26-06-2014، 19:09
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-06-2014، 19:15، توسط سهیل@@@@@@@@@@@.)
قسمت نوزدهم
نگار:
صبح با نورخورشید که خورد تو چشمام بیدار شدم به ساعت نگاه کردم
واییییی ساعت7 بود
ساعت7:30 کلاس داشتم
مثل فشنگ از جام پاشدمورفتم دستشویی وصورتمو شستم ورفتم پایین
همه تواشپز خونه بودن یه سلام بلند دادم
جوابمو دادن وباتعجب نگام کردن وبعدش زدن زیر خنده
من:بچه ها مطمئنید قرصاتونو خوردید؟؟؟؟
نفس:نگاریه نگاه به خودت کردی؟؟؟؟
من:مگه چمه؟؟؟
نگین درحال خندیدن:برو خودت ببین
ازاشپزخونه اومدم بیرون ورفتم جلو اینه
وااااااااا چرا چتریام اینجوری شده؟؟؟ چرا اینقدر کوتاه شده؟؟؟؟
چتری هام به طرز نامرتبی کوتاه شده بود
یعنی کی این کارو کرده؟؟؟!!!!
ارویننننننننننننن
با جیغ:اروین زنده ات نمیذارم
ودویدم تو اشپزخونه
اروین از جاش پریدوگفت:وا تعادل روانی نداریا ،به من چه موهات اینجوری شده؟؟
من باجیغ:خودش که کوتاه نمیشه،تو این خونه ام کی جز تو با من دشمنی داره؟؟؟
همینجوری داشتیم دور میز میچرخیدیم وهمدیگه رو تهدید میکردیم
که سریع یه لیوان شیر از رو میز برداشتم و ریختم رو صورت ولباسش
که از حرکت وایساد منم از فرصت استفاده کردم بهش نزدیک تر شدم
وکره رو برداشتم وبادست توصورتش مالیدم
وبعد با لبخند به شاهکارم نگاه کردم وعقب عقب از اشپزخونه خارج شدم در همون حالت داد زدم
من:این تازه کمش بود منتظر بدتر ازاینها باش
ورفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که حداقل تونستم یخورده از این کارشو تلافی کنم
اما با دوباره دیدن خودم تواینه دلم میخواست بزنم رو گریه شبیه خدمتکارای تو یوزارسیف شده بودم(دخترا این حسو خوب درک میکنن)
اروین الهی تو ختمت اهنگ«خوشگلا باید برقصن» بذارم وخودم برم وسط قر بدم
وایییییییی خدا قلبم،این پسرمنو پیر کرد با این کاراش الهی به زمین گزم بخوری به خداوندی خدا شیرمو حلالت نمیکنم(مشکلی نیست فقط جو گرفتتش)
اه نذاشت یه لقمه صبحونه بخورما
الان باید گرسنه برم دانشگاه
با لب ولوچه ی اویزون لباسامو پوشیدمو راهی دانشگاه شدم
قسمت بیستم:
نفس:
من:ایدین ایدین ایدین ایدین ایدی ایدی ایدی
ایدین:اه بسه دختر سرمو خوردی الان میام،در ضمن بار اخرت باشه منوآیدی صدا میکنی ها وگرنه بد میبینی
من:ایدین به جان مادرم دیگه راهم نمیدن بدوووووووو
ایدین:اومدم بابا
وایییی خدا فقط اسم ما خانوما بد درفته ها وگرنه این ایدین صد برابر یه خانوم طولش میده
سوار ماشین اقا شدیم و راه افتادیم
****
من:ایدین جونم؟؟؟
ایدین:چی میخوای؟؟راستشو بگو
من:ببین تو که خوبی توکه مهربونی توکه...
ایدین مثل موز نشسته پرید وسط نطقم وگفت:
برو سر اصل مطلب
من:بابا به خدا دیشب هرکاری کردم نتونستم ریاضی کار کنم...
ایدین:خب؟؟؟
من:میشه سوالای امتحانی بهم بدی؟؟؟
ایدین:چی؟؟؟
من:به جان خودم فقط همین یه باره
ایدین:نمیشه
من:توروخدا
باقیافه ی مظلوم بهش زل زدم
ایدین:لازم نیست قیافتو مثل گربه ی شرک کنی گفتم نمیشه
من:خیلی بدی
وروموکردم سمت پنجره
حالا امتحانو چیکار کنم؟؟؟
اه این ایدینم که سوالایی میده که ادم تو کفش میمونه
*****
داشتم از ماشین پیاده میشدم که ایدین صدام کرد
با قیافه بغ کرده نگاش کردم که لبخند ملیحی زدوگفت
صفحه ی 36و37 بروبشین بخون
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم
رفتم جلو ومحکم گونشو بوسیدم واز ماشین پیاده شدم وداد زدم
خیلی اقایییییی
وتا راه مدرسه رو دویدم
قسمت بیست ویکم
نگین:
خسته وکوفته له ولورده رسیدم خونه،هیچکی خونه نبود
کفشامو هرکدوم یه جا پرت کردم وکیفمو انداختم رو کاناپه ورفتم تو اشپزخونه
دریخچالوباز کردم وداشتم از بطری اب میخوردم که...
ارمین:فکر کنم بشر یه چیزی به اسم لیوان اختراع کرده
انقدر هول شدم که بطریو از دهنم دور کردم که باعث شد اب بریزه تو یقم
من:وایییی یخ کردم
وهمینجور یقمو تکون میدادم اما مگه خشک میشه
من:ببین چیکار کردی؟؟
ارمین:به من چه ربطی داره؟
من:نمیتونی ابراز وجود کنی؟؟؟
ارمین:یعنی تو نفهمیدی کیفتو توسر کی کوبیدی ؟؟
من:کیفمو؟؟
من که کیفمو رو کاناپه انداخته بودم
من:تو روکاناپه خوابیده بودی؟؟
ارمین با قیافه شاکی:بله
من:اِخب چیزه اه اصلا میخواستی نخوابی به من چه؟؟؟
ارمین:چقدر رو داری تو بشر
من:من رفتم لباسامو برای شب اماده کنم؛درضمن زنگ بزن از بیرون غذا بیارن امروز غذا مذا نداریم
ارمین:امر دیگه؟؟؟
من:فعلا که هیچی اما یه چند ساعتی وایسا تا فکرامو بکنم بعد بهت میگم
و رفتم بالا
قسمت بیست ودوم
نفس:
من:اینجاست؟؟
اروین:اره
نگار:نعععع؟؟؟
ایدین:اینقدر تعجب اوره؟
من:خب اخه اینجا که خیلی بزرگه،تازه با این سیم خاردارهایی که به نرده ها وصله ورود به خونه غیر ممکنه
اروین:باید صبر کنید ارمین بیاد،اون نقشه رو ریخته
شب شده بود وما اومده بودیم تا ازنزدیک خونه روببینیم
چون همگی تو یه ماشین جا نمی شدیم
قرار گذاشتیم با دوتا ماشین بیایم
من ونگار،آیدینواروین توماشین اروین که یک ازرای مشکی بود
ونگین وارمینم با ماشین ارمین که کوپه مشکی بود میومدن
ما زودتر از اون ها رسیده بودیم ومنتطرشون بودیم
من :میگم بچه ها فکر کنم اینها مارو پیچوندنا خودشون رفتن...
خواستم ادامه ی حرفمو بزنم که صدای بوق ماشینیو شنیدم وبرگشتم سمت پنجره ی ماشین که دیدم نگین وارمین شرفیاب شدن(اینجوری نوشته میشه؟؟)
از ماشین پیاده شدیم
من با صدای نه بلند نه اروم رو به نگین وارمین
من:بابا شما کجایید یک ساعته؟؟؟ اگه بدونید اینا چه حرفایی پشت سرتون که نمیزدن. شما ماروپیچوندین،خودتون رفتید عشق وحال و یه همچین چیزایی میگفتن،مراعات من بدبخت که هنوز کامل 18سالم نشده رو هم نمیکردن که...
یه نگاه به قیافه ی بچه ها کردم
قیافه نگار:مثل خری که میخواد جفتک بندازه
قیافه اروین:مث خری که گازش گرفته باشن
واما قیافه ی ایدین قشنگ تداعی این شعرو برای من میکرد:
ایییی یه نفسی من بسازم،من بسازم چهل ستون چهل پنجره
یعنی کلا میخواست منو با خاک یکسان کنه ها
من:اِ چیزه،حرفاشون اونچنان موردی هم نداشتا،اصلا اقا بیاین بریم سراغ کارمون،راستی یه نکته هرگونه چشم غره،فحش وکتک زدن تلافی کردن به اینجانب پیگرد قانونی دارد،تصویر دنیای نفس
ارمین:باید بریم پشت باغ
از ترس شهادت به دست این قوم مغول اولین نفر به سمت پشت باغ حرکت کردم
راهش خیلی تاریک و صد البته باریک بود
منم که شــــجــــاع،اصلا دست پسر شجاعو ازپشت بستم
باشلواری خیس شده مجبور به پناه گرفتن پشت فریزرعزیز شدم(ایدین میگه)
رسیدیم ته باغ
به دیوار نگاه کردم
اِ پس سیم خاردارها کو؟؟؟
یعنی فقط جلوی درو سیم خاردار کشیدن؟؟؟نرده هم نداره؟؟!!
ارمین:5شب دیگه باید بیایم اینجا وکارمونو شروع کنیم
نگار:چرا5 شب دیگه؟؟
ارمین:یک؛ما باید یه سری فنون رزمی یاد شما بدیم تا بتونید از خودتون دفاع کنید دو؛پس فردا باید هر6 نفرمون تویه مهمونی شرکت داشته باشیم
نگین:اولا ما هرسه نفرمون کاراته کار میکنیم دوما مهمونی برا چی؟؟
ارمین:خب پس مبارزه میکنیم،مهمونیم به خاطر اینکه از یه شخصی باید تو همون مهمونی نقشه ی این خونه رو بگیرم
ای الهی من خبر عروسی تو بشنوم نگین،اخه من چجوری با این گودزیلاها مبارزه کنم؟؟؟؟
من:نمیشه ما نیایم؟؟؟اصلا جا قحطه میخواین تو مهمونی نقشه ردوبدل کنید؟؟؟؟؟
اروین:خب دیگه سریع تر بریم که فردا یه مبارزه در پیش داریم
حیف حیف که الان خسته ام وگرنه مارو مسخره میکنی؟؟؟
رفتیم سوار ماشینا شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم
*******
فرداصبح زودتر از همه ازجام بلند شدم
خب خداروشکر این سه روز رو تعطیل بودیم
حالا اول صبحی چیکار کنم؟؟؟؟
خب بگیرم یه خوده دیگه بخوابم
سرمو گذاشتم رو بالش
تقریبا یه ربع گذشت اما مگه خوابم میبره؟؟؟
خب پس بیخیال خواب بزار یکم فکر کنم ببینم چیکار کنم؟؟؟
احساس میکنم شدید به کرم ریزی نیاز دارم
وخدایی چه کسی بهتر از ایدین برای این کار؟؟؟
خب حالا چه بلایی سرش بیارم؟؟؟
آهــــا فهمیدم(نخود سیاه کشف کرده)
******
پاورچین پاورچین رفتم تو اشپزخونه
رفتم سراغ یخچال یه لیوان اب سرد ریختم تو لیوان وراهی طبقه بالا شدم
که نگین تو راهرو دیدم
نگین:سلام صبح بخیر،این لیوان اب دستت چیه؟؟میخوای کی عذاب قبر بدی؟؟(ببینید این دختر گلم من با ذات بدجنس نفس اشنایی داره)
من:علیک سلام اباجی گل خودم،خَیوُبی بالامجان؟؟؟(خوبی عزیزم؟؟؟)
نگین:مرسی ممنون خوبم ،نگفتی؟؟
من:واااا منو فشار قبر؟؟؟مگه من نکیر منکرم؟؟؟اصلا ازار من به یه مورچه می رسه؟؟(به مورچه نه،ولی به کروکدیل وانواع اقسام گودزیلا،هرکول میرسه)می خوام ابو بخورم
نگین با قیافه مشکوک:باشه پس من برم صبحونه اماده کنم
نگین رفت پایین،که یکهو صدای در اتاق ایدی جونم اومد
سریع رفتم پشت دیوار قایم شدم که تا خواست بره سمت دستشویی ابو بریزم رو شلوارش
بدبخت داشت خمیازه میکشید که با این کار من خمیازش نصفه موند وبهت زده خم شدویه نگاه به شلوارش کرد
که من از مخفیگاهم اومدم بیرونو باصدای بلند چگونه گفتم:
نی نی چرا جیش کردی شلوارتو چرا خیس کردی
مامان مامان دیگه جیش نمیکنم شلوارمو دیگه خیس نمیکنم
این بار اخرم بود شلوارخواهرم بود
به جان خودم این ایدین منو زنده نمی ذاره
این خط اینم نشون
من:حالت خوبه؟؟
همین حرفم باعث شد اتیشی بشه وبه سمتم هجوم بیاره
یا قمربنی هاشم خودمو به خودت سپردم
منم ناخوداگاه شروع کردم دویدن
نگار:[/size]
داشتم از پله ها میومدم پایین که نفسو دیدم وارد خونه شد
من:سلام،وا چرا مثل موش اب کشیده شدی؟؟؟
نفس:نگار برو کنار تا تک تک موهاتو نکندم
من:خیله خوب بابا ،چرا اینقدر قاطی؟؟
نفس همینطور که از پله ها میرفت بالابلند گفت:چیزی نیست
اما من که میدونم یکی اینو گاز گرفته وگرنه نفس بیخودی هار نمیشه!!!
فعلا اینوبیخیال الان کار مهم تری دارم
حمله به صبحونه ی خوشمزه ایی که نگین درست کرده
****
وقتی که چاییمو خوردم رو به بچه ها گفتم
من:بچه امروز که تعطیله میخوایم چیکار کنیم؟؟بابا حوصلم سرید تو این خونه
ارمین:امروز باید برای فرداشب و5 روز دیگه بریم خرید،میتونیم تا ساعت 3که میخوایم بریم بازی کنیم
ناخوداگاه با بردن اسم خرید نیشم تا بناگوشم باز شد،وایی من عاشق خریدم
نگین:چه بازی؟؟؟
ارمین:والیبال خوبه؟
من ونگین:عالیه
نمیدونم چرا احساس میکنم نفس خیلی تو خودشه
رو به نگین باصدای اروم:نفس چش شده؟؟خیلی تو خودشه؟؟
نگین:نمیدونم،بعد از اینکه ازاینکه ازبیرون اومد،همینجوری تو خودش بوده
اروین:خب برید یه لباس درست حسابی بپوشین که هوا خیلی سرده
همه از جامون بلند شدیم هرکی یه چیزیو از رو میز برداشتو گذاشت سرجاش و رفت تا لباس مناسب بپوشه
******
همه تو حیاط جمع شده بودیم واروین وارمین داشتن تورو واسه بازی نصب میکردن
نصب تور که تموم شد اومدن سمت ما
ایدین:کیا یار میکشن؟
نگین وارمین دستاشون بردن بالا
اروین:خب شما دوتا باهم یار بکشید
نگین وارمین جلوی هم وایسادن ویکهو دوتایی باهم گفتن
من من
نگین:من من
ارمین بایک ابروی بالارفته:من من
نگین با سماجت:من من
ارمین:من من
اروین:داداش بیخیال بابا خانوما مقدم ترن
افرین افرین پسرجنتلمن خودم(حس مالکیت گرفتتش)
نگین:من من
ارمین:تو تو
نگین:کشیدم
ارمین:کی رو؟؟
نگین:نگارو
ارمین:اروینو
نگین:ایدینو
ارمین:نفسو
وبه این ترتیب بازی شروع شد
نگار:
صبح با نورخورشید که خورد تو چشمام بیدار شدم به ساعت نگاه کردم
واییییی ساعت7 بود
ساعت7:30 کلاس داشتم
مثل فشنگ از جام پاشدمورفتم دستشویی وصورتمو شستم ورفتم پایین
همه تواشپز خونه بودن یه سلام بلند دادم
جوابمو دادن وباتعجب نگام کردن وبعدش زدن زیر خنده
من:بچه ها مطمئنید قرصاتونو خوردید؟؟؟؟
نفس:نگاریه نگاه به خودت کردی؟؟؟؟
من:مگه چمه؟؟؟
نگین درحال خندیدن:برو خودت ببین
ازاشپزخونه اومدم بیرون ورفتم جلو اینه
وااااااااا چرا چتریام اینجوری شده؟؟؟ چرا اینقدر کوتاه شده؟؟؟؟
چتری هام به طرز نامرتبی کوتاه شده بود
یعنی کی این کارو کرده؟؟؟!!!!
ارویننننننننننننن
با جیغ:اروین زنده ات نمیذارم
ودویدم تو اشپزخونه
اروین از جاش پریدوگفت:وا تعادل روانی نداریا ،به من چه موهات اینجوری شده؟؟
من باجیغ:خودش که کوتاه نمیشه،تو این خونه ام کی جز تو با من دشمنی داره؟؟؟
همینجوری داشتیم دور میز میچرخیدیم وهمدیگه رو تهدید میکردیم
که سریع یه لیوان شیر از رو میز برداشتم و ریختم رو صورت ولباسش
که از حرکت وایساد منم از فرصت استفاده کردم بهش نزدیک تر شدم
وکره رو برداشتم وبادست توصورتش مالیدم
وبعد با لبخند به شاهکارم نگاه کردم وعقب عقب از اشپزخونه خارج شدم در همون حالت داد زدم
من:این تازه کمش بود منتظر بدتر ازاینها باش
ورفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که حداقل تونستم یخورده از این کارشو تلافی کنم
اما با دوباره دیدن خودم تواینه دلم میخواست بزنم رو گریه شبیه خدمتکارای تو یوزارسیف شده بودم(دخترا این حسو خوب درک میکنن)
اروین الهی تو ختمت اهنگ«خوشگلا باید برقصن» بذارم وخودم برم وسط قر بدم
وایییییییی خدا قلبم،این پسرمنو پیر کرد با این کاراش الهی به زمین گزم بخوری به خداوندی خدا شیرمو حلالت نمیکنم(مشکلی نیست فقط جو گرفتتش)
اه نذاشت یه لقمه صبحونه بخورما
الان باید گرسنه برم دانشگاه
با لب ولوچه ی اویزون لباسامو پوشیدمو راهی دانشگاه شدم
قسمت بیستم:
نفس:
من:ایدین ایدین ایدین ایدین ایدی ایدی ایدی
ایدین:اه بسه دختر سرمو خوردی الان میام،در ضمن بار اخرت باشه منوآیدی صدا میکنی ها وگرنه بد میبینی
من:ایدین به جان مادرم دیگه راهم نمیدن بدوووووووو
ایدین:اومدم بابا
وایییی خدا فقط اسم ما خانوما بد درفته ها وگرنه این ایدین صد برابر یه خانوم طولش میده
سوار ماشین اقا شدیم و راه افتادیم
****
من:ایدین جونم؟؟؟
ایدین:چی میخوای؟؟راستشو بگو
من:ببین تو که خوبی توکه مهربونی توکه...
ایدین مثل موز نشسته پرید وسط نطقم وگفت:
برو سر اصل مطلب
من:بابا به خدا دیشب هرکاری کردم نتونستم ریاضی کار کنم...
ایدین:خب؟؟؟
من:میشه سوالای امتحانی بهم بدی؟؟؟
ایدین:چی؟؟؟
من:به جان خودم فقط همین یه باره
ایدین:نمیشه
من:توروخدا
باقیافه ی مظلوم بهش زل زدم
ایدین:لازم نیست قیافتو مثل گربه ی شرک کنی گفتم نمیشه
من:خیلی بدی
وروموکردم سمت پنجره
حالا امتحانو چیکار کنم؟؟؟
اه این ایدینم که سوالایی میده که ادم تو کفش میمونه
*****
داشتم از ماشین پیاده میشدم که ایدین صدام کرد
با قیافه بغ کرده نگاش کردم که لبخند ملیحی زدوگفت
صفحه ی 36و37 بروبشین بخون
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم
رفتم جلو ومحکم گونشو بوسیدم واز ماشین پیاده شدم وداد زدم
خیلی اقایییییی
وتا راه مدرسه رو دویدم
قسمت بیست ویکم
نگین:
خسته وکوفته له ولورده رسیدم خونه،هیچکی خونه نبود
کفشامو هرکدوم یه جا پرت کردم وکیفمو انداختم رو کاناپه ورفتم تو اشپزخونه
دریخچالوباز کردم وداشتم از بطری اب میخوردم که...
ارمین:فکر کنم بشر یه چیزی به اسم لیوان اختراع کرده
انقدر هول شدم که بطریو از دهنم دور کردم که باعث شد اب بریزه تو یقم
من:وایییی یخ کردم
وهمینجور یقمو تکون میدادم اما مگه خشک میشه
من:ببین چیکار کردی؟؟
ارمین:به من چه ربطی داره؟
من:نمیتونی ابراز وجود کنی؟؟؟
ارمین:یعنی تو نفهمیدی کیفتو توسر کی کوبیدی ؟؟
من:کیفمو؟؟
من که کیفمو رو کاناپه انداخته بودم
من:تو روکاناپه خوابیده بودی؟؟
ارمین با قیافه شاکی:بله
من:اِخب چیزه اه اصلا میخواستی نخوابی به من چه؟؟؟
ارمین:چقدر رو داری تو بشر
من:من رفتم لباسامو برای شب اماده کنم؛درضمن زنگ بزن از بیرون غذا بیارن امروز غذا مذا نداریم
ارمین:امر دیگه؟؟؟
من:فعلا که هیچی اما یه چند ساعتی وایسا تا فکرامو بکنم بعد بهت میگم
و رفتم بالا
قسمت بیست ودوم
نفس:
من:اینجاست؟؟
اروین:اره
نگار:نعععع؟؟؟
ایدین:اینقدر تعجب اوره؟
من:خب اخه اینجا که خیلی بزرگه،تازه با این سیم خاردارهایی که به نرده ها وصله ورود به خونه غیر ممکنه
اروین:باید صبر کنید ارمین بیاد،اون نقشه رو ریخته
شب شده بود وما اومده بودیم تا ازنزدیک خونه روببینیم
چون همگی تو یه ماشین جا نمی شدیم
قرار گذاشتیم با دوتا ماشین بیایم
من ونگار،آیدینواروین توماشین اروین که یک ازرای مشکی بود
ونگین وارمینم با ماشین ارمین که کوپه مشکی بود میومدن
ما زودتر از اون ها رسیده بودیم ومنتطرشون بودیم
من :میگم بچه ها فکر کنم اینها مارو پیچوندنا خودشون رفتن...
خواستم ادامه ی حرفمو بزنم که صدای بوق ماشینیو شنیدم وبرگشتم سمت پنجره ی ماشین که دیدم نگین وارمین شرفیاب شدن(اینجوری نوشته میشه؟؟)
از ماشین پیاده شدیم
من با صدای نه بلند نه اروم رو به نگین وارمین
من:بابا شما کجایید یک ساعته؟؟؟ اگه بدونید اینا چه حرفایی پشت سرتون که نمیزدن. شما ماروپیچوندین،خودتون رفتید عشق وحال و یه همچین چیزایی میگفتن،مراعات من بدبخت که هنوز کامل 18سالم نشده رو هم نمیکردن که...
یه نگاه به قیافه ی بچه ها کردم
قیافه نگار:مثل خری که میخواد جفتک بندازه
قیافه اروین:مث خری که گازش گرفته باشن
واما قیافه ی ایدین قشنگ تداعی این شعرو برای من میکرد:
ایییی یه نفسی من بسازم،من بسازم چهل ستون چهل پنجره
یعنی کلا میخواست منو با خاک یکسان کنه ها
من:اِ چیزه،حرفاشون اونچنان موردی هم نداشتا،اصلا اقا بیاین بریم سراغ کارمون،راستی یه نکته هرگونه چشم غره،فحش وکتک زدن تلافی کردن به اینجانب پیگرد قانونی دارد،تصویر دنیای نفس
ارمین:باید بریم پشت باغ
از ترس شهادت به دست این قوم مغول اولین نفر به سمت پشت باغ حرکت کردم
راهش خیلی تاریک و صد البته باریک بود
منم که شــــجــــاع،اصلا دست پسر شجاعو ازپشت بستم
باشلواری خیس شده مجبور به پناه گرفتن پشت فریزرعزیز شدم(ایدین میگه)
رسیدیم ته باغ
به دیوار نگاه کردم
اِ پس سیم خاردارها کو؟؟؟
یعنی فقط جلوی درو سیم خاردار کشیدن؟؟؟نرده هم نداره؟؟!!
ارمین:5شب دیگه باید بیایم اینجا وکارمونو شروع کنیم
نگار:چرا5 شب دیگه؟؟
ارمین:یک؛ما باید یه سری فنون رزمی یاد شما بدیم تا بتونید از خودتون دفاع کنید دو؛پس فردا باید هر6 نفرمون تویه مهمونی شرکت داشته باشیم
نگین:اولا ما هرسه نفرمون کاراته کار میکنیم دوما مهمونی برا چی؟؟
ارمین:خب پس مبارزه میکنیم،مهمونیم به خاطر اینکه از یه شخصی باید تو همون مهمونی نقشه ی این خونه رو بگیرم
ای الهی من خبر عروسی تو بشنوم نگین،اخه من چجوری با این گودزیلاها مبارزه کنم؟؟؟؟
من:نمیشه ما نیایم؟؟؟اصلا جا قحطه میخواین تو مهمونی نقشه ردوبدل کنید؟؟؟؟؟
اروین:خب دیگه سریع تر بریم که فردا یه مبارزه در پیش داریم
حیف حیف که الان خسته ام وگرنه مارو مسخره میکنی؟؟؟
رفتیم سوار ماشینا شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم
*******
فرداصبح زودتر از همه ازجام بلند شدم
خب خداروشکر این سه روز رو تعطیل بودیم
حالا اول صبحی چیکار کنم؟؟؟؟
خب بگیرم یه خوده دیگه بخوابم
سرمو گذاشتم رو بالش
تقریبا یه ربع گذشت اما مگه خوابم میبره؟؟؟
خب پس بیخیال خواب بزار یکم فکر کنم ببینم چیکار کنم؟؟؟
احساس میکنم شدید به کرم ریزی نیاز دارم
وخدایی چه کسی بهتر از ایدین برای این کار؟؟؟
خب حالا چه بلایی سرش بیارم؟؟؟
آهــــا فهمیدم(نخود سیاه کشف کرده)
******
پاورچین پاورچین رفتم تو اشپزخونه
رفتم سراغ یخچال یه لیوان اب سرد ریختم تو لیوان وراهی طبقه بالا شدم
که نگین تو راهرو دیدم
نگین:سلام صبح بخیر،این لیوان اب دستت چیه؟؟میخوای کی عذاب قبر بدی؟؟(ببینید این دختر گلم من با ذات بدجنس نفس اشنایی داره)
من:علیک سلام اباجی گل خودم،خَیوُبی بالامجان؟؟؟(خوبی عزیزم؟؟؟)
نگین:مرسی ممنون خوبم ،نگفتی؟؟
من:واااا منو فشار قبر؟؟؟مگه من نکیر منکرم؟؟؟اصلا ازار من به یه مورچه می رسه؟؟(به مورچه نه،ولی به کروکدیل وانواع اقسام گودزیلا،هرکول میرسه)می خوام ابو بخورم
نگین با قیافه مشکوک:باشه پس من برم صبحونه اماده کنم
نگین رفت پایین،که یکهو صدای در اتاق ایدی جونم اومد
سریع رفتم پشت دیوار قایم شدم که تا خواست بره سمت دستشویی ابو بریزم رو شلوارش
بدبخت داشت خمیازه میکشید که با این کار من خمیازش نصفه موند وبهت زده خم شدویه نگاه به شلوارش کرد
که من از مخفیگاهم اومدم بیرونو باصدای بلند چگونه گفتم:
نی نی چرا جیش کردی شلوارتو چرا خیس کردی
مامان مامان دیگه جیش نمیکنم شلوارمو دیگه خیس نمیکنم
این بار اخرم بود شلوارخواهرم بود
به جان خودم این ایدین منو زنده نمی ذاره
این خط اینم نشون
من:حالت خوبه؟؟
همین حرفم باعث شد اتیشی بشه وبه سمتم هجوم بیاره
یا قمربنی هاشم خودمو به خودت سپردم
منم ناخوداگاه شروع کردم دویدن
سمت بیست وسوم
نفس:
سریع دویدم سمت در هال و بی وقفه خودمو پرت کردم تو حیاط وباسرعت نور شروع کردم دویدن
من که میدونم دست این بشر به من برسه تیکه بزرگم ناخن انگشت کوچیکه ی پامه پس عمرا بزارم بهم برسی اقا ایدین
همینجوری داشتم میدویدم که صدای پارس سگ از پشت سرم شنیدم
یاخدا مگه اینو نبسته بودن پس چرا بازه؟؟؟
ناخودگاه جیغ کشیدم:
یکی این سگه رو بگیره الان منو میخوره
همینجوری داشتم میدویدم که رسیدم ته باغ وبه دیوار چسبیدم
وایی حالا چیکارکنم؟؟دیوارم که خیلی بلنده
این سگه الان میاد منو تیکه تیکه میکنه که...
اصلا انگار به کل ایدینو فراموش کرده بودم
رومو کردم طرف سگه که هر لحظه با سرعت سرسام اوری بهم نزدیک میشد
دیگه تقریبا بهم رسیده بود که از ترس زدم زیر گریه وهمون جا روی زمین نشسته ام
خدا بیامرزتم دختر خوبی بودم،اما نه من نمی خوام بمیرم
داشتم به مرگ فکر میکردم وگریه میکردم که صدای یه سوت خیلی بلندو شنیدم
کاش قبل مرگم منم میتونستم اینطوری سوت بزنم!!!
منتظر بودم سگ بیاد کارمو تموم کنه
اما هر چی صبر کردم نیومد
سرمو از رو پاهام بلند کردم که دیدم یه فرشته ی چشم ابی جلو روم وایساده
ناخوداگاه گریه ام بند اومدو محو زیبایی ایدین شدم(دختره ی هیز)
خدایی این بشر چقدر جیگره
داشتم انالیزش میکردم که با تکون خوردنش وحرکتش سمت من مانعش شد
ای بمیری خوو دودقیقه سرجات وایسا،نمیمری که
اومد جلووگفت:خوبی؟؟؟
یعنی نگرانم شده؟؟!!!وایییی چه رمانتیک(من میگم این چل میزنه شما میگید نه)
دستشو جلو صورتم تکون دادوگفت:نفس حالت خوبه؟؟؟
وایییی چه خوشمل میگه نفس
نفس به فدات
وا چرا من این طوری شدم؟؟؟خل شدم؟؟(بودی عزیزم)
سرمو به چپ وراست تکون دادم تا این افکار مزخرف از سرم بپره
از جام بلند شدم وزمزمه کنان گفتم:
خوبم
وبه سمت در خونه حرکت کردم وباخودم درگیر بودم
یعنی من ایدین رو دوست دارم؟؟
نه نه من دوسش ندارم
چرا خودتو گول میزنی نفس؟؟مگه تو نبودی وقتی فرناز با ایدین حرف میزد برج زهرمار می شدی
نه من از اون دختره بدم میاد،ربطی به ایدین نداشت
باشه تو از اون دختره بدت میاد از مهشید چی؟؟ از مهشید دوست صمیمیتم بدت میاد؟؟؟اگه نمیاد پس چرا وقتی دیدی داره با ایدین حرف میزنه نسبت بهش سرد شدی؟؟چرا وقتی ایدینو میبینی تپش قلب میگیری؟؟ها؟؟؟
زمزمه وار:ولی اون منو دوست نداره
ازکجا میدونی؟؟؟
خلاصه با وجدانم درحال کل انداختن بودم که احساس کردم کمرم،سرم ،کلا همه ی جونم از پشت خیس شد
برگشتم دیدم ایدین بیشعور شلنگ ابو برداشته به سمت من گرفته و تموم جونمو خیس کرده
جیغ زدم:زنده ات نمیذارم ایدین
ایدین خونسرد:زدی ضربتی ضربتی نوش کن خانوم کوچولو
من:من کوچولو نیستم بابابزرگ
ایدین درحالی که از کنارم رد میشد:ببخشید اشتباه شد« مامان بزرگ»
و سریع رفت تو خونه
وای خدا من اینو میکشم تکه تکه اَش میکنم
همینجوری با غرغر راهی خونه شدم
نمیدونم این یه روز منو حرص نده روزش شب نمیشه؟؟(کرم از خود درخته گلم)
نفس:
سریع دویدم سمت در هال و بی وقفه خودمو پرت کردم تو حیاط وباسرعت نور شروع کردم دویدن
من که میدونم دست این بشر به من برسه تیکه بزرگم ناخن انگشت کوچیکه ی پامه پس عمرا بزارم بهم برسی اقا ایدین
همینجوری داشتم میدویدم که صدای پارس سگ از پشت سرم شنیدم
یاخدا مگه اینو نبسته بودن پس چرا بازه؟؟؟
ناخودگاه جیغ کشیدم:
یکی این سگه رو بگیره الان منو میخوره
همینجوری داشتم میدویدم که رسیدم ته باغ وبه دیوار چسبیدم
وایی حالا چیکارکنم؟؟دیوارم که خیلی بلنده
این سگه الان میاد منو تیکه تیکه میکنه که...
اصلا انگار به کل ایدینو فراموش کرده بودم
رومو کردم طرف سگه که هر لحظه با سرعت سرسام اوری بهم نزدیک میشد
دیگه تقریبا بهم رسیده بود که از ترس زدم زیر گریه وهمون جا روی زمین نشسته ام
خدا بیامرزتم دختر خوبی بودم،اما نه من نمی خوام بمیرم
داشتم به مرگ فکر میکردم وگریه میکردم که صدای یه سوت خیلی بلندو شنیدم
کاش قبل مرگم منم میتونستم اینطوری سوت بزنم!!!
منتظر بودم سگ بیاد کارمو تموم کنه
اما هر چی صبر کردم نیومد
سرمو از رو پاهام بلند کردم که دیدم یه فرشته ی چشم ابی جلو روم وایساده
ناخوداگاه گریه ام بند اومدو محو زیبایی ایدین شدم(دختره ی هیز)
خدایی این بشر چقدر جیگره
داشتم انالیزش میکردم که با تکون خوردنش وحرکتش سمت من مانعش شد
ای بمیری خوو دودقیقه سرجات وایسا،نمیمری که
اومد جلووگفت:خوبی؟؟؟
یعنی نگرانم شده؟؟!!!وایییی چه رمانتیک(من میگم این چل میزنه شما میگید نه)
دستشو جلو صورتم تکون دادوگفت:نفس حالت خوبه؟؟؟
وایییی چه خوشمل میگه نفس
نفس به فدات
وا چرا من این طوری شدم؟؟؟خل شدم؟؟(بودی عزیزم)
سرمو به چپ وراست تکون دادم تا این افکار مزخرف از سرم بپره
از جام بلند شدم وزمزمه کنان گفتم:
خوبم
وبه سمت در خونه حرکت کردم وباخودم درگیر بودم
یعنی من ایدین رو دوست دارم؟؟
نه نه من دوسش ندارم
چرا خودتو گول میزنی نفس؟؟مگه تو نبودی وقتی فرناز با ایدین حرف میزد برج زهرمار می شدی
نه من از اون دختره بدم میاد،ربطی به ایدین نداشت
باشه تو از اون دختره بدت میاد از مهشید چی؟؟ از مهشید دوست صمیمیتم بدت میاد؟؟؟اگه نمیاد پس چرا وقتی دیدی داره با ایدین حرف میزنه نسبت بهش سرد شدی؟؟چرا وقتی ایدینو میبینی تپش قلب میگیری؟؟ها؟؟؟
زمزمه وار:ولی اون منو دوست نداره
ازکجا میدونی؟؟؟
خلاصه با وجدانم درحال کل انداختن بودم که احساس کردم کمرم،سرم ،کلا همه ی جونم از پشت خیس شد
برگشتم دیدم ایدین بیشعور شلنگ ابو برداشته به سمت من گرفته و تموم جونمو خیس کرده
جیغ زدم:زنده ات نمیذارم ایدین
ایدین خونسرد:زدی ضربتی ضربتی نوش کن خانوم کوچولو
من:من کوچولو نیستم بابابزرگ
ایدین درحالی که از کنارم رد میشد:ببخشید اشتباه شد« مامان بزرگ»
و سریع رفت تو خونه
وای خدا من اینو میکشم تکه تکه اَش میکنم
همینجوری با غرغر راهی خونه شدم
نمیدونم این یه روز منو حرص نده روزش شب نمیشه؟؟(کرم از خود درخته گلم)
نگار:[/size]
داشتم از پله ها میومدم پایین که نفسو دیدم وارد خونه شد
من:سلام،وا چرا مثل موش اب کشیده شدی؟؟؟
نفس:نگار برو کنار تا تک تک موهاتو نکندم
من:خیله خوب بابا ،چرا اینقدر قاطی؟؟
نفس همینطور که از پله ها میرفت بالابلند گفت:چیزی نیست
اما من که میدونم یکی اینو گاز گرفته وگرنه نفس بیخودی هار نمیشه!!!
فعلا اینوبیخیال الان کار مهم تری دارم
حمله به صبحونه ی خوشمزه ایی که نگین درست کرده
****
وقتی که چاییمو خوردم رو به بچه ها گفتم
من:بچه امروز که تعطیله میخوایم چیکار کنیم؟؟بابا حوصلم سرید تو این خونه
ارمین:امروز باید برای فرداشب و5 روز دیگه بریم خرید،میتونیم تا ساعت 3که میخوایم بریم بازی کنیم
ناخوداگاه با بردن اسم خرید نیشم تا بناگوشم باز شد،وایی من عاشق خریدم
نگین:چه بازی؟؟؟
ارمین:والیبال خوبه؟
من ونگین:عالیه
نمیدونم چرا احساس میکنم نفس خیلی تو خودشه
رو به نگین باصدای اروم:نفس چش شده؟؟خیلی تو خودشه؟؟
نگین:نمیدونم،بعد از اینکه ازاینکه ازبیرون اومد،همینجوری تو خودش بوده
اروین:خب برید یه لباس درست حسابی بپوشین که هوا خیلی سرده
همه از جامون بلند شدیم هرکی یه چیزیو از رو میز برداشتو گذاشت سرجاش و رفت تا لباس مناسب بپوشه
******
همه تو حیاط جمع شده بودیم واروین وارمین داشتن تورو واسه بازی نصب میکردن
نصب تور که تموم شد اومدن سمت ما
ایدین:کیا یار میکشن؟
نگین وارمین دستاشون بردن بالا
اروین:خب شما دوتا باهم یار بکشید
نگین وارمین جلوی هم وایسادن ویکهو دوتایی باهم گفتن
من من
نگین:من من
ارمین بایک ابروی بالارفته:من من
نگین با سماجت:من من
ارمین:من من
اروین:داداش بیخیال بابا خانوما مقدم ترن
افرین افرین پسرجنتلمن خودم(حس مالکیت گرفتتش)
نگین:من من
ارمین:تو تو
نگین:کشیدم
ارمین:کی رو؟؟
نگین:نگارو
ارمین:اروینو
نگین:ایدینو
ارمین:نفسو
وبه این ترتیب بازی شروع شد