06-07-2014، 17:02
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-07-2014، 17:03، توسط سهیل@@@@@@@@@@@.)
نفس :
دم در وایساده بودیمو با مهمونا خداحافظی میکردیم
اوف دهنم کف کرد
چقدر حرف میزنن
سه ساعت تبریک میگن .سه ساعت توصیه و نصیحت می کنن .سه ساعتم خداحافظی
من:اوف خدا رو شکر رفتن
ایدین در و بست وگفت:باز خوبه رفتن .ساعت4صبحه
نگین:بقیه کجان?
من:رفتن بخوابن
خمیازه ای کشیدمو گفتم :منم رفتم
نگین:اونوقت خونه چی??
ایدین:ارمین گفت فردا چند نفر میان خونه رو جمع میکنن
نگین:خب پس منم رفتم بخوابم
و رفت بالا
منم خواستم برم بالا که ایدین بازومو گرفت
ایدین:کجا?
من:آخ توروخدا بزار برم بخوابم
ایدین:شرطمونو که یادت نرفته?
من:نه ولی بزار واسه یه موقع دیگه
وبازومو از دستش کشیدم بیرونو از پله ها رفتم بالا
وارد اتاقم شدمو اول ازهمه لباسمو دراوردم و انداختم یه گوشه یه لباس راحتی پوشیدم
برم حموم???
بیخیال بابا .وقت زیاده
فردا میرم .الان در حال مرگم
نشستم جلوی اینه و شروع کردم پاک کردن ارایشم
چقدر زود گذشت.
یاده رقصیدن با ایدین افتادم
چقد خوش گذشت
ای خدا
من گیره ها رو چیکار کنم??
آروم آروم گیره ها رو از تو موهام در اوردم
دیگه داشت اشکم در میومد
چقدر گیره سیاه
موهامو که باز کردم به خاطر تافت و پوشی که بهش داده بودن کلی پف کرده بود و شبیه کلاه روی چراغ خوابا شده بود ،بیخیال فردا میرم حموم
درست میشه
رفتم سمت تختم که در اتاق زده شد
سریع موهای تافتیمو پشت سرم بستم تا اونقدر ضایع نباشه و گفتم بفرمایید
ایدین با یه متکا اومد تو
من:واسه چی اومدی اینجا
ایدین:دلم میخواد اینجا بخوابم
وااا مگه خودش جا نداره ??
عجیبه
نفس مهربون باش بزار اینجا بخوابه
من:خوب بیا بخواب
ایدین اومد رو تخت خوابید
منم بالشمو برداشتم خواستم برم تو اتاق نگار که ایدین گفت:کجا میری??
من:میرم پیش نگار
از جاش بلند شدو گفت:تو هیج جا نمیری
من:اونوقت من کجا بخوابم?
ایدین:روتخت
من:اونوقت تو کجا میخوابی?
ایدین:روتخت
چی ??
این منظورش این بود که .....
_____________________________________________;_
نگار :
امشب بهترین شب عمرم بود
امشب آخرین شبی بود که عشقمو دیدم ،خواهرمو دیدم
نمی دونم کس دیگه ای هم اگه جای من بود این کارو میکرد یا نه
ولی من نگارم نه کس دیگه ای.
امشب خواب تو کارم نبود باید تا صبح وسایلم رو جمع کنم
شروع کردم در اوردن لباسم و به حموم رفتم
**************
ساک نارنجی سیاهم رو بردم گذاشتم کنار پنجره
باید از پنجره میرفتم که کسی.متوجه هم نشه
شروع کردم نوشتن نامه ای که باید واسه ی خواهرم مینوشتم
نمی فهمیدم چی مینوشتم
(سلام
ازم نپرسید چرا رفتم ? چون در توانم نیست که بگم
دنبالم نگردید،چون پیدام نمی کنید .بدون من هم میتونید خوش باشید.دلم برای همه تون تنگ میشه و بدونید برام سخته ترک کردن شما .دوستتون دارم
دوستدارتون نگار)
اصلا خوب نشده بودولی وقت نداشتم که یه.نامه دیگه بنویسم
نامه رو تا کردم و گذاشتم رو تختم
باید یه نامه ی دیگه ام مینوشتم
باید به غزاله میگفتم که اروین از چه چیزایی خوشش میاد از چه چیزایی بدش میاد تا بتونه دل این رو بدست بیاره
خدایا منو داری امتحان میکنی??
