امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#22
با استرس تو راهرو ی بیمارستان قدم میزدم که آرتونیس زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید منم از طریق یکی از پرستارهای مرد اونجا بهش آدرس رو گفتم ، آدرین اومد بیرون ، چشم هاش قرمز شده بود ، رفتم سمتش بدون اینکه چیزی بگه رفت تو بخشی که پدرجون رو برده بودن ، منم خواستم برم اما گفتن به جز یه نفر نمیشه کسی بره پیشش ، اما من رفتم پشت در اتاق ، به قدری شوکه شده بودم که نمیدونستم کجا برم ، با اینکه پدرجون بیهوش بود اما آدرین باهاش حرف میزد ، خواستم گوش بدم... از وسطای حرفش بود...
- با اینکه یه تصادف ساده بود ولی بابا نمیدونی چه حالی شدم... حالم بیخودی نبود ، بابا چرا رفتی تو کما آخه... بعد میشا و مامان و آرتیمان دیگه طاقت رفتن هیچ کدومتون رو ندارم... تورو قرآن دیگه منو تنها نذارید من میمیرم ، تو رو خدا قبل من نرید... دق میکنم به خدا بابا...
داشت گریه میکرد ، مثله یه پسربچه ی معصوم گریه میکرد ، ادامه داد...
- بابا اون از مامان اون از آرتیمان ، زندگیمم که دیگه گفتن نداره ، بابا تو اگه بری من نابود میشم ، من به احتمالات دکتر کاری ندارم ، من فقط میخوام تو چشم هات رو باز کنی بابا ، باشه؟
و دوباره اشک ریخت ، حساب اشک های خودم رو از یاد بردم ، دیگه نگاشون نمیکردم ، چند دقیقه بعد درحالی که خودم اشک میریختم ، در اتاق پدرجون باز شد و آدرین با چشم هایی قرمز رنگ بیرون اومد ، رو بهش گفتم:
- آدرین به هوش میاد؟
- من از کجا بدونم؟
- حالت خوبه؟
- میشه خوب باشه؟
- ناراحت نباش عزیزم.
- نوشیکا من یه اشتباه کردم... میترسم پدرم رو به خاطر اشتباهم از دست بدم...
- آدرین انقدر ناراحت نکن خودت رو ، بگو دکتر چی گفت؟
- من نمیتونم با آرتونیس رو به رو بشم... میرم امامزاده.
- باشه...
و بعد رفت و جلوی چشم هام کم کم غیب شد و رفت... از پنجره ی شیشه ای به پدرجون نگاه کردم ، کلی دستگاه بهش وصل بود ، با خودم گفتم این بلا دیگه از کجا به سرمون نازل شد؟ کم میکشیم که پشت هم برامون از زمین و زمان میباره؟ پدرجون فکرمو خیلی مشغول کرد ، انقدر دعا گفتم ، خدا رو صدا زدم ، ازش شفای پدرجون رو خواستم تا پشت همون در ، نشسته خوابم برد ، پس خدا کجا بود؟ کجا؟ با سروصدای «وای بابام» آرتونیس چشم باز کرد ، پنج دقیقه هم نشده بود که خوابیدم ، بلند شدم ، آرتونیس با چشم های اشکی بدو بدو به سمت من میومد و سامان هم پشت سرش ، تا من رو دید ، گفت:
- تو که گفتی هیچی نیست ، پس چرا بابام این شکلیه؟
- آرتونیس به خدا لازم نبود تو بیای...
- چی میگی؟ پدر من رو تخت بیمارستانه تو کمائه...
- تو رو خدا تو داد نزن ، اینجوری گریه نکن ، فکر بچه ات باش.
- بابام کجاس؟ میخوام ببینمش.
- دکتر باید اجازه بده ، صبر کن یکم.
سامان- سلام.
- سلام.
سامان- آرتونیس عزیزم ، اصلا تو نباید همچین جایی باشی ، بیا ما بریم...
آرتونیس- چی میگی سامان؟ هان؟ بابام رفته کما بعد ما بریم؟ بریم چه غلطی بکنیم؟ من همینجا میمونم تا بذارن بابام رو ببینم ، بعدشم تا خوب نشه برنمیگردم.
- عزیزم اینطوری که نمیشه... این همه مدت تو راه بودی ، برو یکم استراحت کن ، ما خودمون پدرجون رو منتقل میکنیم تهران ، فعلا شما برید ، من هستم ، آدرین هم رفته امامزاده.
سامان- شماهم که خسته شدید.
- به نسبت حالم از بقیه بهتره ، من میمونم ، شما آرتونیس رو ببرید.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، پری خانم ، عاصی ، [ niki ] ، aida 2 ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 25-06-2014، 14:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان