امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا...

#7
اونشب بعداز این که منو شهاب اومدیم پایین کنار هم نشستیم و همه جفت جفت حرف میزدن فقط منو شهاب ساکت بودیم که یک دفعه ای شهاب گفت:راستی نفس خاله مرجانت اینا کجان
خندیدم و گفتم:می خواستی رها شخصا ازت پذیرایی کنه
شهابم خندید یک دفعه ای برای اینکه حس حسادت شهاب و برانگیخته کنم بالحن غمگینی گفتم : شهاب؟
اونم برگشت و گفت:جانم
می دونستم کلمه ی جانم تکه کلامشه درست مثل خودم برای همین به خودم نگرفتم و گفتم:من خیلی خرم نه؟
شهاب :نه این چه حرفیه
من:آخه هنوزم ...هنوزم... 
نتونستم بگم بغض گلومو فشار میداد حالا که می خواستم شهاب و اذیت کنم ولی فهمیدم که هنوزم یکذره ته دلم به رها علاقه دارم
شهاب:هنوز چی ؟
من:ناراحت نمی شی در مورد رهاست ها
شهاب:نه عزیزم من قبل از این که دوستت باشم یا مثلا شوهرت پزشکتم پس بگو
من با بغض گفتم:من هنوزم رهارو یکذره دوست دارم
شهاب یکدفعه ای بلند شد همه داشتیم با تعجب نگاش میکردیم که شهاب رو به بابا گفت:آقای امیری میشه منو نفس بریم توی باغ
همه خندیدن و بابا با لبخند موافقتش و اعلام کرد من و شهاب رفتیم ته باغ جایی که چند تا نیمکت داشت که پاتق منو رزا بود باصدای شهاب به خودم اومدم
شهاب:نفس بیا اینجا بشین و به کنار خودش اشاره کرد منم رفتم کنارش نشستم که شهاب خیلی آروم بغلم کردو گفت:گریه کن نفس خواهش میکنم 
منم که بغض بد جوری گلومو اذیت میکرد شروع کردم به گریه کردن انقدر گریه کردم که سبک شدم هیچوقت اینقدر آزادانه پیش یکی گریه نکرده بودم .بعداز این که من گریم تموم شد همونجا با شهاب نشستیم ومن از خاطرات بچگیم بارزا تعریف میکردم و میخندیدیم که یک دفعه ای صدای رها اومد:به به می بینم که خوب خلوت کردین
من نا خدا گاه دست شهاب و گرفتم اونم یک فشار کوچولو بهش وارد کردو رو به رها گفت:زنمه چرا نباید باهاش خلوت کنم
رها بایک لبخند تمسخر آمیز گفت:خلوتتو بذار وقتی تو خونه باهم تنها بودی
شهاب:دیگه این چیزاش به خودمون مربوطه بگو ببینم چی می خوای
رها:هیچی اون امانتی که دستت داشتمو می خوام حالا پس بگیرم
شهاب:یادم نمیاد امانتی از تو داشته باشم
رها:چرا داری خوب فکر کن...
شهاب:هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد
رها:دکتر فکر نمی کردم انقدر خنگ باشی 
شهاب:من خنگ نیستم ولی تاجایی که یادمه همیشه از کسی امانتی میگرفتم که وقتی دستم به امانتیش می خوره نجس نشه
رها:ینی الان نفس نجسه
شهاب بایک لحن مثلا متعجبی گفت:نفس؟؟؟
رها:آره دیگه نفس امانتی من بوده
شهاب اومد چیزی بگه که صدای بابا از پشت سرش اومد:نفس امانتی من بود که باکمال میل سپردمش دست شهاب جان و مطمعنم از نفسم مثل تخم چشماش مراقبت میکنه نه مثل بعضیا که از لاش خورم پست ترن فقط دنبال کیف و کوک خودش باشن
رها که معلوم بود حسابی از اومدن بابا دست پاچه شده سریع گفت:سلام عمو خوب هستین
بابا با لبخند گفت:تا وقتی نفسم پیش شوهرش ینی شهابِ خوب و خوش باشه چرا من خوش نباشم
رها که دیگه موندن و جایز ندید بایک ببخشید سریع در رفت منم دست شهاب و ول کردم و پریدم بغل بابا 
بابا:شهاب جان من نفس و به تو سپردم
شهاب سرشو انداخت پایین و گفت:همونطور که گفتین مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم آقای امیری
بابا:آقای امیری چیه یک چیز دیگه صدام کن
من:بابا؟
بابا:جون بابا
من:میشه مجید جون صداتون کنه
بابا دماغم و کشید و گفت مگه همه مثل تو پروو ان بچه جان 
هممون خندیدیم و شهاب گفت:چشم بابا جون
باباهم یک لبخند پدرانه زد و از اونجا دور شد همون موقع که بابا رفت صدای دست از پشت بو ته ها بلند شد بعدش قامت خشایار و رزا....
خشایار:نه خوشم اومد ایولا
رزا که معلوم بوده همه حرفارو شنیده بود چون چشماش بارونی بودو وقتی نگاه منو به خودش دید دست خشایار و ول کرو دوید طرف من منم دستمو از توی دست شهاب کشیدم بیرون و همدیگه رو بغل کردیم من که دیگه اونروز برام اشکی نمونده بود گریه نکردم ولی رزا کلی گریه کرد خشایاروشهاب برای این که جو روعوض کنن شروع کردن باهم دیگه کل کل کردن

شهاب:شمادوتا از کی فال گوش وایستادین؟
خشایار:میشه گفت از اولش 
بعداز کلی کلنجار رفتن خشایار که دید اشک رزا بند نمیاد رو به رزا گفت:عزیزم بس کن دیگه
شهاب :اوهوک "عزیزم"چه غلطا بشین بینیم بابا هنوز دهنت بو شیر میده 
خشایار:اِ اونوقت شما که دهنت بوشیر نمی ده بو چی میده 
شهاب:بو آدامس خرسی 
رزا که دیگه گریش تموم شده بود داشت بامن به حرفای اینا می خندید
که همون موقع صدای مامان اومد که داشت داد میزد و می گفت:نفس 
من:بله مامان
مامان:برو رزا و خاله اینا تو صدا کن بگو شام حاضره
من:باشه 
چهار تایی داشتیم به سمت خونه خاله مینا اینا حرکت میکردیم که خشایار با صدایی که پراز نگرانی بودو من تاحالاازش نشنیده بودم گفت:نفس ..شهاب مطمعنین؟
شهاب:از چی؟
خشایر:از این که می خواین صوری ازدواج کنین
من:چاره چیه؟
رزا و خشایار خواستن چیزی بگن که منو شهاب سریع موضوع رو عوض کردیم . میدونستم رزا چی می خواد بگه ولی خشایار چی می خواست بگه که شهاب نذاشت...
وقتی خاله اینا رو صدا کردیم دوباره چهار تایی در سکوت مطلق به سمت خونه ما راه افتادیم .
وقتی درو باز کردیم و همه ما چهار تارو باهم دیدن دست زدن .
شهاب و خشایار رفتن پیش عمو و بابا منو رزا هم رفتیم تو آشپز خونه که میز شام و بچینیم .
وقتی از آشپز خونه اومدیم بیرون دیدیم مامان بزرگم نشسته
مادوتا هم رفتیم جلو و سلام و علیک کردیم اونم بهمون تبریک گفت بعدش صدای مامان اومد که بریم سر میز شام
همه نشسته بودن سر میز شام به غیر از منو رزا و خشایار و شهاب که به دستور مامان بزرگ باید فقط دوتا ظرف برمی داشتیم و و میرفتیم بیرون غذا می خوردیم ..
وقتی رفتیم روی صندلی های روی ایون نشستیم چهار تامون زدیم زیر خنده 
من:رزا بیا منو تو توی یک بشقاب بخوریم
رزا می خواست چیزی بگه که صدای اعتراض خشایار بلند شد که میگفت:اوهوک نفس خانوم تو مگه خودت ناموس نداری که می خوای با زن من تو یک بشقاب غذا بخوری؟؟
من:خب خشایر جان شما ایشاالله از دفعه ی دیگه با رزا توی یک بشقاب غذا بخور
خشایار با سرتقی گفت:نخیر نمیشه 
منم که دیدم خشایار و نمیشه راضی کرد گفتم باشه و تکیه دادم به صندلی 
خشایار:آورین..آورین دختر خوب
شهاب:نفس مگه تو نمی خوری 
منم که دیدم خیلی زشته اگه بگم نمی خوام باتو توی یک ظرف بخورم برای همین گفتم:اشتها ندارم مرسی 
شهاب دست از خوردن کشید و گفت:چون منم دارم تواین ظرف غذا می خورم...
من:نه بابا چه ربطی داره 
خشایار :پس اگه ربطی نداره بخور
من:توبه حرفای ماگوش میدی یاداری شام می خوری 
خشایار قبل از اینکه قاشقشو بذاره تو دهنش گفت:هم غذا می خورم هم فیلم سینمایی تماشا می کنم 
من:آها 
وبرای اینکه شهاب بیشتراز این خرد نشه شروع کردم به غذا خوردن
خودمم نمی دونستم چه مرگم شده بود منی که توی این چند مدت فکر می کردم عاشق شهاب شدم حالا فهمیده بودم یک حس عادت بود و ...


غذامون که تموم شد داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که یک دفعه ای خشایار گفت:بچه ها هستین آهنگ بذاریم و برقصیم 
هممون موافقت کردیم و خواستیم بریم تو اتاق من که آهنگ بذاریم وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم خاله مینا گفت:بچه ها کجا میرین؟
من:خاله داریم میریم تو اتاق من آهنگ بذاریم
عمو معین:خب مگه ما دل نداریم. بیا همین جا آهنگ بذار 
منم یک چشم کوچولو گفتم و دویدم طرف اتاقم و سی دی های آهنگ و برداشتم و رفتم پایین 
وقتی سی دی رو گذاشتم سکوت محسن یگانه هم شروع کرد به خوندن:
روزای سخت نبودن باتو خلاء امیدو تجربه کردم
داق دلم که بی تو تازه میشد
هم نفسم شد سایه ی سردم
تورو میدیدم از اونور ابرا که می خوای سرسری از من رد شی
آسمونو بی تو خط خطی کردم...
تو فاز آهنگ بودم و داشتم به رقص رزا و خشایا نگاه میکردم و دست یکی جلوم دراز شد نگاه که کردم دیدم باباست باخنده دستمو دادم دستش فکر می کردم می خواد باهام برقصه که دست منو گذاشت تو دست شهاب و رفت سر جاش نشست منم شروع کردم با شهاب رقصیدن وسط آهنگ بودیم که رزا گفت:نفس برو یک آهنگ بذار که تانگو برقصیم
من باشه فقط چی بذارم؟
رزا می خواست بگه چی بذارم که همون موقع خاله مر جان و عمو امیر و رها و رامین اومدن و با همه سلام و علیک کردن ومن و شهابم رفتیم نشستیم ولی رزا و خشایار داشتن با آهنگای مختلف می رقصیدن که یک دفعه ای رها اومد جلوم و گفت افتخار رقص میدین 
شهاب با تندی گفت:نخیر
مامان شهابم که از همه جا بی خبر بود با مهربونی گفت:اِ مادر چی کار داری عروسم می خواد با پسر خالش برقصه 
شهاب منتظر بود که من مخالفت کنم ولی من با یک لبخند بد جنسانه گفتم باشه فقط وایستا برم یک آهنگ خوب بذارم میام به قیافه شهاب که نگاه کردم دیدم چشماش پر خون شده و داره به من نگاه میکنه و به رها که نگاه کردم دیدم با چشمای پراز تعجب داره نگام میکنه و یک لبخند پراز اطمینان رو لبشه 
منم رفتم سراغ ضبط و چند تا آهنگ و جلو عقب بردم و رسیدم و به آهنگ مورد نظرم و وقتی بالبخند بلند شدم صدای آهنگ روتو کم کن محسن یگانه پیچید تو ی خونه و همه ساکت شدم:
روتو کم کن بی حیا 
دیگه سراغ من نیا
انگشت نمای شهر شدی 
بیا به روی رو سیاه
تحملت سخته چقدر
اصلا خود مصیبته
می خوام یه عمر نبینمت
یک لحظشم غنیمته
به همه نگاه کردم شهاب و رزا و بابا و عمو معین و خشایار داشتن بالبخند به من نگاه میکردن 

رها و رامین وخاله مرجان و عمو امیر داشتن با خشم نگام می کردن

بقیه هم داشتن با تعجب نگام می کردن طفلکیا نمی دونستن چرا من همچین آهنگی گذاشتم 

با قدمای محکم رفتم سمت رها و با تمسخر نگاش کردم و گفتم:پسر خاله شرمنده آهنگ خوب پیدا نکردم و حس رقصیدنمم رفته و با تامل رفتم سمت شهاب و کنارش نشستم اونم دستشو دور شونم پیچید و کار گوشم گفت:ورووجک 

خندیدم و هیچی نگفتم.

اونشبم بالا خره تموم شد و قرار شد هفته آینده ماچهار تا توی یک روز نامزد کنیم


تو اتا قم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم دیدم شهابه

تو اتا قم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم دیدم شهابه


من:بله


شهاب:علیک سلام


من :گیریم که سلام بعدش


شهاب:نفس حالت خوبه چرا پاچه می گیری


من:ببخشید اعصابم خرده حالا زودتر میشه کارت رو بگی


شهاب:هیچی می خواستم بگم نیم ساعت دیگه دم درم 


من باتعجب گفتم:برای چی


شهاب:مگه رزا بهت نگفت امروز قراره چهار تایی بریم لباس برای نامزدیمون بخریم


من:نه بابا رزا رو اصلا این روزا ندیدم که بخواد بهم بگه ...حالا نمیشه من نیام


شهاب با جدیت گفت:نه نمیشه باید بیای


من که دیگه حوصلم سر رفته بود از خونه نشینی از یکطرفم حوصله بحث کردن نداشتم قبول کردم و سریع رفتم یک دوش فوری گرفتم و موهامو همونطور خیس بالای سرم بستم و یک مانتو کوتاه قرمز با شلوار و شال مشکی پوشیدم و کفش های قرمز آل استار مم پوشیدم بر خلاف همیشه یک آرایش ملیح کردم و اومدم از خونه بیرون همین که در رو بستم ماشین شهاب جلو پام ترمز کرد .


اومدم درو باز کنم که خودش از داخل برام باز کرد و من نشستم و هیچی نگفتم


شهاب باخنده گفت:علیک سلام


تا اومدم چیزی بگم خودش سریع تر گفت:آها ببخشید گیرم که سلام کردی چی میشه اونوقت


خندم گرفته بود از اینکه داشت ادامو در میاورد ولی به روی خودم نیاوردم 


شهاب یک نگاه به من کرد و گفت:یادته اولین چیزی که وقتی برای اولین بار همدیگه رو دیدیم بهت چی گفتم


من:سلام


شهاب :بی مزه منظورم بعداز اونه


من بااین که یادم بود ولی به روی خودم نیاوردم و مثلا چنددقیقه فکرکردم و گفتم:داشتی در مورد قرمزی صورت ما نطق می کردی


شهاب باصدای بلند خندید و گفت:خب گفتم وقتی دارین جلوی خندتونو میگیرین خیلی ضایع است


من:خب که چی


شهاب همونطور که ماشین و روشن میکرد گفت:منظورم اینه که الانم جلوی خندتونگیر چون خیلی تابلو 


ایندفعه دیگه واقعت نتونستم جلوی خندمو بگیرم و خندیدم 


من:راستی رزا اینا کجان


شهاب:برای ساعت 6 جلوی پاساژ... قرار گذاشتیم


من:اوهوم


دیگه تارسیدن به پاساژ حرفی بینمون رد و بدل نشد جز صدای موسیقیه بیکلامی که از پخش ماشین میومد 


شهاب:پیاده شو رسیدیم 


من:اومدم 


واز ماشین پریدم بیرون


ساعت تازه پنج و نیم بود و منو شهاب همین جوری تو پاساژول می چرخیدیم که یکدفعه ای شهاب دستمو گرفت و کشید 


من:اِ شهاب چته


شهاب:بیا اینو نگاه کن ببین خوشت میاد 


به لباسی که شهاب اشاره کرده بود نگاه کردم یک لباس آبی فیروزه ای بود که قدش خیلی بلند بودو آستیناشم بااین که بلند بود ولی مدل خنجری بود 


من:برای نامزدی


شهاب»نه اونو که قراره با رزا انتخاب کنید چون میخوایم لباسامون شبیه هم باشه


من:باشه پس برم بپوشمش






شهاب:بروتو ودستشو گذاشت پشت کمرمو و بردم تو مغازه


وقتی لباسو پوشیدم خودم کف کردم از دیدن خودم
چشمام بدجوری بااین لباس ست شده بودو خوشگلم میکرد حتی باسایه قرمزی که زده بودم بازم بهم میومد .
باصدای شهاب به خودم اومدم:نفس جان نپوشیدی؟
من درو باز کردم و گفتم:چرا
شهاب تاچشمش به من خورد چشماش برق زد خوشحال شدم از این که خوشش اومده بود
شهاب:خوشت اومده
من بالبخند گفت:آره
شهاب:خب درش بیار
من اومدم درو ببندم که چشمم به قیمتش که رو آستینش نصب شده بودافتاد سرم سوت کشید شهاب اومد بره سمت فروشنده که آستینشو گرفتم اونم باتعجب برگشت سمتم.
من:شهاب نمی خوامش
شهاب با تعجب بیشتری گفت:واسه چی توکه خیلی خوشت اومده بود؟؟
بااین که هیچوقت برام قیمت لباسا و انواع چیزا مهم نبود ولی بازم دوست نداشتم شهاب همچین پولی برای لباس من بده .باصدای شهاب به خودم اومدم
شهاب:ها نفس ؟چرا؟
من:آخه...
شهاب دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو بلند کرد و گفت:آخه چی
من:قیمتش
شهاب اخماش رفت تو هم و گفت:لباست و در بیارو بیا بیرون
رفتم تو درو بستم شاید دلم لباسرو خیلی می خواست ولی دوست نداشتم شهاب برام اینو می خرید.
داشتم با خودم فکر میکردم که خوب شد شهاب اینو برام نخرید خودم بعدا میو مدم می خریدمش .
وقتی از اتاق پروو اومد بیرون لباس و دست شهاب که اخماش هنوز تو هم بود دادم و از مغازه خارج شد بعداز چنددقیقه شهاب با کیسه ی نایلونی اومد بیرون و رو به من گفت:بفرمایید
باتعجب کیسه رو از دستش گرفتم و ودیدم توش همون لباسه
سرمو که بلند کردم دیدم شهاب داره آروم آروم قدم میزنه از پشت که بهش نگاه کردم یک لحظه دلم ضعف رفت یک تیشرت جذب مشکی پوشیده بود بایک شلوار مشکی .خیلی رنگ مشکی بهش میومد مخصوصا بااون دوتا چشمای چشمک زن مشکیش .وقتی حواسم جمع شد دیدم شهاب خیلی ازم دور شده.حتما خیلی از دستم ناراحت بود .
بااین که آدم مغروری بودم ولی همیشه وقتی تقصیرمن بود میرفتم معذرت خواهی ,دویدم سمتش و دستشو گرفتم و جلوش وایستادم
داشت با تعجب و دلخوری نگام میکرد
من :شهاب!!
شهاب بااخم:بله
من سرموانداختم پایین و گفتم:ببخشید ولی نمی خواستم برای لباسی که می خواستی برام بخری اینقدر پول بدی
سرمو که بلند کردم دیدم داره بالبخند نگام میکنه وقتی نگام و دید لپم و کشید و گفت:خانوم کوچولو من که عصبانی نشدم ازت که معذرت خواهی می کنی فقط دلخور شدم بعدشم چرا همچین فکری کردی که من نباید پول لباستو بدم ؟ها؟
بعداز یک مکث کوتاه گفت:من مثلا قراره شوهرت بشم حالا درسته مصلحتی ولی بالاخره قراره اسمت بیاد تو شناسنامم .فهمیدی
من لبخندی زدم و اومدم تشکر کنم که گوشی شهاب زنگ خورد همین که گوشیش و جواب داد صدای داد خشایار اومد شهابم تلفنشو از گوشش دور کرد و به ساعتش نگاه کرد و زبونشو آورد بیرون و گاز گرفت نفمیدم منظورش چی بود .

به ساعتم که نگاه کردم فهمیدم منظورش چی بود منظورش این بود که کلی دیر کردیم با شهاب بدون هیچ حرفی به طرف پارکینگ راه افتادیم در حالی که صدای خشایار هنوز میومد ولی شهاب بیخیال گوشیش و گذاشته بود تو جیب پیراهنش و منم داشتم ریز ریز میخندیدم


دم در پاساژ که رسیدیم شهاب گوشیش و قطع کرد و به سمت رزا اینا راه افتا دیم خشایار و میدیدم که داره باخنده یک شماره میگیره حدس زدم داره شماره ی شهابو میگیره
وقتی خشایار مارو دید سعی کرد لبخندش و بخوره و اخم کنه ولی موفق نبودو قیافش خیلی خنده دار شده بود .
اونم وقتی قیافه خندون مارو دید خندید و با حرص گفت:نیم ساعته اینجا ییم بعد شما دوتا دارین میخندین
همونجور که داشتیم با خشایار و رزا دست میدادیم شهاب توضیح داد که چون نیم ساعت زود تر رسیده بودن رفتم تا یک دوری بزنن ولی نفهیدن چجوری یک ساعت گذشت.
بالا خره بعداز کلی خنده و شوخی وارد پاساژ شدیم .
منو رزا کنار هم و شهاب و خشایارم پشت سرمون .
همینجوری داشتیم لباسارو دید میزدیم که یک دفعه ای چشمم خورد به یک لباس خیلی ملوس
برگشتم سمت رزا که دیدم داره به همون لباس نگاه میکنه خندم گرفته بود سلیقه منو رزا کی باهم فرق داشت که این دفعه فعه ی دوممون باشه
.
برگشتم سمت شهاب وخشایر که دیدم اون دوتا مشغول بحث سر تیم فوتبال هستن اونقدر بحثشون عمیق بود که متوجه نشدن منو رزا وایستادیم و اون دوتا هم محکم خوردن به ما سرشونو گرفتن بالا که معذرت خواهی کنن که با دیدنن نفس و رزا باتعجب پرسیدن:شماها چرا وایستا دین ؟
رزا که باحالت قهر روشو برگردوندو رفت تو مغازه منم ایشی کردم و رفتم تو مغازه فروشندش یک دختر بلند و خیلی لوند بودوخوش برخورد و با خوش رویی جواب سلاممون رو داد و گفت:جانم بفرمایید
من:میشه دودست از اون لباس پشت ویترنتون به مابدین
فروشنده:کدوم؟
من:اون سمت چپی
فروشنده:باشه چشم الان براتون میارم
همون موقع شهاب و خشایار هم وارد شدن ولی منو رزا انگار نه انگار که اون دوتا آدمن نه سوسک
از دست فروشنده لباس هارو گرفتیم که بریم بپوشیم .
توی آینه به لباس نگاه کردم یک پیراهن دکلته که دقیقا تازیر سینه مشکی بودروش باگلای مشکی پوشیده شده بود وبعد تا بالای کمر نقره ای بود که از کنارش به حالت کشی رفته بود بالا و بایین اون قسمت هم یک تو خیلی کوتاه مشکی بود و بقیه دامنم هم نقره ای بود .هرکی میدیش فکر میکرد سه تیکه است . خیلی شیک بود من که خیلی خوشم اومد.باصدای در چشم از آینه برداشتم و درو باز کردم شهاب پشت در وایستا بود همین که منو دید قشنگ فکش اومد پایین بالبخندی که ازدیدن قیافش رو لبم ظاهر شد ولی سعی در مخفی کردنش داشتم دستمو بردم زیر چونشو دهنشو بستم .شهاب یک قدم اومد جلو و گفت
:بچرخ
توی اون اتاقک کوچیک چرخی زدم و گفتم:خوبه
شهاب:عالیه سلیقه کی بود
من باخم گفتم:وقتی حواست نیست که نمی فهمی همون بهترکه ندونی
شهاب یک تک خنده ای زدو گفت:اِ خب ببخشید دیگه
منم چون دیدم شهاب اونموقع منو بخشید منم بهش یک لبخند زدم که شهاب بالبخند شیطنت باری گفت:نفسی!!!!
من :هـــا
شهاب اخم ظزیفی کردو گفت:ها چیه بی تربیت
من:خب حالا بفرمایید
شهاب دوباره لبخندی زدو گفت:میشه لپت و بوس کنم ؟
من هولش دادم به سمت بیرونو همونطور که داشتم زور میزدم که اونو از اتاق خارج کنم گفت:پروو نشو دیگه
و درو بستم و لباسمو در آوردم هرچند که بدمم نمیو مد بوسم کنه ولی وقتی باخودم کنار اومدهم و فهمیدم اون حس اصلا عشق نبوده ...
باصدای در اجازه ی بیشتر فکرکردن واز مخم گرفتم و رفتم بیرون بعداز این که لباسارو خریدیم رفتیم توی یک کافی شاپ و یکذره خستگی در میکردیم که گوشیم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم دیدم سپهره لبخند زدم وجواب دادم:سلام عجیجم چطوری
سپهر:سلام خواهری جونم چطوری خوشمل داداش
وقتی داشتم حرف میزدم داشتم به شهاب نگاه میکردم وقتی صدای سپهرو شنیدیک نفس کشید و اخمش و که باکلمه عزیزم من توهم کرده بود و باز کردو وقتی سپهر گفت خواهری یک لبخند زد
سپهر:خب عروس خانوم خوبی؟خوشی ؟سلامتی؟شهاب خوبه؟رزا خوبه؟اون پسره که رزارو گرفته اسمش چیه؟
من:واااای سپهر چقدر فک زدی !ممنون هممون خوبیم اسم اونم خشایاره

بعداز یکم صحبت بااسپهر گوشی رو قطع کردم و روبه جمع گفتم سپهر سلام رسوندو اون سه تاهم گفتن سلامت باشه


وقتی شهاب منو دم در رسوند به سمتش برگشتم و گفتم:ممنون
شهاب:خواهش می کنم
وقتی رفتم تو دیدم خونه سوت وکوره حدس زدم همه خونه مامان بزرگ هستن
وقتی رسیدم تو اتاقم لباسارو در آوردم و گذاشتم توی جالباسی کفشای نقره ای و مشکی که خریده بودمم گذاشتم توی کلکسیون کفشام و لباسام و سریع در آوردم و گرفتم خوابیدم شانس آوردم شام و با بچه ها خورده بودم وگرنه کی حال داشت بره خونه مامان بزرگ .داشت خوابم میگرفت که یک دفعه ای یادم اومد که برای شهاب کت و شلوار نخریدیم .سریع بلند شدم و زنگ زدم یه شهاب بعداز سه تا بوق جواب داد
شهاب:بله؟
من:سلام شهاب
شهاب:اِ نفس تویی
من:مگه شمارم سیو نیست
شهاب:چرا ولی چون پشت فرمون بودم دیگه به صفحه اش نگاه نکردم. حالا جانم بفرمایید
من:شهاب تو و خشایار که کت و شلوار نخریدین امروز
شهاب خندید و گفت:باهوش خانوم از یک پاساژلباس زنونه فروشی که نمی شه کت شلوار خرید .
من:اِ راست میگی !خوب حالا می خوای چی کار کنی؟
شهاب:نگران نباش منو خشایار یک جایی رو میشناسیم میریم از ش میخریم
من:باشه پس فعلا بای جوجو
شهاب خندیدو گفت:خوبه تو جوجویی نه من و بعد دوباره خندیدو گفت:بای
و گوشیشو قطع کرد


*****
مامان:نفسم پاشو مامانی
من:....
مامان:نفس جون پاشو الان وقت آرشگات میره
من با حواس پرتی گفتم:آرایشگاه واسه چی؟
مامان خندیدو گفت:مثل اینکه نامزدیدتِ ها
مثل برق گرفته ها نشستم روتخت و گفتم:اِ اِ راست میگیا
مامان بلند خندید و گفت:بیچاره شهاب
تا اومدم غر بزنم
مامان:خیله خوب خوش به حال شهاب حالا هم بدو برو حموم که الان رزا پیداش میشه
دیگه از ترس رزا هم سریع از جا پریدم و رفتم سمت حموم .باورم نمی شد که امروز نامزدیم بود اونم بامردی که یک زمانی فکر میکردم مثل دخترای 15ساله در یک نگاه عاشقش شدم ولی بعدا باز دوباره فهمیدم فقط یک علاقه نسبی بود می خوام نامزدی کنم ولی نمی خوام زندگی مشترک داشته باشیم ...می خوام ازدواج کنم......

سریع از حموم زدم بیرونو موهامو یک شونه کردم که زیر دست آرایشگراگره نخوره .بعدسریع یک مانتو کتون کوتاه و یک شلوار مشکی و شال مشکی سرم کردم و کفشامم یک جفت کفش کتونی مشکی برداشتم و از اتاق زدم بیرون دیدم رزا باقیافه اخمو داره نگام میکنه
من:سلام غر نزن دیگه آمادم
رزا:این چیه پوشیدی؟
به قیافه خودش نگاه کردم یک مانتو آبی کوتاه پوشیده بود و یک شلوار لی یخی ویک شال آبی هم سرش بود
من:میشه بپرسم الان تیپ من باتو چه فرقی داره
رزا:راست میگی ببخشید یک خورده عصبی ام
من:اوه حالا چرا عصبی
رزا:تو از هفت دولت آزادی من که می خوام واقعا ازدواج کنم
من بالحن شیطنت باری گفتم:رزا جون الان فقط نامزدی ها لازم نیست بری زیر یک سقف زندگی کنی
و بعداز اتمام حرفم شروع کردم به دوویدن به سمت درو همونجور پابرهنه رفتم بیرون که خوردم به یکی یک نگاه سریع انداختم دیدم شهاب داره باتعجب نگام میکنه منم سریع رفتم پشت شهاب رزا هم دنبالم داشتیم دور شهاب می چر خیدیم که یک دفعه خشایار رسید و رزا رو گرفت شهابم منو .رزا داشت تقلا میکرد که بیاد منو بزنه منم داشتم می خندیدم
خشایار:دِ بس کنید دیگه خیر سرتون امروز نامزدیتونه
من:خب منم داشتم به رزا همینو می گفتم

رزا یک جیغ زد منم دوباره خندیدم


باشهاب توی ماشین نشسته بودیم که شهاب باخنده گفت:چه آتیشی سوزونده بودی که مجبور شدی پابرهنه فرار کنی تو کوچه
من ریز خندیدم و گفتم:هیچی رزا گفت عصبیه منم گفتم واسه چی اونم گفت من از هفت دولت آزادم اون که می خواد واقعا ازدواج کنه منم گفتم حالا فعلا لازم نیست برن زیر یک سقف که از الان عصبیه
وبعداز اتمام حرفم شروع کردم به خندیدن شهابم خندید
من:شهاب؟
شهاب:جانم؟
من:تو تاحالا قبل از ماجراها که مجبور شدیم اینجوری ازدواج کنیم تاحالا به عاشق شدن فکر کرده بودی؟
شهاب:میشه اول تو بگی!
من:مسخره است ولی فقط تو این ازدواج مایک مورد اشکال پیدامیکنه
شهاب:متوجه منظورت نمیشم
من:من همیشه از راهنمایی دوست داشتم یک ازدواج صوری بکنم و بعد عاشق بشم الان اون ازدواج صوری هرو کردم ولی قرار نیست عاشق بشم
شهاب خندید و گفت:من قبل از آشناییم باسروناز بیشتر فکرو زکرم روی این بود که یک همسرخوب انتخاب کنم ویک زندگی خوب داشته باشم ولی بعداز اون ماجرا دورهرچی زن و دوست دختربود و خط کشیدم تااین که باتو آشناشدم والانم درخدمتتون هستم
من:شهاب میشه اگه یک روزی دوست داشتی جریان سرونازو برام تعریف کنی
شهاب:باشه حتما راستی نفس من دوروز مرخصی گرفتم قرار بذارین این داستان و تعریف کنید
من خندیدم و گفتم باشه
شهاب منو جلو آرایشگاه پیاده کرد و آروم خم شدو لپم و بوس کرد
خندیدم و گفتم دیوونه وبعد درو باز کردم و رفتم بیرون رزا هم همون موقع از ماشین پیاده شدو باهم رفتیم تو .
آرایشگرهم چون دوستای مامان اینا بودو مارو میشناخت حسابی تحویلمون گرفت و بعداز این که منو رزا سفارش کردیم شبیه هم باشه و لباس و بهش نشون دادیم اونم سرشو به عنوان باشه تکون دادو شروع کرد اول موهای رزارو اتو کشیدن چون موهای من که لخت بودو احتیاج نداشت وقتی موهای رزا رو اتو کشید و بعدش شروع کرد به آرایش کردنمون بعداز آرایش هم موهامونو درست کرد یه شش ساعتی زیر دستش بودیم
خانوم آرایشگر:بفرمایید عروس خانوما برین لباساتونو بپوشید بعد بیاین اینجا تا خودتونو ببینین منو رزا هم مثل این دخترایحرف گوش کن رفتیم لباس بپوشیم واصلا هم به هم نگاه نکردیم که بفهمیم چجوری درست شدیم وقتی لباس و پوشیدم رفتم اول جلوی آینه وایستادم دهنم افتاد زمین خیلی خوب شده بودم بااین مدل مو وآرایش و لباس سایه نقره ای خیلی به چشمام میومد و موهام هم رو کشیده بودو حلقه حلقه بالا ی سرم به حالت شلوغ درس کرده بود و یک گل کوچیک نقره ای هم زده بود به سرم خیلی خوب شده بودم وقتی در اتاق و باز کردم همزمان رزا هم اومد بیرون همه سرا به سمت ماچرخید و یک لحظه تمام آرایشگاه و سکوت گرفت بعدش صدای سوت و دست به رزا که نگاه کردم انگار خودمو فقط باچشمای قهوه ای و موهای تیره تر میدم یک لحظه چشمام پراز اشک شد رزا هم...

همدیگرو بغل کردیم که خانوم آرایشگر بامهربونی دستشو گذاشت رو شونه ماو گفت:اِ گریه نکنین که تمام زحمتای ما از بین میره ها خوشحال باشین
منو رزا یک نگاه بهم کردیم و خندیدیم
همون موقع زنگ در و زدن و یکی از شاگردا آیفونو برداشتو بعد بالبخند به ما گفت:شوهراتون اومدن
اول مرضیه خانوم -خانوم آرایشگر-رفت تا از شهاب و خشایار انعام بگیره بعد منو رزا باهم رفتیم بیرون وقتی شهاب و دیدم یک لحظه هنگ کردم فوق العاده شده بود توی اون کت و شلوار توسیش موهاشم یک وری ریخته بود تو صورت اونم قفل بود تو صورت من جالب اینجا بود که همین اتفاق برای رزا و خشایار هم افتاده بود .
فقط نفهمیدم چی شد ولی رفتم سمت شهاب و دستامو دور کمرش حلقه کردم .اونم بغلم کرد و کنار گوشم و بوسید بهش نگاه که کردم دیدم چشماش مثل من خیسه باصدای مرضیه خانوم به خودمون اومدیم:بابا بس کنید دیگه همه دارن نگاتون میکنن
به سمتش که برگشتیم دیدیم داره گریه میکنه بقیه از از پشت شیشه های آرایشگاه نگاه میکردن و گریه می کردن
به رزا اینا هم که نگاه کردم دیدم چشمای رزا هم خیسه ولی خشایار نه
بالاخره بعداز بدرقه آرایشگر سوار ماشین شدیم .
شهاب دست منو گرفت و گذاشت رو پاش منم هیچی نگفتم اونم در سکوت رانندگی میکرد که سی دی رو عوض کرد ویک آهنگ مشخص گذاشت که بیشتر شبیه یک متن بود تا شعر اینجوری بود:
خداحافظ نگووقتی...
هنوز درگیر چشماتم
خداحافظ نگو وقتی...
تا هرجا باشی همراتم
تواون گرمای خورشیدی ..
که میره رو به خاموشی
نمی دونی چقدر سخته...
شب سرد فراموشی
شبی که کوله بارت رو
میون گریه می بستی
یه احساسی به من می گفت
هنوزم عاشقم هستی

همون موقع رسیدیم باغ


خیلی جالب شده بود دوتا عروس با لباسا و آرایشا یک شکل و باقیافه های نسبتا شبیه بادوتا داماد باکت و شلوار یکسان
خلاصه بعداز این که به تمام مهمونا خوشآمدگفتیم رففتیم سرجامون نشستیم یک چیز خیلی جالب که خیلی فکرمنو به خودش مشغول کرده بود این بود که رها و رامین اومده بودن ولی خاله مرجان و عمو امیر نیومده بودن . همینجوری داشتیم با شهاب حرف میزدیم که یکدفعه یک شاخه گل رز قرمز جلو صورتم گرفته شد باتعجب برگشتم دیدم سپهره باخوشحالی بلند شدم وهمدیگرو بغل کردیم بعداز اینکه از بغل سپهر اومدم بیرون دیدم شهاب داره بالبخند نگامون میکنه وقتی دید من از بغل سپهر اومدم بیرون شهابم بلند شد و باهاش دست داد .
سپهر همونجور که دست شهاب تو دستش بود با صورت جدی و صدای خیلی محکم گفت:آقا شهاب اصلا دوست ندارم یک روز فقط یک روز نفس و رزا ناراحت باشن امیدوارم منظورمو درک کرده باشین
شهاب بالبخند اطمینان بخش و محبت آمیزی گفت:خیالت تخت سپهر جان
سپهر یک لبخندی زد و شهاب و بغل کرد و دم گوشش جوری که من نشنوم گفت:شهاب توروخدا مراقبش باش نفس ضربه خوردست منم خیلی دوسش دارم فقط ازت می خوام مراقبش باشی
شهاب:خیالت جمع مثل تخم چشمام ازش مراقبت می کنم
وقتی چشمای سپهرو نگاه کردم دیدم پراز اشکه
من:سپهر!!
سپهر:جانم عزیزم؟
من پریدم بغلش و دیگه واقعا گریه کردم لرزش شونه های سپهرهم حس میکردم یکدفعه ای دیدم سپهر سرشو بلند کرد به پشت سرش که نگاه کردم دیدم رزا باگریه دستشو گذاشته رو شونه سپهر سپهرم برگشت ورزارو بغل کرد صدای هق هق منو رزا و سپهر کل فضای خونه رو پر کرده بود ...
باصدای یکی همه سرا به سمتش برگشت رها و رامین باچشمای اشکی جلومون وایستاده بودن
رها:رزا نفس سپهر آقاشهاب و آقا خشایار می خوام از همتون معذرت خواهی کنم جلوی همین جمع که میبینین .
وتو سپهر که همیشه مثل یک برادر مواظب نفس و رزا بودی و باناراحتی اونا ناراحت میشدی پس باید به همون اندازه ازت معذرت خواهی کنم ..
نفس واقعا ازت معذرت می خوام ولی باورکن قصدم این نبود که داغونت کنم ولی...واقعا نمی دونم ولی چی ولی اینو بدون مامان بابا که از خجالتشون نیومدن چون تمام نقشه ها زیر سر اونا بود الانم منو رامین اومدیم که هم هدیتونو بدیم هم معذرت خواهی کنیم و بگیم ما دیگه اینجا زندگی نمی کنیم واومد جلو پیشونیم و بوسید و همون موقع هم چند قطره اشک از چشماش اومد بیرون رامینم از رزا معذرت خواهی کرد اونم گریه میکرد بعد رامین با خشایار دست داد و رها هم باشهاب .
رها و رامین داشتن میرفتن که من گفتم:رها!
رها باچشمای اشکی برگشت و گفت:جانم دختر خاله
یه لبخند نصفه نیمه زدم و گفتم اگه منو رزا ازتون بخوایم همه چیزو فراموش کنین و همین جا بمونین چی ؟قبول می کنین؟
رامین و رهایک لبخند غمگین زدن و گفتن:ینی میشه مثل برادرتون پیشتون باشیم
من اومدم جواب بدم که صدای محکم شهاب اومد که گفت:چراکه نه خوشحال میشم توی نامزدیم برادرای همسرم هم باشن
من یک نگاه باتشکر بهش انداختم و رها و رامین هم سرشون زیر بود داشتم میومدن سمت ما که سریع وایستادن و رفتن سمت بابا و عمو که باچشمای اشکی داشتن این صحنه رو تماشا میکردن رها و رامین وقتی رسیدن جلوشون سریع خم شدن و رها دست بابا رو بوسید و رامینم دست عمو معین بااین کارشون جمع دست زدن و هق هق منو رزا بیشتر شد .
سینا از بین جمعیت اومد بیرونو گفت بابا بس کنین این فیلم هندی رو بیاین آهنگ بذارین
و رفت سمت ضبط و آهنگ گذاشت فقط نمی دونم چرا سینا چشماش اشکی بود
ما چهار تاهم رفتیم سمت جایگاهمون و نشستیم که شهاب گفت نفس پاشو برو با رها برقص

بادهن باز نگاش میکردم که یک لبخند زد و گفت:من بی غیرت نیستم ولی آدم شناس خوبی هستم رها و رامین پسرای بدی نیستم و واقعا همونجور که میگن مثل خواهراشون دوستتون دارن حالا هم بلند شو برو که داره بانگرانی نگات می کنه وقتی من بلند شدم رزا هم بلند شد داشتم باخودم فکر می کردم چقدر طرز فکر کردن این دوتا دوست شبیه همه وقتی رفتم سمت رها و گفتم بیا برقصیم چشماش برق اشک زد و باهم رفتیم وسط فقط دیدم سپهر خشایارو شهاب وگرفت و برد یک گوشه

داشتم به رقص رها و نفس نگاه می کردم و داشتم فکر میکردم که چقدر سپهر نفس اینا رو دوست داره که باصدای سپهر سرمو گرفتم بالا و بهش لبخند زدم اونم باچشمای غمگینش بهم لبخند زدو گفت:شهاب جان میشه لطف کنی یک لحظه بیای بیرون
من:باشه حتما الان میام
بلند شدم و دنبال سپهر راه افتادم دیدم خشایارم روی یک صندلی نشسته منم کنار خشایار نشستم و سپهرم جولومون نشست به چشمای غمگینش نگاه می کردم که سپهر شروع کرد به حرف زدن که ای کاش اون حر فارو نمی زد
سپهر:ببخشید فقط من میشه مخاطبم یک نفرتون باشه اینجوری راحت ترم
منو خشایار سرمونو به علامت توافق تکون دادیم و سپهر اینجوری شروع کرد:ببین شهاب من حدودا از هشت سال پیش این دوتارو میشناسم و همیشه به چشم دوتا خواهرم بهشون نگاه کردم و حالا هم خوشحالم که باشما ها ازدواج کردن چون میدونم دوتاییتون دوسشون دارین.
شهاب من از طرز ازدواج تو و نفس خبر دارم ولی بازم می خوام مواظبش باشی ازت خواهش میکنم!
من دیگه کم کم داشتم نگران میشدم این چرا اینجوری حرف میزد بااین که چند جلسه بیشتر ندیدمش ولی خیلی ازش خوشم اومده بود
سپهر:ببینین من یک خواهش دارم ازتون
من:چیه
سپهر سرشو انداخت پایین و گفت:میشه عروسیتونو زود تر بگیرین !
من:واسه چی
سپهر:می دونم خواسته نسبتا معقولی نیست ولی خیلی دوست دارم خواهرامو توی لباس عروس ببینم
من بانگرانی گفتم:واسه چی مگه می خوای جایی بری
سپهر یک لبخند غمگین زد و گفت:معلوم نیست شاید
من:کجا
سپهر:اون دنیا
من که کپ کردم و نتونستم چیزی بگم ولی خشایار بلند شد داد زد:چــــــــــــــــــی؟
سپهر:هیس آروم تر حالا من که نمردم
من داشتم باخودم فکر میکردم چطور میشه پسری به خوبی و خوش قلبی و مهربونی اون باید بیمار بشه !به سختی دهنمو باز کردم و با ضعیف ترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم:مشکلت چیه
سپهر:قلب
من:وااای
سپهر خندید ولی خنده ای که از صد تا گریه بدتربود
من:سپهر تو باید خوب بشی فهمیدی وگرنه نفس داغون میشه میدونم که دوست نداری داغونی خواهرتو دوباره ببینی نه
سپهر سرشو انداخت زیر و گفت:نه دوست ندارم ولی شهاب خشایار خواهش می کنم مواظبشون باشین
این حرفو که سپهر زد من برای اولین بار اشک خشایار و دیدم منم بغضم گرفته بود .
نفمیدم چی شد فقط توی یک لحظه فهمیدم که سپهر افتاد
خشایار:سپــــــــهر
همون موقع صدای نفس اومد که گفت:شهاب سپهری داداشی کجایین بیاین دیگه
من:نفس سریع برو تو سرما می خوری ماالان میای...
ولی خیلی دیر شده بود چون نفس بارنگ شبیه گچ دیوار داشت به سپهر نگاه میکرد همون موقع صدای آنبولانسی که خشایار صداکرده بود اومد
بعدشم نفس یک جیغ کشیدو غش کرد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 6 - Meteorite - 09-08-2014، 0:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان