نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

Heartدر قلاچه غوغایی بود دل کندن از هم سخت بود به خدا خیلی سخت بود اما حالا نزدیک غروب آفتاب بچه ها سخت هم دیگر را در بغل می فشردندو گریه سر می دادند عاشق بودند و کاری نمی شد کرد و با اینکه با خودشان عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند اما حسابی دلبسته ی هم شده بودند

تا ساعتی دیگر باید از موانع سخت میدان های مین و از زیر آتش دشمن رد می شدند و حماسه ای دیگر را در تاریخ دفاع مقدس رقم می زدند حسابی توجیه شده بودند که برای آزادسازی شهر مهران -برگ برنده ی صدام در جنگ که خیلی به آن می نازید-باید مردانه جنگید

با بچه های لشکر سید الشهدا همراه بودم الحق و الانصاف بچه های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند دروازه قرآنی درست کرده بودند تا بچه ها از زیر آن رد شوندحاج علی فضلی فرمانده ی لشکر هم با بیشتر بچه ها مصافحه می کردنه بچه ها از او دل می کندند نه او از بچه ها انگار برای عروسی می رفتندرسیدن به وصال عشقآذین بندی ها هم به این گمانه دامن می زد حسابی چراغانی کرده بودند روحانی جوان در حالی که لباس رزم بر تن داشت و قرآن در دستش بود بچه ها را از زیر قرآن رد می کرد

در این میان نوجوانی نشسته و برای بچه ها اسفند دود می کردسنش کم بود چون چادر ما نزدیک چادر ستاد بودبار ها و بار ها دیده بودمشخیلی اصرار کرده بود تا او را به همراه دیگر رزمندگان بفرستنداما سنش کم بود به گمانم ۱۲ سال این لحظه های آخر آن قدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود و هم بچه های ستاد شب قبل از اعزام درست پشت چادر ما صدای گریه اش را شنیدم از چادر بیرون زدم دیدم کز کرده و اشک بر چهره ی آسمان سیمایش جاری است رفتم و کنارش نشستم و با اینکه می دانستم علت چیست از او پرسیدم چرا گریه می کنی خیلی ساده و در حالی که حس می کردم بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می تواند حرف بزند گفت می خواهمبا بچه ها به خط مقدم بروم اما نمی گذارند می گویند سنم کم است

Undecided
دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم خوب اولا مرد که گریه نمی کند ثانیا تا اینجا هم که با بچه ها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانستند بیایند

گفت به مادر م گفتم نذر کند تا من به خط مقدم بروم اگر نگذارند بروم نذر مادرم ادا نمی شود

با این حرف آخر واقعا کم آوردم مانده بودم چه بگویم گفتم اگر دعای مادرت پشت سرت باشد انشاالله نذر او هم بر آورده می شود

حالا در آخرین غروب وداع قلاجه به او گفته بودند فعلا اسفتد دود کن تا ببینند بعدا چه می شود به نظرم می رسید یک جور هایی سر کارش گذاشته بودند



در مرحله ی دوم عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب دیدمش پشت تیوتا سوار بود تعجب کردم تفنگ کلاش به شانه اش بود برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد صورت زیبایش آسمانی تر شده بود لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد م را به ماشین برسانم نرسیدم دستم به دست او نرسید ...

دور شد لحظاتی بعد در غبار دود انفجار گم شد نذر مادر ادا شدHeart
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان}
پاسخ
 سپاس شده توسط ☭Nicola☭ ، ✘ றДƬДᗡØЯЄ ✘ ، ...Altair... ، best~girl


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان های کوتاه - amin - 20-03-2011، 20:15
RE: دا ستان کوتاه - طاها - 20-10-2011، 14:10
RE: دا ستان کوتاه - msit723 - 20-10-2011، 14:21
داستان قشنگ - deymon1 - 26-12-2011، 17:01
داستان عاشقانه - deymon1 - 26-12-2011، 17:09
دو ګرګ - FARID.SHOMPET - 01-01-2012، 14:17
RE: شوهر مریم! - istanbul - 16-01-2012، 22:31
RE: شوهر مریم! - 1939 - 16-01-2012، 22:33
RE: شوهر مریم! - ~SoLTaN~ - 16-01-2012، 23:35
طرف شدن باخر - 202020 - 28-01-2012، 19:29
رنگها(عاطفی - 202020 - 28-01-2012، 19:34
کمربند - آرزو - 03-02-2012، 14:27
فقیر و ثروتمند - mohamad66 - 07-02-2012، 18:02
دختر سی دی فروش - serpico - 21-02-2012، 20:38
مسجد - sanaz_jojo - 28-02-2012، 21:46
صورتحساب - bikas - 07-03-2012، 15:32
RE: صورتحساب - ffrr - 07-03-2012، 16:18
یه داستان کوتاه - Armina - 08-03-2012، 13:35
هیزم شکن - ♥ Sky Princess♥ - 09-03-2012، 10:06
داستانی کوتاه - Armina - 09-03-2012، 16:21
عشق مادر - Hamidreza jefri HHH - 12-05-2012، 14:23
RE: عشق مادر - Amir BF - 12-05-2012، 15:19
RE: عشق مادر - gita mini - 12-05-2012، 15:21
RE: عشق مادر - بهار2 - 12-05-2012، 17:50
قـدرت بـخشش - Armina - 16-05-2012، 9:52
ابراز عشق - Hamidreza jefri HHH - 17-05-2012، 10:36
دروغ (طنز) - Hamidreza jefri HHH - 18-05-2012، 14:29
زندگی - saghar77 - 21-05-2012، 15:50
پنجره - saghar77 - 21-05-2012، 16:11
قدرت کلمات - saghar77 - 21-05-2012، 17:10
یک بنده خدا - sayna - 21-05-2012، 17:11
داستان BRT!!! - saghar77 - 21-05-2012، 20:22
RE: داستان BRT!!! - best~boy - 21-05-2012، 20:47
آن سوی مرز عاشق - benyamin - 22-05-2012، 17:24
تنها راه رسید... - *elahe* - 23-05-2012، 0:04
پسرک خوش شانس - sina.a1 - 30-05-2012، 17:20
RE: پسرک خوش شانس - mohmo - 30-05-2012، 18:12
ما که هستیم؟؟؟ - hell girl - 31-05-2012، 13:48
مادر زنداني - ارمين2012 - 07-06-2012، 13:21
RE: مادر زنداني - ~SoLTaN~ - 07-06-2012، 13:35
RE: شوهر مریم! - anna - 16-06-2012، 22:07
اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:36
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:45
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:49
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:53
عشق - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:33
عشق لعنتی - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:34
یک رویا.... - aCrimoniouSs - 01-07-2012، 11:05
RE: رویا - ...Sara SHZ... - 01-07-2012، 21:02
یک داستان زیبا - benyamin - 02-07-2012، 14:50
مادر - parya2 - 08-07-2012، 19:03
تنها در جنگل - Nasim 12 - 09-07-2012، 17:53
RE: تنها در جنگل - serpico - 09-07-2012، 18:09
RE: تنها در جنگل - best~boy - 09-07-2012، 18:12
RE: تنها در جنگل - pegah-p - 09-07-2012، 18:12
مادر اگر نذر کند - gomnam - 12-08-2012، 11:30
استاد سلام - gomnam - 15-08-2012، 17:20
چند نوجوان - gomnam - 16-08-2012، 13:01
جلد کمپوتها - gomnam - 16-08-2012، 13:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حال بهم زن ترین داستان دنیا(هر اتفاقی که بعد از خوندن داستان افتاد به من ربطی نداره)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان