20-07-2014، 8:59
چیزی نگفت و نشست ، گفتم:
- کی بود حرف میزدی باهاش؟
- هیشکی.
- نه مهمه کی بود که پرسیدم ، باید باهم حرف بزنیم امشب.
- راجع به؟
- راجع به زندگیمون
با لحن مسخره ای گفت:
- حرف بزنیم؟ که میخوای حرف بزنی؟ فکر نمیکنی یکم واسه حرف زدن راجع به زندگیمون دیره؟
و رو زندگیمون تاکید مسخره ای کرد...
- تو داری چه بلایی سر این زندگی میاری آدرین؟
- من کاری نمیکنم نوشیکا ، این زندگی سرد و تهوع آور زندگی ایه که تو انتخابش کردی برامون.
بدون انتظار هیچ جوابی از من بلند شد و به سرعت از پله ها بالا رفت ، با دست صورتم رو پوشوندم و گریه کردم ، به حال خودم... خیلی گریه کردم ، ترحمی که نسبت به خودم داشتم واقعا وحشتناک بود ، با تمام وجودم دلم به حال خودم میسوخت ، خیلی زیاد... زمزمه کردم...
مگه من کی بودم؟
کی بودم که امروز...
اینجوری چشمام خیسه
اینجوری اشک میریزه
قلب من غصه داره
این یه داستان قدیمی نیست
عشق من یه دنیا قصه داره
عشق من کهنه شده... قلب من سنگ شده
این عاشقی انگار برام... مایه ی ننگ شده
دلم واسه خودم دیگه تنگ شده
همه روزام سیاه سفید... دیگه بی رنگ شده
غصه ی قلب من از گذشته نیست
این واسه روزای رفته یا که سر گذشته نیست
اونکه یک روز بودش... حالا ولی نیست
عشق واقعی خیاله... قلب من قصد سفر کرد به دیارِ عاشقی
یه سرگذشت خیلی تلخ... یه عاشقی واقعی...
قلبم از گریه گذشت و قانع شد
سختی دوری برام با یاد عشقم ساده شد
آره من عاشق شدم... یه عاشق واقعی
قلب من یه چیز میخواست...
فرصت برای عاشقی...
حالا این روزا دیگه تلخ شده... قلب من حرفی نداره
انگار از سنگ شده...
این غرور لعنتی... مایه ی ننگ شده
حرفی از گذشته ها به من نگو... ولی امروز تو تنهام نذار
آره بد کردم ولی...
تو دیگه تو راه عشق برام سنگ نذار
این غرور بشکن و حرفای دل منو ثابت بکن
اینبار من از تو میخوام... بیا عاشقم بکن
آدرین تو رو به هرکی دوست داری منو تنهام نذار ، من روانی میشم آدرین ، میمیرم ، نکنه بری و تنهام بذاری ، تازه دارم خوبی تورو درک میکنم ، من چقدر احمق بودم... وای من چقدر احمق بودم... فکر و خیالی که تو سرم بود باعث یه سردرد خیلی عجیب شد... به یکی از اتاق ها رفتم و به زور خوابیدم.
کیف دستیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم ، قصد داشتم این رابطه ی سردی که از همون اول تو زندگیمون بود رو از بین ببرم و با آدرین یه زندگی رو از نو شروع کنیم ، آدرین من آدمی نبود که خیانت کنه ، از این مطمئن بودم اون فقط نسبت به من سرد شده بود ، همین... سوار ماشین شدم و از خونه بیرون رفتم ، باید برای عید خرید میکردم ، خیلی به عید نمونده بود و انگار نه انگار... رسیدم به یه پاساژ ، اول باید لباس میخریدم ، هم برای خودم و هم برای آدرین ، بعد از اینکه همه چیز های مورد نظرم رو گرفتم ، پنج ساعت گذشته بود ، اما بازم خوب بود ، همه ی خرید هارو گذاشتم تو ماشین ، با اینکه خیلی خیلی خسته بودم اما رفتم به سمت بهشت زهرا ، یه سری حرف بود که باید میزدم ، دوتا شاخه گل رز گرفتم و راه افتادم ، بعد از پارک کردن ماشین ، رفتم به سمت قبر میشا و آرتیمان ، اول از همه کنار قبر میشا نشستم و شروع کردم...
- سلام قربونت بشم... خوبی خواهرم؟ عذاب که نمیکشی؟ اونجا سرد نیست؟ با آرتیمان ملاقات کردی؟ میشا برزخ چه حالی داره؟ مهم نیست... مهم نیست... این حرفا رو فراموش کن... خواهرم زندگیمو اگه نجات ندم نابود میشه ، میشا ، آدرین سرد شده...
چند قطره اشک از چشم هام بارید و گل رو پر پر میکردم ، چرخیدم به سمت قبر آرتیمان... یه شاخه رز دیگه تو دستام بود ، خار های گل تو دستام بود و اما هیچ اهمیتی برام نداشت ، گفتم:
- بی وفا... عشق تو باعث همه ی بدبختیامه ، آرتیمان؟ من چیکار کردم که زندگیم هیچ وقت روی خوش بهم نشون نمیده؟ آرتیمان پدرت مابین مرگ و زندگی بود اما خداروشکر نجات پیدا کرد... آخه اونا بعد از میشا و مامانت و تو دیگه تحمل ندارن کسی رو از دست بدن ، راستی آرتونیس چند وقت دیگه یه خواهر زاده قراره برات دنیا بیاره ، آرتیمان تو قراره فراموش بشی... قراره تو زندگی جدیدم با آدرین تو کمرنگ تر بشی... میدونی...
همه ی حرف هام رو زمزمه میکردم و قبل از گفتن جمله ی جدیدم ، صدای یه پسر مانع ادامه ی حرف هام شد که با تردید گفت:
- نوشیکا؟
و بالای سرم رو نگاه کردم ، یه پسر با قد بلند و چشم های خمار قهوه ای رنگ و موهای قهوه ای... و قیافه ی آشنایی که داشت و اینکه اگه همون کسی که من فکر میکنم باشه... حساب سال هایی که ندیدمش رو ندارم... آروم بلند شدم ، اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و خیره به چشم هاش گفتم:
- یاحا؟
خیره نگاهش میکردم ، پیراهن مشکی و جین مشکی رنگ ، گیج بودم ، لبخند زد و گفت:
- منو یادته دختر؟
و من هنوز مات بودم ، پرسید:
- اینجا چیکار میکنی؟ این دوتا کین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یاحا.. یاحا ، یاحا... وای خدایا...
و با گفتن هر کلمه ولوم صدام بالاتر میرفت ، با خنده گفت:
- چته دختره ی دیوونه؟
- تو... چقد بزرگ شدی پسر... اصلا تغییر نکردی.
- نه اندازه ی تو... چجوری منو شناختی؟
- مگه میشه نشناسمت؟
- ولی تو عوض شدی ، شناختنت کار سختی بود... نگفتی اینا کین؟
لبخند کمرنگ تر و تلخ تر شد و گفتم:
- یکیشون خواهرم و اون یکی... عشقم.
- خواهر؟ تو که خواهر نداری بچه...
- خب منم تا چند سال پیش همین جوری فکر میکردم ، خواهر دوقلومه... حالا تعریف میکنم ، خودت چیکار میکنی اینجا؟
- مادر بزرگم دوماهه فوت شده... اومده بودیم سر قبرش.
- خدا بیامرزتش...
- رفتگان توهم... خاله بیتام کجاست؟ خوبه؟
لبخند من همون طور تلخ تر شد و گفتم:
- مامان رفته... خیلی وقته رفته.
- یعنی چی؟
- یاحا فراموش کن... از خودت بگو ، چند تا بچه داری؟
خندید و گفت:
- تو دستای منو نمیبینی که حلقه ندارم؟
- یعنی هنوز ازدواج نکردی؟
- دوساله که طلاق گرفتم ، بچه هم ندارم.
- که اینطور...
- شما چی خانم؟
- چهار ساله که ازدواج کردم...
- گفتی این یکی قبر مال عشقته؟
- یاحا چه جای بدی همدیگه رو دیدیم ، باید خیلی حرف بزنیم.
- همین الان ، همین الان حرف میزنیم.
- خب بیا بریم...
- تنها نیستم.
- با کی اومدی؟
- مامانم و دیبا.
- وای خدا دیبا هم اینجاست؟
پشت سرش رفتم به سمت قبر مادر بزرگش ، خاله زهرا و دیبا ، باورم نمیشد ، رفتیم سمتشون ، خاله زهرا به طرز مشکوکی نگام میکرد... خندم گرفت ، رسیدیم بهشون ، یاحا گفت:
- فکر میکنید این دختر خانمی که کنار منه کی میتونه باشه؟
خاله زهرا- یاحا ایشون کین دیگه؟
یاحا- مامان فقط میخوام حدس بزنی.
دیبا- یاحا الان وقت این مسخره بازیاس؟ نمیدونی مامان الان حالش خوب نیست؟
یاحا- شما ساکت... مامان بفهمه این کیه حالش خوب میشه.
با لبخند گفتم:
- خاله زهرا دیگه مارو یادتون نیست؟ میدونستم بی وفایید ولی نمیدونستم کلا از ذهنتون پاک میشم.
- چقدر قیافت آشناست دختر...
یاحا- بابا ، مامان نوشیکائه ، نوشیکا زلزله...
چشم های خاله بزرگ شد و خیره به صورتم و گفت:
- نوشیکا؟ دختر بیتا؟
رفتم سمتش و بغلش کردم ، گفتم:
- چطوری خاله ی خوشکلم؟
من رو سفت به خودش چسبوند و گفت:
- وای دختر ، تو چقدر بزرگ شدی ، چقدر تغییر کردی ، مامانت چطوره؟
- ممنون... خوبه... غم آخرت باشه خاله...
- مرسی دخترم.
از بغلش بیرون اومدم و رو به دیبا کردم:
- تو چطوری دختر؟ منو یادت هست؟
با لبخند گفت:
- مگه میشه تو و دیوونه بازیات رو یادم بره؟
و پرید تو بغلم ، یاحا گفت:
- خب خب... من با این دختره کلی حرف دارم ، دیبا خانم شما مامان رو ببر... اینم سوئیچ.
دیبا- عه یعنی چی؟ مام میخوایم با نوشیکا صحبت کنیم.
خاله زهرا- آره... نوشیکا عزیزم میای برای شام بریم خونه ی ما؟ آره خاله؟
- راستش خاله باید به شوهرم بگم... دوست دارم اول شما بیاید خونم ، الان خیلی مشتاقم با یاحا حرف بزنم...
- تو ازدواج کردی عزیزم؟
- چهار سالی میشه...
- خاله قربونت بره... پس باید با شوهرت بیای.
- چشم حتما...
- خب دیبا... بیا ما خودمون میریم ، بذار یاحا با نوشیکا باشه.
دیبا- عه نمیشه که...
- غر نزن دختر خوب ، تازه پیداتون کردم ، محاله گمتون کنم دوباره...
اونا رفتن و من و یاحا نشستیم تو ماشین ، یاحا گفت:
- از اول برام تعریف کن دختر...
- یاحا دلم برات تنگ شده بود...
«کتایون»
رفته بودیم پاساژ با آدرین و داشتیم برای عید خرید میکردیم ، من و آدرین صیغه ی مادام العمر کرده بودیم و بعد از اون یه خونه گرفته بودیم ، خوشبختی چیزی بود که تو این دوماه تجربه کرده بودم... خیلی خسته شده بودم ، گفتم:
- خسته شدم آدرین.
- خب یکم بشینیم قربونت بشم.
رفتیم به یه آبمیوه فروشی ، پشت یه میز نشستیم و سفارش دادیم ، آبمیوه هامون رو که آوردن ، آدرین رو به روم نشست ، خواستم همینجا خبر رو بهش بگم...
- آدرین... میگم واسِ نی نی هم خرید کنیم؟
و شوکه شدن و خیره شدن آدرین رو صورتم رو حس کردم ، پرسید...
- چی؟
- خب واسه بچمون دیگه ، البته هنوز خیلی کوچیکه...
- بچمون؟
- آدرین خوشحال نشدی؟
- کی بود حرف میزدی باهاش؟
- هیشکی.
- نه مهمه کی بود که پرسیدم ، باید باهم حرف بزنیم امشب.
- راجع به؟
- راجع به زندگیمون
با لحن مسخره ای گفت:
- حرف بزنیم؟ که میخوای حرف بزنی؟ فکر نمیکنی یکم واسه حرف زدن راجع به زندگیمون دیره؟
و رو زندگیمون تاکید مسخره ای کرد...
- تو داری چه بلایی سر این زندگی میاری آدرین؟
- من کاری نمیکنم نوشیکا ، این زندگی سرد و تهوع آور زندگی ایه که تو انتخابش کردی برامون.
بدون انتظار هیچ جوابی از من بلند شد و به سرعت از پله ها بالا رفت ، با دست صورتم رو پوشوندم و گریه کردم ، به حال خودم... خیلی گریه کردم ، ترحمی که نسبت به خودم داشتم واقعا وحشتناک بود ، با تمام وجودم دلم به حال خودم میسوخت ، خیلی زیاد... زمزمه کردم...
مگه من کی بودم؟
کی بودم که امروز...
اینجوری چشمام خیسه
اینجوری اشک میریزه
قلب من غصه داره
این یه داستان قدیمی نیست
عشق من یه دنیا قصه داره
عشق من کهنه شده... قلب من سنگ شده
این عاشقی انگار برام... مایه ی ننگ شده
دلم واسه خودم دیگه تنگ شده
همه روزام سیاه سفید... دیگه بی رنگ شده
غصه ی قلب من از گذشته نیست
این واسه روزای رفته یا که سر گذشته نیست
اونکه یک روز بودش... حالا ولی نیست
عشق واقعی خیاله... قلب من قصد سفر کرد به دیارِ عاشقی
یه سرگذشت خیلی تلخ... یه عاشقی واقعی...
قلبم از گریه گذشت و قانع شد
سختی دوری برام با یاد عشقم ساده شد
آره من عاشق شدم... یه عاشق واقعی
قلب من یه چیز میخواست...
فرصت برای عاشقی...
حالا این روزا دیگه تلخ شده... قلب من حرفی نداره
انگار از سنگ شده...
این غرور لعنتی... مایه ی ننگ شده
حرفی از گذشته ها به من نگو... ولی امروز تو تنهام نذار
آره بد کردم ولی...
تو دیگه تو راه عشق برام سنگ نذار
این غرور بشکن و حرفای دل منو ثابت بکن
اینبار من از تو میخوام... بیا عاشقم بکن
آدرین تو رو به هرکی دوست داری منو تنهام نذار ، من روانی میشم آدرین ، میمیرم ، نکنه بری و تنهام بذاری ، تازه دارم خوبی تورو درک میکنم ، من چقدر احمق بودم... وای من چقدر احمق بودم... فکر و خیالی که تو سرم بود باعث یه سردرد خیلی عجیب شد... به یکی از اتاق ها رفتم و به زور خوابیدم.
کیف دستیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم ، قصد داشتم این رابطه ی سردی که از همون اول تو زندگیمون بود رو از بین ببرم و با آدرین یه زندگی رو از نو شروع کنیم ، آدرین من آدمی نبود که خیانت کنه ، از این مطمئن بودم اون فقط نسبت به من سرد شده بود ، همین... سوار ماشین شدم و از خونه بیرون رفتم ، باید برای عید خرید میکردم ، خیلی به عید نمونده بود و انگار نه انگار... رسیدم به یه پاساژ ، اول باید لباس میخریدم ، هم برای خودم و هم برای آدرین ، بعد از اینکه همه چیز های مورد نظرم رو گرفتم ، پنج ساعت گذشته بود ، اما بازم خوب بود ، همه ی خرید هارو گذاشتم تو ماشین ، با اینکه خیلی خیلی خسته بودم اما رفتم به سمت بهشت زهرا ، یه سری حرف بود که باید میزدم ، دوتا شاخه گل رز گرفتم و راه افتادم ، بعد از پارک کردن ماشین ، رفتم به سمت قبر میشا و آرتیمان ، اول از همه کنار قبر میشا نشستم و شروع کردم...
- سلام قربونت بشم... خوبی خواهرم؟ عذاب که نمیکشی؟ اونجا سرد نیست؟ با آرتیمان ملاقات کردی؟ میشا برزخ چه حالی داره؟ مهم نیست... مهم نیست... این حرفا رو فراموش کن... خواهرم زندگیمو اگه نجات ندم نابود میشه ، میشا ، آدرین سرد شده...
چند قطره اشک از چشم هام بارید و گل رو پر پر میکردم ، چرخیدم به سمت قبر آرتیمان... یه شاخه رز دیگه تو دستام بود ، خار های گل تو دستام بود و اما هیچ اهمیتی برام نداشت ، گفتم:
- بی وفا... عشق تو باعث همه ی بدبختیامه ، آرتیمان؟ من چیکار کردم که زندگیم هیچ وقت روی خوش بهم نشون نمیده؟ آرتیمان پدرت مابین مرگ و زندگی بود اما خداروشکر نجات پیدا کرد... آخه اونا بعد از میشا و مامانت و تو دیگه تحمل ندارن کسی رو از دست بدن ، راستی آرتونیس چند وقت دیگه یه خواهر زاده قراره برات دنیا بیاره ، آرتیمان تو قراره فراموش بشی... قراره تو زندگی جدیدم با آدرین تو کمرنگ تر بشی... میدونی...
همه ی حرف هام رو زمزمه میکردم و قبل از گفتن جمله ی جدیدم ، صدای یه پسر مانع ادامه ی حرف هام شد که با تردید گفت:
- نوشیکا؟
و بالای سرم رو نگاه کردم ، یه پسر با قد بلند و چشم های خمار قهوه ای رنگ و موهای قهوه ای... و قیافه ی آشنایی که داشت و اینکه اگه همون کسی که من فکر میکنم باشه... حساب سال هایی که ندیدمش رو ندارم... آروم بلند شدم ، اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و خیره به چشم هاش گفتم:
- یاحا؟
خیره نگاهش میکردم ، پیراهن مشکی و جین مشکی رنگ ، گیج بودم ، لبخند زد و گفت:
- منو یادته دختر؟
و من هنوز مات بودم ، پرسید:
- اینجا چیکار میکنی؟ این دوتا کین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یاحا.. یاحا ، یاحا... وای خدایا...
و با گفتن هر کلمه ولوم صدام بالاتر میرفت ، با خنده گفت:
- چته دختره ی دیوونه؟
- تو... چقد بزرگ شدی پسر... اصلا تغییر نکردی.
- نه اندازه ی تو... چجوری منو شناختی؟
- مگه میشه نشناسمت؟
- ولی تو عوض شدی ، شناختنت کار سختی بود... نگفتی اینا کین؟
لبخند کمرنگ تر و تلخ تر شد و گفتم:
- یکیشون خواهرم و اون یکی... عشقم.
- خواهر؟ تو که خواهر نداری بچه...
- خب منم تا چند سال پیش همین جوری فکر میکردم ، خواهر دوقلومه... حالا تعریف میکنم ، خودت چیکار میکنی اینجا؟
- مادر بزرگم دوماهه فوت شده... اومده بودیم سر قبرش.
- خدا بیامرزتش...
- رفتگان توهم... خاله بیتام کجاست؟ خوبه؟
لبخند من همون طور تلخ تر شد و گفتم:
- مامان رفته... خیلی وقته رفته.
- یعنی چی؟
- یاحا فراموش کن... از خودت بگو ، چند تا بچه داری؟
خندید و گفت:
- تو دستای منو نمیبینی که حلقه ندارم؟
- یعنی هنوز ازدواج نکردی؟
- دوساله که طلاق گرفتم ، بچه هم ندارم.
- که اینطور...
- شما چی خانم؟
- چهار ساله که ازدواج کردم...
- گفتی این یکی قبر مال عشقته؟
- یاحا چه جای بدی همدیگه رو دیدیم ، باید خیلی حرف بزنیم.
- همین الان ، همین الان حرف میزنیم.
- خب بیا بریم...
- تنها نیستم.
- با کی اومدی؟
- مامانم و دیبا.
- وای خدا دیبا هم اینجاست؟
پشت سرش رفتم به سمت قبر مادر بزرگش ، خاله زهرا و دیبا ، باورم نمیشد ، رفتیم سمتشون ، خاله زهرا به طرز مشکوکی نگام میکرد... خندم گرفت ، رسیدیم بهشون ، یاحا گفت:
- فکر میکنید این دختر خانمی که کنار منه کی میتونه باشه؟
خاله زهرا- یاحا ایشون کین دیگه؟
یاحا- مامان فقط میخوام حدس بزنی.
دیبا- یاحا الان وقت این مسخره بازیاس؟ نمیدونی مامان الان حالش خوب نیست؟
یاحا- شما ساکت... مامان بفهمه این کیه حالش خوب میشه.
با لبخند گفتم:
- خاله زهرا دیگه مارو یادتون نیست؟ میدونستم بی وفایید ولی نمیدونستم کلا از ذهنتون پاک میشم.
- چقدر قیافت آشناست دختر...
یاحا- بابا ، مامان نوشیکائه ، نوشیکا زلزله...
چشم های خاله بزرگ شد و خیره به صورتم و گفت:
- نوشیکا؟ دختر بیتا؟
رفتم سمتش و بغلش کردم ، گفتم:
- چطوری خاله ی خوشکلم؟
من رو سفت به خودش چسبوند و گفت:
- وای دختر ، تو چقدر بزرگ شدی ، چقدر تغییر کردی ، مامانت چطوره؟
- ممنون... خوبه... غم آخرت باشه خاله...
- مرسی دخترم.
از بغلش بیرون اومدم و رو به دیبا کردم:
- تو چطوری دختر؟ منو یادت هست؟
با لبخند گفت:
- مگه میشه تو و دیوونه بازیات رو یادم بره؟
و پرید تو بغلم ، یاحا گفت:
- خب خب... من با این دختره کلی حرف دارم ، دیبا خانم شما مامان رو ببر... اینم سوئیچ.
دیبا- عه یعنی چی؟ مام میخوایم با نوشیکا صحبت کنیم.
خاله زهرا- آره... نوشیکا عزیزم میای برای شام بریم خونه ی ما؟ آره خاله؟
- راستش خاله باید به شوهرم بگم... دوست دارم اول شما بیاید خونم ، الان خیلی مشتاقم با یاحا حرف بزنم...
- تو ازدواج کردی عزیزم؟
- چهار سالی میشه...
- خاله قربونت بره... پس باید با شوهرت بیای.
- چشم حتما...
- خب دیبا... بیا ما خودمون میریم ، بذار یاحا با نوشیکا باشه.
دیبا- عه نمیشه که...
- غر نزن دختر خوب ، تازه پیداتون کردم ، محاله گمتون کنم دوباره...
اونا رفتن و من و یاحا نشستیم تو ماشین ، یاحا گفت:
- از اول برام تعریف کن دختر...
- یاحا دلم برات تنگ شده بود...
«کتایون»
رفته بودیم پاساژ با آدرین و داشتیم برای عید خرید میکردیم ، من و آدرین صیغه ی مادام العمر کرده بودیم و بعد از اون یه خونه گرفته بودیم ، خوشبختی چیزی بود که تو این دوماه تجربه کرده بودم... خیلی خسته شده بودم ، گفتم:
- خسته شدم آدرین.
- خب یکم بشینیم قربونت بشم.
رفتیم به یه آبمیوه فروشی ، پشت یه میز نشستیم و سفارش دادیم ، آبمیوه هامون رو که آوردن ، آدرین رو به روم نشست ، خواستم همینجا خبر رو بهش بگم...
- آدرین... میگم واسِ نی نی هم خرید کنیم؟
و شوکه شدن و خیره شدن آدرین رو صورتم رو حس کردم ، پرسید...
- چی؟
- خب واسه بچمون دیگه ، البته هنوز خیلی کوچیکه...
- بچمون؟
- آدرین خوشحال نشدی؟