07-07-2014، 9:21
نگین:
چی???
حامله???
ارمین مثل بز(من نمیدونم چرا هر وقت به لبخند بز فکر میکنم خنده ام میگیره
] لبخندی زد و گفت :فکر نکنم خانوم دکتر .
ای کوفت و فکر نکنم
خدایا به من صبر ایوب اعطا بفرما تا بتونم این دیوونه رو تحمل کنم
خانوم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: خب یه چند تا آزمایش برات نوشتم البته بعلاوه ازمایش بارداری .اینا رو بده بعد بیا پیش من نتیجه اشو ببینم
و رفت به سمت در
تا از در بیرون رفت ارمین زد زیر خنده
من:ای کوفت .(دستمو جلوی دهنم مشت کردم)عه عه نگا کنا الکی باید یه ازمایش اضافه بدم .
ارمین : حالا کار از محکم کاری عیب نمی کنه
پسره ی...
استغفرالله ربی و اتوب علیه
هی میخوام فحش ندم این نمی زاره
داشتم تو ذهنم ارمین رو به قطعات مساوی تقسیم میکردم که در اتاق باز شدو یک پرستار اومد تو و رو به من گفت :نگین فرهمند?
سری تکون دادم یعنی آره
پرستار:عزیزم آماده شو باید بریم آزمایشات رو بدیم
من:باش
چه جالب بعد از حرف خانوم دکتر حالم تقریبا خوب شده بود
البته کمی معده و گلوم میسوخت اما دیگه حالت تهوع زیادی نداشتم
ارمین:میشه منم بیام?
پرستار:شما چه نسبتی با ایشون دارید?
ارمین:نامزدشونم
ای خدا این باز شروع کرد
از دیشب تا حالا گیر داده که تو خودت گفتی من نامزدتم پس نامزدتم و نسبت بهت مسئولیت دارم
یعنی من چی بگم به این
خدا تمام مریض های اسلام رو از جمله مریض مربوطه رو شفا بده
پرستار:مشکلی نیست ،بیاید.فقط سریع تر
یا خود خدا
من از آمپول میترسمممممم
میدونم مسخره است اما از بچگی از آمپول در حد بوندسلیگا میترسیدم
چون هنوز کمی بی حال بودم با کمک آرمین از جام بلندشدم.اما خیلی آروم آروم راه میرفتم .تا دیر تر به قتلگاه برسم
خدایا کمکم کن بتونم بپیچونم
من حاضرم از درد بمیرم اما آمپول نزنم
تازه اونم نیم لیترخون دادن
وااااااااااااای
آرمین:نگین یکم تندتر بیا دیگه
من: الان
و یکم به سرعتم اضافه کردم
باید از دست این جناب سرگرد فرار کنم
مسئله مرگ و زندگیه
چی???
حامله???
ارمین مثل بز(من نمیدونم چرا هر وقت به لبخند بز فکر میکنم خنده ام میگیره

ای کوفت و فکر نکنم
خدایا به من صبر ایوب اعطا بفرما تا بتونم این دیوونه رو تحمل کنم
خانوم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: خب یه چند تا آزمایش برات نوشتم البته بعلاوه ازمایش بارداری .اینا رو بده بعد بیا پیش من نتیجه اشو ببینم
و رفت به سمت در
تا از در بیرون رفت ارمین زد زیر خنده
من:ای کوفت .(دستمو جلوی دهنم مشت کردم)عه عه نگا کنا الکی باید یه ازمایش اضافه بدم .
ارمین : حالا کار از محکم کاری عیب نمی کنه
پسره ی...
استغفرالله ربی و اتوب علیه
هی میخوام فحش ندم این نمی زاره
داشتم تو ذهنم ارمین رو به قطعات مساوی تقسیم میکردم که در اتاق باز شدو یک پرستار اومد تو و رو به من گفت :نگین فرهمند?
سری تکون دادم یعنی آره
پرستار:عزیزم آماده شو باید بریم آزمایشات رو بدیم
من:باش
چه جالب بعد از حرف خانوم دکتر حالم تقریبا خوب شده بود
البته کمی معده و گلوم میسوخت اما دیگه حالت تهوع زیادی نداشتم
ارمین:میشه منم بیام?
پرستار:شما چه نسبتی با ایشون دارید?
ارمین:نامزدشونم
ای خدا این باز شروع کرد
از دیشب تا حالا گیر داده که تو خودت گفتی من نامزدتم پس نامزدتم و نسبت بهت مسئولیت دارم
یعنی من چی بگم به این
خدا تمام مریض های اسلام رو از جمله مریض مربوطه رو شفا بده
پرستار:مشکلی نیست ،بیاید.فقط سریع تر
یا خود خدا
من از آمپول میترسمممممم
میدونم مسخره است اما از بچگی از آمپول در حد بوندسلیگا میترسیدم
چون هنوز کمی بی حال بودم با کمک آرمین از جام بلندشدم.اما خیلی آروم آروم راه میرفتم .تا دیر تر به قتلگاه برسم
خدایا کمکم کن بتونم بپیچونم
من حاضرم از درد بمیرم اما آمپول نزنم
تازه اونم نیم لیترخون دادن
وااااااااااااای
آرمین:نگین یکم تندتر بیا دیگه
من: الان
و یکم به سرعتم اضافه کردم
باید از دست این جناب سرگرد فرار کنم
مسئله مرگ و زندگیه