07-07-2014، 21:15
«نوشیکا»
مهمونی دعوت بودم ، ریشه های موهام درومده بود و موهام تقریبا دو رنگ شده بود ، پایینش موهای بلندم و ریشه ی موهام همون رنگ قرمزقهوه ای طبیعیش ، جلوی موهام رو بافته بودم ترکیب رنگ قشنگی شده بود ، پیراهن دکلته ی مشکی رنگ کوتاه با جوراب شلواری مشکی تنم بود ، تیپ ساده ای زده بودم مخصوص مهمونی ، بعد از زدن کرم پودر نرمال ، رژگونه قهوه ای رنگی به گونه هام زدم ، چشم هام رو خط چشم کشیدم و ریمل زدم ، ابروهام رو کلفت کرده بودم خیلی خوب شده بودن در نهایت رژ قهوه ای صورتی ملایمی به لب هام کشیدم ، آرایشم خوب شده بود ، دیگه آماده بودم ، پالتوی مشکی رنگم رو پوشیدم و شال زرشکی هم رنگ کفش هام به سرم کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از اینکه پدرجون از بیمارستان مرخص شد براش یه پرستار گرفتیم و همونجا موند ، ماهم برگشتیم تهران ، اما از اون موقع من و آدرین به قدری از هم دور شدیم که سلام رو به زور به هم میگیم و خیلی کم پیش میاد تو این خونه ببنمش ، دوماه گذشت تا عید چیزی نمونده بود شاید نزدیک به چهارده روز اما تو خونه ی ما حرفی از خونه تکونی نبود ، دریا یه مهمونی زنونه گرفته بود ازمن هم خواهش کرده بود برم ، از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، نیم ساعتی طول کشید که رسیدم به خونه ی دریا و پارسا ، ماشین رو پارک کردم و در زدم ، در رو برام باز کرد ، رفتم تو ، رسیدم جلوی خونشون با لبخند گفت:
- سلام عزیزم ، خوش اومدی.
- مرسی.
روبوسی کردیم ، همون موقع صدای آرمینا اومد:
- سلام خاله نوشیکا.
- سلام قربونت بشم.
رفتم تو ، بدون اینکه به کسی توجه کنم ، بسته شکلاتی که تو کیفم بود رو دراوردم به آرمینا دادم ، دریا سه تا بچه داشت ، یه پسر هفت ساله و دوتا دختر پنج ساله و یک ساله ، خیلی خانم بود به خدا آدم جلوش کم میاورد ، آرمینا خیلی بامزه بود ، موهاش مثل دریا طلایی رنگ بود و چشم هاش درست همرنگ پارسا سبز سبز بودن ، با گرفتن کادوش شروع به ورجه وورجه کرد ، گفتم:
- داداشت کجاس جقله؟
- تو اتاقه خاله... راستی خاله دستت درد نکنه اینو خریدی برامون.
- قربونت بشه خاله ، قابل شمارو نداشت عزیزم.
دریا- چرا زحمت کشیدی نوشیکا؟
- چه زحمتی؟
سرم رو بلند کردم و تازه متوجه بقیه مهمون ها شدم ، به سمت یاسمن که میشناختمش رفتم و سلام کردم ، منتظر شدم تا دریا بقیه رو بهم معرفی کنه ، دریا رو به یکیشون کرد و گفت:
- دوستم مهرانه.
رو به اون هم من رو معرفی کرد ، باهاش دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
- منم همین طور.
چشم های مشکی داشت ، موهاش قهوه ای روشن بود ، بینیش هم کوچیک و استخوانی بود ، خوش هیکل بود ، یه ساق برمودای مشکی پوشیده بود با یه تی شرت بلند سفید رنگ ، ازش خوشم اومد خیلی بامزه بود ، دریا با لبخند رو به یکی دیگه کرد و گفت:
- اینم پریناز.
و دوباره دست دادیم و من دوباره به این یکی دوستش هم دقیق شدم... چشم های قهوه ای رنگ داشت و موهاش هم بلند بود ، موهای لختی داشت که قدش تا شونه هاش بود ، بینیش خیلی خیلی کوچک بود اما از حالتش کاملا مشخص بود که عمل شده نیست و لب هاش هم کوچیک بود ، یه پیراهن ساده ی کرم رنگ پوشیده بود کمر باریک بود ، قیافش خیلی به دلم نشست ، دریا رو به سومین دوستش کرد و گفت:
- اینم مرواریده ، ما هممون با یاسی از راهنمایی دوستیم
به اون هم دست دادم و قیافه ی شرقی قشنگی داشت ، چشم ابرو مشکی بود و موهاش کاملا پرکلاغی بودن ، چشم هاش درشت بودن ، بینیش خیلی کوچیک نبود اما به صورتش میومد و لب هاش هم متوسط بود ، هیکلش فوق العاده لاغر بود ، دریا اینبار رو به آخرین دوستش که قیافه اش برام خیلی آشنا بود کرد و گفت:
- اینم هستی ، یکی از بهترین دوست های من.
لبخند زدم ، هستی هم همین طور ، چشم هاش بی درنگ برام آشنا بود ، چشم هاش خیلی خیلی آرامش میداد بهم ، رنگ چشم هاش کاملا ناشناخته بود ، سبز.. آبی... قهوه ای... نمی فهمم اما کاملا آشنا بود ، گفتم:
- سلام خوشبختم.
- ممنون... منم همین طور.
همونجور خیره همدیگه رو نگاه میکردیم که گفت:
- خیلی قیافه ات آشناست.
- دارم فکر میکنم کجا دیدمت...
کمی که فکر کردم یکدفعه گفتم:
- تو عروسی محبوبه ، دخترخالم ، یادت اومد؟
- آره آره... محبوبه دختر خاله توئه... یادمه تو عروسی دیدمت... خوشحالم اینجا میبینمت.
- منم همین طور.
دریا- شما از قبل همدیگه رو میشناسید؟
هستی- دخترخاله ی نوشیکا ، زن پسردایی من بهادره.
دریا- که اینطور ، چه جالب... خب اینم کوچولوها.
رو به بچه هایی کردم که سمت دیگه ی سالن درحال بازی بودن ، آرمینا هم از همه شیطون تر بود ، آرکا رو که دیدم ، درجا بغلش کردم و لپش رو محکم بوسیدم ، یه دختر خوشکل با موهای قهوه ای و چشم های سبزطوسی بود که از بقیه بزرگتر بود ، دریا گفت:
- دختر هستیه ، تبسم.
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام من نوشیکام.
- سلام... شما دوست مامانمی؟
- آره عزیزم.
- خوشبختم.
- منم همین طور عزیزم.
چیزی نگفت دیگه ، دوتا پسر شیطون هم بودن ، بردیا و بنیامین ، دریا گفت پسرای دوستش مرواریدن ، یکیشون چهار سالش بود ، اون یکی هفت سال ، یه دختر کوچک دیگه هم بود که هم سن آرمینا بود ، اسمش نونا بود دختر پریناز ، با دریا به اتاق آرینا که کوچیک ترین بچه ی دریا بود رفتم تا لباس هام رو عوض کنم ، بعد از درآوردن شال و مانتوم ، دیدم یه دختر خیلی کوچولو رو تخت خوابه ، گفتم:
- الهی بگردم ، این دیگه کیه؟
دریا- این رناکه ، بچه ی مهرانه اس ، چهار ماهشه.
- عزیزم چه نازه ، راستی آرینا کجاست؟
- تو آشپزخانه طبق معمول فضولی میکنه ، بیا بریم بیرون.
رفتیم بیرون ، دریا آرینا رو آوردم ، بغلش کردم ، با تعجب بهم خیره شد کپ مامانش بود ، هم رنگ موهاش ، هم رنگ چشم هاش ، همه چیزش ، لبش ، بینیش ، خلاصه کپ دریا بود ، با لحن بچگونه بهش گفتم:
- خوبی خاله؟ تو چقدر بی جنبه ای... بچه هم انقدر شبیه مامانش؟ آره؟ آخه خاله نمیگی ما تورو با مامانت اشتباه میگیریم یهو؟ قربونت بشم.
همون جور با تعجب و اخم نگاهم میکرد ، سفت به خودم چسبوندمش ، عاشق بچه ها بودم ، تو اون جمع فقط من و یاسی بچه نداشتیم ، یاسی هم از موسسه میشناختم ، تازه یک سال بود که ازدواج کرده بود ، آرینا رو به دریا دادم ، دریا ازم پذیرایی کرد ، دوستای خیلی خوب و باحالی داشت ، بعد یه مدت خیلی طولانی خیلی بهم خوش گذشت ، مدت ها بود که به یه مهمونی اینجوری نیاز داشتم ، کلی خندیدیم ، باهاشون خیلی صمیمی شدم ، خوشحال بودم ، قرار گذاشتیم که باز هم همدیگه رو ببینیم حتی با شوهر هامون ، شب شده بود که مرورارید و پریناز که خیلی بیشتر باهاش صمیمی شده بودم بلند شدن تا برن ، من هم بلند شدم و همراه اونا مانتوم رو پوشیدم از اتاق که بیرون اومدیم پریناز گفت:
- دریا یه زنگ به آژانس بزن ما بریم.
دریا- بودی حالا.
پریناز- گمشو دیگه ، کلی زر زدیم ، خسته شدم.
همه خندیدن ، گفتم:
- خب من می رسونمت.
پریناز- به خدا اگه مزاحم شم.
- مزاحم چیه دیگه؟ تعارف ندارم که ، من می برمتون.
دریا- راست میگه دیگه ، اتفاقا نزدیک شمان پریناز.
پریناز- باشه.
مروارید ماشین داشت ، با دوتا پسرهاش از همه خداحافظی کردن و رفتن ، پریناز هم دخترش نونا رو صدا کرد و ماهم از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم بیرون ، در ماشین رو باز کردم ، پریناز نونا رو عقب نشوند و خودش اومد جلو نشست ، راه که افتادیم ، گفت:
- ببخشید تورو خدا ، نمیخواستیم مزاحم تو بشیم.
- نه بابا ، کجا میری حالا؟
آدرس خونشون رو گفت ، نزدیک خونه ی ما بود ، نونا گفت:
- خاله آهنگ میزاری؟
ضبط رو روشن کردم ، هرچی بالا پایین کردم آهنگ شاد پیدا نکردم ، رو به پریناز گفتم:
- ببخشید آهنگ شاد ندارم.
- اشکال نداره منم خیلی دوست ندارم...
برای همین یه آهنگ انتخاب کردم و مابقی راه سکوت بود...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
عشقت ، عشق دنیامه
عشقت ، شوق فردامه
عشقت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابـــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
چشمات ، چشمه ی نورن
چشمات ، مست و مغرورن
قلبت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
برگرد ، بی تو گریونم
برگرد ، با تو میمونم
برگرد... ای کاش... اون نگات تنهام نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
پریناز رو رسوندم و ازش خداحافظی کردم ، رفتم خونه ، خیلی خسته بودم ، ساعت نزدیک ده شب بود ، خونه که رفتم اول لباس هام رو عوض کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از ماجرای پدرش به قدری سرد شده بود که عذاب میکشیدم ، انگار جاهامون عوض شده بود ، نمیدونم چی بود اما خیلی بد شده بود حتی بعضی از شب ها خونه نمیومد ، نمیدونم چرا آدرین تا این حد تغییر کرده بود ، نماز که خوندم بعدش نشستم پای تلویزیون ، یکم هم با حوا تو لاین حرف زدیم ، نزدیک به دو نصف شب بود که صدای کلیدش رو شنیدم ، هم زمان با موبایل حرف میزد...
- همین الان رسیدم عزیزم... منم همین طور... مواظب خودت باش... تا فردا... خدافظ.
وقتی خدافظ رو گفت رو به روم بود و داشت نگاهم میکرد ، یک لحظه قلبم شکست و یه حس خیلی عجیب درونم شعله ور شد و وجود یه شخص سوم رو تو زندگیم احساس کردم... وجود یه زن دیگه رو کاملا لمس کردم... اما آدرین کسی نبود که خیانت کنه ، با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
- سلام.
بدون توجه به سلامش گفتم:
- بگیر بشین.
مهمونی دعوت بودم ، ریشه های موهام درومده بود و موهام تقریبا دو رنگ شده بود ، پایینش موهای بلندم و ریشه ی موهام همون رنگ قرمزقهوه ای طبیعیش ، جلوی موهام رو بافته بودم ترکیب رنگ قشنگی شده بود ، پیراهن دکلته ی مشکی رنگ کوتاه با جوراب شلواری مشکی تنم بود ، تیپ ساده ای زده بودم مخصوص مهمونی ، بعد از زدن کرم پودر نرمال ، رژگونه قهوه ای رنگی به گونه هام زدم ، چشم هام رو خط چشم کشیدم و ریمل زدم ، ابروهام رو کلفت کرده بودم خیلی خوب شده بودن در نهایت رژ قهوه ای صورتی ملایمی به لب هام کشیدم ، آرایشم خوب شده بود ، دیگه آماده بودم ، پالتوی مشکی رنگم رو پوشیدم و شال زرشکی هم رنگ کفش هام به سرم کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از اینکه پدرجون از بیمارستان مرخص شد براش یه پرستار گرفتیم و همونجا موند ، ماهم برگشتیم تهران ، اما از اون موقع من و آدرین به قدری از هم دور شدیم که سلام رو به زور به هم میگیم و خیلی کم پیش میاد تو این خونه ببنمش ، دوماه گذشت تا عید چیزی نمونده بود شاید نزدیک به چهارده روز اما تو خونه ی ما حرفی از خونه تکونی نبود ، دریا یه مهمونی زنونه گرفته بود ازمن هم خواهش کرده بود برم ، از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، نیم ساعتی طول کشید که رسیدم به خونه ی دریا و پارسا ، ماشین رو پارک کردم و در زدم ، در رو برام باز کرد ، رفتم تو ، رسیدم جلوی خونشون با لبخند گفت:
- سلام عزیزم ، خوش اومدی.
- مرسی.
روبوسی کردیم ، همون موقع صدای آرمینا اومد:
- سلام خاله نوشیکا.
- سلام قربونت بشم.
رفتم تو ، بدون اینکه به کسی توجه کنم ، بسته شکلاتی که تو کیفم بود رو دراوردم به آرمینا دادم ، دریا سه تا بچه داشت ، یه پسر هفت ساله و دوتا دختر پنج ساله و یک ساله ، خیلی خانم بود به خدا آدم جلوش کم میاورد ، آرمینا خیلی بامزه بود ، موهاش مثل دریا طلایی رنگ بود و چشم هاش درست همرنگ پارسا سبز سبز بودن ، با گرفتن کادوش شروع به ورجه وورجه کرد ، گفتم:
- داداشت کجاس جقله؟
- تو اتاقه خاله... راستی خاله دستت درد نکنه اینو خریدی برامون.
- قربونت بشه خاله ، قابل شمارو نداشت عزیزم.
دریا- چرا زحمت کشیدی نوشیکا؟
- چه زحمتی؟
سرم رو بلند کردم و تازه متوجه بقیه مهمون ها شدم ، به سمت یاسمن که میشناختمش رفتم و سلام کردم ، منتظر شدم تا دریا بقیه رو بهم معرفی کنه ، دریا رو به یکیشون کرد و گفت:
- دوستم مهرانه.
رو به اون هم من رو معرفی کرد ، باهاش دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
- منم همین طور.
چشم های مشکی داشت ، موهاش قهوه ای روشن بود ، بینیش هم کوچیک و استخوانی بود ، خوش هیکل بود ، یه ساق برمودای مشکی پوشیده بود با یه تی شرت بلند سفید رنگ ، ازش خوشم اومد خیلی بامزه بود ، دریا با لبخند رو به یکی دیگه کرد و گفت:
- اینم پریناز.
و دوباره دست دادیم و من دوباره به این یکی دوستش هم دقیق شدم... چشم های قهوه ای رنگ داشت و موهاش هم بلند بود ، موهای لختی داشت که قدش تا شونه هاش بود ، بینیش خیلی خیلی کوچک بود اما از حالتش کاملا مشخص بود که عمل شده نیست و لب هاش هم کوچیک بود ، یه پیراهن ساده ی کرم رنگ پوشیده بود کمر باریک بود ، قیافش خیلی به دلم نشست ، دریا رو به سومین دوستش کرد و گفت:
- اینم مرواریده ، ما هممون با یاسی از راهنمایی دوستیم
به اون هم دست دادم و قیافه ی شرقی قشنگی داشت ، چشم ابرو مشکی بود و موهاش کاملا پرکلاغی بودن ، چشم هاش درشت بودن ، بینیش خیلی کوچیک نبود اما به صورتش میومد و لب هاش هم متوسط بود ، هیکلش فوق العاده لاغر بود ، دریا اینبار رو به آخرین دوستش که قیافه اش برام خیلی آشنا بود کرد و گفت:
- اینم هستی ، یکی از بهترین دوست های من.
لبخند زدم ، هستی هم همین طور ، چشم هاش بی درنگ برام آشنا بود ، چشم هاش خیلی خیلی آرامش میداد بهم ، رنگ چشم هاش کاملا ناشناخته بود ، سبز.. آبی... قهوه ای... نمی فهمم اما کاملا آشنا بود ، گفتم:
- سلام خوشبختم.
- ممنون... منم همین طور.
همونجور خیره همدیگه رو نگاه میکردیم که گفت:
- خیلی قیافه ات آشناست.
- دارم فکر میکنم کجا دیدمت...
کمی که فکر کردم یکدفعه گفتم:
- تو عروسی محبوبه ، دخترخالم ، یادت اومد؟
- آره آره... محبوبه دختر خاله توئه... یادمه تو عروسی دیدمت... خوشحالم اینجا میبینمت.
- منم همین طور.
دریا- شما از قبل همدیگه رو میشناسید؟
هستی- دخترخاله ی نوشیکا ، زن پسردایی من بهادره.
دریا- که اینطور ، چه جالب... خب اینم کوچولوها.
رو به بچه هایی کردم که سمت دیگه ی سالن درحال بازی بودن ، آرمینا هم از همه شیطون تر بود ، آرکا رو که دیدم ، درجا بغلش کردم و لپش رو محکم بوسیدم ، یه دختر خوشکل با موهای قهوه ای و چشم های سبزطوسی بود که از بقیه بزرگتر بود ، دریا گفت:
- دختر هستیه ، تبسم.
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام من نوشیکام.
- سلام... شما دوست مامانمی؟
- آره عزیزم.
- خوشبختم.
- منم همین طور عزیزم.
چیزی نگفت دیگه ، دوتا پسر شیطون هم بودن ، بردیا و بنیامین ، دریا گفت پسرای دوستش مرواریدن ، یکیشون چهار سالش بود ، اون یکی هفت سال ، یه دختر کوچک دیگه هم بود که هم سن آرمینا بود ، اسمش نونا بود دختر پریناز ، با دریا به اتاق آرینا که کوچیک ترین بچه ی دریا بود رفتم تا لباس هام رو عوض کنم ، بعد از درآوردن شال و مانتوم ، دیدم یه دختر خیلی کوچولو رو تخت خوابه ، گفتم:
- الهی بگردم ، این دیگه کیه؟
دریا- این رناکه ، بچه ی مهرانه اس ، چهار ماهشه.
- عزیزم چه نازه ، راستی آرینا کجاست؟
- تو آشپزخانه طبق معمول فضولی میکنه ، بیا بریم بیرون.
رفتیم بیرون ، دریا آرینا رو آوردم ، بغلش کردم ، با تعجب بهم خیره شد کپ مامانش بود ، هم رنگ موهاش ، هم رنگ چشم هاش ، همه چیزش ، لبش ، بینیش ، خلاصه کپ دریا بود ، با لحن بچگونه بهش گفتم:
- خوبی خاله؟ تو چقدر بی جنبه ای... بچه هم انقدر شبیه مامانش؟ آره؟ آخه خاله نمیگی ما تورو با مامانت اشتباه میگیریم یهو؟ قربونت بشم.
همون جور با تعجب و اخم نگاهم میکرد ، سفت به خودم چسبوندمش ، عاشق بچه ها بودم ، تو اون جمع فقط من و یاسی بچه نداشتیم ، یاسی هم از موسسه میشناختم ، تازه یک سال بود که ازدواج کرده بود ، آرینا رو به دریا دادم ، دریا ازم پذیرایی کرد ، دوستای خیلی خوب و باحالی داشت ، بعد یه مدت خیلی طولانی خیلی بهم خوش گذشت ، مدت ها بود که به یه مهمونی اینجوری نیاز داشتم ، کلی خندیدیم ، باهاشون خیلی صمیمی شدم ، خوشحال بودم ، قرار گذاشتیم که باز هم همدیگه رو ببینیم حتی با شوهر هامون ، شب شده بود که مرورارید و پریناز که خیلی بیشتر باهاش صمیمی شده بودم بلند شدن تا برن ، من هم بلند شدم و همراه اونا مانتوم رو پوشیدم از اتاق که بیرون اومدیم پریناز گفت:
- دریا یه زنگ به آژانس بزن ما بریم.
دریا- بودی حالا.
پریناز- گمشو دیگه ، کلی زر زدیم ، خسته شدم.
همه خندیدن ، گفتم:
- خب من می رسونمت.
پریناز- به خدا اگه مزاحم شم.
- مزاحم چیه دیگه؟ تعارف ندارم که ، من می برمتون.
دریا- راست میگه دیگه ، اتفاقا نزدیک شمان پریناز.
پریناز- باشه.
مروارید ماشین داشت ، با دوتا پسرهاش از همه خداحافظی کردن و رفتن ، پریناز هم دخترش نونا رو صدا کرد و ماهم از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم بیرون ، در ماشین رو باز کردم ، پریناز نونا رو عقب نشوند و خودش اومد جلو نشست ، راه که افتادیم ، گفت:
- ببخشید تورو خدا ، نمیخواستیم مزاحم تو بشیم.
- نه بابا ، کجا میری حالا؟
آدرس خونشون رو گفت ، نزدیک خونه ی ما بود ، نونا گفت:
- خاله آهنگ میزاری؟
ضبط رو روشن کردم ، هرچی بالا پایین کردم آهنگ شاد پیدا نکردم ، رو به پریناز گفتم:
- ببخشید آهنگ شاد ندارم.
- اشکال نداره منم خیلی دوست ندارم...
برای همین یه آهنگ انتخاب کردم و مابقی راه سکوت بود...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
عشقت ، عشق دنیامه
عشقت ، شوق فردامه
عشقت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابـــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
چشمات ، چشمه ی نورن
چشمات ، مست و مغرورن
قلبت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
برگرد ، بی تو گریونم
برگرد ، با تو میمونم
برگرد... ای کاش... اون نگات تنهام نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
پریناز رو رسوندم و ازش خداحافظی کردم ، رفتم خونه ، خیلی خسته بودم ، ساعت نزدیک ده شب بود ، خونه که رفتم اول لباس هام رو عوض کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از ماجرای پدرش به قدری سرد شده بود که عذاب میکشیدم ، انگار جاهامون عوض شده بود ، نمیدونم چی بود اما خیلی بد شده بود حتی بعضی از شب ها خونه نمیومد ، نمیدونم چرا آدرین تا این حد تغییر کرده بود ، نماز که خوندم بعدش نشستم پای تلویزیون ، یکم هم با حوا تو لاین حرف زدیم ، نزدیک به دو نصف شب بود که صدای کلیدش رو شنیدم ، هم زمان با موبایل حرف میزد...
- همین الان رسیدم عزیزم... منم همین طور... مواظب خودت باش... تا فردا... خدافظ.
وقتی خدافظ رو گفت رو به روم بود و داشت نگاهم میکرد ، یک لحظه قلبم شکست و یه حس خیلی عجیب درونم شعله ور شد و وجود یه شخص سوم رو تو زندگیم احساس کردم... وجود یه زن دیگه رو کاملا لمس کردم... اما آدرین کسی نبود که خیانت کنه ، با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
- سلام.
بدون توجه به سلامش گفتم:
- بگیر بشین.