داری صبرمو میسنجی?
خدایا من طاقت ندارم
بس کن این امتحان رو
به ساعت نگاه کردم
نزدیک 6بود
دیگه باید میرفتم
اما...
در اتاقمو آروم باز کردم و به سمت اتاق نگین رفتم
آروم در اتاقشو باز کردمو رفتم تو
آخی خواهرم !!!!
نگین برای من فقط خواهر نبود
مادر بود
پدر بود
همه چی من بود
همون جا دم در وایسادمو نگاهش میکردم
منو ببخش نگین
یه قطره اشک از چشمم ریخت پایین
سریع پشتمو به نگین کردم و از اتاقش اومدم بیرون
چه سرنوشتی!!!
به سمت اتاق نفس رفتم
خواستم درشو باز کنم اما نمی دونم چی شد که منصرف شدم و از پشت در با خواهرم خداحافظی کردم
خواستم برگردم سمت اتاقم اما یه حسی منو کشوند جلوی اتاق اروین
چون میدونستم خوابش سبکه درو باز نکردم فقط از پشت در باهاش خداحافظی کردم
و رفتم تو اتاقم
به سمت پنجره ی اتاق رفتم
با طناب چمدون رو فرستادم پایین بعدم خودم خیلی با احتیاط پریدم پایین
چقدر خوب بود که ارتفاعش کم بود
رفتم سمت در حیاط و آروم بازش کردم
یه نگاه به ساختمون و باغ خونه کردم
چقدر از این خونه خاطره داشتم .سه نفری اومدیم تو این خونه اما الان فقط من دارم برمیگردم
خداحافظ عزیزای من
درو بستم و به سمت سر کوچه راه افتادم
دیگه همه چی برام سیاه سفید شده بود
سروکوچه منتظر تاکسی وایساده بودم
یه تاکسی جلو پام پارک کرد
رو بهش گفتم:
من:ترمینال
راننده تاکسی:بیا بالا
و این شد که مسیر زندگی من عوض شد
اروین:
اوخ اوخ ساعتو ببین
ساعت12:30 ظهر بود
بعیدم نبود این ساعت از خواب بیدار شم
به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم
واا اینا که بدتر از منن
همه اشون خواب بودن
بیخیال خودشون با سر صدای اشپزخونه بیدار میشن
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردن چیدن میز
اخه الان صبحونه میخورن?
به به یه پا هنرمندم
به ترتیب ارمین .نفس و ایدین و نگین از خواب بیدار شدن و اومدن پایین
اما خبری از نگار نبود
پس چرا نمیاد ?
همه نشستیم و شروع کردیم خوردن
نگین:نفس برو بالا نگارو بیدار کن
نفس از جاش پاشد و گفت :باشه
و از آشپزخونه بیرون رفت
من:ارمین اون مربا رو بده به من
ارمین دستشو دراز کرد و مربا رو بهم داد
نفس:نگــیـــن .نگین
با صدای جیغ نفس .باتعجب چند لحظه بهم نگاه کردیم
ایدین سریع از جاش پرید به دنبالش هم ما
به سرعت از پله ها بابا رفتیم و به سمت اتاق نگار رفتیم
نکنه بلایی سر نگار اومده?
وای نه خدا
ایدین:چی شده نفس?
نفس با گریه:نگار رفته
من:چی??
نفس :نگ نگار رفته
یعنی چی?
نگین:درست حرف بزن ببینم چی شده
نفس با گریه:بیا خودت ببین
و یه ورقه به سمت نگین پرتاب کردو خودش نشست رو تخت
ایدین رفت کنارش نشست و شروع کرد دل داری دادنش
نگین یه نگاه به ورقه کرد و رو به ارمین که کنارش بود گفت:دست خط نگارهه
با شنیدن این حرف کمی نزدیک شدم و شروع کردم خوندن نامه
یعنی چی ?
اخه چرا ?
نگین:منظورش چیه??
نفس با گریه :نگار رفته .نیست.هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم
ایدین:هیشش نفس. آرامتر عزیزم
نگین:یعنی چی?? اخه کجا رفته?
رفت سمت نفس و گفت:چرا گریه میکنی?نترس اون احمق جایی رو نداره به جز اینجا هر جا بره برمیگرده.بس کن گریه کردن رو
کاملا عصبی این حرفا رو میزد ومیلرزید
هر چقدر فکر میکردم به نتیجه ای نمی رسیدم
چرا رفته!?
چرا الان رفته?
نگار نگار کجایی??
نفس هنوز داشت گریه میکرد
نگین:ساکت شو دیگه .اصلا اگر میخواهی همش گریه کنی برو بیرون
گریه اش بیشتر شد
بلند شد و سریع دوید به سمت بیرون
ایدینم رفت دنبالش
ارمین:نگین اروم باش .
ساکت تکیه دادم به دیوار
خدایا چرا نمی فهمم ?
اخه به چه دلیل?
چقدر گیج شدم
نگار:
من:ببخشید اقا،این اتوبوس میره نشتارود?
اقا:بله خانوم.زود سوار شید .میخوایم حرکت کنیم
سریع سوار شدمو به سمت صندلیم رفتم
صندلی کناریم یه دختر جوون بود که خوابیده بود و کیفش گذاشته بود روی صندلی من .
من:خانوم....هی خانوم??
کمی تو جاش تکون خورد ودوباره خوابید
ماشین شروع کرد راه افتادن
اه اینو نگاه کن
حرصی کیفش رو برداشتم و انداختم تو بغلش که باعث شد از خواب پرید
اون:چی شده?حمله کردن?
نشستم سرجام و گفتم:حالت خوبه?
اون که انگار تازه فهمیده بود چی شده گفت:مشکل داری??
من:میخواستی کیفتو جای من نزاری
اون:خب راست میگی،راستی من سحرم تو چی?
من:منم نگارم
دستشو آورد جلو ،باهاش دست دادم
دختر خونگرمی بود ولی خیلی فضول و پر حرف بود
سحر:تو چرا میخوای بری شمال?
من:تو چرا میخوای بری?
سحر:بابا من دانشگاه دارم،بعدشم یک مامان جون دارم که اونجا زندگی میکنه و تنهاست .برای همین هی بین شمال و تهران میرم و میام .دانشگاهم اخراشه ولی به خاطر مادر بزرگم باید برم و بیام اخه تنهایی گناه داره تو اون باغ به اون بزرگی.تو چی?
بهش اعتماد کنم?
نگار تو که اونو نمی شناسی .اونم تورو نمیشناسه
در ضمن اینجوری یکم خالی هم میشم
من:خیلی طولانیه .حوصله اشو دآری?
سحر مشتاق سرشو تکون داد و منم شروع کردم
من:از اولش بگم?
سحر:از اول اولش
من:توی خانواده ی پولدار به دنیا اومدم.مادرم به شدت مهربون بود اما پدرم به خاطر کارو شغلش خیلی تو خونه نبود.غیر از خودم دوتا خواهر داشتم یکی نگین که دوسال ازم بزرگتره و معماری خونده یکی هم نفس که که تقریبا سه یا چهار سال ازم کوچکتره و داره ریاضی میخونه .خودمم کارشناسی روانشناسی میخونم همه چی تقریبا خیلی خوب و هيچ مشکلی نداشتیم جز کم محبتی بابام.چند سال پیش بابام با یکی از دوستاش کار داشت و مجبور شد بره شمال اما تو راه برگشت ...
اشکم بایاد مامان و بابا در اومد
سحر:اگه اذیت میشی نگو عزیزم
من:نه .تو راه برگشت ماشینشون دست کاری شده بود و همین باعث شد ،مامان بابامو ازدست بدم
..........
نگین:
هروقت عصبی میشدم معده درد میگرفتم
الان علاوه بر معده درد ،حالت تهوع شدیدی هم داشتم
از درد روی زمین نشستم و دستمو روی معده ام گذاشتم
من همین جوریشم حالم خوب نیست چه برسه به الان
ای نگار خدا بگم چیکارت کنه?
آخه چرا اونجوری با نفس حرف زدم?
دارم خل میشم
اصلا نمی تونم درک کنم
ارمین:نگین حالت خوبه?
سرمو به معنی آره تکون دادم
نگام افتاد به اروین که مات داشت دیوارو نگاه میکرد
من نمیفهمم دلیل رفتن نگار چیه اخه?
حتی به منم نگفت
یعنی الان کجاست?
با حس اینکه تموم محتوی معده ام داره به سمت دهنم هجوم میاره به سمت دستشویی دویدم
از جام بلند شدم و در دستشویی رو باز کردم و قیافه ی نگران ارمین رو دیدم
ارمین:خوبی?
من:اوهوممم
ارمین:میخوای بریم دکتر?
سرمو به معنای نه تکون دادم و خواستم از دستشویی بیام بیرون که دوباره احساس کردم دارم بالا میارم
وای خدایا
از در دستشویی اومدم بیرون
پس ارمین کجا رفت??
همینجا بود که
خیلی بی رمق بودم
حالم خیلی بد بود.
نگار!!!!
اخه کجا رفتی دختر???
ارمین اومد ومانتومو به سمتم گرفت
ارمین:بپوش بریم دکتر
خواستم مخالفت کنم که جدی گفت :حرف نباشه ببینم .بپوشش
مجبوری لباس رو پوشیدم
دوباره حالم بد شد سریع به سمت دستشویی رفتم
اما دیگه هیچی تو معده ام نبود
دست و صورتمو شستم
گلوم خیلی میسوخت
ارمین:زود باش بریم
آنقدر جدی حرف میزد که آدم میترسید نه بیاره .البته حوصله ی بحث باهاشو نداشتم
خودش ج تر ازمن راه افتاد
آنقدر بی حال بودم که با دست گرفتن به دیوار و کشون کشون خودمو میکشوندم
ارمین که دید اگه به من باشه تا دو ساعت دیگه هم به در ورودی نمیرسیم ،اومد سمتمو زیر پامو گرفت و بغلم کرد و به سمت ماشینش رفت که منو ببره دکتر که کاش هیچوقت نمی رفتیم
________________________________
گین:
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم
حالم خیلی بد بود
چند بار نزدیک بود بالا بیارم
خیلی بی حال بودم
هیچی تو معده ام نبود
ارمین یه جایی نزدیک بیمارستان محکم زد رو ترمز و از جاش پیاده شد و کمک من کرد تا پیاده شم
خیلی شل و ول بودم
وارد بیمارستان شدیم
خیلی شلوغ بود
با کمک ارمین به سمت پذیرش رفتیم
پشت ارمین وایساده بودم و اگر لباسش رو نمی گرفتم به احتمال زیاد میوفتادم
ارمین:ببخشید.ببخشید خانوم???
پرستاره سرشو از توی کامپیوتر در آورد و با دیدن ارمین گفت:جانم?
ایش دختره پروو
ارمین برگشت سمت من و چشمکی زد و برگشت رو به دختره گفت:حال خانومم خوب نیست
اخییی
دختره با شنیدن این حرف مثل بادکنک خالی شده از باد شده بود
ایول ارمین!!
دختره پکر گفت:برید اتاق 303تا دکتر بیاد
ارمین سری تکون داد و منو به خودش تکیه داد که راحت تر راه برم
رفتیم به سمت اتاق
داخل اتاق شدیم
پنج تا تخت بود که چهارتا کاملا پر بود
ارمین منو گذاشت رو تخت و خودشم کنارم وایساد
اخخخخ معده ام
چقدر میسوخت!!!
حالم دوباره داشت بهم میخورد
سریع از جام بلند شدمو به سمت یه در تو اتاق که حدس میزدم دستشویی بود دویدم .
چه فایده وقتی چیزی تو معده ام نیست!!!!???
********
از دستشویی که اومدم بیرون
ارمین رو دیدم که به یه خانمی حرف میزد
با بی حالی به سمت تخت رفتم و روش نشستم
ارمین:بفرمایید خانوم دکتر .اینم خودش
دکتر اومد جلو و رو به من گفت :حالت خوبه عزیزم ?
بی جون گفتم:نه
دکتر:علایمت رو بگو
ارمین به جای من جواب داد:همش حالت تهوع داره خانوم دکتر
دکتر یه نگاه به من یه نگاه به ارمین کرد و رو به من گفت:حامله ای??
چیییییییییییی???
حاملهههههه????????
دم در وایساده بودیمو با مهمونا خداحافظی میکردیم
اوف دهنم کف کرد
چقدر حرف میزنن
سه ساعت تبریک میگن .سه ساعت توصیه و نصیحت می کنن .سه ساعتم خداحافظی
من:اوف خدا رو شکر رفتن
ایدین در و بست وگفت:باز خوبه رفتن .ساعت4صبحه
نگین:بقیه کجان?
من:رفتن بخوابن
خمیازه ای کشیدمو گفتم :منم رفتم
نگین:اونوقت خونه چی??
ایدین:ارمین گفت فردا چند نفر میان خونه رو جمع میکنن
نگین:خب پس منم رفتم بخوابم
و رفت بالا
منم خواستم برم بالا که ایدین بازومو گرفت
ایدین:کجا?
من:آخ توروخدا بزار برم بخوابم
ایدین:شرطمونو که یادت نرفته?
من:نه ولی بزار واسه یه موقع دیگه
وبازومو از دستش کشیدم بیرونو از پله ها رفتم بالا
وارد اتاقم شدمو اول ازهمه لباسمو دراوردم و انداختم یه گوشه یه لباس راحتی پوشیدم
برم حموم???
بیخیال بابا .وقت زیاده
فردا میرم .الان در حال مرگم
نشستم جلوی اینه و شروع کردم پاک کردن ارایشم
چقدر زود گذشت.
یاده رقصیدن با ایدین افتادم
چقد خوش گذشت
ای خدا
من گیره ها رو چیکار کنم??
آروم آروم گیره ها رو از تو موهام در اوردم
دیگه داشت اشکم در میومد
چقدر گیره سیاه
موهامو که باز کردم به خاطر تافت و پوشی که بهش داده بودن کلی پف کرده بود و شبیه کلاه روی چراغ خوابا شده بود ،بیخیال فردا میرم حموم
درست میشه
رفتم سمت تختم که در اتاق زده شد
سریع موهای تافتیمو پشت سرم بستم تا اونقدر ضایع نباشه و گفتم بفرمایید
ایدین با یه متکا اومد تو
من:واسه چی اومدی اینجا
ایدین:دلم میخواد اینجا بخوابم
وااا مگه خودش جا نداره ??
عجیبه
نفس مهربون باش بزار اینجا بخوابه
من:خوب بیا بخواب
ایدین اومد رو تخت خوابید
منم بالشمو برداشتم خواستم برم تو اتاق نگار که ایدین گفت:کجا میری??
من:میرم پیش نگار
از جاش بلند شدو گفت:تو هیج جا نمیری
من:اونوقت من کجا بخوابم?
ایدین:روتخت
من:اونوقت تو کجا میخوابی?
ایدین:روتخت
چی ??
این منظورش این بود که .....
_____________________________________________;_
نگار :
امشب بهترین شب عمرم بود
امشب آخرین شبی بود که عشقمو دیدم ،خواهرمو دیدم
نمی دونم کس دیگه ای هم اگه جای من بود این کارو میکرد یا نه
ولی من نگارم نه کس دیگه ای.
امشب خواب تو کارم نبود باید تا صبح وسایلم رو جمع کنم
شروع کردم در اوردن لباسم و به حموم رفتم
**************
ساک نارنجی سیاهم رو بردم گذاشتم کنار پنجره
باید از پنجره میرفتم که کسی.متوجه هم نشه
شروع کردم نوشتن نامه ای که باید واسه ی خواهرم مینوشتم
نمی فهمیدم چی مینوشتم
(سلام
ازم نپرسید چرا رفتم ? چون در توانم نیست که بگم
دنبالم نگردید،چون پیدام نمی کنید .بدون من هم میتونید خوش باشید.دلم برای همه تون تنگ میشه و بدونید برام سخته ترک کردن شما .دوستتون دارم
دوستدارتون نگار)
اصلا خوب نشده بودولی وقت نداشتم که یه.نامه دیگه بنویسم
نامه رو تا کردم و گذاشتم رو تختم
باید یه نامه ی دیگه ام مینوشتم
باید به غزاله میگفتم که اروین از چه چیزایی خوشش میاد از چه چیزایی بدش میاد تا بتونه دل این رو بدست بیاره
خدایا منو داری امتحان میکنی??
داری صبرمو میسنجی?
خدایا من طاقت ندارم
بس کن این امتحان رو
به ساعت نگاه کردم
نزدیک 6بود
دیگه باید میرفتم
اما...
در اتاقمو آروم باز کردم و به سمت اتاق نگین رفتم
آروم در اتاقشو باز کردمو رفتم تو
آخی خواهرم !!!!
نگین برای من فقط خواهر نبود
مادر بود
پدر بود
همه چی من بود
همون جا دم در وایسادمو نگاهش میکردم
منو ببخش نگین
یه قطره اشک از چشمم ریخت پایین
سریع پشتمو به نگین کردم و از اتاقش اومدم بیرون
چه سرنوشتی!!!
به سمت اتاق نفس رفتم
خواستم درشو باز کنم اما نمی دونم چی شد که منصرف شدم و از پشت در با خواهرم خداحافظی کردم
خواستم برگردم سمت اتاقم اما یه حسی منو کشوند جلوی اتاق اروین
چون میدونستم خوابش سبکه درو باز نکردم فقط از پشت در باهاش خداحافظی کردم
و رفتم تو اتاقم
به سمت پنجره ی اتاق رفتم
با طناب چمدون رو فرستادم پایین بعدم خودم خیلی با احتیاط پریدم پایین
چقدر خوب بود که ارتفاعش کم بود
رفتم سمت در حیاط و آروم بازش کردم
یه نگاه به ساختمون و باغ خونه کردم
چقدر از این خونه خاطره داشتم .سه نفری اومدیم تو این خونه اما الان فقط من دارم برمیگردم
خداحافظ عزیزای من
درو بستم و به سمت سر کوچه راه افتادم
دیگه همه چی برام سیاه سفید شده بود
سروکوچه منتظر تاکسی وایساده بودم
یه تاکسی جلو پام پارک کرد
رو بهش گفتم:
من:ترمینال
راننده تاکسی:بیا بالا
و این شد که مسیر زندگی من عوض شد
اروین:
اوخ اوخ ساعتو ببین
ساعت12:30 ظهر بود
بعیدم نبود این ساعت از خواب بیدار شم
به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم
واا اینا که بدتر از منن
همه اشون خواب بودن
بیخیال خودشون با سر صدای اشپزخونه بیدار میشن
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردن چیدن میز
اخه الان صبحونه میخورن?
به به یه پا هنرمندم
به ترتیب ارمین .نفس و ایدین و نگین از خواب بیدار شدن و اومدن پایین
اما خبری از نگار نبود
پس چرا نمیاد ?
همه نشستیم و شروع کردیم خوردن
نگین:نفس برو بالا نگارو بیدار کن
نفس از جاش پاشد و گفت :باشه
و از آشپزخونه بیرون رفت
من:ارمین اون مربا رو بده به من
ارمین دستشو دراز کرد و مربا رو بهم داد
نفس:نگــیـــن .نگین
با صدای جیغ نفس .باتعجب چند لحظه بهم نگاه کردیم
ایدین سریع از جاش پرید به دنبالش هم ما
به سرعت از پله ها بابا رفتیم و به سمت اتاق نگار رفتیم
نکنه بلایی سر نگار اومده?
وای نه خدا
ایدین:چی شده نفس?
نفس با گریه:نگار رفته
من:چی??
نفس :نگ نگار رفته
یعنی چی?
نگین:درست حرف بزن ببینم چی شده
نفس با گریه:بیا خودت ببین
و یه ورقه به سمت نگین پرتاب کردو خودش نشست رو تخت
ایدین رفت کنارش نشست و شروع کرد دل داری دادنش
نگین یه نگاه به ورقه کرد و رو به ارمین که کنارش بود گفت:دست خط نگارهه
با شنیدن این حرف کمی نزدیک شدم و شروع کردم خوندن نامه
یعنی چی ?
اخه چرا ?
نگین:منظورش چیه??
نفس با گریه :نگار رفته .نیست.هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم
ایدین:هیشش نفس. آرامتر عزیزم
نگین:یعنی چی?? اخه کجا رفته?
رفت سمت نفس و گفت:چرا گریه میکنی?نترس اون احمق جایی رو نداره به جز اینجا هر جا بره برمیگرده.بس کن گریه کردن رو
کاملا عصبی این حرفا رو میزد ومیلرزید
هر چقدر فکر میکردم به نتیجه ای نمی رسیدم
چرا رفته!?
چرا الان رفته?
نگار نگار کجایی??
نفس هنوز داشت گریه میکرد
نگین:ساکت شو دیگه .اصلا اگر میخواهی همش گریه کنی برو بیرون
گریه اش بیشتر شد
بلند شد و سریع دوید به سمت بیرون
ایدینم رفت دنبالش
ارمین:نگین اروم باش .
ساکت تکیه دادم به دیوار
خدایا چرا نمی فهمم ?
اخه به چه دلیل?
چقدر گیج شدم
نگار:
من:ببخشید اقا،این اتوبوس میره نشتارود?
اقا:بله خانوم.زود سوار شید .میخوایم حرکت کنیم
سریع سوار شدمو به سمت صندلیم رفتم
صندلی کناریم یه دختر جوون بود که خوابیده بود و کیفش گذاشته بود روی صندلی من .
من:خانوم....هی خانوم??
کمی تو جاش تکون خورد ودوباره خوابید
ماشین شروع کرد راه افتادن
اه اینو نگاه کن
حرصی کیفش رو برداشتم و انداختم تو بغلش که باعث شد از خواب پرید
اون:چی شده?حمله کردن?
نشستم سرجام و گفتم:حالت خوبه?
اون که انگار تازه فهمیده بود چی شده گفت:مشکل داری??
من:میخواستی کیفتو جای من نزاری
اون:خب راست میگی،راستی من سحرم تو چی?
من:منم نگارم
دستشو آورد جلو ،باهاش دست دادم
دختر خونگرمی بود ولی خیلی فضول و پر حرف بود
سحر:تو چرا میخوای بری شمال?
من:تو چرا میخوای بری?
سحر:بابا من دانشگاه دارم،بعدشم یک مامان جون دارم که اونجا زندگی میکنه و تنهاست .برای همین هی بین شمال و تهران میرم و میام .دانشگاهم اخراشه ولی به خاطر مادر بزرگم باید برم و بیام اخه تنهایی گناه داره تو اون باغ به اون بزرگی.تو چی?
بهش اعتماد کنم?
نگار تو که اونو نمی شناسی .اونم تورو نمیشناسه
در ضمن اینجوری یکم خالی هم میشم
من:خیلی طولانیه .حوصله اشو دآری?
سحر مشتاق سرشو تکون داد و منم شروع کردم
من:از اولش بگم?
سحر:از اول اولش
من:توی خانواده ی پولدار به دنیا اومدم.مادرم به شدت مهربون بود اما پدرم به خاطر کارو شغلش خیلی تو خونه نبود.غیر از خودم دوتا خواهر داشتم یکی نگین که دوسال ازم بزرگتره و معماری خونده یکی هم نفس که که تقریبا سه یا چهار سال ازم کوچکتره و داره ریاضی میخونه .خودمم کارشناسی روانشناسی میخونم همه چی تقریبا خیلی خوب و هيچ مشکلی نداشتیم جز کم محبتی بابام.چند سال پیش بابام با یکی از دوستاش کار داشت و مجبور شد بره شمال اما تو راه برگشت ...
اشکم بایاد مامان و بابا در اومد
سحر:اگه اذیت میشی نگو عزیزم
من:نه .تو راه برگشت ماشینشون دست کاری شده بود و همین باعث شد ،مامان بابامو ازدست بدم
..........
نگین:
هروقت عصبی میشدم معده درد میگرفتم
الان علاوه بر معده درد ،حالت تهوع شدیدی هم داشتم
از درد روی زمین نشستم و دستمو روی معده ام گذاشتم
من همین جوریشم حالم خوب نیست چه برسه به الان
ای نگار خدا بگم چیکارت کنه?
آخه چرا اونجوری با نفس حرف زدم?
دارم خل میشم
اصلا نمی تونم درک کنم
ارمین:نگین حالت خوبه?
سرمو به معنی آره تکون دادم
نگام افتاد به اروین که مات داشت دیوارو نگاه میکرد
من نمیفهمم دلیل رفتن نگار چیه اخه?
حتی به منم نگفت
یعنی الان کجاست?
با حس اینکه تموم محتوی معده ام داره به سمت دهنم هجوم میاره به سمت دستشویی دویدم
از جام بلند شدم و در دستشویی رو باز کردم و قیافه ی نگران ارمین رو دیدم
ارمین:خوبی?
من:اوهوممم
ارمین:میخوای بریم دکتر?
سرمو به معنای نه تکون دادم و خواستم از دستشویی بیام بیرون که دوباره احساس کردم دارم بالا میارم
وای خدایا
از در دستشویی اومدم بیرون
پس ارمین کجا رفت??
همینجا بود که
خیلی بی رمق بودم
حالم خیلی بد بود.
نگار!!!!
اخه کجا رفتی دختر???
ارمین اومد ومانتومو به سمتم گرفت
ارمین:بپوش بریم دکتر
خواستم مخالفت کنم که جدی گفت :حرف نباشه ببینم .بپوشش
مجبوری لباس رو پوشیدم
دوباره حالم بد شد سریع به سمت دستشویی رفتم
اما دیگه هیچی تو معده ام نبود
دست و صورتمو شستم
گلوم خیلی میسوخت
ارمین:زود باش بریم
آنقدر جدی حرف میزد که آدم میترسید نه بیاره .البته حوصله ی بحث باهاشو نداشتم
خودش ج تر ازمن راه افتاد
آنقدر بی حال بودم که با دست گرفتن به دیوار و کشون کشون خودمو میکشوندم
ارمین که دید اگه به من باشه تا دو ساعت دیگه هم به در ورودی نمیرسیم ،اومد سمتمو زیر پامو گرفت و بغلم کرد و به سمت ماشینش رفت که منو ببره دکتر که کاش هیچوقت نمی رفتیم
________________________________
گین:
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم
حالم خیلی بد بود
چند بار نزدیک بود بالا بیارم
خیلی بی حال بودم
هیچی تو معده ام نبود
ارمین یه جایی نزدیک بیمارستان محکم زد رو ترمز و از جاش پیاده شد و کمک من کرد تا پیاده شم
خیلی شل و ول بودم
وارد بیمارستان شدیم
خیلی شلوغ بود
با کمک ارمین به سمت پذیرش رفتیم
پشت ارمین وایساده بودم و اگر لباسش رو نمی گرفتم به احتمال زیاد میوفتادم
ارمین:ببخشید.ببخشید خانوم???
پرستاره سرشو از توی کامپیوتر در آورد و با دیدن ارمین گفت:جانم?
ایش دختره پروو
ارمین برگشت سمت من و چشمکی زد و برگشت رو به دختره گفت:حال خانومم خوب نیست
اخییی
دختره با شنیدن این حرف مثل بادکنک خالی شده از باد شده بود
ایول ارمین!!
دختره پکر گفت:برید اتاق 303تا دکتر بیاد
ارمین سری تکون داد و منو به خودش تکیه داد که راحت تر راه برم
رفتیم به سمت اتاق
داخل اتاق شدیم
پنج تا تخت بود که چهارتا کاملا پر بود
ارمین منو گذاشت رو تخت و خودشم کنارم وایساد
اخخخخ معده ام
چقدر میسوخت!!!
حالم دوباره داشت بهم میخورد
سریع از جام بلند شدمو به سمت یه در تو اتاق که حدس میزدم دستشویی بود دویدم .
چه فایده وقتی چیزی تو معده ام نیست!!!!???
********
از دستشویی که اومدم بیرون
ارمین رو دیدم که به یه خانمی حرف میزد
با بی حالی به سمت تخت رفتم و روش نشستم
ارمین:بفرمایید خانوم دکتر .اینم خودش
دکتر اومد جلو و رو به من گفت :حالت خوبه عزیزم ?
بی جون گفتم:نه
دکتر:علایمت رو بگو
ارمین به جای من جواب داد:همش حالت تهوع داره خانوم دکتر
دکتر یه نگاه به من یه نگاه به ارمین کرد و رو به من گفت:حامله ای??
چیییییییییییی???
حاملهههههه????????