09-08-2014، 0:38
توی اون موقعیت واقعا نمی دونستم به نفس کمک کنم یا به رزا که شوک زده دم در هال وایستاده بودو خشک شده بود یا....
خشایارم با سپهر رفته بود
سپهر...وای الهی بگردم چقدر این پسر خوب بود چقدرهمه دوسش داشتن خداکنه حالش خوب بشه وگرنه مطمعنا کار هیچکس که به بیمارستان نکشه کار رزاو نفس صددرصد به تیمارستان میکشه
سریع نفس و بردم رو کاناپه گذاشتم و رو به رها گفتم یک آب قند بهش بده خودمم سریع رفتم جای رزا هرچی صداش کردم جواب نداد کاملا مشخص بود که شوک زده شده .
***
یک هفته گذشته بود دوروزش و که نفس و رزا و زیر سرم بودن سینا و مامان باباشم اصلا بیمارستان نیومده بودن اون جوری که من از خشایار شنیدم رفتن مشهد پیش امام رضا بقیه هم که ووعضشون خیلی خرابه اصلا باورم نمیشد که این پسراینهمه برای همه عزیز باشه .
بابا جون و بابای رزا که حداقل پنج کیلو وزن کم کرده بودن و صورت همیشه شیش تیغشون الان انبوه یش بود و زیر چشماشون گود افتاده بود مامان جون و مامان رزاهم دست کمی از اونا نداشتن رها ورامین و خاله مرجان و آقای امیری هم خیلی ناراحت بودن رزاو نفسم که توی این یک هفته به غیراز اون دوروزی که تمام مدت زیر سرم بودن حداقل سه بار ِ دیگه هم رفتن زیر سرم .
نفس ورزا اصلا غذانمی خوردن واز بیمارستانم خحتی یک بارم خارج نشده بودن و تمام مدت پشت در اتاق سپهر نشسته بودن و فقط به زور منو خشایار یک ذره کیک و آب میوه میخوردن .خود سپهرم که توی سی سیوبود.
یک چیزی که واقعا اعصابمو بهم میریخت این بود که هیچ کاری نمی تونستم برای رزا و نفس انجام بدم .باصدای خش دارنفس به خودم اومدم
نفس:شهاب
من:جانم
نفس:ش...شب...شب نامز...نامزدی س...سپه....سپهر چی...می گ...چی می گفت
من:نفس آروم باش وگرنه نمی گم
نفس درحالی که چشماش پراز اشک بود سرشو محکم چندبار تکون داد و گفت:نه حالم خوبه توروخدا...توروخدا فقط بگو ...بگو اون شب..اون شب سپهر بهت ...بهت چی می گفت
من سرمو انداختم پایین و فقط گفتم :می گفت مازودتر عروسی بگیریم چون می خواد عروسی خواهراشو ببینه
حرفم که تموم شد رزا شروع کرد به گریه کردن ولی نفس داشت نگام میکرد توی اون دوجفت چشم آبی هیچی نبود نه غصه نه ناراحتی نه گنگی نه هیچی انگار دارم به دوتا شیشه نگاه می کنم
خشایار:شهاب من رزارو می برم بیرون الان میان یک چیزی بهمون میگن
من فقط سرمو تکون دادم
من:نفس نف...
یکدفعه ای چشمای نفس بسته شد و دوباره غش کرد...
***
بیست روز بعد:
یاد اونروز می افتم که نفس دوباره غش کرده بودو منم بالای سرش نشسته بودم خشایارم به زور رزا رو برد خونه یکدفعه ای در اتاق و زدن و یک پرستار اومد تو
منبلند شدم:سلام
پرستار :سلام خوب هستین
من:ممنون مرسی
پرستار:راستش جناب..
من:راد هستم
پرستار:بله جناب راد راستشو بخواین تمام پرستارا یک مقدار پپول روی هم گذاشتن و براتون دسته گل خریدن
همون موقع یک دسته گل فوق العاده شیک و بزرگ که معلوم بود کلی قیمتشه آوردن گذاشتن توی اتاق
من باتعجب و نگرانی پرسیدم:برای چی؟؟؟
پرستار:آخه راستشو بخواین حرف خانوم شما بااون خانوم دیگه که فکرکنم خواهرشونه توی کل بیمارستان پیچیده که این دوتا اینقدر برادرشونودوست دارن
من:سپهر برادرشون نیست
زن باتعجب خیلی زیاد پرسید:برادرشون نیست
من:نه سپهر یک دوست خیلی خوب برای نفس و رزاِ
پرستاردستشو گذاشت رو دهنش و با بغض گفت:وااای چه قشنگ
من:حالا این دسته گل برای چی هست
پرستار:آخه به خاطر وظعیت ورژانسیه آقای علی خانی_سپهر_وسنشون رفته بودن جزواولین نفرات انتظاربرای اهدای قلب و الانم یک موردِضربه مغزی اومده بیمارستان ماو وقتی حال خانوم شماو خواهرشون رو دید اجازه اهدا داد و فردا هم دکترمیرضایی(بچه ها دکتر میرضایی واقعیه و یکی از بهترین دکترهای قلب مشهد هست ولی اینجا حالا زدم تهران)ایشون رو عمل کنن
من از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم فقط خیلی سریع پرسیدم:ببخ...ببخشید الان...الان دکت...دکتر میر..دکتر میرضایی هستن
پرستار که از استرس و خوشحالیه بی حدو اندازه من خندش گرفته بودگفت:متاسفانه امروز مطب هستن فردا میان بیمارستان
اون روز وقتی نفس بهوش اومد اولین چیزی که گفت
نفس:سپهر...
من:آروم باش خانومم برات یک خبر خوب دارم
نفس:چـــی؟
من:برای سپهر یک قلب پیدا شده
نفس:واقعاااا؟
من:آره عزیزم فقط تورو خدا تو آ....
من:وا نفس دیگه چرادداری گریه می کنی
نفس:باورم نمیشه شهاب دارم از خوشحالی پر در میارم!
من:میدونم عزیزم ولی به خودت مسلط باش. راستی دیدی پرستارا برات چه گلی آوردن
نفس :برای من؟؟؟
من:برای تبریک آوردن که برای سپهر یک قلب پیدا شده و...
نفس:آهان
نمی دونم چراولی حس کردم نفس ناراحته برای همین ازش پرسیدم
من:نفس چراناراحتی
نفس:نه چراباید ناراحت باشم عزیزترین کسم که فکرمی کردم داره میمیره الان حالش خوبه دیگه چی تواین دنیابرام ارزش داره
حرفاش خیلی ناراحتم کردولی یکی انگارازدرونم داشت داد میزدو میگفت این حرفاازته دل نمیزنه و ازیک چیزی ناراحته برای همین گفتم
-مطمعنی
نفس:آره
من:باشه هرجورمیلته
نفس سرشو چرخوندو به گلانگاه کردو گفت:گلای نازیه گفتی کی آورد
من:یک پرستارگفت ازطرف تمام پرستاراست
نفس:جوون بود
می خواستم بپرسم چه ربطی داره که حس بدجنسیم گل کردو برای همین بالبخند گفتم
-کی؟
نفس:دسته گلا.خب پرستاری که اینو آورددیگه
من:آره جوون بود
نفس:بعدابهم نشونش میدی؟
من:آره حتما چطور
نفس:آخه میخوام ازش تشکرکنم
من:نمی خواد من خودم حسابی ازش تشکر کردم
باخودم داشتم غرغر میکردم:اه اه اه روشم اونوره نمی تونم ببینمش
باصدای نفس به خودم اومدم
نفس:شهاب به چی فکر میکنی
من:به هیچی خانومی
نفس سرشو گذاشت روشونم و چشماشو بست می خواستم بگم بریم خونه که دیدم خوابش برد
رزا:خوابیده
من:آره
رزا:حقم داره نفس همیشه برعکس من خیلی میخوابیدولی توی این یک ماه اصلا نخوابیده
من:خودتوهم حالت بهتراز نفس نیست
رزاسرشوانداخت پایین و باصدای لرزونی گفت:همیشه سپهربرای هممون عزیزبوده مخصوصا برای منو نفس خیلی دوسش داشتیم ولی هیچوقت فکرشونمی کردیم که اینقدر بیماریش مارواز پابندازه
همون موقع صدای لرزون نفس اوومد که همونجورکه سرش روشونم بودگفت:ینی هیچوقت به نبودنش فکر نمیکردیم همیشه سپهر مثل کوه پشت سرمون بود هیچوقت تنهامون نذاشت اون موقع ها که داشتیم براش خاطراتمونو تعریف میکردیم اون بهمون شعارداد که هیچوقت اعتراف نکین و گفت و نمی دونست این جمله مثلا کوتاه چه نیرویی بهمون وارد کرد...
