امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقونه

#6
فصل 4


صداي موتور ماشيني تو اتوبان مي پيچه ... يه حس اميد تو دلم زنده مي شه ... شايد اون ماشين بتونه نجاتم بده ...
صدا نزديک و نزديک تر مي شه .... سرم رو مي چرخونم سمت اتوبان ... ماشين رد مي شه .. ولي کمي جلوتر مي ايسته ...
مي رم سمتش ... راننده يه زنه .... در رو برام باز مي کنه ... سريع سوار مي شم و اون زن پا مي ذاره رو گاز .... با سرعت مي ره ....
بر مي گردم و به برديا که ايستاده و دور شدن ماشين رو نگاه مي کنه ... خيره مي شم ..... از اين فاصله هم مي تونم خشم نشسته رو چهره ش رو تشخيص بدم ....
خدا بهم رحم کرد که تونستم از دستش فرار کنم .... اين فرار خوبه ... حداقل با گذشت زمان آروم تر مي شه .... شايد به يه نتيجه ي منطقي برسه ...
شايد درک کنه چرا اون کار رو کردم ... مگه نه اينکه خودش ادعاي عاشقي مي کنه ... پس بايد بفهمه حالم رو ... کارم رو ....
با صداي زن ... از فکر و خيال بيرون ميام ...
زن – مزاحمت شده بود ؟ ...
بايد چه جوابي بهش بدم ؟ .... کل زندگيم رو تعريف کنم ؟ .... بگم صيغه ي يه مرد شدم بدون اينکه خونواده م چيزي بدونن ؟ .... بگم نتونستم جلوي دل عاشقم رو بگيرم ؟ ...
بگم برادرم ... برادر ناتنيم .... عاشقمه ... و نتونسته با واقعيت اينکه يه مدت زن يکي ديگه بودم کنار بياد .. و نمي دونم مي خواست چه بلايي سرم بياره ....
بدون گفتن اين چيزا فقط يه حرف به دهنم مياد ...
من – آره ...
زن – کجا برم ؟ ... آدرس بده ...
و من نمي دونم از ترس برديا بايد به کجا پناه ببرم ...پدر و مادر که ندارم تا بهشون پناه ببرم .... ارشيا که خونه نيست ... پيش ايليا هم نمي تونم برم ... رفتنم برابره با توضيح درباره موضوع ... و نمي دونم بعد از دونستن واقعيت چه برخوردي باهام مي کنن ....

وقتي محکوم به فراري ... تموم شهر بن بست مي شود ......

پس ناچارم برم خونه ي خودم و دعا کنم برديا براي چند ساعت ... فقط چند ساعت بي خيال من بشه .... آدرس خونه رو به زن مي دم ...
جلوي در وردي خونه با لادن برخورد مي کنم ... دختري که با پدر و مادر و خواهر کوچکترش درست تو واحد کناري من زندگي مي کنن ... و درست از روزي که از کتابخونه ي دانشگاه به کتابخونه اي که الان توش کار مي کنم منتقل شدم ... و ديگه فاطمه رو نديدم .. شد دوستم .. و همرازم ....
با ديدنم .. با اون حالت پريشونم ... سريع با نگراني مي پرسه ..
لادن – چي شده شکوفا ؟ ... چرا انقدر به هم ريخته اي ؟ ...
با دلهره مي گم ...
من – برديا فهميد لادن ... همه چي رو فهميد ... از دستش فرار کردم .... مطمئناً من رو مي کشه ...
لادن – مي خواي بياي خونه ي ما .... اگه بياد اينجا چي ؟ ...
جلو چشماي نگرانش سري تکون مي دم ...
من – در رو قفل مي کنم .... اميدوارم اينجا نياد ..
و ازش جدا مي شم ....

***

خستگي از صورت دکتر شايگان و فاطمه پيدا بود ... براي اينکه بتونن کنار لاله تو بيمارستان باشن .. برنامه ريزي کرده بودن ... لاله يه خواهر بيشتر نداشت که اونم تازه زايمان کرده بود ... و يه بچه ي يک ماهه داشت ....
مادر لاله هم يه پاش بيمارستان بود و يه پاش خونه ي اون يکي دخترش ... دکتر شايگان هم خواهري نداشت ... براي همين فقط مادرش .... مادر لاله ... خود دکتر ... و گاهي فاطمه .. به نوبت کنار لاله مي موندن ...
فاطمه چون بچه ي کوچيک داشت نمي تونست خيلي بهشون کمک کنه .... و اين رفت و آمد و بچه داري تواماً .. باعث شده بود گاهي سر کار خواب آلود و کسل باشه ..
دکتر شايگان هم دست کمي از فاطمه نداشت ..............

كم كم بين خودمون تصميم گرفتيم به دكتر شايگان پيشنهاد بديم كه من و نوشين هم بعضي موقع ها كنار لاله بيمارستان بمونيم ... حداقل به بقيه فرصت استراحت بديم كه بتونن با نيروي بيشتري از لاله پرستاري كنن ....
اول با فاطمه حرف زديم و قرار شد فاطمه خودش اين پيشنهاد رو به دكتر بده .... فاطمه تونست بعد از يه ساعت حرف زدن و دليل آوردن كه اين كار به همه كمك مي كنه و از طرفي لاله هم مي فهمه تنها نيست؛ دكتر رو راضي كنه ... گرچه كه معلوم بود دكتر از سر اجبار قبول كرد ....
ديگه روز ها كارمون شده بود بعد از تعطيلي كتابخونه .. به نوبت رفتن به بيمارستان پيش لاله ...
خيلي زود با لاله صميمي شدم ... نمي دونستم لاله با نوشين هم همينطور بود يا فقط با من اونجور صميمي شده بود ... هر چي كه بود همين صميميت باعث شد كه بتونم شناخت بيشتري نسبت به دكتر پيدا كنم ...
دكتر هر روز تموم وقت ملاقات رو كنار لاله مي گذرون ... و سعي مي كرد تو همون مدت كم به عشقش اميد به زندگي رو تزريق كنه ...
من بارها و بارها شاهد اون بازي عاشقانه ي نگاه ها و حرف ها بودم ...كه باعث مي شد براي چند دقيقه اي با لبخند نگاهشون كنم ...
دكتر تو بيمارستان مرد ديگه اي مي شد ... آدمي كه با دكتر شايگان داخل كتابخونه زمين تا آسمون فرق مي كرد ...
گاهي از عاشقانه هاش ياد برديا مي افتادم ... و خسته از عاشقانه هاي راه گرفته به ذهنم چشمام رو مي بستم و دعا مي كردم كه برديا سر عقل بياد ....
همون روز ها بود كه برديا با خبر داغي همه مون رو شوكه كرد ..
پيدا كردن سر نخي از پدر و مادر واقعيم ...........
برديا با اين كارش مي خواست راه رو براي خواستگاريش باز كنه ... مي خواست كارش قانوني باشه .. مي خواست با پيدا كردن پدر و مادر واقعيم .. با تغيير فاميليم بهم بفهمونه كه برادرم نيست ... كه مي خواد همسرم باشه ..
تو اون اوضاعي كه به خاطر لاله داشتيم اين اتفاق يه جورايي سردر گمم كرده بود ...
با پيگيري هاي برديا .. و آزمايش دي ان اي ... معلوم شد پدر و مادر واقعيم چه كساني هستن ...
فريده بشري ... و حسن صادقي .... هر دو هم به فاصله ي دو سال فوت شده بودن .... مزارشون تو بهشت معصومه .. تو قم بود ....
از طرف پدري كسي رو نداشتم ... پدرم بچه پرورشگاهي بود ...
با فهميدن اين موضوع لبخند تلخي زدم ... چه سرنوشت يكساني داشتم با پدرم ...
از طرف مادري يه دايي داشتم ... برديا داييم رو پيدا كرد ...
هيچوقت فراموش نمي كنم روزي كه داييم رو ديدم ... چشماش درست شبيه به چشماي من بود ... وقتي من رو ديد چنان با عشق بغلم كرد و من رو به خودش فشار داد كه يه لحظه فراموش كردم اون مرد فقط داييمه ... حس پدي رو به آدم منتقل مي كرد كه بچه ش رو بعد از چند سال دوري دوباره ديده ...
اون روز فهميديم قبل از به دنيا اومدن من پدرم فوت مي كنه .. پدري كه اون زمان كارش نقاشي ساختمون بوده ... مادرم دو ماهه بوده كه شوهرش رو از دست مي ده ....
مطمئن بودم روزاي سختي رو گذرونه ... زن بارداري كه قبل از بارداري نا خواسته ش فهميده بوده كه سرطان داره .... مي خواسته من رو از بين ببره .. اما دلش نمياد ...
وقتي به دنيا ميام .. مادرم كه مي دونسته سرطانش هيچوقت خوب نمي شه يه روز پنهوني از داييم و پدرش كه اون زمان زنده بود .. مي ره تهران و من رو مي ذاره پشت در يه پرورشگاه ... چون به گفته ي دكتر ها وقت چنداني نداشته ....
به گفته ي داييم .. مادرم فكر مي كرده اونجوري بهتره .. چون يا صاحب پدر و مادر مي شدم و يا در كنار بچه هايي رشد مي كردم كه مثل خودم بودن ...
مادرم فكر مي كرده كه من با موندن كنار پدر بزرگم و داييم نمي تونم خوشبخت بشم ... چون پدر بزرگم سن بالا و قلب مريضي داشت و نمي تونست بزرگم كنه .. و داييم كه اون زمان هنوز ازدواج نكرده بود نمي تونست مورد خوبي براي بزرگ كردنم باشه ...
به خواست خودم ... و صلاحديد مامان و بابا .. چند روزي رو قم موندم .. خونه ي دايي و زن داييم ... به فاطمه هم موضوع رو گفته بودم ... تا بتونن چند روزي كه نيستم كسي رو جايگزينم تو بيمارستان و كنار لاله بكنن ...
داييم تموم مدت كنارم بود .. از مادرم مي گفت و از پدرم ... از خاطراتي كه باهاشون داشت ...
و من سراپا گوش بودم تا از لا به لاي حرفاش بشناسم پدري رو كه هيچ وقت نديده بودم ... و مادري رو كه فقط يك هفته گرماي آغوشش رو داشتم .. و بعد ازش بي نصيب شدم ....
بعد از چهار روز برگشتم تهران ... به دايي قول دادم كه زود به زود بهش سر بزنم ...
داشتم آماده مي شدم برم كتابخونه كه گوشيم زنگ خورد .. فاطمه بود ....
لبخندي زدم ... كه حتماً دلش برام تنگ شده و مي خواد ببينه كي بر مي گردم ... گوشي رو گذاشتم كنار گوشم و جواب دادم ...
من – سلام فاطمه جان .. دارم ميام كتابخونه ...
صداي ناراحتش تو گوشي پيچيد ...
فاطمه – سلام شكوفا ... تهراني ؟ ...
نگران از نوع صداش گفتم ..
من – آره تهرانم .. چيزي شده ؟ .. لاله خوبه ؟ ...
صداش بي رمق تر از قبل شد ...
فاطمه – نمي دونم ... آزمايشاش كه خوب نيست .. امروز از بعد از اذان صبح داره سراغت رو مي گيره ... گفته حتماً بري ديدنش ... مياي ؟ ...
سريع جواب دادم ..
من – آره ميام ... نيم ساعت ديگه اونجام ...
قطع كردم و سريع مقنعه م رو سرم كردم ... كيفم رو برداشتم و راهي شدم ... نمي دونستم چي شده كه لاله خواسته من رو ببينه ... دلم هزار راه رفت تا به بيمارستان رسيدم ....

***

صداي زنگ تلفن تو خونه مي پيچه ...
نيم ساعتي هست كه رو مبل نشستم و منتظرم تا سر و كله ي برديا پيدا بشه ... ولي خداروشكر هنوز نيومده ... نگرانشم ... نگران اينكه با اون حجم عصبانيت بلايي سر خودش نيورده باشه ...
هر چي باشه يه عمر كنار هم زندگي كرديم و من واقعاً برادرانه دوسش دارم ... اميدوارم رفته باشه پيش ارشيا يا ايليا ... مطمئنم اونا مي تونن آرومش كنن ...
خيره مي شم به تلفني كه داره پشت سر هم زنگ مي خوره ... حوصله ندارم جواب بدم ... مي دونم خودش بعد از چندتا بوق مي ره روي پيغامگير .. و اگه كسي كار مهمي داشته باشه برام پيغام مي ذاره ..
با زنگ ششم مي ره روي پيغام گير .... و صداي برديا تو خونه مي پيچه .................
آروم حرف مي زنه ... ولي جدي ....
دلخوري تو صداش پيداست ... و مي دونم چقدر داره به خودش فشار مياره كه عصبانيتش رو كنترل كنه ...
برديا – باورم نمي شه شكوفا ... جواب من اينه ؟ .. مني كه اين همه مدت برات صبر كردم ؟ .... حالا بايد بشنوم چيكار كردي ؟ ....
صداي تقه ي آرومي به در خونه باعث مي شه همينجور كه گوشم به حرفاي بردياست ؛ برم سمت در ... مطمئناً لادن اومده ببينه خوبم يا نه ! ....
برديا – هيچوقت فكر نمي كردم اين كار رو با من بكني ... كجا برات كم گذاشتم شكوفا ؟ ... كم به پات وايسادم ؟ ...
با اين حرف نگاهي به تلفن مي ندازم .... دلم براش مي سوزه ... كاش زودتر مي فهميد براي من فقط برادره .. برادر ..
در رو باز مي كنم ... با چشم مي گردم دنبال لادن ... اما نگاهم قفل مي شه به چشماي عصباني برديا ... شوك زده نگاهش مي كنم ...
مي خوام تو ذهنم حلاجي كنم حضورش رو ... كه با ضربه اي به در خونه ... بازش مي كنه ... و داخل مي شه ...
از ترس عقب عقب مي رم ....
گوشي كنار گوشش رو مياره پايين ...
مياد به سمتم ...
مي ترسم ... وحشت دارم از اون نگاهش كه عصبانيتش رو به رخ مي كشه ... عصبانيتش رو زياد ديدم .. اما نه در مورد خودم .... و همين باعث مي شه قدرت انجام كاري نداشته باشم ... سكوت كنم ... و همونجا بمونم ...
مچ دست هام رو مي گيره و فشار مي ده ... اما نه اونقدري كه دردش قابل تحمل نباشه ...
با خشم مي گه ...
برديا – دوسِت داشتم ... نداشتم ؟ ....
سري تكون مي دم به معناي آره ...
برديا – مي خواستمت ... نمي خواستم ؟ ...
باز هم سر تكون مي دم ...
لب هاش رو از حرص روي هم فشار مي ده ..
برديا – بهت التماس كردم زنم بشي .. نكردم ؟ ...
بغض مي كنم .... اشك تو چشمام حلقه مي زنه .... راست مي گه ... التماس كرد ..
همه جوره باهام كنار اومده اين چند سال ... شايد به واقع حقش نباشه كه الان اين موضوع رو بفهمه .. كاش زودتر بهش گفته بودم ....
با چشماي پر از اشك نگاهش مي كنم ...
كلافه مي شه ... عصباني تر مي شه ... بيشتر حرص مي خوره ...
صداش مي ره بالا ...
برديا – پس خوب دردت چي بود كه رفتي زنش شدي ؟ ...
كنترل اشك هام رو ندارم ... جاري مي شن ...

آروم آروم مي گم ...
من – دوسش داشتم ... اون موقع يه جورايي ناچار بوديم ... نمي خواست نا محرم باشيم ...
پوفي مي كنه ... بلند و كشيده ... انگار مي خواد با اين كار عصبانيتش رو خالي كنه ...
مي ره سمت در خونه ..
مي ايسته و نيم نگاهي بهم مي ندازه ...
برديا – الانم زنشي ؟ ...
چقدر درد داره تو صداش ... يه حس بد ... درمونده ست تو اداي اين جمله ... انگار تازه يادش افتاده ممكنه دستش خورده باشه به دستاي زن يه مرد ديگه ..
دلم نمي خواد عذاب وجدان داشته باشه ... هيچوقت ...
خيالش رو راحت مي كنم ...
من – نه .. يه صيغه ي يه ماهه بينمون خونده شده بود ...
انگار خيالش راحت مي شه كه فقط سري تكون مي ده و ميره ....

يه صبح ديگه ... يه روز ديگه ... يه روز كه مثل هميشه با دلتنگي شروع مي شه .... و اينبار ... يه حس جديدي هم همراهش هست ... ناراحتي ... عذاب وجدان ... نگراني ... براي مردي كه هميشه برام حكم برادر رو داشته ....
راه ميوفتم ... بايد مثل هميشه برم سر كار ... كتابخونه .. تا با غرق كردن خودم و افكارم تو كتاب ها جايي براي فكر و دلتنگي نذارم ...
خسته و دلزده م از اين همه حس بد .... كي مي خواد تموم بشه نمي دونم ! .... كي مي تونه به دادم برسه ؟ ....

منـــو به حال من رهــــا نکن
تو که برای من همه کسی
اگه هنــــــوزم عاشـق منی
چرا به داد من نمی رسی

سرم رو به سمت آسمون بالا مي برم ...
آروم زمزمه مي كنم ..
من – خدايا ... يه اتفاق خوب مي خوام .. يه چيزي كه تسكين بده اين همه دلتنگيم رو ... اين همه درد رو ... به دادم برس ....
راه مي افتم ... به افكارم پوزخند مي زنم ... اتفاق خوب ... چي مي تونه غير از حضور راستين برام خوب باشه ؟ ...
سري به حالت تأسف براي خودم تكون مي دم ...
وارد كتابخونه مي شم ... كتابخونه اي كه نصف كتابخونه ي قبليم هم نيست ... سه تا كتابداريم و يه مدير كتابخونه ...
با ورودم .. خانوم رحماني سريع مي گه ..
رحماني – برو پيش دكتر توكل ... كارت داره ...
باشه اي مي گم .... و تو دلم زمزمه مي كنم كه " يهني چيكارم داره ؟ " ....
راهم رو كج مي كنم به سمت اتاق مدير كتابخونه ... دكتر توكل ....
با تقه اي به در ... وارد مي شم ...
با ديدنم لبخندي مي زنه ....
سلام مي كنم .. با خوشرويي جواب مي ده ...
بدون اينكه حرفي بزنم .. خودش پيش قدم مي شه ...
توكل – خوب خانوم كتابدار ... كتابخونه ي قبليت تقاضا داده برگردي ....
نمي تونم جلوي تعجبم رو بگيرم ... برگردم ؟ .... كجا ؟ ... به كتابخونه اي كه براي نديدن جاي خالي راستين .. براي دوره ي هر لحظه ي خاطرات عاشقيم ازش فرار كردم ؟ ....

دكتر توكل انگار تعجبم رو مي فهمه ...
در حالي كه نامه اي به سمتم مي گيره .. مي گه ...
توكل – مثل اينكه كمبود نيرو دارن ... همين امروز برو ...
سري تكون مي ده ..
توكل – اينجا با همون دوتا كتابدار هم كاراش پيش مي ره ... براي همينه كه من سريع قبول كردم كه برگردي ...
باز هم سري تكون ميدم اينبار به تأييد حرفش .. راست مي گه ... دانشكده ي تك رشته اي كه به لطف تعداد زياد دانشجوهاش كتابخونه ي جدايي داره كجا و كتابخونه ي دانشگاهي كه توش كار مي كردم كجا ؟ ...
نامه رو مي گيرم ... باهاش خداحافظي مي كنم ... مدير خوبي بود ... اينجا يه جمع زنونه بود ... سه تا كتابدار بوديم با يه مدير .... همه زن ...
از كارم .. از شخصيتم تعريف مي كنه و تشكر .. كه اين مدت بدون مشكل كنارشون بودم ... منم همين كار رو مي كنم .. تشكر بابت اين همكاري ...
بيرون ميام و مي رم به طرف دو كتابدار ديگه ... باهاشون خداحافظي مي كنم ...
نگاهي مي ندازم به كل كتابخونه .. براي خداحافظي ... كتابخونه ي كوچيكي كه تعداد رديف قفسه هاي كتابش به ده عدد هم نمي رسه ...
نگاهم رو مي چرخونم روي جلدهاي رنگي رنگي كتاب ها ...
لبخند تلخي مي زنم .. يه اتفاق مي خواستم ... چقدر زود خدا جوابم رو داد .... حالا خوب يا بدش بماند ! ...
دوباره صداي پاشنه ي كفشام رو سنگ فرش خيابون ...
به كتابخونه فكر مي كنم .. با اينكه چرا كمبود نيرو دارن ؟ ... مگه نوشين و مريم و مژگان و فاطمه نيستن ؟ ... مهرداد چي ؟ ... چي شده ..
يه لحظه به ذهنم خطور مي كنه ... نكنه راستين برگشته ؟ .. برگشته و با اين كار مي خواد من رو دوباره ببينه ؟ ...
دلم به پيچ و تاب مي افته ... كه خدا ممكنه ؟ ... دلم مي خواد به خودم اميد بدم ... نمي دونم چرا مي ترسم ...
به قدم هام سرعت مي دم .. بايد برم و بفهمم جريان چيه ! ...

دستم رو مي گيرم به دستگيره ي در كتابخونه ... چقدر دلم مي خواد اين در يه در جادويي باشه .... كه وقتي بازش مي كنم ببينم برگشتم به قبل .. به روزهايي كه تازه عاشق راستين شده بودم ...
يا حداقل با باز كردنش ببينم راستين ايستاده و منتظرمه ... چه خوش خيالم ...
نفس مي گيرم .. تا تپش هاي قلبم منظم بشه .. استرس دارم ... يعني راستين برگشته ؟ ...
وارد مي شم ... اولين نگاهم به ميز اماناته ... كسي پشتش نيست .. ولي اين طرفش دو تا دختر و يه پسر ايستادن منتظر كتاب ...
از جايي كه هستم نه اتاق رييس كتابخونه ... و نه اتاق كار فاطمه اينا .. هيچكدوم معلوم نيست ..
نمي دونم چرا به جاي پيش رفتن .. مي ايستم .. و منتظرم تا يك آشنا بياد و من رو ببينه ...
چيزي طول نمي كشه كه قامت مهرداد پديدار مي شه .. سرش پايينه و نگاهش به كتاب تو دستش ...
سرش رو بلند مي كنه .. با ديدنم مي ايسته ... با تعجب نگاهم مي كنه ... سريع مياد و كتاب رو مي ده دست يكي از دختر ها .. و بعد مياد سمت من ...
فقط نگاهم مي كنه .. دلخور ... ناراحت .. انگار حجم عظيمي از حرف رو روونه مي كنه سمتم ...
نگاهش مي كنم .. با شرمندگي ... دوست و همكار بدي بودم ... اين رو مي دونم ... خونه م رو عوض كردم و آدرس به كسي ندادم ... سيم كارتم رو عوض كردم و شماره به كسي ندادم ...
وقتي كتابخونه ي دانشكده تقاضاي نيرو كرد .. داوطلبانه رفتم ... رفتم و پشت سرم رو تا امروز نگاه نكردم ....
لبخند محوي مي زنه .. با دست به سمت فضاي پشت سرش اشاره مي كنه ...
مهرداد – خوش اومدي ... منتظرت بوديم ...
لبخند مي زنم به لحن دلگيرش .... احساس مي كنم با اينكه چهره ش تفاوتي نكرده ولي يه جورايي با مهرداد قبلي فرق داره ... انگار قيافه ش جا افتاده شده .. يا شايد من اينجوري تصور مي كنم ...
سري تكون مي دم و راه مي افتم ...
زودتر از من مي ره سمت اتاق فاطمه اينا .. سرش رو داخل اتاق مي كنه .. و بلند مي گه ...
مهرداد – خانوم بي معرفت رو تحويل بگيرين ... هر بلايي مي خواين سرش بيارين كه شديداً پشتتونم ...
متعجب نگاش مي كنم ... منظورش من بودم ؟ ...
صداي چند جفت كفش ... و فاطمه و مريم و مژگاني كه خودشون رو مي رسونن به من ... هر سه اخم كرده ميان به سمتم ...
لبخندي به اخم هاشون مي زنم .. چه استقبال گرمي ...
مي مونم زير رگبار گِله كردنشون .... هر كدوم يه جوري ازم دلخوره .. مي خندم ... در جواب همه ي حرفاشون مي خندم .. و اونا بيشتر حرص مي خورن ....
صداي فاطمه باعث مي شه كمي ساكت بشن ...
فاطمه – شكوفا برو دفتر رييس و بگو اومدي ! .. دكتر افروز منتظرته ...
و اينجوري بهم مي فهمونه كه راستيني در كار نيست ..
زير نگاه هاي دلداري دهنده ش راه مي افتم به سمت اتاق دكتر افروز ...........
***

وارد اتاق لاله شدم ... مادرش كنار تختش نشسته بود .... و خستگي از سر روش مي باريد ...
لاله با ديدنم لبخندي زد .. گرچه كه بي جون بود و انگار كمي بغض داشت ....
لبخندي زدم و رفتم طرفش .... سلامي به هر دو كردم ...
كنار لاله نشستم ... و آروم گفتم ...
من – كارم داشتي لاله جان ....
سري تكون داد ...
لاله – آره شكوفا جان ... مي خواستم يه كاري برام انجام بدي ...
متعجب نگاهش كردم ... وقتي اون همه آدم كنارش بودن چرا از من مي خواست ؟ ....
با شك نسبت به خواسته اي كه نمي دونستم چيه سري تكون دادم ...
من – بگو عزيزم ...
كمي مكث كرد .. بعد گفت ...
لاله – تو بلدي كشك بادمجون درست كني ؟ ... خيلي هوس كردم ...
كمي جا خوردم ... براي اين كار من رو تا بيمارستان كشونده بود ؟ ... كاري كه مادرش .. يا مادرشوهرش .. حتي فاطمه مي تونستن براش انجام بدن ....
مونده بودم كه واقعاً هوس كرده يا موضوع چيز ديگه ايه ... از طرفي هم نمي دونستم اجازه داره همچين غذايي بخوره يا نه ! ...
با شكي كه از قبل بيشتر شده بود جواب دادم ...
من – بلدم ... فقط ... اجازه داري بخوري ؟ ...
لبخندي زد ...
لاله – كم مي خورم ... مي شه همين امروز برام درست كني بياري ؟ ...
مي خواستم سريع قبول كنم .. ولي تا ياد كتابخونه و چند روز نبودنم افتادم گفتم ...
من – راستش نمي دونم بهم مرخصي مي دن يا نه .. مي دوني كه چند روز نبودم ...
سري تكون داد ..
لاله – خودم با راستين حرف مي زنم ... تو به داد شكم من برس ... راستي .. نعنا داغش زياد باشه ...
از لحنش لبخندي زدم ...
و با يه خداحافظي سريع .. رفتم كه كاري كه خواسته بود رو انجام بدم ...
وقت ملاقات بود كه با يه ظرف پر از كشك بادمجون به بيمارستان رسيدم ... يه ظرف كوچيك و چندتا قاشق هم همراهم برده بودم ...
در اتاقش رو كه باز كردم رو به رو شدم با دكتر شايگان و فاطمه و شوهرش ... و مادر لاله ....
بعد از سلام و احوال پرسي .. ظرف رو بردم طرف لاله و گفتم .
من – بفرماييد .. اينم امر شما ..
لاله با ديدن ظرف لبخندي زد .. و ذوق زده گفت ..
لاله – واي مرسي ..
بعد رو كرد به بقيه ...
لاله – انقدر راستين اين چند روز گفت كه هوس كشك بادمجون كرده كه منم هوس كردم ... براي همين شكوفا رو انداختم تو زحمت ..
دكتر شايگان و فاطمه تشكر كردن .... " خواهش مي كنمي " گفتم ... و لبخندي زدم ...
دكتر شايگان .. با جديت همراه با مهربوني رو به لاله گفت ...
شايگان – لاله جان ... فكر نمي كنم برات خوب باشه ...
لاله لبخند عاشقانه اي بهش زد ...
لاله – فقط يه قاشق ! ...
دكتر مردد نگاهش كرد ... و انگار تاب مخالفت نداشته باشه گفت ...
شايگان – كمتر ..
و لاله با تكون دادن سر .. حرفش رو قبول كرد ...
از اون كشك بادمجون .. هم فاطمه و شوهرش كمي خوردن .. و هم دكتر شايگان ... و هر سه با گفتن خوشمزه ست خيالم رو راحت كردن كه خرابكاري نكردم ...
چند روز بعد بود كه به خواست لاله .. من و فاطمه رفتيم تا به خونه ش سر و سامون بديم ...
نمي فهميدم چرا لاله انقدر اصرار داشت كه تو همه ي كارا من هم حضور داشته باشم ... به خصوص كه خواسته بود لباس هاي دكتر رو بشوريم و چند تايي رو هم براش اتو كنيم ... و آماده تو كمدش بذاريم ..
اصرارش تو حضور من همراه فاطمه اي كه هم دوستش بود و هم فاميل دكتر كمي شك بر انگيز بود ...
اما براي اينكه ناراحت نشه هر چي مي گفت قبول مي كردم ....

تقريباً يك روز در ميون من و فاطمه خونه ي دكتر بوديم به اصرار لاله ... يه روز براي تميز كاري و شستن ظرفاي كثيف .. كه دكتر دائم مي گفت نياز نيست به انجامش ... و يه روز براي شستن و اتو كردن لباس هاش ...
يه روز لاله اصرار مي كرد براي دكتر غذا درست كنيم تا بي غذا نمونه و دائم مزاحم مادرش نشه .. و يه روز من رو به تنهايي مي فرستاد خونه ش تا چيزي كه مي خواست رو بردارم و ببرم براش بيمارستان ... و من گاهي مي موندم اون چيزايي كه مي خواد به چه دردش مي خوره .. و از همه مهم تر چرا اين كار ها رو به مادرشوهر يا شخص ديگه اي كه از من بهشون نزديك تر بود نمي سپرد ....
ديگه با همه چيز خونه شون آشنا شده بودم ... با جاي تك تك وسائل خونه ... ظرف و ظروف ... لباس ها .. و به خصوص رفتارها و عادات دكتر شايگان ... كه لاله گاه و بي گاه برام تعريف مي كرد ....
روز به روز حال لاله بدتر مي شد ... كم رمق تر و نا توان تر ... نا اميد تر و ساكت تر ....
انگار يه جورايي قبول كرده بود رفتن رو ... و براش روز شماري مي كرد ....
وقتي لاله به كما رفت ... دمتر معالجش خيلي واضح گفت كه بستگانش خودشون رو آماده كنن براي نبودنش ...
و من هيچوقت فراموش نمي كنم چشماي سرخ از اشك دكتر رو ...
هر روز كارمون بود چند دقيقه اي رفتن به بيمارستان ... و ديدن لاله اي كه تو كما بود از پشت شيشه ....

پشت ميز امانات بودم ... در حال چك كردن كتاب هاي رزرو شده ... امتحانات دانشجو ها شروع شده بود و سرمون خلوت بود ....
با شنيدن صداي پاي كسي كه انگار عجله داشت سر بلند كردم ..
دكتر شايگان بود .. كه سراسيمه خودش رو به اتاق فاطمه رسوند .. سرش رو برد داخل و گفت ..
شايگان – فاطمه بلند شو بريم ... لاله به هوش اومده ...
براي اولين بار تو محيط كار فاطمه رو با اسم صدا كرده بود .. و اين نشون مي داد چقدر آشفته ست كه نمي تونه تمركز كنه ...
و دوباره با همون قدم ها خودش رو به در كتابخونه رسوند ... مي خواست بره بيرون كه يك دفعه ايستاد ...
روي پا چرخي زد ... و رو به من گفت ..
شايگان – شما هم بيايد ... لاله گفته باهاتون كار داره ...
مبهوت نگاهش كردم .. اون زمان وقتي نبود كه لاله با من كار داشته باشه وقتي بيشتر از من غريبه حق نزديكانش بود كنارش باشن ..
با اين حال .. به خاطر لاله سريع بلند شدم و كيفم رو برداشتم ...
همراه فاطمه از كتابخونه خارج شديم ... مسافت بين كتابخونه تا بيمارستان رو تو ماشين دكتر .. هر سه ساكت بوديم ... انگار استرس ناشي از به هوش اومدنش هر سه نفرمون رو به سكوت برده بود ...
وارد راهروي بيمارستان كه شديم ... مادر لاله با ديدنمون سريع اومد به سمتمون ... نگاهي به هر سه مون انداخت ...
روي دكتر مكثي كرد ... و بعد برگشت به سمت من ... چشماش پر از اشك شد ...
- شكوفا جان اول شما برو ... مدام سراغت رو مي گيره ...
نگاهي به دكتر و فاطمه انداختم .... چرا اول من ؟ ... واجب تر از همه دكتر بود ...
قبل از اينكه تصميم بگيرم به طرف اتاقش برم دكتر مادر لاله رو مخاطب قرار داد ...
شايگان – دكترش گفت جاي اميدواري هست ؟ ...
مادر لاله چشماي پر از اشكش رو روي هم گذاشت ... لب هاي لرزونش رو روي هم فشار داد و سرش رو به علامت نه برد بالا ...
معطل نكردم ... رفتم به سمت اتاقش ...
در باز كردم و رفتم بالاي سرش .... چشماش بسته بود ....
رنگ پوستش به زردي مي زد ... دستي كشيدم به سرش كه به جز چند تار موي نازك چيزي روش باقي نمونده بود ...
چشماش رو باز كرد ...
بي حال و كم رمق گفت ..
لاله – اومدي شكوفا ؟ ...
بغض كردم از اونچه كه مي ديدم ... لاله اي كه پر شر و شور بود .. لاله اي كه حاضر نبود شيمي درماني بشه تا شوهرش هميشه اون رو با چهره ي زيبا و دلنشينش ببينه ... تبديل شده بود به آدمي كه هر كس با ديدنش مي فهميد كه چيزي نمونده به پروازش ...

با همون بغض جواب دادم ...
من – آره عزيزم ...
مكثي كرد ... چشماش رو بست و دوباره باز كرد ...
لاله – وقت چنداني ندارم شكوفا ...
لبم رو به دندون گرفتم ...
من – نگو اين حرف رو ... اميد داشته باش لاله ... به خاطر دكتر ...
لبخند تلخي زد ...
لاله – مي دونم وقت زيادي ندارم .. مي خوام برام يه كاري بكني .... آخرين خواسته ي منه ازت ... انجام مي دي ؟ ...
با اشك حلقه زده تو چشمام گفتم ..
من – بگو ... انجام مي دم ... هر چي كه باشه ...
دستش رو با سختي بالا آورد ... دستش رو گرفتم ...
چشماش پر از اشك شد ....
لاله – قول مي دي ؟ .. هر چي كه باشه ؟ ....
مطمئن گفتم ..
من – هر چي كه باشه ....
اشك تو چشماش روون شد ... قطره به قطره ....
لاله – بعد از من حواست به راستين باشه ... مي دونم همه دورش رو مي گيرن ... ولي خوب مي دونم كه از همه كناره مي گيره ... تنهاش نذار ... مراقبش باش ... بذار اون دنيا منم خيالم راحت باشه ... قول مي دي ؟ ...
مبهوت نگاهش كردم ... چه عشقي داشت ؟ ... تو آخرين لحظه هاش هم نگران شوهرش بود ... چقدر دلم سوخت براي عشقي كه ادامه اي نداشت ... و بارها تو دلم گفتم .. خدا اين عشق مقدس بود و روحاني ... چرا ؟ ...
نتونستم در مقابل اون همه عشق جلوي خودم رو بگيرم ... اشكاي من هم جاري شد ...
سري تكون دادم ..
من – با اينكه سخته .. قول مي دم .....
چقدر سخت بود بهش قول بدم .. اينكه شوهرش رو تنها نمي ذارم ... و مي دونستم چقدر براش سخته كه اين قول رو ازم بگيره .... عاشق بود ...
لحظه هاي بدي بود ... دقيقه هايي كه لاله از همه خداحافظي كرد ... تك به تك رو صدا كرد .. هر كس دقايقي تو اتاقش مي موند و وقتي مي اومد بيرون چشماش پر از اشك بود ...
حتي خواهرش هم اومده بود ... همه آروم و بي صدا .. گوشه اي گريه مي كردن ...
لحظه هاي نفس گير با رفتن دكتر شايگان به اتاقش سخت تر شد .... همه مي دونستن چه ثانيه هاي بديه براي هر دو عاشق ... ثانيه هاي عاشقي همراه با غزل خداحافظي ...
حق اون همه عشق .. خداحافظي بي بازگشت نبود ....
صداي گريه مون با فرياد دكتر شايگان بلند شد ...
فريادي كه با درد لاله ش رو صدا مي زد ...
ضجه مي زد ...
انگار فرو مي ريخت پايه هاي استوار وجود كسي ....
همه مي دونستن با پرواز لاله ... دكتر نابود مي شه .....
يك هفته مراسم ....
يك هفته هق هق هايي كه خاموش نمي شد ...
يك هفته شنيدن ضجه هايي كه مو رو بر تن آدم سيخ مي كرد ...
يك هفته صداي صوت قرآن .. و بوي حلوا ... و سيني هاي پر براي خيرات ... خيرات براي روحي كه مطمئناً به خاطر حال خراب عشقش آرامش نداشت ....
بعد از اون يك هفته .. دكتر با همون حال خراب ... با صورتي شكسته و داغون برگشت سر كار ...
همون روز اول فاطمه اومد كنارم و آروم گفت ...
فاطمه – شكوفا ... من از يه چيزي خبر دارم ...
با ترديد گفتم ..
من – از چي ؟ ...
نگاه خيسش رو به چشمام دوخت ...


فاطمه – قولي كه به لاله دادي ! ....
ناخودآگاه نگاهي به در بسته ي اتاق دكتر شايگان انداختم .... بايد چيكار مي كردم .. من قول دادم مراقبش باشم ... كه تنهاش نذارم ... ولي اين كار بدون رضايت خود دكتر ممكن نبود ..
من .. يه دختر مجرد ... چه جوري مي تونستم يه مرد تازه همسر از دست داده رو تنها نذارم ؟ ....
نگاهي به فاطمه انداختم ... و گفتم ..
من – چه جوري ؟ ... بايد چيكار كنم ؟ ....
آروم گفت ..
فاطمه – هر كاري .........

***

يك ماهي مي گذره از شروع دوباره ي كارم تو كتابخونه اي كه برام پره از خاطرات راستين .... تو اين يك هفته كه خيلي زود گذشته .. در كنار لحظاتي كه بچه ها سعي مي كنن با بگو بخند ، من رو از فكر و خيال در بيارن ... هم من سكوت كردم و هم فاطمه ...
نه اون حرفي درباره ي راستين مي زنه .. و نه من سوالي مي كنم ...
مي ترسم بپرسم و چيزي كه دلم نمي خواد بشنوم ... مي ترسم كه برگشتي نباشه تو رفتنش ...
نمي دونم بچه ها چيزي مي دونن يا حرفاي هرازگاهي شون كه براي دلداري منه از سر دلسوزي و يه دلداري معموليه ....
مهرداد بيشتر از قبل هوام رو داره .... گاهي كه خيره مي شم به دفتر دكتر افروز و حواسم نيست به جاي تذكر به من ... سكوت مي كنه و همه ي كار ها رو به تنهايي انجام مي ده ...
واقعاً كه مرد شده ... كي فكرش رو مي كرد مهردادي كه از عاشقي و ازدواج فراري بود ... دل بده به دل نوشين ... و بشه همسرش ... و حالا در انتظار به دنيا اومدن بچه شون روز ها رو شب كنن ...
نوشيني كه حالا استراحت مطلقه .. و نمي تونه بياد سر كار .. و به همين خاطر تقاضاي برگشت من رو كردن ....
خسته از يه روز كار ... بر مي گردم خونه ...
كليد مي ندازم تو در ... كه در خونه ي بغل باز مي شه ...
با اينكه فاصله ي بين درها زياده ... با اينكه سعي مي كنم تو سكوت كارم رو انجام بدم .. باز هم صداي دسته كليدم تو فضا مي پيچه ... و همين باعث مي شه لادن بفهمه برگشتم خونه ...
با لبخندي تو چهارچوب در خونه شون ظاهر مي شه .... شال حريري روي سرش انداخته .. مي دونم كه اگر فضاي باز راهرو هاي برج نبود اين كار رو انجام نمي داد ...
برج دوازده طبقه ي ما ... چهر واحديه ... دور تا دور راهرو واحد ها قرار داره .. و وسط راهرو دوتا آسانسور ... كه از كنارش پله هاي اضطراري مي گذره ....
تو فاصله ي بين واحد ها نه ديوار هست و نه پنجره اي .... از اون فاصله تموم شهر پيداست ... و من چقدر اين قسمت رو دوست دارم ... به خصوص وقتي نسيم خنكي از اون فاصله ها خودش رو به صورت آدم مي رسونه ....
صداي لادن بلند مي شه ...
لادن – حواست كجاست خانوم كتابدار ؟ ...
لبخندي مي زنم به خانوم كتابدار گفتنش .. غرق لذت مي شم وقتي شغلم رو بهم يادآوري مي كنن ...
من – همينجام .. شما سلامت كو ؟ ...
مي خنده ..
لادن – سلام .. اومدم يادت بندازم فردا جمعه ست ...
شونه اي بالا انداختم ..
من – خوب باشه ... در ضمن نمي گفتي هم مي دونستم كه فردا تعطيله ...
خنده ي پر صدايي مي كنه ...
لادن – الحق كه عاشقي ... فردا مامانم مي خواد آش درست كنه ... نذري ... اومدم يادآوري كنم كه از صبح بياي اينجا ...
تازه يادم ميوفته كه دو روز پيش هم گفته بود ... و من يادم رفته بود .. شرمنده از فراموشيم مي گم ..
من – چشم .. فردا از صبح علي الطلوع اونجام ...
دستي تكون مي ده ... و بر مي گرده بره داخل خونه شون ...
مكثي مي كنه ..
لادن – راستي يه خبر جديد ...
مي مونم تو پر شوري اين دختر ...
من – چي شده ؟ ..
لبخندي مي زنه و با آب و تاب مي گه ...
لادن – همسايه ي جديد اومده ... طبقه ي پايين ... واحد رو به روي ما ....
سري تكون مي دم ...
من – مباركشون باشه .. چه خبر مهمي ! ..
لادن – مهمش اينه كه يه مرد جوونه .. و مجرد ...
چشمكي مي زنه ... و دستي تكون ميده ...
شونه اي بالا مي ندازم ... و جواب خداحافظي دستيش رو مي دم .... و وارد خونه مي شم ....
***

چهار روز بود كه دكتر برگشته بود سر كار ... و من تموم مدت تو فكر بودم ... كه چطوري مي تونم مراقبش باشم ؟ ... بچه كه نبود ... نمي تونستم كه تموم مدت مثل مادراي هميشه نگران بالاي سرش باشم تا اتفاقي براش نيفته ! ...
گيج بودم ... قولي كه لاله ي خدابيامرز ازم گرفته بود به ظاهر ساده بود ... ولي پشتش دنيايي از حرف بود و هدف ....
خسته از فكرهايي كه نتيجه اي برام نداشت ... پوفي كردم ... و كتاب هاي گذاشته شده روي ميز امانات توسط يكي از دانشجو ها رو برداشتم ....
اصلاً حوصله ي كاري رو نداشتم ... كتاب ها رو كناري گذاشتم تا نوشين يا مهرداد وقتي از بخش مرجع بيرون اومدن برگردونن به قفسه ها ...
بي حوصله از پشت ميز بلند شدم ... و به طرف بخش مرجع فارسي رفتم ...
امتحانات تازه تموم شده بود و كتابخونه خلوت ... هرازگاهي چندتا دانشجو مي اومدن كتابخونه ... اما تعدادشون كم بود ...
وارد بخش شدم .. سه چهارتا دانشجو در حال سوال از نوشين بودن ... امتحان كارآموزي بچه هاي كتابداري هنوز مونده بود ... و همين طور امتحان عملي مرجع كه استادش دكتر شايگان بود ....
بچه ها گاهي ميومدن و اشكالاتشون رو رفع مي كردن ...
و ما به خاطر مراعات ذهن آشفته ي دكتر اشكالاتشون رو رفع مي كرديم و نمي ذاشتيم كسي مزاحم دكتر بشه ...
كفري از حوصله اي كه سر رفته بود نگاهي به قفسه ها مي نداختم و از كنارشون رد مي شدم ...
نوشين كه انگار فهميده بود حال خوشي ندارم .. اومد كنارم ...
نوشين – چي شده شكوفا ؟ ... خوب به نظر نمياي ! ...
سري تكون دادم ..
من – هيچي ... حوصله ندارم .. نه به اون روزايي كه اينجا انقدر شلوغ بود كه مدام بايد به دانشجوها تذكر مي داديم آروم باشن .. نه الان كه انقدر ساكته اعصاب آدم به هم مي ريزه ...
لبخندي زد ...
نوشين – نگران نباش ... هفته ي ديگه بچه ها امتحان عملي دارن ... از دو روز ديگه دوباره سر و كله شون پيدا مي شه و اينجا رو مي ذارن رو سرشون ...
سري تكون دادم ...
دردم نبود بچه ها نبود ... حال خودم رو نمي فهميدم ... انگار دلم مي خواست از همه چي ايراد بگيرم ...
با رفتن نوشين كنار دانشجوها .. راه بيرون اتاق رو در پيش گرفتم ..
از اتاق كه خارج شدم چشمم افتاد به اتاق دكتر شايگان كه درش باز بود ...
پشت ميز نشسته بود ... و يكي از دستاش رو گذاشته بود روي معده ش ... و دست ديگه ش رو مشت كرده تكيه داد بود به ميزش ...
سرش پايين بود ... و چهره ي جمع شده ش نشون مي داد كه درد داره ...
احساس مي كردم با دستي كه روي معده ش بود چنگ مي زنه به بدنش ....
چند لحظه خيره خيره نگاهش كردم ...
و بعد انگار كسي من رو از بهت خارج كرده باشه .. به خودم اومدم و با سرعت رفتم سمت اتاقش ..
بدون در زدن وارد شدم ...
انقدر درد داشت كه متوجهم نشد ... رفتم كنارش .. كمي خم شدم و آروم گفتم ..
من – دكتر حالتون خوب نيست ؟ ...
سرش رو آهسته بالا آورد ...
از نگاهش .. و حالت صورتش معلوم بود كه درد زيادي داره ...
به جاي جواب ، نگاهم كرد ... احساس كردم نمي تونه جوابم رو بده ... براي همين دوباره پرسيدم ...
من – معده تون درد مي كنه ؟ ...
براي يه لحظه چشماش رو بست و انگار درد بدي تو بدنش پيچيده باشه .. بيشتر تو خودش مچاله شد ...
درد داشت و نمي تونست حتي جوابم رو بده ... درنگ نكردم ...
اولين چيزي كه تو ذهنم زنگ زد .. پيدا كردن قرص بود ... براي آروم كردن درد معده ش ....
راه افتادم برم دنبال قرص ... هنوز از اتاقش بيرون نرفته .. انگار كسي بهم القا كرد كه شايد معده ش خالي باشه ... و دردش به اين خاطر باشه ..
براي همين برگشتم كنارش و پرسيدم ..
من – دكتر ! .. شما صبح چيزي خوردين ؟ ...
نگاهم كرد ... و سرش رو به علامت نه تكون داد ...
يه لحظه موندم .... چهار روز بود كه ميومد سركار ... و صبحانه ؟ ... يعني چيزي نخورده بود ؟ ...
مي دونستم خونه ي مادرش نمونده و برگشته خونه ي خودش ... و خوب كسي نبود كه براش صبحانه آماده كنه ...
چقدر اون لحظه دلم سوخت براش ... انگار با رفتن لاله ديگه براش مهم نبود چيكار مي كنه و چي مي خوره .. اون لحظه حتي حدس زدم كه شايد تو خونه ... با ديدن جاي خالي لاله ... غذاي درست و حسابي هم نخورده باشه ....
نمي تونستم نسبت بهش بي تفاوت باشم ... من به لاله قول داده بودم ...
سريع از اتاق خارج شدم ... رفتم و يواش فاطمه رو صدا كردم ... نمي خواستم كسي چيزي بفهمه .. چون مطمئناً همون تعداد اندك دانشجوها متوجه مي شدن ... و از اونجايي كه يه زماني خودم هم دانشجو بودم و مي دونستم دانشجوها حرف تو دهنشون نمي مونه و ممكنه اين موضوع به گوش همه برسه ... و زندگي خصوصي دكتر دهن به دهن بچرخه ... سعي كردم با آروم ترين صوت با فاطمه حرف بزنم ...
فاطمه كه از اتاقش خارج شد و اومد كنارم گفتم ...
من – فاطمه حال دكتر خوب نيست .. معده ش درد مي كنه ... مثل اينكه صبح هم چيزي نخورده ..
نگران شد ..
فاطمه – كجاست ؟ ..
آروم تر از قبل گفتم ...
من – اتاقش .. تو برو پيشش تا من برم براش يه چيزي بگيرم بخوره ... فقط حواست باشه دانشجوها تو بخش مرجع هستن ...
فاطمه سري تكون داد و سعي كرد آروم ... بدون جلب توجه بره به سمت اتاق دكتر ...
من هم كيفم رو برداشتم و رفتم سمت بوفه ي دانشگاه ...

همون اتفاق باعث شد تا من حواسم رو بيشتر بدم به دكتر ...
حاضر نبود بره خونه ي مادرش ... خونه ي خودش كه پر بود از خاطرات لاله رو ترجيح مي داد ... از طرفي فهميديم اهميتي به خورد و خوراكش نمي ده ... و به غذاهايي كه مادرش براش درست مي كنه دست نمي زنه ...
انگار با خودش و روزگار لج كرده بود ...
من به لاله قول داده بودم و نمي تونستم بذارم دكتر اينجوري خودش رو از بين ببره ... از اون درد معده ش انقدر احساس عذاب وجدان داشتم ... و فكر مي كردم لاله به خاطر سهل انگاريم ازم ناراحته .. كه تصميم گرفتم كمي تو زندگي دكتر دخالت كنم ....
به بعضیـــــــا باســــ گفت: عزیزم

توکه به یکی دست میدی
                      
                                      به یکی پا
           
               به یکی هم دل

کلا  کارت اهداء عضو داری

هــــــــع







پاسخ
 سپاس شده توسط #marya# ، mohammad31


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان عاشقونه - روناز - 13-06-2014، 15:59
RE: رمان عاشقونه - روناز - 14-06-2014، 17:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان