امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#12
- بله؟
- سلام...
- سلام.
- ببخشید من رسیدم ، شما رو نمیبینم.
- من تا دو دقیقه دیگه میرسم.
- ممنون ، ببخشید.
قطع کرد ، پسره ی بیشعور مونگل ، ایکبیری یه خداحافظی بلد نیست ، کلا آدم گوسفندیه... بی شخصیته ، اه ، خانم عسل خانم این نبود مجبور بودی بتمرگی کل کتاب رو بخونی پس زر نزن... چه جای پاستوریزه ای هم قرار گذاشته ، هه... کتابخونه ، قرار بود چندتا جزوه برام بیاره ، چند ماه تا پایان درسم مونده بود و بعدش من یه پزشک متخصص مغز و اعصاب میشدم ، به خودم افتخار کردم و با خودم گفتم: هشت سال درس خوندن پشت هم واقعا بی نتیجه نبوده... نشسته بودم پشت یه میز و منتظرش بودم ، دیدم نیومد ، بلند شدم و بین قفسه ها قدم زدم ، از دور یه بوی عطر آشنا اومد که باعث شد سرم رو برگردونم ، از دور شهاب رو دیدم ، نمیدونم چرا اما احساس میکردم جذابیتی که اون داره رو هیچ جنس مخالفی تا به حال نداشته ، اونقدری خوش تیپ بود که به راحتی شیفته اش بشی ، نگاهم رو به عسلی چشماش گره دادم ، چشم های عسلی رنگش در کنار ابروهای قهوه ای رنگ و موهایی به رنگ ابروهاش و لب و بینی فوق العاده زیباش ، همگی اون رو خاص میکردن ، دستی براش تکون دادم ، بی پاسخ لبخند کمرنگی زد ، چشم غره ای به زمین که هیچ گناهی نداشت رفتم و به شهاب نزدیک شدم ، کیفم روی صندلی یه میز بود ، تو کتابخونه چندتا میز گرد که دور هرکدوم چندتا صندلی گذاشته بودن بود و چندین نفر مشغول مطالعه بودن ، نشستیم سر میز و من گفتم:
- سلام.
- سلام ، ببخشید جای پارک پیدا نمیشه.
- ببخشید که امروز از کارتون افتادین ، امیدوارم بتونم جبران کنم.
کیفی به دوشش انداخته بود که اون رو برداشت و از توش یه دسته جزوه ی خیلی قشنگ که پره نوشته بود به دستم داد ، جزوه هارو گرفتم و سرسری ورق زدم ، گفتم:
- ممنون ، زحمت کشیدین.
- خواهش میکنم.
لبخند زدم ، نمیدونستم باید برم یا بمونم ، شنیدم:
- راستی چی شد که تصمیم گرفتید مدرک تخصصی بگیرید؟
- خب شهر پر از پزشک عمومی ، برا کار و بعدشم اصرار های پدرم ، همین باعث شد.
- درسته.
- شما ، علاقه داشتید به این رشته؟
- خیلی ، شما چطور؟
- تقریبا ، حالا که قراره کار کنم حس بهتری دارم ، ببخشید فضولیه ، تو کارتون موفقید؟
- خب آره ، راضیم.
یه نفر بهمون تذکر داد ، موندن رو جائز ندونستم ، جزوه هارو تو کیفم چپوندم و گفتم:
- خب... زحمت کشیدید ، من دیگه برم ، بازم ممنون.
- خواهش میکنم ، به سلامت.
دیدم نمیاد ، بلند شدم ، حتی برای خداحافظی بلند هم نشد ، حرصم گرفت ازش ، خیلی بی تفاوت باهام برخورد میکرد ، از پله های کتابخونه پایین میرفتم که سهند رو مقابل خودم دیدم ، من و سهند چند ماهی بود که باهم در ارتباط بودیم ، اما با شناختی که از خانوادش پیدا کرده بودم ، متوجه شدم وصله ی ما نیستن ، یه خانواده ی پولدار بودن که فوق العاده اروپایی فکر میکردن و این برای پدر من اصلا قابل قبول نبود ، پدرش همیشه در حال مسافرت بین آمریکا و ایران بود و سالی دو بار به ایران میومد ، سهند میخواست که به خواستگاری بیاد و علت عجله اش رو هم نمیدونستم ، میگفت بعد از ازدواج قراره آمریکا زندگی کنیم که این برای من که وابستگی خاصی به خانواده ام داشتم محال ممکن بود ، برا همین تصمیم به تموم کردن این رابطه گرفتم اما انگار اون دوست نداشت تمومش کنه ، با خشم از پله ها پایین رفتم و سعی کردم بی تفاوت از کنارش رد بشم که بازوهام رو گرفت ، نگاهی به آستین مانتوی سفید رنگم کردم و با خشمی کنترل شده دستم رو از دستاش بیرون کشیدم که گفت:
- تو فکر کردی من احمقم؟
- من با تو حرفی ندارم.
- ولی من دارم ، باید گوش بدی.
- چند بار دیگه باید حرف های تکراریت رو گوش بدم؟ بابا من و تو نمیتونیم باهم باشیم ، ما خانواده هامون باهم فرق میکنن ، طرز رفتارشون ، راه رفتنشون ، حرف زدنشون.
- چی داری میگی تو عسل؟ چرا نمی فهمی؟ اینا که چیزی نیست ، من که تورو وادار به کاری نمیکنم.
- این برای تو قابل قبوله ، نه برای من ، من اصلا نمیتونم از ایران دور شم.
- عادت میکنی.
- خسته ام از این بحث تکراری ، تمومش کن.
ناخواسته صدام بالا رفته بود و اون هم صداش عصبی تر شده بود ، پایین پله های کتابخونه ایستاده بودیم ، تو پیاده رو ، گفت:
- بابا چرا نمیفهمی دوست داشتن چیه؟
- ای بابا... سهند تو نمیتونی خواهرت رو مجبور کنی جلو بابای من تاپ نپوشه ، می فهمی؟
- خواهرم غلط کرده...
- من مثال زدم...
- مشکل تو چیه؟
- نمیتونم آبروم رو به حراج بذارم...
کمی عصبی شد و گفت:
- تو همین الانشم آبروتو به حراج گذاشتی ، فکر کردی این عکسایی که میگیری آبرو پدرت رو خیلی حفظ میکنه؟ عسل تو داری به خاطر این امل بازی ها رابطمون رو خراب میکنی...
تحمل شنیدن حرفی که از دهنش درومده بود رو نداشتم ، به چه حقی همچین چیزی بهم گفت؟ اون احمق چه میفهمید چی از دهنش بیرون میاد؟ به خانواده ی من گفت امل؟؟ صدام رو بالا بردم و گفتم:
- حرف دهنتو بفهم احمق ، مواظب صحبت کردنت باش.
چیزی نگفت و خیره نگاهم کرد ، سرم رو برگردوندم و شهاب رو دیدم ، نمیدونستم از کی اونجاس ، نمیدونم چرا اما نمیخواستم من رو تو اون وضعیت درحال دعوا با سهند ببینه ، سهند صداش رو بالا برد و گفت:
- هان؟ چیه؟ فکر کردی نمیفهمم داری بهانه میاری؟ اینه؟ به خاطر این مرتیکه داری منو کنار میذاری؟
با صدایی که توش پر از جیغ بود گفتم: تو چی داری میگی؟ با این مغز خرابت.
- برو بابا ، چیکار کردی باهاش؟ اونم عاشق خودت کردی؟
چی داشت میگفت؟ هیچی نمیفهمید ، حرف هایی که از دهنش خارج میشد واقعا چرت و بیهوده بودن ، اینبار صدای شهاب اومد:
- هی آقا پسر مراقب حرف زدنت باش...
- تو یکی خفه شو ، همین خانمی که با شمائه تا هفته پیش داشت قرار ازدواج با من میذاشت...
چشمام اشکی شده بودن و بیشتر عصبانی بودم ، داد کشیدم:
- تو چی داری میگی؟
خیلی نمیتونستم از خودم درست دفاع کنم ، شهاب قدمی به جلو اومد ، دستی به شونه های سهند زد و گفت:
- ببین آقا پسر ، مثله اینکه نفهمیدی چی گفتم؟ اولا هنوز اونقدری احمق نشدم که با این خانم دوست شم ، دوما تا پنج ثانیه دیگه گورتو گم کن ، وگرنه خونت گردن خودته...
این یکی چی داشت میگفت؟ تو یکی از خداتم باشه من بهت نگاه بندازم ، یه جزوه ازت گرفتم مثله اینکه پررو شدی ، بغضم شکست و اشک هام جاری شد ، سهند دست شهاب رو پس زد و به سمتم خیز برداشت و در عرض صدم ثانیه یه سیلی به زیر گوشم زد ، کاری که هیچ کس جرئتش رو نداشت ، دیگه کنترلم رو از دست دادم و با صدایی که هنوز نمیدونم از کجای حنجره ام بیرون اومد داد کشیدم:
- چه غلطی کردی؟
صدام اونقدری بلند بود که سهند با ترس قدمی به عقب رفت و شهاب هم سرجاش لرزید ، مردم بیکار کم و بیش دورمون جمع شده بودن و هرکدوم بدون هیچ تلاشی برای جدا کردن ما فقط تماشا میکردن ، دستم رو بردم بالا تا به تلافی یه کشیده محکم تر به صورتش بکوبونم ، که یک دفعه یه دست تو هوا دستام رو گرفت و مانع شد ، نگاهی کردم ، شهاب بود ، با اخم رو به سهند گفت:
- پنج ثانیه ات تموم شد.
نمیدونم میخواست چیکار کنه اما ، سهند رو دیدم که آروم آروم دور شد و بعد از بین جمعیت داد زد:
- امیدوارم عشقت مثله یه آشغال دور بندازتت ، البته اگه تو به این چیزا اعتقاد داشته باشی بی لیاقت.
بار دیگه با چشم های سرخ شده به خاطر گریه و یه صدای بلند فریاد کشیدم:
- خفه شو...
و بعد با سرعت دور شد... از چی حرف میزد؟ عشق؟ چه عشقی؟ ما فقط چندماه با هم در ارتباط بودیم و اون ادعا میکرد که عاشقم شده ، روز اولی که دیدمش باورم نمیشد که ممکنه روزی بتونه اینقدر بی ادب باشه ، آبروم رفته بود... تو دلم خدا خدا میکردم که هیچ آشنایی من رو ندیده باشه ، شانس که نداشتم متاسفانه تو این چیزا نفس عمیقی کشیدم اما چشم هام هنوز بی دلیل میبارید ، مردم کم کم رفتن ، شهاب در چند سانتی متری ام ایستاده بود ، میلرزیدم و این نشونه یه حالت عصبی بود ، شهاب قدمی بهم نزدیک شد ، ازش بدم میومد ، انعکاس صداش با ولومی خیلی بیشتر از صدای خودش تو گوشم پخش شد: هنوز اونقدری احمق نشدم که با این خانم دوست شم... گمشو بابا پسره ی احمق ، تو غلط کردی به من فکر بکنی اصلا ، خیلی حرصم گرفته بود و این گریم رو بیشتر میکرد...
شهاب- خوب نیست با این حالت رانندگی کنی ، من میرسونمت.
چند قدمی ازش فاصله گرفتم ، ازش بدم میومد ، خیلی... خیلی بدم میومد ، مثله اینکه فکر کرده خیلی آدمه ، زیپ کیفم رو باز کردم ، جزوه هاش رو بیرون آوردم و از همونجا پرت کردم به طرفش ، کوبیده شد به سینه اش و بعد هم افتاد جلوی پاهاش توی یه گودال آب ، خم شد و جزوه هارو برداشت ، اول آروم و بعد با قدم های تند تری ازش فاصله گرفتم و به سمت ماشینم رفتم ، رسیدم به ماشین که دیدم داره پشت سر میاد ، سوار ماشین شدم و سعی در چرخوندن سوئیچ داشتم و این درحالی بود که اشک هنوز از چشمام میریخت ، صدای برخورد انگشت های شهاب به شیشه ی ماشینم تو گوشم پیچید و بعد شنیدم:
- خوب نیست با این حال رانندگی کنی ، صد در صد تصادف میکنی ، برا خودت میگم دخترخانم ، اگه بمیری خودم رو مسئول میدونم ، پس لجبازی نکن.
دست از سر سوئیچ برداشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و گریه کردم ، کار سهند برام خیلی سنگین بود ، اولین بار بود که به دست دوتا جنس مخالف تا این حد خرد شده بودم ، انقدر تحقیر بشم ، اول حرف شهاب و بعد شنیدن کلمه ی بی لیاقت از زبون سهند ، سیلی که بهم زد رو تا عمر دارم فراموش نمیکنم که چه حیوونی بود و وقتی یادم افتاد شهاب نذاشت بزنم تو گوشش عصبی تر شدم ، گریه میکردم ، شهاب از در سمت راست جلو نشست و گفت:
- پیاده شو من برسونمت.
با داد گفتم:
- برو گمشو.
انگار عصبی شد ، از صدای نفس هاش معلوم بود ، انگار چند ثانیه خودش رو کنترل کرد اما بعد شنیدم:
- به جهنم.
گمشو بابا... جوگیر ، از ماشین پیاده شد و محکم در رو به هم کوبید ، داد زدم:
- هوشَــــه.
و چیزی نشنیدم ، سرم هنوز رو فرمون بود ، ماشینم جای خوبی پارک بود ، درهای ماشین رو قفل کردم و به صندلی عقب رفتم ، دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ، وقتی عصبی میشم هیچ چیز به جز خواب نمیتونه آرومم کنه و دعا کردم که بتونم حدالقل بخوابم ، چون هنوز لرزش عصبی داشتم ، دستام رو زیر سرم گذاشتم و اشک های مزاحمم رو هم به حال خودشون رها کردم ، مدت تقریبا زیادی طول کشید تا تونستم بخوابم...
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، saba3 ، spent † ، شکوفه2 ، جوجو خوشگله ، "تنها" ، (-_-) ، Shadow of Death ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، الوالو ، فرشته بلا ، Doory ، єη∂ℓєѕѕღ ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 19-06-2014، 6:34


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان