امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#5
«کتایون»
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستان شده باشم اما من دلیل این داستان هستم.
جلوی آینه نشسته بودم و رژلب میزدم ، غرق در افکار خودم بودم ، امروز یه قرار کاری خیلی مهم دارم ، باید تمام تمرکزم رو روی کار بگذارم ، آرایشم که تمام شد ، شال مشکی رنگی سرم کردم ، یک بار دیگه خودم رو تو آینه وارسی کردم و بعد لباس هام رو چک کردم ، همه چیز آماده بود ، سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ، گلسا مانتوی بادمجانی رنگی رو پوشیده بود با شلوار و شال مشکی ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- جایی میری؟
- اوهوم... میرم سفارت یه نامه بگیرم.
- با چی میری؟
- اگه میتونی برسونیم باهم بریم ، برگشتن خودم میام وگرنه که ماشین ببرم.
- من دیرم شده ببخشید...
- نه بابا گمشو ، برو خدافظ.
- خدافظ ، می بینمت ، دعا کن برام.
- موفق باشی.
از خونه بیرون رفتم ، ماشین تو پارکینگ بود ، به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم ، کیفم رو کنار دستم گذاشتم و بعد از یک نفس عمیق حرکت کردم ، امروز مهم ترین قرار کاریم رو با یه شرکت خیلی بزرگ دارم و خیلی استرس دارم ، از در پارکینگ بیرون رفتم و وارد خیابان شدم ، راه زیادی نبود ، ضبط رو روشن کردم و یه آهنگ ملایم گذاشتم ، یه استرس عجیب و بی مانند تمام وجودم رو پر کرده بود ، رسیدم به شرکت اونها ، همکار هام همگی بودن به همه سلام کردم و آرزوی موفقیت برای هم کردیم و وارد شرکت شدیم ، شایلین دوستم بود و بعد از دانشگاه تو شرکتم کار میکرد ، خیلی باهم خوب بودیم ، قیافه قشنگی داشت ، اومد کنارم ، قیافه اش رو مضطرب نشون داد ، صداش رو عوض کرد و با لحن با مزه ای گفت:
- من میترسم.
خندیدم ، دستاش رو فشار دادم و گفتم:
- ایشالله قرارداد رو میبندیم.
لبخند زد ، به دفتر مدیر کل رسیدیم ، یه منشی خیلی شیک نشسته بود و به محض ورودمون خوش آمد گفت ، سلام کردیم ، گفت اول بریم دفتر مدیرکل ، از تلفنش به مدیرشون خبر داد و بعد بلند شد و مارو راهنمایی کرد به داخل اتاق ، وارد شدیم ، مدیر کل یه مرد بودش که... مردی بودش که... که من از خیلی وقت پیش میشناختمش ، خیره به هم نگاه میکردیم ، لبخندی زدم و با تعجب گفتم:
- آدرین؟
لبخند عمیق تری زد و گفت:
- خوش اومدید بفرمایید.
همگی نشستند ، سعی در تداعی خاطرات داشتم دوباره گفتم:
- تو کجا؟ ایران کجا؟
- خیلی اتفاقی شد ، اینجا زندگی میکنم.
- عجب.
لبخندی زد و گفت:
- خب ، ممنون از همگی که تشریف آوردین ، شرکت ما یه شرکت...
نگاهم رو حلقه دت چپش خیره موند ، یعنی آدرین ازدواج کرده؟ باورم نمیشه ، حتما همون دختره ی چسب ، پگاه بود چی بود؟ پگاهان... اصلا مهم نیست ، مهم اینه که من و آدرین بعد این همه سال همدیگه رو دیدیم ، کمی که از جلسه گذشت ، موبایلش زنگ خورد ، گفت:
- ببخشید مهمه.
با لبخند گفتم میتونید جواب بدید ، جواب داد:
- جانم؟ .... خب خوش گذشت؟ .... خداروشکر .... نه هنوز شرکتم گفتم که قرار دارم .... آره عزیزم ... نه آخرشه ... منتظرتم ... خدافظ.
قطع کرد ، کنجکاو نشسته بودم ، نیم ساعت دیگه گذشت ، جلسه تقریبا تموم شد و قرار گذاشتیم تا دفعه ی بعد آدرین با تمام اعضای شرکتش با ما جلسه بذاره اینبار تو شرکت ما ، میخواستم همه برن تا با آدرین مفصل صحبت کنم ، تلفن اتاقش زنگ خورد ، جواب داد:
- بفرمایید ... خب بگید بیاد تو دیگه ، این سوال داشت؟
ما بلند شدیم ، در اتاق باز شد ، صدای یه دختر اومد:
- سلام آدرین.
بهش نگاه کردم ، ذوق کردم ، از دیدنش خوشحال شدم ، به سمتش رفتم بغلش کردم و بلند گفتم:
- میشا؟ خوبی؟
گنگ نگاهم میکرد ، آدرین اومد کنارش ، من ازش جدا شدم ، دستش رو گذاشت پشت کمر میشا و بعد گفت:
- همسرم نوشیکا.
طرز نگاهم عوض شد... آدرین گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
با خودم گفتم: فقط یه هم کلاسی؟؟؟
«نوشیکا»
رفته بودم به شرکت آدرین ، نفهمیدم اونا کین حتما یه قرار کاری ، آدرین من رو به یه دختره که به ظاهر آشنا بودن و من رو میشا خطاب کرده بود معرفی کرد ، منتظر بودم اون رو هم معرفی کنه ، آدرین دوباره گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
با ناباوری گفت:
- خیلی شبیه میشا هستید ، با هم دعواتون نمیشه؟
و خندید ، از شخصیتش خیلی خوشم نیومد ، خیلی عجیب بود ، انگار که تمام خانواده ی آدرین رو میشناخت ، ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- خواهرم فوت شدن.
اخمی کرد و گفت:
- خواهرتون؟
آدرین با کلافگی گفت:
- میشا.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- متاسفم.
و بعد خیره نگاهمون کرد ، انگار قصد رفتن نداشتن ، رو به آدرین گفت:
- از دیدنت خیلی خوشحال شدم ، فعلا.
آدرین- به سلامت ، خوش اومدید.
رفتن ، من سکوت کرده بودم ، آدرین گفت:
- بریم یه نهار عالی بخوریم؟
شونه بالا انداختم ، کتش رو برداشت و دوتایی از در خارج شدیم ، به منشی اش گفت:
- میتونید تشریف ببرید.
منشی هم شروع کرد به جمع کردن وسایلش و از ما خدافظی کرد ، من و آدرین خارج شدیم ، آدرین نگاهی به ماشینم انداخت و گفت:
- فردا ماشین رو برات میارم ، با ماشین من بریم.
از دستش عصبانی بودم ، سوئیچم رو دراوردم و قفل ماشین رو باز کردم ، رفتم سوار ماشین شدم و در رو قفل کردم ، آدرین با تعجب نگاهم میکرد و مدام به شیشه ی ماشین ضربه میزد ، صداش رو نمیشنیدم ، سر درد عجیبی داشتم ، سرم رو روی فرمون گذاشتم و با پیش خودم شروع به صحبت کردم:
- آرتیمان ، اگه تو هم بودی دعوا میکردیم؟
یه لبخند زدم و ادامه دادم:
- معلومه رو تو هزار برابر غیرت دارم.
یه لبخند عصبی زدم و آخرین حرفش تو گشوم تداعی شد:
- نوشیکا خیلی دوست دارم ، خیلی.
عصبی از دست خودم که چرا فکر آرتیمان رو کردم ، ماشین رو روشن کردم ، آدرین داد زد:
- میگم در رو باز کن ، کر شدی؟
در رو باز کردم ، همون طور هولم داد به صندلی کناری و نشست پشت فرمون ، با عصبانیت گفت:
- چی شده؟ باز دیوانه شدی؟
- درست صحبت کن...
- میگم چی شد؟
- مثله اینکه خوب میشناختت...
خندید و گفت : عزیزم ، سر همچین موضوعی اعصاب من و خودت رو خورد میکنی؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ساچلين ، پری خانم ، [ niki ] ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، Mᴏʙɪɴᴀ ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، мoвιɴα т ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 12-04-2014، 22:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان