مهداد
از مهمونی حدود یه ماهی می گذره. همه چیز خوب پیش میره. از کار رستوران راضیم. برخلاف اوایل که خرجمون بیشتر از دخلمون یا برابر با دخلمون بوده الان داریم سود می بریم. البته همه اش به خاطر مخ اقتصادیه نیشامه.
ماه قبل که حسابی از کار کرد رستوران دمغ بودم یهو اومد گفت: چه ماه خوبی بود کلی سود کردیم.
فکر کردم داره مسخره می کنه می خواستم یه چیزی بگم بهش. اما وقتی دیدم خیلی جدی و خوشحاله به سالم بودن عقلش شک کردم.
برگشتم گفتم: کجای این ماه خوب بود؟ می دونید چقدر خرج کردیم و آخرشم هیچی به هیچی؟
خوشحال خندید و گفت: چرا هیچی به هیچی؟ بعد رفت و با یه دفتر و یه کیف برگشت. دفتر و گذاست رو میزو بازش کرد و دونه دونه خرجا و درآمد روزانه رو گفت. اونقدر دقیق بود که یه لحظه شوکه شدم. حتی فروش دونه دونه ی نوشابه ها و سالادا رو هم داشت.
بعد نشست با تسلط همه چیز و محاسبه کرد و حقوق بچه ها رو هم حساب کرد.
بعد دست برد از تو کیفش و چند دسته پول در آورد. با تعجب به پولا نگاه کردم.
من: اینا چیه؟
نیشام: پوله.
من: اونو که خودم می بینم. از کجا اومده؟ چقدر هست اصلا"؟
نیشام: اینا سود این ماهمونه. حدود .... میشه.
چشمام گرد شد. به نسبت پول خوبی بود و مبلغ قابل توجهی. این دختر کی تونسته بود این همه پول جمع کنه؟
من: اما آخه چه جوری؟
خوشحال خندید و مو به مو بهم گفت که چه جوری خرج همه چیز و جدا کرده بود و هر روزم یه مقدار یپول کنار می زاشت و ندید می گرفت.
از کار و فکرش خیلی خوشم اومد. تو دلم مدام خودمو سرزنش می کردم. خدا رو شکر می کردم که نیشام هیچ وقت در مورد رشته ام ازم چیزی نپرسیده. آخه خیلی زشته مدیریت بازرگانی خونده باشم و نتونم یه رستوران و به سود دهی برسونم.
تو فکر بودم و خیره به بیرون. با دیدن ماشین کامیار بی اختیار اخم کردم.
از روز مهمونی کم کم این پسر هفته ای 2 بار تو روزهای مختلف میومد اینجا. اولش توجهی نداشتم و از اومدنش خوشحالم میشدم. اما بعد سه هفته دیدم این اومدنا بی دلیل نیست. هر بار میومد و صاف رو میز رو به روی نیشام می نشست و از اول تا آخر زل می زد به این دختر.
هیچ خوشم نمیومد. اولش فکر می کردم میاد تا یه جورایی کارهای روز مهمونی نیشام و تلافی کنه. اما نیشام کماکان به کامیار کم محلی می کرد و در حد همون سفارش گرفتن باهاش هم کلام میشد.
اما بعد دیدم نه، نگاه کامیار نگاه خصمانه نیستو یه جورایی بیشتر مشتاقه. همه کارهای نیشام و زیر نظر می گرفت. مو به مو.
زیاد حرف نمی زد. وقتی ازش سوال می کردم سر به هوا جواب می داد.
هیچ از این وضعیت خوشم نمیومد.
اما با این حال نمی تونستم کاری بکنم. هر چی باشه کامیار دوستم بود.
پوفی کردم و رفتم سمت در که باهاش سلام علیک کنم. ماشین و پارک کرد و پیاده شد.
با تعجب به درهای ماشین که باز می شدن نگاه کردم. غیر کامیار پدر و مادر و خواهرشم اومده بودن.
تعجب کردم اما با لبخند و خوشحال برای استقبال جلو رفتم.
نیشام
چیـــــــــــــش این پسره بازم اومد. نمی دونم چه کرمی داره که هر هفته این همه راه می کوبه میاد تو جاده غذا بخوره. یعنی تو همون شهر رستوران پیدا نمی کنی؟ اصلا تو مگه ننه بابا نداری؟ توخونه ات غذا بلومبون دیگه.
خیلی دلم می خواد یه تیکه توپ بارش کنم که دمش و بذاره رو کولش و بره رد کارش و دیگه این ورا آفتابی نشه اما چه کنم که سیاست کاسبی اجازه نمیده.
هر چی نباشه اینم یه مشتریه چون پول میده پس اجازه داره بیاد اینجا. اگه به مهداد باشه عمرا" ازش پول بگیره بار اولم مهداد نذاشت پول بده و می خواستم برم بزنمش بگم دیگه اینجا نیا. هزینه اضافه ای و رو اعصاب. اما به محض اینکه مهداد روشو برگردوند پول و گذاشت رو میز من و رفت.
خوشم میاد می فهمه مهمون یه باردو بار نه هفته ای چند بار.
این مهدادم که هر بار کامیار و می بینه ذوق مرگ می شه اَه ....
چشمم به آدمهایی افتاد که ازماشین پیاده میشدن.
اوا ببین پسره با خانواده تشریف آورده. ایول پول بیشتر.
سریع صاف نشستم. شالمو درست و لباسمو صاف کردم. خیلی شیک و تر و تمیز پشت میز نشستم و منتظر موندم.
هیچ دلم نمی خواست بعدا" همین خانواده محترم این پسره ی وحشی برن بگم بیچاره مهداد با چه دختر داغونی شریک شده.
دوست داشتم خیلی به چشمشون بیام که بگن ایول .. خوش به حال مهداد چه شانسی آورده تو شریک داشتن.
به فکرای تو سرم خندیدم. در بازشد و اول یه خانم جا افتاده بعد یه دختر جوون و پشت سرش یه مرد و بعدم کامیار و مهداد وارد شدن. نزدیک که رسیدن لبخند زدم و از جام بلندشدم.
من: سلام حال شما. خوش اومدین .مشتاق دیدار. رستورانمون و روشن کردین. صفا دادین بهش.
همچین خوش آمد گویی بلند بالا کردم که فک مهداد و کامیار افتاد. مامان کامیار نظرش بهم جلب شد.
با لبخند از کامیار پرسید: مادراین خانم و معرفی می کنید؟
کامیار به زور به خودش اومد وگفت: بله بله ایشون نیشام خانم هستن ....
سریع براق شدم سمتش با یه لبخندخبیث ادامه داد: شریک کاری مهداد.
بی شعور می دونست جلوی ننه اش اینا نمی تونم چیزی بگم از فرصت استفاده کرده بود و به اسم صدام می کرد. الاغ بهت می کم باید نیکو خانم صدام کنی هی واسه خودش تغییر میده.
مجبور شدم لبخند بزنم و به مادر واون دختره که از رو شباهتش با کامیار می شد فهمید خواهرشه دست بدم.
مهداد بهترین میز و براشون انتخاب کرد و خودشم رفت سفارش غذاشونو گرفت و برگشت. برای اونایی که تو سالن غذا می خوردن مهداد خودش سفارش می گرفت و در اخر می یومدن حساب می کردن.
بدم نبود چون مهداد خوشتیپ بود. دخترا که می یومدن برای به حرف گرفتنش بیشتر سفارش می دادن.
نشستم پشت میز و آروم بدون اینکه کسی بفهمه من به جای کار بازی می کنم ریز ریز شروع کردم به ورق بازی کردن.
مهداد با کمک نازی براشون غذا رو سرو کرد و کلی اشانتیونم برای حضورشون بهشون داد و کلی هم خوش و بش کرد باهاشون.
اصلا از نگاه خواهر کامیار به مهداد خوشم نمی یومد. خیلی نگاش می کرد. کلا" زوم بود روش.
مهداد یه با اجازه گفت و برگشت که بره تو آشپزخونه. خیلی دلم می خواست بدونم این دختره بی صاحابه یا نه. منظورم بدون نامزد و اینا بود.
تا مهداد اومد از پشتم رد شه سریع چرخیدم سمتش و گفتم: ببخشید.
مهداد برگشت و با تعجب گفت: بله؟
من: چیزه .. این خانم که همراهشونه مادر کاملیاست؟
مهداد با تعجب گفت: کتی؟ نه این خواهر کوچیکتر کامیاره واصلا ازدواج نکرده که بچه داشته باشه.
به زور یه آهانی گفتم. مهداد رفت تو آشپزخونه و من برگشتم و با چشمهای ریز شده به دختره نگاه کردم. دختر خوبی بود. خوشگل بود.
اَه چرا باید خوب باشه. کاش دماغ گنده زشت بود با چشمهای چپ و صورت پر جوش تا با خیال راحت نگاش می کردم و میگفتم آخی دختر بیچاره.
اما الان با این قیافه اش ....
بنا به دلایلی که هیچ نمی خواستم به زبون بیارم دوست داشتم قبل از اینکه مهداد بیاد برم گیسای دختره رو بگیرم پرتش کنم بیرون. یا با ناخن چشماش و در بیارم که به مهداد من نگاه نکنه.
مهداد من.... من کیلویی چند دخترهوا برت داش...
نیشام
نشسته بودم و زیر لبی برای خودم غرغر می کردم. اصلا نفهمیدم کی غذای کامیار اینا تموم شد و کی این پسره اومد و جلوی میز من ایستاد.
کامیار: ببخشید اگه خود درگیریتون تموم شد میشه صورت حساب ما رو بدید؟
مثل برق گرفته ها صاف نشستم و سرمو بلند کردم. پسره احمق همچین نیشخندی بهم می زد که می خواستم با مشت بکوبم تو صورتش.
خیلی خشک و جدی گفتم: مهمون ما باشید.
ابروشو با حالت مسخره ای بالا انداخت و گفت: جدی؟ نه ممنون.
آروم تر گفت: بی خود خیرات نکن ورشکسته می شی.
سرد نگاش کردم و با بی تفاوت ترین صدا گفتم: 15000 .
با چشمهای گرد گفت: دختر ریاضیت انقدر ضعیفه؟ چه جوری ممکنه 4 نفر آدم با این همه غذایی که خوردن بعد بشه 15000 تومن.
همون جور سرد گفتم: 4 نفر نه یک نفر. خانواده مهمون آقای متین هستن و شما چون هر روز تشریف می آرید دیگه جزو میهمانا حساب نمیشید.
کنف شده پوزخندی زد و گفت: لازم نیست. کلش و حساب می کنم.
من: نمی.....
-: خانم نیکو؟
با شنیدن صدای آشنایی که فامیلیم و با بهت صدا می کرد برگشتم سمت در.
بی اختیار گفتم: بل ....
خسرو ......
با دیدن خسرو اونقدر شوکه و خوشحال شدم که سریع میز و دور زدم که برم پیشش اما بین راه ثابت موندم.
بابا منو ندیده بود. از در که وارد شده بود رخ به رخ مامان کامیار که می خواست بره بیرون شده بود و الان ....
خسرو: خانم نیکو شما اینجا چی کار می کنید؟ کی بهتون گفته بود که نیشام اینجاست؟ مگه من بهتون نگفتم که حق ندارید ببینیدش؟
من و خانواده ام به اندازه کافی از دست خانواده شما عذاب کشیدیم. دیگه نمی خوام دخترمم درگیر بشه. به هزار زحمت فرستادمش اینجا که از شما دور باشه.
مات و مبهوت به بابا که عصبی بود خیره شده بودم. نمی فهمیدم اینجا چه خبره یا چرا بابا به مادر کامیار میگه خانم نیکو. من این وسط چی کاره ام؟ مادر کامیار و خانواده اش با بابا خسرو چی کار کردن که اون انقدر عصبانیه؟
مادر کامیار: خسرو خان من .....
خسرو: بهش که چیزی نگفتید؟ من که گفتم نمی خوام هیچ چیزی در مورد برادرتون بدونم. اون سالها پیش دخترم و ترک کرد و دیگه حق برگشت و نداره. حالا که دختر دست گل من پرپر شده نمی زارم همون بلا رو سر نوه ام بیاره.
خسرو عصبانی از کنار مادر کامیار گذشت. وقتی از کنارش رد شد مادر کامیار خیره به خسرو چرخید و ....
داشت گریه می کرد. چرا داشت گریه می کرد؟
مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...
چی؟ دختر برادرم؟ من؟ مادر کامیار؟ اینجا چه خبره....
قلبم تو دهنم بود....
مهداد
از آشپزخونه بیرون اومدم تا یه سری به کامیار و خانواده اش بزنم. صدای حرف زدن عصبی همراه با فریاد میومد.
سریع خودمو رسوندم پشت میز. خسرو خان اینجا... اما چرا داره با مادر کامیار دعوا می کنه.
میز و دور زدم و با قدم های آروم پیش رفتم. حرفهاشون عجیب بود. مگه رابطه این دوتا چه جوری یا چی بود که خسرو خان نمی خواست نیشام درگیر بشه؟
کنار نیشام که مات وسط رستوران ایستاده بود و با تعجب به این دونفر نگاه می کرد ایستادم.
هیچ کس نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد. مادر کامیار اشک می ریخت.
مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...
داد خسرو خان حرفش و قطع کرد.
خسسرو: حق نداری اینجا باشی .. حق نداری... برادرت دخترم و ول کرد و اون و با یه بچه تنها گذاشت و رفت به جهنم. حالا بعد این همه سال اونم نه خودش بلکه شما رو فرستاده تا سراغی از بچه اش بگیرید؟ بچه ای که تو 4 ماهگی ولش کرد و رفت.
اگه این دختر براش مهم بود اون جوری با همه قساوت ولش نمی کرد و بره. این همه سال کجا بود؟ این همه مدت؟ این ....
مادر کامیار: مرده بود ....
سکوتی که با این حرف ایجاد شد آزار دهنده بود. حتی دو تا مشتری دائمیمون که پست میزهای همیشگیشون نشسته بودن مات مونده بودن و هیچ حرف و حرکتی نمی کردن. شوکی که این یک کلمه به همه وارد کرد بیش از حد بود.
سکوت خفه کننده رو فقط صدای هق هق مادر کامیار قطع می کرد.
مادر کامیار: خسرو خان من نمی دونستم دختر برادرم اینجا کار می کنه؟
نگاه پر حسرتی به نیشام انداخت و گفت: نمی دونستم دختری که بهش معرفی شدم از پوست و گوشت خودمونه. اون روزی که اومدم سراغتون می خواستم همه چیز و بگم. می خواستم بعد این همه سال قسمم و قولی که به برادر مرحومم دادم و بشکنم.
برادرم اگه رفت اگه اون جوری از ناهید جدا شد فقط به خاطر علاقه ای بود که بهش داشت. خسرو خان برادرم مریض بود مریضی که درمانی نداشت. اون ناهید و خیلی دوست داشت. می دونست اگه ناهید بفهمه میشکنه. نابود میشه. براش سخت بود اما رفت. تنهاش گذاشت طلاقش داد و راحتش کرد. رهاش کرد تا آزاد باشه. متنفر از حسام اما آزاد. اون جور که اونا از هم جدا شدن حسام مطمئن بود که ناهید خیلی زود فراموشش می کنه و یه زندگی جدیدی و برای خودش می سازه.
حسامم همین و می خواست. که ناهید عذاب نکشه. خسرو خان برادرم مرده. اون مرده و تو حسرت دیدن و بغل کردن دخترش موند. اون مرده بدون ....
صدای زمزمه نیشام باعث شد برگردم سمتش.
زیر لب گفت: مرده ؟ بابا ... مرد ....
یهو حس کردم چشمهاش بسته شد و بدنش لخت شد و ....
من: نیشام ......
بین زمین و هوا نیشامی که از حال رفته بود و گرفتم.
با فریاد من همه برگشتن سمتم. آروم رو زمین نشستم. همه دورمون جمع شدن.
خسرو خان با هول گفت: نیشام .. نیشام دخترم .. چی شده؟؟
برای آروم کردنش گفتم: چیزی نیست خسرو خان بی هوش شده. فشار عصبی که بهش وارد شده خیلی زیاد بود.
سر بلند کردم و با داد به کامیار گفتم: کامی یه لیوان آب بده.
کامیار که هنوز مات مونده بود سریع یه تکونی خورد و از روی میز خودشون یه لیوان آب برداشت و اومد کنارم.
از دستش گرفتم و لیوان و آروم به لبهای نیشام نزدیک کردم. به زور یکم آب تو دهنش ریختم.
رو دستم آب ریختم و پاشیدم به صورتش. پلکهاش تکونی خورد. نفس راحتی کشیدم.
سرمو بلند کردم. مادر کامیار هنوز داشت گریه می کرد و کتی شونه های مادرش و می مالید تا آروم بشه. بابای کامیار و خسرو خان کنار ما نشسته بودن.
رو به خسرو خان گفتم: خسرو خان من می برمش تو اتاقش. حالش خوب نیست.
خسرو: باشه باشه ببرش پسرم ببرش....
سری تکون دادم و با یه حرکت از زمین کندمش و رو دستهام بلند کردمش.
عصبی بودم. دلم می خواست به دیوار مشت بکوبم. این چیزایی که الان من فهمیده بودم برای منی که هیچ ربطی به ماجرا نداشتم شوکه کننده و سنگین بود.
چه برسه به نیشامی که در مورد اونو خانواده اش بحث میشد.
در اتاقش و باز کردم و آروم خوابوندمش رو تخت.
شالش از سرش افتاده بود و چند تار از موهاش رو صورتش ریخته بود. آروم با سر انگشتام موهاش و از رو صورتش کنار زدم.
این موجود کوچولو چقدر تو زندگیش درد داشت. خسرو خان چی گفت؟ پدری که بچه اش و تو 4 ماهگی ول کرد و رفت.
یاد حرف کامیار تو مهمونی افتادم.
کامیار: حس می کنم دارم مامانم و صدا می کنم.
نیکو خانم مادر کامیار.
پدری که تو تنهایی مرد به این امید که خانواده اش بتونن بدون اون زندگی تازه ای و بسازن.
آروم گونه نیشام و نوازش کردم.
به نظرم الان شکننده تر از همیشه بود. کاش می تونستم حمایتش کنم. کاش ....
عصبی دستی به چشمهام کشیدم و با یه حرکت از رو تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
نیشام
آروم چشمهام و باز کردم و به سقف سفید اتاقم نگاه می کنم. اتفاقات تو رستوران و همه حرفها مثل فیلم جلوی چشمم رژه میره.
هنوزم احساس خفگی م یکنم. حس دلپیچه وقتی مادر کامیار گفت دختر برادرم. حالت تهوه و ایستادن تپش قلبم وقتی گفت مرده...
مرده .... اون مرد... اسم تو شناسنامه ام .... پدری که هیچ وقت نداشتم ... مرده ....
بغض گلوم و گرفت. نمی خواستم گریه کنم. نمی خواستم ...
صدای در اتاق بلند شد. بینیم و بالا کشیدم. نمی خواستم بشکنم. من با نبودن اون مرد مدتها قبل کنار اومدم ...
تکون خوردم و رو لبه تخت نشستم. حالا که همه در مرود گذشته و پدر و مادرم فهمیدن نمی خوام من و داغون ببینن. نمی خوام فکر کنن انقدر ضعیفم.
به زور بغضم و قورت دادم.
من: بله... بیا تو...
در باز شد و مهداد اومد تو. ازش خجالت می کشیدم. رو شدن یهویی این همه اطلاعات در مورد خودم و زندگیم باعث میشد نتونم مستقیم بهش نگاه کنم.
سرم و انداختم پایین و جواب سلامش و دادم. یه قدم جلو اومد و آروم پرسید: بهتری؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم. یه قدم دیگه جلو اومد.
دست دست می کرد حرف بزنه.
مهداد: چیزه .... مادر .. مادر کامیار می خواد اگه بشه باهات صحبت کنه.
سرمو بلند کردم. می خواد با من حرف بزنه؟ در مورد چی؟
بی تفاوت به مهداد نگاه کردم.
من: چیز دیگه ای هم مونده که نگفته باشه؟
کلافه دستی به گردنش کشید و گفت: خوب اگه حالت خوب نیست میرم میگم نمی تونی ببینیش.
یه قدم برداشت که بره.
من: میبینمش.
سریع برگشت سمتم.
مهداد: مطمئنی؟ می خوای ببینیش؟
همون جور که از رو تخت بلند میشدم گفتم: آخرش که چی؟ امرز نبینمش یه روز دیگه میاد. بهتره همین امروز همه چیز و بگه.
سری تکون داد و دیگه حرفی نزد. کنارم قدم برمی داشت و مواظبم بود که یه وقت نیفتم. حس می کردم در عرض یه ثانیه همه انرژیم تحلیل رفته.
مهداد در هال و باز کرد.
مهداد: اینجاست. برو تو. منتظرته.
پشت در ایستادم. تا اینجا اومده بودم اما از این جا به بعدش... یه ترسی تو وجودم بود. دلم نیم خواست تنهایی برم تو اون اتاق. ملتمس به مهداد نگاه کردم و گفتم: میشه تو هم باهام بیای؟؟؟
از حرفم شوکه شد. چند لحظه تو چشمهام خیره شد و بعد آروم سری تکون داد و با دست اشاره کرد که اول وارد شم.
نامطمئن قدم برداشتم.مادر کامیار تنها رو مبل یه نفره نشسته بود. تا ماها رودید سریع از جاش بلند شد.
با شوق و هیجان گفت: عزیزم حالت خوبه ؟؟؟
عزیزم؟؟ این کیه که یه دفعه اومده و ادعا می کنه من عزیزشم. بی حس بهش نگاه کردم. با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و محکم بغلم کرد.
معنی کارهاشو درک نمی کردم. شایدم درک می کردم ولی حسی نسبت بهشون نداشتم. ازم جدا شد اما ولم نکرد. دستش و انداخت دور کمرم و با هم با قدم های کوچیک به سمت مبل دو نفره رفتیم و نشستیم روش.
سریع سر بلند کردم و به مهداد که ایستاده بود نگاه کردم. چرا نمیشینه؟
چشمهاش و چند بار آروم رو هم گذاشت. یه لبخند دلگرم کننده زد و رو به مادر کامیار گفت: خاله با اجازه اتون من برم چایی بیارم براتون.
اخم کردم. چای کی می خوره؟ این پسره هم وقت گیر آورده؟ راستی مادر کامیار و چی صدا کرد؟ خاله؟ یعنی انقدر به هم نزدیکن؟
مادر کامیار: برو پسرم ممنون میشم.
با چشمهای حسرت زده مهدادی که به سمت آشپزخونه می رفت و بدرقه کردم.
مادر کامیار با دو دست دستهامو گرفت. بهش خیر ه شدم. با لبخند کل صورتم و عرض یابی کرد.
مادر کامیار: باید از همون اول از شباهتت با حسام می فهمیدم. یا حتی از اسمت اما ....
می دونی چقدر دلم می خواست ببینمت؟
اخم ریزی کردم.
من: پس چرا این همه سال دنبالم نیومدین؟ من همیشه بودم. اما کسی سراغم نیومد.
آه پر حسرتی کشید و گفت: می خواستم. از خدام بود. اما ... اما به حسام قول داده بودم. قسمم داده بود که حتی اسمتونم فراموش کنم. نمی خواست هیچ وقت بیام سراغتون. نمی خواست مادرت هیچ وقت دلیل اصلی رفتنش و بدونه. همه سعیشو کرده بود که موقع طلاق یه کاری بکنه که ناهید ازش متنفر بشه. که راحت تر فراموشش کنه.
عشق پدر و مادرت اونقدر زیاد بود که وقتی حسام به مادرت میگه تموم شده ناهید خیلی شوکه میشه. ناهید به خاطر حسام تو روی خسرو خان ایستاده بود.
شوکه نگاش کردم. از نگاهم همه چیز و فهمید.
لبخند تلخی زد و گفت: تو نمی دونستی نه؟
با سر جواب منفی دادم.
نیشام
مادر کامیار: مادر و پدرت همکلاسی بودن. تو دانشگاه عاشق میشن. یه عشقی که همه حسرتش و می خورن. اما وقتی میریم خواستگاری مادرت پدرش مخالفت میکنه.
بی اختیار گفتم: چرا ؟
باز لبخند تلخش و تکرار کرد و گفت: چون خسرو خان معتقد بود دخترش باید با کسی که اون انتخاب می کنه ازدواج کنه. نه کسی که عاشقشه.
باورم نمیشد. امکان نداشت بابا خسروی مهربون من این جوری باشه.
با شک نگاش کردم. لبخندی زد و گفت: باور نمی کنی نه؟ ولی پدر بزرگت اون موقع خیلی مستبد بود. عاشق خانواده اش بود اما حرف حرف خودش بود.
مخصوصا" که مادرت تتها فرزندشون بود و روش خیلی حساس بودن.
وقتی مادرت باهاش مخالفت کرد و پاش و تو یه کفش کرد که می خواد با حسام ازدواج کنه پدر بزرگتم گفت: اگه رفتی حق نداری برگردی. نه تا وقتی اون مرد تو زندگیته.
به قالی نگاه کرد و آه بلند بالایی کشید.
-: شاید به خاطر همینم بود که زندگیشون نفرین شد. شاید چون دعای بزرگتر و نگرفته بودن و بدون رضایت اون ازدواج کردن.
حسام مطمئن بود بعد طلاقشون ناهید برمی گرده پیش پدرش. آرزوش این بود که اون دوباره ازدواج کنه و زندگی خوبی و تشکیل بده.
دستم و ول کرد و دست برد تو کیفش. کیف پول قرمز رنگش و در آورد. از توی زیپش یه عکس در آورد و یه نگاه پر محبتِ اشکی به عکس انداخت و گرفتش طرف من.
دستهام می لرزید. دست لرزونم و بلند کردم و عکس و گرفتم. یه عکس رنگ و رو رفته قدیمی. عکس مامان با یه نوزاد تازه به دنیا اومده تو بغلش. من ....
بغض بدی به گلوم چنگ زد. لبمو گاز گرفتم که گریه نکنم. که اشک نریزم. چونه ام می لرزید. پلک نمی زدم تا اشکهای جمع شده تو چشمهام پایین نچکن.
-: پدرت تا لحظه مرگشم این عکس دستش بود و مدام به شما دوتا نگاه می کرد. میگفت خوشبختیهای زندگیش و می زاره و میره. دعا می کرد که خوب زندگی کنید.
دهنم و باز کردم و کلی هوا وارد ریه هام کردم. لبهام و به هم فشردم تا ساکت شم. خفه شم و زوره نکشم.
بغضم و قورت دادم. اما پایین نرفت. مثل یه سیب بزرگ تو گلوم موند و راه تنفسم و گرفت.
مادر کامیار: می دونی چرا اسمت و گذاشتن نیشام؟ ن اول اسم مادرت ناهید. م آخر اسم پدرت حسام. و الف حرف مشترک هر دوشون. تو تلفیقی ازاونایی. هم صورتت و هم اسمت....
دیگه نتونستم... بغض گلوم داشت خفه ام می کرد. اکسیژن کم بود. دهنم ومثل ماهی باز و بسته می کردم تا یکم هوا وارد ریه هام بشه.
دوباره داشت حمله های آسمیم شروع میشد. هم زمان با نفس کشیدن تندم بغضم بی صدا ترکید و قطره های اشک پشت سر هم از چشمهام پایین چکید.
مادر کامیار با دیدن حالتم هول شد. دستش و رو بازوم گذاشت و با اضطراب صدام کرد.
-: نیشام.. نیشام دخترم خوبی؟ چی شده؟ چرا این جوری نفس می کشی؟؟؟
دستم و رو گلوم گذاشتم. هوا نبود... اکسیژن نبود.
-: نیشام .. نیشام... خدایا چی کار کنم؟ مهداد مهداد ...
مادر کامیار با دیدنم اونقدر هول شده بود که نمی دونست چی کار کنه. دیدم تار شده بود. وقتی اون جوری مهداد و صدا کرد اونم سریع از آشپزخونه اومد بیرون. با دیدنم دویید سمتم.
نگران شونه هام و گرفت و گفت: نیشام.. نفس بکش .. نفس بکش...
از جاش بلند شد و سریع رفت بیرون به دقیقه نکشید که با اسپری تو دستش برگشت. چند بار تکونش داد و تو دهنم اسپری زد.
تمام مدت مادر کامیار با تعجب و بهت بهمون نگاه می کرد.
با بهت گفت: تو .. تو ...
حالم بهتر شده بود. حالا یکم بهتر می تونستم نفس بکشم. مهداد با دست کمی به عقب هلم داد و سرم و گذاشت رو پشتی مبل.
تو همون حالت سرم و کج کردم و خیره به این عمه ی تازه پیدا شده نگاه کردم.
جمله اش و کامل کردم.
من: من آسم دارم ....
دیگه کامل کردن این جمله بقیه برام عادی شده بود.
به چشمهای غمگینش و قطره اشکی که از چشمهاش پایین چکید نگاه کردم. هنوز بغض داشتم اما نمی خواستم جلوی اون و مهداد زجه بزنم. دست دراز کردم و اسپری و از مهداد گرفتم.
تنها کسی که می تونستم بهش اعتماد کنم مهداد بود.
آروم گفتم: دیگه نمی خوام حرف بزنم...
چشمهاش و بست و باشه ای گفت. رو کرد به مادر کامیار و گفت: خاله .. اگه میشه برای امروز تمومش کنید. نیشام حالش خوب نیست.
مادر کامیار اشکهاش و پاک کرد و سری تکون داد. خم شد سمتم و قبل از رفتن گونه امو بوسید و بعد چرخید که بره.
مهداد: من بدرقه اش می کنم بعد بر می گردم.
سر تکون دادم. مهدادم دنبال مادر کامیار رفت بیرون. با بسته شدن در بغضم شکست. هر چی اشک پشت سد نگه داشته بودم همه از چشمهام بیرون ریخت.
به هق هق افتادم. نفسم گرفت. با اسپری نفسم و بالا می آوردم.
در باز شد و مهداد اومد تو . با چشمهایی که از زور اشکای تلخ قرمز شده بود بهش نگاه کردم. تو چشمهاش غم و هم دردی و نگرانی و می دیدم.
با هق هق گفتم: نمی خوام کسی منو تو این وضعیت ببینه. می خوام تنها باشم. خواهش می کنم برو بیرون.
یکم نگام کرد و بعد سرش و انداخت پایین و آروم گفت: باشه.
پشتش و کرد بهم که بره. یه نفس عمیق کشیدم اما اکسیژن نبود. اسپری و چند بار تکون دادم و چند بار اسپری کردم تو دهنم . هیچی ازش بیرون نمیومد. تموم شده بود.
من: اه لعنتی ... اینم وقت تموم شدن بود؟
با حرص اسپری و پرت کردم رو مبل. در هال بسته شد.
نیشام
از جام بلند شدم و رفتم دم پنجره. یکم هوا که بهم خورد حالم بهتر شد. یکم تو تنهایی برای خودم زار زدم. نمی دونم چقدر گذشت اما هوا داشت تاریک میشد. از جام بلند شدم و کشون کشون رفتم تو اتاقم. از توی کشو پاکت عکسهای مامان و که همه جا با خودم می بردم و بیرون آوردم و آروم گذاشتم رو تخت. می خواستم با مامانم حرف بزنم و درد و دل کنم.
رفتم همه شمعهای توی اتاقمو برداشتمو یه دایره وسط اتاق درست کردم. چون عاشق شمع بودم برای تزیین اتاقم زیاد از شمع استفاده می کردم.
عادتمم بود وقتی می خواستم با مامان حرف بزنم اول شمع روشن می کردم. انگار سوسوی نور شمعها جواب درد و دلهای منه.
پاکت عکس ها رو آوردم و نشستم وسط دایره بین شمعها. همه شون و روشن کردم.
همه عکسها رو بیرون آوردم.
یکی یک یبا دقت بهشون خیره شدم.
عکس اول نیشام 5 ساله بود تو بغل ممامان که با هم رو تاب نشسته بودن.
اشک تو چشمهام جمع شد.
عکس بعدی، اولین روز مدرسه ام که با یه شاخه گل مریم تو دستم با یه مغنعه کج سفید کنار مامان خندون ایستاده بودم.
عکس بعدی نیشام 9 ساله با چادر سفیدی که به زور کشش رو سرش مونده بود با یه لبخند گشاد و سرمت از خوشی کج ایستاده بود. دستهای مامان و تو دستش گرفته بود و به دورین نگاه می کرد.
نمی تونستم جلوی اشکهام و بگیرم. دیگه دست خودم نبود. نمی دونم بیشتر برای کی گریه می کردم.
برای نیشامی که همه عمرش به جای پدر فقط یک فامیلی داشت که دنبال خودش یدک می کشید.
به دختری از پدر براش مفهومی نداشت.
یا بریا مامان. زنی که برای عشقش از همه چیز گذشت .. زنی که همه عمرش و با این زجر که خواسته نشده که ترد شده گذروند.
یا برای پدری که به خاطر عشق به زنش حاضر شده لحظه های آخر عمرش و تنهایی بگذرونه به این امید که زنش، عشقش و دخترش بدون اون زندگی بهتری داشته باشن.
خیره به عکسی که از صورت مامان بود موندم.
مامان .... دیدی اشتباه می کردی؟ دیدی بابا عشقش تمومی نداشت؟ دیدی عشقش ته نکشید؟ دیدی بابا عشقش از تو بیشتر بود؟ دیدی خیلی دوستت داشت؟ دیدی برای من و تو خودش و ....
هق هقم بلند شد.
مامان ... بابام تنها مرد ... حسامی که عاشقش بودی تو حسرت دیدن تو مرد. مامان ... بابا حسام رفت که تو خوشبخت بشی. بابام تو غربت و تنهایی مرد تا تو نفهمی تا تو زجر نکشی تا تو ذره ذره آب شدن عزیزت و نبینی.
خودشو بد کرد که تو متنفر شی که بتونی بری سراغ کس دیگه که بتونی با یکی دیگه باشی. شاید یه زندگی بهتر...
چقدر سخته به عشقت بگی برو بی من خوشبخت باش... چقدر سخته ...
زجه زدم ....
مامان ... بابام تنها مرد... الانم تنهاست ...
مامان بهت میگم بابام خوب بود ...
بابام عاشق بود ...
بابام عاشق مرد ...
مامان الان که اونجایی بابام و دیدی؟
می تونی بری دنبالش؟
می تونی پیداش کنی؟
مامان نزار بابام تو اون دنیا هم تنها باشه...
نزار جفتتون تنها باشین و تو حسرت هم بمونید ...
ممامان برو بابام و پیدا کن... بهش بگو همیشه عاشقش موندی ... همیشه به یادش بودی ... بگو من شاهدم...
بابا من و می بینی؟ صدام و می شنوی؟ من نیشامم .. دختری که همه عمرش ازت متنفر بود ... دختری که حتی دلش نمی خواست یه فامیلی ازت داشته باشه ...
بابا من و ببخش... ببخش که ندونسته قضاوت کردم ... بابا مامانم خوب بود ... مامانم دوست داشت ... شبها به یادت گریه می کرد.... اما به زبون نمیاورد....
هیچ وقت غیر همون باری که مجبورش کردم بدت و نگفت ... بابا ببخشید .. بابا من و ببخش .. نیشامت و ببخش .... من .. من نمی دونستم .. احمق بودم ... هیچ وقت نخواستم برم دنبالت ... فکر می کردم دوستم نداری .. فکر می کردم ماهارو مثل یه آشغال پرت کردی دور .. فکر می کردم خوشبختی ...
بابا .... مامان ....
با هم تو اون دنیا خوشبخت باشید ....
اشکهام صورتم و خیس کرده بود. هق هقم تبدیل به خر خر خفه شده بود .. خر خری که با هر نفس صدا دار دنبال هوا می گشت ..
حالم خراب شده بود .. نمی تونستم نفس بکشم ... چشمهام تار شد .. گلوم سوخت ... اسپریم تموم شده بود ... دستمو رو زمین تکیه دادم که بلند شم. دستم لیز خورد. عکس ها از تو بغلم ریختن پایین ... 3 تا از شمع ها افتاد زمین... خودم و رو زمین کشیدم... پام به یکی دوتا شمع دیگه خورد... پرت شدن ...
به زور رسیدم به کنار در .... بوی سوختنی میومد.. سرم و کج کردم و به پشت سرم نگاه کردم... شمع ها افتاده بودن و عکسها آتیش گرفته بودن ...
نه ... نه .. عکسهای مامان ... مامانم ....
هوا نبود... نفس نبود ... دود بود و شعله های آتیش .. دستم و دراز کردم که در و باز کنم .. که هوای تازه وارد اتاق شه.. که خودم و بکشم بیرون ...
چشمهای تارم، تار تر شد. تو یه لحظه اکسیژن ته کشید .... همه جا محو شد و ....
افتادم .....
مهداد
از در بیرون رفتم. یکم پشت در ایستادم. صدای گریه و هق هق نیشام میومد. عصبی دستی به صورتم کشیدم. این چه دردی بود.
حس می کردم درد و غم نیشام رو دل منم سنگینی می کنه. دیدنش تو این حالت دیوونه ام می کرد. بدتر این بود که نمی تونستم کاری بکنم. نیم تونستم برم کنارش و دلداریش بدم. آخه می رفتم چی می گفتم؟
باید حواسم و پرت می کردم. کلافه دستم و تو موهام کشیدم و دادمشون عقب.
نفس کلافه ام و با فوت بیرون دادم.از پله ها پایین اومدم و یه راست رفتم سمت ماشین.
نیشام و که حالش بد شده بود و بردمش بالا خسرو خان هم قلبش اذیتش کرد و راننده اش بردش دکتر. این همه اطلاعات تو یه لحظه برای اون هم شوکِ کننده بود.
کامیارم بعد از اینکه مادرش با نیشام حرف زد رفتن و منم دیدم با این اوضاع نمیشه کار کرد و رستوران و تعطیل کردم.
به ماشین رسیدم و با ریموت قفلش و باز کردم و سوار شدم. پام و گذاشتم رو گاز و زدم به جاده.
***
به اسپری که تو نایلون رو صندلی بغل بود نگاه کردم. تنها چیزی بود که تونسته بود حواسم و پرت کنه. اسپری قبلی نیشام تموم شده و الان که انقدر استرس داره و ناراحته ومطمئنن گریه می کنه به این اسپری نیاز داره.
نزدیک خونه بودم که دیدم یه عده آدم رو به خونه ما ایستادن. تعجب کردم. رستوران که به خاطر حال نیشام و اوضاع امروز بسته است پس اینا چرا ایستادن؟
پیچیدم تو خاکی و جلوی رستوران پارک کردم.
تا از ماشین پیاده شدم محمود شاگرد ننوایی مشتری هر روزه امون پرید جلوم و با هول گفت: آقا مهداد خونه اتون یه خبرائیه؟
با تعجب گفتم: چی؟
با دست به بالا اشاره کرد. سرمو بلند کردم ببینم چیه ...
یا ابولفضل ....
از خونه امون دود سیاه غلیظی بلند شده بود....
-: نیشام ....
با یه دست محمود و کنار زدم و دوییدم سمت در خونه. بی توجه به آدمهایی که جمع شده بودن و حرفهاشون تند کلید انداختم....
-: آقا مهداد خونه اتون آتیش گرفته به گمونم ...
=: کسی هم تو خونه هست؟
خدایا خودت کمکم کن. .. خودت کمکش کن... نیشام نباشه .. نیشام نباشه....
در و با هل باز کردم و پریدم تو خونه. دنبال من چند نفر دوییدن.
تند از پله ها بالا رفتم. دل تو دلم نبود. بالای پله ها ...
-: یا خدا ....
دود از تو اتاق نیشام بیرون میومد. با دو قدم بلند خودم و به در رسوندم و با یه هل ....
با باز شدن در دود غلیظ سیاه کور کننده بیرون اومد و جلوی دید و نفسمون و گرفت. دستمو از آرنج رو صورتم گرفتم. شعله های آتیش اتاق و پر کرده بود... چشم گردوندم..
نیشام کجایی دختر ...
-: نیشام ...
بدن ظریف و کوچولوی نیشام نزدیک در بین شعله ها گیر افتاده بود. خیز برداشتم سمتش و خودمو بهش رسوندم. خم شدم رو زمین.
خدای من بی هوش شده بود. دستامو بردم زیر بدنش. هم زمان صدای انفجاری اومد و یهو آینه ی میز توالت ترکید.... بدنم و تا حد ممکن روی نیشام قرار دادم و با دست جلوشو گر فتم.
با یه حرکت از جا بلند شدم و دوییدم سمت در.
به سرفه افتاده بودم. دود غلیظ که تو ریه هام می رفت داشت خفه ام می کرد.
از پله ها اومدم پایین و وقتی پام رو زمین خاکی قرار گرفت نیشام و اروم گذاشتم رو زمین.
با دست چند ضربه به صورتش زدم.
بیدار شو بیدار شو ..
-: نیشام .. نیشام ...چشماتو باز کن.. نیشام ....
خدای من .. خدای من بهوش نمیاد ...
نگاهم به نیشام بود هواسم به اون بود صداهای اطراف ومثل هم همه ی مبهمی میشنیدم.
سریع از جام بلند شدم از بین حلقه ی آدم های اطرافم رد شدم و خودمو رسوندم به ماشین. سریع در ماشین و باز کردم و چنگ زدم به نایلون برش داشتم.
همون جور که می دوییدم تو خونه اسپری و از توش در آوردم.
نیشام... تحمل کن .. طاقت بیار.
دوییدم کنارش و نشستم رو زانوهام.
اونقدر هول بودم که دستهام می لرزید. تند چند بار اسپری و تکون دادم. دستمو زیر سرش گذاشتم و بلندش کردم. اسپری و تو دهنش گذاشتم و اسپری زدم. با داد گفتم: یکی کمک بیاره.
-: زنگ زدیم آتش نشانی.
داد کشیدم: آتش نشانی می خوام چی کار یکی زنگ بزنه اورژانس... زود باشید ...
-: اونم تو راهه داره میاد.
دوباره اسپری و تو دهن نیشام گذاشتم...
-: نیشام طاقت بیار کمک داره میرسه. خانم فسقلی قوی باش....
عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. هیچکی و نمی دیدم. هیچ کس برام مهم نبود. الان و تو این لحظه خودمم مهم نبودم.
فقط و فقط نیشام ....
عصبی با حرص گفتم: دِ لعنتی نفس بکش ... نفس بکش ...
صدام شکست، به التماس افتادم.
-: نیشام.. نیشامم ... عزیزم نفس بکش. خواهش می کنم.. این جوری نرو .. تنهام نزار... خواهش می کنم ... نیشامم .....
دوباره اسپری زدم ...
رو به آسمون کردم و با فریاد گفتم: خدایا ..... امانته ... نزار بره ..... بهم برش گردون .... خــــــــــــدا ...
سرمو پایین آوردم. دوباره اسپری .. دیگه نمی دونستم چی کار کنم. این اورژانس لعنتی هم که نیومد.
سر نیشام و تو بغلم گرفتم و دستمو انداختم دور کمرشو کشیدمش تو بغلم. کارام دست خودم نبود. حالمو نمی فهمیدم. بی اختیار آروم آروم بدنمو تاب می دادم و زیر لب زمزمه می کردم.
-: نیشامم ... خانم کوچولوی من ... بیدار شو .. بزار بازم اون چشمهای قشنگت و ببینم .... ببخشید رفتم .. ببخشید تنهات گذاشتم ... نیشام، جون مهداد بیدار شو. .. نفس بکش ...
صدام از بغض دو رگه شده بود. صدای رعد اسمون بلند شد. نم نم بارون شروع شد .. با هر قطره بارون که رو صورتم می چکید بغضمو بیشتر می کرد. چشمهام تر شد.
دیگه بغض و اشکم دست خودم نبود. نیشام من نباید این جوری بره .. نباید .....
سرشو تو بغلم محکم گرفتم و با فریاد صداش کردم.
-: نیشام .....
صدای آژیر آمبولانس اومد و بعد اون مردم راه باز کردن. هیچ کس و هیچی برام مهم نبود تو حال خودم بودم که حس کردم یکی دستم و می کشه و سعی داره نیشامم و از بغلم جدا کنه.
مثل دیوونه ها دست طرف و هل دادم عقب و نیشام و محکم تر تو بغلم فشردم. نمی خواستم بزارم یه لحظه هم ازم جدا بشه.
-: آقا اجازه بدید ما به مریض رسیدگی کنیم. آقا ...
گوشم به حرف کسی بدهکار نبود فقط می خواستم نیشامم و پیش خودم نگه دارم. داشتم زجه می زدم که نیشام بیدار شه.. که چشمهاش و باز کنه .. که نفس بکشه ....
چند دست اومد و بازوهام و گرفتن و یه نفر هم به زور نیشام و ازم جدا کرد. بلندم کردن.
با همه قدرتم سعی می کردم از چنگ آدم هایی که گرفته بودنم آزاد شم و خودم و به نیشام برسونم.
تو همون حالت مثل دیوونه ها با اضطراب پرسیدم: آقا مرده ... مرده ... نیشامم مرده ....
نیشام و رو زمین خوابوندن وسریع معاینه اش کردن.
مرد: نفس می کشه اما ضعیف ...
ماسک اکسیژن رو صورتش گذاشتن.
-: باید سریع برسونیمش درمونگاه....
برانکارد آوردن و سریع نیشام و خوابوندن روش.
مردی که نیشام و معاینه کرده بود برگشت سمتم و گفت: آقا شما باید به عنوان همراه با ما بیاید.
سریع دستهام و کشیدم و آدمهایی که گرفته بودنم ولم کردن.
دنبال نیشام سوار آمبولانس شدم. کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم.
زل زدم به چشمهای بسته اش. دیدنش تو این حال داغونم می کرد.
زیر لب زمزمه کردم.
من: نیشامم قوی باش.. خواهش می کنم... طاقت بیار...
یه دستمو بلند کردم و رو صورت قشنگش کشیدم.
من: حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ... حتی نتونستم بهت بگم چقدر شیطنتت برام شیرینه .. نتونستم بهت بگم وقتی مثل دختر بچه های تخس رفتار می کنی دلم می خواد سفت بغلت کنم ... حتی بهت نگفتم چند وقته باعث شدیی اطمینانم و نسبت به خودم و تحملم و کنترلم از دست بدم ...
نیشام نزار حرفهام تو گلوم بمونه .. نزار برای همیشه گفتنشون آرزوم شه ... نزار دیدنت برام رویا شه .... طاقت بیار نیشامم تحمل کن ....
مهداد
آروم آروم دستش و صورتش و نوازش می کردم. ماشین افتاد تو دست انداز و یکم بعد نگه داشت.
درش باز شد و نیشامم و بردن. منم گیج و منگ دنبالشون. نمی دونستم باید چی کار کنم ....
رفتن تو یه اتاقی و نیشام و خوابوندن رو تخت.
چشم ازش بر نمی داشتم. خواستم برم تو اتاق که یکی جلوم و گرفت و گفت: نه آقا شما بیرون بمونید.
با چشمهای بی روح به زنی که جلوم ایستاده بود نگاه کردم.
چشمهای زن از صورتم پایین اومد و رو بازوم ثابت موند. اخم کرد.
-: خانم مفرح .. خانم مفرح .. لطفا" بیاید اینجا به این آقا برسید زخمی شدن.
نمی فهمیدم منظورش چیه فقط وقتی بازوم کشیده شد بی اختیار دنبال زنی که آروم به سمتی هلم می داد کشیده شدم.
بردم تو یه اتاق سفید و رو تخت نشوندم. یه لحظه صورت نیشام از جلوی چشمهام دور نمیشد.. چشمهایی که بسته بود ... لبهایی که دیگه نمی خندید ...
سوزشی تو بازوم حس کردم. آروم رومو برگردوندم و به بازوی که می سوخت خیره شدم.
بازوم زخمی بود. سوخته بود. لباسم به تنم چسبیده بود.
هیچ دردی و حس نمی کردم. با بی تفاوتی محض خیره شدم به دستم و به کارهای پرستار نگاه کردم. لباسم و از پوست بازوم جدا کرد قسمت زخم شده رو برید آروم ضد عفونی کرد ....
نیشام بین شعله های آتیش بود... نفس نمی کشید... رو زمین افتاده بود ... کاری نتونستم بکنم ... نتونستم ....
-: آقا تموم شد.
بدون حرف و نگاهی مثل مرده های متحرکت از جام بلند شدم. بی اختیار پاهام حرکت کرد و بردمپشت در بسته اتاق نیشام ...
-: مهداد ....
دستی رو شونه ام نشست. برگشتم. کامیار بود ... دوستم ... شاید دیگه باید بگم پسر عمه نیشام ...
خیره و مات به صورتش بودم.
کامیار: چی شده مهداد؟ نگران نیشام بودم برگشتم ببینم همه چیز مرتبه یا نه دیدم آتش نشانی و کلی آدم جلوی خونه اتونه. گفتن آتیش گرفته و نیشامم تو خونه بوده. بردنش درمانگاه سریع خودم و رسوندم.
بی رمق گفتم: نفس نمی کشید ... هر چی اسپری زدم .. فایده نداشت ... نفس نکشید ... چشمهاشم باز نکرد ... هر چی صداش کردم .. جواب نداد ... خوابیده بود ... بیدار نشد ...
کامیار نگران از حالت منگی من یکم تو چشمهام نگاه کرد. دوتا دستش و گذاشت رو شونه ام و کنارم ایستاد و هلم داد سمت صندلی تو سالن و باهام هم قدم شد تا برسم بهش. دوتایی نشستیم رو صندلی. یکم کتفامو فشار داد.
آروم گفت: چیزی نیست مهداد.. خیلی شوکه شدی ... نیشام حالش خوب میشه ... چشمهاش و باز می کنه .. نگران نباش ...
من و نشوند و خودش بلند شد. تا تو جاش ایستاد و خواست قدم از قدم برداره تو همون حالت منگی دستش و گرفتم.
ایستاد و به من نگاه کرد. مثل آدمی که توی بیابون گم شده باشه و به تنها نوری که از دور دست میبینه دل خوش کرده نگاش کردم و گفتم: کامیار نرو .... اگه نیشام طوریش بشه من جواب خسرو خان و چی بدم؟؟؟ اون امانته ... من نتونستم درست از امانتش مراقبت کنم ... نرو ...
کامیار یه لبخند غمگین زد و دستش و رو شونه ام گذاشت و گفت: خودتو اذیت نکن داداش... نیشام حالش خوب میشه .. تو همین جا بشین من الان بر می گردم. باشه ...
فقط نگاش کردم. بی حرف دستم و آروم ول کردم. کامیار یه نگاه ناراحت بهم انداخت و رفت سمت یکی از پرستارا.
زمان برام نمی گذشت... تو دلم خدا خدا می کردم که نیشام طوریش نشه. در اتاق نیشام باز شد سریع از جام بلند شدم و به سمت در و دکتر رفتم.
من: حالش چه طوره آقای دکتر؟
دکتر سری تکون داد. تا اون لب باز کنه و حرف از دهنش بیرون بیاد نفسم تو سینه ام حبس موند. داشتم پس می افتادم. نکنه نیشام مرده و این دکتره نمی تونه بهمون بگه.
تا کلمه از دهن دکتر بیرون بیاد سریع گفتم: مرده ....؟؟؟؟
دکتر لبخندی زد و گفت: نه آقا مرده چیه. حالش بهتره . دود و آتیش باعث شده بود از حال بره. اگه یکم بیشتر تو اون وضعیت مونده بود مطمئنن دوم نمیاد. اون آتیش براش مثل سم بوده. خدا رو شکر به موقع از آتیش بیرون اومده و به موقع بهش اکسیژن رسیده. الان حالش بهتره. امشب و اینجا می مونن فردا صبح می تونید ببریدش.
نفسم و با فشار بیرون دادم. دکتر لبخندی زد و رفت. همون جا کنار در اتاق نیشام به دیوار تکیه دادم و پاهام دیگه تحمل نگهداشتنم و نداشت. خم شدن و کشیده شدم به دیوار و نشستم رو پام. با دستهام سرم و گرفتم. کامیار کنارم نشست و دستش و رو شونه ام گذاشت.
کامیار: خدا رو شکر به خیر گذشت. تو هم دیگه آروم باش. الان حالت بهتره؟
یکم تو حال و هوای خودم موندم. خیالم از بابت نیشام راحت شده بود. خدایا شکرت... صد هزار مرتبه شکرت که نیشامم و بهم برگردوندی که نبردیش و نزاشتی تو حسرتش بمونم. نزاشتی حسرت به دل بمونم و شرمنده پدربزرگش بشم. خدایا نوکرتم....
آروم سرم و بلند کردم و تو جواب کامیار گفتم: آره پسر من خوبم.
کامیار لبخند خوشحالی زد و یه ضربه محکم به بازوم کوبوند.
کامیار: هی پسر ترسوندی منو اگه می دونستی دو دقیقه قبل چه حال و روزی داشتی. خدا رو شکر به خودت مسلط شدی. خوب حالا دیگه پاشو برو تو ماشین من استراحت کن من می مونم اینجا پیش نیشام.
یه اخم ریزی کردم و محکم گفتم: من استراحت نمی خوام. تو هم اینجا نمون برو خونه اتون. مامانت نگران میشه. نمی خوام شبونه کسی خبر دار بشه. رفتی خونه بگو نیشام حالش خوبه. چیزی از آتیش سوزی نگو. فردا صبح نیشام و می برم خونه خودشون.
کامیار: نه بابا این چه حرفیه من پیشت می مونم.
دیگه دوست نداشتم کامیار اینجا باشه. ترجیه می دادم وقتی می خوام برم زل بزنم به نیشام تا مطمئن بشم که سالمه و زنده است کامیار کنارم نباشه و اون حالتم و نبینه. امشب به اندازه کافی براش سوژه بودم.
با کلی بحث کامیار و فرستادم که بره. وقتی رفت از پرستار اجازه گرفتم و رفتم تو اتاق نیشام. در و پشت سرم بستم و تکیه دادم به در. از همون فاصله به هیکل ظریف کوچولویی که رو تخت سفید خوابیده بود و یه ماسک سبز رنگ اکسیژن جلوی دهنش و بینیش بود نگاه کردم.
آروم از در کنده شدم و با قدم های کوتاه جلو رفتم. می خواستم ذره ذره ی تصویری که جلوم بود و تو ذهنم Hک کنم. می خواستم با تمام وجود حس کنم که این دختر زنده است و سالمه.
یه صندلی از کنار دیوار برداشتم و گذاشتم کنار تخت و روش نشستم. چشم ازش بر نمی داشتم. دستم و جلو بردم و دستش و بین دستهام گرفتم. دستای کوچولوش تو دستهام گم بود.
آروم رو دستهاش و یه بوسه طولانی زدم. سرمو بلند کردم و گفتم: مرسی که موندی. مرسی که هستی. مرسی که نرفتی.
به خودم، به نیشام خندیدم. همه وجودم چشم شد و خیره شدم به چشمهایی که بسته بود و حالا مطمئن بودم که قراه دوباره باز بشه....
*****
نیشام
آروم چشمهام و باز کردم. خیره شدم به سقف سفید بالای سرم. نمی دونستم کجام. سرمو چرخوندم همه جا سفید بود.
چیزی یادم نمیومد. حس سنگینی رو دستم داشتم. سرمو پایین آوردم ببینم چرا دستم سنگینه ...
اوه ... این مهداده که کنارم نشسته و دستهام و تو دستش گرفته و گونه اش و گذاشته رو دستم؟
دستم از زیر گونه ی مهداد داغ شد و تموم تنمو داغ کردم. نمی دونستم باید چی کار کنم.
با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم. باید تو بیمارستانی جایی می بودم. بوی الکل و بیمارستان میومد. و این ماسک اکسیژنی که رو صورتم بود همه چیز و ثابت می کرد.
تمرکز کردم تا یادم بیاد چه جوری به اینجا رسیدم. آخرین چیزی که یادم میاد شعله های آتیشیه که عکسهای مامان و می سوزوند.
عکسهای عزیزم....
بعد اون دیگه چیزی یادم نبود. فقط یه رویای محو داشتم. یه رویای محو اما زیبا. رویایی از خودم، از مهداد، هنوز صدای مهداد رویاهام تو گوشم می پیچه ...
یه جمله تو رویاهام بود که از همه صداها بلند تر بود...
(( حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ))
بی اختیار لبخند زدم. حتی اگه همه اینها رو تو رویا دیده باشم بازم برام شیرین بود. بازم حس قشنگی بهم می داد.
مهداد تکونی خورد. سریع چشمهام و بستم که نفهمه بیدارم. صورتش از رو دستم برداشته شد اما هیچ صدایی نیومد.
هر چی منتظر بودم هیچ حرکتی حس نکردم.
خوب شاید دوباره خوابش برده باشه.
آروم چشم چپم و باز کردم. تا چشمم و باز کردم یه چشمی، چشم تو چشم مهداد شدم. اونقدر غافلگیر شدم که هنگ کرده بودم. سریع چشمم و بستم و رو هم فشار دادم.
صدای شیطون مهداد و شنیدم که می گفت: ام ... نمی دونم این دختره کی می خواد بهوش بیاد نکنه رفته تو کما و دکترا نفهمیدن؟ اگه تو کما باشه باید به خسرو خان خبر بدم. این جوری که نمیشه.
تا اسم خسرو خان و شنیدم مثل جن زده ها تو جام نشستم. خسرو اگه می فهمید بیمارستانم سکته می کرد.
مهداد دست به سینه جلوم ایستاده بود و با یه لبخند شیطون نگام می کرد. بد سوتی داده بودم. اون ماسک اکسیژنم که بد چیزی بود ریختم و بهم ریخته بود.
چشمهای باز بازم و سریع خمار کردم و بدن صاف شده ام و یکم خم کردم. دستمو آروم و بی حال بلند کردم و ماسکم و پایین آوردم و همه سعیم و کردم که گیج به نظر بیام.
تو همون حالت که می خواستم خواب آلود و گیج باشه با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم: من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟
چشمهای مهداد گشاد شد و به زور جلوی خندش و گرفت.
یه قدم جلو اومد خم شد و صورتش و آورد جلوی صورتم.
هنگ کردم و شوکه با چشمهای در اومده به صورتش که نزدیک صورتم بود نگاه کردم. از زور اضطراب و استرس این نزدیکی یهویی تند تند پلک می زدم.
مهداد سرش و خم کرد و گفت: نه انگاری خطر کاملا" رفع شده. اونقدر حالت خوب هست که بتونی قشنگ فیلم بازی کنی.
اَه مچمو گرفته بود. بی خیال نقش و اینا شدم و صاف نگاش کردم.
بلند خندید و یکم صورتش و جلو تر آورد اونقدر نزدیک که گرمای نفسهاش به صورتم می خورد و تنم و مور مور می کرد. هول شده بودم.
آروم نگاهش و رو صورتم چرخوند و گفت: هیچ وقت، هیچ وقت وقتی کسی و انقدر نگران می کنی سعی نکن بعدش فیلم بازی کنی. چون ممکنه نفهمه فیلمه....
چشمهاش و بالا آورد و زل زد تو نگاهم. خیره به چشمهاش بودم. نگاهش پر آرامش بود. بی اختیار آروم شدم. روح مضطربم قرار گرفت.
تو نگاهش غرق بودم که در یهو باز شد.
-: مهداد به هوش اوم .....
مهداد زیر لبی چیزی گفت و خودش و کشید کنار.
با حرص و اخم به کامیار که اینجا رو با طویله اشتباه گرفته بود نگاه کردم. جلوی در اتاق ساک به دست ایستاده بود و با ابروهای بالا رفته و مشکوک به من و مهداد نگاه می کرد.
چشمهاش بین من و مهداد می چرخید.
اومد تو اتاق و در و ول کرد تا بسته بشه. با کنایه گفت: بد موقع که مزاحم نشدم؟
مهداد دستاهاشو تو جیبش فرو برده بود و رو به من ایستاده بود. هنوز نگاهم می کرد. بی توجه به کامیار بی تفاوت گفت: تو همیشه مزاحمی...
قشنگ حرص خوردن کامیار و می دیدم. خوشحال از حرف مهداد یه پوزخند به کامیار زدم.
مهداد: من میرم کارهای ترخیصت و ردیف کنم دیگه بریم.
سری تکون دادم. مهداد رفت و در و پشت سرش بست. کامیار چند قدم جلو اومد و نزدیک تخت رسید. اومد پاشو خم کنه که یه وری رو تخت بشینه.
تو هوا بود که یهو دستم و آوردم جلو و شروع کردم بال بال زدن وبا صدایی که همه سعیمو کردم که بلند باشه اما بلند تر از صدای بال مگس نبود گفتم: کجا؟
تو همون حالت یه وری تو هوا خشک شد.فکر کنم بیشتر از صدام از حرکاتم متعجب شده بود.
کامیار: بشینم.
اخم کردم. خروسکی گفتم: بی خود کی اجازه داده؟ اینجا صندلی هست می تونی اونجا بشینی.
یه چشم غره بهم رفت و بی حرف رفت و رو صندلی نشست. زیادی به خودم فشار آورده بودم به سرفه افتادم. دوباره ماسک و رو صورتم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. حالم که جا اومد رو به کامیار گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟
کامیار جدی گفت: دیشب اومدم ببینم بعد اون جریان حالت چه طوره که فهمیدم اتاقت و آتیش زدی و بردنت بیمارستان. منم اومدم اینجا.
با اخم گفتم: من آتیش نزدم خودش آتیش گرفت. ( یه نفس عمیق ) دلیلی نداشت تو بیای.
ابروهاش و داد بالا و گفت: چرا اتفاقا"... هم اینکه مهداد دوستمه و دست تنها بود و هم اینکه ....
یکم خودش و رو صندلی جلو کشید و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نیشام ... حالا دیگه چه بخوای و چه نخوای تو دختر دایی منی و نمی تونی عوضش کنی.
ابرومو انداختم بالا و دوتا نفس عمیق تو ماسک کشیدم که بتونم یه کله حرف بزنم. ماسک و پایین آوردم و گفتم: شاید با یه نسبت خونی بشم دختر دایی شما اما این دلیل نمی شه رابطه امون عوض بشه.
چشمهام و گردوندم و گفتم: حالا چون یه نسبتایی با هم داریم لازم نیست بهم بگی خانم نیکو اما این دلیل نمیشه بهم بگی نیشام. هنوزم برای تو همون خانم هستم. خانم نیشام. یا نیشام خانم.
گوشه لبش چین خورد به بالا. حرفم به مزاجش خوش نیومد. خودم که خیلی حال کردم. یه پشت چشم برام نازک کرد و خودشو کشید عقب رو صندلی و تکیه داد به پشتش.
منم با لبخند ماسک و گذاشتم رو صورتم تا حسابی نفس بکشم.
از هر چی بگذریم حرص دادن این پسره هنوزم شیرین ترین کار ممکن بود. خدایی خیلی حال می داد.
همچین نوک بدبخت و چیده بودم که دست به سینه نشست و دیگه تا اومدن مهداد هیچی نگفت. از کامیار بدم نمیومد. هر چند خیلی خودشو قبول داشت. اما نمی تونستم بگم هیزه یا چشم چرونه یا هوس بازه و ... فقط زیادی زود می خواد با همه صمیمی بشه و احساس خوشمزگی می کنه.
در کل پسر بدی نیست.
میگن آدمها رو از رو دوستاشون باید بشناسید. من مهداد و شناختم پس مطمئنن نمی تونه با بد کسی دوست باشه.
هر چند چیزی که باعث میشد کماکان ضایعش کنم این بود که وقتی حالش و می گرفتم به شدت بامزه میشد مثل بادکنک که بهش سوزن بزنی.
نیشام
مهداد اومد و گفت می تونیم بریم. کامیار ساکی که کنار صندلیش گذاشته بود و به طرفم گرفت.
با تعجب به ساک نگاه کردم.
من: این چیه؟
کامیار: برای تو و مهداد لباس آوردم. نمی تونید که با این لباسها برید بیرون.
یه نگاه به لباسهای سیاه و کثیف خودم انداختم. سرمو بلند کردم و به مهداد نگاه کردم. لباسهای اون هم کل و کثیف بود...
دستش....
نگران و هول گفتم: دستت چی شده؟
مهداد نگاهی به دستش کرد و گفت: هیچی یکم سوخته. چیز مهمی نیست.
خواستم برم سمتش و دستش و بگیرم و ببینم چی شده اما نمی تونستم انرژی نداشتم.
کامیار سریع جلو اومد و از تو ساک یه بلوز و شلوار مردونه برداشت و انداخت بغل مهداد. جلو روفت و دستش و گرفت و کشوندش سمت در و تو هموت حالت گفت: ما میریم بیرون. تو هم لباسهاتو عوض کن.
بدو اینکه بتونم چیزی بگم مهداد و کامیار رفتن بیرون. چند لحظه بعد یه پرستار سفید پوش اومد و کمکم کرد لباسمو بپوشم. به زور سر پا ایستاده بودم.
لباس پوشیده و حاضر رو تخت نشسته بودم و منتظر پسرها بودم.
وقتی برگشتن مهداد تر و تمز و مثل همیشه شیک بود. دست و صورتشم شسته بود. ته ریش ریزی هم رو صورتش بود که بامزه ترش کرده بود.
کامیار: خوب دیگه می تونیم بریم.
خواستم از تخت بلند بشم که هم زمان هر دو به سمتم اومدن. با تعجب نگاهشون کردم.
مهداد نگاهی به کامیار انداخت و یه قدم عقب رفت. از کارش متعجب شدم. چرا اون اجازه داد کام ....
نه یعنی اون ...
عصبی شدم اما خنده ام گرفته بود. یعنی واقعا مهداد فکر می کرد فقط گفتن اینکه یه نفر با آدم نسبت فامیلی داره بریا نزدیکتر بودن اون آدم و مقدم تر بودنش کافیه؟؟؟
فامیلیم که فامیلیم من با این پسره اصلا" راحت نیستم. ترجیه می دادم مهداد کمکم کنه تا کامیار.
کامیار دستش و پیش آورد که زیر بغلم و بگیره. سعی کردم مودب باشم. همه اش تقصیر مهداده.
آروم گفتم: کمک نمی خوام می تونم بیام.
سرم و بلند کردم و به مهدادی که سرش و پایین انداخته بود چشم غره رفتم. به زور از جام بلند شدم و قدم از قدم برداشتم.
هر دو تو سکوت به من که داشتم جون می کندم نگاه می کردن. همه بدنم کوفته بود. انرژیم خیلی کم بود و راه رفتن برام سخت.
کامیار: من میرم ماشین و بیارم جلوی در که معطل نشید.
این و گفت و سریع ازمون دور شد. دو قدم مونده بود تا به دیوار برسم و بتونم بهش تکیه کنم. رسما" پاهام و رو زمین می کشیدم.
به زور یه قدم برداشتم. اومدم برای قدم بعدی که بدنم سست شد و نزدیک بود بی افتم. مهداد سریع بازوم و چسبید و نگهم داشت.
دستم و گرفتم به دیوار و با کمک اون ایستادم. با اخم و حرص بازوم و از تو دست مهداد بیرون کشیدم و گفتم: ولم کن خودم می تونم برم. نیاز به کمک کسی ندارم.
از حرکتم جا خورد. مات با بهت ایستاد و بهم نگاه کرد. آروم دستش و جلو آورد که دوباره دستم و بگیره.
خیلی عصبی بودم دوباره با یه حرکت دستش و پس زدم که باعث شد به خاطر تقلا تعادلم و از دست بدم و با سر بیام زمین.
مهداد سریه با دو دست کمرمو گرفت. رخ به رخ بودیم و تقریبا" تو بغلش بودم.
نیم خواستم تو این حالت باشم. نیاز به کمک هیچ کس نداشتم نه مهداد نه کامیار. خودم چلاق نبودم. منو گذاشته بودن وسط و این به اون حواله ام می داد و اون یکی به این.
من نه فامیل می خوام نه شریک نه هیچ چیز دیگه.
یه حرکتی کردم که ازش جدا شم. دستش و محکم تر گرفت به کمرم.
آروم زمزمه کرد: ببخشید ...
با تعجب سرم و بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم. نمی دونستم فهمیده یا ....
هر چی که بود و برای هر منظوری که معذرت خواست آرومم کرد. دست از تقلا برداشتم و اجازه دادم که کمکم کنه.
اروم دستش و حرکت داد و کنارم ایستاد و با دو دست زیر بغلم و گرفت و کمکم کرد.
با هم از درمونگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین کامیار شدیم.
مراه افتادیم. منتظر بودم برگردیم خونه که مهداد رو به کامیار گفت: بریم تهران.
با تعجب گفتم: تهران چرا؟ بریم خونه.
مهداد: نمیشه... اتاقت سوخته و وسایلت هم. باید یه چند وقت تهران بمونی تا اتاقت و دوباره روبه راه کنم.
نمی خواستم برم خونه.
سریع گفتم: نمی خوام با این حال خسرو رو ببینم. نمی خوام بفهمه دیشب چی شده. قلبش مشکل داره . ضعیفه می ترسم هول کنه. در ضمن ....
بقیه رو تو دلم ادامه دادم. چون یه جورایی قضیه اومدن مادر کامیار و ازم پنهون کرده بود ازش ناراحت بودم.
مهداد برگشت سمتم و بهم خیره شد. آروم گفت: نیشام ... باید بری خونه اتون. الان تو این شرایط بهتره که شما دوتا پیش هم باشید. دیروز خسرو خان هم حالش بهتر از تو نبود. به زور با راننده فرستادمش بره خونه که استراحت کنه.
بهتره الان پیشش باشی تا اونم آروم تر بشه. نگران نباش من خودم یه جوری بهش می گم چی شده که هول نکنه. لازم نیست بگیم بیمارستان بودی. میگیم شمع توی اتاقت و فراموش کردی خاموش کنی و همون باعث آتیش سوزی شده.
با اعتراض گفتم: اما رستو ....
حرفم و قطع کرد و گفت: نگران اون نباش من خودم هستم نمی زارم کارا لنگ بمونه. تو یه چند وقت استراحت کن. قول میدم گزارش روزانه بهت بدم. دست کجی هم نکنم.
از حرفش خنده ام گرفت. لبخندی زدم که جوابش لبخند مهداد بود. آروم چشمهاش و رو هم گذاشت که یعنی باشه؟
منم چشمهام و رو هم گذاشتم و تایید کردم.
خندید و روشو برگردوند و سر جاش درست نشست. کامیار ماشین و گوشه ای پارک کرد. تعجب کردم.
نگاهی به اطراف انداختم. چند تا سوپر مارکت کنار هم بودن.
از ماشین پیاده شد و پنج دقیقه بعد با یه نایلون پر خوراکی و بیسکوییت و کیک و آب میوه برگشت و گذاشت تو بغلم.
کامیار: بخور تا وقتی رسیدی خونه بتونی حداقل از ماشین تا تو خونه رو تنهایی و بی کمک بری.
بی توجه به کنایه حرفش حمله کردم به نایلون پر خوراکی دوتا کیک و آب میوه هم دادم به پسرا.
دست کامیار درد نکنه جون گرفته بودم. چشمهام و بستم و تا رسیدن به خونه خوابیدم.
با شنیدن اسمم آروم چشمهام و باز کردم. مهداد بود که صدام می کرد. تو جام صاف نشستم و به اطراف نگاه کردم. جلوی در خونه ی خسرو بودیم. با تعجب گفتم: ولی شما از کجا ...
مهداد حرفم و قطع کرد و گفت: زنگ زدم آقاجون آدرس گرفتم. پیاده شو.
یه لحظه تعلل کردم. اگه پیاده می شدم و به آقاجون می گفتم که خونه آتیش گرفته و منم بین آتیش مونده بودم خیلی نگران می شد.
مهداد پیاده شد و در سمت من و باز کرد. نگاهی به کامیار که برگشته بود و بهم نجگاه می کرد انداختم. آروم از ماشین پیاده شدم.
من: به آقاجون ...
مهداد با لبخند گفت: من میگم.
زنگ خونه رو زدیم. چند لحظه بعد در باز شد و با مهداد وارد خونه شدیم. جلوی در عمارت که رسیدیم آقا محمود خدمتکار مخصوص خسرو از خونه بیرون اومد و خوشحال به سمتون اومد.
محمود: نیشام خانم اومدید؟ می خواستم بهتون زنگ بزنم.
نگران پریدم چرا؟
محمودک آقا از دیروز حالشون زیاد مساعد نیست. می خواستم بگم اگه یم تونید یه چند روزی بیاید خونه. شما که پیش آ؟قایید ایشون روحیه می گیرن و خالشون زودتر خوب میشه.
نگران به سمت اتاق خسرو دوییدم. در اتاق و باز کردم و رفتم سمت تختش. آروم رو تختش خوابیده بود. نشستم رو تختش و نگران دستهاش و گرفتم.
خسرو: هنوز زنده ام لازم نیست نگران باشی.
از صداش غافلگیر تکونی خوردم. فکر می کردم خوابیده.
چشمهاش و باز کرد و گفت: اینجا چی کار می کنی؟
به دروغ متوسل شدم.
من: اومدم پیشتون و تا بهتر نشید نمی رم.
اخمی کرد و گفت: مگه تو کار و زندگی نداری؟
سرتق بهش خیره شدم و گفتم: شما کارو زندگی منید.
لبخند نامحسوسی زد. نگاهش و چرخوند و به مهدادی که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کرد و چواب سلامش و داد.
خسرو: ببخشید که این دختر من زیادی از زیر کار در میره.
با اعتراض گفتم: بابا خسرو ...
مهداد و خسرو هر دو به اعتراضم خندیدن.
مهداد یکم نشست و بعد از جاش بلند شد. تا دم در بدرقه اش کردم.
جلوی در چشمم به بازوش افتاد. به کل یادم رفته بود. نگران یه قدم جلو برداشتم و دستمو آروم رو بازوش گذاشتم.
تکون نخورد. با دقت به دستش نگاه کردم. زیر لب زمزمه کردم: مطمئنی خوبی؟
آروم دستش و رو دستم گذاشت شوکه شدم. توچشمهام نگاه کرد و با یه لبخند قشنگ گفت: مواظب خودت باش.
مسخ شدم. خشک شدم. نتونستم حرفی بزنم. آروم دستم و ول کرد و چرخید و رفت.
لبخندم خود به خود باز شد. مواظب خودت باش؟ مواظب خودم هستم. حتما" هستم. چون تو گفتی هستم.
خدا حافظی کرد و رفت. تا وقتی که در پشت سرش بسته شد نگاهش کردم.
نیشام
موندن بعد این همه مدت تو خونه و پیش خسرو حس خوبی می داد. همه چیز آروم بود. نه من در مورد پدرم و عمه جدیدم حرف می زدم و نه خسرو بهشون اشاره ای می کرد. شب اول بعد از موندنم حدود ساعت 10 شب زنگ خونه زده شد. از دیدن مهداد جلوی در ورودی سالن غافلگیر شدم. یه دفتر دستش بود و با لبخند بهش اشاره کرد و شوخ گفت: اومدم گزارش کار بدم.
خندیدم. تعارف کردم که وارد شه. خسرو رو صندلی همیشگیش نشسته بود. مهداد جلو رفت و سلام علیک کرد و خسرو با روی باز ازش استقبال کرد.
یکم نشست و ازش پذیرایی کردم. بعد گفت: بهتره گزارشم و بدم چون شب باید برگردم خونه.
دلم برای خونه امون تنگ شده بود. خونه ای که با مهداد با هم شریک بودیم. رستورانی که شراکتی کار می کردیم. دلم برای این شریکم تنگ شده بود.
دوتایی روی مبل رو به روی هم نشستیم و مهداد آروم آروم شروع کرد به گزارش دادن. از فروش گفت و از خریدای روز بعد و پولی که باید بزاره کنار حتی حساب فروش نوشابه و ماست و اینا رو هم ریز ریز حساب کرده بود. با لبخند نگاش می کردم. همه کارهایی که من انجام میدادم و در نبود من با دقت انجام داده بود. آخرم پولی که باید ندید می گرفتیم و از جیبش در آورد و گذاشت جلوم و گفت: اینا دست تو باشه بهتره.
از کارش خوشحال بودم. با اینکه تو رستوران نبودم اما عملا منم سهیم کارهاش کرده بود.
در تمام مدت 2 ساعتی که مهداد خونه امون بود خسرو رو صندلیش نشسته بود و با لبخند به ماها نگاه می کرد.
بعد از تحویل گزارش مهداد خداحافظی کرد و رفت.
کار هر شبش شده بود. آخر شب 2 ساعت میومد و گزارش می داد و می رفت.
چند روز بعد از موندنم تو خونه برای اولین بار عمه جدیدم با کامیار اومدن دیدنم. بابا خسرو بی تفاوت بود. باهاشون مثل یه مهمون رفتار کرد. عکس العمل خاصی و بدی از خودش نشون نداد. شاید با دونستن اینکه بابام به خاطر خود مامان ازش جدا شده بود و اونم زجر کشیده بود دلش یکم آروم گرفته بود. نه اینکه راضی به مرگ بابا تو اون وضعیت باشه نه از این آروم شده بود که دخترش این همه سال برای یه آدم بی ارزش که درکی از عشق نداشت نسوخته و تباه نشده.
بابا خسرو در سکوت حضور خانواده جدیدم و قبول کرده بود. مشکلی با دیدارهای من و عمه نداشت.
حتی اجازه داده بود به خونه اشونم برم. وقتی عمه زنگ زده بود و من و برای شام دعوت کرد برای رفتن و نرفتن دو دل بودم. وقتی به خسرو گفتم اولش یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت: بهتره بری. هر چی باشه اونها هم خانواده اتن. شاید من زیاد زنده نباشم. تو به یه خانواده بزرگتر نیاز داری.
از حرفش هم ناراحت شدم هم خوشحال. خوشحال از اینکه اجازه مراوده داشتم اجازه داشتن یک خانواده بزرگتر. ناراحت چون حرف از مردن می زد. همیشه با این حرفش غم عالم و به دلم می نشوند. حتی فکر بودن بدون وجود و حضور خسرو هم برام درد آورد بود.
از جام بلند شدم و گونه اش و محکم بوسیدم و بغلش کردم. آروم گفتم: الهی 100 سال زنده باشی.
با لبخند من و از خودش جدا کرد و گفت: زنده باشم که چی کار کنم دختر؟
همون جور که از جاش بلند میشد گفت: دلم برای دخترم تنگ شده. دلم برای مهلقا تنگ شده ...
این و گفت و آروم آروم به سمت اتاقش رفت. تو حرفهاش غم بود. می دیدم که تنهایی و نبود زن و دخترش چقدر براش سخته. دلم می خواست تا همیشه کنارش باشم که تنهایی و حس نکنه.
5 شنبه بود که کامیار اومد خونه امون. از دیدنش تعجب کردم اما نمی خواستم جلوی خسرو باهاش بد برخورد کنم. مخصوصا" که خسرو با دیدن کامیار اخم غلیظی کرد و تقریبا" به زور جواب سلامش و داد و بعدم بی حرف رفت تو اتاقش.
نمی دونستم کامیار چرا اومده دیدنم. کنجکاو تعارفش کردم که بشینه
دو تایی نشستیم رو مبل. خیره شدم بهش و منتظر موندم که حرف بزنه.
کنجکاو به خونه نگاه می کرد. فقط زل زدم بهش که بینم کی می خواد حرف بزنه. وقتی چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت بی طاقت گفتم: خوب؟
نگاهش و از خونه گرفت و به من دوخت. یکم صاف نشست و گفت: خوب ...
بچه پررو. کلافه گفتم: خوب چی کار داشتی اومدی؟
یه ابروش و برد بالا و با لبخند گفت: اومدم دختر داییم و ببینم مشکلیه؟
چشمهام و ریز کردم و گفتم: بی هماهنگی قبلی دیگه از این کارها نکن.
خواستم از جام بلند شم که سریع گفت: امشب بیا بریم بیرون.
متعجب تو جام ایستادم و گفتم: چی؟
لبخندش گشاد تر شد و گفت: بیا امشب بریم بیرون.
ابروهام و بردم بالا و با تمسخر گفتم: اونوقت به چه مناسبت؟
با لبخند تکیه داد به مبل و گفت: دنبال مناسبت می گردی؟ فرض کن قراره با چند نفر آشنات کنم.
کوچکترین هیجانی برای رفتن نداشتم. بی تفاوت و خونسرد گفتم: علاقه ای ندارم.
لبخندش جمع شد. اما نه کامل یه لبخند ریز هنوز رو لبهاش بود.
کامیار: چرا؟ اگه قول بدم چند تا از دوستامم بیارم چی؟ بازم علاقه ای نداری؟
دیگه داشتم عصبانی میشدم. این احمق با خودش چی فکر کرده بود؟
عصبی گفتم: بهتره خفه شی... نه علاقه ای به بیرون اومدن با تو دارم نه دوستات اونم با این طرز قکر احمقانه ات. اومدم بچرخم که برم که با حرفش شوکه شدم.
کامیار: مهداد و دوست داری؟
آروم و شوکه برگشتم سمتش. با لبخند نگام می کرد. این حرفش یعنی چی؟ منظورش چی بود؟
لبخندش خیلی عظیم بود. دستهاش و گذاشت رو زانوهاش و از جاش بلند شد.
با همون لبخند به سمتم اومد و تو یه قدمیم ایستاد. سرش و آورد سمت صورتم. یکم سرم و بردم عقب. هنوز شوکه بودم.
کامیار: ساعت 8 میام دنبالت. با کتی و کیمیا و دختر و شوهرش شام میریم بیرون. بهتره حاضر باشی.
یکم خیره به چشمهام مکث کرد. خودش و کشید کنار و چرخید و در حال بیرون رفتن گفت: از خسرو خان خداحافظی کن.
مسخ شده تو جام ایستادم. هنوز ارتباط بین حرفهاش و نمی فهمیدم. بیرون رفتنمون. دوست داشتن مهداد... اینا چه ربطی به هم داشتن؟
گیج و منگ خودم و به اتاقم رسوندم و دراز کشیدم رو تخت.
راس ساعت 8 حاضر و منتظر بودم. یه جورایی داشتم از این پسره می ترسیدم. نکنه فکر کنه من از مهداد خوشم میاد و بره بهش بگه. درسته که من ار مهداد خوشم میاد و یه جورایی ... یه جورایی ... واقعا" دوستش داشتم، دلتنگش بودم و حضور شبانه اش توی این خونه دلگرمم می کرد.
اما نیمی خواستم مهداد چیزی بفهمه . ترجیح می دادم اگر محبتی هم باشه دو طرفه باشه. دوست نداشتم با اون اخلاقی که مهداد و داره و تا این اندازه حد و حدود و رعایت می کنه با فهمیدن علاقه ام به خودش فکرای بدی در موردم بکنه.
سر ساعت زنگ خونه رو زدن. گونه خسرو رو بوسیدم. زیاد راضی نبود اما حرفی نمی زد.
از خونه بیرون اومدم. کامیار تنها تو ماشین نشسته بود. از تو ماشین در و برام باز کرد.
چیش پسره الاغ به خودش زحمت نداد الاقل پیاده شه در و برام باز کنهو
براش پشت چشم نازک کردم و نشستم. فقط یه سلام زیر لبی گفتم.
از حالتم بلند خندید.
کامیار: انتظار نداشتی که پیاده شم و در و برات باز کنم.
از اینکه فکرم و خونده بود تکونی خوردم و با تعجب نگاش کردم. دوباره بلند خندید.
ماشین و روشن کرد و گفت: این کارهای آقا منشانه مخصوص مهداده. من فقط وقتی با دوست دخترهامم در و براشون باز می کنم.
برگشت سمتم و یه نگاه شیطون طولانی بهم انداخت و با یه لحن خاص گفت: و تو هم جزو اونا نیستی.
بی اختیار اخم کردم. متوجه کنایه تو حرفش بودم. رومو برگردوندم سمت شیشه و به بیرون نگاه کردم. خدا نکنه من جزوشون باشم. واه واه بلا به دور.
کاش می تونستم مثل چند روز قبل حالش و بگیرم و یه سوزن بهش بزنم تا بادش خالی بشه اما چه کنم که کارم گیر بود و باید مراعات می کردم.
جلوی یه رستوران نگه داشت. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران. صدای جیغ کاملیا که من و با اسم صدام می کرد باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.
کاملیا: میشام جون میشام جون ...
دستهام و برای بغل کردن کاملیا که خوشحال به سمتم می دویید باز کردم. رو زانوم نشستم و محکم بغلش کردم. دختر شیرینی بود و من واقعا" دوستش داشتم شاید چون یاد آورد چیزهای خوب تو زندگیم بود.
با کتی و کیمیا روبوسی کردم و با کوروش شوهر کیمیا دست دادم. همه با روی باز ازم استقبال کردن.
شام خوردنمون به خاطر شوخی های کامیار و کوروش که باعث خنده ی همه امون میشد یک ساعتی طول کشید.
همه چیز خوب بود و می تونست عالی باشه اگه توجه بیش از اندازه کامیار اجازه می داد که ازش لذت ببرم. کافی بود دستم و جلو ببرم تا هر چیزی که می خوام حتی اگه اون سمت میز باشه برام فراهم شه.
نمی خواستم انقدر مورد توجه باشم. اونم توجه کامیار که باعث میشد کتی و کیمیا با لبخند به ما نگاه کنن.
حرص می خوردم. با حرص لقمه های غذامو تو دهنم جا میدادم و به زور آب و نوشابه پایین می دادمشون.
غذام کوفتم شد. بدتر از همه این که موقع برگشت دوباره مجبور بودم با کامیار همراه بشم و این چیزی نبود که من می خواستم. دلم می خواست با بقیه برم یا حتی تنهایی. دوست نداشتم تنهایی با کامیار همراه بشم.
اما مجبور بودم. تو کل مسیر برگشت خودم و به خواب زدم تا با کامیار هم کلام نشم. جلوی در خونه نگهداشت. یه خداحافظی زیر لب گفتم و خواستم پیاده شم که مچ دستم و گرفت.
لرزیدم. وحشت زده به سمتش برگشتم. با لبخند اما جدی زل زد تو چشمام.
کامیار: لازم نیست انقدر خودت و اذیت کنی یا ازم فرار کنی. ما م یتونیم 2 تا دوست باشیم ..........
حرفش و نصفه ول کرد و به شیشه کنار من خیره شد. رد نگاهش و گرفتم و ...
خدای من ...
مهداد ...
دست به سینه با اخم ایستاده بود و زل زده بود به دست کامیار که دور مچم حلقه شده بود.
نفسم تند شد .. قلبم وحشیانه تو سینه ام می زد. به حرص اما سریع دستم و از بین انگشتهای کامیار جدا کردم و سریع از ماشین پیاده شدم.
مهداد زل زد به من و من ...
سرم و انداختم پایین. دنبال یه چیزی می گشتم که موقعیت پیش اومده رو توضیح بدم... اما چیزی پیدا نمی کردم.
صدای آروم و محکم مهداد و شنیدم. لرز به تنم انداخت: برو تو خونه. هوا داره سرد میشه.
بهت زده سرم و بلند کردم. خواستم حرف بزنم که کامیار از ماشین پیاد ه شد و گفت: سلام مهداد خوبی؟ اینجا ...
مهداد سری تکون داد و کوتاه گفت: کار داشتم.
زل زد تو چشمهام. با نگاهش می گفت: پس چرا وایسادی و نمیری.
بی اختیار قدم برداشتم و رفتم تو خونه. اما پشت در ایستادم و گوشم و به در چسبوندم که ببینم چی میگن. صداشون و می شنیدم.
کامیار: مهداد بیا با هم حرف بزنیم.
مهداد: باشه. با ماشین دنبالم بیا.
چند لحظه بعد صدای بسته شدن درهای ماشین و بعدم روشن شدن و حرکت ماشین ها رو شنیدم.
پاهام سست شد و رو زمین نشستم. خدایا خدایا نزار مهداد فکر بدی بکنه. نزار....
آروم آروم اشک از چشمهام چکید.
نمی دونستم برای چی دارم گریه می کنم. شاید برای شکل گیری یه ذهنیت بد تو فکر مهداد ...
مهداد
از رستوران بیرون اومدم. دستهام و تو جیبم فرو کردم. حدود 10 روز از رفتن نیشام می گذره و جای خالیش تو روستوران و خونه و حتی تو قل .... همه جا خیلی خودش و نشون می ده.
به پله های خونه نگاه کردم. هجوم خاطرات اون شب لعنتی و پرتنش به ذهنم باعث شد که اخم کنم.
خودم و می دیدم که با چه اضطرابی از پله ها بالا می رم.
آروم از پله ها بالا رفتم.
در اتاق نیشام بسته بود و از هر روزنه ای دود غلیظ سیاه بیرون میومد. نگران صداش کردم. در و هل دادم و در باز شد.
آروم دست بردم و در اتاقی که شکسته بود و با یه باد هم باز میشد و باز کردم.
شعله های آتیش از هر ظرف زبونه می کشید و نیشام من بی جون کف زمین افتاده بود.
اتاق دود گرفته و سیاه بود. پنجره ها و آینه شکسته بود و تمام وسایل سوخته بود. یا کامل یا نیم سوخته.
نیشام و بغل کردم. از پله ها پایین پریدم صورت بی جونش هنوزم جلوی چشمم بود.
چشمم افتاد به کشوهای میز توالتش. بی اختیار لبخند زدم. خودم و در حال خراب کردن لوازم آرایش نیشام به یاد آوردم.
خندیدم و دور زدم از اتاق بیرون اومدم. جلوی در اتاقم ایستادم. دستم رو دستگیره در ثابت موند.
دوباره خیره شدم به در اتاق نیشام.
در اتاق باز شد و کاملیا جیغ کشون از اتاق بیرون پرید و پشت سرش نیشام با موهای پریشون و ورت عجوزه مانندش بیرون اومد.
بلند خندیدم.
بی خیال اتاقم شدم رفتم تو هال.
نیشام رو مبل نشسته بود و به منی که محو فیلم بودم حرف می زد. بعد هر حرفش یه چیزی یاد داشت می کرد و در آخر برگه رو داد تا امضا کنم.
خندیدم. خانم کوچولو خوب از فرصت استفاده کردی و قرار داد بردگیم و ازم گرفتی.
رفتم کنار پنجره. سیگاری از جیبم بیرون آوردم. خواستم روشنش کنم.
صدای سرفه های نیشام میومد. برگشتم و به نیشامی که از زور سرفه کبود شده بود نگاه کردم. حالش بد شد. براش اسپری آوردم. چقدر ترسیدم.
سیگارو بین انگشتهام مچاله کردم و از پنجره پرتش کردم بیرون.
رفتم سمت آشپزخونه. در یخچال و باز کردم که آب بردارم.
بفرمایید میوه.
برگشتم. نیشام برای منو کاملیا میوه آورده بود. پوست کندم. به کاملیا دادم. پرتقال نمک زده رو جلوی نیشام گرفتم با تعجب خوردش و نصف دیگه رو تو دهن خودم گذاشتم.
چشمهام و بستم. مزه ترش اون پرتقال برام از هر عسلی شیرین تر بود.
میاتو لیوان آب ریختم. چند جرقه ازش خوردم. بردم تو ظرف شویی گذاشتمش.
-: من میشورم.
برگشتم. نیشام بشقاب هار و از روی میز جمع کرده بود و می خواست برشون داره. دستم آروم نشست رو دستش. دستم داغ شد. به دستم که زیر شیر آب بود خیره شدم. هنوزم گرم بود.
دلمم گرم بود.
دیگه نیم تونستم آروم باشم. جای جای این خونه برام پر بود از خاطرات نیشام. رستوران که دیگه بدتر. به هر طرفش که نگاه می کردم نیشام و می دیدم. در حال بازی با کامپیوتر. در حال آهنگ گوش دادن. در حال دعوا با کمیار. نیشام غش کرده.
دیگه طاقت نداشتم. شیر آب و بستم و از خونه زدم بیرون. دفتر حساب کتاب و از تو رستوران برداشتم. زنگ زدم به سپهرداد و رستوران و سپردم بهش. سوار ماشین شدم.
باید نیشام و می دیدم حتی اگه شده به بهانه گزارش کار. همین آرومم می کرد.
دست به اتاق آتیش گرفته اش نزده بود. هر بار بهانه میاوردم که وقت نداشتم و بنا نبود و نقاش نبود و ...
اما خودم که می دونستم چرا نمی خوام اتاقش و درست کنم. ترجیه می دادم ازش دور باشم. دور باشم و به همین ملاقات های 2 ساعته دل خوش کنم اما با هم تو یه خونه و زیر یه سقف نباشیم. چشم تو چشم و تنها نباشیم.
حالا که با خودم صادقم. حالا که می دونم واقعا" چه حسی بهش دارم. سخته .. خیلی سخته کنترل کردن خودم..
نزدیکش بودن و ازش دوری کردن .. دیدنش و نادیده گرفتنش...
سخته .... سر قولم موندن سخته .. امانت داری سخته ... مسئولیت ... سخته ...
آهنگ و پلی کردم. صدای احسان خواجه امیری تو ماشین پیچید. با آهنگهاش آروم میشدم.
حال عجیبی داشتم که با این آهنگها بدتر میشد. اما یه آرامشی هم تو تنم رسوخ می کرد.
هماهنگ با خواننده زیر لب زمزمه کردم.
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حس دردِ جدایی
من امروز کجام و تو امروز کجایی؟
حالِ تو بدتر از حالِ من نیست
پُشت این گریه خالی شدن نیست
همه درد دنیا یه شب درد من نیست
تو از قبله ی من ،گرفتی خدا رو
کجایی ببینی یه شب حالِ ما رو
فقط حال من نیست که غرق عذابِ
ببین حال مردم مثِ من خرابِ کجایی؟
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حسِّ درد جدایی
من امروز کجام و تو امروز کــجایی؟
مهداد
یکم جلوتر از خونه خسرو خان ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. ساعت حدود 10 بود. زنگ زدم و وارد شدم. خسرو خان خودش اومد استقبالم. تعجب کردم. همیشه نیشام بود که میومد جلوی در ورودی می ایستاد اما امشب ...
با خسرو خان دست دادم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شدیم. طبق معمول هدایتم کرد به سمت مبل های همیشگی و برخلاف همیشه که خودش رو صندلی کنار پنجره می نشست و منو نیشام مشغول حساب و کتاب می شدیم این بار نشست رو مبل رو به روی من یعنی جای نیشام.
یکم عجیب بود. ولی چیزی نگفتم.
خسرو خان لبخندی زد و گفت: خوبی پسرم؟
با لبخند تشکر کردم.
خسرو: ببخشید فکر کنم نیشام یادش رفته بود که امشب میای. با پسر عمه اش رفته بیرون.
کامیار....؟
بی اختیار اخمی کردم. حس خوبی نداشتم. هر دوشون و می شناختم. به کامیار مثل چشمهام اعتماد داشتم. ولی به همون اندازه هم از نزدیکیش به نیشام می ترسیدم.
می ترسیدم از احساسی که ممکن بود کامیار به نیشام پیدا کنه و با توجه به شخصیت کامیار و این موقعیت فامیلی که الان به دست آورده بود هیچ چیزی مانع ابراز علاقه اش نبود.
کلافه دستی به صورتم کشیدم. دیگه انگیزه ای برای موندن نداشتم اما خیلی زشت بود که بلند شم و بگم می خوام برم. مخصوصا" که خسرو خان تمام مدت با لبخند حالاتم و زیر نظر داشت.
به ناچار مجبور شدم یک ساعت تموم کنارش بمونم و به سوالات بی پایانش در مورد خودم و درسم و کارم و خانواده ام جواب بدم.
پدرم و خوب یادش بود. از خاطرات بچگیش برام تعریف کرد. جالب بود اما تمرکزی رو حرفهاش نداشتم.
بعد یک ساعت بالاخره رضایت داد و بعد یه خداحافظی سریع از خونه زدم بیرون.
جلوی در با دیدن ماشین کامیار خشک شدم. دو قدم به سمتش رفتم...
اخمهام کشیده شد تو هم .... کامیار دست نیشام و گرفته بود. یه حسی با شدت تو وجودم پر شد. به شدت با این میل شدیدی که وادارم می کرد برم یقه ی کامیار و بگیرم و از ماشین بکشم بیرون و یه مشت حواله چونه اش بکنم مقابله کردم.
وقتی کامیار گفت باید با هم حرف بزنیم بی درنگ قبول کردم.
من توضیح می خواستم. می خواستم بدونم اونا رابطه اشون الان چیه؟ همین طور احساسشون نسبت به هم.
هم می خواستم بدونم و هم با حدس زدن به اینکه ممکنه چی بینشون باشه دیوونه میشدم.
سوار ماشین شدیم. پامو رو گاز فشار دادم و با سرعت روندم. صورت رنگ پریده نیشام وقتی متوجه شد که من تو اون وضعیت دیدمشون تو خاطرم بود.
اگه چیزی نبود چرا هل شد؟ کامیار چی داشت بهش می گفت که نیشام اونجور رنگ پریده شده بود؟
ماشین و کنار یه پارک نگه داشتم. اون ساعت شب کسی تو پارک نبود.
از ماشین پیاده شدم و عصبی وارد پارک شدم. کامیارم دنبالم میومد.
رفتم رو یه نیمکت نشستم و دستهام و رو سینه ام قلاب کردم و با اخم گفتم: خوب ؟؟؟
کامیار گفت: خوب به جمالت چیه؟
اخمم بیشتر شد و گفتم: مسخره بازی و کنار بزار چی می خواستی بهم بگی؟
کامیار یه لبخند گشاد زد. اولش شبیه پوزخند بود اما بعد لبخندش گشاد شد و خوشحال و هیجان زده گفت: مهداد بین تو و نیشام چیه؟
غافلگیر از سوالش تکونی خوردم. یکم صاف نشستم و گفتم: منظورت چیه؟
کامیار دست به سینه جلوم ایستاد و جدی گفت: کاملا" واضحه. بین تو و نیشام چیزیه؟ احساسیه؟
چی باید می گفتم؟ اگرم احساسی بود یک طرفه بود و با وجود مسئولیت و تعهدی که من داشتم نمی تونستم ابرازش کنم. کلافه و داغون دستی به صورتم کشیدم و گفتم: نه چیزی نیست.
یه ابروش پرید بالا. نگاهش سخت و جدی بود. دوباره پوزخند زد.
سریع پوزخندش و عوض کرد و جاش یه لبخند زد و گفت: خوبه چون اگه تو بهش احساسی نداری و چیزی هم بینتون نیست. پس کار من آسون تر میشه.
قلبم برای لحظه ای تو سینه ام از حرکت ایستاد. بدنم یخ شد. دوباره یاد گذشته افتادم. همون روزی که رفت و به عسل پیشنهاد دوستی داد.
اون موقع دوستم بود نتونستم چیزی بگم. الان علاوه بر اینکه دوست و برادرمه پسر عمه نیشامم هست. اما نیشام دیگه عسل نیست. حسی که به اون دارم زمین تا آسمون با حسی که به عسل داشتم فرق می کنه. شدتش خیلی بیشتره. عمیق تره. بی شک اگه کامیار حتی فکر نیشامم می کرد دیوونه می شدم.
شاید همه این حس ها و این فکرها تو کمتر از 30 ثانیه به مغزم هجوم آورد. قبل از اینکه کامیار جمله اش تموم شه تند و مطمئن اما هول گفتم: من نیشام و دوست دارم.
کامیار سریع برگشت سمتم. جفت ابروهاش رفت بالا.
خیره بهم نگاه کرد. منتظر بود. منتظر بود ادامه بدم.
سرمو به اطراف چرخوندم. حرف زدن از احساسم جلوی کامیاری که هم فامیل بود و هم حس می کردم به نیشام علاقه منده سخت بود. جلوی دوست چندین ساله ام سخت بود. اما نیشام ارزشش و داشت. ارزش این که براش تلاش کنم و داشت. ارزش اینکه به خاطرش حتی با بهترین دوستم طرف بشم و داشت. نیشام برام عزیز تر از هر چیزی بود. برام با دخترای دیگه فرق داشت.
نیشام... نیشام ... نیشام ...
بغلی خودم بود. نیشام من ... نمی خواستم با کسی شریکش شم. اون شریک من بود تو خونه، تو رستوران. تو ته دیگ، کسی اجازه نداشت به شریک من حتی فکرم بکنه.
کامیار یه قدم به سمتم اومد و گفت: دوستش داری؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: آره.
کامیار: چقدر؟
من: خیلی.
کامیار: چرا نمیگی بهش؟
اخمام دوباره رفت توهم. سرم و انداختم پایین و با یه آه گفتم: نمی تونم.
کنارم نشست.
کامیار: چرا؟
از جام بلند شدم و آروم گفتم: امانته ....
بی حرف اضافه با قدم های آروم به سمت ماشین رفتم. نایستادم که صورت مبهوت و دهن باز کامیار و ببینم. ماشینو روشن کردم و پام و رو گاز فشار دادم.
نیشام
از بعد اون شبی که با کامیار اینا رفتم بیرون و مهداد جلوی در دیدتمون دیگه مهداد شبها نمیاد. دیگه گزارش کار نمیده. دیگه نمی بینمش. دلم براش تنگ شده. دلم لبخند محوش و می خواد. دلم نگاهش و می خواد. دلم مهربونی همراه با حدّش و می خواد. دلم نگرانی و توجهش و می خواد.
دلم ... مهداد و می خواد ....
بعد اون شب یه بار دیگه هم کامیار اومد دنبالم. نه برای بیرون رفتن بلکه اومد دنبالم که منو تا خونه عمه برسونه. هر چی بهش گفته بودم خودم میام قبول نکرد.
اومدنش همانا اخم کردن خسرو همان. همچین اخم کرد که گفتم الانه که کامیار و بزنه لهش کنه. تندی از خونه بیرون اومدم که یه وقت یه شری درست نشه.
من نمی دونم چرا بابا خسرو انقدر با این کامیار بده. هر چند خودمم همچین دل خوشی از این پسر ندارم. بدم نمیاد بابا خسرو به گوشمالی حسابی بهش بده اما همچینم پسر بدی نیست.
البته الان که شده پسر عمه ام دیدم نسبت بهش بهتر شده.
عمه خیلی خوبه. نمی دونستم داشتن عمه انقدر می تونه خوب باشه. اونم برای منی که نه خاله دارم و نه دایی و نه عمو.
داشتن یه خانواده که بچه های هم سن و سالت داشته باشن یه حس عجیبی داره که تا حالا تجربه اش نکرده بودم.
درسته که دوستام برام خیلی عزیز بودن و برام فرقی با خواهرام نمی کردن. اما الان کتی و کیمیا فوق العاده بودن. یه لحظه تنهام نمی زاشتن. اونقدر شوخ و شیطون بودن که مطمئن شدم من اخلاقتا" به خانواده پدریم رفتم. چون مامانم خیلی آروم بود.
بعد مهمونی خونه عمه بازم کامیار باهام همراه شد. من نمی دونم این پسره چرا انقدر حس ورش داشته. یعنی واقعا" فکر نمی کنه تو این همه سالی که من نه عمه داشتم نه پسر عمه همه جا خودم تنهایی میرفتم و امنیتم داشتم؟
حالا به اصرار میگه خطرناکه یه دختر جوون و تنها، این وقت شب برگرده خونه.
ساعت حدود 1 نیمه شب بود که رسیدم خونه. وارد شدم. همه چراغها خاموش بود. برای اینکه کوچیکترین سر و صدایی ایجاد نکنم کفشهامو از پام در آوردم و تو دستهام گرفتم و پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقم.
-: اغور بخیر ....
مثل جن دیده ها تو جام خشک شدم. منی که تا حالا داشتم خم و پاورچین می رفتم سمت اتاق یهو صاف ایستادم و سریع برگشتم به پشت. تو اون تاریکی یه سایه محو از خسرو رو دیدم که رو صندلی خودش نشسته.
-: چراغها رو روشن کن و بیا جلو.
اونقدر ترسیده و شوکه بودم که سریع به حرفش گوش دادم.
خسرو عصبانی نمیشد، نمیشد، اگرم میشد بد قاطی می کرد جوری که هیچ کس جلودارش نبود.
کفش به دست چراغها رو روشن کردم. با اشاره چشم خسرو که بد اخم کرده بود رفتم و سیخ رو یه مبل رو به روش نشستم. از ترسم لبه مبل نشسته بودم که اگه یه وقت اوضاع خطری شد سریع جیم بزنم.
خسرو با همون اخم غلیظش جدی رو کرد به من و گفت: کجا بودی؟
سریع مثل یه بچه که معلمش ازش سوال درسی می پرسه تند گفتم: به جون خودم خونه عمه اینا بودم.
خسرو: تا این وقت شب؟ تنها اومدی؟
من: اره به مرگ خودم عمه اصرار کرد بعدم خواستم بیام کامیار به زور رسوندم تا اینجا.
یهو همچین خسرو داد زد: کامیار ....
که من یه متر از جام پریدم هوا و صاف ایستادم.
با تعجب و بهت به خسرو نگاه می کردم. چشمهاش و بسته بود. این چند وقته فهمیده بودم که حتی به اسم کامیارم آلرژی داره اما این عکس العملش دور از ذهن بود.
خسرو بعد چند لحظه و بعد از کشیدن چند نفس عمیق چشمهاش و باز کرد و خیره تو چشمهام با تحکم گفت: بشین.
سریع نشستم.
خسرو خیلی جدی رو کرد بهم و با اون نگاه نافذش با تحکم گفت: باید ازدواج کنی.
من: چـــــــــــــــــــــــی ؟؟؟
این چی کلمه ای بود که بی اختیار از دهنم پریده بود. اما واقعا" نفهمیده بودم منظورشو... چی گفته بود؟
خسرو: همین که گفتم. باید ازدواج کنی.
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. بمیرم الهی این خسرو دچار زوال عقل شده بود. پیری بهش فشار آورده و عقلش و از کار انداخته.
بی اختیار لبخند ریزی اومد تو صورتم که با نگاه تیز خسرو سریع محو شد.
خسرو: جدی گفتم. باید ازدواج کنی خیلی سریع.
متعجب با چشمهای گرد گفتم: اما بابا خسرو چه جوری من خیلی سریع ازدواج کنم؟ اصلا" من بخوام از کجا شبونه شوهر پیدا کنم؟
خسرو : نگران اونش نباش. من خودم برات کسی و در نظر گرفتم.
نه انگار حرفش جدی جدی بود. بی اختیار از جام پریدم و قبل از اینکه نگاه تیز خسرو زبونم و بند بیاره با اعتراض گفتم: نمیشه.. من این جوری ازدواج نمی کنم. من با کسی که نمی شناسم ازدواج نمی کنم.
خسرو پوزخندی و چاشنی نگاه تیز و برنده اش کرد و گفت: که ازدواج نمی کنی آره؟ فکر کردی من دست رو دست می زارم تا اون خانواده عمه ات با اون پسر قوزمیتش تو رو هم مثل مادرت اغفال کنن؟ شاید پدرت آدم بدی نبود اما من دیگه نمی خوام با اون خانواده وصلتی داشته باشیم.
من: اما بابا خسرو کی گفته که....
حرفم و قطع کرد و با صدای بلندی گفت: همین که گفتم نیشام. مادرت رو حرف من حرف زد و با کسی که براش در نظر گرفتم ازدواج نکرد. عاشق پدر خدا بیامرزت شد. دیدی که از زندگیش خیری ندید. من دیگه نمی خوام تو رو هم مثل اون زار و پریشون و پشیمون ببینم. یا با کسی که برات در نظر گرفتم ازدواج می کنی یا از این خونه میری.
مامانم عاشق بابام بود. عشقشون مقدس بود.
سریع تو ذهنم مشغول حساب کردن شدم. اگه از اینجا برم می تونم برم رستوران و تو خونه ی بالای رستوران زندگی کنم. قبل از اینکه از پیدا کردن راه حل خوشحال باشم صدای خسرو همه نقشه هام و به باد داد.
خسرو: رستورانم باید فراموش کنی.
وا موندم. بی حس افتادم رو مبل.
خسرو: اگه اون رستوران و این زندگی و من برات مهمه باید با کسی که من میگم ازدواج کنی وگرنه... می تونی بری. نه از رستوران بهت چیزی میرسه نه از ثروت من.
این و گفت و نگاه سردی بهم انداخت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش.
من ثروتش و نمی خواستم. اما اون رستوران و خودش ..
هر دو برام مهم بودن. من هر دو رو می خواستم. بابا خسرو تنها پناهم بود و تنها کسی که داشتم و عاشقش بودم.
و اون رستوران ...
یعنی مهداد ...
یعنی روزهای خوش...
یعنی لحظه لحظه و قدم به قدم عاشق شدن ...
یعنی ذره ذره زحمت کشیدن و به ثمر رسوندن....
از روز اول براش زحمت کشیدم. براش عرق ریختم، حرص خوردم، با مهداد پا به پای هم اونجا رو بنا کردیم، از نو سر پاش کردیم، راه انداختیم و به سود دهی رسوندیم.
و حالا ....
حالا خسرو می خواست سر زندگیم باهام بازی کنه. یا زندگی و آینده مو ازم بگیره یا ......
مهداد و ازم بگیره و در اضاش من می تونستم رستورانم و داشته باشم. رستورانی که نیمی از اونجا مال من بود. می تونستم مهداد و به عنوان شریک کاری داشته باشم.
بی اختیار اشکهام رو گونه هام غلتید. به زور از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. رو تخت دراز کشیدم و زار زدم.
مامان باید چی کار کنم؟ ممکنه خسرو فردا حرفهاش یادش بره؟ ممکنه از حرفش برگرده؟ ممکنه فراموش کنه؟
می تونم امیدوار باشم که شبونه خواب نما شده باشه و هیچ کدوم از حرفهاش جدی نبوده باشه؟
مامان ... چی کار کنم؟ چرا خوشی به من نیومده؟ مامان ...
زار زدم و گریه کردم. حرفهای خسرو جدی تر از اونی بود که حتی یک احتمال کوچیک برای منحل شدنش باشه.
به هق هق افتادم. اشک ریختم. اونقدر که نفهمیدم کی خوابم برد.
***
نیشام
زندگیم شده جهنم. دلم می خواد از این خونه فرار کنم. دلم می خواد برم یه جای دور یه جایی که هیچکی نباشه. فقط خودم باشم و خودم.
خسرو خواب نما نشده بود. فراموشی هم نگرفته بود. بعد گذشت 3 روز مصمم تر هم شده. دیگه نمی زاره از خونه برم بیرون. دیگه نه مهدادی اومده و نه وقتی کامیار میاد راش میده. از همون دم در ردش می کنن بره.
از موبایل و تلفن و کامپیوتر هم خبری نیست.
شدم یه زندانی که تنها راه نجاتش یه چیزه. قبول دستور خسرو. تا حالا هیچ وقت اینقدر مصمم و مصر و مستبد ندیده بودمش.
هیچ وقت فکر نمی کردم بابا خسروی مهربون من بتونه یه همچین آدمی باشه که با دیدنش وحشت کنم.
دارم دیوونه میشم. می خوام نجات پیدا کنم اما هیچ راهی نیست. همه درها به روم بسته است.
امروز خسرو صدام کرد. خوشحال از اینکه پشیمون شده رفتم پیشش اما برعکس مصمم تر بود.
بهم گفت فردا با این پسره قرار گذاشته. باید برم کافی شاپ مهتاب.
همین... نه اسمی نه چیزی نه نظری نه ....
این چند روز اونقدر گریه کردم که چشمهام شده 2 تا کاسه ی خون. خسرو محکم بهم گفت حق ندارم دیگه گریه کنم. گفت نمی خواد فردا با این چشمها برم سر قرار.
از خودم بدم میاد. از زندگیم بدم میاد. از این ترسی که افتاده به جونم بدم میاد. حتی حمله های آسمیم هم باعث تغییر نظر خسرو نشده.
تنها راهش اینه که برم. برم سر این قرار لعنتی و به اون مرتیکه احمق بگم که من نمی خوام با توی نره خر که ایستادی تا بزرگترت برات زن بگیره ازدواج کنم. با یه پسر نره غولی که بعد این همه مدت و بعد این همه سال زندگی ننه جونش یه دختر و در نظر می گیره و اونم ندیده و نشناخته اوکی میده...
مهداد مدام جلوی صورتمه. با یادش قلبم فشرده میشه.
چه دیر فهمیدم دوستش دارم و چه زود دارم از دستش می دم. دلم نگاهش و می خواست. دلم توجهش و می خواست. نگرانیش و ... دلم وجود و حضورش و می خواست. من مهداد و می خواستم نه هیج ننه قمر دیگه ای و ...
از ترس خسرو حتی نمی تونم گریه کنم.
رو تختم میشینم و زانوی غم بغل می گیرم.
فردا باید برم سر قرار. از فردا متنفرم.
مامان کمکم کن.. کمکم کن....
***
راس ساعت 7 آرایش کرده و لباس پوشیده آماده بودم. می خواستم بدون آرایش و مثل مرده ها برم. یا لباسهای داغون قدیمی پاره بپوشم. اما خسرو زرنگ تر از این حرفها بود. خودش لباسم و انتخاب کرد. خودش نشست تو اتاق و اونقدر خیره نگام کرد تا ملایم و درست آرایش کنم.
از این کار متنفر بودم. از اینکه مجبور بودم برای آدمی که همه آرزوم این بود که نبینمش آرایش کنم و خودمو و حاضر کنم متنفر بودم. دوست داشتم خودم و بکوبم روی زمین، خودم و پرت کنم تو خاکا. لباسهام و خاکی و کثیف و پاره کنم.
یا ماشینم و بکوبم به دیوار، به درخت که یه بلایی سرم بیاد که نرسم به اون قرار لعنتی.
من مهداد و می خواستم. نه یه ادمی که به اجبار برای ترد نشدن بخوام باهاش ازدواج کنم.
خسرو انگار فکرم و خوند. نزاشت با ماشین خودم برم من و با راننده اش فرستاد.
مثل یه مرده متحرک سوار ماشین شدم و سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی. دیگه برام مهم نبود. هیچی برام مهم نبود.
لحظه آخر خسرو بهم گفت: گوشیت در دسترس باشه پسر دوستم وقتی رسید تو رستوران بهت زنگ می زنه.
بی تفاوت سری تکون دادم. لبخند خسرو اذیتم می کرد. داشت منو به قربانگاه می فرستاد و لبخند می زد.
ماشین راه افتاد. چشمهام و بستم تا کمی آرامش بگیرم.
-: خانم رسیدیم.
بی روح چشمهام و باز کردم. زندگیم تموم شده بود. عشقم، علاقه ام، آینده ای که می تونستم داشته باشم با پا گذاشتن به این کافی شاپ تموم میشد.
دست یخ کرده ام و به دستگیره گرفتم. در و باز کردم و پیاده شدم. با قدم های سست خودم و به کافی شاپ رسوندم.
در و باز کردم. یه مردی با لباسهای فرم جلوم ایستاد. خوش آمد گفت.
خسرو گفت برامون میز رزرو کرده. به مرد جوون فامیلیمو و گفتم.
خوشرو ازم استقبال کرد و طبقه بالا رو نشونم دادم. خودش جلو رفت و راهنماییم کرد.
از پله ها بالا رفتم. یه میز کنج سالن و نشونم داد. به مبل های بنفش رنگ با پشتی های بلند اشاره کرد.
ازش تشکر کردم و به سمت مبل رفتم. بی حال خودم و رو مبل انداختم.
برای یه لحظه فقط یه لحظه کوتاه به ذهنم رسید که از اونجا فرار کنم. اما قبل از اینکه فرصت تجزیه و تحلیل فکرم و داشته باشم گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. حتما" همون بوزینه ی پیر پسری بود که آقاجون در نظر گرفته بود. قرارم.
با حرص گوشی و جواب دادم. همچین بله گفتم که صدام تو سالن پیچید.
لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین.
برخلاف انتظارم یه صدای محکم و دلنشین تو گوشی پیچید.
-: سلام من ...
بی حوصله گفتم: بله پدر بزرگم گفتن. من الان کافی شاپم.
پسر مکثی کرد و گفت: منم ... شما کجایید؟
من: بیاید طبقه بالا ...
هم زمان با حرف زدنم با گوشی سرم و بلند کردم و به پله ها چشم دوختم. یه پسری با موهای پر و قد بلند با یه کت اسپرت مشکی و یه شلوار جین تیره.
پشتش به من بود. دستم و بلند کردم و شروع کردم به بای بای کردن. همون جوری هم براش شکلک در میاوردم.
من: دیدمتون. برگردید... من این سمت سالن .....
*****
مهداد
دست به سینه نشسته ام و به نیشام که جلوم با بهت و تعجب و یه دهن باز خیره شده نگاه می کنم. حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا نیشام و ببینم و اون قرار نیشام باشه.
روزی که آقاجون زنگ زد و گفت: آب دستته بزار پایین و بیا اینجا کارت دارم.
با آنچنان سرعتی خودم و رسوندم بهش که کل مسیر و در عرض یک ساعت طی کردم. ترسیده بودم. فکر می کردم نکنه بلایی سرش اومده باشه.
***
من: آقاجون این امکان نداره. این حرفتون چه معنی می تونه داشته باشه؟
اولین بار بود که این جوری با آقاجون حرف می زدم. اونم به خاطر شوک بزرگی بود که با پیشنهاد که نه، بهتره بگم دستورش بهم وارد کرده بود.
(( برات قرار ازدواج گذاشتم. با خانواده دختر حرف زدم و رضایت دادن و فقط مونده شما دوتا هم و ببنید.))
حس می کردم وسط یه فیلم غم انگیز مسخره ام. دیگه کجای دنیا قرار ازدواج می زاشتن؟ کجای دنیا دختر و پسری که همو نمی شناختن و برای هم نشون می کردن.
مگه من و اون دختر آدم نیستیم؟ مگه ماها حق اظهار نظر نداریم؟
این چه کاریه؟ من نمی تونستم. نمی خواستم. با همه احترامی که نسبت به آقاجون داشتم اما نمی تونستم زیر بار برم.
آقاجون قهر کرد، تهدید کرد، گفت هیچی بهم نمیده، رستوران و ازم می گیره.
برام مهم نبود. حاضر بودم یه آدم آس و پاس بی پول باشم اما سر اون قرار نرم. تا حالا به خاطر احترام به بزرگتر خیلی چیزها رو از دست دادم.
اما الان... الان که دلم گرم شده.. الان که خنده های نیشام و نگاه شیطونش شده همه دنیام الان نمی تونم به خاطر حرف آقاجون زندگیم و فنا کنم. زندگی که می دونم پا گذاشتن توش اشتباه محضه.
آقاجون هر چی گفت زیر بار نرفتم. قانع نشدم. در آخر که دید حرفیم نمیشه فقط گفت: تو برو سر قرار اگه نپسندیدی بی خیال میشیم.
باز این حرفش قابل تحمل تر بود. این و می تونستم قبول کنم.
می تونستم برای دل خوشی آقاجون برم سر قرار و خیلی راحت بعدش بگم من از دختره خوشم نیومده.
برای همینم هیچی از دختره و خانواده اش نپرسیدم. فقط یه شماره تلفن که بتونم تو کافی شاپ پیداش کنم.
و حالا ....
اونی که جلوم نشسته بود نیشام بود .. دختری که با همه ی وجود می خواستمش و نمی تونستم به خاطر حس مسئولیت و امانت داری و حس اعتماد پدربزرگهامون بهش بگم.
و حالا ....
هنوز خیره به چشمهای نیشام بودم.
با بهت دست دراز کرد و لیوان آب رو میز و برداشت. نگاهش از چشمهام جدا نمی شد. لیوان آب و یه نفس سر کشید.
شالش و گرفت و تند تند شروع کرد به تکون دادنش. خودش و باد می زد که از التهابش کم کنه.
شاید دیدنش اینجا می تونست بهترین هدیه برام باشه. شاید حالا که می تونستم خیلی راحت بخوامش و فقط کافی بود اشاره کنم و جواب مثبت بدم تا کار تموم شه بهترین حالت ممکن بود. همون چیزی که می خواستم اما ...
من اینو نمی خواستم. مدام یه جمله تو ذهنم رژه می رفت....
(( اگه جای من کس دیگه ای بود بازم نیشام سر این قرار میومد؟ حاضر بود با هر کسی که براش انتخاب شده ندیده ازدواج کنه؟ ))
این به این معنی بوده که من برای نیشام هیچی نبودم. اون هیچ احساسی به من نداشت. هیچی ...
صدای زنگ گوشیم باعث شد از افکارم بیرون بیام.
بدون اینکه چشم از نیشام بردارم گوشی و از تو جیبم در آوردم و جواب دادم.
-: بله؟
صدای خوشحال آقاجون تو گوشی پیچید.
آقاجون: مهداد پسرم رسیدی؟ دیدی دختره رو؟
خشک گفتم: بله ...
آقاجون: خوب نظرت چیه؟ می دونم که همین و می خوای. می دونستم ازش خوشت اومده. خسرو از نگاه هاتون فهمیده بود. وقتی بهم گفت داشتم بال در میاوردم. چی بهتراز این اما تو رو می شناختم. محال بود خودت حرف بزنی. اونم وقتی شریکت بوده. وقتی ما این دختر و به تو سپردیم. وقتی بهت اطمینان کردیم. محال بود حرکتی بکنی. محال بود تو امانت داری خیانت کنی.
برای همینم تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم. خودمون پا پیش بزاریم و کار و براتون راحت تر کنیم.
براتون این قرار و ترتیب دادیم تا بدونید ما راضیم. ما بهتون ایمان داریم و از این وصلت خوشحالیم. برو خوش باش پسرم. موفق باشی. اما زیاد طولش نده. همه مون تو خونه خسرو منتظرتونیم.
قبل از اینکه بتونم دهنِ باز مونده ام از حرفهای آقاجون و ببندم و کلمه ای حرف بزنم گوشی و قطع کرد.
حالا می تونستم خوشحال باشم حالا می تونستم احساس کنم که می تونم نیشام و مال خودم بدونم ومی تونم...
نیشام: تو رو هم به زور فرستادن؟ تو رو هم تهدید کردن؟ تو خونه حبست کردن؟
با بغض حرف می زد. با ادای هر کلمه بغضش و صداش می لرزید. با جمله آخر یه قطره اشک از چشمهاش پایین چکید.
بی اختیار سری به نشونه مخالفت تکون دادم. این دختر و چقدر اذیت کرده بودن.
حرکت سر من باعث شد که شوکه چشمهاش گرد بشه.
با بهت و ناباوری گفت: تو .... خودت ... خودت خواستی بیای؟ زوری بالا سرت نبوده؟ تو می دونستی قراره کیو ببینی؟
دوباره بی حرف به نشونه نه سر تکون دادم.
بهتش بیشتر شد. تو یه لحظه اخم غلیظی کرد. چونه اش لرزید. چشمهاش پر اشک شد، پر نا امیدی نو یه دفعه از جاش بلند شد.
شوکه شدم.
بی حرف با قدم های تند از میزمون دور شد.
تازه به خودم اومدم. با دست محکم رو پیشونیم کوبوندم.
-: اَه ... تو چقدر احمقی پسر ... الان نیشام همون فکری که تو، تو لحظه اول کردی و میکنه. لعنتی...
بهش حق می دادم. بهش حق می دادم که انقدر دلخور باشه. اون فکر می کرد من با میل خودم اومدم اینجا تا با هر کس که پیش اومد ازدواج کنم. اونم فکر می کرد من دوستش ندارم.
از جام بلند شدم و دنبالش دوییدم.
سریع از پله ها پایین رفتم. از در کافی شاپ بیرون رفت.
دنبالش رفتم. جلوی ماشین های پارک شده با دو قدم بلند خودم و بهش رسوندم.
بازوش و گرفتم و با یه حرکت به سمت خودم چرخوندمش.
نیشام
بغض داشت خفه ام می کرد. نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم. اون منو نمی خواست. اون اومده بود تا با هر کسی که جلوش بود ازدواج کنه. بی زور... بی تهدید... بی حبس شدن.... با میل و رضایت خودش.
اون منو نمی خواست. اون دوستم نداشت. براش مهم نبودم. اون فقط یه زن می خواست....
قدرت کنترل اشکهام و نداشتم. با فشار دستی که دور بازوم حلقه شد، کشیده شدم. چرخیدم و رخ به رخ مهداد شدم. جفت دستهام بالا بود. از آرنج کج و رو سینه ام. حائلی بود بین منو و مهداد. این همه نزدیکی بهش برام سخت بود.
زل زد تو چشمهام. بدون حرفی دستش و بالا آورد و نرم کشید رو صورتم. رد اشکهام و پاک کرد. با سر انگشتهاش تره های موم و که رو صورتم ریخته بود و عقب زد.
مهداد: نیشام من اومده بودم اینجا تا به هر کسی که می بینم بگم من قصد ازدواج ندارم. آقاجون وقتی دید حریفم نمیشه و نمی تونه منو راضی به این ازدواج بکنه گفت بیام و اگه نخواستم بگم نه.
من فقط اومده بودم که یه نه قاطع بگم ...
مسخ چشمهاش شده بودم مثل کسی که به چشمهای یه مار نگاه می کنه و هیپنوتیزم میشه. با نگاهش و صداش جادو شده بودم.
دهنم باز شد. باید حرفی می زدم. نباید انقدر گیج به نظر می رسیدم. حرفهاش و باور داشتم. قبولش داشتم چون تو این چند وقت ازش دروغ نشنیده بودم.
من: الان چی؟؟؟
بی اختیار گفتم. و تا وقتی لبخند عمیق و نگاه شیطونش و ندیدم نفهمیدم چه شِری گفتم.
مهداد سرخوش گفت: الان باید بهش فکر کنم.
اخم کردم و با حرص ضربه ای به سینه اش کوبوندم و خودم و عقب کشیدم. بچه پررو منو دست می ندازه.
با دست موهام و تو شالم فرو کردم و شالم و مرتب کردم. با حرکت گردنم رومو برگردوندم.
مهداد بلند خندید.
مهداد: نیشام ...
همچین اسمم و صدا کرد که قلبم از تو سینه ام پایین افتاد. دهنم باز شد که بگم جانم اما سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم.
دوباره خندید. امروز بی پروا می خندید. تا حالا ندیده بودم انقدر راحت باهام برخورد کنه و انقدر سر خوش باشه.
یه قدم به سمتم اومد و آروم بازوم و گرفت و من و با خودش همراه کرد.
بی هیچ حرف و اعتراضی دنبالش کشیده شدم. با ریموت قفل ماشینو باز کرد. در سمت منو باز کرد. نشستم تو ماشینو در و برام بست. خودش پشت فرمون نشست.
با تعجب گفتم: کجا می ریم؟
لبخندی زد و گفت: جایی که بتونم باور کنم اینایی که دیدم واقعی بوده. که واقعا" می تونم بهت همون جوری که می خوام نگاه کنم. یه جایی که مطمئن شم.
گونه هام رنگ گرفت. بی اختیار لبخند زدم. جواب لبخندم و با لبخند داد.
آروم گفتم: خوب حالا کجا می ریم؟
مهداد: داریم می ریم خونه شما...
با جیغ گفتم: چــــــــــــــــــی؟ اونجا چرا؟
مهداد متعجب نگام کرد و گفت: آقاجون اونجاست. می خوام برم تا مطمئن شم تا ....
ساکت شد. نگاهش و رو صورتم چرخوند. از نگاهش داغ شدم گرم شدم. سریع چشم ازش برداشتم و با دست شروع کردم به باد زدن خودم.
-: اوف .. چقدر گرمه...
بلند خندید ....
ماشین و روشن کرد. دستش و انداخت پشت صندلی من و روشو برگردوند که دنده عقب بگیره و از پارک در بیاد. تا خواست پاش و بزاره رو گاز و ماشینو تکون بده یه ماشین دیگه اومد پشت ماشینمون. ظاهرا" اونم می خواست پارک کنه. به ناچار منتظر موندیم.
چسبیده بودم به در و برگشته بودم سمت مهداد. با لذت نگاش می کردم. الان آزاد بودم.... آزاد که بتونم هر وقت و هر چقدر که می خوام بهش خیره بشم.
لبخند زدم. محو نیم رخش بودم که برگشت و نگاهم و غافلگیر کرد.
تکونی خوردم. اما نتونستم چشمهام و از نگاهش بگیرم. مسخ شده ی نگاهش بودم. قدرت حرکت نداشتم. از گوشه چشم دستش و دیدم که بالا اومد و رو گونه ام نشست.
دستش داغ بود و حس خوبی بهم می داد. بی اختیار چشمهام بسته شد و گونه ام و به کف دستش کشیدم.
چشمهام و باز کردم. نگاهش حرف می زد. گرم بود و جذبم می کرد.
آروم خودشو کشید جلو. صورتش و جلو آورد.. خیلی جلو ....
می تونستم راحت تنگ و گشاد شدن مردمک سیاه چشمش و ببینم. تو نگاهش یه چیزی بود.. یه چیزی مثل اجازه.. اجازه انجام کاری...
آروم چشمهام و بستم... من می خواستم.. مهداد و می خواستم و این ...
لبهاش رو لبهام نشست. داغ و پر التهاب... حس شیرینی داشت. بوسه اش طولانی نرم و لذت بخش بود. با هر بار نشستن لبش رو لبهام داغ میشدم. حس آرامش و سر خوشی می کردم.
اونقدر بوسه اش خوب و عالی بود که حس می کردم رو ابرا سیر می کنم.
نمی خواستم تموم بشه... هیچ وقت ...
آروم لبهاش و ازم جدا کرد. حس می کردم ازم فاصله گرفته اما نمی تونستم چشمهام و باز کنم. بوسه اش پر حس بود. پر محبت و عشق. این و درک می کردم. حس می کردم.
آروم چشمهام و باز کردم. لب پایینم و کشیدم تو دهنم. نمی دونستم خجالت بکشم یا لذت ببرم.
نگاه مهداد هنوز رو لبهام بود. دستش رو گونه ام بود.
با انگشت شصت دستی که رو گونه ام بود خیلی نرم اطراف لبم و پاک کرد.
با لبخند گفت: رژت پخش شده...
سرخ شدم... سریع صاف نشستم و آینه ام و از تو کیفم در آوردم و به لبم نگاه کردم. فقط یه ذره رژ اطراف لبم بود و اما روی لبم ... هیچی .... هیچ رژی رو لبم نمونده بود.
مهداد: می خوای دوباره رژ بزنی؟
سریع برگشتم سمتش....
می خواستم بزنم اما اینجا.. جلوی مهداد ... خوب زشت بود که رژم و در بیارم و بعد با انگشت بمالم به لبم.
سریع رومو برگردوندم و با ابروهای بالا رفته گفتم: نــــــــــه.
با خنده شونه اش و بالا انداخت.
دنده عقب گرفت و از تو پارکینگ در اومد. خیلی نامحسوس دستم و بردم تو کیفم و رژم و کف دستم قایم کردم. زیر چشمی به مهداد نگاه کردم. چشمش به جاده بود. آروم انگشتم و فرو کردم تو رژم و صورتم و چرخوندم سمت پنجره و تندی مالیدم به لبم.
بعد صاف نشستم و به روی خودم نیاوردم.
نیشام
جلوی در خونه نگه داشت و از ماشین پیاده شدیم. خواستم کلید بندازم که بازوم و کشید و برگدوندم سمت خودش.
با هر بار نزدیک شدن بهش قلبم تند تر می زد. خیره شدم تو چشمهام داشت می خندید.
دستش و بلند کرد و پاییین لبم و آروم و نوازش گر کشید رو صورتم.
قلب تالاپ تولوپ می کرد.
مهداد: با انگشت رژ زدی که همه صورتت رنگی شد؟
چشمهام گرد شد و صورتم سرخ. نامرد ....
سریع دستم و کشیدم و تند در و باز کردم. به صدای بلند خنده اش توجه نکردم. هر چی هم اسمم و صدا کرد برنگشتم.
تا جلوی در سالن دنبالم اومد و تا خواستم در و باز کنم جلوم ایستاد و زاهمو صد کرد. سرم و بلند کردم و با اخم تو چشمهاش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ زد و با یه نگاه قشنگتر گفت: نیشام من....
در هال باز شد و خسرو و عمو منصور اومدن بیرون. مهداد سریع از جلوم کنار رفت و کنارم با فاصله ایستاد. خیلی ضایع شدیم. حتما" دیده بودنمون. لبخند رو لبشون که اینو می گفت.
رضایت از سر و روشون می بارید. پشت سرشون کامیار و عمه و شوهرش و کتی و کیمیا و کاملیا اومدن بیرون.
همه خوشحال و خندون بودن. ظاهرا" همه خبر داشتن. صورتم سرخ شد و از خجالت سرم و انداختم پایین.
کاملیا دویید طرفم و پاهام و بغل کرد و خوشحال گفت: میشام جون قراره شما بشید زن عمو مهداد؟
صورتم داغ کرد.
همه خندیدن. نیم دونستم چی جوابش و بدم. زیر چشمی به مهداد نگاه کردم به زور جلوی خنده اش و گرفته بود.
قبل از اینکه جوابی به کیمیا بدم دوباره گفت: میشام جون کی نی نی دار میشید من باهاش بازی کنم.
نفسم بند اومد. چشمهام گرد شدو دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. بس که خجالت کشیده بودم داشتم نفس کم میاوردم.
با حرف کاملیا همه زدن زیر خنده. حتی مهدادم جلوی خودش و ول داده بود و می خندید. چشم غره ریزی رفتم بهش.
کیمیا جلو اومد و اول گونه منو بوسید و بعد به کاملیا گفت: عجله نکن عزیزم اونم به وقتش.
بعد کیمیا عمه و کتی و خسرو و عمو منصورم جلو اومدن و بوسیدنم. با مهداد دست دادن. همه بهمون تبریک گفتن.
خجالت میکشیدم. لبخند خسرو خیلی مرموز بود. چه جوری دلش اومده بود این 3 روز اشک و زاری منو ببینه و با خباثت تموم هیچی نگه.
بدجنس ....
وارد خونه شدیم و ه.ه رو مبلها نشستیم. من بین کیمیا و کتی نشستم.
عمو منصور: خوب .. حالا که همه جمعیم و حالا که میبینم دختر و پسر رضایت دارن ، خسرو جان میگم بهتره من همین الان نیشام و بریا مهدادم خواستگاری کنم.
تو دلم قند آب کردم. سریع لبخندم و خوردم و سرم و انداختم پایین.
خسرو: منصور جان اختیار دست خودتونه. من حرفی ندارم.
منصور: خوب فکر می کنم نیشام و مهداد دیگه خوب همدیگه رو شناخته باشن. من خودم با نامزدی و اینا زیاد موافق نیستم. ترجیه می دم سریع مراسم عروسی و برپا کنیم. ولی چون پسرم و عروسم ایران نیستن باید یکم صبر کرد. فکر کنم یه ماه دیگه برای مراسم گرفتن مناسب باشه.
باورم نمیشد. انقدر زود؟ ولی من هیچ کاری نکرده بودم. هیچ پیش زمینه ای نداشتم. ترس برم داشته بود. سرم و بلند کردم و به مهداد نگاه کردم. با رضایت لبخند می زد.
یعنی اون آماده است؟
منصور: خوب پس همه چیز درسته. پس بهتره تاریخ عقد و عروسی و تعیین کنیم.
من و مهداد تمام مدت بی حرف نشسته بودیم و به تصمیماتی که می گرفتن گوش می دادیم. هنوز ترس کوچیکی که تو دلم بود از بین نرفته بود.
قرار شد دقیقا" یک ماه دیگه 11 دی شب کریسمس عروسی و برگزار کنیم که خانواده مهدادم بتونن راحت بیان و براشون مشکلی پیش نیاد.
قرار شد آخر هفته هم بریم خرید عروسی. عمه یه رابطه دو طرفه با من و مهداد داشت. هم به عنوان عمه عروس بود و هم به خاطر دوستی و صمیمیت عمیق و طولانی که بین مهداد و کامیار وجود داشت و باعث ایجاد رابطه دوستی بین خانواده هاشون شده بود و چون مهدادم به خاطر صمیمیت و علاقه ای که به مادر کامیار داشت اونو خاله صدا می کرد. همه و همه باعث شده بود که عمه یه جورایی به عنوان فامیل داماد هم محسوب بشه و حالا در غیاب پدر و مادر مهداد اون جورشونو می کشید.
مهداد
اوضاع بهتر از این نمی شد. مدیون آقاجون و خسرو خان بودم. چون اگه اونا بهمون اجازه نمی دادن محال بود تا وقتی که با نیشام تو خونه و کار شریک بودم می تونستم حرفی در مورد احساسم بزنم.
همه چیز داشت سریع پیش می رفت. آقاجون به عنوان شیربها 3 دونگ رستوران و که قولش و به من داده بود و می خواست بده به نیشام. من راضی بودم.
اما نیشام اعتراض کرد. یه لحظه همه از اعتراضش شوکه شدیم. همه منتظر بودیم تا علت اعتراضش و بفهمیم.
یکم رنگ به رنگ شد و بعد با صدای ضعیفی گفت: اون رستوران به خاطر شراکتمون به اینجا رسیده. ترجیه می دم بازم با هم شریک بمونیم.
بی اختیار لبخند زدم. جالب بود که همه حسی که پشت جمله اش بود و درک می کردم. اون رستوران برای منم بدون نیشام هیچ لذتی نداشت.
خسرو خان خندید و از آقاجون خواست که دونگ خودم و برای خودم نگه داره.
هنوز یه 3 ماهی تا تموم شدن موعد 9 ماهه کارکردمون تو رستوران مونده بود. با نظر نیشام و من قرار شد این مدت و تو همون خونه بالای رستوران سر کنیم.
هر دومون هنوز مصرّ بودیم که رستوران و به سوددهی برسونیم. هر دو می خواستیم کاری که شروع کرده بودیم و به اتمام برسونیم.
صحبتهای اولیه که تموم شد همه دست زدن.
آقا جون رو به خسرو خان کرد و گفت: خسرو شنیدم این چند وقته حالت خوب نبوده.
خسرو: چیز مهمی نبود. پیری و این مریضیهاش. الان خیلی خوبم.
نیشام خوشحال گفت: خدا رو شکر. حالا که شما خوبید من می تونم از فردا برم سر کار خودم تو رستوران. دیگه زیادی اینجا موندم.
چی؟ نیشام بیاد رستوران؟ بیاد تو خونه؟ اونم حالا؟ تو این شرایط؟
بی اختیار بلند گفتم: نــــــــــــــــــه ...
نیشام ترسیده تکونی خورد. همه برگشتن سمت من. خاک بر سرت مهداد. گند از این بالاتر نداشتی بزنی؟
سعی کردم اوضاع و راست و ریس کنم.
با تته پته گفتم: خوب چیزه.... میگم بهتره تا قبل محرمیتمون نیشام همین جا بمونه.
جون کندم تا اینو بگم. برام خیلی سخت بود.
رو لب همه لبخند نشست. اما هیچ کس هیچی نگفت. فقط نیشام بود که گیج با چشمهای گرد نگام کرد و گفت: چرا آخه؟
همین دو کلمه گیج نیشام کافی بود تا صدای شلیک خنده سالن و پر کنه. دیگه هیچ کس نمی تونست جلوی خودش و بگیره.
خیره شدم به نیشام. هنوز داشت گیج به خنده بقیه نگاه می کرد. با چشمهام سعی می کردم ازش خواهش کنم که دیگه هیچی نگه تا بیشتر آبروم نره.
نیشام عاشقتم. عاشق گیج بازیهاتم ولی جون من هیچی نگو. دِ لعنتی یعنی خودت نمی فهمی حالا که دیگه اجازه دوست داشتنت و دارم و همه هم می دونن چقدر برام سخته که خودم و کنترل کنم؟
خنده ها که آروم شد آقا جون صداش و صاف کرد و گفت: خوب خسرو فکر می کنم بهتره تا روز عروسی یه صیغه محرمیت بین بچه ها خونده بشه. انگار یکی این وسط خیلی مشتاق و بی طاقته.
واقعا" خجالت کشیدم. سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم.
خسرو خندید. از جاش بلند شد و رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت زنگ زدم حاج مهدوی تا یک ساعت دیگه میاد و صیغه رو جاری می کنه.
همه دست زدن. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. بی اختیار لبخند می زدم.
چشمم به کامیار افتاد که دم گوش مادرش یه چیزی می گفت. هر چی که بود مطمئنن در مورد من و نیشام بود چون داشت با چشم به ما دوتا اشاره می کرد. حرفشون که تموم شد مادرش لبخندی زد و بلند گفت: ببخشید...
همه حواس ها جمع شد.
مادر کامیار: خسرو خان و منصور خان اگه اجازه بدید تا اومدن عاقد نیشام جون و مهداد جان برن با هم حرف بزنن. شاید چیزی باشه که بخوان به هم بگن.
دوست داشتم همین الان برم خاله رو بغل کنم. خوبی از این بالاتر؟ من که دیگه آروم و قرار نداشتم.
آقاجون سری تکون داد و خسرو خان رو به نیشام گفت: نیشام، دخترم. مهداد خان و ببر تو اتاقت با هم سنگاتون و وا بکنید.
با اشاره خسرو خان و آقاجون از جا بلند شدیم. کامیار یه لبخند گشاد رو لبش بود و یه چشمکی هم حوالم کرد. با چشم و ابرو یه اشاراتی می کرد که باعث شد اخم کنم تا بتونم جلوی خنده ام و بگیرم.
دنبال نیشام راه افتادم. رفت انتهای سالن و در یه اتاق و باز کرد و گفت: بفرمایید.
با دست اشاره کردم که اول تو برو. یه ببخشید گفت و اول وارد شد. پشت سرش قدم به اتاق گذاشتم. در و پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش.
پشتش به من بود. تا وارد شد دلخور گفت: من نمی فهمم چرا من نباید بیام تو رستوران؟ منم اونجا سهم دارم دوست دارم برگردم سر کار خودم اینجا حوصله ام ...
دلم برای این جور غرغر کردنش ضعف می رفت. برای دلخور شدنش برای گیج بودنش تکیه ام و از در کندم و با یه قدم خودم و بهش رسوندم.
دیگه طاقتم تموم شده بود. دیگه تحمل نداشتم فقط از دور ببینمش.
دستهام و انداختم دور شکمش و سفت از پشت کشیدمش تو بغلم. اونقدر ناگهانی این کارو کردم و اونقدر نیشام شوکه و غافلگیر شد که یه جیغ کوتاه خفیف کشید.
چشمهام و بستم و زیر گوشش زمزمه کردم: هیــــــــــش .. آروم بگیر عزیزم... آروم باش خانم فسقلی من... می دونی چقدر صبر کردم؟ می دونی چقدر سخت بود... می دونی چقدر دوست داشتم که بغلت کنم؟؟؟ بغلی من... خانم کوچولوی من...
یه نفس عمیق کشیدم تا بوی تنش و تو ریه هام ببرم. عاشق این دختر بودم. نمی دونم کی یا از چه وقتی. شاید از همون غروبی که بالای پله ها در اتاقش باز شده با قیافه یه عجوزه با موهای پریشون پردی بیرون و سکته ام داد. شاید از همون موقع مهر عمیقش تو دلم نشست. عاشقش بودم بیشتر از هر کس و هر چیزی. شنیدن صدای نفسهاشم دیوونه ام می کرد.
آروم کمی ازش فاصله گرفتم. با دو دست چرخوندمش سمت خودم. تو چشمهاش نگاه کردم. لپاش گلی شده بود. چقدر شیرین بود. نه به وقتی جیغ و داد می کرد که مثل اژدها میشد نه به الان که از فرط خجالت مثل لبو سرخ میشد.
دستی رو گونه هاش کشیدم. چشمهاش بسته شد. نگاهم رو لبهای سرخ رژ زده اش ثابت موند.
کمرش و گرفتم و یکم بلندش کردم و لبم و گذاشتم رو لبهاش و برای دومین بار طعم لبهاش و چشیدم....
نیشام
نفسم بند اومد. هوا رو گم کرده بودم. چه جوری باید نفس می کشیدم؟
چرا تو دلم تبل می زنن؟ چقدر صداش بلنده. چرا دارم آتیش می گیرم؟ چقدر گرمه.
این داغی از چیه؟ یا بهتر بگم از کیه؟ از لبهای داغ و بی تاب مهداد که لبهام و به بازی گرفته یا از دستهای کوره مانندش که دور کمرمه؟
هر چی که هست من دوست دارم. هم دستهاش و هم لبهاش و هم هرم نفسهاش و که تو صورتم می خوره.
ازم فاصله گرفت. پیشونیش و رو پیشونیم گذاشت. هر دو به نفس نفس افتاده بودیم.
مهداد بریده بریده گفت: حالا فهمیدی چرا گفتم تا وقتی محرم نشدیم نیا رستوران؟
گیج نگاش کردم.... چرا؟
یه لبخند قشنگ زد. با پشت دست گونه ام و نوازش کرد و گفت: برای اینکه بی تابت می شم و نمی تونم خودم و کنترل کنم.
سرخ شدم. نفسم به شماره افتاد. این همه نزدیکی به مهداد و شنیدن این حرفها، همزمان باعث میشد نفس کشیدن و فراموش کنم.
دوباره دستهاش و انداخت دور کمرم و بغلم کرد. اونقدر سفت و پرشور که حسش به منم منتقل شد. بی اختیار دستهام و دور گردنش حلقه کردم. نفسهای داغش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. باعث میشد چشمهام خود به خود بسته بشه.
بوسه ای به گردنم زد و خودش و کشید کنار.
نمی خواستم.. نمی خواستم ازم فاصله بگیره .. چرا ازم جدا شد ... نفس نفس می زد و چشمهاش و بسته بود.
آروم گفت: بهتره بریم بیرون.
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم. چشمهاش و باز کرد و با دیدن من خندید.
مهداد: چشمهاتو اون جوری نکن.
من: حالت خوبه؟
لبخند شیطونی زد و گفت: به نظرت می تونم با تو، تو یه اتاق تنها باشم و حالمم خوب باشه؟
حس کردم از فرط داغی از گوشام دود بلند شد. سریع حرکت کردم و با هول گفتم: خوب پس بریم بیرون. بلند خندید و قبل از اینکه به در برسم دستم و گرفت.
برگشتم سمتش.
مهداد: این جوری می خوای بری؟
با تعجب گفتم: اره مگه چیه؟
اون یکی دستش و بالا آورد و شصتش و کشید به گوشه لبش. وای خدا مرگم بده لبش رژی بود.
لبم و گاز گرفتم. خندید.
مهداد: بهتره دوباره رژ بزنی.
سریع برگشتم سمت میز توالتم. وای نه کیفم بیرون بود اون رژم همراهم نبود.
برگشتم سمتش و با ناله گفتم: کیفم بیرونه.
مهداد: یعنی دیگه رژ نداری؟ یکی دیگه بزن.
من: چرا.. دارم اما رنگش فرق می کنه.
سرش وکج کرد و دستهاش و تو جیبش فرو برد و گفت: نزدیکترین رنگ به قبلیه رو بزن. اگه همه مثل کامیار فضول نباشن می تونی امیدوار باشی که متوجه نشن.
استرس به جونم افتاد. خواستم برگردم از تو کشوم رژ در بیارم که چشمم دوباره افتاد به لبهاش.
ایستادم. خیره شدم به لبهاش.
دست پاچه و خجالت زده گفتم: میگم.. چیزه .. تو هم لبت و پاک کن.
خندید . ردیف دندونای سفیدش مشخص شد. از رو میز یه دستمال برداشتم و گرفتم سمتش. بدون توجه به دستمال اول لب پایینش و بعد لب بالاش و کشید تو دهنش.
رژه پاک شده بود ...
هل شده سریع برگشتم سمت آینه. از تو کشوی میز نزدیک ترین رنگ رژ و پیدا کردم و تند کشیدم رو لبهام. تمام مدت مهداد با اشتیاق نگام می کرد.
برگشتم. و گفتم: من حاضرم بریم.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. همه با لبخند نگاهمون می کردن. کامیار اما همچین نگاه می کرد انگار از پشت درهای بسته هم دیده بود ما چی کار کردیم. آخ چی میشد جفت انگشتام و تو چشمهاش می کردم که این جوری نگام نکنه که از خجالت بمیرم.
آروم و سر به زیر نشستم سر جام و تا اومدن عاقد هیچی نگفتم. نه حرف زدم نه سرم و بلند کردم. هنوزم یه ترسی تو دلم بود هنوزم مطمئن نبودم. نه از مهداد که از خودم نامطمئن بودم. هنوز برای یه زندگی مشترک آماده نبودم. هنوز بچه بودم. می ترسیدم ...
مامان داری نگام می کنی؟ مامان به نظرت دارم کار درست و می کنم؟ عجله نیست؟ مامان کمکم می کنی تا خوب از پسش بر بیام؟ مامان هوام و داشته باش.
عاقد اومد. با اومدنش قلب من شروع کرد به کوبیدن دیوانه وار. استرسم بیشتر شد. وقتی عمه بلند شد و من و مهداد و نشوند روی یه مبل دو نفره کنار هم. وقتی چادر سفیدی از تو کیفش در آورد و انداخت رو سرم دستهام می لرزید.
از طرفی هم این فکر که عمه این امکانات و از کجا اورده همه ذهنم و مشغول کرده بود. با شک بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت: کامیار خبرم کرد. گفت احتمالا" یه مراسم داریم.
با تعجب به کامیار نگاه کردم. خوشحال چشمکی زد و خندید. هنگ کرده بودم. مغزم هنوز فرمان درست و نداده بود.
قبل از اینکه بتونم فکر کنم عاقد شروع کرد به خوندن. صیغه رو جاری کرد. دستهام و رو پاهام مشت کردم تا از لرزشش جلوگیری کنم. سرم و پایین انداختم و چشمهام و بستم. نفس های عمیق می کشیدم که استرسم و ترسم کم بشه.
داغی دستی و رو دست مشت شده ام حس کردم. چشمهام و باز کردم و به دستی که رو دستم بود خیره شدم.
مهداد زیر گوشم زمزمه کرد: نیشامم آروم باش.. نترس من کنارتم... تنهات نمی زارم....
تنهام نمی زاره... باید باور کنم؟ باور کنم که مهداد کنارم می مونه؟ که مثل بابام... مثل مامانم تنهام نمی زاره؟؟؟
سرم و بلند کردم و خیره شدم تو چشمهاش. به اندازه کافی تو زندگیم آدم از دست داده بودم. دیگه تحملش و نداشتم.
زمزمه کردم: قول میدی؟
آروم چشمهاش و بست. لبخند قشنگی زد و مثل خودم زمزمه کرد: قول شرف میدم...
قبولش داشتم.. باورش داشتم... آروم شدم ... لرزشم تموم شد...
خیره موندم تو چشمهاش و تو زلالی چشمهاش غرق شدم. ضربه ای به پهلوم خورد. صدایی آروم گفت: بگو بله ...
بی حواس گفتم: بله ....
مهداد خندید ... همه دست زدن ...
صدا گفت: خیلی هولی به خدا .. نگاه نکن مهدادمون و خوردی ...
خجالت کشیدم لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین. مهدادم بله رو گفت. تازه فهمیدم صدایی که مدام زیر گوشم زر زر می کرد کامیار بود.
عمه از جاش بلند شد. اومد کنارم. بوسه ای پر محبت رو گونه ام نشوند. تو چشمهاش اشک جمع شده بود. سفت بغلم کرد و گفت: الهی خوشبخت بشی ....
یه چیزی گذاشت کف دستم.
عمه: یادگار پدرته. باید پیش تو باشه.
با تعجب به جعبه ای که کف دستم بود نگاه کردم. درش و باز کردم. اشک تو چشمهام جمع شد. یه حلقه بود. یه حلقه مردونه نقره ای رنگ....
عمه رفت و خسرو اومد. سرم و بوسید و گفت: مهلقای من خوشبخت شی ...
خندیدم. محبت و عشق خسرو وقتی فوران می کرد منو با اسم مادربزرگم صدا میزد.
خسرو هم یه جعبه تو دست مهداد گذاشت.
رو به من گفت: جای مادرت ازش استفاده کن.
حلقه مادرم بود. هدیه ای بهتر از اینا ممکن نبود. مهداد حلقه مادرم و تو انگشتم گذاشت. برق حلقه پدرم تو دستهای مردونه اش درخشش خاصی داشت.
حس می کردم مامان و بابا کنارمن. نزدیکم و دارن بهم نگاه می کنن.
مامان ... بابا برام دعا کنید تا خوشبخت بشم ... دعا کنید ....
از مهمونی حدود یه ماهی می گذره. همه چیز خوب پیش میره. از کار رستوران راضیم. برخلاف اوایل که خرجمون بیشتر از دخلمون یا برابر با دخلمون بوده الان داریم سود می بریم. البته همه اش به خاطر مخ اقتصادیه نیشامه.
ماه قبل که حسابی از کار کرد رستوران دمغ بودم یهو اومد گفت: چه ماه خوبی بود کلی سود کردیم.
فکر کردم داره مسخره می کنه می خواستم یه چیزی بگم بهش. اما وقتی دیدم خیلی جدی و خوشحاله به سالم بودن عقلش شک کردم.
برگشتم گفتم: کجای این ماه خوب بود؟ می دونید چقدر خرج کردیم و آخرشم هیچی به هیچی؟
خوشحال خندید و گفت: چرا هیچی به هیچی؟ بعد رفت و با یه دفتر و یه کیف برگشت. دفتر و گذاست رو میزو بازش کرد و دونه دونه خرجا و درآمد روزانه رو گفت. اونقدر دقیق بود که یه لحظه شوکه شدم. حتی فروش دونه دونه ی نوشابه ها و سالادا رو هم داشت.
بعد نشست با تسلط همه چیز و محاسبه کرد و حقوق بچه ها رو هم حساب کرد.
بعد دست برد از تو کیفش و چند دسته پول در آورد. با تعجب به پولا نگاه کردم.
من: اینا چیه؟
نیشام: پوله.
من: اونو که خودم می بینم. از کجا اومده؟ چقدر هست اصلا"؟
نیشام: اینا سود این ماهمونه. حدود .... میشه.
چشمام گرد شد. به نسبت پول خوبی بود و مبلغ قابل توجهی. این دختر کی تونسته بود این همه پول جمع کنه؟
من: اما آخه چه جوری؟
خوشحال خندید و مو به مو بهم گفت که چه جوری خرج همه چیز و جدا کرده بود و هر روزم یه مقدار یپول کنار می زاشت و ندید می گرفت.
از کار و فکرش خیلی خوشم اومد. تو دلم مدام خودمو سرزنش می کردم. خدا رو شکر می کردم که نیشام هیچ وقت در مورد رشته ام ازم چیزی نپرسیده. آخه خیلی زشته مدیریت بازرگانی خونده باشم و نتونم یه رستوران و به سود دهی برسونم.
تو فکر بودم و خیره به بیرون. با دیدن ماشین کامیار بی اختیار اخم کردم.
از روز مهمونی کم کم این پسر هفته ای 2 بار تو روزهای مختلف میومد اینجا. اولش توجهی نداشتم و از اومدنش خوشحالم میشدم. اما بعد سه هفته دیدم این اومدنا بی دلیل نیست. هر بار میومد و صاف رو میز رو به روی نیشام می نشست و از اول تا آخر زل می زد به این دختر.
هیچ خوشم نمیومد. اولش فکر می کردم میاد تا یه جورایی کارهای روز مهمونی نیشام و تلافی کنه. اما نیشام کماکان به کامیار کم محلی می کرد و در حد همون سفارش گرفتن باهاش هم کلام میشد.
اما بعد دیدم نه، نگاه کامیار نگاه خصمانه نیستو یه جورایی بیشتر مشتاقه. همه کارهای نیشام و زیر نظر می گرفت. مو به مو.
زیاد حرف نمی زد. وقتی ازش سوال می کردم سر به هوا جواب می داد.
هیچ از این وضعیت خوشم نمیومد.
اما با این حال نمی تونستم کاری بکنم. هر چی باشه کامیار دوستم بود.
پوفی کردم و رفتم سمت در که باهاش سلام علیک کنم. ماشین و پارک کرد و پیاده شد.
با تعجب به درهای ماشین که باز می شدن نگاه کردم. غیر کامیار پدر و مادر و خواهرشم اومده بودن.
تعجب کردم اما با لبخند و خوشحال برای استقبال جلو رفتم.
نیشام
چیـــــــــــــش این پسره بازم اومد. نمی دونم چه کرمی داره که هر هفته این همه راه می کوبه میاد تو جاده غذا بخوره. یعنی تو همون شهر رستوران پیدا نمی کنی؟ اصلا تو مگه ننه بابا نداری؟ توخونه ات غذا بلومبون دیگه.
خیلی دلم می خواد یه تیکه توپ بارش کنم که دمش و بذاره رو کولش و بره رد کارش و دیگه این ورا آفتابی نشه اما چه کنم که سیاست کاسبی اجازه نمیده.
هر چی نباشه اینم یه مشتریه چون پول میده پس اجازه داره بیاد اینجا. اگه به مهداد باشه عمرا" ازش پول بگیره بار اولم مهداد نذاشت پول بده و می خواستم برم بزنمش بگم دیگه اینجا نیا. هزینه اضافه ای و رو اعصاب. اما به محض اینکه مهداد روشو برگردوند پول و گذاشت رو میز من و رفت.
خوشم میاد می فهمه مهمون یه باردو بار نه هفته ای چند بار.
این مهدادم که هر بار کامیار و می بینه ذوق مرگ می شه اَه ....
چشمم به آدمهایی افتاد که ازماشین پیاده میشدن.
اوا ببین پسره با خانواده تشریف آورده. ایول پول بیشتر.
سریع صاف نشستم. شالمو درست و لباسمو صاف کردم. خیلی شیک و تر و تمیز پشت میز نشستم و منتظر موندم.
هیچ دلم نمی خواست بعدا" همین خانواده محترم این پسره ی وحشی برن بگم بیچاره مهداد با چه دختر داغونی شریک شده.
دوست داشتم خیلی به چشمشون بیام که بگن ایول .. خوش به حال مهداد چه شانسی آورده تو شریک داشتن.
به فکرای تو سرم خندیدم. در بازشد و اول یه خانم جا افتاده بعد یه دختر جوون و پشت سرش یه مرد و بعدم کامیار و مهداد وارد شدن. نزدیک که رسیدن لبخند زدم و از جام بلندشدم.
من: سلام حال شما. خوش اومدین .مشتاق دیدار. رستورانمون و روشن کردین. صفا دادین بهش.
همچین خوش آمد گویی بلند بالا کردم که فک مهداد و کامیار افتاد. مامان کامیار نظرش بهم جلب شد.
با لبخند از کامیار پرسید: مادراین خانم و معرفی می کنید؟
کامیار به زور به خودش اومد وگفت: بله بله ایشون نیشام خانم هستن ....
سریع براق شدم سمتش با یه لبخندخبیث ادامه داد: شریک کاری مهداد.
بی شعور می دونست جلوی ننه اش اینا نمی تونم چیزی بگم از فرصت استفاده کرده بود و به اسم صدام می کرد. الاغ بهت می کم باید نیکو خانم صدام کنی هی واسه خودش تغییر میده.
مجبور شدم لبخند بزنم و به مادر واون دختره که از رو شباهتش با کامیار می شد فهمید خواهرشه دست بدم.
مهداد بهترین میز و براشون انتخاب کرد و خودشم رفت سفارش غذاشونو گرفت و برگشت. برای اونایی که تو سالن غذا می خوردن مهداد خودش سفارش می گرفت و در اخر می یومدن حساب می کردن.
بدم نبود چون مهداد خوشتیپ بود. دخترا که می یومدن برای به حرف گرفتنش بیشتر سفارش می دادن.
نشستم پشت میز و آروم بدون اینکه کسی بفهمه من به جای کار بازی می کنم ریز ریز شروع کردم به ورق بازی کردن.
مهداد با کمک نازی براشون غذا رو سرو کرد و کلی اشانتیونم برای حضورشون بهشون داد و کلی هم خوش و بش کرد باهاشون.
اصلا از نگاه خواهر کامیار به مهداد خوشم نمی یومد. خیلی نگاش می کرد. کلا" زوم بود روش.
مهداد یه با اجازه گفت و برگشت که بره تو آشپزخونه. خیلی دلم می خواست بدونم این دختره بی صاحابه یا نه. منظورم بدون نامزد و اینا بود.
تا مهداد اومد از پشتم رد شه سریع چرخیدم سمتش و گفتم: ببخشید.
مهداد برگشت و با تعجب گفت: بله؟
من: چیزه .. این خانم که همراهشونه مادر کاملیاست؟
مهداد با تعجب گفت: کتی؟ نه این خواهر کوچیکتر کامیاره واصلا ازدواج نکرده که بچه داشته باشه.
به زور یه آهانی گفتم. مهداد رفت تو آشپزخونه و من برگشتم و با چشمهای ریز شده به دختره نگاه کردم. دختر خوبی بود. خوشگل بود.
اَه چرا باید خوب باشه. کاش دماغ گنده زشت بود با چشمهای چپ و صورت پر جوش تا با خیال راحت نگاش می کردم و میگفتم آخی دختر بیچاره.
اما الان با این قیافه اش ....
بنا به دلایلی که هیچ نمی خواستم به زبون بیارم دوست داشتم قبل از اینکه مهداد بیاد برم گیسای دختره رو بگیرم پرتش کنم بیرون. یا با ناخن چشماش و در بیارم که به مهداد من نگاه نکنه.
مهداد من.... من کیلویی چند دخترهوا برت داش...
نیشام
نشسته بودم و زیر لبی برای خودم غرغر می کردم. اصلا نفهمیدم کی غذای کامیار اینا تموم شد و کی این پسره اومد و جلوی میز من ایستاد.
کامیار: ببخشید اگه خود درگیریتون تموم شد میشه صورت حساب ما رو بدید؟
مثل برق گرفته ها صاف نشستم و سرمو بلند کردم. پسره احمق همچین نیشخندی بهم می زد که می خواستم با مشت بکوبم تو صورتش.
خیلی خشک و جدی گفتم: مهمون ما باشید.
ابروشو با حالت مسخره ای بالا انداخت و گفت: جدی؟ نه ممنون.
آروم تر گفت: بی خود خیرات نکن ورشکسته می شی.
سرد نگاش کردم و با بی تفاوت ترین صدا گفتم: 15000 .
با چشمهای گرد گفت: دختر ریاضیت انقدر ضعیفه؟ چه جوری ممکنه 4 نفر آدم با این همه غذایی که خوردن بعد بشه 15000 تومن.
همون جور سرد گفتم: 4 نفر نه یک نفر. خانواده مهمون آقای متین هستن و شما چون هر روز تشریف می آرید دیگه جزو میهمانا حساب نمیشید.
کنف شده پوزخندی زد و گفت: لازم نیست. کلش و حساب می کنم.
من: نمی.....
-: خانم نیکو؟
با شنیدن صدای آشنایی که فامیلیم و با بهت صدا می کرد برگشتم سمت در.
بی اختیار گفتم: بل ....
خسرو ......
با دیدن خسرو اونقدر شوکه و خوشحال شدم که سریع میز و دور زدم که برم پیشش اما بین راه ثابت موندم.
بابا منو ندیده بود. از در که وارد شده بود رخ به رخ مامان کامیار که می خواست بره بیرون شده بود و الان ....
خسرو: خانم نیکو شما اینجا چی کار می کنید؟ کی بهتون گفته بود که نیشام اینجاست؟ مگه من بهتون نگفتم که حق ندارید ببینیدش؟
من و خانواده ام به اندازه کافی از دست خانواده شما عذاب کشیدیم. دیگه نمی خوام دخترمم درگیر بشه. به هزار زحمت فرستادمش اینجا که از شما دور باشه.
مات و مبهوت به بابا که عصبی بود خیره شده بودم. نمی فهمیدم اینجا چه خبره یا چرا بابا به مادر کامیار میگه خانم نیکو. من این وسط چی کاره ام؟ مادر کامیار و خانواده اش با بابا خسرو چی کار کردن که اون انقدر عصبانیه؟
مادر کامیار: خسرو خان من .....
خسرو: بهش که چیزی نگفتید؟ من که گفتم نمی خوام هیچ چیزی در مورد برادرتون بدونم. اون سالها پیش دخترم و ترک کرد و دیگه حق برگشت و نداره. حالا که دختر دست گل من پرپر شده نمی زارم همون بلا رو سر نوه ام بیاره.
خسرو عصبانی از کنار مادر کامیار گذشت. وقتی از کنارش رد شد مادر کامیار خیره به خسرو چرخید و ....
داشت گریه می کرد. چرا داشت گریه می کرد؟
مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...
چی؟ دختر برادرم؟ من؟ مادر کامیار؟ اینجا چه خبره....
قلبم تو دهنم بود....
مهداد
از آشپزخونه بیرون اومدم تا یه سری به کامیار و خانواده اش بزنم. صدای حرف زدن عصبی همراه با فریاد میومد.
سریع خودمو رسوندم پشت میز. خسرو خان اینجا... اما چرا داره با مادر کامیار دعوا می کنه.
میز و دور زدم و با قدم های آروم پیش رفتم. حرفهاشون عجیب بود. مگه رابطه این دوتا چه جوری یا چی بود که خسرو خان نمی خواست نیشام درگیر بشه؟
کنار نیشام که مات وسط رستوران ایستاده بود و با تعجب به این دونفر نگاه می کرد ایستادم.
هیچ کس نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد. مادر کامیار اشک می ریخت.
مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...
داد خسرو خان حرفش و قطع کرد.
خسسرو: حق نداری اینجا باشی .. حق نداری... برادرت دخترم و ول کرد و اون و با یه بچه تنها گذاشت و رفت به جهنم. حالا بعد این همه سال اونم نه خودش بلکه شما رو فرستاده تا سراغی از بچه اش بگیرید؟ بچه ای که تو 4 ماهگی ولش کرد و رفت.
اگه این دختر براش مهم بود اون جوری با همه قساوت ولش نمی کرد و بره. این همه سال کجا بود؟ این همه مدت؟ این ....
مادر کامیار: مرده بود ....
سکوتی که با این حرف ایجاد شد آزار دهنده بود. حتی دو تا مشتری دائمیمون که پست میزهای همیشگیشون نشسته بودن مات مونده بودن و هیچ حرف و حرکتی نمی کردن. شوکی که این یک کلمه به همه وارد کرد بیش از حد بود.
سکوت خفه کننده رو فقط صدای هق هق مادر کامیار قطع می کرد.
مادر کامیار: خسرو خان من نمی دونستم دختر برادرم اینجا کار می کنه؟
نگاه پر حسرتی به نیشام انداخت و گفت: نمی دونستم دختری که بهش معرفی شدم از پوست و گوشت خودمونه. اون روزی که اومدم سراغتون می خواستم همه چیز و بگم. می خواستم بعد این همه سال قسمم و قولی که به برادر مرحومم دادم و بشکنم.
برادرم اگه رفت اگه اون جوری از ناهید جدا شد فقط به خاطر علاقه ای بود که بهش داشت. خسرو خان برادرم مریض بود مریضی که درمانی نداشت. اون ناهید و خیلی دوست داشت. می دونست اگه ناهید بفهمه میشکنه. نابود میشه. براش سخت بود اما رفت. تنهاش گذاشت طلاقش داد و راحتش کرد. رهاش کرد تا آزاد باشه. متنفر از حسام اما آزاد. اون جور که اونا از هم جدا شدن حسام مطمئن بود که ناهید خیلی زود فراموشش می کنه و یه زندگی جدیدی و برای خودش می سازه.
حسامم همین و می خواست. که ناهید عذاب نکشه. خسرو خان برادرم مرده. اون مرده و تو حسرت دیدن و بغل کردن دخترش موند. اون مرده بدون ....
صدای زمزمه نیشام باعث شد برگردم سمتش.
زیر لب گفت: مرده ؟ بابا ... مرد ....
یهو حس کردم چشمهاش بسته شد و بدنش لخت شد و ....
من: نیشام ......
بین زمین و هوا نیشامی که از حال رفته بود و گرفتم.
با فریاد من همه برگشتن سمتم. آروم رو زمین نشستم. همه دورمون جمع شدن.
خسرو خان با هول گفت: نیشام .. نیشام دخترم .. چی شده؟؟
برای آروم کردنش گفتم: چیزی نیست خسرو خان بی هوش شده. فشار عصبی که بهش وارد شده خیلی زیاد بود.
سر بلند کردم و با داد به کامیار گفتم: کامی یه لیوان آب بده.
کامیار که هنوز مات مونده بود سریع یه تکونی خورد و از روی میز خودشون یه لیوان آب برداشت و اومد کنارم.
از دستش گرفتم و لیوان و آروم به لبهای نیشام نزدیک کردم. به زور یکم آب تو دهنش ریختم.
رو دستم آب ریختم و پاشیدم به صورتش. پلکهاش تکونی خورد. نفس راحتی کشیدم.
سرمو بلند کردم. مادر کامیار هنوز داشت گریه می کرد و کتی شونه های مادرش و می مالید تا آروم بشه. بابای کامیار و خسرو خان کنار ما نشسته بودن.
رو به خسرو خان گفتم: خسرو خان من می برمش تو اتاقش. حالش خوب نیست.
خسرو: باشه باشه ببرش پسرم ببرش....
سری تکون دادم و با یه حرکت از زمین کندمش و رو دستهام بلند کردمش.
عصبی بودم. دلم می خواست به دیوار مشت بکوبم. این چیزایی که الان من فهمیده بودم برای منی که هیچ ربطی به ماجرا نداشتم شوکه کننده و سنگین بود.
چه برسه به نیشامی که در مورد اونو خانواده اش بحث میشد.
در اتاقش و باز کردم و آروم خوابوندمش رو تخت.
شالش از سرش افتاده بود و چند تار از موهاش رو صورتش ریخته بود. آروم با سر انگشتام موهاش و از رو صورتش کنار زدم.
این موجود کوچولو چقدر تو زندگیش درد داشت. خسرو خان چی گفت؟ پدری که بچه اش و تو 4 ماهگی ول کرد و رفت.
یاد حرف کامیار تو مهمونی افتادم.
کامیار: حس می کنم دارم مامانم و صدا می کنم.
نیکو خانم مادر کامیار.
پدری که تو تنهایی مرد به این امید که خانواده اش بتونن بدون اون زندگی تازه ای و بسازن.
آروم گونه نیشام و نوازش کردم.
به نظرم الان شکننده تر از همیشه بود. کاش می تونستم حمایتش کنم. کاش ....
عصبی دستی به چشمهام کشیدم و با یه حرکت از رو تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
نیشام
آروم چشمهام و باز کردم و به سقف سفید اتاقم نگاه می کنم. اتفاقات تو رستوران و همه حرفها مثل فیلم جلوی چشمم رژه میره.
هنوزم احساس خفگی م یکنم. حس دلپیچه وقتی مادر کامیار گفت دختر برادرم. حالت تهوه و ایستادن تپش قلبم وقتی گفت مرده...
مرده .... اون مرد... اسم تو شناسنامه ام .... پدری که هیچ وقت نداشتم ... مرده ....
بغض گلوم و گرفت. نمی خواستم گریه کنم. نمی خواستم ...
صدای در اتاق بلند شد. بینیم و بالا کشیدم. نمی خواستم بشکنم. من با نبودن اون مرد مدتها قبل کنار اومدم ...
تکون خوردم و رو لبه تخت نشستم. حالا که همه در مرود گذشته و پدر و مادرم فهمیدن نمی خوام من و داغون ببینن. نمی خوام فکر کنن انقدر ضعیفم.
به زور بغضم و قورت دادم.
من: بله... بیا تو...
در باز شد و مهداد اومد تو. ازش خجالت می کشیدم. رو شدن یهویی این همه اطلاعات در مورد خودم و زندگیم باعث میشد نتونم مستقیم بهش نگاه کنم.
سرم و انداختم پایین و جواب سلامش و دادم. یه قدم جلو اومد و آروم پرسید: بهتری؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم. یه قدم دیگه جلو اومد.
دست دست می کرد حرف بزنه.
مهداد: چیزه .... مادر .. مادر کامیار می خواد اگه بشه باهات صحبت کنه.
سرمو بلند کردم. می خواد با من حرف بزنه؟ در مورد چی؟
بی تفاوت به مهداد نگاه کردم.
من: چیز دیگه ای هم مونده که نگفته باشه؟
کلافه دستی به گردنش کشید و گفت: خوب اگه حالت خوب نیست میرم میگم نمی تونی ببینیش.
یه قدم برداشت که بره.
من: میبینمش.
سریع برگشت سمتم.
مهداد: مطمئنی؟ می خوای ببینیش؟
همون جور که از رو تخت بلند میشدم گفتم: آخرش که چی؟ امرز نبینمش یه روز دیگه میاد. بهتره همین امروز همه چیز و بگه.
سری تکون داد و دیگه حرفی نزد. کنارم قدم برمی داشت و مواظبم بود که یه وقت نیفتم. حس می کردم در عرض یه ثانیه همه انرژیم تحلیل رفته.
مهداد در هال و باز کرد.
مهداد: اینجاست. برو تو. منتظرته.
پشت در ایستادم. تا اینجا اومده بودم اما از این جا به بعدش... یه ترسی تو وجودم بود. دلم نیم خواست تنهایی برم تو اون اتاق. ملتمس به مهداد نگاه کردم و گفتم: میشه تو هم باهام بیای؟؟؟
از حرفم شوکه شد. چند لحظه تو چشمهام خیره شد و بعد آروم سری تکون داد و با دست اشاره کرد که اول وارد شم.
نامطمئن قدم برداشتم.مادر کامیار تنها رو مبل یه نفره نشسته بود. تا ماها رودید سریع از جاش بلند شد.
با شوق و هیجان گفت: عزیزم حالت خوبه ؟؟؟
عزیزم؟؟ این کیه که یه دفعه اومده و ادعا می کنه من عزیزشم. بی حس بهش نگاه کردم. با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و محکم بغلم کرد.
معنی کارهاشو درک نمی کردم. شایدم درک می کردم ولی حسی نسبت بهشون نداشتم. ازم جدا شد اما ولم نکرد. دستش و انداخت دور کمرم و با هم با قدم های کوچیک به سمت مبل دو نفره رفتیم و نشستیم روش.
سریع سر بلند کردم و به مهداد که ایستاده بود نگاه کردم. چرا نمیشینه؟
چشمهاش و چند بار آروم رو هم گذاشت. یه لبخند دلگرم کننده زد و رو به مادر کامیار گفت: خاله با اجازه اتون من برم چایی بیارم براتون.
اخم کردم. چای کی می خوره؟ این پسره هم وقت گیر آورده؟ راستی مادر کامیار و چی صدا کرد؟ خاله؟ یعنی انقدر به هم نزدیکن؟
مادر کامیار: برو پسرم ممنون میشم.
با چشمهای حسرت زده مهدادی که به سمت آشپزخونه می رفت و بدرقه کردم.
مادر کامیار با دو دست دستهامو گرفت. بهش خیر ه شدم. با لبخند کل صورتم و عرض یابی کرد.
مادر کامیار: باید از همون اول از شباهتت با حسام می فهمیدم. یا حتی از اسمت اما ....
می دونی چقدر دلم می خواست ببینمت؟
اخم ریزی کردم.
من: پس چرا این همه سال دنبالم نیومدین؟ من همیشه بودم. اما کسی سراغم نیومد.
آه پر حسرتی کشید و گفت: می خواستم. از خدام بود. اما ... اما به حسام قول داده بودم. قسمم داده بود که حتی اسمتونم فراموش کنم. نمی خواست هیچ وقت بیام سراغتون. نمی خواست مادرت هیچ وقت دلیل اصلی رفتنش و بدونه. همه سعیشو کرده بود که موقع طلاق یه کاری بکنه که ناهید ازش متنفر بشه. که راحت تر فراموشش کنه.
عشق پدر و مادرت اونقدر زیاد بود که وقتی حسام به مادرت میگه تموم شده ناهید خیلی شوکه میشه. ناهید به خاطر حسام تو روی خسرو خان ایستاده بود.
شوکه نگاش کردم. از نگاهم همه چیز و فهمید.
لبخند تلخی زد و گفت: تو نمی دونستی نه؟
با سر جواب منفی دادم.
نیشام
مادر کامیار: مادر و پدرت همکلاسی بودن. تو دانشگاه عاشق میشن. یه عشقی که همه حسرتش و می خورن. اما وقتی میریم خواستگاری مادرت پدرش مخالفت میکنه.
بی اختیار گفتم: چرا ؟
باز لبخند تلخش و تکرار کرد و گفت: چون خسرو خان معتقد بود دخترش باید با کسی که اون انتخاب می کنه ازدواج کنه. نه کسی که عاشقشه.
باورم نمیشد. امکان نداشت بابا خسروی مهربون من این جوری باشه.
با شک نگاش کردم. لبخندی زد و گفت: باور نمی کنی نه؟ ولی پدر بزرگت اون موقع خیلی مستبد بود. عاشق خانواده اش بود اما حرف حرف خودش بود.
مخصوصا" که مادرت تتها فرزندشون بود و روش خیلی حساس بودن.
وقتی مادرت باهاش مخالفت کرد و پاش و تو یه کفش کرد که می خواد با حسام ازدواج کنه پدر بزرگتم گفت: اگه رفتی حق نداری برگردی. نه تا وقتی اون مرد تو زندگیته.
به قالی نگاه کرد و آه بلند بالایی کشید.
-: شاید به خاطر همینم بود که زندگیشون نفرین شد. شاید چون دعای بزرگتر و نگرفته بودن و بدون رضایت اون ازدواج کردن.
حسام مطمئن بود بعد طلاقشون ناهید برمی گرده پیش پدرش. آرزوش این بود که اون دوباره ازدواج کنه و زندگی خوبی و تشکیل بده.
دستم و ول کرد و دست برد تو کیفش. کیف پول قرمز رنگش و در آورد. از توی زیپش یه عکس در آورد و یه نگاه پر محبتِ اشکی به عکس انداخت و گرفتش طرف من.
دستهام می لرزید. دست لرزونم و بلند کردم و عکس و گرفتم. یه عکس رنگ و رو رفته قدیمی. عکس مامان با یه نوزاد تازه به دنیا اومده تو بغلش. من ....
بغض بدی به گلوم چنگ زد. لبمو گاز گرفتم که گریه نکنم. که اشک نریزم. چونه ام می لرزید. پلک نمی زدم تا اشکهای جمع شده تو چشمهام پایین نچکن.
-: پدرت تا لحظه مرگشم این عکس دستش بود و مدام به شما دوتا نگاه می کرد. میگفت خوشبختیهای زندگیش و می زاره و میره. دعا می کرد که خوب زندگی کنید.
دهنم و باز کردم و کلی هوا وارد ریه هام کردم. لبهام و به هم فشردم تا ساکت شم. خفه شم و زوره نکشم.
بغضم و قورت دادم. اما پایین نرفت. مثل یه سیب بزرگ تو گلوم موند و راه تنفسم و گرفت.
مادر کامیار: می دونی چرا اسمت و گذاشتن نیشام؟ ن اول اسم مادرت ناهید. م آخر اسم پدرت حسام. و الف حرف مشترک هر دوشون. تو تلفیقی ازاونایی. هم صورتت و هم اسمت....
دیگه نتونستم... بغض گلوم داشت خفه ام می کرد. اکسیژن کم بود. دهنم ومثل ماهی باز و بسته می کردم تا یکم هوا وارد ریه هام بشه.
دوباره داشت حمله های آسمیم شروع میشد. هم زمان با نفس کشیدن تندم بغضم بی صدا ترکید و قطره های اشک پشت سر هم از چشمهام پایین چکید.
مادر کامیار با دیدن حالتم هول شد. دستش و رو بازوم گذاشت و با اضطراب صدام کرد.
-: نیشام.. نیشام دخترم خوبی؟ چی شده؟ چرا این جوری نفس می کشی؟؟؟
دستم و رو گلوم گذاشتم. هوا نبود... اکسیژن نبود.
-: نیشام .. نیشام... خدایا چی کار کنم؟ مهداد مهداد ...
مادر کامیار با دیدنم اونقدر هول شده بود که نمی دونست چی کار کنه. دیدم تار شده بود. وقتی اون جوری مهداد و صدا کرد اونم سریع از آشپزخونه اومد بیرون. با دیدنم دویید سمتم.
نگران شونه هام و گرفت و گفت: نیشام.. نفس بکش .. نفس بکش...
از جاش بلند شد و سریع رفت بیرون به دقیقه نکشید که با اسپری تو دستش برگشت. چند بار تکونش داد و تو دهنم اسپری زد.
تمام مدت مادر کامیار با تعجب و بهت بهمون نگاه می کرد.
با بهت گفت: تو .. تو ...
حالم بهتر شده بود. حالا یکم بهتر می تونستم نفس بکشم. مهداد با دست کمی به عقب هلم داد و سرم و گذاشت رو پشتی مبل.
تو همون حالت سرم و کج کردم و خیره به این عمه ی تازه پیدا شده نگاه کردم.
جمله اش و کامل کردم.
من: من آسم دارم ....
دیگه کامل کردن این جمله بقیه برام عادی شده بود.
به چشمهای غمگینش و قطره اشکی که از چشمهاش پایین چکید نگاه کردم. هنوز بغض داشتم اما نمی خواستم جلوی اون و مهداد زجه بزنم. دست دراز کردم و اسپری و از مهداد گرفتم.
تنها کسی که می تونستم بهش اعتماد کنم مهداد بود.
آروم گفتم: دیگه نمی خوام حرف بزنم...
چشمهاش و بست و باشه ای گفت. رو کرد به مادر کامیار و گفت: خاله .. اگه میشه برای امروز تمومش کنید. نیشام حالش خوب نیست.
مادر کامیار اشکهاش و پاک کرد و سری تکون داد. خم شد سمتم و قبل از رفتن گونه امو بوسید و بعد چرخید که بره.
مهداد: من بدرقه اش می کنم بعد بر می گردم.
سر تکون دادم. مهدادم دنبال مادر کامیار رفت بیرون. با بسته شدن در بغضم شکست. هر چی اشک پشت سد نگه داشته بودم همه از چشمهام بیرون ریخت.
به هق هق افتادم. نفسم گرفت. با اسپری نفسم و بالا می آوردم.
در باز شد و مهداد اومد تو . با چشمهایی که از زور اشکای تلخ قرمز شده بود بهش نگاه کردم. تو چشمهاش غم و هم دردی و نگرانی و می دیدم.
با هق هق گفتم: نمی خوام کسی منو تو این وضعیت ببینه. می خوام تنها باشم. خواهش می کنم برو بیرون.
یکم نگام کرد و بعد سرش و انداخت پایین و آروم گفت: باشه.
پشتش و کرد بهم که بره. یه نفس عمیق کشیدم اما اکسیژن نبود. اسپری و چند بار تکون دادم و چند بار اسپری کردم تو دهنم . هیچی ازش بیرون نمیومد. تموم شده بود.
من: اه لعنتی ... اینم وقت تموم شدن بود؟
با حرص اسپری و پرت کردم رو مبل. در هال بسته شد.
نیشام
از جام بلند شدم و رفتم دم پنجره. یکم هوا که بهم خورد حالم بهتر شد. یکم تو تنهایی برای خودم زار زدم. نمی دونم چقدر گذشت اما هوا داشت تاریک میشد. از جام بلند شدم و کشون کشون رفتم تو اتاقم. از توی کشو پاکت عکسهای مامان و که همه جا با خودم می بردم و بیرون آوردم و آروم گذاشتم رو تخت. می خواستم با مامانم حرف بزنم و درد و دل کنم.
رفتم همه شمعهای توی اتاقمو برداشتمو یه دایره وسط اتاق درست کردم. چون عاشق شمع بودم برای تزیین اتاقم زیاد از شمع استفاده می کردم.
عادتمم بود وقتی می خواستم با مامان حرف بزنم اول شمع روشن می کردم. انگار سوسوی نور شمعها جواب درد و دلهای منه.
پاکت عکس ها رو آوردم و نشستم وسط دایره بین شمعها. همه شون و روشن کردم.
همه عکسها رو بیرون آوردم.
یکی یک یبا دقت بهشون خیره شدم.
عکس اول نیشام 5 ساله بود تو بغل ممامان که با هم رو تاب نشسته بودن.
اشک تو چشمهام جمع شد.
عکس بعدی، اولین روز مدرسه ام که با یه شاخه گل مریم تو دستم با یه مغنعه کج سفید کنار مامان خندون ایستاده بودم.
عکس بعدی نیشام 9 ساله با چادر سفیدی که به زور کشش رو سرش مونده بود با یه لبخند گشاد و سرمت از خوشی کج ایستاده بود. دستهای مامان و تو دستش گرفته بود و به دورین نگاه می کرد.
نمی تونستم جلوی اشکهام و بگیرم. دیگه دست خودم نبود. نمی دونم بیشتر برای کی گریه می کردم.
برای نیشامی که همه عمرش به جای پدر فقط یک فامیلی داشت که دنبال خودش یدک می کشید.
به دختری از پدر براش مفهومی نداشت.
یا بریا مامان. زنی که برای عشقش از همه چیز گذشت .. زنی که همه عمرش و با این زجر که خواسته نشده که ترد شده گذروند.
یا برای پدری که به خاطر عشق به زنش حاضر شده لحظه های آخر عمرش و تنهایی بگذرونه به این امید که زنش، عشقش و دخترش بدون اون زندگی بهتری داشته باشن.
خیره به عکسی که از صورت مامان بود موندم.
مامان .... دیدی اشتباه می کردی؟ دیدی بابا عشقش تمومی نداشت؟ دیدی عشقش ته نکشید؟ دیدی بابا عشقش از تو بیشتر بود؟ دیدی خیلی دوستت داشت؟ دیدی برای من و تو خودش و ....
هق هقم بلند شد.
مامان ... بابام تنها مرد ... حسامی که عاشقش بودی تو حسرت دیدن تو مرد. مامان ... بابا حسام رفت که تو خوشبخت بشی. بابام تو غربت و تنهایی مرد تا تو نفهمی تا تو زجر نکشی تا تو ذره ذره آب شدن عزیزت و نبینی.
خودشو بد کرد که تو متنفر شی که بتونی بری سراغ کس دیگه که بتونی با یکی دیگه باشی. شاید یه زندگی بهتر...
چقدر سخته به عشقت بگی برو بی من خوشبخت باش... چقدر سخته ...
زجه زدم ....
مامان ... بابام تنها مرد... الانم تنهاست ...
مامان بهت میگم بابام خوب بود ...
بابام عاشق بود ...
بابام عاشق مرد ...
مامان الان که اونجایی بابام و دیدی؟
می تونی بری دنبالش؟
می تونی پیداش کنی؟
مامان نزار بابام تو اون دنیا هم تنها باشه...
نزار جفتتون تنها باشین و تو حسرت هم بمونید ...
ممامان برو بابام و پیدا کن... بهش بگو همیشه عاشقش موندی ... همیشه به یادش بودی ... بگو من شاهدم...
بابا من و می بینی؟ صدام و می شنوی؟ من نیشامم .. دختری که همه عمرش ازت متنفر بود ... دختری که حتی دلش نمی خواست یه فامیلی ازت داشته باشه ...
بابا من و ببخش... ببخش که ندونسته قضاوت کردم ... بابا مامانم خوب بود ... مامانم دوست داشت ... شبها به یادت گریه می کرد.... اما به زبون نمیاورد....
هیچ وقت غیر همون باری که مجبورش کردم بدت و نگفت ... بابا ببخشید .. بابا من و ببخش .. نیشامت و ببخش .... من .. من نمی دونستم .. احمق بودم ... هیچ وقت نخواستم برم دنبالت ... فکر می کردم دوستم نداری .. فکر می کردم ماهارو مثل یه آشغال پرت کردی دور .. فکر می کردم خوشبختی ...
بابا .... مامان ....
با هم تو اون دنیا خوشبخت باشید ....
اشکهام صورتم و خیس کرده بود. هق هقم تبدیل به خر خر خفه شده بود .. خر خری که با هر نفس صدا دار دنبال هوا می گشت ..
حالم خراب شده بود .. نمی تونستم نفس بکشم ... چشمهام تار شد .. گلوم سوخت ... اسپریم تموم شده بود ... دستمو رو زمین تکیه دادم که بلند شم. دستم لیز خورد. عکس ها از تو بغلم ریختن پایین ... 3 تا از شمع ها افتاد زمین... خودم و رو زمین کشیدم... پام به یکی دوتا شمع دیگه خورد... پرت شدن ...
به زور رسیدم به کنار در .... بوی سوختنی میومد.. سرم و کج کردم و به پشت سرم نگاه کردم... شمع ها افتاده بودن و عکسها آتیش گرفته بودن ...
نه ... نه .. عکسهای مامان ... مامانم ....
هوا نبود... نفس نبود ... دود بود و شعله های آتیش .. دستم و دراز کردم که در و باز کنم .. که هوای تازه وارد اتاق شه.. که خودم و بکشم بیرون ...
چشمهای تارم، تار تر شد. تو یه لحظه اکسیژن ته کشید .... همه جا محو شد و ....
افتادم .....
مهداد
از در بیرون رفتم. یکم پشت در ایستادم. صدای گریه و هق هق نیشام میومد. عصبی دستی به صورتم کشیدم. این چه دردی بود.
حس می کردم درد و غم نیشام رو دل منم سنگینی می کنه. دیدنش تو این حالت دیوونه ام می کرد. بدتر این بود که نمی تونستم کاری بکنم. نیم تونستم برم کنارش و دلداریش بدم. آخه می رفتم چی می گفتم؟
باید حواسم و پرت می کردم. کلافه دستم و تو موهام کشیدم و دادمشون عقب.
نفس کلافه ام و با فوت بیرون دادم.از پله ها پایین اومدم و یه راست رفتم سمت ماشین.
نیشام و که حالش بد شده بود و بردمش بالا خسرو خان هم قلبش اذیتش کرد و راننده اش بردش دکتر. این همه اطلاعات تو یه لحظه برای اون هم شوکِ کننده بود.
کامیارم بعد از اینکه مادرش با نیشام حرف زد رفتن و منم دیدم با این اوضاع نمیشه کار کرد و رستوران و تعطیل کردم.
به ماشین رسیدم و با ریموت قفلش و باز کردم و سوار شدم. پام و گذاشتم رو گاز و زدم به جاده.
***
به اسپری که تو نایلون رو صندلی بغل بود نگاه کردم. تنها چیزی بود که تونسته بود حواسم و پرت کنه. اسپری قبلی نیشام تموم شده و الان که انقدر استرس داره و ناراحته ومطمئنن گریه می کنه به این اسپری نیاز داره.
نزدیک خونه بودم که دیدم یه عده آدم رو به خونه ما ایستادن. تعجب کردم. رستوران که به خاطر حال نیشام و اوضاع امروز بسته است پس اینا چرا ایستادن؟
پیچیدم تو خاکی و جلوی رستوران پارک کردم.
تا از ماشین پیاده شدم محمود شاگرد ننوایی مشتری هر روزه امون پرید جلوم و با هول گفت: آقا مهداد خونه اتون یه خبرائیه؟
با تعجب گفتم: چی؟
با دست به بالا اشاره کرد. سرمو بلند کردم ببینم چیه ...
یا ابولفضل ....
از خونه امون دود سیاه غلیظی بلند شده بود....
-: نیشام ....
با یه دست محمود و کنار زدم و دوییدم سمت در خونه. بی توجه به آدمهایی که جمع شده بودن و حرفهاشون تند کلید انداختم....
-: آقا مهداد خونه اتون آتیش گرفته به گمونم ...
=: کسی هم تو خونه هست؟
خدایا خودت کمکم کن. .. خودت کمکش کن... نیشام نباشه .. نیشام نباشه....
در و با هل باز کردم و پریدم تو خونه. دنبال من چند نفر دوییدن.
تند از پله ها بالا رفتم. دل تو دلم نبود. بالای پله ها ...
-: یا خدا ....
دود از تو اتاق نیشام بیرون میومد. با دو قدم بلند خودم و به در رسوندم و با یه هل ....
با باز شدن در دود غلیظ سیاه کور کننده بیرون اومد و جلوی دید و نفسمون و گرفت. دستمو از آرنج رو صورتم گرفتم. شعله های آتیش اتاق و پر کرده بود... چشم گردوندم..
نیشام کجایی دختر ...
-: نیشام ...
بدن ظریف و کوچولوی نیشام نزدیک در بین شعله ها گیر افتاده بود. خیز برداشتم سمتش و خودمو بهش رسوندم. خم شدم رو زمین.
خدای من بی هوش شده بود. دستامو بردم زیر بدنش. هم زمان صدای انفجاری اومد و یهو آینه ی میز توالت ترکید.... بدنم و تا حد ممکن روی نیشام قرار دادم و با دست جلوشو گر فتم.
با یه حرکت از جا بلند شدم و دوییدم سمت در.
به سرفه افتاده بودم. دود غلیظ که تو ریه هام می رفت داشت خفه ام می کرد.
از پله ها اومدم پایین و وقتی پام رو زمین خاکی قرار گرفت نیشام و اروم گذاشتم رو زمین.
با دست چند ضربه به صورتش زدم.
بیدار شو بیدار شو ..
-: نیشام .. نیشام ...چشماتو باز کن.. نیشام ....
خدای من .. خدای من بهوش نمیاد ...
نگاهم به نیشام بود هواسم به اون بود صداهای اطراف ومثل هم همه ی مبهمی میشنیدم.
سریع از جام بلند شدم از بین حلقه ی آدم های اطرافم رد شدم و خودمو رسوندم به ماشین. سریع در ماشین و باز کردم و چنگ زدم به نایلون برش داشتم.
همون جور که می دوییدم تو خونه اسپری و از توش در آوردم.
نیشام... تحمل کن .. طاقت بیار.
دوییدم کنارش و نشستم رو زانوهام.
اونقدر هول بودم که دستهام می لرزید. تند چند بار اسپری و تکون دادم. دستمو زیر سرش گذاشتم و بلندش کردم. اسپری و تو دهنش گذاشتم و اسپری زدم. با داد گفتم: یکی کمک بیاره.
-: زنگ زدیم آتش نشانی.
داد کشیدم: آتش نشانی می خوام چی کار یکی زنگ بزنه اورژانس... زود باشید ...
-: اونم تو راهه داره میاد.
دوباره اسپری و تو دهن نیشام گذاشتم...
-: نیشام طاقت بیار کمک داره میرسه. خانم فسقلی قوی باش....
عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. هیچکی و نمی دیدم. هیچ کس برام مهم نبود. الان و تو این لحظه خودمم مهم نبودم.
فقط و فقط نیشام ....
عصبی با حرص گفتم: دِ لعنتی نفس بکش ... نفس بکش ...
صدام شکست، به التماس افتادم.
-: نیشام.. نیشامم ... عزیزم نفس بکش. خواهش می کنم.. این جوری نرو .. تنهام نزار... خواهش می کنم ... نیشامم .....
دوباره اسپری زدم ...
رو به آسمون کردم و با فریاد گفتم: خدایا ..... امانته ... نزار بره ..... بهم برش گردون .... خــــــــــــدا ...
سرمو پایین آوردم. دوباره اسپری .. دیگه نمی دونستم چی کار کنم. این اورژانس لعنتی هم که نیومد.
سر نیشام و تو بغلم گرفتم و دستمو انداختم دور کمرشو کشیدمش تو بغلم. کارام دست خودم نبود. حالمو نمی فهمیدم. بی اختیار آروم آروم بدنمو تاب می دادم و زیر لب زمزمه می کردم.
-: نیشامم ... خانم کوچولوی من ... بیدار شو .. بزار بازم اون چشمهای قشنگت و ببینم .... ببخشید رفتم .. ببخشید تنهات گذاشتم ... نیشام، جون مهداد بیدار شو. .. نفس بکش ...
صدام از بغض دو رگه شده بود. صدای رعد اسمون بلند شد. نم نم بارون شروع شد .. با هر قطره بارون که رو صورتم می چکید بغضمو بیشتر می کرد. چشمهام تر شد.
دیگه بغض و اشکم دست خودم نبود. نیشام من نباید این جوری بره .. نباید .....
سرشو تو بغلم محکم گرفتم و با فریاد صداش کردم.
-: نیشام .....
صدای آژیر آمبولانس اومد و بعد اون مردم راه باز کردن. هیچ کس و هیچی برام مهم نبود تو حال خودم بودم که حس کردم یکی دستم و می کشه و سعی داره نیشامم و از بغلم جدا کنه.
مثل دیوونه ها دست طرف و هل دادم عقب و نیشام و محکم تر تو بغلم فشردم. نمی خواستم بزارم یه لحظه هم ازم جدا بشه.
-: آقا اجازه بدید ما به مریض رسیدگی کنیم. آقا ...
گوشم به حرف کسی بدهکار نبود فقط می خواستم نیشامم و پیش خودم نگه دارم. داشتم زجه می زدم که نیشام بیدار شه.. که چشمهاش و باز کنه .. که نفس بکشه ....
چند دست اومد و بازوهام و گرفتن و یه نفر هم به زور نیشام و ازم جدا کرد. بلندم کردن.
با همه قدرتم سعی می کردم از چنگ آدم هایی که گرفته بودنم آزاد شم و خودم و به نیشام برسونم.
تو همون حالت مثل دیوونه ها با اضطراب پرسیدم: آقا مرده ... مرده ... نیشامم مرده ....
نیشام و رو زمین خوابوندن وسریع معاینه اش کردن.
مرد: نفس می کشه اما ضعیف ...
ماسک اکسیژن رو صورتش گذاشتن.
-: باید سریع برسونیمش درمونگاه....
برانکارد آوردن و سریع نیشام و خوابوندن روش.
مردی که نیشام و معاینه کرده بود برگشت سمتم و گفت: آقا شما باید به عنوان همراه با ما بیاید.
سریع دستهام و کشیدم و آدمهایی که گرفته بودنم ولم کردن.
دنبال نیشام سوار آمبولانس شدم. کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم.
زل زدم به چشمهای بسته اش. دیدنش تو این حال داغونم می کرد.
زیر لب زمزمه کردم.
من: نیشامم قوی باش.. خواهش می کنم... طاقت بیار...
یه دستمو بلند کردم و رو صورت قشنگش کشیدم.
من: حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ... حتی نتونستم بهت بگم چقدر شیطنتت برام شیرینه .. نتونستم بهت بگم وقتی مثل دختر بچه های تخس رفتار می کنی دلم می خواد سفت بغلت کنم ... حتی بهت نگفتم چند وقته باعث شدیی اطمینانم و نسبت به خودم و تحملم و کنترلم از دست بدم ...
نیشام نزار حرفهام تو گلوم بمونه .. نزار برای همیشه گفتنشون آرزوم شه ... نزار دیدنت برام رویا شه .... طاقت بیار نیشامم تحمل کن ....
مهداد
آروم آروم دستش و صورتش و نوازش می کردم. ماشین افتاد تو دست انداز و یکم بعد نگه داشت.
درش باز شد و نیشامم و بردن. منم گیج و منگ دنبالشون. نمی دونستم باید چی کار کنم ....
رفتن تو یه اتاقی و نیشام و خوابوندن رو تخت.
چشم ازش بر نمی داشتم. خواستم برم تو اتاق که یکی جلوم و گرفت و گفت: نه آقا شما بیرون بمونید.
با چشمهای بی روح به زنی که جلوم ایستاده بود نگاه کردم.
چشمهای زن از صورتم پایین اومد و رو بازوم ثابت موند. اخم کرد.
-: خانم مفرح .. خانم مفرح .. لطفا" بیاید اینجا به این آقا برسید زخمی شدن.
نمی فهمیدم منظورش چیه فقط وقتی بازوم کشیده شد بی اختیار دنبال زنی که آروم به سمتی هلم می داد کشیده شدم.
بردم تو یه اتاق سفید و رو تخت نشوندم. یه لحظه صورت نیشام از جلوی چشمهام دور نمیشد.. چشمهایی که بسته بود ... لبهایی که دیگه نمی خندید ...
سوزشی تو بازوم حس کردم. آروم رومو برگردوندم و به بازوی که می سوخت خیره شدم.
بازوم زخمی بود. سوخته بود. لباسم به تنم چسبیده بود.
هیچ دردی و حس نمی کردم. با بی تفاوتی محض خیره شدم به دستم و به کارهای پرستار نگاه کردم. لباسم و از پوست بازوم جدا کرد قسمت زخم شده رو برید آروم ضد عفونی کرد ....
نیشام بین شعله های آتیش بود... نفس نمی کشید... رو زمین افتاده بود ... کاری نتونستم بکنم ... نتونستم ....
-: آقا تموم شد.
بدون حرف و نگاهی مثل مرده های متحرکت از جام بلند شدم. بی اختیار پاهام حرکت کرد و بردمپشت در بسته اتاق نیشام ...
-: مهداد ....
دستی رو شونه ام نشست. برگشتم. کامیار بود ... دوستم ... شاید دیگه باید بگم پسر عمه نیشام ...
خیره و مات به صورتش بودم.
کامیار: چی شده مهداد؟ نگران نیشام بودم برگشتم ببینم همه چیز مرتبه یا نه دیدم آتش نشانی و کلی آدم جلوی خونه اتونه. گفتن آتیش گرفته و نیشامم تو خونه بوده. بردنش درمانگاه سریع خودم و رسوندم.
بی رمق گفتم: نفس نمی کشید ... هر چی اسپری زدم .. فایده نداشت ... نفس نکشید ... چشمهاشم باز نکرد ... هر چی صداش کردم .. جواب نداد ... خوابیده بود ... بیدار نشد ...
کامیار نگران از حالت منگی من یکم تو چشمهام نگاه کرد. دوتا دستش و گذاشت رو شونه ام و کنارم ایستاد و هلم داد سمت صندلی تو سالن و باهام هم قدم شد تا برسم بهش. دوتایی نشستیم رو صندلی. یکم کتفامو فشار داد.
آروم گفت: چیزی نیست مهداد.. خیلی شوکه شدی ... نیشام حالش خوب میشه ... چشمهاش و باز می کنه .. نگران نباش ...
من و نشوند و خودش بلند شد. تا تو جاش ایستاد و خواست قدم از قدم برداره تو همون حالت منگی دستش و گرفتم.
ایستاد و به من نگاه کرد. مثل آدمی که توی بیابون گم شده باشه و به تنها نوری که از دور دست میبینه دل خوش کرده نگاش کردم و گفتم: کامیار نرو .... اگه نیشام طوریش بشه من جواب خسرو خان و چی بدم؟؟؟ اون امانته ... من نتونستم درست از امانتش مراقبت کنم ... نرو ...
کامیار یه لبخند غمگین زد و دستش و رو شونه ام گذاشت و گفت: خودتو اذیت نکن داداش... نیشام حالش خوب میشه .. تو همین جا بشین من الان بر می گردم. باشه ...
فقط نگاش کردم. بی حرف دستم و آروم ول کردم. کامیار یه نگاه ناراحت بهم انداخت و رفت سمت یکی از پرستارا.
زمان برام نمی گذشت... تو دلم خدا خدا می کردم که نیشام طوریش نشه. در اتاق نیشام باز شد سریع از جام بلند شدم و به سمت در و دکتر رفتم.
من: حالش چه طوره آقای دکتر؟
دکتر سری تکون داد. تا اون لب باز کنه و حرف از دهنش بیرون بیاد نفسم تو سینه ام حبس موند. داشتم پس می افتادم. نکنه نیشام مرده و این دکتره نمی تونه بهمون بگه.
تا کلمه از دهن دکتر بیرون بیاد سریع گفتم: مرده ....؟؟؟؟
دکتر لبخندی زد و گفت: نه آقا مرده چیه. حالش بهتره . دود و آتیش باعث شده بود از حال بره. اگه یکم بیشتر تو اون وضعیت مونده بود مطمئنن دوم نمیاد. اون آتیش براش مثل سم بوده. خدا رو شکر به موقع از آتیش بیرون اومده و به موقع بهش اکسیژن رسیده. الان حالش بهتره. امشب و اینجا می مونن فردا صبح می تونید ببریدش.
نفسم و با فشار بیرون دادم. دکتر لبخندی زد و رفت. همون جا کنار در اتاق نیشام به دیوار تکیه دادم و پاهام دیگه تحمل نگهداشتنم و نداشت. خم شدن و کشیده شدم به دیوار و نشستم رو پام. با دستهام سرم و گرفتم. کامیار کنارم نشست و دستش و رو شونه ام گذاشت.
کامیار: خدا رو شکر به خیر گذشت. تو هم دیگه آروم باش. الان حالت بهتره؟
یکم تو حال و هوای خودم موندم. خیالم از بابت نیشام راحت شده بود. خدایا شکرت... صد هزار مرتبه شکرت که نیشامم و بهم برگردوندی که نبردیش و نزاشتی تو حسرتش بمونم. نزاشتی حسرت به دل بمونم و شرمنده پدربزرگش بشم. خدایا نوکرتم....
آروم سرم و بلند کردم و تو جواب کامیار گفتم: آره پسر من خوبم.
کامیار لبخند خوشحالی زد و یه ضربه محکم به بازوم کوبوند.
کامیار: هی پسر ترسوندی منو اگه می دونستی دو دقیقه قبل چه حال و روزی داشتی. خدا رو شکر به خودت مسلط شدی. خوب حالا دیگه پاشو برو تو ماشین من استراحت کن من می مونم اینجا پیش نیشام.
یه اخم ریزی کردم و محکم گفتم: من استراحت نمی خوام. تو هم اینجا نمون برو خونه اتون. مامانت نگران میشه. نمی خوام شبونه کسی خبر دار بشه. رفتی خونه بگو نیشام حالش خوبه. چیزی از آتیش سوزی نگو. فردا صبح نیشام و می برم خونه خودشون.
کامیار: نه بابا این چه حرفیه من پیشت می مونم.
دیگه دوست نداشتم کامیار اینجا باشه. ترجیه می دادم وقتی می خوام برم زل بزنم به نیشام تا مطمئن بشم که سالمه و زنده است کامیار کنارم نباشه و اون حالتم و نبینه. امشب به اندازه کافی براش سوژه بودم.
با کلی بحث کامیار و فرستادم که بره. وقتی رفت از پرستار اجازه گرفتم و رفتم تو اتاق نیشام. در و پشت سرم بستم و تکیه دادم به در. از همون فاصله به هیکل ظریف کوچولویی که رو تخت سفید خوابیده بود و یه ماسک سبز رنگ اکسیژن جلوی دهنش و بینیش بود نگاه کردم.
آروم از در کنده شدم و با قدم های کوتاه جلو رفتم. می خواستم ذره ذره ی تصویری که جلوم بود و تو ذهنم Hک کنم. می خواستم با تمام وجود حس کنم که این دختر زنده است و سالمه.
یه صندلی از کنار دیوار برداشتم و گذاشتم کنار تخت و روش نشستم. چشم ازش بر نمی داشتم. دستم و جلو بردم و دستش و بین دستهام گرفتم. دستای کوچولوش تو دستهام گم بود.
آروم رو دستهاش و یه بوسه طولانی زدم. سرمو بلند کردم و گفتم: مرسی که موندی. مرسی که هستی. مرسی که نرفتی.
به خودم، به نیشام خندیدم. همه وجودم چشم شد و خیره شدم به چشمهایی که بسته بود و حالا مطمئن بودم که قراه دوباره باز بشه....
*****
نیشام
آروم چشمهام و باز کردم. خیره شدم به سقف سفید بالای سرم. نمی دونستم کجام. سرمو چرخوندم همه جا سفید بود.
چیزی یادم نمیومد. حس سنگینی رو دستم داشتم. سرمو پایین آوردم ببینم چرا دستم سنگینه ...
اوه ... این مهداده که کنارم نشسته و دستهام و تو دستش گرفته و گونه اش و گذاشته رو دستم؟
دستم از زیر گونه ی مهداد داغ شد و تموم تنمو داغ کردم. نمی دونستم باید چی کار کنم.
با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم. باید تو بیمارستانی جایی می بودم. بوی الکل و بیمارستان میومد. و این ماسک اکسیژنی که رو صورتم بود همه چیز و ثابت می کرد.
تمرکز کردم تا یادم بیاد چه جوری به اینجا رسیدم. آخرین چیزی که یادم میاد شعله های آتیشیه که عکسهای مامان و می سوزوند.
عکسهای عزیزم....
بعد اون دیگه چیزی یادم نبود. فقط یه رویای محو داشتم. یه رویای محو اما زیبا. رویایی از خودم، از مهداد، هنوز صدای مهداد رویاهام تو گوشم می پیچه ...
یه جمله تو رویاهام بود که از همه صداها بلند تر بود...
(( حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ))
بی اختیار لبخند زدم. حتی اگه همه اینها رو تو رویا دیده باشم بازم برام شیرین بود. بازم حس قشنگی بهم می داد.
مهداد تکونی خورد. سریع چشمهام و بستم که نفهمه بیدارم. صورتش از رو دستم برداشته شد اما هیچ صدایی نیومد.
هر چی منتظر بودم هیچ حرکتی حس نکردم.
خوب شاید دوباره خوابش برده باشه.
آروم چشم چپم و باز کردم. تا چشمم و باز کردم یه چشمی، چشم تو چشم مهداد شدم. اونقدر غافلگیر شدم که هنگ کرده بودم. سریع چشمم و بستم و رو هم فشار دادم.
صدای شیطون مهداد و شنیدم که می گفت: ام ... نمی دونم این دختره کی می خواد بهوش بیاد نکنه رفته تو کما و دکترا نفهمیدن؟ اگه تو کما باشه باید به خسرو خان خبر بدم. این جوری که نمیشه.
تا اسم خسرو خان و شنیدم مثل جن زده ها تو جام نشستم. خسرو اگه می فهمید بیمارستانم سکته می کرد.
مهداد دست به سینه جلوم ایستاده بود و با یه لبخند شیطون نگام می کرد. بد سوتی داده بودم. اون ماسک اکسیژنم که بد چیزی بود ریختم و بهم ریخته بود.
چشمهای باز بازم و سریع خمار کردم و بدن صاف شده ام و یکم خم کردم. دستمو آروم و بی حال بلند کردم و ماسکم و پایین آوردم و همه سعیم و کردم که گیج به نظر بیام.
تو همون حالت که می خواستم خواب آلود و گیج باشه با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم: من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟
چشمهای مهداد گشاد شد و به زور جلوی خندش و گرفت.
یه قدم جلو اومد خم شد و صورتش و آورد جلوی صورتم.
هنگ کردم و شوکه با چشمهای در اومده به صورتش که نزدیک صورتم بود نگاه کردم. از زور اضطراب و استرس این نزدیکی یهویی تند تند پلک می زدم.
مهداد سرش و خم کرد و گفت: نه انگاری خطر کاملا" رفع شده. اونقدر حالت خوب هست که بتونی قشنگ فیلم بازی کنی.
اَه مچمو گرفته بود. بی خیال نقش و اینا شدم و صاف نگاش کردم.
بلند خندید و یکم صورتش و جلو تر آورد اونقدر نزدیک که گرمای نفسهاش به صورتم می خورد و تنم و مور مور می کرد. هول شده بودم.
آروم نگاهش و رو صورتم چرخوند و گفت: هیچ وقت، هیچ وقت وقتی کسی و انقدر نگران می کنی سعی نکن بعدش فیلم بازی کنی. چون ممکنه نفهمه فیلمه....
چشمهاش و بالا آورد و زل زد تو نگاهم. خیره به چشمهاش بودم. نگاهش پر آرامش بود. بی اختیار آروم شدم. روح مضطربم قرار گرفت.
تو نگاهش غرق بودم که در یهو باز شد.
-: مهداد به هوش اوم .....
مهداد زیر لبی چیزی گفت و خودش و کشید کنار.
با حرص و اخم به کامیار که اینجا رو با طویله اشتباه گرفته بود نگاه کردم. جلوی در اتاق ساک به دست ایستاده بود و با ابروهای بالا رفته و مشکوک به من و مهداد نگاه می کرد.
چشمهاش بین من و مهداد می چرخید.
اومد تو اتاق و در و ول کرد تا بسته بشه. با کنایه گفت: بد موقع که مزاحم نشدم؟
مهداد دستاهاشو تو جیبش فرو برده بود و رو به من ایستاده بود. هنوز نگاهم می کرد. بی توجه به کامیار بی تفاوت گفت: تو همیشه مزاحمی...
قشنگ حرص خوردن کامیار و می دیدم. خوشحال از حرف مهداد یه پوزخند به کامیار زدم.
مهداد: من میرم کارهای ترخیصت و ردیف کنم دیگه بریم.
سری تکون دادم. مهداد رفت و در و پشت سرش بست. کامیار چند قدم جلو اومد و نزدیک تخت رسید. اومد پاشو خم کنه که یه وری رو تخت بشینه.
تو هوا بود که یهو دستم و آوردم جلو و شروع کردم بال بال زدن وبا صدایی که همه سعیمو کردم که بلند باشه اما بلند تر از صدای بال مگس نبود گفتم: کجا؟
تو همون حالت یه وری تو هوا خشک شد.فکر کنم بیشتر از صدام از حرکاتم متعجب شده بود.
کامیار: بشینم.
اخم کردم. خروسکی گفتم: بی خود کی اجازه داده؟ اینجا صندلی هست می تونی اونجا بشینی.
یه چشم غره بهم رفت و بی حرف رفت و رو صندلی نشست. زیادی به خودم فشار آورده بودم به سرفه افتادم. دوباره ماسک و رو صورتم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. حالم که جا اومد رو به کامیار گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟
کامیار جدی گفت: دیشب اومدم ببینم بعد اون جریان حالت چه طوره که فهمیدم اتاقت و آتیش زدی و بردنت بیمارستان. منم اومدم اینجا.
با اخم گفتم: من آتیش نزدم خودش آتیش گرفت. ( یه نفس عمیق ) دلیلی نداشت تو بیای.
ابروهاش و داد بالا و گفت: چرا اتفاقا"... هم اینکه مهداد دوستمه و دست تنها بود و هم اینکه ....
یکم خودش و رو صندلی جلو کشید و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نیشام ... حالا دیگه چه بخوای و چه نخوای تو دختر دایی منی و نمی تونی عوضش کنی.
ابرومو انداختم بالا و دوتا نفس عمیق تو ماسک کشیدم که بتونم یه کله حرف بزنم. ماسک و پایین آوردم و گفتم: شاید با یه نسبت خونی بشم دختر دایی شما اما این دلیل نمی شه رابطه امون عوض بشه.
چشمهام و گردوندم و گفتم: حالا چون یه نسبتایی با هم داریم لازم نیست بهم بگی خانم نیکو اما این دلیل نمیشه بهم بگی نیشام. هنوزم برای تو همون خانم هستم. خانم نیشام. یا نیشام خانم.
گوشه لبش چین خورد به بالا. حرفم به مزاجش خوش نیومد. خودم که خیلی حال کردم. یه پشت چشم برام نازک کرد و خودشو کشید عقب رو صندلی و تکیه داد به پشتش.
منم با لبخند ماسک و گذاشتم رو صورتم تا حسابی نفس بکشم.
از هر چی بگذریم حرص دادن این پسره هنوزم شیرین ترین کار ممکن بود. خدایی خیلی حال می داد.
همچین نوک بدبخت و چیده بودم که دست به سینه نشست و دیگه تا اومدن مهداد هیچی نگفت. از کامیار بدم نمیومد. هر چند خیلی خودشو قبول داشت. اما نمی تونستم بگم هیزه یا چشم چرونه یا هوس بازه و ... فقط زیادی زود می خواد با همه صمیمی بشه و احساس خوشمزگی می کنه.
در کل پسر بدی نیست.
میگن آدمها رو از رو دوستاشون باید بشناسید. من مهداد و شناختم پس مطمئنن نمی تونه با بد کسی دوست باشه.
هر چند چیزی که باعث میشد کماکان ضایعش کنم این بود که وقتی حالش و می گرفتم به شدت بامزه میشد مثل بادکنک که بهش سوزن بزنی.
نیشام
مهداد اومد و گفت می تونیم بریم. کامیار ساکی که کنار صندلیش گذاشته بود و به طرفم گرفت.
با تعجب به ساک نگاه کردم.
من: این چیه؟
کامیار: برای تو و مهداد لباس آوردم. نمی تونید که با این لباسها برید بیرون.
یه نگاه به لباسهای سیاه و کثیف خودم انداختم. سرمو بلند کردم و به مهداد نگاه کردم. لباسهای اون هم کل و کثیف بود...
دستش....
نگران و هول گفتم: دستت چی شده؟
مهداد نگاهی به دستش کرد و گفت: هیچی یکم سوخته. چیز مهمی نیست.
خواستم برم سمتش و دستش و بگیرم و ببینم چی شده اما نمی تونستم انرژی نداشتم.
کامیار سریع جلو اومد و از تو ساک یه بلوز و شلوار مردونه برداشت و انداخت بغل مهداد. جلو روفت و دستش و گرفت و کشوندش سمت در و تو هموت حالت گفت: ما میریم بیرون. تو هم لباسهاتو عوض کن.
بدو اینکه بتونم چیزی بگم مهداد و کامیار رفتن بیرون. چند لحظه بعد یه پرستار سفید پوش اومد و کمکم کرد لباسمو بپوشم. به زور سر پا ایستاده بودم.
لباس پوشیده و حاضر رو تخت نشسته بودم و منتظر پسرها بودم.
وقتی برگشتن مهداد تر و تمز و مثل همیشه شیک بود. دست و صورتشم شسته بود. ته ریش ریزی هم رو صورتش بود که بامزه ترش کرده بود.
کامیار: خوب دیگه می تونیم بریم.
خواستم از تخت بلند بشم که هم زمان هر دو به سمتم اومدن. با تعجب نگاهشون کردم.
مهداد نگاهی به کامیار انداخت و یه قدم عقب رفت. از کارش متعجب شدم. چرا اون اجازه داد کام ....
نه یعنی اون ...
عصبی شدم اما خنده ام گرفته بود. یعنی واقعا مهداد فکر می کرد فقط گفتن اینکه یه نفر با آدم نسبت فامیلی داره بریا نزدیکتر بودن اون آدم و مقدم تر بودنش کافیه؟؟؟
فامیلیم که فامیلیم من با این پسره اصلا" راحت نیستم. ترجیه می دادم مهداد کمکم کنه تا کامیار.
کامیار دستش و پیش آورد که زیر بغلم و بگیره. سعی کردم مودب باشم. همه اش تقصیر مهداده.
آروم گفتم: کمک نمی خوام می تونم بیام.
سرم و بلند کردم و به مهدادی که سرش و پایین انداخته بود چشم غره رفتم. به زور از جام بلند شدم و قدم از قدم برداشتم.
هر دو تو سکوت به من که داشتم جون می کندم نگاه می کردن. همه بدنم کوفته بود. انرژیم خیلی کم بود و راه رفتن برام سخت.
کامیار: من میرم ماشین و بیارم جلوی در که معطل نشید.
این و گفت و سریع ازمون دور شد. دو قدم مونده بود تا به دیوار برسم و بتونم بهش تکیه کنم. رسما" پاهام و رو زمین می کشیدم.
به زور یه قدم برداشتم. اومدم برای قدم بعدی که بدنم سست شد و نزدیک بود بی افتم. مهداد سریع بازوم و چسبید و نگهم داشت.
دستم و گرفتم به دیوار و با کمک اون ایستادم. با اخم و حرص بازوم و از تو دست مهداد بیرون کشیدم و گفتم: ولم کن خودم می تونم برم. نیاز به کمک کسی ندارم.
از حرکتم جا خورد. مات با بهت ایستاد و بهم نگاه کرد. آروم دستش و جلو آورد که دوباره دستم و بگیره.
خیلی عصبی بودم دوباره با یه حرکت دستش و پس زدم که باعث شد به خاطر تقلا تعادلم و از دست بدم و با سر بیام زمین.
مهداد سریه با دو دست کمرمو گرفت. رخ به رخ بودیم و تقریبا" تو بغلش بودم.
نیم خواستم تو این حالت باشم. نیاز به کمک هیچ کس نداشتم نه مهداد نه کامیار. خودم چلاق نبودم. منو گذاشته بودن وسط و این به اون حواله ام می داد و اون یکی به این.
من نه فامیل می خوام نه شریک نه هیچ چیز دیگه.
یه حرکتی کردم که ازش جدا شم. دستش و محکم تر گرفت به کمرم.
آروم زمزمه کرد: ببخشید ...
با تعجب سرم و بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم. نمی دونستم فهمیده یا ....
هر چی که بود و برای هر منظوری که معذرت خواست آرومم کرد. دست از تقلا برداشتم و اجازه دادم که کمکم کنه.
اروم دستش و حرکت داد و کنارم ایستاد و با دو دست زیر بغلم و گرفت و کمکم کرد.
با هم از درمونگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین کامیار شدیم.
مراه افتادیم. منتظر بودم برگردیم خونه که مهداد رو به کامیار گفت: بریم تهران.
با تعجب گفتم: تهران چرا؟ بریم خونه.
مهداد: نمیشه... اتاقت سوخته و وسایلت هم. باید یه چند وقت تهران بمونی تا اتاقت و دوباره روبه راه کنم.
نمی خواستم برم خونه.
سریع گفتم: نمی خوام با این حال خسرو رو ببینم. نمی خوام بفهمه دیشب چی شده. قلبش مشکل داره . ضعیفه می ترسم هول کنه. در ضمن ....
بقیه رو تو دلم ادامه دادم. چون یه جورایی قضیه اومدن مادر کامیار و ازم پنهون کرده بود ازش ناراحت بودم.
مهداد برگشت سمتم و بهم خیره شد. آروم گفت: نیشام ... باید بری خونه اتون. الان تو این شرایط بهتره که شما دوتا پیش هم باشید. دیروز خسرو خان هم حالش بهتر از تو نبود. به زور با راننده فرستادمش بره خونه که استراحت کنه.
بهتره الان پیشش باشی تا اونم آروم تر بشه. نگران نباش من خودم یه جوری بهش می گم چی شده که هول نکنه. لازم نیست بگیم بیمارستان بودی. میگیم شمع توی اتاقت و فراموش کردی خاموش کنی و همون باعث آتیش سوزی شده.
با اعتراض گفتم: اما رستو ....
حرفم و قطع کرد و گفت: نگران اون نباش من خودم هستم نمی زارم کارا لنگ بمونه. تو یه چند وقت استراحت کن. قول میدم گزارش روزانه بهت بدم. دست کجی هم نکنم.
از حرفش خنده ام گرفت. لبخندی زدم که جوابش لبخند مهداد بود. آروم چشمهاش و رو هم گذاشت که یعنی باشه؟
منم چشمهام و رو هم گذاشتم و تایید کردم.
خندید و روشو برگردوند و سر جاش درست نشست. کامیار ماشین و گوشه ای پارک کرد. تعجب کردم.
نگاهی به اطراف انداختم. چند تا سوپر مارکت کنار هم بودن.
از ماشین پیاده شد و پنج دقیقه بعد با یه نایلون پر خوراکی و بیسکوییت و کیک و آب میوه برگشت و گذاشت تو بغلم.
کامیار: بخور تا وقتی رسیدی خونه بتونی حداقل از ماشین تا تو خونه رو تنهایی و بی کمک بری.
بی توجه به کنایه حرفش حمله کردم به نایلون پر خوراکی دوتا کیک و آب میوه هم دادم به پسرا.
دست کامیار درد نکنه جون گرفته بودم. چشمهام و بستم و تا رسیدن به خونه خوابیدم.
با شنیدن اسمم آروم چشمهام و باز کردم. مهداد بود که صدام می کرد. تو جام صاف نشستم و به اطراف نگاه کردم. جلوی در خونه ی خسرو بودیم. با تعجب گفتم: ولی شما از کجا ...
مهداد حرفم و قطع کرد و گفت: زنگ زدم آقاجون آدرس گرفتم. پیاده شو.
یه لحظه تعلل کردم. اگه پیاده می شدم و به آقاجون می گفتم که خونه آتیش گرفته و منم بین آتیش مونده بودم خیلی نگران می شد.
مهداد پیاده شد و در سمت من و باز کرد. نگاهی به کامیار که برگشته بود و بهم نجگاه می کرد انداختم. آروم از ماشین پیاده شدم.
من: به آقاجون ...
مهداد با لبخند گفت: من میگم.
زنگ خونه رو زدیم. چند لحظه بعد در باز شد و با مهداد وارد خونه شدیم. جلوی در عمارت که رسیدیم آقا محمود خدمتکار مخصوص خسرو از خونه بیرون اومد و خوشحال به سمتون اومد.
محمود: نیشام خانم اومدید؟ می خواستم بهتون زنگ بزنم.
نگران پریدم چرا؟
محمودک آقا از دیروز حالشون زیاد مساعد نیست. می خواستم بگم اگه یم تونید یه چند روزی بیاید خونه. شما که پیش آ؟قایید ایشون روحیه می گیرن و خالشون زودتر خوب میشه.
نگران به سمت اتاق خسرو دوییدم. در اتاق و باز کردم و رفتم سمت تختش. آروم رو تختش خوابیده بود. نشستم رو تختش و نگران دستهاش و گرفتم.
خسرو: هنوز زنده ام لازم نیست نگران باشی.
از صداش غافلگیر تکونی خوردم. فکر می کردم خوابیده.
چشمهاش و باز کرد و گفت: اینجا چی کار می کنی؟
به دروغ متوسل شدم.
من: اومدم پیشتون و تا بهتر نشید نمی رم.
اخمی کرد و گفت: مگه تو کار و زندگی نداری؟
سرتق بهش خیره شدم و گفتم: شما کارو زندگی منید.
لبخند نامحسوسی زد. نگاهش و چرخوند و به مهدادی که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کرد و چواب سلامش و داد.
خسرو: ببخشید که این دختر من زیادی از زیر کار در میره.
با اعتراض گفتم: بابا خسرو ...
مهداد و خسرو هر دو به اعتراضم خندیدن.
مهداد یکم نشست و بعد از جاش بلند شد. تا دم در بدرقه اش کردم.
جلوی در چشمم به بازوش افتاد. به کل یادم رفته بود. نگران یه قدم جلو برداشتم و دستمو آروم رو بازوش گذاشتم.
تکون نخورد. با دقت به دستش نگاه کردم. زیر لب زمزمه کردم: مطمئنی خوبی؟
آروم دستش و رو دستم گذاشت شوکه شدم. توچشمهام نگاه کرد و با یه لبخند قشنگ گفت: مواظب خودت باش.
مسخ شدم. خشک شدم. نتونستم حرفی بزنم. آروم دستم و ول کرد و چرخید و رفت.
لبخندم خود به خود باز شد. مواظب خودت باش؟ مواظب خودم هستم. حتما" هستم. چون تو گفتی هستم.
خدا حافظی کرد و رفت. تا وقتی که در پشت سرش بسته شد نگاهش کردم.
نیشام
موندن بعد این همه مدت تو خونه و پیش خسرو حس خوبی می داد. همه چیز آروم بود. نه من در مورد پدرم و عمه جدیدم حرف می زدم و نه خسرو بهشون اشاره ای می کرد. شب اول بعد از موندنم حدود ساعت 10 شب زنگ خونه زده شد. از دیدن مهداد جلوی در ورودی سالن غافلگیر شدم. یه دفتر دستش بود و با لبخند بهش اشاره کرد و شوخ گفت: اومدم گزارش کار بدم.
خندیدم. تعارف کردم که وارد شه. خسرو رو صندلی همیشگیش نشسته بود. مهداد جلو رفت و سلام علیک کرد و خسرو با روی باز ازش استقبال کرد.
یکم نشست و ازش پذیرایی کردم. بعد گفت: بهتره گزارشم و بدم چون شب باید برگردم خونه.
دلم برای خونه امون تنگ شده بود. خونه ای که با مهداد با هم شریک بودیم. رستورانی که شراکتی کار می کردیم. دلم برای این شریکم تنگ شده بود.
دوتایی روی مبل رو به روی هم نشستیم و مهداد آروم آروم شروع کرد به گزارش دادن. از فروش گفت و از خریدای روز بعد و پولی که باید بزاره کنار حتی حساب فروش نوشابه و ماست و اینا رو هم ریز ریز حساب کرده بود. با لبخند نگاش می کردم. همه کارهایی که من انجام میدادم و در نبود من با دقت انجام داده بود. آخرم پولی که باید ندید می گرفتیم و از جیبش در آورد و گذاشت جلوم و گفت: اینا دست تو باشه بهتره.
از کارش خوشحال بودم. با اینکه تو رستوران نبودم اما عملا منم سهیم کارهاش کرده بود.
در تمام مدت 2 ساعتی که مهداد خونه امون بود خسرو رو صندلیش نشسته بود و با لبخند به ماها نگاه می کرد.
بعد از تحویل گزارش مهداد خداحافظی کرد و رفت.
کار هر شبش شده بود. آخر شب 2 ساعت میومد و گزارش می داد و می رفت.
چند روز بعد از موندنم تو خونه برای اولین بار عمه جدیدم با کامیار اومدن دیدنم. بابا خسرو بی تفاوت بود. باهاشون مثل یه مهمون رفتار کرد. عکس العمل خاصی و بدی از خودش نشون نداد. شاید با دونستن اینکه بابام به خاطر خود مامان ازش جدا شده بود و اونم زجر کشیده بود دلش یکم آروم گرفته بود. نه اینکه راضی به مرگ بابا تو اون وضعیت باشه نه از این آروم شده بود که دخترش این همه سال برای یه آدم بی ارزش که درکی از عشق نداشت نسوخته و تباه نشده.
بابا خسرو در سکوت حضور خانواده جدیدم و قبول کرده بود. مشکلی با دیدارهای من و عمه نداشت.
حتی اجازه داده بود به خونه اشونم برم. وقتی عمه زنگ زده بود و من و برای شام دعوت کرد برای رفتن و نرفتن دو دل بودم. وقتی به خسرو گفتم اولش یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت: بهتره بری. هر چی باشه اونها هم خانواده اتن. شاید من زیاد زنده نباشم. تو به یه خانواده بزرگتر نیاز داری.
از حرفش هم ناراحت شدم هم خوشحال. خوشحال از اینکه اجازه مراوده داشتم اجازه داشتن یک خانواده بزرگتر. ناراحت چون حرف از مردن می زد. همیشه با این حرفش غم عالم و به دلم می نشوند. حتی فکر بودن بدون وجود و حضور خسرو هم برام درد آورد بود.
از جام بلند شدم و گونه اش و محکم بوسیدم و بغلش کردم. آروم گفتم: الهی 100 سال زنده باشی.
با لبخند من و از خودش جدا کرد و گفت: زنده باشم که چی کار کنم دختر؟
همون جور که از جاش بلند میشد گفت: دلم برای دخترم تنگ شده. دلم برای مهلقا تنگ شده ...
این و گفت و آروم آروم به سمت اتاقش رفت. تو حرفهاش غم بود. می دیدم که تنهایی و نبود زن و دخترش چقدر براش سخته. دلم می خواست تا همیشه کنارش باشم که تنهایی و حس نکنه.
5 شنبه بود که کامیار اومد خونه امون. از دیدنش تعجب کردم اما نمی خواستم جلوی خسرو باهاش بد برخورد کنم. مخصوصا" که خسرو با دیدن کامیار اخم غلیظی کرد و تقریبا" به زور جواب سلامش و داد و بعدم بی حرف رفت تو اتاقش.
نمی دونستم کامیار چرا اومده دیدنم. کنجکاو تعارفش کردم که بشینه
دو تایی نشستیم رو مبل. خیره شدم بهش و منتظر موندم که حرف بزنه.
کنجکاو به خونه نگاه می کرد. فقط زل زدم بهش که بینم کی می خواد حرف بزنه. وقتی چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت بی طاقت گفتم: خوب؟
نگاهش و از خونه گرفت و به من دوخت. یکم صاف نشست و گفت: خوب ...
بچه پررو. کلافه گفتم: خوب چی کار داشتی اومدی؟
یه ابروش و برد بالا و با لبخند گفت: اومدم دختر داییم و ببینم مشکلیه؟
چشمهام و ریز کردم و گفتم: بی هماهنگی قبلی دیگه از این کارها نکن.
خواستم از جام بلند شم که سریع گفت: امشب بیا بریم بیرون.
متعجب تو جام ایستادم و گفتم: چی؟
لبخندش گشاد تر شد و گفت: بیا امشب بریم بیرون.
ابروهام و بردم بالا و با تمسخر گفتم: اونوقت به چه مناسبت؟
با لبخند تکیه داد به مبل و گفت: دنبال مناسبت می گردی؟ فرض کن قراره با چند نفر آشنات کنم.
کوچکترین هیجانی برای رفتن نداشتم. بی تفاوت و خونسرد گفتم: علاقه ای ندارم.
لبخندش جمع شد. اما نه کامل یه لبخند ریز هنوز رو لبهاش بود.
کامیار: چرا؟ اگه قول بدم چند تا از دوستامم بیارم چی؟ بازم علاقه ای نداری؟
دیگه داشتم عصبانی میشدم. این احمق با خودش چی فکر کرده بود؟
عصبی گفتم: بهتره خفه شی... نه علاقه ای به بیرون اومدن با تو دارم نه دوستات اونم با این طرز قکر احمقانه ات. اومدم بچرخم که برم که با حرفش شوکه شدم.
کامیار: مهداد و دوست داری؟
آروم و شوکه برگشتم سمتش. با لبخند نگام می کرد. این حرفش یعنی چی؟ منظورش چی بود؟
لبخندش خیلی عظیم بود. دستهاش و گذاشت رو زانوهاش و از جاش بلند شد.
با همون لبخند به سمتم اومد و تو یه قدمیم ایستاد. سرش و آورد سمت صورتم. یکم سرم و بردم عقب. هنوز شوکه بودم.
کامیار: ساعت 8 میام دنبالت. با کتی و کیمیا و دختر و شوهرش شام میریم بیرون. بهتره حاضر باشی.
یکم خیره به چشمهام مکث کرد. خودش و کشید کنار و چرخید و در حال بیرون رفتن گفت: از خسرو خان خداحافظی کن.
مسخ شده تو جام ایستادم. هنوز ارتباط بین حرفهاش و نمی فهمیدم. بیرون رفتنمون. دوست داشتن مهداد... اینا چه ربطی به هم داشتن؟
گیج و منگ خودم و به اتاقم رسوندم و دراز کشیدم رو تخت.
راس ساعت 8 حاضر و منتظر بودم. یه جورایی داشتم از این پسره می ترسیدم. نکنه فکر کنه من از مهداد خوشم میاد و بره بهش بگه. درسته که من ار مهداد خوشم میاد و یه جورایی ... یه جورایی ... واقعا" دوستش داشتم، دلتنگش بودم و حضور شبانه اش توی این خونه دلگرمم می کرد.
اما نیمی خواستم مهداد چیزی بفهمه . ترجیح می دادم اگر محبتی هم باشه دو طرفه باشه. دوست نداشتم با اون اخلاقی که مهداد و داره و تا این اندازه حد و حدود و رعایت می کنه با فهمیدن علاقه ام به خودش فکرای بدی در موردم بکنه.
سر ساعت زنگ خونه رو زدن. گونه خسرو رو بوسیدم. زیاد راضی نبود اما حرفی نمی زد.
از خونه بیرون اومدم. کامیار تنها تو ماشین نشسته بود. از تو ماشین در و برام باز کرد.
چیش پسره الاغ به خودش زحمت نداد الاقل پیاده شه در و برام باز کنهو
براش پشت چشم نازک کردم و نشستم. فقط یه سلام زیر لبی گفتم.
از حالتم بلند خندید.
کامیار: انتظار نداشتی که پیاده شم و در و برات باز کنم.
از اینکه فکرم و خونده بود تکونی خوردم و با تعجب نگاش کردم. دوباره بلند خندید.
ماشین و روشن کرد و گفت: این کارهای آقا منشانه مخصوص مهداده. من فقط وقتی با دوست دخترهامم در و براشون باز می کنم.
برگشت سمتم و یه نگاه شیطون طولانی بهم انداخت و با یه لحن خاص گفت: و تو هم جزو اونا نیستی.
بی اختیار اخم کردم. متوجه کنایه تو حرفش بودم. رومو برگردوندم سمت شیشه و به بیرون نگاه کردم. خدا نکنه من جزوشون باشم. واه واه بلا به دور.
کاش می تونستم مثل چند روز قبل حالش و بگیرم و یه سوزن بهش بزنم تا بادش خالی بشه اما چه کنم که کارم گیر بود و باید مراعات می کردم.
جلوی یه رستوران نگه داشت. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران. صدای جیغ کاملیا که من و با اسم صدام می کرد باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.
کاملیا: میشام جون میشام جون ...
دستهام و برای بغل کردن کاملیا که خوشحال به سمتم می دویید باز کردم. رو زانوم نشستم و محکم بغلش کردم. دختر شیرینی بود و من واقعا" دوستش داشتم شاید چون یاد آورد چیزهای خوب تو زندگیم بود.
با کتی و کیمیا روبوسی کردم و با کوروش شوهر کیمیا دست دادم. همه با روی باز ازم استقبال کردن.
شام خوردنمون به خاطر شوخی های کامیار و کوروش که باعث خنده ی همه امون میشد یک ساعتی طول کشید.
همه چیز خوب بود و می تونست عالی باشه اگه توجه بیش از اندازه کامیار اجازه می داد که ازش لذت ببرم. کافی بود دستم و جلو ببرم تا هر چیزی که می خوام حتی اگه اون سمت میز باشه برام فراهم شه.
نمی خواستم انقدر مورد توجه باشم. اونم توجه کامیار که باعث میشد کتی و کیمیا با لبخند به ما نگاه کنن.
حرص می خوردم. با حرص لقمه های غذامو تو دهنم جا میدادم و به زور آب و نوشابه پایین می دادمشون.
غذام کوفتم شد. بدتر از همه این که موقع برگشت دوباره مجبور بودم با کامیار همراه بشم و این چیزی نبود که من می خواستم. دلم می خواست با بقیه برم یا حتی تنهایی. دوست نداشتم تنهایی با کامیار همراه بشم.
اما مجبور بودم. تو کل مسیر برگشت خودم و به خواب زدم تا با کامیار هم کلام نشم. جلوی در خونه نگهداشت. یه خداحافظی زیر لب گفتم و خواستم پیاده شم که مچ دستم و گرفت.
لرزیدم. وحشت زده به سمتش برگشتم. با لبخند اما جدی زل زد تو چشمام.
کامیار: لازم نیست انقدر خودت و اذیت کنی یا ازم فرار کنی. ما م یتونیم 2 تا دوست باشیم ..........
حرفش و نصفه ول کرد و به شیشه کنار من خیره شد. رد نگاهش و گرفتم و ...
خدای من ...
مهداد ...
دست به سینه با اخم ایستاده بود و زل زده بود به دست کامیار که دور مچم حلقه شده بود.
نفسم تند شد .. قلبم وحشیانه تو سینه ام می زد. به حرص اما سریع دستم و از بین انگشتهای کامیار جدا کردم و سریع از ماشین پیاده شدم.
مهداد زل زد به من و من ...
سرم و انداختم پایین. دنبال یه چیزی می گشتم که موقعیت پیش اومده رو توضیح بدم... اما چیزی پیدا نمی کردم.
صدای آروم و محکم مهداد و شنیدم. لرز به تنم انداخت: برو تو خونه. هوا داره سرد میشه.
بهت زده سرم و بلند کردم. خواستم حرف بزنم که کامیار از ماشین پیاد ه شد و گفت: سلام مهداد خوبی؟ اینجا ...
مهداد سری تکون داد و کوتاه گفت: کار داشتم.
زل زد تو چشمهام. با نگاهش می گفت: پس چرا وایسادی و نمیری.
بی اختیار قدم برداشتم و رفتم تو خونه. اما پشت در ایستادم و گوشم و به در چسبوندم که ببینم چی میگن. صداشون و می شنیدم.
کامیار: مهداد بیا با هم حرف بزنیم.
مهداد: باشه. با ماشین دنبالم بیا.
چند لحظه بعد صدای بسته شدن درهای ماشین و بعدم روشن شدن و حرکت ماشین ها رو شنیدم.
پاهام سست شد و رو زمین نشستم. خدایا خدایا نزار مهداد فکر بدی بکنه. نزار....
آروم آروم اشک از چشمهام چکید.
نمی دونستم برای چی دارم گریه می کنم. شاید برای شکل گیری یه ذهنیت بد تو فکر مهداد ...
مهداد
از رستوران بیرون اومدم. دستهام و تو جیبم فرو کردم. حدود 10 روز از رفتن نیشام می گذره و جای خالیش تو روستوران و خونه و حتی تو قل .... همه جا خیلی خودش و نشون می ده.
به پله های خونه نگاه کردم. هجوم خاطرات اون شب لعنتی و پرتنش به ذهنم باعث شد که اخم کنم.
خودم و می دیدم که با چه اضطرابی از پله ها بالا می رم.
آروم از پله ها بالا رفتم.
در اتاق نیشام بسته بود و از هر روزنه ای دود غلیظ سیاه بیرون میومد. نگران صداش کردم. در و هل دادم و در باز شد.
آروم دست بردم و در اتاقی که شکسته بود و با یه باد هم باز میشد و باز کردم.
شعله های آتیش از هر ظرف زبونه می کشید و نیشام من بی جون کف زمین افتاده بود.
اتاق دود گرفته و سیاه بود. پنجره ها و آینه شکسته بود و تمام وسایل سوخته بود. یا کامل یا نیم سوخته.
نیشام و بغل کردم. از پله ها پایین پریدم صورت بی جونش هنوزم جلوی چشمم بود.
چشمم افتاد به کشوهای میز توالتش. بی اختیار لبخند زدم. خودم و در حال خراب کردن لوازم آرایش نیشام به یاد آوردم.
خندیدم و دور زدم از اتاق بیرون اومدم. جلوی در اتاقم ایستادم. دستم رو دستگیره در ثابت موند.
دوباره خیره شدم به در اتاق نیشام.
در اتاق باز شد و کاملیا جیغ کشون از اتاق بیرون پرید و پشت سرش نیشام با موهای پریشون و ورت عجوزه مانندش بیرون اومد.
بلند خندیدم.
بی خیال اتاقم شدم رفتم تو هال.
نیشام رو مبل نشسته بود و به منی که محو فیلم بودم حرف می زد. بعد هر حرفش یه چیزی یاد داشت می کرد و در آخر برگه رو داد تا امضا کنم.
خندیدم. خانم کوچولو خوب از فرصت استفاده کردی و قرار داد بردگیم و ازم گرفتی.
رفتم کنار پنجره. سیگاری از جیبم بیرون آوردم. خواستم روشنش کنم.
صدای سرفه های نیشام میومد. برگشتم و به نیشامی که از زور سرفه کبود شده بود نگاه کردم. حالش بد شد. براش اسپری آوردم. چقدر ترسیدم.
سیگارو بین انگشتهام مچاله کردم و از پنجره پرتش کردم بیرون.
رفتم سمت آشپزخونه. در یخچال و باز کردم که آب بردارم.
بفرمایید میوه.
برگشتم. نیشام برای منو کاملیا میوه آورده بود. پوست کندم. به کاملیا دادم. پرتقال نمک زده رو جلوی نیشام گرفتم با تعجب خوردش و نصف دیگه رو تو دهن خودم گذاشتم.
چشمهام و بستم. مزه ترش اون پرتقال برام از هر عسلی شیرین تر بود.
میاتو لیوان آب ریختم. چند جرقه ازش خوردم. بردم تو ظرف شویی گذاشتمش.
-: من میشورم.
برگشتم. نیشام بشقاب هار و از روی میز جمع کرده بود و می خواست برشون داره. دستم آروم نشست رو دستش. دستم داغ شد. به دستم که زیر شیر آب بود خیره شدم. هنوزم گرم بود.
دلمم گرم بود.
دیگه نیم تونستم آروم باشم. جای جای این خونه برام پر بود از خاطرات نیشام. رستوران که دیگه بدتر. به هر طرفش که نگاه می کردم نیشام و می دیدم. در حال بازی با کامپیوتر. در حال آهنگ گوش دادن. در حال دعوا با کمیار. نیشام غش کرده.
دیگه طاقت نداشتم. شیر آب و بستم و از خونه زدم بیرون. دفتر حساب کتاب و از تو رستوران برداشتم. زنگ زدم به سپهرداد و رستوران و سپردم بهش. سوار ماشین شدم.
باید نیشام و می دیدم حتی اگه شده به بهانه گزارش کار. همین آرومم می کرد.
دست به اتاق آتیش گرفته اش نزده بود. هر بار بهانه میاوردم که وقت نداشتم و بنا نبود و نقاش نبود و ...
اما خودم که می دونستم چرا نمی خوام اتاقش و درست کنم. ترجیه می دادم ازش دور باشم. دور باشم و به همین ملاقات های 2 ساعته دل خوش کنم اما با هم تو یه خونه و زیر یه سقف نباشیم. چشم تو چشم و تنها نباشیم.
حالا که با خودم صادقم. حالا که می دونم واقعا" چه حسی بهش دارم. سخته .. خیلی سخته کنترل کردن خودم..
نزدیکش بودن و ازش دوری کردن .. دیدنش و نادیده گرفتنش...
سخته .... سر قولم موندن سخته .. امانت داری سخته ... مسئولیت ... سخته ...
آهنگ و پلی کردم. صدای احسان خواجه امیری تو ماشین پیچید. با آهنگهاش آروم میشدم.
حال عجیبی داشتم که با این آهنگها بدتر میشد. اما یه آرامشی هم تو تنم رسوخ می کرد.
هماهنگ با خواننده زیر لب زمزمه کردم.
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حس دردِ جدایی
من امروز کجام و تو امروز کجایی؟
حالِ تو بدتر از حالِ من نیست
پُشت این گریه خالی شدن نیست
همه درد دنیا یه شب درد من نیست
تو از قبله ی من ،گرفتی خدا رو
کجایی ببینی یه شب حالِ ما رو
فقط حال من نیست که غرق عذابِ
ببین حال مردم مثِ من خرابِ کجایی؟
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حسِّ درد جدایی
من امروز کجام و تو امروز کــجایی؟
مهداد
یکم جلوتر از خونه خسرو خان ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. ساعت حدود 10 بود. زنگ زدم و وارد شدم. خسرو خان خودش اومد استقبالم. تعجب کردم. همیشه نیشام بود که میومد جلوی در ورودی می ایستاد اما امشب ...
با خسرو خان دست دادم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شدیم. طبق معمول هدایتم کرد به سمت مبل های همیشگی و برخلاف همیشه که خودش رو صندلی کنار پنجره می نشست و منو نیشام مشغول حساب و کتاب می شدیم این بار نشست رو مبل رو به روی من یعنی جای نیشام.
یکم عجیب بود. ولی چیزی نگفتم.
خسرو خان لبخندی زد و گفت: خوبی پسرم؟
با لبخند تشکر کردم.
خسرو: ببخشید فکر کنم نیشام یادش رفته بود که امشب میای. با پسر عمه اش رفته بیرون.
کامیار....؟
بی اختیار اخمی کردم. حس خوبی نداشتم. هر دوشون و می شناختم. به کامیار مثل چشمهام اعتماد داشتم. ولی به همون اندازه هم از نزدیکیش به نیشام می ترسیدم.
می ترسیدم از احساسی که ممکن بود کامیار به نیشام پیدا کنه و با توجه به شخصیت کامیار و این موقعیت فامیلی که الان به دست آورده بود هیچ چیزی مانع ابراز علاقه اش نبود.
کلافه دستی به صورتم کشیدم. دیگه انگیزه ای برای موندن نداشتم اما خیلی زشت بود که بلند شم و بگم می خوام برم. مخصوصا" که خسرو خان تمام مدت با لبخند حالاتم و زیر نظر داشت.
به ناچار مجبور شدم یک ساعت تموم کنارش بمونم و به سوالات بی پایانش در مورد خودم و درسم و کارم و خانواده ام جواب بدم.
پدرم و خوب یادش بود. از خاطرات بچگیش برام تعریف کرد. جالب بود اما تمرکزی رو حرفهاش نداشتم.
بعد یک ساعت بالاخره رضایت داد و بعد یه خداحافظی سریع از خونه زدم بیرون.
جلوی در با دیدن ماشین کامیار خشک شدم. دو قدم به سمتش رفتم...
اخمهام کشیده شد تو هم .... کامیار دست نیشام و گرفته بود. یه حسی با شدت تو وجودم پر شد. به شدت با این میل شدیدی که وادارم می کرد برم یقه ی کامیار و بگیرم و از ماشین بکشم بیرون و یه مشت حواله چونه اش بکنم مقابله کردم.
وقتی کامیار گفت باید با هم حرف بزنیم بی درنگ قبول کردم.
من توضیح می خواستم. می خواستم بدونم اونا رابطه اشون الان چیه؟ همین طور احساسشون نسبت به هم.
هم می خواستم بدونم و هم با حدس زدن به اینکه ممکنه چی بینشون باشه دیوونه میشدم.
سوار ماشین شدیم. پامو رو گاز فشار دادم و با سرعت روندم. صورت رنگ پریده نیشام وقتی متوجه شد که من تو اون وضعیت دیدمشون تو خاطرم بود.
اگه چیزی نبود چرا هل شد؟ کامیار چی داشت بهش می گفت که نیشام اونجور رنگ پریده شده بود؟
ماشین و کنار یه پارک نگه داشتم. اون ساعت شب کسی تو پارک نبود.
از ماشین پیاده شدم و عصبی وارد پارک شدم. کامیارم دنبالم میومد.
رفتم رو یه نیمکت نشستم و دستهام و رو سینه ام قلاب کردم و با اخم گفتم: خوب ؟؟؟
کامیار گفت: خوب به جمالت چیه؟
اخمم بیشتر شد و گفتم: مسخره بازی و کنار بزار چی می خواستی بهم بگی؟
کامیار یه لبخند گشاد زد. اولش شبیه پوزخند بود اما بعد لبخندش گشاد شد و خوشحال و هیجان زده گفت: مهداد بین تو و نیشام چیه؟
غافلگیر از سوالش تکونی خوردم. یکم صاف نشستم و گفتم: منظورت چیه؟
کامیار دست به سینه جلوم ایستاد و جدی گفت: کاملا" واضحه. بین تو و نیشام چیزیه؟ احساسیه؟
چی باید می گفتم؟ اگرم احساسی بود یک طرفه بود و با وجود مسئولیت و تعهدی که من داشتم نمی تونستم ابرازش کنم. کلافه و داغون دستی به صورتم کشیدم و گفتم: نه چیزی نیست.
یه ابروش پرید بالا. نگاهش سخت و جدی بود. دوباره پوزخند زد.
سریع پوزخندش و عوض کرد و جاش یه لبخند زد و گفت: خوبه چون اگه تو بهش احساسی نداری و چیزی هم بینتون نیست. پس کار من آسون تر میشه.
قلبم برای لحظه ای تو سینه ام از حرکت ایستاد. بدنم یخ شد. دوباره یاد گذشته افتادم. همون روزی که رفت و به عسل پیشنهاد دوستی داد.
اون موقع دوستم بود نتونستم چیزی بگم. الان علاوه بر اینکه دوست و برادرمه پسر عمه نیشامم هست. اما نیشام دیگه عسل نیست. حسی که به اون دارم زمین تا آسمون با حسی که به عسل داشتم فرق می کنه. شدتش خیلی بیشتره. عمیق تره. بی شک اگه کامیار حتی فکر نیشامم می کرد دیوونه می شدم.
شاید همه این حس ها و این فکرها تو کمتر از 30 ثانیه به مغزم هجوم آورد. قبل از اینکه کامیار جمله اش تموم شه تند و مطمئن اما هول گفتم: من نیشام و دوست دارم.
کامیار سریع برگشت سمتم. جفت ابروهاش رفت بالا.
خیره بهم نگاه کرد. منتظر بود. منتظر بود ادامه بدم.
سرمو به اطراف چرخوندم. حرف زدن از احساسم جلوی کامیاری که هم فامیل بود و هم حس می کردم به نیشام علاقه منده سخت بود. جلوی دوست چندین ساله ام سخت بود. اما نیشام ارزشش و داشت. ارزش این که براش تلاش کنم و داشت. ارزش اینکه به خاطرش حتی با بهترین دوستم طرف بشم و داشت. نیشام برام عزیز تر از هر چیزی بود. برام با دخترای دیگه فرق داشت.
نیشام... نیشام ... نیشام ...
بغلی خودم بود. نیشام من ... نمی خواستم با کسی شریکش شم. اون شریک من بود تو خونه، تو رستوران. تو ته دیگ، کسی اجازه نداشت به شریک من حتی فکرم بکنه.
کامیار یه قدم به سمتم اومد و گفت: دوستش داری؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: آره.
کامیار: چقدر؟
من: خیلی.
کامیار: چرا نمیگی بهش؟
اخمام دوباره رفت توهم. سرم و انداختم پایین و با یه آه گفتم: نمی تونم.
کنارم نشست.
کامیار: چرا؟
از جام بلند شدم و آروم گفتم: امانته ....
بی حرف اضافه با قدم های آروم به سمت ماشین رفتم. نایستادم که صورت مبهوت و دهن باز کامیار و ببینم. ماشینو روشن کردم و پام و رو گاز فشار دادم.
نیشام
از بعد اون شبی که با کامیار اینا رفتم بیرون و مهداد جلوی در دیدتمون دیگه مهداد شبها نمیاد. دیگه گزارش کار نمیده. دیگه نمی بینمش. دلم براش تنگ شده. دلم لبخند محوش و می خواد. دلم نگاهش و می خواد. دلم مهربونی همراه با حدّش و می خواد. دلم نگرانی و توجهش و می خواد.
دلم ... مهداد و می خواد ....
بعد اون شب یه بار دیگه هم کامیار اومد دنبالم. نه برای بیرون رفتن بلکه اومد دنبالم که منو تا خونه عمه برسونه. هر چی بهش گفته بودم خودم میام قبول نکرد.
اومدنش همانا اخم کردن خسرو همان. همچین اخم کرد که گفتم الانه که کامیار و بزنه لهش کنه. تندی از خونه بیرون اومدم که یه وقت یه شری درست نشه.
من نمی دونم چرا بابا خسرو انقدر با این کامیار بده. هر چند خودمم همچین دل خوشی از این پسر ندارم. بدم نمیاد بابا خسرو به گوشمالی حسابی بهش بده اما همچینم پسر بدی نیست.
البته الان که شده پسر عمه ام دیدم نسبت بهش بهتر شده.
عمه خیلی خوبه. نمی دونستم داشتن عمه انقدر می تونه خوب باشه. اونم برای منی که نه خاله دارم و نه دایی و نه عمو.
داشتن یه خانواده که بچه های هم سن و سالت داشته باشن یه حس عجیبی داره که تا حالا تجربه اش نکرده بودم.
درسته که دوستام برام خیلی عزیز بودن و برام فرقی با خواهرام نمی کردن. اما الان کتی و کیمیا فوق العاده بودن. یه لحظه تنهام نمی زاشتن. اونقدر شوخ و شیطون بودن که مطمئن شدم من اخلاقتا" به خانواده پدریم رفتم. چون مامانم خیلی آروم بود.
بعد مهمونی خونه عمه بازم کامیار باهام همراه شد. من نمی دونم این پسره چرا انقدر حس ورش داشته. یعنی واقعا" فکر نمی کنه تو این همه سالی که من نه عمه داشتم نه پسر عمه همه جا خودم تنهایی میرفتم و امنیتم داشتم؟
حالا به اصرار میگه خطرناکه یه دختر جوون و تنها، این وقت شب برگرده خونه.
ساعت حدود 1 نیمه شب بود که رسیدم خونه. وارد شدم. همه چراغها خاموش بود. برای اینکه کوچیکترین سر و صدایی ایجاد نکنم کفشهامو از پام در آوردم و تو دستهام گرفتم و پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقم.
-: اغور بخیر ....
مثل جن دیده ها تو جام خشک شدم. منی که تا حالا داشتم خم و پاورچین می رفتم سمت اتاق یهو صاف ایستادم و سریع برگشتم به پشت. تو اون تاریکی یه سایه محو از خسرو رو دیدم که رو صندلی خودش نشسته.
-: چراغها رو روشن کن و بیا جلو.
اونقدر ترسیده و شوکه بودم که سریع به حرفش گوش دادم.
خسرو عصبانی نمیشد، نمیشد، اگرم میشد بد قاطی می کرد جوری که هیچ کس جلودارش نبود.
کفش به دست چراغها رو روشن کردم. با اشاره چشم خسرو که بد اخم کرده بود رفتم و سیخ رو یه مبل رو به روش نشستم. از ترسم لبه مبل نشسته بودم که اگه یه وقت اوضاع خطری شد سریع جیم بزنم.
خسرو با همون اخم غلیظش جدی رو کرد به من و گفت: کجا بودی؟
سریع مثل یه بچه که معلمش ازش سوال درسی می پرسه تند گفتم: به جون خودم خونه عمه اینا بودم.
خسرو: تا این وقت شب؟ تنها اومدی؟
من: اره به مرگ خودم عمه اصرار کرد بعدم خواستم بیام کامیار به زور رسوندم تا اینجا.
یهو همچین خسرو داد زد: کامیار ....
که من یه متر از جام پریدم هوا و صاف ایستادم.
با تعجب و بهت به خسرو نگاه می کردم. چشمهاش و بسته بود. این چند وقته فهمیده بودم که حتی به اسم کامیارم آلرژی داره اما این عکس العملش دور از ذهن بود.
خسرو بعد چند لحظه و بعد از کشیدن چند نفس عمیق چشمهاش و باز کرد و خیره تو چشمهام با تحکم گفت: بشین.
سریع نشستم.
خسرو خیلی جدی رو کرد بهم و با اون نگاه نافذش با تحکم گفت: باید ازدواج کنی.
من: چـــــــــــــــــــــــی ؟؟؟
این چی کلمه ای بود که بی اختیار از دهنم پریده بود. اما واقعا" نفهمیده بودم منظورشو... چی گفته بود؟
خسرو: همین که گفتم. باید ازدواج کنی.
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. بمیرم الهی این خسرو دچار زوال عقل شده بود. پیری بهش فشار آورده و عقلش و از کار انداخته.
بی اختیار لبخند ریزی اومد تو صورتم که با نگاه تیز خسرو سریع محو شد.
خسرو: جدی گفتم. باید ازدواج کنی خیلی سریع.
متعجب با چشمهای گرد گفتم: اما بابا خسرو چه جوری من خیلی سریع ازدواج کنم؟ اصلا" من بخوام از کجا شبونه شوهر پیدا کنم؟
خسرو : نگران اونش نباش. من خودم برات کسی و در نظر گرفتم.
نه انگار حرفش جدی جدی بود. بی اختیار از جام پریدم و قبل از اینکه نگاه تیز خسرو زبونم و بند بیاره با اعتراض گفتم: نمیشه.. من این جوری ازدواج نمی کنم. من با کسی که نمی شناسم ازدواج نمی کنم.
خسرو پوزخندی و چاشنی نگاه تیز و برنده اش کرد و گفت: که ازدواج نمی کنی آره؟ فکر کردی من دست رو دست می زارم تا اون خانواده عمه ات با اون پسر قوزمیتش تو رو هم مثل مادرت اغفال کنن؟ شاید پدرت آدم بدی نبود اما من دیگه نمی خوام با اون خانواده وصلتی داشته باشیم.
من: اما بابا خسرو کی گفته که....
حرفم و قطع کرد و با صدای بلندی گفت: همین که گفتم نیشام. مادرت رو حرف من حرف زد و با کسی که براش در نظر گرفتم ازدواج نکرد. عاشق پدر خدا بیامرزت شد. دیدی که از زندگیش خیری ندید. من دیگه نمی خوام تو رو هم مثل اون زار و پریشون و پشیمون ببینم. یا با کسی که برات در نظر گرفتم ازدواج می کنی یا از این خونه میری.
مامانم عاشق بابام بود. عشقشون مقدس بود.
سریع تو ذهنم مشغول حساب کردن شدم. اگه از اینجا برم می تونم برم رستوران و تو خونه ی بالای رستوران زندگی کنم. قبل از اینکه از پیدا کردن راه حل خوشحال باشم صدای خسرو همه نقشه هام و به باد داد.
خسرو: رستورانم باید فراموش کنی.
وا موندم. بی حس افتادم رو مبل.
خسرو: اگه اون رستوران و این زندگی و من برات مهمه باید با کسی که من میگم ازدواج کنی وگرنه... می تونی بری. نه از رستوران بهت چیزی میرسه نه از ثروت من.
این و گفت و نگاه سردی بهم انداخت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش.
من ثروتش و نمی خواستم. اما اون رستوران و خودش ..
هر دو برام مهم بودن. من هر دو رو می خواستم. بابا خسرو تنها پناهم بود و تنها کسی که داشتم و عاشقش بودم.
و اون رستوران ...
یعنی مهداد ...
یعنی روزهای خوش...
یعنی لحظه لحظه و قدم به قدم عاشق شدن ...
یعنی ذره ذره زحمت کشیدن و به ثمر رسوندن....
از روز اول براش زحمت کشیدم. براش عرق ریختم، حرص خوردم، با مهداد پا به پای هم اونجا رو بنا کردیم، از نو سر پاش کردیم، راه انداختیم و به سود دهی رسوندیم.
و حالا ....
حالا خسرو می خواست سر زندگیم باهام بازی کنه. یا زندگی و آینده مو ازم بگیره یا ......
مهداد و ازم بگیره و در اضاش من می تونستم رستورانم و داشته باشم. رستورانی که نیمی از اونجا مال من بود. می تونستم مهداد و به عنوان شریک کاری داشته باشم.
بی اختیار اشکهام رو گونه هام غلتید. به زور از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. رو تخت دراز کشیدم و زار زدم.
مامان باید چی کار کنم؟ ممکنه خسرو فردا حرفهاش یادش بره؟ ممکنه از حرفش برگرده؟ ممکنه فراموش کنه؟
می تونم امیدوار باشم که شبونه خواب نما شده باشه و هیچ کدوم از حرفهاش جدی نبوده باشه؟
مامان ... چی کار کنم؟ چرا خوشی به من نیومده؟ مامان ...
زار زدم و گریه کردم. حرفهای خسرو جدی تر از اونی بود که حتی یک احتمال کوچیک برای منحل شدنش باشه.
به هق هق افتادم. اشک ریختم. اونقدر که نفهمیدم کی خوابم برد.
***
نیشام
زندگیم شده جهنم. دلم می خواد از این خونه فرار کنم. دلم می خواد برم یه جای دور یه جایی که هیچکی نباشه. فقط خودم باشم و خودم.
خسرو خواب نما نشده بود. فراموشی هم نگرفته بود. بعد گذشت 3 روز مصمم تر هم شده. دیگه نمی زاره از خونه برم بیرون. دیگه نه مهدادی اومده و نه وقتی کامیار میاد راش میده. از همون دم در ردش می کنن بره.
از موبایل و تلفن و کامپیوتر هم خبری نیست.
شدم یه زندانی که تنها راه نجاتش یه چیزه. قبول دستور خسرو. تا حالا هیچ وقت اینقدر مصمم و مصر و مستبد ندیده بودمش.
هیچ وقت فکر نمی کردم بابا خسروی مهربون من بتونه یه همچین آدمی باشه که با دیدنش وحشت کنم.
دارم دیوونه میشم. می خوام نجات پیدا کنم اما هیچ راهی نیست. همه درها به روم بسته است.
امروز خسرو صدام کرد. خوشحال از اینکه پشیمون شده رفتم پیشش اما برعکس مصمم تر بود.
بهم گفت فردا با این پسره قرار گذاشته. باید برم کافی شاپ مهتاب.
همین... نه اسمی نه چیزی نه نظری نه ....
این چند روز اونقدر گریه کردم که چشمهام شده 2 تا کاسه ی خون. خسرو محکم بهم گفت حق ندارم دیگه گریه کنم. گفت نمی خواد فردا با این چشمها برم سر قرار.
از خودم بدم میاد. از زندگیم بدم میاد. از این ترسی که افتاده به جونم بدم میاد. حتی حمله های آسمیم هم باعث تغییر نظر خسرو نشده.
تنها راهش اینه که برم. برم سر این قرار لعنتی و به اون مرتیکه احمق بگم که من نمی خوام با توی نره خر که ایستادی تا بزرگترت برات زن بگیره ازدواج کنم. با یه پسر نره غولی که بعد این همه مدت و بعد این همه سال زندگی ننه جونش یه دختر و در نظر می گیره و اونم ندیده و نشناخته اوکی میده...
مهداد مدام جلوی صورتمه. با یادش قلبم فشرده میشه.
چه دیر فهمیدم دوستش دارم و چه زود دارم از دستش می دم. دلم نگاهش و می خواست. دلم توجهش و می خواست. نگرانیش و ... دلم وجود و حضورش و می خواست. من مهداد و می خواستم نه هیج ننه قمر دیگه ای و ...
از ترس خسرو حتی نمی تونم گریه کنم.
رو تختم میشینم و زانوی غم بغل می گیرم.
فردا باید برم سر قرار. از فردا متنفرم.
مامان کمکم کن.. کمکم کن....
***
راس ساعت 7 آرایش کرده و لباس پوشیده آماده بودم. می خواستم بدون آرایش و مثل مرده ها برم. یا لباسهای داغون قدیمی پاره بپوشم. اما خسرو زرنگ تر از این حرفها بود. خودش لباسم و انتخاب کرد. خودش نشست تو اتاق و اونقدر خیره نگام کرد تا ملایم و درست آرایش کنم.
از این کار متنفر بودم. از اینکه مجبور بودم برای آدمی که همه آرزوم این بود که نبینمش آرایش کنم و خودمو و حاضر کنم متنفر بودم. دوست داشتم خودم و بکوبم روی زمین، خودم و پرت کنم تو خاکا. لباسهام و خاکی و کثیف و پاره کنم.
یا ماشینم و بکوبم به دیوار، به درخت که یه بلایی سرم بیاد که نرسم به اون قرار لعنتی.
من مهداد و می خواستم. نه یه ادمی که به اجبار برای ترد نشدن بخوام باهاش ازدواج کنم.
خسرو انگار فکرم و خوند. نزاشت با ماشین خودم برم من و با راننده اش فرستاد.
مثل یه مرده متحرک سوار ماشین شدم و سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی. دیگه برام مهم نبود. هیچی برام مهم نبود.
لحظه آخر خسرو بهم گفت: گوشیت در دسترس باشه پسر دوستم وقتی رسید تو رستوران بهت زنگ می زنه.
بی تفاوت سری تکون دادم. لبخند خسرو اذیتم می کرد. داشت منو به قربانگاه می فرستاد و لبخند می زد.
ماشین راه افتاد. چشمهام و بستم تا کمی آرامش بگیرم.
-: خانم رسیدیم.
بی روح چشمهام و باز کردم. زندگیم تموم شده بود. عشقم، علاقه ام، آینده ای که می تونستم داشته باشم با پا گذاشتن به این کافی شاپ تموم میشد.
دست یخ کرده ام و به دستگیره گرفتم. در و باز کردم و پیاده شدم. با قدم های سست خودم و به کافی شاپ رسوندم.
در و باز کردم. یه مردی با لباسهای فرم جلوم ایستاد. خوش آمد گفت.
خسرو گفت برامون میز رزرو کرده. به مرد جوون فامیلیمو و گفتم.
خوشرو ازم استقبال کرد و طبقه بالا رو نشونم دادم. خودش جلو رفت و راهنماییم کرد.
از پله ها بالا رفتم. یه میز کنج سالن و نشونم داد. به مبل های بنفش رنگ با پشتی های بلند اشاره کرد.
ازش تشکر کردم و به سمت مبل رفتم. بی حال خودم و رو مبل انداختم.
برای یه لحظه فقط یه لحظه کوتاه به ذهنم رسید که از اونجا فرار کنم. اما قبل از اینکه فرصت تجزیه و تحلیل فکرم و داشته باشم گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. حتما" همون بوزینه ی پیر پسری بود که آقاجون در نظر گرفته بود. قرارم.
با حرص گوشی و جواب دادم. همچین بله گفتم که صدام تو سالن پیچید.
لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین.
برخلاف انتظارم یه صدای محکم و دلنشین تو گوشی پیچید.
-: سلام من ...
بی حوصله گفتم: بله پدر بزرگم گفتن. من الان کافی شاپم.
پسر مکثی کرد و گفت: منم ... شما کجایید؟
من: بیاید طبقه بالا ...
هم زمان با حرف زدنم با گوشی سرم و بلند کردم و به پله ها چشم دوختم. یه پسری با موهای پر و قد بلند با یه کت اسپرت مشکی و یه شلوار جین تیره.
پشتش به من بود. دستم و بلند کردم و شروع کردم به بای بای کردن. همون جوری هم براش شکلک در میاوردم.
من: دیدمتون. برگردید... من این سمت سالن .....
*****
مهداد
دست به سینه نشسته ام و به نیشام که جلوم با بهت و تعجب و یه دهن باز خیره شده نگاه می کنم. حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا نیشام و ببینم و اون قرار نیشام باشه.
روزی که آقاجون زنگ زد و گفت: آب دستته بزار پایین و بیا اینجا کارت دارم.
با آنچنان سرعتی خودم و رسوندم بهش که کل مسیر و در عرض یک ساعت طی کردم. ترسیده بودم. فکر می کردم نکنه بلایی سرش اومده باشه.
***
من: آقاجون این امکان نداره. این حرفتون چه معنی می تونه داشته باشه؟
اولین بار بود که این جوری با آقاجون حرف می زدم. اونم به خاطر شوک بزرگی بود که با پیشنهاد که نه، بهتره بگم دستورش بهم وارد کرده بود.
(( برات قرار ازدواج گذاشتم. با خانواده دختر حرف زدم و رضایت دادن و فقط مونده شما دوتا هم و ببنید.))
حس می کردم وسط یه فیلم غم انگیز مسخره ام. دیگه کجای دنیا قرار ازدواج می زاشتن؟ کجای دنیا دختر و پسری که همو نمی شناختن و برای هم نشون می کردن.
مگه من و اون دختر آدم نیستیم؟ مگه ماها حق اظهار نظر نداریم؟
این چه کاریه؟ من نمی تونستم. نمی خواستم. با همه احترامی که نسبت به آقاجون داشتم اما نمی تونستم زیر بار برم.
آقاجون قهر کرد، تهدید کرد، گفت هیچی بهم نمیده، رستوران و ازم می گیره.
برام مهم نبود. حاضر بودم یه آدم آس و پاس بی پول باشم اما سر اون قرار نرم. تا حالا به خاطر احترام به بزرگتر خیلی چیزها رو از دست دادم.
اما الان... الان که دلم گرم شده.. الان که خنده های نیشام و نگاه شیطونش شده همه دنیام الان نمی تونم به خاطر حرف آقاجون زندگیم و فنا کنم. زندگی که می دونم پا گذاشتن توش اشتباه محضه.
آقاجون هر چی گفت زیر بار نرفتم. قانع نشدم. در آخر که دید حرفیم نمیشه فقط گفت: تو برو سر قرار اگه نپسندیدی بی خیال میشیم.
باز این حرفش قابل تحمل تر بود. این و می تونستم قبول کنم.
می تونستم برای دل خوشی آقاجون برم سر قرار و خیلی راحت بعدش بگم من از دختره خوشم نیومده.
برای همینم هیچی از دختره و خانواده اش نپرسیدم. فقط یه شماره تلفن که بتونم تو کافی شاپ پیداش کنم.
و حالا ....
اونی که جلوم نشسته بود نیشام بود .. دختری که با همه ی وجود می خواستمش و نمی تونستم به خاطر حس مسئولیت و امانت داری و حس اعتماد پدربزرگهامون بهش بگم.
و حالا ....
هنوز خیره به چشمهای نیشام بودم.
با بهت دست دراز کرد و لیوان آب رو میز و برداشت. نگاهش از چشمهام جدا نمی شد. لیوان آب و یه نفس سر کشید.
شالش و گرفت و تند تند شروع کرد به تکون دادنش. خودش و باد می زد که از التهابش کم کنه.
شاید دیدنش اینجا می تونست بهترین هدیه برام باشه. شاید حالا که می تونستم خیلی راحت بخوامش و فقط کافی بود اشاره کنم و جواب مثبت بدم تا کار تموم شه بهترین حالت ممکن بود. همون چیزی که می خواستم اما ...
من اینو نمی خواستم. مدام یه جمله تو ذهنم رژه می رفت....
(( اگه جای من کس دیگه ای بود بازم نیشام سر این قرار میومد؟ حاضر بود با هر کسی که براش انتخاب شده ندیده ازدواج کنه؟ ))
این به این معنی بوده که من برای نیشام هیچی نبودم. اون هیچ احساسی به من نداشت. هیچی ...
صدای زنگ گوشیم باعث شد از افکارم بیرون بیام.
بدون اینکه چشم از نیشام بردارم گوشی و از تو جیبم در آوردم و جواب دادم.
-: بله؟
صدای خوشحال آقاجون تو گوشی پیچید.
آقاجون: مهداد پسرم رسیدی؟ دیدی دختره رو؟
خشک گفتم: بله ...
آقاجون: خوب نظرت چیه؟ می دونم که همین و می خوای. می دونستم ازش خوشت اومده. خسرو از نگاه هاتون فهمیده بود. وقتی بهم گفت داشتم بال در میاوردم. چی بهتراز این اما تو رو می شناختم. محال بود خودت حرف بزنی. اونم وقتی شریکت بوده. وقتی ما این دختر و به تو سپردیم. وقتی بهت اطمینان کردیم. محال بود حرکتی بکنی. محال بود تو امانت داری خیانت کنی.
برای همینم تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم. خودمون پا پیش بزاریم و کار و براتون راحت تر کنیم.
براتون این قرار و ترتیب دادیم تا بدونید ما راضیم. ما بهتون ایمان داریم و از این وصلت خوشحالیم. برو خوش باش پسرم. موفق باشی. اما زیاد طولش نده. همه مون تو خونه خسرو منتظرتونیم.
قبل از اینکه بتونم دهنِ باز مونده ام از حرفهای آقاجون و ببندم و کلمه ای حرف بزنم گوشی و قطع کرد.
حالا می تونستم خوشحال باشم حالا می تونستم احساس کنم که می تونم نیشام و مال خودم بدونم ومی تونم...
نیشام: تو رو هم به زور فرستادن؟ تو رو هم تهدید کردن؟ تو خونه حبست کردن؟
با بغض حرف می زد. با ادای هر کلمه بغضش و صداش می لرزید. با جمله آخر یه قطره اشک از چشمهاش پایین چکید.
بی اختیار سری به نشونه مخالفت تکون دادم. این دختر و چقدر اذیت کرده بودن.
حرکت سر من باعث شد که شوکه چشمهاش گرد بشه.
با بهت و ناباوری گفت: تو .... خودت ... خودت خواستی بیای؟ زوری بالا سرت نبوده؟ تو می دونستی قراره کیو ببینی؟
دوباره بی حرف به نشونه نه سر تکون دادم.
بهتش بیشتر شد. تو یه لحظه اخم غلیظی کرد. چونه اش لرزید. چشمهاش پر اشک شد، پر نا امیدی نو یه دفعه از جاش بلند شد.
شوکه شدم.
بی حرف با قدم های تند از میزمون دور شد.
تازه به خودم اومدم. با دست محکم رو پیشونیم کوبوندم.
-: اَه ... تو چقدر احمقی پسر ... الان نیشام همون فکری که تو، تو لحظه اول کردی و میکنه. لعنتی...
بهش حق می دادم. بهش حق می دادم که انقدر دلخور باشه. اون فکر می کرد من با میل خودم اومدم اینجا تا با هر کس که پیش اومد ازدواج کنم. اونم فکر می کرد من دوستش ندارم.
از جام بلند شدم و دنبالش دوییدم.
سریع از پله ها پایین رفتم. از در کافی شاپ بیرون رفت.
دنبالش رفتم. جلوی ماشین های پارک شده با دو قدم بلند خودم و بهش رسوندم.
بازوش و گرفتم و با یه حرکت به سمت خودم چرخوندمش.
نیشام
بغض داشت خفه ام می کرد. نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم. اون منو نمی خواست. اون اومده بود تا با هر کسی که جلوش بود ازدواج کنه. بی زور... بی تهدید... بی حبس شدن.... با میل و رضایت خودش.
اون منو نمی خواست. اون دوستم نداشت. براش مهم نبودم. اون فقط یه زن می خواست....
قدرت کنترل اشکهام و نداشتم. با فشار دستی که دور بازوم حلقه شد، کشیده شدم. چرخیدم و رخ به رخ مهداد شدم. جفت دستهام بالا بود. از آرنج کج و رو سینه ام. حائلی بود بین منو و مهداد. این همه نزدیکی بهش برام سخت بود.
زل زد تو چشمهام. بدون حرفی دستش و بالا آورد و نرم کشید رو صورتم. رد اشکهام و پاک کرد. با سر انگشتهاش تره های موم و که رو صورتم ریخته بود و عقب زد.
مهداد: نیشام من اومده بودم اینجا تا به هر کسی که می بینم بگم من قصد ازدواج ندارم. آقاجون وقتی دید حریفم نمیشه و نمی تونه منو راضی به این ازدواج بکنه گفت بیام و اگه نخواستم بگم نه.
من فقط اومده بودم که یه نه قاطع بگم ...
مسخ چشمهاش شده بودم مثل کسی که به چشمهای یه مار نگاه می کنه و هیپنوتیزم میشه. با نگاهش و صداش جادو شده بودم.
دهنم باز شد. باید حرفی می زدم. نباید انقدر گیج به نظر می رسیدم. حرفهاش و باور داشتم. قبولش داشتم چون تو این چند وقت ازش دروغ نشنیده بودم.
من: الان چی؟؟؟
بی اختیار گفتم. و تا وقتی لبخند عمیق و نگاه شیطونش و ندیدم نفهمیدم چه شِری گفتم.
مهداد سرخوش گفت: الان باید بهش فکر کنم.
اخم کردم و با حرص ضربه ای به سینه اش کوبوندم و خودم و عقب کشیدم. بچه پررو منو دست می ندازه.
با دست موهام و تو شالم فرو کردم و شالم و مرتب کردم. با حرکت گردنم رومو برگردوندم.
مهداد بلند خندید.
مهداد: نیشام ...
همچین اسمم و صدا کرد که قلبم از تو سینه ام پایین افتاد. دهنم باز شد که بگم جانم اما سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم.
دوباره خندید. امروز بی پروا می خندید. تا حالا ندیده بودم انقدر راحت باهام برخورد کنه و انقدر سر خوش باشه.
یه قدم به سمتم اومد و آروم بازوم و گرفت و من و با خودش همراه کرد.
بی هیچ حرف و اعتراضی دنبالش کشیده شدم. با ریموت قفل ماشینو باز کرد. در سمت منو باز کرد. نشستم تو ماشینو در و برام بست. خودش پشت فرمون نشست.
با تعجب گفتم: کجا می ریم؟
لبخندی زد و گفت: جایی که بتونم باور کنم اینایی که دیدم واقعی بوده. که واقعا" می تونم بهت همون جوری که می خوام نگاه کنم. یه جایی که مطمئن شم.
گونه هام رنگ گرفت. بی اختیار لبخند زدم. جواب لبخندم و با لبخند داد.
آروم گفتم: خوب حالا کجا می ریم؟
مهداد: داریم می ریم خونه شما...
با جیغ گفتم: چــــــــــــــــــی؟ اونجا چرا؟
مهداد متعجب نگام کرد و گفت: آقاجون اونجاست. می خوام برم تا مطمئن شم تا ....
ساکت شد. نگاهش و رو صورتم چرخوند. از نگاهش داغ شدم گرم شدم. سریع چشم ازش برداشتم و با دست شروع کردم به باد زدن خودم.
-: اوف .. چقدر گرمه...
بلند خندید ....
ماشین و روشن کرد. دستش و انداخت پشت صندلی من و روشو برگردوند که دنده عقب بگیره و از پارک در بیاد. تا خواست پاش و بزاره رو گاز و ماشینو تکون بده یه ماشین دیگه اومد پشت ماشینمون. ظاهرا" اونم می خواست پارک کنه. به ناچار منتظر موندیم.
چسبیده بودم به در و برگشته بودم سمت مهداد. با لذت نگاش می کردم. الان آزاد بودم.... آزاد که بتونم هر وقت و هر چقدر که می خوام بهش خیره بشم.
لبخند زدم. محو نیم رخش بودم که برگشت و نگاهم و غافلگیر کرد.
تکونی خوردم. اما نتونستم چشمهام و از نگاهش بگیرم. مسخ شده ی نگاهش بودم. قدرت حرکت نداشتم. از گوشه چشم دستش و دیدم که بالا اومد و رو گونه ام نشست.
دستش داغ بود و حس خوبی بهم می داد. بی اختیار چشمهام بسته شد و گونه ام و به کف دستش کشیدم.
چشمهام و باز کردم. نگاهش حرف می زد. گرم بود و جذبم می کرد.
آروم خودشو کشید جلو. صورتش و جلو آورد.. خیلی جلو ....
می تونستم راحت تنگ و گشاد شدن مردمک سیاه چشمش و ببینم. تو نگاهش یه چیزی بود.. یه چیزی مثل اجازه.. اجازه انجام کاری...
آروم چشمهام و بستم... من می خواستم.. مهداد و می خواستم و این ...
لبهاش رو لبهام نشست. داغ و پر التهاب... حس شیرینی داشت. بوسه اش طولانی نرم و لذت بخش بود. با هر بار نشستن لبش رو لبهام داغ میشدم. حس آرامش و سر خوشی می کردم.
اونقدر بوسه اش خوب و عالی بود که حس می کردم رو ابرا سیر می کنم.
نمی خواستم تموم بشه... هیچ وقت ...
آروم لبهاش و ازم جدا کرد. حس می کردم ازم فاصله گرفته اما نمی تونستم چشمهام و باز کنم. بوسه اش پر حس بود. پر محبت و عشق. این و درک می کردم. حس می کردم.
آروم چشمهام و باز کردم. لب پایینم و کشیدم تو دهنم. نمی دونستم خجالت بکشم یا لذت ببرم.
نگاه مهداد هنوز رو لبهام بود. دستش رو گونه ام بود.
با انگشت شصت دستی که رو گونه ام بود خیلی نرم اطراف لبم و پاک کرد.
با لبخند گفت: رژت پخش شده...
سرخ شدم... سریع صاف نشستم و آینه ام و از تو کیفم در آوردم و به لبم نگاه کردم. فقط یه ذره رژ اطراف لبم بود و اما روی لبم ... هیچی .... هیچ رژی رو لبم نمونده بود.
مهداد: می خوای دوباره رژ بزنی؟
سریع برگشتم سمتش....
می خواستم بزنم اما اینجا.. جلوی مهداد ... خوب زشت بود که رژم و در بیارم و بعد با انگشت بمالم به لبم.
سریع رومو برگردوندم و با ابروهای بالا رفته گفتم: نــــــــــه.
با خنده شونه اش و بالا انداخت.
دنده عقب گرفت و از تو پارکینگ در اومد. خیلی نامحسوس دستم و بردم تو کیفم و رژم و کف دستم قایم کردم. زیر چشمی به مهداد نگاه کردم. چشمش به جاده بود. آروم انگشتم و فرو کردم تو رژم و صورتم و چرخوندم سمت پنجره و تندی مالیدم به لبم.
بعد صاف نشستم و به روی خودم نیاوردم.
نیشام
جلوی در خونه نگه داشت و از ماشین پیاده شدیم. خواستم کلید بندازم که بازوم و کشید و برگدوندم سمت خودش.
با هر بار نزدیک شدن بهش قلبم تند تر می زد. خیره شدم تو چشمهام داشت می خندید.
دستش و بلند کرد و پاییین لبم و آروم و نوازش گر کشید رو صورتم.
قلب تالاپ تولوپ می کرد.
مهداد: با انگشت رژ زدی که همه صورتت رنگی شد؟
چشمهام گرد شد و صورتم سرخ. نامرد ....
سریع دستم و کشیدم و تند در و باز کردم. به صدای بلند خنده اش توجه نکردم. هر چی هم اسمم و صدا کرد برنگشتم.
تا جلوی در سالن دنبالم اومد و تا خواستم در و باز کنم جلوم ایستاد و زاهمو صد کرد. سرم و بلند کردم و با اخم تو چشمهاش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ زد و با یه نگاه قشنگتر گفت: نیشام من....
در هال باز شد و خسرو و عمو منصور اومدن بیرون. مهداد سریع از جلوم کنار رفت و کنارم با فاصله ایستاد. خیلی ضایع شدیم. حتما" دیده بودنمون. لبخند رو لبشون که اینو می گفت.
رضایت از سر و روشون می بارید. پشت سرشون کامیار و عمه و شوهرش و کتی و کیمیا و کاملیا اومدن بیرون.
همه خوشحال و خندون بودن. ظاهرا" همه خبر داشتن. صورتم سرخ شد و از خجالت سرم و انداختم پایین.
کاملیا دویید طرفم و پاهام و بغل کرد و خوشحال گفت: میشام جون قراره شما بشید زن عمو مهداد؟
صورتم داغ کرد.
همه خندیدن. نیم دونستم چی جوابش و بدم. زیر چشمی به مهداد نگاه کردم به زور جلوی خنده اش و گرفته بود.
قبل از اینکه جوابی به کیمیا بدم دوباره گفت: میشام جون کی نی نی دار میشید من باهاش بازی کنم.
نفسم بند اومد. چشمهام گرد شدو دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. بس که خجالت کشیده بودم داشتم نفس کم میاوردم.
با حرف کاملیا همه زدن زیر خنده. حتی مهدادم جلوی خودش و ول داده بود و می خندید. چشم غره ریزی رفتم بهش.
کیمیا جلو اومد و اول گونه منو بوسید و بعد به کاملیا گفت: عجله نکن عزیزم اونم به وقتش.
بعد کیمیا عمه و کتی و خسرو و عمو منصورم جلو اومدن و بوسیدنم. با مهداد دست دادن. همه بهمون تبریک گفتن.
خجالت میکشیدم. لبخند خسرو خیلی مرموز بود. چه جوری دلش اومده بود این 3 روز اشک و زاری منو ببینه و با خباثت تموم هیچی نگه.
بدجنس ....
وارد خونه شدیم و ه.ه رو مبلها نشستیم. من بین کیمیا و کتی نشستم.
عمو منصور: خوب .. حالا که همه جمعیم و حالا که میبینم دختر و پسر رضایت دارن ، خسرو جان میگم بهتره من همین الان نیشام و بریا مهدادم خواستگاری کنم.
تو دلم قند آب کردم. سریع لبخندم و خوردم و سرم و انداختم پایین.
خسرو: منصور جان اختیار دست خودتونه. من حرفی ندارم.
منصور: خوب فکر می کنم نیشام و مهداد دیگه خوب همدیگه رو شناخته باشن. من خودم با نامزدی و اینا زیاد موافق نیستم. ترجیه می دم سریع مراسم عروسی و برپا کنیم. ولی چون پسرم و عروسم ایران نیستن باید یکم صبر کرد. فکر کنم یه ماه دیگه برای مراسم گرفتن مناسب باشه.
باورم نمیشد. انقدر زود؟ ولی من هیچ کاری نکرده بودم. هیچ پیش زمینه ای نداشتم. ترس برم داشته بود. سرم و بلند کردم و به مهداد نگاه کردم. با رضایت لبخند می زد.
یعنی اون آماده است؟
منصور: خوب پس همه چیز درسته. پس بهتره تاریخ عقد و عروسی و تعیین کنیم.
من و مهداد تمام مدت بی حرف نشسته بودیم و به تصمیماتی که می گرفتن گوش می دادیم. هنوز ترس کوچیکی که تو دلم بود از بین نرفته بود.
قرار شد دقیقا" یک ماه دیگه 11 دی شب کریسمس عروسی و برگزار کنیم که خانواده مهدادم بتونن راحت بیان و براشون مشکلی پیش نیاد.
قرار شد آخر هفته هم بریم خرید عروسی. عمه یه رابطه دو طرفه با من و مهداد داشت. هم به عنوان عمه عروس بود و هم به خاطر دوستی و صمیمیت عمیق و طولانی که بین مهداد و کامیار وجود داشت و باعث ایجاد رابطه دوستی بین خانواده هاشون شده بود و چون مهدادم به خاطر صمیمیت و علاقه ای که به مادر کامیار داشت اونو خاله صدا می کرد. همه و همه باعث شده بود که عمه یه جورایی به عنوان فامیل داماد هم محسوب بشه و حالا در غیاب پدر و مادر مهداد اون جورشونو می کشید.
مهداد
اوضاع بهتر از این نمی شد. مدیون آقاجون و خسرو خان بودم. چون اگه اونا بهمون اجازه نمی دادن محال بود تا وقتی که با نیشام تو خونه و کار شریک بودم می تونستم حرفی در مورد احساسم بزنم.
همه چیز داشت سریع پیش می رفت. آقاجون به عنوان شیربها 3 دونگ رستوران و که قولش و به من داده بود و می خواست بده به نیشام. من راضی بودم.
اما نیشام اعتراض کرد. یه لحظه همه از اعتراضش شوکه شدیم. همه منتظر بودیم تا علت اعتراضش و بفهمیم.
یکم رنگ به رنگ شد و بعد با صدای ضعیفی گفت: اون رستوران به خاطر شراکتمون به اینجا رسیده. ترجیه می دم بازم با هم شریک بمونیم.
بی اختیار لبخند زدم. جالب بود که همه حسی که پشت جمله اش بود و درک می کردم. اون رستوران برای منم بدون نیشام هیچ لذتی نداشت.
خسرو خان خندید و از آقاجون خواست که دونگ خودم و برای خودم نگه داره.
هنوز یه 3 ماهی تا تموم شدن موعد 9 ماهه کارکردمون تو رستوران مونده بود. با نظر نیشام و من قرار شد این مدت و تو همون خونه بالای رستوران سر کنیم.
هر دومون هنوز مصرّ بودیم که رستوران و به سوددهی برسونیم. هر دو می خواستیم کاری که شروع کرده بودیم و به اتمام برسونیم.
صحبتهای اولیه که تموم شد همه دست زدن.
آقا جون رو به خسرو خان کرد و گفت: خسرو شنیدم این چند وقته حالت خوب نبوده.
خسرو: چیز مهمی نبود. پیری و این مریضیهاش. الان خیلی خوبم.
نیشام خوشحال گفت: خدا رو شکر. حالا که شما خوبید من می تونم از فردا برم سر کار خودم تو رستوران. دیگه زیادی اینجا موندم.
چی؟ نیشام بیاد رستوران؟ بیاد تو خونه؟ اونم حالا؟ تو این شرایط؟
بی اختیار بلند گفتم: نــــــــــــــــــه ...
نیشام ترسیده تکونی خورد. همه برگشتن سمت من. خاک بر سرت مهداد. گند از این بالاتر نداشتی بزنی؟
سعی کردم اوضاع و راست و ریس کنم.
با تته پته گفتم: خوب چیزه.... میگم بهتره تا قبل محرمیتمون نیشام همین جا بمونه.
جون کندم تا اینو بگم. برام خیلی سخت بود.
رو لب همه لبخند نشست. اما هیچ کس هیچی نگفت. فقط نیشام بود که گیج با چشمهای گرد نگام کرد و گفت: چرا آخه؟
همین دو کلمه گیج نیشام کافی بود تا صدای شلیک خنده سالن و پر کنه. دیگه هیچ کس نمی تونست جلوی خودش و بگیره.
خیره شدم به نیشام. هنوز داشت گیج به خنده بقیه نگاه می کرد. با چشمهام سعی می کردم ازش خواهش کنم که دیگه هیچی نگه تا بیشتر آبروم نره.
نیشام عاشقتم. عاشق گیج بازیهاتم ولی جون من هیچی نگو. دِ لعنتی یعنی خودت نمی فهمی حالا که دیگه اجازه دوست داشتنت و دارم و همه هم می دونن چقدر برام سخته که خودم و کنترل کنم؟
خنده ها که آروم شد آقا جون صداش و صاف کرد و گفت: خوب خسرو فکر می کنم بهتره تا روز عروسی یه صیغه محرمیت بین بچه ها خونده بشه. انگار یکی این وسط خیلی مشتاق و بی طاقته.
واقعا" خجالت کشیدم. سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم.
خسرو خندید. از جاش بلند شد و رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت زنگ زدم حاج مهدوی تا یک ساعت دیگه میاد و صیغه رو جاری می کنه.
همه دست زدن. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. بی اختیار لبخند می زدم.
چشمم به کامیار افتاد که دم گوش مادرش یه چیزی می گفت. هر چی که بود مطمئنن در مورد من و نیشام بود چون داشت با چشم به ما دوتا اشاره می کرد. حرفشون که تموم شد مادرش لبخندی زد و بلند گفت: ببخشید...
همه حواس ها جمع شد.
مادر کامیار: خسرو خان و منصور خان اگه اجازه بدید تا اومدن عاقد نیشام جون و مهداد جان برن با هم حرف بزنن. شاید چیزی باشه که بخوان به هم بگن.
دوست داشتم همین الان برم خاله رو بغل کنم. خوبی از این بالاتر؟ من که دیگه آروم و قرار نداشتم.
آقاجون سری تکون داد و خسرو خان رو به نیشام گفت: نیشام، دخترم. مهداد خان و ببر تو اتاقت با هم سنگاتون و وا بکنید.
با اشاره خسرو خان و آقاجون از جا بلند شدیم. کامیار یه لبخند گشاد رو لبش بود و یه چشمکی هم حوالم کرد. با چشم و ابرو یه اشاراتی می کرد که باعث شد اخم کنم تا بتونم جلوی خنده ام و بگیرم.
دنبال نیشام راه افتادم. رفت انتهای سالن و در یه اتاق و باز کرد و گفت: بفرمایید.
با دست اشاره کردم که اول تو برو. یه ببخشید گفت و اول وارد شد. پشت سرش قدم به اتاق گذاشتم. در و پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش.
پشتش به من بود. تا وارد شد دلخور گفت: من نمی فهمم چرا من نباید بیام تو رستوران؟ منم اونجا سهم دارم دوست دارم برگردم سر کار خودم اینجا حوصله ام ...
دلم برای این جور غرغر کردنش ضعف می رفت. برای دلخور شدنش برای گیج بودنش تکیه ام و از در کندم و با یه قدم خودم و بهش رسوندم.
دیگه طاقتم تموم شده بود. دیگه تحمل نداشتم فقط از دور ببینمش.
دستهام و انداختم دور شکمش و سفت از پشت کشیدمش تو بغلم. اونقدر ناگهانی این کارو کردم و اونقدر نیشام شوکه و غافلگیر شد که یه جیغ کوتاه خفیف کشید.
چشمهام و بستم و زیر گوشش زمزمه کردم: هیــــــــــش .. آروم بگیر عزیزم... آروم باش خانم فسقلی من... می دونی چقدر صبر کردم؟ می دونی چقدر سخت بود... می دونی چقدر دوست داشتم که بغلت کنم؟؟؟ بغلی من... خانم کوچولوی من...
یه نفس عمیق کشیدم تا بوی تنش و تو ریه هام ببرم. عاشق این دختر بودم. نمی دونم کی یا از چه وقتی. شاید از همون غروبی که بالای پله ها در اتاقش باز شده با قیافه یه عجوزه با موهای پریشون پردی بیرون و سکته ام داد. شاید از همون موقع مهر عمیقش تو دلم نشست. عاشقش بودم بیشتر از هر کس و هر چیزی. شنیدن صدای نفسهاشم دیوونه ام می کرد.
آروم کمی ازش فاصله گرفتم. با دو دست چرخوندمش سمت خودم. تو چشمهاش نگاه کردم. لپاش گلی شده بود. چقدر شیرین بود. نه به وقتی جیغ و داد می کرد که مثل اژدها میشد نه به الان که از فرط خجالت مثل لبو سرخ میشد.
دستی رو گونه هاش کشیدم. چشمهاش بسته شد. نگاهم رو لبهای سرخ رژ زده اش ثابت موند.
کمرش و گرفتم و یکم بلندش کردم و لبم و گذاشتم رو لبهاش و برای دومین بار طعم لبهاش و چشیدم....
نیشام
نفسم بند اومد. هوا رو گم کرده بودم. چه جوری باید نفس می کشیدم؟
چرا تو دلم تبل می زنن؟ چقدر صداش بلنده. چرا دارم آتیش می گیرم؟ چقدر گرمه.
این داغی از چیه؟ یا بهتر بگم از کیه؟ از لبهای داغ و بی تاب مهداد که لبهام و به بازی گرفته یا از دستهای کوره مانندش که دور کمرمه؟
هر چی که هست من دوست دارم. هم دستهاش و هم لبهاش و هم هرم نفسهاش و که تو صورتم می خوره.
ازم فاصله گرفت. پیشونیش و رو پیشونیم گذاشت. هر دو به نفس نفس افتاده بودیم.
مهداد بریده بریده گفت: حالا فهمیدی چرا گفتم تا وقتی محرم نشدیم نیا رستوران؟
گیج نگاش کردم.... چرا؟
یه لبخند قشنگ زد. با پشت دست گونه ام و نوازش کرد و گفت: برای اینکه بی تابت می شم و نمی تونم خودم و کنترل کنم.
سرخ شدم. نفسم به شماره افتاد. این همه نزدیکی به مهداد و شنیدن این حرفها، همزمان باعث میشد نفس کشیدن و فراموش کنم.
دوباره دستهاش و انداخت دور کمرم و بغلم کرد. اونقدر سفت و پرشور که حسش به منم منتقل شد. بی اختیار دستهام و دور گردنش حلقه کردم. نفسهای داغش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. باعث میشد چشمهام خود به خود بسته بشه.
بوسه ای به گردنم زد و خودش و کشید کنار.
نمی خواستم.. نمی خواستم ازم فاصله بگیره .. چرا ازم جدا شد ... نفس نفس می زد و چشمهاش و بسته بود.
آروم گفت: بهتره بریم بیرون.
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم. چشمهاش و باز کرد و با دیدن من خندید.
مهداد: چشمهاتو اون جوری نکن.
من: حالت خوبه؟
لبخند شیطونی زد و گفت: به نظرت می تونم با تو، تو یه اتاق تنها باشم و حالمم خوب باشه؟
حس کردم از فرط داغی از گوشام دود بلند شد. سریع حرکت کردم و با هول گفتم: خوب پس بریم بیرون. بلند خندید و قبل از اینکه به در برسم دستم و گرفت.
برگشتم سمتش.
مهداد: این جوری می خوای بری؟
با تعجب گفتم: اره مگه چیه؟
اون یکی دستش و بالا آورد و شصتش و کشید به گوشه لبش. وای خدا مرگم بده لبش رژی بود.
لبم و گاز گرفتم. خندید.
مهداد: بهتره دوباره رژ بزنی.
سریع برگشتم سمت میز توالتم. وای نه کیفم بیرون بود اون رژم همراهم نبود.
برگشتم سمتش و با ناله گفتم: کیفم بیرونه.
مهداد: یعنی دیگه رژ نداری؟ یکی دیگه بزن.
من: چرا.. دارم اما رنگش فرق می کنه.
سرش وکج کرد و دستهاش و تو جیبش فرو برد و گفت: نزدیکترین رنگ به قبلیه رو بزن. اگه همه مثل کامیار فضول نباشن می تونی امیدوار باشی که متوجه نشن.
استرس به جونم افتاد. خواستم برگردم از تو کشوم رژ در بیارم که چشمم دوباره افتاد به لبهاش.
ایستادم. خیره شدم به لبهاش.
دست پاچه و خجالت زده گفتم: میگم.. چیزه .. تو هم لبت و پاک کن.
خندید . ردیف دندونای سفیدش مشخص شد. از رو میز یه دستمال برداشتم و گرفتم سمتش. بدون توجه به دستمال اول لب پایینش و بعد لب بالاش و کشید تو دهنش.
رژه پاک شده بود ...
هل شده سریع برگشتم سمت آینه. از تو کشوی میز نزدیک ترین رنگ رژ و پیدا کردم و تند کشیدم رو لبهام. تمام مدت مهداد با اشتیاق نگام می کرد.
برگشتم. و گفتم: من حاضرم بریم.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. همه با لبخند نگاهمون می کردن. کامیار اما همچین نگاه می کرد انگار از پشت درهای بسته هم دیده بود ما چی کار کردیم. آخ چی میشد جفت انگشتام و تو چشمهاش می کردم که این جوری نگام نکنه که از خجالت بمیرم.
آروم و سر به زیر نشستم سر جام و تا اومدن عاقد هیچی نگفتم. نه حرف زدم نه سرم و بلند کردم. هنوزم یه ترسی تو دلم بود هنوزم مطمئن نبودم. نه از مهداد که از خودم نامطمئن بودم. هنوز برای یه زندگی مشترک آماده نبودم. هنوز بچه بودم. می ترسیدم ...
مامان داری نگام می کنی؟ مامان به نظرت دارم کار درست و می کنم؟ عجله نیست؟ مامان کمکم می کنی تا خوب از پسش بر بیام؟ مامان هوام و داشته باش.
عاقد اومد. با اومدنش قلب من شروع کرد به کوبیدن دیوانه وار. استرسم بیشتر شد. وقتی عمه بلند شد و من و مهداد و نشوند روی یه مبل دو نفره کنار هم. وقتی چادر سفیدی از تو کیفش در آورد و انداخت رو سرم دستهام می لرزید.
از طرفی هم این فکر که عمه این امکانات و از کجا اورده همه ذهنم و مشغول کرده بود. با شک بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت: کامیار خبرم کرد. گفت احتمالا" یه مراسم داریم.
با تعجب به کامیار نگاه کردم. خوشحال چشمکی زد و خندید. هنگ کرده بودم. مغزم هنوز فرمان درست و نداده بود.
قبل از اینکه بتونم فکر کنم عاقد شروع کرد به خوندن. صیغه رو جاری کرد. دستهام و رو پاهام مشت کردم تا از لرزشش جلوگیری کنم. سرم و پایین انداختم و چشمهام و بستم. نفس های عمیق می کشیدم که استرسم و ترسم کم بشه.
داغی دستی و رو دست مشت شده ام حس کردم. چشمهام و باز کردم و به دستی که رو دستم بود خیره شدم.
مهداد زیر گوشم زمزمه کرد: نیشامم آروم باش.. نترس من کنارتم... تنهات نمی زارم....
تنهام نمی زاره... باید باور کنم؟ باور کنم که مهداد کنارم می مونه؟ که مثل بابام... مثل مامانم تنهام نمی زاره؟؟؟
سرم و بلند کردم و خیره شدم تو چشمهاش. به اندازه کافی تو زندگیم آدم از دست داده بودم. دیگه تحملش و نداشتم.
زمزمه کردم: قول میدی؟
آروم چشمهاش و بست. لبخند قشنگی زد و مثل خودم زمزمه کرد: قول شرف میدم...
قبولش داشتم.. باورش داشتم... آروم شدم ... لرزشم تموم شد...
خیره موندم تو چشمهاش و تو زلالی چشمهاش غرق شدم. ضربه ای به پهلوم خورد. صدایی آروم گفت: بگو بله ...
بی حواس گفتم: بله ....
مهداد خندید ... همه دست زدن ...
صدا گفت: خیلی هولی به خدا .. نگاه نکن مهدادمون و خوردی ...
خجالت کشیدم لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین. مهدادم بله رو گفت. تازه فهمیدم صدایی که مدام زیر گوشم زر زر می کرد کامیار بود.
عمه از جاش بلند شد. اومد کنارم. بوسه ای پر محبت رو گونه ام نشوند. تو چشمهاش اشک جمع شده بود. سفت بغلم کرد و گفت: الهی خوشبخت بشی ....
یه چیزی گذاشت کف دستم.
عمه: یادگار پدرته. باید پیش تو باشه.
با تعجب به جعبه ای که کف دستم بود نگاه کردم. درش و باز کردم. اشک تو چشمهام جمع شد. یه حلقه بود. یه حلقه مردونه نقره ای رنگ....
عمه رفت و خسرو اومد. سرم و بوسید و گفت: مهلقای من خوشبخت شی ...
خندیدم. محبت و عشق خسرو وقتی فوران می کرد منو با اسم مادربزرگم صدا میزد.
خسرو هم یه جعبه تو دست مهداد گذاشت.
رو به من گفت: جای مادرت ازش استفاده کن.
حلقه مادرم بود. هدیه ای بهتر از اینا ممکن نبود. مهداد حلقه مادرم و تو انگشتم گذاشت. برق حلقه پدرم تو دستهای مردونه اش درخشش خاصی داشت.
حس می کردم مامان و بابا کنارمن. نزدیکم و دارن بهم نگاه می کنن.
مامان ... بابا برام دعا کنید تا خوشبخت بشم ... دعا کنید ....