پُست ششمـ !
(ویرآیش شُد )
××
[sub]-بله؟
--میتونم بیام تو؟
-- از بعد از اون ماجرا هر دو عقب نشینی کرده بودن هر کدوم به دلایل خودشون..شهروز به خاطر درس می گل و می گل به خاطر همون ترس همیشگی از شهروز!
--بفرمایید!
--می گل سرش و از روی جزوه ها تستهاش گرفت و به شهروز که هنوز لباس بیرونش تنش بود نگاه کرد!
-لبخند خسته ای زد و گفت:چیزی شده؟
-شهروز فکر کرد چقدر سرد شده این بشر...نه به شام درست کردن و لباس پوشیدن اون شبش...نه به سردی امشبش!
-افکارش و متمرکز کرد روی موضوعی که میخواست مطرح کنه و سعی کرد فعلا به رابطه اشون فکر نکنه!
--پنجشنبه شب نامزدی آرمان دعوتیم!
-می گل لبخند پررنگ تری زد و گفت:مبارکه...به سلامتی....
-اما شهروز موضوع اصلی فراموش کرد و گفت:تو چته می گل؟
-می گل شوکه و با تعجب گفت:هیچی!!!
---هیچی؟؟؟توقع داری باور کنم؟؟؟
--نمیدونم...شهروز من درس دارم!
-شهروز بلند شد و با عصبانیت جزوه های جلوی می گل و بست و گفت:امشب تکلیف این رابطه مشخص میشه بعد درس میخونی!
-می گل که از این کار شهروز ناراحت شد با صدای نسبتا بلندی گفت:کودوم رابطه؟؟؟من نیومدم اینجا که رابطه ای داشته باشم...یعنی اصلا من نیومدم..تو من و اوردی که زندگی عادی داشته باشم..حالا از چه رابطه ای حرف میزنی؟؟؟
--می گل تو تعادل روحی نداری....تو به من حس داری...فکر کردی من نفهمیدم؟؟؟
--آره...من به تو حس دارم.....تو هم به من حس داری....اما این حسها فرق میکنه....من دوستت دارم و تو فقط به فکر همخواب شدن با منی!
--شهروز با حرص از روی تخت بلند شد ایستاد...خواست چیزی بگه اما خودش و کنترل کرد.دوباره نشست سر جاش و گفت:یه چیزی بپرسم؟
--شهروز من دارم درس میخونم!
--شهروز با وجود عصبانیتی که داشت سعی کرد به خودش مسلط باشه...دستش و روی جزوه می گل گذاشت و نذاشت بازش کنه و گفت:یه سوال ازت بپرسم بعد میرم.
-می گل برگشت به چشمهای پر از خواهش شهروز نگاه کرد..این چشمهارو هیچ وقت اینطوری ندیده بود....چشمهاش یه برق خاصی داشت...نا امیدی توش موج میزد...وقتی دید اون هم داره خیره به چشمهاش نگاه میکنه گفت:بپرس!
--تو فکر میکنی بوسه ی اون شب من از روی هوس بود؟
-می گل نگاهش و از شهروز گرفت و گفت:اوهوم!
-شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و گفت:تو چشمهام نگاه کن جواب بده!
-بعد دوباره تکرار کرد:فکر میکنی از روی هوس بود؟
-می گل تو چشمهای شهروز نگاه کرد و با سختی تونست بگه:آره!
--پس تو هم حست دوست داشتن نیست و هوسه!!!چون تو هم بی میل نبودی..مطمئن باش اگر بودی مقاومت میکردی..اما تو هم خواستی....ولی باشه....اگر فکر میکنی احساس من هوس و مال تو نه!!!من دیگه کاری نمیکنم که تو بزاریش پای هوس...
-در حالی که از جاش بلند شد و به سمت در رفت انگشت اشاره اش و رو به می گل گرفت و گفت:فقط امیدوارم فرق بین هوس و عشق و بدونی!!!
-از اتاق بیرون رفت و در و کوبید به هم!باز می گل افکارش پراکنده شد..زیر لب غر زد..داشتم درسم و میخوندم...اومد حواسم و پرت کرد!!!
-شهروز با همون لباسها رفت و روی کاناپه دراز کشید..دستش و گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد!چرا نمیتونست به می گل ثابت کنه این هوس نیست؟؟؟یا شاید هم می گل خودش و زده بود به اون راه!!!!کلافه بود...این همه رابطه...حالا تو رابطه با یه الف بچه مونده بود!
-فردای اون روز توی استودیو بود که مبایلش زنگ خورد...آرمان بود.فکر کرد زنگ زده ببینه می گل میاد یا نه اما وقتی صدای پر استرسش و شنید سراسیمه گفت:چیزی شده ارمان؟
--شهروز ترگل خودکشی کرده!
--کرده که کرده...کی به تو خبر داد؟
--تو زندان بود بابا...هر چند وقت یه بار میرفتم ازش خبر میگرفتم.....ا مروز رفته بودم زندان برای یکی از موکلهام...گفتم یه خبری هم از اون بگیرم..گفتن خود کشی کرده بردنش بیمارستان!
--خب باید چیکار کنیم؟
--نمیخوای به خواهرش بگی؟؟؟
--نه!!!نه!!!می گل نباید بفهمه...اون داره درس میخونه روش تاثیر میزاره!
--بفهمه بهش نگفتیم ناراحت نمیشه؟؟؟
--بهش میگیم ما هم نمیدونستیم..چه دلیلی داره بگیم ما خبر داشتیم؟
--خودت میدونی....
--حالا حالش چطوره؟؟؟
--بیهوشه...ولی زنده است....
--حالا چرا زندانه؟؟؟
--از اون موقع که با می گل گرفتنشون زندانه...مواد ازش گرفتن هم تو خونه اش هم تو کیفش...کم هم نبوده!!!
--به می گل چیزی نگو....خودشم فعلا سراغی از خواهرش نمیگیره!!
--نامزدی که میاید؟
--من آره!!!
--می گل؟
--نمیدونم...گفتم دعوت داره...نمیدونم بیاد یا نه!!!
--یعنی چی؟؟ازش نپرسیدی؟
--نه!!!
--با هم قهرید؟
--فکر کنم!!!
--فکر کنی؟؟یعنی نمیدونی؟
--یه بحثی با هم داشتیم...فعلا با هم صحبت نمیکنیم...نمیدونم قهریم یا فقط با هم حرف نمیزنیم!!!
--تو نوبری به خدا!!!خودم بهش زنگ میزنم..لوس نشید دیگه..پاشید بیاید!
--من نمیدونم...ولی زنگ میزنی از ترگل چیزی نگو..
--اوکی!!![/sub]
روز پنجشنبه ساعت 12 می گل تعطیل شد....تصمیم داشت بره و برای ساعت 4 لباس بخره...خودش خسته شده بود از اینکه همش همون پالتو رو پوشیده بود...تا ساعت 3 درگیر خرید یه دست لباس خوب بود..یه پالتو قرمز گرفت با ساپورت مشکی....روسری کوچیک قرمز و مشکی هم خرید....اول فکر کرد همون کفشی که برای نامزدی خریدم میپوشم..اما بعد پشیمون شد..هوا سرد بود و اسمون هم ابری...فکر کرد اگر برف و بارون بگیره اون کفش اصلا مناسب نیست...پس گشت و یه بوت پاشنه بلند مشکی هم خرید...
با یه دربست خودش و رسوند خونه...دوش گرفت...موهاش و با سشوار خشک کرد..آرایش کرد و لباسهاش و پوشید....از تیپش خوشش امد...کیف کوچک مشکی رو هم دستش گرفت...با صدای زنگ مبایلش از جا پرید...شماره شهروز بود اول نفس عمیقی کشید بعد گوشی و جواب داد!
-بله؟
-از یکی دو ساعت دیگه گوشی و که بر میداری وقتی من پشت خطم چی میگی؟
میگل که اصلا منتظر یه همچین سوالی نبود متعجب کمی فکر کرد و گفت:چی میگم؟
-میگی....جانم؟
می گل خنده مستانه ای کرد....تو دلش گفت خبر نداری الانم همین و میگم..فقط تو دلم!اما به زبون اورد:او !او!او!این محرمیت برای اینجور کارها نیستا!!!
-محرمیت محرمیته..برای این اینجور کارها و اونجور کارها هم نداره...من دم درم..اگر با همه اتفاقات این محرمیت کنار میای بدو بیا پایین!
با شنیدن صدای بوق ممتد...کمی به تلفن نگاه کرد...با اشتیاق و عشق گوشی و تلفنش و بوسید....و به سمت در رفت و گفت:حالا میبینی میزارم کاری بکنی یا نه!!!!....برای اولین بار کفشش و تو اتاقش پوشیده بود...کلیدش و برداشت دوید پایین....
وقتی شهروز و با پیراهن سفیداستین کوتاه و یه پلیور استین حلقه ای مدل اساچ سفید و قرمز پشت فرمون ماشین شاستی بلندش دید...دلش میخواست بپره بغلش کنه...این شادی برای خودش هم عجیب بود...احساس میکرد این اتفاق تو زندگیش اون و از بی کسی در میاره...فکر میکرد داره صاحب با ارزش ترین موجود روی زمین میشه....بی خبر از اینکه شهروز این حس و هزار برابر داره...در و باز کرد و نشست تو ماشین.
-سلام!
-سلام!!خانوم من چطوره؟
دستش و اورد جلو...می گل هم باهاش دست داد و با شیطنت گفت:هنوز خانومت نیستم!!!
-خبر نداری...از روزی که فهمیدم چه حسی بهت دارم خانوممی....!!!
می گل با تعجب نگاهش کرد و گفت:دارم پشیمون میشما!!!!
شهروز با سرعت حرکت کرد و گفت:پشیمون بشو ببینم چیکار میخوای بکنی!!!
می گل فقط لبخند زد....تا مقصد هیچکودوم حرفی نزدن....جلوی در دفتر آرمان ایستادن...حالا دیگه بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود!
شهروز پیاده شد...شلوار جین تنگش هیکل ورزیده اش و بیشتر نشون میداد...نیم بوت مشکی براقی هم پاش بود....قبل از اینکه می گل پاش و بیرون بزاره به سمت می گل اومد و دستش و گرفت...و کمکش کرد تا پیاده بشه.
می گل به محض اینکه رو زمین ثابت شد...(با اون پاشنه ها راه رفتن براش سخت بود)رو به شهروز گفت:سرما میخوری...
-گرممه![/sub]
(ویرآیش شُد )
××
[sub]-بله؟
--میتونم بیام تو؟
-- از بعد از اون ماجرا هر دو عقب نشینی کرده بودن هر کدوم به دلایل خودشون..شهروز به خاطر درس می گل و می گل به خاطر همون ترس همیشگی از شهروز!
--بفرمایید!
--می گل سرش و از روی جزوه ها تستهاش گرفت و به شهروز که هنوز لباس بیرونش تنش بود نگاه کرد!
-لبخند خسته ای زد و گفت:چیزی شده؟
-شهروز فکر کرد چقدر سرد شده این بشر...نه به شام درست کردن و لباس پوشیدن اون شبش...نه به سردی امشبش!
-افکارش و متمرکز کرد روی موضوعی که میخواست مطرح کنه و سعی کرد فعلا به رابطه اشون فکر نکنه!
--پنجشنبه شب نامزدی آرمان دعوتیم!
-می گل لبخند پررنگ تری زد و گفت:مبارکه...به سلامتی....
-اما شهروز موضوع اصلی فراموش کرد و گفت:تو چته می گل؟
-می گل شوکه و با تعجب گفت:هیچی!!!
---هیچی؟؟؟توقع داری باور کنم؟؟؟
--نمیدونم...شهروز من درس دارم!
-شهروز بلند شد و با عصبانیت جزوه های جلوی می گل و بست و گفت:امشب تکلیف این رابطه مشخص میشه بعد درس میخونی!
-می گل که از این کار شهروز ناراحت شد با صدای نسبتا بلندی گفت:کودوم رابطه؟؟؟من نیومدم اینجا که رابطه ای داشته باشم...یعنی اصلا من نیومدم..تو من و اوردی که زندگی عادی داشته باشم..حالا از چه رابطه ای حرف میزنی؟؟؟
--می گل تو تعادل روحی نداری....تو به من حس داری...فکر کردی من نفهمیدم؟؟؟
--آره...من به تو حس دارم.....تو هم به من حس داری....اما این حسها فرق میکنه....من دوستت دارم و تو فقط به فکر همخواب شدن با منی!
--شهروز با حرص از روی تخت بلند شد ایستاد...خواست چیزی بگه اما خودش و کنترل کرد.دوباره نشست سر جاش و گفت:یه چیزی بپرسم؟
--شهروز من دارم درس میخونم!
--شهروز با وجود عصبانیتی که داشت سعی کرد به خودش مسلط باشه...دستش و روی جزوه می گل گذاشت و نذاشت بازش کنه و گفت:یه سوال ازت بپرسم بعد میرم.
-می گل برگشت به چشمهای پر از خواهش شهروز نگاه کرد..این چشمهارو هیچ وقت اینطوری ندیده بود....چشمهاش یه برق خاصی داشت...نا امیدی توش موج میزد...وقتی دید اون هم داره خیره به چشمهاش نگاه میکنه گفت:بپرس!
--تو فکر میکنی بوسه ی اون شب من از روی هوس بود؟
-می گل نگاهش و از شهروز گرفت و گفت:اوهوم!
-شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و گفت:تو چشمهام نگاه کن جواب بده!
-بعد دوباره تکرار کرد:فکر میکنی از روی هوس بود؟
-می گل تو چشمهای شهروز نگاه کرد و با سختی تونست بگه:آره!
--پس تو هم حست دوست داشتن نیست و هوسه!!!چون تو هم بی میل نبودی..مطمئن باش اگر بودی مقاومت میکردی..اما تو هم خواستی....ولی باشه....اگر فکر میکنی احساس من هوس و مال تو نه!!!من دیگه کاری نمیکنم که تو بزاریش پای هوس...
-در حالی که از جاش بلند شد و به سمت در رفت انگشت اشاره اش و رو به می گل گرفت و گفت:فقط امیدوارم فرق بین هوس و عشق و بدونی!!!
-از اتاق بیرون رفت و در و کوبید به هم!باز می گل افکارش پراکنده شد..زیر لب غر زد..داشتم درسم و میخوندم...اومد حواسم و پرت کرد!!!
-شهروز با همون لباسها رفت و روی کاناپه دراز کشید..دستش و گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد!چرا نمیتونست به می گل ثابت کنه این هوس نیست؟؟؟یا شاید هم می گل خودش و زده بود به اون راه!!!!کلافه بود...این همه رابطه...حالا تو رابطه با یه الف بچه مونده بود!
-فردای اون روز توی استودیو بود که مبایلش زنگ خورد...آرمان بود.فکر کرد زنگ زده ببینه می گل میاد یا نه اما وقتی صدای پر استرسش و شنید سراسیمه گفت:چیزی شده ارمان؟
--شهروز ترگل خودکشی کرده!
--کرده که کرده...کی به تو خبر داد؟
--تو زندان بود بابا...هر چند وقت یه بار میرفتم ازش خبر میگرفتم.....ا مروز رفته بودم زندان برای یکی از موکلهام...گفتم یه خبری هم از اون بگیرم..گفتن خود کشی کرده بردنش بیمارستان!
--خب باید چیکار کنیم؟
--نمیخوای به خواهرش بگی؟؟؟
--نه!!!نه!!!می گل نباید بفهمه...اون داره درس میخونه روش تاثیر میزاره!
--بفهمه بهش نگفتیم ناراحت نمیشه؟؟؟
--بهش میگیم ما هم نمیدونستیم..چه دلیلی داره بگیم ما خبر داشتیم؟
--خودت میدونی....
--حالا حالش چطوره؟؟؟
--بیهوشه...ولی زنده است....
--حالا چرا زندانه؟؟؟
--از اون موقع که با می گل گرفتنشون زندانه...مواد ازش گرفتن هم تو خونه اش هم تو کیفش...کم هم نبوده!!!
--به می گل چیزی نگو....خودشم فعلا سراغی از خواهرش نمیگیره!!
--نامزدی که میاید؟
--من آره!!!
--می گل؟
--نمیدونم...گفتم دعوت داره...نمیدونم بیاد یا نه!!!
--یعنی چی؟؟ازش نپرسیدی؟
--نه!!!
--با هم قهرید؟
--فکر کنم!!!
--فکر کنی؟؟یعنی نمیدونی؟
--یه بحثی با هم داشتیم...فعلا با هم صحبت نمیکنیم...نمیدونم قهریم یا فقط با هم حرف نمیزنیم!!!
--تو نوبری به خدا!!!خودم بهش زنگ میزنم..لوس نشید دیگه..پاشید بیاید!
--من نمیدونم...ولی زنگ میزنی از ترگل چیزی نگو..
--اوکی!!![/sub]
[sub]آرمان گوشی و گذاشت و بی توجه به زمان شماره می گل و گرفت...می گل که توی کلاس نشسته بود گوشیش زنگ خورد...استادشون که رشته کلام از دستش در رفته بود نگاهی به می گل کرد و گفت:خانوم ضیایی گفتیم گوشی میتونید بیارید...اما خواهشا سر کلاس خاموشش کنید!
بخشید..
-بدون نگاه کردن به شماره رد تماس کرد و بعد هم گوشیش و سایلنت کرد...
-بعد از کلاس اولین کاری که کرد نگاه کردن به گوشیش بود...دلش میخواست این شهروز باشه که بهش زنگ زده...خودشم نمیدونست چرا نسبت به شهروز دو دله...از ته دل دوستش داشت تو این موضوع شکی نداشت....اما نمیتونست عشق شهروز و باور کنه!!!کلا دلش میخواست فقط محبت زبونی بگیره...از اینکه مورد تماس شهروز باشه راضی نبود...!!
-با دیدن شماره آرمان کمی نگران شد..سریع شماره اش و گرفت.بعد از یکی دو تا بوق ارمان جواب داد.
--سلام می گل
--سلام...چیزی شده؟
--نه...چیزی مگه باید بشه؟
--گفتم زنگ زدید شاید برای شهروز اتفاقی افتاده!
--نه...زنگ زدم ببینم این شهروز چی میگه؟؟؟میگم میای نامزدی ما؟؟میگه من میام می گل و نمیدونم...!!!
--من خیلی درس دارم...من و معاف کنید...
--بابا به خدا منم کنکور دادم...منم با رتبه خوب قبول شدم...این کارها چیه؟؟؟یه شب هیچ اشکالی نداره...بعدم فکر کردی شهروز از اولش میاد اون وسط میرقصه تا وقتی چراغها خاموش بشه؟؟؟شهروز سر شام میاد شام میخوره بعدم بر میگرده....ناراحت میشم اگر نیای!
--قول نمیدم..
--اتفاقا زنگ زدم قول بگیرم...میخوام با خانومم آشنا بشید
-اصرار بیش از حد آرمان باعث شد می گل کوتاه بیاد.....فکر کرد من که کم کاری کردم یه شب دیگه هم روش....تازه از اینکه باز با شهروز همراه بشه ته دلش قنج میرفت...
-تا شب که شهروز بیاد درس خوند..ناخودآگاه میخواست جبران پنجشنبه رو هم بکنه!با شنیدن صدای در جزوه هاش و بست و از جاش بلند شد...سرسری نگاهی تو ایینه بی خودش انداخت و از در رفت بیرون..توی راهرو با شهروز برخوردکرد
--سلام
--سلام.
-همین دو کلمه حاصل برخوردشون بود...میگل بی توجه به رفتار سرد شهروز رفت و جلوی تلوزیون نشست و اون و روشن کرد!
-شهروز با یه گرمکن سبز و تیشرت سفید جذبی وارد اشپزخونه شد که تقریبا تو دید می گل بود..از وقتی از حسش به می گل با خبر شده بود دیگه تو خونه لخت نمیگشت!در قابلمه غذایی که می گل درست کرده بود و باز کرد..با دیدن لوبیا پلو بشقابی برداشت و کشید و نشست پشت میز نهار خوری توی آشپزخونه.....چند قاشقی خورد و بعد بلند گفت:بی بی اینجا بوده؟
-می گل که متوجه منظور شهروز شده بود گفت:نخیر..دستپخت منه!!!
--خب چرا ناراحت میشی؟دلتم بخواد دستپختت مثل دسیپخت بی بی باشه....خیلی غذاهاش خوشمزه است.
-می گل بدون هیچ حرفی باز به تلوزیون خیره شد...اما تصمیم گرفت موضوعی رو که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بود و مطرح کنه!
--امروز آرمان زنگ زد!
-شهروز مقداری سالاد دهنش گذاشت و گفت:خب؟؟؟دعوتت کرد؟
--اوهوم!
--خب به سلامتی!!!
-می گل که توقع داشت شهروز بپرسه میای یا نه..سکوت شهروز مجبورش کرد خودش باز به حرف بیاد!
--اگر تو میری منم میام!!
--خیلی خوبه....فردا ساعت 8 آماده باش!
-می گل با خودش فکر کرد. 8 زود نیست؟؟؟آرمان که گفته بود شهروز دیر میره مهمونی...اما چیزی نگفت...بالاخره هر چی بود باید با شهروز میرفت تنها که نمیشد بره...
--لباس داری؟
--هان؟
--هان نه!!بله...
-می گل لبخندی زد و به شهروز که روبروش ایستاده بود نگاهی انداخت و گفت:بله؟
--میگم لباس داری؟
--بله!
-فکر کرد لباسی که برای تولد سما خریده بودم و میپوشم!
-شهروز روی مبل کنار می گل نشست..پاش و گذاشت روی میز و گفت:این فیلمهایچرت و پرت چیه میبینی؟[/sub]
بخشید..
-بدون نگاه کردن به شماره رد تماس کرد و بعد هم گوشیش و سایلنت کرد...
-بعد از کلاس اولین کاری که کرد نگاه کردن به گوشیش بود...دلش میخواست این شهروز باشه که بهش زنگ زده...خودشم نمیدونست چرا نسبت به شهروز دو دله...از ته دل دوستش داشت تو این موضوع شکی نداشت....اما نمیتونست عشق شهروز و باور کنه!!!کلا دلش میخواست فقط محبت زبونی بگیره...از اینکه مورد تماس شهروز باشه راضی نبود...!!
-با دیدن شماره آرمان کمی نگران شد..سریع شماره اش و گرفت.بعد از یکی دو تا بوق ارمان جواب داد.
--سلام می گل
--سلام...چیزی شده؟
--نه...چیزی مگه باید بشه؟
--گفتم زنگ زدید شاید برای شهروز اتفاقی افتاده!
--نه...زنگ زدم ببینم این شهروز چی میگه؟؟؟میگم میای نامزدی ما؟؟میگه من میام می گل و نمیدونم...!!!
--من خیلی درس دارم...من و معاف کنید...
--بابا به خدا منم کنکور دادم...منم با رتبه خوب قبول شدم...این کارها چیه؟؟؟یه شب هیچ اشکالی نداره...بعدم فکر کردی شهروز از اولش میاد اون وسط میرقصه تا وقتی چراغها خاموش بشه؟؟؟شهروز سر شام میاد شام میخوره بعدم بر میگرده....ناراحت میشم اگر نیای!
--قول نمیدم..
--اتفاقا زنگ زدم قول بگیرم...میخوام با خانومم آشنا بشید
-اصرار بیش از حد آرمان باعث شد می گل کوتاه بیاد.....فکر کرد من که کم کاری کردم یه شب دیگه هم روش....تازه از اینکه باز با شهروز همراه بشه ته دلش قنج میرفت...
-تا شب که شهروز بیاد درس خوند..ناخودآگاه میخواست جبران پنجشنبه رو هم بکنه!با شنیدن صدای در جزوه هاش و بست و از جاش بلند شد...سرسری نگاهی تو ایینه بی خودش انداخت و از در رفت بیرون..توی راهرو با شهروز برخوردکرد
--سلام
--سلام.
-همین دو کلمه حاصل برخوردشون بود...میگل بی توجه به رفتار سرد شهروز رفت و جلوی تلوزیون نشست و اون و روشن کرد!
-شهروز با یه گرمکن سبز و تیشرت سفید جذبی وارد اشپزخونه شد که تقریبا تو دید می گل بود..از وقتی از حسش به می گل با خبر شده بود دیگه تو خونه لخت نمیگشت!در قابلمه غذایی که می گل درست کرده بود و باز کرد..با دیدن لوبیا پلو بشقابی برداشت و کشید و نشست پشت میز نهار خوری توی آشپزخونه.....چند قاشقی خورد و بعد بلند گفت:بی بی اینجا بوده؟
-می گل که متوجه منظور شهروز شده بود گفت:نخیر..دستپخت منه!!!
--خب چرا ناراحت میشی؟دلتم بخواد دستپختت مثل دسیپخت بی بی باشه....خیلی غذاهاش خوشمزه است.
-می گل بدون هیچ حرفی باز به تلوزیون خیره شد...اما تصمیم گرفت موضوعی رو که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بود و مطرح کنه!
--امروز آرمان زنگ زد!
-شهروز مقداری سالاد دهنش گذاشت و گفت:خب؟؟؟دعوتت کرد؟
--اوهوم!
--خب به سلامتی!!!
-می گل که توقع داشت شهروز بپرسه میای یا نه..سکوت شهروز مجبورش کرد خودش باز به حرف بیاد!
--اگر تو میری منم میام!!
--خیلی خوبه....فردا ساعت 8 آماده باش!
-می گل با خودش فکر کرد. 8 زود نیست؟؟؟آرمان که گفته بود شهروز دیر میره مهمونی...اما چیزی نگفت...بالاخره هر چی بود باید با شهروز میرفت تنها که نمیشد بره...
--لباس داری؟
--هان؟
--هان نه!!بله...
-می گل لبخندی زد و به شهروز که روبروش ایستاده بود نگاهی انداخت و گفت:بله؟
--میگم لباس داری؟
--بله!
-فکر کرد لباسی که برای تولد سما خریده بودم و میپوشم!
-شهروز روی مبل کنار می گل نشست..پاش و گذاشت روی میز و گفت:این فیلمهایچرت و پرت چیه میبینی؟[/sub]
[sub]-می گل که اصلا حواسش به تلوزیون نبود..کنترل به سمت شهروز گرفت و گفت:من نمیبینم...همینطوری زدم این کانال...میرم درس بخونم...شب بخیر!![/sub]
[sub]شهروز کنترل و از می گل گرفت و بدون اینکه نگاهش کنه تشکر کرد.
شهروز که تازه چشمهاش گرم شده بود با صدای جیغ می گل از جا پرید....با همون لباسی که تنش بود یعنی یه شلوارک به سمت اتاقش دوید..پشت در که رسید...مونده بود در و باز کنه یا نه؟؟وقتی دید دیگه صدای جیغ می گل نمیاد گوشش و به در چسبوند صدای گریه ی می گل ترغیبش کرد تا در بزنه...وقتی دید می گل جوابی نمیده صداش زد..:.می گل!!!می گل!!!
-می گل با بغض و گریه اجازه داد بره تو!
-شهروز در و باز کرد و متعاقب اون چراغ و روشن کرد..با دیدن صورت رنگ پریده و چشمهای سرخ می گل ترسید...جلو رفت و با چشمهای از حدقه در اومده به می گل خیره شد
--چیزی شده می گل؟
-اما جواب می گل یه چیز بود...هق هق و گریه !
--می گل...خواب بد دیدی؟
-با شنیدن این جمله هق هق می گل شدید تر د و بین گریه تر گل و صدا زد!
-شهروز با استرس و ترس گفت:خواب ترگل و دیدی؟؟؟
--شهروز...شهروز!!!
-شهروز دستهای می گل و که میلرزید و از شدت ترس و اضطراب محکم به هم میمالیدشون و تو دستش گرفت و گفت:جان شهروز؟بگو عزیزم!!!
--شهروز ترگل مرد!!!
-شهروز که میدونست تر گل تو بیمارستان با شک گفت:کی گفته؟؟
--خودم دیدم....خواب دیدم مرد...خواب دیدم یه موجود وحشتناک دنبالش کرده....ترگل از دستش فرار میکنه هی میخوره زمین و به خاطر همین اون موجود بیشتر بهش نزدیک میشه....وقتی هم میدوید من و صدا میزد...اما تو من و گرفته بودی نمیذاشتی برم کمکش...میگفتی اگر بری خودتم میکشه....ولی ترگل یهو مسیر حرکتش و به سمت اون موجود وحشتناکه تغییر داد...من هی داد زدم فرار کن..نرو طرفش...اما ترگل گوش نداد...دوید سمتش و خودش و انداخت تو بغل اون موجوده..اون هم خفه اش کرد!
-به اینجا که رسید باز گریه اش شدت گرفت..دستش جلوی دهانش گرفت تا صداش بیش از اندازه بلند نشه!
-شهروز فشار ارومی به دست دیگه اش داد و گفت:چیزی نیست عزیزم....شاید زیاد بهش فکر کردی!
-می گل نگاهش کرد و گفت:راست میگی؟اره راست میگی...سر شبی با عکسش کلی حرف زدم..احتمالا به خاطر اون بود...ولی...ولی...میزاری فردا ازش خبر بگیرم؟قول میدم بار آخر باشه!!!
--باشه...اما از کی و از کجا میخوای ازش خبر بگیری؟
--نمیدونم!!
-بزار فردا شب تموم بشه خودم از آرمان میخوام برات پیداش کنه!!!بزار نامزدی آرمان تموم بشه!!!
--باشه!
-شهروز شونه های می گل و گرفت و آروم خوابوندش!
-چقدر دلش میخواست پیشونی می گل و ببوسه...فکر میکرد اگر قضاوت بد می گل نبود این کار آرومش میکرد!!
-بعد از دادن یه قرص ارامبخش به می گل به اتاقش رفت...بی توجه به ساعت به آرمان زنگ زد...آرمان خواب الود گوشی و جواب داد!
--بله؟
--آرمان ترگل کودوم بیمارستان بستریه؟
--شما؟
--شهروزم!
-لحنش با حرص و عصبی بود!
--دیوونه میدونی ساعت چنده؟
--آرمان...ترگل کودوم بیمارستان بستریه؟
--بیمارستان...!
-شهروز بدون خداحافظی گوشی و قطع کرد و از 118 شماره بیمارستان و گرفت و زنگ زد...
--بعد از گوش دادن به صحبتهای طولانی اپراتور منتظر وصل شدن به اطلاعات شد.
-بله؟
--سلام آقا...ببخشید میخواستم بدونم بیماری به نام تر گل ضیایی اونجا بستری هستن؟
--گوشی!!!
-باز باید با شنیدن موزیکی که پخش مبشد منتظر میموند!
--بله؟
-باز سوالش و تکرار کرد!
--اجازه بدید !
-.-شما از اقوامشون هستید؟
--بله!
--ما نمیتونیم از ایشون اطلاعی به بیرون بدیم!
--فقط بگید زنده است یا نه؟
--گفتم آقا...
--گفتید...منم شنیدم.....میگم زنده است یا نه!!!!یه کلمه هیچی ازتون کم نمیکنه خیالتون راحت هیچ مشکلی هم برای شما پیش نمیاد!
--نه!!!فقط خواهشا نگید من به شما این موضوع رو گفتم.
-شهروز که گوشی داشت از دستش میافتاد فقط تونست بگه:باشه!
-گوشی و قطع کرد...حالا خودشم به آرامبخش احتیاج داشت...نه به خاطر فوت ترگل...برای اینکه نمیدونست با می گل و این مصیبت چیکار باید بکنه....فکر کرد امروز بهش نمیگم..امشب و خراب نمیکنم...اون هم تا بره پزشک قانونی و نتایج پزشک قانونیش بیاد طول میکشه....آره اینطوری بهتره....یه روز دیرتر بفهمه هیچی نمیشه...میدونست می گل با همه بلاهایی که ترگل سرش اورده باز هم دوستش داره!
-
-روز پنجشنبه می گل خیلی هیجان داشت....چند ساعت اول صبح حالش از بابت خوابی که دیده بود خوب نبود....اما کم کم فکر به شب خواب و از یادش برد.....این اولین مهمونی بود که قرار بود همراه شهروز باشه....بعد از کلاسش به سما زنگ زد و ادرس یه آرایشگاه خوب و ازش گرفت...البته قصد آرایش کردن نداشت فقط میخواست موهاش و درست کنه...رفت خونه دوش گرفت و لباس پوشید و رفت آرایشگاه...ارایشگر که معلوم بود هم خوش سلیقه است و هم مهارت زیادی داره ترجیح داد موهای می گل و فقط سشوار کنه و اون و حالت بده...فکر کرد اینطوری به سن می گل بیشتر میاد...بعد از اتمام کارش می گل فکر کرد این کارو که خودمم بلد بودم..اما بدون هیچ اعتراضی پولش و حساب کرد و رفت خونه![/sub]
شهروز که تازه چشمهاش گرم شده بود با صدای جیغ می گل از جا پرید....با همون لباسی که تنش بود یعنی یه شلوارک به سمت اتاقش دوید..پشت در که رسید...مونده بود در و باز کنه یا نه؟؟وقتی دید دیگه صدای جیغ می گل نمیاد گوشش و به در چسبوند صدای گریه ی می گل ترغیبش کرد تا در بزنه...وقتی دید می گل جوابی نمیده صداش زد..:.می گل!!!می گل!!!
-می گل با بغض و گریه اجازه داد بره تو!
-شهروز در و باز کرد و متعاقب اون چراغ و روشن کرد..با دیدن صورت رنگ پریده و چشمهای سرخ می گل ترسید...جلو رفت و با چشمهای از حدقه در اومده به می گل خیره شد
--چیزی شده می گل؟
-اما جواب می گل یه چیز بود...هق هق و گریه !
--می گل...خواب بد دیدی؟
-با شنیدن این جمله هق هق می گل شدید تر د و بین گریه تر گل و صدا زد!
-شهروز با استرس و ترس گفت:خواب ترگل و دیدی؟؟؟
--شهروز...شهروز!!!
-شهروز دستهای می گل و که میلرزید و از شدت ترس و اضطراب محکم به هم میمالیدشون و تو دستش گرفت و گفت:جان شهروز؟بگو عزیزم!!!
--شهروز ترگل مرد!!!
-شهروز که میدونست تر گل تو بیمارستان با شک گفت:کی گفته؟؟
--خودم دیدم....خواب دیدم مرد...خواب دیدم یه موجود وحشتناک دنبالش کرده....ترگل از دستش فرار میکنه هی میخوره زمین و به خاطر همین اون موجود بیشتر بهش نزدیک میشه....وقتی هم میدوید من و صدا میزد...اما تو من و گرفته بودی نمیذاشتی برم کمکش...میگفتی اگر بری خودتم میکشه....ولی ترگل یهو مسیر حرکتش و به سمت اون موجود وحشتناکه تغییر داد...من هی داد زدم فرار کن..نرو طرفش...اما ترگل گوش نداد...دوید سمتش و خودش و انداخت تو بغل اون موجوده..اون هم خفه اش کرد!
-به اینجا که رسید باز گریه اش شدت گرفت..دستش جلوی دهانش گرفت تا صداش بیش از اندازه بلند نشه!
-شهروز فشار ارومی به دست دیگه اش داد و گفت:چیزی نیست عزیزم....شاید زیاد بهش فکر کردی!
-می گل نگاهش کرد و گفت:راست میگی؟اره راست میگی...سر شبی با عکسش کلی حرف زدم..احتمالا به خاطر اون بود...ولی...ولی...میزاری فردا ازش خبر بگیرم؟قول میدم بار آخر باشه!!!
--باشه...اما از کی و از کجا میخوای ازش خبر بگیری؟
--نمیدونم!!
-بزار فردا شب تموم بشه خودم از آرمان میخوام برات پیداش کنه!!!بزار نامزدی آرمان تموم بشه!!!
--باشه!
-شهروز شونه های می گل و گرفت و آروم خوابوندش!
-چقدر دلش میخواست پیشونی می گل و ببوسه...فکر میکرد اگر قضاوت بد می گل نبود این کار آرومش میکرد!!
-بعد از دادن یه قرص ارامبخش به می گل به اتاقش رفت...بی توجه به ساعت به آرمان زنگ زد...آرمان خواب الود گوشی و جواب داد!
--بله؟
--آرمان ترگل کودوم بیمارستان بستریه؟
--شما؟
--شهروزم!
-لحنش با حرص و عصبی بود!
--دیوونه میدونی ساعت چنده؟
--آرمان...ترگل کودوم بیمارستان بستریه؟
--بیمارستان...!
-شهروز بدون خداحافظی گوشی و قطع کرد و از 118 شماره بیمارستان و گرفت و زنگ زد...
--بعد از گوش دادن به صحبتهای طولانی اپراتور منتظر وصل شدن به اطلاعات شد.
-بله؟
--سلام آقا...ببخشید میخواستم بدونم بیماری به نام تر گل ضیایی اونجا بستری هستن؟
--گوشی!!!
-باز باید با شنیدن موزیکی که پخش مبشد منتظر میموند!
--بله؟
-باز سوالش و تکرار کرد!
--اجازه بدید !
-.-شما از اقوامشون هستید؟
--بله!
--ما نمیتونیم از ایشون اطلاعی به بیرون بدیم!
--فقط بگید زنده است یا نه؟
--گفتم آقا...
--گفتید...منم شنیدم.....میگم زنده است یا نه!!!!یه کلمه هیچی ازتون کم نمیکنه خیالتون راحت هیچ مشکلی هم برای شما پیش نمیاد!
--نه!!!فقط خواهشا نگید من به شما این موضوع رو گفتم.
-شهروز که گوشی داشت از دستش میافتاد فقط تونست بگه:باشه!
-گوشی و قطع کرد...حالا خودشم به آرامبخش احتیاج داشت...نه به خاطر فوت ترگل...برای اینکه نمیدونست با می گل و این مصیبت چیکار باید بکنه....فکر کرد امروز بهش نمیگم..امشب و خراب نمیکنم...اون هم تا بره پزشک قانونی و نتایج پزشک قانونیش بیاد طول میکشه....آره اینطوری بهتره....یه روز دیرتر بفهمه هیچی نمیشه...میدونست می گل با همه بلاهایی که ترگل سرش اورده باز هم دوستش داره!
-
-روز پنجشنبه می گل خیلی هیجان داشت....چند ساعت اول صبح حالش از بابت خوابی که دیده بود خوب نبود....اما کم کم فکر به شب خواب و از یادش برد.....این اولین مهمونی بود که قرار بود همراه شهروز باشه....بعد از کلاسش به سما زنگ زد و ادرس یه آرایشگاه خوب و ازش گرفت...البته قصد آرایش کردن نداشت فقط میخواست موهاش و درست کنه...رفت خونه دوش گرفت و لباس پوشید و رفت آرایشگاه...ارایشگر که معلوم بود هم خوش سلیقه است و هم مهارت زیادی داره ترجیح داد موهای می گل و فقط سشوار کنه و اون و حالت بده...فکر کرد اینطوری به سن می گل بیشتر میاد...بعد از اتمام کارش می گل فکر کرد این کارو که خودمم بلد بودم..اما بدون هیچ اعتراضی پولش و حساب کرد و رفت خونه![/sub]
[sub]-بین راه مبایلش زنگ خورد..شهروز بود..حالش و پرسید ...می گل خوب فهمید دلیل زنگ زدنش خواب دیشبه...اما گذاشت رو حساب اینکه طبیعیه دیشب حالم خیلی بد بود بایدم نگران بشه!!!
وقتی رسید خونه ساعت 4بود..هنوز خیلی مونده بود تا شب...سرش و با درس گرم کرد باید جبران عقب افتادگیهاش و میکرد....ساعت... 6بودکه شهروز اومد خونه.می گل از اتاق بیرون نرفت..با خودش گفت صبر میکنم تا بیاد صدام کنه..با این فکر بلند شد لباس پوشید...باید آماده باشم صدام کرد معطلش نکنم!!حدود ساعت 7 و نیم بود که صدای شهروز می گل و که با همون سر و وضع آماده پای کتاباش نشسته بود به خودش اورد.
--می گل!!!می گل!!
--بله؟؟؟
--آماده ای؟
--بله...الان میام!!!
-پالتوش مشکیش و تنش کرد و رفت بیرون....شهروز نگاهی بهش انداخت..اما از ترس اینکه باز سوء برداشت نشه خیلی سریع نگاهش و دزدید اما نتونست توی دلش زیباییش و تحسین نکنه...
--توی مسیر غیر از صدای آهنگ هیچ صحبت و صدای دیگه ای نبود...می گل با اینکه فکر میکرد خیلی زود راه افتادن اما با مسیر طولانی که گذروندن قبول کرد که خیلی هم به
موقع راه افتادن...ساعت 9 بود که با ترافیک زیادی که تو خیابونها بود رسیدن!
-نامزدی تو یه باغ بزرگ بود...البته تو یه ساختمون که وسط یه باغ بزرگ قرار داشت!
-مسیر ماشین تا ساختمون مسیری بود که با شنهای درشت پوشیده شده بود....شهروز چند قدم جلوتر از می گل حرکت کرد.....اما بعد از چند قدم می گل التماس گونه گفت:شهروز!!
-شهروز که لبه کتش و تو دستش گرفته بود دست دیگرش تو جیب شلوارش بود و با ژست سنگین و خاصی قدم برمیداشت به سمت می گل برگشت:جانم؟
--دستم و میگیری؟؟؟الان میافتم!
-شهروز چند قدم فاصله رو برگشت دستش و به سمت می گل دراز کرد..می گل هم دستش و گرفت...احساس کرد اینطوری مطمئن تر میتونه قدم برداره...بعد از اینکه کمی روی راه رفتنش تمرکز پیدا کرد تازه متوجه ژستی شد که شهروز دستش و گرفته بود...به دستش نگاه کرد..شهروز دستش رو مثل یه پرنسس تو دستش گرفته بود ....دست دیگه اش همچنان به لبه کتش بود....دستی که دست می گل توش بودبالاتر از کمرش با ژست خاصی نگهش داشته بود...البته اینقدر محکم گرفته بود که می گل رو زمین نیافته...و خوب شد محکم گرفته بود چون می گل که محو ژست شهروز شده بود پاش به تکه سنگی گیر کرد و سکندری خورد...شهروز دولا شد و می گل و تو بغلش گرفت و گفت:می گل...حواست کجاس؟
--ببخشید...!!
-بعد از این کلمه بلند شد و روی پاهای خودش ایستاد..کمی لباسش و با دستپاچگی مرتب کرد و دوباره همون ژست و ادامه راه!!!
--بعد میگی تو به من نظر داری....خب اگر الان نگرفته بودمت که پخش زمین شده بودی!!!!حالا دو روز دیگه یه چیزی و بهانه میکنی میگی اون روز تو من و از رو هوس گرفتی!
-می گل به نیمرخ شهروز نگاه کرد...نمیدونست چرا اینقدر گرفته است...فکر کرد حتما از حرفهای من ناراحت شده دیگه که اینجوری میگه...اما نمیدونست شهروز تمام روز به این فکر کرده که موضوع مرگ ترگل و چطوری به می گل بگه؟؟؟اصلا بگه یا نه؟؟؟بالاخره یه روز میفهمه دیگه...اما فکر کرد این نامردیه....اون همین یه خواهر و تو دنیا داره...هرچقدر هم بد اینقدر براش عزیز هست که عکسش تو اتاقشه....این جور مواقع با ارمان مشورت میکرد..اما امروز ارمان هم سرش شلوغ بود...فقط صبح یه زنگ به شهروز زده بود که دیشب چه اتفاقی افتاده؟با اینکه شهروز نخواسته بود اذیتش کنه و اون روز و فکرش و مشغول نکنه با اصرارهای آرمان و اینکه گفته بود اگر نگی خودم زنگ میزنم بیمارستان موضوع رو بهش گفته بود و قرار شده بود بعدا با هم صحبت کنن!!و آرمان هم گفته بود تا جواب پزشک قانونی نیاد دفن نمیکنن تا اون موقع یه جوری بهش میگیم!
-حالا دیگه رسیده بودن توی سالن...
--میخوای برو اونجا لباسهات و عوض کن...من همینجا میشینم..و به میزی که خالی بود اشاره کرد!
-می گل مستاصل نگاهی به رختکن که ته سالن بود انداخت...احساس کرد روش نمیشه بین این جمعیت تنها قدم بزنه
--نمیشه همینجا پالتوم و در بیارم؟؟؟
-شهروز در حالی که دستش و به نشونه اینکه پالتو رو از میگل بگیره دراز کرد گفت:چرا که نه عزیزم..بدش به من!
-می گل روسریش و در اورد و دگمه های پالتوش و باز کرد..قبل از اینکه پالتوش و در بیاره شهروز اینکار و براش کرد....می گل یاد فیلمهای خارجی افتاد با خودش گفت:این دیگه هوس نیست خره...احترامه...این وسط چه هوسی میتونه داشته باشه بیچاره!
-هر دو روی صندلی تقریبا کنار هم نشستن....ارمان و عروس داشتن اون وسط تانگو میرقصیدن....می گل محو تماشاشون شده بود و لبخند زیبایی رو لبش بود...اما شهروز به می گل خیره شده بود... درواقع می گل و نگاه نمیکرد .داشت فکر میکرد چطوری به می گل بگم؟؟این موضوع خیلی فکرش و مشغول کرده بود...فکر کرد چرا باید این اتفاق الان بیافته؟؟حالا که می گل میخواد کنکور بده...فقط خدا خدا میکرد می گل زیاد ناراحت نشه....یا حداقل رو درسش تاثیر بد نذاره!!
--به چی نگاه میکنی؟؟؟از من ناراحتی شهروز؟
--از چی باید ناراحت باشم؟
--از حرفهایی که زدم ناراحت شدی؟من قصد بدی نداشتم!
-شهروز که در واقع اصلا به این موضوع فکر نمیکرد موقعیت و مناسب دید تا فکرهایی که این چند روز تو سرش بود و با می گل در میون بزاره....
--می گل میتونیم با هم منطقی و بدون در نظر گرفتن هیچ احساسی حرف بزنیم؟
-می گل با استرس و ترس گفت:چیزی شده؟
-شهروز از جاش بلند شد و دستش و دراز کرد به سمت می گل و گفت پاش و بریم اونور تو این صدا نمیشه!
-بعد از اینکه می گل از جاش بلند شد دستش و رها کرد و باز دو سه قدم جلوتر حرکت کرد...می گل خوب میتونست درک کنه این کار اعتراضی هستش به حرفهای اون شبش![/sub]
وقتی رسید خونه ساعت 4بود..هنوز خیلی مونده بود تا شب...سرش و با درس گرم کرد باید جبران عقب افتادگیهاش و میکرد....ساعت... 6بودکه شهروز اومد خونه.می گل از اتاق بیرون نرفت..با خودش گفت صبر میکنم تا بیاد صدام کنه..با این فکر بلند شد لباس پوشید...باید آماده باشم صدام کرد معطلش نکنم!!حدود ساعت 7 و نیم بود که صدای شهروز می گل و که با همون سر و وضع آماده پای کتاباش نشسته بود به خودش اورد.
--می گل!!!می گل!!
--بله؟؟؟
--آماده ای؟
--بله...الان میام!!!
-پالتوش مشکیش و تنش کرد و رفت بیرون....شهروز نگاهی بهش انداخت..اما از ترس اینکه باز سوء برداشت نشه خیلی سریع نگاهش و دزدید اما نتونست توی دلش زیباییش و تحسین نکنه...
--توی مسیر غیر از صدای آهنگ هیچ صحبت و صدای دیگه ای نبود...می گل با اینکه فکر میکرد خیلی زود راه افتادن اما با مسیر طولانی که گذروندن قبول کرد که خیلی هم به
موقع راه افتادن...ساعت 9 بود که با ترافیک زیادی که تو خیابونها بود رسیدن!
-نامزدی تو یه باغ بزرگ بود...البته تو یه ساختمون که وسط یه باغ بزرگ قرار داشت!
-مسیر ماشین تا ساختمون مسیری بود که با شنهای درشت پوشیده شده بود....شهروز چند قدم جلوتر از می گل حرکت کرد.....اما بعد از چند قدم می گل التماس گونه گفت:شهروز!!
-شهروز که لبه کتش و تو دستش گرفته بود دست دیگرش تو جیب شلوارش بود و با ژست سنگین و خاصی قدم برمیداشت به سمت می گل برگشت:جانم؟
--دستم و میگیری؟؟؟الان میافتم!
-شهروز چند قدم فاصله رو برگشت دستش و به سمت می گل دراز کرد..می گل هم دستش و گرفت...احساس کرد اینطوری مطمئن تر میتونه قدم برداره...بعد از اینکه کمی روی راه رفتنش تمرکز پیدا کرد تازه متوجه ژستی شد که شهروز دستش و گرفته بود...به دستش نگاه کرد..شهروز دستش رو مثل یه پرنسس تو دستش گرفته بود ....دست دیگه اش همچنان به لبه کتش بود....دستی که دست می گل توش بودبالاتر از کمرش با ژست خاصی نگهش داشته بود...البته اینقدر محکم گرفته بود که می گل رو زمین نیافته...و خوب شد محکم گرفته بود چون می گل که محو ژست شهروز شده بود پاش به تکه سنگی گیر کرد و سکندری خورد...شهروز دولا شد و می گل و تو بغلش گرفت و گفت:می گل...حواست کجاس؟
--ببخشید...!!
-بعد از این کلمه بلند شد و روی پاهای خودش ایستاد..کمی لباسش و با دستپاچگی مرتب کرد و دوباره همون ژست و ادامه راه!!!
--بعد میگی تو به من نظر داری....خب اگر الان نگرفته بودمت که پخش زمین شده بودی!!!!حالا دو روز دیگه یه چیزی و بهانه میکنی میگی اون روز تو من و از رو هوس گرفتی!
-می گل به نیمرخ شهروز نگاه کرد...نمیدونست چرا اینقدر گرفته است...فکر کرد حتما از حرفهای من ناراحت شده دیگه که اینجوری میگه...اما نمیدونست شهروز تمام روز به این فکر کرده که موضوع مرگ ترگل و چطوری به می گل بگه؟؟؟اصلا بگه یا نه؟؟؟بالاخره یه روز میفهمه دیگه...اما فکر کرد این نامردیه....اون همین یه خواهر و تو دنیا داره...هرچقدر هم بد اینقدر براش عزیز هست که عکسش تو اتاقشه....این جور مواقع با ارمان مشورت میکرد..اما امروز ارمان هم سرش شلوغ بود...فقط صبح یه زنگ به شهروز زده بود که دیشب چه اتفاقی افتاده؟با اینکه شهروز نخواسته بود اذیتش کنه و اون روز و فکرش و مشغول نکنه با اصرارهای آرمان و اینکه گفته بود اگر نگی خودم زنگ میزنم بیمارستان موضوع رو بهش گفته بود و قرار شده بود بعدا با هم صحبت کنن!!و آرمان هم گفته بود تا جواب پزشک قانونی نیاد دفن نمیکنن تا اون موقع یه جوری بهش میگیم!
-حالا دیگه رسیده بودن توی سالن...
--میخوای برو اونجا لباسهات و عوض کن...من همینجا میشینم..و به میزی که خالی بود اشاره کرد!
-می گل مستاصل نگاهی به رختکن که ته سالن بود انداخت...احساس کرد روش نمیشه بین این جمعیت تنها قدم بزنه
--نمیشه همینجا پالتوم و در بیارم؟؟؟
-شهروز در حالی که دستش و به نشونه اینکه پالتو رو از میگل بگیره دراز کرد گفت:چرا که نه عزیزم..بدش به من!
-می گل روسریش و در اورد و دگمه های پالتوش و باز کرد..قبل از اینکه پالتوش و در بیاره شهروز اینکار و براش کرد....می گل یاد فیلمهای خارجی افتاد با خودش گفت:این دیگه هوس نیست خره...احترامه...این وسط چه هوسی میتونه داشته باشه بیچاره!
-هر دو روی صندلی تقریبا کنار هم نشستن....ارمان و عروس داشتن اون وسط تانگو میرقصیدن....می گل محو تماشاشون شده بود و لبخند زیبایی رو لبش بود...اما شهروز به می گل خیره شده بود... درواقع می گل و نگاه نمیکرد .داشت فکر میکرد چطوری به می گل بگم؟؟این موضوع خیلی فکرش و مشغول کرده بود...فکر کرد چرا باید این اتفاق الان بیافته؟؟حالا که می گل میخواد کنکور بده...فقط خدا خدا میکرد می گل زیاد ناراحت نشه....یا حداقل رو درسش تاثیر بد نذاره!!
--به چی نگاه میکنی؟؟؟از من ناراحتی شهروز؟
--از چی باید ناراحت باشم؟
--از حرفهایی که زدم ناراحت شدی؟من قصد بدی نداشتم!
-شهروز که در واقع اصلا به این موضوع فکر نمیکرد موقعیت و مناسب دید تا فکرهایی که این چند روز تو سرش بود و با می گل در میون بزاره....
--می گل میتونیم با هم منطقی و بدون در نظر گرفتن هیچ احساسی حرف بزنیم؟
-می گل با استرس و ترس گفت:چیزی شده؟
-شهروز از جاش بلند شد و دستش و دراز کرد به سمت می گل و گفت پاش و بریم اونور تو این صدا نمیشه!
-بعد از اینکه می گل از جاش بلند شد دستش و رها کرد و باز دو سه قدم جلوتر حرکت کرد...می گل خوب میتونست درک کنه این کار اعتراضی هستش به حرفهای اون شبش![/sub]
[sub]بدون اعتراض دنبال شهروز رفت...به در خروجی که رسیدن شهروز ایستاد...باید دوباره روی شن ریزه ها راه میرفتن...دستش و به سمت می گل دراز کرد و می گل هم بی چون و چرا دستش و تو دست شهروز گذاشت...مسیر کوتاهی رو تا چای خونه سنتی رفتن...روی تختی که جای دنجی بود نشستن...شهروز سفارش چای و قلیون داد و رو به می گل گفت:میدونی چیه می گل؟من یه فکری داره مثل خوره میخوره...توی این مدت من اول از تو خوشم اومد....کم کم احساسم عمیق تر شد و حالا!!...حالا از ته قلبم دوستت دارم...منتی سرت نیست...اما من خیلی تغییر کردم..از خیلی چیزها سعی کردم بگذرم...به خیلی چیزها سعی کردم فکر نکنم....ولی چیزی که انکارش نمیکنم اینه که من توی باورهام عشق و دوست داشتن و جدا از رابطه جنسی نمیدونم.... [/sub]
[sub]-اما...
-شهروز دستش و به نشونه اینکه چیزی نگو جلوی صورت می گل گرفت و گفت:من نمیگم من و تو اگر همدیگه رو دوست داریم پس حتما باید با هم رابطه داشته باشیم...اما رابطه تا یه حدودیش عشق و دوست داشتن و محکم میکنه...بوسه ی اون شب من از روی هوس نبود....از روی عشق بود....
-باز می گل خواست چیزی بگه که شهروز گفت:هیییسسس...صبر کن!!!فقط میدونی مشکل چیه؟؟؟مشکل اختلاف عقیده و تفاوت دید ما نسبت به دوست داشتنه!!!این چند روزه من خیلی فکر کردم به این که مشکل کار کجاست؟چرا باید رابطه ما اینطوری باشه....تو تا یه حدی جلو میای...یهو میزنی همه چیز و خراب میکنی!!!و به یه نتیجه رسیدم...تو عشق نمیخوای...تو پدر میخوای می گل!!تو تا حدی میزاری من بهت نزدیک بشم که یه پدر به دخترش نزدیک میشه...از اون حد به بعد برات قابل درک نیست...!!!اون روز وقتی توی باشگاه گفتی جای پدرمی حرفت و به شوخی گرفتم...اما باید درک میکردم تو اینقدر پاک و ساده هستی که تو هر کلمه ات یه صداقتی باشه!!!حالا الان...من موندم و یه عشق پاک به دختری که عشق و مهر پدری میخواد....ولی باشه....من حاضرم ترو در کنارم داشته باشم...اما نقش پدرت و بازی کنم!!فقط ازت یه خواهش دارم...باور کن..از ته دلت باور کن و قسم میخورم..به مرگ....
-.کمی مکث کرد دستش و چند بار روی لبهاش کشید..همون کاری که هر وقت عصبی بود میکرد ...کمی اروم شد و باز ادامه داد!
--دوست ندارم مرگ تورو قسم میخورم..اما میخورم که باور کنی....به مرگ خودت به مرگ خودم هیچ کودوم از تماسهایی که من با تو داشتم چه بوسه بوده چه دستت و گرفتم چه تو بغلم کشیدمت...هیچ کودوم از روی هوس نبود...هیچ کودوم می گل...همشون سرشار از عشقی بوده که از جوونی جمع شده بود...بکر بکر بود...و هست....!!!
-حلقه اشک تو چشمهای می گل خیلی دووم نیاوردن که پایین نیان...وقتی روی گونه های برجسته می گل چکیدن شهروز چشم ازش گرفت...اخم کرد و گفت:گریه ات برای چیه؟؟؟
-و می گل تو دلش گفت:برای حقیقتی که خودمم دنبالش میگشتم...راست میگی من ازت مهر پدری میخواستم!!!
-شهروز بعد از پک محکمی که به قلیون زد دوباره گفت:میخوای گریه کنی بریم بیرون...زشته نگاهمون میکنن!!!!
-می گل با احتیاط برای اینکه آرایشش خراب نشه اشکهاش و پاک کرد و گفت:نه...گریه نمیکنم!!!
--میکشی؟؟؟
--نه!!!
--میخوای بریم؟؟
--اوهوم!!!
-با هم از جا بلند شدن..شهروز مقداری پول بابت انعام گذاشت و با همون ژست همیشگی مسیر شنی رو طی کردن..هنوز کاملا روی صندلیشون جابجا نشده بودن که صدای زنونه ای می گل و شهروز رو متوجه کرد
-
--سلام شهروز جان!
-شهروز:سلام خاله...خوبی؟مبارک باشه...بالاخره این بیچاره رو دستش و بند کردی؟؟؟
-خاله که در واقع مادر آرمان بود صندلی و کشید کنار و نشست کنار می گل و گفت:پس چی؟؟؟تازه تصمیم گرفت دست تورو هم بند کنم.
-بعد از این جمله دستش و روی دست می گل که روی میز بود گذاشت و فشاری بهش داد!
-می گل که فشار دست مادر آرمان نگاهش و روی دستش چرخونده بود باز متوجه چهره خوشرو و بدون آرایش و قرار گرفته در قاب روسری که محکم بسته شده بود و حتی ذره ای از موهاش هم معلوم نبود شد!
-لبخند زد...اما لبخندی که هیچ معنی نداشت...
-شهروز شرمش و با برداشتن یک انگور فرو داد و لبخندی زد و در حالی که با انگور تو دستش بازی میکرد گفت:دستت درد نکنه خاله...بنگاه شادمانی باز کردی؟
--آره!!مگه بده؟؟کار خیر هم هست!
--حالا کودوم بیچاره ای رو برام زیر سر داری؟
-درواقع میدونست منظور خاله چیه اما خودش و زده بود به همون کوچه معروف!
-مادر آرمان با چشم خریدار می گل و نگاهی کرد و گفت:اب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم؟
-شهروز:بسه خاله بی خیال.....دختر مردم و بیچاره نکن!!!
-خاله:من جدی گفتم!در مورد ازدواجتون الان نمیدونم چه تصمیمی دارید...اما باید به هم محرم بشید!
-شهروز نذاشت خاله ادامه بده و معترضانه گفت:خاله!!!!!
--خاله نداره...وقتی تو یه خونه اید باید محرم باشید....عروسی و میگن یه شبه..اشکال نداره...نامزدی و میگن یه شبه اشکال نداره...حنابندون میشه میگن یه شبه اشکال نداره...شماها چی؟؟چند شبه؟!
-شهروز:خاله محرمیت چیه؟؟؟من و می گل مثل یه خواهر برادریم!!
--خودت و گول نزن پسرم...شما نا محرمید....دستتون تا حالا به هم نخورده؟
-می گل و شهروز با این سوال برگشتن همدیگه رو نگاه کردن...هر دو به یه چیز فکر کردن!!دست که هیچی لبهامونم به هم خورده!!!
--دیدید گفتم؟؟؟سکوت علامت مثبته!!!هیچ حرفی توش نیست!!
-اومد ادامه بده که خانومی کمی از خودش جوونتر رشته کلام و از دستش گرفت
--ایران جان....میگن مادر داماد بیاد![/sub]
-شهروز دستش و به نشونه اینکه چیزی نگو جلوی صورت می گل گرفت و گفت:من نمیگم من و تو اگر همدیگه رو دوست داریم پس حتما باید با هم رابطه داشته باشیم...اما رابطه تا یه حدودیش عشق و دوست داشتن و محکم میکنه...بوسه ی اون شب من از روی هوس نبود....از روی عشق بود....
-باز می گل خواست چیزی بگه که شهروز گفت:هیییسسس...صبر کن!!!فقط میدونی مشکل چیه؟؟؟مشکل اختلاف عقیده و تفاوت دید ما نسبت به دوست داشتنه!!!این چند روزه من خیلی فکر کردم به این که مشکل کار کجاست؟چرا باید رابطه ما اینطوری باشه....تو تا یه حدی جلو میای...یهو میزنی همه چیز و خراب میکنی!!!و به یه نتیجه رسیدم...تو عشق نمیخوای...تو پدر میخوای می گل!!تو تا حدی میزاری من بهت نزدیک بشم که یه پدر به دخترش نزدیک میشه...از اون حد به بعد برات قابل درک نیست...!!!اون روز وقتی توی باشگاه گفتی جای پدرمی حرفت و به شوخی گرفتم...اما باید درک میکردم تو اینقدر پاک و ساده هستی که تو هر کلمه ات یه صداقتی باشه!!!حالا الان...من موندم و یه عشق پاک به دختری که عشق و مهر پدری میخواد....ولی باشه....من حاضرم ترو در کنارم داشته باشم...اما نقش پدرت و بازی کنم!!فقط ازت یه خواهش دارم...باور کن..از ته دلت باور کن و قسم میخورم..به مرگ....
-.کمی مکث کرد دستش و چند بار روی لبهاش کشید..همون کاری که هر وقت عصبی بود میکرد ...کمی اروم شد و باز ادامه داد!
--دوست ندارم مرگ تورو قسم میخورم..اما میخورم که باور کنی....به مرگ خودت به مرگ خودم هیچ کودوم از تماسهایی که من با تو داشتم چه بوسه بوده چه دستت و گرفتم چه تو بغلم کشیدمت...هیچ کودوم از روی هوس نبود...هیچ کودوم می گل...همشون سرشار از عشقی بوده که از جوونی جمع شده بود...بکر بکر بود...و هست....!!!
-حلقه اشک تو چشمهای می گل خیلی دووم نیاوردن که پایین نیان...وقتی روی گونه های برجسته می گل چکیدن شهروز چشم ازش گرفت...اخم کرد و گفت:گریه ات برای چیه؟؟؟
-و می گل تو دلش گفت:برای حقیقتی که خودمم دنبالش میگشتم...راست میگی من ازت مهر پدری میخواستم!!!
-شهروز بعد از پک محکمی که به قلیون زد دوباره گفت:میخوای گریه کنی بریم بیرون...زشته نگاهمون میکنن!!!!
-می گل با احتیاط برای اینکه آرایشش خراب نشه اشکهاش و پاک کرد و گفت:نه...گریه نمیکنم!!!
--میکشی؟؟؟
--نه!!!
--میخوای بریم؟؟
--اوهوم!!!
-با هم از جا بلند شدن..شهروز مقداری پول بابت انعام گذاشت و با همون ژست همیشگی مسیر شنی رو طی کردن..هنوز کاملا روی صندلیشون جابجا نشده بودن که صدای زنونه ای می گل و شهروز رو متوجه کرد
-
--سلام شهروز جان!
-شهروز:سلام خاله...خوبی؟مبارک باشه...بالاخره این بیچاره رو دستش و بند کردی؟؟؟
-خاله که در واقع مادر آرمان بود صندلی و کشید کنار و نشست کنار می گل و گفت:پس چی؟؟؟تازه تصمیم گرفت دست تورو هم بند کنم.
-بعد از این جمله دستش و روی دست می گل که روی میز بود گذاشت و فشاری بهش داد!
-می گل که فشار دست مادر آرمان نگاهش و روی دستش چرخونده بود باز متوجه چهره خوشرو و بدون آرایش و قرار گرفته در قاب روسری که محکم بسته شده بود و حتی ذره ای از موهاش هم معلوم نبود شد!
-لبخند زد...اما لبخندی که هیچ معنی نداشت...
-شهروز شرمش و با برداشتن یک انگور فرو داد و لبخندی زد و در حالی که با انگور تو دستش بازی میکرد گفت:دستت درد نکنه خاله...بنگاه شادمانی باز کردی؟
--آره!!مگه بده؟؟کار خیر هم هست!
--حالا کودوم بیچاره ای رو برام زیر سر داری؟
-درواقع میدونست منظور خاله چیه اما خودش و زده بود به همون کوچه معروف!
-مادر آرمان با چشم خریدار می گل و نگاهی کرد و گفت:اب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم؟
-شهروز:بسه خاله بی خیال.....دختر مردم و بیچاره نکن!!!
-خاله:من جدی گفتم!در مورد ازدواجتون الان نمیدونم چه تصمیمی دارید...اما باید به هم محرم بشید!
-شهروز نذاشت خاله ادامه بده و معترضانه گفت:خاله!!!!!
--خاله نداره...وقتی تو یه خونه اید باید محرم باشید....عروسی و میگن یه شبه..اشکال نداره...نامزدی و میگن یه شبه اشکال نداره...حنابندون میشه میگن یه شبه اشکال نداره...شماها چی؟؟چند شبه؟!
-شهروز:خاله محرمیت چیه؟؟؟من و می گل مثل یه خواهر برادریم!!
--خودت و گول نزن پسرم...شما نا محرمید....دستتون تا حالا به هم نخورده؟
-می گل و شهروز با این سوال برگشتن همدیگه رو نگاه کردن...هر دو به یه چیز فکر کردن!!دست که هیچی لبهامونم به هم خورده!!!
--دیدید گفتم؟؟؟سکوت علامت مثبته!!!هیچ حرفی توش نیست!!
-اومد ادامه بده که خانومی کمی از خودش جوونتر رشته کلام و از دستش گرفت
--ایران جان....میگن مادر داماد بیاد![/sub]
[sub]ایران خانوم از جاش بلند شد عذرخواهی کوتاهی کرد و غر زد: من و چیکار دارن؟من اون وسط نمیرم شو اجرا کنما!!!اصلا نمیخوان تمومش کنن؟؟؟
می گل هر دو خواهر رو در حالی که با کت و دامنهای پوشیده و با حجاب کامل ازشون دور میشدن با نگاهش بدرقه کرد ...بعد برگشت سمت شهروز...با شرم سرش و بالا آورد..شهروز داشت به سمتی که همه میرقصیدن نگاه میکرد...می گل فکر کرد حواسش نیست...خواست اون هم برگرده و همون جارو ببینه که شهروز گفت:نظرت در مورد نظر خاله چیه؟!
-می گل برگشت و صورتش و نگاه کرد!همچنان جای دیگه ای رو نگاه میکرد...شاید برای اینکه نخواست می گل شرمزده و خجول تصمیم بگیره و نظر بده!
--نظر خودت چیه؟
--به نظر من صیغه بهانه است...وقتی دو تا ادم دلشون میخواد با هم باشن خوندن یه ایه چه تاثیری میتونه داشته باشه؟
--یعنی عقد هم قبول نداری؟
--نه!!خب!!!عقد فرق میکنه!!
--هیچ فرقی نمیکنه....اون دائم این موقت...به نظر من تو خیلی دیگه بی دین و ایمون شدی!!!استغفرالله فقط کم مونده خدایی کنی!
-شهروز سرش و به سمت می گل چرخوند و گفت:نه اینطوری نیست...
--پس چطوریه؟؟؟
--خب اگر تو قبول داری من حرفی ندارم
--عمرا....صیغه تو بشم؟؟؟محاله.....فکر کردی عقلم و از دست دادم؟؟؟
--آره خب ادم صیغه باباش نمیشه که!
--بس کن شهروز!!!
-اما با لبخندی که شهروز روی لبهاش نشست به سمت مسیر نگاهش برگشت...آرمان و نامزدش یلدا بودن!
-هر دو از جا بلند شدن و با عروس و داماد دست دادن....ارمان و یلدا کنارشون نشستن
-آرمان:آخیش....پدر این پای بیچاره در اومد...
-یلدا:از بس پشت میز نشستی یه دقیقه تحرک داشتی خسته شدی!!
-آرمان:خدا پدرت و بیامرزه باطری ساعتت و یه نشون بده...از 8 صبح رو پام!!!
-بعد بدون اینکه منتظر جواب یلدا بمونه رو به شهروز و می گل گفت:خوش اومدید..خیلی خوب کردید اومدید..و بعد با دست می گل و نشون داد و گفت:می گل از دوستهای خوبمون و شهروز از دوستهای قدیمی!!!
-یلدا دوباره با هر دو دست داد و ابراز خوشبختی کرد!
-آرمان:شهروز زن بگیری خری!!!
-یلدا با اعتراض گفت:اووووو...هنوز مهر عقدمون خشک نشده ها!!!
-آرمان:ببین چقدر سخته من به این زودی فهمیدم.
-شهروز_فرشته بگیرم چی؟
-یلدا با مشت به بازوی آرمان کوبید و گفت:ببین....چه رمانتیکه!!!
-آرمان:بابا هنوز خرش از پل نگذشته...بزار بگذره...رمانتیک بودن و نشونت میدم!
-شهروز:بابا دعوا نکنید...!!!حالا من یه چیزی پروندم...
-بحث با خنده یلدا که یعنی شوخی میکنم تموم شد.آرمان رو به شهروز گفت:یه دقیقه بیا...
-شهروز که میدونست قراره سر چه موضوعی صحبت کنن از جاش بلند شد و کنار آرمان کمی دورتر از میز ایستاد
-آرمان:چه خبر؟
--هیچی!!!نمیدونم چطوری بهش بگم...اصلا نمیدونم بگم یا نه!!!
--امروز به من زنگ زدن....گفتم امروز نامزدیمه..تبریک گفتن و گوشی و گذاشتن..فکر کنم زنگ بزنن خونتون!
--خونه ما؟؟؟شماره اونجارو از کجا دارن؟
--از تو پرونده می گل...اون بار که گرفته بودنش برداشتن احتمالا...شماره منم از همونجا برداشتن!!!
--آرمان دارم دیوونه میشم....اگر بفهمه باید باهاش چیکار کنم؟؟
--حالا کو تا بفهمه...بیا بریم پیششون!!!
-به سمت می گل و یلدا که گرم صحبت بودن و و البته بیشتر یلدا بود که از رابطه می گل و شهروز میخواست بدونه و البته چیز زیادی هم دستگیرش نشد....کلا می گل عادت نداشت زودی همه چیز و برای هر کسی توضیح بده...فکر کرد چیزی رو که باید بدونه حتما آرمان بهش میگه!!!
-ا
-[/sub]
می گل هر دو خواهر رو در حالی که با کت و دامنهای پوشیده و با حجاب کامل ازشون دور میشدن با نگاهش بدرقه کرد ...بعد برگشت سمت شهروز...با شرم سرش و بالا آورد..شهروز داشت به سمتی که همه میرقصیدن نگاه میکرد...می گل فکر کرد حواسش نیست...خواست اون هم برگرده و همون جارو ببینه که شهروز گفت:نظرت در مورد نظر خاله چیه؟!
-می گل برگشت و صورتش و نگاه کرد!همچنان جای دیگه ای رو نگاه میکرد...شاید برای اینکه نخواست می گل شرمزده و خجول تصمیم بگیره و نظر بده!
--نظر خودت چیه؟
--به نظر من صیغه بهانه است...وقتی دو تا ادم دلشون میخواد با هم باشن خوندن یه ایه چه تاثیری میتونه داشته باشه؟
--یعنی عقد هم قبول نداری؟
--نه!!خب!!!عقد فرق میکنه!!
--هیچ فرقی نمیکنه....اون دائم این موقت...به نظر من تو خیلی دیگه بی دین و ایمون شدی!!!استغفرالله فقط کم مونده خدایی کنی!
-شهروز سرش و به سمت می گل چرخوند و گفت:نه اینطوری نیست...
--پس چطوریه؟؟؟
--خب اگر تو قبول داری من حرفی ندارم
--عمرا....صیغه تو بشم؟؟؟محاله.....فکر کردی عقلم و از دست دادم؟؟؟
--آره خب ادم صیغه باباش نمیشه که!
--بس کن شهروز!!!
-اما با لبخندی که شهروز روی لبهاش نشست به سمت مسیر نگاهش برگشت...آرمان و نامزدش یلدا بودن!
-هر دو از جا بلند شدن و با عروس و داماد دست دادن....ارمان و یلدا کنارشون نشستن
-آرمان:آخیش....پدر این پای بیچاره در اومد...
-یلدا:از بس پشت میز نشستی یه دقیقه تحرک داشتی خسته شدی!!
-آرمان:خدا پدرت و بیامرزه باطری ساعتت و یه نشون بده...از 8 صبح رو پام!!!
-بعد بدون اینکه منتظر جواب یلدا بمونه رو به شهروز و می گل گفت:خوش اومدید..خیلی خوب کردید اومدید..و بعد با دست می گل و نشون داد و گفت:می گل از دوستهای خوبمون و شهروز از دوستهای قدیمی!!!
-یلدا دوباره با هر دو دست داد و ابراز خوشبختی کرد!
-آرمان:شهروز زن بگیری خری!!!
-یلدا با اعتراض گفت:اووووو...هنوز مهر عقدمون خشک نشده ها!!!
-آرمان:ببین چقدر سخته من به این زودی فهمیدم.
-شهروز_فرشته بگیرم چی؟
-یلدا با مشت به بازوی آرمان کوبید و گفت:ببین....چه رمانتیکه!!!
-آرمان:بابا هنوز خرش از پل نگذشته...بزار بگذره...رمانتیک بودن و نشونت میدم!
-شهروز:بابا دعوا نکنید...!!!حالا من یه چیزی پروندم...
-بحث با خنده یلدا که یعنی شوخی میکنم تموم شد.آرمان رو به شهروز گفت:یه دقیقه بیا...
-شهروز که میدونست قراره سر چه موضوعی صحبت کنن از جاش بلند شد و کنار آرمان کمی دورتر از میز ایستاد
-آرمان:چه خبر؟
--هیچی!!!نمیدونم چطوری بهش بگم...اصلا نمیدونم بگم یا نه!!!
--امروز به من زنگ زدن....گفتم امروز نامزدیمه..تبریک گفتن و گوشی و گذاشتن..فکر کنم زنگ بزنن خونتون!
--خونه ما؟؟؟شماره اونجارو از کجا دارن؟
--از تو پرونده می گل...اون بار که گرفته بودنش برداشتن احتمالا...شماره منم از همونجا برداشتن!!!
--آرمان دارم دیوونه میشم....اگر بفهمه باید باهاش چیکار کنم؟؟
--حالا کو تا بفهمه...بیا بریم پیششون!!!
-به سمت می گل و یلدا که گرم صحبت بودن و و البته بیشتر یلدا بود که از رابطه می گل و شهروز میخواست بدونه و البته چیز زیادی هم دستگیرش نشد....کلا می گل عادت نداشت زودی همه چیز و برای هر کسی توضیح بده...فکر کرد چیزی رو که باید بدونه حتما آرمان بهش میگه!!!
-ا
-[/sub]
[sub]اون شب بدون هیچ حاثه ی دیگه ای گذشت!!شهروز و می گل دعوت عروس و داماد و برای رقص رد کردن...شهروز که کلا اهل رقص نبود...اگر آرمان براش اینقدر عزیز نبود اصلا به این مهمونی هم نمیومد!!!می گل هم تنهایی رقصش نمیومد...و کلا وقتی از سمت شهروز درخواستی نداشت ترجیح داد سنگین سر جاش بشینه!!![/sub]
[sub]بعد از خداحافظی از عروس و داماد و البته ایران خانوم یا به قول شهروز خاله که در آخرین لحظات هم به شهروز گفت:من باهات کار دارم حالا!!!
هر دو به سمت ماشین حرکت کردن!!!
می گل با دیدن منظره بیرون با هیجان[/sub]
هر دو به سمت ماشین حرکت کردن!!!
می گل با دیدن منظره بیرون با هیجان[/sub]
[sub]گفت:ووواااییییی!!!چه برفی!!!
شهروز دستش و دراز کرد و گفت:بیا تا دم ماشین زیرش قدم بزن...
می گل دستش و تو دست شهروز گذاشت و با قدمهای آروم به سمت ماشین رفتن...انگار دوست داشت این مسیر تموم نشه!!!از گرمی دست شهروز لذت میرد و تضادش با سردی برفی که گهگاه روی صورتش میخورد!با خودش فکر کرد....چقدر خوب شهروز احساسش و فهمیده و چقدر خوب شرحش داد...واقعا من شهروز و جای پدرم میخوام؟؟؟ایا اینطوری عذابش نمیدم؟؟؟ایا اگر منم مثل اون ابراز عشق کنم خودم عذاب نمیکشم؟باید تکلیفم و با خودم روشن کنم..اینطوری نمیشه..!!!بعد نا خودآگاه یاد حرفهای ایران خانوم افتاد!!!اگر این اتفاق قرار باشه بیافته ایا من راضی هستم؟؟؟اصلا این کار درسته یا نه؟؟؟
بی خیال می گل...هنوز نه به دار نه به بار...اصلا مگه ندیدی شهروز کلا قبول نداشت!!!
شهروز در و برای می گل باز کرد کمکش کرد تا بشینه توی ماشین در و بست از اون سمت سوار شد!به محض اینکه ماشین و روشن کرد دست برد و ضبط و تا ته صداش کم کرد...برگشت و می گل و نگاه کرد...قبل از اون می گل نگاه قدرشناسانه اش و بهش انداخته بود...خوب متوجه شد دلیل کاری که کرده بود چیه...شهروز میدونست می گل صدای برف و دوست داره و این فرصت و بهش داد تا با این صدا حال کنه!!!و خودش تمام راه و به این فکر کرد که موضوع ترگل و چطوری بیان کنه؟
تا خونه هیچ حرفی نزدن...حتی شهروز متوجه این نشده بود که از نیمه های راه برف قطع شده !!!می گل هم ناخودآگاه تو خودش رفته بود و فکر میکرد..بی اختیار فکرش به سمت ترگل کشیده میشد...چقدر هواش و کرده بود...نزدیک خونه بودن که گفت:فردا با آرمان صحبت میکنی ترگل و پیدا کنه؟
-تو چرا اینقدر این روزها به ترگل گیر دادی؟
می گل با دلخوری نگاهش کرد و گفت:دلم براش تنگ شده!خیلی بی معرفته!!
-بس کن دیگه...نمیخوام چیزی بشنوم!!!
لحنش عصبانی نبود اما عصبی بود!!!هر دو خسته بالا رفتن اول می گل بود که وارد خونه شد...به محض ورود چراغ چشمک زن پیغام گیر تلفن توجهش و جلب کرد...به سمت تلفن رفت و گفت:ااااا پیغام داریم!!
شهروز که داشت مبایلش و از تو جیب کتش در میاورد نگاهی به سمت بیس تلفن کرد و یه لحظه فکر کرد نکنه از پزشک قانونی باشه!!!
ولی تا خواست بگه گوش نده می گل دکمه رو فشرده بود!
سلام....از پزشکی قانونی مزاحمتون میشم...با خانوم می گل ضیایی کار داشتم..ایشون برای شناسایی باید فردا تشریف بیارن اینجا...!!!
می گل قبل از اتمام پیغام روی مبل ولو شد!!!شهروز اومد کنارش و گفت:چیه؟؟؟چرا وا رفتی؟
-شهروز ترگل!!!!
-چیزی نیست....نگران نشو!
می گل سریع بلند شد...همین الان بریم!!!
-الان؟؟
-اگر خسته ای خودم میرم!!!
-می گل....صبر کن فردا به آرمان زنگ بزنم....با اون بریم اون میدونه باید چیکار کنیم..
می گل سراسیمه بلند شد و گفت:الان زنگ بزن خب!!!!
شهروز ساعتش و فرمالیته نگاه کرد و گفت:ساعت 12 فکر میکنی مجلسشون تموم شده؟
-من نمیدونم..شده یا نشده مهم نیست...من میرم..این و گفت و به سمت در رفت...شهروز بلند شد و بین راه دستش و گرفت و گفت:می گل...تنها؟؟؟صبر کن..فقط یک شب دیگه!!!
می گل گریه کرد و التماس گونه گفت:توروخدا!!!
-چرا گریه میکنی؟؟؟مگه چی شده؟اصلا میدونی برای چی خواستنت؟؟؟
-شهروز!!! ترگل...من میدونم..اون مرده!!!
صورتش و بین دستهاش پنهان کرد و هق هق گریه کرد!شهروز اومد جلو سرش و تو بغلش گرفت و گفت:از کجا میدونی؟؟؟برای خودت میبری و میدوزی؟
-شهروز من میخوام برم....تا صبح طاقت نمیارم!
این و گفت و به سمت در رفت.
حداقل لباسهامون و عوض کنیم..اینطوری که نمیشه بریم...!!!
می گل به سمت اتاقش رفت...همون کاری که شهروز هم کرد...می گل لباسهاش و در اورد و پرت کرد روی تختش..از توی کمد اولین شلواری که دم دستش بود کشید بیرون..مانتو مشکی ساده و روسری چروکی که بدون نگاه کردن بهش از تو کشو کشیده بود بیرون سرش کرد و دوید بیرون....شهروز هم کت و شلوارش و سریع در اورد..گرمکن سبز رنگی تنش کرد و در همین حین شماره آرمان و گرفت:
-سلام شهروز جان
-سلام.....خوبی شاه داماد؟؟؟؟زنگ زدم ازت تشکر کنم!
آرمان که تازه به خونه رسیده بود خودش و با همون لباسهای دامادی روی تختش پرت کرد و گفت:این چه حرفیه؟؟؟من که شرمنده ام نتونستم درست پذیرایی کنم!
-خونه ای؟؟تموم شد؟
-آره بابا...دارم میمیرم...
-خلی خب...خسته نباشی....کاری نداری؟
-شهروز چیزی شده؟
-نه...هیچی...کاری نداری؟
-می گل فهمید؟؟؟آره؟؟؟
-فردا برات میگم..الان خسته ای!!!
-شهروز بگو...من خسته نیستم!!
-ما داریم میریم پزشکی قانونی!!![/sub]
شهروز دستش و دراز کرد و گفت:بیا تا دم ماشین زیرش قدم بزن...
می گل دستش و تو دست شهروز گذاشت و با قدمهای آروم به سمت ماشین رفتن...انگار دوست داشت این مسیر تموم نشه!!!از گرمی دست شهروز لذت میرد و تضادش با سردی برفی که گهگاه روی صورتش میخورد!با خودش فکر کرد....چقدر خوب شهروز احساسش و فهمیده و چقدر خوب شرحش داد...واقعا من شهروز و جای پدرم میخوام؟؟؟ایا اینطوری عذابش نمیدم؟؟؟ایا اگر منم مثل اون ابراز عشق کنم خودم عذاب نمیکشم؟باید تکلیفم و با خودم روشن کنم..اینطوری نمیشه..!!!بعد نا خودآگاه یاد حرفهای ایران خانوم افتاد!!!اگر این اتفاق قرار باشه بیافته ایا من راضی هستم؟؟؟اصلا این کار درسته یا نه؟؟؟
بی خیال می گل...هنوز نه به دار نه به بار...اصلا مگه ندیدی شهروز کلا قبول نداشت!!!
شهروز در و برای می گل باز کرد کمکش کرد تا بشینه توی ماشین در و بست از اون سمت سوار شد!به محض اینکه ماشین و روشن کرد دست برد و ضبط و تا ته صداش کم کرد...برگشت و می گل و نگاه کرد...قبل از اون می گل نگاه قدرشناسانه اش و بهش انداخته بود...خوب متوجه شد دلیل کاری که کرده بود چیه...شهروز میدونست می گل صدای برف و دوست داره و این فرصت و بهش داد تا با این صدا حال کنه!!!و خودش تمام راه و به این فکر کرد که موضوع ترگل و چطوری بیان کنه؟
تا خونه هیچ حرفی نزدن...حتی شهروز متوجه این نشده بود که از نیمه های راه برف قطع شده !!!می گل هم ناخودآگاه تو خودش رفته بود و فکر میکرد..بی اختیار فکرش به سمت ترگل کشیده میشد...چقدر هواش و کرده بود...نزدیک خونه بودن که گفت:فردا با آرمان صحبت میکنی ترگل و پیدا کنه؟
-تو چرا اینقدر این روزها به ترگل گیر دادی؟
می گل با دلخوری نگاهش کرد و گفت:دلم براش تنگ شده!خیلی بی معرفته!!
-بس کن دیگه...نمیخوام چیزی بشنوم!!!
لحنش عصبانی نبود اما عصبی بود!!!هر دو خسته بالا رفتن اول می گل بود که وارد خونه شد...به محض ورود چراغ چشمک زن پیغام گیر تلفن توجهش و جلب کرد...به سمت تلفن رفت و گفت:ااااا پیغام داریم!!
شهروز که داشت مبایلش و از تو جیب کتش در میاورد نگاهی به سمت بیس تلفن کرد و یه لحظه فکر کرد نکنه از پزشک قانونی باشه!!!
ولی تا خواست بگه گوش نده می گل دکمه رو فشرده بود!
سلام....از پزشکی قانونی مزاحمتون میشم...با خانوم می گل ضیایی کار داشتم..ایشون برای شناسایی باید فردا تشریف بیارن اینجا...!!!
می گل قبل از اتمام پیغام روی مبل ولو شد!!!شهروز اومد کنارش و گفت:چیه؟؟؟چرا وا رفتی؟
-شهروز ترگل!!!!
-چیزی نیست....نگران نشو!
می گل سریع بلند شد...همین الان بریم!!!
-الان؟؟
-اگر خسته ای خودم میرم!!!
-می گل....صبر کن فردا به آرمان زنگ بزنم....با اون بریم اون میدونه باید چیکار کنیم..
می گل سراسیمه بلند شد و گفت:الان زنگ بزن خب!!!!
شهروز ساعتش و فرمالیته نگاه کرد و گفت:ساعت 12 فکر میکنی مجلسشون تموم شده؟
-من نمیدونم..شده یا نشده مهم نیست...من میرم..این و گفت و به سمت در رفت...شهروز بلند شد و بین راه دستش و گرفت و گفت:می گل...تنها؟؟؟صبر کن..فقط یک شب دیگه!!!
می گل گریه کرد و التماس گونه گفت:توروخدا!!!
-چرا گریه میکنی؟؟؟مگه چی شده؟اصلا میدونی برای چی خواستنت؟؟؟
-شهروز!!! ترگل...من میدونم..اون مرده!!!
صورتش و بین دستهاش پنهان کرد و هق هق گریه کرد!شهروز اومد جلو سرش و تو بغلش گرفت و گفت:از کجا میدونی؟؟؟برای خودت میبری و میدوزی؟
-شهروز من میخوام برم....تا صبح طاقت نمیارم!
این و گفت و به سمت در رفت.
حداقل لباسهامون و عوض کنیم..اینطوری که نمیشه بریم...!!!
می گل به سمت اتاقش رفت...همون کاری که شهروز هم کرد...می گل لباسهاش و در اورد و پرت کرد روی تختش..از توی کمد اولین شلواری که دم دستش بود کشید بیرون..مانتو مشکی ساده و روسری چروکی که بدون نگاه کردن بهش از تو کشو کشیده بود بیرون سرش کرد و دوید بیرون....شهروز هم کت و شلوارش و سریع در اورد..گرمکن سبز رنگی تنش کرد و در همین حین شماره آرمان و گرفت:
-سلام شهروز جان
-سلام.....خوبی شاه داماد؟؟؟؟زنگ زدم ازت تشکر کنم!
آرمان که تازه به خونه رسیده بود خودش و با همون لباسهای دامادی روی تختش پرت کرد و گفت:این چه حرفیه؟؟؟من که شرمنده ام نتونستم درست پذیرایی کنم!
-خونه ای؟؟تموم شد؟
-آره بابا...دارم میمیرم...
-خلی خب...خسته نباشی....کاری نداری؟
-شهروز چیزی شده؟
-نه...هیچی...کاری نداری؟
-می گل فهمید؟؟؟آره؟؟؟
-فردا برات میگم..الان خسته ای!!!
-شهروز بگو...من خسته نیستم!!
-ما داریم میریم پزشکی قانونی!!![/sub]
[sub]آرمان از جا پرید در حالی که سعی میکرد خیلی سریع لباسهاش و در بیاره گفت:برای چی؟؟؟ [/sub]
[sub]-زنگ زده بودن رو پیغام گیر پیغام گذاشته بودن که می گل بره برای شناسایی!!!
-ای وای....حالا داری میری؟می گل چطوره؟؟؟
-افتضاح....نمیدونم باید باهاش چیکار کنم؟
-منم میام
-نه آرمان تو...
-من میام شهروز...من بهتر از شماها واردم....بودنم بهتر از نبودنمه!!!
حالا شهروز رسیده بود جلوی در . می گل داشت کتونی رو بدون جوراب پاش میکرد...وقت اعتراض به این کار نبود!!!خودش هم کالجی پاش کرد...با دیدن می گل که با یه مانتو بود دولا شد و از توی کمد کنار در کاپشن خودش و برداشت و جلوی آسانسور انداخت رو شونه می گل..این و بپوش...می گل برگشت نگاهش کرد...بهش لبخند زد..اما لبخندی که پر از غم بود...اما شهروز سعی کرد لبخندش پر از انرژی باشه...ولی اصلا موفق نبود....تا جلوی در پزشکی قانونی هیچ کودوم حرفی نزدن...حتی می گل گریه نکرد!جلوی در پزشکی قانونی آرمان تو سوز و سرمای بعد از برف در حالی که یقه کتش و بالا اورده بود سرش و توش پنهان کرده بود جلوی در ایستاده بود!
می گل به محض ایستادن ماشین در و باز کرد و پایین پرید!قبل از اینکه شهروز بهش برسه آرمان بازوش و گرفت و به آرامش دعوتش کرد.اما می گل فقط نفسهای عمیق میکشید...با راهنمایی آرمان اونجایی رفتن که باید میرفتن....جلوی درب یک راهرو بزرگ...اقایی با توجه به برگه ای که طی مراحل اداری گرفته بودن رو به می گل گفت:با من بیاید!
می گل برگشت و با استرس به شهرز و ارمان نگاه کرد.
ارمان رو به مرد گفت:میشه من به جاش برم؟
-شما چه نسبتی با متوفی دارید؟
می گل به سمت مرد برگشت و بعد به سمت شهروز...با اینکه میدونست یعنی ته دلش احساس میکرد تر گل مرده اما انگار این خبر صریح که خیلی راحت از زبون اون مرد بیان شده بود شوکه اش کرد.
آرمان:من وکیل خواهرشم!
-نخیر نمیتونید...فقط بستگان نزدیک....در غیر این صورت هم نمیتونستید..خانومها رو فقط خانوم میتونه شناسایی کنه!
بعد رو به می گل کرد و گفت:دنبالم بیاید و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد!
می گل یک دستش و روی سینه اش گذاشت ...احساس میکرد نمیتونه خوب تنفس کنه...دستش دیگه اش و تو دست شهروز گذاشت....میگم گذاشت چون شهروز دستش و نگرفته بود...دستش و برد سمت دست شهروز و اون و به زور توی دست شهروز جا داد..شهروز فشار آرومی به دست می گل اورد و بهش لبخند اطمینان بخشی زد!
آرمان:برو دیگه...ازش جا نمونی...
می گل لرزی کرد...مثل همون وقتها که میگن انگار عزراییل از پشتمون رد میشه و بعد با قدمهای بلند سعی کرد فاصله اش رو با اون مرد کم کنه!!!..مردی که حالا روبروی دری ایستاده و منتظر می گل بود!
می گل به در رسید..مرد در و باز کرد...می گل احساس کرد چیزی تو بدنش فرو ریخت...از رفتن به اون اتاق خوف داشت...برگشت و به آرمان و شهروز که خیلی ازشون دور شده بود نگاه کرد..از همونجا هم میتونست نگاه اطمینان بخش ارمان شهروز و حس کنه...
-چرا ایستادید؟
می گل دنبال مردی که قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود حرکت کرد....از جلو یخچالهای فلزی که میگذشت حالش بدتر میشد..از فکر اینکه تو هر کودوم از اینها یه مرده است به خودش لرزید...قدمهاش و تند تر کرد و به مرد نزدیکتر شد...شاید اگر چاره داشت دستش رو هم میگرفت...با ایستادن مرد جلوی یکی از این قبرهای یخی ایستاد...نفسش تو سینه حبس شد!خدایا....کمک کن...فقط کمک کن تا به شهروز میرسم به هوش باشم....
مرد لاغر اندام دست برد و قفل یخچال و باز کرد...می گل نا خودآگاه دستش و روی دهانش گذاشت و فشار داد...نمیدونست برای چی؟؟؟برای اینکه جیغ نزنه یا اینکه بالا نیاره؟با کشیده شدن تخت روی ریل می گل یه قدم به عقب برداشت!با برداشته شدن پارچه از روی صورت ترگل !می گل صداش و تو گلو خفه کرد و همین باعث شد صدای ضعیفی از تو گلوش در بیاد!
چشم از ترگل برنداشت به صورت ورم کرده و کبودش نگاه کرد...پس کوش اون زیبایی همیشگی؟پس کوش اون جذابیتی که تر گل و به کثافت کشوند؟؟؟پس کوش اون لوندی که ترگل بهش غره شده بود و ادعا داشت هیچ پسری ازش نمیتونه بگذره؟حالا کوشن اون پسرها؟
-خانوم...خانوم.!!!
می گل همونطور که هنوز دستش جلوی دهانش بود سرش و بلند کرد و به مرد نگاه کرد.
-خودشه؟؟؟میشناسیدش؟؟
می گل فقط سر تکون داد.... و دوباره نگاهش و به صورت بی جون ترگل دوخت...اما این نگاه آخر بود..مرد دوباره صورتش و پوشوند و با یک حرکت تخت و هول داد سر جاش و در و بست و به سمت بیرون حرکت کرد!
می گل که احساس میکرد روی هوا راه میره با عجله دنبالش حرکت کرد..فکر میکرد اگر دیر کنه در و روش میبنده و مجبور اونجا بمونه!قبل از اینکه بیرون بره برگشت و به جایی که تر گل خوابیده بود نگاه کرد...زیر لب زمزمه کرد...دلم برات تنگ شده بود ترگل!
اما با صدای مرد نتونست ادامه بده..
-بیاید بیرون لطفا!![/sub]
-ای وای....حالا داری میری؟می گل چطوره؟؟؟
-افتضاح....نمیدونم باید باهاش چیکار کنم؟
-منم میام
-نه آرمان تو...
-من میام شهروز...من بهتر از شماها واردم....بودنم بهتر از نبودنمه!!!
حالا شهروز رسیده بود جلوی در . می گل داشت کتونی رو بدون جوراب پاش میکرد...وقت اعتراض به این کار نبود!!!خودش هم کالجی پاش کرد...با دیدن می گل که با یه مانتو بود دولا شد و از توی کمد کنار در کاپشن خودش و برداشت و جلوی آسانسور انداخت رو شونه می گل..این و بپوش...می گل برگشت نگاهش کرد...بهش لبخند زد..اما لبخندی که پر از غم بود...اما شهروز سعی کرد لبخندش پر از انرژی باشه...ولی اصلا موفق نبود....تا جلوی در پزشکی قانونی هیچ کودوم حرفی نزدن...حتی می گل گریه نکرد!جلوی در پزشکی قانونی آرمان تو سوز و سرمای بعد از برف در حالی که یقه کتش و بالا اورده بود سرش و توش پنهان کرده بود جلوی در ایستاده بود!
می گل به محض ایستادن ماشین در و باز کرد و پایین پرید!قبل از اینکه شهروز بهش برسه آرمان بازوش و گرفت و به آرامش دعوتش کرد.اما می گل فقط نفسهای عمیق میکشید...با راهنمایی آرمان اونجایی رفتن که باید میرفتن....جلوی درب یک راهرو بزرگ...اقایی با توجه به برگه ای که طی مراحل اداری گرفته بودن رو به می گل گفت:با من بیاید!
می گل برگشت و با استرس به شهرز و ارمان نگاه کرد.
ارمان رو به مرد گفت:میشه من به جاش برم؟
-شما چه نسبتی با متوفی دارید؟
می گل به سمت مرد برگشت و بعد به سمت شهروز...با اینکه میدونست یعنی ته دلش احساس میکرد تر گل مرده اما انگار این خبر صریح که خیلی راحت از زبون اون مرد بیان شده بود شوکه اش کرد.
آرمان:من وکیل خواهرشم!
-نخیر نمیتونید...فقط بستگان نزدیک....در غیر این صورت هم نمیتونستید..خانومها رو فقط خانوم میتونه شناسایی کنه!
بعد رو به می گل کرد و گفت:دنبالم بیاید و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد!
می گل یک دستش و روی سینه اش گذاشت ...احساس میکرد نمیتونه خوب تنفس کنه...دستش دیگه اش و تو دست شهروز گذاشت....میگم گذاشت چون شهروز دستش و نگرفته بود...دستش و برد سمت دست شهروز و اون و به زور توی دست شهروز جا داد..شهروز فشار آرومی به دست می گل اورد و بهش لبخند اطمینان بخشی زد!
آرمان:برو دیگه...ازش جا نمونی...
می گل لرزی کرد...مثل همون وقتها که میگن انگار عزراییل از پشتمون رد میشه و بعد با قدمهای بلند سعی کرد فاصله اش رو با اون مرد کم کنه!!!..مردی که حالا روبروی دری ایستاده و منتظر می گل بود!
می گل به در رسید..مرد در و باز کرد...می گل احساس کرد چیزی تو بدنش فرو ریخت...از رفتن به اون اتاق خوف داشت...برگشت و به آرمان و شهروز که خیلی ازشون دور شده بود نگاه کرد..از همونجا هم میتونست نگاه اطمینان بخش ارمان شهروز و حس کنه...
-چرا ایستادید؟
می گل دنبال مردی که قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود حرکت کرد....از جلو یخچالهای فلزی که میگذشت حالش بدتر میشد..از فکر اینکه تو هر کودوم از اینها یه مرده است به خودش لرزید...قدمهاش و تند تر کرد و به مرد نزدیکتر شد...شاید اگر چاره داشت دستش رو هم میگرفت...با ایستادن مرد جلوی یکی از این قبرهای یخی ایستاد...نفسش تو سینه حبس شد!خدایا....کمک کن...فقط کمک کن تا به شهروز میرسم به هوش باشم....
مرد لاغر اندام دست برد و قفل یخچال و باز کرد...می گل نا خودآگاه دستش و روی دهانش گذاشت و فشار داد...نمیدونست برای چی؟؟؟برای اینکه جیغ نزنه یا اینکه بالا نیاره؟با کشیده شدن تخت روی ریل می گل یه قدم به عقب برداشت!با برداشته شدن پارچه از روی صورت ترگل !می گل صداش و تو گلو خفه کرد و همین باعث شد صدای ضعیفی از تو گلوش در بیاد!
چشم از ترگل برنداشت به صورت ورم کرده و کبودش نگاه کرد...پس کوش اون زیبایی همیشگی؟پس کوش اون جذابیتی که تر گل و به کثافت کشوند؟؟؟پس کوش اون لوندی که ترگل بهش غره شده بود و ادعا داشت هیچ پسری ازش نمیتونه بگذره؟حالا کوشن اون پسرها؟
-خانوم...خانوم.!!!
می گل همونطور که هنوز دستش جلوی دهانش بود سرش و بلند کرد و به مرد نگاه کرد.
-خودشه؟؟؟میشناسیدش؟؟
می گل فقط سر تکون داد.... و دوباره نگاهش و به صورت بی جون ترگل دوخت...اما این نگاه آخر بود..مرد دوباره صورتش و پوشوند و با یک حرکت تخت و هول داد سر جاش و در و بست و به سمت بیرون حرکت کرد!
می گل که احساس میکرد روی هوا راه میره با عجله دنبالش حرکت کرد..فکر میکرد اگر دیر کنه در و روش میبنده و مجبور اونجا بمونه!قبل از اینکه بیرون بره برگشت و به جایی که تر گل خوابیده بود نگاه کرد...زیر لب زمزمه کرد...دلم برات تنگ شده بود ترگل!
اما با صدای مرد نتونست ادامه بده..
-بیاید بیرون لطفا!![/sub]
[sub]می گل به بیرون قدم گذاشت...احساس میکرد از کمر به پایینش و حس نمیکنه..اما چطوری حرکت میکرد خودشم نمیدونست....قدمهاش ناموزون بود...شهروز و ارمان و انتهای سالن تار میدید....اشکش بالاخره سرازیر شد.....
حالا دیگه واقعا تنها شدم.....می گل دیگه تویی و هیچکس و خدا....دیگه ترگلم نسیت...حتی جسمش تو این دنیا..همون چیزی که بهت دلگرمی میداد....دیگه فکر اینکه یه روز سرش به سنگ میخوره و بر میگرده هم مسخره است...اون دیگه بر نمیگرده!
حالا رسیده بودن به شهروز و آرمان....آرمان وقتی می گل و دید که از اتاق بیرون اومد به شهروز گفته بود...حالش خوب نیست...اگر بیهوش شد نترسیا!!
-از کجا میدونی؟؟؟
-از راه رفتنش...از تجربه ام....!!!
پس شهروز آماده بود...اما وقتی می گل بهشون رسید شهروز ترسید...می گل سیاهی چشمهاش نبود....و یک قدم مونده به شهروز بیهوش شد و افتاد! قبل از اینکه به زمین برخورد کنه شهروز گرفتتش....آرمان به سمت اب سرد کن رفت مقداری اب تو لیوان ریخت و همرو روی صورت می گل خالی کرد....می گل تکون نخورد...شهروز داد زد:آرمان چش شد؟
-مگه من دکترم...اون آقایی که کنارشن بود گفت:بیاریدش بالا..فشار عصبیه...بیارید پزشک ببینتش!
شهروز دست برد و می گل و تو آغوش کشید..مثل همون روزی که تو تنگه واشی پاش شکست اما اینبار یه تفاوت داشت...اینبار می گل برخلاف دفعه قبل که خودش هم دستش و دور گردن شهروز حلقه کرده بود..سرش و بالا گرفته بود . مقداری از وزنش و نگه داشته بود اینبار بیهوش کامل..در حالی که سرش از پشت به سمت زمین خم شده بود و شالش از سرش افتاده بود و موهای بلندش روی هوا تاب میخورد!دست هاش از دو طرف اویزون بود و در اثر قدمهای سریع و بلند شهروز بالا و پایین میشد...هروز پله هارو دو تا یکی کرد...مرد به سمت اتاقی راهنماییشون کرد..بدون اینکه در بزنن وارد شدن..پرستاری با رپوش سفید از جاش بلند شد و قبل از هز حرفی گفت:چیزی نیست...عادیه..!!!
شهروز می گل و روی تخت نشوند... پرستاری که اونجا بود اکسیژنی به می گل وصل کرد..فشارش و گرفت..هرچند کار عبثی بود چون بدون این کار هم میشد فهمید فشارش پایین...انژوکتی توی دستش زد سرم و بهش وصل کرد و چند تا امپول پی در پی توی سرمش تزریق کرد...سرعت حرکت قطره هارو زیاد کرد....چند دقیقه بعد می گل چشمهاش و باز کرد!شهروز از جاش بلند شد و دستش و گرفت.آرمان که بیرون اتاق قدم میزد سرکی داخل اتاق کشید و وقتی دید شهروز بالاسر می گل تونست حدس بزنه می گل به هوش اومده!
رفت داخل....
-می گل:من کجام؟
شهروز برگشت و به ارمان نگاه کرد..یعنی چه جوابی بدم؟؟میترسید بگه کجاس و با یاد آوریش باز حالش بد بشه....اما با اومدن پرستار این سوال بی جواب موند
پرستار:دورش و خلوت کنید....سرعت سرم و کم کرد...
می گل:سردمه!!!
پرستار که انگار ارث باباش و ازشون میخواست رو به شهروز گفت:یه چیزی بکش روش!
و قبل از اینکه شهروز چیزی بگه باز دستگاه فشار و برداشت و فشار می گل و گرفت
-خب فشارت بهتره...الان خوب میشی..!!!
رو به آرمان و شهروز کرد و گفت:
بعد از این سرم ببریدش درمانگاه...شاید احتیاج به آرامبخش داشته باشه!
البته این جملات و آروم میگفت طوری که می گل نشنوه و همبن سکوت باعث شد می گل دوباره موقعیتش و به یاد بیاره!!!وقتی خوب هوشیار شد اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...
شهروز به سمت می گل برگشت....با دیدن اشکهاش به سمتش رفت و گفت:گریه کن عزیزم...گریه کن آروم بشی!!!
-شهروز میدونی چی دیدیم؟میدونی؟
-نه عزیزم..نمیخواد بگی..نمیخوام یادت بیاد!
-پس برم به کی بگم چی دیدیم؟
شهروز نشست روی صندلی کنار تخت...آرمان دنبال یه سری کار اداری رفته بود..
-دوست داری بگی بگو...میشنوم!
-آرمان ترگل و یادته؟؟؟آره؟؟یادته چقدر خوشگل بود؟
شهروز نفس عمیقی کشید...دلش نمیخواست تر گل و یادش باشه...دوست داشت همه ذهنش برای می گل باشه اما گفت:آره...یادمه!!!
-شهروز...ببینی نمیشناسیش....شهروز....ترگل دیگه نیست....شهروز من تنها شدم.....میدونی اون کی بود؟؟خواهرم بود...خواهری که من و فروخت...اما من باز هم دوستش داشتم....شهروز من حالا چیکار کنم؟؟؟کاش اون خواب و نمیدیدم...شهروز کاش خدا یه بار...فقط یه بار دیگه یهش فرصت میداد..شاید درست میشد...من میدونم اون الان پشیمونه...مگه نه؟
بعد تو چشمهای غمگین شهروز نگاه کرد و منتظر تایید موند![/sub]
حالا دیگه واقعا تنها شدم.....می گل دیگه تویی و هیچکس و خدا....دیگه ترگلم نسیت...حتی جسمش تو این دنیا..همون چیزی که بهت دلگرمی میداد....دیگه فکر اینکه یه روز سرش به سنگ میخوره و بر میگرده هم مسخره است...اون دیگه بر نمیگرده!
حالا رسیده بودن به شهروز و آرمان....آرمان وقتی می گل و دید که از اتاق بیرون اومد به شهروز گفته بود...حالش خوب نیست...اگر بیهوش شد نترسیا!!
-از کجا میدونی؟؟؟
-از راه رفتنش...از تجربه ام....!!!
پس شهروز آماده بود...اما وقتی می گل بهشون رسید شهروز ترسید...می گل سیاهی چشمهاش نبود....و یک قدم مونده به شهروز بیهوش شد و افتاد! قبل از اینکه به زمین برخورد کنه شهروز گرفتتش....آرمان به سمت اب سرد کن رفت مقداری اب تو لیوان ریخت و همرو روی صورت می گل خالی کرد....می گل تکون نخورد...شهروز داد زد:آرمان چش شد؟
-مگه من دکترم...اون آقایی که کنارشن بود گفت:بیاریدش بالا..فشار عصبیه...بیارید پزشک ببینتش!
شهروز دست برد و می گل و تو آغوش کشید..مثل همون روزی که تو تنگه واشی پاش شکست اما اینبار یه تفاوت داشت...اینبار می گل برخلاف دفعه قبل که خودش هم دستش و دور گردن شهروز حلقه کرده بود..سرش و بالا گرفته بود . مقداری از وزنش و نگه داشته بود اینبار بیهوش کامل..در حالی که سرش از پشت به سمت زمین خم شده بود و شالش از سرش افتاده بود و موهای بلندش روی هوا تاب میخورد!دست هاش از دو طرف اویزون بود و در اثر قدمهای سریع و بلند شهروز بالا و پایین میشد...هروز پله هارو دو تا یکی کرد...مرد به سمت اتاقی راهنماییشون کرد..بدون اینکه در بزنن وارد شدن..پرستاری با رپوش سفید از جاش بلند شد و قبل از هز حرفی گفت:چیزی نیست...عادیه..!!!
شهروز می گل و روی تخت نشوند... پرستاری که اونجا بود اکسیژنی به می گل وصل کرد..فشارش و گرفت..هرچند کار عبثی بود چون بدون این کار هم میشد فهمید فشارش پایین...انژوکتی توی دستش زد سرم و بهش وصل کرد و چند تا امپول پی در پی توی سرمش تزریق کرد...سرعت حرکت قطره هارو زیاد کرد....چند دقیقه بعد می گل چشمهاش و باز کرد!شهروز از جاش بلند شد و دستش و گرفت.آرمان که بیرون اتاق قدم میزد سرکی داخل اتاق کشید و وقتی دید شهروز بالاسر می گل تونست حدس بزنه می گل به هوش اومده!
رفت داخل....
-می گل:من کجام؟
شهروز برگشت و به ارمان نگاه کرد..یعنی چه جوابی بدم؟؟میترسید بگه کجاس و با یاد آوریش باز حالش بد بشه....اما با اومدن پرستار این سوال بی جواب موند
پرستار:دورش و خلوت کنید....سرعت سرم و کم کرد...
می گل:سردمه!!!
پرستار که انگار ارث باباش و ازشون میخواست رو به شهروز گفت:یه چیزی بکش روش!
و قبل از اینکه شهروز چیزی بگه باز دستگاه فشار و برداشت و فشار می گل و گرفت
-خب فشارت بهتره...الان خوب میشی..!!!
رو به آرمان و شهروز کرد و گفت:
بعد از این سرم ببریدش درمانگاه...شاید احتیاج به آرامبخش داشته باشه!
البته این جملات و آروم میگفت طوری که می گل نشنوه و همبن سکوت باعث شد می گل دوباره موقعیتش و به یاد بیاره!!!وقتی خوب هوشیار شد اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...
شهروز به سمت می گل برگشت....با دیدن اشکهاش به سمتش رفت و گفت:گریه کن عزیزم...گریه کن آروم بشی!!!
-شهروز میدونی چی دیدیم؟میدونی؟
-نه عزیزم..نمیخواد بگی..نمیخوام یادت بیاد!
-پس برم به کی بگم چی دیدیم؟
شهروز نشست روی صندلی کنار تخت...آرمان دنبال یه سری کار اداری رفته بود..
-دوست داری بگی بگو...میشنوم!
-آرمان ترگل و یادته؟؟؟آره؟؟یادته چقدر خوشگل بود؟
شهروز نفس عمیقی کشید...دلش نمیخواست تر گل و یادش باشه...دوست داشت همه ذهنش برای می گل باشه اما گفت:آره...یادمه!!!
-شهروز...ببینی نمیشناسیش....شهروز....ترگل دیگه نیست....شهروز من تنها شدم.....میدونی اون کی بود؟؟خواهرم بود...خواهری که من و فروخت...اما من باز هم دوستش داشتم....شهروز من حالا چیکار کنم؟؟؟کاش اون خواب و نمیدیدم...شهروز کاش خدا یه بار...فقط یه بار دیگه یهش فرصت میداد..شاید درست میشد...من میدونم اون الان پشیمونه...مگه نه؟
بعد تو چشمهای غمگین شهروز نگاه کرد و منتظر تایید موند![/sub]
[sub]شهروز لبخند مهربونی زد و گفت:حتما اینطوریه!
می گل نفس عمیقی کشید و گفت:دارم خفه میشم شهروز...شهروز دیگه چشمهای تر گل خوشگل نبود...چرا اینجوری بود؟؟چی شده اصلا؟؟چرا کسی به من چیزی نمیگه؟؟
-ما هم نمیدونیم چی شده...بعدا میفهمیم...
شهروز میخوان خاکش کنن؟
-می گل...اینقدر فکر نکن....
-فکر نکنم؟؟پس چکار کنم؟؟خواهرم بود...میفهمی؟؟؟
شهروز شونه های می گل و که نیم خیز شده بود و با عصبانیت این جملات و میگفت گرفت و خوابوند و گفت:خیلی خب...باشه....میدونم خواهرت بود...اما...اما...
میخواست بگه مرگ حقه...اما ترسید..این جمله تسلی بخش می گل نبود..اون الان هیچ توجیهی و نمیتونست قبول کنه!
می گل گریه کرد....زیر لب زمزم کرد...خیلی بی معرفتی تر گل!!!چی میشد مثل ادم زندگی میکردی؟
دوباره برگشت رو به شهروز و گفت:میگی چطوری...چطوری؟؟؟چطوری این اتفاق افتاده؟
-منم درست نمیدونم گلم...فکر کنم خود کشی کرده!
می گل به سقف خیره شد و چشمهاش و بست..شهروز ترسید! آروم صداش زد!
-حتی با گناه مرد!!!!تا آخرین لحظه هم از گناه دست بر نداشت!
آرمان وارد اتاق شد...شهروز با سر ازش پرسید چه خبر؟
-خوابه؟
این و خیلی آروم پرسید!
شهروز با سر جواب منفی داد!
-هیچی....
شهروز بلند شد که برن بیرون و با هم صحبت کنن..اما می گل با همون چشمهای بسته گفت:چیزی هست که من نباید بدونم؟
آرمان:نه چیزی نیست!
-پس چرا دارید میرید بیرون؟
شهروز:خواستیم اذیت نشی...گفتم شاید خواب باشی!
می گل که دیگه گریه هم نمیکرد چشمهاش و باز کرد و گفت:نیستم..به منم بگید چی شده..مگه من بچه ام از من پنهان میکنید؟
آرمان:چیزی نشده...رفتم یه سری کار اداری بکنم..اما نصف شبی هیچ کس نیست که بشه کاری کرد...فردا صبح میام کارهارو ردیف میکنم!هر چند فردا هم جمعه است ولی میشه یه کارایی کرد!
چند دقیقه بعد سرمش تموم شد...شهروز کاپشنش و که از تو خونه به می گل داده بود تن می گل کرد...دستهاش و دور بازوهاش حائل کرد و در حالی که آرمان هم پشت سرشون حرکت میکرد به سمت ماشین رفتن...اگر فردا آرمان میتونست با پارتی بازی کارهای اداری و درست کنه...روز سحتی در پیش داشتند
توی ماشین می گل و خوابوندن رو صندلی عقب...
شهروز:آرمان تو ماشین داری؟
-نه!!!ماشین روش گل بود وقت نبود بکنمش با آژانس اومدم!
-پس بیا با هم بریم.
بعد از اینکه می گل و سر راه به بیمارستانی بردن و به دکتر نشون دادن و آمپولهای تقویتی و یک آرامبخش براش زدن و مقداری آمپول تقویتی و آرامبخش هم گرفتن به سمت خونه آرمان حرکت کردن...می گل بی تابی نمیکرد..اما از نظر شهروز این بد بود...شهروز ترجیح میداد می گل بیتابی و گریه کنه تا اینطوری گوشه گیر و ساکت بشه..از این حالش میترسید....البته اون موقع در اثر دارو آرامبخش خوابیده بود.
آرمان:یه چیزی بگم نه نمیگی؟
-چی؟
-امشب بزار می گل بیاد خونه ما....از خودم نمیگم مامانم گفت...راست میگه 2 تا خانوم همدیگه رو بهتر درک میکنن...
-نه!!!یهو حالش بد میشه!
-مثل اینکه یادت رفته مامانم پرستار بوده!
شهروز برگشت نگاهی به می گل کرد...با اینکه فکر میکرد اونجا جاش امن تره و بهتر ممکنه بهش برسن اما دلش نمیومد ازش جدا بشه!
-نه آرمان....نمیتونم تنهاش بزارم...کاش مامان تو بیاد بریم اونجا....
ارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت...خب تو بیا خونه ما!!!
-نه بابا من نمیتونم جای دیگه بمونم میدونی که!!!
-آره میدونم....اما میل خودته.....به نظر من بهتره مامان از می گل نگهداری کنه!!!حداقل امشب و....
شهروز کلافه دستی روی لبهاش کشید و گفت:خیلی خب باشه!!![/sub]
می گل نفس عمیقی کشید و گفت:دارم خفه میشم شهروز...شهروز دیگه چشمهای تر گل خوشگل نبود...چرا اینجوری بود؟؟چی شده اصلا؟؟چرا کسی به من چیزی نمیگه؟؟
-ما هم نمیدونیم چی شده...بعدا میفهمیم...
شهروز میخوان خاکش کنن؟
-می گل...اینقدر فکر نکن....
-فکر نکنم؟؟پس چکار کنم؟؟خواهرم بود...میفهمی؟؟؟
شهروز شونه های می گل و که نیم خیز شده بود و با عصبانیت این جملات و میگفت گرفت و خوابوند و گفت:خیلی خب...باشه....میدونم خواهرت بود...اما...اما...
میخواست بگه مرگ حقه...اما ترسید..این جمله تسلی بخش می گل نبود..اون الان هیچ توجیهی و نمیتونست قبول کنه!
می گل گریه کرد....زیر لب زمزم کرد...خیلی بی معرفتی تر گل!!!چی میشد مثل ادم زندگی میکردی؟
دوباره برگشت رو به شهروز و گفت:میگی چطوری...چطوری؟؟؟چطوری این اتفاق افتاده؟
-منم درست نمیدونم گلم...فکر کنم خود کشی کرده!
می گل به سقف خیره شد و چشمهاش و بست..شهروز ترسید! آروم صداش زد!
-حتی با گناه مرد!!!!تا آخرین لحظه هم از گناه دست بر نداشت!
آرمان وارد اتاق شد...شهروز با سر ازش پرسید چه خبر؟
-خوابه؟
این و خیلی آروم پرسید!
شهروز با سر جواب منفی داد!
-هیچی....
شهروز بلند شد که برن بیرون و با هم صحبت کنن..اما می گل با همون چشمهای بسته گفت:چیزی هست که من نباید بدونم؟
آرمان:نه چیزی نیست!
-پس چرا دارید میرید بیرون؟
شهروز:خواستیم اذیت نشی...گفتم شاید خواب باشی!
می گل که دیگه گریه هم نمیکرد چشمهاش و باز کرد و گفت:نیستم..به منم بگید چی شده..مگه من بچه ام از من پنهان میکنید؟
آرمان:چیزی نشده...رفتم یه سری کار اداری بکنم..اما نصف شبی هیچ کس نیست که بشه کاری کرد...فردا صبح میام کارهارو ردیف میکنم!هر چند فردا هم جمعه است ولی میشه یه کارایی کرد!
چند دقیقه بعد سرمش تموم شد...شهروز کاپشنش و که از تو خونه به می گل داده بود تن می گل کرد...دستهاش و دور بازوهاش حائل کرد و در حالی که آرمان هم پشت سرشون حرکت میکرد به سمت ماشین رفتن...اگر فردا آرمان میتونست با پارتی بازی کارهای اداری و درست کنه...روز سحتی در پیش داشتند
توی ماشین می گل و خوابوندن رو صندلی عقب...
شهروز:آرمان تو ماشین داری؟
-نه!!!ماشین روش گل بود وقت نبود بکنمش با آژانس اومدم!
-پس بیا با هم بریم.
بعد از اینکه می گل و سر راه به بیمارستانی بردن و به دکتر نشون دادن و آمپولهای تقویتی و یک آرامبخش براش زدن و مقداری آمپول تقویتی و آرامبخش هم گرفتن به سمت خونه آرمان حرکت کردن...می گل بی تابی نمیکرد..اما از نظر شهروز این بد بود...شهروز ترجیح میداد می گل بیتابی و گریه کنه تا اینطوری گوشه گیر و ساکت بشه..از این حالش میترسید....البته اون موقع در اثر دارو آرامبخش خوابیده بود.
آرمان:یه چیزی بگم نه نمیگی؟
-چی؟
-امشب بزار می گل بیاد خونه ما....از خودم نمیگم مامانم گفت...راست میگه 2 تا خانوم همدیگه رو بهتر درک میکنن...
-نه!!!یهو حالش بد میشه!
-مثل اینکه یادت رفته مامانم پرستار بوده!
شهروز برگشت نگاهی به می گل کرد...با اینکه فکر میکرد اونجا جاش امن تره و بهتر ممکنه بهش برسن اما دلش نمیومد ازش جدا بشه!
-نه آرمان....نمیتونم تنهاش بزارم...کاش مامان تو بیاد بریم اونجا....
ارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت...خب تو بیا خونه ما!!!
-نه بابا من نمیتونم جای دیگه بمونم میدونی که!!!
-آره میدونم....اما میل خودته.....به نظر من بهتره مامان از می گل نگهداری کنه!!!حداقل امشب و....
شهروز کلافه دستی روی لبهاش کشید و گفت:خیلی خب باشه!!![/sub]
[sub]جلوی در خونشون نگه داشت...می گل بر اثر داروهای آرامبخش خواب بود..همینجوری که خوابش سنگین بود وای به حال اینکه دارو هم استفاده کرده بود...شهروز بغلش کرد و بردش تو!!
خاله ایران متظرشون بود....با چشمهای نگران گفت:خوبید؟؟؟چی شد؟؟؟
آرمان:میگم برات مامان....
خاله ایران توی اتاقی رفت و تختی و برای می گل آماده کرد..اون و خوابوند از دم کرده ی گل گاو زبون برای شهروز و آرمان اورد و ازشون خواست تا بخورن....
ا
شب تا صبح شهروز در اثر خستگی و خوردن اون دم کرده خوب خوابید...می گل هم تحت تاثیر داروها خوابید...هرچند تا صبح چندین بار با جیغ از خواب پرید..اما خیلی سریع خاله ایران آرومش کرد ...
صبح وقتی شهروز چشم باز کرد آرمان روی رختخوابی که دیشب پایین تختش انداخته بود ندید....قبل از اینکه بیرون بره به مبایلش زنگ زد..
-بله؟
-کجایی؟
-پزشک قانونی...کارهاش و درست کردم..میخواین امروز دفنش کنید؟
-نمیدونم
-یعنی چی نمیدونم؟؟؟
-آرمان من چی بگم؟؟؟من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم...
-نگه داشتنش هم گناه داره هم کار بیهوده ایه...به مامان زنگ میزنم می گل و آماده کنه!!!
آرمان که از صداش معلوم بود خیلی عجله داره گوشی و قطع کرد...شهروز هم شوکه همین کار و کرد!با صدای تقه ای به در گفت:بله؟
خاله ایران:پسرم بیا صبحانه بخور...
-چشم خاله!!
از خدا خواسته لباس پوشید و پرید بیرون...اولین چیزی که با چشم دنبالش گشت می گل بود...می گلی که روی مبلی نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود...با وارد شدن شهروز سرش و به سمت شهروز برگردوند..لبخندی از روی رضایت زد.....صبح وقتی بیدار شده بود و دیده بود شهروز نیست و تو خونه ای غریبه است فکر کرده بود شهروز هم تنهاش گذاشته....البته بعد از دیدن خاله ایران کمی آروم شده بود ولی همه وجودش شهروز و میطلبید...با دیدن شهروز از جاش بلند شد ...
شهروز جلو رفت و می گل و که خودش و تو آغوش شهروز انداخت با عشق در آغوش کشید...سرش و بوسید و گفت:خوبی عزیزم؟
-شهروز باید بریم بهشت زهرا!!!
-میدونم عزیزم...
-شهروز تنها شدم!
-این چه حرفیه...به من بر میخوره ها!!!
-تو فرق میکنی.....ترگل هر چقدر هم بد بود از خونم بود!
-قول میدم جای خالیش و برات پر کنم!
-پر کردی...اگر پر نکرده بودی نمیتونستم کنارت دووم بیارم!
با صدای خاله ایران می گل خودش و از تو آغوش شهروز بیرون کشید و به سمت آشپزخونه رفتن....
صبحانه ی مفصلی و که خاله چیده بود با بی میلی کمی خوردن....
با وجودی که خاله دائم میگفت بخورید وگرنه حالتون بد میشه..اما واقعا میلی به خوردن نداشتن!
بعد از اون شهروز عزم رفتن کرد
خاله:کجا...مگه نمیریم بهشت زهرا؟
-میرم لباس عوض کنم خاله...با اینها که نمیشه بیام!
می گل:منم میام!
شهروز:تو کجا؟؟؟تو لباسهات خوبه!
-شالم سفیده!
خاله ایران:خب باشه...کی گفته همش باید مشکی پوشید؟؟؟اینطوری بهتر هم هست....
شهروز:خاله راست میگه....همینطوری بهتره...منم میرم یه لباس رسمی تر بپوشم..همین!
می گل بالاجبار قبول کرد...دلش میخواست در کنار شهروز باشه...هر چند خاله یران مادرانه بهش محبت میکرد...اما خودشم نمیدونست چرا دلش میخواست همراه شهروز باشه!
شهروز مسیر خونه رو با سرعت پیمود...آرمان زنگ زده بود و گفته بود زودتر حرکت کنن...چون جنازه رو منتقل کرده بودن بهشت زهرا!
کت و شلوار مشکی پوشید..برای اینکه می گل معذب نشه پیراهن سفید تنش کرد و البته کروات مشکیش یادش نرفت...سریع تو اتاق می گل رفت و کاپشنش و برداشت...کاپشن خودش زیادی برای می گل بزرگ بود!
دوباره مسیر و با عجله برگشت...می گل و خاله ایران دم در ایستاده بودن...آرمان باهاشون تماس گرفته و گفته بود سریع آماده بشن!
همه سوار شدن و حرکت کردن!توی ماشین می گل فقط بیرون و نگاه میکرد...از بعد از اینکه فهمیده بود ترگل خودکشی کرده گریه نمیکرد!احساس میکرد خیلی ضعیف بوده....اولش فکر میکرد اگر من در کنارش بودم درست میشد اما بعد فکر کرد...مگه اون موقع نبودم؟؟به جای اینکه خودش درست بشه داشت من و خراب میکرد....دختری که اینقدر اراده زندگی کردن نداره...چه فرقی داره من براش اشک بریزم یا نه؟من تا الان با عکسش خوش بودم حالا هم همین کار رو میکنم.....حداقل اینجوری میدونم کجاس...هروقت دلم براش تنگ بشه میام و بهش سر میزنم......
سکوتش شهروز و نگران کرده بود اما خاله ایران که خودش این افکار و به می گل منتقل کرده بود از ثمره ی حرفهاش راضی بود....!
وقتی رسیدن همه کارهای ترگل انجام شده بود....آرمان منتطرشون روبروی غسال خونه ایستاده بود....می گل با دیدن جنازه کفن شده و خوابیده زیر طاق شال ترمه ی ترگل اشک تو چشمهاش جمع شد...هر چند داروهای آرامبخش هم مزید بر علت این آرامش شده بود...اما فکر به این موضوع که ترگل خودش این سرنوشت و برای خودش رقم زده بود هم آرومش میکرد!
بعد از خوندن نماز به سمت قبرستان رفتند...زمانی که ترگل و توی قبر گذاشتند خاله ایران مشغول نماز خوندن بود!می گل کودکانه خودش و تو آغوش شهروز پنهان کرده بود و آروم آروم میگریست و شهروز فقط به اون صحنه ها نگاه میکرد!و به این فکر میکرد که دختری که روزی زیباییش زبان زد تمامی دوستان شهروز بود و به خاطر همین زیبایی بهش خیانت کرد حالا چه بی کس و چه غریبانه زیر خاک مدفون میشه!
مرد غریبه ای که از اون حوالی میگذشت به سمت شهروز اومد و گفت:آقا...قرآن بخونم براش؟
-شهروز دست کرد و تراولی توی دستش گذاشت و گفت:هر روز بیا بخون....
مرد که با دیدن پول زیادی که کف دستش بود حسابی خوشحال شده بود....اول شروع کرد کمی روضه خوندن.....گریه می گل که در حد اشک ریختن بود کمی شدیدتر شد!چقدر سوزناک در وصف خواهر میخوند!
شهروز اون رو بیشتر تو آغوشش فشرد...سعی کرد با این کار تسلی بخشش باشه!!!
وقتی نماز و دعای خاله ایران تموم شد به سمت شهروز و می گل اومد و گفت:بریم دیگه.....می گل با این تصمیمی که گرفته شد به سمت تپه خاک درست شده بر بروی بدن بی جان ترگل رفت....خودش و روی ترمه انداخت و در حالی که میگریست ناله زد:ترگل...خواهری...حلالم کن...شاید اگر تنهات نمیذاشتم اینطوری نمیشد...شاید اگر ازت خبر میگرفتم اینطوری نمیشد....شاید...شاید....شاید....! تر گل من دوستت داشتم...کاش تو هم دوستم داشتی...اونوقت همیشه همدیگه رو داشتیم....همیشه به یادتم خواهری...خیالم راحته الان دیگه گناه نمیکنی....دیگه تو بغل یه نامحرم نیستی...حالا تو آغوش خاکی...خاکی که ازش درست شدیم....برات دعا میکنم ...از خدا میخوام ببخشتت...خواهری دوستت دارم!!!!
از جاش بلند شد...قطره اشکی که از گوشه چشمم اومده بود و پاک کرد...تو آغوش پرصلابت و امن شهروز جا گرفته و با حمایت اون به سمت ماشین حرکت کردن!
به ماشینها که رسیدن متوجه شدن خاله هنوز کنار قبر نشسته گاهی بلند میشد و باز برمگشت سمت قبر و بالاخره دل کند و برگشت....
شهروز همچنان می گل و عاشقانه تو بغلش گرفته بود....خاله برگشت دست می گل و گرفت با این کار شهروز می گل و رها کرد...خاله پیشونی می گل و بوسید و گفت:خدا بهت صبر بده....به جای هر نوع بیتابی براش دعا بخون..این بهترین کاره!!!
می گل صورت خاله رو با عشق بوسید...حسی که به این زن پیدا کرده بود براش خوشایند بود!
-چشم خاله...ببخشید دیشب خیلی اذیتتون کردم!
-اصلا هم اذیت نکردی...همش خواب بودی...خوشحال میشم یکی دو روز بیای پیش من...
-نه خاله...باید برم خونه...اگر اجازه بدید...
-این چه حرفیه؟؟هر طور راحتی...اما هر وقت دوست داشتی بیا پیشم..تعارفم نکن باشه؟!
اینبار می گل دستش و دور گردن خاله انداخت و و بدون هیچ حرفی سعی کرد با عملش ازش قدر دانی کنه!
خاله رو به آرمان که در حال صحبت با یلدا بود کرد و گفت:بریم!
شهروز از هر دو تشکر کرد...از آرمان به خاطر اینکه تو اولین روز بعد از نامزدی اینطوری مزاحمش شده عذر خواهی کرد و از خاله به خاطر زحمتی که شب قبل بهشون داده بودن....تمام طول مسیر تا خونه بدون هیچ حرفی طی شد....نزدیک خونه شهروز جلوی درمانگاه نگه داشت!
می گل با استرس گفت:چرا ایستادی؟
-بریم یه امپول بزن!
-بسه شهروز..تورو خدا بسه...خسته شدم از این لختی و بی حالی ..من خوبم..هیچیم نیست...تازه خیلی هم خوشحالم..از اینکه امشب خواهرم به جای اینکه تو بغل هر کثافت دیگه ای بخوابه یه جای مطمئن خوابیده...!!!
شهروز لبخندی زد و در ماشین و که باز کرده بود باز بست و سوار شد و به سمت خونه حرکت کرد...می گل وقتی رسید تو اتاقش بادیدن عکس خودش و ترگل اشک توی چشمهاش جمع شد...عکسی که هر دو از ته دل خندیده بودن...این عکس آخرین عکس قبل از به قول خود ترگلشطنتهای تر گل بود...عکسی که دوست ترگل ازشون گرفته بود!!!
لباسهاش و در اورد...حوله اش و برداشت و به سمت حمام رفت...زیر دوش خوب گریه کرد....وقتی حسابی خالی شد اومد بیرون..لباس پوشید و دراز کشید روی تخت!!!نفهمید چند دقیقه گذشته که در زدن....سرش و به سمت در چرخوند و گفت بله؟
شهروز در و نیمه باز کرد دولا شد توی اتاق...کلا انگار عادتش بود هیچ وقت یهو نمیومد تو اتاق.
-خوبی می گل؟
-اوهوم![/sub]
خاله ایران متظرشون بود....با چشمهای نگران گفت:خوبید؟؟؟چی شد؟؟؟
آرمان:میگم برات مامان....
خاله ایران توی اتاقی رفت و تختی و برای می گل آماده کرد..اون و خوابوند از دم کرده ی گل گاو زبون برای شهروز و آرمان اورد و ازشون خواست تا بخورن....
ا
شب تا صبح شهروز در اثر خستگی و خوردن اون دم کرده خوب خوابید...می گل هم تحت تاثیر داروها خوابید...هرچند تا صبح چندین بار با جیغ از خواب پرید..اما خیلی سریع خاله ایران آرومش کرد ...
صبح وقتی شهروز چشم باز کرد آرمان روی رختخوابی که دیشب پایین تختش انداخته بود ندید....قبل از اینکه بیرون بره به مبایلش زنگ زد..
-بله؟
-کجایی؟
-پزشک قانونی...کارهاش و درست کردم..میخواین امروز دفنش کنید؟
-نمیدونم
-یعنی چی نمیدونم؟؟؟
-آرمان من چی بگم؟؟؟من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم...
-نگه داشتنش هم گناه داره هم کار بیهوده ایه...به مامان زنگ میزنم می گل و آماده کنه!!!
آرمان که از صداش معلوم بود خیلی عجله داره گوشی و قطع کرد...شهروز هم شوکه همین کار و کرد!با صدای تقه ای به در گفت:بله؟
خاله ایران:پسرم بیا صبحانه بخور...
-چشم خاله!!
از خدا خواسته لباس پوشید و پرید بیرون...اولین چیزی که با چشم دنبالش گشت می گل بود...می گلی که روی مبلی نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود...با وارد شدن شهروز سرش و به سمت شهروز برگردوند..لبخندی از روی رضایت زد.....صبح وقتی بیدار شده بود و دیده بود شهروز نیست و تو خونه ای غریبه است فکر کرده بود شهروز هم تنهاش گذاشته....البته بعد از دیدن خاله ایران کمی آروم شده بود ولی همه وجودش شهروز و میطلبید...با دیدن شهروز از جاش بلند شد ...
شهروز جلو رفت و می گل و که خودش و تو آغوش شهروز انداخت با عشق در آغوش کشید...سرش و بوسید و گفت:خوبی عزیزم؟
-شهروز باید بریم بهشت زهرا!!!
-میدونم عزیزم...
-شهروز تنها شدم!
-این چه حرفیه...به من بر میخوره ها!!!
-تو فرق میکنی.....ترگل هر چقدر هم بد بود از خونم بود!
-قول میدم جای خالیش و برات پر کنم!
-پر کردی...اگر پر نکرده بودی نمیتونستم کنارت دووم بیارم!
با صدای خاله ایران می گل خودش و از تو آغوش شهروز بیرون کشید و به سمت آشپزخونه رفتن....
صبحانه ی مفصلی و که خاله چیده بود با بی میلی کمی خوردن....
با وجودی که خاله دائم میگفت بخورید وگرنه حالتون بد میشه..اما واقعا میلی به خوردن نداشتن!
بعد از اون شهروز عزم رفتن کرد
خاله:کجا...مگه نمیریم بهشت زهرا؟
-میرم لباس عوض کنم خاله...با اینها که نمیشه بیام!
می گل:منم میام!
شهروز:تو کجا؟؟؟تو لباسهات خوبه!
-شالم سفیده!
خاله ایران:خب باشه...کی گفته همش باید مشکی پوشید؟؟؟اینطوری بهتر هم هست....
شهروز:خاله راست میگه....همینطوری بهتره...منم میرم یه لباس رسمی تر بپوشم..همین!
می گل بالاجبار قبول کرد...دلش میخواست در کنار شهروز باشه...هر چند خاله یران مادرانه بهش محبت میکرد...اما خودشم نمیدونست چرا دلش میخواست همراه شهروز باشه!
شهروز مسیر خونه رو با سرعت پیمود...آرمان زنگ زده بود و گفته بود زودتر حرکت کنن...چون جنازه رو منتقل کرده بودن بهشت زهرا!
کت و شلوار مشکی پوشید..برای اینکه می گل معذب نشه پیراهن سفید تنش کرد و البته کروات مشکیش یادش نرفت...سریع تو اتاق می گل رفت و کاپشنش و برداشت...کاپشن خودش زیادی برای می گل بزرگ بود!
دوباره مسیر و با عجله برگشت...می گل و خاله ایران دم در ایستاده بودن...آرمان باهاشون تماس گرفته و گفته بود سریع آماده بشن!
همه سوار شدن و حرکت کردن!توی ماشین می گل فقط بیرون و نگاه میکرد...از بعد از اینکه فهمیده بود ترگل خودکشی کرده گریه نمیکرد!احساس میکرد خیلی ضعیف بوده....اولش فکر میکرد اگر من در کنارش بودم درست میشد اما بعد فکر کرد...مگه اون موقع نبودم؟؟به جای اینکه خودش درست بشه داشت من و خراب میکرد....دختری که اینقدر اراده زندگی کردن نداره...چه فرقی داره من براش اشک بریزم یا نه؟من تا الان با عکسش خوش بودم حالا هم همین کار رو میکنم.....حداقل اینجوری میدونم کجاس...هروقت دلم براش تنگ بشه میام و بهش سر میزنم......
سکوتش شهروز و نگران کرده بود اما خاله ایران که خودش این افکار و به می گل منتقل کرده بود از ثمره ی حرفهاش راضی بود....!
وقتی رسیدن همه کارهای ترگل انجام شده بود....آرمان منتطرشون روبروی غسال خونه ایستاده بود....می گل با دیدن جنازه کفن شده و خوابیده زیر طاق شال ترمه ی ترگل اشک تو چشمهاش جمع شد...هر چند داروهای آرامبخش هم مزید بر علت این آرامش شده بود...اما فکر به این موضوع که ترگل خودش این سرنوشت و برای خودش رقم زده بود هم آرومش میکرد!
بعد از خوندن نماز به سمت قبرستان رفتند...زمانی که ترگل و توی قبر گذاشتند خاله ایران مشغول نماز خوندن بود!می گل کودکانه خودش و تو آغوش شهروز پنهان کرده بود و آروم آروم میگریست و شهروز فقط به اون صحنه ها نگاه میکرد!و به این فکر میکرد که دختری که روزی زیباییش زبان زد تمامی دوستان شهروز بود و به خاطر همین زیبایی بهش خیانت کرد حالا چه بی کس و چه غریبانه زیر خاک مدفون میشه!
مرد غریبه ای که از اون حوالی میگذشت به سمت شهروز اومد و گفت:آقا...قرآن بخونم براش؟
-شهروز دست کرد و تراولی توی دستش گذاشت و گفت:هر روز بیا بخون....
مرد که با دیدن پول زیادی که کف دستش بود حسابی خوشحال شده بود....اول شروع کرد کمی روضه خوندن.....گریه می گل که در حد اشک ریختن بود کمی شدیدتر شد!چقدر سوزناک در وصف خواهر میخوند!
شهروز اون رو بیشتر تو آغوشش فشرد...سعی کرد با این کار تسلی بخشش باشه!!!
وقتی نماز و دعای خاله ایران تموم شد به سمت شهروز و می گل اومد و گفت:بریم دیگه.....می گل با این تصمیمی که گرفته شد به سمت تپه خاک درست شده بر بروی بدن بی جان ترگل رفت....خودش و روی ترمه انداخت و در حالی که میگریست ناله زد:ترگل...خواهری...حلالم کن...شاید اگر تنهات نمیذاشتم اینطوری نمیشد...شاید اگر ازت خبر میگرفتم اینطوری نمیشد....شاید...شاید....شاید....! تر گل من دوستت داشتم...کاش تو هم دوستم داشتی...اونوقت همیشه همدیگه رو داشتیم....همیشه به یادتم خواهری...خیالم راحته الان دیگه گناه نمیکنی....دیگه تو بغل یه نامحرم نیستی...حالا تو آغوش خاکی...خاکی که ازش درست شدیم....برات دعا میکنم ...از خدا میخوام ببخشتت...خواهری دوستت دارم!!!!
از جاش بلند شد...قطره اشکی که از گوشه چشمم اومده بود و پاک کرد...تو آغوش پرصلابت و امن شهروز جا گرفته و با حمایت اون به سمت ماشین حرکت کردن!
به ماشینها که رسیدن متوجه شدن خاله هنوز کنار قبر نشسته گاهی بلند میشد و باز برمگشت سمت قبر و بالاخره دل کند و برگشت....
شهروز همچنان می گل و عاشقانه تو بغلش گرفته بود....خاله برگشت دست می گل و گرفت با این کار شهروز می گل و رها کرد...خاله پیشونی می گل و بوسید و گفت:خدا بهت صبر بده....به جای هر نوع بیتابی براش دعا بخون..این بهترین کاره!!!
می گل صورت خاله رو با عشق بوسید...حسی که به این زن پیدا کرده بود براش خوشایند بود!
-چشم خاله...ببخشید دیشب خیلی اذیتتون کردم!
-اصلا هم اذیت نکردی...همش خواب بودی...خوشحال میشم یکی دو روز بیای پیش من...
-نه خاله...باید برم خونه...اگر اجازه بدید...
-این چه حرفیه؟؟هر طور راحتی...اما هر وقت دوست داشتی بیا پیشم..تعارفم نکن باشه؟!
اینبار می گل دستش و دور گردن خاله انداخت و و بدون هیچ حرفی سعی کرد با عملش ازش قدر دانی کنه!
خاله رو به آرمان که در حال صحبت با یلدا بود کرد و گفت:بریم!
شهروز از هر دو تشکر کرد...از آرمان به خاطر اینکه تو اولین روز بعد از نامزدی اینطوری مزاحمش شده عذر خواهی کرد و از خاله به خاطر زحمتی که شب قبل بهشون داده بودن....تمام طول مسیر تا خونه بدون هیچ حرفی طی شد....نزدیک خونه شهروز جلوی درمانگاه نگه داشت!
می گل با استرس گفت:چرا ایستادی؟
-بریم یه امپول بزن!
-بسه شهروز..تورو خدا بسه...خسته شدم از این لختی و بی حالی ..من خوبم..هیچیم نیست...تازه خیلی هم خوشحالم..از اینکه امشب خواهرم به جای اینکه تو بغل هر کثافت دیگه ای بخوابه یه جای مطمئن خوابیده...!!!
شهروز لبخندی زد و در ماشین و که باز کرده بود باز بست و سوار شد و به سمت خونه حرکت کرد...می گل وقتی رسید تو اتاقش بادیدن عکس خودش و ترگل اشک توی چشمهاش جمع شد...عکسی که هر دو از ته دل خندیده بودن...این عکس آخرین عکس قبل از به قول خود ترگلشطنتهای تر گل بود...عکسی که دوست ترگل ازشون گرفته بود!!!
لباسهاش و در اورد...حوله اش و برداشت و به سمت حمام رفت...زیر دوش خوب گریه کرد....وقتی حسابی خالی شد اومد بیرون..لباس پوشید و دراز کشید روی تخت!!!نفهمید چند دقیقه گذشته که در زدن....سرش و به سمت در چرخوند و گفت بله؟
شهروز در و نیمه باز کرد دولا شد توی اتاق...کلا انگار عادتش بود هیچ وقت یهو نمیومد تو اتاق.
-خوبی می گل؟
-اوهوم![/sub]
[sub]شهروز کامل اومد تو...اون هم دوش گرفته بود....موهای نمناکش و بوسیله یه هد کشی باریک مهار کرده بود تا توی صورتش نیادمی گل با خودش فکر کرد مثل فوتبالیستها شده!
شهروز لبه تخت نشست...
-یه آرامبخش میخوری بخوابی؟
-چرا همش میخوای من قرص بخورم؟من که خوبم
-نمیخوام به چیزی فکر کنی!!!
-آخرش چی؟؟؟تا کی فکر نکنم؟
-نمیدونم....فقط میدونم دوست ندارم ناراحت باشی!
می گل مظلومانه نگاهش کرد و با لحنی پر از خواهش و ترس گفت:قول میدی تنهام نذاری؟
شهروز به سمتش برگشت..برقی توی چشمهاش درخشید...هرچقدر عشق توی وجودش بود تو کلامش ریخت و گفت:بله که قول میدم عزیزم....!
می گل لبخند خسته ای زد...شهروز از جاش بلند شد و گفت:میرم بیرون..استراحت کن!
-شهروز!!!
شهروز در حالی که دستش به دستگیره در بود برگشت و گفت:جانم؟
-قول مردونه بده !!![/sub]
شهروز لبه تخت نشست...
-یه آرامبخش میخوری بخوابی؟
-چرا همش میخوای من قرص بخورم؟من که خوبم
-نمیخوام به چیزی فکر کنی!!!
-آخرش چی؟؟؟تا کی فکر نکنم؟
-نمیدونم....فقط میدونم دوست ندارم ناراحت باشی!
می گل مظلومانه نگاهش کرد و با لحنی پر از خواهش و ترس گفت:قول میدی تنهام نذاری؟
شهروز به سمتش برگشت..برقی توی چشمهاش درخشید...هرچقدر عشق توی وجودش بود تو کلامش ریخت و گفت:بله که قول میدم عزیزم....!
می گل لبخند خسته ای زد...شهروز از جاش بلند شد و گفت:میرم بیرون..استراحت کن!
-شهروز!!!
شهروز در حالی که دستش به دستگیره در بود برگشت و گفت:جانم؟
-قول مردونه بده !!![/sub]
[sub]شهروز لبخند اطمینان بخشی زد و گف:گفتم که قول میدم عزیزم!!!!
فصل12
مراسم سوم و هفت و چهلی وجود نداشت..توی اون روزها فقط می گل و شهروز و خاله ایران و آرمان و یلدا میرفتن بهشت زهرا...بعد نهاری بیرون میخوردن و برمیگشتن خونه...البته می گل با اجازه شهروز مقداری از پس اندازش و برای بی بضاعتها گوشت و مرغ خریده بود و برای ترگل خیرات کرده بود...هرچند 2-3 روز بعد از اون ماجرا آموزشگاه نرفت اما بعد با صحبتهای شهروز و واقع بینانه نگاه کردن خودش به موضوع درس خوندن و دوباره شروع کرد!
به هیچ کس نگفت چه اتفاقی افتاده بیماری و بهونه کرد و نرفتنش و توجیه کرد...سما و گلاره رو هم نذاشت مطلع بشن!اگر میفهمیدن احتمال اینکه از زندگیش سر در بیارن زیاد بود!
نزدیکهای عید بود و باز حال و هوای عید....فکر اینکه باز شهروز تنهاش میزاره از همون موقع دلتنگش میکرد..اما ترجیح میداد خود دار باشه....تو این مدت محبتهای شهروز کاملا حساب شده بود. گهگاه فکر پیشنهاد خاله ایران قلقلکش میداد اما هر بار سعی میکرد بهش فکر نکنه..وقتی شهروز مخالف بود صحبت در موردش باعث کوچک شدنش میشد!غافل از اینکه چندین بار خاله ایران موضوع رو با آرمان در میون گذاشته و آرمان هم به شهروز گفته...اما هر بار شهروز جوابش یکی بوده...بعد از کنکور!!!
آخرهای سال بود هر روز می گل منتظر بود شهروز بیاد و اعلام کنه داره میره...اما انگار شهروز قصد رفتن نداشت ...می گل دوباره روال درس خوندنش رو غلطک افتاده بود و دوباره داشت به اوج میرسید...برای عید آموزشگاه 5 روز اول تعطیل بود اما باید از روز پنجم همه سر کلاس حاضر میشدن...برای این 5 روز هم تاکید کرده بودن روزی 1 ساعت همه تست بزنن...و البته مشاور می گل ازش خواسته بود تا بیشتر درس بخونه چون احساس میکرد به خاطر اون مدتی که افت داشته از درسها عقب مونده!
هفته آخر سال بود...می گل باز پکر گوشه کاناپه کز کرده بود و به دیوار زل زده بود....همیشه اینجوری نبود اما گاهی که یاد بی کسیش میافتاد اینجوری میشد....با صدای زنگ مبایلش از هپروت بیرون اومد
-بله؟
-بلا...کوفت...درد...تو چته این چند وقته؟؟؟نه جواب تل میدی نه درست و حسابی جواب اس ام اس!
می گل لبخندی زد و گفت:بلا نگیری...هر چی از دهنت در اومد که به من گفتی...
-پس چی که میگم؟؟از بس بی معرفتی!
-چه خبرا؟؟؟از اون گلاره بی معرفت چه خبر؟
-اون هم سرش با سعید گرمه!!!
می گل سیخ نشست رو مبل و گفت:مگه اومده؟
-آره...ولی نترس تنها اومده آراد مونده اونجا...کار داشته!
می گل نفس عمیقی کشید و گفت:ترسوندیم بابا!
-نترس...به جاش پاش و آماده شو که پنجشنبه خونه مایی!
-چه خبره؟
-تولدم یادت رفته مگه؟؟؟هر سال آخرین پنجشنبه سال میگیرم دیگه!!!
می گل با بی میلی گفت:نه...من نمیام!!
-د غلط میکنی...باز شروع کردی؟
-باز شروع کردی چیه؟؟؟حوصله ندارم!!!
-پشیمون میشیا...این مهمونی با مهمونیای دیگه فرق میکنه!!!
-چه فرقی؟؟؟پارسالم اومدم دیگه..درسته خیلی خوش گذشت...[/sub]
فصل12
مراسم سوم و هفت و چهلی وجود نداشت..توی اون روزها فقط می گل و شهروز و خاله ایران و آرمان و یلدا میرفتن بهشت زهرا...بعد نهاری بیرون میخوردن و برمیگشتن خونه...البته می گل با اجازه شهروز مقداری از پس اندازش و برای بی بضاعتها گوشت و مرغ خریده بود و برای ترگل خیرات کرده بود...هرچند 2-3 روز بعد از اون ماجرا آموزشگاه نرفت اما بعد با صحبتهای شهروز و واقع بینانه نگاه کردن خودش به موضوع درس خوندن و دوباره شروع کرد!
به هیچ کس نگفت چه اتفاقی افتاده بیماری و بهونه کرد و نرفتنش و توجیه کرد...سما و گلاره رو هم نذاشت مطلع بشن!اگر میفهمیدن احتمال اینکه از زندگیش سر در بیارن زیاد بود!
نزدیکهای عید بود و باز حال و هوای عید....فکر اینکه باز شهروز تنهاش میزاره از همون موقع دلتنگش میکرد..اما ترجیح میداد خود دار باشه....تو این مدت محبتهای شهروز کاملا حساب شده بود. گهگاه فکر پیشنهاد خاله ایران قلقلکش میداد اما هر بار سعی میکرد بهش فکر نکنه..وقتی شهروز مخالف بود صحبت در موردش باعث کوچک شدنش میشد!غافل از اینکه چندین بار خاله ایران موضوع رو با آرمان در میون گذاشته و آرمان هم به شهروز گفته...اما هر بار شهروز جوابش یکی بوده...بعد از کنکور!!!
آخرهای سال بود هر روز می گل منتظر بود شهروز بیاد و اعلام کنه داره میره...اما انگار شهروز قصد رفتن نداشت ...می گل دوباره روال درس خوندنش رو غلطک افتاده بود و دوباره داشت به اوج میرسید...برای عید آموزشگاه 5 روز اول تعطیل بود اما باید از روز پنجم همه سر کلاس حاضر میشدن...برای این 5 روز هم تاکید کرده بودن روزی 1 ساعت همه تست بزنن...و البته مشاور می گل ازش خواسته بود تا بیشتر درس بخونه چون احساس میکرد به خاطر اون مدتی که افت داشته از درسها عقب مونده!
هفته آخر سال بود...می گل باز پکر گوشه کاناپه کز کرده بود و به دیوار زل زده بود....همیشه اینجوری نبود اما گاهی که یاد بی کسیش میافتاد اینجوری میشد....با صدای زنگ مبایلش از هپروت بیرون اومد
-بله؟
-بلا...کوفت...درد...تو چته این چند وقته؟؟؟نه جواب تل میدی نه درست و حسابی جواب اس ام اس!
می گل لبخندی زد و گفت:بلا نگیری...هر چی از دهنت در اومد که به من گفتی...
-پس چی که میگم؟؟از بس بی معرفتی!
-چه خبرا؟؟؟از اون گلاره بی معرفت چه خبر؟
-اون هم سرش با سعید گرمه!!!
می گل سیخ نشست رو مبل و گفت:مگه اومده؟
-آره...ولی نترس تنها اومده آراد مونده اونجا...کار داشته!
می گل نفس عمیقی کشید و گفت:ترسوندیم بابا!
-نترس...به جاش پاش و آماده شو که پنجشنبه خونه مایی!
-چه خبره؟
-تولدم یادت رفته مگه؟؟؟هر سال آخرین پنجشنبه سال میگیرم دیگه!!!
می گل با بی میلی گفت:نه...من نمیام!!
-د غلط میکنی...باز شروع کردی؟
-باز شروع کردی چیه؟؟؟حوصله ندارم!!!
-پشیمون میشیا...این مهمونی با مهمونیای دیگه فرق میکنه!!!
-چه فرقی؟؟؟پارسالم اومدم دیگه..درسته خیلی خوش گذشت...[/sub]
[sub]البته این و با کنایه گفت.
اولا که امسال آراد نیست..در ثانی اینبار فقط تولد نیست!
-پس چیه؟؟؟
-نامزدی!!!
-نامزدی کی؟؟؟
-نامزدی خواهرم!
خواهرش 10 سالش بود می گل خوب متوجه شد که سما مسخره اش کرد!
-گمشو لوس....نکنه خودت نامزد کردی؟؟؟
-پ ن پ !مامان بابام دوباره هوس کردن برای خودشون نامزدی بگیرن!
-گمشو...دلقک!!!تو که هنوز دیپلمم نگرفتی...مثل دخترای عهد هجر نشوندنت پای سفره عقد؟
-چیه؟؟حسودیت میشه؟؟؟مثل تو خوبه یدونه خواستگارم نداری؟؟؟اصلا می گل تو عیب و ایرادی چزی نداری؟
-خفه شو...هر چی دلت بخواد داری میگیا!!!!
-نه جدی میگم....نکنه عیب و ایرادی داری کسی سراغت نمیاد!!!
-خوبه آراد جلو چشمت بود!!
-بود!!!!اونم دمش و گذاشت رو کولش و در رفت!
می گل خوب میدونست همه این حرفها شوخیه!
-جدی میگی سما با همون پسر داییت؟
-بله!!!پس چی؟؟؟
چنان با ناز و ادا این کلمات رو بیان کرد که انگار پسر پادشاه انگلیس اومده گرفتتش!
--مبارک باشه.....ولی درست چی؟؟؟
-آخه اون بورسیه داره برای کانادا...گفت قبل از رفتنم عقد کنیم با هم بریم تو هم همونجا درس بخون...منم دیدم اینطوری بهتره اسیر این کنکور مسخره هم نمیشم!
-خوبه.....به سلامتی....
-اینهارو بی خیال...میای یا نه؟
-راستش نمیدونم....داداشم هر سال میره مسافرت..امسال نرفته نمیدونمم بره یا نه!
-مگه با هم میرید؟
-نه...تنها میره!
-خب پس دیگه دردت چیه...بیا دیگه!!!
-آخه اگر نره...
-اگر نرفت با هم بیاید خب...
-با هم؟
-آره...اینقدر تعجب داشت.....ببین ما کلا رسم نداریم کارت بدیم..اما اگر فکر میکنی باید بهتون کارت بدم برم براتون کارت بگیرم
-گمشو...مسخره...کی از تو کارت خواست؟
با ورود زود هنگام شهروز می گل از جا پرید..در حالی که چشمش به چشمهای شهروز بود که کنجکاوانه نگاهش میکرد با سما خدا حافظی کرد و به زور بهش قول داد که میره نامزدی..البته اگر تولدش بود قبول نمیکرد..چون حوصله نداش...اما چون نامزدیش بود دلش نمیومد نره!!!
-سلام!زود اومدی!
-سلام....میخوای برم دیر بیام؟
-نه...منظورم این نبود....تعجب کردم از اینکه زود اومدی!
-اومدم با هم بریم بیرون!
-بیرون؟
-بله!!! بیرون!!!حوصله ات سر نرفته تو خونه؟؟بسه اینقدر درس خوندی!یه کم استراحت کنی هیچی نمیشه!!!
-نه....میشه نیام..آخه پنجشنبه هم نامزدی سماس...اگر بزاری میخوام برم اونجا....هم امروز درس نخونم هم پنجشنبه عقب میمونم!!!
-سما؟؟همون دوست گلاره؟
-دوست جفتمونه!!!
شهروز مشکوکانه پرسید!
-گلاره با دوست پسرش میاد؟
می گل که حالا فهمیده بود دلیل سوال شهروز چیه گفت:نمیدونم..فکر کنم...اما تو هم دعوتی..سما گفت تو هم با برادرت بیا![/sub]
اولا که امسال آراد نیست..در ثانی اینبار فقط تولد نیست!
-پس چیه؟؟؟
-نامزدی!!!
-نامزدی کی؟؟؟
-نامزدی خواهرم!
خواهرش 10 سالش بود می گل خوب متوجه شد که سما مسخره اش کرد!
-گمشو لوس....نکنه خودت نامزد کردی؟؟؟
-پ ن پ !مامان بابام دوباره هوس کردن برای خودشون نامزدی بگیرن!
-گمشو...دلقک!!!تو که هنوز دیپلمم نگرفتی...مثل دخترای عهد هجر نشوندنت پای سفره عقد؟
-چیه؟؟حسودیت میشه؟؟؟مثل تو خوبه یدونه خواستگارم نداری؟؟؟اصلا می گل تو عیب و ایرادی چزی نداری؟
-خفه شو...هر چی دلت بخواد داری میگیا!!!!
-نه جدی میگم....نکنه عیب و ایرادی داری کسی سراغت نمیاد!!!
-خوبه آراد جلو چشمت بود!!
-بود!!!!اونم دمش و گذاشت رو کولش و در رفت!
می گل خوب میدونست همه این حرفها شوخیه!
-جدی میگی سما با همون پسر داییت؟
-بله!!!پس چی؟؟؟
چنان با ناز و ادا این کلمات رو بیان کرد که انگار پسر پادشاه انگلیس اومده گرفتتش!
--مبارک باشه.....ولی درست چی؟؟؟
-آخه اون بورسیه داره برای کانادا...گفت قبل از رفتنم عقد کنیم با هم بریم تو هم همونجا درس بخون...منم دیدم اینطوری بهتره اسیر این کنکور مسخره هم نمیشم!
-خوبه.....به سلامتی....
-اینهارو بی خیال...میای یا نه؟
-راستش نمیدونم....داداشم هر سال میره مسافرت..امسال نرفته نمیدونمم بره یا نه!
-مگه با هم میرید؟
-نه...تنها میره!
-خب پس دیگه دردت چیه...بیا دیگه!!!
-آخه اگر نره...
-اگر نرفت با هم بیاید خب...
-با هم؟
-آره...اینقدر تعجب داشت.....ببین ما کلا رسم نداریم کارت بدیم..اما اگر فکر میکنی باید بهتون کارت بدم برم براتون کارت بگیرم
-گمشو...مسخره...کی از تو کارت خواست؟
با ورود زود هنگام شهروز می گل از جا پرید..در حالی که چشمش به چشمهای شهروز بود که کنجکاوانه نگاهش میکرد با سما خدا حافظی کرد و به زور بهش قول داد که میره نامزدی..البته اگر تولدش بود قبول نمیکرد..چون حوصله نداش...اما چون نامزدیش بود دلش نمیومد نره!!!
-سلام!زود اومدی!
-سلام....میخوای برم دیر بیام؟
-نه...منظورم این نبود....تعجب کردم از اینکه زود اومدی!
-اومدم با هم بریم بیرون!
-بیرون؟
-بله!!! بیرون!!!حوصله ات سر نرفته تو خونه؟؟بسه اینقدر درس خوندی!یه کم استراحت کنی هیچی نمیشه!!!
-نه....میشه نیام..آخه پنجشنبه هم نامزدی سماس...اگر بزاری میخوام برم اونجا....هم امروز درس نخونم هم پنجشنبه عقب میمونم!!!
-سما؟؟همون دوست گلاره؟
-دوست جفتمونه!!!
شهروز مشکوکانه پرسید!
-گلاره با دوست پسرش میاد؟
می گل که حالا فهمیده بود دلیل سوال شهروز چیه گفت:نمیدونم..فکر کنم...اما تو هم دعوتی..سما گفت تو هم با برادرت بیا![/sub]
[sub]شهروز لبخند رضایتمندی زد و با بدجنسی در حالی که کیفش و که تا اون موقع از روی استرس بودن و نبودن دوست پسر گلاره تو دستش نگه داشته بود و روی میز گذاشت گفت:مگه تو میخوای بری؟
می گل نگاه ناامیدی به شهروز کرد و گفت:نامزدی دوستمه!!!نرم؟
-آگر آراد باشه نمیخوام بری!
-خب تو هم که هستی..بیا با هم بریم...
بعد یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:نکنه میخوای بری سفر؟
-سفر که میخوایم بریم.....
می گل ناراحت از جاش بلند شد و با حرص گفت:باشه نمیرم!
و با قدمهای محکم اعتراض گونه به سمت اتاقش رفت..اما بین راه شهروز بازوش و گرفت و گفت:قرار بود بریم بیرون..حاضر شو..باشه؟
-نمیام!
-می گل بس کن این بچه بازیا و قهر کردنارو.....
-من قهر نکردم....
-پس حاضر شو بریم بیرون!
می گل معترضانه رفت تو اتاقش...لباس پوشید ..آرایش ملامی کرد و رفت بیرون...شهروز هم منتظرش بود...لبخند نرمی زد . گفت:بریم؟
-بریم!
-خوبه قهر نیستی اینطوری برای من چشم و ابرو میای....قهر باشی چه میکنی؟[/sub]
می گل نگاه ناامیدی به شهروز کرد و گفت:نامزدی دوستمه!!!نرم؟
-آگر آراد باشه نمیخوام بری!
-خب تو هم که هستی..بیا با هم بریم...
بعد یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:نکنه میخوای بری سفر؟
-سفر که میخوایم بریم.....
می گل ناراحت از جاش بلند شد و با حرص گفت:باشه نمیرم!
و با قدمهای محکم اعتراض گونه به سمت اتاقش رفت..اما بین راه شهروز بازوش و گرفت و گفت:قرار بود بریم بیرون..حاضر شو..باشه؟
-نمیام!
-می گل بس کن این بچه بازیا و قهر کردنارو.....
-من قهر نکردم....
-پس حاضر شو بریم بیرون!
می گل معترضانه رفت تو اتاقش...لباس پوشید ..آرایش ملامی کرد و رفت بیرون...شهروز هم منتظرش بود...لبخند نرمی زد . گفت:بریم؟
-بریم!
-خوبه قهر نیستی اینطوری برای من چشم و ابرو میای....قهر باشی چه میکنی؟[/sub]
[sub]تا آسانسور بالا بیاد شهروز گفت:دوست دارم وقتی با هم حرف میزنیم و جای ابهامی برات میمونه سوال کنی...نه اینکه قضاوت کنی و اخمهات و بکنی تو هم!
-مثلا چی و سوال کنم؟
-اینکه با کی میری مسافرت؟؟؟چرا تنهام میزاری؟؟؟یا اینکه چرا نباید برم مهمونی؟
-خب چرا؟
-چی چرا؟
-اذیتم نکن دیگه!!!!
این جمله رو در حالی که تو اسانسور بودن و پاش و رو زمین کوبید و با خنده گفت
-شهروز دوباره دستش و دور بازی می گل حلقه کرد و گفت:عزیزم...اذیت چیه؟؟قراره با هم بریم شمال!
می گل انگار بهش برق وصل کردن خودش و از تو بغل شهروز بیرون کشید و گفت:چی؟؟
-شمال!!با هم!!!
-من و تو؟
-من و تو.....با آرمان و یلدا!!!
می گل نفس عمیقی کشید...با اینکه از این خبر تو پوست خودش نمیگنجید اما از اینکه یه مدت تنها با شهروز بره مسافرت حقیقتا میترسید!از بعد از اینکه شهروز حسش و براش شرح داده بود سعی کرده بود این احساس دوست داشتن پدرانه رو تغییر بده....ولی با این حال ترسی که از اول تو وجودش بود هنوز کاملا از بین نرفته بود!
وقتی توی ماشین نشستن تازه می گل پرسید:حالا کجا قراره بریم؟
-بریم برات لباس بخریم....
-لباس؟؟برای چی؟؟؟
-خسته شدم از بس لباس مشکی تنت بود...گفتم شاید لباس نداری...گفتم بریم برات لباس بخریم...کنایه حرف شهروز و که در لفافه شوخی پنهان بود و می گل سریع گرفت.
-من لباس دارم....
-حالا یکی هم من بخرم....راستی برای نامزدی لباس داری؟
-تو که گفتی نامزدی نرم!
-هنوزم میگم...چون با هم میریم!
می گل از جا پرید و با خوشحالی گفت:راست میگی؟
-من تا حالا دروغم گفتم؟حالا ببینم لباس داری یا نه؟
می گل سرش و انداخت پایین و گفت:نه!
-ایول...من عاشق لباس خریدنم...بریم بخریم؟
می گل برگشت سمت شهروز لبخند قدر شناسانه ای بهش زد...شهروز هم لبخند زد...اما لبخندی پر از عشق!
بعد به روبرو خیره شد....چند بار حرکت برف پاک کن روی شیشه رو دنبال کرد و بعد گفت:کی میشه بابات نباشم؟
می گل سرش و پایین انداخت....دستش و برد سمت دست شهروز که روی دنده اتومات ماشین بود...دستش و تو دستش گرفت و فشاری بهش داد....این شروعی بود برای کنار گذاشتن حس پدر دختری!
شهروز هم شصتش و گذاشت رو انگشتهای می گل و نذاشت این تماس قطع بشه!
جلوی در بوتیکی ایستادن...بوتیکی که شهروز همیشه از اونجا خرید میکرد....هر دو پیاده شدن!
ویترین آنچنانی نداشت یه ویترین کوچک داشت با یه دست کت و شلوار و یه سه پی اس زنونه توش...شهروز در زد...خانوم مسنی در و باز کرد و با دیدن شهروز با روی کشاده ازش دعوت کرد که داخل بره...شهروز دستش پشت می گل گذاشت و اجازه داد اول اون وارد بشه!
اون خانوم با خوشرویی از می گل هم استقبال کرد...بعد از کمی تعارفات و احوال پرسی...رو به شهروز پرسید!
-آقای تقوایی چه کمکی میتونم بکنم؟
-خانوم لباس میخوان.
و به می گل که با تعجب نگاهش میکرد لبخند زد!به همراه اون زن به سمت طبقه بالا حرکت کردن...نیمه های پله ها برگشت و به شهروز نگاه کرد..چقدر دلش میخواست شهروز همراهش میومد...کلا از بعد از مرگ ترگل احساس میکرد وابستگیش به شهروز بیشتر شده.
-چه جور لباسی میخواید خانوم تقوایی؟
می گل کمی فکر کرد..چی باید میگفت..تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود.
-یه لباس شیک میخوام!
-برای چه مجلسی؟
-نامزدی دوستمه!
زن مسن نگاه خریدارانه ای به می گل انداخت و به سمت کمدی رفت و درش باز کرد...توش پر بود از لباسهای رنگ و وارنگ...در حالی که لباسهارو نگاه میکرد پرسید...رنگ خاصی مد نظرته؟
-نه!!![/sub]
-مثلا چی و سوال کنم؟
-اینکه با کی میری مسافرت؟؟؟چرا تنهام میزاری؟؟؟یا اینکه چرا نباید برم مهمونی؟
-خب چرا؟
-چی چرا؟
-اذیتم نکن دیگه!!!!
این جمله رو در حالی که تو اسانسور بودن و پاش و رو زمین کوبید و با خنده گفت
-شهروز دوباره دستش و دور بازی می گل حلقه کرد و گفت:عزیزم...اذیت چیه؟؟قراره با هم بریم شمال!
می گل انگار بهش برق وصل کردن خودش و از تو بغل شهروز بیرون کشید و گفت:چی؟؟
-شمال!!با هم!!!
-من و تو؟
-من و تو.....با آرمان و یلدا!!!
می گل نفس عمیقی کشید...با اینکه از این خبر تو پوست خودش نمیگنجید اما از اینکه یه مدت تنها با شهروز بره مسافرت حقیقتا میترسید!از بعد از اینکه شهروز حسش و براش شرح داده بود سعی کرده بود این احساس دوست داشتن پدرانه رو تغییر بده....ولی با این حال ترسی که از اول تو وجودش بود هنوز کاملا از بین نرفته بود!
وقتی توی ماشین نشستن تازه می گل پرسید:حالا کجا قراره بریم؟
-بریم برات لباس بخریم....
-لباس؟؟برای چی؟؟؟
-خسته شدم از بس لباس مشکی تنت بود...گفتم شاید لباس نداری...گفتم بریم برات لباس بخریم...کنایه حرف شهروز و که در لفافه شوخی پنهان بود و می گل سریع گرفت.
-من لباس دارم....
-حالا یکی هم من بخرم....راستی برای نامزدی لباس داری؟
-تو که گفتی نامزدی نرم!
-هنوزم میگم...چون با هم میریم!
می گل از جا پرید و با خوشحالی گفت:راست میگی؟
-من تا حالا دروغم گفتم؟حالا ببینم لباس داری یا نه؟
می گل سرش و انداخت پایین و گفت:نه!
-ایول...من عاشق لباس خریدنم...بریم بخریم؟
می گل برگشت سمت شهروز لبخند قدر شناسانه ای بهش زد...شهروز هم لبخند زد...اما لبخندی پر از عشق!
بعد به روبرو خیره شد....چند بار حرکت برف پاک کن روی شیشه رو دنبال کرد و بعد گفت:کی میشه بابات نباشم؟
می گل سرش و پایین انداخت....دستش و برد سمت دست شهروز که روی دنده اتومات ماشین بود...دستش و تو دستش گرفت و فشاری بهش داد....این شروعی بود برای کنار گذاشتن حس پدر دختری!
شهروز هم شصتش و گذاشت رو انگشتهای می گل و نذاشت این تماس قطع بشه!
جلوی در بوتیکی ایستادن...بوتیکی که شهروز همیشه از اونجا خرید میکرد....هر دو پیاده شدن!
ویترین آنچنانی نداشت یه ویترین کوچک داشت با یه دست کت و شلوار و یه سه پی اس زنونه توش...شهروز در زد...خانوم مسنی در و باز کرد و با دیدن شهروز با روی کشاده ازش دعوت کرد که داخل بره...شهروز دستش پشت می گل گذاشت و اجازه داد اول اون وارد بشه!
اون خانوم با خوشرویی از می گل هم استقبال کرد...بعد از کمی تعارفات و احوال پرسی...رو به شهروز پرسید!
-آقای تقوایی چه کمکی میتونم بکنم؟
-خانوم لباس میخوان.
و به می گل که با تعجب نگاهش میکرد لبخند زد!به همراه اون زن به سمت طبقه بالا حرکت کردن...نیمه های پله ها برگشت و به شهروز نگاه کرد..چقدر دلش میخواست شهروز همراهش میومد...کلا از بعد از مرگ ترگل احساس میکرد وابستگیش به شهروز بیشتر شده.
-چه جور لباسی میخواید خانوم تقوایی؟
می گل کمی فکر کرد..چی باید میگفت..تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود.
-یه لباس شیک میخوام!
-برای چه مجلسی؟
-نامزدی دوستمه!
زن مسن نگاه خریدارانه ای به می گل انداخت و به سمت کمدی رفت و درش باز کرد...توش پر بود از لباسهای رنگ و وارنگ...در حالی که لباسهارو نگاه میکرد پرسید...رنگ خاصی مد نظرته؟
-نه!!![/sub]
[sub]لباس ابی رو در اورد و گفت:این به چشمهاتم میاد..مدلشم خیلی شیکه...یکی از جدیدترین کارهامونه!!!
می گل نگاه سرسری بهش انداخت...نمیدونست چرا همیشه از پوشیدن لباسهای همرنگ چشمش خودداری میکرد...شاید به این خاطر بود که جلب توجه میکرد!گذشته از اون لباس دکلته بود...پشتش هم تا کمرش باز بود و کوتاه!!
-نه!!!
زن با لبخند لباس و سر جاش گذاشت کمی دیگه گشت و لباس شیری رنگی و در اورد و گفت:این چطوره؟؟؟
می گل نگاهی بهش انداخت....اون هم دکلته بود با دو تا بند ظریف...بالا تنه اش روبان دوزی شیری و طلایی داشت و دامن توری که کمی پف داشت و اکلیلهای طلایی داشت.و تا روی زانو بود!
-رنگ دیگه نداره؟
-رنگش که خیلی خوشگله!!
-آره...خیلی خوشگله...اما خیلی عروسه...
زن با ناراحتی ساختگی گفت:شرمنده...این کمد لباسهای سایز شماست...ما از هر لباسی فقط یدونه با یه رنگ داریم....از این همین یه رنگ...بزار ببینم دیگه چی میتونم بهت پیشنهاد بدم!
چند دست لباس دیگه رو ورق زد...تا رسید به لباس قرمز رنگ...با هیجان درش اورد و گفت:آهاااا...این به نظرم مناسبه......لباسی بود ساده....دکلته و تا روی زانو...تنگ....دور کمرش یه برش خورده بود که با دو تا نوار خیلی باریک ساتن خودش و بیشتر نشون میداد...دور تا دور بالا تنه اش هم مثل کمرش نوار باریک مشکی داشت...روش هم یه کت استین شمشیری که تا آرنجش بود میخورد..کتی که یقه ی ایستاده داشت و کوتاه بود و دور تا دورش هم همانند کمرش و بالا تنه اش نوار باریک مشکی میخورد...خیلی ساده...اما فوق العاده شیک بود....
می گل خریدارانه نگاهش کرد..از همه بیشتر از کتش خوشش اومد...پوشیده اش کرده بود..معذب بود بخواد اونطور لخت بگرده!
-دوستش داری؟
می گل لبخند زد...بله..
بیا بپوشش...
میگل توی اتاق رفت...لباس و پوشید...اینقدر اندازه اش بود که انگار برای اون دوخته شده بود!توی اینه نگاهی به خودش انداخت...
خانوم ستاری تقه ای به در زد..پوشیدیش عزیزم؟
-بله!
میتونم ببینم؟
می گل در و باز کرد...خانوم ستاری لبخند پهنی زد..این یعنی واقعا این لباس مناسب بود...
-صبر کن!
این و گفت و در حالی که کت لباس هنوز دستش بود رفت و دقیقه ای بعد از پشت دیواری بلند گفت:سایز پات چنده؟
-38!
بعد با خودش فکر کرد...سایز پام و میخواد چیکار؟
ولی وقتی خانوم ستاری با یه کفش قرمز اومد و گفت این و بپوش جوابش و گرفت...کفشی که یه بند باریک قرمز روی پاش و یه بند ظریف قرمز دور مچ پاش بسته میشد...و پاشنه مشکی داشت!
خانوم ستاری:با وجود تفاوت قدی که با دکتر دارید مناسبه...
می گل بدون هیچ حرفی دولا شد تا کفش و پاش کنه!
-تو دولا نشو..من پات میکنم!
بعد دولا شد و کفش و پای می گل کرد....حالا لباسش تکمیل بود...لبخند رضایتش با صدای خانوم ستاری محو شد
-دکتر تقوایی!!!تشریف بیارید بالا!!!
می گل فکر کرد..میخواد چیکار کنه؟؟؟نکنه بگه بیاد من و ببینه...من اینطوری روم نمیشه..کاش حد اقل کت و داده بود پوشیده بودم!
اما رشته افکارش و نگاه خریدارانه شهروز برید!
-میبینید دکتر...ملکه ای شده برای خودش....
شهروز لبخند کجی زد و گفت:عالیه...با این کفشها میتونی راه بری؟؟بعد دستش و دراز کرد سمت می گل ...این یعنی دستت و بده به من و راه برو...می گل نیم نگاهی به خانوم ستاری که خیره نگاهشون میکرد کرد...دستش و تو دست شهروز گذاشت و راه رفت..خیلی هم سخت نبود....بعد فکر کرد..با شهروز باشم که اصلا قرار هم نیست برقصم...یه گوشه میشینم دیگه....بعد از اینکه از اتاق پرو بیرون اومد خانوم ستاری گفت...میخوای کتش رو هم بپوش ببین چطوری میشه...و بعد کت و آماده نگه داشت تا می گل بپوشتش...لباس با کت شکل دیگه ای به خودش گرفت با اینکه کت خیلی ساده بود اما کاملا شکل دیگه ای به لباس داد یه شکل پوشیده و شیک..و متفاوت با قبلی...که هر کدوم سنگینی خودش و داشت..
خانوم ستاری با گفتن:الان بر میگردم!
به طبقه پایین رفت.
شهروز با این کار جلو اومد دو تا دستهای می گل و تو دستش گرفت و سرش و به گوشش نزدیک کرد و گفت:میدونی الان بزرگترین آرزوم چیه؟
می گل که کمی ترسیده بود سعی کرد به خودش مسلط بشه...در حالی که فکر میکرد الان میگه داشتن تو یا بوسیدنت یا هر چیزی از این دست پرسید:چیه؟
-اینکه اون شب آراد هم باشه!
می گل لب و لوچه ای کج و کوله کرد و گفت:یه وقتها مثل بچه ها میشی....!
-تو هم یه وقتها بیش از اندازه خوشگل میشی!
-بحث و عوض نکن!
میکنم!
آراد که دیگه ایران نیست تو چرا هنوز حرص اون و داری؟اصلا اون موقع که ایران بود چیزی بین من و تو نبود که من نخوام با اون رابطه ای داشته باشم!
-مگه الان چیزی بین ما هست؟
این سوال و با شیطنت پرسید!
-می گل پشت چشمی براش نازک کرد و خواست بره تو اتاق پرو که شهروز دستش و گرفت و گفت:من دوستت دارم...میفهمی؟[/sub]
می گل نگاه سرسری بهش انداخت...نمیدونست چرا همیشه از پوشیدن لباسهای همرنگ چشمش خودداری میکرد...شاید به این خاطر بود که جلب توجه میکرد!گذشته از اون لباس دکلته بود...پشتش هم تا کمرش باز بود و کوتاه!!
-نه!!!
زن با لبخند لباس و سر جاش گذاشت کمی دیگه گشت و لباس شیری رنگی و در اورد و گفت:این چطوره؟؟؟
می گل نگاهی بهش انداخت....اون هم دکلته بود با دو تا بند ظریف...بالا تنه اش روبان دوزی شیری و طلایی داشت و دامن توری که کمی پف داشت و اکلیلهای طلایی داشت.و تا روی زانو بود!
-رنگ دیگه نداره؟
-رنگش که خیلی خوشگله!!
-آره...خیلی خوشگله...اما خیلی عروسه...
زن با ناراحتی ساختگی گفت:شرمنده...این کمد لباسهای سایز شماست...ما از هر لباسی فقط یدونه با یه رنگ داریم....از این همین یه رنگ...بزار ببینم دیگه چی میتونم بهت پیشنهاد بدم!
چند دست لباس دیگه رو ورق زد...تا رسید به لباس قرمز رنگ...با هیجان درش اورد و گفت:آهاااا...این به نظرم مناسبه......لباسی بود ساده....دکلته و تا روی زانو...تنگ....دور کمرش یه برش خورده بود که با دو تا نوار خیلی باریک ساتن خودش و بیشتر نشون میداد...دور تا دور بالا تنه اش هم مثل کمرش نوار باریک مشکی داشت...روش هم یه کت استین شمشیری که تا آرنجش بود میخورد..کتی که یقه ی ایستاده داشت و کوتاه بود و دور تا دورش هم همانند کمرش و بالا تنه اش نوار باریک مشکی میخورد...خیلی ساده...اما فوق العاده شیک بود....
می گل خریدارانه نگاهش کرد..از همه بیشتر از کتش خوشش اومد...پوشیده اش کرده بود..معذب بود بخواد اونطور لخت بگرده!
-دوستش داری؟
می گل لبخند زد...بله..
بیا بپوشش...
میگل توی اتاق رفت...لباس و پوشید...اینقدر اندازه اش بود که انگار برای اون دوخته شده بود!توی اینه نگاهی به خودش انداخت...
خانوم ستاری تقه ای به در زد..پوشیدیش عزیزم؟
-بله!
میتونم ببینم؟
می گل در و باز کرد...خانوم ستاری لبخند پهنی زد..این یعنی واقعا این لباس مناسب بود...
-صبر کن!
این و گفت و در حالی که کت لباس هنوز دستش بود رفت و دقیقه ای بعد از پشت دیواری بلند گفت:سایز پات چنده؟
-38!
بعد با خودش فکر کرد...سایز پام و میخواد چیکار؟
ولی وقتی خانوم ستاری با یه کفش قرمز اومد و گفت این و بپوش جوابش و گرفت...کفشی که یه بند باریک قرمز روی پاش و یه بند ظریف قرمز دور مچ پاش بسته میشد...و پاشنه مشکی داشت!
خانوم ستاری:با وجود تفاوت قدی که با دکتر دارید مناسبه...
می گل بدون هیچ حرفی دولا شد تا کفش و پاش کنه!
-تو دولا نشو..من پات میکنم!
بعد دولا شد و کفش و پای می گل کرد....حالا لباسش تکمیل بود...لبخند رضایتش با صدای خانوم ستاری محو شد
-دکتر تقوایی!!!تشریف بیارید بالا!!!
می گل فکر کرد..میخواد چیکار کنه؟؟؟نکنه بگه بیاد من و ببینه...من اینطوری روم نمیشه..کاش حد اقل کت و داده بود پوشیده بودم!
اما رشته افکارش و نگاه خریدارانه شهروز برید!
-میبینید دکتر...ملکه ای شده برای خودش....
شهروز لبخند کجی زد و گفت:عالیه...با این کفشها میتونی راه بری؟؟بعد دستش و دراز کرد سمت می گل ...این یعنی دستت و بده به من و راه برو...می گل نیم نگاهی به خانوم ستاری که خیره نگاهشون میکرد کرد...دستش و تو دست شهروز گذاشت و راه رفت..خیلی هم سخت نبود....بعد فکر کرد..با شهروز باشم که اصلا قرار هم نیست برقصم...یه گوشه میشینم دیگه....بعد از اینکه از اتاق پرو بیرون اومد خانوم ستاری گفت...میخوای کتش رو هم بپوش ببین چطوری میشه...و بعد کت و آماده نگه داشت تا می گل بپوشتش...لباس با کت شکل دیگه ای به خودش گرفت با اینکه کت خیلی ساده بود اما کاملا شکل دیگه ای به لباس داد یه شکل پوشیده و شیک..و متفاوت با قبلی...که هر کدوم سنگینی خودش و داشت..
خانوم ستاری با گفتن:الان بر میگردم!
به طبقه پایین رفت.
شهروز با این کار جلو اومد دو تا دستهای می گل و تو دستش گرفت و سرش و به گوشش نزدیک کرد و گفت:میدونی الان بزرگترین آرزوم چیه؟
می گل که کمی ترسیده بود سعی کرد به خودش مسلط بشه...در حالی که فکر میکرد الان میگه داشتن تو یا بوسیدنت یا هر چیزی از این دست پرسید:چیه؟
-اینکه اون شب آراد هم باشه!
می گل لب و لوچه ای کج و کوله کرد و گفت:یه وقتها مثل بچه ها میشی....!
-تو هم یه وقتها بیش از اندازه خوشگل میشی!
-بحث و عوض نکن!
میکنم!
آراد که دیگه ایران نیست تو چرا هنوز حرص اون و داری؟اصلا اون موقع که ایران بود چیزی بین من و تو نبود که من نخوام با اون رابطه ای داشته باشم!
-مگه الان چیزی بین ما هست؟
این سوال و با شیطنت پرسید!
-می گل پشت چشمی براش نازک کرد و خواست بره تو اتاق پرو که شهروز دستش و گرفت و گفت:من دوستت دارم...میفهمی؟[/sub]
[sub]می گل که تحت تاثیر لحن محکم و با صلابت شهروز که با اخم کوچیکی این جمله رو گفته بود قرار گرفت کمی به خودش لرزید تو چشمهای شهروز نگاه کرد و گفت:منم دوستت دارم!!!
با این اعتراف شهروز بازوی می گل که محکم تو دستش بود و رها کرد...می گل رفت توی پرو و شهروز هم رفت پایین اما با یه فکر بکر.....اون هم پیراهن مشکی ماتی خرید که دور یقه و استینش مثل لباس میگل نوار باریک مشکی ساتن براق داشت..کروات رنگ لباس میگل هم خرید و بعد از حساب کردن لباسها راهی شدن.....شام و توی رستوران شیکی خوردن و برگشتن خونه!
می گل که حسابی خسته شده بود بعد از عوض کردن لباسهاش روی تخت دراز کشید و خیلی زود خواب چشمهاش و ربود...اما شهروز حال دیگه ای داشت...سیگارش و روشن کرد و چند پک بهش زد و بعد شماره آرمان و گرفت!
-جانم؟
-خواب بودی؟
-نه.....من مگه خوابم دارم؟
-مزاحم که نشدم؟؟؟با یلدا که نیستی؟
-نه!بگو...چیزی شده؟
ببین اون پیشنهادی که مامانت چند وقت پیشها میداد؟؟؟!!!!
-اوه!!!خب...جالب شد!!!
-اذیت نکن آرمان!
-خب؟؟؟
-میشه بگی با می گل در موردش صحبت کنه؟؟؟من نمیخوام سر بحث و باز کنم...اینطوری فکر بد میکنه!!!
-یعنی تو راضی؟
-آره....فقط می گل و یه جوری راضی کنه...میخوام همین امروز و فردا درست بشه!!!
-امروز فردا؟؟توقع نداری الان زنگ بزنه به می گل که؟
-نه...ولی پنجشنبه نامزدی دوستش دعوتیم میخوام تا اون روز انجام بشه!
-شهروز میدونی این محرمیت محدودیت داره؟
-مثلا؟
-مثلا فقط برای اینکه شما تو خونه با همید..حالا می گل روسری سرش نمیکنه!!!یه وقت دستتون به هم میخوره!!..برای همین چیزا!!!
-یعنی اینایی که نامزد میکنن برای همین چیزا صیغه میخونن؟؟؟
-خودت میگی نامزد میکنن...شما که نامزد نمیکنید!!!
-آرمان...تو کار خودت و بکن!!!
-باشه کار خودم و میکنم...اما میدونی صیغه خوندن شما اگر میخوای با سند و مدرک بشه مراحل قانونی داره!!!
-آرمان!!!!
فریاد شهروز باعث شد آرمان جدی تر بگه!!!
-دیوونه اگر قانونی نباشه و اتفاقی بینتون بیافته و می گل ازت شکایت کنه بیچاره میشیم!!!
-تو چرا همش از بیچارگی حرف میزنی...سر تر گل و خریدین می گل هم میگفتی دردسر داره...اما دیدی نداشت!!!
-باشه...به مامان میگم بهش زنگ بزنه!
-مرسی...من منتظر نتیجه ام!!!
-شب بخیر..
-.شب خوش!!![/sub]
با این اعتراف شهروز بازوی می گل که محکم تو دستش بود و رها کرد...می گل رفت توی پرو و شهروز هم رفت پایین اما با یه فکر بکر.....اون هم پیراهن مشکی ماتی خرید که دور یقه و استینش مثل لباس میگل نوار باریک مشکی ساتن براق داشت..کروات رنگ لباس میگل هم خرید و بعد از حساب کردن لباسها راهی شدن.....شام و توی رستوران شیکی خوردن و برگشتن خونه!
می گل که حسابی خسته شده بود بعد از عوض کردن لباسهاش روی تخت دراز کشید و خیلی زود خواب چشمهاش و ربود...اما شهروز حال دیگه ای داشت...سیگارش و روشن کرد و چند پک بهش زد و بعد شماره آرمان و گرفت!
-جانم؟
-خواب بودی؟
-نه.....من مگه خوابم دارم؟
-مزاحم که نشدم؟؟؟با یلدا که نیستی؟
-نه!بگو...چیزی شده؟
ببین اون پیشنهادی که مامانت چند وقت پیشها میداد؟؟؟!!!!
-اوه!!!خب...جالب شد!!!
-اذیت نکن آرمان!
-خب؟؟؟
-میشه بگی با می گل در موردش صحبت کنه؟؟؟من نمیخوام سر بحث و باز کنم...اینطوری فکر بد میکنه!!!
-یعنی تو راضی؟
-آره....فقط می گل و یه جوری راضی کنه...میخوام همین امروز و فردا درست بشه!!!
-امروز فردا؟؟توقع نداری الان زنگ بزنه به می گل که؟
-نه...ولی پنجشنبه نامزدی دوستش دعوتیم میخوام تا اون روز انجام بشه!
-شهروز میدونی این محرمیت محدودیت داره؟
-مثلا؟
-مثلا فقط برای اینکه شما تو خونه با همید..حالا می گل روسری سرش نمیکنه!!!یه وقت دستتون به هم میخوره!!..برای همین چیزا!!!
-یعنی اینایی که نامزد میکنن برای همین چیزا صیغه میخونن؟؟؟
-خودت میگی نامزد میکنن...شما که نامزد نمیکنید!!!
-آرمان...تو کار خودت و بکن!!!
-باشه کار خودم و میکنم...اما میدونی صیغه خوندن شما اگر میخوای با سند و مدرک بشه مراحل قانونی داره!!!
-آرمان!!!!
فریاد شهروز باعث شد آرمان جدی تر بگه!!!
-دیوونه اگر قانونی نباشه و اتفاقی بینتون بیافته و می گل ازت شکایت کنه بیچاره میشیم!!!
-تو چرا همش از بیچارگی حرف میزنی...سر تر گل و خریدین می گل هم میگفتی دردسر داره...اما دیدی نداشت!!!
-باشه...به مامان میگم بهش زنگ بزنه!
-مرسی...من منتظر نتیجه ام!!!
-شب بخیر..
-.شب خوش!!![/sub]
[sub]با صدای زنگ تلفن از جا پرید...با دیدن شماره خاله ایران..یعنی خونه خاله ایران کمی سر حال شد...از بعد از فوت ترگل هر چند وقت یک بار زنگ میزد و حالش و میپرسید...
-سلام خاله!
-سلام به روی ماه دختر خوشگلم..خوبی؟؟
-مرسی خاله....به لطف شما...
-خواب بودی آره؟
-چرت میزدم....خسته شدم از درس خوندن!
-الهی...میدونم سخته اما نتیجه اش خستگی و از تنت در میاره!!!
-واقعا..تورو خدا برام دعا کنید..هر چند با این کم کاریای من بعید میدونم نتیجه خوبی بگیرم!!!
-حتما میگیری...من قول میدم!!!
-قربونتون برم که همیشه انرژی مثبتید!!!
خدا نکنه!!!حالا یه خواهشی ازت بکنم.
می گل سراپاگوش شد و پرسید
-چی؟؟؟
-ببین دخترم...تو و شهروز الان به هم نا محرمید....میدونی چقدر گناه میکنید وقتی کنار همید؟
می گل که کنار هم بودن و بد برداشت کرد گفت:نه خاله...من و شهروز با هم نیستیم..یعنی...یعنی!!!شرمش میشد بگه اما برای رفع ابهام گفت
-یعنی ما اتاقهامون سواس!!!
-این و که میدونم...اگر غیر از این بود اصلا باهات حرف نمیزدم
-پس چی؟؟؟
-یعنی شما هیچ برخورد دیگه ای با هم ندارید؟
-نه!!!
-ولی من خودم دیدم اون روز توی بهشت زهرا شهروز تورو بغل میکرد!!!
-خب اون!!!...
خاله حرفش و قطع کرد.
-خب اون نداره عزیزم!!!اون هم تماسه دیگه...شاید تو اون لحظه حس خاصی نبوده...اما تاثیر داره...به خدا اینها همه تو روح و روانتون تاثیر میزاره....چی میشه محرم باشید؟؟؟من که نمیگم برای اتفاق خاصی محرم بشید..همین رابطه رو داشته باشید...اما محرم باشید!!!
-اگر محرم شدیم و اتفاق دیگه ای افتاد چی؟
-من با شهروز صحبت میکنم...اما قبل از اینها من یه سوال دارم...قول میدی راستش و بگی؟
-تا چی باشه!!!
-نه!!اگر نمیخوای راستش و بگی اصلا نپرسم!!!
-باشه میگم!
-تو شهروز و دوست داری؟
-برای چی میپرسید؟
-عزیزم...جواب بده دیگه!!!همینجوری برای کنجکاوی!!!
-خب...خب...آره!!!
-خوبه...
-خوبه؟؟؟ولی من فکر میکنم بده...با وجود این علاقه فکر نمیکنید ممکنه اتفاقی بیافته؟
-نه!!!اتفاق اگر قرار باشه بیافته بدون محرمیت هم میافته...من این و برای این پرسیدم که خیالم راحت باشه من درگیری عاطفی درست نمیکنم....چون من شدیدا به این موضوع اعتقاد دارم که محرمیت علاقه رو بیشتر میکنه!!!
-دارید من و میترسونید...
-نترس....اگر این علاقه پاک و واقعی باش چه ایرادی داره بیشتر بشه...
-و اگر نباشه!
-اگر نبود تا الان تو سالم و باکره و خانوم نبودی!!!
می گل خجالت کشید..سرش و پایین انداخت و به ادامه صحبتهای خاله گوش داد!!!
-پنجشنبه صیغه رو میخونیم...موافقی؟؟؟
-اما خاله شهروز چی؟
-شهروز چی؟
-اون راضی نیست...یادتونه که تو نامزدی چی میگفت؟
-اون با من...کاریت نباشه...پنجشنبه آماده باش!!!
-من مدرسه دارم!!
-بعد از مدرسه آماده باش...
-ولی خاله!!!
-واااییی....ولی نداره...اصلا قرار نیست اتفاقی بیافته...این محرمیت فقط و فقط و فقط برای اینه که گناه نکنید..همین!!!
-باشه....
-برو به درست برس...بهشم فکر نکن...پنجشنبه میبینمت!!![/sub]
-سلام خاله!
-سلام به روی ماه دختر خوشگلم..خوبی؟؟
-مرسی خاله....به لطف شما...
-خواب بودی آره؟
-چرت میزدم....خسته شدم از درس خوندن!
-الهی...میدونم سخته اما نتیجه اش خستگی و از تنت در میاره!!!
-واقعا..تورو خدا برام دعا کنید..هر چند با این کم کاریای من بعید میدونم نتیجه خوبی بگیرم!!!
-حتما میگیری...من قول میدم!!!
-قربونتون برم که همیشه انرژی مثبتید!!!
خدا نکنه!!!حالا یه خواهشی ازت بکنم.
می گل سراپاگوش شد و پرسید
-چی؟؟؟
-ببین دخترم...تو و شهروز الان به هم نا محرمید....میدونی چقدر گناه میکنید وقتی کنار همید؟
می گل که کنار هم بودن و بد برداشت کرد گفت:نه خاله...من و شهروز با هم نیستیم..یعنی...یعنی!!!شرمش میشد بگه اما برای رفع ابهام گفت
-یعنی ما اتاقهامون سواس!!!
-این و که میدونم...اگر غیر از این بود اصلا باهات حرف نمیزدم
-پس چی؟؟؟
-یعنی شما هیچ برخورد دیگه ای با هم ندارید؟
-نه!!!
-ولی من خودم دیدم اون روز توی بهشت زهرا شهروز تورو بغل میکرد!!!
-خب اون!!!...
خاله حرفش و قطع کرد.
-خب اون نداره عزیزم!!!اون هم تماسه دیگه...شاید تو اون لحظه حس خاصی نبوده...اما تاثیر داره...به خدا اینها همه تو روح و روانتون تاثیر میزاره....چی میشه محرم باشید؟؟؟من که نمیگم برای اتفاق خاصی محرم بشید..همین رابطه رو داشته باشید...اما محرم باشید!!!
-اگر محرم شدیم و اتفاق دیگه ای افتاد چی؟
-من با شهروز صحبت میکنم...اما قبل از اینها من یه سوال دارم...قول میدی راستش و بگی؟
-تا چی باشه!!!
-نه!!اگر نمیخوای راستش و بگی اصلا نپرسم!!!
-باشه میگم!
-تو شهروز و دوست داری؟
-برای چی میپرسید؟
-عزیزم...جواب بده دیگه!!!همینجوری برای کنجکاوی!!!
-خب...خب...آره!!!
-خوبه...
-خوبه؟؟؟ولی من فکر میکنم بده...با وجود این علاقه فکر نمیکنید ممکنه اتفاقی بیافته؟
-نه!!!اتفاق اگر قرار باشه بیافته بدون محرمیت هم میافته...من این و برای این پرسیدم که خیالم راحت باشه من درگیری عاطفی درست نمیکنم....چون من شدیدا به این موضوع اعتقاد دارم که محرمیت علاقه رو بیشتر میکنه!!!
-دارید من و میترسونید...
-نترس....اگر این علاقه پاک و واقعی باش چه ایرادی داره بیشتر بشه...
-و اگر نباشه!
-اگر نبود تا الان تو سالم و باکره و خانوم نبودی!!!
می گل خجالت کشید..سرش و پایین انداخت و به ادامه صحبتهای خاله گوش داد!!!
-پنجشنبه صیغه رو میخونیم...موافقی؟؟؟
-اما خاله شهروز چی؟
-شهروز چی؟
-اون راضی نیست...یادتونه که تو نامزدی چی میگفت؟
-اون با من...کاریت نباشه...پنجشنبه آماده باش!!!
-من مدرسه دارم!!
-بعد از مدرسه آماده باش...
-ولی خاله!!!
-واااییی....ولی نداره...اصلا قرار نیست اتفاقی بیافته...این محرمیت فقط و فقط و فقط برای اینه که گناه نکنید..همین!!!
-باشه....
-برو به درست برس...بهشم فکر نکن...پنجشنبه میبینمت!!![/sub]
[sub]بعد از قطع تماس می گل خیلی فکر کرد...هم میترسید..هم خوشحال بود!!!....فکر کرد نکنه این محرمیت مانع درس خوندنم بشه اما بعد با خدش گفت:مردم با بچه کنکور میدن قبول مشن...من باید خودم قوی باشم!!!
تا اومدن شهروز درس خوند...آخر شب بود که شهروز رسید!!!حسابی خسته بود....چشمهاش سرخ سرخ بود...بدون اینکه اطرافش و نگاه کنه یه راست رفت توی اتاقش...موضوع راضی شدن می گل و آرمان بهش خبر داده بود...از این بابت خیلی خوشحال بود هرچند هنوز سر حرفش بود که محرم بودن و نبودن هیچ فرقی نداره...اما فکر کرد وقتی می گل به این موضوع اعتقاد داره پس اینطوری راحت تر میشه ابراز علاقه کرد!
لباسهاش و در اورد و پرت کرد روی تخت...دوش حموم و باز کرد تا حمام گرم بشه...نشست لب تخت و به پنجشنبه فکر کرد...کاش میشد همون روز نامزدی بگیره...کاش می گل عشقش و باور داشت...کاش الان عشقش ثابت شده بود و می گل هم بهش همون حس و داشت...اگر اینطوری شده بود 1 روز هم معطلش نمیکرد....امروز خواسته بود بره برای می گل حلقه بخره که آرمان نذاشته بود!
بلند شد در حمام و باز کرد بخاری که از در بیرون زد احساس کرد روحش و تازه کرد...رفت زیر دوش و باز فکر کرد...با اینکار فصل جدیدی از زندگیم شروع میشه....یعنی پایبند میشم؟؟؟یعنی گرفتار میشم؟؟؟یعنی متعهد میشم؟
حالا بشم یا نشم...برای من چه فرقی میکنه...من که همه گذشته ام و بوسیدم و گذاشتم کنار!حالا چه فرقی میکنه می گل صیغه ام باشه یا نباشه!
بعد از بیرون اومدن خوب خودش و خشک کرد...گرمکنی پوشید وزیپ گرمکنش و تا نیمه باز گذاشت...زنجیر طلاش روی سینه ستبر و ورزشکاریش نمای خاصی داشت.با اینکه توی استودیو ساندویچ خورده بود اما باز گرسنه اش بود...به دنبال یه غذای خوب با دستپخت می گل راهی آشپزخونه شد!
می گل که فکر کرده بود شهروز دیگه از اتاقش بیرون نمیاد رفت بیرون تا قابلمه رو بزار تو یخچال...فکر کرد..حتما غذا نمیخوره که رفت تو اتاقش و بیرون نیومد دیگه!!
قابلمه رو توی یخچال گذاشت اما با شنیدن صدای در اتاق شهروز به سمت اتاقش دوید...خجالت میکشد از اینکه باهاش روبرو بشه...فکر کرد اگر خاله بهش گفته باشه الان چه فکری میکنه؟؟؟از روبرو شدن باهاش شرم داشت...اما با برخورد به چیزی افکارش متوقف شد...چند ثانیه همونطور موند....شهروز هم در حالی که می گل و با عشق تو بغلش گرفته بود به اون که حالاصورتش رو سینه لخت شهروز بود و شوکه شده و تکون نمیخورد نگاه کرد...بعد از چند ثانیه می گل سرش و بلند کرد و تو چشمهای شهروز نگاه کرد..فاصله قدیشون زیاد بود شهروز عاشق این فاصله قدی بود..نمیدونست چرا همیشه دوست داره تو چشمهای می گل از بالا نگاه کنه!
-کجا با این عجله؟
-میرفتم تو اتاقم!
-چه خبره؟
کجا؟-
-تو اتاقت!؟
-هیچی!
شهروز رهاش کرد خیلی دلش میخواست ببوستش اما خودش و کنترل کرد...با خودش گفت:فقط 2 روز دیگه...تازه دو روز هم کمتر!!!!
-غذا چی داریم؟
این و گفت و به سمت آشپزخونه رفت...می گل هم دنبالش حرکت کرد در حالی که از درون دگرگون این تماس بود و گفت:مگه غذا نخوردی؟؟؟من فکر کردم تا این وقت شب بیرونی حتما غذا هم خوردی..
-خوردم..اما این ساندویچها کفاف شکم من و نمیده.....من عاشق برنجم...اصلا برنج نخورم انگار هیچی نخوردم!!!
می گل در حالی که برای شهروز غذا گرم میکرد گفت:ولی من بارها دیدم شبها برنج هم نمیخوری!!!
-اون برای وقتهاییه که زیاد کار نکردم....تازه هیجان هم ندارم....
-هیجان چی داری؟
-برای پنجشنبه!!!
می گل فکر کرد نامزدی و میگه خیلی کودکانه فکر کرد و گفت:مگه تا حالا نامزدی نرفتی؟
-برای نامزدی نیست....
می گل بشقاب غذا رو گذاشت جلوی شهروز و گفت :پس برای چیه؟
شهروز نگاهی به بشقاب انداخت با اینکه جواب سوالش و میدونست اما در حالی که صورتش جمع شده بود گفت:این چیه؟
-عدس پلو!
-برش دار...برش دار....!!!
می گل بشقاب و برداشت و گفت:چرا؟؟؟
-اصلا اسم این غذا رو هم دیگه جلوی من نیاریا....
می گل بشقاب و گذاشت تو یخچال و گفت:میدونستم دوست نداری یه چیز دیگه درست میکردم!!!
-مگه تو آشپزی آخه؟؟؟؟نمیخواد..کمتر بخورمم بهتره..مربیم گفته دارم چاق میشم....اون روز میگفت تو ازدواج کردی؟گفتم:نه!!چطور...گفت داری چاق میشی...معمولا مردها زن میگیرن چاق میشن!!!
می گل لبخند همراه باشرمی زد و گفت:شب بخیر!!!
شهروز که متوجه این شرم شد گفت:می گل!!!
می گل ایستاد...
-بله؟
-پنجشنبه ساعت 4 باید دفتر آرمان باشیم...میام دنبالت!!![/sub]
[sub]می گل شرمزده نگاهش کرد...خجالت کشید..سرش و پایین انداخت و گفت:باشه و دوید تو اتاقش! تا اومدن شهروز درس خوند...آخر شب بود که شهروز رسید!!!حسابی خسته بود....چشمهاش سرخ سرخ بود...بدون اینکه اطرافش و نگاه کنه یه راست رفت توی اتاقش...موضوع راضی شدن می گل و آرمان بهش خبر داده بود...از این بابت خیلی خوشحال بود هرچند هنوز سر حرفش بود که محرم بودن و نبودن هیچ فرقی نداره...اما فکر کرد وقتی می گل به این موضوع اعتقاد داره پس اینطوری راحت تر میشه ابراز علاقه کرد!
لباسهاش و در اورد و پرت کرد روی تخت...دوش حموم و باز کرد تا حمام گرم بشه...نشست لب تخت و به پنجشنبه فکر کرد...کاش میشد همون روز نامزدی بگیره...کاش می گل عشقش و باور داشت...کاش الان عشقش ثابت شده بود و می گل هم بهش همون حس و داشت...اگر اینطوری شده بود 1 روز هم معطلش نمیکرد....امروز خواسته بود بره برای می گل حلقه بخره که آرمان نذاشته بود!
بلند شد در حمام و باز کرد بخاری که از در بیرون زد احساس کرد روحش و تازه کرد...رفت زیر دوش و باز فکر کرد...با اینکار فصل جدیدی از زندگیم شروع میشه....یعنی پایبند میشم؟؟؟یعنی گرفتار میشم؟؟؟یعنی متعهد میشم؟
حالا بشم یا نشم...برای من چه فرقی میکنه...من که همه گذشته ام و بوسیدم و گذاشتم کنار!حالا چه فرقی میکنه می گل صیغه ام باشه یا نباشه!
بعد از بیرون اومدن خوب خودش و خشک کرد...گرمکنی پوشید وزیپ گرمکنش و تا نیمه باز گذاشت...زنجیر طلاش روی سینه ستبر و ورزشکاریش نمای خاصی داشت.با اینکه توی استودیو ساندویچ خورده بود اما باز گرسنه اش بود...به دنبال یه غذای خوب با دستپخت می گل راهی آشپزخونه شد!
می گل که فکر کرده بود شهروز دیگه از اتاقش بیرون نمیاد رفت بیرون تا قابلمه رو بزار تو یخچال...فکر کرد..حتما غذا نمیخوره که رفت تو اتاقش و بیرون نیومد دیگه!!
قابلمه رو توی یخچال گذاشت اما با شنیدن صدای در اتاق شهروز به سمت اتاقش دوید...خجالت میکشد از اینکه باهاش روبرو بشه...فکر کرد اگر خاله بهش گفته باشه الان چه فکری میکنه؟؟؟از روبرو شدن باهاش شرم داشت...اما با برخورد به چیزی افکارش متوقف شد...چند ثانیه همونطور موند....شهروز هم در حالی که می گل و با عشق تو بغلش گرفته بود به اون که حالاصورتش رو سینه لخت شهروز بود و شوکه شده و تکون نمیخورد نگاه کرد...بعد از چند ثانیه می گل سرش و بلند کرد و تو چشمهای شهروز نگاه کرد..فاصله قدیشون زیاد بود شهروز عاشق این فاصله قدی بود..نمیدونست چرا همیشه دوست داره تو چشمهای می گل از بالا نگاه کنه!
-کجا با این عجله؟
-میرفتم تو اتاقم!
-چه خبره؟
کجا؟-
-تو اتاقت!؟
-هیچی!
شهروز رهاش کرد خیلی دلش میخواست ببوستش اما خودش و کنترل کرد...با خودش گفت:فقط 2 روز دیگه...تازه دو روز هم کمتر!!!!
-غذا چی داریم؟
این و گفت و به سمت آشپزخونه رفت...می گل هم دنبالش حرکت کرد در حالی که از درون دگرگون این تماس بود و گفت:مگه غذا نخوردی؟؟؟من فکر کردم تا این وقت شب بیرونی حتما غذا هم خوردی..
-خوردم..اما این ساندویچها کفاف شکم من و نمیده.....من عاشق برنجم...اصلا برنج نخورم انگار هیچی نخوردم!!!
می گل در حالی که برای شهروز غذا گرم میکرد گفت:ولی من بارها دیدم شبها برنج هم نمیخوری!!!
-اون برای وقتهاییه که زیاد کار نکردم....تازه هیجان هم ندارم....
-هیجان چی داری؟
-برای پنجشنبه!!!
می گل فکر کرد نامزدی و میگه خیلی کودکانه فکر کرد و گفت:مگه تا حالا نامزدی نرفتی؟
-برای نامزدی نیست....
می گل بشقاب غذا رو گذاشت جلوی شهروز و گفت :پس برای چیه؟
شهروز نگاهی به بشقاب انداخت با اینکه جواب سوالش و میدونست اما در حالی که صورتش جمع شده بود گفت:این چیه؟
-عدس پلو!
-برش دار...برش دار....!!!
می گل بشقاب و برداشت و گفت:چرا؟؟؟
-اصلا اسم این غذا رو هم دیگه جلوی من نیاریا....
می گل بشقاب و گذاشت تو یخچال و گفت:میدونستم دوست نداری یه چیز دیگه درست میکردم!!!
-مگه تو آشپزی آخه؟؟؟؟نمیخواد..کمتر بخورمم بهتره..مربیم گفته دارم چاق میشم....اون روز میگفت تو ازدواج کردی؟گفتم:نه!!چطور...گفت داری چاق میشی...معمولا مردها زن میگیرن چاق میشن!!!
می گل لبخند همراه باشرمی زد و گفت:شب بخیر!!!
شهروز که متوجه این شرم شد گفت:می گل!!!
می گل ایستاد...
-بله؟
-پنجشنبه ساعت 4 باید دفتر آرمان باشیم...میام دنبالت!!![/sub]
روز پنجشنبه ساعت 12 می گل تعطیل شد....تصمیم داشت بره و برای ساعت 4 لباس بخره...خودش خسته شده بود از اینکه همش همون پالتو رو پوشیده بود...تا ساعت 3 درگیر خرید یه دست لباس خوب بود..یه پالتو قرمز گرفت با ساپورت مشکی....روسری کوچیک قرمز و مشکی هم خرید....اول فکر کرد همون کفشی که برای نامزدی خریدم میپوشم..اما بعد پشیمون شد..هوا سرد بود و اسمون هم ابری...فکر کرد اگر برف و بارون بگیره اون کفش اصلا مناسب نیست...پس گشت و یه بوت پاشنه بلند مشکی هم خرید...
با یه دربست خودش و رسوند خونه...دوش گرفت...موهاش و با سشوار خشک کرد..آرایش کرد و لباسهاش و پوشید....از تیپش خوشش امد...کیف کوچک مشکی رو هم دستش گرفت...با صدای زنگ مبایلش از جا پرید...شماره شهروز بود اول نفس عمیقی کشید بعد گوشی و جواب داد!
-بله؟
-از یکی دو ساعت دیگه گوشی و که بر میداری وقتی من پشت خطم چی میگی؟
میگل که اصلا منتظر یه همچین سوالی نبود متعجب کمی فکر کرد و گفت:چی میگم؟
-میگی....جانم؟
می گل خنده مستانه ای کرد....تو دلش گفت خبر نداری الانم همین و میگم..فقط تو دلم!اما به زبون اورد:او !او!او!این محرمیت برای اینجور کارها نیستا!!!
-محرمیت محرمیته..برای این اینجور کارها و اونجور کارها هم نداره...من دم درم..اگر با همه اتفاقات این محرمیت کنار میای بدو بیا پایین!
با شنیدن صدای بوق ممتد...کمی به تلفن نگاه کرد...با اشتیاق و عشق گوشی و تلفنش و بوسید....و به سمت در رفت و گفت:حالا میبینی میزارم کاری بکنی یا نه!!!!....برای اولین بار کفشش و تو اتاقش پوشیده بود...کلیدش و برداشت دوید پایین....
وقتی شهروز و با پیراهن سفیداستین کوتاه و یه پلیور استین حلقه ای مدل اساچ سفید و قرمز پشت فرمون ماشین شاستی بلندش دید...دلش میخواست بپره بغلش کنه...این شادی برای خودش هم عجیب بود...احساس میکرد این اتفاق تو زندگیش اون و از بی کسی در میاره...فکر میکرد داره صاحب با ارزش ترین موجود روی زمین میشه....بی خبر از اینکه شهروز این حس و هزار برابر داره...در و باز کرد و نشست تو ماشین.
-سلام!
-سلام!!خانوم من چطوره؟
دستش و اورد جلو...می گل هم باهاش دست داد و با شیطنت گفت:هنوز خانومت نیستم!!!
-خبر نداری...از روزی که فهمیدم چه حسی بهت دارم خانوممی....!!!
می گل با تعجب نگاهش کرد و گفت:دارم پشیمون میشما!!!!
شهروز با سرعت حرکت کرد و گفت:پشیمون بشو ببینم چیکار میخوای بکنی!!!
می گل فقط لبخند زد....تا مقصد هیچکودوم حرفی نزدن....جلوی در دفتر آرمان ایستادن...حالا دیگه بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود!
شهروز پیاده شد...شلوار جین تنگش هیکل ورزیده اش و بیشتر نشون میداد...نیم بوت مشکی براقی هم پاش بود....قبل از اینکه می گل پاش و بیرون بزاره به سمت می گل اومد و دستش و گرفت...و کمکش کرد تا پیاده بشه.
می گل به محض اینکه رو زمین ثابت شد...(با اون پاشنه ها راه رفتن براش سخت بود)رو به شهروز گفت:سرما میخوری...
-گرممه![/sub]