12-04-2014، 22:21
«کتایون»
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستان شده باشم اما من دلیل این داستان هستم.
جلوی آینه نشسته بودم و رژلب میزدم ، غرق در افکار خودم بودم ، امروز یه قرار کاری خیلی مهم دارم ، باید تمام تمرکزم رو روی کار بگذارم ، آرایشم که تمام شد ، شال مشکی رنگی سرم کردم ، یک بار دیگه خودم رو تو آینه وارسی کردم و بعد لباس هام رو چک کردم ، همه چیز آماده بود ، سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ، گلسا مانتوی بادمجانی رنگی رو پوشیده بود با شلوار و شال مشکی ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- جایی میری؟
- اوهوم... میرم سفارت یه نامه بگیرم.
- با چی میری؟
- اگه میتونی برسونیم باهم بریم ، برگشتن خودم میام وگرنه که ماشین ببرم.
- من دیرم شده ببخشید...
- نه بابا گمشو ، برو خدافظ.
- خدافظ ، می بینمت ، دعا کن برام.
- موفق باشی.
از خونه بیرون رفتم ، ماشین تو پارکینگ بود ، به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم ، کیفم رو کنار دستم گذاشتم و بعد از یک نفس عمیق حرکت کردم ، امروز مهم ترین قرار کاریم رو با یه شرکت خیلی بزرگ دارم و خیلی استرس دارم ، از در پارکینگ بیرون رفتم و وارد خیابان شدم ، راه زیادی نبود ، ضبط رو روشن کردم و یه آهنگ ملایم گذاشتم ، یه استرس عجیب و بی مانند تمام وجودم رو پر کرده بود ، رسیدم به شرکت اونها ، همکار هام همگی بودن به همه سلام کردم و آرزوی موفقیت برای هم کردیم و وارد شرکت شدیم ، شایلین دوستم بود و بعد از دانشگاه تو شرکتم کار میکرد ، خیلی باهم خوب بودیم ، قیافه قشنگی داشت ، اومد کنارم ، قیافه اش رو مضطرب نشون داد ، صداش رو عوض کرد و با لحن با مزه ای گفت:
- من میترسم.
خندیدم ، دستاش رو فشار دادم و گفتم:
- ایشالله قرارداد رو میبندیم.
لبخند زد ، به دفتر مدیر کل رسیدیم ، یه منشی خیلی شیک نشسته بود و به محض ورودمون خوش آمد گفت ، سلام کردیم ، گفت اول بریم دفتر مدیرکل ، از تلفنش به مدیرشون خبر داد و بعد بلند شد و مارو راهنمایی کرد به داخل اتاق ، وارد شدیم ، مدیر کل یه مرد بودش که... مردی بودش که... که من از خیلی وقت پیش میشناختمش ، خیره به هم نگاه میکردیم ، لبخندی زدم و با تعجب گفتم:
- آدرین؟
لبخند عمیق تری زد و گفت:
- خوش اومدید بفرمایید.
همگی نشستند ، سعی در تداعی خاطرات داشتم دوباره گفتم:
- تو کجا؟ ایران کجا؟
- خیلی اتفاقی شد ، اینجا زندگی میکنم.
- عجب.
لبخندی زد و گفت:
- خب ، ممنون از همگی که تشریف آوردین ، شرکت ما یه شرکت...
نگاهم رو حلقه دت چپش خیره موند ، یعنی آدرین ازدواج کرده؟ باورم نمیشه ، حتما همون دختره ی چسب ، پگاه بود چی بود؟ پگاهان... اصلا مهم نیست ، مهم اینه که من و آدرین بعد این همه سال همدیگه رو دیدیم ، کمی که از جلسه گذشت ، موبایلش زنگ خورد ، گفت:
- ببخشید مهمه.
با لبخند گفتم میتونید جواب بدید ، جواب داد:
- جانم؟ .... خب خوش گذشت؟ .... خداروشکر .... نه هنوز شرکتم گفتم که قرار دارم .... آره عزیزم ... نه آخرشه ... منتظرتم ... خدافظ.
قطع کرد ، کنجکاو نشسته بودم ، نیم ساعت دیگه گذشت ، جلسه تقریبا تموم شد و قرار گذاشتیم تا دفعه ی بعد آدرین با تمام اعضای شرکتش با ما جلسه بذاره اینبار تو شرکت ما ، میخواستم همه برن تا با آدرین مفصل صحبت کنم ، تلفن اتاقش زنگ خورد ، جواب داد:
- بفرمایید ... خب بگید بیاد تو دیگه ، این سوال داشت؟
ما بلند شدیم ، در اتاق باز شد ، صدای یه دختر اومد:
- سلام آدرین.
بهش نگاه کردم ، ذوق کردم ، از دیدنش خوشحال شدم ، به سمتش رفتم بغلش کردم و بلند گفتم:
- میشا؟ خوبی؟
گنگ نگاهم میکرد ، آدرین اومد کنارش ، من ازش جدا شدم ، دستش رو گذاشت پشت کمر میشا و بعد گفت:
- همسرم نوشیکا.
طرز نگاهم عوض شد... آدرین گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
با خودم گفتم: فقط یه هم کلاسی؟؟؟
«نوشیکا»
رفته بودم به شرکت آدرین ، نفهمیدم اونا کین حتما یه قرار کاری ، آدرین من رو به یه دختره که به ظاهر آشنا بودن و من رو میشا خطاب کرده بود معرفی کرد ، منتظر بودم اون رو هم معرفی کنه ، آدرین دوباره گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
با ناباوری گفت:
- خیلی شبیه میشا هستید ، با هم دعواتون نمیشه؟
و خندید ، از شخصیتش خیلی خوشم نیومد ، خیلی عجیب بود ، انگار که تمام خانواده ی آدرین رو میشناخت ، ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- خواهرم فوت شدن.
اخمی کرد و گفت:
- خواهرتون؟
آدرین با کلافگی گفت:
- میشا.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- متاسفم.
و بعد خیره نگاهمون کرد ، انگار قصد رفتن نداشتن ، رو به آدرین گفت:
- از دیدنت خیلی خوشحال شدم ، فعلا.
آدرین- به سلامت ، خوش اومدید.
رفتن ، من سکوت کرده بودم ، آدرین گفت:
- بریم یه نهار عالی بخوریم؟
شونه بالا انداختم ، کتش رو برداشت و دوتایی از در خارج شدیم ، به منشی اش گفت:
- میتونید تشریف ببرید.
منشی هم شروع کرد به جمع کردن وسایلش و از ما خدافظی کرد ، من و آدرین خارج شدیم ، آدرین نگاهی به ماشینم انداخت و گفت:
- فردا ماشین رو برات میارم ، با ماشین من بریم.
از دستش عصبانی بودم ، سوئیچم رو دراوردم و قفل ماشین رو باز کردم ، رفتم سوار ماشین شدم و در رو قفل کردم ، آدرین با تعجب نگاهم میکرد و مدام به شیشه ی ماشین ضربه میزد ، صداش رو نمیشنیدم ، سر درد عجیبی داشتم ، سرم رو روی فرمون گذاشتم و با پیش خودم شروع به صحبت کردم:
- آرتیمان ، اگه تو هم بودی دعوا میکردیم؟
یه لبخند زدم و ادامه دادم:
- معلومه رو تو هزار برابر غیرت دارم.
یه لبخند عصبی زدم و آخرین حرفش تو گشوم تداعی شد:
- نوشیکا خیلی دوست دارم ، خیلی.
عصبی از دست خودم که چرا فکر آرتیمان رو کردم ، ماشین رو روشن کردم ، آدرین داد زد:
- میگم در رو باز کن ، کر شدی؟
در رو باز کردم ، همون طور هولم داد به صندلی کناری و نشست پشت فرمون ، با عصبانیت گفت:
- چی شده؟ باز دیوانه شدی؟
- درست صحبت کن...
- میگم چی شد؟
- مثله اینکه خوب میشناختت...
خندید و گفت : عزیزم ، سر همچین موضوعی اعصاب من و خودت رو خورد میکنی؟
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستان شده باشم اما من دلیل این داستان هستم.
جلوی آینه نشسته بودم و رژلب میزدم ، غرق در افکار خودم بودم ، امروز یه قرار کاری خیلی مهم دارم ، باید تمام تمرکزم رو روی کار بگذارم ، آرایشم که تمام شد ، شال مشکی رنگی سرم کردم ، یک بار دیگه خودم رو تو آینه وارسی کردم و بعد لباس هام رو چک کردم ، همه چیز آماده بود ، سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ، گلسا مانتوی بادمجانی رنگی رو پوشیده بود با شلوار و شال مشکی ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- جایی میری؟
- اوهوم... میرم سفارت یه نامه بگیرم.
- با چی میری؟
- اگه میتونی برسونیم باهم بریم ، برگشتن خودم میام وگرنه که ماشین ببرم.
- من دیرم شده ببخشید...
- نه بابا گمشو ، برو خدافظ.
- خدافظ ، می بینمت ، دعا کن برام.
- موفق باشی.
از خونه بیرون رفتم ، ماشین تو پارکینگ بود ، به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم ، کیفم رو کنار دستم گذاشتم و بعد از یک نفس عمیق حرکت کردم ، امروز مهم ترین قرار کاریم رو با یه شرکت خیلی بزرگ دارم و خیلی استرس دارم ، از در پارکینگ بیرون رفتم و وارد خیابان شدم ، راه زیادی نبود ، ضبط رو روشن کردم و یه آهنگ ملایم گذاشتم ، یه استرس عجیب و بی مانند تمام وجودم رو پر کرده بود ، رسیدم به شرکت اونها ، همکار هام همگی بودن به همه سلام کردم و آرزوی موفقیت برای هم کردیم و وارد شرکت شدیم ، شایلین دوستم بود و بعد از دانشگاه تو شرکتم کار میکرد ، خیلی باهم خوب بودیم ، قیافه قشنگی داشت ، اومد کنارم ، قیافه اش رو مضطرب نشون داد ، صداش رو عوض کرد و با لحن با مزه ای گفت:
- من میترسم.
خندیدم ، دستاش رو فشار دادم و گفتم:
- ایشالله قرارداد رو میبندیم.
لبخند زد ، به دفتر مدیر کل رسیدیم ، یه منشی خیلی شیک نشسته بود و به محض ورودمون خوش آمد گفت ، سلام کردیم ، گفت اول بریم دفتر مدیرکل ، از تلفنش به مدیرشون خبر داد و بعد بلند شد و مارو راهنمایی کرد به داخل اتاق ، وارد شدیم ، مدیر کل یه مرد بودش که... مردی بودش که... که من از خیلی وقت پیش میشناختمش ، خیره به هم نگاه میکردیم ، لبخندی زدم و با تعجب گفتم:
- آدرین؟
لبخند عمیق تری زد و گفت:
- خوش اومدید بفرمایید.
همگی نشستند ، سعی در تداعی خاطرات داشتم دوباره گفتم:
- تو کجا؟ ایران کجا؟
- خیلی اتفاقی شد ، اینجا زندگی میکنم.
- عجب.
لبخندی زد و گفت:
- خب ، ممنون از همگی که تشریف آوردین ، شرکت ما یه شرکت...
نگاهم رو حلقه دت چپش خیره موند ، یعنی آدرین ازدواج کرده؟ باورم نمیشه ، حتما همون دختره ی چسب ، پگاه بود چی بود؟ پگاهان... اصلا مهم نیست ، مهم اینه که من و آدرین بعد این همه سال همدیگه رو دیدیم ، کمی که از جلسه گذشت ، موبایلش زنگ خورد ، گفت:
- ببخشید مهمه.
با لبخند گفتم میتونید جواب بدید ، جواب داد:
- جانم؟ .... خب خوش گذشت؟ .... خداروشکر .... نه هنوز شرکتم گفتم که قرار دارم .... آره عزیزم ... نه آخرشه ... منتظرتم ... خدافظ.
قطع کرد ، کنجکاو نشسته بودم ، نیم ساعت دیگه گذشت ، جلسه تقریبا تموم شد و قرار گذاشتیم تا دفعه ی بعد آدرین با تمام اعضای شرکتش با ما جلسه بذاره اینبار تو شرکت ما ، میخواستم همه برن تا با آدرین مفصل صحبت کنم ، تلفن اتاقش زنگ خورد ، جواب داد:
- بفرمایید ... خب بگید بیاد تو دیگه ، این سوال داشت؟
ما بلند شدیم ، در اتاق باز شد ، صدای یه دختر اومد:
- سلام آدرین.
بهش نگاه کردم ، ذوق کردم ، از دیدنش خوشحال شدم ، به سمتش رفتم بغلش کردم و بلند گفتم:
- میشا؟ خوبی؟
گنگ نگاهم میکرد ، آدرین اومد کنارش ، من ازش جدا شدم ، دستش رو گذاشت پشت کمر میشا و بعد گفت:
- همسرم نوشیکا.
طرز نگاهم عوض شد... آدرین گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
با خودم گفتم: فقط یه هم کلاسی؟؟؟
«نوشیکا»
رفته بودم به شرکت آدرین ، نفهمیدم اونا کین حتما یه قرار کاری ، آدرین من رو به یه دختره که به ظاهر آشنا بودن و من رو میشا خطاب کرده بود معرفی کرد ، منتظر بودم اون رو هم معرفی کنه ، آدرین دوباره گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
با ناباوری گفت:
- خیلی شبیه میشا هستید ، با هم دعواتون نمیشه؟
و خندید ، از شخصیتش خیلی خوشم نیومد ، خیلی عجیب بود ، انگار که تمام خانواده ی آدرین رو میشناخت ، ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- خواهرم فوت شدن.
اخمی کرد و گفت:
- خواهرتون؟
آدرین با کلافگی گفت:
- میشا.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- متاسفم.
و بعد خیره نگاهمون کرد ، انگار قصد رفتن نداشتن ، رو به آدرین گفت:
- از دیدنت خیلی خوشحال شدم ، فعلا.
آدرین- به سلامت ، خوش اومدید.
رفتن ، من سکوت کرده بودم ، آدرین گفت:
- بریم یه نهار عالی بخوریم؟
شونه بالا انداختم ، کتش رو برداشت و دوتایی از در خارج شدیم ، به منشی اش گفت:
- میتونید تشریف ببرید.
منشی هم شروع کرد به جمع کردن وسایلش و از ما خدافظی کرد ، من و آدرین خارج شدیم ، آدرین نگاهی به ماشینم انداخت و گفت:
- فردا ماشین رو برات میارم ، با ماشین من بریم.
از دستش عصبانی بودم ، سوئیچم رو دراوردم و قفل ماشین رو باز کردم ، رفتم سوار ماشین شدم و در رو قفل کردم ، آدرین با تعجب نگاهم میکرد و مدام به شیشه ی ماشین ضربه میزد ، صداش رو نمیشنیدم ، سر درد عجیبی داشتم ، سرم رو روی فرمون گذاشتم و با پیش خودم شروع به صحبت کردم:
- آرتیمان ، اگه تو هم بودی دعوا میکردیم؟
یه لبخند زدم و ادامه دادم:
- معلومه رو تو هزار برابر غیرت دارم.
یه لبخند عصبی زدم و آخرین حرفش تو گشوم تداعی شد:
- نوشیکا خیلی دوست دارم ، خیلی.
عصبی از دست خودم که چرا فکر آرتیمان رو کردم ، ماشین رو روشن کردم ، آدرین داد زد:
- میگم در رو باز کن ، کر شدی؟
در رو باز کردم ، همون طور هولم داد به صندلی کناری و نشست پشت فرمون ، با عصبانیت گفت:
- چی شده؟ باز دیوانه شدی؟
- درست صحبت کن...
- میگم چی شد؟
- مثله اینکه خوب میشناختت...
خندید و گفت : عزیزم ، سر همچین موضوعی اعصاب من و خودت رو خورد میکنی؟