امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#65
خمیازه کشداری کشیدم وبعداز ذخیره کردن نقشه هایی که کشیده بودم،کامیپوترو خاموش کردم.چشم از صفحه مانیتور برداشتم وخواستم از اتاق بیرون برم که چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود.
هروقت به گوشیم که نگاه می کنم،بدون هیچ دلیلی یاد رادوین میفتم!بس که باهم حرف میزنیم...اما برعکس همیشه امروز اصلا باهاش حرف نزدم!برای خودمم جای تعجب داره...هرروز،هزار بار زنگ میزد.اصلا گزارش کار روزانه به من می داد...اما امروز حتی یه بارم زنگ نزد!نزدیکای ظهر خودم بهش زنگ زدم ولی در حد دوکلمه سلام وخداحافظ!کار داشت وباید زود می رفت...نمی خواستم مزاحمش بشم پس دندون روی جیگر گذاشتم وتا حالاکه نزدیک به ساعت 10 شبه صبر کردم اما...راستش خیلی دلم براش تنگ شده...باید صداش وبشنوم.
دست بردم وگوشیم واز روی میز برداشتم.شماره رادوین وگرفتم وصبر کردم...اولین بوق...دومی...پنجمی...هشتمی...ده می...
نا امید از جواب دادنش،آهی کشیدم وخواستم قطع کنم که صدای کلافه اش به گوشم خورد:
بله؟
گل از گلم شکفت ولبخندی روی لبم نشست.
سلام رادی...خوبی؟!
با شنیدن صدای من،لحن بی رمقش جون گرقت وزنده شد...خندید وگفت:به!سلام رهاخانوم...خوبم.توخوبی؟
مرسی...منم خوبم.هنوز کارت تموم نشده؟
چرا خیلی وقته تموم شده...
دلخور گفتم:پس چرا بهم زنگ نزدی نامرد؟دلم برات تنگ شده بود!!!
ببخشید رها خانومی...از شرکت که اومدم،یه سردرد وحشتناک گرفتم!از اون موقع تا حالا خوابیدم ولی اثر نداشته...خوب شدنی نیست لامصب!
دلم هری ریخت...نگران ومضطرب گفتم:ای وای...سرت درد می کنه؟حالت خیلی بده؟...ببینم نکنه باز سرما خوردی؟!
خندید وباشیطنت گفت:خانوم نگران داشتنم گرفتاری داره ها!...چیزیم نیس به جونه کیارش...یه سردرد معمولیه زود خوب میشه.
مکث کوتاهی کرد وبعد بالحن شادی گفت:ببینم رها خانوم هیچ حواست هست دوماه داره تموم میشه؟
لبخندی روی لبم نشست...
حواسم هست؟روزبه روز وساعت به ساعت وثانیه به ثانیه این دوماه و زیر نظر گرفتم!...(نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم وادامه دادمSmileاووم...تا حالا یک ماه وبیست وهشت روز و13 ساعت از رفتنت می گذره... 2 روز مونده...پس فردا ایرانی!
شیطون گفت:ایول!به این میگن همسر حساب گر!!!!چه آماریم داری...
میای دیگه نه؟
میای گفتی وتموم شد؟!!!...با کله میـــــــام!!!!
خندیدم ونفس عمیقی کشیدم...یه آرامش بی انتها توی قلبم جاخوش کرده بود.زیرلب گفتم:خیلی خوشحالم...بالاخره می بینمت!
لحن مهربون وآرامش بخشی با صدای مردونه اش همراه شد:
قول میدم دیگه نذارم سختی بکشی...این آخرین دوری که تحملش می کنیم!اگه به خاطر خواهش تو نبود،این دوریم رقم نمی خورد...مطمئن باش دیگه دوری وجود نداره.
لبخندی زدم وبالحن شادی گفتم:حالا که تموم شده رادوین...بیا به چیزای خوب فکر کنیم!...دقیقا چه ساعتی می رسی فرودگاه؟بگو می خوام بیام استقبالت!!
خندید ومهربون گفت:چرا شما تشریف بیارید؟خودم بیام دنبالتون...
نه. من می خوام بیام فرودگاه...
اگه بیای فرودگاه اذیت میشی....دقیق معلوم نیست چه ساعتی برسیم.می ترسم پرواز تاخیر داشته باشه وتو خیلی منتظر بمونی...وقتی رسیدم میام دم در خونتون باهم بزنیم بیرون!
توکه آدرس خونه امون ونداری!!!دوماهه هی بهت میگم یه جا بنویس هی میگی بعداً...الان بعداً شده دیگه! بنویسش!!!
الان بنویسم گمش می کنم...بذار واسه پس فردا.همین که هواپیما نشست،خودم بهت زنگ میزنم آدرس وبهم بگو...سه سوت دَمِ در خونه ام!
لبخندی زدم وبا لحنی که آرامش توش بیداد می کرد،گفتم:باشه...فقط دیر نکنی.
اِی به چشم...
دهن باز کردم تا چیزی بگم که با شنیدن یه صدای ظریف وپرعشوه از پشت گوشی،حرف تودهنم ماسید:
رادوین...نمیای عزیزم؟
حس کردم صدا آشناست...خیلی آشنا!...ولی هرچقدر فکر کردم به ذهنم نرسید صاحب صدا کیه...
آرامشی که تا چند لحظه پیش تو وجودم بود،تبدیل شد به ترس ونگرانی...هیچ احساس خوبی نسبت به اون زن به ظاهر آشنا وعزیزم گفتنش به رادوین نداشتم!
ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشسته بود.زیرلبی گفتم:رادوین...
هول وبا عجله گفت:ببخشید رهاخانومی...باید برم.من ومی بخشی؟
چیزی نگفتم...
سکوتم وبه نشونه بخشش گرفت و واسه خودش برید ودوخت!...زیرلب زمزمه کرد:
عاشقتم...فعلا!
وبعد به جای صدای رادوین،صدای بوق های متوالی وآزار دهنده ای که توی گوشم زنگ میزد!
تنم یخ کرده بود...دهنم خشک و ذهنم مخشوش بود!
می ترسیدم...نگران بودم...وهمین طور دلخور از قطع شدن ناگهانی تلفن...از طرفی وحس کنجکاوی وحسادت داشت دیوونه ام می کرد...
اون صدای آشنا کی بود؟چرا به نظرم آشنا اومد؟اصلا اون دختر به چه حقی رادوین وعزیزم خودش می دونست؟...چرا رادوین یهویی گوشی وقطع کرد؟چرا نذاشت حرف بزنم وازش بپرسم اون دختره کیه؟!!...اصلا مگه قرار بود دختری همراهشون بره آلمان؟طرف ایرانی بود...نکنه رادوین اصلا آلمان نرفته؟نکنه دوماهه ول معطلم ورادوین سرم کلاه گذاشته ورفته دنبال خوش گذرونی؟... وای...نکنه این دختره تورش کرده باشه؟هوو دار شدم؟!!!...خاک به سرم...

داشتم دیوونه می شدم...حتی فکرشم دیوونه کننده بود!!!

به سختی نفس عمیقی کشیدم سعی کردم تمرکز کنم...
 صبر کن...هول نشو...هوو کجا بود؟چرا پرت میگی؟!!مگه به رادوین اعتماد نداری؟...آره دارم.به هرکسی بی اعتماد باشم به رادوین مطمئنم.اون هیچ وقت به من دروغ نمیگه...همون طورکه تاحالا نگفته...مطمئنم دوماه پیش رفت آلمان،اونم برای کار نه خوش گذرونی!!!هیچ دختریم همراهشون نبود...رادوین وسعید باهم رفتن بدون هیچ سرخری!اصلا اونجا جای سرخر بردن نیست که...آره بابا!...چرا هول میکنی؟رادوین هیچ وقت به تو دروغ نمیگه...مگه دلتنگیش وندیدی؟ببین چقد عاشقته...امکان نداره بره دنبال یکی دیگه.اون حتی از خودتم عاشق تره...
لبخندی روی لبم نشست...نفس عمیقی دیگه ای کشیدم وسعی کردم ذهنم واز همه فکرای بد خالی کنم.
باید تمام توهمات وفانتزیای مزخرفم وبفرستم اون ته مهای ذهنم...باید به چیزای خوب فکرکنم.حتما اون دختر،یکی از کارمندای ایرانی مقیم آلمان بوده که خیلی با رادوین احساس راحتی می کنه ولونده!آره این جور دخترا که حیا ندارن...لابد چشمش رادی وگرفته و از روی علاقه عزیزم عزیزم می کنه!منم احتمالا توهم زدم که فکرکردم صداش آشناست.آره بابا!من چه آشنایتی با همچین دختری دارم؟...حتما یکی از کارمندای شرکت آقای محتشمه...بذار به موقعش حسابش ومی رسم!...رادوین که برگشت باید بهش بگم از این دختره خوشم نیومد...اصلا چه معنی میده یه دختر به پسرصاحب دار علاقه مند بشه؟!!چشماش واز کاسه درمیارم بره سمت رادوین من...غلط کرده!مگه شهر هرته!؟؟!!!
از بابت رادوین که کاملا مطمئنم...محل سگم به اینجور دخترا نمیده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه...پس فردا که برگشت باهاش حرف میزنم تا یه جوری حساب این دختره رو بذاره کف دستش!!!!
سری به علامت تایید تکون دادم وتوی دلم خبیثانه به اون دختر بدبخت خندیدم...توهمین فکرا بودم که تقه ای به در اتاق خورد ودر باز شد.اشکان سرش واز لای در کرد تو اتاق وشاد وسرزنده گفت:خانوم مهندس،دارنده پایان نامه برتر بفرمایید سر میز شام که روده بزرگه کوچیکه رو خورد!
گوشی وگذاشتم روی میز وبه سمت در رفتم...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:شما امر بفرمایید برادر گرام!...بریم...بریم که شام خوش مزه مامان گلمون وبزنیم تو رگ!
و به همراه اشکان از اتاق خارج شدیم وبه سمت آشپزخونه رفتیم...
یه هفته بیشتر نیست عروسی کرده ولی 5 روزش وشام خونه ما بوده و2 روزشم ناهار!غلط کردم اگه گفتم دلم براش تنگ میشه...همش اینجا پلاسه...انقدم پایان نامه برتر،پایان نامه برتر کرد که هممون روانی شدیم!!!اشکان بیشتر از من ذوق مرگ شده...انگار پایان نامه خودش بوده!!!
نگاهی به چهره شادش انداختم...لبخندی روی لبم نشست.
خیلی خوبه که اشکان انقدر خوشحاله...خوشحال دیدن تنها برادرم که از جونمم واسم عزیزتره،آرامش بخشه!!!
اشکان مثل سابق شاد وسرحاله...حال سارام خوبه ورضایت وخوشحالی تو چهره اش موج میزنه...باباومامانم خوشحالن...وهمین طور من...منتهی اگه رادوین برگرده من خوشحال ترم میشم!!!تا دوروز دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمین خواهم بود...درکنار یه خونواده مهربون،به همراه یه گودزیلای تک که باتمام وجود عاشقشم و می دونم که عاشقمه!!!و مطمئنا بین این عشق دوطرفه هیچ سرخری وجود نداره...من به رادوین اعتماد دارم.

لبخندم وپررنگ تر کردم و وارد آشپزخونه شدم.
نگاهی به چهره های خندون اعضای خونواده ام انداختم...مامان...بابا...سارا. ..
نیشم به اندازه عرض صورتم باز شد وشاد وسرخوش گفتم:به به به!!!سلام به خونواده گرم ومنسجم وعاطفی...
مکثی کردم...بویی به مشامم خورده بود.بینیم وچینی دادم وباخوشحالی بوکشیدم...
وااااای ببین چه بویی میاد... آخ که من میمیرم برای این دست پختت مامان خانومی گل!!!!!

**********
برای بار هزارم نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم...
5بعداز ظهره!!!پوووف...کی 5:30 میشه؟...خسته شدم بس که منتظر موندم.
از دوساعت پیش شروع کردم به بزک دوزک کردن...اهل وقت گذاشتن برای سرو وضعم نیستم ولی امروز فرق داره!امروز رادوین برمی گرده ومن باید به سرو وضعم اهمیت بدم...
خودم می خوام برم استقبال رادوین وغافلگیرش کنم!...درسته که باهم قرار گذاشتیم اون بیاد دنبالم ولی دل من طاقت نمیاره بخواد این همه صبر کنه!دیوونه میشم اگه بیشتراز این منتظر بمونم.تازه به سرم زده غافلگیرش کنم...اگه اون بیاد دنبالم که دیگه مزه قضیه می پره!همه کیف این استقبال به سورپرایز بودنشه!!!رادوین نباید بدونه من دارم میرم پیشش...
دیروز زنگ زدم به نهال ازش آمار گرفتم!درسته که آمار گرفتن از اون دختر چندش نچسب کار خیلی سختیه ولی بالاخره موفق شدم...طبق آماری که بهم داد،اگه پرواز تاخیر نداشته باشه،راس ساعت 5 فرودگاهن وبعدم واسه انجام یه کار کار اداری خیلی مهم که خوده نهالم نمی دونست چیه،میان شرکتشون. باتخمینی که من زدم حدود ساعت 6 باید شرکت باشن...خودم میرم دم شرکت غافلگیرش می کنم!...
مو لای درز نقشه ام نمیره...مطمئنم.
سر بلند کردم وزل زدم به آینه روبروم.نگاهی به چهره خودم انداختم...مثل اکثر اوقات یه آرایش لایت با بیرون ریختن یه ذره موی اتو کشیده اونم به صورت کج...یه مانتو سفید تقریبا بلند تایه کم پایین تراز زانو پوشیده بودم بایه شلوار جین مشکی...بایه کیف مشکی وکفش عروسکی ناز مشکی که دم در منتظرم بود!!!...یه شال که ترکیب رنگ مشکی وسفید داشت رو هم سرم انداخته بودم...سفید ومشکی...تیپ باحالی شده!
لبخندی زدم ونگاهم واز آینه گرفتم...خواستم برای بار هزارویکم به ساعت نگاه بندازم و حرکت ثانیه شمارو زیر ذره بین بگیرم که گوشیم زنگ خورد...
عین وحشیا پریدم روش...نمی دونم چم شده بود هرکی زنگ میزد فکرمی کردم رادوینه،ذوق مرگ می شدم!!!
این بارم بدون توجه به اسم روی صفحه اش،با ذوق جواب دادم:
سلاااام!
اول صدای خنده وبعد لحن شاد وسرخوش ارغوان توی گوشی پیچید:
کوفت وسلاااام!تو باز من وبا رادوین اشتباه گرفتی ذوق مرگ شدی؟
خندیدم وبالحن پرانرژی جوابش ودادم:
نَمُردی تو انقد به منه بیچاره زنگ زدی؟کچل شدم بابا!!!...هرروز زنگ میزنی درمورد یه چیز بچه ات باهام حرف میزنی.از کفش گرفته تا پوشک وشیشه شیر...
تقصیر خودته که شدی خاله رهای فندوق!بچه من یه خاله رها بیشتر نداره.همین یه دونه ام باید به نحو احسنت خالِگی کنه!!!
الهی که من فدای اون فندوق بشم!چشمم کور دنده ام نرم خودم تا روز عروسیش واسش خالگی می کنم...خو بنال ببینم امروز بحث کدوم وسیله فندوق وداریم؟!
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد!...آه پرحسرتی کشید وگفت:سرویس خوابش...هرچی می گردم هیچی پیدا نمی کنم!
بابا بذار جنسیتش معلوم بشه بعد بیفت دنبال این چیزا!!!
اما ارغوان انگار حرف من ونشنید چون یه بند داشت در مورد انواع واقسام سرویس خواب نوزاد صحبت می کرد!از نرده ای و کشویی و کوفت وزهرمار بودنش گرفته تا رنگش که آیا آبی باشه؟صورتی؟سرمه ای؟فیروزه ای؟یا قرمز؟قرمز-سفید؟مشکی-سفید؟!!
رسماً به جمع سنگ قبر شسته ها پیوسته بودم!...بس که فک زد!!!...بابا یه فِنقِل بچه چیه که این همه دردسر داره؟بیخیال...
ارغوان همون جوری داشت حرف میزد ومن چرت میزدم وکم مونده بود خوابم بگیره که یهو...
تازه چهره رادوین اومد توی ذهنم و یادم افتاد امروز چه کار مهمی دارم!!!
از چرت بیرون اومدم هه بلندی گفتم وخیره شدم به ساعت روی دیوار...نیم ساعت گذشته...این نیم ساعت زر زد؟!!!بابا بسه دیگه...چه قدرتی داره!فکش ساییده نشد؟!!
ماچ محکمی براش فرستادم وهول هولکی ویه نفس گفتم:اری بسه فک زدی،واسه فندوق خوب نیست!فندوق خاله رها ببینه ننه اش انقد زِِر زِروئه یاد می گیره،از اون فک زنای قهار میشه ها!!!!!از طرف من ماچش کن بگو خاله رها خیلی دوست داره...الانم خفه خون بگیرکه غافلگیری رمانتیک دارم دیرم میشه...قربون نی نی!فدای مامانش...بای!
و گوشی وقطع کردم...نفس حبس شده ام وبیرون دادم و نفس عمیقی کشیدم...برای آخرین بار نگاهی به چهره ام توی آینه انداختم وبا مطمئن شدن از خوب بودنش،مثل فنر ازجا پریدم...به حالت دو از اتاق خارج شدم وبه سمت در اصلی رفتم.
در جواب سوالای مامان که کجا میری و چرا میری وبا کی میری وازاین قبیل سوالاتم مجبور شدم چاخان کنم میرم به ارغوان سربزنم...چون قطعا روم نمی شد بگم دارم میرم عشقم وغافلگیر کنم!
از خونه بیرون زدم وبعداز پوشیدن کفشای عروسکیم به سمت آسانسور رفتم.سوار شدم ودکمه پارکینگ وزدم...تو دلم خدا خدا می کردم دیر نرسم...دیگه ماشین اشکانم که دستم نیست!دست خودشه...مجبورم تمام راه وپیاده گَز کنم...فقط خدا کنه دیر نشه!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، یلدا عبدی ، TARA* ، امیر حسین 222 ، E.A ، OGAND$ ، سایه22 ، دلارام 19 ، *tara* ، Yekta tatality ، ممدو1 ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، -Demoniac- ، Sana mir


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی*. - 14-04-2014، 16:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان