امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی

#3
1
در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد 
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی ...که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد 
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود 
و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم 
و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند 
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم 
دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده 
و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی




2
این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.از ظاهر که خونه خوبی بود واز خونهه خوشم آمد و اجارهش کردیم. با عیال و دوتا پسرم اسباب و اثاثیه رو بردیم به این خونهه.خونه بزرگی با دو تا اتاق خواب و یه حال بزرگ که اتاق ها و حال ، پنجره زیادی داشتند که باغ رو میشد از پنجره حال کامل دید اما ندا،همسرم بهونه میاورد که از باغش شبا ممکنه بترسم اما کو گوش شنوا ولی اون میگفت تو که همیشه خونه نیستی من باید صبح تا شب توی این خونه بمونم و شروع کرد به غرغر کردنو که منم حوصلم نگرفت و از طرفی دیدم گرسنمه رفتم از بقالی سر کوچه یه چیزی بگیرم تا بخورم .وارد مغازه که شدم یه کم کالباس با خرت و پرت گرفتم که بعد از خرید ، بقالیه به هم گفت تازه اومدید به این محل .منم ماجرای اجاره ی این خونه و ورود تازه ی ما به این محل رو گفتم که سر آخری به هم گفت مواظب خودتو وخانواده ات باش که این خونه ی سنگینیه .به حرفاش گوش نکردم چون من از این خرافات بدم میومد و قبول نداشتم و گفتم حتمأ باغش برای بعضی ها ترسناکه.رفتم خونه و با هم غذا رو خوردیم که بعد از اون پاشدیم که وسایل رو بچینیم .با هزار بدبختی و سختگیری ندا خانوم در چیدن وسایل داشت اعصابم به هم می ریخت .تا غروب داشتیم خودمونو جر میدادیم با این چیدن.شب رو با خوردن شام که بازهم غذای سبکی بود سپری کردیم و حالا موقع خواب بود که دیدم همه یه گوشه خوابیدن .منم دیدم که حوصلم سر میره رفتم تلویزیون رو روشن کنم یه لحظه متوجه شدم که آنتن تلویزیون رو نصب نکردم.با حالت عصبانی درها رو کلیدشون کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت 30/11دقیقست رفتم رختخوابو پهن کردم و داشت خوابم می برد که یه صدایی اومد که یه دفعه از خواب بیدار شدم که دیدم پنجره ی حال که رو به باغه ، کاملاً باز شده اول فکر کردم که بادِ . پا شدم رفتم پنجره رو بستم که باز رفتم بخوابم .داشت خوابم می برد که باز صدایی مثل صدای قبل اومد ، چشمام رو باز کردم ولی هیچ خبری نبود حالو خوب وارسی کردم ولی باز هم خبری نبود ،به اتاق ها رفتم شاید اونجا پنجرش باز باشه که دیدم پنجره یکی از اتاق ها بازه ، به خودم گفتم که شاید این هم باز بوده که باد این رو باز کرده ، پنجره رو بستم و همه پنجره ها رو هم خوب وارسی کردم که شاید اونا هم باز باشند که دیدم اوناهم بسته اند ، رفتم بخوابم .نیم ساعت نگذشته بود که دیدم صدایی وحشتناک اومد اما این بار صدای باز شدن پنجره به حدی بود که ندا هم با من بیدار شد اما من به خانومم گفتم که بادِ که گرفت خوابید اما خودم می دونستم که باد نیست چون نیم ساعت پیش، همه ی در و پنجره ها رو چک کرده بودم که مبادا باز باشند و به خاطر همین اتفاق بد جوری ترس ورم داشت که داشتم خدا خدا میکردم که کی صبح بشه تا از این مخمصه بیرون بیام ،گفتم شاید کسی ما رو اذیت میکنه یا میخواد ما از اینجا بریم و هزار فکر اومد سرم، به هر حال هر چه گذشت اون شب به صبح رسید . صبح بعد از خوردن صبحونه راهی بانکی شدم که در اون مأموریت داشتم به هرحال کارم رو کردم و باز به خونه اومدم،نهار رو خوردم که ندا گفت : دیشب باد تندی میخورد که پنجره رو باز کرد؟ منم گفتم شاید اما یه لحظه به خودم گفتم که دیشب اصلا بادی نمیخورد. بعد از صرف نهار یه کم خوابیدم .وقتی بیدار شدم ساعت 30/5 بعدازظهر بود که گفتم تا وقت دارم برم پشت بوم تا آنتن تلویزیون رو درست کنم ،تا بالا رفتم که ناگهان ترس لعنتی سراغم اومد و یاد اتفاق دیشب افتادم که نمیدونم چه طوری آنتنو نصب و تنظیم کردم،با تموم شدن کارم پایین اومدم ولی به روی خودم نیاوردم که ترسیدم "غروب همش به این فکر بودم که باز امشب باز اون اتفاق دیشب برام تکرار میشه؟ دلهره داشتم اما به ندا و پسرا نگفتم تا اونا رو ترس بگیره ، وقتی شام رو خوردیم بعد از خوردن میوه پسرا رفتند که بخوابند توی اتاقشان اما من بجای اونا میترسیدم . شب منو و ندا توی حال خوابیدیم،ندا خوابش برد اما من مگه خوابم میومد ؟دیوونه شده بودم که خوابم برد اما نیم ساعت نگذشته بود که صدا بازم اومد که چشمم رو باز کردم دیدم که پنجره ی حال بازم کاملأ بازه ،داشتم از ترس میمردم که پاشدم برم پنجره رو ببندم که از ترس نمی دونم چطوری این کارو کردم.دوباره برگشتم به رختخواب ،کم کم داشت خوابم می برد که صدایی اومد که کمی چشمو باز کردم دیدم دستگیره در رو به پایین اومدنه و در داره کم کم باز میشه ولی پشت در کسی نبود انگاری روحی بود ،نفسم به شمارش افتاده بود که انگار یه چیز سنگینو روی قلبم گذاشته بودند، با هزار مکافات و ترس رفتم درو ببندم که پنجره ناگهان باز شد ،داشتم خودمو خیس میکردم(با عرض پوزش) نفسم بند اومده بود یواش یواش به طرف پنجره رفتم داشتم پنجره رو می بستم که ناگهان چشمم به داخل باغ افتاد ؛ وسط باغ یه نفر با قدی بلند با موهای بلند با صورتی ژولیده که معلوم نبود مرد هست یا زن،با دندونی نیش بلند ،چشم های از حلقه افتاده و با گوشی تیز شده رو به من داره با انگشتش اشاره میکنه که بیا داخل باغ !زبونم بند اومده بود، کل بدنم سست شده و توان حرکت نداشتم، داشتم سکته میکردم خودمو با زحمت به زمین انداختم که ناگهان به حالت غشی رفتم ،بعد از چند ساعت به خودم اومدم ؛توان حرکت نداشتم،از ترس احساس تشنگی می کردم،گیج و دیوونه وار داشتم دور و اطراف حالو نگاه میکردم وقتی که پنجره رو باز دیدم باز ترس ورم داشت که نتونستم پنجره رو ببندم یا حتی ندا رو بیدار کنم ،تو همون حالت باز به حالت نیمه خواب رفتم ولی صدایی رو از راهرو میشنیدم ؛صدایی شبیه کسی که چیزی رو روی زمین میکشاند دیگه حتی از ترس توان گوش کردن رو هم نداشتم که به خواب رفتم.صبح دیگه توان بیدار شدن رو هم نداشتم که با صدای خانومم بیدار شدم ، اعصابم به هم ریخته بود ،حال درست و حسابی نداشتم ،خسته بودم انگاری یک سال تمام نخوابیده بودم که خانومم به من گفت:حسین ،چرا دمقی؟با هزار مکافات بهش حالی کردم که ماجرا چیه .هر دومون داشتیم از خونه لعنتی می ترسیدیم، گفتم تا دیر نشده بار و بندیل رو جمع کن تا از اینجا بریم،منم رفتم یه آژانس املاک دیگه تا یه خونه دیگه رو اجاره کنیم و همون روز با اصرار من از اون محل رفتیم .بعد از مدتی تنهایی راهم خورد به سوپری سر کوچه اون محل.وقتی وارد اون مغازه شدم مرده به من گفت "شما رو هم اذیت کرد ؟ گفتم آره و ماجرا رو هم براش توضیح دادم که سر آخری رو به من کرد گفت "اون شخص روح صاحب خونست که پنج سال پیش نا حق به قتل رسیده و کسایی رو که وارد اون خونه میشن ،اذیت میکنه ،تا حالا حدود هفده-هجده خانوار تو این خونه ساکن شدن اما همه اونا سر دو روز نشده از این محل رفتن، بهش گفتم ولی من اون رو جن تصور میکردم ولی اون گفت شاید به چشم تو به این شکل اومده ولی در اصل روحه.از اون خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم و برای بار آخر همون خونه رو از بیرون نگاه کردم و به خودم گفتم که غلط کنم دیگه به این خونه نزدیک شم و از اونجا رفتم .





سپاس بدهـــــــــــــــــ نـــــــــــــا مـــــــــــردیـ نـــــــــــــکــــــــــــنــــــــــــ
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی
پاسخ
 سپاس شده توسط _єяяσя_ ، عاصی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
چــــــنـــــد داســـتــــانـــــ ترســـــــنـــــاک واقـــعـــی3 - esiesi - 24-07-2014، 19:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان