امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نزار دنیارو دیوونه کنم

#9
زورگویی و تحقیر تا کجا؟ حس محافظت از خود در برابر آن همه تحقیر بالا گرفت.چشمانش سرد شد.دوباره همان آرامش وصف نشدنی به جانش ریخته شد.به

چشمان بازیگوش و بدجنس رامبد نگاه کرد پوزخندی زد و بدون توجه به رامبد پشت به او کرد و به سوی در اتاق رفت.از همه چیز گذشته بود اما عزت نفسش

را می توانست حفظ کند.صدای رامبد که با خشم صدایش می زد را نادیده گرفت.از در اتاق خواست بیرون رود که مچ دستش در دستان تنومندی گره خورد.

برگشت نگاهی به مچ دستش انداخت اما خیلی زود نگاه گرفت و دوخت به این مرد وحشی افسار گسیخته که ته نگاهش رحمی نبود و فقط آزار موج می زد و لذت این آزار!

رامبد مچ دستش را فشار داد و غرید:

-می بینم اینقد جرات پیدا کردی که بی توجهی کنی؟ نکنه هوا ورت داشته خبریه؟ یا مثلا فرشته ی مهربون قراره بیان کمکت کنه؟

فرشته مهربان مادر کودکی های پانیذ بی مادر بود.آن روزهای کودکی و بی مادریش در خلوت اتاقش می نشست و ساعت ها با فرشته یی که نه دیده بود و نه

صدایی آوا شده بود برایش حرف می زد و مادر خطاب می کرد فرشته ی مهربانی را که مانند مادر ندیده بود و نوازشی بر آن کمند زیبا نکشیده بود.و حالا رامبدی

که خوب می شناخت این دختر مادر ندیده را تمسخر می کرد خلوت فرشته دیده ی این بی مادر زیبا را!

پانیذ با زمردهای سردش به او زل زد و با دست آزادش محکم به سینه ی او کوفت و مچ دستش را در این بی هوای کوفتن و غافلگیری رامبد وحشی از دست او کشید

و دستگیره را فشرد تا به سرعت خارج شود که کمند موهایش اسیر شد در چنگال آن تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا و کشیده شد در آغوش بی مهرش

و نعره ایی که کنار گوشش پاره کرد پرده ایی که تاب شنیدن آن اصوات خشن را نداشت.

-چطور جرات کردی دختره ی زبون نفهم؟ سرت به جایی رسیده تو سینه ی من می زنی؟ بلایی سرت میارم که یادت بره رامبد کیه؟

آوایی نداشت تا بانگ بزند تو وحشی و پر از نفرتی و تن من بازیچه ی نفرتت!

آوایی نداشت تا بگوید نفهم تویی که خودت را مقایسه می کنی با بی آوایی که حتی قدرت دفاع هم ندارد!

اما نتوانست و موهایی اسیر شده اش پوست سرش را سوزاند اما نه بغض کرد و نه نگاهش نرم شد.سخت و سرد چنگ انداخت به پنجه های قدرتمند رامبد.

رامبد از این وحشی گری پانیذ متعجب و عصبی او را برگرداند و سیلی محکمی به صورتش نواخت و پانیذ آهی در دل کشید و قسم خورد یک روز از این خانه می رود.

بدون خاطرات رضای دوست داشتنی.بدون این میشی های وحشی، بدون همه ی خواستنی هایش!

رامبد با چشمانی به خون نشسته گفت:وحشی، خیلی روت زیاد شده.حالیت می کنم.

نقطه ضعف پانیذ را می دانست.می مرد و موهایش را از دست می داد و حالا این رامبد خیره سر قصد داشت او را بکشد.او را به سوی قیچی روی میزش برد.

همین که برق قیچی در چشمان پانیذ درخشید جیغ بلندی کشید و تقلا کرد.رامبد با دست آزادش گلویش را فشرد و گفت:

-چته؟ رم کردی؟ چند روز بهت خوش گذشته ها؟

بلاخره بغض کرد.مگر چقد تحمل داشت؟ چقد می توانست این رامبد سخت و بی رحم را تحمل کند؟ اشک نداشت اما هاله ایی غبار گرفته مردمک چشمانش

را تر کرد.با صورتی که رو به کبودی بود به آن میشی هایی که انگار غیر از بدی هیچ نمی دانست زل زد.معلوم نبود آن نگاه چقدر درد و درماندگی داشت که بی اختیار

دستان رامبد شل شد و پانیذ توانست نفس عمیقی بکشد اما آنقدر بی حال بود که جلوی پای رامبد روی زمین زانو زد و به سرفه افتاد.شاید برای اولین بار بود که

نگرانی در رفتار رامبد سرایت کرد.فکر مرگ پانیذ او را پریشان کرد.جلویش زانو زد و با لحن که نه مهربان بود و نه بی رحم گفت:خوبی؟

پانیذ نگاهش نکرد فقط گردنش را کمی با دست مالید و با سر گیجه ایی که داشت بلند شد و در حالی که تلو تلو می خورد از اتاق خارج شد و رامبد بدون تلاشی

برای کمک به او فقط نگاهش کرد و فکر کرد که دستان رضا روزی برای خفه کردنش برای این دختر دور گردنش حلقه شد اما انگار آنقدر مهر پدری داشت که فشار

نداده رهایش کند اما مدت ها سردی رفتارش را تحمل کند و او در خلوت اتاقش آه بکشد و آرزو کند کاش پانیذ می مرد تا او بتواند پدرش را داشته باشد و حالا رضا نبود

و پانیذ سرمدار همه ی این خانه جلویش رژه می رفت و او نمی توانست تحمل کند بودن و نبودنش را!

کاش می توانست از این زندگی فاصله بگیرد:اجازه خدا...بیا ورقمو بگیر، تموم نکردم اما دیگه خسته شدم!...
یک آشنا هم میان این قوم تشنه به او خوب بود.نه، بهترین بود.لبخندی به زیبایی شکفتن نرگس زد و زیبا را در آغوش کشید.زیبا خواهرانه او را در آغوشش چلاند

و مادرانه بوسه ای روی موهای او کاشت و زیر گوشش زمزمه کرد:

-دلم برات تنگ شده بود خانوم نازم.

پانیذ خندید به آن همه محبت زیبا و سرش را تکان داد.زیبا دستش را گرفت و گفت:

-بیا تا آقا گرگه نیومده برام بگو این یه هفته نبودم چی شده؟

پانیذ به قهقه خندید و چقدر این دختر محتاج خنده ایی شادمانه بود!زیبا او را روی مبل نشاند و نگاهی به لباسش انداخت و گفت:

-آخرش کار خودشو کرد.دیگه باور کردم که رامبد عقده ایه.

پانیذ با خنده دفترچه کوچکش را از جیب لباسش بیرون آورد و تمام اتفاقات را جمله به جمله می نوشت به زیبا نشان می داد و زیبا با حرص و عصبانیت می خواند

و لب می جوید و در دل خط و نشان می کشید.پانیذ دفترچه را در دست گرفت به زیبا نگاه کرد که زیبا گفت:

-فعلا که زور دست اونه اما نمی زارم اینجوری باقی بمونه.از اینجا می برمت.

صدای نعره ی رامبد از بالای پله ها توجه اش را جلب کرد:

-تو بیجا می کنی، کی به تو همچین حقی می ده؟

زیبا فقط از خود پرسید:مگه نادیا نگفت بیرونه؟!

قبل از آنکه آتشی شود و با زبان برنده ونگاه مغرورانه اش به جان رامبد بیفتد نگاهش کشیده شد به محمدی که با نگاهی محو تماشایش می کرد.زبانش قفل

شد.شاهزاده از راه رسید.مرد در باران پیدا شد.این همان مرد 10 سال پیش بود.همان پسربچه ی مرد شده ی عشق زده!

زمانی عشق در وجودش برای این مرد دکتر شده ی باکلاس بود و حالا تنی که بوی زنی دیگر دهد دست دوم شدنش مسری می شود و حال این عشق خراب!

اما نگفت:حضور پر حجم زنی را حس می کنم..ابله نباش...من زنم با حس ششمی قوی....!

محمد او را به لبخندی مهمان کرد و نگاه زیبا سرد شد و در مقابل تعجب رامبد و پانیذ کیفش را برداشت و به سرعت خارج شد و رامبد به این فکر کرد که زیبا کم

نیاورد اما چرا رفت را نه از این نگاه خیره فهمید نه در عجله ایی که از این دختر مغرور بعید بود!

رامبد نگاه دوخت به پانیذی که گیج رفتن زیبا بود و با خشونت صدایش زد.پانیذ برگشت و سرش را بلند کرد تا او را ببیند.رامبد گفت:

- دو تا قهوه بیار.

پانیذ شرمزده در مقابل محمد به آشپزخانه رفت و محمدی که زیبای مغرور را فراری داده بود با ملامت به سوی رامبد برگشت و گفت:

-چی بهت بگم که لایقت باشه؟ داری با زندگی این دختر بازی می کنی، چرا راحتش نمی زاری؟

رامبد دستی تکان داد و گفت:فعلا از هیچ کس تو زندگیم نظر نمی خوام.بیخیال شو رفیق!

محمد با حرص گفت:بیخیال شم تا گند بزنی به زندگی خودت و این دختر بچه؟

رامبد پوزخند زد و گفت:اینقد اونو بچه فرض نکن.دخترای هم سن این مادرن.

-خب گلی به جمالت که خودتم اعتراف می کنی، پس دردت چیه که از یه زندگی معمولی محرومش کردی؟

رامبد دستی در هوا تکان داد و بی توجه به محمد گفت:دوس داری بیا اتاقم تا قهوه بخوریم گپ بزنیم اگه نه...

محمد پوزخندی زد و گفت:روانی شدی، باید ببرمت پیش روانشناس.

رامبد با صدا خندید و با شیطنت چشمکی زد و گفت:جوش نزن داداش..زندگی همینه...

محمد کلافه با رامبد رفت اما حرفش نه حرف پانیذ بود، حرف آن زیبای سرکش و مغرور بود که نگاه دزدید و آن مرد در باران پشت در ماند.

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود، گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود،

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود,

گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست، گاهی تمام شهر گدای تو می شود.

رباب با چشم چرخی در خانه زد و گفت:پس اون دختره ی ذلیل مرده کجاس؟

نه حناقی بود در گلو و نه شاخی شد بر سر و نه حس گناهی در قلب!

-فرستادمش خارج، فک نکنم دیگه بیاد ایران.

زیبا با چشمانی که از حدقه بیرون زده نگاهش کرد که رامبد لبخند تهدید کننده ای تحویلش داد و خفه اش کرد.رباب پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-خدا ازش نگذره، می ذاشت کفن داداشم خشک بشه بعد می رفت پی الواتی، ایشالا تو گور بزارنش...

زیبا با اخم گفت:مامان بس کن، چرا تن دایی رو تو گور می لرزونی.نمی دونی پانیذ چقد براش عزیز بوده؟

رامبد با لبخند حرص درآری گفت:حرص نزن دختر عمه، بابا نیست بزار عمه راحت باشه.

زیبا با اخم و تلخی گفت:کسی از شما حرف نخواست پسر دایی.

رباب به اخم گفت:چیکار داری پسرمو، خب حق میگه.

پسر شد برای عمه ایی که تا رضای دوست داشتنی بود حتی دست نوازش هم برایش دریغ بود و نگاه بی تفاوتی که می سوزاند قلبش را بدتر از نفرت!

زیبا بلند شد و به عمد گفت:برم تو اتاق پانیذ قرار بود برام یه چیزی بزاره.

رامبد با خیال راحت به مبل تکیه داد و گفت:راحت باش دختر عمه.

زیبا سرد نگاهش کرد و بی توجه به حرف های آنها یکراست به اتاق پانیذ رفت.در اتاق را که باز کرد دلش سوخت برای غریبی این دختر تنها شده عین خدایش!

پانیذ کلاغک را در آغوش داشت و با لبخندی تلخ تر از اسپرسوی ساعت 10 شب های رامبد پرهای سیاه رنگش را نوازش می کرد و لب می زد بدون آنکه نوایی

پخش شود تا سکوت مقدس اتاق بشکند!

بغض کرد و صدایش کرد:پانیذ!

پانیذ سر بلند کرد و سرش را به نشانه ی سلام تکان داد.زیبا خود را به سویش پرت کرد و او را محکم در آغوش کشید و موهایش را بوسه باران کرد.پانیذ با غم پذیرایی

این محبت صمیمانه شد که بعد از رضا تنها محبتی خالصانه ی آرامشش بود!پانیذ اما اصلا ناراحت نبود از این مخفی کاری که به نفعش بود.برخورد با این قوم عذاب بود و بس!

زیبا او را از آغوش جدا کرد و گفت:امروز می برمت دریا، مامانو که برسونم خونه میام دنبالت.

پانیذ ترسیده سرش را تکان داد و دفترچه ی کوچکش را بیرون آورد و نوشت

" رامبد نمی زاره، گفته از خونه بیرون نرم"

-رامبد غلط کرد، مگه می خواد تارک دنیات کنه؟ خودم می برمت می خوام ببینم کی جلومو می گیره؟

ترس خانه کرد در آن دو زمرد و لبخند اطمینان نشست بر لب های زیبا و این سرآغاز شروعی بود که رامبد را نمی دانست چه می شود؟ زیبا با اکراه به تنها نگاه

کرد و گفت:ازش خوشت میاد؟ اونم یه کلاغ؟

پانیذ لبخند زد و نوشت

"دوسش دارم، عین من تنهاس"...
بغض گلو فشرد برای زیبا، برای این معصومیتی که مانندش نه به چشم دیده بود نه گوشی برای شنیدن!

بوسه ای پر عشق روی گونه اش نثار کرد و گفت:میرم یه آژانس بگیرم مامانو راهی کنم، می ترسم برم این مردک از موقعیت سواستفاده کنه.آماده باش تا بیام.

مانتو سفیدتو بپوش.خیل خوشگل میشی باهاش.

پانیذ لبخند زد و زیبا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.صدای صحبت مادرش با رامبد به گوش می رسید.از پله ها سرازیر شد.نادیده گرفت رامبد لبخند به لب و نگاه پر تمسخرش را

و رو نهاد به مادرش و گف:مامان من جایی کار دارم، براتون آژانس میگیرم.

رباب چشم ریز کرد با نگاهی مشکوک پرسید: کارت چیه؟

از این مواخذه های عذاب آور بدش می آمد.به تلخی گفت:بعد که برگشتم خونه توضیح میدم براتون.الان آماده شین تا زنگ بزنم.

رباب هنوز مشکوک بود اما اصرار برای دختری که خود برای غرور تربیتش کرده بود بی فایده بود.زیبا زنگ زد و ماشینی فوری خواست.تماس که قطع شد رامبد عمه اش

را برای رفتن بدرقه کرد و زیبا به سوی پانیذ برگشت.پانیذ شیک پوش در مانتوی سفید و شال قرمز رنگش در حالی که رژ کمرنگ صورتی رنگی لب هایش را نما داده

بود با لبخند در آینه مشغول درست کردن موهایش بود.زیبا سوتی کشید و گفت:

-آخ که چقد دل ببره این خوشگل دختر!

پانیذ خندید و به طرف زیبا چرخید و با دست به خود اشاره کرد و نظر زیبا را پرسید که زیبا گفت:

-کم آوردم جلوت، بیام خواستگاریت قبولم می کنی؟

پانیذ بلند خندید و سر تکان داد و بله را گفت به این مغرور بی غرور که نامش زیبا بود و به عینِ در زیبایی بی مانند!

زیبا دستش را گرفت و گفت:بیا بریم تا رامبد نیومده خفتمون کنه.

لذت می برد همیشه از چاله میدانی بودن زیبا در کنار باکلاس بودنش و مهندسی بودن بی شیله پیله اش!

از اتاق خارج شدند، زیبا دست انداخت در بازوی پانیذ و او را به سوی پله ها کشاند.اولین پله ایستادند که رامبد روی آخرین پله ایستاد.با دیدن تیپ پانیذ گفت:

-کجا به سلامتی؟

زیبا خونسرد گفت:کسی خواست جواب پس بده که سوال کردی؟

رامبد با حرص و عصبانیت گفت:زیبا پا رو دمم نزار، رو بهت دادم دور بر ندار، خودت هر جا می خوای بری بفرما راه بازه، پانیذ حق بیرون رفتن نداره.

قلبش تیر کشید از این بی انصافی که حد نداشت و خود می دانست این بی حدی یعنی ظلم، نامردی، حبس،....

زیبا با خشم گفت:تو تصمیم گیرنده نیستی.

رامبد پله ها را طی کرد روبرویشان ایستاد و گفت:من همه کارشم، تصمیم گیرنده جای خود.

پانیذ بغض کرده نگاهشان کرد و آن دو با لج و لجبازی به جان هم افتادند و پانیذ بی گریه، با بغضی در حد مرگ تنهایشان گذاشت و به سوی اتاقش دوید، خود را به

داخل پرت کرد، در اتاق را قفل کرد به سوی تنها رفت.محکم او را در آغوش کشید گفت:

-نابودم می کنه تنها، نمی زاره برم بیرون، مالکم شده، بابام نیست، داداشم نیست، شو...هیچیم نیست و همه کارم شده...تنها خسته ام یه خواب می خوام

عین مال عمو رضا.برم تا ته دنیا ساکت و آروم.میشه تنها؟

صدای در اتاق زمزمه اش را با تنها قطع کرد و آوای مستاصل زیبا به گوش رسید:پانیذ جان، چرا درو قفل کردی؟ بیا بیرون کارت دارم.

تکانی نخورد.نا نداشت از این همه غم.نا نداشت از این خواری.امروز بس بود برایش، توان بیشتر یعنی خواب!

صدای عصبی زیبا را شنید که تهدیدآمیز گفت:رامبد به خدا اگه بلایی سرش بیاد بدبختت می کنم

جواب رامبد نیش شد در قلبی که دیگر قلب نبود:به درک! جون سگ تر از ایناس.
..
عصبانی شد.توان تحقیر نداشت.بس بود نفرت آن میشی ها، بس بود ابروهای گره خورده و لب هایی که فقط برای چزاندنش باز می شد.بوسه ایی روی سر تنها گذاشت

و او را به جعبه برگرداند و فکر کرد باید جعبه ی بزرگتری برای کلاغکش که در حال رشد بود پیدا کند.بلند شد.مانتوی چین افتاده اش را با دست صاف کرد، دفترچه

و خودکارش را در کیف دستیش گذاشت و به سوی در رفت.روبرو شدن با آن همه جذبه و زیر پا گذاشتن برای این ناجسور سخت بود.اما یک جایی باید کار جهان

لنگ می زد تا او بتواند بند کند این لنگی را!

کلید را چرخاند و بیرون رفت.هنوز هم آن دو تن مغرور در حال یکی به دو بودند.بی روح نگاه به آنها دوخت که انگار متوجه اش شدند.زوم شدن آن میشی ها را روی

خودش حس کرد و نگاه ریخت در آن چشمان و زل زد به او و با حرفِ نگاهش گفت:

"اگه افتخارت دل شکستنه، به دوستات بگو شکستی و حالا برات عشق بخرن چون انقلاب آفرین این حماسه شدی!*"

زیبا به سویش برگشت و با نگرانی پرسید:خوبی پانیذ؟

پانیذ بی توجه به آن غرور موازی نفرت رو به طرف زیبا گرفت.دستش را گرفت و به سوی پله ها کشاند.رامبد غرید:

-کجا؟!

لال بود.کر شد.بی توجهی هم نعمتی بود.زیبا لبخند زد به این جسارت! رامبد با خشم به پشت سرشان روان شد.نادیده گرفت زیبا را و رو کرد به پانیذ خیره سر که

با شتاب می خواست اگر شده برای ساعتی هم این خانه ی نفرین شده از جادوی نفرت را ترک کند و گفت:

-کجا سرتو انداختی پایینو میری؟

پانیذ با خشم دستی به سینه ی ستبر رامبد زد و به او فهماند که بیخود وقت تلف می کند.برای یک لحظه ترس خانه کرد در دل این تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا!

ترس از رفتنش، ترس از جناب رستمی کلاش، ترس از تنهایی این خانه ی بی مادر و پدر!زیبا با اخم گفت:

-چیه؟ بس نیست زندانی کردنش؟ گناه یه ساعت بره بیرون چشش دو تا آدم ببینه؟ هرز رفتی رامبد!

رامبد با برق خشمی که در میشی هایش درخشید اخم کرد و گفت:

-خودم می برمتون.

زیبا با صراحت گفت:ماشین هست.لطف نکن یه وقت زیادیمون میشه.

-بس کن زیبا.مهمونی احترامت واجبه و گرنه برام کاری نداره از خونه م پرتت کنم بیرون.همین جا بمونین تا بیام.

زیبا بدش آمد از این صراحتی که رنجاندش و دم نزند جلوی پانیذی که با همه ی جسارت قلمبه شده اش بدنش می لرزید از ترس!

لبخند پاشاند در آن دو زمرد خاص و گفت:آفرین، بلاخره کوه غرور از خر شیطون که نه، از خر خودش پایین اومد.

پانیذ بزور لبخند زد.اما ترس همراهی رامبد بیشتر از حبس در آن خانه بود.صدای قدم های سنگین و محکم رامبد روی اعصابش مداد می کشید.دستی بازویش

را گرفت و آوایی کنار گوشش گفت:

-بعد از رفتن زیبا شیر شدنو خودم یادت میدم عزیزم.

بازویش کشیده شد و همراه رامبد به سوی آخرین پله ها روان شد.زیبا لب به اعتراض گشود که رامبد توبیخ کننده گفت:

-بهتره ساکت باشی زیبا، زیادی رو اعصابم بودی.بهتره با محبت لطف همراهیمو بپذیری.

زیبا پوزخند زد و پانیذ چسپیده به رامبد با آن اخم های درهم هم قدمش از سالن بیرون رفتند.زیبا هم با شتاب به آن پیوست.رامبد، کامی را صدا کرد و از او خواست

بی ام وی سیاه رنگش را تا بیرون از خانه بیاورد.کامی با عجله به سوی پارکینگ رفت و رامبد به همراه دو دختر زیبا و شیک پوشِ هم قدمش با عجله از خانه بیرون

رفت.با آمدن کامی سویچ را گرفت و خود پشت فرمان نشست و محکم گفت:

-پانیذ جلو بشین.

زیبا پوزخندی زد و عقب نشست.پانیذ جلو نشست و کمربندش را بست.رامبد از آینه نگاهی به قیافه ی سرد و اخموی زیبا انداخت و گفت:قرار بود کجا برین؟
زیبا

با اخم گفت:دریا!

رامبد بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به سوی دریا رفت.شوق در دل پانیذ محروم از فضای بیرون جوانه زد.زیر چشمی به رامبد با آن قیافه ی جدی و مغرور

که با عینک دودی مارکش مانند مانکن ها شده بود نگاهی انداخت.

من از این همه بغضى که تو گلومه...................................... از آینده ى تلخى که روبرومه

از احساسى که کُشتنش آرزومه...................................... . دگر خسته ام، خسته ام، خسته ام*...
ماشین که توقف کرد سکوت وهم برانگیز با صدای ناقوسیِ رامبد اخم به پیشانی نشست:

-بیاین پایین.

پانیذ توجه نکرد به آن اخم پر غرور، توجه نکرد به هرز رفتن نگاه های پسران بیکار خیابانی، توجه نکرد به دستی که در بازویش چفت شد و او فقط نگاهش به دریا بود.

دریای بی تلاطم و سربه زیر که مقدسانه پاهای ساحلش را نوازش می کرد.رامبد کنار گوشش گفت:

-راه بیفت به چی زل زدی؟

پانیذ بی خیال این مغرور عجول بود.خواستنی ها جلوی جنگل چشمانش آبی تر از همه چیز می درخشید...

دلم را بر روی عالم و آدم بسته ام مگر دلبستگی همین نیست؟*

اما انگار باید حواسش می رفت به راپونزل گفتن دختری از دیار دوستانه اش!

دختری چشم و ابرو مشکلی با لبخندی گشاد خود را به او رساند و بی توجه به تعجب رامبد و لبخند خاص زیبا پانیذ خوشحال را در آغوش کشید و گفت:

-کجایی راپونزل خانوم؟ امتحانا تموم شد جیم شدی ها؟

زبان نداشت تا مثل همیشه آوا سر دهد:مریم دیوونه کو سلامت؟ باز تو گفتی راپونزل؟

مریم از او جدا شد و متعجب گفت:پانیذ چت شده؟ می بینم نزدی تو سرم بگی نگو راپونزل.

پانیذ مشتاقانه صورتش را می کاوید.دیدن یک دوست غنیمت بود در این غربت عجیب!

مریم متعجب تر به زیبا نگاه کرد و گفت:پانیذ چشه؟

رامبد بازوی پانیذ را چنگ زد و با آن غرور خاص خودش گفت:خوشحال شدیم از دیدنتون.

مریم دید زد این جوان رعنا را و لبخند نشست روی لب های پروتز کرده ی جذابش و گفت:

-منم همینطور.

زیبا گفت:بهتره بریم.

رامبد نگاه گرفت از این خیرگی دختر پروتزی و پانیذ را با خود به طرفی که به نظر خلوت تر از همه جا بود برد.

ترس اول: دیدن یک دوست زنده کردن امید رفتن!

داغ بود از این همراهی با تمام چنگ انداخت های عصبی این تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا!

زیبا گفت:داریم کجا می ریم؟ خب رو یه نیمکت بشینیم دیگه...

اعتراض زیبا، اخم را روی پشانی رامبد زنده کرد.بازوی پانیذ را رها کرد.عینکش را روی موهایش بالا فرستاد.چشمانش را ریز کرد و گفت:

-بریم رو نیمکتی که درخت بالا سرش باشه، آفتاب تنده.

سکوت زیبا تایید حرف رامبد شد.پانیذ بی خیال به سوی دریا رفت.رامبد با خشم خواست به سویش برود که زیبا بازویش را محکم گرفت و گفت:

-بس کن، راحتش بزار.اونقد بچه نیست.کشتی این دخترو.

رامبد بازویش را محکم از دستان ظریف این مغرورِ زن بیرون کشید و گفت:

-خوبه همچی رو میدونی. باز منو می چزونی.فقط می خوام مواظبش باشم.

زیبا پوزخند زد و گفت:بدون تو هم می تونه مواظب خودش باشه.یه روز از این خونه میره باید....

حرفش تمام نشده بود که فریاد به خشم نشسته ی رامبد فضای باز پارک دانشجو را پر کرد:

-اون هیچ جا نمیره، نمی زارم بره.چرت و پرتا تو برا خودت نگه دار.تا آخر عمرش زندانی منه.یه قدمم نمی زارم ازم دور شه.

زیبا با خشمی که در وجودش زبانه می کشید چون آتشفشانی لبریز از بغض گفت:

-سرم من داد نزن روانی.چی از جونش می خوای؟ عقده تو داری سر این بیچاره خالی می کنی مثلا مرد؟ چشمتو باز کن، ببینش، اونقد خوشگل هست که با همون

لباس تنش هم بهترین ها بیان سراغش.پس کور خوندی اگه من یکی بزار اسیر دست تو بشه.

رامبد عقاب شد در چشم زیبا و خیره شد به آن یشم وحشی چشمانش و گفت:

-مگه رو جنازه ی من رد شن.در ضمن تو تنها کسی هستی که حتما لهش می کنم.مواظب خودت باش....
زیبای مغرور پوزخندی نثارش کرد و گفت:جرات می خواد مثلا مرد.

دست رامبد بالا رفت و یاد افتاد در سرش برای ضعیفه بودنش و سوخت دلش برای این مغرور و دل نسوخت برای پانیذ کوچک و خواستنی بابا!

با اخم و بی توجه به زیبای که غرغر می کرد به دنبال پانیذ رها از درگیریشان به سوی ساحل رفت.چشم چرخاند نگران و دلواپس این کمند گیسوی فراری و نیافتش

و ضربانی بالا گرفته که هیچ وقت نگران برای این جذابِ کوچک نبود.

ترس دوم: رفت، نباید می گذاشت!

پریشان شده ساحل درختی پارک دانشجو را زیر پا گذاشت.کمی که جلو رفت دختری با روسری قرمز که به درخت چسپیده بود و دو جوان احاطه اش کرده بودند

حرص و عصبانیت را به رگ هایی که شعله ی غیرت در آن بیداد می کرد تزریق کرد.سرعت قدم هایش آنقدر زیاد شد که گمان پرواز صحیح تر از قدم های تندش بود

برای آن غیرت مرد عصبی!

دستی بالا رفت برای صورت کمند گیسویی که حالا از ترس و بغض چون شب در سیاهی بود و دست و پایی که می لرزید.رسید و ناجی شد بعد عمری برای این

زمردهای سبز.رسید و کمک شد برای فرود نیامدن دستی بی انصاف برای قرص ماهِ صورتی ترسیده! رسید برای آمدنی مبارک و مبارک باد سروری این تمام شده

در همه ی مقیاس های دنیا!

مچ دست پسرکی در حدود 20 ساله که بالا رفته بود برای پانیذ پدرش را در هوا گرفت و غرید:

-اینجا دارین چه غلطی می کنین؟

پانیذ لبخند زد برای مرد که از ابهتش می ترسید و حالا ناجی شد و چقدر ناجی شدن به او می آمد.پسرک گستاخ بود برای این 27 ساله ی مغرور و چموش در رفتاری ناخوشایند.

-به شما چه؟ سوپرمن شی یا منکرات؟ برو رد کارت.

رامبد مچ دستش را پیچ داد و به زیبایی که تازه از راه رسیده بود گفت:ببرش تا بیام.

پانیذ ترسید و زل زد به این پر ابهت و با غصه به دستی که توسط زیبا کشیده می شد نگاه کرد.رامبد گلوی پسرِ دست بلند کرده را گرفت و گفت:

-خب نیست آدم جلو بزرگ ترش اینقد زبون نفهم باشه.

پسر دوم سینه سپر کرد و گفت:شما نخود و روزی بر نباش، زبون نفهمی ما پیش کش.

حرص خورد از این همه گستاخی که حتی ناموس هم نمی تواند رها شود در این شلوغی بازار دنیا.رگ گردن بیرون زد و دستی که مشت شد بر دهان پسر دوم و

دستی که گلوی پسر اول را فشرد و غضبی که غریده شد:جرات دارین جلو ناموس یکی دیگه رو بگیرین و من ببینم تا دیگه نزارم دهن وا کنین.

پسر اول را محکم به طرفی پرت کرد و گفت:یاد بگیرین همه برا غریبه ها اینجوری غیرتی نمیشن مگه ناموس.

با قدم هایی محکم رفت و خیالی که راحت شد و ناموسی که نگه داشته شد و نفسی که آزاد رها می شد.

خدایا امشب مهمانم باش به صرف یک قهوه تلخ؛ وقتش رسیده طمع دنیایت را بدانی...*

پانیذ می لرزید در آغوشی که امن بودنش برای خود و همه ی دنیا اثبات شده بود.دست نوازشی که روی روسریش کشیده می شد آرامش می کرد و نوایی که گوشش

را پر از حس دریا می کرد:آروم باش نازنینم.تموم شد.بلاخره این رامبد قلدر یه جا به درخورد.پس میشه بهش ایمان داشت که حداقل ناموس پرسته.داری می لرزی،

تموم شد ببین تو جات امنه گلم.

غرش طوفان آوای رامبد او را از آغوش زیبا جدا کرد.نگاه به ساحل داغ و بخاری که از آن حسش می کرد دوخت.رامبد مچ دستش را گرفت و او را به سوی خود کشید.

پانیذ روبرویش ایستاد.اما ترس از آن میشی ها، نگاه دوخته شده اش به شن های ساحل را بالا نیاورد.رامبد گفت:

-زبون نفهمی، مگه نگفتم نرو؟ به چه اجازه ای رفتی؟

ترس سوم: مردی از دیار نامردان روزگار.

-داد زدن سر یه بچه کار درستی نیست کاوه ی جوان!..
نمی دانست چرا ترس شد دیو سیاه قصه و چنبره زد در قلبی که به گمانش نترس تر از رستم بود؟! بی اراده مچ پانیذ را کشید و او را پشت سر خود کشاند و دیوار شد

برایش از دید این ناپدر طماع! سینه ستبر کرد با قلبی ترسیده برای این جناب چموش و موزی و گفت:

-می بینم تیر رها شدتون خوب به هدف خورده جناب رستمی؟

فرامرز لبخند شیکی روی لب هایی که عجیب مانند به لب های دخترک پناه گرفته در پشت مرد وحشیش بود زد و گفت:

-تیر تو تاریکی رها شد اما انگار هدف زیادی تو دسترس بوده.

پوزخندی روی لب های رامبد جان گرفت و با جدیت گفت:غرض از مزاحمت؟

پانیذ حس می کرد سنگینی نگاه این شیک پوش میانسال و نگاهی که زجرش می داد از بوی آشنایش! زیبا کنار رامبد ایستاد و گفت:

-کسی قرار نیست معارفه انجام بده؟

رامبد خشم دواند در صدایش و گفت:زیبا، پانیذو ببر تا بیام.

فرامرز فورا دخالت کرد و گفت:کجا؟ یعنی دوست نداری آشناییمونو تعریف کنی کاوه ی جوان؟

حرص خورد از این کاوه گفتن های موزی و پر از پرستیژ و خودخواهانه که به قصد آزارش تکرار می شد.

فرامرز دست دراز کرد و گفت:رستمی هستم، فرامرز رستمی، افتخار آشنایی با بانوی زیبایی مثله شما سعادته.

زیبا اخم نشاند از این تملق دروغین و دست در جیب کرد و گفت:منم همینطور آقا!

رامبد گفت:اتفاقی که نبوده؟ اتوی منو کی داده؟

فرامز دست دراز شده اش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:کلاغ داشتن افتخاره.

رامبد با صدا خندید و گفت:شما مرد جالبی هستین جناب رستمی.

فرامرز تیز نگاه دوخت به پانیذ که مچاله شده بود در پشت این مرد محافظ ناموسش و گفت:

-هنوزم نمی خوای این دو تا خانوم زیبا رو بهم معرفی کنی؟

رامبد دندان سایبد و دست پانیذ له شد در دست قدرتمندش!

زیبا مداخله کرد و گفت:زیبا نیکدل هستم، اونم پانیذ کاوه، خواهرِ رامبد.راضی کننده بود جناب رستمی؟

خط خورد بر قلبی که برچسب خواهر بودن خورد برای این مرد مغرورِ دوران و آهی کشید که زیادی غصه اش کمرشکن بود.

فرامرز لبخند زد و گفت:خواهر و برادر؟ جالبه! نقطه مشترکی نمی بینم.

رامبد با عصبانیت داد زد:زیبا گفتم پانیذو ببر منو جناب رستمی با هم حرف داریم.

زیبا نترسید اما احترام گذاشتن لوح تربیتیش بود، دست پانیذ را گرفت و او را با خود برد.فرامرز با حس پیروزی گفت:

-تا کی می خوای دخترمو ازم پنهون کنی؟ بلاخره که می برمش.

ضربان گرفتن قلب ترسیده اش یادآور گنجشک زندانی در قفس شد برای آزادی و رهایی از این خوفی زندان!

اما کم آوردن در مقابل این مرد جسور و بی پروا گناه بود در ساحتش!

رامبد نیش خندی زد و گفت:شما بزار خیالت از ملک و املاک پانیذ راحت بشه و بعد نون خور اضافه کن جناب رستمی.

این جناب های آخر جمله حرص دادن حریف بود در این میدان ساحلی و آرام!

فرامرز لبخند زد و گفت:چشمم گرفته دخترمو برا تو که نباید مسئله ایی باشه؟ اینجوری فکر نمی کنی؟

طعم حرص چشیدن بدتر از وزوز زنبور کنار گوشش بود.تمام سعیش را جمع کرد تا خونسرد و آرام باشد.نقاب زدن هم نعمتی بود برای پنهان کردن عصبانیتی طوفانی!

-ترجیح میدم برم و شما رو با دنیای خیالاتتون تنها بزارم.اینجوری انگار راحت تر هستین.،جناب...
فرامرز دستی به موهای جوگندمی خاصش کشید و گفت:فعلا که تو خیالات ورت داشته جوون.اما یادت باشه اون دختر سهم منه.

رامبد پوزخندی تلخ نثارش کرد و بدون خداحافظی تنهایش گذاشت در حالی که ترس چون خفاشی ترسیده از آفتاب در قلبش لانه گرفته بود...

پانیذ خود را به اتاقش رساند که صدای هراس آور رامبد بانگ در گوشی زد که دیگر عادت کرده بود به این ناخوشایندی!

با قلبی ضربان گرفته ایستاد و برگشت روبروی مردی پر از ابهت!

رامبد چشم عقاب کرد برای ترساندنش و گفت:امروز آخرین باریه که میری بیرون، تحمل سر پیچی هاتو ندارم پس رعایت کن تا بلایی سرت نیوردم که هفت چشم

پشیمون بشی.

پانیذ صامت نگاه دوخته بود به آن میشی های عقاب شده و ترس را در نی نی سلول هایش ذخیره کرد و سر تکان داد برای تایید حرفی که زندانی شدنش را به ارمغان

می آورد.رامبد کمی به سویش خم شد زل زد به آن زمردهای نایاب و گفت:

-همیشه زیبا نیست که به دادت برسه پس تا وقتی ور دل منی و دارم تحملت می کنم مثل بچه ی آدم رفتار کن تا هر دومون آسایش فکری داشته باشیم.....

پوزخندی زد و گفت:شیر شدنتم بزار واسه وقتی پات از این خونه شکر خدا کم شد.تا وقتی سربارمی سعی کن جوری باشی که فک نکنم غیر از سربار بودن

یه مزاحم به تمام معنایی که از این خونه پرت بشی بیرون.

بغض سیب شد.گلو فشرده شد از شلاق کلماتش و تنش لرزید از این بی وفایی میشی های جسور که خودخواهانه می آزردش تا دل خنک کند و دل بسوزاند

برای خوشی ثانیه ایش! نگاه گرفت و دوخت به سنگ فرش مفروش شده ی طبقه دوم و دست گره کرد.رامبد پوزخندی نثارش کرد و گفت:

-بیخود خودتو به موش مردگی نزن.خوب دلبری کردی که دو تا حیوون تو ساحل آویزونت بودن.به من میرسی میشی زاهدتر از پیر خراسون؟ حیف بابا نیست دست

پروردشو ببینه.

طاقت تمام کرد از حرف هایی که سنگینی بارش درخت بی بار را هم خم می کرد از حقارتش، چه رسد به این بی نوای پاک که تقصیرش کمی هوای تازه خواستن

بود.باید از خجالت این مرد بی رحم و نامرد بیرون می آمد.گذاشتن و رفتن ننگ بود برای این فرشته ی پاک.

جسور شد.جسورتر از وقتی زیبا بود.نگاه گرفت از کاشی ها و دوخت به آن پوزخند عذاب آور و دست بلند کرد و بی هیچ حسی از این وابستگی و رحم بر صورت

جلو آمده ی رامبد کوفت و فورا خود را عقب کشید و با خشم زل زد در آن میشی های متحیر که کم کم رنگ خشمش بیشتر از تحیرش می شد.رامبد با خشم و

حیرت به پانیذ گستاخ خیره شد.حرفی نزد تا زمان و مکان تداعی کننده ی سیلی خورده شده شود.وقتی به خود آمد که دست در کمند گیسوی پانیذ برده بود و با

خشم غرید:دستی که برای من بالا برده رو خورد می کنم.جسور شدی دور برداشتی ها؟ سرت به جایی رسیده که منو سیلی می زنی؟ بی پدر ومادر برا من شاخه

و شونه می کشی ها؟

کمند موهایش را با ضرب کشید که پانیذ محکم به در خورد اما جرات آخ گفتن هم دل می خواست که پانیذ 17 ساله محال بود بتواند شکوه سیلی را تکرار کند در مقابل آن گرگ

وحشی که قصد دریدنش را داشت.رامبد به سویش حمله کرد که پانیذ با تمام گیجیش خود را کنار کشید و فرار کرد.اما مگر رامبد می توانست بگذرد از سیلی

به حقی که خورده بود اما ناحق بودنش برایش حجت بود.به دنبالش روان شد.پانیذ از پله ها پایین دوید که نادیا و سپیده متعجب به آن دو نگاه کردند.پانیذ خود را از

ساختمان به بیرون پرت کرد.ترس آنقدر دوره اش کرده بود که فقط می خواست برود.تحمل کتک خوردن نداشت.بس بود شکنجه هایی که با تمام بی گناهیش می خورد.

خود را به درختان جلوی درب ورودی رساند.رامبد لحظه ایی ایستاد تا نفس تازه کند که قبل از اینکه پانیذ فراری توجه اش را جلب کند صدای پچ پچ کامی که انگار خود

را از دید مخفی کرده بود جلب کرد.بی توجه به پانیذ به سوی پارکینگ رفت.صدای کامی بلندتر می شد.گوش چسپاند و داخل نرفت:

-بله آقا، افتاده دنبال دختر طفل معصوم.بازم دیوونه بازیش گل کرده می خواد بزنش.

-یعنی جلوشو نگیرم تا بزنش؟

-برای چی؟ گناه داره بیچاره؟ تمام بدنشو سیاه و کبود می کنه.

-پزشک قانونی؟ یعنی اینجوری براش زندانی می برن؟

-باشه هر جور خودتون صلاح می دونین.خودم بعدا خبرتون میدم...به امید خدا.

جاسوسش پیدا شد و کتک زدن پانیذ پر کشید و لبخند خباثتی که روی لبش جان گرفته بود نشان از خوشحالیش می داد و حکمی که قرار بود برای این جاسوس

و آقای بالای سرش بدهد.
...
بی خیال پانیذ ترسیده شد یادش رفت سیلی خورده شده و غروری که به گمانش بر باد رفته بود.کامی کسی بود که می خواست تا نقشه هایش خوب پیش رود

و حالا با یافتنش کوه جابه جا کردنش هم آنقدر مهم نبود که این مرد ریز نقش شمالی مهم بود.از پارکینگ فاصله گرفت و به سوی درختان رفت.باید بزرگوار می شد

برای این کمند گیسوی فراری به خاطر کمک وحشیانه اش که به دادش رسیده بود.صدایش زد، بلند و رسا:پانیذ!

صدا اکو شد در انبوه درختان!

چشم چرخاند تا بیابد این فراری را!

اما نتوانست او را در سیاهی غروبی که می رفت تا دامن شب را بر آسمان بکشد پیدا کند.دوباره بانگ زد:

-پانیذ، بیا کاریت ندارم.

کلمات ساده ایی بیان شد اما باورش برای آن چشم زمردی ترسیده که مرتب طعم تلخ کتک هایش را تجربه می کرد سخت بود.کلافه سنگ جلوی پایش را به جلو

پرت کرد و داد زد:دختر شب شد بیا به جون بابا کاریت ندارم.

مگر می شود قسم رضای دوست داشتنی به میان باشد و پانیذ دل ندهد برای آمدن؟

مگر می شود قسمی به این رسایی اکو شود و پانیذ پنهان شود در میان درختان خاکستری باغ؟

از پشت درخت تنومند انبه بیرون آمد و دید زد رامبد را در فاصله ایی که فقط سایه ایی مشخص بود و بس!

قدم جلو گذاشت و در دل گفت:عمو کمکم کن، به خدا کم آوردم از دستش، تنم توانشو نداره، نمی دونی چقد آزارم میده...نزار اذیتم کنه.تورو خدا نزار بازم شکنجه ام

بده...عمو تنهام، تو این تنهایی کمک کن....

زمزمه می کرد و جلوی می آمد و سایه پررنگ تر می شد و شکل می گرفت.رامبد کلافه، بی قرار با کفشش روی زمین آرام می کوبید و به پانیذ که با ترس قدم شُل

می آمد نگاه دوخته بود.پانیذ که روبرویش ایستاد گفت:تا کی می خواستی قایم بشی؟ می دونی که پیدات می کردم.

پانیذ ترسیده قدم عقب گذاشت و مچاله شد در خودش که رامبد قدم عقب رفته را با قدم جلو آمده اش جبران کرد و سینه به سینه اش ایستاد و گفت:

-گاهی خیلی رو اعصابمی.میدونم بچه ایی و حالیت نیست اما بزرگ شو و درک کن که اگه بخوام بیچاره ات می کنم پس بهتر کار امروزتو دیگه تکرار نکنی.نه خودسری

عصر نه...

نتوانست از آن سیلی بگوید که رگ گردنش را متورم می کرد خونِ عصبانیت آبشار می شد در رگهایش.به شدت بازوی پانیذ را گرفت و او را به درخت پشت سرش کوبید

نگاه دوخت به زمردهایی که در این تاریکی به سیاهی موهای شب رنگش شده بود و گفت:

-بهت رحم کردم برای گستاخیت اما اگه تکرار بشه با دستای خودم خفه ات می کنم....

با پوزخند ادامه داد:تو که کسی رو نداری که نگرانت بشه..یه آدم از شر زمین کمتر، زندگی برای بقیه راحت تر.

سرکوفت مشت شد پای چشمانش، سرکوفت سیلی شد بر صورت ماهش، سرکوفت خنجر شد برای قلب پاکش، سرکوفت نداری هایش تلخ بود به زهری سیاه نوری که

با مروت تر از تلخی کلمات زنجیر شده ی رامبد بود.باز هم رنجید و این رنج اضافه شد بر رنجش هایی که در قلبش انبار بود و کسی نبود تا بگوید برایش از این همه درد

و تنهایی.بغضی که نمی شکست در گلویش چنبره زد . چشمانش لرزید از این بی رحمی هایی که انگار تمامی نداشت برای این دخترک معصوم و تنها!

اما دل لرزید برای این چشمان پر از رنج و خجالت دست مایه نگاهی شد که گستاخانه دوخته شده بود به آن زمردهای سیاه شده، بازو رها کرد و زمزمه کرد و گفت:

-برام ترحم آمیز شدی....

سرُ خورد از کنار درخت و مچاله شد در خودی که دیگر توان هیچ را نداشت.این خود توان حتی خودش را هم نداشت.و رامبد برای اولین بار بغض کرد برای دختری

که خودش آزارش می داد و حالا....

کنار پایش نشست و گفت:بلند شو، هوا گرمه.تو گرمای هستی حالت بد میشه.

حتی نگرانی هایش هم دردآور بود.نتوانست بگوید:

-برو ترحمت را نمی خوام.محبت ناچیزت پیش کش خودت.نمی خوام ناراحتی گرمایی بودن من برای تو بی رحم که فقط خود را می بینی نه من لالِ بی پدر و مادر را.

نتوانست، فقط بی تفاوت نگاه دوخت به آن میشی هایی که ترحم در آن بیداد می کرد.پوزخندی نثارش کرد و از کنار درخت بلند شد و بی توجه به آن کوه غرور به

سوی ساختمان رفت.

دلم می خواد هر وقت بعضی وقتا که پر بغضم خدا بیاد دستمو بگیره بهم بگه: آدما اذیتت می کنن؟ بیا با هم بریم...
Behind every favorite song
  There is an Untold story 
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، -Demoniac- ، parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 08-08-2014، 12:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان