مامان شهاب شروع کرد به صحبت با من که داشتم از تعجب میمردم...
- خوبی عسل خانم؟
- ممنون ، لطف دارید... خوبم.
- پس مشغول به کار شدی.
- چند وقتی میشه.
- آره شهاب گفت که برات کار پیدا کرده ، موفق باشی دخترم.
اگه بابام میشنید حتما جوابش رو میداد اما حیف که پدرم نشنید ، اونقدر حرصم گرفت که قابل وصف نیست حتما باید میکوبید تو سرم که پسرش برام کار جور کرده ، قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم ، صدای میلاد اومد:
- البته زن عمو ، عسل خانم خودشون خیلی تلاش کردن تو این مدت تو بیمارستان جا افتادن... مگه نه شهاب؟
شهاب که مثلا تا اون لحظه حواسش نبود رو به مامانش گفت:
- درسته مامان.
بحث به خاتمه رسید و دیگه کسی چیزی نگفت ، بقیه وقتم رو با حرف زدن با سنا گذروندم ، تا اینکه شیوا کیک آورد و بعدش هم کادو هارو باز کردیم ، به خاطر وجود پدر من و مامان شهاب کسی نرقصید ، جشن هم ساده برگزار شد ، شام خوردیم و برگشتیم خونه ، اونقدری خسته بودم که سریع خوابم برد...
سه ماهی گذشت... عقد سنا به سادگی برگزار شد ، اندازه ی عقد شیوا مجلل نبود خواسته ی خود سنا بود ، اما پدرم برای حفظ آبروش یه مراسم عالی گرفت ، سنا مثل فرشته ها شده بود ، دیگه داشت به خواهر هم حسودیم میشد ، مثل ماه بود وقتی بعد از سومین بار پرسش عروس خانم وکیلم؟ بله رو گفت ، خوشحال ازخوشبختیش و خوشحالیش و ناراحت از این بودم که قراره خیلی خیلی تنها شم... تو بیمارستان بودم ، آخر وقت بود ، خیلی خسته بودم ، روپوش سفید بیمارستان رو از تنم دراوردم و آماده ی رفتن شدم ، همون موقع بود که در اتاقم زده شده ، با آرامش گفتم:
- بله؟
- میتونم بیام تو؟
صدای شهاب بود...
- حتما... بفرمایید.
داخل شد ، هنوز روپوشش تنش بود ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- کاری داشتید؟
- میرفتید؟
- با اجازتون.
- ماشین آوردین؟
- امروز نه...
- باهم بریم؟ باید یه سری حرف هارو بهتون بگم.
- بله حتما.
- من الان میام.
رفت ، حالا من موندم و کلی فکر که این چی میخواد بگه ، خیلی طول نکشید تا از اتاق بیرون اومدم و در رو قفل کردم اونم جلوی اتاقم بود ، با یه لبخند که خیلی خیلی کم ازش میدیدم گفت:
- بریم؟
و با من تعجب و گیجی گفتم:
- آره...
رفت سمت درب خروجی بیمارستان و من هم پشتش ، رفت به پارکینگ ، منم رفتم باهاش ، در ماشین رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
- ممنون.
در تمام این لحظات هنگ بودم ، سوار ماشین شدیم و حرکت کرد ، کمی که راه رفت ، گفت:
- راستش من خیلی حرف دارم باهات... میشه بریم یه جایی صحبت کنیم؟
- در مورد؟
- تو ماشین جای مناسبی نیست.
حتما بابام باز دوباره یه چیزی گفته به این ، مخالفت نکردم و گفتم:
- باشه حتما.
و پشتش به سنا اس ام اس دادم که دیرتر میام... مقصد رو نپرسیدم اما رفت و رفت نفهمیدم کجا میره راه خیلی طولانی شده بود ، یک کلمه حرف نمیزد و هیچ آهنگی هم پخش نمیشد ، حوصلم حسابی سر رفته بود اما چیزی نگفتم... یه جای خوش آب و هوا بود... داخل یه باغ شد ، ماشین رو پارک کرد ، محو فضای زیبای اونجا بودم ، گفت:
- پیاده شو...
و من پیاده شدم ، اونم همین طور ، یه سری تخت اونجا بود برای اجاره و چند نفری هم نشسته بودن ، همچین جایی رو اصلا مناسب صحبت نمیدیدم اما خب انتخاب اون بود منم چیزی نگفتم ، رو یه تخت نشستیم ، سخت بود که کفش هام رو درارم ، زیرلب غر میزدم ، شهاب بالاخره سکوتش رو شکست:
- خب چیزی میخوری؟
- هیچی...
- غذا؟
- چایی خوبه.
سفارش داد و دوباره رو به من کرد...
- راستش حرفی که میخوام بزنم... مال الان و دیروز و پریروز نیست... چند وقتی هست که روش فکر میکنم... نزدیک به دوساله که...
گیج بودم ، چای آوردن با سرویس مخصوص ، شهاب تشکر ساده ای کرد و رو به من گفت:
- میگفتم... نزدیک به دوساله که من شما رو مستقیم و غیرمستقیم میشناسم... خیلی سر راهم قرار گرفتی... منم یه آدم خشک و نسبتا سردم که فکر کنم آشنایی داری باهام... نمیدونم دلیل این انتخاب چیه... اما...
خیره به چشم های عسلی رنگش نگاه میکردم... یه عسلی خاص... که با رنگ چشم های من فرق میکرد... حرف رو از تو چشم هاش میخوندم... شاید درست نمیشنیدم... بعد از سکوتی که به نظرم به جا بود... گفت:
- اما وقتی می بینمت... نمیتونم ساده ازت رد شم... نمیخوام سرکوبش کنم این احساسو میخوام بهش پروبال بدم... درست بلد نیستم عاشقانه حرف بزنم از کلیشه هم بدم میاد... فقط بدون وقتی که دوری خیلی خیلی نگرانت هستم...
این قشنگ ترین ابراز احساساتی بود که در تمام عمرم شنیدم هرچند سرد و دست پاشکسته اما این از زبون کسی بود که مدت ها قلبم نسبت بهش تپش خاصی داشت ، با لبخندم قافلگیرش کردم... شاید انتظار داشت که شوکه بشم یا عصبانی... اما حسی که اون موقع داشتم... یه حس کاملا متفاوت بود... دوست داشتن...
- چی میتونم بگم...
- خیلی سخت بود ابراز این علاقه اما دیگه مدیون خودم نیستم... فقط حرف تو برام مهمه ، همین...
- راستش... من واقعا نمیدونم چی بگم.
- فقط احساستو میخوام بدونم... نسبت به خودم.
لبخند زدم... بدون هیچ ترسی و آروم اما شمرده گفتم:
- حس خوبیه.
و لبخند زیباش رو که جذابیتش هزاران برابر شده بود بهم زد و اون لحظه فهمیدم چقدر دوست داشتم این آدم دوسم داشته باشه ، با لبخندش گفت:
- میخوام درکم کنی... از همه نظر ، این رابطه ی خشک باید از بین بره...
- اما نمیتونم دلیل احساستو بفهمم...
- خیلی اتفاقی شد... یه روز به خودم اومدم دیدم چقدر رو کارات حساس شدم... اولین دیدارمون حتی بعدش فکر هم بهت نکردم... تا تو دانشگاه دیدمت... یه دختر مثله همه با کمی تفاوت... که اون حاضرجوابیت بود... مظلومیتت خیلی سخت بود... وقتی پدرت بستری بود واقعا دوست داشتنی بودی... بعدش اینکه خواهرت و میلاد بزرگترین لطف رو به من کردن... که بهت نزدیک شدم... بعدم چندباری که دیدمت... تو کتابخونه وقتی با اون پسره ی عوضی دعوا میکردی با خودم گفتم صد در صد لیاقت عسل این پسره ی آشغال نیست... اونجا بود که به خودم گفتم شهاب... انگار این دختره برات مهمه... از وقتی اومدی بیمارستان ، رفتارت ، حرکاتت ، لبخندات ، کارات... همه و همه برام مهم شد...
- من واقعا قافلگیر شدم...
- میخوام احساس تورو بدونم.
کمی فکر کردم و عاقلانه گفتم:
- من الان نمیتونم چیزی بگم...
- باشه... فکر بکن و درست بهم جواب بده... از حس های یه طرفه متنفرم ، چاییتو بخور.
و به دنبالش چای ریخت برام... هنوز هم جذبه و غرورش خیلی خیلی زیاد بود ، بعدش دیگه حرف خاصی نزدیم ، من رو رسوند و خودش رفت ، وارد خونه که شدم اول صدای مامانم میخکوبم کرد:
- چرا دیراومدی؟
من که غرق افکارم بودم فقط خیلی آروم گفتم:
- یکمی بیشتر موندم.
و یک راست به اتاقم رفتم ، لباس هام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم ، سنا انگار که متوجه حالم شده بود ، به اتاقم اومد و پرسید:
- چیزی شده؟ نیستی...
- سنا امروز قشنگ ترین و غیرمنتظره ترین اتفاق زندگیم افتاد.
- چی؟
- سنا امروز شهاب بهم گفت که دوسم داره.
مهرسنا خشک شد و خیره و مات نگاهم میکرد ، باورش نمیشد ، گفت:
- دقیقا چی گفته؟
براش تعریف کردم ، حرف هام که تموم شد ، پرسید:
- میخوای چیکار کنی؟
- سنا میدونی چندوقته که من ازش خوشم میاد و دوسش دارم؟
- یعنی قبول میکنی؟ اصن سطح توقعش از رابطه چیه؟
- گفتم که چیزی نگفت... انگار منتظره من جوابم رو بدم تا بقیه حرف هاش رو بزنه.
- خب کی بهش جواب میدی؟
لبخند زدم و گفتم: وقتی که خودش بیاد دنبال جواب.
همین کار رو هم کردم بعد از گذشت دو هفته که شهاب رو فقط تو بیمارستان میدیدم ، یه هفته ای بود که ماشین نمیبردم چون فکر میکردم که ممکنه شهاب دوباره سراغم بیاد ، تو این دوهفته خیلی کم هم کلام شدیم اما بالاخره بعد از گذشت اون روزها بعد از پایان ساعت کاری ، شهاب دوباره سراغم اومد ، تو راهرو بودیم و کسی هم نبود گفت:
- اگه دوسال وقت بخوای قبوله... اما اگه فکراتو کردی ، دوست دارم که جوابت رو بدونم.
- من الان میرم در اتاقمو قفل میکنم میام.
- من منتظرم تو ماشین.
خیلی سریع بیرون رفتم و بعد از دیدن ماشینش سوار شدم ، حرکت کرد... خواستم حرف بزنم...
- راستش...
و حرفم رو قطع کرد...
- خیلی بدم میاد از تو ماشین حرف زدن... دوست دارم موقع صحبت نگاهت تو نگام باشه...
سکوت کردم ، تو ذوقم خورد اما از حرفش خوشحال هم شدم... چه مرگم بود... من رو برد به همون کافی شاپی که قبلا رفته بودیم ، خیلی سریع سفارش دادیم و بعد خیره به چشم هام گفت:
- دوست دارم نظرتو بدونم...
- خب من خیلی فکر کردم... میدونی اوایل نسبت بهت یه حس بدی داشتم... شاید ازت خوشم نمیومد اما مثل تو... هرچی بیشتر گذشت حس منم برگشت و الان احساس میکنم دوست دارم...
خندید... خیلی قشنگ... به زیبایی بهشت رویاهام... خدایا مچکرم از این لبخند ، حالا من منتظر بودم تا حرف های اون رو بشنوم...
- ممنونم... پس الان میتونم خیلی راحت بهت بگم عسل؟
لبخندم کافی بود برای پاسخ به سوالش ، ادامه داد:
- عسل من خیلی زیاد دوست دارم ، بیشتر از هرکسی... تو دوست داشتنت کوتاه نمیام ، از دوست داشتنتم دست نمیکشم... فقط یه مشکل هست که دوست دارم همین اول بدونی...
- خوبی عسل خانم؟
- ممنون ، لطف دارید... خوبم.
- پس مشغول به کار شدی.
- چند وقتی میشه.
- آره شهاب گفت که برات کار پیدا کرده ، موفق باشی دخترم.
اگه بابام میشنید حتما جوابش رو میداد اما حیف که پدرم نشنید ، اونقدر حرصم گرفت که قابل وصف نیست حتما باید میکوبید تو سرم که پسرش برام کار جور کرده ، قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم ، صدای میلاد اومد:
- البته زن عمو ، عسل خانم خودشون خیلی تلاش کردن تو این مدت تو بیمارستان جا افتادن... مگه نه شهاب؟
شهاب که مثلا تا اون لحظه حواسش نبود رو به مامانش گفت:
- درسته مامان.
بحث به خاتمه رسید و دیگه کسی چیزی نگفت ، بقیه وقتم رو با حرف زدن با سنا گذروندم ، تا اینکه شیوا کیک آورد و بعدش هم کادو هارو باز کردیم ، به خاطر وجود پدر من و مامان شهاب کسی نرقصید ، جشن هم ساده برگزار شد ، شام خوردیم و برگشتیم خونه ، اونقدری خسته بودم که سریع خوابم برد...
سه ماهی گذشت... عقد سنا به سادگی برگزار شد ، اندازه ی عقد شیوا مجلل نبود خواسته ی خود سنا بود ، اما پدرم برای حفظ آبروش یه مراسم عالی گرفت ، سنا مثل فرشته ها شده بود ، دیگه داشت به خواهر هم حسودیم میشد ، مثل ماه بود وقتی بعد از سومین بار پرسش عروس خانم وکیلم؟ بله رو گفت ، خوشحال ازخوشبختیش و خوشحالیش و ناراحت از این بودم که قراره خیلی خیلی تنها شم... تو بیمارستان بودم ، آخر وقت بود ، خیلی خسته بودم ، روپوش سفید بیمارستان رو از تنم دراوردم و آماده ی رفتن شدم ، همون موقع بود که در اتاقم زده شده ، با آرامش گفتم:
- بله؟
- میتونم بیام تو؟
صدای شهاب بود...
- حتما... بفرمایید.
داخل شد ، هنوز روپوشش تنش بود ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- کاری داشتید؟
- میرفتید؟
- با اجازتون.
- ماشین آوردین؟
- امروز نه...
- باهم بریم؟ باید یه سری حرف هارو بهتون بگم.
- بله حتما.
- من الان میام.
رفت ، حالا من موندم و کلی فکر که این چی میخواد بگه ، خیلی طول نکشید تا از اتاق بیرون اومدم و در رو قفل کردم اونم جلوی اتاقم بود ، با یه لبخند که خیلی خیلی کم ازش میدیدم گفت:
- بریم؟
و با من تعجب و گیجی گفتم:
- آره...
رفت سمت درب خروجی بیمارستان و من هم پشتش ، رفت به پارکینگ ، منم رفتم باهاش ، در ماشین رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
- ممنون.
در تمام این لحظات هنگ بودم ، سوار ماشین شدیم و حرکت کرد ، کمی که راه رفت ، گفت:
- راستش من خیلی حرف دارم باهات... میشه بریم یه جایی صحبت کنیم؟
- در مورد؟
- تو ماشین جای مناسبی نیست.
حتما بابام باز دوباره یه چیزی گفته به این ، مخالفت نکردم و گفتم:
- باشه حتما.
و پشتش به سنا اس ام اس دادم که دیرتر میام... مقصد رو نپرسیدم اما رفت و رفت نفهمیدم کجا میره راه خیلی طولانی شده بود ، یک کلمه حرف نمیزد و هیچ آهنگی هم پخش نمیشد ، حوصلم حسابی سر رفته بود اما چیزی نگفتم... یه جای خوش آب و هوا بود... داخل یه باغ شد ، ماشین رو پارک کرد ، محو فضای زیبای اونجا بودم ، گفت:
- پیاده شو...
و من پیاده شدم ، اونم همین طور ، یه سری تخت اونجا بود برای اجاره و چند نفری هم نشسته بودن ، همچین جایی رو اصلا مناسب صحبت نمیدیدم اما خب انتخاب اون بود منم چیزی نگفتم ، رو یه تخت نشستیم ، سخت بود که کفش هام رو درارم ، زیرلب غر میزدم ، شهاب بالاخره سکوتش رو شکست:
- خب چیزی میخوری؟
- هیچی...
- غذا؟
- چایی خوبه.
سفارش داد و دوباره رو به من کرد...
- راستش حرفی که میخوام بزنم... مال الان و دیروز و پریروز نیست... چند وقتی هست که روش فکر میکنم... نزدیک به دوساله که...
گیج بودم ، چای آوردن با سرویس مخصوص ، شهاب تشکر ساده ای کرد و رو به من گفت:
- میگفتم... نزدیک به دوساله که من شما رو مستقیم و غیرمستقیم میشناسم... خیلی سر راهم قرار گرفتی... منم یه آدم خشک و نسبتا سردم که فکر کنم آشنایی داری باهام... نمیدونم دلیل این انتخاب چیه... اما...
خیره به چشم های عسلی رنگش نگاه میکردم... یه عسلی خاص... که با رنگ چشم های من فرق میکرد... حرف رو از تو چشم هاش میخوندم... شاید درست نمیشنیدم... بعد از سکوتی که به نظرم به جا بود... گفت:
- اما وقتی می بینمت... نمیتونم ساده ازت رد شم... نمیخوام سرکوبش کنم این احساسو میخوام بهش پروبال بدم... درست بلد نیستم عاشقانه حرف بزنم از کلیشه هم بدم میاد... فقط بدون وقتی که دوری خیلی خیلی نگرانت هستم...
این قشنگ ترین ابراز احساساتی بود که در تمام عمرم شنیدم هرچند سرد و دست پاشکسته اما این از زبون کسی بود که مدت ها قلبم نسبت بهش تپش خاصی داشت ، با لبخندم قافلگیرش کردم... شاید انتظار داشت که شوکه بشم یا عصبانی... اما حسی که اون موقع داشتم... یه حس کاملا متفاوت بود... دوست داشتن...
- چی میتونم بگم...
- خیلی سخت بود ابراز این علاقه اما دیگه مدیون خودم نیستم... فقط حرف تو برام مهمه ، همین...
- راستش... من واقعا نمیدونم چی بگم.
- فقط احساستو میخوام بدونم... نسبت به خودم.
لبخند زدم... بدون هیچ ترسی و آروم اما شمرده گفتم:
- حس خوبیه.
و لبخند زیباش رو که جذابیتش هزاران برابر شده بود بهم زد و اون لحظه فهمیدم چقدر دوست داشتم این آدم دوسم داشته باشه ، با لبخندش گفت:
- میخوام درکم کنی... از همه نظر ، این رابطه ی خشک باید از بین بره...
- اما نمیتونم دلیل احساستو بفهمم...
- خیلی اتفاقی شد... یه روز به خودم اومدم دیدم چقدر رو کارات حساس شدم... اولین دیدارمون حتی بعدش فکر هم بهت نکردم... تا تو دانشگاه دیدمت... یه دختر مثله همه با کمی تفاوت... که اون حاضرجوابیت بود... مظلومیتت خیلی سخت بود... وقتی پدرت بستری بود واقعا دوست داشتنی بودی... بعدش اینکه خواهرت و میلاد بزرگترین لطف رو به من کردن... که بهت نزدیک شدم... بعدم چندباری که دیدمت... تو کتابخونه وقتی با اون پسره ی عوضی دعوا میکردی با خودم گفتم صد در صد لیاقت عسل این پسره ی آشغال نیست... اونجا بود که به خودم گفتم شهاب... انگار این دختره برات مهمه... از وقتی اومدی بیمارستان ، رفتارت ، حرکاتت ، لبخندات ، کارات... همه و همه برام مهم شد...
- من واقعا قافلگیر شدم...
- میخوام احساس تورو بدونم.
کمی فکر کردم و عاقلانه گفتم:
- من الان نمیتونم چیزی بگم...
- باشه... فکر بکن و درست بهم جواب بده... از حس های یه طرفه متنفرم ، چاییتو بخور.
و به دنبالش چای ریخت برام... هنوز هم جذبه و غرورش خیلی خیلی زیاد بود ، بعدش دیگه حرف خاصی نزدیم ، من رو رسوند و خودش رفت ، وارد خونه که شدم اول صدای مامانم میخکوبم کرد:
- چرا دیراومدی؟
من که غرق افکارم بودم فقط خیلی آروم گفتم:
- یکمی بیشتر موندم.
و یک راست به اتاقم رفتم ، لباس هام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم ، سنا انگار که متوجه حالم شده بود ، به اتاقم اومد و پرسید:
- چیزی شده؟ نیستی...
- سنا امروز قشنگ ترین و غیرمنتظره ترین اتفاق زندگیم افتاد.
- چی؟
- سنا امروز شهاب بهم گفت که دوسم داره.
مهرسنا خشک شد و خیره و مات نگاهم میکرد ، باورش نمیشد ، گفت:
- دقیقا چی گفته؟
براش تعریف کردم ، حرف هام که تموم شد ، پرسید:
- میخوای چیکار کنی؟
- سنا میدونی چندوقته که من ازش خوشم میاد و دوسش دارم؟
- یعنی قبول میکنی؟ اصن سطح توقعش از رابطه چیه؟
- گفتم که چیزی نگفت... انگار منتظره من جوابم رو بدم تا بقیه حرف هاش رو بزنه.
- خب کی بهش جواب میدی؟
لبخند زدم و گفتم: وقتی که خودش بیاد دنبال جواب.
همین کار رو هم کردم بعد از گذشت دو هفته که شهاب رو فقط تو بیمارستان میدیدم ، یه هفته ای بود که ماشین نمیبردم چون فکر میکردم که ممکنه شهاب دوباره سراغم بیاد ، تو این دوهفته خیلی کم هم کلام شدیم اما بالاخره بعد از گذشت اون روزها بعد از پایان ساعت کاری ، شهاب دوباره سراغم اومد ، تو راهرو بودیم و کسی هم نبود گفت:
- اگه دوسال وقت بخوای قبوله... اما اگه فکراتو کردی ، دوست دارم که جوابت رو بدونم.
- من الان میرم در اتاقمو قفل میکنم میام.
- من منتظرم تو ماشین.
خیلی سریع بیرون رفتم و بعد از دیدن ماشینش سوار شدم ، حرکت کرد... خواستم حرف بزنم...
- راستش...
و حرفم رو قطع کرد...
- خیلی بدم میاد از تو ماشین حرف زدن... دوست دارم موقع صحبت نگاهت تو نگام باشه...
سکوت کردم ، تو ذوقم خورد اما از حرفش خوشحال هم شدم... چه مرگم بود... من رو برد به همون کافی شاپی که قبلا رفته بودیم ، خیلی سریع سفارش دادیم و بعد خیره به چشم هام گفت:
- دوست دارم نظرتو بدونم...
- خب من خیلی فکر کردم... میدونی اوایل نسبت بهت یه حس بدی داشتم... شاید ازت خوشم نمیومد اما مثل تو... هرچی بیشتر گذشت حس منم برگشت و الان احساس میکنم دوست دارم...
خندید... خیلی قشنگ... به زیبایی بهشت رویاهام... خدایا مچکرم از این لبخند ، حالا من منتظر بودم تا حرف های اون رو بشنوم...
- ممنونم... پس الان میتونم خیلی راحت بهت بگم عسل؟
لبخندم کافی بود برای پاسخ به سوالش ، ادامه داد:
- عسل من خیلی زیاد دوست دارم ، بیشتر از هرکسی... تو دوست داشتنت کوتاه نمیام ، از دوست داشتنتم دست نمیکشم... فقط یه مشکل هست که دوست دارم همین اول بدونی...