احساس کردم بلوزم داغ شده نگاه که کردم دیدم نفس داره آروم آروم گریه میکنه رزاهم که دویدو رفت توی محوطه باز بیمارستان
خشایار:نمی دونم اشک این دوتا خواهر کی میخواد بند بیاد
من:واقعا روی هرچی خواهربرادرتنی رو از پشت بستن
خشایار:نفس کجاست؟
من:اونم پشت سر رزا رفت
خشایار:نمی خوای ببریش خونه
من:نمیاد
خشایار:حالاکه خداروشکر عمل سپهر به خیر گذشته و دکترا خیلی بهش امیدوارن
من:نمی دونم والاّ حالا دوباره بهش میگم
همون موقع دکتر سپهر از یکی از اتاقا اومد بیرونو تا مارو دیدیک لبخند بهمون زدمن و خشایارم شیرجه رفتیم طرفش طفلک دیگه عادت کرده بود
من و خشایار باهم سلام کردیم
دکتر:سلام خسته نباشین
منو خشایار خندیدیم و من گفتم:به همچنین دکتر دکتر حال این مریض ما چطوره
دکتر لبخندی زد و گفت:واقعا عالیه خداروشکر تااین جا هیچ مشکلی نبوده راستی شماها خیلی برادر زناتونو دوست دارین
من لبخند زدم و گفتم:دکتر اولا اون دوتا خواهر نیستن و دختر خاله و دختر عمو هستم و بعدشم اصلا سپهر جان برادرتنی اونا نیست
دکتر بادهن نیمه بسته داشت نگام می کرد:ینی باورکنم که هنوزم اندقدر جونامون بااحساس هستن که برای یک قربیبه چندبار برن زیر سرمو سی روز تمام پشت دراتاقش بشینن واینجوری گریه کنن
خشایار
:بله جناب دکتر سپهر برادرشون نبود ولی از یک برادرم براشون برادرتر بود وهمیشه پشتشون بود کاری که شاید خیلی از برادرای تنی برای خواهراشون انجام نمی دن
دکتر بالبخندی که هم توش تعجب بود هم تحسین سرشو تکون دادو گفا:عجب..
.من:نفس به خدا تا نخوابی نه دراروباز میکنم نه میذارم بری
نفس طقریبا جیغ کشید:شـــــهاب
من:هـا؟
نفس:بذار برم دیگه اه
من:نه خیر نمیشه تواین یک ماهه روی هم 15ساعتم نخوابیدی
نفس:بابامن که یک روز درمیون زیر سرم بودم
من:اولاخودت داری میگی زیر سرم دوما خوابیدن نه بیهوش شدن حالاهم من این حرفا حالیم نمیشه بروتواتاقت بخواب
نفس:ولی قول بده وقتی بیدارشدم بریم
من:باشه راستی نفس...
نفس:بله؟
من:اگه منم یک روزی مثل سپهر بشم همینقدر عذاب میکشی
نفس:اولا زبونتو گاز بگیر بعدشم تو سپهر هیچ فرقی برام ندارین
ناراحت شدم شاید انتظارداشتم بگه معلومه شهاب جان اگه خدایی نکرده زبون لال زبونم لال برات اتفاقی می افتاد من دیگه زنده نمیموندم.
ازافکارخودم که شبیه پسرای 15ساله بود خندم گرفته بود و روبه نفس گفتم:باشه حالا توهم بدوبرو بخواب
نفس:باشه ولی زود بیدارمیشما
من سرمو تکون دادم درصورتی که میدونستم امشب نمیریم بیمارستان چون به احتمال صددرصد نفس تا فردا می خوابه
نفس داشت از پله ها بالا میرفت که روبه من گفت:توکجا می خوابی
من:همینجارو کاناپه
نفس اخم کردو گفت:برو گمجو بیشعور پاشو بیا تو اتاق من
من:مطمعنی؟
نفس:آره پاشو بیا حوصله کل کل ندارم
و بدون توجه به من به سمت بالا حرکت کرد
من:نفس میتونم برم تواتاق مامانت اینا ها اگه ناراحت میشی
نفس:اوهوکی چه خوش خیال دراتاقشون قفله
من:اِ
نفس:آرهههههه!
خندیدم و وارد اتاق نفس شدم تختش دونفره بود جالب بود اون دفعه که اومدم تو اتاقش به اینش توجه نکردم یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:چرا تخت دونفره؟
نفس همونجور که داشت خمیازه می کشید گفت:زیرا...
من:ها؟
نفس:میگم زیرا ..به دلیل اینکه..
من:آها الان کاملا متوجه شدم عزیزم نمی خواد بااین خستگیت بیشتراز این برام توضیح بدی
نفس سرشو تکون دادو گفت:دیگه چیکار کنم بعداز عمری ازم یک سوال کردی باید یک جواب کامل بهت بدم یانه
من:ینی رو که نیست
نفس:پس چیه؟
من:دختر مگه تو خوابت نمیاد خب بگیر بخواب دیگه
نفس:جناب راد
من:بفرمایید دخترم
نفس خندش گرفته بود ولی سعی میکرد پنهونش کنه و مثل همیشه هم ناموفق بود
نفس:خب بیا بخواب دیگه
من باتعجب:کجا؟
نفس:پنت هوس خونه علی شجاع
من:اِ باشه حتما میرم فقط راش دوره
نفس:هه هه خندیدم نمکدون بابا شهاب مسخره بازی در نیار دیگه ببین تختم دونفرست خب تو اون ور میخوابی من اینور اوکی
من:ماکه هستیم شماکی؟
نفس:شـــــــــهاب
من دستامو بردم بالا و گفتم:آقا من رسما قلط کردم باشه اومدم
و شیرجه زدم تو تخت خواب و یک گوشش خوابیدم ولی به پنج دقیقه نرسید که وقتی نفس خوابش برد قلط زدو تمام تخت و گرفت حالادرک میکردم چرا تخت دونفره تو اتاقشه .
آروم یک ذره دست و پاهاشو بردم کنارو خودمم اومدم به سمت وسط تخت و همینجوری داشتم فکر میکردم ولی فکرام به علط خستگی زیاد فاطی پاتی بودو هیچی نفهمیدم و حدودا پنج دقیقه بعداز نفس منم خوابم برد
نفس
چشمام و که باز کردم احساس کردم دستم روی یک چیز نبض داره با تعجب سرمو بلند کردم که دیدم دستم رو گلوی شهابه و پاهامم روی شکمشه
داشتم باخودم فکر میکردم که من و شهاب الان واسه چی اینجاییم که یادم اومد و آروم بلند شدم که شهاب بیدار نشه .
شهاب چون لب تخت خوابیده بود باید خیلی آروم از روش رد میشدم..
داشتم رد میشدم که یک دفعه ای صدای شهاب بلند شد که گفت:ببخشییید!!!
من چون سرم اونور بود ترسیدم و یک نیمچه جیغی زدم و دستمم لیز خورد افتادم روی شهاب .
سرمو که بلند کردم دیدم شهاب داره باخنده نگام میکنه یک اخم به همراه یک قاشق چایی خوری چشم غره بهش رفتم و خواستم بلند بشم که شهاب کمرمو گرفت و با خنده گفت:
-کجا ؟بودین حالا خانوم امیری
من:ممنون جناب راد بیشتراز این مزاحمتون نمیشم
شهاب:اختیار دارین شما مراحمین
من:اون که صدالبته مگه شک داشتین جناب راد
شهاب: بر منکرش لعنت..!راستی نفس می دونستی خیلی بد می خوابی کلی کتک خوردم ازت
من:آره میدونم
شهاب:خب اگه اینجوریه که من بدبختم له و لورده میشم زیر دست و پای تو
من:شما لازم نکرده منو تحمل کنین
شهاب خندید و فشار دستاشو دور کمرم بیشتر کردو بالبخند بدجنسانه ای گفت:مگه بهت نگفتم که مامان و مامانت دستور دادن تا وقتی بچه دار نشدیم باید بریم توی یک خونه ای که فقط یک اتاق داشته باشه
من طقریبا جیغ زدم:چـــــــــــی؟
شهاب:کر شدم دیوانه چی نداره
من:ینی چی ؟ چرا
شهاب خندید و گفت مثل اینکه خشایار و رزا کخ ریختن و یک جوری به اینا گفتم که چون منو تو زیاد باهم دعوا میکنیم باید خونمون یک اتاق داشته باشه
من:آخ اگه من دستم به اون رزای بیشعور نرسه می دونم چی کارش کنم
شهاب با قیافه خیلی جدی گفت:ولی یک راه داریم که از این بلای آسمانی زود تر خلاص بشیم
باچشمای پراز سوال بهش نگاه کردم و گفتم:چی؟؟؟
شهاب:اینکه به شرطشون عمل کنیم
من:چه شرطی؟؟
شهاب با لحن جدی ولی چشمای خندون و شیطون گفت:بچه دار بشیم
من تا چند دقیقه گنگ نگاش کردم و داشتم معنی این جمله بسیار سختشو برای خودم بخش بندی می کردم که یک دفعه ای این مخ آکبندم راه افتاو به قیافه خندون شهاب نگاه کردم و بالحن حرصی و عصبانی گفتم:برو گمشو بچه پروو!
سعی کردم از رو شکمش بلند شم و همونجور دست و پا میزدم که شهاب محکم تر گرفتم و باقهقهه گفت:آروم باش جوجو
شهاب با لحن جدی ولی چشمای خندون و شیطون گفت:بچه دار بشیم
من تا چند دقیقه گنگ نگاش کردم و داشتم معنی این جمله بسیار سختشو برای خودم بخش بندی می کردم که یک دفعه ای این مخ آکبندم راه افتاو به قیافه خندون شهاب نگاه کردم و بالحن حرصی و عصبانی گفتم:برو گمشو بچه پروو!
سعی کردم از رو شکمش بلند شم و همونجور دست و پا میزدم که شهاب محکم تر گرفتم و باقهقهه گفت:آروم باش جوجو
من:بایدم بخندی
شهاب:خب برای این گفتم که مجبور نشی کنار من بخوابی
من اینقدر حرصی بودم که نفمیدم چی میگم برای همین بالحن عصبی گفتم
حاضرم صد سال رو کانا په یا حتی کنار تو بخوابم ولی از تو بچه نداشته باشم...
خودمم توی حرفی که زده بودم مونده بودم .خداییش قصدم این نبود که اینو بگم ولی بعد با خودم گفتم بیخیال من که برای شهاب مهم نیستم پس نباید براش مهم باشه .
ولی بعد درکمال تعجب دیدم دستای شهاب شل شدو بعد بایک لحن خیلی سرد و یخ گفت:راست میگی منم همین نظرو دارم یادت باشه برم از اون کاناپه هایی که تخت میشن بخرم که راحت باشیم حالا هم بلند شو که من گشنمه
من بااین که خیلی تعجب کرده بودم ولی برای این که کم نیارم سریع بلند شدم و گفتم
-اِ راست میگی چرا به فکر خودم نیفتاد
شهاب:نمی دونم حالا بیا بریم پایین
و خودش جلو تر از من رفت
ای بابا این چش شد یکدفعه ای من که حرف بدی نزدم ..
ولی به ثانیه نکشید که یک صدایی نمی دونم از کجا گفت»حرف بدی بهش نزدی ...نه جدا حرف بدی بهش نزدی دختر جان اون شاید دوست نداشته باشه ولی بازم بهش بر می خوره
من:خب به من چه که بهش بر می خوره
اون صداهه:ینی چه!!! خودت زدی تو برجک بدبخت سر صبح بد میگی به من چه
من:اون از وقتی بلند شد حالش خراب بود
اون صداهه یک جیغی کشید بعد گفت:ینی خـــــــــــیلی پروویی اون که از وقتی چشماشو باز کرد داشت می خندید دیگه تو روز روشن پیش وجدان خودتم دروغ میگی
من:اهکی منم دوروز بااین شهاب نشستم خود درگیری پیدا کردم باشه وجدان جون از دلش در میارم حالا بزن بریم یک لباس خوجل تنمون کنیم که این دوتا روده ها به جای این که همدیگرو بخورن میان تورو می خورن منم از دستت راحت میشم....
رفتم سراغ کمدم و یک بلوز جذب مشکی و یک شلوار سفید پوشیدم موهامم شونه کردم و یک تل سفید مشکی هم زدم وقتی حسابی از قیافه خودم خر کیف شدم اومدم از اتاق بیرون که دیدم شهاب نیست داشتم میرفتم سمت آشپز خونه که درخونه باز شد و شهاب بادوتا بسته پیتزااومد تو
من:واااای مرسی شهاب
شهاب باقیافه جدی و صدایه سردی گفت:خواهش میکنم زود تربیا بخور مگه نمی خوای بری بیمارستان
من:چراا,الان اومدم .
وبادورفتم سمتش و یکی از پیتزاهارو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن که سنگینی نگاه یکی رواز پشت سر حس کردم برگشتم که دیدم شهاب بایک اخم که سعی میکرد جدی باشه ولی بیشتر دختر کش بودبالا سرم وایستاده بود
من:هوووم!
شهاب:هوم چیه بی ادب بیاااین نوشابه رو بگیر زود تر بخور که بریم من:از تو خونه موندن خسته شدی که اینقدر هی هر دقیقه میگی بریم بریم؟
شهاب:نه از خونه موندن خسته نشدم از یک جاباتو بودن خسته شدم
فکم افتاد واقعا این شهاب بود که داشت همچین حرفی رو بهم میزد /منظورش چی بود ؟؟میتونستم حس کنم الان اشک توی چشمام جمع شده پس سریع رومو برگردوندم و باصدایی که بینهایت تلاش میکردم نلرزه و بی تفاوت باشه گفتم:
-پس بهتره بری واسه خدت یک خونه بگیری چون مجبوری منو تاچند وقت توی خونت تحمل کنی
شهاب:مثلا چند وقت
من:من نمی دونم ولی متمعن باش زیاد مزاحمت نمیشم .
بعداز زدن این حرف سریع یک گاز از پیتزام زدم تا بغضم بره پایینو
همون موقع صدای نفس شهاب که بیشتر شبیه فوت بود اومد رومو برردوندم ببینم داره چی کار میکنه که دیدم پشتش به منه و دستشم تو ماهاشه.
ینی اینقدر از من بدش میاد که اینجوری کافه شده.
بااین فکر یک قطره اشک سمج از چشمم اومد پایین مگه من چی کار کردم که این اینجوری شد.صبح که حالش خوب بود !خودم جواب خودمو دادم :خب معلومه اون چه حرفی بود زدی اون بدبخت داره میگه بیا زود تر بچه دار شیم بعد تو بهش میگی حاظری رو کاناپه بخوابی ولی از اون بچه نداشته باشی خب معلومه اونم بهش بر می خوره نکنه انتظار داشتی الان قربون صدقه ات بره
باصدای کلافه شهاب به خودم اومدم : نفس ...
من:بله!
شهاب:نمی خوای زود تر بخری
من:تو اول خودت غذات و بخور بهد به من گیر بده
شهاب یک لبخند نیم بنده زد و گفت:وقتی شما داشتین تو عالم هپروت سیر میکردیم من غذامو خوردم
باتعجب روی میزو نه کردم که دیدم جعبه پیتزا شهاب خالیه عجب پس چرا من نفهمیدم این کی خور...
باصدای دادشهاب حرف تو ذهنم ماسید
شهاب:نفـس
حدودا نیم متر پریدم هوا و باعصبانیت گفتم:خیله خوب بابا نمی خواد جوش بیاری که دودقیقه منو بیشتر تحمل کردی الان میرم لباسم و عوض کنم .
وبازدن این حرف
به سمت اتاقم راه افتادم
شهاب
واقعا برام سخت بود با نفس اینجوری حرف بزنم ولی دست خودم نبود بااون حرف صبحش به تمام معنا بهم توهین کرد و منم ناخداگاه شده بودم همون شهابی که بعداز رفتن سروناز از خودم ساخته بودم..
سروناز.سروناز. وای که چدر از این اسم متنفرم الان کجاست که ببینه بااون پسر شیطون چی کار کرد هــــی ....
باصدای شیطون نفس به خودم اومدم .برگشتم دیدم داره از روی میله ها سر میخوره
من:نیفتی
نفس:اولا خیالتون تخت بادمجون بم آفت نداره ثانیا اینقدر ذوق نکنین که به همین زودی میمیرم و از دستم راحت میشین
من:نه شما هم خیالتون جمع که من اصلا برام فرقی نمیکنه .
بعد با خودم فکر کردم که من حتما برم این مدرک پزشکیم و بسوزونم که اینجوری دارم بایک کسی که حال روحیش خوب نیست صحبت کنم کلا از وقتی این وروجک و دیدم باید به فکر تخته کردن در مطبم و سوزوندن مدرکم می افتادم.
نفس یک لحظه سرشو انداخت پایین ولی بعد خیلی سریع دوباره چشماش و به چشمام دوخت ولی اینبار توی اون دوتا چشم آبی من چیزی به غیراز غرور و سردی هیچی ندیدم و باخودم گفتم:واای بد بخت شدم حالا بااین کوه یخ چی کار کنم
نفس:دیر شد نمی خوای بریم
من:چرا حتما
و جلوتر راه افتادم به سمت در حیاط و همونجور که داشتم راه میرفتم به خودم قول دادم که یا بشم مثل خودش یا مهربون بشم و از دلش در بیارم ..
یمک صدایی از درونم یک چیزی پرسید که یک لحظه وایستادم و به فکر فرو رفتم واقعا جوابش چی بود ؟
به یاد حرفش افتادم که گفت:عاشقشی؟
بعداز چند لحظه فکر کردن به خودم جواب دادم:نه عاشقش نیستم ولی دوسش دارم ویک حس خاصی نسبت بهش دارم ولی مطمعنم عشق نیست اصلا نمی دونم چیه تازه به این نتیجه رسیده بودم که اولین بار که دیدمش عاشق قیافش شدم حالا نمی دونم چرا ولی بعد فهمیدم اون یک حس زود گذر بود ولی الان از اخلاقاش خوشم میاد همین شیطونیا و مهربونیاش.
داشتم باخودم صفات خوب نفس و زیر و رو می کردم که صدای سردش به گوشم خورد که پشت سرم بودو گت:زیر پاتون چراگاه سبز شد نمی خواین تشریف بیارین
یک پوفی کردم و باخودم گفتم «:بیا چه بلایی به سر خودم آوردم حالا تا کی باید این برج زهرمارو تحمل کنم خداداند و بس ..
توی راه هیچکدوممون حرف نمیزدیم به بیمار ستان نفس سریع پیاده شد و رفت سمت آسانسور منم وقتی ماشینو پار کردم رتم جای آسانسور که دیدم هنوز نفس وایستاده و پنج طبقه دیگه باید میومد پایین من خیلی آروم رفتم کنارش وایستادم و وقتی آسانسور وایستاد من زود تر رفتم توش نفسم می خواست بیاد تو که نمی دونم پاش به چی گیر کرد که با کله اومد تو اگه من نم گرفتمش صددرصد سرش رفته بود تو شیشه آسانسور
هیچکسی هم تو اسانسور نبود و منو نفسم داشتیم باتعجب همدیگه رو نگاه میکردیم نفسم هنوز تو بغل من بود و قلبش هم تند تند میزد فکر کنم از ترسش بود .می خواستم چیزی بگم که نفس سریع خودش و از من جدا کرد و با لحن خشکی گفت:مرسی
من:خواهش میکنم ...
وقتی وارد اتاق شدیم دیدیم سپهر چشماش بازه و داره روزنامه می خونه نفس سریع پرید پیشش و خیلی آروم خزید تو بغل سپهر سپهرم سرش و نواشس کرد و
گفت:علیک سلام خواهری
من:سلام
سپهر:به به سلام برادر زن عزیز میبینم که خوب تونستی تحمل کنی و هنوز خواهر مارو طلاق ندادی
یک لبخند زدم که فکر کنم از صدتا گریه بدتر بود و سپهرم منظورم و فهمید و هیچی نگفت فقط سرش و تکون داد.
نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که در زدن و یک پرستار اومد تو و گفت :وقت دواتونه
وجالب اینجا بود که با ورود پرستاره نیش سپهر جان 180درجه باز شده بود و داشت نگاش میکرد پرستاره هم معلوم بود حسابی از نگاه خیره سپهر حول شده چون
دستاش میلرزید .به قیافش دقت کردم قدش نسبتا بلند بود و و چشماش قهوه ای بود و بالب و دهن کوچیک موهاشم قهوه ای بود قیافش خوب بود ولی به پای خانوم
خودم که نمیرسه
همون موقع که می خواستم خودمو سرزنش کنم که چرا مثل پسرای 15ساله برای خودم خیال بافی می کنم پرستاره می خواست بره که نفس بازیرکی پرسی
-عزیزم اسمت چیه
دختره با خجالت گفت:ستاره سهیلی
نفس خندیدو دستشو برد جلو وگفت:منم نفس امیری هستم خواهر این آقا سپهر .
وبعد به من اشاره کرد و گفت:ایشونم نامزدمه شهاب راد
ستره یک لبخندی زد و گفت خوشبختم
نفس بایک لحن شیطنت آمیزی گفت:ما بیشتر عزیزم
منو سپهر داشتیم ریز ریز می خندیدیم ولی ستاره سریع یک معذرت خواهی کرد و در رفت وقتی رفت نفس رو کر به سپهر و گفت:مبارک باشه
سپهر که معلوم بود منظور نفس و فهمیده ولی خودشو زد به اون راه و گفت:چی مبارک باشه
نفس:اینکه این این قلبتون تازگی ها داره تالاپ تلوپ میکنه و به زودی مزدوج میشی
سپهر یک لبخند زد و بعد بالحن جدی ولی کاملا میشد رگه های بدجنسی رو توش حس کرد گفت:مگه تو و شهاب قلبتون تالاب تلوب میکنه که ازدواج کردن؟
می خواستم بگم آره ولی جلوی خودمو گرفتم که نفس باحرفی که زد دنیارو رو سرم خراب کرد
نفس:منو شهاب فرق داریم ما دوتا ازروی اجبار ازدواج کردیم نه از روی عشق
می خواستم بگم جای من تصمیم نگیر ولی بازم نگفتم به جاش سپهر همون حرفی که می خواستم بزنم و گفت
سپهر:نفس جان لطفا به جای شهاب تصمیم نگیر.شهاب جون تو چی میگی
می خواستم بگم ولی من عاشقشم ولی من دوسش دام ولی من وقتی میبینمش دلم و قلبم و عقلم و تموم سلولای بدنم شروع میکنه به لرزیدن....ولی به جاش گفتم
-نه سپهر جان نفس درست میگه منو نفس هدفمون از این ازدواج یکی بودو هست
سپهر سری از روی تاسف تکون داد و گفت:هدفتون که یکی بود ولی متاسفانه هدفتون اون چیزی که میگین نیست
منظورش ونفهمیدم هدف من که بیشترش از روی علاقم به نفس بود ینی نفسم....
نه نه امکان نداره نفس ااز من بدش میاد و مجبوری از دواج کرده ...
دیگه تا وقتی اونجا بودیم حواسم به حرفای نفس و سپهر که داشتن در مورد ستاره حرف میزدن توجهی نکردم و وی فکر به حرف سپهر بودم..
وقتی رسیدیم خونه دیگه طقریبا شب شده بود چون وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون رفتیم یک دوری هم بیرون زدیم
من:خب من دیگه میرم
نفس با ترس گفت:کجا؟
من:خونه دیگه
نفس:چرا؟
من:چرا نداره دیگه میرم خونه فردا میام
نفس:باشه خدا فظ
من:مگه مامان اینا امشب نمیان
نفس:نه مامان و خاله اینا همه خونه سپهر اینان رزا هم که خونه خشایاره
من:خاله مرجان اینا کجان
نفس:خاله اینا فردای نامزدی مامان بزرگ و بردم کیش تا یک هوایی عوض کنه
من:آها..خب من دیگه میرم
میدونستم نفس از تنهایی میترسه و هر آن منتظر بودم بگه نرم ولی نگفت منم باخودم گفتم حتما نمیترسه دیگه پس بیخیال رفتم خونه داشت کم کم چشمام گرم میشد که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم
:بله؟
نفس:سلام
من:سلام چرا اینقدر آروم آروم حرف میزنی
نفس:شهاب میشه بیای اینجا من میترسم
من:الان
نفس:آره..
من:نفس...نفس ...
نفس:شهاب تورو خدا زودتر بیا
من:نفس داری گریه میکنی؟
نفس:شهاب تورو خدتا زودتر بیا
من:باشه باشه اومدم
و سریع حاضرشدم به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت یک صبحه...
حدودا یک ساعت نفس گریه کرد تا بالاخره آروم شد و خوابید .
صبح که از خواب پاشدم دیدم نفس نیست گفتم شایدم رفته پایین برای همین یک ذره به خودم کش و غوس دادم تا بالاخره اومدم برم پایین ولی تا خواستم پامو بذارم روی زمین یک چیزی دیدم که نزدیک بود مثل دخترا یک جیغ بنفش بکشم ولی خودمو کنترل کردم و خیلی آهسته اومدم پایین و آروم خم شدم و زیر تخت و نگاه کردم .
دیدم نفس خیلی طبیعی انگار که روی یک دوشک خوش خواب دراز کشیده نه رو زمین و زیر تخت .
آرو دستمو برم زیر تخت و صداش کردم
من:نفس ..نفسی . نفس خانوم. سرکار خانوم امیری.
واااای نــــــفس
نفس یک تکونی خورد و بابداخلاقی گفت
-هاا چیه چرا جیغ میزنی خب بذار بخوابم دیگه اه
من:اولا ها نه و بله دوما چشماتو یک لحظه باز کن موقعیتت و ببین بعد اینجوری غر غر کن ok؟
نفس:چیییش حالا سر صبح معلم اخلاق شده برای م....
اِ من چرا اینجام
من:از من می پرسی؟
من:خب ازمن بپرس ببین راستشو بخوای من نف شبی از تخت انداختمت پایین بعدم بردمت زیر تخت
نفس:وا خب چرا؟
من:نفس حالت خوبه دارم مسخرت می کنما..
نفس:تو غلط میکنی برو خودتو مسخره کن
من:خانوم با ادب آخه تو برمی داری از من میپرسی که من چرا زیر تخت خوابیدم !خب من از کجا بدونم دختر؟
نفس:خب از کی بپرسم آی کیو
من:خب ازمن بپرس ببین راستشو بخوای من نف شبی از تخت انداختمت پایین بعدم بردمت زیر تخت
نفس:وا خب چرا؟
من:نفس حالت خوبه دارم مسخرت می کنما..
نفس:تو غلط میکنی برو خودتو مسخره کن
من:خانوم با ادب آخه تو برمی داری از من میپرسی که من چرا زیر تخت خوابیدم !خب من از کجا بدونم دختر؟
نفس:خب از اول همینو بگو
من:چیو ..
نفس:همین که تو چه میدونی دیگه
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم ...
سپهر:شهاب جان بااین خواهر ما چی کار میکنی
من:؟؟؟؟ هیچی فقط آه می کشم
سپهر:شهاب جان بااین خواهر ما چی کار میکنی
من: هیچی فقط آه می کشم
سپهر خندید و سرش و تکون داد و گفت:آفرین آفرین از دست خواهرای من فقط باید همین کارو بکنی
نفس می خواست چیزی بگه که همون موقع صدای خشایار از پشت سر اومد که باخنده گفت:آخ عاشقتم گل گفتی داداش
سپهر تااومد جواب خشایارو بده صدای رزا از پشت خشایار اومد که می پرسید:خشایار جان مگه سپهر چی گفت که تو اینقدر موافقشی بگو شاید منم بخوام نظر بدم.
هممون حتی نفس هم که داشت باحرص مارو نگاه میکرد بااین حرف رزا که ته مایه های تهدید وداشت خندیدیم.
خشایار:ها؟هیچی عزیزم سپهر جان داشت میگفت که این خواهرای گل من یک پارچه خانومن و از اونا بهتر توی دنیا پیدا نمیشه .پس حسابی بهمون سفارش کرد که قدر شما دوتا فرشته ی کوچولو رو بدونیم.
رزا:آها...مطمعنی دیگه؟
سپهر:صددرصد
رزا:نفس جون اینا داشتن درمورد چی صحبت میکردن؟
نفس یک لبخند بدجنسانه زدو می خواست حرف بزنه که صدای منو و سپهر و خشایار باهم دراومد البته منو سپهر نفس و صدا زدیم ولی خشایار رزا رو.
من:نفس راستی جریان صبح و تعریف کن..
خشایار:ا ینی رزایی تو به من اعتماد نداری؟
رزا:چرا بابا حالا بس کنید شما ها نفس جون تو داشتی میگفتی
یکدفعه ای صدای سپهر اومد که به نفس گفت:راستی نفس جریان ستاره رو برای رزا تعریف کردی؟
بااین حرف سپهر رزا یک نگاه به نفس که چشماش برق میزد انداخت و گفت:جریان چیه؟
نفسم باهیجان داشت موضوع ستاره رو برای رزا تعریف میکرد.
اصلا انگار نه انگار که این دوتا تا چند دقیقه ی قبل بحث شون سر یک چیز دیگه بود.
منو خشایار و سپهر یک نگاه باخنده به هم میزنیم و هیچی نمیگیم
من فقط سرمو تکون دادم
من:نفس نف...
یکدفعه ای چشمای نفس بسته شد و دوباره غش کرد...
***
بیست روز بعد:
یاد اونروز می افتم که نفس دوباره غش کرده بودو منم بالای سرش نشسته بودم خشایارم به زور رزا رو برد خونه یکدفعه ای در اتاق و زدن و یک پرستار اومد تو
منبلند شدم:سلام
پرستار :سلام خوب هستین
من:ممنون مرسی
پرستار:راستش جناب..
من:راد هستم
پرستار:بله جناب راد راستشو بخواین تمام پرستارا یک مقدار پپول روی هم گذاشتن و براتون دسته گل خریدن
همون موقع یک دسته گل فوق العاده شیک و بزرگ که معلوم بود کلی قیمتشه آوردن گذاشتن توی اتاق
من باتعجب و نگرانی پرسیدم:برای چی؟؟؟
پرستار:آخه راستشو بخواین حرف خانوم شما بااون خانوم دیگه که فکرکنم خواهرشونه توی کل بیمارستان پیچیده که این دوتا اینقدر برادرشونودوست دارن
من:سپهر برادرشون نیست
زن باتعجب خیلی زیاد پرسید:برادرشون نیست
من:نه سپهر یک دوست خیلی خوب برای نفس و رزاِ
پرستاردستشو گذاشت رو دهنش و با بغض گفت:وااای چه قشنگ
من:حالا این دسته گل برای چی هست
پرستار:آخه به خاطر وظعیت ورژانسیه آقای علی خانی_سپهر_وسنشون رفته بودن جزواولین نفرات انتظاربرای اهدای قلب و الانم یک موردِضربه مغزی اومده بیمارستان ماو وقتی حال خانوم شماو خواهرشون رو دید اجازه اهدا داد و فردا هم دکترمیرضایی(بچه ها دکتر میرضایی واقعیه و یکی از بهترین دکترهای قلب مشهد هست ولی اینجا حالا زدم تهران)ایشون رو عمل کنن
من از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم فقط خیلی سریع پرسیدم:ببخ...ببخشید الان...الان دکت...دکتر میر..دکتر میرضایی هستن
پرستار که از استرس و خوشحالیه بی حدو اندازه من خندش گرفته بودگفت:متاسفانه امروز مطب هستن فردا میان بیمارستان
اون روز وقتی نفس بهوش اومد اولین چیزی که گفت
نفس:سپهر...
من:آروم باش خانومم برات یک خبر خوب دارم
نفس:چـــی؟
من:برای سپهر یک قلب پیدا شده
نفس:واقعاااا؟
من:آره عزیزم فقط تورو خدا تو آ....
من:وا نفس دیگه چرادداری گریه می کنی
نفس:باورم نمیشه شهاب دارم از خوشحالی پر در میارم!
من:میدونم عزیزم ولی به خودت مسلط باش. راستی دیدی پرستارا برات چه گلی آوردن
نفس :برای من؟؟؟
من:برای تبریک آوردن که برای سپهر یک قلب پیدا شده و...
نفس:آهان
نمی دونم چراولی حس کردم نفس ناراحته برای همین ازش پرسیدم
من:نفس چراناراحتی
نفس:نه چراباید ناراحت باشم عزیزترین کسم که فکرمی کردم داره میمیره الان حالش خوبه دیگه چی تواین دنیابرام ارزش داره
حرفاش خیلی ناراحتم کردولی یکی انگارازدرونم داشت داد میزدو میگفت این حرفاازته دل نمیزنه و ازیک چیزی ناراحته برای همین گفتم
-مطمعنی
نفس:آره
من:باشه هرجورمیلته
نفس سرشو چرخوندو به گلانگاه کردو گفت:گلای نازیه گفتی کی آورد
من:یک پرستارگفت ازطرف تمام پرستاراست
نفس:جوون بود
می خواستم بپرسم چه ربطی داره که حس بدجنسیم گل کردو برای همین بالبخند گفتم
-کی؟
نفس:دسته گلا.خب پرستاری که اینو آورددیگه
من:آره جوون بود
نفس:بعدابهم نشونش میدی؟
من:آره حتما چطور
نفس:آخه میخوام ازش تشکرکنم
من:نمی خواد من خودم حسابی ازش تشکر کردم
باخودم داشتم غرغر میکردم:اه اه اه روشم اونوره نمی تونم ببینمش
باصدای نفس به خودم اومدم
نفس:شهاب به چی فکر میکنی
من:به هیچی خانومی
نفس سرشو گذاشت روشونم و چشماشو بست می خواستم بگم بریم خونه که دیدم خوابش برد
رزا:خوابیده
من:آره
رزا:حقم داره نفس همیشه برعکس من خیلی میخوابیدولی توی این یک ماه اصلا نخوابیده
من:خودتوهم حالت بهتراز نفس نیست
رزاسرشوانداخت پایین و باصدای لرزونی گفت:همیشه سپهربرای هممون عزیزبوده مخصوصا برای منو نفس خیلی دوسش داشتیم ولی هیچوقت فکرشونمی کردیم که اینقدر بیماریش مارواز پابندازه
همون موقع صدای لرزون نفس اوومد که همونجورکه سرش روشونم بودگفت:ینی هیچوقت به نبودنش فکر نمیکردیم همیشه سپهر مثل کوه پشت سرمون بود هیچوقت تنهامون نذاشت اون موقع ها که داشتیم براش خاطراتمونو تعریف میکردیم اون بهمون شعارداد که هیچوقت اعتراف نکین و گفت و نمی دونست این جمله مثلا کوتاه چه نیرویی بهمون وارد کرد...
احساس کردم بلوزم داغ شده نگاه که کردم دیدم نفس داره آروم آروم گریه میکنه رزاهم که دویدو رفت توی محوطه باز بیمارستان
خشایار:نمی دونم اشک این دوتا خواهر کی میخواد بند بیاد
من:واقعا روی هرچی خواهربرادرتنی رو از پشت بستن
خشایار:نفس کجاست؟
من:اونم پشت سر رزا رفت
خشایار:نمی خوای ببریش خونه
من:نمیاد
خشایار:حالاکه خداروشکر عمل سپهر به خیر گذشته و دکترا خیلی بهش امیدوارن
من:نمی دونم والاّ حالا دوباره بهش میگم
همون موقع دکتر سپهر از یکی از اتاقا اومد بیرونو تا مارو دیدیک لبخند بهمون زدمن و خشایارم شیرجه رفتیم طرفش طفلک دیگه عادت کرده بود
من و خشایار باهم سلام کردیم
دکتر:سلام خسته نباشین
منو خشایار خندیدیم و من گفتم:به همچنین دکتر دکتر حال این مریض ما چطوره
دکتر لبخندی زد و گفت:واقعا عالیه خداروشکر تااین جا هیچ مشکلی نبوده راستی شماها خیلی برادر زناتونو دوست دارین
من لبخند زدم و گفتم:دکتر اولا اون دوتا خواهر نیستن و دختر خاله و دختر عمو هستم و بعدشم اصلا سپهر جان برادرتنی اونا نیست
دکتر بادهن نیمه بسته داشت نگام می کرد:ینی باورکنم که هنوزم اندقدر جونامون بااحساس هستن که برای یک قربیبه چندبار برن زیر سرمو سی روز تمام پشت دراتاقش بشینن واینجوری گریه کنن
خشایار
:بله جناب دکتر سپهر برادرشون نبود ولی از یک برادرم براشون برادرتر بود وهمیشه پشتشون بود کاری که شاید خیلی از برادرای تنی برای خواهراشون انجام نمی دن
دکتر بالبخندی که هم توش تعجب بود هم تحسین سرشو تکون دادو گفا:عجب..
.من:نفس به خدا تا نخوابی نه دراروباز میکنم نه میذارم بری
نفس طقریبا جیغ کشید:شـــــهاب
من:هـا؟
نفس:بذار برم دیگه اه
من:نه خیر نمیشه تواین یک ماهه روی هم 15ساعتم نخوابیدی
نفس:بابامن که یک روز درمیون زیر سرم بودم
من:اولاخودت داری میگی زیر سرم دوما خوابیدن نه بیهوش شدن حالاهم من این حرفا حالیم نمیشه بروتواتاقت بخواب
نفس:ولی قول بده وقتی بیدارشدم بریم
من:باشه راستی نفس...
نفس:بله؟
من:اگه منم یک روزی مثل سپهر بشم همینقدر عذاب میکشی
نفس:اولا زبونتو گاز بگیر بعدشم تو سپهر هیچ فرقی برام ندارین
ناراحت شدم شاید انتظارداشتم بگه معلومه شهاب جان اگه خدایی نکرده زبون لال زبونم لال برات اتفاقی می افتاد من دیگه زنده نمیموندم.
ازافکارخودم که شبیه پسرای 15ساله بود خندم گرفته بود و روبه نفس گفتم:باشه حالا توهم بدوبرو بخواب
نفس:باشه ولی زود بیدارمیشما
من سرمو تکون دادم درصورتی که میدونستم امشب نمیریم بیمارستان چون به احتمال صددرصد نفس تا فردا می خوابه
نفس داشت از پله ها بالا میرفت که روبه من گفت:توکجا می خوابی
من:همینجارو کاناپه
نفس اخم کردو گفت:برو گمجو بیشعور پاشو بیا تو اتاق من
من:مطمعنی؟
نفس:آره پاشو بیا حوصله کل کل ندارم
و بدون توجه به من به سمت بالا حرکت کرد
من:نفس میتونم برم تواتاق مامانت اینا ها اگه ناراحت میشی
نفس:اوهوکی چه خوش خیال دراتاقشون قفله
من:اِ
نفس:آرهههههه!
خندیدم و وارد اتاق نفس شدم تختش دونفره بود جالب بود اون دفعه که اومدم تو اتاقش به اینش توجه نکردم یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:چرا تخت دونفره؟
نفس همونجور که داشت خمیازه می کشید گفت:زیرا...
من:ها؟
نفس:میگم زیرا ..به دلیل اینکه..
من:آها الان کاملا متوجه شدم عزیزم نمی خواد بااین خستگیت بیشتراز این برام توضیح بدی
نفس سرشو تکون دادو گفت:دیگه چیکار کنم بعداز عمری ازم یک سوال کردی باید یک جواب کامل بهت بدم یانه
من:ینی رو که نیست
نفس:پس چیه؟
من:دختر مگه تو خوابت نمیاد خب بگیر بخواب دیگه
نفس:جناب راد
من:بفرمایید دخترم
نفس خندش گرفته بود ولی سعی میکرد پنهونش کنه و مثل همیشه هم ناموفق بود
نفس:خب بیا بخواب دیگه
من باتعجب:کجا؟
نفس:پنت هوس خونه علی شجاع
من:اِ باشه حتما میرم فقط راش دوره
نفس:هه هه خندیدم نمکدون بابا شهاب مسخره بازی در نیار دیگه ببین تختم دونفرست خب تو اون ور میخوابی من اینور اوکی
من:ماکه هستیم شماکی؟
نفس:شـــــــــهاب
من دستامو بردم بالا و گفتم:آقا من رسما قلط کردم باشه اومدم
و شیرجه زدم تو تخت خواب و یک گوشش خوابیدم ولی به پنج دقیقه نرسید که وقتی نفس خوابش برد قلط زدو تمام تخت و گرفت حالادرک میکردم چرا تخت دونفره تو اتاقشه .
آروم یک ذره دست و پاهاشو بردم کنارو خودمم اومدم به سمت وسط تخت و همینجوری داشتم فکر میکردم ولی فکرام به علط خستگی زیاد فاطی پاتی بودو هیچی نفهمیدم و حدودا پنج دقیقه بعداز نفس منم خوابم برد
نفس
چشمام و که باز کردم احساس کردم دستم روی یک چیز نبض داره با تعجب سرمو بلند کردم که دیدم دستم رو گلوی شهابه و پاهامم روی شکمشه
داشتم باخودم فکر میکردم که من و شهاب الان واسه چی اینجاییم که یادم اومد و آروم بلند شدم که شهاب بیدار نشه .
شهاب چون لب تخت خوابیده بود باید خیلی آروم از روش رد میشدم..
داشتم رد میشدم که یک دفعه ای صدای شهاب بلند شد که گفت:ببخشییید!!!
من چون سرم اونور بود ترسیدم و یک نیمچه جیغی زدم و دستمم لیز خورد افتادم روی شهاب .
سرمو که بلند کردم دیدم شهاب داره باخنده نگام میکنه یک اخم به همراه یک قاشق چایی خوری چشم غره بهش رفتم و خواستم بلند بشم که شهاب کمرمو گرفت و با خنده گفت:
-کجا ؟بودین حالا خانوم امیری
من:ممنون جناب راد بیشتراز این مزاحمتون نمیشم
شهاب:اختیار دارین شما مراحمین
من:اون که صدالبته مگه شک داشتین جناب راد
شهاب: بر منکرش لعنت..!راستی نفس می دونستی خیلی بد می خوابی کلی کتک خوردم ازت
من:آره میدونم
شهاب:خب اگه اینجوریه که من بدبختم له و لورده میشم زیر دست و پای تو
من:شما لازم نکرده منو تحمل کنین
شهاب خندید و فشار دستاشو دور کمرم بیشتر کردو بالبخند بدجنسانه ای گفت:مگه بهت نگفتم که مامان و مامانت دستور دادن تا وقتی بچه دار نشدیم باید بریم توی یک خونه ای که فقط یک اتاق داشته باشه
من طقریبا جیغ زدم:چـــــــــــی؟
شهاب:کر شدم دیوانه چی نداره
من:ینی چی ؟ چرا
شهاب خندید و گفت مثل اینکه خشایار و رزا کخ ریختن و یک جوری به اینا گفتم که چون منو تو زیاد باهم دعوا میکنیم باید خونمون یک اتاق داشته باشه
من:آخ اگه من دستم به اون رزای بیشعور نرسه می دونم چی کارش کنم
شهاب با قیافه خیلی جدی گفت:ولی یک راه داریم که از این بلای آسمانی زود تر خلاص بشیم
باچشمای پراز سوال بهش نگاه کردم و گفتم:چی؟؟؟
شهاب:اینکه به شرطشون عمل کنیم
من:چه شرطی؟؟
شهاب با لحن جدی ولی چشمای خندون و شیطون گفت:بچه دار بشیم
من تا چند دقیقه گنگ نگاش کردم و داشتم معنی این جمله بسیار سختشو برای خودم بخش بندی می کردم که یک دفعه ای این مخ آکبندم راه افتاو به قیافه خندون شهاب نگاه کردم و بالحن حرصی و عصبانی گفتم:برو گمشو بچه پروو!
سعی کردم از رو شکمش بلند شم و همونجور دست و پا میزدم که شهاب محکم تر گرفتم و باقهقهه گفت:آروم باش جوجو
شهاب با لحن جدی ولی چشمای خندون و شیطون گفت:بچه دار بشیم
من تا چند دقیقه گنگ نگاش کردم و داشتم معنی این جمله بسیار سختشو برای خودم بخش بندی می کردم که یک دفعه ای این مخ آکبندم راه افتاو به قیافه خندون شهاب نگاه کردم و بالحن حرصی و عصبانی گفتم:برو گمشو بچه پروو!
سعی کردم از رو شکمش بلند شم و همونجور دست و پا میزدم که شهاب محکم تر گرفتم و باقهقهه گفت:آروم باش جوجو
من:بایدم بخندی
شهاب:خب برای این گفتم که مجبور نشی کنار من بخوابی
من اینقدر حرصی بودم که نفمیدم چی میگم برای همین بالحن عصبی گفتم
حاضرم صد سال رو کانا په یا حتی کنار تو بخوابم ولی از تو بچه نداشته باشم...
خودمم توی حرفی که زده بودم مونده بودم .خداییش قصدم این نبود که اینو بگم ولی بعد با خودم گفتم بیخیال من که برای شهاب مهم نیستم پس نباید براش مهم باشه .
ولی بعد درکمال تعجب دیدم دستای شهاب شل شدو بعد بایک لحن خیلی سرد و یخ گفت:راست میگی منم همین نظرو دارم یادت باشه برم از اون کاناپه هایی که تخت میشن بخرم که راحت باشیم حالا هم بلند شو که من گشنمه
من بااین که خیلی تعجب کرده بودم ولی برای این که کم نیارم سریع بلند شدم و گفتم
-اِ راست میگی چرا به فکر خودم نیفتاد
شهاب:نمی دونم حالا بیا بریم پایین
و خودش جلو تر از من رفت
ای بابا این چش شد یکدفعه ای من که حرف بدی نزدم ..
ولی به ثانیه نکشید که یک صدایی نمی دونم از کجا گفت»حرف بدی بهش نزدی ...نه جدا حرف بدی بهش نزدی دختر جان اون شاید دوست نداشته باشه ولی بازم بهش بر می خوره
من:خب به من چه که بهش بر می خوره
اون صداهه:ینی چه!!! خودت زدی تو برجک بدبخت سر صبح بد میگی به من چه
من:اون از وقتی بلند شد حالش خراب بود
اون صداهه یک جیغی کشید بعد گفت:ینی خـــــــــــیلی پروویی اون که از وقتی چشماشو باز کرد داشت می خندید دیگه تو روز روشن پیش وجدان خودتم دروغ میگی
من:اهکی منم دوروز بااین شهاب نشستم خود درگیری پیدا کردم باشه وجدان جون از دلش در میارم حالا بزن بریم یک لباس خوجل تنمون کنیم که این دوتا روده ها به جای این که همدیگرو بخورن میان تورو می خورن منم از دستت راحت میشم....
رفتم سراغ کمدم و یک بلوز جذب مشکی و یک شلوار سفید پوشیدم موهامم شونه کردم و یک تل سفید مشکی هم زدم وقتی حسابی از قیافه خودم خر کیف شدم اومدم از اتاق بیرون که دیدم شهاب نیست داشتم میرفتم سمت آشپز خونه که درخونه باز شد و شهاب بادوتا بسته پیتزااومد تو
من:واااای مرسی شهاب
شهاب باقیافه جدی و صدایه سردی گفت:خواهش میکنم زود تربیا بخور مگه نمی خوای بری بیمارستان
من:چراا,الان اومدم .
وبادورفتم سمتش و یکی از پیتزاهارو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن که سنگینی نگاه یکی رواز پشت سر حس کردم برگشتم که دیدم شهاب بایک اخم که سعی میکرد جدی باشه ولی بیشتر دختر کش بودبالا سرم وایستاده بود
من:هوووم!
شهاب:هوم چیه بی ادب بیاااین نوشابه رو بگیر زود تر بخور که بریم من:از تو خونه موندن خسته شدی که اینقدر هی هر دقیقه میگی بریم بریم؟
شهاب:نه از خونه موندن خسته نشدم از یک جاباتو بودن خسته شدم
فکم افتاد واقعا این شهاب بود که داشت همچین حرفی رو بهم میزد /منظورش چی بود ؟؟میتونستم حس کنم الان اشک توی چشمام جمع شده پس سریع رومو برگردوندم و باصدایی که بینهایت تلاش میکردم نلرزه و بی تفاوت باشه گفتم:
-پس بهتره بری واسه خدت یک خونه بگیری چون مجبوری منو تاچند وقت توی خونت تحمل کنی
شهاب:مثلا چند وقت
من:من نمی دونم ولی متمعن باش زیاد مزاحمت نمیشم .
بعداز زدن این حرف سریع یک گاز از پیتزام زدم تا بغضم بره پایینو
همون موقع صدای نفس شهاب که بیشتر شبیه فوت بود اومد رومو برردوندم ببینم داره چی کار میکنه که دیدم پشتش به منه و دستشم تو ماهاشه.
ینی اینقدر از من بدش میاد که اینجوری کافه شده.
بااین فکر یک قطره اشک سمج از چشمم اومد پایین مگه من چی کار کردم که این اینجوری شد.صبح که حالش خوب بود !خودم جواب خودمو دادم :خب معلومه اون چه حرفی بود زدی اون بدبخت داره میگه بیا زود تر بچه دار شیم بعد تو بهش میگی حاظری رو کاناپه بخوابی ولی از اون بچه نداشته باشی خب معلومه اونم بهش بر می خوره نکنه انتظار داشتی الان قربون صدقه ات بره
باصدای کلافه شهاب به خودم اومدم : نفس ...
من:بله!
شهاب:نمی خوای زود تر بخری
من:تو اول خودت غذات و بخور بهد به من گیر بده
شهاب یک لبخند نیم بنده زد و گفت:وقتی شما داشتین تو عالم هپروت سیر میکردیم من غذامو خوردم
باتعجب روی میزو نه کردم که دیدم جعبه پیتزا شهاب خالیه عجب پس چرا من نفهمیدم این کی خور...
باصدای دادشهاب حرف تو ذهنم ماسید
شهاب:نفـس
حدودا نیم متر پریدم هوا و باعصبانیت گفتم:خیله خوب بابا نمی خواد جوش بیاری که دودقیقه منو بیشتر تحمل کردی الان میرم لباسم و عوض کنم .
وبازدن این حرف
به سمت اتاقم راه افتادم
شهاب
واقعا برام سخت بود با نفس اینجوری حرف بزنم ولی دست خودم نبود بااون حرف صبحش به تمام معنا بهم توهین کرد و منم ناخداگاه شده بودم همون شهابی که بعداز رفتن سروناز از خودم ساخته بودم..
سروناز.سروناز. وای که چدر از این اسم متنفرم الان کجاست که ببینه بااون پسر شیطون چی کار کرد هــــی ....
باصدای شیطون نفس به خودم اومدم .برگشتم دیدم داره از روی میله ها سر میخوره
من:نیفتی
نفس:اولا خیالتون تخت بادمجون بم آفت نداره ثانیا اینقدر ذوق نکنین که به همین زودی میمیرم و از دستم راحت میشین
من:نه شما هم خیالتون جمع که من اصلا برام فرقی نمیکنه .
بعد با خودم فکر کردم که من حتما برم این مدرک پزشکیم و بسوزونم که اینجوری دارم بایک کسی که حال روحیش خوب نیست صحبت کنم کلا از وقتی این وروجک و دیدم باید به فکر تخته کردن در مطبم و سوزوندن مدرکم می افتادم.
نفس یک لحظه سرشو انداخت پایین ولی بعد خیلی سریع دوباره چشماش و به چشمام دوخت ولی اینبار توی اون دوتا چشم آبی من چیزی به غیراز غرور و سردی هیچی ندیدم و باخودم گفتم:واای بد بخت شدم حالا بااین کوه یخ چی کار کنم
نفس:دیر شد نمی خوای بریم
من:چرا حتما
و جلوتر راه افتادم به سمت در حیاط و همونجور که داشتم راه میرفتم به خودم قول دادم که یا بشم مثل خودش یا مهربون بشم و از دلش در بیارم ..
یمک صدایی از درونم یک چیزی پرسید که یک لحظه وایستادم و به فکر فرو رفتم واقعا جوابش چی بود ؟
به یاد حرفش افتادم که گفت:عاشقشی؟
بعداز چند لحظه فکر کردن به خودم جواب دادم:نه عاشقش نیستم ولی دوسش دارم ویک حس خاصی نسبت بهش دارم ولی مطمعنم عشق نیست اصلا نمی دونم چیه تازه به این نتیجه رسیده بودم که اولین بار که دیدمش عاشق قیافش شدم حالا نمی دونم چرا ولی بعد فهمیدم اون یک حس زود گذر بود ولی الان از اخلاقاش خوشم میاد همین شیطونیا و مهربونیاش.
داشتم باخودم صفات خوب نفس و زیر و رو می کردم که صدای سردش به گوشم خورد که پشت سرم بودو گت:زیر پاتون چراگاه سبز شد نمی خواین تشریف بیارین
یک پوفی کردم و باخودم گفتم «:بیا چه بلایی به سر خودم آوردم حالا تا کی باید این برج زهرمارو تحمل کنم خداداند و بس ..
توی راه هیچکدوممون حرف نمیزدیم به بیمار ستان نفس سریع پیاده شد و رفت سمت آسانسور منم وقتی ماشینو پار کردم رتم جای آسانسور که دیدم هنوز نفس وایستاده و پنج طبقه دیگه باید میومد پایین من خیلی آروم رفتم کنارش وایستادم و وقتی آسانسور وایستاد من زود تر رفتم توش نفسم می خواست بیاد تو که نمی دونم پاش به چی گیر کرد که با کله اومد تو اگه من نم گرفتمش صددرصد سرش رفته بود تو شیشه آسانسور
هیچکسی هم تو اسانسور نبود و منو نفسم داشتیم باتعجب همدیگه رو نگاه میکردیم نفسم هنوز تو بغل من بود و قلبش هم تند تند میزد فکر کنم از ترسش بود .می خواستم چیزی بگم که نفس سریع خودش و از من جدا کرد و با لحن خشکی گفت:مرسی
من:خواهش میکنم ...
وقتی وارد اتاق شدیم دیدیم سپهر چشماش بازه و داره روزنامه می خونه نفس سریع پرید پیشش و خیلی آروم خزید تو بغل سپهر سپهرم سرش و نواشس کرد و
گفت:علیک سلام خواهری
من:سلام
سپهر:به به سلام برادر زن عزیز میبینم که خوب تونستی تحمل کنی و هنوز خواهر مارو طلاق ندادی
یک لبخند زدم که فکر کنم از صدتا گریه بدتر بود و سپهرم منظورم و فهمید و هیچی نگفت فقط سرش و تکون داد.
نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که در زدن و یک پرستار اومد تو و گفت :وقت دواتونه
وجالب اینجا بود که با ورود پرستاره نیش سپهر جان 180درجه باز شده بود و داشت نگاش میکرد پرستاره هم معلوم بود حسابی از نگاه خیره سپهر حول شده چون
دستاش میلرزید .به قیافش دقت کردم قدش نسبتا بلند بود و و چشماش قهوه ای بود و بالب و دهن کوچیک موهاشم قهوه ای بود قیافش خوب بود ولی به پای خانوم
خودم که نمیرسه
همون موقع که می خواستم خودمو سرزنش کنم که چرا مثل پسرای 15ساله برای خودم خیال بافی می کنم پرستاره می خواست بره که نفس بازیرکی پرسی
-عزیزم اسمت چیه
دختره با خجالت گفت:ستاره سهیلی
نفس خندیدو دستشو برد جلو وگفت:منم نفس امیری هستم خواهر این آقا سپهر .
وبعد به من اشاره کرد و گفت:ایشونم نامزدمه شهاب راد
ستره یک لبخندی زد و گفت خوشبختم
نفس بایک لحن شیطنت آمیزی گفت:ما بیشتر عزیزم
منو سپهر داشتیم ریز ریز می خندیدیم ولی ستاره سریع یک معذرت خواهی کرد و در رفت وقتی رفت نفس رو کر به سپهر و گفت:مبارک باشه
سپهر که معلوم بود منظور نفس و فهمیده ولی خودشو زد به اون راه و گفت:چی مبارک باشه
نفس:اینکه این این قلبتون تازگی ها داره تالاپ تلوپ میکنه و به زودی مزدوج میشی
سپهر یک لبخند زد و بعد بالحن جدی ولی کاملا میشد رگه های بدجنسی رو توش حس کرد گفت:مگه تو و شهاب قلبتون تالاب تلوب میکنه که ازدواج کردن؟
می خواستم بگم آره ولی جلوی خودمو گرفتم که نفس باحرفی که زد دنیارو رو سرم خراب کرد
نفس:منو شهاب فرق داریم ما دوتا ازروی اجبار ازدواج کردیم نه از روی عشق
می خواستم بگم جای من تصمیم نگیر ولی بازم نگفتم به جاش سپهر همون حرفی که می خواستم بزنم و گفت
سپهر:نفس جان لطفا به جای شهاب تصمیم نگیر.شهاب جون تو چی میگی
می خواستم بگم ولی من عاشقشم ولی من دوسش دام ولی من وقتی میبینمش دلم و قلبم و عقلم و تموم سلولای بدنم شروع میکنه به لرزیدن....ولی به جاش گفتم
-نه سپهر جان نفس درست میگه منو نفس هدفمون از این ازدواج یکی بودو هست
سپهر سری از روی تاسف تکون داد و گفت:هدفتون که یکی بود ولی متاسفانه هدفتون اون چیزی که میگین نیست
منظورش ونفهمیدم هدف من که بیشترش از روی علاقم به نفس بود ینی نفسم....
نه نه امکان نداره نفس ااز من بدش میاد و مجبوری از دواج کرده ...
دیگه تا وقتی اونجا بودیم حواسم به حرفای نفس و سپهر که داشتن در مورد ستاره حرف میزدن توجهی نکردم و وی فکر به حرف سپهر بودم..
وقتی رسیدیم خونه دیگه طقریبا شب شده بود چون وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون رفتیم یک دوری هم بیرون زدیم
من:خب من دیگه میرم
نفس با ترس گفت:کجا؟
من:خونه دیگه
نفس:چرا؟
من:چرا نداره دیگه میرم خونه فردا میام
نفس:باشه خدا فظ
من:مگه مامان اینا امشب نمیان
نفس:نه مامان و خاله اینا همه خونه سپهر اینان رزا هم که خونه خشایاره
من:خاله مرجان اینا کجان
نفس:خاله اینا فردای نامزدی مامان بزرگ و بردم کیش تا یک هوایی عوض کنه
من:آها..خب من دیگه میرم
میدونستم نفس از تنهایی میترسه و هر آن منتظر بودم بگه نرم ولی نگفت منم باخودم گفتم حتما نمیترسه دیگه پس بیخیال رفتم خونه داشت کم کم چشمام گرم میشد که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم
:بله؟
نفس:سلام
من:سلام چرا اینقدر آروم آروم حرف میزنی
نفس:شهاب میشه بیای اینجا من میترسم
من:الان
نفس:آره..
من:نفس...نفس ...
نفس:شهاب تورو خدا زودتر بیا
من:نفس داری گریه میکنی؟
نفس:شهاب تورو خدتا زودتر بیا
من:باشه باشه اومدم
و سریع حاضرشدم به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت یک صبحه...
حدودا یک ساعت نفس گریه کرد تا بالاخره آروم شد و خوابید .
صبح که از خواب پاشدم دیدم نفس نیست گفتم شایدم رفته پایین برای همین یک ذره به خودم کش و غوس دادم تا بالاخره اومدم برم پایین ولی تا خواستم پامو بذارم روی زمین یک چیزی دیدم که نزدیک بود مثل دخترا یک جیغ بنفش بکشم ولی خودمو کنترل کردم و خیلی آهسته اومدم پایین و آروم خم شدم و زیر تخت و نگاه کردم .
دیدم نفس خیلی طبیعی انگار که روی یک دوشک خوش خواب دراز کشیده نه رو زمین و زیر تخت .
آرو دستمو برم زیر تخت و صداش کردم
من:نفس ..نفسی . نفس خانوم. سرکار خانوم امیری.
واااای نــــــفس
نفس یک تکونی خورد و بابداخلاقی گفت
-هاا چیه چرا جیغ میزنی خب بذار بخوابم دیگه اه
من:اولا ها نه و بله دوما چشماتو یک لحظه باز کن موقعیتت و ببین بعد اینجوری غر غر کن ok؟
نفس:چیییش حالا سر صبح معلم اخلاق شده برای م....
اِ من چرا اینجام
من:از من می پرسی؟
من:خب ازمن بپرس ببین راستشو بخوای من نف شبی از تخت انداختمت پایین بعدم بردمت زیر تخت
نفس:وا خب چرا؟
من:نفس حالت خوبه دارم مسخرت می کنما..
نفس:تو غلط میکنی برو خودتو مسخره کن
من:خانوم با ادب آخه تو برمی داری از من میپرسی که من چرا زیر تخت خوابیدم !خب من از کجا بدونم دختر؟
نفس:خب از کی بپرسم آی کیو
من:خب ازمن بپرس ببین راستشو بخوای من نف شبی از تخت انداختمت پایین بعدم بردمت زیر تخت
نفس:وا خب چرا؟
من:نفس حالت خوبه دارم مسخرت می کنما..
نفس:تو غلط میکنی برو خودتو مسخره کن
من:خانوم با ادب آخه تو برمی داری از من میپرسی که من چرا زیر تخت خوابیدم !خب من از کجا بدونم دختر؟
نفس:خب از اول همینو بگو
من:چیو ..
نفس:همین که تو چه میدونی دیگه
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم ...
سپهر:شهاب جان بااین خواهر ما چی کار میکنی
من:؟؟؟؟ هیچی فقط آه می کشم
سپهر:شهاب جان بااین خواهر ما چی کار میکنی
من: هیچی فقط آه می کشم
سپهر خندید و سرش و تکون داد و گفت:آفرین آفرین از دست خواهرای من فقط باید همین کارو بکنی
نفس می خواست چیزی بگه که همون موقع صدای خشایار از پشت سر اومد که باخنده گفت:آخ عاشقتم گل گفتی داداش
سپهر تااومد جواب خشایارو بده صدای رزا از پشت خشایار اومد که می پرسید:خشایار جان مگه سپهر چی گفت که تو اینقدر موافقشی بگو شاید منم بخوام نظر بدم.
هممون حتی نفس هم که داشت باحرص مارو نگاه میکرد بااین حرف رزا که ته مایه های تهدید وداشت خندیدیم.
خشایار:ها؟هیچی عزیزم سپهر جان داشت میگفت که این خواهرای گل من یک پارچه خانومن و از اونا بهتر توی دنیا پیدا نمیشه .پس حسابی بهمون سفارش کرد که قدر شما دوتا فرشته ی کوچولو رو بدونیم.
رزا:آها...مطمعنی دیگه؟
سپهر:صددرصد
رزا:نفس جون اینا داشتن درمورد چی صحبت میکردن؟
نفس یک لبخند بدجنسانه زدو می خواست حرف بزنه که صدای منو و سپهر و خشایار باهم دراومد البته منو سپهر نفس و صدا زدیم ولی خشایار رزا رو.
من:نفس راستی جریان صبح و تعریف کن..
خشایار:ا ینی رزایی تو به من اعتماد نداری؟
رزا:چرا بابا حالا بس کنید شما ها نفس جون تو داشتی میگفتی
یکدفعه ای صدای سپهر اومد که به نفس گفت:راستی نفس جریان ستاره رو برای رزا تعریف کردی؟
بااین حرف سپهر رزا یک نگاه به نفس که چشماش برق میزد انداخت و گفت:جریان چیه؟
نفسم باهیجان داشت موضوع ستاره رو برای رزا تعریف میکرد.
اصلا انگار نه انگار که این دوتا تا چند دقیقه ی قبل بحث شون سر یک چیز دیگه بود.
منو خشایار و سپهر یک نگاه باخنده به هم میزنیم و هیچی نمیگیم