نفوذ پذیر3
تا رفتیم بیرون نگار گفت:اون تو من نبودم خبری بوده؟
تا رفتیم بیرون نگار گفت:اون تو من نبودم خبری بوده؟
چیزی نگفتیم که گفت:اگه بفهمم کار خطایی کردین خودتون میدونید...
من چیزی نگفتم و سوگند پوزخند زد...زدم به پهلوش و آروم گفتم:اون سیلی زیاده روی بود...نبود؟
سوگندم آروم جواب داد:بعدها برات تعریف میکنم...مگه ندیدی چیزی نگفت؟عین سگ ازم میترسه...
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:چی میگی؟
سوگند زود هیس گفت و نگار برگشت و نگاهمون کرد...رو به سوگند گفت:سوگند حواست که هست؟
سوگند بی حوصله گفت:مطمئن باش...
نگار سرش رو کمی تکون داد و راهش رو ادامه داد...
من و سوگند خیلی تو چشم بودیم...لباس های مارک دار و قشنگمون که با رنگ چشمامون ست شده بود تو تنمون خود نمایی میکرد اما سوگند اصلا براش مهم نبود و خیلی راحت داشت راه میرفت...منم خیلی جدی و محکم قدم هام رو برداشتم...
-عروسک ها رو نگاه حسام..کدومتون باربی من میشه؟
سوگند آروم برگشت و جوری که نگار متوجه نشه گفت:تا ننه ات تو بغلته ما رو میخوای چه کار؟
پسره که از جواب دادن سوگند خرکیف شده بود گفت:اون و بخاطر تو از بغلم بیرون میکنم...نترس عزیزم جا هست...
حسام رو به من گفت:این چه هلوییه...احیانا شما ها مانکن نیستین؟
اون نگاه های برق آسام رو به چشماش دوختم که کپ کرد و لبخندش محو شد...سوگند خواست چیزی بگه که دستش رو گرفتم و قدم هام رو سرعت دادم...اونم پشت سرم اومد...بهم گفت:چرا نزاشتی جوابش رو بدم؟
جدی و با کمی چاشنی خشونت گفتم:سوگند دهن به دهن اینا نشو...اگه نگار میفهمید میخواستی چی کار کنی؟میبینی که شوخی نداره باهامون...شانس آوردیم جلوتر از ما بود...
سوگند با انزجار گفت:حالم ازشون بهم میخوره...
گفتم:چرا نگار حواسش به ما نیس؟
سوگند با پوزخند گفت:میدونه علاف کارشی و عین جوجه ها دنبالش میکنی...
گفتم:پس تو چی؟
پوزخندی زد و گفت:کاری باهام کردن که از ترس باید هر کاری میگن بی برو برگرد بگم چشم.....
گفتم:پس تو چی؟
پوزخندی زد و گفت:کاری باهام کردن که از ترس باید هر کاری میگن بی برو برگرد بگم چشم.....
کنجکاو گفتم:چه کاری؟
خودش رو زد به بیخیالی و گفت:بیخیالش بابا.....
خودش رو زد به بیخیالی و گفت:بیخیالش بابا.....
صدایی از پشت سرمون که میگفت خانم خانم باعث شد بایستیم...اما عقب گرد نکردیم...یکدفعه حسام پرید جلوم و یک کارت رو به سمتم گرفت:خانم خواهش میکنم بهم زنگ بزن...
یک نگاه به سوگند انداختم...کارت رو از دست حسام گرفت و به چهار قسمت تقسیمش کرد...
یکدفعه صدای نگار اومد:اینجا چه خبره؟
من یک نگاه بی تفاوت و سوگند یک نگاه همراه با پوزخند به نگار انداخت و بعدش هم کاغذ های پاره رو پرت کرد تو صورت حسام...حسام یک نگاه مظلوم به صورتم انداخت...نگار گفت:گمشو تا ندادم جمعت کنن...
حسام رو به سوگند و نگار گفت:خیلی عوضی اید...
نگار کیفش رو کوبوند به بازوی حسام که حسام از شونه هاش گرفتش و چسبوندش به دیوار...سوگند رفت طرفشو با با لگد مشغول زدنش شد...اگه میتونستم همشون رو مینداختم هلفدونی...مردم دورمون جمع شده بودن...نگار و سوگند در برابر حسام و دوستش...رفتم طرفشون و داد زدم:تمومش میکنید یا نه؟
چون صدام نظامی بود همشون ایستادن...رفتم طرف نگار و سوگند و دستشون رو کشیدم و چند قدم دورشون کردم و بعد برگشتم طرف اون دوتا و بلند گفتم:حواستون به خودتون باشه...حالا هم برید گمشید...
زود عقب گرد کردم و رفتم طرف بچه ها...تا بهشون رسیدم باهام همقدم شدن و از پاساژ زدیم بیرون...تا رفتیم بیرون سوگند پوفی کرد و گفت:نچسب های عوضی...
کسی چیزی نگفت و به سمت ماشین رفتیم...تا سوار شدیم نگار برگشت سمتمون و داد زد:این چه وضعیه ها؟
من با تعجب داشتم نگاهش میکردم اما سوگند چرخید سمت پنجره و گفت:چیزی که عوض داره گله نداره...میمون هم این لباس ها رو بپوشه تو چشم میره...
منم گفتم:بهت که گفتم اینا رو بعدا بپوشیم شما قبول نکردید...
نگار جدی گفت:لوند بازی رو بزارید کنار...دیگه از این موردا نبینم...
سوگند تقریبا داد زد:لــــــوند؟کـــــی؟من و شهرزاد؟نگار بفهم چی میگی...منم اهل این کارا باشم که نیستم مطمئنا شهرزاد نیست...
نگار گفت:صدات رو برای من نبر بالا...
سوگند عصبی گفت:مگه چکاره ای؟
کار داشت به جاهای باریک میکشید برای همین زود گفتم:تمومش کنید...تقصیر شخص خاصی نبود...حرکت کنید که بریم...
کار داشت به جاهای باریک میکشید برای همین زود گفتم:تمومش کنید...تقصیر شخص خاصی نبود...حرکت کنید که بریم...
دوتاشون ساکت شدن...نگار ماشین رو به حرکت انداخت...یکم از راه رو که رفتیم سوگند گفت:معذرت میخوام...اعصابم خرد بود زیاده روی کردم...
نگار گفت:منم...اما تکرار نکن...
سوگند پوزخندی زد و چیزی نگفت...
صدای سرهنگ تو گوشی پیچید:بله؟
من-سلام سرهنگ...
سرهنگ-سلام سروان...خوبی؟چه خبرا؟
من-متشکرم...خبر که زیاده...
سرهنگ ساکت منتظر بود و من ادامه دادم:راسیتش نگار بالاخره پیشنهاد رو به من داد...
باز هم سکوت و من در ادامه گفتم:به عنوان پرستار قراره از یک پیرزنی مراقبت کنم...طرز لباس پوشیدن براشون مهمه ...دیروز رو فقط بازار بودیم...از حقوق اولم لباس برام خریدن...دلیلش رو نمیدونم...از شخص خاصی خرید میکنن به نام سامیار...البته فکر نمیکنم اسم اصلیش باشه...همه ی خریداشون از جاهای معینی...کیف و کفش هم اطلاعی ندارم از کی خریداری میکنن...البته زیاد مهم نیست...امروز هم بالاخره قراره بریم به اون خونه...
سرهنگ اوهومی کرد و گفت:بسیار خوب...تا اینجا خوب پیش رفته...مواظب باش...تمام حرکاتتون کنترل شده باشه..اونا شش دنگ حواسشون به تازه واردها هست...همه جا رو زیر نظر داشته باش و ...
تمام کارها بازم بهم گوش زد شد...بعد از خداحافظی بلند شدم تا آماده بشم...لباس هام رو پوشیدم...شالم رو سرم کردم...یکمی از موهای طلاییم رو کج روی صورتم ریختم...چشمای زمردیم توی حصار خط چشم وحشی شده بود و خودنمایی میکرد...لبای قلوه ایم با برق لب صورتی مات بدجور خودنمایی میکرد...پوست سفیدم بدون هیچ آرایشی بازم صاف و یک دست بود...
ویبره ی گوشیم توجه ام رو بهش جلب کرد و اسم نگار باعث شد که کفش هام رو بپوشم و برم بیرون...
نگار با یک من آرایش و لباس های فاخری که هیچوقت توی تنش ندیده بودم اومده بود و سوگند با همون لباس هایی که خریده بود...زیباییش واقعا نفس گیر بود...
کمی از راه رو که رفتیم،گفتم:خیلی استرس دارم....
نگار گفت:اشکال نداره عادیه...
سوگند گفت:وقتی برگشتی ترست کامل ریخته...
دیگه چیزی نگفتم تا به خونه رسیدیم...
درب مشکی و با نمای حنایی رنگ خونه ابهت خاص خونه رو به نمایش میذاشت...پرده های حریر آلبالویی در حال تکون خوردن بودن و اولین چیزی که با دیدن خونه یادم افتاد خونه ی ارمنستانییه فیلم آل بود...
سوگند زد روی شونه ام و گفت:میبینی؟توی قصر زندگی میکنن...
برگشتم سمتش که گفت:همین جماعتین که حق من و تو رو خوردن...
نگار بعد از قفل کردن ماشینش اومد سمتمون و گفت:بریم...
خودش حرکت کرد و ما هم پشت سرش...زنگ رو که زد و دو دقیقه بعدش در بدون هیچ حرفی باز شد...
حیاط خونه بدون هیچ درختی مثل خونه ی مرده ها بود...استخر خالی که از برگ چر شده بود ترسناکی خونه رو چند برابر میکرد...
دم در دو تا مرد با یونیفورم قرمز ایستاده بودن....
بهشون که رسیدیم نگار سلام کرد و اونا هم بدون جواب در خونه رو از از چوب گردو بود رو باز کرد...سوگند وارد شد...نگار دستی به کمرم زد و تقریبا هلم داد و بعد از من وارد خونه شد...بر عکس حیاط کل خونه با پارکت های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود و فرش های کرم و فیلی رنگ چند جای سالن بزرگ خونه رو پوشونده بود...قاب های فرش با طرح اسب و لوستر های عظیم با مبل های استیل قهوه ای سوخته نمای قشنگی به خونه داده بود و نور پردازی سقف عالی بود....صدای عصا از طرف پله های مارپتچ سالن سوکت مبهم سالن رو شکست...
من-سلام سرهنگ...
سرهنگ-سلام سروان...خوبی؟چه خبرا؟
من-متشکرم...خبر که زیاده...
سرهنگ ساکت منتظر بود و من ادامه دادم:راسیتش نگار بالاخره پیشنهاد رو به من داد...
باز هم سکوت و من در ادامه گفتم:به عنوان پرستار قراره از یک پیرزنی مراقبت کنم...طرز لباس پوشیدن براشون مهمه ...دیروز رو فقط بازار بودیم...از حقوق اولم لباس برام خریدن...دلیلش رو نمیدونم...از شخص خاصی خرید میکنن به نام سامیار...البته فکر نمیکنم اسم اصلیش باشه...همه ی خریداشون از جاهای معینی...کیف و کفش هم اطلاعی ندارم از کی خریداری میکنن...البته زیاد مهم نیست...امروز هم بالاخره قراره بریم به اون خونه...
سرهنگ اوهومی کرد و گفت:بسیار خوب...تا اینجا خوب پیش رفته...مواظب باش...تمام حرکاتتون کنترل شده باشه..اونا شش دنگ حواسشون به تازه واردها هست...همه جا رو زیر نظر داشته باش و ...
تمام کارها بازم بهم گوش زد شد...بعد از خداحافظی بلند شدم تا آماده بشم...لباس هام رو پوشیدم...شالم رو سرم کردم...یکمی از موهای طلاییم رو کج روی صورتم ریختم...چشمای زمردیم توی حصار خط چشم وحشی شده بود و خودنمایی میکرد...لبای قلوه ایم با برق لب صورتی مات بدجور خودنمایی میکرد...پوست سفیدم بدون هیچ آرایشی بازم صاف و یک دست بود...
ویبره ی گوشیم توجه ام رو بهش جلب کرد و اسم نگار باعث شد که کفش هام رو بپوشم و برم بیرون...
نگار با یک من آرایش و لباس های فاخری که هیچوقت توی تنش ندیده بودم اومده بود و سوگند با همون لباس هایی که خریده بود...زیباییش واقعا نفس گیر بود...
کمی از راه رو که رفتیم،گفتم:خیلی استرس دارم....
نگار گفت:اشکال نداره عادیه...
سوگند گفت:وقتی برگشتی ترست کامل ریخته...
دیگه چیزی نگفتم تا به خونه رسیدیم...
درب مشکی و با نمای حنایی رنگ خونه ابهت خاص خونه رو به نمایش میذاشت...پرده های حریر آلبالویی در حال تکون خوردن بودن و اولین چیزی که با دیدن خونه یادم افتاد خونه ی ارمنستانییه فیلم آل بود...
سوگند زد روی شونه ام و گفت:میبینی؟توی قصر زندگی میکنن...
برگشتم سمتش که گفت:همین جماعتین که حق من و تو رو خوردن...
نگار بعد از قفل کردن ماشینش اومد سمتمون و گفت:بریم...
خودش حرکت کرد و ما هم پشت سرش...زنگ رو که زد و دو دقیقه بعدش در بدون هیچ حرفی باز شد...
حیاط خونه بدون هیچ درختی مثل خونه ی مرده ها بود...استخر خالی که از برگ چر شده بود ترسناکی خونه رو چند برابر میکرد...
دم در دو تا مرد با یونیفورم قرمز ایستاده بودن....
بهشون که رسیدیم نگار سلام کرد و اونا هم بدون جواب در خونه رو از از چوب گردو بود رو باز کرد...سوگند وارد شد...نگار دستی به کمرم زد و تقریبا هلم داد و بعد از من وارد خونه شد...بر عکس حیاط کل خونه با پارکت های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود و فرش های کرم و فیلی رنگ چند جای سالن بزرگ خونه رو پوشونده بود...قاب های فرش با طرح اسب و لوستر های عظیم با مبل های استیل قهوه ای سوخته نمای قشنگی به خونه داده بود و نور پردازی سقف عالی بود....صدای عصا از طرف پله های مارپتچ سالن سوکت مبهم سالن رو شکست...
خیلی مشتاق بودم ببینم که این صدای عصا مال کیه.....ولی چون که به پله ها دید نداشتم باید منتظر میشدم...شروع کردم گوشه و کنار خونه رو دید زدن.....فکر نمیکنم هیچ موزه ای رو اینقدر قشنگ ساخته باشن....!
حواسم کاملا پرت خونه شده بود...با سقلمه ای که نگار به پهلوم زد به خودم اومدم و چشمم به یه خانوم فوق العاده خوش تیپ افتاد...با وجود سن زیادش خیلی به خودش رسیده بود.....کت و دامت طوسی پوشیده بود که انگار رنگش رو از روی رنگ چشماش کپی کرده بودن...چشماش عجیب سرد بود و آدم رو افسون میکرد.....حالا درک میکردم چرا نگار اصرار داشت که خوب به نظر بیایم....
بهش سلام کردم و فقط سرشو تکون داد...خدایا این تازه یکی از هزارتاشونه...خودت به خیر بگذرون....
با سر اشاره کرد به مبل های استیل کنار سالن ..... نمیدونم چرا بعضی از آدم ها برای نشون دادن قدرتشون سرشون رو تکون میدن ولی زبونشون رو نه........
با قدم های کوتاه و آروم دنبال نگار و سوگند راه افتادم و روی یه مبل دونفره کنار سوگند نشستم.
دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم چون حس بدی بهم میداد به خاطر همین سرمو پایین انداختم و به پارکت ها خیره شدم....!
یه دفعه صداشو شنیدم که به نگار گفت:
خوب انگار برای من نرس آوردی .....!
قوانین خونه رو براش توضیح دادی یا نـــــه؟
ابهت تو صداش مثل وقتی بود که داشتم از مجرم ها اعتراف میگرفتم و لرزه به بدن می انداخت...
نگار با تته پته شروع به حرف زدن کرد...چقدر عجیب...نگار و ترس؟
_بله خانوم....امیدوارم این بار هم ازم راضی باشین.
_زن سری تکون داد و رو به من گفت:خوب دختر اسمت چیه؟
بدون اینکه جلوی لرزش صدامو بگیرم بهش جواب دادم...
_ شهرزاد هستم.....!
_خوب شهرزاد وظیفه تو همراهی من تو این خونس و البته گاهی اوقات بیرون از خونه.من از بی انضباطی نفرت دارم و اولین اشتباهت باعث اخراجت میشه،برام فرقی نمیکنه که چقدر این اشتباه کوچیکه...این اولین چیزیه که باید یادت بمونه.فهمیدی شهرزاد؟
_بله متوجه شد خانوم.....
چرا نگار به جای من جواب میده؟؟!انگار من نمیتونم.اه!
_خوبه!کارهایی که باید انجام بدی ساده هستن.داروهای منو یاد آوری کنی؛تو لباس پوشیدن بهم کمک کنی ؛ برام کتاب بخونی و به قوانین من احترام بذاری.
آن تایم بودن خیلی برام مهمه و دیر کردنت میتونه باعث عصبانیت من و اخراجت بشه.
وای خدا!فکر کرده چه خبره!همش اخراج اخراج!حیف که مجبورم....!
بعد به سرتاپای سوگند نگاهی انداخت و گفت:
خوب تو هم که قراره مدیریت مهمونی ها و سرپرستی مستخدم ها رو به عهده داشته باشی.درسته؟
نگار باز جواب داد بله خانوم.
نگاهی به صورت سوگند انداختم که از عصبانیت در حال فوران بود!وای خدا کنه زیپ دهنشو ببنده و بذاره مشغول به کار بشیم....
حواسم کاملا پرت خونه شده بود...با سقلمه ای که نگار به پهلوم زد به خودم اومدم و چشمم به یه خانوم فوق العاده خوش تیپ افتاد...با وجود سن زیادش خیلی به خودش رسیده بود.....کت و دامت طوسی پوشیده بود که انگار رنگش رو از روی رنگ چشماش کپی کرده بودن...چشماش عجیب سرد بود و آدم رو افسون میکرد.....حالا درک میکردم چرا نگار اصرار داشت که خوب به نظر بیایم....
بهش سلام کردم و فقط سرشو تکون داد...خدایا این تازه یکی از هزارتاشونه...خودت به خیر بگذرون....
با سر اشاره کرد به مبل های استیل کنار سالن ..... نمیدونم چرا بعضی از آدم ها برای نشون دادن قدرتشون سرشون رو تکون میدن ولی زبونشون رو نه........
با قدم های کوتاه و آروم دنبال نگار و سوگند راه افتادم و روی یه مبل دونفره کنار سوگند نشستم.
دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم چون حس بدی بهم میداد به خاطر همین سرمو پایین انداختم و به پارکت ها خیره شدم....!
یه دفعه صداشو شنیدم که به نگار گفت:
خوب انگار برای من نرس آوردی .....!
قوانین خونه رو براش توضیح دادی یا نـــــه؟
ابهت تو صداش مثل وقتی بود که داشتم از مجرم ها اعتراف میگرفتم و لرزه به بدن می انداخت...
نگار با تته پته شروع به حرف زدن کرد...چقدر عجیب...نگار و ترس؟
_بله خانوم....امیدوارم این بار هم ازم راضی باشین.
_زن سری تکون داد و رو به من گفت:خوب دختر اسمت چیه؟
بدون اینکه جلوی لرزش صدامو بگیرم بهش جواب دادم...
_ شهرزاد هستم.....!
_خوب شهرزاد وظیفه تو همراهی من تو این خونس و البته گاهی اوقات بیرون از خونه.من از بی انضباطی نفرت دارم و اولین اشتباهت باعث اخراجت میشه،برام فرقی نمیکنه که چقدر این اشتباه کوچیکه...این اولین چیزیه که باید یادت بمونه.فهمیدی شهرزاد؟
_بله متوجه شد خانوم.....
چرا نگار به جای من جواب میده؟؟!انگار من نمیتونم.اه!
_خوبه!کارهایی که باید انجام بدی ساده هستن.داروهای منو یاد آوری کنی؛تو لباس پوشیدن بهم کمک کنی ؛ برام کتاب بخونی و به قوانین من احترام بذاری.
آن تایم بودن خیلی برام مهمه و دیر کردنت میتونه باعث عصبانیت من و اخراجت بشه.
وای خدا!فکر کرده چه خبره!همش اخراج اخراج!حیف که مجبورم....!
بعد به سرتاپای سوگند نگاهی انداخت و گفت:
خوب تو هم که قراره مدیریت مهمونی ها و سرپرستی مستخدم ها رو به عهده داشته باشی.درسته؟
نگار باز جواب داد بله خانوم.
نگاهی به صورت سوگند انداختم که از عصبانیت در حال فوران بود!وای خدا کنه زیپ دهنشو ببنده و بذاره مشغول به کار بشیم....
-خوب دخترها...
با شنیدن صداش سرمو بالا آوردم و منتظر ادامه ی صحبتاش شدم...
-وظایفتون که مشخص شد یکی از مستخدم ها اتاق هاتون رو بهتون نشون میده.کسایی که اینجا کار میکنن تو یه عمارت دیگه ته باغ زندگی میکنن اما تمام روز کارتون اینجاست و فقط شب ها برای استراحت میرید اونجا...
سرم رو تکون دادم،یکدفعه صدای دادش سالن رو پر کرد:متوجه نشدم؟وقتی باهات حرف میزنم جواب میخوام نه حرکت پانتومیم...
خیلی آروم گفتم بله متوجه شدم...
زن با غرور روشو به اون سمت کرد و زنگ کناره دستشو برداشت و اونو چند بار فشار داد...به دقیقه نکشیده یک زن فربه اومد و گفت:
-بله خانوم.چه امری دارین؟
-مهتاج اتافش رو بهش نشون بده....
مهتاج-چشم خانم....
زن بلند شد و همینطور که به سمت پله ها میرفت گفت:می تونید برید....
نگار و سوگند بلند شدن و منم به تبعیت از اونا ایستادم....
نگار رو به ما گفت:خوب دیگه...کار من تمومه...کار شما از فردا شروع میشه....من رفتم....
فرصت جواب بهمون نداد و به سمت در خروجی راه افتاد....
مهتاج گفت:دنبال من بیاید....
فکر میکردم الان باید از در خارج بشیم اما دیدم که مهتاج رفت به سمت راست سالن....داشتم کل نقشه ی خونه رو تو ذهنم ثبت می کردم....
با حدودا ده تا پله سالن به طبقه ی پایین وصل میشد...از پله ها پایین رفتیم و روبه روم یک سالن دیدم مجلل و مدرن و ساده....یک دست مبل چرم مشکی و ال سی دی و سینمای خانواده...با چند تا گلدون و یک قاب منظره....
رو به روی پله ها اونور سالن یک در بود که یک نمای کوچیکی از حیاط از شیشه هاش مشخص بود...
مهتاج رفت سمتش و وارد حیاط شدیم....حیاط که چه عرض کنم باغ...حدود صد متر که جلو رفتیم کم کم ساختمون کوچیکی مشخص شد که به احتمال زیاد همون به اصطلاح خوابگاهمون بود...
حدسم درست بود...مهتاج در رو باز کرد و وارد شد....ما هم پشت سرش....
اطرافم رو قشنگ زیر نظر گرفتم....یک خونه ی معمولی که سمت چپ آشپزخونه بود و رو به روش سالن و دور تا دور هم در اتاق و سرویس بهداشتی بود....
مهتاج-خوب سوگند تو که میدونی...اما تو دختر...
آروم گفتم:شهرزادم...
مهتاج-من مهتاجم...خیلی ساله که اینجا کار میکنم و ثابت بودم چون همیشه پیرو قوانین بودم...پس تو هم حواست باشه...اینجا استراحتگاه شماست...هر سوالی داشتی درباره ی کارت از سوگند یا من یا بقیه ی خدمتکارها بپرس....
روبه سوگند گفت:اون اتاق خالیه رو نشونش بشه...اونجا میشه اتاقش....
و رفت....
سوگند گفت:بیا بریم...
دنبال سوگند راه افتادم...سوگند اولین اتاق از سمت راست رو باز کرد و گفت:این اتاق توه...یک نگاه بنداز بعد بیا بیرون....دیر نکن باید بریم خونه هامون تا وسایلمون رو جمع کنیم....
با پوزخند ادامه داد:الاهِ شب میرسیم....
چشم روی هم گذاشتم و رفتم تو اتاق....سوگندم در رو بست و رفت...
من مونده بودم و یک اتاق حدودا دوازده متری که یک پنجره ی بلندی رو به حیاط داشت...پرده ها تمام از مخمل بودن ...مخمل سبز....یاد فیلم برباد رفته و اسکارلت افتادم!همون اتاق در ابعاد کوچیک... شامل تخت و کمد دیواری بود و یک عسلی بغل تخت و ساعت و آیینه....و دیگر هیچ....
یک نگاه دقیق به کل اتاق انداختم تا ببینم کجاها امکان نصب دوربین و میکروفون هست....دقیق و بدون جلب توجه....مثل یک کنجکاوی ساده....جای خاصی به نظر نمی اومد....مطمئن بودم بالاخره یک جایی هست....بالاخره اینجا برای آزمایش ما بود دیگه....اما کجاش الله و اعلم...
با شنیدن صداش سرمو بالا آوردم و منتظر ادامه ی صحبتاش شدم...
-وظایفتون که مشخص شد یکی از مستخدم ها اتاق هاتون رو بهتون نشون میده.کسایی که اینجا کار میکنن تو یه عمارت دیگه ته باغ زندگی میکنن اما تمام روز کارتون اینجاست و فقط شب ها برای استراحت میرید اونجا...
سرم رو تکون دادم،یکدفعه صدای دادش سالن رو پر کرد:متوجه نشدم؟وقتی باهات حرف میزنم جواب میخوام نه حرکت پانتومیم...
خیلی آروم گفتم بله متوجه شدم...
زن با غرور روشو به اون سمت کرد و زنگ کناره دستشو برداشت و اونو چند بار فشار داد...به دقیقه نکشیده یک زن فربه اومد و گفت:
-بله خانوم.چه امری دارین؟
-مهتاج اتافش رو بهش نشون بده....
مهتاج-چشم خانم....
زن بلند شد و همینطور که به سمت پله ها میرفت گفت:می تونید برید....
نگار و سوگند بلند شدن و منم به تبعیت از اونا ایستادم....
نگار رو به ما گفت:خوب دیگه...کار من تمومه...کار شما از فردا شروع میشه....من رفتم....
فرصت جواب بهمون نداد و به سمت در خروجی راه افتاد....
مهتاج گفت:دنبال من بیاید....
فکر میکردم الان باید از در خارج بشیم اما دیدم که مهتاج رفت به سمت راست سالن....داشتم کل نقشه ی خونه رو تو ذهنم ثبت می کردم....
با حدودا ده تا پله سالن به طبقه ی پایین وصل میشد...از پله ها پایین رفتیم و روبه روم یک سالن دیدم مجلل و مدرن و ساده....یک دست مبل چرم مشکی و ال سی دی و سینمای خانواده...با چند تا گلدون و یک قاب منظره....
رو به روی پله ها اونور سالن یک در بود که یک نمای کوچیکی از حیاط از شیشه هاش مشخص بود...
مهتاج رفت سمتش و وارد حیاط شدیم....حیاط که چه عرض کنم باغ...حدود صد متر که جلو رفتیم کم کم ساختمون کوچیکی مشخص شد که به احتمال زیاد همون به اصطلاح خوابگاهمون بود...
حدسم درست بود...مهتاج در رو باز کرد و وارد شد....ما هم پشت سرش....
اطرافم رو قشنگ زیر نظر گرفتم....یک خونه ی معمولی که سمت چپ آشپزخونه بود و رو به روش سالن و دور تا دور هم در اتاق و سرویس بهداشتی بود....
مهتاج-خوب سوگند تو که میدونی...اما تو دختر...
آروم گفتم:شهرزادم...
مهتاج-من مهتاجم...خیلی ساله که اینجا کار میکنم و ثابت بودم چون همیشه پیرو قوانین بودم...پس تو هم حواست باشه...اینجا استراحتگاه شماست...هر سوالی داشتی درباره ی کارت از سوگند یا من یا بقیه ی خدمتکارها بپرس....
روبه سوگند گفت:اون اتاق خالیه رو نشونش بشه...اونجا میشه اتاقش....
و رفت....
سوگند گفت:بیا بریم...
دنبال سوگند راه افتادم...سوگند اولین اتاق از سمت راست رو باز کرد و گفت:این اتاق توه...یک نگاه بنداز بعد بیا بیرون....دیر نکن باید بریم خونه هامون تا وسایلمون رو جمع کنیم....
با پوزخند ادامه داد:الاهِ شب میرسیم....
چشم روی هم گذاشتم و رفتم تو اتاق....سوگندم در رو بست و رفت...
من مونده بودم و یک اتاق حدودا دوازده متری که یک پنجره ی بلندی رو به حیاط داشت...پرده ها تمام از مخمل بودن ...مخمل سبز....یاد فیلم برباد رفته و اسکارلت افتادم!همون اتاق در ابعاد کوچیک... شامل تخت و کمد دیواری بود و یک عسلی بغل تخت و ساعت و آیینه....و دیگر هیچ....
یک نگاه دقیق به کل اتاق انداختم تا ببینم کجاها امکان نصب دوربین و میکروفون هست....دقیق و بدون جلب توجه....مثل یک کنجکاوی ساده....جای خاصی به نظر نمی اومد....مطمئن بودم بالاخره یک جایی هست....بالاخره اینجا برای آزمایش ما بود دیگه....اما کجاش الله و اعلم...
آب دهنم رو قورت دادم....به در فیلی خونه خیره شدم....میدونستم اونور دیوار یکی هست که همیشه ی خدا نگران بچه هاشه....به ساعت نگاه کردم....ده دقیقه به هشت....
خدایا به خودت توکل میکنم.....
کلیدم رو از تو کیفم درآوردم....مثل همیشه یک زنگ،ایست،دوباره یک زنگ.....
کلیدم رو گذاشتم تو قفل و در رو باز کردم....
مامان اومد دم در....با چشمای ناز قهوه ایش،با نگاه قشنگش استقبالم میکرد....
با یک لبخند کوچولو گفتم:سلام بانو...
لبخند زد و گفت:سلام به روی ماهت عزیز دلم....خسته نباشید...خوبی؟
گفتم:بله چه جورم...مگه میشه مامان عزیزم رو ببینم و خوب نباشم؟
لبخند زد و گفت:رادمهر اینا اومدن....
هیجان زده گفتم:واقعا؟
خندید و گفت:بدو که شادی رو به مبل بستیم تا نیاد سراغت....
شادی رو عین جونم دوست داشتم....سعی کردم رائیکای همیشگی باشیم اما هیچ جوری نشد....دوییدم سمت خونه....یک دفعه صدای بلند و پر هیجان شادی تو سالن پیچید:عمه....
با خنده گفتم:جون عمه....
اومد تو راهرو و همزمان دوتامون دویدیم سمت هم....با هم که رسیدیم بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش...دستاش رو سفت دور گردنم پیچیده بود و سرش رو تو گودی گردنم فرو کرده بود...
ایستادم و اونم صورتش رو بلند کرد....زود لپش رو بوسیدم....اونم لپم رو بوسید....اونیکی لپش....هر کاریش میکردم اونم همونکار رو میکرد....
-انقدر برای عمت نمک نریز پدر صلواتی....
صدای رادمهر بود...شادی رو روی دست چپم گذاشتم و گفتم:سلام داداش...چه عجب؟خوش اومدید...
آروم رفتم سمتش و توی بغلش پنهون شدم....برگشتم سال های گذشته....سال هایی که زیاد دور نبود....
یک دختر با موهای طلایی خرگوشی با یک پیرهن سفید که توپ توپی های قرمز داشت داشت لی لی بازی میکرد....مامانش روی تخت چوبی نشسته بود و دخترش رو نگاه میکرد و با تسبیحش ور میرفت....
صدای زنگ در باعث شد دختر هجوم ببره سمت در....انقدر تند رفت که پاش به سنگ بزرگ لی لیش گیر کرد و نقش زمین شد....اما با قرار گرفتن توی آغوشی گریه کردن یادش رفت....
آغوش رادمهر همون آغوش بود....
صدای مردونش پیچید تو گوشم:خواهرم خوبه؟
آروم گونش رو بوسیدم و از آغوشش دراومدم و گفتم:خوبم ممنون....من برم پیش شیما...بسه دیگه هرچی پیش شما بودم....
خندیدم و خندید....بلند گفتم:زن داداش کجایی؟
با خنده گفت:طبق معمول در حال شیر درست کردن برای برادر زاده ی گرامیتونم سروان....
رفتم سمت آشپزخونه....با اون جین آبی و سرافون طوسی مثل همیشه ناز و تو دلبرو بود...پیش دستی کرد و گف:سلام عزیزم....
لبخند به لبم اومد و گفتم:سلام...خسته نباشید....
آروم همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم....به شوخی گفتم:میگم شادی اذیتتون میکنه عمش دربست خواهانشه ها....
شادی ناز صورتم رو بوسید...با اون سن کوچیکش دقیقا میفهمید بعد از چه حرف هایی باید تشکر کنه یا خودش رو لوس کنه....
-هی هی نو که رسید به بازار کهنه میشه دل آزار....راست میگن داداش....دوری و دوستی....
چرخیدم سمت روژان که با چشمایی که کپی مامان بود و سعی میکرد ناراحت نشون بده و گفتم:هر گلی بوی خودش رو داره....
با حرص گفت:حتما منم کاکتوسم که نه بغلم میکنی نه بو دارم....
همه خندیدیم و رادمهر گفت:رائیکا به اینم محبت کن یکم فردا پس فردا رفت خونه شوهر،نگن این کمبود محبت داشت....
دوباره همه خندیدیم و روژان پرید سمت رادمهر و دستش و دور گردنش فشار داد و بعد یک بوسه ی محکم روی گونش گذاشت و پرید سمت من....
آروم بغلش کردم و روی سرش یک بوسه نشوندم...سرش رو آورد بالا و گفت:خیلی دوستت دارم خواهری....
یک لبخند زدم و به مامان که با ذوق داشت خانوادش رو نگاه میکرد چشم دوختم....
روژان از بغلم اومد بیرون...رو به جمع گفتم:اجازه بدید برم لباس هام رو عوض کنم...
شادی چسبید به پام و گفت:عمه منم میام....
همه خندیدیم و روژان گفت:بیا دیگه اینم از اثرات بارز ماهواره در تربیت فرزندان....
مهرداد با خنده یک سیب برداشت و در حالی که به سمت روژان نشانه میرفت گفت:چرا بهتون میزنی...ماهواره مون کجا بود؟
بعد سیب رو پرت کرد....
روژان سیب رو گرفت و شیطون به رادمهر و شیما خیره شد و گفت:پس حتما پخش زنده دیده....
اینبار رادمهر بلند شد و روژان سریع پرید تو اتاق....
شیما سرخ شد بود از خنده و مامانم زیر لب خدا رو شکر میکرد....
-خدایا شکرت بابت خانواده ی مهربون و خوبم....
خدایا به خودت توکل میکنم.....
کلیدم رو از تو کیفم درآوردم....مثل همیشه یک زنگ،ایست،دوباره یک زنگ.....
کلیدم رو گذاشتم تو قفل و در رو باز کردم....
مامان اومد دم در....با چشمای ناز قهوه ایش،با نگاه قشنگش استقبالم میکرد....
با یک لبخند کوچولو گفتم:سلام بانو...
لبخند زد و گفت:سلام به روی ماهت عزیز دلم....خسته نباشید...خوبی؟
گفتم:بله چه جورم...مگه میشه مامان عزیزم رو ببینم و خوب نباشم؟
لبخند زد و گفت:رادمهر اینا اومدن....
هیجان زده گفتم:واقعا؟
خندید و گفت:بدو که شادی رو به مبل بستیم تا نیاد سراغت....
شادی رو عین جونم دوست داشتم....سعی کردم رائیکای همیشگی باشیم اما هیچ جوری نشد....دوییدم سمت خونه....یک دفعه صدای بلند و پر هیجان شادی تو سالن پیچید:عمه....
با خنده گفتم:جون عمه....
اومد تو راهرو و همزمان دوتامون دویدیم سمت هم....با هم که رسیدیم بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش...دستاش رو سفت دور گردنم پیچیده بود و سرش رو تو گودی گردنم فرو کرده بود...
ایستادم و اونم صورتش رو بلند کرد....زود لپش رو بوسیدم....اونم لپم رو بوسید....اونیکی لپش....هر کاریش میکردم اونم همونکار رو میکرد....
-انقدر برای عمت نمک نریز پدر صلواتی....
صدای رادمهر بود...شادی رو روی دست چپم گذاشتم و گفتم:سلام داداش...چه عجب؟خوش اومدید...
آروم رفتم سمتش و توی بغلش پنهون شدم....برگشتم سال های گذشته....سال هایی که زیاد دور نبود....
یک دختر با موهای طلایی خرگوشی با یک پیرهن سفید که توپ توپی های قرمز داشت داشت لی لی بازی میکرد....مامانش روی تخت چوبی نشسته بود و دخترش رو نگاه میکرد و با تسبیحش ور میرفت....
صدای زنگ در باعث شد دختر هجوم ببره سمت در....انقدر تند رفت که پاش به سنگ بزرگ لی لیش گیر کرد و نقش زمین شد....اما با قرار گرفتن توی آغوشی گریه کردن یادش رفت....
آغوش رادمهر همون آغوش بود....
صدای مردونش پیچید تو گوشم:خواهرم خوبه؟
آروم گونش رو بوسیدم و از آغوشش دراومدم و گفتم:خوبم ممنون....من برم پیش شیما...بسه دیگه هرچی پیش شما بودم....
خندیدم و خندید....بلند گفتم:زن داداش کجایی؟
با خنده گفت:طبق معمول در حال شیر درست کردن برای برادر زاده ی گرامیتونم سروان....
رفتم سمت آشپزخونه....با اون جین آبی و سرافون طوسی مثل همیشه ناز و تو دلبرو بود...پیش دستی کرد و گف:سلام عزیزم....
لبخند به لبم اومد و گفتم:سلام...خسته نباشید....
آروم همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم....به شوخی گفتم:میگم شادی اذیتتون میکنه عمش دربست خواهانشه ها....
شادی ناز صورتم رو بوسید...با اون سن کوچیکش دقیقا میفهمید بعد از چه حرف هایی باید تشکر کنه یا خودش رو لوس کنه....
-هی هی نو که رسید به بازار کهنه میشه دل آزار....راست میگن داداش....دوری و دوستی....
چرخیدم سمت روژان که با چشمایی که کپی مامان بود و سعی میکرد ناراحت نشون بده و گفتم:هر گلی بوی خودش رو داره....
با حرص گفت:حتما منم کاکتوسم که نه بغلم میکنی نه بو دارم....
همه خندیدیم و رادمهر گفت:رائیکا به اینم محبت کن یکم فردا پس فردا رفت خونه شوهر،نگن این کمبود محبت داشت....
دوباره همه خندیدیم و روژان پرید سمت رادمهر و دستش و دور گردنش فشار داد و بعد یک بوسه ی محکم روی گونش گذاشت و پرید سمت من....
آروم بغلش کردم و روی سرش یک بوسه نشوندم...سرش رو آورد بالا و گفت:خیلی دوستت دارم خواهری....
یک لبخند زدم و به مامان که با ذوق داشت خانوادش رو نگاه میکرد چشم دوختم....
روژان از بغلم اومد بیرون...رو به جمع گفتم:اجازه بدید برم لباس هام رو عوض کنم...
شادی چسبید به پام و گفت:عمه منم میام....
همه خندیدیم و روژان گفت:بیا دیگه اینم از اثرات بارز ماهواره در تربیت فرزندان....
مهرداد با خنده یک سیب برداشت و در حالی که به سمت روژان نشانه میرفت گفت:چرا بهتون میزنی...ماهواره مون کجا بود؟
بعد سیب رو پرت کرد....
روژان سیب رو گرفت و شیطون به رادمهر و شیما خیره شد و گفت:پس حتما پخش زنده دیده....
اینبار رادمهر بلند شد و روژان سریع پرید تو اتاق....
شیما سرخ شد بود از خنده و مامانم زیر لب خدا رو شکر میکرد....
-خدایا شکرت بابت خانواده ی مهربون و خوبم....
داشتم ظرفا رو می شستم و توی فکرام غوطه ور بودم که با صدای شیما به خودم اومدم:چی شده رائیکا؟
به صورت مهربونش خیره شدم....دختری که اول همکارم بود و بعد از اینکه شد زن داداشم کارش رو ترک کرد...
سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تا چه حد موفق بودم....گفت:بازم ماموریت مگه نه؟
به بشقاب تو دستم خیره شدم و شروع کردم آبکشی....
گفت:درکت میکنم...گفتن به مامان ها سخته....
بشقاب رو گذاشتم تو سینک و برگشتم سمتش و آروم گفتم:سخت کمه برای حسش شیما....داغون میشم نگرانیش رو میبینم....
دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:خطرناکه؟
فقط چشم رو هم گذاشتم و سریع بهش اضافه کردم:اما برمیگردم...به خاطر مامانم شده سالم برمیگردم....
گفت:میخوای با هم بهش بگیم؟
-خجالت بکشید...عروس و خواهر شوهری گفتن چیزی گفتن...عین دو تا جونور عاشق با هم دل میدن و قلوه میگیرن....
گفتم:روژااااان...
شیما خندید و گفت:همین تو یکی کافی هستی دیگه....دو تا میشدید که من جونم درمیومد....
همیشه با هم شوخی داشتن....هیچکدوممون ناراحت نمیشدیم....
روژان دست به کمرش زد و گفت:ااا نگاه کن....زبونت رو کوتاه کن عروس....بدو ظرفا رو خشک کن تا لکه نگرفتن....
شیما یکی از پرتغالای روی میز رو برداشت و سمتش نشونه گرفت که زود در رفت....
خندید و گفت:خیلی دوسش دارم رائیکا...
تو دلم گفتم منم اما به ظاهر فقط لبخند زدم....
گفت:بریم با هم و کم کم بگیم؟
دوباره یادش افتادم و گفتم:آره اینبار تنهایی از پسش برنمیام....
آخرین بشقاب رو هم خشک کرد و گذاشت سرجاش و گفت:بیا بریم....خدا بزرگه....
رفتیم و نشستیم روی مبل دو نفره نزدیک اون مبل تک نفره ای که جای همیشگی مامان بود....به دونه های درشت تسبیح فیروزه اش خیره شدم...به چشمای شاد و مهربونش که با لذت خیره شده بود به سرکول زدن رادمهر و روژان و شادی با هم...به دست چپی که از جاش جم نمیخورد به ارادش...به شیما نگاه کردم که سرش تو گوشیش بود....چند دقیقه بعد رادمهر گوشیش رو از جیبش اورد بیرون....فهمیدم اس داده به رادمهر....
رادمهر بلند شد و گفت:بیاید بریم تو حیاط بچه ها....
اون دو تا هم از خدا خواسته بلند شدن و رفتن....
تا خارج شدن مامان نگاه مهربونش رو بهمون دوخت و لبخند زد...یک لبخندی که مادرانه بودنش از هزاران فرسخی معلوم بود...رو به من و شیما گفت:شما نمی خواید برید تو حیاط؟
به صورت مهربونش خیره شدم....دختری که اول همکارم بود و بعد از اینکه شد زن داداشم کارش رو ترک کرد...
سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تا چه حد موفق بودم....گفت:بازم ماموریت مگه نه؟
به بشقاب تو دستم خیره شدم و شروع کردم آبکشی....
گفت:درکت میکنم...گفتن به مامان ها سخته....
بشقاب رو گذاشتم تو سینک و برگشتم سمتش و آروم گفتم:سخت کمه برای حسش شیما....داغون میشم نگرانیش رو میبینم....
دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:خطرناکه؟
فقط چشم رو هم گذاشتم و سریع بهش اضافه کردم:اما برمیگردم...به خاطر مامانم شده سالم برمیگردم....
گفت:میخوای با هم بهش بگیم؟
-خجالت بکشید...عروس و خواهر شوهری گفتن چیزی گفتن...عین دو تا جونور عاشق با هم دل میدن و قلوه میگیرن....
گفتم:روژااااان...
شیما خندید و گفت:همین تو یکی کافی هستی دیگه....دو تا میشدید که من جونم درمیومد....
همیشه با هم شوخی داشتن....هیچکدوممون ناراحت نمیشدیم....
روژان دست به کمرش زد و گفت:ااا نگاه کن....زبونت رو کوتاه کن عروس....بدو ظرفا رو خشک کن تا لکه نگرفتن....
شیما یکی از پرتغالای روی میز رو برداشت و سمتش نشونه گرفت که زود در رفت....
خندید و گفت:خیلی دوسش دارم رائیکا...
تو دلم گفتم منم اما به ظاهر فقط لبخند زدم....
گفت:بریم با هم و کم کم بگیم؟
دوباره یادش افتادم و گفتم:آره اینبار تنهایی از پسش برنمیام....
آخرین بشقاب رو هم خشک کرد و گذاشت سرجاش و گفت:بیا بریم....خدا بزرگه....
رفتیم و نشستیم روی مبل دو نفره نزدیک اون مبل تک نفره ای که جای همیشگی مامان بود....به دونه های درشت تسبیح فیروزه اش خیره شدم...به چشمای شاد و مهربونش که با لذت خیره شده بود به سرکول زدن رادمهر و روژان و شادی با هم...به دست چپی که از جاش جم نمیخورد به ارادش...به شیما نگاه کردم که سرش تو گوشیش بود....چند دقیقه بعد رادمهر گوشیش رو از جیبش اورد بیرون....فهمیدم اس داده به رادمهر....
رادمهر بلند شد و گفت:بیاید بریم تو حیاط بچه ها....
اون دو تا هم از خدا خواسته بلند شدن و رفتن....
تا خارج شدن مامان نگاه مهربونش رو بهمون دوخت و لبخند زد...یک لبخندی که مادرانه بودنش از هزاران فرسخی معلوم بود...رو به من و شیما گفت:شما نمی خواید برید تو حیاط؟
من سرم رو انداختم پایین و شیما با انگشتاش خودش رو مشغول کرد....
صدای لرزون مامان پیچید تو اتاق پذیرایی:اتفاقی افتاده دخترا؟
سرم رو آوردم بالا که از سو تفاهم دورش کنم...خیره نگاهش کردم....همین کافی بود...همیشه تا ته نگاهم رو می خوند....نگاهی که هیچ آدمی نمیتونست بهش نفوذ کنه و عمقش رو ببینه....
گفت:بالاخره؟
چشم گذاشتم رو هم...صدای چیک چیک افتادن دونه های تسبیح بود که سکوت فضا رو میشکست و دیگه هیچی....
شیما گفت:مامان مثل همیشه است....
سرش رو مهربون و آروم برگردوند سمتش و گفت:میدونید که نیست....شیما تو دیگه چرا؟تو یک مادری...میبینی وقتی شادی دروغ بگه چقدر زود متوجه میشی؟منم مادرم....دروغ برای من کارساز نیست....
رو کرد به من و خیره نگاهم کرد....اشک از چشمای کوهستانیش افتاد روی گونه ی بلوریش....
میخواستم برم سمتش که دست راستش رو آورد بالا و گفت:به سرهنگ بگو دخترم رو به دستش سپردم بعد از خدا....بهش بگو مادرم میگه بعد از خدا از تو سالم می خوامش....بهش بگو مامانم میگه دست اول تحویلت دادم همینطوری هم باید پسش بدی....بهش بگو مامانم دیگه تحمل نداره....بهش بگو بس بود هر چی که تو زندگیش کشیده...بهش بگو مامانم میگه بعد از خدا تو باید مواظبش باشی...بهش بگو امانت جلال رو بزاره رو تخم چشماش....بهش بگو مادر....
اشک دونه دونه از گونه هاش سرخوردن پایین...شیما از اتاق رفت بیرون....و چه خوب میدونست باید بره....باید بره تا بتونم رائیکای همیشگی نباشم....باید بره تا دختری کنم برای مادرم....
رفتم سمتش و کشیدمش تو آغوشم....شبیه یک بچه ی بی پناه گم شد تو بغلم....عطرش رو بلعیدم....میخواستم یادم بمونه یکی چشم به راهمه....یادم بمونه باید سالم برگردم....یادم بمونه که یکی تو یادش همیشه به یادمه....
میون هق هقش گفت:رائیکا جان مامان مواظب خودت باش....
دلخور گفتم:جونتون سلامت باشه....مامان چشم به هم بزنی برگشتم....
لبخند زد....یا شایدم یک پوزخند مادرانه....که مسخرگیش توی نگرانی زیادش حل شده بود و به چشم نمیومد....
گفت:کی میای؟
گفتم:آخر هفته ها شبا برمیگردم خونه....هنوز معلوم نیست....هق هقش شدید تر شد و سریع از بغلم اومد بیرون...
به سختی و با تکیه به دست راستش سعی کرد بلند شه....کمکش کردم....رفت سمت اتاقش....دم درش ایستاد....دستش رو از زندونی دستم کشید بیرون....قفل در رو جایگزین دستام کرد و سفت فشرد....لبخند غمگینی زد و در رو روم بست....
جشمام رو بستم....بستم و گشتم تو وجودم دنبال رائیکای همیشگی....چقدر سخت بود تو اون دالان پر از چند راهی دنبال یک چیز گشتن....اما جوینده یابنده است....و من یافتم....شدم رائیکای همیشگی....سروان رائیکا کردانی....
صدای لرزون مامان پیچید تو اتاق پذیرایی:اتفاقی افتاده دخترا؟
سرم رو آوردم بالا که از سو تفاهم دورش کنم...خیره نگاهش کردم....همین کافی بود...همیشه تا ته نگاهم رو می خوند....نگاهی که هیچ آدمی نمیتونست بهش نفوذ کنه و عمقش رو ببینه....
گفت:بالاخره؟
چشم گذاشتم رو هم...صدای چیک چیک افتادن دونه های تسبیح بود که سکوت فضا رو میشکست و دیگه هیچی....
شیما گفت:مامان مثل همیشه است....
سرش رو مهربون و آروم برگردوند سمتش و گفت:میدونید که نیست....شیما تو دیگه چرا؟تو یک مادری...میبینی وقتی شادی دروغ بگه چقدر زود متوجه میشی؟منم مادرم....دروغ برای من کارساز نیست....
رو کرد به من و خیره نگاهم کرد....اشک از چشمای کوهستانیش افتاد روی گونه ی بلوریش....
میخواستم برم سمتش که دست راستش رو آورد بالا و گفت:به سرهنگ بگو دخترم رو به دستش سپردم بعد از خدا....بهش بگو مادرم میگه بعد از خدا از تو سالم می خوامش....بهش بگو مامانم میگه دست اول تحویلت دادم همینطوری هم باید پسش بدی....بهش بگو مامانم دیگه تحمل نداره....بهش بگو بس بود هر چی که تو زندگیش کشیده...بهش بگو مامانم میگه بعد از خدا تو باید مواظبش باشی...بهش بگو امانت جلال رو بزاره رو تخم چشماش....بهش بگو مادر....
اشک دونه دونه از گونه هاش سرخوردن پایین...شیما از اتاق رفت بیرون....و چه خوب میدونست باید بره....باید بره تا بتونم رائیکای همیشگی نباشم....باید بره تا دختری کنم برای مادرم....
رفتم سمتش و کشیدمش تو آغوشم....شبیه یک بچه ی بی پناه گم شد تو بغلم....عطرش رو بلعیدم....میخواستم یادم بمونه یکی چشم به راهمه....یادم بمونه باید سالم برگردم....یادم بمونه که یکی تو یادش همیشه به یادمه....
میون هق هقش گفت:رائیکا جان مامان مواظب خودت باش....
دلخور گفتم:جونتون سلامت باشه....مامان چشم به هم بزنی برگشتم....
لبخند زد....یا شایدم یک پوزخند مادرانه....که مسخرگیش توی نگرانی زیادش حل شده بود و به چشم نمیومد....
گفت:کی میای؟
گفتم:آخر هفته ها شبا برمیگردم خونه....هنوز معلوم نیست....هق هقش شدید تر شد و سریع از بغلم اومد بیرون...
به سختی و با تکیه به دست راستش سعی کرد بلند شه....کمکش کردم....رفت سمت اتاقش....دم درش ایستاد....دستش رو از زندونی دستم کشید بیرون....قفل در رو جایگزین دستام کرد و سفت فشرد....لبخند غمگینی زد و در رو روم بست....
جشمام رو بستم....بستم و گشتم تو وجودم دنبال رائیکای همیشگی....چقدر سخت بود تو اون دالان پر از چند راهی دنبال یک چیز گشتن....اما جوینده یابنده است....و من یافتم....شدم رائیکای همیشگی....سروان رائیکا کردانی....
چمدونم رو گذاشتم زمین و به صورت خیس از اشکش خیره شدم....دست کشیدم رو صورت که چروک شده بود و گفتم:برام دعا کنی ها....
فقط چشماش رو روی هم گذاشت....رو کردم به روژان و گفتم:جون تو و جون مامان....خیلی مراقب خودتون باشید...به رادمهرم سفارشتون رو کردم....میاد بهتون سر میزنه....
روژان گفت:چشم....تروخدا مواظب خودت باش رائیکا....
یک لبخند آروم زدم و بغلش کردم...روی موهاش یک بوسه آروم نشوندم و رفتم طرف مامان....دست راستش اومد بالا....قربون دست چپت برم که حرکت نمیکنه....رفتم تو بغلش...اینبار طولانی...بوسیدمش و فقط گفتم:برام دعا کن....
آروم از بغلش اومدم بیرون و چمدونم رو برداشتم....
مامان قرآن رو گرفت بالا و من سه بار از زیرش رد شدم....دستم رو به نشونه ی خداحافظی گرفتم بالا و گفتم:خدافظ...
جوابم رو دادن....دیگه تحمل دیدن اشک های مامان رو نداشتم....عقب گرد کردم و از خونه زدم بیرون....نگار و سوگند منتظرم بودن....
سوار شدم و گفتم:سلام....
جوابم رو دادن...سوگند گفت:سخت بود نه؟
همونجور رو به پنجره گفتم:خیلی....
با پوزخند گفت:روزی که مامانم متوجه شد می خوام به عنوان مستخدم کار کنم خونمون رو کرد میدون جنگ....
تو دلم گفتم:کاش فقط مستخدمی بود....
دیگه تا رسیدن به خونه هیچی نگفتیم....نگار دم در پیادمون کرد و رو به من گفت:از این به بعد خودت میری و میای....
سوگند بی توجه در رو بست و من آروم گفتم:باشه....
درب خونه با صدای تیکی باز شد....
کنار سوگند قرار گرفتم و به جاده ی طولانی جلوی روم خیره شدم....
گفتم:اوه چقدر راه....
سوگند گفت:طول خونه ی ما کمتر از این جاده هست....
یک ضربه ی آروم زدم پشت کمرش و گفتم:بیخیالش...بیا بریم....مگرنه...
صدام رو مثل زن کردم و گفت:اخراج....
دوتامون با هم خندیدیم و راه افتادیم....
سوگند گفت:آره دیدی؟اینکار کنی اخراج....اونکار کنی اخراج...بالا بری پایین بیای نفس بکشی اخراج...
خندیدم و گفتم:از قیافت معلوم بود سخت داری خودت رو کنترل میکنی...
سوگند خندون برگشت سمتم و گفت:خدایی؟
با صدای مسخره ای گفتم:آره به جون شوما....
دوتامون خندیدیم....
برام جالب بود شخصیتم با پا گذاشتن تو این خونه میمرد و شهرزادی میشدم که خودم نمی شناختمش....
رسیدیم به در....سوگند در رو باز کرد و گفت:برو تو....
حوصله چک و چونه زدن رو نداشتم....رفتم داخل و سوگندم بعد از من وارد شد....مهتاج رو دیدم که داشت میومد سمتمون....تا بهمون رسید گفت:خوبه دیر نکردید....برید لباس هاتون رو عوض کنید که کار داریم....
تو دلم گفتم:علیک سلام....
سوگند گفت:بزن بریم....
رفتیم به سمت ساختمون....تا وارد شدم دو تا زن رو دیدم که یکی شون داشت بند لباس اونیکی رو براش میبست....
با صدای در هر دوشون برگشتن سمت ما....
سلام....
جواب سلامم رو دادن....
سوگند گفت:شهرزاد....همکار جدید....رو به اون زنه که داشت بند رو درست میکرد و چهره ی ساده ای داشت گفت:مهتاب....
رو به دختر لاغر و سبزه رو و بانمکی هم گفت:لیلی جون....
گفتم:خوشبختم...
لیلی گفت:منم...خوش اومدی....
مهتاب رو به لیلی گفت:مستخدمی هم خوش اومدن داره؟
بعد رو به من گفت:خوشحالم از آشنایت...موفق باشی....عجله کنید مگرنه....
هممون با هم گفتیم:اخراج....
زدیم زیر خنده و سوگند رفت تو یکی از اتاق ها و چند دقیقه بعد با دو دست لباس که تو کاور بود برگشت...یکیش رو داد دستم و گفت:برو بپوشش....
رفتم تو اتاقم....چمدون رو یک گوشه گذاشتم تا شب بیام درست و راستیش کنم...
لباس رو از تو کاور در اوردم....روپوش و شلوار با یک لچک....سورمه ای و سفید....
لباس ها رو پوشیدم....کیپ تنم بود....هیچ جایی برای جولان نبود!
تو آینه به خودم خیره شدم....سورمه ای به پوست سفیدم میومد....الان سوگند خوشتیپ شده بود....ست ست....
لچک رو از روی تخت برداشتم و بهش خیره شدم....کمتر از نیم متر پارچه توش استفاده شده بود....اینو نمیپوشیدم سنگین تر بودم....همه ی موهام میزد بیرون که.....
پرتش کردم رو تخت و روسری ساده ی سفیدم رو برداشتم و دور گردنم پیچیدم و همون پشت گره زدم....به خودم نگاه کردم....اینطوری بهتر بود....حداقل میشد گفت یک چیز پوشیدم! تازشم انقدر موهام به چشم نمیومد....حوصله ی تحمل کردن سنگینی نگاه ها رو نداشتم...
فقط چشماش رو روی هم گذاشت....رو کردم به روژان و گفتم:جون تو و جون مامان....خیلی مراقب خودتون باشید...به رادمهرم سفارشتون رو کردم....میاد بهتون سر میزنه....
روژان گفت:چشم....تروخدا مواظب خودت باش رائیکا....
یک لبخند آروم زدم و بغلش کردم...روی موهاش یک بوسه آروم نشوندم و رفتم طرف مامان....دست راستش اومد بالا....قربون دست چپت برم که حرکت نمیکنه....رفتم تو بغلش...اینبار طولانی...بوسیدمش و فقط گفتم:برام دعا کن....
آروم از بغلش اومدم بیرون و چمدونم رو برداشتم....
مامان قرآن رو گرفت بالا و من سه بار از زیرش رد شدم....دستم رو به نشونه ی خداحافظی گرفتم بالا و گفتم:خدافظ...
جوابم رو دادن....دیگه تحمل دیدن اشک های مامان رو نداشتم....عقب گرد کردم و از خونه زدم بیرون....نگار و سوگند منتظرم بودن....
سوار شدم و گفتم:سلام....
جوابم رو دادن...سوگند گفت:سخت بود نه؟
همونجور رو به پنجره گفتم:خیلی....
با پوزخند گفت:روزی که مامانم متوجه شد می خوام به عنوان مستخدم کار کنم خونمون رو کرد میدون جنگ....
تو دلم گفتم:کاش فقط مستخدمی بود....
دیگه تا رسیدن به خونه هیچی نگفتیم....نگار دم در پیادمون کرد و رو به من گفت:از این به بعد خودت میری و میای....
سوگند بی توجه در رو بست و من آروم گفتم:باشه....
درب خونه با صدای تیکی باز شد....
کنار سوگند قرار گرفتم و به جاده ی طولانی جلوی روم خیره شدم....
گفتم:اوه چقدر راه....
سوگند گفت:طول خونه ی ما کمتر از این جاده هست....
یک ضربه ی آروم زدم پشت کمرش و گفتم:بیخیالش...بیا بریم....مگرنه...
صدام رو مثل زن کردم و گفت:اخراج....
دوتامون با هم خندیدیم و راه افتادیم....
سوگند گفت:آره دیدی؟اینکار کنی اخراج....اونکار کنی اخراج...بالا بری پایین بیای نفس بکشی اخراج...
خندیدم و گفتم:از قیافت معلوم بود سخت داری خودت رو کنترل میکنی...
سوگند خندون برگشت سمتم و گفت:خدایی؟
با صدای مسخره ای گفتم:آره به جون شوما....
دوتامون خندیدیم....
برام جالب بود شخصیتم با پا گذاشتن تو این خونه میمرد و شهرزادی میشدم که خودم نمی شناختمش....
رسیدیم به در....سوگند در رو باز کرد و گفت:برو تو....
حوصله چک و چونه زدن رو نداشتم....رفتم داخل و سوگندم بعد از من وارد شد....مهتاج رو دیدم که داشت میومد سمتمون....تا بهمون رسید گفت:خوبه دیر نکردید....برید لباس هاتون رو عوض کنید که کار داریم....
تو دلم گفتم:علیک سلام....
سوگند گفت:بزن بریم....
رفتیم به سمت ساختمون....تا وارد شدم دو تا زن رو دیدم که یکی شون داشت بند لباس اونیکی رو براش میبست....
با صدای در هر دوشون برگشتن سمت ما....
سلام....
جواب سلامم رو دادن....
سوگند گفت:شهرزاد....همکار جدید....رو به اون زنه که داشت بند رو درست میکرد و چهره ی ساده ای داشت گفت:مهتاب....
رو به دختر لاغر و سبزه رو و بانمکی هم گفت:لیلی جون....
گفتم:خوشبختم...
لیلی گفت:منم...خوش اومدی....
مهتاب رو به لیلی گفت:مستخدمی هم خوش اومدن داره؟
بعد رو به من گفت:خوشحالم از آشنایت...موفق باشی....عجله کنید مگرنه....
هممون با هم گفتیم:اخراج....
زدیم زیر خنده و سوگند رفت تو یکی از اتاق ها و چند دقیقه بعد با دو دست لباس که تو کاور بود برگشت...یکیش رو داد دستم و گفت:برو بپوشش....
رفتم تو اتاقم....چمدون رو یک گوشه گذاشتم تا شب بیام درست و راستیش کنم...
لباس رو از تو کاور در اوردم....روپوش و شلوار با یک لچک....سورمه ای و سفید....
لباس ها رو پوشیدم....کیپ تنم بود....هیچ جایی برای جولان نبود!
تو آینه به خودم خیره شدم....سورمه ای به پوست سفیدم میومد....الان سوگند خوشتیپ شده بود....ست ست....
لچک رو از روی تخت برداشتم و بهش خیره شدم....کمتر از نیم متر پارچه توش استفاده شده بود....اینو نمیپوشیدم سنگین تر بودم....همه ی موهام میزد بیرون که.....
پرتش کردم رو تخت و روسری ساده ی سفیدم رو برداشتم و دور گردنم پیچیدم و همون پشت گره زدم....به خودم نگاه کردم....اینطوری بهتر بود....حداقل میشد گفت یک چیز پوشیدم! تازشم انقدر موهام به چشم نمیومد....حوصله ی تحمل کردن سنگینی نگاه ها رو نداشتم...