14-06-2014، 15:12
فصل 3
مثل همیشه یه تاکسی می گیرم و می رم سمت کتابخونه ..... می دونم مثل همیشه روزی دارم تکراری ... غرق شدن تو کارم تا کمتر فکر کنم .... فکر راستین و خاطراتم ... روزایی که برام شدن خاطره ... روزایی که برای من تکرارشون آرزو شده .....
وارد کتابخونه می شم .... مثل این یکسال سلام می کنم به خانوم ترابی .... جواب سلامم رو با لبخند می ده .... اینجا همه عادت کردن به صورت غمگینم ..... درست از روزی که قرار شد به عنوان کتابدار به این واحد بیام .... کتابخونه ی یکی از دانشکده های وابسته به دانشگاهی که تو کتابخونه ش کار می کردم ....
اینجا نه دیگه فاطمه هست .. نه مریم و مژگان .... نه مهرداد و نوشین .... تنها تر از قبل شدم .... ولی مهم نیست ... وقتی راستین نیست ... وقتی قلب بی قرارم تنهاست .... وقتی قراره از زندگیم لذت نبرم چه فرقی می کنه اینجا کار کنم یا تو همون کتابخونه ی قبلی .... اینجا بودن بهتره ... حداقل جای خالی راستین رو نیاز نیست تحمل کنم .....
می رم پشت میز امانات .... باز هم یه روز دیگه ... یه روز بی راستین شروع شده ... و من غمگین .. فقط کار می کنم ... کار .........
فکر نکردن به راستین تنها کاریه که از پسش بر نمیام .....
برای زندگی با تو ببین من تا کجا می رم ...
واسه یک روز ِ این رویا دارم هر روز می میرم .....
نمی تونم فراموش کنم همون چند روزی رو که محرمش بودم .... من بودم و راستین ...........
دوست دارم دوست دارم هنوز عشق منی
می دونم منو از یاد می بری
بهونه ی نفس کشیدنم تویی
دوست دارم تو قلب من فقط تویی .........
***
یه مدت بود احساس می کردم سه تفنگدار یه جوری شدن ..... وقتی می رفتم تو اون خونه ... یه جورایی معذب بودم ..... نگاه بردیا بیشتر از همیشه خیره بود به صورتم .... انگار تو صورتم دنبال چیزی می گشت .... کلاً مشکوک می زد ....
فقط بردیا نبود .... ایلیا و ارشیا هم یه جوری بودن .....
ایلیا سعی می کرد خودش رو به کاری مشغول کنه .... ولی هر بار بعد از چند دقیقه نگاهی بهم می انداخت .... ولی زود دوباره خودش رو سرگرم کارش می کرد ....
ارشیا هم که شده بود یه آدم بی اعصاب ... انگار آرامش نداشت .... عصبی بود .... این رو از رفتارش و کاراش می فهمیدم ....
مامان و بابا هم چندان راحت نبودن ..... از بودنم استقبال می کردن ... ولی یه جورایی نگران بودن ..... نمی فهیدم چرا اینجوری شده بودن .....
به خاطر همین چیزا کمتر می رفتم خونه شون ...
تو خونه ی خودم رو کاناپه نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم ..... یه جورایی جدول شده بود همدم لحظه های تنهاییم .... لحظه هایی که تو خونه تنها می موندم ....
غرق بودم تو حل جدول که صدای زنگ در تمرکزم رو به هم زد .... با اکراه بلند شدم .... نیازی نبود فکر کنم کی پشت دره ..... غر از مامان اینا کسی رو نداشتم ....
از چشمی در نگاه کردم .... ارشیا .... اینجا چیکار داشت ؟ ... شونه ای بالا انداختم .....
در رو باز کردم .... نگاهش گره خور به نگاهم .... بدون اینکه سلام کنه گفت ...
ارشیا – می شه بیام تو ؟ ...
مودب شده بود ... اجازه ی ورود می گرفت .... سری تکون دادم و از جلوی در رفتم کنار تا بتونه بیاد داخل خونه ..............
وارد شد و اومد رو کاناپه نشست .... رفتم رو به روش نشستم .... نگاهش کردم .... از صورتش چیزی نمی فهمیدم .... از سکوتی که کرده بود فهمیدم که برای گفتن چیزی اومده که انگار براش راحت نیست ... سرش پایین بود و خیره بود به گلای فرش زیر پاش ..... تو فکر بود یا داشت دنبال کلمه ی مناسب می گشت تا شروع کنه ..... دو سه بار دستاش مشت شد و دوباره باز شد .... پس براش سخت بود گفتنش ....
بی صبرانه منتظر بودم تا لب باز کنه .... اما وقتی سکوتش طولانی شد آروم پرسیدم ...
من – اومدی به فرش نگاه کنی ؟ ...
سرش رو بلند کرد .... زل زد تو چشمام ...... تعجب نکرده بود از حرفم .... طعنه ی کلامم رو گرفت .. چون سریع گفت ....
ارشیا – نمی دونم باید چه جوری بگم ....
لبخند کجی زدم ....
من – واقعاً ؟ .... از تو بعیده همچین حرفی ..... بگو ... هر جور راحتی بگو ....
نگاهش رو انداخت پایین .. و سری تکون داد ..... لب هاش رو کمی رو هم فشار داد ....
ارشیا – نظرت در مورد من چیه ؟ ....
متعجب نگاش کردم ..... منظورش چی بود ؟ .... به نظر من چیکار داشت .... چشمام رو کمی تنگ کردم ...
من – یعنی چی ؟ ....
دستی به پیشونیش کشید .... بعد صاف نشست ...
ارشیا – یعنی هنوز سر حرف قبلیت هستی ؟ .... اینکه ما فقط برادراتیم ...
بازم همون بحث خسته کننده ی همیشگی ... پوفی کردم ....
من – مگه به حرفم شک داری ؟ ....
کمی خم شد به سمت جلو ... آرنج دستاش رو گذاشت رو پاش .... و دستاش رو رو به جلو تو هم گره کرد ....
ارشیا – بیا جدی حرف بزنیم ... احساست به من چیه شکوفا ؟ ....
اخمی کردم ...
من – من همیشه در این مورد جدی حرف می زنم .... شماها هستین که دائم با مسخره بازی خودتون رو می زنین به کوچه ی علی چپ ....
آروم و شمرده شمره .. دوباره پرسید ...
ارشیا – احساست ... به .... من .... چیه .... شکوفا ؟ ... واقعاً برات مثل برادر هستم ؟ ....
سرم رو کمی کج کردم ..........
من – شک نکن ....
صاف نشست و تکیه داد .... سرش رو انداخت پایین ...
ارشیا – می خوام برم دنبال زندگی خودم ...
لبخندی زدم و با ذوق گفتم ...
من – پس بالاخره مامان ....
نذاشت ادامه بدم ... پرید وسط حرفم ...
ارشیا – تو شرکتمون کار می کنه .... دختر خوبیه .... خیلی متین و با وقاره ....
چشماش رو بست و دستی به گردنش ...
ارشیا – نمی خوام به خاطر یه امید واهی همه ی موقعیت های خوب زندگیم رو از دست بدم ...
با یه لبخند کج ابرویی بالا انداختم ...
من – مثل اینکه تو عاقل تر از اون دو تایی ...
چشماش رو باز کرد ...
ارشیا - من فارغ ترم ....
پوفی کرد ...
ارشیا – مطمئنی در آینده نمی تونی دوسم داشته باشی ؟ ...
سری به نشونه ی تأیید تکون دادم ...
من – مطمئنم ...
ارشیا دوباره پوفی کشید ... دستی به صورتش کشید و گفت ...
ارشیا – به بردیا فکر کن ....
اخمی کردم ...
من – چرا ؟ ...
ارشیا – برای اینکه واقعاً دوست داره ... می دونم به پات می شینه .... با تموم مخالفت هایی که مامان می کنه ...
نذاشتم ادامه بده .... با تعجب رسیدم ....
من – مامان مخالفت می کنه ؟ ... مگه چیزی می دونه ؟ ....
سری تکون داد ...
ارشیا – آره می دونن .... هفته ی پیش که دوباره مامان شروع کرد به بحث کردن .. بردیا عصبانی شد و گفت به تنها دختری که فکر می کنه تو هستی .....
رسماً بدبخت شدم .... تازه فهمیدم چرا مامان و بابا انقدر رفتارشون تغییر کرده بود .... پس فهمیده بودن ... دیگه من با چه رویی می رفتم بالا .... چه جوری تو چشماشون نگاه می کردم ... خجالت می کشیدم ... درسته که من مقصر نبودم ... ولی چه جوری بهشون ثابت می کردم ؟ ... عجب گیری افتاده بودم ...
سری تکون دادم ...
من – حالا چیکار کنم ؟ ... چرا شماها یه ذره به فکر من نیستین ؟ ... من با چه رویی دیگه تو چشماشون نگاه کنم ؟ ...
شونه ای بالا انداخت ...
ارشیا – بالاخره که چی ؟ .... باید می فهمیدن ....
نفس عمیقی کشید ...
ارشیا – ازت می خوام که به بردیا فکر کنی .... همه جوره حواسش به توست ..... می دونم که باهاش خوشبخت می شی ..... من و ایلیا داریم کنار می کشیم ... فقط به خاطر بردیا .... نمی خوایم به خاطر ما تو رو از دست بده ....
آروم گفت ...
ارشیا – عشق ما در مقابل عشق بردیا هیچه ... می فهمی .. هیچ ....
بلند شد و ایستاد ...
ارشیا – اگه دلت پیش کسی نیست ... به بردیا فکر کن ... بهش زمان بده ... بذار هر دوتون از این تنهایی در بیاین ...
بیاید بهش چی می گفتم ؟ .... بردیا برای من فقط برادر بود .... چه جوری به برادرم به عنوان شوهر فکر می کردم ... غیر ممکن بود بتونم یه لحظه هم خودم رو کنار بردیا تصور کنم ..... فکر اینکه بذارم دستش بخوره به بدنم ..... نه .... فکرش هم آزار دهنده بود .....
ارشیا رفت و من رو با دریایی از فکر و خیال تنها گذاشت .....
***
جمعه ست و من خونه ی ارشیا هستم ... کنار پنجره ایستادم و به باغچه ی پز از گل نگاه می کنم ....
پی حس همون روزام پی احساس آرامش
همون حسی که این روزا به حد مرگ می خوامش
ارشیا رفته از رستوران غذا بگیره ..... ملیکا پا به ماهه .... دو سه هفته ی دیگه وقت زایمانشه ..... داره مامان می شه ... و ارشیا ........
برق شادی تو نگاهش خیلی برام ارزش داره ... کاش بردیا هم مثل ارشیا و ایلیا رفته بود دنبال زندگی خودش .... اینجوری دیگه عذاب وجدان نداشتم ....
با صدای ملیکا بر می گردم به سمتش .... لیوان شربت رو می گیره طرفم ...
ملیکا – داری خودت رو نابود می کنی ... یه نگاه به خودت بنداز .... این ابروها چیه .. این صورت .... چرا به خودت نمی رسی ؟ ...
بعد تو من از همه دنیا بُریدم
باورم کن من به بد جایی رسیدم
لحظه لحظه زندگیمون با عذابه
باورم کن حال من خیلی خرابه
نفسم رو مثل آه می دم بیرون ...
من – چیکار کنم ؟ ....
ملیکا سری به حالت تأسف تکون داد .....
ملیکا – زندگی کن .... تموم کن این دلتنگی رو .... به خدا این سه تا برادر کارشون شده شب و روز به خاطرت حرص خوردن .... نگرانتن ... به خدا نه اینکه فکر کنی چون ارشیا شوهرمه و خیلی هوات رو داره ناراحتم .... نه .... یه کم به اونا هم فکر کن .... ببین بردیا رو ... تموم زندگیش رو گذاشته پای تو .... یه ذره به اونم فکر کن .....
اگه این زندگیم باشه
من از مردن هراسم نیست ........
یه حسی دارم این روزا
شاید مردم حواسم نیست ......
اشک بی اختیار می شینه رو گونه هام .... چی بگم ... من وجودم با راستین گره خورده .... راستین رو می خوام .... فقط چند روز با هم بودیم .... چند روز با محرمیت کنار هم بودیم ... ولی من به اندازه ی چند قرن بهش وابسته شدم .....
هنوز هم وقتی یادش میوفتم ... یاد اون مرد بلند قامت چهار شونه .. که موزون گام بر می داشت .... یاد چهره ی دلنشینش .... یاد لبخندش ... یاد نگاهش که میوفتم ... تموم دلم زیر رو می شه ..... با رفتنش نابود شدم .....
کجایی راستین ... کجایی ببینی من .... دارم جون می دم از دوریت ....
حالا که بیش از گذشته دلم گرمای دستاش رو می خواد .... حالا که می خوام بهش تکیه کنم ..... نیست .... خدا ... خدا ..... دارم از دوریش دق می کنم ..... مردی رو که خیلی وقته که دیگه محرمش نیستم می خوامش .... گناهه ؟ ... گناهه خواستنش ؟ .... من می خوامش و خیلی وقته یادم رفته گناه رو با کدوم ه می نویسن ..........
اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست
من از مردن هراسم نیست .........
یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم می گم
شاید مُردم حواسم نیست ..............
***
میز مرجع لاتین رو مرتب کردم .... و نگاهی به کتاب هایی که تو قفسه ها کنار هم چیده شده بود کردم .... وقتی از چیدمان درستشون مطمئن شدم ... در اتاق مرجع رو بستم و راه افتادم به طرف اتاق دکتر شایگان ....
قرار بود با هم روی لیستی که از کتابایی که تعداد نسخه هاش کمه تهیه کرده بودم .. کار کنیم ....
در زدم و بعد از اجازه ای که دکتر صادر کرد .. وارد شدم ...
سلامی کردم و روی یکی از صندلی های اتاق نشستم .... شایگان سرش پایین بود و داشت روی برگه ای چیزی می نوشت ...
بعد از چند ثانیه سرش رو بلند کرد و گفت ...
شایگان – لیست رو آوردین ؟ ...
سری تکون دادم ..
من – بله دکتر ...
بلند شد و میز رو دور زد ... و اومد کنارم ... روی صندلی کنارم نشست ... و لیست رو از دستم گرفت ....
یه پیرهن مردونه ی آبی روشن پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی .... بیشتر روز ها همینجور لباس می پوشید .... یه شلوار پارچه ای مشکی ... و پیرهن مردونه ای که فقط رنگش عوض می شد ...
ولی با این حال .. همیشه تمیز و اتو کشیده بود .. معلوم بود همسرش خیلی به لباساش رسیدگی می کنه ....
همیشه اول بوی ادکلنش می اومد .. بعد خودش جلو آدم ظاهر می شد .....
به قول فاطمه ... بو می کشیدی می فهمیدی شایگان هست یا نه ......
بعد از نگاهی که به لیست کرد رو به من گفت ...
شایگان – کدومشون بیشتر نیازه ....
با انگشت اشاره م یکی یکی اسم کتابا رو نشون دادم ....
من – این کتابای رشته ی مدیریت هست .... این کتابا زیاد به امانت می ره ... گاهی دانشجوهایی که کتاب رو برای امانت رزرو می کنن باید برن تو نوبت .... وقتی کتاب رو برای یه زمان به خصوص می خوان ممکنه نتونن به موقع کتاب رو به امانت ببرن ....
سری تکون داد و دور اسم کتابا خط کشید .... باز ادامه دادم ...
من – اینم کتابای رشته ی شیمی .... دانشجوها زیاد امانت می برن .... تعداد نسخه هاش کمه .... از هر کدوم فقط ی نسخه داریم ....
باز هم دور اسم اون کتابا هم خط کشید .....
من – برای بعضی از رشته ها هم یه کتاب یا دوتا کتاب هست که نیازه تعداد نسخه هاش اضافه بشه ... مثلاً رشته ی خودمون .... کتابایی که بچه ها برای نوشتن مقاله هاشون نیاز دارن ... از هر کدوم دوتا نسخه داریم ... ولی جوابگوی این همه دانشجو نیست ... به خصوص که در طول نوشتن مقاله نیازه که دائم ازش استفاده کنن ....
سری به نشونه ی تأیید تکون داد ....
من – اگه بتونیم از اون کتابا هم چند نسخه اضافه کنیم خیلی بهتره ....
چند ثانیه مکث کرد .... و کلافه دستی به پیشونیش کشید ....
شایگان – با این بودجه ای که می دن به هیچ جا نمی رسیم ...
بعد هم بلند شد و رفت پشت میزش نشست ... و روی لیستی که هنوز تو دستش بود .. چیزی یادداشت کرد ...
همونجور که سرش پایین بود گفت ....
شایگان – معلومه برای این لیست خیلی وقت گذاشتین ...
لبخندی رد لبم نشست .... خداروشکر که فهمیده بود ... یه هفته آسایش نداشتم .... یه پام پشت میز امانات بود و یه پام بین قفسه های کتاب ... دیگه توان ایستادن نداشتم .... وقتی می رفتم خونه از خستگی بیهوش می شدم .....
سرش رو بلند کرد و مستقیم نگاهم کرد ...
شایگان – باید از دکتر بهادری ممنون باشم که شما رو بهم معرفی کرد ... اصلاً دوست نداشتم افرادی تو کتابخونه ی من کار کنن که ارزش کارشون رو ندونن ....
حس خوبی از حرفش پیدا کردم .... حس کسی که به خاطر کارش ازش تقدیر شده بود ...
یه حس رضایت و آرامش ... آرامش بابت اینکه تلاشم دیده می شه ...
اینکه برای تلاشم ارزش قائل می شن .... و بهتر از همه اینکه دیده می شم ... نه به عنوان یه تازه کار یا تازه وارد ... بلکه به عنوان یه آدم کاربلد که می شه بهش اطمینان کرد ....
همین حرف دکتر شایگان باعث شد تا از همون روز تلاشم بیشتر بشه ... و عشقی هم که تو کارم خرج می کردم بیشتر بشه ....
و جدا از این موارد ... به یه خودباوری رسیدم .... یه خودباوری همراه با اعتماد به نفسی که تأثیرش تو کارم کاملاً مشهود بود .... به طوری که دکتر شایگان بارها کمک به دانشجوهای کتابداری که کارآموزی داشتن رو به من سپرد ....
من استاد نبودم که دکتر شایگان کمک و آموزش به دانشجوها رو به من بسپره .... این کارش بر می گشت به اعتمادی که به من داشت ....
اوضاع خونه کمی آروم شده بود .... مامان و بابا رفتن خواستگاری .... دختری که ارشیا خوشش اومده بود ... ملیکا .... یه دختر شاد و خوش برخورد و خوش خنده ... چشم و ابرو مشکی و کمی سبزه ..... هم قد من و یک سال کوچیکتر از ارشیا ..... خیلی زود جواب بله رو گرفتن ....
سرمون شلوغ شده بود ... همه تو تدارک جشن ازدواج ارشیا بودیم .... خونواده ی ملیکا با نامزد یا عقد کرده موندنشون موافق نبودن .... برای همین همون روز بله برون یه انگشتر به عنوان نشون برای ملیکا بردیم .... و قرار شد جشن عروسیشون سه ماه بعد باشه ...
از همون روز ناچاراً با مامان همراه شدم .... هم برای خرید کادوهایی که می خواستیم بهشون بدیم ... و هم خرید لباس و چیزهایی که احتیاج داشتیم ...
دیگه عملاً داشتم نابود می شدم ..... روز ها تو کتابخونه کلی کار سرم ریخته می شد .... و عصر ها باید همراه مامان بیشتر پاساژها رو گز می کردیم ..... دیگه نه پا داشتم و نه دست .....
هر شب با کلی خرید بر می گشتیم خونه .... و باز مامان از یه چیزی راضی نبود .....
تو همون گیر و ویر ... ایلیا هم دختر مورد نظرش رو به مامان معرفی کرد .... و ازشون خواست تا تو اولین وقت ممکن براش برن خواستگاری ....
اینجوری باز هم کلی کار ریخت سرمون .... باید خودمون رو برای مراسم خواستگاری و صد البته بله برون ایلیا هم آماده می کردیم ....
آرزو ... دختری که جاش رو تو قلب ایلیا باز کرده بود .... یه دختر چشم سبز .. با پوست گندمی .... همسن ملیکا ... و کمی بلند تر از من ..... آروم و کمی تا قسمتی خلق و خوی من رو داشت ....
به گفته ی ایلیا همون خلق و خویی که داشت ایلیا رو جذبش کرده بود ..... می فهمیدم دلیل اینکه ایلیا .. آرزو رو انتخاب کرده بود همین شباهت رفتاری من و آرزو بود .......
هرچی ایلیا و ارشیا از من دورتر می شدن .... بیشتر از من کناره می گرفتن .... بردیا به من نزدیک تر می شد ... دائم بهم گیر می داد و ازم می خواست تا به پیشنهاد ازدواجش بیشتر فکر کنم .....
و من همچنان سر حرف خودم بودم که بردیا رو مثل برادر دوست دارم نه یه همسر ....
با این حال بیشتر سعی می کرد کنارم باشه و مثل یه همسر حمایتم کنه .... و همین رفتارش باعث می شد گاهی نگاه نگران مامان و بابا رو روی خودمون ببینم .... و این بران زجرآور بود .......
مسائل خونه و رفتار بردیا به کنار ... تو محیط کتابخونه هم ... کمی اوضاع ناجور بود ....
چند وقتی بود که دکتر شایگان به طور مداوم کلافه و عصبی بود .... به طوری که گاهی برای یه اشتباه سهوی .... با تندی باهامون برخورد می کرد ..... حتی با فاطمه .....
و گاهی می دیدم که نگاه نگران فاطمه بهش دوخته می شد ...............
مشغول مرتب کردن کتابای بخش مرجع بودم ..... قرار بود به خاطر نزدیکی عید نوروز ... تو روزای آخر سال یک هفته ای رو به وجین کتابخونه اختصاص بدیم ...
وجین کردن یعنی اینکه همه ی کتابای کتابخونه رو دونه به دونه بررسی کنیم .. و اون کتابایی که قدیمی هستن و به درد استفاده نمی خوره .... یا کتابایی که نسخه ی جدیدشون که تو کتابخونه بود تغییرات زیادی نسبت به چاپ قدیم داشت .. رو باید از مجموعه ی کتابخونه خارج کرد ...
مجموعه بزرگ بود و بالطبع کار ما زیاد .... به خصوص که تو همون ماه آخر باید به کارهای معمولی و ورتین وار کتابخونه هم رسیدگی می کردیم ....
از طرفی خرید چند جلد کتاب جدید هم کارمون رو بیشتر کرده بود ... چون سازماندهی اون کتابا رو هم باید انجام می دادیم .... بیشتر از همه کار فاطمه و مریم و مژگان بیشتر شده بود ....
از طرفی چون روزای پایانی سال بودیم باید به اشتراک نشریات هم سر و سامونی داده می شد ....
همه ی این کارا باعث شده بود روزهای سخت و پر کاری رو بگذرونیم .....
چون فاطمه و مریم و مژگان به اندازه ی کافی سرشون شلوغ بود ... بیشتر کارای وجین گردن من و نوشین و مهرداد بود ....
منم داشتم کتابای بخش مرجع رو وارسی می کردم .... از جایی که ایستاده بودم اتاق دکتر شایگان کاملاً مشخص بود ...
درب اتاقش باز بود و خودش هم که پشت میز نشسته بود تو تیررس نگاهم .... البته جوری ایستاده بودم که دکتر نمی تونست من رو کامل ببینه ... ولی من داشتم به راحتی نگاش می کردم ...
تو فکر بود ... این رو از سر زیر انداخته ش و نگاه ثابتش به روی میز فهمیدم .... به یه نقطه خیره بود و حتی پلک هم نمی زد ... اخماش طبق معمول اون چند روز تو هم بود ....
معلوم بود از چیزی ناراحته .... این رو همه فهمیده بودن .... حتی دانشجوهاش .....
کلاسای مرجعش رو گاهی ما اداره می کردیم .... البته با صلاحدید خودش ... که توسط فاطمه به ما ابلاغ می شد ....
عصبی بودن تو تک تک رفتاراش معلوم بود .... به حدی که گاهی که مسئله ای پیش میومد و ناچار بودیم بهش مراجعه کنیم .. از ترس پناهنده می شدیم به فاطمه ....
معلوم بود مسئله ی نگران کننده ای برای دکتر پیش اومده ... اون حالتاش رو هیچوقت ندیده بودیم ... هر چی بود فاطمه از موضوع خبر داشت ... این رو از پچ پچی که گهگاه با دکتر راه می انداخت فهمیدیم ...
تو دستم صفحات کتاب مرجع رو از یه سمت به سمت دیگه ورق می زدم ... ولی به جای اینکه حواسم به کتاب باشه خیره شده بودم به دکتر شایگان .... که به حالت عصبی آرنج دستهاش رو گذاشته بود رو میز .. و سرش رو خم کرده بود و انگشتاش رو روی سرش به هم قلاب کرده بود ....
یه دفعه سرش رو بلند کرد ... و یکی از دست هاش رو مشت کرد و با حرص کوبید رو میزش .... شدت ضربه ش به قدری بود که بیشتر وسایل رو میز چند سانتی بالا پریدن ... درست مثل فیلما که وقتی یکی ضربه می زد احساس می کردی کل چیز هایی که تو اون صحنه می بینی داره می پره رو هوا .... منم همین حس رو داشتم ....
خودم هم ناخودآگاه با کوبیده شدن دستش روی میز کمی ترسیدم و با گفتن هین کوتاهی یه قدم به عقب رفتم ....
نمی دونستم چشه ... ولی هر چی بود خوب نبود .... کلافه و سردرگم بود .... عصبی و ناراحت بود ....
معلوم بود به بن بستی رسیده که هیچ راهی برای فرار ازش پیدا نمی کنه .... حال کسی رو داشت که مجبوره قبول کنه سوختن و ساختن رو ......
یه لحظه دلم براش سوخت .... چی به سرش اومده بود که از اون مرد ساکت تبدیل شده بود به اینی که رو به روم بود ... کسی که موقع توبیخ کردن ما سعی می کرد منطقی رفتار کنه و حرفش مؤدبانه باشه .. حالا با کوچکترین خطایی تند می شد و صداش رو بالا می برد ......
از رو صندلیش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن .... برای اینکه دیده نشم و نفهمه داشتم نگاهش می کردم ... خودم رو لا به لای قفسه های کتاب پنهون کردم ... و مشغول کارم شدم ......
چند روزی بود که فاطمه رنگ به صورت نداشت .... خستگی از سر و روش می بارید .... نگران و مضطرب بود ... درست از روزی که دیده بودم دکتر شایگان تو اتاقش عصبی بود و ناراحت ...
هر دو حال بدی بودن .... گاهی با هم یه گوشه حرف می زدن ... و بعد از چند ثانیه از هم جدا می شدن .... اونوقت بود که با دیدن چشماشون می شد فهمید هر دو گریه کردن ....
با دیدن این چیزا ... بچه ها به فاطمه فشار اوردن برای دونستن موضوع ...... گرچه که فاطمه لب باز نکرد و گفتن همه چیز رو موکول کرد به یه زمان بهتر ........
سه روز مونده بود به عید نوروز .... و روز آخری بود که می رفتیم کتابخونه .... دکتر شایگان بعد از یک ساعت حضور تو کتابخونه ... از همه خداحافظی کرد ... به قدری چهره ش گرفته بود که ناخودآگاه غم به دل آدم سرازیر می شد ........
بعد از رفتنش برای بار چندم رو کردیم سمت فاطمه که با ناراحتی رفتنش رو نگاه می کرد ....
مهرداد زودتر از بقیه به حرف اومد ........
مهرداد – هنوز هم نمی خوای بگی چی شده ؟ ... چرا دکتر اینجوری شده ؟ ...
فاطمه همونجور که به جای خالی دکتر شایگان خیره بود .. آهی کشید ......
فاطمه – بچه ها دعا کنین ....
با این حرفش فهمیدیم می خواد بگه ... می خواد حرف بزنه ... برای همین رفتیم به سمتش .... مریم و مژگان هم از اتاقشون اومدن بیرون ...
مژگان – بگو فاطمه ... به خدا جون به لب شدیم .... چی شده ...
فاطمه چشماش رو گذاشت روی هم .... با نگرانی زل زده بودیم به دهن فاطمه ....
چشماش رو باز کرد ....... بعد از چند ثانیه مکث گفت ....
فاطمه – لاله مریضه .......
همه ساکت نگاش می کردیم ... یه مریضی دکتر رو مرز جنون کشونده بود ... که اون رو تبدیل کرده بود به کوه غصه ؟ ....
نوشین طاقت نیورد .... و پرسید ...
نوشین – چه مریضی ای ؟ ...
فاطمه با بغض نگاهمون کرد .....
فاطمه – سرطان ... سرطان پیشرفته ... دکترا می گن وضعش وخیمه .... باید شیمی درمانی بشه ... ولی خودش راضی نیست .... می گه وقتی قراره بمیرم دیگه چرا شیمی درمانی کنم .... همش نگرانه ... می گه نمی خوام قیافم عوض بشه ... می گه می خوام راستین تا ساعتی که زنده م همینجوری منو ببینه .. نه بدون مو و ابرو .....
باز هم سکوت کردیم .... اینبار مریم سکوت رو شکست .....
مریم – نمی شه عملش کنن ؟ ... شاید با عمل و یه شیمی درمانی کم خوب بشه ...
فاطمه سری تکون داد ....
فاطمه – دو هفته پیش عملش کردن ... می گن جای امیدی نیست ... سرطان به همه ی بدنش نفوذ کرده ..... دکترش گفته شاید با شیمی درمانی بهتر بشه .... می گه فقط یه معجزه می تونه نجاتش بده ....
سرش انداخت زیر ...
فاطمه – براشون دعا کنین ... راستین داغون شده .... راستین عاشق لاله ست ... داره دیوونه می شه ... شبا خواب نداره ....
عيد از راه رسيد ... در تمام مدت با فاطمه در تماس بوديم و حال همسر دکتر شايگان رو مي پرسيديم ... انگار نگراني فاطمه و دکتر شايگان به ما هم سرايت کرده بود .... هيچکدوم دلمون نمي خواست براي همسر دکتر اتفاق بدي بيفته ...
دکتر بيش از يه رييس براي همه ي ما ارزش داشت .... مرد محترمي که حتي شماتت کردنش مؤدبانه بود و پر از احترام .... همه دوسش داشتيم ... و برامون مثل يه برادر بزرگتر مهم بود ...
اگر به اندازه ي فاطمه نه .. ولي کمتر از فاطمه هم نگران حال و روز دکتر و همسرش نبوديم ....
خود من تقريباً يه روز در ميون با فاطمه در تماس بودم ... به قدري بهش زنگ مي زديم که خسته شده بود ... طوري که يه بار گفت ..
فاطمه – چرا انقدر زنگ مي زنين از من حالش رو مي پرسين ... خودتون بياين ديدنش ...
و اينجوري شد که با بچه ها قرار گذاشتيم و يه روز رفتيم ديدن لاله ... خونه ي دکتر شايگان ....
با ديدن لاله همگي به دکتر حق داديم که عاشقانه دوسش داشته باشه .... دختر قد بلند و خوش اندامي که پوست مهتابيش با لب هاي خوش فرمش ... و همچنين چشماي مشکيش به اندازه اي از آدم دلبري مي کرد که نمي شد چشم ازش برداشت ....
رفتارش با وقار و متين ... خونگرم و دوستانه بود .... به قدري خوش برخورد بود که آدم احساس مي کرد مدت زيادي هست که باهاشون رفت و آمد داره ....
از همون اول همگي شيفته ي اخلاق و رفتارش شديم ..... به طوري که خيلي زود باهاش دوست شديم ...
رفتار دکتر شايگان هم تو خونه بهتر از کتابخونه بود ... دوستانه و برادرانه .... پذيرايي از ما رو خودش به عهده گرفته بود ... و لاله در تموم مدت کنار ما نشسته بود و با ما حرف مي زد ....
همون روز فاطمه از همه خواست تا با لاله صحبت کنيم که رضايت بده به شيمي درماني .... گرچه که اون روز اصلاً قبول نکرد ... اما بعد از چندين بار رفت و آمد .. و چندين ساعت حرف زدن .... و شنيدن دلايل همه ي ما و به خصوص فاطمه ... رضايت داد ....
رضايت داد به خاطر شوهرش ... به خاطر عشقي که بينشون بود ... براي اينکه بتونه زنده بمونه و هميشه کنار شوهرش باشه ... شيمي درماني بشه ...
روز چهاردهم فروردين .. لاله تو بيمارستان بستري شد تا اولين سري شيمي درماني روي بدنش انجام بشه .......
***
باز هم پشت پنجره ي بزرگ خونه ايستادم و نگاه مي کنم ... به برج رو به رو ... به پنجره هاش .... چقدر دلم مي خواد يکي از اين پنجره ها باز بشه و صورت راستين تو قاب شيشه ي رو به رو م پيدا بشه ....
چقدر براي ديدنش لحظه شماري مي کنم ... چشم رو هم مي ذارم و نگاه طوسيش رو به تصوير مي کشم ....
آخ کخ چقدر دلتنگتم راستين ... کجايي ؟ ... کجايي که ببيني دلم ديوونه وار براي تو مي زنه ... من کجاي زندگيت بودم ؟ ... که انقدر راحت رفتي ...
نمي دونم نفسم ياري مي کنه به ديدن دوباره ت ؟ ..........
داره کم کم نفسم مي گيره برگرد
داره عطرت از تو خونه مي ره برگرد
تو که چشمات مهتاب رو ديوونه مي کرد
تا ستاره هاتو گم نکردي برگرد .......
دارم ديوونه مي شم از دوريت .... دلم براي ثانيه به ثانيه ي با هم بودنمون تنگ شده .... دلم نگاهت رو مي خواد ... دلم نمياد بهت بگم بي وفايي ... ولي انصاف داشته باش .... کاري که کردي اسمش چيه ؟ ... اگه بي وفايي نيست پس چيه ؟ ..
خدايا خسته شدم از انتظار ... خدايا چقدر التماست کنم تا برش گردوني ؟ ... خدايا اين حق منه ؟ .. مني که عاشقم ...
کاش جرأت داشتم و مي گشتم دنبال يه شماره يا خبري ازش ... ولي مي ترسم ... مي ترسم که از اون احساسي که بهم پيدا کرده بود چيزي باقي نمونده باشه ..
مي ترسم از پس زده شدن ... مي ترسم که احساسم يه طرفه شده باشه ... مي ترسم بشنوم چيزي رو که نمي خوام ... اينکه دلش با دل کسي يکي شده باشه ....
مي ترسم از اينکه ديگه تو زندگيش جايي نداشته باشم ... مي ترسم ... مي ترسم ...
من هوش و حواسم پي چشماشه
اي کاش که عاشق نشده باشه
اي کاش بدونه خيلي مي خوامش
از وقتي که رفته ، رفته آرامش
نمي دونم دقيقاً کي نگاهم گره خورد به نگاهت ... دلم به دلت ... و نفسم به وجودت ؟ ....
نمي دونم چرا نتونستم از عشقت بگذرم ... چرا نتونستم با بي وفاييت .. فراموشت کنم ... چرا نتونستم خودم رو جدا از تو بدونم .... چرا نتونستم تو اين مدت دل به دل يکي ديگه بدم ........
شب تا صبح بيدارم خيلي دوسش دارم
غير ممکنه از اين عاشقي دست بردارم .....
نه روز آرامش دارم و نه شب مي تونم بخوابم .... کاش حداقل حالم رو مي فهميدي و ... خودت ... از من يه خبري مي گرفتي ....
کاش مي تونستم اين روزاي دلتنگي رو از کتاب زندگيم حذف کنم ... دوست دارم خط به خط کتاب زندگيم پر از تو باشه ... پر از با تو بودن ... پر از لبخنداي تو ... پر از عشق تو .......
باز کنار پنجره هستم و نظاره مي کنم عاشقايي رو که با هم تو پياده رو قدم مي زنن ... زير نور خورشيدي که در حال غروبه ...
و من باز حسودي مي کنم به با هم بودنشون .... به آرامش قلب هاشون ....
کي مياي راستين تا قلب من هم آرامش بگيره ؟ ...
نگاهم به چشماشه ... بچه ي خوشگليه ... يه دختر .... يه دختر شبيه به خود ارشيا ... شايد هم ايليا ... يا برديا ..... يا بهتر بگم شبيه به مامان .....
صبح زود به دنيا اومد ....
نگاه مي کنم به چهره هاي خندانشون .... زير لب زمزمه مي کنم .. سه تفنگدار ... و لبخندي مي شينه رو لبام ....
بعد از مدت ها .. شاد مي بينمشون .... مطمئناً اين از پا قدم دختريه که تازه به دنيا اومده .... اولين نوه ي خونواده ي به کيش ........
کاش مامان و بابا هم بودن ... چقدر آرزو به دل از دنيا رفتن ....
پسرا سر به سر هم مي ذارن ... درست مثل اون وقتا ... همون وقتايي که مامان بود ... بابا بود ... و من عاشق نبودم .... همون روزايي که تنها دغدغه شون اين بود که من رو تسليم کنن در مقابل عشقشون ...
نگاه مي کنم به لبخند روي لباي مليکا و آرزو ...... دلم مي گيره ... از اينکه شاد نيستم ... از اينکه اينجا هم دلم هواي راستين رو کرده .... از اينکه حواسم نيست يکي از مردايي که تو اين اتاق ايستاده دلش رو به من داده ... و زندگيش رو گذاشته پاي من تا ازم جواب بله بگيره ...
خودخواهم که به فکرش نيستم .... من به مامان و بابا مديونم ... من زندگي و خوشبختي برديا رو بهشون مديونم .... ولي کاري از دستم بر نمياد .....
همراه برديا از بيمارستان خارج مي شيم ... خودش بهم زنگ زد و خبر به دنيا اومدن بچه ي ارشيا رو داد ... خودش هم اومد دنبالم تا بيايم بيمارستان ديدن بچه و مليکا ...
مثل هميشه حواسش هست که چقدر از زندگي پرت شدم ... خودش همه ي کارها رو بهم يادآوري کرد ... همين ديدن بچه و کادو خريدن رو ........
خوبه که هست ... خوبه که انقدر هوام رو داره ... وگرنه معلوم نبود چي به سرم ميومد ... واقعاً رفتن راستين نابودم کرد ...
با يه قدم فاصله ازش راه مي رم ... سرش پايينه ... تو فکره ...
با دقت نگاهش مي کنم ... دلم مي خواد بدونم به چي فکر مي کنه ... آه مي کشه ..... نمي دونم چرا احساس مي کنم دلش بچه مي خواد ... شايدم اشتباه مي کنم ...
ناخودآگاه آروم .... ولي طوري که بشنوه مي گم ...
من – تو دلت بچه نمي خواد ؟ ...
همونجور که سرش پايينه نيم نگاهي بهم مي ندازه ...
برديا – نود در صدر مردا بچه دوست دارن ...
با اين حرفش مي خواد بگه که اونم بچه دوست داره .... مي رسيم به ماشين ... سوار مي شيم ... نمي دونم چرا ... ولي مي پرسم ..
من – چرا ازدواج نمي کني ؟ ...
بر مي گرده و شماتت بار نگاهم مي کنه ... ماشين رو روشن مي کنه ... راه مي افته ... ولي چواب من رو نمي ده ....
نمي دونم چرا سماجت مي کنم ... انگار مي خوام بهش بفهمونم که بايد راهش رو از من جدا کنه ...
من – چرا جواب نمي دي ؟ ....
اخماش مي ره تو هم ... همونجور که حواسش به جلوست جواب مي ده ...
برديا – تو .. نمي دوني ؟ ..
مي دونم ... خوب هم مي دونم .. ولي نمي خوام به خاطر من از چيزهايي که دوست داره محروم بمونه ... اون هميشه براي من برادره ...
من – نه نمي دونم ....
عصباني مي شه ...
برديا – چون منتظر جوابت هستم ... منتظرم دست از اين عشق مسخره ت برداري ... منتظرم تمومش کني .. دلم بچه مي خواد .... اگه اين مسخره بازيا رو تموم کرده بودي الان ما هم بچه داشتيم ...
از حرفاش عصبي مي شم .... چرا نمي خواد درکم کنه ....
من – عشق من مسخره نيست ... جوابت هم قبلاً دادم ... من ... زن ... تو ... نمي شم ...
صداش رو مي بره بالا ..
برديا – تا الان هم نبايد منتظرت مي شدم تا خودت راضي بشي .... بايد وادارت مي کردم زنم بشي ... همون موقع که مامان و بابا رفتن بايد تکليفمون رو مشخص مي کردم ... ولي الانم دير نيست ... خيلي زود وقت محضر مي گيرم ...
صداي منم مي ره بالا ...
من – من زن تو نمي شم ... چرا نمي خواي بفهمي ... من يکي ديگه رو دوست دارم ....
برديا – آره مي دونم .. هموني رو دوست داري که گذاشته رفته .. دلت رو به چي خوش کردي ؟ .. به اينکه بر مي گرده ؟ ..
من – آره .. بر مي گرده ...
هردو با فرياد حرف مي زنيم .... هر دو عصباني هستيم ...
برديا – فکر کردي اونم عاشقته ؟ ... فکر کردي مي خوادت ؟ ... اگه عاشقت بود نمي رفت ...
من – براي رفتنش حتماً دليل داره .. وگرنه دوسم داشت ...
برديا – از کجا انقدر مطمئني ؟ ...
فرياد مي زنم ..
من – چون زنش بودم .......
ترمز مي کنه .... انگار زمان داره مي ايسته ... نبايد مي گفتم ... نبايد حقيقتي رو مي گفتم که ازش خبر نداشت ... هيچ کس نمي دونست ... هيچ کس ....
ماشين روي آسفالت کشيده مي شه .... صداي جيغ لاستيکا فضاي ماشين رو پر کرده .....
ولي برديا بي توجه به اون صدا .. نگاهم مي کنه .... زل زده به صورتم .... منم با وحشت نگاهش مي کنم .....
وحشت از عکس العملي که مي تونه بعد از اين چهره ي خشک و خشمگين نشون بده ... ترس از فهميدن چيزي که ازش خبر نداشت ....
ترس از غيرتي که نه برادرانه .. بلکه عاشقانه بهم داره ..... ترسي ناشناخته از رفتاري ناشناخته تر ... تا حالا تو اين موقعيت باهاش نبودم ....
نمي دونم چيکار مي کنه باهام ... ولي از چشماي عصبانيش .. که بيش از اندازه ترسناک شده مي تونم بفهمم بايد فرار رو بر قرار ترجيح بدم ...
آروم دست مي برم سمت قفل کمربند ايمنيم .... و بازش مي کنم ....
ماشين مي ايسته .... و همزمان صداي نعره مانند برديا بلند مي شه ...
برديا – با اجازه ي کي زنش شدي ؟ ... هان ؟ .... مي کشمت شکوفا ...
نمي تونم بمونم .... سريع در ماشين رو باز مي کنم و مي پرم بيرون .... فرار مي کنم .. فرار مي کنم از اتفاق ناخوشايندي که انتظارم رو مي کشه .... مي دوم .. سريع ... تند ....
صداي در ماشين رو مي شنوم .... و بعد صداي قدم هايي که شبيه به دويدنه ..... بر مي گردم و پشت سرم رو نگاه مي کنم ... داره دنبالم مياد ... سرعتم رو بيشتر مي کنم ....
نفس هام به شماره افتاده .... گرماي هواي آخراي مرداد طاقت فرساست ...
وسط ظهره .... ساعتي که همه خوابيدن زير خنکاي کولر ... و استراحت مي کنن ....
اتوبان خلوته ... و من بي وقفه مي دوم تا اسير خشم برادري نشم که حسش بهم هنوز هم برادرانه نيست ....
مثل همیشه یه تاکسی می گیرم و می رم سمت کتابخونه ..... می دونم مثل همیشه روزی دارم تکراری ... غرق شدن تو کارم تا کمتر فکر کنم .... فکر راستین و خاطراتم ... روزایی که برام شدن خاطره ... روزایی که برای من تکرارشون آرزو شده .....
وارد کتابخونه می شم .... مثل این یکسال سلام می کنم به خانوم ترابی .... جواب سلامم رو با لبخند می ده .... اینجا همه عادت کردن به صورت غمگینم ..... درست از روزی که قرار شد به عنوان کتابدار به این واحد بیام .... کتابخونه ی یکی از دانشکده های وابسته به دانشگاهی که تو کتابخونه ش کار می کردم ....
اینجا نه دیگه فاطمه هست .. نه مریم و مژگان .... نه مهرداد و نوشین .... تنها تر از قبل شدم .... ولی مهم نیست ... وقتی راستین نیست ... وقتی قلب بی قرارم تنهاست .... وقتی قراره از زندگیم لذت نبرم چه فرقی می کنه اینجا کار کنم یا تو همون کتابخونه ی قبلی .... اینجا بودن بهتره ... حداقل جای خالی راستین رو نیاز نیست تحمل کنم .....
می رم پشت میز امانات .... باز هم یه روز دیگه ... یه روز بی راستین شروع شده ... و من غمگین .. فقط کار می کنم ... کار .........
فکر نکردن به راستین تنها کاریه که از پسش بر نمیام .....
برای زندگی با تو ببین من تا کجا می رم ...
واسه یک روز ِ این رویا دارم هر روز می میرم .....
نمی تونم فراموش کنم همون چند روزی رو که محرمش بودم .... من بودم و راستین ...........
دوست دارم دوست دارم هنوز عشق منی
می دونم منو از یاد می بری
بهونه ی نفس کشیدنم تویی
دوست دارم تو قلب من فقط تویی .........
***
یه مدت بود احساس می کردم سه تفنگدار یه جوری شدن ..... وقتی می رفتم تو اون خونه ... یه جورایی معذب بودم ..... نگاه بردیا بیشتر از همیشه خیره بود به صورتم .... انگار تو صورتم دنبال چیزی می گشت .... کلاً مشکوک می زد ....
فقط بردیا نبود .... ایلیا و ارشیا هم یه جوری بودن .....
ایلیا سعی می کرد خودش رو به کاری مشغول کنه .... ولی هر بار بعد از چند دقیقه نگاهی بهم می انداخت .... ولی زود دوباره خودش رو سرگرم کارش می کرد ....
ارشیا هم که شده بود یه آدم بی اعصاب ... انگار آرامش نداشت .... عصبی بود .... این رو از رفتارش و کاراش می فهمیدم ....
مامان و بابا هم چندان راحت نبودن ..... از بودنم استقبال می کردن ... ولی یه جورایی نگران بودن ..... نمی فهیدم چرا اینجوری شده بودن .....
به خاطر همین چیزا کمتر می رفتم خونه شون ...
تو خونه ی خودم رو کاناپه نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم ..... یه جورایی جدول شده بود همدم لحظه های تنهاییم .... لحظه هایی که تو خونه تنها می موندم ....
غرق بودم تو حل جدول که صدای زنگ در تمرکزم رو به هم زد .... با اکراه بلند شدم .... نیازی نبود فکر کنم کی پشت دره ..... غر از مامان اینا کسی رو نداشتم ....
از چشمی در نگاه کردم .... ارشیا .... اینجا چیکار داشت ؟ ... شونه ای بالا انداختم .....
در رو باز کردم .... نگاهش گره خور به نگاهم .... بدون اینکه سلام کنه گفت ...
ارشیا – می شه بیام تو ؟ ...
مودب شده بود ... اجازه ی ورود می گرفت .... سری تکون دادم و از جلوی در رفتم کنار تا بتونه بیاد داخل خونه ..............
وارد شد و اومد رو کاناپه نشست .... رفتم رو به روش نشستم .... نگاهش کردم .... از صورتش چیزی نمی فهمیدم .... از سکوتی که کرده بود فهمیدم که برای گفتن چیزی اومده که انگار براش راحت نیست ... سرش پایین بود و خیره بود به گلای فرش زیر پاش ..... تو فکر بود یا داشت دنبال کلمه ی مناسب می گشت تا شروع کنه ..... دو سه بار دستاش مشت شد و دوباره باز شد .... پس براش سخت بود گفتنش ....
بی صبرانه منتظر بودم تا لب باز کنه .... اما وقتی سکوتش طولانی شد آروم پرسیدم ...
من – اومدی به فرش نگاه کنی ؟ ...
سرش رو بلند کرد .... زل زد تو چشمام ...... تعجب نکرده بود از حرفم .... طعنه ی کلامم رو گرفت .. چون سریع گفت ....
ارشیا – نمی دونم باید چه جوری بگم ....
لبخند کجی زدم ....
من – واقعاً ؟ .... از تو بعیده همچین حرفی ..... بگو ... هر جور راحتی بگو ....
نگاهش رو انداخت پایین .. و سری تکون داد ..... لب هاش رو کمی رو هم فشار داد ....
ارشیا – نظرت در مورد من چیه ؟ ....
متعجب نگاش کردم ..... منظورش چی بود ؟ .... به نظر من چیکار داشت .... چشمام رو کمی تنگ کردم ...
من – یعنی چی ؟ ....
دستی به پیشونیش کشید .... بعد صاف نشست ...
ارشیا – یعنی هنوز سر حرف قبلیت هستی ؟ .... اینکه ما فقط برادراتیم ...
بازم همون بحث خسته کننده ی همیشگی ... پوفی کردم ....
من – مگه به حرفم شک داری ؟ ....
کمی خم شد به سمت جلو ... آرنج دستاش رو گذاشت رو پاش .... و دستاش رو رو به جلو تو هم گره کرد ....
ارشیا – بیا جدی حرف بزنیم ... احساست به من چیه شکوفا ؟ ....
اخمی کردم ...
من – من همیشه در این مورد جدی حرف می زنم .... شماها هستین که دائم با مسخره بازی خودتون رو می زنین به کوچه ی علی چپ ....
آروم و شمرده شمره .. دوباره پرسید ...
ارشیا – احساست ... به .... من .... چیه .... شکوفا ؟ ... واقعاً برات مثل برادر هستم ؟ ....
سرم رو کمی کج کردم ..........
من – شک نکن ....
صاف نشست و تکیه داد .... سرش رو انداخت پایین ...
ارشیا – می خوام برم دنبال زندگی خودم ...
لبخندی زدم و با ذوق گفتم ...
من – پس بالاخره مامان ....
نذاشت ادامه بدم ... پرید وسط حرفم ...
ارشیا – تو شرکتمون کار می کنه .... دختر خوبیه .... خیلی متین و با وقاره ....
چشماش رو بست و دستی به گردنش ...
ارشیا – نمی خوام به خاطر یه امید واهی همه ی موقعیت های خوب زندگیم رو از دست بدم ...
با یه لبخند کج ابرویی بالا انداختم ...
من – مثل اینکه تو عاقل تر از اون دو تایی ...
چشماش رو باز کرد ...
ارشیا - من فارغ ترم ....
پوفی کرد ...
ارشیا – مطمئنی در آینده نمی تونی دوسم داشته باشی ؟ ...
سری به نشونه ی تأیید تکون دادم ...
من – مطمئنم ...
ارشیا دوباره پوفی کشید ... دستی به صورتش کشید و گفت ...
ارشیا – به بردیا فکر کن ....
اخمی کردم ...
من – چرا ؟ ...
ارشیا – برای اینکه واقعاً دوست داره ... می دونم به پات می شینه .... با تموم مخالفت هایی که مامان می کنه ...
نذاشتم ادامه بده .... با تعجب رسیدم ....
من – مامان مخالفت می کنه ؟ ... مگه چیزی می دونه ؟ ....
سری تکون داد ...
ارشیا – آره می دونن .... هفته ی پیش که دوباره مامان شروع کرد به بحث کردن .. بردیا عصبانی شد و گفت به تنها دختری که فکر می کنه تو هستی .....
رسماً بدبخت شدم .... تازه فهمیدم چرا مامان و بابا انقدر رفتارشون تغییر کرده بود .... پس فهمیده بودن ... دیگه من با چه رویی می رفتم بالا .... چه جوری تو چشماشون نگاه می کردم ... خجالت می کشیدم ... درسته که من مقصر نبودم ... ولی چه جوری بهشون ثابت می کردم ؟ ... عجب گیری افتاده بودم ...
سری تکون دادم ...
من – حالا چیکار کنم ؟ ... چرا شماها یه ذره به فکر من نیستین ؟ ... من با چه رویی دیگه تو چشماشون نگاه کنم ؟ ...
شونه ای بالا انداخت ...
ارشیا – بالاخره که چی ؟ .... باید می فهمیدن ....
نفس عمیقی کشید ...
ارشیا – ازت می خوام که به بردیا فکر کنی .... همه جوره حواسش به توست ..... می دونم که باهاش خوشبخت می شی ..... من و ایلیا داریم کنار می کشیم ... فقط به خاطر بردیا .... نمی خوایم به خاطر ما تو رو از دست بده ....
آروم گفت ...
ارشیا – عشق ما در مقابل عشق بردیا هیچه ... می فهمی .. هیچ ....
بلند شد و ایستاد ...
ارشیا – اگه دلت پیش کسی نیست ... به بردیا فکر کن ... بهش زمان بده ... بذار هر دوتون از این تنهایی در بیاین ...
بیاید بهش چی می گفتم ؟ .... بردیا برای من فقط برادر بود .... چه جوری به برادرم به عنوان شوهر فکر می کردم ... غیر ممکن بود بتونم یه لحظه هم خودم رو کنار بردیا تصور کنم ..... فکر اینکه بذارم دستش بخوره به بدنم ..... نه .... فکرش هم آزار دهنده بود .....
ارشیا رفت و من رو با دریایی از فکر و خیال تنها گذاشت .....
***
جمعه ست و من خونه ی ارشیا هستم ... کنار پنجره ایستادم و به باغچه ی پز از گل نگاه می کنم ....
پی حس همون روزام پی احساس آرامش
همون حسی که این روزا به حد مرگ می خوامش
ارشیا رفته از رستوران غذا بگیره ..... ملیکا پا به ماهه .... دو سه هفته ی دیگه وقت زایمانشه ..... داره مامان می شه ... و ارشیا ........
برق شادی تو نگاهش خیلی برام ارزش داره ... کاش بردیا هم مثل ارشیا و ایلیا رفته بود دنبال زندگی خودش .... اینجوری دیگه عذاب وجدان نداشتم ....
با صدای ملیکا بر می گردم به سمتش .... لیوان شربت رو می گیره طرفم ...
ملیکا – داری خودت رو نابود می کنی ... یه نگاه به خودت بنداز .... این ابروها چیه .. این صورت .... چرا به خودت نمی رسی ؟ ...
بعد تو من از همه دنیا بُریدم
باورم کن من به بد جایی رسیدم
لحظه لحظه زندگیمون با عذابه
باورم کن حال من خیلی خرابه
نفسم رو مثل آه می دم بیرون ...
من – چیکار کنم ؟ ....
ملیکا سری به حالت تأسف تکون داد .....
ملیکا – زندگی کن .... تموم کن این دلتنگی رو .... به خدا این سه تا برادر کارشون شده شب و روز به خاطرت حرص خوردن .... نگرانتن ... به خدا نه اینکه فکر کنی چون ارشیا شوهرمه و خیلی هوات رو داره ناراحتم .... نه .... یه کم به اونا هم فکر کن .... ببین بردیا رو ... تموم زندگیش رو گذاشته پای تو .... یه ذره به اونم فکر کن .....
اگه این زندگیم باشه
من از مردن هراسم نیست ........
یه حسی دارم این روزا
شاید مردم حواسم نیست ......
اشک بی اختیار می شینه رو گونه هام .... چی بگم ... من وجودم با راستین گره خورده .... راستین رو می خوام .... فقط چند روز با هم بودیم .... چند روز با محرمیت کنار هم بودیم ... ولی من به اندازه ی چند قرن بهش وابسته شدم .....
هنوز هم وقتی یادش میوفتم ... یاد اون مرد بلند قامت چهار شونه .. که موزون گام بر می داشت .... یاد چهره ی دلنشینش .... یاد لبخندش ... یاد نگاهش که میوفتم ... تموم دلم زیر رو می شه ..... با رفتنش نابود شدم .....
کجایی راستین ... کجایی ببینی من .... دارم جون می دم از دوریت ....
حالا که بیش از گذشته دلم گرمای دستاش رو می خواد .... حالا که می خوام بهش تکیه کنم ..... نیست .... خدا ... خدا ..... دارم از دوریش دق می کنم ..... مردی رو که خیلی وقته که دیگه محرمش نیستم می خوامش .... گناهه ؟ ... گناهه خواستنش ؟ .... من می خوامش و خیلی وقته یادم رفته گناه رو با کدوم ه می نویسن ..........
اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست
من از مردن هراسم نیست .........
یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم می گم
شاید مُردم حواسم نیست ..............
***
میز مرجع لاتین رو مرتب کردم .... و نگاهی به کتاب هایی که تو قفسه ها کنار هم چیده شده بود کردم .... وقتی از چیدمان درستشون مطمئن شدم ... در اتاق مرجع رو بستم و راه افتادم به طرف اتاق دکتر شایگان ....
قرار بود با هم روی لیستی که از کتابایی که تعداد نسخه هاش کمه تهیه کرده بودم .. کار کنیم ....
در زدم و بعد از اجازه ای که دکتر صادر کرد .. وارد شدم ...
سلامی کردم و روی یکی از صندلی های اتاق نشستم .... شایگان سرش پایین بود و داشت روی برگه ای چیزی می نوشت ...
بعد از چند ثانیه سرش رو بلند کرد و گفت ...
شایگان – لیست رو آوردین ؟ ...
سری تکون دادم ..
من – بله دکتر ...
بلند شد و میز رو دور زد ... و اومد کنارم ... روی صندلی کنارم نشست ... و لیست رو از دستم گرفت ....
یه پیرهن مردونه ی آبی روشن پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی .... بیشتر روز ها همینجور لباس می پوشید .... یه شلوار پارچه ای مشکی ... و پیرهن مردونه ای که فقط رنگش عوض می شد ...
ولی با این حال .. همیشه تمیز و اتو کشیده بود .. معلوم بود همسرش خیلی به لباساش رسیدگی می کنه ....
همیشه اول بوی ادکلنش می اومد .. بعد خودش جلو آدم ظاهر می شد .....
به قول فاطمه ... بو می کشیدی می فهمیدی شایگان هست یا نه ......
بعد از نگاهی که به لیست کرد رو به من گفت ...
شایگان – کدومشون بیشتر نیازه ....
با انگشت اشاره م یکی یکی اسم کتابا رو نشون دادم ....
من – این کتابای رشته ی مدیریت هست .... این کتابا زیاد به امانت می ره ... گاهی دانشجوهایی که کتاب رو برای امانت رزرو می کنن باید برن تو نوبت .... وقتی کتاب رو برای یه زمان به خصوص می خوان ممکنه نتونن به موقع کتاب رو به امانت ببرن ....
سری تکون داد و دور اسم کتابا خط کشید .... باز ادامه دادم ...
من – اینم کتابای رشته ی شیمی .... دانشجوها زیاد امانت می برن .... تعداد نسخه هاش کمه .... از هر کدوم فقط ی نسخه داریم ....
باز هم دور اسم اون کتابا هم خط کشید .....
من – برای بعضی از رشته ها هم یه کتاب یا دوتا کتاب هست که نیازه تعداد نسخه هاش اضافه بشه ... مثلاً رشته ی خودمون .... کتابایی که بچه ها برای نوشتن مقاله هاشون نیاز دارن ... از هر کدوم دوتا نسخه داریم ... ولی جوابگوی این همه دانشجو نیست ... به خصوص که در طول نوشتن مقاله نیازه که دائم ازش استفاده کنن ....
سری به نشونه ی تأیید تکون داد ....
من – اگه بتونیم از اون کتابا هم چند نسخه اضافه کنیم خیلی بهتره ....
چند ثانیه مکث کرد .... و کلافه دستی به پیشونیش کشید ....
شایگان – با این بودجه ای که می دن به هیچ جا نمی رسیم ...
بعد هم بلند شد و رفت پشت میزش نشست ... و روی لیستی که هنوز تو دستش بود .. چیزی یادداشت کرد ...
همونجور که سرش پایین بود گفت ....
شایگان – معلومه برای این لیست خیلی وقت گذاشتین ...
لبخندی رد لبم نشست .... خداروشکر که فهمیده بود ... یه هفته آسایش نداشتم .... یه پام پشت میز امانات بود و یه پام بین قفسه های کتاب ... دیگه توان ایستادن نداشتم .... وقتی می رفتم خونه از خستگی بیهوش می شدم .....
سرش رو بلند کرد و مستقیم نگاهم کرد ...
شایگان – باید از دکتر بهادری ممنون باشم که شما رو بهم معرفی کرد ... اصلاً دوست نداشتم افرادی تو کتابخونه ی من کار کنن که ارزش کارشون رو ندونن ....
حس خوبی از حرفش پیدا کردم .... حس کسی که به خاطر کارش ازش تقدیر شده بود ...
یه حس رضایت و آرامش ... آرامش بابت اینکه تلاشم دیده می شه ...
اینکه برای تلاشم ارزش قائل می شن .... و بهتر از همه اینکه دیده می شم ... نه به عنوان یه تازه کار یا تازه وارد ... بلکه به عنوان یه آدم کاربلد که می شه بهش اطمینان کرد ....
همین حرف دکتر شایگان باعث شد تا از همون روز تلاشم بیشتر بشه ... و عشقی هم که تو کارم خرج می کردم بیشتر بشه ....
و جدا از این موارد ... به یه خودباوری رسیدم .... یه خودباوری همراه با اعتماد به نفسی که تأثیرش تو کارم کاملاً مشهود بود .... به طوری که دکتر شایگان بارها کمک به دانشجوهای کتابداری که کارآموزی داشتن رو به من سپرد ....
من استاد نبودم که دکتر شایگان کمک و آموزش به دانشجوها رو به من بسپره .... این کارش بر می گشت به اعتمادی که به من داشت ....
اوضاع خونه کمی آروم شده بود .... مامان و بابا رفتن خواستگاری .... دختری که ارشیا خوشش اومده بود ... ملیکا .... یه دختر شاد و خوش برخورد و خوش خنده ... چشم و ابرو مشکی و کمی سبزه ..... هم قد من و یک سال کوچیکتر از ارشیا ..... خیلی زود جواب بله رو گرفتن ....
سرمون شلوغ شده بود ... همه تو تدارک جشن ازدواج ارشیا بودیم .... خونواده ی ملیکا با نامزد یا عقد کرده موندنشون موافق نبودن .... برای همین همون روز بله برون یه انگشتر به عنوان نشون برای ملیکا بردیم .... و قرار شد جشن عروسیشون سه ماه بعد باشه ...
از همون روز ناچاراً با مامان همراه شدم .... هم برای خرید کادوهایی که می خواستیم بهشون بدیم ... و هم خرید لباس و چیزهایی که احتیاج داشتیم ...
دیگه عملاً داشتم نابود می شدم ..... روز ها تو کتابخونه کلی کار سرم ریخته می شد .... و عصر ها باید همراه مامان بیشتر پاساژها رو گز می کردیم ..... دیگه نه پا داشتم و نه دست .....
هر شب با کلی خرید بر می گشتیم خونه .... و باز مامان از یه چیزی راضی نبود .....
تو همون گیر و ویر ... ایلیا هم دختر مورد نظرش رو به مامان معرفی کرد .... و ازشون خواست تا تو اولین وقت ممکن براش برن خواستگاری ....
اینجوری باز هم کلی کار ریخت سرمون .... باید خودمون رو برای مراسم خواستگاری و صد البته بله برون ایلیا هم آماده می کردیم ....
آرزو ... دختری که جاش رو تو قلب ایلیا باز کرده بود .... یه دختر چشم سبز .. با پوست گندمی .... همسن ملیکا ... و کمی بلند تر از من ..... آروم و کمی تا قسمتی خلق و خوی من رو داشت ....
به گفته ی ایلیا همون خلق و خویی که داشت ایلیا رو جذبش کرده بود ..... می فهمیدم دلیل اینکه ایلیا .. آرزو رو انتخاب کرده بود همین شباهت رفتاری من و آرزو بود .......
هرچی ایلیا و ارشیا از من دورتر می شدن .... بیشتر از من کناره می گرفتن .... بردیا به من نزدیک تر می شد ... دائم بهم گیر می داد و ازم می خواست تا به پیشنهاد ازدواجش بیشتر فکر کنم .....
و من همچنان سر حرف خودم بودم که بردیا رو مثل برادر دوست دارم نه یه همسر ....
با این حال بیشتر سعی می کرد کنارم باشه و مثل یه همسر حمایتم کنه .... و همین رفتارش باعث می شد گاهی نگاه نگران مامان و بابا رو روی خودمون ببینم .... و این بران زجرآور بود .......
مسائل خونه و رفتار بردیا به کنار ... تو محیط کتابخونه هم ... کمی اوضاع ناجور بود ....
چند وقتی بود که دکتر شایگان به طور مداوم کلافه و عصبی بود .... به طوری که گاهی برای یه اشتباه سهوی .... با تندی باهامون برخورد می کرد ..... حتی با فاطمه .....
و گاهی می دیدم که نگاه نگران فاطمه بهش دوخته می شد ...............
مشغول مرتب کردن کتابای بخش مرجع بودم ..... قرار بود به خاطر نزدیکی عید نوروز ... تو روزای آخر سال یک هفته ای رو به وجین کتابخونه اختصاص بدیم ...
وجین کردن یعنی اینکه همه ی کتابای کتابخونه رو دونه به دونه بررسی کنیم .. و اون کتابایی که قدیمی هستن و به درد استفاده نمی خوره .... یا کتابایی که نسخه ی جدیدشون که تو کتابخونه بود تغییرات زیادی نسبت به چاپ قدیم داشت .. رو باید از مجموعه ی کتابخونه خارج کرد ...
مجموعه بزرگ بود و بالطبع کار ما زیاد .... به خصوص که تو همون ماه آخر باید به کارهای معمولی و ورتین وار کتابخونه هم رسیدگی می کردیم ....
از طرفی خرید چند جلد کتاب جدید هم کارمون رو بیشتر کرده بود ... چون سازماندهی اون کتابا رو هم باید انجام می دادیم .... بیشتر از همه کار فاطمه و مریم و مژگان بیشتر شده بود ....
از طرفی چون روزای پایانی سال بودیم باید به اشتراک نشریات هم سر و سامونی داده می شد ....
همه ی این کارا باعث شده بود روزهای سخت و پر کاری رو بگذرونیم .....
چون فاطمه و مریم و مژگان به اندازه ی کافی سرشون شلوغ بود ... بیشتر کارای وجین گردن من و نوشین و مهرداد بود ....
منم داشتم کتابای بخش مرجع رو وارسی می کردم .... از جایی که ایستاده بودم اتاق دکتر شایگان کاملاً مشخص بود ...
درب اتاقش باز بود و خودش هم که پشت میز نشسته بود تو تیررس نگاهم .... البته جوری ایستاده بودم که دکتر نمی تونست من رو کامل ببینه ... ولی من داشتم به راحتی نگاش می کردم ...
تو فکر بود ... این رو از سر زیر انداخته ش و نگاه ثابتش به روی میز فهمیدم .... به یه نقطه خیره بود و حتی پلک هم نمی زد ... اخماش طبق معمول اون چند روز تو هم بود ....
معلوم بود از چیزی ناراحته .... این رو همه فهمیده بودن .... حتی دانشجوهاش .....
کلاسای مرجعش رو گاهی ما اداره می کردیم .... البته با صلاحدید خودش ... که توسط فاطمه به ما ابلاغ می شد ....
عصبی بودن تو تک تک رفتاراش معلوم بود .... به حدی که گاهی که مسئله ای پیش میومد و ناچار بودیم بهش مراجعه کنیم .. از ترس پناهنده می شدیم به فاطمه ....
معلوم بود مسئله ی نگران کننده ای برای دکتر پیش اومده ... اون حالتاش رو هیچوقت ندیده بودیم ... هر چی بود فاطمه از موضوع خبر داشت ... این رو از پچ پچی که گهگاه با دکتر راه می انداخت فهمیدیم ...
تو دستم صفحات کتاب مرجع رو از یه سمت به سمت دیگه ورق می زدم ... ولی به جای اینکه حواسم به کتاب باشه خیره شده بودم به دکتر شایگان .... که به حالت عصبی آرنج دستهاش رو گذاشته بود رو میز .. و سرش رو خم کرده بود و انگشتاش رو روی سرش به هم قلاب کرده بود ....
یه دفعه سرش رو بلند کرد ... و یکی از دست هاش رو مشت کرد و با حرص کوبید رو میزش .... شدت ضربه ش به قدری بود که بیشتر وسایل رو میز چند سانتی بالا پریدن ... درست مثل فیلما که وقتی یکی ضربه می زد احساس می کردی کل چیز هایی که تو اون صحنه می بینی داره می پره رو هوا .... منم همین حس رو داشتم ....
خودم هم ناخودآگاه با کوبیده شدن دستش روی میز کمی ترسیدم و با گفتن هین کوتاهی یه قدم به عقب رفتم ....
نمی دونستم چشه ... ولی هر چی بود خوب نبود .... کلافه و سردرگم بود .... عصبی و ناراحت بود ....
معلوم بود به بن بستی رسیده که هیچ راهی برای فرار ازش پیدا نمی کنه .... حال کسی رو داشت که مجبوره قبول کنه سوختن و ساختن رو ......
یه لحظه دلم براش سوخت .... چی به سرش اومده بود که از اون مرد ساکت تبدیل شده بود به اینی که رو به روم بود ... کسی که موقع توبیخ کردن ما سعی می کرد منطقی رفتار کنه و حرفش مؤدبانه باشه .. حالا با کوچکترین خطایی تند می شد و صداش رو بالا می برد ......
از رو صندلیش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن .... برای اینکه دیده نشم و نفهمه داشتم نگاهش می کردم ... خودم رو لا به لای قفسه های کتاب پنهون کردم ... و مشغول کارم شدم ......
چند روزی بود که فاطمه رنگ به صورت نداشت .... خستگی از سر و روش می بارید .... نگران و مضطرب بود ... درست از روزی که دیده بودم دکتر شایگان تو اتاقش عصبی بود و ناراحت ...
هر دو حال بدی بودن .... گاهی با هم یه گوشه حرف می زدن ... و بعد از چند ثانیه از هم جدا می شدن .... اونوقت بود که با دیدن چشماشون می شد فهمید هر دو گریه کردن ....
با دیدن این چیزا ... بچه ها به فاطمه فشار اوردن برای دونستن موضوع ...... گرچه که فاطمه لب باز نکرد و گفتن همه چیز رو موکول کرد به یه زمان بهتر ........
سه روز مونده بود به عید نوروز .... و روز آخری بود که می رفتیم کتابخونه .... دکتر شایگان بعد از یک ساعت حضور تو کتابخونه ... از همه خداحافظی کرد ... به قدری چهره ش گرفته بود که ناخودآگاه غم به دل آدم سرازیر می شد ........
بعد از رفتنش برای بار چندم رو کردیم سمت فاطمه که با ناراحتی رفتنش رو نگاه می کرد ....
مهرداد زودتر از بقیه به حرف اومد ........
مهرداد – هنوز هم نمی خوای بگی چی شده ؟ ... چرا دکتر اینجوری شده ؟ ...
فاطمه همونجور که به جای خالی دکتر شایگان خیره بود .. آهی کشید ......
فاطمه – بچه ها دعا کنین ....
با این حرفش فهمیدیم می خواد بگه ... می خواد حرف بزنه ... برای همین رفتیم به سمتش .... مریم و مژگان هم از اتاقشون اومدن بیرون ...
مژگان – بگو فاطمه ... به خدا جون به لب شدیم .... چی شده ...
فاطمه چشماش رو گذاشت روی هم .... با نگرانی زل زده بودیم به دهن فاطمه ....
چشماش رو باز کرد ....... بعد از چند ثانیه مکث گفت ....
فاطمه – لاله مریضه .......
همه ساکت نگاش می کردیم ... یه مریضی دکتر رو مرز جنون کشونده بود ... که اون رو تبدیل کرده بود به کوه غصه ؟ ....
نوشین طاقت نیورد .... و پرسید ...
نوشین – چه مریضی ای ؟ ...
فاطمه با بغض نگاهمون کرد .....
فاطمه – سرطان ... سرطان پیشرفته ... دکترا می گن وضعش وخیمه .... باید شیمی درمانی بشه ... ولی خودش راضی نیست .... می گه وقتی قراره بمیرم دیگه چرا شیمی درمانی کنم .... همش نگرانه ... می گه نمی خوام قیافم عوض بشه ... می گه می خوام راستین تا ساعتی که زنده م همینجوری منو ببینه .. نه بدون مو و ابرو .....
باز هم سکوت کردیم .... اینبار مریم سکوت رو شکست .....
مریم – نمی شه عملش کنن ؟ ... شاید با عمل و یه شیمی درمانی کم خوب بشه ...
فاطمه سری تکون داد ....
فاطمه – دو هفته پیش عملش کردن ... می گن جای امیدی نیست ... سرطان به همه ی بدنش نفوذ کرده ..... دکترش گفته شاید با شیمی درمانی بهتر بشه .... می گه فقط یه معجزه می تونه نجاتش بده ....
سرش انداخت زیر ...
فاطمه – براشون دعا کنین ... راستین داغون شده .... راستین عاشق لاله ست ... داره دیوونه می شه ... شبا خواب نداره ....
عيد از راه رسيد ... در تمام مدت با فاطمه در تماس بوديم و حال همسر دکتر شايگان رو مي پرسيديم ... انگار نگراني فاطمه و دکتر شايگان به ما هم سرايت کرده بود .... هيچکدوم دلمون نمي خواست براي همسر دکتر اتفاق بدي بيفته ...
دکتر بيش از يه رييس براي همه ي ما ارزش داشت .... مرد محترمي که حتي شماتت کردنش مؤدبانه بود و پر از احترام .... همه دوسش داشتيم ... و برامون مثل يه برادر بزرگتر مهم بود ...
اگر به اندازه ي فاطمه نه .. ولي کمتر از فاطمه هم نگران حال و روز دکتر و همسرش نبوديم ....
خود من تقريباً يه روز در ميون با فاطمه در تماس بودم ... به قدري بهش زنگ مي زديم که خسته شده بود ... طوري که يه بار گفت ..
فاطمه – چرا انقدر زنگ مي زنين از من حالش رو مي پرسين ... خودتون بياين ديدنش ...
و اينجوري شد که با بچه ها قرار گذاشتيم و يه روز رفتيم ديدن لاله ... خونه ي دکتر شايگان ....
با ديدن لاله همگي به دکتر حق داديم که عاشقانه دوسش داشته باشه .... دختر قد بلند و خوش اندامي که پوست مهتابيش با لب هاي خوش فرمش ... و همچنين چشماي مشکيش به اندازه اي از آدم دلبري مي کرد که نمي شد چشم ازش برداشت ....
رفتارش با وقار و متين ... خونگرم و دوستانه بود .... به قدري خوش برخورد بود که آدم احساس مي کرد مدت زيادي هست که باهاشون رفت و آمد داره ....
از همون اول همگي شيفته ي اخلاق و رفتارش شديم ..... به طوري که خيلي زود باهاش دوست شديم ...
رفتار دکتر شايگان هم تو خونه بهتر از کتابخونه بود ... دوستانه و برادرانه .... پذيرايي از ما رو خودش به عهده گرفته بود ... و لاله در تموم مدت کنار ما نشسته بود و با ما حرف مي زد ....
همون روز فاطمه از همه خواست تا با لاله صحبت کنيم که رضايت بده به شيمي درماني .... گرچه که اون روز اصلاً قبول نکرد ... اما بعد از چندين بار رفت و آمد .. و چندين ساعت حرف زدن .... و شنيدن دلايل همه ي ما و به خصوص فاطمه ... رضايت داد ....
رضايت داد به خاطر شوهرش ... به خاطر عشقي که بينشون بود ... براي اينکه بتونه زنده بمونه و هميشه کنار شوهرش باشه ... شيمي درماني بشه ...
روز چهاردهم فروردين .. لاله تو بيمارستان بستري شد تا اولين سري شيمي درماني روي بدنش انجام بشه .......
***
باز هم پشت پنجره ي بزرگ خونه ايستادم و نگاه مي کنم ... به برج رو به رو ... به پنجره هاش .... چقدر دلم مي خواد يکي از اين پنجره ها باز بشه و صورت راستين تو قاب شيشه ي رو به رو م پيدا بشه ....
چقدر براي ديدنش لحظه شماري مي کنم ... چشم رو هم مي ذارم و نگاه طوسيش رو به تصوير مي کشم ....
آخ کخ چقدر دلتنگتم راستين ... کجايي ؟ ... کجايي که ببيني دلم ديوونه وار براي تو مي زنه ... من کجاي زندگيت بودم ؟ ... که انقدر راحت رفتي ...
نمي دونم نفسم ياري مي کنه به ديدن دوباره ت ؟ ..........
داره کم کم نفسم مي گيره برگرد
داره عطرت از تو خونه مي ره برگرد
تو که چشمات مهتاب رو ديوونه مي کرد
تا ستاره هاتو گم نکردي برگرد .......
دارم ديوونه مي شم از دوريت .... دلم براي ثانيه به ثانيه ي با هم بودنمون تنگ شده .... دلم نگاهت رو مي خواد ... دلم نمياد بهت بگم بي وفايي ... ولي انصاف داشته باش .... کاري که کردي اسمش چيه ؟ ... اگه بي وفايي نيست پس چيه ؟ ..
خدايا خسته شدم از انتظار ... خدايا چقدر التماست کنم تا برش گردوني ؟ ... خدايا اين حق منه ؟ .. مني که عاشقم ...
کاش جرأت داشتم و مي گشتم دنبال يه شماره يا خبري ازش ... ولي مي ترسم ... مي ترسم که از اون احساسي که بهم پيدا کرده بود چيزي باقي نمونده باشه ..
مي ترسم از پس زده شدن ... مي ترسم که احساسم يه طرفه شده باشه ... مي ترسم بشنوم چيزي رو که نمي خوام ... اينکه دلش با دل کسي يکي شده باشه ....
مي ترسم از اينکه ديگه تو زندگيش جايي نداشته باشم ... مي ترسم ... مي ترسم ...
من هوش و حواسم پي چشماشه
اي کاش که عاشق نشده باشه
اي کاش بدونه خيلي مي خوامش
از وقتي که رفته ، رفته آرامش
نمي دونم دقيقاً کي نگاهم گره خورد به نگاهت ... دلم به دلت ... و نفسم به وجودت ؟ ....
نمي دونم چرا نتونستم از عشقت بگذرم ... چرا نتونستم با بي وفاييت .. فراموشت کنم ... چرا نتونستم خودم رو جدا از تو بدونم .... چرا نتونستم تو اين مدت دل به دل يکي ديگه بدم ........
شب تا صبح بيدارم خيلي دوسش دارم
غير ممکنه از اين عاشقي دست بردارم .....
نه روز آرامش دارم و نه شب مي تونم بخوابم .... کاش حداقل حالم رو مي فهميدي و ... خودت ... از من يه خبري مي گرفتي ....
کاش مي تونستم اين روزاي دلتنگي رو از کتاب زندگيم حذف کنم ... دوست دارم خط به خط کتاب زندگيم پر از تو باشه ... پر از با تو بودن ... پر از لبخنداي تو ... پر از عشق تو .......
باز کنار پنجره هستم و نظاره مي کنم عاشقايي رو که با هم تو پياده رو قدم مي زنن ... زير نور خورشيدي که در حال غروبه ...
و من باز حسودي مي کنم به با هم بودنشون .... به آرامش قلب هاشون ....
کي مياي راستين تا قلب من هم آرامش بگيره ؟ ...
نگاهم به چشماشه ... بچه ي خوشگليه ... يه دختر .... يه دختر شبيه به خود ارشيا ... شايد هم ايليا ... يا برديا ..... يا بهتر بگم شبيه به مامان .....
صبح زود به دنيا اومد ....
نگاه مي کنم به چهره هاي خندانشون .... زير لب زمزمه مي کنم .. سه تفنگدار ... و لبخندي مي شينه رو لبام ....
بعد از مدت ها .. شاد مي بينمشون .... مطمئناً اين از پا قدم دختريه که تازه به دنيا اومده .... اولين نوه ي خونواده ي به کيش ........
کاش مامان و بابا هم بودن ... چقدر آرزو به دل از دنيا رفتن ....
پسرا سر به سر هم مي ذارن ... درست مثل اون وقتا ... همون وقتايي که مامان بود ... بابا بود ... و من عاشق نبودم .... همون روزايي که تنها دغدغه شون اين بود که من رو تسليم کنن در مقابل عشقشون ...
نگاه مي کنم به لبخند روي لباي مليکا و آرزو ...... دلم مي گيره ... از اينکه شاد نيستم ... از اينکه اينجا هم دلم هواي راستين رو کرده .... از اينکه حواسم نيست يکي از مردايي که تو اين اتاق ايستاده دلش رو به من داده ... و زندگيش رو گذاشته پاي من تا ازم جواب بله بگيره ...
خودخواهم که به فکرش نيستم .... من به مامان و بابا مديونم ... من زندگي و خوشبختي برديا رو بهشون مديونم .... ولي کاري از دستم بر نمياد .....
همراه برديا از بيمارستان خارج مي شيم ... خودش بهم زنگ زد و خبر به دنيا اومدن بچه ي ارشيا رو داد ... خودش هم اومد دنبالم تا بيايم بيمارستان ديدن بچه و مليکا ...
مثل هميشه حواسش هست که چقدر از زندگي پرت شدم ... خودش همه ي کارها رو بهم يادآوري کرد ... همين ديدن بچه و کادو خريدن رو ........
خوبه که هست ... خوبه که انقدر هوام رو داره ... وگرنه معلوم نبود چي به سرم ميومد ... واقعاً رفتن راستين نابودم کرد ...
با يه قدم فاصله ازش راه مي رم ... سرش پايينه ... تو فکره ...
با دقت نگاهش مي کنم ... دلم مي خواد بدونم به چي فکر مي کنه ... آه مي کشه ..... نمي دونم چرا احساس مي کنم دلش بچه مي خواد ... شايدم اشتباه مي کنم ...
ناخودآگاه آروم .... ولي طوري که بشنوه مي گم ...
من – تو دلت بچه نمي خواد ؟ ...
همونجور که سرش پايينه نيم نگاهي بهم مي ندازه ...
برديا – نود در صدر مردا بچه دوست دارن ...
با اين حرفش مي خواد بگه که اونم بچه دوست داره .... مي رسيم به ماشين ... سوار مي شيم ... نمي دونم چرا ... ولي مي پرسم ..
من – چرا ازدواج نمي کني ؟ ...
بر مي گرده و شماتت بار نگاهم مي کنه ... ماشين رو روشن مي کنه ... راه مي افته ... ولي چواب من رو نمي ده ....
نمي دونم چرا سماجت مي کنم ... انگار مي خوام بهش بفهمونم که بايد راهش رو از من جدا کنه ...
من – چرا جواب نمي دي ؟ ....
اخماش مي ره تو هم ... همونجور که حواسش به جلوست جواب مي ده ...
برديا – تو .. نمي دوني ؟ ..
مي دونم ... خوب هم مي دونم .. ولي نمي خوام به خاطر من از چيزهايي که دوست داره محروم بمونه ... اون هميشه براي من برادره ...
من – نه نمي دونم ....
عصباني مي شه ...
برديا – چون منتظر جوابت هستم ... منتظرم دست از اين عشق مسخره ت برداري ... منتظرم تمومش کني .. دلم بچه مي خواد .... اگه اين مسخره بازيا رو تموم کرده بودي الان ما هم بچه داشتيم ...
از حرفاش عصبي مي شم .... چرا نمي خواد درکم کنه ....
من – عشق من مسخره نيست ... جوابت هم قبلاً دادم ... من ... زن ... تو ... نمي شم ...
صداش رو مي بره بالا ..
برديا – تا الان هم نبايد منتظرت مي شدم تا خودت راضي بشي .... بايد وادارت مي کردم زنم بشي ... همون موقع که مامان و بابا رفتن بايد تکليفمون رو مشخص مي کردم ... ولي الانم دير نيست ... خيلي زود وقت محضر مي گيرم ...
صداي منم مي ره بالا ...
من – من زن تو نمي شم ... چرا نمي خواي بفهمي ... من يکي ديگه رو دوست دارم ....
برديا – آره مي دونم .. هموني رو دوست داري که گذاشته رفته .. دلت رو به چي خوش کردي ؟ .. به اينکه بر مي گرده ؟ ..
من – آره .. بر مي گرده ...
هردو با فرياد حرف مي زنيم .... هر دو عصباني هستيم ...
برديا – فکر کردي اونم عاشقته ؟ ... فکر کردي مي خوادت ؟ ... اگه عاشقت بود نمي رفت ...
من – براي رفتنش حتماً دليل داره .. وگرنه دوسم داشت ...
برديا – از کجا انقدر مطمئني ؟ ...
فرياد مي زنم ..
من – چون زنش بودم .......
ترمز مي کنه .... انگار زمان داره مي ايسته ... نبايد مي گفتم ... نبايد حقيقتي رو مي گفتم که ازش خبر نداشت ... هيچ کس نمي دونست ... هيچ کس ....
ماشين روي آسفالت کشيده مي شه .... صداي جيغ لاستيکا فضاي ماشين رو پر کرده .....
ولي برديا بي توجه به اون صدا .. نگاهم مي کنه .... زل زده به صورتم .... منم با وحشت نگاهش مي کنم .....
وحشت از عکس العملي که مي تونه بعد از اين چهره ي خشک و خشمگين نشون بده ... ترس از فهميدن چيزي که ازش خبر نداشت ....
ترس از غيرتي که نه برادرانه .. بلکه عاشقانه بهم داره ..... ترسي ناشناخته از رفتاري ناشناخته تر ... تا حالا تو اين موقعيت باهاش نبودم ....
نمي دونم چيکار مي کنه باهام ... ولي از چشماي عصبانيش .. که بيش از اندازه ترسناک شده مي تونم بفهمم بايد فرار رو بر قرار ترجيح بدم ...
آروم دست مي برم سمت قفل کمربند ايمنيم .... و بازش مي کنم ....
ماشين مي ايسته .... و همزمان صداي نعره مانند برديا بلند مي شه ...
برديا – با اجازه ي کي زنش شدي ؟ ... هان ؟ .... مي کشمت شکوفا ...
نمي تونم بمونم .... سريع در ماشين رو باز مي کنم و مي پرم بيرون .... فرار مي کنم .. فرار مي کنم از اتفاق ناخوشايندي که انتظارم رو مي کشه .... مي دوم .. سريع ... تند ....
صداي در ماشين رو مي شنوم .... و بعد صداي قدم هايي که شبيه به دويدنه ..... بر مي گردم و پشت سرم رو نگاه مي کنم ... داره دنبالم مياد ... سرعتم رو بيشتر مي کنم ....
نفس هام به شماره افتاده .... گرماي هواي آخراي مرداد طاقت فرساست ...
وسط ظهره .... ساعتي که همه خوابيدن زير خنکاي کولر ... و استراحت مي کنن ....
اتوبان خلوته ... و من بي وقفه مي دوم تا اسير خشم برادري نشم که حسش بهم هنوز هم برادرانه نيست ....