25-06-2014، 14:51
با استرس تو راهرو ی بیمارستان قدم میزدم که آرتونیس زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید منم از طریق یکی از پرستارهای مرد اونجا بهش آدرس رو گفتم ، آدرین اومد بیرون ، چشم هاش قرمز شده بود ، رفتم سمتش بدون اینکه چیزی بگه رفت تو بخشی که پدرجون رو برده بودن ، منم خواستم برم اما گفتن به جز یه نفر نمیشه کسی بره پیشش ، اما من رفتم پشت در اتاق ، به قدری شوکه شده بودم که نمیدونستم کجا برم ، با اینکه پدرجون بیهوش بود اما آدرین باهاش حرف میزد ، خواستم گوش بدم... از وسطای حرفش بود...
- با اینکه یه تصادف ساده بود ولی بابا نمیدونی چه حالی شدم... حالم بیخودی نبود ، بابا چرا رفتی تو کما آخه... بعد میشا و مامان و آرتیمان دیگه طاقت رفتن هیچ کدومتون رو ندارم... تورو قرآن دیگه منو تنها نذارید من میمیرم ، تو رو خدا قبل من نرید... دق میکنم به خدا بابا...
داشت گریه میکرد ، مثله یه پسربچه ی معصوم گریه میکرد ، ادامه داد...
- بابا اون از مامان اون از آرتیمان ، زندگیمم که دیگه گفتن نداره ، بابا تو اگه بری من نابود میشم ، من به احتمالات دکتر کاری ندارم ، من فقط میخوام تو چشم هات رو باز کنی بابا ، باشه؟
و دوباره اشک ریخت ، حساب اشک های خودم رو از یاد بردم ، دیگه نگاشون نمیکردم ، چند دقیقه بعد درحالی که خودم اشک میریختم ، در اتاق پدرجون باز شد و آدرین با چشم هایی قرمز رنگ بیرون اومد ، رو بهش گفتم:
- آدرین به هوش میاد؟
- من از کجا بدونم؟
- حالت خوبه؟
- میشه خوب باشه؟
- ناراحت نباش عزیزم.
- نوشیکا من یه اشتباه کردم... میترسم پدرم رو به خاطر اشتباهم از دست بدم...
- آدرین انقدر ناراحت نکن خودت رو ، بگو دکتر چی گفت؟
- من نمیتونم با آرتونیس رو به رو بشم... میرم امامزاده.
- باشه...
و بعد رفت و جلوی چشم هام کم کم غیب شد و رفت... از پنجره ی شیشه ای به پدرجون نگاه کردم ، کلی دستگاه بهش وصل بود ، با خودم گفتم این بلا دیگه از کجا به سرمون نازل شد؟ کم میکشیم که پشت هم برامون از زمین و زمان میباره؟ پدرجون فکرمو خیلی مشغول کرد ، انقدر دعا گفتم ، خدا رو صدا زدم ، ازش شفای پدرجون رو خواستم تا پشت همون در ، نشسته خوابم برد ، پس خدا کجا بود؟ کجا؟ با سروصدای «وای بابام» آرتونیس چشم باز کرد ، پنج دقیقه هم نشده بود که خوابیدم ، بلند شدم ، آرتونیس با چشم های اشکی بدو بدو به سمت من میومد و سامان هم پشت سرش ، تا من رو دید ، گفت:
- تو که گفتی هیچی نیست ، پس چرا بابام این شکلیه؟
- آرتونیس به خدا لازم نبود تو بیای...
- چی میگی؟ پدر من رو تخت بیمارستانه تو کمائه...
- تو رو خدا تو داد نزن ، اینجوری گریه نکن ، فکر بچه ات باش.
- بابام کجاس؟ میخوام ببینمش.
- دکتر باید اجازه بده ، صبر کن یکم.
سامان- سلام.
- سلام.
سامان- آرتونیس عزیزم ، اصلا تو نباید همچین جایی باشی ، بیا ما بریم...
آرتونیس- چی میگی سامان؟ هان؟ بابام رفته کما بعد ما بریم؟ بریم چه غلطی بکنیم؟ من همینجا میمونم تا بذارن بابام رو ببینم ، بعدشم تا خوب نشه برنمیگردم.
- عزیزم اینطوری که نمیشه... این همه مدت تو راه بودی ، برو یکم استراحت کن ، ما خودمون پدرجون رو منتقل میکنیم تهران ، فعلا شما برید ، من هستم ، آدرین هم رفته امامزاده.
سامان- شماهم که خسته شدید.
- به نسبت حالم از بقیه بهتره ، من میمونم ، شما آرتونیس رو ببرید.
- با اینکه یه تصادف ساده بود ولی بابا نمیدونی چه حالی شدم... حالم بیخودی نبود ، بابا چرا رفتی تو کما آخه... بعد میشا و مامان و آرتیمان دیگه طاقت رفتن هیچ کدومتون رو ندارم... تورو قرآن دیگه منو تنها نذارید من میمیرم ، تو رو خدا قبل من نرید... دق میکنم به خدا بابا...
داشت گریه میکرد ، مثله یه پسربچه ی معصوم گریه میکرد ، ادامه داد...
- بابا اون از مامان اون از آرتیمان ، زندگیمم که دیگه گفتن نداره ، بابا تو اگه بری من نابود میشم ، من به احتمالات دکتر کاری ندارم ، من فقط میخوام تو چشم هات رو باز کنی بابا ، باشه؟
و دوباره اشک ریخت ، حساب اشک های خودم رو از یاد بردم ، دیگه نگاشون نمیکردم ، چند دقیقه بعد درحالی که خودم اشک میریختم ، در اتاق پدرجون باز شد و آدرین با چشم هایی قرمز رنگ بیرون اومد ، رو بهش گفتم:
- آدرین به هوش میاد؟
- من از کجا بدونم؟
- حالت خوبه؟
- میشه خوب باشه؟
- ناراحت نباش عزیزم.
- نوشیکا من یه اشتباه کردم... میترسم پدرم رو به خاطر اشتباهم از دست بدم...
- آدرین انقدر ناراحت نکن خودت رو ، بگو دکتر چی گفت؟
- من نمیتونم با آرتونیس رو به رو بشم... میرم امامزاده.
- باشه...
و بعد رفت و جلوی چشم هام کم کم غیب شد و رفت... از پنجره ی شیشه ای به پدرجون نگاه کردم ، کلی دستگاه بهش وصل بود ، با خودم گفتم این بلا دیگه از کجا به سرمون نازل شد؟ کم میکشیم که پشت هم برامون از زمین و زمان میباره؟ پدرجون فکرمو خیلی مشغول کرد ، انقدر دعا گفتم ، خدا رو صدا زدم ، ازش شفای پدرجون رو خواستم تا پشت همون در ، نشسته خوابم برد ، پس خدا کجا بود؟ کجا؟ با سروصدای «وای بابام» آرتونیس چشم باز کرد ، پنج دقیقه هم نشده بود که خوابیدم ، بلند شدم ، آرتونیس با چشم های اشکی بدو بدو به سمت من میومد و سامان هم پشت سرش ، تا من رو دید ، گفت:
- تو که گفتی هیچی نیست ، پس چرا بابام این شکلیه؟
- آرتونیس به خدا لازم نبود تو بیای...
- چی میگی؟ پدر من رو تخت بیمارستانه تو کمائه...
- تو رو خدا تو داد نزن ، اینجوری گریه نکن ، فکر بچه ات باش.
- بابام کجاس؟ میخوام ببینمش.
- دکتر باید اجازه بده ، صبر کن یکم.
سامان- سلام.
- سلام.
سامان- آرتونیس عزیزم ، اصلا تو نباید همچین جایی باشی ، بیا ما بریم...
آرتونیس- چی میگی سامان؟ هان؟ بابام رفته کما بعد ما بریم؟ بریم چه غلطی بکنیم؟ من همینجا میمونم تا بذارن بابام رو ببینم ، بعدشم تا خوب نشه برنمیگردم.
- عزیزم اینطوری که نمیشه... این همه مدت تو راه بودی ، برو یکم استراحت کن ، ما خودمون پدرجون رو منتقل میکنیم تهران ، فعلا شما برید ، من هستم ، آدرین هم رفته امامزاده.
سامان- شماهم که خسته شدید.
- به نسبت حالم از بقیه بهتره ، من میمونم ، شما آرتونیس رو ببرید.