پست هفتمـ !
(ویرآیش شُد )
××
(ویرآیش شُد )
××
[sub]اما این تنها چیزی نبود که مسافرتش و خراب کرد...موضوع بعدی و مهمتر خبری بود که شهروز بین راه بهش داد!!!
-خوش گذشت؟
-خیلیییی...عالی بود..دستت درد نکنه شهروز!!!
-مخصوصا؟؟؟
-مخصوصا چی؟
-مخصوصا کودوم قسمتش!!!؟؟
می گل سرش و پایین انداخت...چرا باید خجالت میکشید؟؟کار خلاف شرع نکرده بود..شهروز محرمش بود...اون هم لذت برده بود...خجالت و کنار گذاشت و گفت:مخصوصا تو استخر!!!
-ایول!!!
کف دستش و به سمت می گل گرفت و می گل هم زد رو دستش....اما شهروز دستش و شکار کرد...تو دستش گرفت و بوسید و گفت:اما من دیوونه میشم که!!!
-برای چی؟؟
-فکر کن...برم امریکا برم استخر...خانومها همه با بیکینی بعد من یاد می گلم بیافتم..با اینکه بیکینی نپوشیدی....اما من همینجوری هم دلم برات تنگ میشه!!!.
می گل یه ابروش و بالا انداخت و گفت:بله بله؟؟؟بری استخر با خانومها؟
-مگه چیه؟؟؟همیشه میرم...
-بی خود...دیگه نمیری...
-چرا اونوقت؟؟
-برای اینکه اون موقع فرق میکرد....تو زن نداشتی...آزاد بودی هر کاری بکنی...الان داری!!
شهروز یه ابروش و بالا انداخت و گفت:زن؟؟؟کو زن؟؟؟
-شهرووووووز؟؟؟
-چیه؟؟؟خودت و میگی؟؟؟؟
می گل که تا اون موقع شوخی میکرد اینبار واقعا ناراحت شد ..روش و برگردوند سمت جنگلهای زیبای کنار جاده که با سرعت ازشون میگذشت و گفت:اصلا حیف این منظره که من نشستم تورو نگاه میکنم و باهات حرف میزنم...
-آخه تو میگی زن داری...زن جاش شبها تو بغل ادمه...نه تو یه اتاق دیگه!!!
می گل با عصبانیت برگشت سمتش و گفت:تو اصلا این کارها تو ذاتت...دست خودتم نیست!!!
-مگه تو تو ذاتت نیست؟؟؟
-نه!!!
-یعنی باید آموزش ببینی؟؟؟همه تو ذاتشونه دیگه!!!
می گل باز روش و به نشونه قهر برگردوند سمت جنگلها!!!
-باشه...قهر کن..نگام نکن..فردا شب که رفتم دلت تنگ شد میفهمی!!!
می گل سریع به سمتش چرخید
-کجا؟
-آمریکا!!!
-برای چی؟؟؟
-هر سال میرم دیگه!!!
-ولی تو تابستون میرفتی!!!
-اینبار زودتر میرم.....تو این مدت تو هم درس بخون....اگر باشم نمیتونم بزارم درس بخونی....میشناسیم که!!!
بعد لبخند تلخی رو قیافه جدی شده اش نشوند!!!
-یعنی از فردا تنهام؟؟؟
-بغض نکن....من دارم میرم تو درس بخونی...باید رتبه 1 بیاری!
می گل غش غش خندید
-رتبه 1؟؟؟من رتبه زیر 4 هزار بیارم کلاهم و میندازم بالا!!!
-4 هزار؟؟؟بالای 1000 بیاری شوتت میکنم تو خیابون.
وقتی سکوت می گل و دید برگشت...با ترس داشت نگاهش میکرد....
خندید...اون هم بلند بلند....شوخی کردم....کی دلش میاد خانوم خوشگلی مثل تورو از خونه بندازه بیرون؟؟؟
-اما من ناراحت شدم...
-من قربون ناراحتید!!!اما من شرط میبندم تو رتبه ات زیر 1000 میشه!!!
-عمرا....با این درس خوندن من؟؟؟
-بابا تو توی مسافرتم که همش درس خوندی...این یلدای بیچاره یه سره یا اویزون آرمان بود یا به گوشیش ور میرفت...
با یاد اوری یلدا و کارایی که میکرد چندشش شد...صورتش و کمی جمع کرد و بعد گفت:نه..این کافی نیست...من باید همش درس بخونم...
-اینطوری که خل میشی....یه کم استراحتم لازمه!!!
-نه....من اونجوری که دلم میخواست درس نخوندم...!!
-بیا شرط ببندیم !
-که چی؟؟؟
-که تو رتبه ات زیر 1000 میشه!!
-نمیشه...
دستش و اورد جلو و گفت:شرط ببند!!!
می گل دستش و تو دست شهروز گذاشت و گفت شرط میبندم..زیر 1000 نمیشه!!!
-سر چی؟؟؟
می گل کمی فکر کرد.
-اااوووومممم!!!سر یه شام!!!
شهروز دستش و رها کرد و معترضانه گفت:نه بابا...شام چیه؟؟؟هفته ای 7 شب داریم شام میخوریم دیگه!!![/sub]
-خوش گذشت؟
-خیلیییی...عالی بود..دستت درد نکنه شهروز!!!
-مخصوصا؟؟؟
-مخصوصا چی؟
-مخصوصا کودوم قسمتش!!!؟؟
می گل سرش و پایین انداخت...چرا باید خجالت میکشید؟؟کار خلاف شرع نکرده بود..شهروز محرمش بود...اون هم لذت برده بود...خجالت و کنار گذاشت و گفت:مخصوصا تو استخر!!!
-ایول!!!
کف دستش و به سمت می گل گرفت و می گل هم زد رو دستش....اما شهروز دستش و شکار کرد...تو دستش گرفت و بوسید و گفت:اما من دیوونه میشم که!!!
-برای چی؟؟
-فکر کن...برم امریکا برم استخر...خانومها همه با بیکینی بعد من یاد می گلم بیافتم..با اینکه بیکینی نپوشیدی....اما من همینجوری هم دلم برات تنگ میشه!!!.
می گل یه ابروش و بالا انداخت و گفت:بله بله؟؟؟بری استخر با خانومها؟
-مگه چیه؟؟؟همیشه میرم...
-بی خود...دیگه نمیری...
-چرا اونوقت؟؟
-برای اینکه اون موقع فرق میکرد....تو زن نداشتی...آزاد بودی هر کاری بکنی...الان داری!!
شهروز یه ابروش و بالا انداخت و گفت:زن؟؟؟کو زن؟؟؟
-شهرووووووز؟؟؟
-چیه؟؟؟خودت و میگی؟؟؟؟
می گل که تا اون موقع شوخی میکرد اینبار واقعا ناراحت شد ..روش و برگردوند سمت جنگلهای زیبای کنار جاده که با سرعت ازشون میگذشت و گفت:اصلا حیف این منظره که من نشستم تورو نگاه میکنم و باهات حرف میزنم...
-آخه تو میگی زن داری...زن جاش شبها تو بغل ادمه...نه تو یه اتاق دیگه!!!
می گل با عصبانیت برگشت سمتش و گفت:تو اصلا این کارها تو ذاتت...دست خودتم نیست!!!
-مگه تو تو ذاتت نیست؟؟؟
-نه!!!
-یعنی باید آموزش ببینی؟؟؟همه تو ذاتشونه دیگه!!!
می گل باز روش و به نشونه قهر برگردوند سمت جنگلها!!!
-باشه...قهر کن..نگام نکن..فردا شب که رفتم دلت تنگ شد میفهمی!!!
می گل سریع به سمتش چرخید
-کجا؟
-آمریکا!!!
-برای چی؟؟؟
-هر سال میرم دیگه!!!
-ولی تو تابستون میرفتی!!!
-اینبار زودتر میرم.....تو این مدت تو هم درس بخون....اگر باشم نمیتونم بزارم درس بخونی....میشناسیم که!!!
بعد لبخند تلخی رو قیافه جدی شده اش نشوند!!!
-یعنی از فردا تنهام؟؟؟
-بغض نکن....من دارم میرم تو درس بخونی...باید رتبه 1 بیاری!
می گل غش غش خندید
-رتبه 1؟؟؟من رتبه زیر 4 هزار بیارم کلاهم و میندازم بالا!!!
-4 هزار؟؟؟بالای 1000 بیاری شوتت میکنم تو خیابون.
وقتی سکوت می گل و دید برگشت...با ترس داشت نگاهش میکرد....
خندید...اون هم بلند بلند....شوخی کردم....کی دلش میاد خانوم خوشگلی مثل تورو از خونه بندازه بیرون؟؟؟
-اما من ناراحت شدم...
-من قربون ناراحتید!!!اما من شرط میبندم تو رتبه ات زیر 1000 میشه!!!
-عمرا....با این درس خوندن من؟؟؟
-بابا تو توی مسافرتم که همش درس خوندی...این یلدای بیچاره یه سره یا اویزون آرمان بود یا به گوشیش ور میرفت...
با یاد اوری یلدا و کارایی که میکرد چندشش شد...صورتش و کمی جمع کرد و بعد گفت:نه..این کافی نیست...من باید همش درس بخونم...
-اینطوری که خل میشی....یه کم استراحتم لازمه!!!
-نه....من اونجوری که دلم میخواست درس نخوندم...!!
-بیا شرط ببندیم !
-که چی؟؟؟
-که تو رتبه ات زیر 1000 میشه!!
-نمیشه...
دستش و اورد جلو و گفت:شرط ببند!!!
می گل دستش و تو دست شهروز گذاشت و گفت شرط میبندم..زیر 1000 نمیشه!!!
-سر چی؟؟؟
می گل کمی فکر کرد.
-اااوووومممم!!!سر یه شام!!!
شهروز دستش و رها کرد و معترضانه گفت:نه بابا...شام چیه؟؟؟هفته ای 7 شب داریم شام میخوریم دیگه!!![/sub]
[sub]حالا داشتن به سمت دفتر حرکت میکردن!
-کرمته؟؟؟تو این سرما؟؟من دارم میلرزم!
-حق داری...تو هم اگر تب عشق داشتی الان گرمت بود!
می گل با ارنج تو پهلوی شهروز کوبید و معترضانه گفت:لوس!!!!
شهروز هم الکی پهلوش و گرفت و گفت:آخ...داماد مرد!
می گل که بر اثر آخ گفتن بلند و جدی شهروز ایستاده بود وقتی فهمید داره شوخی میکنه..با حرص قدمهاش و تند تر کرد و رفت تو!!!
خاله ایران .یلدا و آرمان منتظرشون بودن...با دیدن می گل که تنها اومد تو همه از جا بلند شدن و سلام و احوال پرسی کردن!
آرمان:پس داماد کو؟
در ادامه ی نگاه عصبانی و پر از حرف خاله ایران می گل معترضانه گفت:اااا...آقا ارمان...داماد چیه؟؟؟
آرمان بیچاره سرش و انداخت پایین و گفت:خب داماده دیگه!!!حالا بر حسب مصلحت اسمش فرق کرده شده حامی!
با صدای خاله ایران که معترضانه گفت:آرمان!
شهروز وارد شد...سلامی کرد و نشست و گفت:پس این یارو کو؟
آرمان:یارو چیه؟؟؟همه زن میگیرن با ادب میشن تو چرا اینطوری حرف میزنی؟
خاله ایران:آرمااااان!
و بعد از این اعتراض عاقد هم وارد شد..بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه با آرمان سلام و احوال پرسی گرمی کرد و گفت:خب...عروس و داماد کودومن؟
آرمان نگاه معنی دار ی همراه با لبخند به مادرش کرد و می گل و شهروز و که کنار هم ایستاده بودن با دست نشون داد!
مرد مسن نگاهی به آرمان کرد و گفت:همه چیش پای خودتا....
آرمان:حاج اقا خیالت راحت...من دارم میگم دیگه..خیالت راحت راحت!
مرد نگاهی به می گل کرد..فکر کرد سنش کمه...اما به قیافه اش نمیخوره به زور پای این محرمیت نشسته باشه!
بعد از خوندن یه سری مقدمات رو به شهروز کرد و گفت:پسرم برای صیغه یه مهری باید معین بشه....میشه خواهش کنم مهر و مشخص کنی؟
شهروز که انگار آماده بود خیلی محکم و با همون جذبه ی همیشگیش گفت:بله حاج آقا...یه قطعه زمین!
همه برگشتن با تعجب به شهروز نگاه کردن..و عاقد کلمه ی چی رو هم با تعجب بهش اضافه کرد!
شهروز:یه قطعه زمین حاج اقا!!
عاقد:عقد موقته ها پسرم!!!عقد دائم نیست!!!
-میدونم حاج آقا!!!
می گل زیر لب گفت:شهروز مسخره بازی در نیار...
شهروز برگشت و با اخم نگاهش کرد...یعنی هیچی نگو!!!
عاقد:پسرم باید بتونی از پسش بر بیای...بعد برای عقد میخوای چی مهر کنی؟
شهروز تو دلش گفت جونم رو اما هیچی به لب نیاورد و فقط با حرص عاقد و نگاه کرد....آرمان خوب میفهمید شهروز الان عصبانی میشه..وقتی حرفی میزد روش نباید حرفی زده مبشد..آرمان مطمئن بود تصمیمی که گرفته با فکر بوده!!!
آرمان:بخون حاج اقا...خیالتون راحت!
عاقد سری تکون داد و جملاتی رو خوند و بعد از اتمامش تبریک گفت.
-همه دست زدن..یلدا و خاله.میگل و بوسیدن و آرمان به هر دوشون تبریک گفت!
خاله:فکر کنم امروز جایی دعوتید..بلند بشید برید تا دیر نشده و این بارون ترافیک درت نکرده!!!بعد از اینکه می گل خدا حافظی کرد و رفت بیرون..خاله خودش و به شهروز رسوند و گفت:من مادر می گلم....دست از پا خطا کنی من میدونم و تو!!!
-خاله!!!شما که مامان من بودی!!!
-حالا دیگه نیستم!!!گفته باشم..نبینم دختر طفل معصوم و اذیت کنیا!!![/sub]
-کرمته؟؟؟تو این سرما؟؟من دارم میلرزم!
-حق داری...تو هم اگر تب عشق داشتی الان گرمت بود!
می گل با ارنج تو پهلوی شهروز کوبید و معترضانه گفت:لوس!!!!
شهروز هم الکی پهلوش و گرفت و گفت:آخ...داماد مرد!
می گل که بر اثر آخ گفتن بلند و جدی شهروز ایستاده بود وقتی فهمید داره شوخی میکنه..با حرص قدمهاش و تند تر کرد و رفت تو!!!
خاله ایران .یلدا و آرمان منتظرشون بودن...با دیدن می گل که تنها اومد تو همه از جا بلند شدن و سلام و احوال پرسی کردن!
آرمان:پس داماد کو؟
در ادامه ی نگاه عصبانی و پر از حرف خاله ایران می گل معترضانه گفت:اااا...آقا ارمان...داماد چیه؟؟؟
آرمان بیچاره سرش و انداخت پایین و گفت:خب داماده دیگه!!!حالا بر حسب مصلحت اسمش فرق کرده شده حامی!
با صدای خاله ایران که معترضانه گفت:آرمان!
شهروز وارد شد...سلامی کرد و نشست و گفت:پس این یارو کو؟
آرمان:یارو چیه؟؟؟همه زن میگیرن با ادب میشن تو چرا اینطوری حرف میزنی؟
خاله ایران:آرمااااان!
و بعد از این اعتراض عاقد هم وارد شد..بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه با آرمان سلام و احوال پرسی گرمی کرد و گفت:خب...عروس و داماد کودومن؟
آرمان نگاه معنی دار ی همراه با لبخند به مادرش کرد و می گل و شهروز و که کنار هم ایستاده بودن با دست نشون داد!
مرد مسن نگاهی به آرمان کرد و گفت:همه چیش پای خودتا....
آرمان:حاج اقا خیالت راحت...من دارم میگم دیگه..خیالت راحت راحت!
مرد نگاهی به می گل کرد..فکر کرد سنش کمه...اما به قیافه اش نمیخوره به زور پای این محرمیت نشسته باشه!
بعد از خوندن یه سری مقدمات رو به شهروز کرد و گفت:پسرم برای صیغه یه مهری باید معین بشه....میشه خواهش کنم مهر و مشخص کنی؟
شهروز که انگار آماده بود خیلی محکم و با همون جذبه ی همیشگیش گفت:بله حاج آقا...یه قطعه زمین!
همه برگشتن با تعجب به شهروز نگاه کردن..و عاقد کلمه ی چی رو هم با تعجب بهش اضافه کرد!
شهروز:یه قطعه زمین حاج اقا!!
عاقد:عقد موقته ها پسرم!!!عقد دائم نیست!!!
-میدونم حاج آقا!!!
می گل زیر لب گفت:شهروز مسخره بازی در نیار...
شهروز برگشت و با اخم نگاهش کرد...یعنی هیچی نگو!!!
عاقد:پسرم باید بتونی از پسش بر بیای...بعد برای عقد میخوای چی مهر کنی؟
شهروز تو دلش گفت جونم رو اما هیچی به لب نیاورد و فقط با حرص عاقد و نگاه کرد....آرمان خوب میفهمید شهروز الان عصبانی میشه..وقتی حرفی میزد روش نباید حرفی زده مبشد..آرمان مطمئن بود تصمیمی که گرفته با فکر بوده!!!
آرمان:بخون حاج اقا...خیالتون راحت!
عاقد سری تکون داد و جملاتی رو خوند و بعد از اتمامش تبریک گفت.
-همه دست زدن..یلدا و خاله.میگل و بوسیدن و آرمان به هر دوشون تبریک گفت!
خاله:فکر کنم امروز جایی دعوتید..بلند بشید برید تا دیر نشده و این بارون ترافیک درت نکرده!!!بعد از اینکه می گل خدا حافظی کرد و رفت بیرون..خاله خودش و به شهروز رسوند و گفت:من مادر می گلم....دست از پا خطا کنی من میدونم و تو!!!
-خاله!!!شما که مامان من بودی!!!
-حالا دیگه نیستم!!!گفته باشم..نبینم دختر طفل معصوم و اذیت کنیا!!![/sub]
[sub]شهروز سرش و پایین انداخت...چشم گفت...هرچند خودشم قصد بدی نداشت...اما حرف خاله مسئولیتش و بالا برد!
توی ماشین هر دو ساکت بودن...می گل فکر کرد تموم شد...همین چند دقیقه کافی بود تا من و شهروز نسبت دیگه ای با هم پیدا کنیم...حالا ما محرمیم...این خوبه یا بد؟امشب چی میشه؟نکنه شهروز بهم نزدیک بشه....با این فکر برگشت و با ترس شهروز و نگاه کرد...بلافاصله شهروز با نگاهش غافلگیرش کرد....بعد دستش و گذاشت روی دنده و گفت:دستت و بده به من!
می گل خجول دستش و جمع کرد و گفت:این مهر زیاد بود!
-گفتم دستت و بزار توی دست من عزیزم!
می گل با شرم دستش و برد سمت دست شهروز که شهروز با یه حرکت شکارش کرد!
-مهر زیاد نبود...من هر چی مهر تو میکردم کم بود!
-شهروز من میترسم...
-از چی؟
-من فکر میکنم تو احساساتی عمل کردی!
-احساسات نیمی از وجود منه می گل....من کارم با احساساتمه...
بعد جعبه ای رو از کنسول وسط در اورد و گفت:خواستم تو دفتر آرمان بهت بدم ترسیدم ردش کنی...ولی دوست دارم تو دستت باشه!
می گل دستش و دراز کرد سمت جعبه...به ارومی بازش کرد با دیدن حلقه ظریفی که زینت بخشش یه نگین برجسته تک بود سرش و بلند کرد و به شهروز نگاه کرد و گفت:شهروز....این کارها برای چیه؟؟؟ما محرم شدیم برای اینکه تو خونه راحت باشیم!!!
-نه!!!ما محرم شدیم...همین....هیچ قانون و تبصره ای هم نداره!!!این انگشتر هم هدیه است...دوست داری دستش کن...دوست نداری هم.....
-اصلا اینطوری نیست!!!
دست برد حلقه رو در بیاره که شهروز مانعش شد....
-میخوام خودم دستت کنم...اگر دوست داری دستت کنی بزار خودم اینکار و بکنم!!!
می گل سرخوش از این حرف...تو پوست خودش نمیگنجید...در جعبه رو بست و جعبه رو گرفت سمت شهروز...باشه...خودت دستم کن!
بعد یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت:راستی شهروز...من و میزاری آرایشگاه؟؟میخوام برای شب موهام و درست کنم!!!
شهروز نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت البته....کودوم آرایشگاه؟
آدرس و داد و چند دقیقه بعد جلودی درش پیاده اش کرد...
-میگل!!!خودم میام دنبالت...بهم زنگ بزن!!!
-با آژانس میام...
-نه...زنگ بزن..خودم میخوام بیام دنبالت!
-باشه....
با وجود شلوغی آرایشگاه 2-3 ساعتی طول کشید تا می گل اماده بشه...حسابی دیر شده بود!!!اما الحق آرایشگر کم نذاشت...موهاش و با دستگاه مخصوصی فر کرد و کمی هم اورد بالا طوری که بالای سرش کمی پف کرد...و ادامه ی موهای بلندش تا زیر شونه اش اومد....از بس همیشه موهاش صاف بود موی فر کاملا عوضش کرده بود.بعد از اینکه کارش تموم شد زنگ زد به شهروز
-بله؟
صدای عصبانی شهروز ترسوندتش
-ببخشید بد موقع زنگ زدم؟
-کجایی؟
-آرایشگاه !!!کارم تموم شد میای؟
-دم درم!
بدون خداحافظی گوشی و گذاشت!
می گل پولش و حساب کرد..دوید پایین...شهروز توی ماشین نشسته بود...در ماشین باز کرد و به قیافه عبوس شهروز نگاه کرد و گفت:سلام..چیزی شده؟
-ساعتت و نگاه کردی؟
-خب شلوغ بود.
-یه زنگ بزن عزیز من..مبایلت در دسترس نیست....اومدم دم در آرایشگاه میگن کسی با این نام اینجا نیست....دلم شور زد خب...!!!
می گل قدر شناسانه نگاه کرد و گفت:جدی؟
شهروز که عصبانی بود نفس عمیقی کشید و گفت:کی دیگه میخوای آماده بشی؟... تازه نگاهش به می گل افتاد....موهای فر شده اش از زیر روسری کوچکش بیرون ریخته بود و همین زیباییش و دو چندان کرده بود!!!خواست چیزی بگه..اما حرفش و خورد ترسید هر حرفی از طرف می گل بد برداشت بشه و از طرفی خودش هم نتونه خودش و کنترل کنه...تا خونه هیچکودوم حرفی نزدن...
به محض اینکه رسیدن می گل رفت تو اتاق فرصتی نداشت....آرایش کرد...لباس پوشید...رژ ژله ای قرمزش هارمونی زیبایی رو با لباسش بوجود اورده بود...با دیدن خودش لبخند پهنی زد...توی ایینه برای خودش بوس فرستاد!
با صدای شهروز هول شد و بدون اینکه پالتو بپوشه پرید بیرون..
-بریم من آماده ام!!!
شهروز که اون هم کت و شلوار مشکی همراه با نیم بوت مشکی و پیراهن مشکی و کروات قرمزش و پوشیده بود با دیدن می گل بهت زده وسط اتاق ایستاد....چند قدم به سمتش اومد...!!!
-عروسک!!!!
می گل قدمی به عقب برداشت...ترسیده بود..نگاه شهروز برق خاصی داشت برقی که خیلی آشنا بود اما حالا قوی تر از قبل بود!
شهروز دستش و روی لبش گذاشت...گوشه ی لبش به طور محسوسی میپرید..میخواست این پرش عصبی و مهار کنه...اتفاقی که برای خودشم عجیب بود....
وقتی رسید به می گل دستهاش و تو دستش گرفت...با یک حرکت اون به سمت خودش پرت کرد ...حالا می گل تو بغل شهروز بود و از پایین تو چشمهای شهروز نگاه میکرد...البته این فاصله به لطف کفشهای پاشنه دار می گل کمتر شده بود!
-رژت و گرون خریدی؟
می گل با اینکه جواب سوالش و میدونست اما پرسید:برای چی میپرسی؟
-خریدی یا نخریدی؟
-آره...25 تومیان!!!
-1000 برابرش و میدم بزاری پاکش کنم!
-می گل تلاش کرد از تو بغلش بیرون بیاد و در همین حین گفت:شهروز بی حیا نشو!!!
اما جواب شهروز چیز دیگه ای بود!!!
لباش رو روی لبهای می گل گذاشت ...اما نه مثل بار قبل..با هیجان و لذت بیشتر!چنان لبهاشون رو هم قفل شده بود که انگار جدا شدنی در کار نبود!شهروز انگار واقعا قصد داشت رژی رو لبهای می گل باقی نمونه....بعد از اینکه دیگه طعم رژ و حس نکرد با همون حال می گل و از جا بلند کرد و به سمت کاناپه رفت...می گل که کمی با این رابطه کنار اومده بود با این حرکت دست و پایی زد...شهروز لبش و از روی لبهای می گل برداشت..در حالی که روی کاناپه پرتش کرد و خودش هم طوری نشست که پاش حائل پایمی گل باشه تا نتونه بلند بشه گفت:اینقدر دست و پا نزن...خوردنی شدی...پس میخورمت!!!
-شهر...
اما شهروز نذاشت حرفش تموم بشه!دوباره به سمت لبهاش شیرجه رفت...چند دقیقه بعد لبهاش رو که دیگه از روی لبهاش روی گردن می گل سر خورده بود از بدن ظریف و سفید می گل جدا کرد..
-سیر نشدم....اما دیر شده!
می گل شهروز و هول داد..از جاش بلند شد..لباسش و کمی مرتب کرد و با اخم به سمت اتاقش رفت!رژش و باز از توی کیفش در اورد...اینبار بیشتر رژ زد...انگار میخواست با شهروز لج کنه...دستی تو موهاش کشید....در اثر کشیده شدن دست شهروز لابلای موهاش فرمش به هم ریخته بود..کاریش هم نمیشد کرد!اشک تو چشمهاش جمع شد....نمیدونست برای موهاشه؟؟؟یا برای کاریه که شهروز کرد...با اینکه تمام مدتی که شهروز میبوسیدتش با دست سر شهروز و به سمت عقب هول میداد اما نتونسته بود اون و از خودش جدا کنه!!!این موضوع ترسونده بودنتش...نه این بوسه..اگر کمی واقع بینانه به این موضوع نگاه میکرد از بعد از اون بوسه ی کنار پیانو کمی هم دلش تنگ شده بود...از این میترسید که این موضوع به همین جا ختم نشه.....سرش و بالا گرفت و گفت:خدایا کمکم کن!!!
نگاه دیگه ای تو اینه به خودش کرد...لکه های قرمزی روی گردنش خود نمایی میکرد...
-لعنتی...همیشه باید ته ریش داشته باشی؟؟؟
کرم پودرش و برداشت کمی روش مالید....خوب پوشیده نشد...فقط خدا خدا کرد تا برسن از بین بره....لبش هم کمی ورم کردم بود...چند بار روی هم فشارشون داشت..اما میدونست فایده نداره!
پالتوش و پوشید و روسریش و سرش کرد و از در با اخم بیرون رفت...شهروز جلوی اینه قدی تو هال داشت موهاش و مرتب میکرد!با ورود می گل لبخندی زد گفت:باز که رژ خوشگله رو زدی!
می گل همونطور با اخم از در رفت بیرون.....شهروز با زبون دندونهای اسیاش رو لمس کرد...این یعنی عصبانیه...جلوی در آسانسور کنار می گل ایستاد و گفت:از این به بعد .بعد از این رابطه عصبانی بشی من میدونم و تو!!!
-بدهکارم شدم؟
لحن عصبانی می گل اخمهای شهروز و در هم کشید و گفت:زنمی...محرممی...کار غیر قانونی نکردم...1 سال و نیم خودم وکنترل کردم بس نبود؟
-آها...بگو....هدفت فقط به من رسیدن بود!!!
بعد از این حرف در اسانسور باز شد..می گل رفت توش..شهروز هم همنطور!!
-به تو رسیدن؟؟؟آره...هدفم به تو رسیدن بود....اما نه اون رسیدنی که تو فکر میکنی...
-کور خوندی..بار اخری بود که این کار و کردی!
شهروز که با شنیدن این حرف و خط و نشون می گل عصبانی شده بود...کف دستش و روی دیوار اسانسوور کنار می گل گذاشت...دولا شد و باز لبهای می گل و بوسید!وقتی دید می گل میخواد فرار کنه..دست دیگه اش رو هم طرف دیگرش گذاشت و به کارش ادامه داد....هنوز به طبقه اول نرسیده بودن که سرش و بلند کرد...لبهاش و با پشت دستش پاک کرد و گفت:هیچ لذتی نداشت...محض زهر چشم بود!
ولی دروغ گفت...خیلی هم لذت برده بود!
می گل اشک تو چشمهاش جمع شد....
-بی انصاف....
-گریه نکنیا...آرایشت به هم میریزه!
-مگه تو دیگه آرایشی هم گذاشتی؟
-رژت همرات نیست؟
-چرا...اما من نمیام دیگه!!!
شهروز دستش و گرفت...از آسانسور پیاده شد و گفت:بچه نشو....یه چیزایی و قبول کن...
-چه چیزهایی رو؟؟؟تا کجارو؟؟؟
-بهم اطمینان کن میگل....تا الان صبر کردم..از الانم صبر میکنم....اما در حد نامزدی و صیغه محرمیت که میتونیم با هم باشیم...چرا هم اوقات خودت و تلخ میکنی هم من و؟؟؟
می گل نشست تو ماشین....تا شهروز بشینه رژش و در اورد و باز تو اینه تمدیدش کرد!
شهروز نشست و نیم نگاهی بهش کرد و لبخند شیطانی زد.
-تورو خدا بزار تا مهمونی بمونه!!!
شهروز ماشین و از توی پارک در اورد و گفت:یعنی تو مهمونی دیگه میتونم؟
می گل سرش و با قهر برگردوند!!!
دم در حیدر توی نگهبانی نشسته بود....سرش اینقدر تو مسابقه فوتبال بود که متوجه شهروز نشد که در و بزنه!!!
شهروز دو تا بوق براش زد و با اخم نگاهش کرد....حیدر با دیدن می گل اون هم با اون سر وضع در کنار شهروز دندون قروچه ای کرد و دکمه در و با حرص فشار داد و زیر لب گفت:اینم به گند کشوند...عوضی!!!
تا مقصد که راه طولانی هم نبود شهروز دستهای میگل و تو دستش گرفته بود!وقتی دم در خونه پارک کردن شهروز دست کرد و از جیبش حلقه رو در اورد...و گفت:دلم میخواست تو یه شرایط رمانتیک دستت کنم..اما تو این مهمونی احساس خطر میکنم...فعلا دستت کن...تا صحنه رمانتیکش و بعدا خلق کنم!
می گل لبخند کمرنگی زد و دستش و به سمت دست شهروز گرفت و در این حین گفت:اما به بقیه بگم حلقه برای چیه؟؟؟
-مثلا به کی؟
-گلاره و سما!!!
-سما که امشب متوجه نمیشه...گلاره هم فهمید بگو همینطوری دستم کردم...مگه همه دخترهایی که حلقه دستشونه واقعا نامزد دارن؟
بعد به آرومی حلقه رو دست می گل کرد و بعد دستش و بوسید...
-دوستت دارم می گل...
می گل لبخندش پررنگ تر شد و گفت:منم همینطور!!!
با ورود به مجلس صدای کوبنده موزیک گوشهاشون و آزرد....اولین کسی که براشون دست تکون داد گلاره بود....می گل هم با هیجان براش دست تکون داد....اما می گل با دیدن آراد و گلاره و آراد و سعید با دیدن شهروز لبخند روی لبهاشون خشک شد..تنها کسی که لبخند پیروزمندانه ای روی لبهاش بود شهروز بود...چقدر دوست داشت امشب اراد اون و با می گل ببینه.....چقدردلش میخواست بهش بگه که پیروز شده!!
می گل در حالی که روسریش دور گردنش افتاده بود جلو رفت و با همشون دست داد..شهروز هم همین کار رو کرد...آراد و که کارد میزدی خونش در نمیومد!!!
گلاره دستش و پشت کمرش گذاشت و گفت:بیا بریم لباست و عوض کن و اون و با خودش به سمت رختکن برد!!!
-تو که گفتی آراد نیست!!!
-بابا این روانیه دیوانه است...سعید بهش گفته نامزدی سماس فرداش پاشد اومد ایران که چی؟؟؟منم باهاتون میام...می گلم هست میخوام ببینمش دلم تنگ شده!!!
-میگل در حالی که پالتوش و در میاورد گفت:گند زدی...حالا شهروز یه چیزی میگه!!!
گلاره سوتی برای می گل زد و بدون اینکه جوابی به این حرف می گل بده گفت:آراد میخورتت امشب!
*خبر نداری یکی قبلش خوردتم!!!
-میترسم دعواشون بشه!
-بابا این داداش تو نمیخواد تورو شوهر بده...حالا فکر کنه آراد خواستگاره!!![/sub]
توی ماشین هر دو ساکت بودن...می گل فکر کرد تموم شد...همین چند دقیقه کافی بود تا من و شهروز نسبت دیگه ای با هم پیدا کنیم...حالا ما محرمیم...این خوبه یا بد؟امشب چی میشه؟نکنه شهروز بهم نزدیک بشه....با این فکر برگشت و با ترس شهروز و نگاه کرد...بلافاصله شهروز با نگاهش غافلگیرش کرد....بعد دستش و گذاشت روی دنده و گفت:دستت و بده به من!
می گل خجول دستش و جمع کرد و گفت:این مهر زیاد بود!
-گفتم دستت و بزار توی دست من عزیزم!
می گل با شرم دستش و برد سمت دست شهروز که شهروز با یه حرکت شکارش کرد!
-مهر زیاد نبود...من هر چی مهر تو میکردم کم بود!
-شهروز من میترسم...
-از چی؟
-من فکر میکنم تو احساساتی عمل کردی!
-احساسات نیمی از وجود منه می گل....من کارم با احساساتمه...
بعد جعبه ای رو از کنسول وسط در اورد و گفت:خواستم تو دفتر آرمان بهت بدم ترسیدم ردش کنی...ولی دوست دارم تو دستت باشه!
می گل دستش و دراز کرد سمت جعبه...به ارومی بازش کرد با دیدن حلقه ظریفی که زینت بخشش یه نگین برجسته تک بود سرش و بلند کرد و به شهروز نگاه کرد و گفت:شهروز....این کارها برای چیه؟؟؟ما محرم شدیم برای اینکه تو خونه راحت باشیم!!!
-نه!!!ما محرم شدیم...همین....هیچ قانون و تبصره ای هم نداره!!!این انگشتر هم هدیه است...دوست داری دستش کن...دوست نداری هم.....
-اصلا اینطوری نیست!!!
دست برد حلقه رو در بیاره که شهروز مانعش شد....
-میخوام خودم دستت کنم...اگر دوست داری دستت کنی بزار خودم اینکار و بکنم!!!
می گل سرخوش از این حرف...تو پوست خودش نمیگنجید...در جعبه رو بست و جعبه رو گرفت سمت شهروز...باشه...خودت دستم کن!
بعد یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت:راستی شهروز...من و میزاری آرایشگاه؟؟میخوام برای شب موهام و درست کنم!!!
شهروز نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت البته....کودوم آرایشگاه؟
آدرس و داد و چند دقیقه بعد جلودی درش پیاده اش کرد...
-میگل!!!خودم میام دنبالت...بهم زنگ بزن!!!
-با آژانس میام...
-نه...زنگ بزن..خودم میخوام بیام دنبالت!
-باشه....
با وجود شلوغی آرایشگاه 2-3 ساعتی طول کشید تا می گل اماده بشه...حسابی دیر شده بود!!!اما الحق آرایشگر کم نذاشت...موهاش و با دستگاه مخصوصی فر کرد و کمی هم اورد بالا طوری که بالای سرش کمی پف کرد...و ادامه ی موهای بلندش تا زیر شونه اش اومد....از بس همیشه موهاش صاف بود موی فر کاملا عوضش کرده بود.بعد از اینکه کارش تموم شد زنگ زد به شهروز
-بله؟
صدای عصبانی شهروز ترسوندتش
-ببخشید بد موقع زنگ زدم؟
-کجایی؟
-آرایشگاه !!!کارم تموم شد میای؟
-دم درم!
بدون خداحافظی گوشی و گذاشت!
می گل پولش و حساب کرد..دوید پایین...شهروز توی ماشین نشسته بود...در ماشین باز کرد و به قیافه عبوس شهروز نگاه کرد و گفت:سلام..چیزی شده؟
-ساعتت و نگاه کردی؟
-خب شلوغ بود.
-یه زنگ بزن عزیز من..مبایلت در دسترس نیست....اومدم دم در آرایشگاه میگن کسی با این نام اینجا نیست....دلم شور زد خب...!!!
می گل قدر شناسانه نگاه کرد و گفت:جدی؟
شهروز که عصبانی بود نفس عمیقی کشید و گفت:کی دیگه میخوای آماده بشی؟... تازه نگاهش به می گل افتاد....موهای فر شده اش از زیر روسری کوچکش بیرون ریخته بود و همین زیباییش و دو چندان کرده بود!!!خواست چیزی بگه..اما حرفش و خورد ترسید هر حرفی از طرف می گل بد برداشت بشه و از طرفی خودش هم نتونه خودش و کنترل کنه...تا خونه هیچکودوم حرفی نزدن...
به محض اینکه رسیدن می گل رفت تو اتاق فرصتی نداشت....آرایش کرد...لباس پوشید...رژ ژله ای قرمزش هارمونی زیبایی رو با لباسش بوجود اورده بود...با دیدن خودش لبخند پهنی زد...توی ایینه برای خودش بوس فرستاد!
با صدای شهروز هول شد و بدون اینکه پالتو بپوشه پرید بیرون..
-بریم من آماده ام!!!
شهروز که اون هم کت و شلوار مشکی همراه با نیم بوت مشکی و پیراهن مشکی و کروات قرمزش و پوشیده بود با دیدن می گل بهت زده وسط اتاق ایستاد....چند قدم به سمتش اومد...!!!
-عروسک!!!!
می گل قدمی به عقب برداشت...ترسیده بود..نگاه شهروز برق خاصی داشت برقی که خیلی آشنا بود اما حالا قوی تر از قبل بود!
شهروز دستش و روی لبش گذاشت...گوشه ی لبش به طور محسوسی میپرید..میخواست این پرش عصبی و مهار کنه...اتفاقی که برای خودشم عجیب بود....
وقتی رسید به می گل دستهاش و تو دستش گرفت...با یک حرکت اون به سمت خودش پرت کرد ...حالا می گل تو بغل شهروز بود و از پایین تو چشمهای شهروز نگاه میکرد...البته این فاصله به لطف کفشهای پاشنه دار می گل کمتر شده بود!
-رژت و گرون خریدی؟
می گل با اینکه جواب سوالش و میدونست اما پرسید:برای چی میپرسی؟
-خریدی یا نخریدی؟
-آره...25 تومیان!!!
-1000 برابرش و میدم بزاری پاکش کنم!
-می گل تلاش کرد از تو بغلش بیرون بیاد و در همین حین گفت:شهروز بی حیا نشو!!!
اما جواب شهروز چیز دیگه ای بود!!!
لباش رو روی لبهای می گل گذاشت ...اما نه مثل بار قبل..با هیجان و لذت بیشتر!چنان لبهاشون رو هم قفل شده بود که انگار جدا شدنی در کار نبود!شهروز انگار واقعا قصد داشت رژی رو لبهای می گل باقی نمونه....بعد از اینکه دیگه طعم رژ و حس نکرد با همون حال می گل و از جا بلند کرد و به سمت کاناپه رفت...می گل که کمی با این رابطه کنار اومده بود با این حرکت دست و پایی زد...شهروز لبش و از روی لبهای می گل برداشت..در حالی که روی کاناپه پرتش کرد و خودش هم طوری نشست که پاش حائل پایمی گل باشه تا نتونه بلند بشه گفت:اینقدر دست و پا نزن...خوردنی شدی...پس میخورمت!!!
-شهر...
اما شهروز نذاشت حرفش تموم بشه!دوباره به سمت لبهاش شیرجه رفت...چند دقیقه بعد لبهاش رو که دیگه از روی لبهاش روی گردن می گل سر خورده بود از بدن ظریف و سفید می گل جدا کرد..
-سیر نشدم....اما دیر شده!
می گل شهروز و هول داد..از جاش بلند شد..لباسش و کمی مرتب کرد و با اخم به سمت اتاقش رفت!رژش و باز از توی کیفش در اورد...اینبار بیشتر رژ زد...انگار میخواست با شهروز لج کنه...دستی تو موهاش کشید....در اثر کشیده شدن دست شهروز لابلای موهاش فرمش به هم ریخته بود..کاریش هم نمیشد کرد!اشک تو چشمهاش جمع شد....نمیدونست برای موهاشه؟؟؟یا برای کاریه که شهروز کرد...با اینکه تمام مدتی که شهروز میبوسیدتش با دست سر شهروز و به سمت عقب هول میداد اما نتونسته بود اون و از خودش جدا کنه!!!این موضوع ترسونده بودنتش...نه این بوسه..اگر کمی واقع بینانه به این موضوع نگاه میکرد از بعد از اون بوسه ی کنار پیانو کمی هم دلش تنگ شده بود...از این میترسید که این موضوع به همین جا ختم نشه.....سرش و بالا گرفت و گفت:خدایا کمکم کن!!!
نگاه دیگه ای تو اینه به خودش کرد...لکه های قرمزی روی گردنش خود نمایی میکرد...
-لعنتی...همیشه باید ته ریش داشته باشی؟؟؟
کرم پودرش و برداشت کمی روش مالید....خوب پوشیده نشد...فقط خدا خدا کرد تا برسن از بین بره....لبش هم کمی ورم کردم بود...چند بار روی هم فشارشون داشت..اما میدونست فایده نداره!
پالتوش و پوشید و روسریش و سرش کرد و از در با اخم بیرون رفت...شهروز جلوی اینه قدی تو هال داشت موهاش و مرتب میکرد!با ورود می گل لبخندی زد گفت:باز که رژ خوشگله رو زدی!
می گل همونطور با اخم از در رفت بیرون.....شهروز با زبون دندونهای اسیاش رو لمس کرد...این یعنی عصبانیه...جلوی در آسانسور کنار می گل ایستاد و گفت:از این به بعد .بعد از این رابطه عصبانی بشی من میدونم و تو!!!
-بدهکارم شدم؟
لحن عصبانی می گل اخمهای شهروز و در هم کشید و گفت:زنمی...محرممی...کار غیر قانونی نکردم...1 سال و نیم خودم وکنترل کردم بس نبود؟
-آها...بگو....هدفت فقط به من رسیدن بود!!!
بعد از این حرف در اسانسور باز شد..می گل رفت توش..شهروز هم همنطور!!
-به تو رسیدن؟؟؟آره...هدفم به تو رسیدن بود....اما نه اون رسیدنی که تو فکر میکنی...
-کور خوندی..بار اخری بود که این کار و کردی!
شهروز که با شنیدن این حرف و خط و نشون می گل عصبانی شده بود...کف دستش و روی دیوار اسانسوور کنار می گل گذاشت...دولا شد و باز لبهای می گل و بوسید!وقتی دید می گل میخواد فرار کنه..دست دیگه اش رو هم طرف دیگرش گذاشت و به کارش ادامه داد....هنوز به طبقه اول نرسیده بودن که سرش و بلند کرد...لبهاش و با پشت دستش پاک کرد و گفت:هیچ لذتی نداشت...محض زهر چشم بود!
ولی دروغ گفت...خیلی هم لذت برده بود!
می گل اشک تو چشمهاش جمع شد....
-بی انصاف....
-گریه نکنیا...آرایشت به هم میریزه!
-مگه تو دیگه آرایشی هم گذاشتی؟
-رژت همرات نیست؟
-چرا...اما من نمیام دیگه!!!
شهروز دستش و گرفت...از آسانسور پیاده شد و گفت:بچه نشو....یه چیزایی و قبول کن...
-چه چیزهایی رو؟؟؟تا کجارو؟؟؟
-بهم اطمینان کن میگل....تا الان صبر کردم..از الانم صبر میکنم....اما در حد نامزدی و صیغه محرمیت که میتونیم با هم باشیم...چرا هم اوقات خودت و تلخ میکنی هم من و؟؟؟
می گل نشست تو ماشین....تا شهروز بشینه رژش و در اورد و باز تو اینه تمدیدش کرد!
شهروز نشست و نیم نگاهی بهش کرد و لبخند شیطانی زد.
-تورو خدا بزار تا مهمونی بمونه!!!
شهروز ماشین و از توی پارک در اورد و گفت:یعنی تو مهمونی دیگه میتونم؟
می گل سرش و با قهر برگردوند!!!
دم در حیدر توی نگهبانی نشسته بود....سرش اینقدر تو مسابقه فوتبال بود که متوجه شهروز نشد که در و بزنه!!!
شهروز دو تا بوق براش زد و با اخم نگاهش کرد....حیدر با دیدن می گل اون هم با اون سر وضع در کنار شهروز دندون قروچه ای کرد و دکمه در و با حرص فشار داد و زیر لب گفت:اینم به گند کشوند...عوضی!!!
تا مقصد که راه طولانی هم نبود شهروز دستهای میگل و تو دستش گرفته بود!وقتی دم در خونه پارک کردن شهروز دست کرد و از جیبش حلقه رو در اورد...و گفت:دلم میخواست تو یه شرایط رمانتیک دستت کنم..اما تو این مهمونی احساس خطر میکنم...فعلا دستت کن...تا صحنه رمانتیکش و بعدا خلق کنم!
می گل لبخند کمرنگی زد و دستش و به سمت دست شهروز گرفت و در این حین گفت:اما به بقیه بگم حلقه برای چیه؟؟؟
-مثلا به کی؟
-گلاره و سما!!!
-سما که امشب متوجه نمیشه...گلاره هم فهمید بگو همینطوری دستم کردم...مگه همه دخترهایی که حلقه دستشونه واقعا نامزد دارن؟
بعد به آرومی حلقه رو دست می گل کرد و بعد دستش و بوسید...
-دوستت دارم می گل...
می گل لبخندش پررنگ تر شد و گفت:منم همینطور!!!
با ورود به مجلس صدای کوبنده موزیک گوشهاشون و آزرد....اولین کسی که براشون دست تکون داد گلاره بود....می گل هم با هیجان براش دست تکون داد....اما می گل با دیدن آراد و گلاره و آراد و سعید با دیدن شهروز لبخند روی لبهاشون خشک شد..تنها کسی که لبخند پیروزمندانه ای روی لبهاش بود شهروز بود...چقدر دوست داشت امشب اراد اون و با می گل ببینه.....چقدردلش میخواست بهش بگه که پیروز شده!!
می گل در حالی که روسریش دور گردنش افتاده بود جلو رفت و با همشون دست داد..شهروز هم همین کار رو کرد...آراد و که کارد میزدی خونش در نمیومد!!!
گلاره دستش و پشت کمرش گذاشت و گفت:بیا بریم لباست و عوض کن و اون و با خودش به سمت رختکن برد!!!
-تو که گفتی آراد نیست!!!
-بابا این روانیه دیوانه است...سعید بهش گفته نامزدی سماس فرداش پاشد اومد ایران که چی؟؟؟منم باهاتون میام...می گلم هست میخوام ببینمش دلم تنگ شده!!!
-میگل در حالی که پالتوش و در میاورد گفت:گند زدی...حالا شهروز یه چیزی میگه!!!
گلاره سوتی برای می گل زد و بدون اینکه جوابی به این حرف می گل بده گفت:آراد میخورتت امشب!
*خبر نداری یکی قبلش خوردتم!!!
-میترسم دعواشون بشه!
-بابا این داداش تو نمیخواد تورو شوهر بده...حالا فکر کنه آراد خواستگاره!!![/sub]
[sub]می گل مستاصل نگاهش کرد...اخه چی بگم بهت؟؟؟
-بیا بریم بابا مثل خر وامونده نگام نکن...هیچی نمیشه قول میدم!!!
دست می گل و گرفت و در اولین تماس متوجه حلقه برجسته تو دستش شد...مثل برق گرفته ها دستش و بالا اورد و گفت:این چیه؟
می گل دستش کشید و به مسیر ادامه داد... درواقع همه حواسش پیش اون دو تا بود که دعوا نکنن!!!
-انگشتره!!!..چیه؟؟؟
-چرا دست چپته؟
-اصول دین میپرسی؟؟
-نه جدی میگم!!!مشکوک میزنی!!!
-بیا بریم گلاره....دلم خواسته بکنم دست چپم..این هم سوال جواب داره.؟؟...با رسیدن به پسرها هر دو لبخند زدن...شهروز از جا بلند شد و دست می گل و گرفت و نشوند رو صندلی و خودش بعد از اون روی صندلی نشست...می گل از این احترام قند تو دلش لب شد و اینقدر غرق در احساسات بود که نگاه خصمانه آراد از نگاهش دور موند!
با شروع شدن آهنگ شادی گلاره باز از خود بیخود شد و دست سعید و گرفت و پرید وسط...چند دقیقه بعد شهروز دولا شد و در گوش می گل گفت:تو که گفتی نیست!
می گل نخواست دلیل اصلی حضور آراد و بگه برای همین گفت:نمیدونم...انگار کاری براش پیش اومده برگشته ایران....
-چرا گلاره بهت خبر نداد؟؟؟
می گل برگشت نگاه متعجب همراه با دلخوری به شهروز کرد...از پشت سر شهروز متونست نگاه خیره آراد رو هم ببینه!
-اون چمیدونه جریان از چه قراره؟فکر کرده یه شب و با هم بگذرونیم اتفاقی نمیافته!!
شهروز که از نگاههای گذرای می گل به پشت سرش متوجه شده بود آراد داره می گل و نگاه میکنه با برگشتن سریعش آراد و غافل گیر کرد...اما آراد پرروتر از این حرفها بود تو چشمهای شهروز زل زد و لبخند پر کینه ای تحویلش داد!!!
شهروز برگشت و به می گل گفت:نمیخوای برقصی؟
-می گل چشمش و به سمت جمعیت چرخوند و گفت:تنهایی حال نمیده!!!
-پس من چیکاره ام؟
می گل متعجب گفت:تو؟؟
-آره...مگه چمه؟؟؟
می گل میدونست...یعنی شنیده بود شهروز توی هیچ مهمونی نمیرقصه....برای همین پرسید:تو مگه میرقصی تو مهمونیا؟
-برای دور کردن تو از جلو چشم این آشغال این وسط ملق هم میزنم!!!
می گل با تصور این صحنه خندید و تا خواست بگه پس بلند شو بریم برقصیم گلاره دستش و کشید و گفت:پاش و بریم برقصیم و روبه شهروز گفت:با اجازه داداش بزرگه!!!
این و گفت و می گل و به وسط پیست رقص کشوند...شهروز محو تماشای هیکل طریف و زیبای می گل به این فکر میکرد که این دختر الان مال منه..مال خود خودم...اینقدر به من تعلق داره که حتی کس دیگه نباید بهش فکر کنه....با این فکر یاد آراد افتاد..برگشت و بهش نگاه کرد...چنان می گل و بر انداز میکرد که انگار میخواد بخرتش....
-خوش سلیقه ایا!!!!
آراد سراسیمه برگشت و گفت:فعلا که اسیر دست توهه....
-من کسی و اسیر نکردم..خودش خواسته پیش من باشه!!
-بهش حق انتخاب دادی؟؟
-آره...میگفت تورو میخواد مانعش نمیشدم!!!
-شاهنامه آخرش خوشه!
شهروز مکالمه رو با یه پوزخند تموم کرد و برگشت سمت جمعیت....سعید و دید که به سمت می گل و گلاره میاد...با اومدن سعید می گل تنها شد....شهروز تو شیش و بش رفتن و نرفتن بود که آراد از جاش بلند شد....شهروز بدون اینکه نگاهش کنه دستش و گذاشت رو دستش که روی میز بود و گفت:صاحب داره...بگیر بشن!!
-مگه نمیگی حق انتخاب داره؟...
-نه الان که حلقه دستشه!!!
می گل که از دور متوجه جو متشنج بین شهروز و آراد شده بود سریع جمعیت و ترک کرد و به سمتشون امد!!!بدون اینکه به روی خودش بیاره چیزی دیده کنار شهروز نشست و گفت:خسته شدم!!
شهروز دستش رو پشت صندلی می گل گذاشت و گفت:قربونت برم...خودم خستگیت و در میکنم!!!
می گل برگشت و یه ابروش و بالا انداخت...باز نگاه خیره آراد از پشت سر شهروز توجهش و جلب کرد.
نگاهش و دزدید و عصبی روش و برگردوند...حتی حرفی رو هم که قرار بود به شهروز بزنه یادش رفت...شهروز که متوجه این موضوع شد در گوشش زمزمه کرد:میخوای بریم؟؟؟
-نه!!!سما ناراحت میشه....
شهروز بوسه نرمی رو گونه می گل نشوند و گفت:هر چی تو بگی عزیزم!!!
بعد بر گشت و با خنده بدجنسانه ای آراد و که لحظه لحظه با هم بودن شهروز و می گل و با حسرت زیر نظر داشت نگاه کرد[/sub]
-بیا بریم بابا مثل خر وامونده نگام نکن...هیچی نمیشه قول میدم!!!
دست می گل و گرفت و در اولین تماس متوجه حلقه برجسته تو دستش شد...مثل برق گرفته ها دستش و بالا اورد و گفت:این چیه؟
می گل دستش کشید و به مسیر ادامه داد... درواقع همه حواسش پیش اون دو تا بود که دعوا نکنن!!!
-انگشتره!!!..چیه؟؟؟
-چرا دست چپته؟
-اصول دین میپرسی؟؟
-نه جدی میگم!!!مشکوک میزنی!!!
-بیا بریم گلاره....دلم خواسته بکنم دست چپم..این هم سوال جواب داره.؟؟...با رسیدن به پسرها هر دو لبخند زدن...شهروز از جا بلند شد و دست می گل و گرفت و نشوند رو صندلی و خودش بعد از اون روی صندلی نشست...می گل از این احترام قند تو دلش لب شد و اینقدر غرق در احساسات بود که نگاه خصمانه آراد از نگاهش دور موند!
با شروع شدن آهنگ شادی گلاره باز از خود بیخود شد و دست سعید و گرفت و پرید وسط...چند دقیقه بعد شهروز دولا شد و در گوش می گل گفت:تو که گفتی نیست!
می گل نخواست دلیل اصلی حضور آراد و بگه برای همین گفت:نمیدونم...انگار کاری براش پیش اومده برگشته ایران....
-چرا گلاره بهت خبر نداد؟؟؟
می گل برگشت نگاه متعجب همراه با دلخوری به شهروز کرد...از پشت سر شهروز متونست نگاه خیره آراد رو هم ببینه!
-اون چمیدونه جریان از چه قراره؟فکر کرده یه شب و با هم بگذرونیم اتفاقی نمیافته!!
شهروز که از نگاههای گذرای می گل به پشت سرش متوجه شده بود آراد داره می گل و نگاه میکنه با برگشتن سریعش آراد و غافل گیر کرد...اما آراد پرروتر از این حرفها بود تو چشمهای شهروز زل زد و لبخند پر کینه ای تحویلش داد!!!
شهروز برگشت و به می گل گفت:نمیخوای برقصی؟
-می گل چشمش و به سمت جمعیت چرخوند و گفت:تنهایی حال نمیده!!!
-پس من چیکاره ام؟
می گل متعجب گفت:تو؟؟
-آره...مگه چمه؟؟؟
می گل میدونست...یعنی شنیده بود شهروز توی هیچ مهمونی نمیرقصه....برای همین پرسید:تو مگه میرقصی تو مهمونیا؟
-برای دور کردن تو از جلو چشم این آشغال این وسط ملق هم میزنم!!!
می گل با تصور این صحنه خندید و تا خواست بگه پس بلند شو بریم برقصیم گلاره دستش و کشید و گفت:پاش و بریم برقصیم و روبه شهروز گفت:با اجازه داداش بزرگه!!!
این و گفت و می گل و به وسط پیست رقص کشوند...شهروز محو تماشای هیکل طریف و زیبای می گل به این فکر میکرد که این دختر الان مال منه..مال خود خودم...اینقدر به من تعلق داره که حتی کس دیگه نباید بهش فکر کنه....با این فکر یاد آراد افتاد..برگشت و بهش نگاه کرد...چنان می گل و بر انداز میکرد که انگار میخواد بخرتش....
-خوش سلیقه ایا!!!!
آراد سراسیمه برگشت و گفت:فعلا که اسیر دست توهه....
-من کسی و اسیر نکردم..خودش خواسته پیش من باشه!!
-بهش حق انتخاب دادی؟؟
-آره...میگفت تورو میخواد مانعش نمیشدم!!!
-شاهنامه آخرش خوشه!
شهروز مکالمه رو با یه پوزخند تموم کرد و برگشت سمت جمعیت....سعید و دید که به سمت می گل و گلاره میاد...با اومدن سعید می گل تنها شد....شهروز تو شیش و بش رفتن و نرفتن بود که آراد از جاش بلند شد....شهروز بدون اینکه نگاهش کنه دستش و گذاشت رو دستش که روی میز بود و گفت:صاحب داره...بگیر بشن!!
-مگه نمیگی حق انتخاب داره؟...
-نه الان که حلقه دستشه!!!
می گل که از دور متوجه جو متشنج بین شهروز و آراد شده بود سریع جمعیت و ترک کرد و به سمتشون امد!!!بدون اینکه به روی خودش بیاره چیزی دیده کنار شهروز نشست و گفت:خسته شدم!!
شهروز دستش رو پشت صندلی می گل گذاشت و گفت:قربونت برم...خودم خستگیت و در میکنم!!!
می گل برگشت و یه ابروش و بالا انداخت...باز نگاه خیره آراد از پشت سر شهروز توجهش و جلب کرد.
نگاهش و دزدید و عصبی روش و برگردوند...حتی حرفی رو هم که قرار بود به شهروز بزنه یادش رفت...شهروز که متوجه این موضوع شد در گوشش زمزمه کرد:میخوای بریم؟؟؟
-نه!!!سما ناراحت میشه....
شهروز بوسه نرمی رو گونه می گل نشوند و گفت:هر چی تو بگی عزیزم!!!
بعد بر گشت و با خنده بدجنسانه ای آراد و که لحظه لحظه با هم بودن شهروز و می گل و با حسرت زیر نظر داشت نگاه کرد[/sub]
[sub]بعد از خوردن شام....می گل پیش سما رفت بهش تبریک گفت و ازش خواست تا اجازه بده که برن...اما سما دلگیرانه گفت باید برای مراسم کیک و حلقه صبر کنه....می گل نگاهی به شهروز کرد و شهروز هم با لبخندش موافقتش و اعلام کرد..هرچند خیلی مایل نبود بمونن اما به خاطر می گل اینکار رو کرد.....[/sub]
[sub]قبل از هر مراسمی مراسم تانگو بود...اول عروس و داماد رقصیدن بعد از اولین آهنگ خواننده از زوجهایی که مایلن دعوت کرد برن وسط....
شهروز از جاش بلند شد....کاری که تا اون موقع انجام نداده بود حالا میخواست انجام بده...هم برای حرص در اوردن از آراد...هم اینکه میشد از این فرصت استفاده کرد تا این روز خاص رو جشن بگیرن!
می گل که در اثر شوکه شدن دستش و تو دست شهروز گذاشته بود و ایستاده بود کمی به خودش مسلط شد و گفت:چیکار میخوای بکنی؟؟؟
-برقصیم...
-شهروز...همه میفهمن
-برام مهم نیست!
-من بلد نیستم!
-اینقدر جلو این مقاوت نکن...
بعد از این مله انگار پاهای می گل از زمین جدا شد
-بلد نیستم شهروز!!
-یادت میدم عزیزم!!!کاری نداره!!!
موزیک ملایم داشت پخش میشد...می گل و شهروز در برابر چشمهاش از حدقه در اومده گلاره و همینطور سما که داشت با نامزدش میرقصی روبروی هم قرار گرفتن...شهروز دستش و آروم دور کمر می گل پیچید...اینقدر اروم لمسش میکرد که انگار شی شکستنی رو تو بغلش داره...دولا شد زیر گوشش گفت دستهات و بزار رو شونه ام!!!
می گل که خودش با نگاه کردن به دیگران فهمیده بود باید چیکار کنه....دستش و آروم دور گردن شهروز پیچید....چشم تو چشم هم شدن...این نگاه ورای هر نگاه دیگه ای بود...حرکت موزون پاهاشون که با هم عقب و جلو میزاشتن انگار روی اعصاب آراد حرکت میکرد
بعد از پخش موزیک خواننده شروع کرد به خوندن[/sub]
شهروز از جاش بلند شد....کاری که تا اون موقع انجام نداده بود حالا میخواست انجام بده...هم برای حرص در اوردن از آراد...هم اینکه میشد از این فرصت استفاده کرد تا این روز خاص رو جشن بگیرن!
می گل که در اثر شوکه شدن دستش و تو دست شهروز گذاشته بود و ایستاده بود کمی به خودش مسلط شد و گفت:چیکار میخوای بکنی؟؟؟
-برقصیم...
-شهروز...همه میفهمن
-برام مهم نیست!
-من بلد نیستم!
-اینقدر جلو این مقاوت نکن...
بعد از این مله انگار پاهای می گل از زمین جدا شد
-بلد نیستم شهروز!!
-یادت میدم عزیزم!!!کاری نداره!!!
موزیک ملایم داشت پخش میشد...می گل و شهروز در برابر چشمهاش از حدقه در اومده گلاره و همینطور سما که داشت با نامزدش میرقصی روبروی هم قرار گرفتن...شهروز دستش و آروم دور کمر می گل پیچید...اینقدر اروم لمسش میکرد که انگار شی شکستنی رو تو بغلش داره...دولا شد زیر گوشش گفت دستهات و بزار رو شونه ام!!!
می گل که خودش با نگاه کردن به دیگران فهمیده بود باید چیکار کنه....دستش و آروم دور گردن شهروز پیچید....چشم تو چشم هم شدن...این نگاه ورای هر نگاه دیگه ای بود...حرکت موزون پاهاشون که با هم عقب و جلو میزاشتن انگار روی اعصاب آراد حرکت میکرد
بعد از پخش موزیک خواننده شروع کرد به خوندن[/sub]
[sub]تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم
تو کتابا عشقو خوندم , عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید تو کتابا , نقش چشماتو نشوندم
توی شبهای من و تو , لب عاشق بی صدا نیست
توی دنیای من و تو , واسه غم ها دیگه جا نیست
تو همون عشقی که با تو , غض کینه ها می میره
از تو دستای لطیفت , مرغ شادی پر میگیره
تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم
تو کتابا عشقو خوندم , عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید تو کتابا , نقش چشماتو نشوندم
این نه شعری بی نشونه ,نه تب داغ شبونه
خون عشقه توی رگهام , که از عاشقی می خونه
ای تو تنها خواهش من , گرمی نوازش من
سر رو سینه هات می ذارم ,ای همه ارامش من
تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم[/sub]
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم
تو کتابا عشقو خوندم , عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید تو کتابا , نقش چشماتو نشوندم
توی شبهای من و تو , لب عاشق بی صدا نیست
توی دنیای من و تو , واسه غم ها دیگه جا نیست
تو همون عشقی که با تو , غض کینه ها می میره
از تو دستای لطیفت , مرغ شادی پر میگیره
تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم
تو کتابا عشقو خوندم , عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید تو کتابا , نقش چشماتو نشوندم
این نه شعری بی نشونه ,نه تب داغ شبونه
خون عشقه توی رگهام , که از عاشقی می خونه
ای تو تنها خواهش من , گرمی نوازش من
سر رو سینه هات می ذارم ,ای همه ارامش من
تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم[/sub]
[sub]می گل ناخودآگاه سرش و روی سینه شهروز گذاشت صدای تپش قلبش این مصرع رو (تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم)دائم تو سرش تداعی میکرد...سرش و بالا گرفت نگاه شهروز پر از عشق بود...لب زد...دوستت دارم!!!
همینجا اهنگ تموم شد....شهروز دولا شد لبش و ببوسه...اما می گل خودش و عقب کشید. و گفت:..بچه ها
!!!...
شهروزم در جوابش گفت:آراد!!!
و بی معطلی بوسه کوتاهی رو لبهای می گل نشوند....
همه پراکنده شدن...اما گلاره و سما بهت زده بودن....
می گل لبخند پر استرسی بهشون زد و در حالی که شهروز دستش و میکشید به سمت میز رفتن...آراد نبود...نبایدم میبود...اگر می ایستاد و میدید باید با اطمینان میگفت خود آزاری داره..
گلاره همراه سعی اومد کنار می گل نشست و گفت:برادرته؟
-توضیح میدم بعدا!!!
همون موقع آراد اومد....رو به سعید و گلاره گفت :من میرم...فردا میبینمتون...بدون خدا حافظی با می گل و شهروز رفت....صورتش خیس بود معلوم بود اب زده...بعد از رفتنش شهروز روش و به جمعیت داد و زیر لب گفت:اب زدن فایده نداره...تو اب یخم بشینی خنک نمیشی!!![/sub]
همینجا اهنگ تموم شد....شهروز دولا شد لبش و ببوسه...اما می گل خودش و عقب کشید. و گفت:..بچه ها
!!!...
شهروزم در جوابش گفت:آراد!!!
و بی معطلی بوسه کوتاهی رو لبهای می گل نشوند....
همه پراکنده شدن...اما گلاره و سما بهت زده بودن....
می گل لبخند پر استرسی بهشون زد و در حالی که شهروز دستش و میکشید به سمت میز رفتن...آراد نبود...نبایدم میبود...اگر می ایستاد و میدید باید با اطمینان میگفت خود آزاری داره..
گلاره همراه سعی اومد کنار می گل نشست و گفت:برادرته؟
-توضیح میدم بعدا!!!
همون موقع آراد اومد....رو به سعید و گلاره گفت :من میرم...فردا میبینمتون...بدون خدا حافظی با می گل و شهروز رفت....صورتش خیس بود معلوم بود اب زده...بعد از رفتنش شهروز روش و به جمعیت داد و زیر لب گفت:اب زدن فایده نداره...تو اب یخم بشینی خنک نمیشی!!![/sub]
[sub]بالاخره ساعت 12 بود که برگشتن خونه...آراد که تمام طول مهمونی در تلاش بود جایی با می گل خلوت کنه به لطف نگاه تیز و حواس جمع شهروز این فرصت براش به دست نیومد!!!آخرشم که اونطوری راهی خونه شد!!!
اما......با تمام اینکه به می گل خیلی خوش گذشته بود...مخصوصا که در کنار شهروز بود..اما تمام طول مسیر دلشوره و دلهره داشت!!!واقعا نمیتونست پیش بینی کنه از این به بعد چی میشه؟؟شهروز بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد هات بود!!!
وقتی رسیدن تو خونه می گل خیلی تابلو و سراسیمه گفت:شب بخیر!!!
-می گل!!
می گل خشک شد....اگر ازش میخواست تو اتاقش بخوابه باید چیکار میکرد؟
-بله؟
-برگرد تو چشمهام نگاه کن...از صداش متوجه شد بهش نزدیک شده!به سمت شهروز برگشت
-بله؟
دستهای می گل و تو دستش گرفت و گفت:هنوزم باباتم؟
می گل لبخند زد....سری تکون داد و گفت:نه....
-پس اینقدر خشک و سرد نباش....الان که دیگه محرمیم...
-مگه چیکار کردم؟
-شب بخیر خشک و خالی که مزه نمیده!!
-پس چی مزه میده؟
شهروز دولا شد و دوباره لبش و روی لبهای می گل گذاشت...می گل چشمهاش و بست و خودش و به دست این عشق سپرد...بعد از چند ثانیه شهروز سرش و بلند کرد و گفت:بلدیا!!!!!
-می گل شرمزده سرش و پایین انداخت...
شهروز صورت میگل و بین دستهاش گرفت گفت:میشه هر شب همینطوری بهم شب بخیر بگی؟
می گل بدجنسانه یه ابروش و بالا انداخت و گفت:میترسم پررو بشی!!!
-من پررو هستم..خیالت راحت...از این پرروتر نمیشم....
می گل احساس کرد الان احساساتش از سرش میزنه بیرون..خودشم نمیدونست این همه عشق کجا بود؟؟چطوری تا الان مهر شده بود؟؟آیا واقعا چند تا آیه میتونه اینطوری معجزه کنه....پاهاش و کمی از روی زمین بلند کرد...لبهاش و گذاشت روی لبهای شهروز و بوسه کوتاهی روی لبهاش نشوند وگفت: شبت بخیر
و پرید تو اتاقش!
شهروز هم با همون لباسها رفت و خودش رها کرد رو ی کاناپه...فکر کرد چقدر فرق داره بوسه با عشق با بوسه با هوس!!!
صبح می گل وقتی چشم باز کرد احساس کرد اینقدر خوابیده که دیگه حتی دلش نمیخواد پلک بزنه تا مبادا پلکهاش به هم برسه...کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد...جلوی اینه قدی توی اتاقش ایستاد...موهاش و که فرش کمی باز شده بود و بالای سرش بست...دور چشمش و با پنبه کمی پاک کرد...برق لبی زد و شلوار برمودا مشکی و تیشرت سرخابی تنگی پوشید و رفت بیرون...هیچ وقت اینطوری لباس نپوشیده بود...ولی حالا مجاز بود... به هر حال هر چی بود دختر بود..دختری که محرم شهروز بود..اون هم مثل هر دختر دیگه ای بدش نمیومد در برابر شهروز خوشگل جلوه کنه....
برای درست کردن یه صبحانه مفصل راهی آشپزخونه شد...هر چند ساعت 11 بود اما فکر کرد بعید میدونم شهروز هم بیدار شده باشه...با عجله رفت تو آشپزخونه اما با دیدن میز چیده شده ایستاد...نیمرو..تخم مرغ آب پز اب پرتقال.سوسیس.کالباس...کره...پ نیر......
با حلقه شدن دستهای شهروز دور کمرش از جا پرید..
-صبح خانوم خوشگله بخیر!!!
می گل سرش و به سمت عقب برگردوند.....
شهروز-نگاهت اینطوریم س.ک.سیه!
-شهرووووووز!
اما تلاشش برای از آغوش شهروز در اومدن بی نتیجه بود!
-صبح بخیرم و بگو تا ولت کنم!
-نمیگم!!!!
-میگیرم ازت!!!!
و دولا شد روی گردن می گل...به محض اینکه می گل چونه اش و به گردنش نزدیک کرد تا از تماس لبهای شهروز با گردنش جلوگیری کنه شهروز لبهاش و شکار کرد!
با قهقهه ای رهاش کرد و صندلی بیرون کشید و گفت...بشین که گشنگی دارم میمیرم....
می گل نشست...خنده روی لبش نشون از قندی بود که تو دلش اب میشد اما به ظاهر معترض گفت:تو از این کارها خسته نمیشی؟
شهروز هر دوتا ابروش و داد بالا و گفت:
-جدی که نگفتی؟
-چرا..خیلی هم جدی گفتم!!!
-بی خیال...یعنی تو خسته شدی؟؟؟بابا تازه اولشه...هنوز 24 ساعتم نشده!!!
-شاید برای من 24 ساعتم نشده باشه...اما برای تو نزدیک13-14 ساله!!!
شهروز لقمه ای که سمت دهانش برده بود و انداخت و دستی روی دهانش کشید و گفت:میدونی از خدا چی میخوام؟
-چی؟؟؟بگو....تو که هر چی بخوای خدا بهت میده.اون روز گفتی میخوام آراد باشه بود..حالا هم حتما هر چی بخوای خدا بهت میده!!!
-آخ که اونشب حال کردم..داشت میترکید...خدایی خیلی دلم میخواست بود.....
-حالا چی میخوای از خدا؟
-اینکه یه بار مغز هم من و هم تورو رفرش کنه...اون گذشته لعنتی من .از ذهن جفتمون پاک بشه...بعد فکر کنیم از اول من بودم و تو!!!
-من منظوری نداشتم!!!
-پس دوباره بی منظور حال گیری کردی؟
می گل برای اینکه بحث و عوض کنه نگاهی به میز پر و پیمون انداخت و گفت:چی بخوریم حالا؟
-تورو نمیدونم اما من میدونم چی باید بخورم!
می گل که متوجه منظور شهروز نشده بود گفت:چی؟؟؟
-تو چیکار داری؟
-خب هر کودوم خوشمزه تره بگو منم همون و بخورم!
شهروز خنده ای کرد با دستش موهاش و به هم ریخت و همونطور که سرش پایین بود گفت:اونی که من میخوام بخورم و تو نمیتونی بخوری!
می گل که تازه دوزاریش افتاد تکه نونی به سمت شهروز پرت کرد و گفت:خیلی بی حیایی!!!
بعد بلند شد و رفت...شهروزم داد زد...عادت میکنی!!!نگران نباش!!!
وقتی دید می گل بر نگشت بلند تر داد زد!بیا صبحانه بخور...بدم میاد قهر میکنی!!!!اون هم سر چیزای مسخره!!!
می گل چند لحظه بعد پیداش شد...نباید امروز و خراب میکرد...اما چرا؟؟مگه امروز چه روزی بود؟؟؟خودش هم نمیدونست...فقط میدونست خیلی متفاوت با بقیه روزهاس...حسش حس همیشگیش نبود...
در سکوت البته زیر نگاههای گاه و بی گاه شهروز صبحانه خوردن....بعد از اون شهروز پرسید
-کی کلاسات تموم میشه؟
-پس فردا!!
-اوکی...بعد از ظهرش حرکت میکنیم...اماده باش!
تا بعد از ظهر می گل درس خوند....حتی نهار هم نخورد...وقتی شهروز ازش پرسیده بود چی میخوره گفته بود صبحانه دیر خوردم زیاد هم خوردم...سیرم....و ترجیح داده بود درس بخونه....اما حدود ساعت 6 بود که احساس کرد از بیرون سر و صدا میاد....لای در و باز کرد...صدای چند تا مرد میومد..
*یعنی شهروز مهمون داره؟؟؟
یواشی از در رفت بیرون....صدا از تو هال بود...رفت پشت دیوار و سرکی به بیرون کشید...وای خدای من..چی میدید؟؟؟چرا تخت شهروز و دارن میبرن...با چشم دنبال شهروز گشت...دست به سینه کمی عقب تر ایستاده بود..خودش و از پشت دیوار بیشتر بیرون کشید.شهروز دیدتش..با سر از شهروز پرسید :چه خبره؟
شهروز با دست اشاره کرد بیا!!!!
می گل نگاهی به لباسش کرد....یه شلوار گرمکن تنش بود با یه تیشرت...وقتی دید کارگرها رفتن بیرون رفت سمت شهروز....مثل یه گربه خودش لوس کرد و خزید و بغل شهروز در حالی که سرش و به سینه شهروز میمالید گفت:چرا تختت و بردن؟
-میخوایم بریم تخت بخریم!!!
