امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#13
خـــــــعل خـــب ، مرسی از همتون ، گرچــه فکر نمی کنم مثل با من قدم بزن استقبال نداشته باش ، گرچه خیلی از دوستامو سر این رمانا از دست دادم ، گرچه خیلی ها به خاطر لجبازی نمی خوننExclamation امـــــــا به خاطر همه ی شمـــــا عزیزای دلم ادامش رو میزارم
.
.
.
.
.
.
.
خدا رو شکـــر امتحــانا تموم شـــد و هم من میتونم هرروز سر بزنم ، هم شماها میتونید بخونید از امـــروز ، روزی یک پست رو براتون میذارم
به خاطر این مدت هم امروز بیشتر از یک پست میذارم
امیدوارم خوشتون بیاااد


خدا و دیگر هیچ...

- پاپیچ زندگیشون نشو... باشه؟
- چی داری میگی؟
- سعی نکن یه رابطه تموم شده رو به زور بازسازی کنی ، الان دیگه زن داره.
- متوجه نشدم... گفت خواهرم.
- قرار شد به اونا زیاد فکر نکنی...
- حق با توئه ، آخه واقعا نمیدونم چرا قبول نکرد.
- کتی... اون دیگه زن داره.
- من نمیفهمم...
- تو هیچ وقت نمیفهمی.
- عــه ، گلسا بس کن.
- ای بابا ، نمیفهمی که چی میگم... شایدم میفهمی و اینجوری نشون میدی.
و ابرو های نازکش رو برد بالا ، لبخندی بهش تحویل دادم و گفتم:
- بیخیال ، حالا دوتایی بریم بیرون امشب؟
- بریم.
- بدو آماده شو.
- آفرین خواهر گلم.
گلسا بهترین خواهر رو کره ی زمین بود ، ما دوتا خواهر پشت سر هم با یک سال اختلاف هستیم ، گلسا یک سال کوچکتر از منه ، از بچگی همیشه پشت هم بودیم ، پدر و مادرمون تقریبا اختلاف سنی زیادی با ما داشتن ، وقتی بورسیه تحصیلی برای تحصیل تو آمریکا رو گرفتم ، ناراحت بودم که چرا گلسا نمیتونه باهام بیاد ، اما اون ازم خواست که به آمریکا برم و فقط به درس و آینده فکر کنم اونم قول میده درسش رو خوب بخونه ، همون اوایل بود که با آدرین آشنا شدم ، اول فقط هم کلاسی بودیم و بعد کم کم رابطمون شروع شد ، گفت که یه نامزد داره تو ایران که خودش مایل به ادامه ی با اون نیست ، برای همین بود که قبول کردم باهاش باشم ، بعد از مدتی بهش علاقه مند شدم ، رابطه ما یه رابطه فوق العاده بود ، خواهراش و برادرش رو میشناختم ، آدرین بزرگترین بچه بود ، یه برادر به اسم آرتیمان داشت که پسر فوق العاده خوبی بود و دوتا خواهر ، آرتونیس و میشا ، امروز زنش گفت خواهرم... درست نفهمیدم ، اما چیزی که همون اول متوجه شدم و کمی تو ذوق میزد شباهت خیلی خیلی زیاد همسرش با میشا بود ، واقعا شبیه بودن ، اصلا نمیدونم چطور با این دختره آشنا شده ، اما آدرین تو این همه سالی که ندیدمش واقعا عوض شده بود ، خیلی شکسته شده بود ، موهاش کم پشت شده بود اما جذابیتش هم چنان سرجاش بود ، آدرین قصد داشت آمریکا بمونه ، پدر و مادرم هردو گرفتار یه مریضی مشترک شده بودند و گلسا از پس هردو بر نمیومد ، برای همین تصمیم گرفتم به ایران برگردم ، هرچی به آدرین اصرار کردم که باهم برگردیم متقابلا اصرار میکرد من اونجا بمونم و زندگیمون رو همونجا شروع کنیم و اما من به اجبار برگشتم و درست همونجا رابطه ما تموم شد ، به همین راحتی ، بعد از اون دیگه حتی یه خبر هم ازش نداشتم تا امروز... امروز وقتی دیدمش حسی بی رحمانه به قلبم چنگ زد و متوجه شدم خلائی که تو این مدت با کار پرش کردم چقدر دلتنگ دیدن آدرینه اما حیف... چرا حیف؟ پدر و مادرم رو به فاصله یک سال از هم از دست دادم و من و گلسا حدود سه سال بود که یه زندگی مشترک رو شروع کردیم ، اوایل کمی سخت بود اما دیگه عادت کردیم ، آماده شدم ، آرایشم رو تکمیل کردم و از اتاق بیرون رفتم ، مانتوی آبی آسمانی با شلوار لی مشکی رنگ ، شال سفیدی سرم کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم ، گلسا آماده و کفش پوشیده منتظرم بود ، به تیپش نگاه کردم ، یه مانتوی سفید ساده ، با یه شلوار مشکی و روسری بزرگ سفید و صورتی خیلی قشنگ با آل استار صورتی ، چهره ی گلسا واقعا زیبا بود و من عاشق این صورت با مزه و کم سن بودم ، به صورتم لبخند زد ، کفش های عروسکی مشکی رنگم رو پا کردم ، سوئیچ رو برداشتم و دوتایی از خونه خارج شدیم ، سوار ماشین من شدیم ، ماشین رو روشن کردم ، به راه افتادیم ، گلسا موزیکی گذاشت ، گفتم:
- کجا بریم؟
- بریم دربند جیگر بخوریم.
قبول کردم ، فکر آدرین لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت ، حسی که من به آدرین داشتم محکم تر از این حرفا بود که بعدیک روز به پایان برسه ، عجیب تو سرم خاطره هارو از بدو آشنایی تا روز خداحافظی بازسازی میکردم و با مرور هرکدومشون لبخندی به لب هام شکل میداد ، گلسا گفت:
- به چی فکر میکنی کتی؟
- به هیچی.
- عزیزم چرا ناراحتی؟
- نمیدونم...
- فکر نکن زیاد.
آهنگ رو زیاد کرد و صدای آهنگ تو سرم پیچید...
حالا که تو داری میری...
نمیندازی حتی یه نگاه به پشتت
داری میری نمیدونی که کلید قفلِ این قلبه تو مشتت
حالا که تو داری میری ، جلو گریه هامو نمیگیری
بدون...
تنها یادگار خوبت لا به لای خاطراتم یه گل رز خشکه...
رسیدیم به رستوران پاتوقمون ، ماشین رو پارک کردم و دوتایی از ماشین خارج شدیم ، به سمت رستوران ردیف به تیکه هایی که گاه و بیگاه بهمون مینداختن توجه نکردیم و داخل شدیم ، یه میز دونفره بود ، درست گوشه رستوران که مخصوص ما دو نفر بود ، صاحب رستوران با دیدن ما به گرمی سلام کرد ، نشستیم و منو رو در دست گرفتیم ، رو به گلسا گفتم:
- چی میخوری تو؟
- همون جیگر دیگه.
- باشه.
مردی که سفارش هارو آماده میکرد گفت:
- چی میل دارید؟
گفتم:
- هفت تا سیخ جیگر ، با دوتا دوغ.
- امر دیگه ای ندارید؟
- عرضی ندارم.
تا اومدن غذا کمی صحبت کردیم ، اول گلسا شروع کرد:
- کتایون این هفته کارای نمایشگاه درست میشه.
- واقعا؟؟؟ چرا الان میگی؟
- آخه هنوز معلوم نبود ، با کارای یه دختر دیگه مشترک برگزار میشه.
- کی هست؟
- اسمش شرمیلا سائی.
- چجور آدمیه؟ کاراش رو دیدی؟
- کارش حرف نداره ، البته دانشگاه درس نخونده ، فقط ذوق و علاقش هست.
- پس کارش خوبه.
- آره ، خیلی مهم نیست ، من به اون زیاد کاری ندارم ، اما با هم دوست شدیم تقریبا.
- خوبه پس.
- تو چه خبر؟ از کار؟ خبر دیگه ای نداری؟
- نه ، فقط همون یه قرار داد با شرکت آدرین اینا...
و حرف هام بین سکوتم گم شد ، با شنیدن اسم آدرین از زبون خودم به هیجان بی مانندی دست یافتم ، برای خودم هم عجیب بود که مثل دختربچه های کم سن و سال اینجوری با شنیدن اسمش به فکر فرو میرم ، صدای دوتا آهنگ تو گوشم پیچیده شد که باعث کلافگی بیشترم شد ، یکی از رستوران و دیگری صدای موبایل مردی که بغل میز ما همراه با همسرش نشسته بود ، بود...
دلم واسه خودم تنگ شده... چقدر صدام بی آهنگ شده...
گوشیش رو جواب داد و پشتش تو گوشم پیچید...
بهم نگاه نکرد ، چشاشو بست و رفت... دل منو شکست و رفت... منو دوسم نداشت... به عشق من ، به حس من محل نذاشت... دلم گرفت ازش ، منو به گریه هام سپرد... غم منو یه بار نخورد... باید ببخشمش؟ یا نفرینش کنم خدا؟ یا اینکه از غمش بسوزم سرد و بی صدا...
کلافه تر از قبل گوشم رو گرفتم ، گلسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چت شد یهو؟
- نمیدونم ، چندتا آهنگ با هم پخش شد ، یهو کلافه کنم.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- امیدوارم...
غذا هارو آوردن و با اومدن غذا ، صحبت ما ادامه پیدا نکرد...
به اشکم اعتنا نکرد و درد بی کسیو تو دلم گذاشت... منو سوزوند و از تموم این سوزوندناش دست بر نداشت... یادم نمیره رفتنش برام یه دنیا غم آورد... منو تو خونه جا گذاشت و با خودش نبرد... باید ببخشمش؟ یا نفرینش کنم خدا؟ یا اینکه از غمش بسوزم سرد و بی صدا...


«نوشیکا»
مهرسنا با لبخند گفت:
- دست شما درد نکنه ، عالی بود.
و اینبار برای بار هفتم با اینکه هیچ کاری نکرده بودم گفتم:
- نوش جان.
پدرم همراه با حاجی صادقی گرم صحبت شده بودند ، آدرین هم گرم صحبت با شوهرای دخترای حاجی بود ، بعد از جمع کردن میز ، من و عسل و شیوا و مهرسنا و مادرشون نشستیم تو پذیرایی و مشغول صحبت شدیم ، مادرش شروع کرد:
- نوشیکا جان کم پیدایی ، نمیبینیمت اصلا.
- کم سعادتی از ما بوده به خدا ، وگرنه ما همیشه مشتاق دیدار شما هستیم.
- اختیار داری عزیزم.
شیوا- نوشیکا جون خیلی وقته ندیدمت ، خیلی تغییر کردید.
عسل- آره این رنگ مو خیلی بهت میاد.
عاشق این بودم که از رنگ موهام تعریف کنن ، چون اصلا از موهای قرمز و قهوه ای که داشتم خوشم نمیومد ، با لبخند بزرگی گفتم:
- ممنون ، لطف دارید.
رو به شیوا گفتم:
- راستی شیوا جون به سلامتی چند ماهته؟
شیوا لبخند پهنی زد و گفت:
- سلامت باشی ، یه هفته دیگه میره تو سه ماه.
- پس هنوز خیلی کوچولوئه.
- آره دیگه.
- حسابی مواظبش باش.
- حتما...
خانم صادقی- شما نمیخواین بچه دار بشید عزیزم؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم:
- چرا ایشالله ، بعد از سقط باید تا یک سال صبر میکردیم.
- انشالله که اینبار خدا یه بچه ی سالم مثل خودتون بهتون بده.
- لطف دارید...
عسل نگاهم کرد و گفت:
- هیچ دردی بدتر از سقط بچه نیست...
و به دنبالش برق اشکی که تو چشماش متولد شد رو دیدم ، مادرش غم زده به صورت دخترش خیره شد و بعد به من ، اینا دیگه کی بودن؟ از حس ترحم سخت بدم میاد ، با لبخند گفتم:
- هر دردی رو میشه تحمل کرد... حتی وقتی ضربه ی بزرگی بهت بخوره...
عسل با حالت خاصی گفت: نوشیکا همیشه خیلی محکمی ، باور کن بهت غبطه میخورم عزیزم.
و من فقط خندیدم اونا از جریان بستری شدنم خبر داشتن و برای همین عسل این حرف رو زد ، صحبت کردن و گپ زدن با اون ها برام خیلی لذت بخش بود ، از هر دری حرف میزدن ، مادرشون خیلی هوای دختراش رو داشت ، من هم به مادر اون ها غبطه خوردم و ناراحت از اینکه چرا مادر من نیست؟ و به دنبال این سوال چرا های دیگه ای که تو ذهنم نقش بست... چرا مادرم رفت؟ چرا به من فکر نمیکنه؟ چرا بعد از این همه سال دیگه بر نمیگرده؟ بیخیال این فکر ها شدم و باز هم به صحبت های دوستانه اونها گوش دادم و مشغول صحبت باهاشون شدم ، نیمه شب که شد بلند شدن و رفتن ، از دیدنشون بعد از یه مدت طولانی واقعا خوشحال شدم ، ازشون خدافظی کردیم و من بهشون قول دادم بیشتر ببینمشون گرچه فکر نمیکنم بتونم به قولم عمل کنم... بعد از مرخص شدن از اون تیمارستان لعنتی خیلی از دوستام ازم فاصله گرفتن... خیلی ها رو از دست دادم ، حتی صمیمی ترین دوست هام رو ، از اون دنیای پر از دوست و پر از شور و هیجان... فقط و فقط ناهید برام مونده بود... حوا و امیرحسین ، چیستا که رابطش رو باهام به طور کامل قطع کرد و نها هم که به مرور زمان رابطمون کمرنگ تر و کمرنگ تر شد تا اینکه شاید چند ماه یکبار حتی تلفنی هم حرف نمی زدیم... آدرین هم به طور کلی از دوستاش فاصله گرفت... مهدی و هیلدا و آرشام و ستایش و سپهر و خلاصه همه ی اون دوستایی که از دبیرستان و پیش دانشگاهی و دانشگاه داشتم همشون از بین رفته بودن... دنیام شده بود یه دنیای پر از سکوت که فقط در کنار آدرین مثل یه آدم مرده زندگی میکردم ، تنها کسی که تو تمام این روزها کنارش به معنای واقعی آرامش میگرفتم دریا بود... دریا بود چون فکر میکردم اون کسیه که آرتیمان واقعا دوسش داشته... کسی که فکر میکردم آرتیمان اندازه ی من اون رو دوست داشته... از پدرم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ، آدرین گفت:
- امشب خوش گذشت؟
- خیلی.
- یه نفر امشب شام دعوتمون کرد اما من وقتی دیدم گفتی میخوای بیای اینجا دیگه بهت نگفتم.
- جدی؟ کی؟
ضبط رو روشن کردم و یه پلی لیست محبوب داشتم ، دنبال یکیشون میگشتم...
آدرین- همونایی که قراره باهاشون قرارداد ببندم.
فهمیدم کی رو میگه ، کتایون خانم... عشق قدیمیش ، گفتم:
- به چه مناسبت؟
- من رو دیده بود دیگه خواست با تو باهاشون بریم بیرون ، مهم نیست ، فراموش کن ، فقط خواستم بهت بگم...
- اوهوم...
مثه قایقی خسته تو دریا
مثه دیدن تو توی رویا
مثه تیک تیک خسته ی ساعت
مثه قصه ی تلخ صداقت
آرتیمان نزدیک چهار سال از مرگ وحشتناکت می گذره... تو میخواستی از من انتقام بگیری... میخواستی عروسیم رو به عذا تبدیل کنی...
مثه شب مثه گل توی گلدون
مثه تصویر ما توی بارون
مثه گریه ی تلخ دیوونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه...
آرتیمان خوابت مثله کابوس تموم رویاهام رو خراب میکنه ، حضور تو کابوس هام رو شیرین میکنه... چرا تو از ذهنم محو نمیشی؟ چرا با به یاد آوردن چهره و صدات و فقط بودنت اشک هام بی رحم میشن؟
مثه لحظه ی بارون و پاییز
مثه چشمای خسته ی لبریز
مثه اشکای ریخته رو گونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه
از وقتی رفتی همه ی فصل ها پاییزه ، آدرین من چهارتا بهار دیدم ، چهار تا تابستون گذروندم و چیزی به جز دوریت و خلاء تو حس نکردم...
مثه بارون و ابر بهاره
مثه لحظه ی خواب ستاره
تو رو دوست دارم...
چرا هنوز با اعتراف اینکه دوست دارم یه چیزی تو وجودم می لرزه؟ فکر کنم که قلبمه... آرتیمان هر تلنگری تو زندگیم بهم میخوره من رو یاد تو میندازه ، یاد تو... خیانتم... و یاد عشق خودم که مرده و یک دنیا خاطره...
مثه خاطره های پریده
دو نگاه به هم نرسیده
مثه شاعر و عشق و رفاقت
مثه حسه غریبه نجابت...
آرتیمان من و تو بد آوردیم... چی باعث شد که بعد از مرگت برادرت رو قبول کنم؟ چی باعث شد هم آغوش برادرت بشم و به یاد آغوش تو که حتی یک بار هم لمسش نکردم بی صدا اشک بریزم... فقط میخواستم تو چشم هاش رنگ چشم های تو رو ببینم...
مثه پرسه و گریه و خوندن
همه خاطره هاتو سوزوندن
مثه اشکای خواب شبونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه...
تو خیلی نامردی... کاش بودی ، بودی و این درد رو دوتایی تحمل میکردیم... رفتی ، رفتی و خودت رو راحت کردی... از این زندگی لعنتی... کاش بودی ، بودی و من مثله یه شکست خورده هرروز قاب عکست رو بغل نمیکردم و روزی صدتا بوسه به روی نامه ات نمیذاشتم... رفتی و دنیام رو سیاه و سفید نه... رفتی و دنیام رو سیاه کردی... چیزی از این دنیا نمی بینم... کاش بودی... بودی که فقط باشی نه اینکه کنار من باشی...
مثه لحظه ی بارون و پاییز
مثه چشمای خسته ی لبریز
مثه اشکای ریخته رو گونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه
شیشه ی سرد ماشین مثله دست های من یخ کرده ، ابر ها غرش میکنن ، اول برقی که چشم هام رو می سوزونه و بعد رعدی که تنها بیم رو به وجودم هدیه میده... انکار ابرها بهم نهیب میزنن که تو یه عاشق نیستی... تو فقط یه ترسو ی بی اراده ای
مثه بارون و ابر بهاره
مثه لحظه ی خواب ستاره
تو رو دوست دارم...
آسمون گریه میکرد و غافل از اشک های خودم ، گرمی دست یه مرد رو انگشت های یخ زده ام و صدای آهنگ که قطع شد و صدای بارون که سخت به شیشه ماشین کوبیده میشد... تازه متوجه شدم خودم هم دارم اشک میریزم ، آدرین لحظه ای به تو فکر نکردم... تمام وجودم پر شده از آرتیمان و هر ثانیه به تو خیانت میکنم... اما هرچقدر که فکر میکنم دلم به حالت نمی سوزه... تو بودی که خودخواهانه عشق من رو گرفتی... تو بودی که با وجود اینکه از علاقه ی من و آرتیمان به هم خبر داشتی باز هم من رو وارد بازی کردی و نفهمیدی که من بودم که سخت این بازی رو باختم... تو بودی که حتی بعد از اعترافم من رو با چشم باز انتخاب کردی... تو حتی هنوز هم میدونی که عشق آرتیمان تو قلبم موجب زنده موندنمه... فقط تو دلیل این گریه هارو میدونی... شاید ازدواج ما یه قرارداده... همین و بس...
آدرین- چرا با عذاب دادن خودت من رو هم عذاب میدی؟
باز هم داشتم عقلم رو از دست میدادم... نمیدونم چی بود که مثله خوره دوباره داشت یاد آرتیمان رو تو فکرم زنده میکرد...
- حرفات خیلی قشنگن اما ذره ای از اینها رو به سردی های آرتیمان ترجیح نمیدم...
آتش به قلبش کشیدم ، بی رحمانه نگاهش کردم... شکستن یه مرد رو جلوی چشم هام میدیدم و برام ذره ای اهمیت نداشت... اگه آدرین ازم خسته میشد چی؟ همین یک ذره محبت رو هم دیگه نداشتم... همین حرف های گاه و بیگاهی که برای یک لحظه... فقط یک لحظه وجودم رو از این حس که منم برای کسی مهمم پر میکرد اما چه زود گذر میکرد و فکر اینکه تمام کارهای آدرین ترحمه عذابم میداد ، اون رو از دست میدادم... دو روز میشد که یکم نگاهاش تغییر کرده بود... دیگه آرامشی تو چشم هاش نبود ف شاید به خاطر حساسیتم و دعوایی که باهاش کردم اما خاموشی برق چشم هاش کم کم داشت حواسم رو به سمتش جلب میکرد...
آدرین- تو میدونی که اگه تا آخر عمر... یعنی تا زمانی که نفس میکشم در این مورد بهم زخم زبون بزنی باز سکوت میکنم؟
- مهم نیست آدرین تو الان دیگه من رو داری...
- من هیچی از تو ندارم... قلب و ذهنت متعلق به کس دیگه ای هست و متاسفانه اون یه نفر برادر منه... وقتی فهمیدم تورو دوست داره نابود شدم... اما باز خودم رو به هم خون خودم ، به عزیزم ، به برادرم ترجیح دادم... وقتی نگاه خیره ی تورو تو خواستگاری به آرتیمان حس کردم ، قلبم تیر کشید و خودخواهانه همون موقع عهد بستم با خودم که تورو بدست بیارم... میخواستم بهت محبت کنم و عشقت مال من شه... تو عروسی دیگه همه چیز برام تموم شده بود... اما شب وقتی بهم گفتی آرتیمان رو دوست داری غرورم له شد ، انگار که من از اون روز مردم و همون موقع یه چیزی رو فهمیدم و به خودم گفتم احمق اگه نوشیکا کنار تو هم قرار بود باشه هیچ وقت به طور حتم مال تو نمیشد... نمیدونم چی شد که دوباره من رو قبول کردی... اما هیچ وقت برای انتخاب تو پشیمون نشدم و مطمئنم که نمیشم...
- آدرین ، میدونم که میدونی عاشق آرتیمانم و بعضی وقتا تحمل تو واقعا برام سخته...
یک دفعه آدرین ماشین رو نگه داشت ، بارون با شدت خیلی زیادی میبارید... نذاشت ادامه ی حرفم رو بگم ، نمیخواستم غرورش آسیبی ببینه من میخواستم در ادامه بهش بگم ولی من تو رو دوست دارم... پیاده شد ، همه جا تاریک بود و پر از سکوت... چه شب مزخرفی بود ، صدای دینگ دینگ ماشین برای اینکه در ماشین باز بود سکوت رو شکست ، در ماشین رو بست ، اومد سمت در سمت من ، ضربه ای به شیشه زد... گفت:
- بهتره خودت بری خونه ، نیاز دارم تنها باشم و قدم بزنم.
آروم زمزمه کردم: حتما...
و نشستم رو صندلی راننده و بدون نگاه به آدرین حرکت کردم...
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، پری خانم ، [ niki ] ، aida 2 ، السا 82 ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 17-06-2014، 11:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان