امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#24
«نوشیکا»
مهمونی دعوت بودم ، ریشه های موهام درومده بود و موهام تقریبا دو رنگ شده بود ، پایینش موهای بلندم و ریشه ی موهام همون رنگ قرمزقهوه ای طبیعیش ، جلوی موهام رو بافته بودم ترکیب رنگ قشنگی شده بود ، پیراهن دکلته ی مشکی رنگ کوتاه با جوراب شلواری مشکی تنم بود ، تیپ ساده ای زده بودم مخصوص مهمونی ، بعد از زدن کرم پودر نرمال ، رژگونه قهوه ای رنگی به گونه هام زدم ، چشم هام رو خط چشم کشیدم و ریمل زدم ، ابروهام رو کلفت کرده بودم خیلی خوب شده بودن در نهایت رژ قهوه ای صورتی ملایمی به لب هام کشیدم ، آرایشم خوب شده بود ، دیگه آماده بودم ، پالتوی مشکی رنگم رو پوشیدم و شال زرشکی هم رنگ کفش هام به سرم کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از اینکه پدرجون از بیمارستان مرخص شد براش یه پرستار گرفتیم و همونجا موند ، ماهم برگشتیم تهران ، اما از اون موقع من و آدرین به قدری از هم دور شدیم که سلام رو به زور به هم میگیم و خیلی کم پیش میاد تو این خونه ببنمش ، دوماه گذشت تا عید چیزی نمونده بود شاید نزدیک به چهارده روز اما تو خونه ی ما حرفی از خونه تکونی نبود ، دریا یه مهمونی زنونه گرفته بود ازمن هم خواهش کرده بود برم ، از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، نیم ساعتی طول کشید که رسیدم به خونه ی دریا و پارسا ، ماشین رو پارک کردم و در زدم ، در رو برام باز کرد ، رفتم تو ، رسیدم جلوی خونشون با لبخند گفت:
- سلام عزیزم ، خوش اومدی.
- مرسی.
روبوسی کردیم ، همون موقع صدای آرمینا اومد:
- سلام خاله نوشیکا.
- سلام قربونت بشم.
رفتم تو ، بدون اینکه به کسی توجه کنم ، بسته شکلاتی که تو کیفم بود رو دراوردم به آرمینا دادم ، دریا سه تا بچه داشت ، یه پسر هفت ساله و دوتا دختر پنج ساله و یک ساله ، خیلی خانم بود به خدا آدم جلوش کم میاورد ، آرمینا خیلی بامزه بود ، موهاش مثل دریا طلایی رنگ بود و چشم هاش درست همرنگ پارسا سبز سبز بودن ، با گرفتن کادوش شروع به ورجه وورجه کرد ، گفتم:
- داداشت کجاس جقله؟
- تو اتاقه خاله... راستی خاله دستت درد نکنه اینو خریدی برامون.
- قربونت بشه خاله ، قابل شمارو نداشت عزیزم.
دریا- چرا زحمت کشیدی نوشیکا؟
- چه زحمتی؟
سرم رو بلند کردم و تازه متوجه بقیه مهمون ها شدم ، به سمت یاسمن که میشناختمش رفتم و سلام کردم ، منتظر شدم تا دریا بقیه رو بهم معرفی کنه ، دریا رو به یکیشون کرد و گفت:
- دوستم مهرانه.
رو به اون هم من رو معرفی کرد ، باهاش دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
- منم همین طور.
چشم های مشکی داشت ، موهاش قهوه ای روشن بود ، بینیش هم کوچیک و استخوانی بود ، خوش هیکل بود ، یه ساق برمودای مشکی پوشیده بود با یه تی شرت بلند سفید رنگ ، ازش خوشم اومد خیلی بامزه بود ، دریا با لبخند رو به یکی دیگه کرد و گفت:
- اینم پریناز.
و دوباره دست دادیم و من دوباره به این یکی دوستش هم دقیق شدم... چشم های قهوه ای رنگ داشت و موهاش هم بلند بود ، موهای لختی داشت که قدش تا شونه هاش بود ، بینیش خیلی خیلی کوچک بود اما از حالتش کاملا مشخص بود که عمل شده نیست و لب هاش هم کوچیک بود ، یه پیراهن ساده ی کرم رنگ پوشیده بود کمر باریک بود ، قیافش خیلی به دلم نشست ، دریا رو به سومین دوستش کرد و گفت:
- اینم مرواریده ، ما هممون با یاسی از راهنمایی دوستیم
به اون هم دست دادم و قیافه ی شرقی قشنگی داشت ، چشم ابرو مشکی بود و موهاش کاملا پرکلاغی بودن ، چشم هاش درشت بودن ، بینیش خیلی کوچیک نبود اما به صورتش میومد و لب هاش هم متوسط بود ، هیکلش فوق العاده لاغر بود ، دریا اینبار رو به آخرین دوستش که قیافه اش برام خیلی آشنا بود کرد و گفت:
- اینم هستی ، یکی از بهترین دوست های من.
لبخند زدم ، هستی هم همین طور ، چشم هاش بی درنگ برام آشنا بود ، چشم هاش خیلی خیلی آرامش میداد بهم ، رنگ چشم هاش کاملا ناشناخته بود ، سبز.. آبی... قهوه ای... نمی فهمم اما کاملا آشنا بود ، گفتم:
- سلام خوشبختم.
- ممنون... منم همین طور.
همونجور خیره همدیگه رو نگاه میکردیم که گفت:
- خیلی قیافه ات آشناست.
- دارم فکر میکنم کجا دیدمت...
کمی که فکر کردم یکدفعه گفتم:
- تو عروسی محبوبه ، دخترخالم ، یادت اومد؟
- آره آره... محبوبه دختر خاله توئه... یادمه تو عروسی دیدمت... خوشحالم اینجا میبینمت.
- منم همین طور.
دریا- شما از قبل همدیگه رو میشناسید؟
هستی- دخترخاله ی نوشیکا ، زن پسردایی من بهادره.
دریا- که اینطور ، چه جالب... خب اینم کوچولوها.
رو به بچه هایی کردم که سمت دیگه ی سالن درحال بازی بودن ، آرمینا هم از همه شیطون تر بود ، آرکا رو که دیدم ، درجا بغلش کردم و لپش رو محکم بوسیدم ، یه دختر خوشکل با موهای قهوه ای و چشم های سبزطوسی بود که از بقیه بزرگتر بود ، دریا گفت:
- دختر هستیه ، تبسم.
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام من نوشیکام.
- سلام... شما دوست مامانمی؟
- آره عزیزم.
- خوشبختم.
- منم همین طور عزیزم.
چیزی نگفت دیگه ، دوتا پسر شیطون هم بودن ، بردیا و بنیامین ، دریا گفت پسرای دوستش مرواریدن ، یکیشون چهار سالش بود ، اون یکی هفت سال ، یه دختر کوچک دیگه هم بود که هم سن آرمینا بود ، اسمش نونا بود دختر پریناز ، با دریا به اتاق آرینا که کوچیک ترین بچه ی دریا بود رفتم تا لباس هام رو عوض کنم ، بعد از درآوردن شال و مانتوم ، دیدم یه دختر خیلی کوچولو رو تخت خوابه ، گفتم:
- الهی بگردم ، این دیگه کیه؟
دریا- این رناکه ، بچه ی مهرانه اس ، چهار ماهشه.
- عزیزم چه نازه ، راستی آرینا کجاست؟
- تو آشپزخانه طبق معمول فضولی میکنه ، بیا بریم بیرون.
رفتیم بیرون ، دریا آرینا رو آوردم ، بغلش کردم ، با تعجب بهم خیره شد کپ مامانش بود ، هم رنگ موهاش ، هم رنگ چشم هاش ، همه چیزش ، لبش ، بینیش ، خلاصه کپ دریا بود ، با لحن بچگونه بهش گفتم:
- خوبی خاله؟ تو چقدر بی جنبه ای... بچه هم انقدر شبیه مامانش؟ آره؟ آخه خاله نمیگی ما تورو با مامانت اشتباه میگیریم یهو؟ قربونت بشم.
همون جور با تعجب و اخم نگاهم میکرد ، سفت به خودم چسبوندمش ، عاشق بچه ها بودم ، تو اون جمع فقط من و یاسی بچه نداشتیم ، یاسی هم از موسسه میشناختم ، تازه یک سال بود که ازدواج کرده بود ، آرینا رو به دریا دادم ، دریا ازم پذیرایی کرد ، دوستای خیلی خوب و باحالی داشت ، بعد یه مدت خیلی طولانی خیلی بهم خوش گذشت ، مدت ها بود که به یه مهمونی اینجوری نیاز داشتم ، کلی خندیدیم ، باهاشون خیلی صمیمی شدم ، خوشحال بودم ، قرار گذاشتیم که باز هم همدیگه رو ببینیم حتی با شوهر هامون ، شب شده بود که مرورارید و پریناز که خیلی بیشتر باهاش صمیمی شده بودم بلند شدن تا برن ، من هم بلند شدم و همراه اونا مانتوم رو پوشیدم از اتاق که بیرون اومدیم پریناز گفت:
- دریا یه زنگ به آژانس بزن ما بریم.
دریا- بودی حالا.
پریناز- گمشو دیگه ، کلی زر زدیم ، خسته شدم.
همه خندیدن ، گفتم:
- خب من می رسونمت.
پریناز- به خدا اگه مزاحم شم.
- مزاحم چیه دیگه؟ تعارف ندارم که ، من می برمتون.
دریا- راست میگه دیگه ، اتفاقا نزدیک شمان پریناز.
پریناز- باشه.
مروارید ماشین داشت ، با دوتا پسرهاش از همه خداحافظی کردن و رفتن ، پریناز هم دخترش نونا رو صدا کرد و ماهم از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم بیرون ، در ماشین رو باز کردم ، پریناز نونا رو عقب نشوند و خودش اومد جلو نشست ، راه که افتادیم ، گفت:
- ببخشید تورو خدا ، نمیخواستیم مزاحم تو بشیم.
- نه بابا ، کجا میری حالا؟
آدرس خونشون رو گفت ، نزدیک خونه ی ما بود ، نونا گفت:
- خاله آهنگ میزاری؟
ضبط رو روشن کردم ، هرچی بالا پایین کردم آهنگ شاد پیدا نکردم ، رو به پریناز گفتم:
- ببخشید آهنگ شاد ندارم.
- اشکال نداره منم خیلی دوست ندارم...
برای همین یه آهنگ انتخاب کردم و مابقی راه سکوت بود...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
عشقت ، عشق دنیامه
عشقت ، شوق فردامه
عشقت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابـــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
چشمات ، چشمه ی نورن
چشمات ، مست و مغرورن
قلبت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
برگرد ، بی تو گریونم
برگرد ، با تو میمونم
برگرد... ای کاش... اون نگات تنهام نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
پریناز رو رسوندم و ازش خداحافظی کردم ، رفتم خونه ، خیلی خسته بودم ، ساعت نزدیک ده شب بود ، خونه که رفتم اول لباس هام رو عوض کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از ماجرای پدرش به قدری سرد شده بود که عذاب میکشیدم ، انگار جاهامون عوض شده بود ، نمیدونم چی بود اما خیلی بد شده بود حتی بعضی از شب ها خونه نمیومد ، نمیدونم چرا آدرین تا این حد تغییر کرده بود ، نماز که خوندم بعدش نشستم پای تلویزیون ، یکم هم با حوا تو لاین حرف زدیم ، نزدیک به دو نصف شب بود که صدای کلیدش رو شنیدم ، هم زمان با موبایل حرف میزد...
- همین الان رسیدم عزیزم... منم همین طور... مواظب خودت باش... تا فردا... خدافظ.
وقتی خدافظ رو گفت رو به روم بود و داشت نگاهم میکرد ، یک لحظه قلبم شکست و یه حس خیلی عجیب درونم شعله ور شد و وجود یه شخص سوم رو تو زندگیم احساس کردم... وجود یه زن دیگه رو کاملا لمس کردم... اما آدرین کسی نبود که خیانت کنه ، با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
- سلام.
بدون توجه به سلامش گفتم:
- بگیر بشین.
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، lord_amirreza ، saba 3 ، aida 2 ، پری خانم ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 07-07-2014، 21:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان