امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#6
سلام بروبچ! ببخشید یه مدت نبودم اخه نت نداشتم

خب....
بریم که داشته باشیم پست بعدیوBig Grin

===================

[/size]نیوشا_نگاه نگاه ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت میکنه ..واووو
راست میگفت دیواره کنار رفت و ما به تونل بزرگی که توسط چراغ های رشته ای توی سقف روشن شده بود واردشدیم .
همه هیجان زده به انتهای تونل بزرگ چشم دوخته بودیم ..
نیوشا_واااوووو.. دوربین مخفیه یا ما واقعا امدیم تو بهشت ؟؟؟ ناتا یه نیشگون از بغل رونم بگیر ببینم خواب نیستم ...
ناتا این دریاچه و دارو درختی که من میبینم تو هم میبینی؟؟
ناتااااااااااااااا
از زیبایی اونجا زبونم بند اومده بود...
زمین اطراف جاده خاکی پوشیده از مخمل سبز رنگی که گلهای سرخابی و بنفش به زیبایی در اون پراکنده شده بود .
درختان سر به فلک کشیده.. که گویی نقاشی چیره دست با وسواس و دقت زیاد تک تک برگهای قرمز و نارنجی .. زرد و طلایی رادر کنار هم قرار داده ...
دریاچه ای که اطرافشو نیزار وسیعی در بر گرفته بود ..
کنار دریاچه ساختمون بزرگی دیده میشد .. ماشین ها از جاده خاکی که منتهی به اونجا میشد به ارومی در حرکت بود .
نیوشا _ ناتا شا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنه سکته کردی .. یه چیزی بگو ..
نیوشا منو تکون میداد و این حرفا رو میزد .. اما هر کاری میکردم جوابشو بدم انگاردستی نامرئی راه گلومو بسته بود ....
کم کم صدا ها برام نامفهوم شد ...
چشمام جز نورعجیب و رنگا رنگ روی دریاچه چیزی نمیدید ..انگار هیپتونیزم شده بودم ...
بدنم داغ شده بود دونه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود ...
قدرت هیچ کاری نداشتم ...
انگار تو بیداری خواب میدیم ... کنار دریاچه با شادی دنبال پروانه ها میدوییدم ... نیوشا برام دست تکون میداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم ..........
حس کردم بین زمین و اسمون معلقم ...
وای داشتم تو اسمون بالای دریاچه پرواز میکردم ... از اون بالا همه چیز جذابتر به نظر میرسید ...
خدا جون چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی پرواز میکردم....
یدفعه همه جا ابری شد ...
سوزشی تو دستم حس کردم طوفان شد اوه خدا داشتم سقوط میکردم وسط دریاچه..... بی اختیار جیغ کشیدم ... ننننننننننننننننننننننننه ههههههههههههههههه.....
همه چی از جلو چشمام محو شد .
صدای گنگ و مبهمی اسممو صدا میکرد سعی کردم چشمامو باز کنم ..
همه جا رو تار میدیدم
ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن ..
چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره به چشمام صدام میزد ..
چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمی که به گوشم خورد ... به حالت شک از جام نیم خیز شدم ...
کسی منو در اغوشش سخت فشرد ..
تو که منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو میاد گلم .. .
خدایا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ...
_نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز میکردم یهو سقوط کردم .. نمیدونم چی شد یهو...اخ سرم خیلی درد میکنه نیو...
نیوشا_ حقته این مال اینه که میخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت ..
هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا به درد بچه ننه هایی مثل شما نمیخوره ...

_نیوشا چی شده چی داره میگه این ؟
نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بلا سر خواهر من اومده هیچ ربطی به نازک نارنجی بودنش نداره تازشم چند تا از بچه های دیگه هم همین جوری شدن .. پس ناتای من تقصیری نداره ..
_چی میگی ناتاشا به منم بگید بدونم در باره چی دارید حرف میزنید ..
هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی که مثل احمقا احساساتی میشن میفته ..تب دریاچه فقط اونایی رو میگیره که با همه وجود دارن نگاش میکنن و احساستی میشن و میرن تو رویا .. زود بارو بندیلتو جمع ن با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با سربازای احمق کاری ندارم ...
نیوشا- اگه خواهرم برم منم باید همراش برم . ما بدون هم جایی نمیریم ...یا باهم میمونیم یا میریم...
سرهنگ عبدالمجد-سردار ...ما نیرو کم داریم نمیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم.
هاکان با خشم نگاهی به ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت...
عبدالمجد-کمک کن خواهرتو ببر توخوابگاه .
از فردا تمریناتو شروع میکنیم ...



نیوشا با خشم نگاهی به من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم ...
_نیوشا نمیخوای بگی بهم ؟
نیوشا_بعدا...
اصرار فایده ای نداشت...
وارد سالنی شددیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ...
نیوشا_همینجا بشین تا برات یکم اب و غذا بیارم ...
_اما نیوشا...
نیوشا_بعد بهت میگم . نمیخوای که باز مجبور بشم واسه یه تکه نون نقشه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنه .
به سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده بود ...
با سینی غذا برگشت...
نیوشا- بیا کوفت کن باز غش نکنی ...
-غش ... من کی غش کردم؟
نیوشا- تا تو ایران بودیم که عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیابونه زرتی غش میکنی و من بدبخت باید هی منت این سردار گند دماغو بکشم...
نکنه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی میکنی هان؟
-درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟
نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریاچه رو نگاه میکردی ..هر چی صدات زدم انگارنه انگار...
بعدم تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر میپریدی اونبر و سه پلنگ مینداختی...البته چند تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا...
هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم .
.تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره...

-دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد ...
-دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟
نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ ..
به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته بودی ...
من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران میکنه تو این ارتش دوم اوردی ...
-حالا چیکار کنم نیوشا؟
نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن تا سرد تر نشده..
-چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم...
ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد...



تمریناتی که حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا در اورده بود چه برسه به من و نیوشای بیچاره....
سه ماهی میشد که داشتیم بصورت فشرده اموزش میدیدیم ...اندامهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری که هر کدوم از ما ده تا مرد وحریف میشدیم ...
هر روز هاکان و چند تا از فرماندها تاکتیک های رزمی جدیدی به ما اموزش میدادند ..
هاکان خیلی کم با من رو در رو میشد ...نمیدونم چرا احساس میکردم از من دوری میکنه ...
امروزاخرین حرکت رزمی رو بهمون یاد دادند...
هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما باید با هم مبارزه کنید اونایی که میمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه میکنند ...خوب با شماره سه به صف بشید...یک...دو..سه...

_همه اماده باش ایستادیم...
نیوشا_اماده ای ناتا ؟
_اره نیو
نیوشا_ بزن بریم
با این حرف به سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیه هم دنبالش...
غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی که یه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه میکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی میکرد ...

من و نیو با سه نفر از همین لبنانی ها مونده بودیم...یهو زنه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمی به گردنش اورد ..
نیو میخواست خودشو خلاص کنه اما زورش نمیرسید... با صدای گرفته ای گفت:
ناتاااااا کجایی که نیوشاتو دارن میکشن...
با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی در میاره اما دیدم نه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار میداد طوری که
راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر میشد ..خدای من داشت خواهرمو میکشت ...خیز برداشتم سمتشون که یکی از پشت بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ...
خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت...
_ولم کنید .. داره خواهرمو میکشه...خواهش میکنم...
هاکان_خودش باید از پسش بر بیاد ...
نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون میداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده....

با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ...
ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت که نتونست جلوی فریادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ به سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمیخورد ...
با ناخن های بلندم که هر روز سوهانش میکردم چنگ محکمی تو صورت چاق و پهنش کشیدم...از پشت مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همه قدرتم به عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنه که با یه ضربه وسط گلوش صداشو بریدمواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ...
نیوشا رو گرفتم تو بغلم ...
رمقی واسش نمونده بود .
_نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش...
نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشه...با اولین نفس اون خیالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم...
زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند میشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت به سمتمون میومد در حالی که قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همه این اتفاقا شاید در کمتر از چند ثانیه افتاده بود ...
هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی که اموزش دیده بودید استفاده کنید نه عین یه ماده سگ وحشی رفتار کنید ...
_اون داشت خواهرمو..
هاکان_خفه شو ...اگرم میخواستی اونونجات بدی باید با فن هایی که یاد گرفتی اونو ازاد میکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده...
شما رو چه به اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو میکنید که ذاتتون میگه...

با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم که نیوشا بد جوری به سرفه افتاد ...انگار اونم میخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد...
کمرشو مالیدم
_
اروم نفس بکش...به خودت فشار نیار
با دیدن این صحنه انگار یه کمی دل سنگیش به رحم اومد.
هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ...
سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشه ...هوا داره تاریک میشه...
سربازا هم خسته هستند
بی هیچ حرفی برگشت...

بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم به سمت خوابگاه رفتیم...
تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم که نیوشا اروم سرش و گذاشت رو سینه ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود .
اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم
_ نه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول میشدیم این عوضی یه بهونه واسه چزوندنمون پیدا میکرد ...نمیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم که باهامون این جوری میکنه..
نیوشا_بیخیال عقده داره ... من بات شرط میبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیانت کرده وگرنه ادم نرمال از این عقده بازیا در نمیاره...
_اره راست میگی .
نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ...
_خاک تو سرت نیو ..چی داری میگی؟
نیوشا_خاک تو گور تو امروز داشتم جوون مرگ میشدما ... اگه مرده بودم چی؟
فردا اولین کاری که میکنم زنگ میزنم به سرهنگ وبهش میگم تو رو خدا بیا عقدم کن...من دیگه طاقت ندارم ...
_دیوونه ، یه جوری حرف میزنی که انگار ترشیدی رو دست بابا مامانمون موندی.
نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن.
بیچاره خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک میزنیم .
_ گمشو تو هم هنوز 25 سالمونم نشدها.
نیوشا_بدبخت دخترای کوچکتر از ما شوهر که کردن هیچ ، هفت ،هشتا توله هم پس انداختن.اصلا من یه درد دیگه دارم با چه زبون بگم دلم
شووووووهر میخواد یه سایه بالا سر میخواد ...
همه که مثل تو خواهر روحانی ،سرد مزاج تشریف ندارن..
بابا رگای سرم مسدود شد از بس رفتم زیر اب یخ تا این شیطان رجیم دست از سر کچلم برداره ...
سنگای کافور و که دیگه نگو تو شیکمم شده مرده شور خونه ...لیمو عمونی که دیگه جای خود دارد ... لامصب دیگه نمیدونم چه خاکی تو گورم کنم ...
خنده ام گرفته بود... اخه خودمم همین مشکلو داشتم اما سعی میکردم زیاد بهش توجه نکنم.
_ خوب بابا تسلیم .فردا خودم واست میرم خواستگاری
نیو گونموبا شیطنت بوسید وگفت:جون نیوشا ؟راست میگی؟
_اره اگه دختر خوبی باشی .

نیوشا_وای...وای... دلم قیلی بیلی میره واسه یه بوسه از اون لباش ..
بی هوا لبای درشت و خواستنی هاکان جلو چشمام جون گرفت .
نیوشا_اخ که دلم میخواست الان تو بغلش بودم و ...
اینقدر گفت و گفت کهبا حرفاش تنم داغ شد ... خودمو تو اغوش گرم و عضلانی هاکان دیدم ...لبای داغش که رو گردنم اروم میلغزید وبه سمت سینه هام میرفت ...اه
داشتم از خود بیخود میشدم ...نه ..نه...
به سرعت از جام بلند شدم طوری که نیوشا پهن شد رو زمین ..
نیوشا_اوووی ...باز مثل خر رم کردی ...کجااا؟
باید میرفتم .. کجا ..نمیدونم ..یه جا که تن گر گرفتم و اروم کنم...بی هوا به سمت خروجی خوابگاه دویدم.
همه جا تاریک بود ،تنها نورنقره فام ماه زینت بخش دریاچه و اطراف بود .
باید میپریدم تو اب اره باید شنا میکردم ،مثل دیوونه ها لباسامو از خودم کندم و شیرجه رفتم تو اب ، ااااااه ه
سردی اب ،تن گر گرفتمو در اغوش کشید ...

ارامش وسردی دریاچه منو به خلسه لذت بخشی برد.
نمیدونم چند ساعت گذشت اما با صدای خش خشی در نیزار ترسیدم ،سریع از اب اومدم بیرون اما هرچی به اطراف نگاه کردم خبری از لباسام نبود، باز خوب شد لباس زیرامو در نیاوردم .

دوزاریم افتاد ، این نیوشای ورپریده میخواست باز سر به سرم بزاره.
_نیو زود لباسامو بده ، میدونم خودتی پس لطفا لوس بازی در نیار،خیلی سرده .
بازم صدای خش خش، یکم ترس برم داشت نکنه گرگی، سگی، چیزی باشه ،عجب غلطی کردم .
بازبا نا امیدی داد زدم :
کی اونجاست؟ نیوشا تویی؟
صدایی از پشت سرم اومد تا برگشتم مردی بادستای بزرگ محکم جلوی دهنمو گرفت ،
منو به شدت کوبوند زمین وخوابید روم.

تن سنگینشوبا شهوت وحشیانه ای مالید بهم چشماش تو تاریکی برق میزد ... صدای خس خس نفساش مثل له له زدن سگ میمونست .
....شوکه شده بودم ،سنگای تیز زمین با فشارای اون عوضی داشت بدن لختم روسوراخ وزخمی میکرد .
مغزم از کار افتاده بود .باید کاری میکردم تقلا کردن فایده نداشت .با دستام به دنبال سنگی چیزی رو زمین گشتم
اون کثافت با دست ازادش یکی از سینه هامو تو چنگ گرفت و اومد سینه دیگمو به دهن بگیره که دستم خورد به سنگ تیز ونسبتا درشت .
با همه قدرتم زدم تو سرش با دستاش سرشو گرفت و ناله کرد اما هنوزم به حالت نشسته رو بدنم بود .

فرصتی نداشتم با یه حرکت خودمو از زیر بدنش کشیدم بیرون و لگد محکمی تو شکمش زدم وسریع فرارکردم . میدونستم داره پشت سرم میاد.
نفسم بالا نمیومد اما دیگه چیزی نمونده بود به ساختمون خوابگاه برسم .
یهو پام به سنگی گیر کرد، افتادم .

سینه هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدوم دستای قوی دور بدنم تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت به سینه پهن و عضله ای مرد کوبیدم .
با قدرت دستاموگرفت.
_بهت گفتم از تاکتیکایی که یاد گرفتی استفاده کن .
چشمامو باز کردم.
خدای من چی میدیدم ؟هاکان؟
یعنی اون عوضی هاکان بود؟نه
_تو؟ تو بودی؟ خدای من…
هاکان_این موقع شب اونم لخت و عور داری چه غلطی میکنی هان؟
_یعنی اون نبوده ؟
دیگه رمقی برام نمونده بود ...از یه طرف خوشحال بودم که نجات پیدا کردم از یه طرفم از موقعیتی که توش بودم خجالت میکشیدم .لرزم گرفته بود سست و بی رمق شده بودم لبای اونو میدیدم که تکون میخورد اما صدایی نمشنیدم .
چشمام سیاهی رفت ونزیک بود با مخ پهن شم رو زمین که با دستاش محکمتر منونگه داشت.


هاکان_ با توام،
میگم چرا موهات خیسه؟ فکر کردی اینجا کجاست ؟خونه بابات ، دریاچه ام استخر خونتون که لخت شدی؟
وای خدا چقدر حرف میزد دلم میخواست خفه اش کنم.
با ته مونده قدرتم داد زدم
_میشه خفه شی؟ به جای اینکه ازم بپرسی چه اتفاقی برام افتاده ،وایسادی واسم نطق میکنی؟
یه عوضی لباسامو برداشت وتا به خودم بیام بهم حمله کرد ،داشتم فرار میکردم که گیر تو افتادم. حالم ازهمتون بهم میخوره ،مرده شور هر چی مرده ببرن ،کثافتای اشغال، از همه تون متنفرم...از همتونننننننننن....
این حرفا رو در حالی که گریه ی ارومم تبدیل به هق هق شده بود میگفتموبا مشت تو سینه پهنش میکوبیدم.اصلا حال طبیعی نداشتم.
فشار روحی بدی رو تو این مدت تحمل کرده بودم.
عین لیوان ابی که سر پر شده خودمو خالی میکردم...
گفتم الانه که با یه مشت محکم دهنمو سرویس کنه اما دیدم نه با نیش خندی دوطرف کمرمو گرفت واز زمین بلندم کرد و انداختم رو شونش وبه سمت ساختمون مخصوص خودش رفت.
هنوزم داشتم با مشت و لگد به سرو کله اش میکوبیدم
_ولم کن عوضی ،بزار برم، داری منو کجا میبری؟ بزارم زمین...
با عصبانیت ضربه محکمی به پشتم زد و گفت:
خفه میشی یا خودم صداتو ببرم .
با چنان خشمی این حرف و زد که از ترس صدام تو گلوخفه شد و اروم گرفتم اما انگار اشکام تازه راه خودشونو پیدا کردن.
وارد ساختمون شدیم از چند تا پله بالا رفت در اتاقی رو باز کرد و یهو منو پرت کرد
جیغی کشیدم و گفتم الانه که استخونام بشکنه اما روی یه تخت با دشک نرم و فنری افتادم.
با صدا نفسمو بیرن دادم که دیدم با تمسخر جلوم وایساده در حالی که جعبه کمک های اولیه دستشه.
بی اختیاربا دست پاچگی ملافه رو تختو دورم پیچیدم که باعث شد نیشخندش تبدیل به قهقهه بشه.
دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مهتابی میدرخشید .
کمی که اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همینطور که ملافه رو محکم دورم نگه داشته بودم خودمو عقب کشیدم.
هاکان _کاریت ندارم نترس .فقط تا بیشتر از این تختمو به گند نکشیدی بزار تمیزت کنم.
از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار کثافت سرتاپامو گرفته که اینجوری میگفت.
با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم :
فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم،لازم به تمیزکاری نیست.
هاکان با همون لبخند تمسخر امیز گوشه لبش نگام کرد.
_مطمئنی.، بهتره یه نگاه به سر تا پات بندازی.
نگاهی به خودم انداختم،وای خدای من جا به جای ملافه خونی شده .این خونا کجا بود، بی اختیار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده وزخم شده بود .
با یه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم که موهای بلندموتودست گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش.

_چیکار میکنی وحشی؟
هاکان_بگیر بتمرگ به اندازه کافی تحملت کردم.
نترس اینقدرتن و بدن خوش هیکل ولخت دیدم کهتو پیششون هیچی.
خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنه.عوضی...
داشت بند سوتینمو باز میکرد که سریع از تخت پریدم پایین
_ خودم میتونم زخمامو تمیز کنم احتیاجی به شما ندارم.
فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت بلند شد.


هاکان_نکنه فکر کردی خوشم میاد بهت دست بزنم .
از تو خوش هیکلتراش منتظر یه اشاره منن .

_خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم.
هنوز اونقدر بدبخت نشدم که عقده همچین چیزایی داشته باشم.
(تو دلم گفتم : اره جون خودم، تا همین یه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش میسوختم)

هاکان_خواهیم دید.
بی هیچ حرفی به سمت در اشپزخونه ر فت.
تازه داشتم اطراف و میدیدم
یه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو به دریاچه.، طرف دیگه حمامی با دیواره شیشه ای خودنمایی میکرد.
وارد اتاقک شیشه ای شدم .خودمو تو ایینه سرپایی حمام نگاه کردم . تمام بدنم خونین و کثیف بود .
زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یه خواب پریشون میمونست.
ساعتها زیر اب بودم تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد .
ای داد بیداد حالا باید چی کار میکردم نه لباسی، نه حوله ای اروم در حمامو باز کردم اروم سرمو کردم بیرون،
چراغا رو خاموش کرده بودو صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید . انگار یادش رفته بود من اونجام ...شایدم نه از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم نکنه قصد و منظوری داشت؟

پاورچین به سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش تا ملافه ای چیزی پیدا کنم بپیچم دورم.
از لای دردیگه ای نور کمی به چشم میخورد .
با ترس و لرز به سمت نور رفتم.
هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی در دست ،داشت به قاب عکسی نگاه میکرد و جرعه جرعه از لیوان مینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود .
هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان قسم میخورم بلایی سرش بیارم که صد هزار بار ارزوی مرگ کنه.... تن کثیفشو میندازم جلوی سگا ...

_خدای من از کی میخواست انتقام بگیره؟ این عکس کی بود؟
خواستم عکس توی دستشوببینم اما با قدمی که به جلو برداشتم ملافه توی پام پیچید وبا صدا نقش زمین شدم .وای سینه هام له شدند.
صدای دورگه شده از خشمشو شنیدم
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی گفته بیای تو اتاقم؟
ترسیده بودم خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدمو از زمین بلند شدم
_من....من ...اومدم....
باچشمای سرخ شده در حالی که کمر شلوارشو شل میکرد به سمتم اومد
_اومدی چی؟هان؟ اومدی تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟
عصبی داد زدم
_خفه شو عوضی ،فکر کردی کی هستی ، که اینطوری با من حرف میزنی ؟ خیلی تحفه ای ؟ زیادی خیال برت داشته فقط
اومده بودم ازت لباس بگیرم همین ....[size=medium]

(09-07-2014، 14:20)احمدss نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان رادی گودزیلا خیلی قشنگ بود خخخخ
دمتون گرم رمان هایی که میزاری خیلی قشنگن
از رمان های خنده دار خوشم میاد اگه بیشتر بزاری ممنونتون میشیم
رمان های خنده دارو معرفی کن بی زحمت
رمانی هم که دارم میخونم خوبه سایه دو

اره منم خیلی طرفدار اون رمانم!
چاکر شوماییمBig Grin

رمان زیاد میخونم ولی باحال تریناشون اینان

بادیگارد
قرارنبود
باورم کن
ناتاشا
خانوم بادیگارد
نیما
جدال پر تمنا
دختر فوتبالیست
همسایه ی من
و....................Tongue
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، "♥sadaf♥" ، پری خانم ، ЯèŽvÀń


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ناتاشا(خدایی نخونی نصف عمرت بر باد فناس!!) - سایه22 - 13-07-2014، 11:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان