- به نسبت حالم از بقیه بهتره ، من میمونم ، شما آرتونیس رو ببرید.
- ببخشید تورو خدا.
آرتونیس- من نمیام... نمیخوام بیام ، تورو خدا پدرم اگه قراره چشم هاش رو باز نکنه من نمیخوام دیگه نفس بکشم به خدا من دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمی تونم... من و سامان هردو با ترحم نگاهش کردیم و هردو میدونستیم این حال براش بده ، وسط بیمارستان ضجه میزد و گریه میکرد ، از ته دل گریه میکرد ، دلم براش میسوخت... هم برای اون و هم برای آدرین ، رفتم سمت آرتونیس تا شاید بتونم ببرمش بیرون ، حامله بود ، شش ماهش بود نباید اونقدر استرس بهش وارد میشد ، لعنت به من که زنگ زدم بهش ، تو بغلم به گریش ادامه داد و هم زمان گفت:
- خدایا منو بکش... من بدبخت چرا همش باید تحمل کنم؟ چرا این بلاها فقط سر خانواده ی من میاد؟ خــدا... کجایی پس؟ خواهرم مرد ، مادرم مرد ، برادرم مرد... این دیگه چه بلاییه؟
گفت خواهرم... اون خواهر آرتونیس نبود... اون خواهر من بود که مرد ، اما آرتونیس نمیدونست ، سعی کردم آرومش کنم ، بالاخره تونستم با سامان ببرمش به ماشین ، قرار بود با سامان برن خونه ی پدرجون و بمونن ، یکم استراحت کنن ، همه رفته بودن فقط من مونده بودم... نمیدونستم آدرین میخواد چیکار کنه نمیشد که پدرجون بمونه به هرحال باید با این واقعیت کنار میومدن ، حدالقل باید پدرجون رو منتقل میکردن به تهران تا پیش خودمون باشه ، انگار تو این جور شرایط همه منطقشون رو از دست میدن و نمیدونن چیکار کنن ، برای همین تصمیم گرفتم خودم با دکترش صحبت کنم ، رفتم تا دنبال دکتر بگردم ، از پرستار ها پرسیدم ، تونستم دکتر رو پیدا کنم ، با یه پرستار حرف میزد ، ازش خواهش کردم تا یکم از وقتش رو به من اختصاص بده گفت همون موقع برم پیشش ، رفتم به اتاق دکتر ، دکتر نشست سرجاش ، منم نشستم رو یه صندلی ، دکتر گفت:
- بفرمایید خانم؟
- من همراه آقای بزرگمهر هستم ، بیمارتون ، تازه عمل کرده ، تصادف کرده بود... متاسفانه رفتن تو کما...
- بله شناختم ، همون که دیروز تصادف کرده بود... شما دخترشون هستی؟
- من عروسشونم... متاسفانه خانواده ی من تو شرایطی نیستن که درست تصمیم بگیرن من اومدم با شما حرف بزنم ببینم اصلا نظر شما چیه؟ علتش چیه؟ ما باید چیکار کنیم؟ چند درصد احتمال برگشتنشون هست؟
- بسیار خب... ببینید خانم من اگه اشتباه نکنم با همسر شما حرف زدم ، قبل عمل به خاطر سنشون من گفتم که این احتمال وجود داره اما همسرتون اجازه ی عمل رو دادن ، به شما حقیقت رو میگم با توجه به سن بالای بیمار احتمال بازگشتش خیلی کمه ولی با این حساب به خدا توکل کنید هیچ چیزی غیر ممکن نیست...
- آقای دکتر ببینید خانواده ی شوهر من اول از همه خواهرشونو از دست دادن... بعد مادرشون... بعد برادرشون... الان هم پدرشون رو... تو رو خدا اونا رو ناامید نکنید... تو رو خدا حرفی بهشون نزنید بهشون بگید بیمار برمیگرده...
و هم زمان چشم هام پر از اشک شده بود...
- خانم این مسائل به من مربوط نیست... نمیشه که واقعیت رو از خانواده ی بیمار پنهان کرد...
- باشه آقای دکتر ببخشید من انتظار بیجایی از شما داشتم... اما خواهرشوهر من حامله اس تورو خدا چیزی پرسید حرفی نزنید... نکته ی دیگه اینکه من میخوام ببینم میتونیم بیمار رو منتقل کنیم؟ چون ما همه تهران زندگی میکنیم ، ایشون به خاطر مشکل تنفسی که داشتن شش ماه تهران بودن ، شش ماه اینجا اما نزدیک به سه ساله که کلا اینجا زندگی میکنن تنها... ما هم همه کار داریم باید ایشون رو ببریم تا بتونیم ازشون مواظبت کنیم.
- باشه خانم انتقالشون مشکلی نداره اما باید یه مدت تو بیمارستان باشن ، میخواید ببریدش خونه؟
- نمیدونم...
- من ترتیب کارای انتقالش رو میدم شماهم برید دعا کنید بلکه خدا معجزه ای کرد...
- ممنون... خدافظ.
از جا بلند شدم و از در بیرون رفتم ، مرتیکه ی مزخرف ، نمیشد باهاش حرف زد تند تند حرف میزد ، حال مارو نمی فهمید ، وقت نماز بود وضو گرفتم و به نمازخانه بیمارستان رفتم تا نماز بخونم ، بعد از نماز ساعت ها سر سجاده نشستم و گریه کردم ، پدرجون هم به هرحال به من محبت هایی کرده بود... اصلا اون نبود من بزرگترین راز زندگیم رو متوجه نمیشدم... از خدا کمک خواستم... خدا رو صدا زدم ، بعد از نماز بلند شدم و رفتم بیرون ، آدرین اونجا بود ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- بهتری؟
- خوبم.
- من با دکتر حرف زدم... گفت میتونیم پدرجونو منتقل کنیم تهران.
- باشه.
- آدرین تو خوبی؟ تو رو خدا اینجوری نکن با خودت ، خدا خواسته حتما یه حکمتی تو کاره...
آدرین یک دفعه بی دلیل عصبانی شد و با داد به من تشر زد:
- خدا خواست؟ خدا چی خواست؟ خدا همینجوری واسه ما میخواد ، کلا مرگ عزیزای من تو سرنوشتمه که گند بزنن به این سرنوشت مزخرف...
- آدرین آروم باش ، من که چیزی نگفتم ، با این کارا حال پدرجون خوب نمیشه ، سعی کن به عنوان پسرش کنارش باشی ، پدرته اینجوری شده ، خدای نکرده یه اتفاق دیگه میوفتاد ، اون وقت چیکار میکردی؟ زبونم لال پدرجون میمرد... اون موقع میخواستی چیکار کنی؟ خودتو میکشتی؟ پس برو خدارو شکر کن ، ایشالا پدرجونم بلند میشه.
چیزی نگفت و ازم فاصله گرفت ، دیگه داشتم میمردم از بی خوابی و سردرد ، رفتم خونه ی پدرجون پیش آرتونیس و سامان ، آرتونیس هم حال خوبی نداشت اما سامان اجازه نمیداد بره بیمارستان ، اول یکم خوابیدم ، فقط سه ساعت... وقتی بلند شدم با تلفن خونه اول زنگ زدم به منشیم و گفتم مراجین رو کنسل کنه تا یه مدت نمیام ، بعد هم زنگ زدم به بابای خودم ، جواب داد...
- بفرمایید؟
- سلام بابا.
- اتریسا تویی؟
- آره.
- کجایی دخترم؟
- من رامسرم بابا.
- چه بی خبر ، الان چه موقعی بود...
- بابا ، پدرجون تصادف کردن...
- یا خدا... محمد چیزیش شده؟
- بابا رفتن تو کما...
از بابا صدایی نشنیدم ، ادامه دادم:
- خودتونو ناراحت نکنید خواست خدا بوده... زنگ نزدم ناراحتتون کنم فقط خواستم بگم ممکنه یکم اینجا بمونیم ، موبایلم جا مونده... پدرجونو منتقل میکنیم تهران.
باز هم از بابام صدایی نیومد ، پرسیدم...
- بابا خوبید؟
صداش گرفته بود ، گفت:
- خوبم دخترم.
- خدارو شکر... خدافظ.
و قطع کردم ، سردرد داشتم ، آرتونیس گفت:
- نوشیکا بابام چی میشه؟
لبخند ساختگی و خسته ای زدم و گفتم:
- خوب میشه ایشالا آرتونیس ، به خدا توکل کن.
- میترسم اونم مثل بقیه از دست بدم...
- ناراحت نباش آرتونیس...
آرتونیس آدم مقاومی بود... خیلی قوی بود برعکس من... اون تو زندگیش هر دردی رو تحمل کرد... گاهی دلم میخواست جای اون باشم اما پشیمون میشدم... اصلا نمی تونستم جای اون باشم... بعد از رفتن دختری که فکر میکرد خواهرشه اونطور که شنیدم خیلی غصه خورد... بعدش هم غم از دست دادن مادرش خیلی بدتر بود... دیگه نابود شد... خورد شد... رفت تو یه دنیای پر از سکوت هیچ وقت یه لبخند واقعی رو لب هاش نبود گرچه خیلی در ظاهر خوب بود اما از درون له میشد... داخل زندگیش اونقدر با استرس زندگی میکرد که قابل وصف نیست... نگرانی های بی موردی که برای سارینا داشت و خود سارینا برام تعریف میکرد واقعا سرسام آور بود... من یه چیزی رو خودم با چشم هام دیدم... وقتی آرتیمان من مرد ، من دیوونه شدم اما من یه چیزی رو یادمه وقتی از هوش رفتم آدرین زنگ زد به آرتونیس ، یادمه یه صداهایی... صدای ضجه ی آرتونیس هنوز تو گوشم زنگ میزنه ، تمام وجودش رو خالی میکرد با فریاد... با داد... با جیغ هایی که میکشید و حالی که داشت یادمه داد میزد...
- برای چی باید برادرم اینطوری خودشو بکشه؟ خـــــــداااااااا؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجــــایی؟ آرتیمان من چرا باید روز عروسی برادرش خودشو بکشه؟ خدایا منم بکــش... من چه گناهی کردم که داغ خواهر و مادر و برادرمو به دل من گذاشتی...
من نبودم... من اونقدر بد بود که اون روز ها منو به آسایشگاه روانی بردن ، منو بردن و بستری کردن... من تو هیچ کدوم از مراسم های آرتیمان شرکت نکردم... من نبودم ببینم عشقم رو چطور به خاک می سپارن... اما بحث بدشانسی من نیست... بحث این زن بیچاره اس که لحظه ای رنگ خوشبختی رو تو زندگیش ندید ، خدایا اگه قراره پدر اینا رو ازشون بگیری یا اول خودشون و منو بکش یا یه صبر خیلی زیاد بهشون بده... خدایا اینا دیگه صبری نمونده براشون... خدایا من میدونم تو همه رو امتحان میکنی... من میدونم... خدایا این دیگه چه حکمتیه؟ اینا رو چند بار میخوای امتحان کنی؟ چندتا عزیز رو میخوای ازشون بگیری؟ آدرین گناه داره... آرتونیس بیشتر گناه داره... پدرشون رو به زندگی برگردون... خدا من با همین اعتقاد ضعیفم با این بندگی دست و پا شکسته ام... با این وجود ناکاملم دارم به عنوان یه حقیر... یه بنده ، دارم از ته دل ازت یه خواهشی میکنم... این مردو به زندگی برگردون... این بچه ها تحمل مرگ پدرشون رو ندارن ، اینا نمیتونن زندگی کنن ، خدایا جون منو بگیر ولی بذار اون پیرمرد زنده بمونه... خدا چرا همش برا نا اهلش عذاب مینویسی؟ خدایا ما جنبه ندارم ، ما جنبه ی تحمل داغ عزیزامونو نداریم ، کمر زندگی اینا میشکنه به قرآن ، لال شم اگه ذره ای اغراق کنم... پدرشون برگرده ، تو رو به چهارده معصومت قسم این پیرمرد رو برگردون... خدایا نفسش دوباره گرم شه ، بذار برگرده به این دنیای نکبتی ولی نره... خدایا... خدایی کن... نا خواسته اشک تمام صورتم رو پوشوند ، آرتونیس همراه من گریه میکرد ، بغلش کردم ، دائم تکرار میکرد:
- مگه من چیکار کردم؟ یه عمر غم عزیزامو کشیدم و دم نزدم ، دیگه طاقت ندارم...
همزمان باهاش گریه میکردم و تکرار میکردم:
- خدا بزرگه...
یک هفته از اوضاع پدرجون گذشته بود و هیچ یک از ما به زندگی عادی برنگشته بودیم ، سارینای بیچاره پیش عموش سعید و ناهید که زن عموش بود مدام احساس ناآرومی میکرد ، کار آدرین و سامان هم که به کل تعطیل شده بود ، من و آرتونیس هم که جز رو به روی قبله نشستن و دعا برای برگشت پدرجون کاری نداشتیم ، من و آرتونیس خونه بودیم آدرین و سامان رفته بودن بیمارستان ، آرتونیس گوشه ی دیوار کز کرده بود و من هم رو مبل نشسته بودم و فکر میکردم... تلفن زنگ خورد ، بی اختیار از جا پریدم و درجا جواب دادم:
- بله؟
- نوشیکا؟
- جانم آدرین تویی؟
- نوشیکا مژده بده ، معجزه...
- پدرجون برگشته؟
- قربون خدا برم ، زود پاشین با آرتونیس بیاید بیمارستان که بابام منتظره.
اشک های شادی تو چشم هام متولد شدن ، خنده ای کردم و گفتم:
- خدایا شکرت...
تلفن رو بی خداحافظی قطع کردم ، آرتونیس منتظر به نظر میرسید ، نگاهی به شکم برآمده اش کردم و گفتم:
- آرتونیس پدرجون برگشــته.
جیغ بلندی کشید ، خیلی خوشحال شد ، چهره ی شادابی رو صورتش جایگزین شد ، از خوشحالیش انرژی گرفتم ، به سرعت برق آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون ، ماشین آدرین تو خونه بود ، سوار شدیم و راه افتادم ، انقدر با سرعت حرکت کردم که ده دقیقه ای به بیمارستان رسیدم ، ماشین رو هول هولی یک جا پارک کردم و با آرتونیس بدو بدو رفتیم سمت بیمارستان ، جلوی بیمارستان یه گل فروشی بود ، گفتم:
- آرتونیس زشته بدون گل بریم.
- آخ راست میگی بابام. پس بذار کمپوتم بگیریم براش.
- تو گل بگیر برو ، من با کمپوت میام.
- آناناسا ، چیز دیگه نگیری.
- برو تو دختر.
سریع رفت یه دسته گل بزرگ خرید و من هم رفتم کمپوت خریدم ، وارد بیمارستان شدم و از اون ها اتاق پدرجون رو پرسیدم ، به بخش منتقل شده بود ، انگار که خیلی حالش خوب شده بود ، اتاق رو پیدا کردم ، چشم هاش رو باز کرده بود و کاملا هم سالم به نظر میرسید ، آدرین و آرتونیس و سامان دورش حلقه زده بودن ، تقه ای به در زدم ، نگاه همه به سمتم چرخیده شد ، هم زمان با نزدیک شدنم به اون ها با لبخندی که سعی بر پهن تر کردنش داشتم گفتم:
- حال شما چطوره؟ حسابی نگرانمون کردینا.
پدرجون- دخترم ما که یه پامون لب گوره...
- عه عه عه ، تازه اول جوونیتونه پدرجون این چه حرفیه؟
کمپوت هارو گذاشتم رو میز فلزی کنار تختش و گفتم:
- حالا میتونید چیزی بخورید؟
همون موقع آدرین از اتاق بیرون رفت و صحبت با پدرجون مانع شد به دنبالش برم...
«کتایون»
صبح پنجشنبه بود تنها تو خونه بودم ، گلسا نمایشگاهش راه افتاده بود و رفته بود همونجا ، من چند روز اول باهاش میرفتم ولی امروز حوصله نداشتم ، بعد از حرف هایی که با آدرین زدم تا همون روز بعدازظهرش که فهمیدم پدر آدرین تصادف کرده دیگه هیچ تماسی از آدرین نداشتم ، خودم هم که بهش زنگ زدم جواب نداد ، شرکت هم نبود ، به این فکر کردم که اون حرف هاش فقط یه توهم بوده و یا از حرف هاش پشیمون شده و دلش میخواد که دیگه من رو نبینه ، با این فکر ها انگار که دیوونه میشدم ، آدرین عشق من بود ، کسی که دوست داشتم کنارش زندگی کنم ، تو همین فکر هام پرسه میزدم که موبایلم زنگ خورد ، نگاهش کردم ، خودش بود ، با هیجان و شادی ای که یکدفعه درونم ظهور کرد ، جواب دادم:
- چه حلال زاده.
- خیر باشه...
- بهت فکر میکردم.
- قربونت بشم.
لبخند زدم ، چقدر حرف هاش برام شیرین بود ، گفتم:
- فکر کردم که فراموشم کردی ، هیچ خبری از من نگرفتی حتی تلفن هامو جواب ندادی...
- ببخشید عزیزم پدرم بعد از عمل به کما رفت ، یک هفته اس که ما نه خواب داریم و نه خوراک ، طبیعیه که تلفنی نمیتونستم حرف بزنم.
- وای ، پدرت خوبه؟
- الان آره خداروشکر به هوش اومده...
- خداروشکر.
- مرسی عزیزم.
- دلم برات تنگ شده آدرین ، خیلی دلم تنگ شده ، میخوام ببینمت ، خیلی حرف دارم باهات.
- قول میدم به محض رسیدنم به تهران اولین کاری که میکنم دیدن روی ماه توئه.
- پس من منتظرتم ، قول دادیا.
- عزیزدلم ، من قطع کنم دیگه ، زنگ میزنم بهت... فعلا.
- خدافظ.
قطع کردم ، به گلسا چیزی نگفته بودم چون خیلی سریع مانع همه چیز میشد ، مطمئن بودم...
تا آدرین برگرده تهران یک هفته ای طول کشید ، باباش رو از بیمارستان مرخص کرد و براش یه پرستار گرفت ، کار شرکت ما با شرکت اونا دیگه کاملا تمام شده بود اما این آغاز رابطه ی من و آدرین بود ، یک روز بعد از رسیدنش زنگ زد تا نهار رو باهم باشیم ، بعد از تمام شدن ساعت کاری از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، خیلی طول نکشید که به رستوران رسیدم ، به محض ورودم آدرین رو با تیپ رسمی که مطمئن بودم از سرکار میاد پیدا کردم ، پشت یه میز نشسته بود ، رفتم سمتش از صدای پاشنه های پام متوجه ام شد ، بهش رسیدم ، لبخند زدم و گفتم:
- سلام.
- سلام عزیزم ، بشین.
نشستم پشت میز ، بعد از گرفتن منو و انتخاب غذا ، آدرین مشغول صحبت شد:
- همه چیز خوب بود این مدت که نبودم؟
- همه چیز به جز نبود تو.
- اون که برای منم سخت بود ، فکر هات رو کردی کتی؟
- آدرین من و تو میتونیم با هم باشیم اما تو زن داری...
- کتایون من زن ندارم... من فقط یه همخونه دارم که برام مثل خواهرمه.
- پس چرا باهاش ازدواج کردی؟
- چون یه زمانی حس کردم عاشقشم.
- و حالا؟
- حالا فقط یه همخونه اس.
- فکر نمیکنم بتونم با این کنار بیام.
- کتایون... وقتی ما با هم بودیم تو میدونستی که من یه نامزد دارم تو ایران اما ما با هم بودیم ، درسته؟ تو همه ی اون سال ها من و تو همدیگه رو شناختیم یعنی فکر نکنم فرصتی بخوایم که هم رو از نو بشناسیم ، من فقط میخوام کنار تو باشم ، می فهمی؟ یه زندگی آروم ، دوست دارم آرامش رو تجربه کنم ، کنار تو... نگو که تو نمیخواستی بهم نزدیک شی چون کاملا حسش کردم... کتی من میخوام با تو باشم ، این شرایطمه ، انتخاب با توئه... فقط ازت میخوام به علاقه ای که به هم داریم بیشتر فکر کنی.
- آدرین این علاقه ای که میگی ، خیلی سال پیش منو تنها کرد ، کسی که به ظاهر عاشق من بود به خاطر یه مملکت دیگه منو فراموش کرد...
- من هیچ وقت تو رو فراموش نکردم... حالا هم فقط نظر تو مهمه.
- آدرین من خیلی دوست دارم... میفهمی؟
چیزی نگفت ، شالم رو کنار دادم ، پلاکم رو بهش نشون دادم و گفتم:
- طوری که این همه سال این با من بود.
غذا هارو آوردن ، حرفی نمیزد ، چیزی هم نمیخورد ، با تامل ادامه دادم:
- دوست دارم ولی... میخوام سطح رابطمون رو بفهمم ، دیگه از بچه بازی خوشم نمیاد ، سنم از این چیزا گذشته ، اونقدر شور و حال ندارم دیگه ، انتظار تو چیه؟ چی میخوای از این...
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم گفت:
- صیغه میکنیم... مادام العمر ، یه خونه میخریم ، همیشه با هم میمونیم ، شاید از نوشیکا جدا شدم ولی درهر صورت من و تو کنار همیم ، قول میدم بهت.
- من فقط میخوام کنار تو باشم.
لبخند زد ، یه لبخند خیلی خیلی قشنگ و بعد با لحن عاشقانه ای گفت:
- کی بریم محضر؟
- ببخشید تورو خدا.
آرتونیس- من نمیام... نمیخوام بیام ، تورو خدا پدرم اگه قراره چشم هاش رو باز نکنه من نمیخوام دیگه نفس بکشم به خدا من دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمی تونم... من و سامان هردو با ترحم نگاهش کردیم و هردو میدونستیم این حال براش بده ، وسط بیمارستان ضجه میزد و گریه میکرد ، از ته دل گریه میکرد ، دلم براش میسوخت... هم برای اون و هم برای آدرین ، رفتم سمت آرتونیس تا شاید بتونم ببرمش بیرون ، حامله بود ، شش ماهش بود نباید اونقدر استرس بهش وارد میشد ، لعنت به من که زنگ زدم بهش ، تو بغلم به گریش ادامه داد و هم زمان گفت:
- خدایا منو بکش... من بدبخت چرا همش باید تحمل کنم؟ چرا این بلاها فقط سر خانواده ی من میاد؟ خــدا... کجایی پس؟ خواهرم مرد ، مادرم مرد ، برادرم مرد... این دیگه چه بلاییه؟
گفت خواهرم... اون خواهر آرتونیس نبود... اون خواهر من بود که مرد ، اما آرتونیس نمیدونست ، سعی کردم آرومش کنم ، بالاخره تونستم با سامان ببرمش به ماشین ، قرار بود با سامان برن خونه ی پدرجون و بمونن ، یکم استراحت کنن ، همه رفته بودن فقط من مونده بودم... نمیدونستم آدرین میخواد چیکار کنه نمیشد که پدرجون بمونه به هرحال باید با این واقعیت کنار میومدن ، حدالقل باید پدرجون رو منتقل میکردن به تهران تا پیش خودمون باشه ، انگار تو این جور شرایط همه منطقشون رو از دست میدن و نمیدونن چیکار کنن ، برای همین تصمیم گرفتم خودم با دکترش صحبت کنم ، رفتم تا دنبال دکتر بگردم ، از پرستار ها پرسیدم ، تونستم دکتر رو پیدا کنم ، با یه پرستار حرف میزد ، ازش خواهش کردم تا یکم از وقتش رو به من اختصاص بده گفت همون موقع برم پیشش ، رفتم به اتاق دکتر ، دکتر نشست سرجاش ، منم نشستم رو یه صندلی ، دکتر گفت:
- بفرمایید خانم؟
- من همراه آقای بزرگمهر هستم ، بیمارتون ، تازه عمل کرده ، تصادف کرده بود... متاسفانه رفتن تو کما...
- بله شناختم ، همون که دیروز تصادف کرده بود... شما دخترشون هستی؟
- من عروسشونم... متاسفانه خانواده ی من تو شرایطی نیستن که درست تصمیم بگیرن من اومدم با شما حرف بزنم ببینم اصلا نظر شما چیه؟ علتش چیه؟ ما باید چیکار کنیم؟ چند درصد احتمال برگشتنشون هست؟
- بسیار خب... ببینید خانم من اگه اشتباه نکنم با همسر شما حرف زدم ، قبل عمل به خاطر سنشون من گفتم که این احتمال وجود داره اما همسرتون اجازه ی عمل رو دادن ، به شما حقیقت رو میگم با توجه به سن بالای بیمار احتمال بازگشتش خیلی کمه ولی با این حساب به خدا توکل کنید هیچ چیزی غیر ممکن نیست...
- آقای دکتر ببینید خانواده ی شوهر من اول از همه خواهرشونو از دست دادن... بعد مادرشون... بعد برادرشون... الان هم پدرشون رو... تو رو خدا اونا رو ناامید نکنید... تو رو خدا حرفی بهشون نزنید بهشون بگید بیمار برمیگرده...
و هم زمان چشم هام پر از اشک شده بود...
- خانم این مسائل به من مربوط نیست... نمیشه که واقعیت رو از خانواده ی بیمار پنهان کرد...
- باشه آقای دکتر ببخشید من انتظار بیجایی از شما داشتم... اما خواهرشوهر من حامله اس تورو خدا چیزی پرسید حرفی نزنید... نکته ی دیگه اینکه من میخوام ببینم میتونیم بیمار رو منتقل کنیم؟ چون ما همه تهران زندگی میکنیم ، ایشون به خاطر مشکل تنفسی که داشتن شش ماه تهران بودن ، شش ماه اینجا اما نزدیک به سه ساله که کلا اینجا زندگی میکنن تنها... ما هم همه کار داریم باید ایشون رو ببریم تا بتونیم ازشون مواظبت کنیم.
- باشه خانم انتقالشون مشکلی نداره اما باید یه مدت تو بیمارستان باشن ، میخواید ببریدش خونه؟
- نمیدونم...
- من ترتیب کارای انتقالش رو میدم شماهم برید دعا کنید بلکه خدا معجزه ای کرد...
- ممنون... خدافظ.
از جا بلند شدم و از در بیرون رفتم ، مرتیکه ی مزخرف ، نمیشد باهاش حرف زد تند تند حرف میزد ، حال مارو نمی فهمید ، وقت نماز بود وضو گرفتم و به نمازخانه بیمارستان رفتم تا نماز بخونم ، بعد از نماز ساعت ها سر سجاده نشستم و گریه کردم ، پدرجون هم به هرحال به من محبت هایی کرده بود... اصلا اون نبود من بزرگترین راز زندگیم رو متوجه نمیشدم... از خدا کمک خواستم... خدا رو صدا زدم ، بعد از نماز بلند شدم و رفتم بیرون ، آدرین اونجا بود ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- بهتری؟
- خوبم.
- من با دکتر حرف زدم... گفت میتونیم پدرجونو منتقل کنیم تهران.
- باشه.
- آدرین تو خوبی؟ تو رو خدا اینجوری نکن با خودت ، خدا خواسته حتما یه حکمتی تو کاره...
آدرین یک دفعه بی دلیل عصبانی شد و با داد به من تشر زد:
- خدا خواست؟ خدا چی خواست؟ خدا همینجوری واسه ما میخواد ، کلا مرگ عزیزای من تو سرنوشتمه که گند بزنن به این سرنوشت مزخرف...
- آدرین آروم باش ، من که چیزی نگفتم ، با این کارا حال پدرجون خوب نمیشه ، سعی کن به عنوان پسرش کنارش باشی ، پدرته اینجوری شده ، خدای نکرده یه اتفاق دیگه میوفتاد ، اون وقت چیکار میکردی؟ زبونم لال پدرجون میمرد... اون موقع میخواستی چیکار کنی؟ خودتو میکشتی؟ پس برو خدارو شکر کن ، ایشالا پدرجونم بلند میشه.
چیزی نگفت و ازم فاصله گرفت ، دیگه داشتم میمردم از بی خوابی و سردرد ، رفتم خونه ی پدرجون پیش آرتونیس و سامان ، آرتونیس هم حال خوبی نداشت اما سامان اجازه نمیداد بره بیمارستان ، اول یکم خوابیدم ، فقط سه ساعت... وقتی بلند شدم با تلفن خونه اول زنگ زدم به منشیم و گفتم مراجین رو کنسل کنه تا یه مدت نمیام ، بعد هم زنگ زدم به بابای خودم ، جواب داد...
- بفرمایید؟
- سلام بابا.
- اتریسا تویی؟
- آره.
- کجایی دخترم؟
- من رامسرم بابا.
- چه بی خبر ، الان چه موقعی بود...
- بابا ، پدرجون تصادف کردن...
- یا خدا... محمد چیزیش شده؟
- بابا رفتن تو کما...
از بابا صدایی نشنیدم ، ادامه دادم:
- خودتونو ناراحت نکنید خواست خدا بوده... زنگ نزدم ناراحتتون کنم فقط خواستم بگم ممکنه یکم اینجا بمونیم ، موبایلم جا مونده... پدرجونو منتقل میکنیم تهران.
باز هم از بابام صدایی نیومد ، پرسیدم...
- بابا خوبید؟
صداش گرفته بود ، گفت:
- خوبم دخترم.
- خدارو شکر... خدافظ.
و قطع کردم ، سردرد داشتم ، آرتونیس گفت:
- نوشیکا بابام چی میشه؟
لبخند ساختگی و خسته ای زدم و گفتم:
- خوب میشه ایشالا آرتونیس ، به خدا توکل کن.
- میترسم اونم مثل بقیه از دست بدم...
- ناراحت نباش آرتونیس...
آرتونیس آدم مقاومی بود... خیلی قوی بود برعکس من... اون تو زندگیش هر دردی رو تحمل کرد... گاهی دلم میخواست جای اون باشم اما پشیمون میشدم... اصلا نمی تونستم جای اون باشم... بعد از رفتن دختری که فکر میکرد خواهرشه اونطور که شنیدم خیلی غصه خورد... بعدش هم غم از دست دادن مادرش خیلی بدتر بود... دیگه نابود شد... خورد شد... رفت تو یه دنیای پر از سکوت هیچ وقت یه لبخند واقعی رو لب هاش نبود گرچه خیلی در ظاهر خوب بود اما از درون له میشد... داخل زندگیش اونقدر با استرس زندگی میکرد که قابل وصف نیست... نگرانی های بی موردی که برای سارینا داشت و خود سارینا برام تعریف میکرد واقعا سرسام آور بود... من یه چیزی رو خودم با چشم هام دیدم... وقتی آرتیمان من مرد ، من دیوونه شدم اما من یه چیزی رو یادمه وقتی از هوش رفتم آدرین زنگ زد به آرتونیس ، یادمه یه صداهایی... صدای ضجه ی آرتونیس هنوز تو گوشم زنگ میزنه ، تمام وجودش رو خالی میکرد با فریاد... با داد... با جیغ هایی که میکشید و حالی که داشت یادمه داد میزد...
- برای چی باید برادرم اینطوری خودشو بکشه؟ خـــــــداااااااا؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجــــایی؟ آرتیمان من چرا باید روز عروسی برادرش خودشو بکشه؟ خدایا منم بکــش... من چه گناهی کردم که داغ خواهر و مادر و برادرمو به دل من گذاشتی...
من نبودم... من اونقدر بد بود که اون روز ها منو به آسایشگاه روانی بردن ، منو بردن و بستری کردن... من تو هیچ کدوم از مراسم های آرتیمان شرکت نکردم... من نبودم ببینم عشقم رو چطور به خاک می سپارن... اما بحث بدشانسی من نیست... بحث این زن بیچاره اس که لحظه ای رنگ خوشبختی رو تو زندگیش ندید ، خدایا اگه قراره پدر اینا رو ازشون بگیری یا اول خودشون و منو بکش یا یه صبر خیلی زیاد بهشون بده... خدایا اینا دیگه صبری نمونده براشون... خدایا من میدونم تو همه رو امتحان میکنی... من میدونم... خدایا این دیگه چه حکمتیه؟ اینا رو چند بار میخوای امتحان کنی؟ چندتا عزیز رو میخوای ازشون بگیری؟ آدرین گناه داره... آرتونیس بیشتر گناه داره... پدرشون رو به زندگی برگردون... خدا من با همین اعتقاد ضعیفم با این بندگی دست و پا شکسته ام... با این وجود ناکاملم دارم به عنوان یه حقیر... یه بنده ، دارم از ته دل ازت یه خواهشی میکنم... این مردو به زندگی برگردون... این بچه ها تحمل مرگ پدرشون رو ندارن ، اینا نمیتونن زندگی کنن ، خدایا جون منو بگیر ولی بذار اون پیرمرد زنده بمونه... خدا چرا همش برا نا اهلش عذاب مینویسی؟ خدایا ما جنبه ندارم ، ما جنبه ی تحمل داغ عزیزامونو نداریم ، کمر زندگی اینا میشکنه به قرآن ، لال شم اگه ذره ای اغراق کنم... پدرشون برگرده ، تو رو به چهارده معصومت قسم این پیرمرد رو برگردون... خدایا نفسش دوباره گرم شه ، بذار برگرده به این دنیای نکبتی ولی نره... خدایا... خدایی کن... نا خواسته اشک تمام صورتم رو پوشوند ، آرتونیس همراه من گریه میکرد ، بغلش کردم ، دائم تکرار میکرد:
- مگه من چیکار کردم؟ یه عمر غم عزیزامو کشیدم و دم نزدم ، دیگه طاقت ندارم...
همزمان باهاش گریه میکردم و تکرار میکردم:
- خدا بزرگه...
یک هفته از اوضاع پدرجون گذشته بود و هیچ یک از ما به زندگی عادی برنگشته بودیم ، سارینای بیچاره پیش عموش سعید و ناهید که زن عموش بود مدام احساس ناآرومی میکرد ، کار آدرین و سامان هم که به کل تعطیل شده بود ، من و آرتونیس هم که جز رو به روی قبله نشستن و دعا برای برگشت پدرجون کاری نداشتیم ، من و آرتونیس خونه بودیم آدرین و سامان رفته بودن بیمارستان ، آرتونیس گوشه ی دیوار کز کرده بود و من هم رو مبل نشسته بودم و فکر میکردم... تلفن زنگ خورد ، بی اختیار از جا پریدم و درجا جواب دادم:
- بله؟
- نوشیکا؟
- جانم آدرین تویی؟
- نوشیکا مژده بده ، معجزه...
- پدرجون برگشته؟
- قربون خدا برم ، زود پاشین با آرتونیس بیاید بیمارستان که بابام منتظره.
اشک های شادی تو چشم هام متولد شدن ، خنده ای کردم و گفتم:
- خدایا شکرت...
تلفن رو بی خداحافظی قطع کردم ، آرتونیس منتظر به نظر میرسید ، نگاهی به شکم برآمده اش کردم و گفتم:
- آرتونیس پدرجون برگشــته.
جیغ بلندی کشید ، خیلی خوشحال شد ، چهره ی شادابی رو صورتش جایگزین شد ، از خوشحالیش انرژی گرفتم ، به سرعت برق آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون ، ماشین آدرین تو خونه بود ، سوار شدیم و راه افتادم ، انقدر با سرعت حرکت کردم که ده دقیقه ای به بیمارستان رسیدم ، ماشین رو هول هولی یک جا پارک کردم و با آرتونیس بدو بدو رفتیم سمت بیمارستان ، جلوی بیمارستان یه گل فروشی بود ، گفتم:
- آرتونیس زشته بدون گل بریم.
- آخ راست میگی بابام. پس بذار کمپوتم بگیریم براش.
- تو گل بگیر برو ، من با کمپوت میام.
- آناناسا ، چیز دیگه نگیری.
- برو تو دختر.
سریع رفت یه دسته گل بزرگ خرید و من هم رفتم کمپوت خریدم ، وارد بیمارستان شدم و از اون ها اتاق پدرجون رو پرسیدم ، به بخش منتقل شده بود ، انگار که خیلی حالش خوب شده بود ، اتاق رو پیدا کردم ، چشم هاش رو باز کرده بود و کاملا هم سالم به نظر میرسید ، آدرین و آرتونیس و سامان دورش حلقه زده بودن ، تقه ای به در زدم ، نگاه همه به سمتم چرخیده شد ، هم زمان با نزدیک شدنم به اون ها با لبخندی که سعی بر پهن تر کردنش داشتم گفتم:
- حال شما چطوره؟ حسابی نگرانمون کردینا.
پدرجون- دخترم ما که یه پامون لب گوره...
- عه عه عه ، تازه اول جوونیتونه پدرجون این چه حرفیه؟
کمپوت هارو گذاشتم رو میز فلزی کنار تختش و گفتم:
- حالا میتونید چیزی بخورید؟
همون موقع آدرین از اتاق بیرون رفت و صحبت با پدرجون مانع شد به دنبالش برم...
«کتایون»
صبح پنجشنبه بود تنها تو خونه بودم ، گلسا نمایشگاهش راه افتاده بود و رفته بود همونجا ، من چند روز اول باهاش میرفتم ولی امروز حوصله نداشتم ، بعد از حرف هایی که با آدرین زدم تا همون روز بعدازظهرش که فهمیدم پدر آدرین تصادف کرده دیگه هیچ تماسی از آدرین نداشتم ، خودم هم که بهش زنگ زدم جواب نداد ، شرکت هم نبود ، به این فکر کردم که اون حرف هاش فقط یه توهم بوده و یا از حرف هاش پشیمون شده و دلش میخواد که دیگه من رو نبینه ، با این فکر ها انگار که دیوونه میشدم ، آدرین عشق من بود ، کسی که دوست داشتم کنارش زندگی کنم ، تو همین فکر هام پرسه میزدم که موبایلم زنگ خورد ، نگاهش کردم ، خودش بود ، با هیجان و شادی ای که یکدفعه درونم ظهور کرد ، جواب دادم:
- چه حلال زاده.
- خیر باشه...
- بهت فکر میکردم.
- قربونت بشم.
لبخند زدم ، چقدر حرف هاش برام شیرین بود ، گفتم:
- فکر کردم که فراموشم کردی ، هیچ خبری از من نگرفتی حتی تلفن هامو جواب ندادی...
- ببخشید عزیزم پدرم بعد از عمل به کما رفت ، یک هفته اس که ما نه خواب داریم و نه خوراک ، طبیعیه که تلفنی نمیتونستم حرف بزنم.
- وای ، پدرت خوبه؟
- الان آره خداروشکر به هوش اومده...
- خداروشکر.
- مرسی عزیزم.
- دلم برات تنگ شده آدرین ، خیلی دلم تنگ شده ، میخوام ببینمت ، خیلی حرف دارم باهات.
- قول میدم به محض رسیدنم به تهران اولین کاری که میکنم دیدن روی ماه توئه.
- پس من منتظرتم ، قول دادیا.
- عزیزدلم ، من قطع کنم دیگه ، زنگ میزنم بهت... فعلا.
- خدافظ.
قطع کردم ، به گلسا چیزی نگفته بودم چون خیلی سریع مانع همه چیز میشد ، مطمئن بودم...
تا آدرین برگرده تهران یک هفته ای طول کشید ، باباش رو از بیمارستان مرخص کرد و براش یه پرستار گرفت ، کار شرکت ما با شرکت اونا دیگه کاملا تمام شده بود اما این آغاز رابطه ی من و آدرین بود ، یک روز بعد از رسیدنش زنگ زد تا نهار رو باهم باشیم ، بعد از تمام شدن ساعت کاری از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، خیلی طول نکشید که به رستوران رسیدم ، به محض ورودم آدرین رو با تیپ رسمی که مطمئن بودم از سرکار میاد پیدا کردم ، پشت یه میز نشسته بود ، رفتم سمتش از صدای پاشنه های پام متوجه ام شد ، بهش رسیدم ، لبخند زدم و گفتم:
- سلام.
- سلام عزیزم ، بشین.
نشستم پشت میز ، بعد از گرفتن منو و انتخاب غذا ، آدرین مشغول صحبت شد:
- همه چیز خوب بود این مدت که نبودم؟
- همه چیز به جز نبود تو.
- اون که برای منم سخت بود ، فکر هات رو کردی کتی؟
- آدرین من و تو میتونیم با هم باشیم اما تو زن داری...
- کتایون من زن ندارم... من فقط یه همخونه دارم که برام مثل خواهرمه.
- پس چرا باهاش ازدواج کردی؟
- چون یه زمانی حس کردم عاشقشم.
- و حالا؟
- حالا فقط یه همخونه اس.
- فکر نمیکنم بتونم با این کنار بیام.
- کتایون... وقتی ما با هم بودیم تو میدونستی که من یه نامزد دارم تو ایران اما ما با هم بودیم ، درسته؟ تو همه ی اون سال ها من و تو همدیگه رو شناختیم یعنی فکر نکنم فرصتی بخوایم که هم رو از نو بشناسیم ، من فقط میخوام کنار تو باشم ، می فهمی؟ یه زندگی آروم ، دوست دارم آرامش رو تجربه کنم ، کنار تو... نگو که تو نمیخواستی بهم نزدیک شی چون کاملا حسش کردم... کتی من میخوام با تو باشم ، این شرایطمه ، انتخاب با توئه... فقط ازت میخوام به علاقه ای که به هم داریم بیشتر فکر کنی.
- آدرین این علاقه ای که میگی ، خیلی سال پیش منو تنها کرد ، کسی که به ظاهر عاشق من بود به خاطر یه مملکت دیگه منو فراموش کرد...
- من هیچ وقت تو رو فراموش نکردم... حالا هم فقط نظر تو مهمه.
- آدرین من خیلی دوست دارم... میفهمی؟
چیزی نگفت ، شالم رو کنار دادم ، پلاکم رو بهش نشون دادم و گفتم:
- طوری که این همه سال این با من بود.
غذا هارو آوردن ، حرفی نمیزد ، چیزی هم نمیخورد ، با تامل ادامه دادم:
- دوست دارم ولی... میخوام سطح رابطمون رو بفهمم ، دیگه از بچه بازی خوشم نمیاد ، سنم از این چیزا گذشته ، اونقدر شور و حال ندارم دیگه ، انتظار تو چیه؟ چی میخوای از این...
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم گفت:
- صیغه میکنیم... مادام العمر ، یه خونه میخریم ، همیشه با هم میمونیم ، شاید از نوشیکا جدا شدم ولی درهر صورت من و تو کنار همیم ، قول میدم بهت.
- من فقط میخوام کنار تو باشم.
لبخند زد ، یه لبخند خیلی خیلی قشنگ و بعد با لحن عاشقانه ای گفت:
- کی بریم محضر؟