پُست سومـ !
( ویرایش شُد )
××
[sub]شهروز میدونست این حرف با اینکه کاملا تو لفافه گفته شد اما ممکن بود می گل به شدت عقب نشینی کنه...مگر اینکه نمیفهمیدن یا خودش و میزد به اون راه...و می گل راه دوم و ترجیح داد...اون داشت با شهروز زندگی میکرد...اگر عکس العمل نشون میداد یا باید تارک دنیا میشد...یا تو دام شهروز میافتاد!
اما می گل با بی تفاوتی گفت:وقتی با اونها حال نکردید...با من اصلا حال نمیکنید....
-چرا اینطوری فکر میکنی؟؟؟تو دختر خوبی هستی.....اصرار نمیکنم که معذب نشی...اما دوست داشتم امسال عید برات متفاوت باشه...همونطور که طرز زندگی کردنت متفاوت شده...
با بی حوصلگی قاشق چنگالش و گذاشت کنار بشقابش و بلند شد و رفت پای پیانوش نشست!!!
می گل که پشت به پیانو نشسته بود صدای پیانو علاوه بر گوشش روحشم نوازش داد...تا به حال اینقدر از نزدیک صدای پیانو شهروز و نشنیده بود!....دست از خوردن کشید و سرش و برگردوند...با اینکه صورت شهروز و نمیدید...اما میتونست بفهمه چقدر تو حس رفته....بی اختیار از جاش بلند شد و رفت کنار شهروز ایستاد....به انگشتهای شهروز که با مهارت روی دکمه های پیانو حرکت میکرد خیره شد....شهروز که بوی می گل و حس کرده بود و کلا این حسی که تازه گیها درگیرش شده بود پای پیانو کشونده بودتش چشمهاش و بست و تا آخر اهنگ چشم بسته پیانو زد!وقتی تموم شد می گل بی اختیار براش دست زد....شهروز با شنیدن صدای دست می گل چشم باز کرد..نگاهش کرد اما زود نگاهش و دزدید..چقدر دلش میخواست می گل و بغل کنه...به خودش نهیب زد...حس پاکت و درگیر شهوت نکن...
-چقدر قشنگ میزنید!
شهروز فکر کرد همین سوم شخص حرف زدنش من و دیوننه کرده....همین ادبش...همین رعایت حریمش....
-میخوای یاد بگیری؟
می گل با چشمهای گرد شده گفت:من؟؟؟
-مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟
-آخه!!!!
شهروز سرش و تکون داد و گفت:آخه؟؟؟؟!!!!
یعنی ادامه بده!!!
-هیچی....!!!
رفت سمت میز....
-دست نزن...میگم بی بی بیاد جمع کنه!!!
-خودم جمع میکنم خب!!!
-تو برو ساکت و ببند!!!
-برای چی؟؟؟
-شهروز تو صداش رگه ی عصبانیت نشست...من فردا میرم تنگه واشی...دوست داری ساکت و ببند بریم...
بعد سیگارش و روشن کرد و رفت جلو پنجره قدی تمام شیشه که نمای شهر داشت ایستاد!!!
تا شب هم می گل با خودش درگیر بود...هم شهروز...می گل فکر میکرد چیکار کردم که این هوایی شده و برگشته و با من اینقدر مهربون رفتار میکنه؟؟؟....حسابی ترسیده بود اما نمیخواست خودش و تو اتاق حبس کنه...با خودش تکرار کرد ترس برادر مرگ...بترسی کارت تمومه...خیلی عادی رفتار کن..انگار اصلا متوجه پیام نهفته تو حرفهاش نشدی...اینطوری بهتره...حتی درخواست مسافرتش و قبول کن...اینطوری هم به اون ثابت میکنی داره اشتباه میکنه هم به خودت ثابت میکنی در برابر کوچکترین محبتی کوتاه نمیای!!!هرچند در مورد آراد ثابت کردی....اما این فرق میکنه...این همیشه در کنارته...روز و شب...پس بزار تکلیفش مشخص بشه...اگر خیالهایی هم داره خودش پشیمون بشه...کناره گیری کنی فکر میکنه داری براش ناز میکنی...
با این فکر از جاش بلند شد و رفت بیرون حالا شهروز بود که سیگار میکشید و در حالی که به دود سیگارش خیره بود فکر میکرد!کاش اینقدر کثافت کاری نمیکردم تا الان با اعتماد به نفس و خیال راحت میرفتم و مستقیم بهش پیشنهاد دوستی میدادم....به خودش پوزخند زد...بازم دوستی؟؟؟نمیخوای ادم بشی؟؟؟
-زر نزن...تو گلوم گیر میکنه بخوام باهاش ازدواج کنم....
-احمق..اگر پاک بودی چرا گیر کنه؟؟پاک بودی دیگه....
-با این اختلاف سنی؟؟؟
-خفه شو..ساکت شو....بسه....!!
درواقع این واقعیت و نمیخواست قبول کنه....براش مهم نبود و امیدوار بود برای می گلم مهم نباشه!
با صدای می گل به خودش اومد
-چای میخورید؟؟؟
-نه!!ممنون..من ریختم برای خودم!!!
-می گل چای ریخت و برگشت نشست رو یکی از مبلها...
-فردا میرید واشی؟
-اره...میای؟؟؟
درواقع تصمیم داشت اگر می گل همراهیش نکنه نره.....اما طوری وانمود کرد که اومدن و نیومدن می گل براش مهم نیست....میدونست اینطوری می گل زودتر راضی به همراهیش میشه!!!
-با کی میرید؟
-خودم...تنها!!!
-چرا تنها؟؟؟مسافرت تنهایی حال نمیده!!!
-خب از تو خواستم بیای گفتی نه دیگه...بعدم...چطور تو میخواستی تنهایی بری کویر؟
-خب من با تور میرفتم کلی ادم باهام بود...
-اونجا هم ادم زیاده...تنها نیستم...
سکوت به وجود اومده ناشی از سبک سنگین کردن می گل و باز شهروز شکست!
-نمیای؟خوش میگذره ها...خیلی قشنگه!!!
-باشه میام....
شهروز در حالی که سعی کرد خوشحالیش و پنهان کنه گفت:پس ساک ببند....
-مگه چند روز میریم؟؟؟
تعجب و وحشت تو صدای می گل باعث شد شهروز بخنده
-صبح میریم شب برمیگردیم....اما اونجا خییلیی سرده...لباس گرم بردار..به هر حال تو کوه و دشتیم..چیزی اونجا نیست..باید مجهز باشی!
می گل سری تکون داد یعنی فهمیدم...چاییش رو خورد و با اجازه ای گفت و رفت...کیف کوله اش و برداشت...اما چی باید توش میذاشت؟؟؟به کلمه مجهز فکر کرد...من غیر از این کاپشن کهنه و کتونی قدیمی چی دارم که باهاش مجهز بشم؟؟یکی دو تا بلوز بافتنی و گرم چپوند تو کوله اش!دستمال کلینکس و اسپری و.....اصلا چی باید برمیداشت؟؟؟اون تا حالا مسافرت نرفته بود بدونه چی باید برداره...با هر بدبختی بود یه چیزایی برداشت....لباسهای صبحشم اماده کرد..رفت برای شام چیزی درست کنه!!!
تو یخچال و نگاه کرد از غذای ظهر کمی مونده بود..با خودش فکر کرد بقیه اش کو؟؟اون همه غذا همینقدر مونده؟
غذاهارو در اورد..فکر کرد فردا هم که نیستیم..اینها خراب میشه...اما نکنه شهروز غذای مونده نخوره؟؟بعد به خودش نهیب زد..به تو چه..میخواد بخوره..میخواد نخوره...از این فردین بازیا در بیاری یهو میبینی افتادی تو دام!!!میز و چید سرش و بلند کرد که شهروز و صدا کنه...اما شهروز کنار در اشپزخونه تکیه زده بود و نگاهش میکرد!!!
دستش و گذاشت رو سینه اش و هییییی...بلندی گفت معترضانه گفت:ترسوندینم!!!
-ببخشید!!!
می گل دهنش از تعجب 2 متر باز شد...شهروز از من عذر خواهی کرد؟؟؟سرش و با دستپاچگی پایین انداخت و بدون هدف در یخچال و باز کرد و توش و نگاه کرد...
شهروز که متوجه حال می گل شد گفت:همه چیز هست بیا بشین...این و گفت و یکی از صندلیهارو کشید بیرون و نشست!و ادامه داد...یه خودذش و دادم بی بی برد...زیاد بود گفتم میمونه خراب میشه!
می گل هم با استرس نشست ....اما میل به هیچی نداشت...سرش پایین بود...دلش نمیخواست این حس و حداقل جلوی شهروز از خودش نشون بده...اما دست خودش نبود....ناخودآگاه احساس خطر کرده بود!
شهروز که کاملا متوجه شده بود خیلی خونسردانه برای اینکه می گل و اروم کنه گفت:نهار که نخوردیم...لا اقل شام بخوریم....
وقتی دید می گل داره بازی بازی میکنه گفت:چی شد؟؟؟چرا اینجوری شدی؟از حضورم اینقدر ترسیدی؟؟؟
می گل که خیلی ساده لوحانه باور کرد شهروز متوجه دلیل اضطرابش نشده گفت:تو فکر بودم..یهو دیدمتون ترسیدم!
شهروز دست برد یه لیوان اب ریخت...خواست بگیره سمتش و منتظر بمونه تا می گل از دستش بگیره...اما دید این خودش بیشتر باعث میشه می گل ازش دوری کنه..لیوان و گذاشت سمت می گل و گفت:این و بخور اروم میشی...بعد هم بی تفاوت شروع کرد به غذا خوردن..داشت زیادی تند میرفت...باید کمی برمیگشت تو لاک شهروز بودنش.
می گل صدای تقه های در و میشنید...ولی اینقدر دیشب فکر کرده بود و دیر خوابش برده بود که فکر میکرد داره خواب میبینه!....
-می گل...می گل..بیدار شو دیگه..دیر شد....
چشمهاش و باز کرد....سریع از زیر پتو اومد بیرون...در و نگاه کرد...اما بسته بود نفس راحتی کشید...باز صدای شهروز و شنید:می گل...دیر میشه هاا...
-اومدم....
شهروز با شنیدن صدای می گل وقتی مطمئن شد بیداره رفت تا چیزی برای صبحانه اماده کنه!می گل تند تند لباس پوشید...یه شلوار گرمکن سرمه ای...مانتو کوتاه سرمه ای...شال سفید..کوله اش و برداشت و رفت بیرون...کتونیش جلوی در بود...هنوز مثل شهروز تو خونه با کفش نمیومد!
شهروز-بیا چای بیشکوییت بخور...حالت بد نشه تا بین راه وایسیم چیزی بخوریم!می گل لبخندی از روی قدر شناسی زد و رفت سمت دیگه اپن ایستاد و با شهروز همراه شد!
یک ساعت بعد می گل کنار شهروز توی بی او و کروک شهروز نشسته بود و در سکوت کامل داشتن مسیر و طی میکردن!
-نگفتی دوست داری پیانو یاد بگیری یا نه؟
می گل به سمتش برگشت...نیم رخ شهروز و نگاهی انداخت...پیش خودش فکر کرد:چقدر جذابه بیشرف!
از این حرفش شرمزده شد...می گل بی خیال...درگیر نشو...
-آخه.....
بعد از چند ثانیه سکوت باز شهروز به حرفش کشید
-آخه؟؟؟؟!!!
ظاهرا این اصطلاحی بود برای وادار کردن طرف مقابل به حرف زدن!
می گل-یادمه یه بار ترگل گفت ازتون خواسته بهش ساز زدن یاد بدید..اما شما گفتید که حال آموزش ندارید!
شهروز برگشت و با عصبانیت نگاهی به می گل انداخت و گفت:میشه دیگه اسم ترگل و نیاری؟؟؟تو خودت و با اون مقایسه میکنی؟؟؟مطمئن باش تو هم اگر مثل ترگل بودی هیچ وقت این پیشنهاد و بهت نمیدادم...تو هوشش و داری...مطمئن باش شروع کنم ببینم دیر میگیری خودم ادامه اش نمیدم....چون همونطور که بهت گفتن حوصله سر و کله زدن ندارم!حالا نظرت چیه؟
-نمیدونم...راستش شما که ساز میزنید من خیلی خوشم میاد..اما نمیدونم بتونم یاد بگیرم یا نه شنیدم پیانو ساز سختیه!
-شروع میکنیم....سخت بود ادامه نده...!!![/sub]
دوباره چشمهاش و بست و فکر کرد....صدای قلب شهروز...اره این صدای گنگ صدای قلب شهروز بود وقتی میگل و به خودش چسبونده بود و به سمت ماشین میدوید!!!چرا اینقدر تو ذهنش مونده بود؟؟؟می گل نمیدونست صدای قلبی که برای ادم میتپه همیشه به یاد ادم میمونه....
شهروز:میخوای زنگ بزنم ترگل بیاد؟؟؟
-مگه نگفتی اسمش و جلوت نیارم؟؟؟
-ادم وقتی مریضه احتیاج به محبت داره....یه همدم...تو بیهوشی همش می گل و صدا میکردی...اگر دوست داری پیشت باشه بهش زنگ بزنم....من میدونم باهاش چطوری برخورد کنم...مهم تویی که دوست داری خواهرت کنارت باشه!!!
می گل قطره اشک محبوس شده تو قاب اسمونی چشمهاش و رها کرد.....دست شهروز و فشار داد و گفت:محبت یه غریبه رو به محبت یه خواهر بی معرفت ترجیح میدم!!!
شهروز لبخند تلخی زد و فشار کوچیکی به دستهای یخ کره می گل داد!!!!دلش میخواست با صدای بلند میگفت این محبت قابل تورو نداره...هرچند که این ذره ی کوچیکی از عشق منم نیست!!!سرش و انداخت پایین...از خودش خجالت کشید....شهروز خاک بر سرت...میدونی دختره چند سالشه؟؟؟میدونی چقدر پاکه؟؟؟
به صورت رنگ پریده می گل نگاه کرد...زیر لب زمزمه کرد...فقط دوستش دارم..همین...!!شب و تا صبح بالا سر می گل بیدار موند...می گل درد داشت اما فقط یه بار که اونم دیگه واقعا تحملش براش غیر ممکن بود شکایت کرد...و در اثر مورفینی که براش زدن تا صبح خوابید...صبح بعد از اینکه دکتر ویزیتش کرد گفت به شرط استراحت کامل و راه نرفتن روی پاش میتونه مرخص بشه!!!
شهروز قول داد نزاره راه بره و دکتر هم برگه مرخصی رو امضا کرد....می گل هم خوشحال بود هم ناراحت....خوشحال برای اینکه محیط بیمارستان خسته اش میکرد و ناراحت چون احساس میکرد روزهای سختی و در پیش داره...با وجود این پا و محدودیتش در کنار شهروز بهش سخت میگذشت...اما چاره ای نداشت!!
ساعت مرخصیش 5 بعد از ظهر بود دکتر معتقد بود تا 5 باید بمونه تا اگر مشکلی داشت رفع بشه...ساعت 5 با کلی دارو در حالی که می گل و روی ویلچر نشونده بودن تا دم ماشین رفتن...پرستار و یکی از خدمه با کمک شهروز می گل و روی صندلی گذاشتن و شهروز خسته و خواب الود پشت فرمون نشست!!!
شهروز بر خلاف همیشه ماشین و تا پشت در خونه با اسانسور مخصوص برد...این کارش پیش می گل ارزش خاصی داشت!!!در ماشین و باز کرد و سمت می گل که در و باز کرده بود و سعی میکرد بیاد پایین اومد...
-دستت و بده به من
می گل دستش و کنار کشید و گفت:میتونم خودم!
اما شهروز عصبانی با صدای بلند گفت:بده به من..اونبارم همین و گفتی...نترس نمیخورمت!!!
می گل اب دهنش و قورت داد و سریع دستش و گذاشت تو دست شهروز...شهروز چوب دستی هایی که براش خریده بود و داد دستش و در حالی که حمایتش میکرد تا مبادا بیافته تا اولین مبل همراهیش کرد!
داروهاش و برد تو اشپزخونه...همه رو مرتب چید تو سینی و برد گذاشت تو اتاقش....
-دستت درد نکنه...باعث زحمت شدم!!!
شهروز لبخند خسته ای زد و گفت...پاش و برو بخواب....دیشب تا صبح نخوابیدی....
می گل که خودشم واقعا خسته بود با کمک عصا از جاش بلند شد...شهروز اومد سمتش و بازوش و گرفت....می گل تو چشمهاش نگاه کرد و لبخند قدر شناسانه ای زد...اما شهروز نگاهش و دزدید...می گل هم نگاهش و به روبرو دوخت و سعی کرد بیشتر به عصا تکیه بزنه....وقتی کاملا رو تخت جا گیر شد از شهروز تشکر کرد!
-میخوای لباس بهت بدم؟؟؟با این لباسها راحتی؟؟؟
-نه ممنون!!!خوبه!!!
شهروز سرش تکون داد و رفت بیرون....
[sub]فصل8
می گل به ساعتش نگاه کرد...با خودش گفت...الان باید رسیده باشه!دلش گرفت...روز قبل شهروز بهش گفته بود فردا میره شمال و یکی دو روز بعد بر میگرده...با اینکه دلیل رفتنش و نگفته بود اما می گل مطمئن بود هیچ چیز غیر از یه دختر نمیتونه اینطوری بکشونتش شمال....دلش گرفت....با اینکه خودش به خودش گفته بود نباید این رابطه شروع بشه اما از بودن شهروز با کس دیگه هم راضی نبود!!!
یاد یه ضرب المثل افتاد:نه خود خورم..نه کس دهم..گنده کنم به سگ دهم!!!
برای خودش چشم و ابرویی اومد و گفت:کوفتم خورد...عوضی....لیاقت نداره!!!
چشمش افتاد به عکس شهروز روی دیوار...براش پشت چشم نازک کرد و در حالی که شماره گلاره رو میگرفت با تکه ای از موهای خیسش که ظهر بی بی ظاهرا به دستور شهروز اومده بود و تو حموم شسته بود باز ی کرد!
-چه عجببببب....تو دستت به این تلفن رفت!!
-برو بی معرفت....رفتی دور ایران و میگردی یه زنگ نمیزنی؟؟؟
-بابا زدم..یکی دو بار خاموش بودی...
-دروغ نگو...من اصلا خاموش نبودم...
-به جان سعید میگفت می گل دیوونه گوشیش و خاموش کرده!!!
-گوشیتم مثل خودت چاخانه....کجایی؟؟
-ما الان کردستانیم...
-چه خوب...خوش بگذره...
-تو کجایی؟جایی نرفتید؟؟؟
-نه بابا...2-3 روز پیش شهروز یه وقت خالی داشت گفت بریم تنگه واشی رفتیم پام شکست برگشتیم!!!
-چی؟؟؟
-چی چی؟پام شکست!!!
-جدی میگی؟؟؟الان چطوری؟؟
-به لطف احوال پرسیای شما خوبم!!
-می گل داری اذیت میکنی!!!!
-واااا...گلاره.دیوونه شدی؟؟مگه پای ادم بشکنه اینقدر تعجب داره؟؟؟
-الان بهتری؟؟؟درد نداری؟؟؟
-نه بابا هیچیم نیست...خوبم....اصلا نمیخواستم بهت بگمااا...خودت و ناراحت نکن...سعی کن بهت خوش بگذره...
-مراقب خودت باش...برسم تهران میام میبینمت!
-قربونت برم....خداحافظ!
فکر کرد کاش لا اقل پام سالم بود میرفتم یه گشتی بیرون میزدم...اصلا بیرون چیه..تو همین خونه یه کم قدم میزدم!!!
داشت به تنهاییش فکر میکرد که مبایلش زنگ زد....صداش و از تو اتاقش شنید....به کمک عصاش بلند شد...تا برسه تلفن قطع شد..اما فکر کرد برم بیارم بزارمش کنارم...[/sub]
[sub]در برابر چشمان پر حسرت هر سه نفر اعضای خانواده رفت بالا!
در و که باز کرد شهروز که داشت به سمت آشپزخونه میرفت...ایستاد..نگاهش کرد و پرسید:با کی تو حیاط بودی؟
-پیش مش قاسم و بی بی و حیدر نشسته بودم!
-حاضر شو بریم بیرون!
-نمیام!
در واقع شاید اگر با لحن اروم و مهربونی گفته بود با کله میرفت...اما از لحن خشک و خشن و دستورانه ی شهروز خوشش نیومد!
-چرا نمیای؟
می گل که پشتش و کرده بود و داشت میرفت تو اتاقش از کوره در رفت و تقریبا با داد گفت:چرا نداره...چون دلم نمیخواد...مگه من برده تو ام؟هر جا بخوای بیام؟هر جا بخوای نیام؟؟؟یه بار گفتم بازم میگم تا آخر عمرم هم میگم..من زندگیم و مدیون تو هستم...اما این دلیل نمیشه تمام طول زندگیم و بردگی کنم!هر وقت دلت میخواد من و میزاری میری...هر وقت دوست داری میای...هر وقت عشقت بکشه من باید باهات همراه بشم..اما نه..اگر قرار بر زود شنیدن بود از خواهرم میشنیدم..نیومدم اینجا اسیر دست تو بشم..من به خودم مطمئنم کاری نمیکنم...فقط هدفم درس خوندن ساختن اینده امه...اما انگار تو هم یه جور دیگه داری مانع پیشرفتم میشی...با خورد کردن اعصابم...با خورد کردن خودم!!!
بعد با عصاش تند تند رفت تو اتاقش....هنوز چند دقیقه نبود رسیده بود تو اتاقش که شهروز در زد و زود هم وارد شد..میدونست ممکنه می گل اجازه ورود بهش نده!
اخمهاش و مصنوعی کرد تو هم و در حالی که لبهاش میخندید گفت:قهری؟
شهروز اومد و کنارش رو تخت نشست.می گل خودش و کشید کنار...شهروز دستش و دراز کرد تا دست می گل و بگیره....می گل دستش و کشید و گفت:هر چی هوس بازی کردی بسه....با من کاری نداشته باش!
شهروز ناراحت نشد...خودش هم تعجب کرد اما جواب داد:من هوس بازی رو با ادم هوس باز میکنم...نه با تو!
-پس بهم دست نزن!
شهروز دستش و کشید
-پاش و بریم بیرون...حوصله ام سر رفته نا سلامتی سیزده به دره...نزار نحسی سیزده بگیرتمون!
-با همونایی برید که به خاطرشون رفتید شمال.
لحنش دلخور و پر از خجالت شد....چرا در برابر می گل اینقدر کوتاه میومد؟
-من از بیست و سه چهار سالگی با هیچ ختری تو کوچه خیابون دیده نشدم...مخصوصا با امسال کسایی که به خاطرشون رفتم شمال.
-پس با منم دیده نشید بهتره!
-می گل....خواهش میکنم!
چنان این کلمه رو سنگین گفت که می گل با تموم وجود حس کرد چقدر براش گفتنش سنگین بود!
-چرا ....
-هیییییسسسس....خواهش کردم دیگه...بلند شو...مردم گرسنگی!
می گل بلند شد...فکر کرد تو ماشین باهاش صحبت میکنه!
شهروز رفته بود...رفت و دم کمدش ایستاد و غر زد..چی بپوشم با این پام آخه؟؟؟
-همین که تنته خوبه!
بر گشت و با عصبانیت گفت:یه بار دیگه بی اجازه بیای تو اتاقم من میدونم و تو..نمیگی یهو لختم؟
-لخت باشی که در و باز نمیزاری خب!!!عصبیییییی!!!!
با همون لباسها رفت بیرون و به سمت در جایی که شهروز منتظرش بود رفت.با هم رفتن پایین...شهروز کمکش کرد نشست تو ماشین و عصاش و ازش گرفت و گذاشت پشت...در برابر چشمهای حسرت بار حیدر از در پارکینگ رفتن بیرون.
-حالا میریم کجام بشکنه؟
-شهروز با این طعنه خندید!
-خدا نکنه جاییت بشکنه[/sub]
( ویرایش شُد )
××
[sub]شهروز میدونست این حرف با اینکه کاملا تو لفافه گفته شد اما ممکن بود می گل به شدت عقب نشینی کنه...مگر اینکه نمیفهمیدن یا خودش و میزد به اون راه...و می گل راه دوم و ترجیح داد...اون داشت با شهروز زندگی میکرد...اگر عکس العمل نشون میداد یا باید تارک دنیا میشد...یا تو دام شهروز میافتاد!
اما می گل با بی تفاوتی گفت:وقتی با اونها حال نکردید...با من اصلا حال نمیکنید....
-چرا اینطوری فکر میکنی؟؟؟تو دختر خوبی هستی.....اصرار نمیکنم که معذب نشی...اما دوست داشتم امسال عید برات متفاوت باشه...همونطور که طرز زندگی کردنت متفاوت شده...
با بی حوصلگی قاشق چنگالش و گذاشت کنار بشقابش و بلند شد و رفت پای پیانوش نشست!!!
می گل که پشت به پیانو نشسته بود صدای پیانو علاوه بر گوشش روحشم نوازش داد...تا به حال اینقدر از نزدیک صدای پیانو شهروز و نشنیده بود!....دست از خوردن کشید و سرش و برگردوند...با اینکه صورت شهروز و نمیدید...اما میتونست بفهمه چقدر تو حس رفته....بی اختیار از جاش بلند شد و رفت کنار شهروز ایستاد....به انگشتهای شهروز که با مهارت روی دکمه های پیانو حرکت میکرد خیره شد....شهروز که بوی می گل و حس کرده بود و کلا این حسی که تازه گیها درگیرش شده بود پای پیانو کشونده بودتش چشمهاش و بست و تا آخر اهنگ چشم بسته پیانو زد!وقتی تموم شد می گل بی اختیار براش دست زد....شهروز با شنیدن صدای دست می گل چشم باز کرد..نگاهش کرد اما زود نگاهش و دزدید..چقدر دلش میخواست می گل و بغل کنه...به خودش نهیب زد...حس پاکت و درگیر شهوت نکن...
-چقدر قشنگ میزنید!
شهروز فکر کرد همین سوم شخص حرف زدنش من و دیوننه کرده....همین ادبش...همین رعایت حریمش....
-میخوای یاد بگیری؟
می گل با چشمهای گرد شده گفت:من؟؟؟
-مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟
-آخه!!!!
شهروز سرش و تکون داد و گفت:آخه؟؟؟؟!!!!
یعنی ادامه بده!!!
-هیچی....!!!
رفت سمت میز....
-دست نزن...میگم بی بی بیاد جمع کنه!!!
-خودم جمع میکنم خب!!!
-تو برو ساکت و ببند!!!
-برای چی؟؟؟
-شهروز تو صداش رگه ی عصبانیت نشست...من فردا میرم تنگه واشی...دوست داری ساکت و ببند بریم...
بعد سیگارش و روشن کرد و رفت جلو پنجره قدی تمام شیشه که نمای شهر داشت ایستاد!!!
تا شب هم می گل با خودش درگیر بود...هم شهروز...می گل فکر میکرد چیکار کردم که این هوایی شده و برگشته و با من اینقدر مهربون رفتار میکنه؟؟؟....حسابی ترسیده بود اما نمیخواست خودش و تو اتاق حبس کنه...با خودش تکرار کرد ترس برادر مرگ...بترسی کارت تمومه...خیلی عادی رفتار کن..انگار اصلا متوجه پیام نهفته تو حرفهاش نشدی...اینطوری بهتره...حتی درخواست مسافرتش و قبول کن...اینطوری هم به اون ثابت میکنی داره اشتباه میکنه هم به خودت ثابت میکنی در برابر کوچکترین محبتی کوتاه نمیای!!!هرچند در مورد آراد ثابت کردی....اما این فرق میکنه...این همیشه در کنارته...روز و شب...پس بزار تکلیفش مشخص بشه...اگر خیالهایی هم داره خودش پشیمون بشه...کناره گیری کنی فکر میکنه داری براش ناز میکنی...
با این فکر از جاش بلند شد و رفت بیرون حالا شهروز بود که سیگار میکشید و در حالی که به دود سیگارش خیره بود فکر میکرد!کاش اینقدر کثافت کاری نمیکردم تا الان با اعتماد به نفس و خیال راحت میرفتم و مستقیم بهش پیشنهاد دوستی میدادم....به خودش پوزخند زد...بازم دوستی؟؟؟نمیخوای ادم بشی؟؟؟
-زر نزن...تو گلوم گیر میکنه بخوام باهاش ازدواج کنم....
-احمق..اگر پاک بودی چرا گیر کنه؟؟پاک بودی دیگه....
-با این اختلاف سنی؟؟؟
-خفه شو..ساکت شو....بسه....!!
درواقع این واقعیت و نمیخواست قبول کنه....براش مهم نبود و امیدوار بود برای می گلم مهم نباشه!
با صدای می گل به خودش اومد
-چای میخورید؟؟؟
-نه!!ممنون..من ریختم برای خودم!!!
-می گل چای ریخت و برگشت نشست رو یکی از مبلها...
-فردا میرید واشی؟
-اره...میای؟؟؟
درواقع تصمیم داشت اگر می گل همراهیش نکنه نره.....اما طوری وانمود کرد که اومدن و نیومدن می گل براش مهم نیست....میدونست اینطوری می گل زودتر راضی به همراهیش میشه!!!
-با کی میرید؟
-خودم...تنها!!!
-چرا تنها؟؟؟مسافرت تنهایی حال نمیده!!!
-خب از تو خواستم بیای گفتی نه دیگه...بعدم...چطور تو میخواستی تنهایی بری کویر؟
-خب من با تور میرفتم کلی ادم باهام بود...
-اونجا هم ادم زیاده...تنها نیستم...
سکوت به وجود اومده ناشی از سبک سنگین کردن می گل و باز شهروز شکست!
-نمیای؟خوش میگذره ها...خیلی قشنگه!!!
-باشه میام....
شهروز در حالی که سعی کرد خوشحالیش و پنهان کنه گفت:پس ساک ببند....
-مگه چند روز میریم؟؟؟
تعجب و وحشت تو صدای می گل باعث شد شهروز بخنده
-صبح میریم شب برمیگردیم....اما اونجا خییلیی سرده...لباس گرم بردار..به هر حال تو کوه و دشتیم..چیزی اونجا نیست..باید مجهز باشی!
می گل سری تکون داد یعنی فهمیدم...چاییش رو خورد و با اجازه ای گفت و رفت...کیف کوله اش و برداشت...اما چی باید توش میذاشت؟؟؟به کلمه مجهز فکر کرد...من غیر از این کاپشن کهنه و کتونی قدیمی چی دارم که باهاش مجهز بشم؟؟یکی دو تا بلوز بافتنی و گرم چپوند تو کوله اش!دستمال کلینکس و اسپری و.....اصلا چی باید برمیداشت؟؟؟اون تا حالا مسافرت نرفته بود بدونه چی باید برداره...با هر بدبختی بود یه چیزایی برداشت....لباسهای صبحشم اماده کرد..رفت برای شام چیزی درست کنه!!!
تو یخچال و نگاه کرد از غذای ظهر کمی مونده بود..با خودش فکر کرد بقیه اش کو؟؟اون همه غذا همینقدر مونده؟
غذاهارو در اورد..فکر کرد فردا هم که نیستیم..اینها خراب میشه...اما نکنه شهروز غذای مونده نخوره؟؟بعد به خودش نهیب زد..به تو چه..میخواد بخوره..میخواد نخوره...از این فردین بازیا در بیاری یهو میبینی افتادی تو دام!!!میز و چید سرش و بلند کرد که شهروز و صدا کنه...اما شهروز کنار در اشپزخونه تکیه زده بود و نگاهش میکرد!!!
دستش و گذاشت رو سینه اش و هییییی...بلندی گفت معترضانه گفت:ترسوندینم!!!
-ببخشید!!!
می گل دهنش از تعجب 2 متر باز شد...شهروز از من عذر خواهی کرد؟؟؟سرش و با دستپاچگی پایین انداخت و بدون هدف در یخچال و باز کرد و توش و نگاه کرد...
شهروز که متوجه حال می گل شد گفت:همه چیز هست بیا بشین...این و گفت و یکی از صندلیهارو کشید بیرون و نشست!و ادامه داد...یه خودذش و دادم بی بی برد...زیاد بود گفتم میمونه خراب میشه!
می گل هم با استرس نشست ....اما میل به هیچی نداشت...سرش پایین بود...دلش نمیخواست این حس و حداقل جلوی شهروز از خودش نشون بده...اما دست خودش نبود....ناخودآگاه احساس خطر کرده بود!
شهروز که کاملا متوجه شده بود خیلی خونسردانه برای اینکه می گل و اروم کنه گفت:نهار که نخوردیم...لا اقل شام بخوریم....
وقتی دید می گل داره بازی بازی میکنه گفت:چی شد؟؟؟چرا اینجوری شدی؟از حضورم اینقدر ترسیدی؟؟؟
می گل که خیلی ساده لوحانه باور کرد شهروز متوجه دلیل اضطرابش نشده گفت:تو فکر بودم..یهو دیدمتون ترسیدم!
شهروز دست برد یه لیوان اب ریخت...خواست بگیره سمتش و منتظر بمونه تا می گل از دستش بگیره...اما دید این خودش بیشتر باعث میشه می گل ازش دوری کنه..لیوان و گذاشت سمت می گل و گفت:این و بخور اروم میشی...بعد هم بی تفاوت شروع کرد به غذا خوردن..داشت زیادی تند میرفت...باید کمی برمیگشت تو لاک شهروز بودنش.
می گل صدای تقه های در و میشنید...ولی اینقدر دیشب فکر کرده بود و دیر خوابش برده بود که فکر میکرد داره خواب میبینه!....
-می گل...می گل..بیدار شو دیگه..دیر شد....
چشمهاش و باز کرد....سریع از زیر پتو اومد بیرون...در و نگاه کرد...اما بسته بود نفس راحتی کشید...باز صدای شهروز و شنید:می گل...دیر میشه هاا...
-اومدم....
شهروز با شنیدن صدای می گل وقتی مطمئن شد بیداره رفت تا چیزی برای صبحانه اماده کنه!می گل تند تند لباس پوشید...یه شلوار گرمکن سرمه ای...مانتو کوتاه سرمه ای...شال سفید..کوله اش و برداشت و رفت بیرون...کتونیش جلوی در بود...هنوز مثل شهروز تو خونه با کفش نمیومد!
شهروز-بیا چای بیشکوییت بخور...حالت بد نشه تا بین راه وایسیم چیزی بخوریم!می گل لبخندی از روی قدر شناسی زد و رفت سمت دیگه اپن ایستاد و با شهروز همراه شد!
یک ساعت بعد می گل کنار شهروز توی بی او و کروک شهروز نشسته بود و در سکوت کامل داشتن مسیر و طی میکردن!
-نگفتی دوست داری پیانو یاد بگیری یا نه؟
می گل به سمتش برگشت...نیم رخ شهروز و نگاهی انداخت...پیش خودش فکر کرد:چقدر جذابه بیشرف!
از این حرفش شرمزده شد...می گل بی خیال...درگیر نشو...
-آخه.....
بعد از چند ثانیه سکوت باز شهروز به حرفش کشید
-آخه؟؟؟؟!!!
ظاهرا این اصطلاحی بود برای وادار کردن طرف مقابل به حرف زدن!
می گل-یادمه یه بار ترگل گفت ازتون خواسته بهش ساز زدن یاد بدید..اما شما گفتید که حال آموزش ندارید!
شهروز برگشت و با عصبانیت نگاهی به می گل انداخت و گفت:میشه دیگه اسم ترگل و نیاری؟؟؟تو خودت و با اون مقایسه میکنی؟؟؟مطمئن باش تو هم اگر مثل ترگل بودی هیچ وقت این پیشنهاد و بهت نمیدادم...تو هوشش و داری...مطمئن باش شروع کنم ببینم دیر میگیری خودم ادامه اش نمیدم....چون همونطور که بهت گفتن حوصله سر و کله زدن ندارم!حالا نظرت چیه؟
-نمیدونم...راستش شما که ساز میزنید من خیلی خوشم میاد..اما نمیدونم بتونم یاد بگیرم یا نه شنیدم پیانو ساز سختیه!
-شروع میکنیم....سخت بود ادامه نده...!!![/sub]
[sub]می گل ترجیح داد به یه لبخند ساده موافقتش و اعلام کنه...اما حقیقت چیز دیگه ای بود..اینکه اینقدر خوشحال بود که دلش میخواست داد بزنه!!!
تو رویا غرق شده بود و خودش و پشت پیانو میدید در حالی که با مهارت مثل شهروز داره ساز میزنه!!!
اما صدای شهروز اجازه نداد بیشتر توی این رویا غرق بشه..
-با املت موافقی؟
می گل نگاهی به اطرافش کرد...جلوی یه قهوه خونه بین راهی ایستاده بودن..با تعجب گفت»اینجا بخوریم؟؟؟
شهروز نگاهی به قهوه خونه ی قدیمی انداخت و گفت:مگه چشه؟؟؟اینقدر املتهای خوبی داره!!!دوست نداری بریم جای دیگه!!!
-نه....برای من که فرقی نداره...فقط من فکر میکردم شما همیشه تو رستورانهای باا کلاس غذا بخورید!!!
در ماشین و باز کرد و اومد پایین اینقدر ناراحت بود که این ناراحتی از حرکاتش هم معلوم بود...اما ناراحتی که به خاطر تنهایی بود...به خاطر
اینکه حتی خواهرش یکی دو بار با خودش رستوران نبرده بود...اینکه ...اینکه....نه اینها بهانه بود...خودشم نمیدونست از چی دلش گرفت....شاید از تفاوت طبقاتی...یا از فکر اشتباهی که در مورد شهروز کرده بود...اما با جمله ی شهروز که در حین پیاده شدن از ماشین گفت...ناراحتی و دلخوریش رنگ ثابتی گرفت!
-آره...شاید اکثر اوقات تو رستورانهای شیک غذا بخورم...اما تو فرق میکنی...!!!
حالا می گل احساس حقارت کرد...یعنی من ارزش رستوران خوب رفتن ندارم؟؟؟چقدر بیشعوره که اینجوری به شخصیت ادم توهین میکنه....اصلا قصدش از این مسافرت همین بود...میخواست بهم بفهمونه پام و از گلیمم درازتر نکنم.....با دلخوری بدون اینکه منتظر شهروز باشه سرش و انداخت پایین و رفت تو رستوران...یکی از تختها همون جلوی در و انتخاب کرد و نشست!شهروز که در واقع منظورش از این حرف این بود که با تو اینقدر صمیمیم و تورو از خودم میدونم که مهم نیست با رستورانهای آنچنانی سرت و گرم کنم و گولت بزنم...بعد از عکس العمل می گل متوجه شد که سوتی بزرگی داده...در ماشین و بست و کمی بعد از می گل داخل رستوران شد...با جدیت رو به می گل گفت...بیا بشین اینجا و راهش و به سمت ته رستوران پیش گرفت....می گل از جاش بلند شد و زیر لب گفت:برده تو ام دیگه...!!!!تا به تخت برسن صدای شهروز و شنید که بلند بلند به صفر نامی سلام کرد و سفارش دوتا املت با مخلفات داد!
در واقع عصبانیت شهروز از خودش بود نه از می گل...به همین خاطرم تو لاک خودش رفته بود....دائم فکر میکرد چطوری این سوء تفاهم و برطرف کنه!!!می گل لبه تختی که شهروز انتخاب کرده بود بدون اینکه کفشهاش و در بیاره و در واقع پشت به شهروز که کفشهاش و در اورده بود و خیلی خودمونی پریده بود بالای تخت ,نشست!پاهاش و تاب میداد و به تفاوت کفشهای کهنه خودش با کفشهای شهروز که تقریبا کنار پاش بود و از بهترین مارک و جدیدترین مدل بود فکر میکرد!
-افتخار میدادید تشریف میاوردید بالا میشستید!!!!
لحن شهروز نرم شده بود...میخواست از ترفند کوچه علی چپ استفاده کنه....
می گل:ممنون...راحتم.
لحن سرد و خشک و پر از دلخوری می گل باز احساساتش و قلقلک داد!
پوزخند زد...میدونست پوزخندش و شهروز نمیبینه...فارق از اینکه شهروز با وجود اگاهی از گندی که زده میتونه حرکات می گل و پیش بینی کنه!
شهروز وقتی سکوت می گل و دید ادامه داد!
دوست دارم وقتی سوال میپرسم جواب بگیرم....
با وجود علاقه ای که به می گل داشت...به خاطر عصبانیتی که حالا نمیدونست از دست خودشه یا می گل...باز لحنش شده بود همون شهروز سابق...شهروزی که یکدنده و لجبازه و حرف حرف خودشه!
-نه از چیزی ناراحت نیستم!
-خب حرفم و تصحیح میکنم..دوست دارم وقتی سوال میپرسم حقیقت و بشنوم!
می گل با عصبانیت به سمتش برگشت و با همون کفشها چهار زانو نشست رو تخت و تو چشمهاش زل زد و گفت:آره ناراحتم....
لحن پر از دلخوری و عصبانیت می گل شهروز و بر خلاف تصور خودش و البته می گل که فکر میکرد الان میشنوه :به جهنم!
آروم کرد....قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه می گل سرش و پایین انداخت و با شرم گفت:ببخشید...بد حرف زدم!
-از چی ناراحتی؟؟؟
می گل سرش و بالا نیاورد...با خودش گفت احمق جون..اوردتت مسافرت...چیزی که تو خوابم نمیدید...اونم با ماشین مدل بالا...بدون منت...با پیشنهاد خودش...چه فرقی میکنه کجا داره بهت غذا میده...همین که گرسنه ات نمیزاره خیلیه!!!
با مکثی طولانی گفت:هیچی!
-بعید میدونم این لحن تند به خاطر عصبانیت از هیچی باشه!
-من که معذرت خواهی کردم....لحنم بد بود!!!
-من معذرت خواهی نخواستم...دلیل عصبانیتت و دلخوریت و خواستم!
-چیز مهمی نیست!
-می گل!!!..... می گل!!!!
وقتی نه تنها جوابی از سمت می گل نیومد بلکه حتی سرشم بلند نکرد .باز شهروز با لحن مهربونی گفت!
-میگل!!!وقتی صدات میکنم حد اقل اگر جواب نمیدی , نگاهم کن!!!
این جمله پر از حرف و معنی بود...شاید برای می گل چشم و گوش بسته, فهمیدن و درکش کمی زود بود.....و حکم یه دستور همراه با مهربونی داشت...اما شاید ...شاید اگر برای یه دختر کارکشته تر و به قول معروف گرگ تر زده میشد رو هوا مطلب و میگرفت!!!
می گل پیرو حرف شهروز سرش و اورد بالا و تو چشمهای شهروز نگاه کرد!
-منظور من از اینکه گفتم تو فرق میکنی...
مکث کرد...چرا باید براش توضیح میداد؟؟؟به جهن.....نه...واژه جهنم شایسته می گل نیست....چیکارش کنم که ناراحت شده؟؟؟کی تا حالا برای کسی کاری و توجیه کردم که بار دومم باشه؟؟؟
-اما می گل فرق داره....
-آره...فرق داره....
-این بود که....احتیاج ندارم گولت بزنم....
می گل دلخورانه و با غیض گفت:آره خب...من همینطوری هم تو دامت هستم!
شهروز که از ظرف املت خودش لقمه ای گرفته بود و قصد داشت به می گل بده لقمه رو پرت کرد تو ظرف و گفت:خیلی بچه ای....از جاش بلند شد و در حالی که پول غذا رو گذاشت کنار ظرفها و بدون اینکه می گل و نگاه کنه گفت:بریم...کوفت بخورم بهتر از املته!!!
با قدمهای تند به سمت در رفت و در بین راه با صدای بلند از صفر تشکر کرد...می گل هم بلند شد و تقریبا دنبالش دوید...فکر کرد اینقدر کله خراب هست که بزارتش و بره....غافل از اینکه عزیز تر از اینه که شهروز یه همچین کاری و باهاش بکنه!
وقتی شهروز و تو ماشین منتظر دید...اروم شد...در و باز کرد و نشست...توقع داشت شهروز دور بزنه و برگرده...اما همچنان به مسیر ادامه داد....احساس بدی داشت...فکر میکرد به شهروز توهین کرده....در حالی که به خودشم حق میداد....واقعا بین یه دوراهی گیر کرده بود...گاهی احساس میکرد شهروز بهش علاقه داره...گاهی حس میکرد علاقه نیست و شهوته...گاهی خودش و با کیانا و امثال ترگل مقایسه میکرد....اما واقعا نمیدونست تکلیفش چیه؟؟؟با خودش فکر کرد..هر چی که هست...تا الان دست درازی بهم نکرده...پس باید قدردان باشم...نه بی چشم و رو!!!
-من منظ.....!
-منظور داشتی یا نداشتی مهم نیست...هیچی نگو..چون خیلی عصبانیتم...دلم نمیخواد بهت چیزی بگم!!!!
لحن تند شهروز می گل رو از صرافت عذر خواهی انداخت...با خودش فکر کرد...
-جهنم..لیاقت نداری...همیشه شعبون یه بارم رمضون..همیشه تو دخترهارو میچزونی یه بارم من تورو بچزونم...
اما از فکرش هم شرمزده شد....!!!
-نمک نشناس!!!
این جمله رو به خودش گفت.[/sub]
تو رویا غرق شده بود و خودش و پشت پیانو میدید در حالی که با مهارت مثل شهروز داره ساز میزنه!!!
اما صدای شهروز اجازه نداد بیشتر توی این رویا غرق بشه..
-با املت موافقی؟
می گل نگاهی به اطرافش کرد...جلوی یه قهوه خونه بین راهی ایستاده بودن..با تعجب گفت»اینجا بخوریم؟؟؟
شهروز نگاهی به قهوه خونه ی قدیمی انداخت و گفت:مگه چشه؟؟؟اینقدر املتهای خوبی داره!!!دوست نداری بریم جای دیگه!!!
-نه....برای من که فرقی نداره...فقط من فکر میکردم شما همیشه تو رستورانهای باا کلاس غذا بخورید!!!
در ماشین و باز کرد و اومد پایین اینقدر ناراحت بود که این ناراحتی از حرکاتش هم معلوم بود...اما ناراحتی که به خاطر تنهایی بود...به خاطر
اینکه حتی خواهرش یکی دو بار با خودش رستوران نبرده بود...اینکه ...اینکه....نه اینها بهانه بود...خودشم نمیدونست از چی دلش گرفت....شاید از تفاوت طبقاتی...یا از فکر اشتباهی که در مورد شهروز کرده بود...اما با جمله ی شهروز که در حین پیاده شدن از ماشین گفت...ناراحتی و دلخوریش رنگ ثابتی گرفت!
-آره...شاید اکثر اوقات تو رستورانهای شیک غذا بخورم...اما تو فرق میکنی...!!!
حالا می گل احساس حقارت کرد...یعنی من ارزش رستوران خوب رفتن ندارم؟؟؟چقدر بیشعوره که اینجوری به شخصیت ادم توهین میکنه....اصلا قصدش از این مسافرت همین بود...میخواست بهم بفهمونه پام و از گلیمم درازتر نکنم.....با دلخوری بدون اینکه منتظر شهروز باشه سرش و انداخت پایین و رفت تو رستوران...یکی از تختها همون جلوی در و انتخاب کرد و نشست!شهروز که در واقع منظورش از این حرف این بود که با تو اینقدر صمیمیم و تورو از خودم میدونم که مهم نیست با رستورانهای آنچنانی سرت و گرم کنم و گولت بزنم...بعد از عکس العمل می گل متوجه شد که سوتی بزرگی داده...در ماشین و بست و کمی بعد از می گل داخل رستوران شد...با جدیت رو به می گل گفت...بیا بشین اینجا و راهش و به سمت ته رستوران پیش گرفت....می گل از جاش بلند شد و زیر لب گفت:برده تو ام دیگه...!!!!تا به تخت برسن صدای شهروز و شنید که بلند بلند به صفر نامی سلام کرد و سفارش دوتا املت با مخلفات داد!
در واقع عصبانیت شهروز از خودش بود نه از می گل...به همین خاطرم تو لاک خودش رفته بود....دائم فکر میکرد چطوری این سوء تفاهم و برطرف کنه!!!می گل لبه تختی که شهروز انتخاب کرده بود بدون اینکه کفشهاش و در بیاره و در واقع پشت به شهروز که کفشهاش و در اورده بود و خیلی خودمونی پریده بود بالای تخت ,نشست!پاهاش و تاب میداد و به تفاوت کفشهای کهنه خودش با کفشهای شهروز که تقریبا کنار پاش بود و از بهترین مارک و جدیدترین مدل بود فکر میکرد!
-افتخار میدادید تشریف میاوردید بالا میشستید!!!!
لحن شهروز نرم شده بود...میخواست از ترفند کوچه علی چپ استفاده کنه....
می گل:ممنون...راحتم.
لحن سرد و خشک و پر از دلخوری می گل باز احساساتش و قلقلک داد!
پوزخند زد...میدونست پوزخندش و شهروز نمیبینه...فارق از اینکه شهروز با وجود اگاهی از گندی که زده میتونه حرکات می گل و پیش بینی کنه!
شهروز وقتی سکوت می گل و دید ادامه داد!
دوست دارم وقتی سوال میپرسم جواب بگیرم....
با وجود علاقه ای که به می گل داشت...به خاطر عصبانیتی که حالا نمیدونست از دست خودشه یا می گل...باز لحنش شده بود همون شهروز سابق...شهروزی که یکدنده و لجبازه و حرف حرف خودشه!
-نه از چیزی ناراحت نیستم!
-خب حرفم و تصحیح میکنم..دوست دارم وقتی سوال میپرسم حقیقت و بشنوم!
می گل با عصبانیت به سمتش برگشت و با همون کفشها چهار زانو نشست رو تخت و تو چشمهاش زل زد و گفت:آره ناراحتم....
لحن پر از دلخوری و عصبانیت می گل شهروز و بر خلاف تصور خودش و البته می گل که فکر میکرد الان میشنوه :به جهنم!
آروم کرد....قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه می گل سرش و پایین انداخت و با شرم گفت:ببخشید...بد حرف زدم!
-از چی ناراحتی؟؟؟
می گل سرش و بالا نیاورد...با خودش گفت احمق جون..اوردتت مسافرت...چیزی که تو خوابم نمیدید...اونم با ماشین مدل بالا...بدون منت...با پیشنهاد خودش...چه فرقی میکنه کجا داره بهت غذا میده...همین که گرسنه ات نمیزاره خیلیه!!!
با مکثی طولانی گفت:هیچی!
-بعید میدونم این لحن تند به خاطر عصبانیت از هیچی باشه!
-من که معذرت خواهی کردم....لحنم بد بود!!!
-من معذرت خواهی نخواستم...دلیل عصبانیتت و دلخوریت و خواستم!
-چیز مهمی نیست!
-می گل!!!..... می گل!!!!
وقتی نه تنها جوابی از سمت می گل نیومد بلکه حتی سرشم بلند نکرد .باز شهروز با لحن مهربونی گفت!
-میگل!!!وقتی صدات میکنم حد اقل اگر جواب نمیدی , نگاهم کن!!!
این جمله پر از حرف و معنی بود...شاید برای می گل چشم و گوش بسته, فهمیدن و درکش کمی زود بود.....و حکم یه دستور همراه با مهربونی داشت...اما شاید ...شاید اگر برای یه دختر کارکشته تر و به قول معروف گرگ تر زده میشد رو هوا مطلب و میگرفت!!!
می گل پیرو حرف شهروز سرش و اورد بالا و تو چشمهای شهروز نگاه کرد!
-منظور من از اینکه گفتم تو فرق میکنی...
مکث کرد...چرا باید براش توضیح میداد؟؟؟به جهن.....نه...واژه جهنم شایسته می گل نیست....چیکارش کنم که ناراحت شده؟؟؟کی تا حالا برای کسی کاری و توجیه کردم که بار دومم باشه؟؟؟
-اما می گل فرق داره....
-آره...فرق داره....
-این بود که....احتیاج ندارم گولت بزنم....
می گل دلخورانه و با غیض گفت:آره خب...من همینطوری هم تو دامت هستم!
شهروز که از ظرف املت خودش لقمه ای گرفته بود و قصد داشت به می گل بده لقمه رو پرت کرد تو ظرف و گفت:خیلی بچه ای....از جاش بلند شد و در حالی که پول غذا رو گذاشت کنار ظرفها و بدون اینکه می گل و نگاه کنه گفت:بریم...کوفت بخورم بهتر از املته!!!
با قدمهای تند به سمت در رفت و در بین راه با صدای بلند از صفر تشکر کرد...می گل هم بلند شد و تقریبا دنبالش دوید...فکر کرد اینقدر کله خراب هست که بزارتش و بره....غافل از اینکه عزیز تر از اینه که شهروز یه همچین کاری و باهاش بکنه!
وقتی شهروز و تو ماشین منتظر دید...اروم شد...در و باز کرد و نشست...توقع داشت شهروز دور بزنه و برگرده...اما همچنان به مسیر ادامه داد....احساس بدی داشت...فکر میکرد به شهروز توهین کرده....در حالی که به خودشم حق میداد....واقعا بین یه دوراهی گیر کرده بود...گاهی احساس میکرد شهروز بهش علاقه داره...گاهی حس میکرد علاقه نیست و شهوته...گاهی خودش و با کیانا و امثال ترگل مقایسه میکرد....اما واقعا نمیدونست تکلیفش چیه؟؟؟با خودش فکر کرد..هر چی که هست...تا الان دست درازی بهم نکرده...پس باید قدردان باشم...نه بی چشم و رو!!!
-من منظ.....!
-منظور داشتی یا نداشتی مهم نیست...هیچی نگو..چون خیلی عصبانیتم...دلم نمیخواد بهت چیزی بگم!!!!
لحن تند شهروز می گل رو از صرافت عذر خواهی انداخت...با خودش فکر کرد...
-جهنم..لیاقت نداری...همیشه شعبون یه بارم رمضون..همیشه تو دخترهارو میچزونی یه بارم من تورو بچزونم...
اما از فکرش هم شرمزده شد....!!!
-نمک نشناس!!!
این جمله رو به خودش گفت.[/sub]
[sub]هنوز 1 ربع راه نرفته بودن که رسید به پلیس راه...می گل برگشت و با استرس به شهروز نگاه کرد...وقتی دید شهروز بی تفاوت به سمت پلیس راه میره گفت:چی بهشون میگی؟؟؟
-لازم نیست چیزی بگم...فقط تو هیچی نگو...
وقتی بعد از چند تا ماشین نوبتشون شد...یکی از پلیسها سرش و اورد جلو...نگاهی به دوتاشون کرد و گفت:چه نسبتی با هم دارید؟
می گل که از همین میترسید اومد چیزی بگه که شهروز زودتر گفت:دوستیم!
پلیس:ااا...دوستید؟؟بزن کنار ببینم چجور دوستی هستید؟؟؟
-چشم!!!
شهروز خیلی ریلکس فرمون و به سمت شونه خاکی چرخوند!
می گل:چرا گفتی دوستیم؟الان میبرنمون!![/sub]
-لازم نیست چیزی بگم...فقط تو هیچی نگو...
وقتی بعد از چند تا ماشین نوبتشون شد...یکی از پلیسها سرش و اورد جلو...نگاهی به دوتاشون کرد و گفت:چه نسبتی با هم دارید؟
می گل که از همین میترسید اومد چیزی بگه که شهروز زودتر گفت:دوستیم!
پلیس:ااا...دوستید؟؟بزن کنار ببینم چجور دوستی هستید؟؟؟
-چشم!!!
شهروز خیلی ریلکس فرمون و به سمت شونه خاکی چرخوند!
می گل:چرا گفتی دوستیم؟الان میبرنمون!![/sub]
[sub]باز شهروز خونسردانه گفت:تو حرص نخور درستش میکنم..کیف پول من و از تو داشبورد بده!
می گل خم شد و کیف پول و داد دستش...شهروز درش و باز کرد و چند تا تراول از توش در اورد و تا کرد تو دستش...کمربندش و باز کرد و از ماشین رفت پایین.... دستش و به سمت پلیسی که به سمتش میومد دراز کرد و پولهارو گذاشت کف دست پلیس!و با لبخند گفت:سال نوتون مبارک!!!
پلیسه نگاهی به مبلغ چشمگیری که کف دستش بود کرد و لبخند رضایت امیزی زد و گفت:صندوقت و بزن....
شهروز صندوق و زد...پلیس نگاه سرسری تو صندوق انداخت و گفت:با این ماشین زیاد تو خیابونها پرسه نزنید..برید یه جای دنج!!!
شهروز:چشم!!
پلیسه رفت و شهروز سوار ماشین شد...سری به نشونه تاسف تکون داد!!!
می گل.:..داشتم سکته میکردم...
شهروز لبخندی زد و گفت:تا من و داری غم نداشته باش...!!!
-آره یادم نبود دیگه تو این کارها ماهر شدی!!!
شهروز با غیض نگاهش کرد:کودوم کارها؟؟
-اینکه با دختری بگیرنت و راحت با پول بیخیالتون بشن!
شهروز با عصبانیت گفت:هر چند احتیاجی ندارم برات چیزی و توضیح بدم...اما خدمتتون بگم من تا به حال با هیچ دختری تو جاده و خیابون نبودم که بخوام بلد باشم باید چیکار کنم..اگرم این اتفاق میافتاد مطمئن باش فقط خودم و از معرکه به در میبردم حوصله دردسر نداشتم بخوام یکی دیگه رو هم با خودم همراه کنم...
جواب سوالی که تو سر می گل شکل گرفت مشخص بود...
-پس می گل خانوم دوستت داره!!!
می گل از برخورد خودش خجالت زده شد و تا مقصد حرفی نزد![/sub]
می گل خم شد و کیف پول و داد دستش...شهروز درش و باز کرد و چند تا تراول از توش در اورد و تا کرد تو دستش...کمربندش و باز کرد و از ماشین رفت پایین.... دستش و به سمت پلیسی که به سمتش میومد دراز کرد و پولهارو گذاشت کف دست پلیس!و با لبخند گفت:سال نوتون مبارک!!!
پلیسه نگاهی به مبلغ چشمگیری که کف دستش بود کرد و لبخند رضایت امیزی زد و گفت:صندوقت و بزن....
شهروز صندوق و زد...پلیس نگاه سرسری تو صندوق انداخت و گفت:با این ماشین زیاد تو خیابونها پرسه نزنید..برید یه جای دنج!!!
شهروز:چشم!!
پلیسه رفت و شهروز سوار ماشین شد...سری به نشونه تاسف تکون داد!!!
می گل.:..داشتم سکته میکردم...
شهروز لبخندی زد و گفت:تا من و داری غم نداشته باش...!!!
-آره یادم نبود دیگه تو این کارها ماهر شدی!!!
شهروز با غیض نگاهش کرد:کودوم کارها؟؟
-اینکه با دختری بگیرنت و راحت با پول بیخیالتون بشن!
شهروز با عصبانیت گفت:هر چند احتیاجی ندارم برات چیزی و توضیح بدم...اما خدمتتون بگم من تا به حال با هیچ دختری تو جاده و خیابون نبودم که بخوام بلد باشم باید چیکار کنم..اگرم این اتفاق میافتاد مطمئن باش فقط خودم و از معرکه به در میبردم حوصله دردسر نداشتم بخوام یکی دیگه رو هم با خودم همراه کنم...
جواب سوالی که تو سر می گل شکل گرفت مشخص بود...
-پس می گل خانوم دوستت داره!!!
می گل از برخورد خودش خجالت زده شد و تا مقصد حرفی نزد![/sub]
[sub]نفهمید چقدر گذشت که پیچیدن تو یه فرعی و حدود 10-12 کیلومتر هم تو جاده ی فرعی رفتن..می گل ناخودآگاه ترس برش داشت....با اینکه میدید ماشینهای دیگه ای هم در امد و رفتن اما ترسیده بود..
-حدایا چه کاری کردم..اگر اونجا خلوت باشه و....
-چقدر خنگی از خونه خلوت تره؟؟؟
به فکر خودش خندید....برگشت به شهروز نگاه کرد..همچنان اخمهاش تو هم بود...شونه ای بالا انداخت...
-چیکارت کنم؟؟اصلا با تو کاری ندارم..نمیزارم مسافرت و بهم زهر کنی...خودم خوش میگذرونم!!!
وقتی رسیدن می گل دست برد در و باز کنه...شهروز هم همینکار و کرد و در همین حین گفت...یه چیزی بپوش...می گل توی ساکش دست کرد و یکی از لباسهای بافتش و در اورد...اما نمیشد روی کاپشنش بپوشه....کاپشنش و در اورد و انداخت رو صندلی ماشین و پلیورش و پوشید و باز کاپشن و تنش کرد...هوا خیلی سرد بود...شهروز 2 تا کاپشن رو هم پوشیده بود..در صندوق و زد و از توش یه کاپشن دیگه هم در اورد و اومد سمت می گل...
-باز هم لباست کمه..این و هم بپوش!
-نمیخواد خوبه..این و گفت و به سمت جایی که باید میرفتن راه افتاد...شهروز کاپشن و بست به کمرش...کوله اش و انداخت و در ماشین و قفل کرد و با قدمهای بلند خودش و به می گل رسوند!
-اینقدر رو اشتباهت اصرار و پا فشاری نکن..خودتم میدونی منظور من اون چیزی نبود که تو بیانش کردی.....پس نذار این مسافرت زهر مارمون بشه![/sub]
-حدایا چه کاری کردم..اگر اونجا خلوت باشه و....
-چقدر خنگی از خونه خلوت تره؟؟؟
به فکر خودش خندید....برگشت به شهروز نگاه کرد..همچنان اخمهاش تو هم بود...شونه ای بالا انداخت...
-چیکارت کنم؟؟اصلا با تو کاری ندارم..نمیزارم مسافرت و بهم زهر کنی...خودم خوش میگذرونم!!!
وقتی رسیدن می گل دست برد در و باز کنه...شهروز هم همینکار و کرد و در همین حین گفت...یه چیزی بپوش...می گل توی ساکش دست کرد و یکی از لباسهای بافتش و در اورد...اما نمیشد روی کاپشنش بپوشه....کاپشنش و در اورد و انداخت رو صندلی ماشین و پلیورش و پوشید و باز کاپشن و تنش کرد...هوا خیلی سرد بود...شهروز 2 تا کاپشن رو هم پوشیده بود..در صندوق و زد و از توش یه کاپشن دیگه هم در اورد و اومد سمت می گل...
-باز هم لباست کمه..این و هم بپوش!
-نمیخواد خوبه..این و گفت و به سمت جایی که باید میرفتن راه افتاد...شهروز کاپشن و بست به کمرش...کوله اش و انداخت و در ماشین و قفل کرد و با قدمهای بلند خودش و به می گل رسوند!
-اینقدر رو اشتباهت اصرار و پا فشاری نکن..خودتم میدونی منظور من اون چیزی نبود که تو بیانش کردی.....پس نذار این مسافرت زهر مارمون بشه![/sub]
[sub]می گل که فضای قشنگ و هوای خوب اونجا احساسات دخترونش و قلقلک داده بود اروم شد و گفت:من دختر نمک نشناسی نیستم!!!نمیدونم چرا یه وقتها یهو.....هیچی بی خیال
شهروز کاملا می گل و درک میکرد....میفهمید گاهی می گل خودش و با دخترهایی که همیشه در اطراف شهروز بودن مقایسه میکنه...شاید از بین اونها فقط ترگل و کیانارو میشناخت...اما همین کافی بود تا بتونه حدس بزنه چه جور دخترهایی در اطرافش بودن!!!ولی شهروز اصلا این و دوست نداشت...می گل از نظر اون اصلا با اون دخترها قابل مقایسه نبود...اما ترجیح داد فعلا این عقیده رو به زبون نیاره...تا همینجاش می گل حساس شده بود!
بعد از مدتی پیاده روی در سکوت کامل رسیدن به رودخونه...رودخونه پر از اب بود و با سرعت در حرکت...می گل با شوق پرید بالا و گفت:اینجاروووو..
بعد رو کرد به شهروز و گفت:بریم تو اب؟
شهروز اروم اومد کنارش نگاهش و از روی چشمهای پر از شوق میگل سوق داد روی رودخونه و گفت:باید ازش رد بشیم بریم اونور...ولی ظاهرا نمیشه...خیلی پر اب ...میبینی که همه همینجاها فرش پهن کردن و نشستن...
-خب ما که فرش نداریم...
-میشینیم رو یکی از تخته سنگهای کنار رودخونه....بعد بر میگردیم....
-اما من نمیخوام برگردم...من تنها برم اونور و بیام؟؟
-نه...تنها؟؟؟میدونی چقدر راهه...اصلا تو سردت نیست؟؟؟
-جرا سردم هست..اما دلم نمیاد تا اینجا اومدم نرم اونور و ببینم
-تابستون باز میایم...
-کو تا تابستون؟؟؟
شهروز بدون هیچ حرفی دست می گل و کشید و دنبال خودش به سمت تخته سنگی کنار رودخونه برد....
-بهانه نگیر...بشین اینجا از طبیعت لذت ببر...من برم دو تا چایی بگیرم...میدونستم اینقدر سرده اصلا نمیومدم!!![/sub]
شهروز کاملا می گل و درک میکرد....میفهمید گاهی می گل خودش و با دخترهایی که همیشه در اطراف شهروز بودن مقایسه میکنه...شاید از بین اونها فقط ترگل و کیانارو میشناخت...اما همین کافی بود تا بتونه حدس بزنه چه جور دخترهایی در اطرافش بودن!!!ولی شهروز اصلا این و دوست نداشت...می گل از نظر اون اصلا با اون دخترها قابل مقایسه نبود...اما ترجیح داد فعلا این عقیده رو به زبون نیاره...تا همینجاش می گل حساس شده بود!
بعد از مدتی پیاده روی در سکوت کامل رسیدن به رودخونه...رودخونه پر از اب بود و با سرعت در حرکت...می گل با شوق پرید بالا و گفت:اینجاروووو..
بعد رو کرد به شهروز و گفت:بریم تو اب؟
شهروز اروم اومد کنارش نگاهش و از روی چشمهای پر از شوق میگل سوق داد روی رودخونه و گفت:باید ازش رد بشیم بریم اونور...ولی ظاهرا نمیشه...خیلی پر اب ...میبینی که همه همینجاها فرش پهن کردن و نشستن...
-خب ما که فرش نداریم...
-میشینیم رو یکی از تخته سنگهای کنار رودخونه....بعد بر میگردیم....
-اما من نمیخوام برگردم...من تنها برم اونور و بیام؟؟
-نه...تنها؟؟؟میدونی چقدر راهه...اصلا تو سردت نیست؟؟؟
-جرا سردم هست..اما دلم نمیاد تا اینجا اومدم نرم اونور و ببینم
-تابستون باز میایم...
-کو تا تابستون؟؟؟
شهروز بدون هیچ حرفی دست می گل و کشید و دنبال خودش به سمت تخته سنگی کنار رودخونه برد....
-بهانه نگیر...بشین اینجا از طبیعت لذت ببر...من برم دو تا چایی بگیرم...میدونستم اینقدر سرده اصلا نمیومدم!!![/sub]
[sub]هنوز چند قدم دور نشده بود که برگشت و کاپشنی که دور کمرش بسته بود و گرفت سمت می گل..بگیر بپوش...سرما میخوری!!!
می گل کاپشن و گرفت و با چشم دور شدنش و دنبال کرد!!!داشت به این بشر علاقه پیدا میکرد...اما ایا درست بود؟؟؟شهروز یه پسر خوش گذرون بود...پسری که جدا از تعریفهایی که یه زمانی ترگل کرده بود تو همین مدت هم میشد فهمید هیچ دختری و غیر از برای س/ک/س برای چیز دیگه ای نمیخواد...حالا این رفتارها...آیا فقط یه دام نبود؟؟؟در باغ سبز نبود برای فریب می گل؟اینها چیزهایی بود که می گل بهش فکر میکرد....و به خودش جواب داد!
-عاشق نشو...دوست نداشته باش..چون بعدش دردسر داره...اون هم یه همچین کسی...آراد به اون آقایی و چشم بسته رد کردی...چرا داری به کسی فکر میکنی که جلوی چشمهات با کس دیگه ای بوده؟؟؟کسی که از خودت 17-18 سال بزرگتره.....از این دلیل اخر خوشش نیومد...خودشم نمیدونست چش شده.....شده بود حکایت مثل با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه!دروغ چرا شهروز و دوست داشت...اما خودشم نمیدونست دلیل این دوست داشتن چیه...و خودش قانع کرده بود که دلیلش حمایتیه که شهروز داره ازش میکنه...دوباره فکر کرد....اصلا دلیلش هر چی میخواد باشه باشه.مهم اینه که این رابطه درست نیست....چرا شهروز در برابر تو کوتاه اومده و اینقدر مهربون شده مهم نیست...مهم اینه که ذاتش عوض بشو نیست...پس بهش فکر هم نکن!
-یخ نکردی؟؟؟؟
می گل از فکر بیرون اومد...شهروز با دو تا چایی و 3-4 تا کیک جلوش ایستاده بود!
می گل با این لحنی که شهروز باهاش حرف زد دلش ریخت.....شاید اگر پیشینه شهروز و نمیدونست میپرید و بغلش میکرد....دستش و دراز کرد یعنی چایی بده!!!
شهروز یه ابروش و بالا انداخت و در حالی که چایی رو به سمتش دراز کرد گفت:بفرمایید.....
در حالی که داشتن چای و کیک با ولع میخوردن...می گل گفت:چقدر دلم میخواست برم اونور رودخونه!!
-اب خیلی زیاده...خطر داره!!!
همه دارن میرن!
-اولا همه نیستن و یه عده ان...در ثانی اونها احتمالا بار اولشون نیست...و دیگه اینکه مثل تو پر وزن نیستن!!
نگاه حسرت باری که می گل به رودخونه انداخت دل شهروز و نرم کرد....سری تکون داد و تو دلش گفت از دست رفتی پسر!!!
-پاش و بریم از این چکمه پلاستیکیا بگیرم بپوشیم بریم ببینیم میشه رد شد...
می گل از روی صخره پرید پایین و با هیجان تو چشمهای شهروز خیره شد و گفت:جدی میگی؟
شهروز پشتش و کرد بهش و رو به پیرمردی که داشت چکمه میفروخت رفت و گفت:آره... جدی میگم!!!
بعد از پوشیدن چکمه ها به سمت رودخونه راه افتادن
می گل:این برام بزرگه....
شهروز کمی قدمهاش و کند کرد در جوابش گفت:دیدی که دو سایز بیشتر نداشت!!!اگر فکر میکنی باهاش راحت نیستی نریم!!!
-نه!!نه!!!راحتم....
لب رودخونه که رسیدن شهروز نگاهی با تردید به چکمه های می گل انداخت و گفت:دستت و بده من. و دستش و دراز کرد...می گل نا خودآگاه دستش و جمع کرد و گفت...خودم میام!!!
شهروز کلافه از این دوریهای می گل دستی تو موهاش کشید و گفت...پس محکم قدم بردار...کفشتم که بزرگه پات پیچ میخوره....
-باشه!!
شهروز در حالی که از خودش عصبانی بود به خودش غر میزد که اینقدر اعتبار نداری که دختره دستش و تو دستات بزاره جلوتر از می گل راه افتاد...اما هنوز چند قدم تو اون رودخونه پر اب نرفته بود که صدای جیغ می گل و شنید!!![/sub]
می گل کاپشن و گرفت و با چشم دور شدنش و دنبال کرد!!!داشت به این بشر علاقه پیدا میکرد...اما ایا درست بود؟؟؟شهروز یه پسر خوش گذرون بود...پسری که جدا از تعریفهایی که یه زمانی ترگل کرده بود تو همین مدت هم میشد فهمید هیچ دختری و غیر از برای س/ک/س برای چیز دیگه ای نمیخواد...حالا این رفتارها...آیا فقط یه دام نبود؟؟؟در باغ سبز نبود برای فریب می گل؟اینها چیزهایی بود که می گل بهش فکر میکرد....و به خودش جواب داد!
-عاشق نشو...دوست نداشته باش..چون بعدش دردسر داره...اون هم یه همچین کسی...آراد به اون آقایی و چشم بسته رد کردی...چرا داری به کسی فکر میکنی که جلوی چشمهات با کس دیگه ای بوده؟؟؟کسی که از خودت 17-18 سال بزرگتره.....از این دلیل اخر خوشش نیومد...خودشم نمیدونست چش شده.....شده بود حکایت مثل با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه!دروغ چرا شهروز و دوست داشت...اما خودشم نمیدونست دلیل این دوست داشتن چیه...و خودش قانع کرده بود که دلیلش حمایتیه که شهروز داره ازش میکنه...دوباره فکر کرد....اصلا دلیلش هر چی میخواد باشه باشه.مهم اینه که این رابطه درست نیست....چرا شهروز در برابر تو کوتاه اومده و اینقدر مهربون شده مهم نیست...مهم اینه که ذاتش عوض بشو نیست...پس بهش فکر هم نکن!
-یخ نکردی؟؟؟؟
می گل از فکر بیرون اومد...شهروز با دو تا چایی و 3-4 تا کیک جلوش ایستاده بود!
می گل با این لحنی که شهروز باهاش حرف زد دلش ریخت.....شاید اگر پیشینه شهروز و نمیدونست میپرید و بغلش میکرد....دستش و دراز کرد یعنی چایی بده!!!
شهروز یه ابروش و بالا انداخت و در حالی که چایی رو به سمتش دراز کرد گفت:بفرمایید.....
در حالی که داشتن چای و کیک با ولع میخوردن...می گل گفت:چقدر دلم میخواست برم اونور رودخونه!!
-اب خیلی زیاده...خطر داره!!!
همه دارن میرن!
-اولا همه نیستن و یه عده ان...در ثانی اونها احتمالا بار اولشون نیست...و دیگه اینکه مثل تو پر وزن نیستن!!
نگاه حسرت باری که می گل به رودخونه انداخت دل شهروز و نرم کرد....سری تکون داد و تو دلش گفت از دست رفتی پسر!!!
-پاش و بریم از این چکمه پلاستیکیا بگیرم بپوشیم بریم ببینیم میشه رد شد...
می گل از روی صخره پرید پایین و با هیجان تو چشمهای شهروز خیره شد و گفت:جدی میگی؟
شهروز پشتش و کرد بهش و رو به پیرمردی که داشت چکمه میفروخت رفت و گفت:آره... جدی میگم!!!
بعد از پوشیدن چکمه ها به سمت رودخونه راه افتادن
می گل:این برام بزرگه....
شهروز کمی قدمهاش و کند کرد در جوابش گفت:دیدی که دو سایز بیشتر نداشت!!!اگر فکر میکنی باهاش راحت نیستی نریم!!!
-نه!!نه!!!راحتم....
لب رودخونه که رسیدن شهروز نگاهی با تردید به چکمه های می گل انداخت و گفت:دستت و بده من. و دستش و دراز کرد...می گل نا خودآگاه دستش و جمع کرد و گفت...خودم میام!!!
شهروز کلافه از این دوریهای می گل دستی تو موهاش کشید و گفت...پس محکم قدم بردار...کفشتم که بزرگه پات پیچ میخوره....
-باشه!!
شهروز در حالی که از خودش عصبانی بود به خودش غر میزد که اینقدر اعتبار نداری که دختره دستش و تو دستات بزاره جلوتر از می گل راه افتاد...اما هنوز چند قدم تو اون رودخونه پر اب نرفته بود که صدای جیغ می گل و شنید!!![/sub]
[sub]سریع برگشت...میگل و در حالی افتاده بود و یک دستش و به تخته سنگی گرفته بود و سعی داشت خودش و نگه داره دید...به سمتش دوید چند نفر دیگه هم دویدن....وقتی بهش رسید صورت می گل یک دست سفید بود...چنان رنگش پریده بود که رنگ لبش با رنگ صورتش یکی شده بود....شهروز زیر بغلش و گرفت و خواست بلندش کنه که می گل از ته دل نالید:پــــــــــام!!!
-3تا مرد دیگه ای که اونجا بودن کمک شهروز کردن و می گل و در حالی که مدام مینالید و از درد پا شکایت میکرد از توی اون رودخونه پر اب بیرون کشیدن!!!
وقتی به خشکی رسیدن شهروز اولین کاری که کرد خواست چکمه می گل و در بیاره...اما می گل چنان جیغی زد که شهروز نا خودآگاه دستش و کشید!
غریبه1:شاید شکسته باشه...نکش اینجوری!!!
شهروز:چیکار کنم پس؟؟؟
غریبه2-بیا این چاقو رو بگیر چکمه رو پاره کن..اگر شکسته یا در رفته باشه خطرداره!!!
شهروز چاقو رو گرفت و بدون توجه به اشکهای می گل که بی صدا پایین میومد چکمه رو پاره کرد...دیدن اون پا با اون ورم کافی بود تا مطمئن بشه این پا شکسته......از جاش بلند شد کوله می گل و از رو دوشش برداشت...و یه ور انداخت رو دوش خودش...خواست می گل و بلند کنه..این کار و کرد اما جیغ می گل بلند شد....با یه حرکت از روی زمین بلندش کرد و چسبوندش به خودش.....هیچ شهوتی تو این کار نبود....یعنی اگر بود میشد بهش لقب حیوون داد....تنها حسی که داشت حس ترس و عذاب وجدان بود...اینقدر عصبانی بود که افکارش و زیر لب زمزمه میکرد
-بهت میگم دستت و بده به من...میترسه بخورمش....تقصیر خودمه.....نباید جلو جلو میرفتم....برگشت تو صورت می گل که فقط ناله میکرد نگاه کرد..عرقی که رو پیشونیش بود نشون از درد داشت....لبهاش سفید بود...ترسید...تازه رسیده بود به پارکینگ رو به یه نفر گفت:این خراب شده امداد نداره؟؟؟
-مرد بی تفاوت شونه بالا انداخت...چمیدونم!!!
نمیدونست در و چطوری باز کنه...
-می گل...می گل....خانومی..چشمات و باز کن!!!این چند کلمه اخر و داد زد..می گل چشمهاش و باز کرد...
-چند لحظه باید بزارمت زمین...
شهروز می گل و اروم گذاشت روی زمین...سوییچ و در اورد در ماشین و باز کرد...کمک کرد و می گل و با همون لباسهای خیس نشوند رو صندلی ماشینش...همین کار میتونست عمق عشق به می گل و نشون بده....چون یک بار که با اکیپشون رفته بودن شمال و برای تنوع بساط کباب و برداشته بودن و رفته بودن تو جنگل.....شهروز دوست دخترش و برداشته بود و برده بود کنار رودخونه....به هر حال شهروز بود و عشق تنوع و هیجان....تمام لباسهای دختره گلی شده بود...و موقع برگشت شهروز بی رو دربایستی گفته بود تو ماشین من نشین...با یکی دیگه بیا....و حالا میگل و با همون لباسهای خیس و گلی در کمال رضایت که هیچ...با عشق نشوند رو صندلی ماشینش!!!.
بخاری ماشین و تا اخرین درجه روشن کرد..میدونست می گل نه تنها به خاطر خیس بودن بلکه به خاطر فشار پایینش الان خیلی سردشه...و همینطور هم بود....
-می گل...صبر کن برسیم تهران...من نمیخوام بریم بیمارستانهای اینجا.....
اما می گل چشمهاش بسته بود
داد زد:می گل!!!!
نالید:هووووم؟
-میتونی صبر کنی؟؟؟
-اااااره!!!!
-شهروز پاش و با تمام قدرت رو پدال گاز فشار میداد...پلیس راه براش ایست داد..تصمیم گرفت نایسته اما بعد فکر کرد به دردسرش نمیارزه...به اندازه کافی تابلو هست...
زد کنار...پلیس دوید کنارش....
شهروز-مریض دارم..و می گل و نشون داد!!!
دولا شد و کیف پولش و از تو داشبورد در اورد...
پلیس-اینجوری که هیچکودومتون سالم نمیرسید!!!
باز دسته ای تراول در اورد....
-برو فقط چون حالش خوب نیست...اما سرعتت زیاده...خطرناکه..اروم تر برو....پانچت میکننا....
-در حینی که حرکت کرد دستی تکون داد و گفت:چشم....
چنان با سرعت اومد که خودشم نفهمید چند ساعته رسید تهران....نه تنها عشق به می گل بلکه احساس مسئولیت هم دلیل این تعجیلش بود....اولین بیمارستانی رو که قبول داشت و نزدیک بود انتخاب کرد..دم در ایستاد و بدون اینکه منتظر ویلچر بشه باز می گل و بغل کرد و دوید تو اورژانس...
-چی شده آقا؟
-پاش!!!
-پرستارها در حالی که می گل و خوابوندن رو تخت گفتند:پاش چی شده؟؟؟
-نمیدونم فکر کنم شکسته!!!
دکتر و خبر کردن...می گل بی حال روی تخت افتاده بود دیگه جونی برای ناله و گریه نداشت...شهروز به دیوار تکیه زده بود و رفت و امدهای پرستارهارو نگاه میکرد!!
دکتر اومد نگاهی به پای می گل انداخت!!!به محض اینکه مچ پای می گل و تو دستش گرفت می گل با تمام وجود داد زد!!!
دکتر:ببریدش رادیو لوژی!!![/sub]
-3تا مرد دیگه ای که اونجا بودن کمک شهروز کردن و می گل و در حالی که مدام مینالید و از درد پا شکایت میکرد از توی اون رودخونه پر اب بیرون کشیدن!!!
وقتی به خشکی رسیدن شهروز اولین کاری که کرد خواست چکمه می گل و در بیاره...اما می گل چنان جیغی زد که شهروز نا خودآگاه دستش و کشید!
غریبه1:شاید شکسته باشه...نکش اینجوری!!!
شهروز:چیکار کنم پس؟؟؟
غریبه2-بیا این چاقو رو بگیر چکمه رو پاره کن..اگر شکسته یا در رفته باشه خطرداره!!!
شهروز چاقو رو گرفت و بدون توجه به اشکهای می گل که بی صدا پایین میومد چکمه رو پاره کرد...دیدن اون پا با اون ورم کافی بود تا مطمئن بشه این پا شکسته......از جاش بلند شد کوله می گل و از رو دوشش برداشت...و یه ور انداخت رو دوش خودش...خواست می گل و بلند کنه..این کار و کرد اما جیغ می گل بلند شد....با یه حرکت از روی زمین بلندش کرد و چسبوندش به خودش.....هیچ شهوتی تو این کار نبود....یعنی اگر بود میشد بهش لقب حیوون داد....تنها حسی که داشت حس ترس و عذاب وجدان بود...اینقدر عصبانی بود که افکارش و زیر لب زمزمه میکرد
-بهت میگم دستت و بده به من...میترسه بخورمش....تقصیر خودمه.....نباید جلو جلو میرفتم....برگشت تو صورت می گل که فقط ناله میکرد نگاه کرد..عرقی که رو پیشونیش بود نشون از درد داشت....لبهاش سفید بود...ترسید...تازه رسیده بود به پارکینگ رو به یه نفر گفت:این خراب شده امداد نداره؟؟؟
-مرد بی تفاوت شونه بالا انداخت...چمیدونم!!!
نمیدونست در و چطوری باز کنه...
-می گل...می گل....خانومی..چشمات و باز کن!!!این چند کلمه اخر و داد زد..می گل چشمهاش و باز کرد...
-چند لحظه باید بزارمت زمین...
شهروز می گل و اروم گذاشت روی زمین...سوییچ و در اورد در ماشین و باز کرد...کمک کرد و می گل و با همون لباسهای خیس نشوند رو صندلی ماشینش...همین کار میتونست عمق عشق به می گل و نشون بده....چون یک بار که با اکیپشون رفته بودن شمال و برای تنوع بساط کباب و برداشته بودن و رفته بودن تو جنگل.....شهروز دوست دخترش و برداشته بود و برده بود کنار رودخونه....به هر حال شهروز بود و عشق تنوع و هیجان....تمام لباسهای دختره گلی شده بود...و موقع برگشت شهروز بی رو دربایستی گفته بود تو ماشین من نشین...با یکی دیگه بیا....و حالا میگل و با همون لباسهای خیس و گلی در کمال رضایت که هیچ...با عشق نشوند رو صندلی ماشینش!!!.
بخاری ماشین و تا اخرین درجه روشن کرد..میدونست می گل نه تنها به خاطر خیس بودن بلکه به خاطر فشار پایینش الان خیلی سردشه...و همینطور هم بود....
-می گل...صبر کن برسیم تهران...من نمیخوام بریم بیمارستانهای اینجا.....
اما می گل چشمهاش بسته بود
داد زد:می گل!!!!
نالید:هووووم؟
-میتونی صبر کنی؟؟؟
-اااااره!!!!
-شهروز پاش و با تمام قدرت رو پدال گاز فشار میداد...پلیس راه براش ایست داد..تصمیم گرفت نایسته اما بعد فکر کرد به دردسرش نمیارزه...به اندازه کافی تابلو هست...
زد کنار...پلیس دوید کنارش....
شهروز-مریض دارم..و می گل و نشون داد!!!
دولا شد و کیف پولش و از تو داشبورد در اورد...
پلیس-اینجوری که هیچکودومتون سالم نمیرسید!!!
باز دسته ای تراول در اورد....
-برو فقط چون حالش خوب نیست...اما سرعتت زیاده...خطرناکه..اروم تر برو....پانچت میکننا....
-در حینی که حرکت کرد دستی تکون داد و گفت:چشم....
چنان با سرعت اومد که خودشم نفهمید چند ساعته رسید تهران....نه تنها عشق به می گل بلکه احساس مسئولیت هم دلیل این تعجیلش بود....اولین بیمارستانی رو که قبول داشت و نزدیک بود انتخاب کرد..دم در ایستاد و بدون اینکه منتظر ویلچر بشه باز می گل و بغل کرد و دوید تو اورژانس...
-چی شده آقا؟
-پاش!!!
-پرستارها در حالی که می گل و خوابوندن رو تخت گفتند:پاش چی شده؟؟؟
-نمیدونم فکر کنم شکسته!!!
دکتر و خبر کردن...می گل بی حال روی تخت افتاده بود دیگه جونی برای ناله و گریه نداشت...شهروز به دیوار تکیه زده بود و رفت و امدهای پرستارهارو نگاه میکرد!!
دکتر اومد نگاهی به پای می گل انداخت!!!به محض اینکه مچ پای می گل و تو دستش گرفت می گل با تمام وجود داد زد!!!
دکتر:ببریدش رادیو لوژی!!![/sub]
[sub]شهروز دنبال تخت راه افتاد...می گل سرش از درد تکون میداد....تو درد خیلی صبور بود..اما دیگه طاقت نداشت....پشت رادیولوژی شهروز و که سرش و پایین انداخته بود و اصلا متوجه موقعیت نبود نگه داشتن و میگل و بردن...موقعی که میخواستن فیلم رادیولوژی و زیر پای می گل بزارن باز صدای دادش در اومد...شهروز دستی تو موهاش کشید....
-لعنت به من...برای یه همسفر شدن یه روزه چه بلایی سرش اوردم!!
وقتی شهروز شنید که پاش عمل میخواد یخ کرد!!!
شهروز:اقای دکتر یعنی چی شده؟؟؟
-چیز مهمی نیست....در اثر جابجا کردن غیر اصولی ,استخونها از روی هم کمی جابجا شده...دردش زیاده و تحمل این خانوم کم....یه بیهوشی کوچیک میدیم..اینطوری مطمئن تر هم هست!!!
-پاش کج نشه!!!
دکتر با اعتماد به نفس دستی به پشت شهروز کشید و گفت:نگران نباش عزیزم...میبریمش اتاق عمل که این اتفاق نیافته دیگه!!!فقط برو پذیرشش کن....
شهروز تند تند کارهای پذیرشش و انجام داد...شناسنامه می گل همراهش بود..کلا عادت داشت مسافرت که میرفت همیشه مدارک شناساییش همراهش بود و اینبار این عادت رو برای می گل هم پیاده کرده بود!!!....برای می گل که گفته بودن حداقل یک شب باید بمونه اتاق خصوصی گرفت تا بتونه خودش کنارش باشه!!!عمل چیزی حدود 1 ساعت طول کشید و تو این 1 ساعت شهروز مدام مسیر اتاق عمل و حیاط و طی میکرد ...میرفت بیرون سیگار میکشید و باز مثل یه رباط برمیگشت پشت در اتاق عمل!!!
با دیدن دکتر که از اتاق عمل بیرون اومد به سمتش رفت...قبل از سوال کلیشه ایه حالش چطوره خود دکتر جواب داد!!
-خوبه...عمل هم خوب بود...یه قسمت از استخوان خورد شده بود..پلاتین گذاشتیم...یکی دو روز درد داره...اما با مسکن ارومش میکینم...در حالی که اصلا هم بهش نمیگیم باید درد داشته باشه!!!این و برای تذکر به شهروز گفت.بعد از ظهر میام ویزیتش میکنم..نگران نباش...
-مرسی اقای دکتر...
با باز شدن در و دیدن تختی که میگل روش بود به سمتش دوید...می گل بیهوش رو تخت بود...
-می گل!!!می گل!!!
می گل چشمهاش و برای لحظه ای باز کرد...ولی توان باز نگه داشتنش و نداشت!!
پرستار:هنوز منگه...زیاد باهاش حرف نزنید..کلافه میشه!!!تر گل کیه؟؟؟
شهروز نگاهی سرسری به پرستار ریز نقش و خوش پوش کرد و گفت:خواهرش چطور؟؟؟
اسم و اون و صدا کرد و به هوش اومد!!!
شهروز خودشم نفهمید چرا حسودیش شد....چقدر دلش میخواست اسم شهروز و صدا میکرد و به هوش میومد...اما به خودش پوزخند زد..آخه تو کی هستی؟؟؟یه پسری که تو همون روزهای اول یه بار همین می گل در حال ل/ا/س زدن با کیانا اون هم وسط خونه دیدتت...به عشق چی صدات بزنه؟؟؟!!!
نفهمید کی رسیدن به اتاق می گل....وقتی می گل و جابجا کردن ناله خفیفی کرد...
پرستار:براش مرفین زدیم..فعلا بی حاله و درد نداره..کاری داشتید صدام کنید!
لحن لوند و قیافه جذاب پرستار باعث شد شهروز برای لحظه ای یادش بره کجاست و برای چی اومده؟؟با چشم تعقیبش کرد ولی وقتی از دید شهروز پنهان شد دوباره برگشت تو حال و هوای خودش...برگشت کنار تخت می گل!!!دستش و گرفت...سرد بود..پتورو کشید روش...به سرمی که قطره قطره میرفت نگاه کرد..آهی کشید و ولو شد رو صندلی...
-چی میخواستم و چی شد؟
چند دقیقه نگذشته بود که می گل همراه با نفسهای عمیق گفت::حالم.....حالم بده....
شهروز از جاش بلند شد
-چی شده؟؟؟
-دستش و جلو دهنش چند بار تکون داد...اما شهروز متوجه نشد که میگه حالت تهوع داره به سمت در دوید و پرستار و با صدای بلند صدا کرد...ولی تا پرستار برسه می گل نتونسته بود خودش و کنترل کنه....
پرستار که رسید جلو رفت..با دستمال صورت می گل و که دوباره خوابیده بود پاک کرد
شهروز:چی شده؟؟حالش بده؟؟
-اثرات دارو بیهوشیه!!چیزی نیست..الان میگم بیان اینجارو تمیز کنن...!!!
با رفتن پرستار شهروز نفس عمیقی کشید...به می گل خیره شد....از ته دل ارزو کرد هر چه زودتر خوب بشه!!!
خودش و تو این اتفاق مقصر میدونست......با صدای می گل که ترگل و صدا میکرد به سمتش برگشت...کنارش ایستاد و دستش و گرفت!با همه عشقش...میدونست الان می گل دنبال کمی محبت میگرده...وگرنه چرا باید خواهری و که به یه ماشین فروختتش و صدا کنه![/sub]
می گل که گرمی دستهای شهروز حس کرد دوباره یه صدای گنگی تو سرش پیچید...حالا که به هوش تر شده بود بهتر میتونست فکر کنه...این صدا براش اشنا بود...و چه رابطه ای با این دستها داشت...سعی کرد چشمهاش و باز کنه...از لای چشمهاش تونست شهروز و ببینه! -لعنت به من...برای یه همسفر شدن یه روزه چه بلایی سرش اوردم!!
وقتی شهروز شنید که پاش عمل میخواد یخ کرد!!!
شهروز:اقای دکتر یعنی چی شده؟؟؟
-چیز مهمی نیست....در اثر جابجا کردن غیر اصولی ,استخونها از روی هم کمی جابجا شده...دردش زیاده و تحمل این خانوم کم....یه بیهوشی کوچیک میدیم..اینطوری مطمئن تر هم هست!!!
-پاش کج نشه!!!
دکتر با اعتماد به نفس دستی به پشت شهروز کشید و گفت:نگران نباش عزیزم...میبریمش اتاق عمل که این اتفاق نیافته دیگه!!!فقط برو پذیرشش کن....
شهروز تند تند کارهای پذیرشش و انجام داد...شناسنامه می گل همراهش بود..کلا عادت داشت مسافرت که میرفت همیشه مدارک شناساییش همراهش بود و اینبار این عادت رو برای می گل هم پیاده کرده بود!!!....برای می گل که گفته بودن حداقل یک شب باید بمونه اتاق خصوصی گرفت تا بتونه خودش کنارش باشه!!!عمل چیزی حدود 1 ساعت طول کشید و تو این 1 ساعت شهروز مدام مسیر اتاق عمل و حیاط و طی میکرد ...میرفت بیرون سیگار میکشید و باز مثل یه رباط برمیگشت پشت در اتاق عمل!!!
با دیدن دکتر که از اتاق عمل بیرون اومد به سمتش رفت...قبل از سوال کلیشه ایه حالش چطوره خود دکتر جواب داد!!
-خوبه...عمل هم خوب بود...یه قسمت از استخوان خورد شده بود..پلاتین گذاشتیم...یکی دو روز درد داره...اما با مسکن ارومش میکینم...در حالی که اصلا هم بهش نمیگیم باید درد داشته باشه!!!این و برای تذکر به شهروز گفت.بعد از ظهر میام ویزیتش میکنم..نگران نباش...
-مرسی اقای دکتر...
با باز شدن در و دیدن تختی که میگل روش بود به سمتش دوید...می گل بیهوش رو تخت بود...
-می گل!!!می گل!!!
می گل چشمهاش و برای لحظه ای باز کرد...ولی توان باز نگه داشتنش و نداشت!!
پرستار:هنوز منگه...زیاد باهاش حرف نزنید..کلافه میشه!!!تر گل کیه؟؟؟
شهروز نگاهی سرسری به پرستار ریز نقش و خوش پوش کرد و گفت:خواهرش چطور؟؟؟
اسم و اون و صدا کرد و به هوش اومد!!!
شهروز خودشم نفهمید چرا حسودیش شد....چقدر دلش میخواست اسم شهروز و صدا میکرد و به هوش میومد...اما به خودش پوزخند زد..آخه تو کی هستی؟؟؟یه پسری که تو همون روزهای اول یه بار همین می گل در حال ل/ا/س زدن با کیانا اون هم وسط خونه دیدتت...به عشق چی صدات بزنه؟؟؟!!!
نفهمید کی رسیدن به اتاق می گل....وقتی می گل و جابجا کردن ناله خفیفی کرد...
پرستار:براش مرفین زدیم..فعلا بی حاله و درد نداره..کاری داشتید صدام کنید!
لحن لوند و قیافه جذاب پرستار باعث شد شهروز برای لحظه ای یادش بره کجاست و برای چی اومده؟؟با چشم تعقیبش کرد ولی وقتی از دید شهروز پنهان شد دوباره برگشت تو حال و هوای خودش...برگشت کنار تخت می گل!!!دستش و گرفت...سرد بود..پتورو کشید روش...به سرمی که قطره قطره میرفت نگاه کرد..آهی کشید و ولو شد رو صندلی...
-چی میخواستم و چی شد؟
چند دقیقه نگذشته بود که می گل همراه با نفسهای عمیق گفت::حالم.....حالم بده....
شهروز از جاش بلند شد
-چی شده؟؟؟
-دستش و جلو دهنش چند بار تکون داد...اما شهروز متوجه نشد که میگه حالت تهوع داره به سمت در دوید و پرستار و با صدای بلند صدا کرد...ولی تا پرستار برسه می گل نتونسته بود خودش و کنترل کنه....
پرستار که رسید جلو رفت..با دستمال صورت می گل و که دوباره خوابیده بود پاک کرد
شهروز:چی شده؟؟حالش بده؟؟
-اثرات دارو بیهوشیه!!چیزی نیست..الان میگم بیان اینجارو تمیز کنن...!!!
با رفتن پرستار شهروز نفس عمیقی کشید...به می گل خیره شد....از ته دل ارزو کرد هر چه زودتر خوب بشه!!!
خودش و تو این اتفاق مقصر میدونست......با صدای می گل که ترگل و صدا میکرد به سمتش برگشت...کنارش ایستاد و دستش و گرفت!با همه عشقش...میدونست الان می گل دنبال کمی محبت میگرده...وگرنه چرا باید خواهری و که به یه ماشین فروختتش و صدا کنه![/sub]
دوباره چشمهاش و بست و فکر کرد....صدای قلب شهروز...اره این صدای گنگ صدای قلب شهروز بود وقتی میگل و به خودش چسبونده بود و به سمت ماشین میدوید!!!چرا اینقدر تو ذهنش مونده بود؟؟؟می گل نمیدونست صدای قلبی که برای ادم میتپه همیشه به یاد ادم میمونه....
شهروز:میخوای زنگ بزنم ترگل بیاد؟؟؟
-مگه نگفتی اسمش و جلوت نیارم؟؟؟
-ادم وقتی مریضه احتیاج به محبت داره....یه همدم...تو بیهوشی همش می گل و صدا میکردی...اگر دوست داری پیشت باشه بهش زنگ بزنم....من میدونم باهاش چطوری برخورد کنم...مهم تویی که دوست داری خواهرت کنارت باشه!!!
می گل قطره اشک محبوس شده تو قاب اسمونی چشمهاش و رها کرد.....دست شهروز و فشار داد و گفت:محبت یه غریبه رو به محبت یه خواهر بی معرفت ترجیح میدم!!!
شهروز لبخند تلخی زد و فشار کوچیکی به دستهای یخ کره می گل داد!!!!دلش میخواست با صدای بلند میگفت این محبت قابل تورو نداره...هرچند که این ذره ی کوچیکی از عشق منم نیست!!!سرش و انداخت پایین...از خودش خجالت کشید....شهروز خاک بر سرت...میدونی دختره چند سالشه؟؟؟میدونی چقدر پاکه؟؟؟
به صورت رنگ پریده می گل نگاه کرد...زیر لب زمزمه کرد...فقط دوستش دارم..همین...!!شب و تا صبح بالا سر می گل بیدار موند...می گل درد داشت اما فقط یه بار که اونم دیگه واقعا تحملش براش غیر ممکن بود شکایت کرد...و در اثر مورفینی که براش زدن تا صبح خوابید...صبح بعد از اینکه دکتر ویزیتش کرد گفت به شرط استراحت کامل و راه نرفتن روی پاش میتونه مرخص بشه!!!
شهروز قول داد نزاره راه بره و دکتر هم برگه مرخصی رو امضا کرد....می گل هم خوشحال بود هم ناراحت....خوشحال برای اینکه محیط بیمارستان خسته اش میکرد و ناراحت چون احساس میکرد روزهای سختی و در پیش داره...با وجود این پا و محدودیتش در کنار شهروز بهش سخت میگذشت...اما چاره ای نداشت!!
ساعت مرخصیش 5 بعد از ظهر بود دکتر معتقد بود تا 5 باید بمونه تا اگر مشکلی داشت رفع بشه...ساعت 5 با کلی دارو در حالی که می گل و روی ویلچر نشونده بودن تا دم ماشین رفتن...پرستار و یکی از خدمه با کمک شهروز می گل و روی صندلی گذاشتن و شهروز خسته و خواب الود پشت فرمون نشست!!!
شهروز بر خلاف همیشه ماشین و تا پشت در خونه با اسانسور مخصوص برد...این کارش پیش می گل ارزش خاصی داشت!!!در ماشین و باز کرد و سمت می گل که در و باز کرده بود و سعی میکرد بیاد پایین اومد...
-دستت و بده به من
می گل دستش و کنار کشید و گفت:میتونم خودم!
اما شهروز عصبانی با صدای بلند گفت:بده به من..اونبارم همین و گفتی...نترس نمیخورمت!!!
می گل اب دهنش و قورت داد و سریع دستش و گذاشت تو دست شهروز...شهروز چوب دستی هایی که براش خریده بود و داد دستش و در حالی که حمایتش میکرد تا مبادا بیافته تا اولین مبل همراهیش کرد!
داروهاش و برد تو اشپزخونه...همه رو مرتب چید تو سینی و برد گذاشت تو اتاقش....
-دستت درد نکنه...باعث زحمت شدم!!!
شهروز لبخند خسته ای زد و گفت...پاش و برو بخواب....دیشب تا صبح نخوابیدی....
می گل که خودشم واقعا خسته بود با کمک عصا از جاش بلند شد...شهروز اومد سمتش و بازوش و گرفت....می گل تو چشمهاش نگاه کرد و لبخند قدر شناسانه ای زد...اما شهروز نگاهش و دزدید...می گل هم نگاهش و به روبرو دوخت و سعی کرد بیشتر به عصا تکیه بزنه....وقتی کاملا رو تخت جا گیر شد از شهروز تشکر کرد!
-میخوای لباس بهت بدم؟؟؟با این لباسها راحتی؟؟؟
-نه ممنون!!!خوبه!!!
شهروز سرش تکون داد و رفت بیرون....
[sub]می گل فکر کرد:داره فریبم میده...نه!!فریب نمیده داره عاشقم میکنه!!!نه عشق هم نیست...وابستگی...؟؟؟دوست داشتن؟؟اعتماد؟؟؟الهی بمیری تر گل....ببین من و تو چه مخمصه ای انداختی...یه بلایی سرم اوردی که حتی کسی نیست ازش بخوام کمکم کنه لباس عوض کنم...بغضش ترکید...نگاهی به کشو لباسهاش کرد...با همه منگی که هنوز به خاطر دارو بیهوشی تو سرش بود سعی کرد از جاش بلند بشه....کاش شماره بی بی و داشت و ازش میخواست بیاد و کمکش کنه....به کشوش رسید...یه دامن داشت...اما تا زیر زانوش بود..کوتاه میشد..بقیه شلواراش تنگ بود..پاش نمیرفت....از این لباس بیمارستان بدش میومد...اما چاره ای نبود...بر گشت رو تختش...پاش در اثر جرکت درد گرفته بود یه مسکن همراه با ابی که شهروز تو سینی گذاشته بود خورد و خوابش برد!
وقتی چشمهاش و باز کرد باز زمان و گم کرده بود...ساعت مچیش و نگاهی انداخت..7 و نیم بود..ساعت دیواری روبرو تختش رو هم نگاه کرد..همون ساعت و نشون میداد..
7 و نیم یعنی 7 و نیم کی؟؟؟
از روی تخت بلند شد دستی به صورتش کشید و تو سرویس اتاقش دست و صورتش و شست...حوله اش و انداخت رو دوشش و اومد بیرون..با دیدن اتاق می گل تازه یاد موقعیتش افتاد!
-وای خدا....از دیروز بعد از ظهر می گل چیکار کرده؟؟؟!!!
به سمت اتاقش رفت....
پشت در مکث کرد و چند تقه به در زد....صدایی نشنید...ساعت 7 و نیم صبح بود...احتمالا خواب بود در و باز کرد...می گل روی تخت اروم خوابیده بود...جلوتر رفت...هنوز لباسهای بیمارستان تنش بود....صدای زنگ مبایلش و از بیرون شنید.....از اتاق بیرون رفت و گوشیش و جواب داد!
-سلام پسر!
-سلام ارمان...چطوری؟؟؟
-شنیدم ترک دوستان کردی کنج ازلت گزیدی رفتی تعطیلات و تهران!!!
-خب...علی فضول دیگه چی گفته؟
-گفته بی خودی بر نشتی !!!!
-گه خورده گفته!!!دیگه؟؟؟ساعت 7 صبح زنگ زدی که چی؟
-مگه هفته؟نمیخوای بگی که خواب بودی...صدات به خواب الودا نمیخوره...!!!
-آرمان بنال!!!
-چته تو؟؟؟خماری؟؟؟؟
-الهی گل بگیرن دهن علی و که هیچی تو اون دل وامونده اش نمیمونه....
-ببین...دوست ستایش و یادته؟؟؟
-کودوم؟؟؟
-نیکی!
شهروز طبق عادت همیشه که فکر میکرد یا عصبانی میشد با زبونش دندونهای اسیاش و لمس میکرد کمی فکر کرد و گفت:آهااا..همون دهن گشاده؟؟؟
-آره آره....اون که گفتی صورت لوندی داره...موهاش بلند و فر بود!!!
-خب؟؟همون که گفتی رفیق فاب داره پا نمیده؟
-آره..آره..
-.خب؟
-پنجشنبه میاد مهمونی...2-3 ماهی هست با رفیقش کات کرده....میای که؟
-آره....میام....نباشه من میدونم و تو!!!
-به جون شهروز هست..خل شدی؟؟؟اصلا برای همین بهت زنگ زدم!!!
میبینمت...
گوشی و گذاشت و به سمت اتاق می گل نگاه کرد!!!شونه ای بالا انداخت!هنوز که تعهدی ندارم...[/sub]
وقتی چشمهاش و باز کرد باز زمان و گم کرده بود...ساعت مچیش و نگاهی انداخت..7 و نیم بود..ساعت دیواری روبرو تختش رو هم نگاه کرد..همون ساعت و نشون میداد..
7 و نیم یعنی 7 و نیم کی؟؟؟
از روی تخت بلند شد دستی به صورتش کشید و تو سرویس اتاقش دست و صورتش و شست...حوله اش و انداخت رو دوشش و اومد بیرون..با دیدن اتاق می گل تازه یاد موقعیتش افتاد!
-وای خدا....از دیروز بعد از ظهر می گل چیکار کرده؟؟؟!!!
به سمت اتاقش رفت....
پشت در مکث کرد و چند تقه به در زد....صدایی نشنید...ساعت 7 و نیم صبح بود...احتمالا خواب بود در و باز کرد...می گل روی تخت اروم خوابیده بود...جلوتر رفت...هنوز لباسهای بیمارستان تنش بود....صدای زنگ مبایلش و از بیرون شنید.....از اتاق بیرون رفت و گوشیش و جواب داد!
-سلام پسر!
-سلام ارمان...چطوری؟؟؟
-شنیدم ترک دوستان کردی کنج ازلت گزیدی رفتی تعطیلات و تهران!!!
-خب...علی فضول دیگه چی گفته؟
-گفته بی خودی بر نشتی !!!!
-گه خورده گفته!!!دیگه؟؟؟ساعت 7 صبح زنگ زدی که چی؟
-مگه هفته؟نمیخوای بگی که خواب بودی...صدات به خواب الودا نمیخوره...!!!
-آرمان بنال!!!
-چته تو؟؟؟خماری؟؟؟؟
-الهی گل بگیرن دهن علی و که هیچی تو اون دل وامونده اش نمیمونه....
-ببین...دوست ستایش و یادته؟؟؟
-کودوم؟؟؟
-نیکی!
شهروز طبق عادت همیشه که فکر میکرد یا عصبانی میشد با زبونش دندونهای اسیاش و لمس میکرد کمی فکر کرد و گفت:آهااا..همون دهن گشاده؟؟؟
-آره آره....اون که گفتی صورت لوندی داره...موهاش بلند و فر بود!!!
-خب؟؟همون که گفتی رفیق فاب داره پا نمیده؟
-آره..آره..
-.خب؟
-پنجشنبه میاد مهمونی...2-3 ماهی هست با رفیقش کات کرده....میای که؟
-آره....میام....نباشه من میدونم و تو!!!
-به جون شهروز هست..خل شدی؟؟؟اصلا برای همین بهت زنگ زدم!!!
میبینمت...
گوشی و گذاشت و به سمت اتاق می گل نگاه کرد!!!شونه ای بالا انداخت!هنوز که تعهدی ندارم...[/sub]
[sub]فصل8
می گل به ساعتش نگاه کرد...با خودش گفت...الان باید رسیده باشه!دلش گرفت...روز قبل شهروز بهش گفته بود فردا میره شمال و یکی دو روز بعد بر میگرده...با اینکه دلیل رفتنش و نگفته بود اما می گل مطمئن بود هیچ چیز غیر از یه دختر نمیتونه اینطوری بکشونتش شمال....دلش گرفت....با اینکه خودش به خودش گفته بود نباید این رابطه شروع بشه اما از بودن شهروز با کس دیگه هم راضی نبود!!!
یاد یه ضرب المثل افتاد:نه خود خورم..نه کس دهم..گنده کنم به سگ دهم!!!
برای خودش چشم و ابرویی اومد و گفت:کوفتم خورد...عوضی....لیاقت نداره!!!
چشمش افتاد به عکس شهروز روی دیوار...براش پشت چشم نازک کرد و در حالی که شماره گلاره رو میگرفت با تکه ای از موهای خیسش که ظهر بی بی ظاهرا به دستور شهروز اومده بود و تو حموم شسته بود باز ی کرد!
-چه عجببببب....تو دستت به این تلفن رفت!!
-برو بی معرفت....رفتی دور ایران و میگردی یه زنگ نمیزنی؟؟؟
-بابا زدم..یکی دو بار خاموش بودی...
-دروغ نگو...من اصلا خاموش نبودم...
-به جان سعید میگفت می گل دیوونه گوشیش و خاموش کرده!!!
-گوشیتم مثل خودت چاخانه....کجایی؟؟
-ما الان کردستانیم...
-چه خوب...خوش بگذره...
-تو کجایی؟جایی نرفتید؟؟؟
-نه بابا...2-3 روز پیش شهروز یه وقت خالی داشت گفت بریم تنگه واشی رفتیم پام شکست برگشتیم!!!
-چی؟؟؟
-چی چی؟پام شکست!!!
-جدی میگی؟؟؟الان چطوری؟؟
-به لطف احوال پرسیای شما خوبم!!
-می گل داری اذیت میکنی!!!!
-واااا...گلاره.دیوونه شدی؟؟مگه پای ادم بشکنه اینقدر تعجب داره؟؟؟
-الان بهتری؟؟؟درد نداری؟؟؟
-نه بابا هیچیم نیست...خوبم....اصلا نمیخواستم بهت بگمااا...خودت و ناراحت نکن...سعی کن بهت خوش بگذره...
-مراقب خودت باش...برسم تهران میام میبینمت!
-قربونت برم....خداحافظ!
فکر کرد کاش لا اقل پام سالم بود میرفتم یه گشتی بیرون میزدم...اصلا بیرون چیه..تو همین خونه یه کم قدم میزدم!!!
داشت به تنهاییش فکر میکرد که مبایلش زنگ زد....صداش و از تو اتاقش شنید....به کمک عصاش بلند شد...تا برسه تلفن قطع شد..اما فکر کرد برم بیارم بزارمش کنارم...[/sub]
[sub]گوشیش و گذاشت تو جیب شلوار گشادی که شهروز بهش داده بود و پاچه هاش و کلی تا زده بود تا قدش اندازه بشه و داشت میرفت سمت مبل که باز زنگ خورد...اینبار تونست خودش و به موقع به مبل برسونه و گوشی و بدون اینکه شماره روش و نگاه کنه برداشت!
بله؟؟!!!
-سلام...
صدا اشنا بود ولی نتونست تشخیص بده کیه؟
-شما؟
-آرادم!!!
می گل نفس عمیقی کشید!!!
-سلام!!!
-خوبی؟؟؟
-ممنون!!!
-شنیدم پات شکسته!!
-واااااا!!!من همین الان به گلاره گفتم...چقدر فضوله!!!
-قبل از شما داشت با سعید حرف میزد .سعید و گذاشت پشت خط...بعد که دوباره تلفن و وصل کرد صداش گرفته بود...سعید ازش پرسید چی شده اون هم گفت...منم فهمیدم!!!
-ممنون که زنگ زدید...من خوبم!
-مطمئنی؟چیزی احتیاج نداری؟
-نه...ممنون...داداشم هست!!!
و چه حسرتی خورد!!!که تنهاست و هیچ کس نیست!
-میشه بیام ببینمت؟؟؟دلم برات تنگ شده!!!
-ما مگه تو مهمونی با هم صحبت نکردیم؟؟مگه قرار نشد همه چیز تموم بشه؟؟؟اصلا به داداشم چی بگم؟؟؟بگم کی میخواد بیاد من و ببینه؟
-داداش؟!
لحنش سرد و پر از ابهام بود....
می گل سعی کرد این فرضیه که یه چیزهایی از زندگیش میدونه رو رد کنه!
-به هر حال اقا آراد لطف کنید دیگه زنگ نزنید...من خوبم!!!
-باشه....موفق باشی...
-ممنون..خدا حافظ..
باز ساعت و نگاه کرد..ساعت 7 شب بود...چرا شهروز زنگ نزد؟؟؟
تمام طول راه رو به این فکر کرد که آیا کار درستی کرد می گل و تنها گذاشت؟؟؟میدونست کارش اشتباه بود اما با سپردن می گل به بی بی خودش و اروم میکرد.....دختری رو که آرمان بهش پیشنهاد داده بود قبلا دیده بود و حسابی هم به قول خودشون تو نخش بود...اما وقتی فهمید رفیق فاب داره بی خیالش شده بود...اصولا ادم نامردی نبود...از اینکه رابطه ای و به هم بزنه تا خودش وارد رابطه ای بشه خوشش نمیومد..اینکار و نامردی میدونست!حالا همون دختر بهش پیشنهاد شده بود....سعی میکرد به می گل فکر نکنه که عذاب وجدان نگیره.....!
-تو که رابطه ای باهاش نداری...بهشم که ابراز احساسات نکردی از سمت اونم که چراغ سبز نگرفتی پس دیگه چه مرگته؟
-فکر میکنم همین که دوستش داری کافیه تا بهش خیانت نکنی....!!!
برای فرار از فکر کردن صدای ضبطش و زیاد کرد و تا رسیدن به ویلا سعی کرد به هیچ چیز جز امشب که بعد از مدتها یه شب به یاد موندنی میشد فکر نکنه!
اولین پنجشنبه هر سال ارمان تو ویلاش مهمونی میگرفت...مگر اینکه مسافرت خارجی میرفت که اون هم سعی میکرد یه جوری تنظیم کنه یا قبل از اون روز برگرده یا بعد از مهمونی میرفت سفر....
ساعت 4 بود که رسید ویلای خودش....صدایی نمیومد...یا بچه ها رفته بودن جنگل...یا خواب بودن..آروم رفت تو...از دیدن ویلا برق ازش پرید...انگار بمب منفجر شده بود...میدونست اگر خودش بود کسی جرات نداشت یه همچین بلایی سر این ویلای بیچاره بیاره!به سمت اتاقش رفت....از توی یکی از اتاقها صدای علی و زیبا میومد.
قدمهاش و تند تر کرد و رفت تو اتاقش...خدارو شکر اتاقش از دست این وحشیا در امان مونده بود!!!چمدونش و گوشه ای گذاشت و لباسهاش و اویزون کرد تو کمد....سیگار برگش و در اورد و روشن کرد و رفت پشت پنجره ایستاد....چقدر دلش برای می گل تنگ شد....آخرین بار تو همین اتاق تصمیم گرفت شبونه برگرده تا در کنار می گل باشه...فکر کرد یعنی اگر می گل مطلب و گرفته بود و پا داده بود بازم من اینجا بودم؟؟؟
-البته که نبودم....کی بهتر از می گل؟؟؟
سرش و تکون داد:اما اگر می گل پا میداد دیگه اینطوری دلتنگش نمیشدم....پنجره قدی رو باز کرد و رفت بیرون...دستش و گذاشت لبه نرده و دولا شد..اما با دیدن سهراب و ترانه که کنار استخر لخت بودن..خودش و کشید عقب!!!زیر لب گفت:ای بابا!!!اون دوتای دیگه کجان؟خدا میدونه!!![/sub]
بله؟؟!!!
-سلام...
صدا اشنا بود ولی نتونست تشخیص بده کیه؟
-شما؟
-آرادم!!!
می گل نفس عمیقی کشید!!!
-سلام!!!
-خوبی؟؟؟
-ممنون!!!
-شنیدم پات شکسته!!
-واااااا!!!من همین الان به گلاره گفتم...چقدر فضوله!!!
-قبل از شما داشت با سعید حرف میزد .سعید و گذاشت پشت خط...بعد که دوباره تلفن و وصل کرد صداش گرفته بود...سعید ازش پرسید چی شده اون هم گفت...منم فهمیدم!!!
-ممنون که زنگ زدید...من خوبم!
-مطمئنی؟چیزی احتیاج نداری؟
-نه...ممنون...داداشم هست!!!
و چه حسرتی خورد!!!که تنهاست و هیچ کس نیست!
-میشه بیام ببینمت؟؟؟دلم برات تنگ شده!!!
-ما مگه تو مهمونی با هم صحبت نکردیم؟؟مگه قرار نشد همه چیز تموم بشه؟؟؟اصلا به داداشم چی بگم؟؟؟بگم کی میخواد بیاد من و ببینه؟
-داداش؟!
لحنش سرد و پر از ابهام بود....
می گل سعی کرد این فرضیه که یه چیزهایی از زندگیش میدونه رو رد کنه!
-به هر حال اقا آراد لطف کنید دیگه زنگ نزنید...من خوبم!!!
-باشه....موفق باشی...
-ممنون..خدا حافظ..
باز ساعت و نگاه کرد..ساعت 7 شب بود...چرا شهروز زنگ نزد؟؟؟
تمام طول راه رو به این فکر کرد که آیا کار درستی کرد می گل و تنها گذاشت؟؟؟میدونست کارش اشتباه بود اما با سپردن می گل به بی بی خودش و اروم میکرد.....دختری رو که آرمان بهش پیشنهاد داده بود قبلا دیده بود و حسابی هم به قول خودشون تو نخش بود...اما وقتی فهمید رفیق فاب داره بی خیالش شده بود...اصولا ادم نامردی نبود...از اینکه رابطه ای و به هم بزنه تا خودش وارد رابطه ای بشه خوشش نمیومد..اینکار و نامردی میدونست!حالا همون دختر بهش پیشنهاد شده بود....سعی میکرد به می گل فکر نکنه که عذاب وجدان نگیره.....!
-تو که رابطه ای باهاش نداری...بهشم که ابراز احساسات نکردی از سمت اونم که چراغ سبز نگرفتی پس دیگه چه مرگته؟
-فکر میکنم همین که دوستش داری کافیه تا بهش خیانت نکنی....!!!
برای فرار از فکر کردن صدای ضبطش و زیاد کرد و تا رسیدن به ویلا سعی کرد به هیچ چیز جز امشب که بعد از مدتها یه شب به یاد موندنی میشد فکر نکنه!
اولین پنجشنبه هر سال ارمان تو ویلاش مهمونی میگرفت...مگر اینکه مسافرت خارجی میرفت که اون هم سعی میکرد یه جوری تنظیم کنه یا قبل از اون روز برگرده یا بعد از مهمونی میرفت سفر....
ساعت 4 بود که رسید ویلای خودش....صدایی نمیومد...یا بچه ها رفته بودن جنگل...یا خواب بودن..آروم رفت تو...از دیدن ویلا برق ازش پرید...انگار بمب منفجر شده بود...میدونست اگر خودش بود کسی جرات نداشت یه همچین بلایی سر این ویلای بیچاره بیاره!به سمت اتاقش رفت....از توی یکی از اتاقها صدای علی و زیبا میومد.
قدمهاش و تند تر کرد و رفت تو اتاقش...خدارو شکر اتاقش از دست این وحشیا در امان مونده بود!!!چمدونش و گوشه ای گذاشت و لباسهاش و اویزون کرد تو کمد....سیگار برگش و در اورد و روشن کرد و رفت پشت پنجره ایستاد....چقدر دلش برای می گل تنگ شد....آخرین بار تو همین اتاق تصمیم گرفت شبونه برگرده تا در کنار می گل باشه...فکر کرد یعنی اگر می گل مطلب و گرفته بود و پا داده بود بازم من اینجا بودم؟؟؟
-البته که نبودم....کی بهتر از می گل؟؟؟
سرش و تکون داد:اما اگر می گل پا میداد دیگه اینطوری دلتنگش نمیشدم....پنجره قدی رو باز کرد و رفت بیرون...دستش و گذاشت لبه نرده و دولا شد..اما با دیدن سهراب و ترانه که کنار استخر لخت بودن..خودش و کشید عقب!!!زیر لب گفت:ای بابا!!!اون دوتای دیگه کجان؟خدا میدونه!!![/sub]
[sub]خودش و انداخت رو تخت....چشمهاش و بست و ترجیح داد برای شب تجدید قوا کنه!!!
میون دود و نور و لیزر دنبال چهره آشنای نیکی میگشت...دولا شد پیکش رو برداره که صدای جذاب دخترونه ای به اسم صداش کرد!سرش و بلند کرد و هیکل باریک و ظریف نیکی و تو اون لباس اسپرت و شیک دکلته ی سفید سرمه ای دید...نیکی وقتی دید شهروز متوجهش شده دستش و دراز کرد و گفت:پارسال دوست امسال آشنا!
شهروز بدون اینکه از جاش بلند بشه دستش و دراز کرد و دستهای کشیده نیکی و تو دستش گرفت و گفت:مشتاق دیدار...!!
نیکی نشست کنار شهروز و پاش و انداخت رو پاش و گفت:همچنین...!تنهایی!!!
شهروز نگاهش و انداخت رو جمعیت در حال رقص و گفت:من که خیلی وقته تنهام...تو رفیق جینگت کوش؟!
-رفت به درک!
شهروز یه ابروش و انداخت بالا و گفت:به درک؟عاشق معشوق بودید که!!!
-یهو گفت مامانم فلان میگه...بابام بیسار میگه...آخرم فهمیدم با دختر خاله اش ریختن رو هم!!!
شهروز لبی تر کرد و گفت:آها!!!
-تعارف نمیکنی؟
-چرا نداری خودت؟
-تنها حال نمیده...دوست دارم با یکی بخورم!
-خوردن با من عوارض داره!
با عشوه گفت:میدونم!!!
-منم موندنی نیستما....میدونی که؟
-آره بابا شنیدم دوست دخترات تاریخ انقضا دارن!
شهروز پوزخندی زد از این رابطه هم خوشحال بود هم...هم شرمزده...از خودش از می گل...خجالت میکشید!
برای فرار از فکر کردن به می گل جرعه ای از لیوانش و خورد!از خجالتش حتی جرات نکرده بود به می گل زنگ بزنه و حالش و بپرسه!
آرمان و صدا کرد و ازش خواست برای نیکی پیک بیاره!وقتی لیوان و داد دست نیکی گفت:هر چند که خوابیدن با من مراحل داره!!!اما نوش!!!
نیکی لیوانش و ازش گرفت و پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:حالا این وقت شب آزمایشگاه از کجا بیاریم؟
-تو نگران نباش من خودم بلدم چطوری خوش بگذرونم!
لیوانش و کوبید به لیوان نیکی و ادامه داد:دیگه چی از من برات گفتن!
-گفتن یه سوگلی تو خونت داری!
شهروز باز با یادآوری ناخواسته یا شاید هم از رو قصد و غرض نیکی سری از روی تاسف تکون داد![/sub]
میون دود و نور و لیزر دنبال چهره آشنای نیکی میگشت...دولا شد پیکش رو برداره که صدای جذاب دخترونه ای به اسم صداش کرد!سرش و بلند کرد و هیکل باریک و ظریف نیکی و تو اون لباس اسپرت و شیک دکلته ی سفید سرمه ای دید...نیکی وقتی دید شهروز متوجهش شده دستش و دراز کرد و گفت:پارسال دوست امسال آشنا!
شهروز بدون اینکه از جاش بلند بشه دستش و دراز کرد و دستهای کشیده نیکی و تو دستش گرفت و گفت:مشتاق دیدار...!!
نیکی نشست کنار شهروز و پاش و انداخت رو پاش و گفت:همچنین...!تنهایی!!!
شهروز نگاهش و انداخت رو جمعیت در حال رقص و گفت:من که خیلی وقته تنهام...تو رفیق جینگت کوش؟!
-رفت به درک!
شهروز یه ابروش و انداخت بالا و گفت:به درک؟عاشق معشوق بودید که!!!
-یهو گفت مامانم فلان میگه...بابام بیسار میگه...آخرم فهمیدم با دختر خاله اش ریختن رو هم!!!
شهروز لبی تر کرد و گفت:آها!!!
-تعارف نمیکنی؟
-چرا نداری خودت؟
-تنها حال نمیده...دوست دارم با یکی بخورم!
-خوردن با من عوارض داره!
با عشوه گفت:میدونم!!!
-منم موندنی نیستما....میدونی که؟
-آره بابا شنیدم دوست دخترات تاریخ انقضا دارن!
شهروز پوزخندی زد از این رابطه هم خوشحال بود هم...هم شرمزده...از خودش از می گل...خجالت میکشید!
برای فرار از فکر کردن به می گل جرعه ای از لیوانش و خورد!از خجالتش حتی جرات نکرده بود به می گل زنگ بزنه و حالش و بپرسه!
آرمان و صدا کرد و ازش خواست برای نیکی پیک بیاره!وقتی لیوان و داد دست نیکی گفت:هر چند که خوابیدن با من مراحل داره!!!اما نوش!!!
نیکی لیوانش و ازش گرفت و پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:حالا این وقت شب آزمایشگاه از کجا بیاریم؟
-تو نگران نباش من خودم بلدم چطوری خوش بگذرونم!
لیوانش و کوبید به لیوان نیکی و ادامه داد:دیگه چی از من برات گفتن!
-گفتن یه سوگلی تو خونت داری!
شهروز باز با یادآوری ناخواسته یا شاید هم از رو قصد و غرض نیکی سری از روی تاسف تکون داد![/sub]
[sub]شب نیکی مهمون اتاق شهروز بود...بعد از مدتها به لذت دلخواهش رسیده بود!خرسند از این لذت نیکی و تو آغوش کشید و خوابید...صبح با نوازشهای دستی چشم باز کرد...با فاصله کمی از صورتش نیکی و دید که با اون چشمهای کشیده و مشکی رنگش داره نگاهش میکنه!وقتی دید شهروز بیداره لبخند لوندی زد و گفت:ساعت 11 خواب الو...تو گشنه ات نیست من دلم داره برای یه ذره شیرینی ضعف میره!
شهروز چشمهاش و بست و نیکی و کشید تو بغلش و گفت:بخواب شیکمو...نیم ساعت دیگه بخوابم..
نیکی ماهرانه خزید تو بغلش و سرش و گذاشت رو سینه شهروز و گفت:گوشیت سایلنته؟
-اوهوم....
-فکر کنم داره زنگ میخوره!
شهروز از جا پرید و گوشیش و نگاه کرد با دیدن اسم میگل از زیر پتو اومد بیرون و با همون لباس زیر لخت جلو پنجره ایستاد و دکمه سبز رنگ و فشرد!
-جانم؟
-سلام....خوبید؟
-صدای نگران و پر از دلخوری می گل باز دلش و لرزوند!
-مرسی...تو خوبی؟
-ممنون....دیدم از دیروز که رفتید زنگ نزدید نگران شدم....الان زدم اخبار دیدم داره از یه سانحه رانندگی تو جاده چالوس گزارش میده...دلم شور زد!!!
دروغ میگفت..اصلا یه همچین گزارشی پخش نشده بود...ولی واقعا دلش شور زده بود....فکر کرد یعنی شهروز یادش رفته دکتر گفت باید مراقبش باشه و راه نره؟؟؟حالا مراقبت پیشکش...یعنی چیزی شده که حتی یه زنگم نزده؟؟
-نه...من سالمم..چیزی نشده...فقط نشد بهت زنگ بزنم...
دستی توی موهاش کشید و دندوناش رو روهم فشرد...فکر کرد:به جای اینکه من زنگ بزنم حال اون و بپرسم اون زنگ زده!!!بی معرفت!!!
-باشه...خوش بگذره..خدا حافظ![/sub]
شهروز چشمهاش و بست و نیکی و کشید تو بغلش و گفت:بخواب شیکمو...نیم ساعت دیگه بخوابم..
نیکی ماهرانه خزید تو بغلش و سرش و گذاشت رو سینه شهروز و گفت:گوشیت سایلنته؟
-اوهوم....
-فکر کنم داره زنگ میخوره!
شهروز از جا پرید و گوشیش و نگاه کرد با دیدن اسم میگل از زیر پتو اومد بیرون و با همون لباس زیر لخت جلو پنجره ایستاد و دکمه سبز رنگ و فشرد!
-جانم؟
-سلام....خوبید؟
-صدای نگران و پر از دلخوری می گل باز دلش و لرزوند!
-مرسی...تو خوبی؟
-ممنون....دیدم از دیروز که رفتید زنگ نزدید نگران شدم....الان زدم اخبار دیدم داره از یه سانحه رانندگی تو جاده چالوس گزارش میده...دلم شور زد!!!
دروغ میگفت..اصلا یه همچین گزارشی پخش نشده بود...ولی واقعا دلش شور زده بود....فکر کرد یعنی شهروز یادش رفته دکتر گفت باید مراقبش باشه و راه نره؟؟؟حالا مراقبت پیشکش...یعنی چیزی شده که حتی یه زنگم نزده؟؟
-نه...من سالمم..چیزی نشده...فقط نشد بهت زنگ بزنم...
دستی توی موهاش کشید و دندوناش رو روهم فشرد...فکر کرد:به جای اینکه من زنگ بزنم حال اون و بپرسم اون زنگ زده!!!بی معرفت!!!
-باشه...خوش بگذره..خدا حافظ![/sub]
[sub]قبل از اینکه شهروز خداحافظی کنه می گل قطع کرده بود اما شهروز زمزمه کرد:خداحافظ عزیزم!
برگشت...نیکی در حالی که زیر پتو بود با چشمهایی که برق خاصی داشت نگاهش میکرد.
-پاشو دیگه...مگه گرسنه نیستی؟؟؟
-خوب بود؟
خیلی جدی در حالی که به سمت حموم میرفت گفت:فضولی نکن....!!!
نیم ساعت بعد هر دو به جمع بچه ها که دور استخر مشغول خوردن صبحانه بودن و تو سر و کله هم میزدن پیوستن.
علی:به!!به!!شاه داماد....خوش گذشت....مگر اینکه از ما بهترون تورو بکشونن اینجا!
شهروز نگاه بی تفاوتش و از روی علی گرفت و سلام بلندی کرد و یه صندلی برای نیکی بیرون کشید و خودشم نشست روی صندلی کناریش!
بعد از صبحانه نیکی با گذاشتن لبش روی لبهای شهروز ازش تشکر کرد...بعد از جمع شدن میز...نیکی کنار شهروز که روی مبل نشسته بود و مشغول نوشتن چند تا نت بود ولو شد...یک دست شهروز و بلند کرد و دور گردنش انداخت روی سینه اش خوابید و پاهاش و گذاشت بالای مبل.
-بریم استخخخررر!!!!
-سرده!
-نیست...خواهش میکنم..خیلی استخره وسوسه بر انگیز!!!
-پاش و با بچه ها برو!
نیکی دست به سینه سر خورد پایین و روی پای شهروز خوابید و چشمهاش و بست و گفت:نمیخوام...جام خوبه!
-دارم نت مینویسم نیکی....پاشو حواسم و پرت نکن!
نیکی از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت...جایی که بقیه داشتن بساط نهار درست میکردن!
2-3 روز بعد وقتی شهروز چند ماه بدون دوست دختر بودنش و جبران کرد همراه بقیه قصد برگشتن کرد...طبق معمول همیشه که هیچ دختری نباید تو ماشینش میشست تنها برگشت..اینبار علی هم با ماشین سام همراه زیبا برگشت...و البته نیکی خودش ماشین داشت و چه شهروز میخواست و چه نه با انها همراه نمیشد!
می گل با شنیدن صدای زنگ از جاش بلند شد . لنگان لنگان به سمت اف اف رفت با دیدن سما و گلاره که تو سر کله هم میزدن دکمه رو فشرد و به سمت در ورودی رفت و در و باز کرد و منتظرشون شد!
در اسانسور که باز شد می گل با دیدن گلاره و سما به وجد اومد 3-4 روز تنهایی با این پای به قول خودش چلاق خیلی کسلش کرده بود!اما با دیدن آراد که پشت سرشون از اسانسور بیرون اومد وا رفت!
گلاره به سمت می گل اومد و با چشم به پشت سرش اشاره کرد و گفت:تحویل بگیر!
سما و گلاره رفتن و تو نشستن...
آراد:سلام...بچه ها گفتن داداشتون نیست...گفتم بیام ببینمت...!
-تورو خداا...این چه کاریه؟و شاخه گلی رو که دست آراد بود گرفت.مگه نگفتم..
-چرا گفتی نیام...اما دلم تنگ شده بود!
-این دلتنگیها یه طرفه است!
-میدونم...مهم نیست...مهم اینه که رفع بشه!
-اما.....
با باز شدن در اسانسور حرفش نیمه کاره موند...می گل با دیدن شهروز و علی و اون دو تا با دیدن می گل و اراد که در حال صحبت بودن خشک شدن!
می گل:س....س....سلام!!!
با دست به آراد اشاره کرد و گفت:آراد دوست گلاره!
علی:دوست گلاره یا دوست دوست پسرش؟
شهروز:برو تو علی به تو ربطی نداره!!!
علی و به سمت داخل خونه هول داد!
علی چشم غره ای به می گل رفت و وارد خونه شد.آراد که ترسیده بود البته نه از شهروز از اینکه برای می گل دردسری درست کرده باشه دستش و به سمت شهروز دراز کرد و گفت:خوشبختم..!
شهروز دستش و دراز کرد و خیلی کوتاه باهاش دست داد..نگاه خیره اش و از روی آراد گرفت و در حالی که خودشم نمیدونست چرا بغض داشت به می گل نگاه کرد و گفت:زود بیا تو!
توی خونه با گلاره و سما سلام و احوال پرسی خشک و کوتاهی کرد و علی و که توی آشپزخونه مشغول ریختن ابمیوه بود و نگاهش و از روی گلاره بر نمیداشت صدا زد و ازش خواست بره تو اتاقش!
می گل بعد از خداحافظی با آراد که کلی ازش بابت این اتفاق عذر خواهی کرده بود در و بست و از همونجا از بچه ها خواست تا برن تو اتاقش!
وقتی رفتن تو اتاق...گلاره در و بست و گفت:وااااای!می گل داداشت و کارد میزدی خونش در نمیومد!!!
سما:داداشش کودوم بود؟
این سوال و با تمسخر پرسید یعنی تو که نمیدونی چرا حرف میزنی؟
می گل که از ترس فشارش هم افتاده بود گفت:اشکال نداره درستش میکنم!
گلاره:همونی بود که رفت تو آشپزخونه دیگه!
می گل:نخیر....اون پسر خاله امه!!!
گلاره:آهااااا..آره یادم اومد...او روز تو خیابون دیدمش...گفتم چقدر قیافه اش آشناس!!!
سما:پس چرا اون اینقدر عصبانی بود؟
گلاره:برای اینکه دوستش داره دیگه...خره...مگه یادت نیست اومده بود دم مدرسه دنبالش؟
می گل:غلط کرده دوستم داره..عوضی آشغال!!!
صدای شهروز می گل و از جا کند!
شهروز:می گل...بیا کارت دارم!
گلاره:فااااتحه!!!
بعد دستش و گذاشت رو بدن می گل و شروع کرد فاتحه خوندن!
می گل دستش و زد کنار و به کمک چوب دستیاش از جاش بلند شد و گفت:گمشو...بدتر استرس میدی به ادم!
رفت و در و باز کرد....شهروز با یه سینی شربت پشت در بود....می گل تو چشمهاش نگاه کرد..میخواست از توش حال درونش و بفهمه..اما هنوز زود بود تا می گل بتونه درک کنه شهروز هیچی رو تو صورتش بروز نمیده!
-مهمونات تازه رسیدن...گفتم یه چیزی بخورن!
می گل هم زرنگ تر از این بود که فکر کنه واقعیت موضوع همینه!!!شهروز ادمی نبود که به این چیزا فکر کنه.....در واقع این اعلام حضور یه نوع خط و نشون بود...و البته می گل امیدوار بود مثل دفعه قبل ارامش قبل از طوفان نباشه!
-دستش و دراز کرد و گفت:ممنون...
-میتونی با یه دست ببری؟
بدون هیچ حرفی باز تو چشمهاش نگاه کرد!
خواست بگه نه....فکر کرد باید کوتاه بیام تا مواخذه نشم...اما دق و دلی این 4-5 روز تنهایی رو با نیشی که تو جوابش بود خالی کرد!
-این چند روز با یه دست همه کار کردم...الانم میکنم!
شهروز تو چشمهاش خیره شد و سینی رو ول کرد و گفت:پس بیا ببر!!!
با صدای شکستن لیوانها گلاره و سما که منتظر صدای داد شهروز بودن از جا پریدن....می گل شوکه شد خواست دولا بشه لیوانهارو جمع کنه اما نمیتونست....بی خیالشون شد با چشمهای به اشک نشسته رفت تو اتاق و در و بست و تکیه داد به در!
گلاره رفت کنارش و دستش و گرفت و گفت:ببخشید...نباید میزاشتم بیاد بالا!!!
می گل گریه کرد و گفت:مهم نیست!!!تقصیر خودمه...جوابش و دادم ....باید حداقل یه مدت در برابرش کوتاه میومدم تا آروم بشه!
ولی پیش خودش فکر کرد...هیچوقت این کار و نمیکنم..بی معرفت....خوبه دکتر گفت باید مراقبش باشی تا رو پاش فشار نیاره...هنوز 1 روز نگذشته بلند شد رفت پی الواتیش!
لبخند مصنوعی زد و گفت:برم یه چیزی بیارم بخورید...
سما:از رو شیشه شکسته ها میخوای رد بشی؟؟؟بگیر بشین بابا کوفتم خوردیم!!!
می گل سعی کرد گریه نکنه اما با بغض گفت:ببخشید بچه ها...این هم از اولین باری که اومدید پیشم!
گلاره:بشین بینیم بابا..حالا گریه نکنی پذیراییت کامل بشه....!!!
بعد برای اینکه حواس می گل و پرت کنه عکس می گل و ترگل و که کنار تختش بود برداشت گفت:این کیه؟
می گل شوکه از این سوال بی مقدمه کمی من من کرد و بعد گفت:این خواهرمه!
گلاره:حدس زدم شبیه همید...ولی نگفته بودی خواهر داری!!!
-آره...آخه شوهر کرده رفته خارج...با ما هم قطع رابطه کرده...
و قبل از اینکه ازش سوالی بپرسن ادامه داد:آخه داداشم با ازدواجش مخالف بود!
صدای تقه هایی که به در خورد هر سه شون و از جا پروند...قبل از اینکه می گل دوباره با کمک اون عصا ها از جاش بلند بشه سما رفت و شجاعانه در و باز کرد و با چهره بی بی مواجه شد که ظرف پر از میوه دستش بود!
بی بی به دنبال می گل سرکی داخل اتاق کشید.
می گل:سلام بی بی دستت درد نکنه..زحمت کشیدی!
-چه زحمتی دخترم؟
ظرف میوه رو به دست سما داد و گفت:الان بشقابم میارم!
وقتی رفت سما گفت:کارگرتونه؟
-ایی...یه وقتها میاد کارامون و میکنه..
گلاره:فکر کنم داداشت کوتاه اومده....که این و صدا کرده...
با اومدن بی بی و دادن بشقابها حرفشون رو قطع کردن
یکی دو ساعتی که کنار هم بودن سعی کردن اتفاقات بدو ورود و فراموش کنن...اما با رفتن اونها باز یه ترسی تو وجود می گل افتاد....خودش میدونست کار بدی نکرده....اما پیش خودش فکر میکرد اینجا خونه شهروز اون اجازه نداشت حتی دوستهاش و دعوت کنه چه برسه یه پسر غریبه بیاد بایسته جلو در و باهاش صحبت کنه!
با صدای تقه هایی که به در خورد به خودش اومد...فکر کرد شاید بی بی که اومده اتاق و جمع کنه با این جال با صدای لرزوان از ترس گفت:بفرمایید!
شهروز در و باز کرد و می گل غافلگیر شد!فکر نمیکرد شهروز بیاد...توقع داشت شهروز صبر کنه تا بالاخره با هم روبرو بشن!
-بیام تو؟
-بفرمایید!
روی صندلی میز تحریر می گل نشست.
-خب؟
-خب چی؟
-کی بود؟
-من متاسفم....میدونم حتی دعوت کردن دوستهامم به اینجا اشتباه بود..باید اول با شما هماهنگ میکردم.
-من از دوستات حرف نمیزنم!
-میدونم از چی حرف میزنید!
سکوت معنی دار شهروز مجبورش کرد ادامه بده!
-همون پسری بود که یه بار علی من و باهاشون تو کافی شاپ دیده بود!
-پس بینتون چیزی هست!
می گل تو چشمهای شهروز شتابزده نگاه کرد و گفت:نه!!! نه به خدا...هیچی....[/sub]
برگشت...نیکی در حالی که زیر پتو بود با چشمهایی که برق خاصی داشت نگاهش میکرد.
-پاشو دیگه...مگه گرسنه نیستی؟؟؟
-خوب بود؟
خیلی جدی در حالی که به سمت حموم میرفت گفت:فضولی نکن....!!!
نیم ساعت بعد هر دو به جمع بچه ها که دور استخر مشغول خوردن صبحانه بودن و تو سر و کله هم میزدن پیوستن.
علی:به!!به!!شاه داماد....خوش گذشت....مگر اینکه از ما بهترون تورو بکشونن اینجا!
شهروز نگاه بی تفاوتش و از روی علی گرفت و سلام بلندی کرد و یه صندلی برای نیکی بیرون کشید و خودشم نشست روی صندلی کناریش!
بعد از صبحانه نیکی با گذاشتن لبش روی لبهای شهروز ازش تشکر کرد...بعد از جمع شدن میز...نیکی کنار شهروز که روی مبل نشسته بود و مشغول نوشتن چند تا نت بود ولو شد...یک دست شهروز و بلند کرد و دور گردنش انداخت روی سینه اش خوابید و پاهاش و گذاشت بالای مبل.
-بریم استخخخررر!!!!
-سرده!
-نیست...خواهش میکنم..خیلی استخره وسوسه بر انگیز!!!
-پاش و با بچه ها برو!
نیکی دست به سینه سر خورد پایین و روی پای شهروز خوابید و چشمهاش و بست و گفت:نمیخوام...جام خوبه!
-دارم نت مینویسم نیکی....پاشو حواسم و پرت نکن!
نیکی از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت...جایی که بقیه داشتن بساط نهار درست میکردن!
2-3 روز بعد وقتی شهروز چند ماه بدون دوست دختر بودنش و جبران کرد همراه بقیه قصد برگشتن کرد...طبق معمول همیشه که هیچ دختری نباید تو ماشینش میشست تنها برگشت..اینبار علی هم با ماشین سام همراه زیبا برگشت...و البته نیکی خودش ماشین داشت و چه شهروز میخواست و چه نه با انها همراه نمیشد!
می گل با شنیدن صدای زنگ از جاش بلند شد . لنگان لنگان به سمت اف اف رفت با دیدن سما و گلاره که تو سر کله هم میزدن دکمه رو فشرد و به سمت در ورودی رفت و در و باز کرد و منتظرشون شد!
در اسانسور که باز شد می گل با دیدن گلاره و سما به وجد اومد 3-4 روز تنهایی با این پای به قول خودش چلاق خیلی کسلش کرده بود!اما با دیدن آراد که پشت سرشون از اسانسور بیرون اومد وا رفت!
گلاره به سمت می گل اومد و با چشم به پشت سرش اشاره کرد و گفت:تحویل بگیر!
سما و گلاره رفتن و تو نشستن...
آراد:سلام...بچه ها گفتن داداشتون نیست...گفتم بیام ببینمت...!
-تورو خداا...این چه کاریه؟و شاخه گلی رو که دست آراد بود گرفت.مگه نگفتم..
-چرا گفتی نیام...اما دلم تنگ شده بود!
-این دلتنگیها یه طرفه است!
-میدونم...مهم نیست...مهم اینه که رفع بشه!
-اما.....
با باز شدن در اسانسور حرفش نیمه کاره موند...می گل با دیدن شهروز و علی و اون دو تا با دیدن می گل و اراد که در حال صحبت بودن خشک شدن!
می گل:س....س....سلام!!!
با دست به آراد اشاره کرد و گفت:آراد دوست گلاره!
علی:دوست گلاره یا دوست دوست پسرش؟
شهروز:برو تو علی به تو ربطی نداره!!!
علی و به سمت داخل خونه هول داد!
علی چشم غره ای به می گل رفت و وارد خونه شد.آراد که ترسیده بود البته نه از شهروز از اینکه برای می گل دردسری درست کرده باشه دستش و به سمت شهروز دراز کرد و گفت:خوشبختم..!
شهروز دستش و دراز کرد و خیلی کوتاه باهاش دست داد..نگاه خیره اش و از روی آراد گرفت و در حالی که خودشم نمیدونست چرا بغض داشت به می گل نگاه کرد و گفت:زود بیا تو!
توی خونه با گلاره و سما سلام و احوال پرسی خشک و کوتاهی کرد و علی و که توی آشپزخونه مشغول ریختن ابمیوه بود و نگاهش و از روی گلاره بر نمیداشت صدا زد و ازش خواست بره تو اتاقش!
می گل بعد از خداحافظی با آراد که کلی ازش بابت این اتفاق عذر خواهی کرده بود در و بست و از همونجا از بچه ها خواست تا برن تو اتاقش!
وقتی رفتن تو اتاق...گلاره در و بست و گفت:وااااای!می گل داداشت و کارد میزدی خونش در نمیومد!!!
سما:داداشش کودوم بود؟
این سوال و با تمسخر پرسید یعنی تو که نمیدونی چرا حرف میزنی؟
می گل که از ترس فشارش هم افتاده بود گفت:اشکال نداره درستش میکنم!
گلاره:همونی بود که رفت تو آشپزخونه دیگه!
می گل:نخیر....اون پسر خاله امه!!!
گلاره:آهااااا..آره یادم اومد...او روز تو خیابون دیدمش...گفتم چقدر قیافه اش آشناس!!!
سما:پس چرا اون اینقدر عصبانی بود؟
گلاره:برای اینکه دوستش داره دیگه...خره...مگه یادت نیست اومده بود دم مدرسه دنبالش؟
می گل:غلط کرده دوستم داره..عوضی آشغال!!!
صدای شهروز می گل و از جا کند!
شهروز:می گل...بیا کارت دارم!
گلاره:فااااتحه!!!
بعد دستش و گذاشت رو بدن می گل و شروع کرد فاتحه خوندن!
می گل دستش و زد کنار و به کمک چوب دستیاش از جاش بلند شد و گفت:گمشو...بدتر استرس میدی به ادم!
رفت و در و باز کرد....شهروز با یه سینی شربت پشت در بود....می گل تو چشمهاش نگاه کرد..میخواست از توش حال درونش و بفهمه..اما هنوز زود بود تا می گل بتونه درک کنه شهروز هیچی رو تو صورتش بروز نمیده!
-مهمونات تازه رسیدن...گفتم یه چیزی بخورن!
می گل هم زرنگ تر از این بود که فکر کنه واقعیت موضوع همینه!!!شهروز ادمی نبود که به این چیزا فکر کنه.....در واقع این اعلام حضور یه نوع خط و نشون بود...و البته می گل امیدوار بود مثل دفعه قبل ارامش قبل از طوفان نباشه!
-دستش و دراز کرد و گفت:ممنون...
-میتونی با یه دست ببری؟
بدون هیچ حرفی باز تو چشمهاش نگاه کرد!
خواست بگه نه....فکر کرد باید کوتاه بیام تا مواخذه نشم...اما دق و دلی این 4-5 روز تنهایی رو با نیشی که تو جوابش بود خالی کرد!
-این چند روز با یه دست همه کار کردم...الانم میکنم!
شهروز تو چشمهاش خیره شد و سینی رو ول کرد و گفت:پس بیا ببر!!!
با صدای شکستن لیوانها گلاره و سما که منتظر صدای داد شهروز بودن از جا پریدن....می گل شوکه شد خواست دولا بشه لیوانهارو جمع کنه اما نمیتونست....بی خیالشون شد با چشمهای به اشک نشسته رفت تو اتاق و در و بست و تکیه داد به در!
گلاره رفت کنارش و دستش و گرفت و گفت:ببخشید...نباید میزاشتم بیاد بالا!!!
می گل گریه کرد و گفت:مهم نیست!!!تقصیر خودمه...جوابش و دادم ....باید حداقل یه مدت در برابرش کوتاه میومدم تا آروم بشه!
ولی پیش خودش فکر کرد...هیچوقت این کار و نمیکنم..بی معرفت....خوبه دکتر گفت باید مراقبش باشی تا رو پاش فشار نیاره...هنوز 1 روز نگذشته بلند شد رفت پی الواتیش!
لبخند مصنوعی زد و گفت:برم یه چیزی بیارم بخورید...
سما:از رو شیشه شکسته ها میخوای رد بشی؟؟؟بگیر بشین بابا کوفتم خوردیم!!!
می گل سعی کرد گریه نکنه اما با بغض گفت:ببخشید بچه ها...این هم از اولین باری که اومدید پیشم!
گلاره:بشین بینیم بابا..حالا گریه نکنی پذیراییت کامل بشه....!!!
بعد برای اینکه حواس می گل و پرت کنه عکس می گل و ترگل و که کنار تختش بود برداشت گفت:این کیه؟
می گل شوکه از این سوال بی مقدمه کمی من من کرد و بعد گفت:این خواهرمه!
گلاره:حدس زدم شبیه همید...ولی نگفته بودی خواهر داری!!!
-آره...آخه شوهر کرده رفته خارج...با ما هم قطع رابطه کرده...
و قبل از اینکه ازش سوالی بپرسن ادامه داد:آخه داداشم با ازدواجش مخالف بود!
صدای تقه هایی که به در خورد هر سه شون و از جا پروند...قبل از اینکه می گل دوباره با کمک اون عصا ها از جاش بلند بشه سما رفت و شجاعانه در و باز کرد و با چهره بی بی مواجه شد که ظرف پر از میوه دستش بود!
بی بی به دنبال می گل سرکی داخل اتاق کشید.
می گل:سلام بی بی دستت درد نکنه..زحمت کشیدی!
-چه زحمتی دخترم؟
ظرف میوه رو به دست سما داد و گفت:الان بشقابم میارم!
وقتی رفت سما گفت:کارگرتونه؟
-ایی...یه وقتها میاد کارامون و میکنه..
گلاره:فکر کنم داداشت کوتاه اومده....که این و صدا کرده...
با اومدن بی بی و دادن بشقابها حرفشون رو قطع کردن
یکی دو ساعتی که کنار هم بودن سعی کردن اتفاقات بدو ورود و فراموش کنن...اما با رفتن اونها باز یه ترسی تو وجود می گل افتاد....خودش میدونست کار بدی نکرده....اما پیش خودش فکر میکرد اینجا خونه شهروز اون اجازه نداشت حتی دوستهاش و دعوت کنه چه برسه یه پسر غریبه بیاد بایسته جلو در و باهاش صحبت کنه!
با صدای تقه هایی که به در خورد به خودش اومد...فکر کرد شاید بی بی که اومده اتاق و جمع کنه با این جال با صدای لرزوان از ترس گفت:بفرمایید!
شهروز در و باز کرد و می گل غافلگیر شد!فکر نمیکرد شهروز بیاد...توقع داشت شهروز صبر کنه تا بالاخره با هم روبرو بشن!
-بیام تو؟
-بفرمایید!
روی صندلی میز تحریر می گل نشست.
-خب؟
-خب چی؟
-کی بود؟
-من متاسفم....میدونم حتی دعوت کردن دوستهامم به اینجا اشتباه بود..باید اول با شما هماهنگ میکردم.
-من از دوستات حرف نمیزنم!
-میدونم از چی حرف میزنید!
سکوت معنی دار شهروز مجبورش کرد ادامه بده!
-همون پسری بود که یه بار علی من و باهاشون تو کافی شاپ دیده بود!
-پس بینتون چیزی هست!
می گل تو چشمهای شهروز شتابزده نگاه کرد و گفت:نه!!! نه به خدا...هیچی....[/sub]
[sub]کمی سکوت کرد و باز ادامه داد:.....از گلاره شنیده بود پام شکسته اومده بود عیادت!!!
وقتی دید شهروز هیچی نمیگه سرش و بلند کرد شهروز در حالی که سرش خم بود داشت نگاهش میکرد.
-همین دیگه!!! -تو این رابطه رو نمیخوای بعد اون اومده بود عیادت؟بعد دم در وایستاده بودید گپ میزدید؟
-گپ نمیزدیم....داشتم قانعش میکردم که کار درستی نکرده!!!
-باز هم میگم....روابط تو به خودت مربوطه...اما.....اگر قراره این روابط به خونه کشیده بشه...
می گل که باقی حرفش و میدونست وسط حرفش پرید نه از ترس اینکه از خونه بیرونش کنه...از ترس اینکه در موردش فکر بد کرده باشه!
بلند شد رو پاش ایستاد و گفت:به خدا نه....اصلا هیچ رابطه ای نیست...برید پرینت مبایلم و بگیرید...ببینید ما چقدر با هم تماس داشتیم به خدا...به قران...
شهروز با عجله اومد سمتش...شونه اش و گرفت و نشوندش رو تخت و گفت:خیلی خب....چرا رو پات وایمیستی؟
-برای اینکه دوست ندارم کسی در موردم فکر بد بکنه!
-من در موردت فکر بد نکردم![/sub]
وقتی دید شهروز هیچی نمیگه سرش و بلند کرد شهروز در حالی که سرش خم بود داشت نگاهش میکرد.
-همین دیگه!!! -تو این رابطه رو نمیخوای بعد اون اومده بود عیادت؟بعد دم در وایستاده بودید گپ میزدید؟
-گپ نمیزدیم....داشتم قانعش میکردم که کار درستی نکرده!!!
-باز هم میگم....روابط تو به خودت مربوطه...اما.....اگر قراره این روابط به خونه کشیده بشه...
می گل که باقی حرفش و میدونست وسط حرفش پرید نه از ترس اینکه از خونه بیرونش کنه...از ترس اینکه در موردش فکر بد کرده باشه!
بلند شد رو پاش ایستاد و گفت:به خدا نه....اصلا هیچ رابطه ای نیست...برید پرینت مبایلم و بگیرید...ببینید ما چقدر با هم تماس داشتیم به خدا...به قران...
شهروز با عجله اومد سمتش...شونه اش و گرفت و نشوندش رو تخت و گفت:خیلی خب....چرا رو پات وایمیستی؟
-برای اینکه دوست ندارم کسی در موردم فکر بد بکنه!
-من در موردت فکر بد نکردم![/sub]
[sub]بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون و سوال می گل و که پرسید پس این فکری که کردید چی بود و بی جواب گذاشت!
بی جواب گذاشت چون نمیدونست باید چه جوابی بده...آیا باید میگفت من حسودیم شد؟[/sub]
بی جواب گذاشت چون نمیدونست باید چه جوابی بده...آیا باید میگفت من حسودیم شد؟[/sub]
[sub]تا شب چند بار بچه ها بهش زنگ زدن تا حالش و بپرسن...گلاره هر بار از قول آراد ازش عذر خواهی میکرد و میگفت آراد گفته موقعیت داشتی بهش زنگ بزنی...اما می گل هر بار جوابش یکی بود...
شب شهروز برای شام اومد دنبال می گل...ازش خواست کمکش کنه و ببرتش سر میز...اما می گل گفت که خودش میره...با وجود اتفاقی که بعد از ظهر افتاده بود هنوز شهروز و مقصر میدونست و قصد داشت بهش بفهمونه کار اشتباهی کرده...اون کار خودش و توضیح داده بود..پس شهروزم باید توضیح میداد...فکر کرد وقتی مسئولیتم و قبول کرده باید پاش وامیستاد!!!درسته هر کس زندگی خودش و داره...اما من شرایط متفاوتی برام پیش اومده بود...باید بهش میفهمون بی مسئولیتی کرده...!!!
سر میز شامی که بی بی درست کرده بود بدون هیچ حرفی نشست و مقداری غذا کشید و شروع کرد به خوردن....از علی خبری نبود...همون بهتر که خبری نبود....کاسه داغ تر از آش!!!
-گل و چیکار میکنی؟
می گل گیج و منگ به شهروز نگاهی انداخت و گفت:گل؟؟؟
-شاخه گلی که برات اورده!
می گل اطرافش و به دنبال شاخه گل چشم چرخوند و گفت:آها!!!کوش راستی؟
-رو میز ناهارخوری پرتش کردی!
-میزارمش تو گلدون...چیکارش کنم.؟
لحنش به اندازه ای بی تفاوت بود که خیال شهروز راحت بشه...شاید اگر ابراز احساساتهاش بیشتر شده بود و می گل عشقش و باور کرده بود و بعد شهروز به این مسافرت رفته بود...می گی اذیتش میکرد و حرصش و در میاورد...اما این مسافرت اون هم تو شرایط می گل باعث شده بود می گل باور کنه همه اون فکرها توهمی بیش نبوده!
بقیه غذا در سکوت کامل خورده شد...روز بعد سیزده به در بود....می گل با خودش عهد کرده بود شده تا جلوی در بره و برگرده....تقریبا 1 هفته ای میشد خونه نشین شده بود!
ساعت 11 بود که می گل لباس پوشید...یه دست گرمکن و یه شال...عصاش و برداشت و رفت پایین...حیاطشون اینقدر بزرگ و با صفا بود که بشه توش سیزده رو به در کرد.اومد بیرون به اتاق شهروز نگاهی انداخت...تا به حال توی اتاق نرفته بود..هیچ وقت هم هیچ حسی اونجا نکشونده بودش...با خودش فکر کرد کاش شهروز بیدار میشد یه جا میبردتش...اما زود پشیمون شد..همون یه بار بس بود زد پامون و شکست..اینبار کلا میکشتمون خیالش راحت میشه!.با خودش فکر کرد..این تنهایی هم نحسی سیزده است...اشکال نداره...میگذره!!!
با کمک عصاهاش که دیگه به راه رفتن باهاشون عادت کرده بود رفت پایین..توی حیاط خانواده خانواده مش قاسم یعنی بی بی و مش قاسم و حیدر فرش پهن کرده بودن وسط چمنها و داشتن سیزده رو در میکردن!
با دیدن این صحنه لبخند پهنی زد...احساس کرد چقدر خوشبختن!بی بی که متوجه می گل شده بود دست از بریدن هندونه دست کشید و از جاش بلند شد و اومد سمت می گل!
-ای خانوم جان...خوبی؟؟؟با این پا اومدی پایین چیکار؟؟؟
-اومدم سیزده به در!
-اگر قابل میدونی بیا بشین پیش ما!هیچکس تو برج نیست...همه رفتن هر سال به ما اجازه میدن سیزده رو تو باغچه در کنیم که ساختمون تنها نمونه...امسال فقط شما و آقا شهروز تو ساختمونید!
می گل با کمک بی بی به سمت بقیه رفت
بی بی:حیدر مادربلند شو برو یه صندلی بیار برای می گل !
-نمیخواد بی بی میشینم رو زمین...
ولی دیگه حیدر رفته بود دنبال صندلی!
بی بی:فکر نمیکردم قبول کنی پیش ما بشینی!
-چرا بی بی؟مگه چیه؟دوست نداری نشینم...
-این چه حرفیه دخترم...گفتم شاید کلاست به ما نگیره!!!
-بی بی این حرفها چیه؟؟کلاس کودومه؟؟؟همه از یه جنسیم دیگه!!!
و واقعیت هم برای می گل همین بود...از این جمع صمیمی دوستانه بیشتر لذت میبرد تا بودن با اون شهروز فیس و افاده ای بد عنق با کلاس!
و البته بی بی هم که از این ور اونور..مخصوصا از علی فهمیده بود می گل چرا تو خونه شهروزه و خودش هم رفتار خانومانه و ساده می گل و میدید به خودش این اجازه رو داده بود تا می گل و به جمعشون دعوت کنه..
بعد از خوردن هندونه و کمی آجیل دیگه می گل باهاشون صمیمیتر شده بود...گاهی به حرفهاشون میخندید...گاهی براشون حرف میزد و اونهارو میخندوند!
وقتی خانواده مش قاسم تصمیم گرفتن نهار بخورن می گل از جاش بلند شد و گفت:من دیگه میرم!
حیدر عجولانه گفت:کجا؟؟؟
می گل متعجبانه نگاهش کرد :میرم خونه!
بی بی چشم غره ای به حیدر رفت و رو به می گل کرد و گفت:اگر تنهایی بمون نهارو با ما بخور....می گل خواست مخالفتش و اعلام کنه که مبایلش زنگ خورد..با دیدن شماره خونه نا خودآگاه بالا رو نگاه کرد...و بعد دکمه رو فشرد:بله؟
-کجایی؟
لحن حق به جانب و سرد شهروز نا خودآگاه ترسوندش!
-تو حیاط....
-بیا بالا!![/sub]
شب شهروز برای شام اومد دنبال می گل...ازش خواست کمکش کنه و ببرتش سر میز...اما می گل گفت که خودش میره...با وجود اتفاقی که بعد از ظهر افتاده بود هنوز شهروز و مقصر میدونست و قصد داشت بهش بفهمونه کار اشتباهی کرده...اون کار خودش و توضیح داده بود..پس شهروزم باید توضیح میداد...فکر کرد وقتی مسئولیتم و قبول کرده باید پاش وامیستاد!!!درسته هر کس زندگی خودش و داره...اما من شرایط متفاوتی برام پیش اومده بود...باید بهش میفهمون بی مسئولیتی کرده...!!!
سر میز شامی که بی بی درست کرده بود بدون هیچ حرفی نشست و مقداری غذا کشید و شروع کرد به خوردن....از علی خبری نبود...همون بهتر که خبری نبود....کاسه داغ تر از آش!!!
-گل و چیکار میکنی؟
می گل گیج و منگ به شهروز نگاهی انداخت و گفت:گل؟؟؟
-شاخه گلی که برات اورده!
می گل اطرافش و به دنبال شاخه گل چشم چرخوند و گفت:آها!!!کوش راستی؟
-رو میز ناهارخوری پرتش کردی!
-میزارمش تو گلدون...چیکارش کنم.؟
لحنش به اندازه ای بی تفاوت بود که خیال شهروز راحت بشه...شاید اگر ابراز احساساتهاش بیشتر شده بود و می گل عشقش و باور کرده بود و بعد شهروز به این مسافرت رفته بود...می گی اذیتش میکرد و حرصش و در میاورد...اما این مسافرت اون هم تو شرایط می گل باعث شده بود می گل باور کنه همه اون فکرها توهمی بیش نبوده!
بقیه غذا در سکوت کامل خورده شد...روز بعد سیزده به در بود....می گل با خودش عهد کرده بود شده تا جلوی در بره و برگرده....تقریبا 1 هفته ای میشد خونه نشین شده بود!
ساعت 11 بود که می گل لباس پوشید...یه دست گرمکن و یه شال...عصاش و برداشت و رفت پایین...حیاطشون اینقدر بزرگ و با صفا بود که بشه توش سیزده رو به در کرد.اومد بیرون به اتاق شهروز نگاهی انداخت...تا به حال توی اتاق نرفته بود..هیچ وقت هم هیچ حسی اونجا نکشونده بودش...با خودش فکر کرد کاش شهروز بیدار میشد یه جا میبردتش...اما زود پشیمون شد..همون یه بار بس بود زد پامون و شکست..اینبار کلا میکشتمون خیالش راحت میشه!.با خودش فکر کرد..این تنهایی هم نحسی سیزده است...اشکال نداره...میگذره!!!
با کمک عصاهاش که دیگه به راه رفتن باهاشون عادت کرده بود رفت پایین..توی حیاط خانواده خانواده مش قاسم یعنی بی بی و مش قاسم و حیدر فرش پهن کرده بودن وسط چمنها و داشتن سیزده رو در میکردن!
با دیدن این صحنه لبخند پهنی زد...احساس کرد چقدر خوشبختن!بی بی که متوجه می گل شده بود دست از بریدن هندونه دست کشید و از جاش بلند شد و اومد سمت می گل!
-ای خانوم جان...خوبی؟؟؟با این پا اومدی پایین چیکار؟؟؟
-اومدم سیزده به در!
-اگر قابل میدونی بیا بشین پیش ما!هیچکس تو برج نیست...همه رفتن هر سال به ما اجازه میدن سیزده رو تو باغچه در کنیم که ساختمون تنها نمونه...امسال فقط شما و آقا شهروز تو ساختمونید!
می گل با کمک بی بی به سمت بقیه رفت
بی بی:حیدر مادربلند شو برو یه صندلی بیار برای می گل !
-نمیخواد بی بی میشینم رو زمین...
ولی دیگه حیدر رفته بود دنبال صندلی!
بی بی:فکر نمیکردم قبول کنی پیش ما بشینی!
-چرا بی بی؟مگه چیه؟دوست نداری نشینم...
-این چه حرفیه دخترم...گفتم شاید کلاست به ما نگیره!!!
-بی بی این حرفها چیه؟؟کلاس کودومه؟؟؟همه از یه جنسیم دیگه!!!
و واقعیت هم برای می گل همین بود...از این جمع صمیمی دوستانه بیشتر لذت میبرد تا بودن با اون شهروز فیس و افاده ای بد عنق با کلاس!
و البته بی بی هم که از این ور اونور..مخصوصا از علی فهمیده بود می گل چرا تو خونه شهروزه و خودش هم رفتار خانومانه و ساده می گل و میدید به خودش این اجازه رو داده بود تا می گل و به جمعشون دعوت کنه..
بعد از خوردن هندونه و کمی آجیل دیگه می گل باهاشون صمیمیتر شده بود...گاهی به حرفهاشون میخندید...گاهی براشون حرف میزد و اونهارو میخندوند!
وقتی خانواده مش قاسم تصمیم گرفتن نهار بخورن می گل از جاش بلند شد و گفت:من دیگه میرم!
حیدر عجولانه گفت:کجا؟؟؟
می گل متعجبانه نگاهش کرد :میرم خونه!
بی بی چشم غره ای به حیدر رفت و رو به می گل کرد و گفت:اگر تنهایی بمون نهارو با ما بخور....می گل خواست مخالفتش و اعلام کنه که مبایلش زنگ خورد..با دیدن شماره خونه نا خودآگاه بالا رو نگاه کرد...و بعد دکمه رو فشرد:بله؟
-کجایی؟
لحن حق به جانب و سرد شهروز نا خودآگاه ترسوندش!
-تو حیاط....
-بیا بالا!![/sub]
[sub]وقتی می گل متوجه شد شهروز گوشی قطع کرده بلند شد و گفت:ببخشید..باید برم...خیلی خوش گذشت...دستتون درد نکنه..ایشالله جبران میکنم.. [/sub]
[sub]در برابر چشمان پر حسرت هر سه نفر اعضای خانواده رفت بالا!
در و که باز کرد شهروز که داشت به سمت آشپزخونه میرفت...ایستاد..نگاهش کرد و پرسید:با کی تو حیاط بودی؟
-پیش مش قاسم و بی بی و حیدر نشسته بودم!
-حاضر شو بریم بیرون!
-نمیام!
در واقع شاید اگر با لحن اروم و مهربونی گفته بود با کله میرفت...اما از لحن خشک و خشن و دستورانه ی شهروز خوشش نیومد!
-چرا نمیای؟
می گل که پشتش و کرده بود و داشت میرفت تو اتاقش از کوره در رفت و تقریبا با داد گفت:چرا نداره...چون دلم نمیخواد...مگه من برده تو ام؟هر جا بخوای بیام؟هر جا بخوای نیام؟؟؟یه بار گفتم بازم میگم تا آخر عمرم هم میگم..من زندگیم و مدیون تو هستم...اما این دلیل نمیشه تمام طول زندگیم و بردگی کنم!هر وقت دلت میخواد من و میزاری میری...هر وقت دوست داری میای...هر وقت عشقت بکشه من باید باهات همراه بشم..اما نه..اگر قرار بر زود شنیدن بود از خواهرم میشنیدم..نیومدم اینجا اسیر دست تو بشم..من به خودم مطمئنم کاری نمیکنم...فقط هدفم درس خوندن ساختن اینده امه...اما انگار تو هم یه جور دیگه داری مانع پیشرفتم میشی...با خورد کردن اعصابم...با خورد کردن خودم!!!
بعد با عصاش تند تند رفت تو اتاقش....هنوز چند دقیقه نبود رسیده بود تو اتاقش که شهروز در زد و زود هم وارد شد..میدونست ممکنه می گل اجازه ورود بهش نده!
اخمهاش و مصنوعی کرد تو هم و در حالی که لبهاش میخندید گفت:قهری؟
شهروز اومد و کنارش رو تخت نشست.می گل خودش و کشید کنار...شهروز دستش و دراز کرد تا دست می گل و بگیره....می گل دستش و کشید و گفت:هر چی هوس بازی کردی بسه....با من کاری نداشته باش!
شهروز ناراحت نشد...خودش هم تعجب کرد اما جواب داد:من هوس بازی رو با ادم هوس باز میکنم...نه با تو!
-پس بهم دست نزن!
شهروز دستش و کشید
-پاش و بریم بیرون...حوصله ام سر رفته نا سلامتی سیزده به دره...نزار نحسی سیزده بگیرتمون!
-با همونایی برید که به خاطرشون رفتید شمال.
لحنش دلخور و پر از خجالت شد....چرا در برابر می گل اینقدر کوتاه میومد؟
-من از بیست و سه چهار سالگی با هیچ ختری تو کوچه خیابون دیده نشدم...مخصوصا با امسال کسایی که به خاطرشون رفتم شمال.
-پس با منم دیده نشید بهتره!
-می گل....خواهش میکنم!
چنان این کلمه رو سنگین گفت که می گل با تموم وجود حس کرد چقدر براش گفتنش سنگین بود!
-چرا ....
-هیییییسسسس....خواهش کردم دیگه...بلند شو...مردم گرسنگی!
می گل بلند شد...فکر کرد تو ماشین باهاش صحبت میکنه!
شهروز رفته بود...رفت و دم کمدش ایستاد و غر زد..چی بپوشم با این پام آخه؟؟؟
-همین که تنته خوبه!
بر گشت و با عصبانیت گفت:یه بار دیگه بی اجازه بیای تو اتاقم من میدونم و تو..نمیگی یهو لختم؟
-لخت باشی که در و باز نمیزاری خب!!!عصبیییییی!!!!
با همون لباسها رفت بیرون و به سمت در جایی که شهروز منتظرش بود رفت.با هم رفتن پایین...شهروز کمکش کرد نشست تو ماشین و عصاش و ازش گرفت و گذاشت پشت...در برابر چشمهای حسرت بار حیدر از در پارکینگ رفتن بیرون.
-حالا میریم کجام بشکنه؟
-شهروز با این طعنه خندید!
-خدا نکنه جاییت بشکنه[/sub]
[sub]-چقدرم شما ناراحت میشی من جاییم بشکنه!
شهروز برگشت با دلخوری نگاهش کرد و گفت:نمیشم؟
می گل خیلی مطمئن گفت:نه نمیشی...اگر میشدی نمیرفتی شمال!
شهروز بدون اینکه می گل و نگاه کنه شرمزده گفت:اینم یه بدبختیه دیگه....
-چی؟؟؟اینکه هوس بازی؟
شهروز برگشت نگاهش کرد و لبخند تلخی زد و گفت:هر کس دیگه غیر از تو این حرف و میزد بدون معطلی میزدم تو دهنش!
می گل روش و به سمت شهروز برگردوند و گفت بزن!!!این عادت بالا نشیناس به خاطر حرف حق ضیعف تر از خودشون و بزنن و له کنن![/sub]
شهروز برگشت با دلخوری نگاهش کرد و گفت:نمیشم؟
می گل خیلی مطمئن گفت:نه نمیشی...اگر میشدی نمیرفتی شمال!
شهروز بدون اینکه می گل و نگاه کنه شرمزده گفت:اینم یه بدبختیه دیگه....
-چی؟؟؟اینکه هوس بازی؟
شهروز برگشت نگاهش کرد و لبخند تلخی زد و گفت:هر کس دیگه غیر از تو این حرف و میزد بدون معطلی میزدم تو دهنش!
می گل روش و به سمت شهروز برگردوند و گفت بزن!!!این عادت بالا نشیناس به خاطر حرف حق ضیعف تر از خودشون و بزنن و له کنن![/sub]
[sub]شهروز دستش و برد سمت دست میگل ...اما با اولین تماس می گل دستش و کشید...شهروز بی توجه گفت:من غلط بکنم بزنمت!
تا مقصد هر دو سکوت کردن!می گل باز داشت نسبت به حس شهروز مشکوک میشد....چون خودش فکر میکرد اگر روزی کسی و دوست داشته باشم به هیچ کس دیگه فکر نمیکنم .نمیتونست باور کنه شهروز اون و دوست داره...اما خیلی راحت با کس دیگه هم باشه و از طرفی حرفها و رفتارهای شهروز دچار تردیدش میکرد!آخر با خودش تصمیم گرفت تا مستقیم و واضح ابراز علاقه نکرده اصلا بهش فکر هم نمیکنم!این حرفها و رفتارهاشم جدی نمیگیرم!
بعد از مدتی ماشین سواری به یه باشگاه سواری رسیدن.
شهروز در حالی که یکی از کارگرها داشت در و براشون باز میکرد و برای اون دست تکون میداد گفت:تو که با این پات جایی نمیتونی بری و کاری نمیتونی بکنی...اینجا هم دنجه هم خلوته...مخصوصا تو یه همچین روزی که همه جا شلوغه..
-یعنی هیچ کس اینجا نیست؟
قهقهه ای زد و گفت:دیوونه!!!اولا که چرا باید باشن.....بعید میدونم هیچ کس هیچ کس نباشه....اما گیرم نباشه...تو از من میترسی؟
-می گل شونه بالا انداخت!
-اگر بترسی خیلی خنگی...چون من و تو شب و روز با هم تنهاییم!!
با این فکر و ترس مسخره ای که از خودش بروز داده بود خنده اش گرفت...تا شهروز ماشین و پارک کنه هیچی نگفت با کمک شهروز از ماشین پیاده شد و تا اسطبل اسبها پیاده روی کردن...
می گل با دیدن اسبها کلی سر ذوق اومد...بهشون دست میزد از اینکه ازش فرار نمیکردن و اروم بودن مثل بچه ها شادی میکرد....شهروز چند قدم دور تر طوری که بتونه قشنگ ببینتش راه میرفت...وقتی شوق می گل و دید دست کرد تو جیبش و کمی قند در اورد و گفت می گل بیا اینجا...و جلوی یه اسب مشکی زیبا ایستاد...
می گل:واااای...چقدر خوشگله....چقدر بلندههه..
شهروز:بزن به تخته بابا...
می گل زد به در اسطبل و گفت واقعا ماشالله!!!
شهروز قندهار و ریخت کف دست می گل و گفت بهش بده بخوره...
می گل یکی از قندهارو گرفت بین دو تا انگشتش و به سمت اسب گرفت و گفت:بیا!
اسب بیچاره هم دهنش و باز کرد داشت انگشتهای می گل و گاز میگرفت که می گل قند و رها کرد و اون یکی عصاش رو هم ول کرد قبل از اینکه جیغ بکشه و رو زمین ولو بشه شهروز دستش و رو دهنش گذاشت و از پشت بغلش کرد!
-هییییسسس...میترسن رم میکنن!!!
-داشت انگشتم و میخورد!!!
شهروز خنده ای کرد و گفت:آخه دختر خوب اینجوری به حیوون قند میدن؟؟؟ببین اینجوری باید بهش بدی!
قندهارو ریخت کف دستش و گرفت جلوی حیوون اون هم همه رو خورد و اخرش هم کف دست شهروز و لیس زد!
-اااااییییییییییی!!!!
-د!!!ای چیه؟؟؟حیوون به این تمیزی!!
-امتحان کنم؟؟؟
شهروز مقداری دیگه قند ریخت کف دست می گل...از پشت بغلش کرد و دست میگل و تو دستش گرفت و در حالی که مچ دستش و ول نکرده بود دستش و برد به سمت اسب...می گل تلاش میکرد دستش و بکشه اما شهروز اجازه نمیداد....وقتی دهن اسب با دستش تماس پیدا کرد می گل چشمهاش و بست نا خواسته سرش و تو سینه شهروز که پشتش ایستاده بود و در واقع حمایتش میکرد فرو برد.....وقتی از تماس دهان اسب با دستش خبری نبود چشمهاش و باز کرد...سرش و گرفت بالا...شهروز عاشقانه نگاهش میکرد....همچنان دست می گل تو دستش بود و همونطور به سمت اسب دراز نگهش داشته بود!می گل با دیدن برق نگاه شهروز از کارش پشیمون شد..اما خب نا خواسته بود.برای اینکه عکس العملی نشون نده که اوضاع بدتر بشه گفت:چقدر زبونش نرمه!
و در این حال تکیه اش و از روی شهروز بر روی عصاش منتقل کرد!
شهروز که انگار از تو بهت در اومده بود گفت:آره...زبونش نرمه!خوشت اومد؟
می گل شوکه از حال شهروز کلافه و سر درگم گفت:بریم!
شهروز دنبالش راه افتاد و ترجیح داد کمی سکوت کنه تا از اون حال و هوا در بیاد....خودشم تعجب کرده بود.....فقط با خودش تکرار کرد..فقط دوستش دارم همین!
می گل و کنار مانژ نشوند و گفت:زود بر میگردم..باشه؟
می گل راضی از اینکه شهروز ازش دور میشه لبخند زد و گفت:باشه![/sub]
تا مقصد هر دو سکوت کردن!می گل باز داشت نسبت به حس شهروز مشکوک میشد....چون خودش فکر میکرد اگر روزی کسی و دوست داشته باشم به هیچ کس دیگه فکر نمیکنم .نمیتونست باور کنه شهروز اون و دوست داره...اما خیلی راحت با کس دیگه هم باشه و از طرفی حرفها و رفتارهای شهروز دچار تردیدش میکرد!آخر با خودش تصمیم گرفت تا مستقیم و واضح ابراز علاقه نکرده اصلا بهش فکر هم نمیکنم!این حرفها و رفتارهاشم جدی نمیگیرم!
بعد از مدتی ماشین سواری به یه باشگاه سواری رسیدن.
شهروز در حالی که یکی از کارگرها داشت در و براشون باز میکرد و برای اون دست تکون میداد گفت:تو که با این پات جایی نمیتونی بری و کاری نمیتونی بکنی...اینجا هم دنجه هم خلوته...مخصوصا تو یه همچین روزی که همه جا شلوغه..
-یعنی هیچ کس اینجا نیست؟
قهقهه ای زد و گفت:دیوونه!!!اولا که چرا باید باشن.....بعید میدونم هیچ کس هیچ کس نباشه....اما گیرم نباشه...تو از من میترسی؟
-می گل شونه بالا انداخت!
-اگر بترسی خیلی خنگی...چون من و تو شب و روز با هم تنهاییم!!
با این فکر و ترس مسخره ای که از خودش بروز داده بود خنده اش گرفت...تا شهروز ماشین و پارک کنه هیچی نگفت با کمک شهروز از ماشین پیاده شد و تا اسطبل اسبها پیاده روی کردن...
می گل با دیدن اسبها کلی سر ذوق اومد...بهشون دست میزد از اینکه ازش فرار نمیکردن و اروم بودن مثل بچه ها شادی میکرد....شهروز چند قدم دور تر طوری که بتونه قشنگ ببینتش راه میرفت...وقتی شوق می گل و دید دست کرد تو جیبش و کمی قند در اورد و گفت می گل بیا اینجا...و جلوی یه اسب مشکی زیبا ایستاد...
می گل:واااای...چقدر خوشگله....چقدر بلندههه..
شهروز:بزن به تخته بابا...
می گل زد به در اسطبل و گفت واقعا ماشالله!!!
شهروز قندهار و ریخت کف دست می گل و گفت بهش بده بخوره...
می گل یکی از قندهارو گرفت بین دو تا انگشتش و به سمت اسب گرفت و گفت:بیا!
اسب بیچاره هم دهنش و باز کرد داشت انگشتهای می گل و گاز میگرفت که می گل قند و رها کرد و اون یکی عصاش رو هم ول کرد قبل از اینکه جیغ بکشه و رو زمین ولو بشه شهروز دستش و رو دهنش گذاشت و از پشت بغلش کرد!
-هییییسسس...میترسن رم میکنن!!!
-داشت انگشتم و میخورد!!!
شهروز خنده ای کرد و گفت:آخه دختر خوب اینجوری به حیوون قند میدن؟؟؟ببین اینجوری باید بهش بدی!
قندهارو ریخت کف دستش و گرفت جلوی حیوون اون هم همه رو خورد و اخرش هم کف دست شهروز و لیس زد!
-اااااییییییییییی!!!!
-د!!!ای چیه؟؟؟حیوون به این تمیزی!!
-امتحان کنم؟؟؟
شهروز مقداری دیگه قند ریخت کف دست می گل...از پشت بغلش کرد و دست میگل و تو دستش گرفت و در حالی که مچ دستش و ول نکرده بود دستش و برد به سمت اسب...می گل تلاش میکرد دستش و بکشه اما شهروز اجازه نمیداد....وقتی دهن اسب با دستش تماس پیدا کرد می گل چشمهاش و بست نا خواسته سرش و تو سینه شهروز که پشتش ایستاده بود و در واقع حمایتش میکرد فرو برد.....وقتی از تماس دهان اسب با دستش خبری نبود چشمهاش و باز کرد...سرش و گرفت بالا...شهروز عاشقانه نگاهش میکرد....همچنان دست می گل تو دستش بود و همونطور به سمت اسب دراز نگهش داشته بود!می گل با دیدن برق نگاه شهروز از کارش پشیمون شد..اما خب نا خواسته بود.برای اینکه عکس العملی نشون نده که اوضاع بدتر بشه گفت:چقدر زبونش نرمه!
و در این حال تکیه اش و از روی شهروز بر روی عصاش منتقل کرد!
شهروز که انگار از تو بهت در اومده بود گفت:آره...زبونش نرمه!خوشت اومد؟
می گل شوکه از حال شهروز کلافه و سر درگم گفت:بریم!
شهروز دنبالش راه افتاد و ترجیح داد کمی سکوت کنه تا از اون حال و هوا در بیاد....خودشم تعجب کرده بود.....فقط با خودش تکرار کرد..فقط دوستش دارم همین!
می گل و کنار مانژ نشوند و گفت:زود بر میگردم..باشه؟
می گل راضی از اینکه شهروز ازش دور میشه لبخند زد و گفت:باشه![/sub]
[sub]با رفتن شهروز می گل نفس عمیقی کشید....
*این چش شد یهو؟؟؟چقدر شل که با یه تماس کوتاه اینقدر منقلب شد!اما با یادآوری صدای قلبش باز لبخند زد....خودشم نمیدونست چرا آغوش شهروز براش احساس امنیت میاورد!
-حیف که پات شکسته....وگرنه سواری میکردی....ولی قول میدم یه بار وقتی پات خوب شد بیارمت!
می گل سرش و بلند کرد و با قامت بلند و ورزیده شهروز و بعد اسب بلندی که کنارش بود نگاه کرد!با خودش فکر کرد خوش تیپ بود تو این لباسهای سواری خوش تیپ ترم شده!
شهروز کلاهش و گذاشت سرش و اندازه اش کرد و با یه حرکت پرید رو اسب...همون اسبی که بهش قند داده بودن!
-جایی نریا....بشین همینجا...یکی دو دور سواری کنم میام!!
می گل با لبخند رضایتش و اعلام کرد...شهروز وارد مانژ شد و با ابهت و مهارت شروع کرد به سواری...
-بفرمایید!
برگشت سمت صدا .آقایی که معلوم بود از کارکنان اونجاس یه لیوان چای با کیک براش اورده بود..سینی رو گرفت و تشکرکرد....برگشت سمت شهروز..درحالی که روی اسب یک دو میکرد براش دست تکون داد.....می گل هم جوابش و داد....شهروز چند باری از روی موانع پرید و حدود نیم ساعت بعد در حالی که اسبش و کس دیگه ای با خودش برد اومد و کنار می گل نشست!
-چقدر خوبه...فکر کنم ارتباط با یه حیوون باید خیلی جالب باشه!
شهروز تکیه داد به پشتی صندلی دستشهاش و از هم باز کرد و روی پشتی صندلی و البته پشت می گل گذاشت و در حالی که چشمهاش و بست زمزمه کرد:
من نمیدانم
که چرا میگویند اسب حیوان نجیبی است و کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها را بیاد شست
واژه باید خود باد
واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید شست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
شعر که تموم شد قطره بارونی چکید رو دستش...بلند شد در حالی که دور خودش میچرخید قهقهه زد و گفت:آخر جواب بود...ایولل!!!
عشق را زیر باران باید جست!
بعد بر گشت به می گل که با حالت خاصی مخلوط از محبت تعجب و پرسش نگاهش میکر نگاه کرد و گفت:چیه؟؟؟بد نگام میکنی؟
-بد نگاه نمیکنم....
-اما تو سرت پر سواله!
میگل سر ش و تکون داد و گفت:آره...خیلی سوال تو سرمه!
-خب چرا نمیپرسی؟
حالا شهروز روبروش ایستاده بود و دستش و دراز کرده بود یعنی بلند شو!
می گل دستش و گذاشت تو دست شهروز و از جاش بلند شد!عصاش و زد زیر بغلش و بدون اینکه بدونه کجا میره همراهش شد.
-چون میدونم سوالی و جواب نمیدی...
-اینها حرفهای ترگله!
-خب حرفهای هر کی...فقط اون نه خودمم تو این چند وقت متوجه شدم....
-.آره من سوال جواب نمیدم...اما بستگی به طرفم داره...کسی و که باهاش تو قهوه خونه املت میزنم..جواب سوالهاشم میدم!
این حرف برای می گل هزار تا معنی داشت..اما باز به خودش نهیب زد...فردا یهو دیدی یکی و اورد خونه ها..این تعادل نداره....[/sub]
[sub]رسیده بودن به یه رستوران که وسطش یه ساختمون گرد بود و دور تا دورش درختهای بید مجنون و زیر هر درخت هم تخت زده بودن. کمی اونورتر یه دریاچه بزرگ پر از مرغابی بود...شهروز به می گل کمک کرد تا بشینه روی تخت!خودش رفت دست و صورتش و شست و اومد نشست کنار می گل. [/sub]*این چش شد یهو؟؟؟چقدر شل که با یه تماس کوتاه اینقدر منقلب شد!اما با یادآوری صدای قلبش باز لبخند زد....خودشم نمیدونست چرا آغوش شهروز براش احساس امنیت میاورد!
-حیف که پات شکسته....وگرنه سواری میکردی....ولی قول میدم یه بار وقتی پات خوب شد بیارمت!
می گل سرش و بلند کرد و با قامت بلند و ورزیده شهروز و بعد اسب بلندی که کنارش بود نگاه کرد!با خودش فکر کرد خوش تیپ بود تو این لباسهای سواری خوش تیپ ترم شده!
شهروز کلاهش و گذاشت سرش و اندازه اش کرد و با یه حرکت پرید رو اسب...همون اسبی که بهش قند داده بودن!
-جایی نریا....بشین همینجا...یکی دو دور سواری کنم میام!!
می گل با لبخند رضایتش و اعلام کرد...شهروز وارد مانژ شد و با ابهت و مهارت شروع کرد به سواری...
-بفرمایید!
برگشت سمت صدا .آقایی که معلوم بود از کارکنان اونجاس یه لیوان چای با کیک براش اورده بود..سینی رو گرفت و تشکرکرد....برگشت سمت شهروز..درحالی که روی اسب یک دو میکرد براش دست تکون داد.....می گل هم جوابش و داد....شهروز چند باری از روی موانع پرید و حدود نیم ساعت بعد در حالی که اسبش و کس دیگه ای با خودش برد اومد و کنار می گل نشست!
-چقدر خوبه...فکر کنم ارتباط با یه حیوون باید خیلی جالب باشه!
شهروز تکیه داد به پشتی صندلی دستشهاش و از هم باز کرد و روی پشتی صندلی و البته پشت می گل گذاشت و در حالی که چشمهاش و بست زمزمه کرد:
من نمیدانم
که چرا میگویند اسب حیوان نجیبی است و کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها را بیاد شست
واژه باید خود باد
واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید شست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
شعر که تموم شد قطره بارونی چکید رو دستش...بلند شد در حالی که دور خودش میچرخید قهقهه زد و گفت:آخر جواب بود...ایولل!!!
عشق را زیر باران باید جست!
بعد بر گشت به می گل که با حالت خاصی مخلوط از محبت تعجب و پرسش نگاهش میکر نگاه کرد و گفت:چیه؟؟؟بد نگام میکنی؟
-بد نگاه نمیکنم....
-اما تو سرت پر سواله!
میگل سر ش و تکون داد و گفت:آره...خیلی سوال تو سرمه!
-خب چرا نمیپرسی؟
حالا شهروز روبروش ایستاده بود و دستش و دراز کرده بود یعنی بلند شو!
می گل دستش و گذاشت تو دست شهروز و از جاش بلند شد!عصاش و زد زیر بغلش و بدون اینکه بدونه کجا میره همراهش شد.
-چون میدونم سوالی و جواب نمیدی...
-اینها حرفهای ترگله!
-خب حرفهای هر کی...فقط اون نه خودمم تو این چند وقت متوجه شدم....
-.آره من سوال جواب نمیدم...اما بستگی به طرفم داره...کسی و که باهاش تو قهوه خونه املت میزنم..جواب سوالهاشم میدم!
این حرف برای می گل هزار تا معنی داشت..اما باز به خودش نهیب زد...فردا یهو دیدی یکی و اورد خونه ها..این تعادل نداره....[/sub]