امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#13
وقتی چشمام رو باز کردم هوا تاریک شده بود ، اول یکم ترسیدم و بعد کم کم عادت کردم ، بلند شدم ، کمرم داشت میشکست ، موبایلم تو کیفم بود ، دنبال کیفم گشتم ، رو صندلی راننده بود ، برش داشتم و سریع موبایلم رو ازش خارج کردم ، چندتا تماس بی پاسخ از سنا و خونه داشتم ، سریع شماره ی سنا رو گرفتم ، جواب داد:
- بله؟
- سلام.
- دختره ی احمق ، کدوم گورستونی بودی جواب نمیدادی گوشیتو؟ سکته داشتیم میکردیم.
داشت تمام این هارو با داد میگفت ، حق کاملا با اون بود ، آروم گفتم:
- ببخشید ، میام میگم چی شده ، فقط مامان بابا هم فهمیدن؟
- نخیر ، برو دعا کن به جون اون آقا شهاب که اگه نبود ممکن بود بابام دوباره سکته کنه ، بهشون گفتم امشب خونه دوستتی ، لطف کن امشب نیا خونه.
- سنا چی میگی من کجا برم این موقع شب؟ کدوم دوست؟
- من نمیدونم ، همین که شنیدی ، بیای خونه دروغ من لو میره واسه همه باید بشینی توضیح بدی.
- شهاب چیزی گفت؟
- گفت حالت زیاد خوب نیست ، به هرحال باشه واسه فردا ، خونه نمیایا ، شنیدی؟
- آخه سنا...
- خدافظ.
و گوشی رو قطع کرد ، خیلی عصبانی بود ، نشستم پشت فرمون و هم زمان با حرکت شماره ی شیوا رو گرفتم ، جواب داد:
- جانم؟
- سلام.
- سلام عزیزم ، خوبی؟
- خوبم مرسی ، شیوا خونه اید؟
- آره ، چطور مگه؟
- مهمون ناخونده نمیخواید؟
- قدمت رو چشم ، ولی چرا یهویی؟
- دلم هواتو کرد دیگه.
- شام بیا خوشحال میشیم.
نگاهی به ساعت ماشین کردم ، نه و نیم بود ، گفتم:
- نه بابا شما شام بخورید ، من سیرم ، تا نیم ساعت دیگه ، اینا میرسم.
- قدمت رو چشم.
- خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم و سعی کردم به اتفاق بعدازظهر اصلا فکر نکنم ، جزوه هارم که پرونده بودم دیگه ، مثه احمقا ، اصلا گشنه ام نبود ، سریع به خونه ی شیوا رسیدم ، ماشین رو پارک کردم ، کیف و موبایل و مدارک و سوئیچ رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونشون رفتم ، زنگ زدم ، در رو باز کرد ، جلوی در خونه منتظرم بود ، همدیگه رو بغل کردیم و گفت:
- سلام ، خوش اومدی.
- مرسی.
- میگفتی در پارکینگ رو باز میزدم ، ماشینو میاوردی تو.
- نه دیگه پارکش کردم.
رفتیم تو ، به میلاد سلام کردم ، رو مبل نشسته بود ، به احترامم بلند شد و سلام کرد...
شیوا- چرا تنها اومدی عسل؟ سنا چرا نیومد؟
- حالا دفعه ی بعد.
- شام خوردی؟
- آره ، ببخشید این موقع شب مزاحم شدما ، یهو دلم برات تنگ شد.
- خوب کردی بابا دیوونه.
دکمه های مانتوم رو باز کردم ، میلاد بلند شد و به سمت اتاق خوابشون رفت و رو به شیوا گفت:
- من میرم بخوابم دیگه.
- شبت بخیر عزیزم.
- شب بخیر عسل خانم.
- شبتون بخیر ، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید.
این رو گفت و به اتاقشون رفت ، بنده خدا معلوم نبود تا کی میخواد تو اتاق به خاطر من بچرخه ، ساعت ده و ربع که کسی خوابش نمیبرد ، شیوا گفت:
- مانتوتو درار دیگه نمیاد.
سریع شال و مانتوم رو دراوردم و رو دسته مبل گذاشتم ، کنارهم نشسته بودیم...
شیوا- خب چه خبر؟
- شیوا گند زدم...
و سریع همه چیز رو براش تعریف کردم ، دلداری آرامش بخشی بهم داد و بعد رفت تا برام لباس بیاره ، برگشت و گفت که میلاد خوابیده ، به اتاق دیگه ای که تو خونشون بود رفتم ، یه خونه دوخوابه صد متری داشتن ، یه تخت تو اتاق بود ، نشستم رو تخت ، شیوا هم اومد ، کلی حرف زدیم ، اول اون گفت از دانشگاهشو اینکه چقدر سخته کار کردن تو خونه ، کمی از خانواده شوهرش گفت ، من هم از درس ها گفتم ، تا ساعت دو و خورده ای بیدار بودیم و حرف میزدیم ، دیگه بیهوش خواب بودم که خود شیوا بلند شد و گفت:
- بخوابیم دیگه ، شب بخیر.
و برق رو خاموش کرد ، در رو بست و رفت ، من هم خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خوابیدم ، کلا آدم خوش خوابی بودم...
صبح با چند صدای آشنا چشم هام رو باز کردم و سرجام غلتیدم ، نشستم سرجام و سرم رو خاروندم ، دسته ای از موهام رو عقب زدم و بلند شدم ، به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و بیست دقیقه بود ، تخت رو مرتب کردم ، شلوار خودم رو پوشیدم ، شیوا بهم یه بلوز آستین بلند داده بود ، کمی تو تنم مرتبش کردم ، رفتم جلوی آینه اتاق موهام رو با دست شونه کشیدم و بستم ، جلوی موهام رو بالا دادم ، صداهای بیرون توجهم رو جلب کرد ، دوتا مرد بودن و شیوا ، صداهاشون رو تشخیص دادم ، میلاد و شهاب بودن ، اخمی تو آینه به خودم کردم و با دیدن جای بخیه ابروم اخمام بیشتر شد ، شالم رو جلوتر دادم و از اتاق بیرون رفتم ، شیوا با دیدنم ، گفت:
- عـه؟ بیدار شدی؟ صبح بخیر.
رو به جمع صبح به خیری گفتم و با حالت عصبی نشستم ، صدای شهاب پیچید تو گوشم:
- علیک سلام عسل خانم.
تند گفتم: کسی سلام نکرد.
بهش برخورد و اخم هاش رفت تو هم و گفت:
- وقتی عرضه بر اومدن از پس خودتو نداری ، بدون این کارا واست زوده جوجه.
چی داشت میگفت این؟ خیلی جریح و پررو شده بود ، خشن مستقیم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- شماهم وقتی عرضه حرف زدنتم نداری ، لطف کن تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن.
شیوا با ترس نگاهمون میکرد و میلاد همچنان آروم رو مبل نشسته بود. این بار اون عصبی نگاهم کرد و گفت:
- مثل اینکه خیلی پررو شدی...
این دیگه داشت کفرمو در میاورد ، ناخواسته صدامون بالا رفته بود ، با چشم هام گلوله های آتش به سمتش پرت میکردم ، حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه... مثله اینکه من یه طوری رفتار کردم که شما فکر کنی خبریه یا کسی هستی...
اینبار اون حرف من رو قطع کرد و گفت:
- چی داری میگی تو بچه؟ من به امسال تو نگاه هم نمیکنم.
امسال من؟ منظورش چی بود ، اومدم جوابش رو بدم که شیوا با تحکم گفت:
- آقا شهاب.
و به دنبالش به میلاد که نشسته بود و چیزی نمیگفت نگاه کرد ، وقتی دید بیخیاله ، سکوت کرد و من گفتم:
- فکر کردی خیلی آدمی؟
چشم هاش کاملا قرمز شده بود ، گفت:
- نه... توی فنچ آدمی حتما...
- شک نداشته باش.
- برو بچه...
- اصلا که چی اومدی اینجا جروبحث میکنی با من؟ کی تو رو آدم حساب کرد؟
اینطوری اعصابش خورد میشد ، گفت:
- متوجه حرفی که از دهنت بیرون میاد باش.
- برو بابا جوگیر...
- یه بار گفتم مراقب حرف زدنت باش...
- صد بار بگو تو ، کی حسابت کرد؟
صدامون خیلی بالا رفته بود ، میلاد بلند شد و با تحکمی بی سابقه گفت:
- بس کنید دیگه... انقدری شعور ندارید جلوی ما بحث نکنید ، تو خونه ی من کسی حق بحث رو نداره... آقا شهاب.
شهاب نگاهش رو از چشم های من گرفت و به میلاد نگاه کرد و میلاد گفت:
- بفرمایید.
و به در اشاره کرد ، شهاب کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:
- چیه؟ منو بیرون میکنی؟ چرا اینو نمیندازی بیرون؟ خواهر زنته؟ یا اینکه دختر حاج آقا صادقی و ممکنه دخترش طلاقت بده؟
شیوا عصبانی شده بود ، اینو از بازی کردنش با انگشت هاش فهمیدم ، هروقت عصبی میشد اینجوری میکرد ، میلاد گفت:
- اگه یکم فهم داشتی میدیدی اون یه دختره.
این رو گفت و نگاهش رو گرفت به من ، سرم رو پایین انداختم ، شهاب از خونه بیرون رفت و در رو تقریبا کوبوند ، با رفتنش شیوا شالش رو از سرش کشید و رو به میلاد گفت:
- میلاد این چی میگفت؟ چه طرز حرف زدنه داره این؟
میلاد گفت:
- ببخشید شیوا ، خیلی عصبی شده بود ، تا به حال کسی اینجوری جوابش رو نداده بود.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ببخشید میلاد ، به خدا از قصد نبود ، مجبورم کرد.
با لبخند کمرنگ و زورکی گفت: خواهش میکنم.
برگشتم به اتاق و لباس هامو عوض کردم ، وسایلم رو برداشتم و از در اتاق بیرون اومدم ، شیوا با دیدنم گفت:
- کجا عسل؟
- برم دیگه.
- صبحونه نخوردی.
- قربانت ، باشه واسه بعد ، فعلا.
رو به میلاد گفتم: خدافظ.
به سمت در رفتم ، که صدای دزدگیر ماشینم اومد ، سریع کفش هام رو پام کردم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم ، در رو باز کردم ، دیدم شهاب بهش لگد زده ، عصبی تر از همیشه شدم ، سوئیچم رو از کیفم دراوردم و کلیدش رو تو دستم چرخوندم ، من رو ندید ، نگاهم رو چرخوندم و ماشینش رو پیدا کردم ، آروم به سمت ماشینش رفتم و با سوئیچم یه خط خیلی خوشکل رو ماشینش از راست به چپ کشیدم ، برگشت و به سمت ماشینش اومد ، من رو دید ، خودم رو نباختم و عادی از کنار ماشینش رد شدم و به سمت ماشین خودم میرفتم که شنیدم:
- بچه ی احمق...
برگشتم و گفتم: انقدر به من نگو بچه.
اونم با داد گفت:
- بچه ای دیگه ، ببین چی کارکردی.
- خوب کردم ، دستم درد نکنه ، حدالقل مثه تو روانی نیستم ، لگد زده به ماشینم فک کرده من مثه خودش خرم نمی فهمم.
- صدبار گفتم درست صحبت کن.
صداش پایین اومده بود ، به تبعیت ازش صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- مرض ندارم الکی بد صحبت کنم.
- تو چه مشکلی با من داری دختر خانم؟ چرا انقدر دوست داری حرصمو دراری؟
با پوزخند گفتم:
- مثله اینکه یادت رفته؟ من با تو کاری ندارم ، من چه حرفی به شما زدم ، تو شروع کردی...
با آرامش عجیبی گفت: نه... تو شروع کردی... از اولش.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- چه سردردی دارم.
به درک سیاه که سردرد داری ، پسره ی پررو ، گفتم:
- که چی؟
- ای بابا...
با خنده ی شیطانی گفتم:
- چیه؟ جوابت رو میدم حرص میخوری؟
- چی فکر کردی تو بچه؟ که میتونی حرص منو دراری؟
اخم کردم و گفتم:
- چرا باید فکر کنم... راجع بهت.
اونم اخم کرد و گفت: اوهوم... نباید فکر کنی.
مکث طولانی کرد و گفت: ولی فکر نمیکنی بیش از اندازه فکرت مشغول شده؟
بابا تو دیگه چه جوگیری هستی... با خنده ی الکی گفتم:
- من به تو فکر کنم؟ بیخیال بابا.
- الان باید منم بخندم؟
- نه شما بمون با حوضت.
این رو گفتم و به سمت ماشین رفتم ، در ماشین رو باز کردم ، که گفت:
- خسارت ماشینم رو که میخوای پرداخت کنی؟
سوار شدم و در رو محکم بستم ، پسره پررو ، سریع حرکت کردم و از اونجا دور شدم...
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، دختر شاعر ، saba3 ، spent † ، شکوفه2 ، جوجو خوشگله ، "تنها" ، (-_-) ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، الوالو ، فرشته بلا ، Doory ، єη∂ℓєѕѕღ ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 20-06-2014، 0:27


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان