04-07-2014، 11:07
پست چهارم
نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.
دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.
تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.
امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.
در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟
لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟
_اره خوبم.
حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.
_یک لیوان اب میدی.
_اوهوم.
از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.
_برای خودت میخوای؟
_نه برای پارسا.
کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.
وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.
چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود...
ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.
+++
وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.
_چی شده باران؟
شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.
_یعنی چی؟
باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.
باران:امروز جدا باید ببینینش.
سرمو تکون داد.
تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.
_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.
_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.
اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.
روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.
باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام
که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.
همه کپ کرده بودیم.
حسام با دو از خیابون رد شد.
پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.
وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.
شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟
_نه.
_بابای.
سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه.
قسمت 6
به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی؟
رفتم تو خونه.
_بله منم سلام.
_علیک سلام.دیر اومدی.
به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه.
_بازم با اونا اومدی؟
به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر.
در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست.
_مامان اینا کوشن؟
_خونه عزیز.
_چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی؟
_نه سه شنبه داشتم
داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم.
_تیام بیا.
شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو.
_بیا بشین.
در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه.
ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه.
_میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم.
_چی؟راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام.
_اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم.
_میشنوم.
_تیام،این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن.
حالا تو میتونی بگی هستی کیه؟
_یکم پیچیده شد.
_میشه زن شایان.
_یعنی عروس کوروش خان.
_افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نامِ پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه.
اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره.
اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره.
_خب اینا رو کامل میدونم.
_بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن.
_با مروارید؟
_غلط میکنه کسی به غیر از من شوهر مروارید بشه.
_پس کی؟
_اگه مروارید نباشه پس کی میتونه باشه؟
_پریسا؟
_میگم از فامیلای ما.
گیج و منگ فرهاد رو نگاه میکردم.
_چرا گیج بازی درمیاری دختر اونا تورو میخوان.
به چشم های فرهاد خیره شدم چند ثانیه مکث کردم و بعد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن
قسمت 7
فرهاد با چشم های گرد شده نگام میکرد و بعد اروم گفت:حالت خوب نیست تیام.
با فکر ازدواج دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از شدتش کم کنم ولی بیشتر شد و روی زمین افتادم.فرهاد با تعجب گفت:خوشحال شدی؟
دستمو به مبل گرفتم و ایستادم و گفتم:اره جک باحالی بود و همونطور که میخندیدم به سمت اشپزخونه رفتم .بشقاب رو از توی کابینت برداشتم و به سمت ماهیتابه روی گاز رفتم و گفتم:بزار برات غذا بریزم مغزت گشنش بوده این چرندیات رو ساخته.
فرهاد وارد اشپزخونه شد و گفت:خود عزیز اون روز داشت با مامان و پری خانم درباره این حرف میزد.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اونا تهرانین میخوان برگردن شهرشون ...دختر اونهمه تو تهران هستن هم شان خودشون .انگار قحطی اومده.
فرهاد قابلمه را از زیر دستم کشید و دو تا قاشق برداشت و به هال رفت.منم به دنبال اون رفتم داخل هال.
قابلمه رو گذاشت روی میز و شروع کرد به خوردن.
_چیکار میکنی؟
_میخوام غذا بخورم.
قاشق رو داخل بردم و داخل دهنم کردم و گفتم:برای تمرین غذا خوردن با مروارید؟
بیشگون محکمی ازم گرفت و گفت:از کجا فهمیدی ذلیل مرده؟
یک قاشق دیگه خوردم و گفتم:سیر شدم میرم بخوابم.
و از جا بلند شدم.
فرهاد:امشب میخوایم با عمه اینا و مروارید اینا بریم بیرون بشین درساتو بخون.
چشامو ریز کردم و گفتم:به چه مناسبت؟
_تولده مرواریده.
-امروز 14 ابانه؟
_پـ نـ پـ
توی سرم زدم و گفتم:من چیزی نخریدم.
_من خریدم نگران نباش.
لبخند تلخی زدم و لبمو گاز گرفتم و رفتم تو اتاقم.
تاساعت 7 درس خوندم تا اینکه مهدی و مرواریدزنگ زدن که تا یک ربع دیگه میایم.
سریع بلند شدم.مانتو سفیدم ام رو همراه شال فیروزه ایم که پایینش حالت منگوله داشت رو سرم کردم و شلوار لی روشنم رو پام کردم..
فرهاد با دیدن من سوتی زدو گفت:چه عجب خواهرمونو زیبا دیدم.
بر پشتش زدم و گفتم :برو بینم
به سمت در رفتیم و همزان صدای بوق انها اومد.مروارید با دیدن ما از ماشین پیاده شد و مثل همیشه سلام و احوال پرسی گرم و به فرهاد تعارف کرد جلو بشینه حالا از مروارید اصرار از فرهاد انکار ا اینکه مهدی سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت:بشینین دیگه.
فرهاد جلو نشست و مروارید همراه من عقب نشست.وبه سمت خونه ی عمه سمیرا اینا راه افتادیم.
وقتی رسیدیم اونا هنوز اماده نبودند و ما رو مجبور کردند که بریم بالا.
مهدی گفت حوصله نداره و داخل ماشین میمونه.منم در اصل حوصله نداشتم ولی نمیخواستم با مهدی تو ماشین باشم.
رفتیم بالا عمه در حال اتو کردن شالش بود و فرزاد روبه روی اینه به موهاش می رسید.فرهاد گفت:بدویین دیگه.
عمه اتو رو از برق کشید و شالشو انداخت روی سرش و همونطو که کیفشو برمیداشت گفت:بدو فرزاد.
فرزاد توی اینه به خودش لبخندی زد و برق اتاق روخاموش کرد و به سمت ما اومد .فرزاد که تازه منو و مروارید رو دیده بود که توی پذیرایی نشسته بودیم با سر سلام کرد و لبخند مسخره ای زد.
عمه کفش های مشکی پاشنه 5 سانتی شو پاش کرد و با صدای جیغ مانندش گفت:بدویین دخترا.
همگی رفتیم بالا و وسوار ماشین ها شدیم.به اصرار عمه رفتیم سینما و یک فیلم فوق مضخرف دیدیم.از سینما رفتن متنفر بودم فیلم دیدن رو دوست داشتم ولی نه از توی سینما.بعد از سینما باز هم به اصرار عمه که اینبار فرهاد هم همراهیش میکرد رفتیم فست فودی که نزدیکی سینما بود و دور یک میز 6 نفره نشستیم.فرزاد غذا رو سفارش داد و زودی برگشت.وقتی نشستیم عمه گفت:اگه گفتید نوبت چیه؟
فرهاد با شیطنت مروارید رو نگاه کرد و گفت:عمه سوال از این اسون تر.
منم گفتم:کیه که نمیدونه.
مهدی:سوال سخت تر نبود.
فرزاد:سمیرا جان مسخره شدی باز.
مروارید با تعجب گفت:چه خبره اینجا.
عمه دست کرد توی کیفش و خواست کاری بکنه که دستی از پشت به شونه ی عمم زد.
عمه چرخید و زنی درشت هیکل که روسری ساتنش روی فرق سرش بود رو دید.
_بفرمایید.
زن با انگشت 1 را نشان داد و چیزی گفت
عمه:الان میام.
و از جا بلند شد و رفت عقب و بعد از چند دقیقه در حالی که میخندید اومد.
فرزاد با کنجکاوی پرسید:چی میگفت؟
_خواستگار بود.
فرزاد:برای تو؟غلط کرده و استیناشو داد بالا.
عمه گوشه ی استینشو کشید و گفت:نه برای.......برای مروارید.
با اسم مروارید نگام سریع چرخید سمت فرهاد که قرمز شده بود ولی اجازه ی هیچکاری رو نداشت.
مهدی نیشخندی زد و گفت:خب حالا . تیام خانم تو با مروارید نمیخواین برین دستاتونو بشورین؟
لبخندی زدم وبه چشم های فرهاد که نقشه ازش میریخت خیره شدم و گفتم:چرا و دست مروارید رو کشیدم و رفتیم به سمت سرویس بهداشتی.
مروارید:اینجا چه خبره تیام.
_نمیدونم.
_شوخی نکن.
_حالا دستاتو بشور و شیر ابو باز کردم.
بعد از 5 دقیقه حرف زدن با مروارید اونم توی دستشویی رفتیم
در دستشویی رو نصفه باز کردم و میزمونو دیدم که روش کیک و شمع چیده شده بود چشم های مروارید رو گرفتم و کشیدمش به سمت میز ..اون که داشت خواهش میکرد و غر غر با بر داشتن دست هام چشاش شد اندازه ی یک کاسه.
_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عمه از جا بلند شد و یک بوسه به گونه ی برجسته مروارید زد و گفت:تولدت مبارک عزیزم.
منم از پشت خم شدم و لپشو بوسیدم .مروارید با تعجب روی صندلیش نشست و به شمع ها خیره بود.
چشای عسلیش برق میزد و این خوشگل ترش میکرد.
عمه گفت:میرسیم به جای شیرین تولد.
فرزاد:بوس کردن؟
و سریع گونه ی عمه رو بوسید.
عمه بلند گفت:فرزاااااااااااااااد.
همه با صدای بلند خنیدیم و عمه گفت:نه نوبت کادوهاست.
اولین کادو ماله منو و فرزاده و بسته ای را به دست مروارید داد مروارید با تعجب نگاهی به بسته کاغد کادو پیچیده شده کرد و گفت:خیلی ممنون عمه باورم نمیشه.
و سریع از بلند شد و گونه ی عمه رو بوسید.
فرزاد با شیطنت گفت:پس ما چی؟پولشو ما میدیم بوسشو یکی دیگه میگیره.
با اینکه شوخی بود ولی فرهاد نگاه بدی به او انداخت.
بعد از ان مهدی دست داخل جیبش کرد و گفت:حالا نوبته ماست.
مروارید:مهدی تو میدونستی و نگفتی؟
مهدی چشمکی به مروارید زد و بسته ای به دستش داد مروارید با کنجکاوی به بسته نگاه کرد و بوسه ای سریع به لپ های مهدی زد.
من هم کادویی را که فرهاد بهم داده بود تا از طرف خودم بدم رو به مروارید دادم و وقتی برای بوسیدن بغلم کرد دم گوشش گفتم:میدونم میدونی فرهاد خریده.باور کن یادم رفته بود جبران میکنم.
_مهم نیست.
همه به فرهاد چشم دوختیم دست کرد داخل جیبش و بسته ای کوچک به دست مروارید داد.
_خیلی ممنون.
_این چیز ها که قابل شما رو نداره.
مروارید سرش را پایین انداخت .عمه گفت:باز کن زوده زوده زود.
مروارید کادو عمه رو باز کرد یک مجسمه ی خیلی خوشگل .یک دختر با موهای پریشون و منظره پشتش.
مروارید :خیلی ممنون زحمت کشیدین.
_خواهش میکنم عزیزم.
کادو من را باز کرد.یک تی شرت سورمه ای رنگ که روش خیلی زیبا با رنگ ابی کار شده بود.
_ممنون تیام جان توقع نداشتم.
لبخندی زدم .کادو مهدی رو باز کرد یک تاپ و دامن و کت روی تاپ قرمز بود .
بعدشم نوبت کادو فرهاد شد یک دستبند نقره .مروارید با دیدنش جیغی کشید و گفت:ممنون خیلی....خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو قبول کنم.
_شوخی نکن این به پای ارزش تو نمیرسه.
مروارید دستبند رو دستش کرد و وسرشو پایین انداخت.همون موقع هم غذا رو اوردن و بعدشم کیک خوردیم موقع برگشتن عمه گفت:
عزیز میگه یک روز هم با بچه های اونا بریم بیرون.
من:امروز 4شنبه است
مهدی:جمعه به نظرم خوبه.
همه موافقت کردن و عمه گفت بعدا بازم زنگ میزنه.
مهدی و مروارید ما رو رسوندن و رفتن .همین که ما رسیدیم مامان و بابا هم رسیدن .من که از خستگی داشتم میمردم سریع خوابیدم.
قسمت هشتم: [2 40]
با صدای مامان که بالای سرم ایستاده بود از خواب پریدم.
_پاشو دختر مدرست دیر شد.
سریع در جای خود نشستم و گفتم:ساعت چنده؟
_7 بدو.
پتو رو از روی خودم کنار زدم و سریع مانتو و شلوارمو تنم کردم مقنعه ام رو هم با همون حالت ژولیده سرم کردم .خدا را شکر جوارابهام روی بند بود و تمیز.
همینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم باباهم درحال ماشین روشن کردن بود.
_سلام بابا میشه منو برسونید مدرسم به اندازه کافی دیر شده.
_بشین دختر.
نشستم و بابا با نهایت سرعت منو رسوند.مگه یک پراید درب و داغون چه قدر تند میرفت.ساعت 7 و نیم رسیدم .وارد سالن شدم .صدای داد معلم ها از هرگوشه سالن شنیده میشد.
از شانس بدم خانم اسدی معاون روی صندلی وسط سالن نشسته بود و انگار منتظر کسی بود با دیدن من سریع از جا بلند شد همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:سلام...خانم...
_علیک سلام ..،ساعت خواب.میخواست نیای.
_ببخشید خانم.
_نمیخوای خواهش کنی برگه تاخیر بهت بدم.
_میشه بدین.
سرشو تکونی داد و سرشو بالا برد و به سقف نگاهی کرد و به سمت دفترش رفت.من هم به دنبالش وارد دفترش شدم.برگه ای برداشت و فامیل منو با بد خطی روی برگه نوشت و گفت:اسم کوچیک؟
_تیام.
اون رو هم نوشت البته با ت دسته دارط.
برگه رو گرفتم و به سمت در رفتم که گفت:تیام یعنی چی؟
انگار اونهم حوصلش سر رفته بود.
گفتم:چشم ها.
_چه بی معنی.
سرمو تکون دادمم و گفتم:میشه برم؟
چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:سریع.
پله ها رو طی کردم و به نزدیکی در رفتم. صدای افشار دبیر فیزیک میومد.
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.میترسیدم برم.
اروم به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید وارد شدم.
افشار با دیدن من قهقه ای زد و گفت:سلام خانم شکیبا.
برگه رو روی میزش گذاشتم و زیر لب سلام گفتم میخواستم به سمت میزم برم که داد زد:بایستین اجازه ای چیزی.
_میشه برم بشینم؟
بدون مکث گفت:نه.
نفسومو پر فشار بیرون دادم و چشامو محکم فشار دادم و گفتم:پس چیکار کنم؟
_یک صندلی بیارید.البته اگه سختتون نیست.
صدای خنده بچه ها به هوا رفت. به سوگل و شیدا و باران نگاه کردم که سرشون پایین بود ولی معلوم بود میخندیدند.
رفتم بیرون از توی سالن یک صندلی تکی اوردم و گذاشتم جلو جلو و نشستم.اون زنگ به هر بدبختی بود تموم شدو من بعد زنگ سریع به جایم بازگشتند.
شیدا گفت:تیام. غلط نکنم عاشقت شده؟
باران:عاشق چیه مجنون
سوگل گفت:خفه شین تیام جونمو اذیت نکنید.لبخندی زدم و سوگل ادامه داد:عاشق شدن که اشکال نداره.
داد زدم:سوگــــــــل.
_جان سوگل!!!!!
زنگ بعد زبان داشتیم.معلم مردی چاق و سیبیلو بود ولی خیلی مهربون.اگه همچین خواستگاری برام میومد قطعا قبول میکردم.
خواستگاز یاد حرف فرهاد افتادم مو تو تنم سیخ شد.
اگه حرفاش راست باشه.
اگه قرار باشه تن به یک ازدواج زوری بم.
اگه ترک تحصیل کنم.با این افکار ترسناک.خشکم زد.با صدای بچه ها که با معلم مشغول حرف زدند بودند ب خودم اومد نگاهی بهش انداختم مشغول صحبت با بچه ها بود بد از ان از جا بلند شد و گفت:خب این جلسه قرار بود چیکار کنیم؟
سریع دستمو بالا کردم بهم اشاره کردو گفت:تیام.
_قرار بود یک انشا اینگیلسی بنویسم و تمام قوائدی که تا الان یاد گرفتیم و در اون به کار ببریم.سری تکون داد و گفت:نمیخوای نفر اول باشی.
سوگل از پشتم داد زد:CAN I FIRST?
صبا که کنارش نشسته بود گفت :جمله بندیت تو حلقم.
سلطانی(دبیر):YES IF TIAM DONT WANT
سوگل نگاهی به من کرد با سر گفتم بره.
درباره ی عشق انسان و خدا نوشته بود هم انشا فارسیش خوب بود هم اینگیلیسی اش. از تشبیهات بی نظیری استفاد کرد.بعد از تموم شدن انشاش باران گفت:چرا عشق به خدا؟این تکراریه به نظرم انسان به انسان.
سلطانی:GIRL TO BOY YES?
باران چشاشو خمار کرد و گفت :یس....
شیدا اروم گفت:عشق به حسام چی؟
باران:اونکه خیلی یس.
*****
خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشن عمه اینا رو دیدم.
خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشین عمه اینا رو دیدم.سریع رفتم داخل مامان و عمه در حال صحبت در اشپزخونه بودند.
_سلام .
_سلام عمه جان حالت خوبه؟
_مرسی.
مامان:برو لباساتو عوض کن.
با کنجکاوی به عمه نگاه کردم اونهم گفت:اونجوری نگا نکن اومدم ظرف ببرم خونه عزیز.
با نگاه های بد مامان به اتاقم رفتم.لباسمو عوض کردم و اومدم بخوابم که یادم افتاد امتحان عربی دارم.با ناراحتی کتابو برداشتم و روی زمین درزاکشیدم.مامان ناهار رو برام اورد و همونجا خوردم و تا شب درس خوندم و شبم طبق معمول خواب.
روزهام معمولی بود.
صبح رفتن به مدرسه و شب خوابیدن بدون هیچ تفاوتی.البته من اینهارا ترجیح میدادم به حرف های فرهاد.
*****
امتحان عربی خیلی سخت بود.غزل ازم تقلب خواست منم دلم نخواست ناراحتش کنم توی یک برگه نوشتم و اروم از زیر میز زدم به پاش .دستشو کرد زیر میز تا برگه رو بگیره که معلم محکم بر میز ما کوبید.هردو خشکمون زد و با تعجب به دبیر خیره شدیم.
_چیکار میکنین خانما؟
غزل گفت:امتحان میدیم خانم.
_تکیه... گروهی که نیست...برگه رو بده.
غزل دستشو بالا اورد و برگه را داد معلم خط قرمز بزرگی روی برگه غزل کشید و گفت:بیرون دفعه ی اخرت باشه سر کلاس های من تقلب کنی؟
و روی صندلی کنار من نشست.و غزل رو بیرون فرستاد
دلم براش خیلی سوخت و با حسرت بقیه امتحانو دادم.
قسمت 9:
امتحان که تموم شد سوگل بهم گفت بیام عقب کنارش بشینم چون صبا غایب بود منم ازخدا خواسته رفتم.
سوگل:میخواستم یک چیزی بهت بگم؟
_بگو؟
_نمره فیزیکم که دیدی چه قدر کم شد.
سرمو تکون دادم
_حالا میای باهم بریم از افشار بپرسیم برای نمره گرفتن چیکار کنیم؟
_خب برو .
_تو بیای راحت ترم.
_باشه کی؟
_الان تا زنگ نماز و خونه ها شروع نشده.
باهم به سمت دفتر معلم ها به راه افتادیم.افشار دقیقا اولین نفر ایستاده بود .سوگل با خجالت هلم داد و گفت:بگو بیاد بیرون یک دقیقه.
_سوگل خودت برو من خجالت میکشم.
_من برم که اب میشم.
_ممکنه باز ضایم کنم.
_غلط میکنه برو دیگه.
اروم رفتم جلو.
_اقای افشار میشه یک دقیقه بیاین.
زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.
زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.با دیدن سوگل چشاش گرد شد سوگل گفت:سلام.
_علیک.کارتون؟
سوگل قرمز شد توقع چنین حرفی رو نداشت .
گفتم:منو سوگل اومدیم بگیم که چون امتحانامونو بد دادیم جای جبران هست؟
_بد دادین؟
سوگل سرشو پایین انداخت فهمیده بود منظورش با اونه.
گفتم:راهی نیست؟
_چرا شرکت در جشنواره ها.
چشای سوگل برق زد:واقعا؟چطوری؟
_اعلام میکنیم.
سوگل دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم. بعدشم رفتیم نماز و خونه ها.
هوا کمی سرد بود فکر کنم از فردا باید سوییشرت تنم کنم.
وقتی رسیدیم خونه همه سر سفره بودند بابا سلام بلندی گفت و مامانم جمله ی همیشگیش:
_برو دستاتو بشور و بیا.
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر سفره.فرهاد یکبار حرف گوش کرده بود و رفته بود دانشگاه.
بابا گفت:مدرسه چطور بود؟
_مثل همیشه خوب.
_افرین.
مامان:مدرسه به دردی نمیخوره مهم درس زندگیه.
بابا:هردوش البته.
مامان:زندگی خیلی مهمه تیام جان.
_درسته.
_تو باید با زندگی اشنا باشی.
_مامان این حرفا چیه.
_اگه بخوای زندگی تشکیل بدی اماده ای؟
_مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_مامان نداره باید تشکیل بدی الانم برو درستو بخون امشب 5 شنبه است میریم خونه عزیزجون.
_میرم بخوابم خیلی خستم.
بابا:برو .
رفتم پریدم تو تختم قبل از هرچیزی خوابم برد.
ساعت 7 با صدای مامان بلند شدم یک حس بدی داشتم که دلیلشو نمیدونستم.
مانتو بنفشمو همراه شلوار مشکیم که تازه مامانم خریده بود با یک شال ساده مشکی سرم کردم و رفتیم اونجا.
قسمت 10
همین که رفتیم عزیز جوری بغلم کرد انگار چند ساله منو ندیده.
_سلام خوشگل من خوبی؟
_مرسی عزیر شما خوبین؟
بوسه ی محکمی به گونم زد و گفت:چه تیپی زدی .....
از اغوشش دراومدم که مروارید در عین ناباوری بغلم کرد.
_سلام اینجا چه خبره؟
_مگه قراره خبری باشه.وای تیام چه قدر خانوم شدی.
_سرت خورده به جایی دختر
کنار مروارید عمو و زن عمو پری بود که با اونها هم سلام و احوال پرسی مختصری کردم و بعدش عمه.چنان منو به خودش فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم.
_سلام عمه چیکار میکنی؟
_برادر زادمو بغل میکنم مگه چیه....تیام کلی حرف ندونسته دارم باید برات بزنم.
پس قضیه حرف های فرهاد بود.حرف های مشکوک مامان و بابا.حرف های الان عزیز و مروارید و عمه خیلی عجیب بود...وای خدایا نجاتم بده من تن به این ازدواج زوری نمیدم.
_اقا فرزاد کو؟
_هیچی کلینیک کار داشت موند....این روزا سرش خیلی شلوغه.
_اوهوم
مهدی رو ندیدم که با کنایه گفت:سلام خانم خانما.
چرخیدم طرفش
_سلام ببخشید ندیدمت.
_معلومه چشاتون کجا میچرخه.
چی میگفت من که هنوز جایی رو نگاه نکرده بودم.
کمی نزدیکش شدم.
_کجا رو نگاه میکنم؟
_نمیدونم والا.
_مهدی؟!
_اینطوری نگو مهدی مثل این بچه دبستانی ها...شنیدم داری عروس میشی.
پوزخند زدم و گفتم:قبل اینکه به خودم بگن!!!!!!حالا این داماد خوشبخت کیه؟
_قبول کردی؟
چی گفتم..با من من گفتم:نه بابا من کجا شوهر کجا من میخوام درس بخونم تا دانشگاه تهرانی ،صنعتی یا همین فردوسی قبول نشم ازدواج نمیکنم.
مهدی سرشو به علامت باشه بابا تکون داد و لبخند زد.
به سمت جمع رفتم هستی یا دیدن من با همون هیکل ریز میزه و قد کوتاهش به سمتم اومد و سریع بغلم کرد.خوشبحال بچه هاش که هیکلشون بهش نرفته.
_سلام دخترم خوبی؟خوشی چه خبرا!
_سلام ممنون.
_بیا پیش خودم.
_نمیزارین با بقیه سلام کنم.
_اخه فرار میکنی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه نترسین.
فکر کنم واژه( نترسین) کمی بهش برخورد .به سمت بقیه رفتیم و سلام واحوال پرسی.وقتی نشستیم .همهمه ها رفت بالا از صدای همهمه خوشم میومد از سکوت بیزار بودم از جیغ زدن خوشم میومد.
مروارید با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش منم زودی از کنار هستی بلند شدم و رفتم پیشش تو اشپزخونه.
_بله؟
_تیام میخوام یک چیز خیلی مهم بهت بگم شک زده نشی به کسی هم نگی.
_باشه.
بایکی از دستاش بازومو گرفت و گقت:الان اقای کوروش میخواد درباره ازواج صحبت کنه.
با این حرف صدای کوروش پیچید تو گوشم:همه ساکت یک لحظه و نگاهش روی من که گوشه سالن ایستاده بودم خورد.
دوباره رفتم سرجام کنار هستی نشستم.
کوروش:خب ازدواج یک کلمه و کار مقدسه..حتما شنیدید که میگن ازدواج نیمی از دین است.در این اصل مهم باید تو طرف دارای روحیه عالی اخلاق یکی و شرایط دیگه اینا مقدمه ای هست برای یک ازدواج و ما میخوایم در این امر نیک شریک باشیم همین .
با بهت نگاهش میکردم تنها کسی که فشارش افتاده و رنگش پریده من نبودم پریسا ،پارسا و امیر هم بودند و تنها کسی که میدونست شاید من بودم.
توحال و هوای خودم بودم که پریسا ناگهانی بلند شد.همهمه ها شروع شد.پریسا یک دسته مو جلو انداخت .چون تو خونه چیزی سرش نمیکرد و معمولا بلوز و شلوار یا تونیک و شلوار با ناز به سمت پارسا رفت و روی صندلی کنارش نشست.با صدای هوی هوی کسی به خودم اومدم..چرخیدم به سمت صدا
دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.
تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.
امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.
در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟
لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟
_اره خوبم.
حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.
_یک لیوان اب میدی.
_اوهوم.
از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.
_برای خودت میخوای؟
_نه برای پارسا.
کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.
وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.
چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود...
ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.
+++
وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.
_چی شده باران؟
شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.
_یعنی چی؟
باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.
باران:امروز جدا باید ببینینش.
سرمو تکون داد.
تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.
_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.
_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.
اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.
روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.
باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام
که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.
همه کپ کرده بودیم.
حسام با دو از خیابون رد شد.
پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.
وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.
شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟
_نه.
_بابای.
سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه.
قسمت 6
به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی؟
رفتم تو خونه.
_بله منم سلام.
_علیک سلام.دیر اومدی.
به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه.
_بازم با اونا اومدی؟
به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر.
در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست.
_مامان اینا کوشن؟
_خونه عزیز.
_چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی؟
_نه سه شنبه داشتم
داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم.
_تیام بیا.
شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو.
_بیا بشین.
در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه.
ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه.
_میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم.
_چی؟راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام.
_اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم.
_میشنوم.
_تیام،این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن.
حالا تو میتونی بگی هستی کیه؟
_یکم پیچیده شد.
_میشه زن شایان.
_یعنی عروس کوروش خان.
_افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نامِ پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه.
اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره.
اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره.
_خب اینا رو کامل میدونم.
_بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن.
_با مروارید؟
_غلط میکنه کسی به غیر از من شوهر مروارید بشه.
_پس کی؟
_اگه مروارید نباشه پس کی میتونه باشه؟
_پریسا؟
_میگم از فامیلای ما.
گیج و منگ فرهاد رو نگاه میکردم.
_چرا گیج بازی درمیاری دختر اونا تورو میخوان.
به چشم های فرهاد خیره شدم چند ثانیه مکث کردم و بعد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن
قسمت 7
فرهاد با چشم های گرد شده نگام میکرد و بعد اروم گفت:حالت خوب نیست تیام.
با فکر ازدواج دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از شدتش کم کنم ولی بیشتر شد و روی زمین افتادم.فرهاد با تعجب گفت:خوشحال شدی؟
دستمو به مبل گرفتم و ایستادم و گفتم:اره جک باحالی بود و همونطور که میخندیدم به سمت اشپزخونه رفتم .بشقاب رو از توی کابینت برداشتم و به سمت ماهیتابه روی گاز رفتم و گفتم:بزار برات غذا بریزم مغزت گشنش بوده این چرندیات رو ساخته.
فرهاد وارد اشپزخونه شد و گفت:خود عزیز اون روز داشت با مامان و پری خانم درباره این حرف میزد.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اونا تهرانین میخوان برگردن شهرشون ...دختر اونهمه تو تهران هستن هم شان خودشون .انگار قحطی اومده.
فرهاد قابلمه را از زیر دستم کشید و دو تا قاشق برداشت و به هال رفت.منم به دنبال اون رفتم داخل هال.
قابلمه رو گذاشت روی میز و شروع کرد به خوردن.
_چیکار میکنی؟
_میخوام غذا بخورم.
قاشق رو داخل بردم و داخل دهنم کردم و گفتم:برای تمرین غذا خوردن با مروارید؟
بیشگون محکمی ازم گرفت و گفت:از کجا فهمیدی ذلیل مرده؟
یک قاشق دیگه خوردم و گفتم:سیر شدم میرم بخوابم.
و از جا بلند شدم.
فرهاد:امشب میخوایم با عمه اینا و مروارید اینا بریم بیرون بشین درساتو بخون.
چشامو ریز کردم و گفتم:به چه مناسبت؟
_تولده مرواریده.
-امروز 14 ابانه؟
_پـ نـ پـ
توی سرم زدم و گفتم:من چیزی نخریدم.
_من خریدم نگران نباش.
لبخند تلخی زدم و لبمو گاز گرفتم و رفتم تو اتاقم.
تاساعت 7 درس خوندم تا اینکه مهدی و مرواریدزنگ زدن که تا یک ربع دیگه میایم.
سریع بلند شدم.مانتو سفیدم ام رو همراه شال فیروزه ایم که پایینش حالت منگوله داشت رو سرم کردم و شلوار لی روشنم رو پام کردم..
فرهاد با دیدن من سوتی زدو گفت:چه عجب خواهرمونو زیبا دیدم.
بر پشتش زدم و گفتم :برو بینم
به سمت در رفتیم و همزان صدای بوق انها اومد.مروارید با دیدن ما از ماشین پیاده شد و مثل همیشه سلام و احوال پرسی گرم و به فرهاد تعارف کرد جلو بشینه حالا از مروارید اصرار از فرهاد انکار ا اینکه مهدی سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت:بشینین دیگه.
فرهاد جلو نشست و مروارید همراه من عقب نشست.وبه سمت خونه ی عمه سمیرا اینا راه افتادیم.
وقتی رسیدیم اونا هنوز اماده نبودند و ما رو مجبور کردند که بریم بالا.
مهدی گفت حوصله نداره و داخل ماشین میمونه.منم در اصل حوصله نداشتم ولی نمیخواستم با مهدی تو ماشین باشم.
رفتیم بالا عمه در حال اتو کردن شالش بود و فرزاد روبه روی اینه به موهاش می رسید.فرهاد گفت:بدویین دیگه.
عمه اتو رو از برق کشید و شالشو انداخت روی سرش و همونطو که کیفشو برمیداشت گفت:بدو فرزاد.
فرزاد توی اینه به خودش لبخندی زد و برق اتاق روخاموش کرد و به سمت ما اومد .فرزاد که تازه منو و مروارید رو دیده بود که توی پذیرایی نشسته بودیم با سر سلام کرد و لبخند مسخره ای زد.
عمه کفش های مشکی پاشنه 5 سانتی شو پاش کرد و با صدای جیغ مانندش گفت:بدویین دخترا.
همگی رفتیم بالا و وسوار ماشین ها شدیم.به اصرار عمه رفتیم سینما و یک فیلم فوق مضخرف دیدیم.از سینما رفتن متنفر بودم فیلم دیدن رو دوست داشتم ولی نه از توی سینما.بعد از سینما باز هم به اصرار عمه که اینبار فرهاد هم همراهیش میکرد رفتیم فست فودی که نزدیکی سینما بود و دور یک میز 6 نفره نشستیم.فرزاد غذا رو سفارش داد و زودی برگشت.وقتی نشستیم عمه گفت:اگه گفتید نوبت چیه؟
فرهاد با شیطنت مروارید رو نگاه کرد و گفت:عمه سوال از این اسون تر.
منم گفتم:کیه که نمیدونه.
مهدی:سوال سخت تر نبود.
فرزاد:سمیرا جان مسخره شدی باز.
مروارید با تعجب گفت:چه خبره اینجا.
عمه دست کرد توی کیفش و خواست کاری بکنه که دستی از پشت به شونه ی عمم زد.
عمه چرخید و زنی درشت هیکل که روسری ساتنش روی فرق سرش بود رو دید.
_بفرمایید.
زن با انگشت 1 را نشان داد و چیزی گفت
عمه:الان میام.
و از جا بلند شد و رفت عقب و بعد از چند دقیقه در حالی که میخندید اومد.
فرزاد با کنجکاوی پرسید:چی میگفت؟
_خواستگار بود.
فرزاد:برای تو؟غلط کرده و استیناشو داد بالا.
عمه گوشه ی استینشو کشید و گفت:نه برای.......برای مروارید.
با اسم مروارید نگام سریع چرخید سمت فرهاد که قرمز شده بود ولی اجازه ی هیچکاری رو نداشت.
مهدی نیشخندی زد و گفت:خب حالا . تیام خانم تو با مروارید نمیخواین برین دستاتونو بشورین؟
لبخندی زدم وبه چشم های فرهاد که نقشه ازش میریخت خیره شدم و گفتم:چرا و دست مروارید رو کشیدم و رفتیم به سمت سرویس بهداشتی.
مروارید:اینجا چه خبره تیام.
_نمیدونم.
_شوخی نکن.
_حالا دستاتو بشور و شیر ابو باز کردم.
بعد از 5 دقیقه حرف زدن با مروارید اونم توی دستشویی رفتیم
در دستشویی رو نصفه باز کردم و میزمونو دیدم که روش کیک و شمع چیده شده بود چشم های مروارید رو گرفتم و کشیدمش به سمت میز ..اون که داشت خواهش میکرد و غر غر با بر داشتن دست هام چشاش شد اندازه ی یک کاسه.
_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عمه از جا بلند شد و یک بوسه به گونه ی برجسته مروارید زد و گفت:تولدت مبارک عزیزم.
منم از پشت خم شدم و لپشو بوسیدم .مروارید با تعجب روی صندلیش نشست و به شمع ها خیره بود.
چشای عسلیش برق میزد و این خوشگل ترش میکرد.
عمه گفت:میرسیم به جای شیرین تولد.
فرزاد:بوس کردن؟
و سریع گونه ی عمه رو بوسید.
عمه بلند گفت:فرزاااااااااااااااد.
همه با صدای بلند خنیدیم و عمه گفت:نه نوبت کادوهاست.
اولین کادو ماله منو و فرزاده و بسته ای را به دست مروارید داد مروارید با تعجب نگاهی به بسته کاغد کادو پیچیده شده کرد و گفت:خیلی ممنون عمه باورم نمیشه.
و سریع از بلند شد و گونه ی عمه رو بوسید.
فرزاد با شیطنت گفت:پس ما چی؟پولشو ما میدیم بوسشو یکی دیگه میگیره.
با اینکه شوخی بود ولی فرهاد نگاه بدی به او انداخت.
بعد از ان مهدی دست داخل جیبش کرد و گفت:حالا نوبته ماست.
مروارید:مهدی تو میدونستی و نگفتی؟
مهدی چشمکی به مروارید زد و بسته ای به دستش داد مروارید با کنجکاوی به بسته نگاه کرد و بوسه ای سریع به لپ های مهدی زد.
من هم کادویی را که فرهاد بهم داده بود تا از طرف خودم بدم رو به مروارید دادم و وقتی برای بوسیدن بغلم کرد دم گوشش گفتم:میدونم میدونی فرهاد خریده.باور کن یادم رفته بود جبران میکنم.
_مهم نیست.
همه به فرهاد چشم دوختیم دست کرد داخل جیبش و بسته ای کوچک به دست مروارید داد.
_خیلی ممنون.
_این چیز ها که قابل شما رو نداره.
مروارید سرش را پایین انداخت .عمه گفت:باز کن زوده زوده زود.
مروارید کادو عمه رو باز کرد یک مجسمه ی خیلی خوشگل .یک دختر با موهای پریشون و منظره پشتش.
مروارید :خیلی ممنون زحمت کشیدین.
_خواهش میکنم عزیزم.
کادو من را باز کرد.یک تی شرت سورمه ای رنگ که روش خیلی زیبا با رنگ ابی کار شده بود.
_ممنون تیام جان توقع نداشتم.
لبخندی زدم .کادو مهدی رو باز کرد یک تاپ و دامن و کت روی تاپ قرمز بود .
بعدشم نوبت کادو فرهاد شد یک دستبند نقره .مروارید با دیدنش جیغی کشید و گفت:ممنون خیلی....خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو قبول کنم.
_شوخی نکن این به پای ارزش تو نمیرسه.
مروارید دستبند رو دستش کرد و وسرشو پایین انداخت.همون موقع هم غذا رو اوردن و بعدشم کیک خوردیم موقع برگشتن عمه گفت:
عزیز میگه یک روز هم با بچه های اونا بریم بیرون.
من:امروز 4شنبه است
مهدی:جمعه به نظرم خوبه.
همه موافقت کردن و عمه گفت بعدا بازم زنگ میزنه.
مهدی و مروارید ما رو رسوندن و رفتن .همین که ما رسیدیم مامان و بابا هم رسیدن .من که از خستگی داشتم میمردم سریع خوابیدم.
قسمت هشتم: [2 40]
با صدای مامان که بالای سرم ایستاده بود از خواب پریدم.
_پاشو دختر مدرست دیر شد.
سریع در جای خود نشستم و گفتم:ساعت چنده؟
_7 بدو.
پتو رو از روی خودم کنار زدم و سریع مانتو و شلوارمو تنم کردم مقنعه ام رو هم با همون حالت ژولیده سرم کردم .خدا را شکر جوارابهام روی بند بود و تمیز.
همینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم باباهم درحال ماشین روشن کردن بود.
_سلام بابا میشه منو برسونید مدرسم به اندازه کافی دیر شده.
_بشین دختر.
نشستم و بابا با نهایت سرعت منو رسوند.مگه یک پراید درب و داغون چه قدر تند میرفت.ساعت 7 و نیم رسیدم .وارد سالن شدم .صدای داد معلم ها از هرگوشه سالن شنیده میشد.
از شانس بدم خانم اسدی معاون روی صندلی وسط سالن نشسته بود و انگار منتظر کسی بود با دیدن من سریع از جا بلند شد همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:سلام...خانم...
_علیک سلام ..،ساعت خواب.میخواست نیای.
_ببخشید خانم.
_نمیخوای خواهش کنی برگه تاخیر بهت بدم.
_میشه بدین.
سرشو تکونی داد و سرشو بالا برد و به سقف نگاهی کرد و به سمت دفترش رفت.من هم به دنبالش وارد دفترش شدم.برگه ای برداشت و فامیل منو با بد خطی روی برگه نوشت و گفت:اسم کوچیک؟
_تیام.
اون رو هم نوشت البته با ت دسته دارط.
برگه رو گرفتم و به سمت در رفتم که گفت:تیام یعنی چی؟
انگار اونهم حوصلش سر رفته بود.
گفتم:چشم ها.
_چه بی معنی.
سرمو تکون دادمم و گفتم:میشه برم؟
چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:سریع.
پله ها رو طی کردم و به نزدیکی در رفتم. صدای افشار دبیر فیزیک میومد.
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.میترسیدم برم.
اروم به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید وارد شدم.
افشار با دیدن من قهقه ای زد و گفت:سلام خانم شکیبا.
برگه رو روی میزش گذاشتم و زیر لب سلام گفتم میخواستم به سمت میزم برم که داد زد:بایستین اجازه ای چیزی.
_میشه برم بشینم؟
بدون مکث گفت:نه.
نفسومو پر فشار بیرون دادم و چشامو محکم فشار دادم و گفتم:پس چیکار کنم؟
_یک صندلی بیارید.البته اگه سختتون نیست.
صدای خنده بچه ها به هوا رفت. به سوگل و شیدا و باران نگاه کردم که سرشون پایین بود ولی معلوم بود میخندیدند.
رفتم بیرون از توی سالن یک صندلی تکی اوردم و گذاشتم جلو جلو و نشستم.اون زنگ به هر بدبختی بود تموم شدو من بعد زنگ سریع به جایم بازگشتند.
شیدا گفت:تیام. غلط نکنم عاشقت شده؟
باران:عاشق چیه مجنون
سوگل گفت:خفه شین تیام جونمو اذیت نکنید.لبخندی زدم و سوگل ادامه داد:عاشق شدن که اشکال نداره.
داد زدم:سوگــــــــل.
_جان سوگل!!!!!
زنگ بعد زبان داشتیم.معلم مردی چاق و سیبیلو بود ولی خیلی مهربون.اگه همچین خواستگاری برام میومد قطعا قبول میکردم.
خواستگاز یاد حرف فرهاد افتادم مو تو تنم سیخ شد.
اگه حرفاش راست باشه.
اگه قرار باشه تن به یک ازدواج زوری بم.
اگه ترک تحصیل کنم.با این افکار ترسناک.خشکم زد.با صدای بچه ها که با معلم مشغول حرف زدند بودند ب خودم اومد نگاهی بهش انداختم مشغول صحبت با بچه ها بود بد از ان از جا بلند شد و گفت:خب این جلسه قرار بود چیکار کنیم؟
سریع دستمو بالا کردم بهم اشاره کردو گفت:تیام.
_قرار بود یک انشا اینگیلسی بنویسم و تمام قوائدی که تا الان یاد گرفتیم و در اون به کار ببریم.سری تکون داد و گفت:نمیخوای نفر اول باشی.
سوگل از پشتم داد زد:CAN I FIRST?
صبا که کنارش نشسته بود گفت :جمله بندیت تو حلقم.
سلطانی(دبیر):YES IF TIAM DONT WANT
سوگل نگاهی به من کرد با سر گفتم بره.
درباره ی عشق انسان و خدا نوشته بود هم انشا فارسیش خوب بود هم اینگیلیسی اش. از تشبیهات بی نظیری استفاد کرد.بعد از تموم شدن انشاش باران گفت:چرا عشق به خدا؟این تکراریه به نظرم انسان به انسان.
سلطانی:GIRL TO BOY YES?
باران چشاشو خمار کرد و گفت :یس....
شیدا اروم گفت:عشق به حسام چی؟
باران:اونکه خیلی یس.
*****
خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشن عمه اینا رو دیدم.
خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشین عمه اینا رو دیدم.سریع رفتم داخل مامان و عمه در حال صحبت در اشپزخونه بودند.
_سلام .
_سلام عمه جان حالت خوبه؟
_مرسی.
مامان:برو لباساتو عوض کن.
با کنجکاوی به عمه نگاه کردم اونهم گفت:اونجوری نگا نکن اومدم ظرف ببرم خونه عزیز.
با نگاه های بد مامان به اتاقم رفتم.لباسمو عوض کردم و اومدم بخوابم که یادم افتاد امتحان عربی دارم.با ناراحتی کتابو برداشتم و روی زمین درزاکشیدم.مامان ناهار رو برام اورد و همونجا خوردم و تا شب درس خوندم و شبم طبق معمول خواب.
روزهام معمولی بود.
صبح رفتن به مدرسه و شب خوابیدن بدون هیچ تفاوتی.البته من اینهارا ترجیح میدادم به حرف های فرهاد.
*****
امتحان عربی خیلی سخت بود.غزل ازم تقلب خواست منم دلم نخواست ناراحتش کنم توی یک برگه نوشتم و اروم از زیر میز زدم به پاش .دستشو کرد زیر میز تا برگه رو بگیره که معلم محکم بر میز ما کوبید.هردو خشکمون زد و با تعجب به دبیر خیره شدیم.
_چیکار میکنین خانما؟
غزل گفت:امتحان میدیم خانم.
_تکیه... گروهی که نیست...برگه رو بده.
غزل دستشو بالا اورد و برگه را داد معلم خط قرمز بزرگی روی برگه غزل کشید و گفت:بیرون دفعه ی اخرت باشه سر کلاس های من تقلب کنی؟
و روی صندلی کنار من نشست.و غزل رو بیرون فرستاد
دلم براش خیلی سوخت و با حسرت بقیه امتحانو دادم.
قسمت 9:
امتحان که تموم شد سوگل بهم گفت بیام عقب کنارش بشینم چون صبا غایب بود منم ازخدا خواسته رفتم.
سوگل:میخواستم یک چیزی بهت بگم؟
_بگو؟
_نمره فیزیکم که دیدی چه قدر کم شد.
سرمو تکون دادم
_حالا میای باهم بریم از افشار بپرسیم برای نمره گرفتن چیکار کنیم؟
_خب برو .
_تو بیای راحت ترم.
_باشه کی؟
_الان تا زنگ نماز و خونه ها شروع نشده.
باهم به سمت دفتر معلم ها به راه افتادیم.افشار دقیقا اولین نفر ایستاده بود .سوگل با خجالت هلم داد و گفت:بگو بیاد بیرون یک دقیقه.
_سوگل خودت برو من خجالت میکشم.
_من برم که اب میشم.
_ممکنه باز ضایم کنم.
_غلط میکنه برو دیگه.
اروم رفتم جلو.
_اقای افشار میشه یک دقیقه بیاین.
زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.
زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.با دیدن سوگل چشاش گرد شد سوگل گفت:سلام.
_علیک.کارتون؟
سوگل قرمز شد توقع چنین حرفی رو نداشت .
گفتم:منو سوگل اومدیم بگیم که چون امتحانامونو بد دادیم جای جبران هست؟
_بد دادین؟
سوگل سرشو پایین انداخت فهمیده بود منظورش با اونه.
گفتم:راهی نیست؟
_چرا شرکت در جشنواره ها.
چشای سوگل برق زد:واقعا؟چطوری؟
_اعلام میکنیم.
سوگل دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم. بعدشم رفتیم نماز و خونه ها.
هوا کمی سرد بود فکر کنم از فردا باید سوییشرت تنم کنم.
وقتی رسیدیم خونه همه سر سفره بودند بابا سلام بلندی گفت و مامانم جمله ی همیشگیش:
_برو دستاتو بشور و بیا.
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر سفره.فرهاد یکبار حرف گوش کرده بود و رفته بود دانشگاه.
بابا گفت:مدرسه چطور بود؟
_مثل همیشه خوب.
_افرین.
مامان:مدرسه به دردی نمیخوره مهم درس زندگیه.
بابا:هردوش البته.
مامان:زندگی خیلی مهمه تیام جان.
_درسته.
_تو باید با زندگی اشنا باشی.
_مامان این حرفا چیه.
_اگه بخوای زندگی تشکیل بدی اماده ای؟
_مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_مامان نداره باید تشکیل بدی الانم برو درستو بخون امشب 5 شنبه است میریم خونه عزیزجون.
_میرم بخوابم خیلی خستم.
بابا:برو .
رفتم پریدم تو تختم قبل از هرچیزی خوابم برد.
ساعت 7 با صدای مامان بلند شدم یک حس بدی داشتم که دلیلشو نمیدونستم.
مانتو بنفشمو همراه شلوار مشکیم که تازه مامانم خریده بود با یک شال ساده مشکی سرم کردم و رفتیم اونجا.
قسمت 10
همین که رفتیم عزیز جوری بغلم کرد انگار چند ساله منو ندیده.
_سلام خوشگل من خوبی؟
_مرسی عزیر شما خوبین؟
بوسه ی محکمی به گونم زد و گفت:چه تیپی زدی .....
از اغوشش دراومدم که مروارید در عین ناباوری بغلم کرد.
_سلام اینجا چه خبره؟
_مگه قراره خبری باشه.وای تیام چه قدر خانوم شدی.
_سرت خورده به جایی دختر
کنار مروارید عمو و زن عمو پری بود که با اونها هم سلام و احوال پرسی مختصری کردم و بعدش عمه.چنان منو به خودش فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم.
_سلام عمه چیکار میکنی؟
_برادر زادمو بغل میکنم مگه چیه....تیام کلی حرف ندونسته دارم باید برات بزنم.
پس قضیه حرف های فرهاد بود.حرف های مشکوک مامان و بابا.حرف های الان عزیز و مروارید و عمه خیلی عجیب بود...وای خدایا نجاتم بده من تن به این ازدواج زوری نمیدم.
_اقا فرزاد کو؟
_هیچی کلینیک کار داشت موند....این روزا سرش خیلی شلوغه.
_اوهوم
مهدی رو ندیدم که با کنایه گفت:سلام خانم خانما.
چرخیدم طرفش
_سلام ببخشید ندیدمت.
_معلومه چشاتون کجا میچرخه.
چی میگفت من که هنوز جایی رو نگاه نکرده بودم.
کمی نزدیکش شدم.
_کجا رو نگاه میکنم؟
_نمیدونم والا.
_مهدی؟!
_اینطوری نگو مهدی مثل این بچه دبستانی ها...شنیدم داری عروس میشی.
پوزخند زدم و گفتم:قبل اینکه به خودم بگن!!!!!!حالا این داماد خوشبخت کیه؟
_قبول کردی؟
چی گفتم..با من من گفتم:نه بابا من کجا شوهر کجا من میخوام درس بخونم تا دانشگاه تهرانی ،صنعتی یا همین فردوسی قبول نشم ازدواج نمیکنم.
مهدی سرشو به علامت باشه بابا تکون داد و لبخند زد.
به سمت جمع رفتم هستی یا دیدن من با همون هیکل ریز میزه و قد کوتاهش به سمتم اومد و سریع بغلم کرد.خوشبحال بچه هاش که هیکلشون بهش نرفته.
_سلام دخترم خوبی؟خوشی چه خبرا!
_سلام ممنون.
_بیا پیش خودم.
_نمیزارین با بقیه سلام کنم.
_اخه فرار میکنی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه نترسین.
فکر کنم واژه( نترسین) کمی بهش برخورد .به سمت بقیه رفتیم و سلام واحوال پرسی.وقتی نشستیم .همهمه ها رفت بالا از صدای همهمه خوشم میومد از سکوت بیزار بودم از جیغ زدن خوشم میومد.
مروارید با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش منم زودی از کنار هستی بلند شدم و رفتم پیشش تو اشپزخونه.
_بله؟
_تیام میخوام یک چیز خیلی مهم بهت بگم شک زده نشی به کسی هم نگی.
_باشه.
بایکی از دستاش بازومو گرفت و گقت:الان اقای کوروش میخواد درباره ازواج صحبت کنه.
با این حرف صدای کوروش پیچید تو گوشم:همه ساکت یک لحظه و نگاهش روی من که گوشه سالن ایستاده بودم خورد.
دوباره رفتم سرجام کنار هستی نشستم.
کوروش:خب ازدواج یک کلمه و کار مقدسه..حتما شنیدید که میگن ازدواج نیمی از دین است.در این اصل مهم باید تو طرف دارای روحیه عالی اخلاق یکی و شرایط دیگه اینا مقدمه ای هست برای یک ازدواج و ما میخوایم در این امر نیک شریک باشیم همین .
با بهت نگاهش میکردم تنها کسی که فشارش افتاده و رنگش پریده من نبودم پریسا ،پارسا و امیر هم بودند و تنها کسی که میدونست شاید من بودم.
توحال و هوای خودم بودم که پریسا ناگهانی بلند شد.همهمه ها شروع شد.پریسا یک دسته مو جلو انداخت .چون تو خونه چیزی سرش نمیکرد و معمولا بلوز و شلوار یا تونیک و شلوار با ناز به سمت پارسا رفت و روی صندلی کنارش نشست.با صدای هوی هوی کسی به خودم اومدم..چرخیدم به سمت صدا
ادامه دارد.......