-برای چی؟؟اون که خیلی خوشگل بود!!!!من دوستش داشتم!!!
-اما من ازش متنفر بودم!!!
می گل با تعجب سرش و بلند کرد و گفت:چرا؟؟؟
شهروز با دست سر می گل و برگردوند سر جاش و گفت:چون کثیف بود....چون بوی لجن میداد....چون ازش بیحیایی میبارید....اما....اما...اما حالا قرار بود کسی روش بخوابه که خیلی پاکه.....کسی که لیاقتش یه تخت که هیچ خیانتی و ندیده باشه!!!
اشک تو چشمهای می گل جمع شد.....فکر کرد این کار با ارزش ترین کاریه که شهروز کرد..!....سرش و بلند کرد...شهروز هم نگاهش و از در بازی که هیچ رفت و امدی نداشت گرفت و به چشمهای می گل دوخت ...می گل پاش و بلند کرد و لبش و رو لبهای شهروز گذاشت...ما هنوز به ثانیه نکشیده بود که کارگری از در اومد تو در حالی که گفت :خب آقا..
با دیدن شهروز و میگل حرفش و خورد و از در رفت بیرون و لا اله اللهی گفت...شهروز هم می گل و رها کرد و زیر لب گفت:برخر مگس معرکه لعنت!!!
بعد از اینکه پول کارگرهارو حساب کرد برگشت تو...می گل روی صندلی میز نهارخوری روبروی در منتظر شهروز نشسته بود...[/sub]
اما......با تمام اینکه به می گل خیلی خوش گذشته بود...مخصوصا که در کنار شهروز بود..اما تمام طول مسیر دلشوره و دلهره داشت!!!واقعا نمیتونست پیش بینی کنه از این به بعد چی میشه؟؟شهروز بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد هات بود!!!
وقتی رسیدن تو خونه می گل خیلی تابلو و سراسیمه گفت:شب بخیر!!!
-می گل!!
می گل خشک شد....اگر ازش میخواست تو اتاقش بخوابه باید چیکار میکرد؟
-بله؟
-برگرد تو چشمهام نگاه کن...از صداش متوجه شد بهش نزدیک شده!به سمت شهروز برگشت
-بله؟
دستهای می گل و تو دستش گرفت و گفت:هنوزم باباتم؟
می گل لبخند زد....سری تکون داد و گفت:نه....
-پس اینقدر خشک و سرد نباش....الان که دیگه محرمیم...
-مگه چیکار کردم؟
-شب بخیر خشک و خالی که مزه نمیده!!
-پس چی مزه میده؟
شهروز دولا شد و دوباره لبش و روی لبهای می گل گذاشت...می گل چشمهاش و بست و خودش و به دست این عشق سپرد...بعد از چند ثانیه شهروز سرش و بلند کرد و گفت:بلدیا!!!!!
-می گل شرمزده سرش و پایین انداخت...
شهروز صورت میگل و بین دستهاش گرفت گفت:میشه هر شب همینطوری بهم شب بخیر بگی؟
می گل بدجنسانه یه ابروش و بالا انداخت و گفت:میترسم پررو بشی!!!
-من پررو هستم..خیالت راحت...از این پرروتر نمیشم....
می گل احساس کرد الان احساساتش از سرش میزنه بیرون..خودشم نمیدونست این همه عشق کجا بود؟؟چطوری تا الان مهر شده بود؟؟آیا واقعا چند تا آیه میتونه اینطوری معجزه کنه....پاهاش و کمی از روی زمین بلند کرد...لبهاش و گذاشت روی لبهای شهروز و بوسه کوتاهی روی لبهاش نشوند وگفت: شبت بخیر
و پرید تو اتاقش!
شهروز هم با همون لباسها رفت و خودش رها کرد رو ی کاناپه...فکر کرد چقدر فرق داره بوسه با عشق با بوسه با هوس!!!
صبح می گل وقتی چشم باز کرد احساس کرد اینقدر خوابیده که دیگه حتی دلش نمیخواد پلک بزنه تا مبادا پلکهاش به هم برسه...کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد...جلوی اینه قدی توی اتاقش ایستاد...موهاش و که فرش کمی باز شده بود و بالای سرش بست...دور چشمش و با پنبه کمی پاک کرد...برق لبی زد و شلوار برمودا مشکی و تیشرت سرخابی تنگی پوشید و رفت بیرون...هیچ وقت اینطوری لباس نپوشیده بود...ولی حالا مجاز بود... به هر حال هر چی بود دختر بود..دختری که محرم شهروز بود..اون هم مثل هر دختر دیگه ای بدش نمیومد در برابر شهروز خوشگل جلوه کنه....
برای درست کردن یه صبحانه مفصل راهی آشپزخونه شد...هر چند ساعت 11 بود اما فکر کرد بعید میدونم شهروز هم بیدار شده باشه...با عجله رفت تو آشپزخونه اما با دیدن میز چیده شده ایستاد...نیمرو..تخم مرغ آب پز اب پرتقال.سوسیس.کالباس...کره...پ نیر......
با حلقه شدن دستهای شهروز دور کمرش از جا پرید..
-صبح خانوم خوشگله بخیر!!!
می گل سرش و به سمت عقب برگردوند.....
شهروز-نگاهت اینطوریم س.ک.سیه!
-شهرووووووز!
اما تلاشش برای از آغوش شهروز در اومدن بی نتیجه بود!
-صبح بخیرم و بگو تا ولت کنم!
-نمیگم!!!!
-میگیرم ازت!!!!
و دولا شد روی گردن می گل...به محض اینکه می گل چونه اش و به گردنش نزدیک کرد تا از تماس لبهای شهروز با گردنش جلوگیری کنه شهروز لبهاش و شکار کرد!
با قهقهه ای رهاش کرد و صندلی بیرون کشید و گفت...بشین که گشنگی دارم میمیرم....
می گل نشست...خنده روی لبش نشون از قندی بود که تو دلش اب میشد اما به ظاهر معترض گفت:تو از این کارها خسته نمیشی؟
شهروز هر دوتا ابروش و داد بالا و گفت:
-جدی که نگفتی؟
-چرا..خیلی هم جدی گفتم!!!
-بی خیال...یعنی تو خسته شدی؟؟؟بابا تازه اولشه...هنوز 24 ساعتم نشده!!!
-شاید برای من 24 ساعتم نشده باشه...اما برای تو نزدیک13-14 ساله!!!
شهروز لقمه ای که سمت دهانش برده بود و انداخت و دستی روی دهانش کشید و گفت:میدونی از خدا چی میخوام؟
-چی؟؟؟بگو....تو که هر چی بخوای خدا بهت میده.اون روز گفتی میخوام آراد باشه بود..حالا هم حتما هر چی بخوای خدا بهت میده!!!
-آخ که اونشب حال کردم..داشت میترکید...خدایی خیلی دلم میخواست بود.....
-حالا چی میخوای از خدا؟
-اینکه یه بار مغز هم من و هم تورو رفرش کنه...اون گذشته لعنتی من .از ذهن جفتمون پاک بشه...بعد فکر کنیم از اول من بودم و تو!!!
-من منظوری نداشتم!!!
-پس دوباره بی منظور حال گیری کردی؟
می گل برای اینکه بحث و عوض کنه نگاهی به میز پر و پیمون انداخت و گفت:چی بخوریم حالا؟
-تورو نمیدونم اما من میدونم چی باید بخورم!
می گل که متوجه منظور شهروز نشده بود گفت:چی؟؟؟
-تو چیکار داری؟
-خب هر کودوم خوشمزه تره بگو منم همون و بخورم!
شهروز خنده ای کرد با دستش موهاش و به هم ریخت و همونطور که سرش پایین بود گفت:اونی که من میخوام بخورم و تو نمیتونی بخوری!
می گل که تازه دوزاریش افتاد تکه نونی به سمت شهروز پرت کرد و گفت:خیلی بی حیایی!!!
بعد بلند شد و رفت...شهروزم داد زد...عادت میکنی!!!نگران نباش!!!
وقتی دید می گل بر نگشت بلند تر داد زد!بیا صبحانه بخور...بدم میاد قهر میکنی!!!!اون هم سر چیزای مسخره!!!
می گل چند لحظه بعد پیداش شد...نباید امروز و خراب میکرد...اما چرا؟؟مگه امروز چه روزی بود؟؟؟خودش هم نمیدونست...فقط میدونست خیلی متفاوت با بقیه روزهاس...حسش حس همیشگیش نبود...
در سکوت البته زیر نگاههای گاه و بی گاه شهروز صبحانه خوردن....بعد از اون شهروز پرسید
-کی کلاسات تموم میشه؟
-پس فردا!!
-اوکی...بعد از ظهرش حرکت میکنیم...اماده باش!
تا بعد از ظهر می گل درس خوند....حتی نهار هم نخورد...وقتی شهروز ازش پرسیده بود چی میخوره گفته بود صبحانه دیر خوردم زیاد هم خوردم...سیرم....و ترجیح داده بود درس بخونه....اما حدود ساعت 6 بود که احساس کرد از بیرون سر و صدا میاد....لای در و باز کرد...صدای چند تا مرد میومد..
*یعنی شهروز مهمون داره؟؟؟
یواشی از در رفت بیرون....صدا از تو هال بود...رفت پشت دیوار و سرکی به بیرون کشید...وای خدای من..چی میدید؟؟؟چرا تخت شهروز و دارن میبرن...با چشم دنبال شهروز گشت...دست به سینه کمی عقب تر ایستاده بود..خودش و از پشت دیوار بیشتر بیرون کشید.شهروز دیدتش..با سر از شهروز پرسید :چه خبره؟
شهروز با دست اشاره کرد بیا!!!!
می گل نگاهی به لباسش کرد....یه شلوار گرمکن تنش بود با یه تیشرت...وقتی دید کارگرها رفتن بیرون رفت سمت شهروز....مثل یه گربه خودش لوس کرد و خزید و بغل شهروز در حالی که سرش و به سینه شهروز میمالید گفت:چرا تختت و بردن؟
-میخوایم بریم تخت بخریم!!!
-برای چی؟؟اون که خیلی خوشگل بود!!!!من دوستش داشتم!!!
-اما من ازش متنفر بودم!!!
می گل با تعجب سرش و بلند کرد و گفت:چرا؟؟؟
شهروز با دست سر می گل و برگردوند سر جاش و گفت:چون کثیف بود....چون بوی لجن میداد....چون ازش بیحیایی میبارید....اما....اما...اما حالا قرار بود کسی روش بخوابه که خیلی پاکه.....کسی که لیاقتش یه تخت که هیچ خیانتی و ندیده باشه!!!
اشک تو چشمهای می گل جمع شد.....فکر کرد این کار با ارزش ترین کاریه که شهروز کرد..!....سرش و بلند کرد...شهروز هم نگاهش و از در بازی که هیچ رفت و امدی نداشت گرفت و به چشمهای می گل دوخت ...می گل پاش و بلند کرد و لبش و رو لبهای شهروز گذاشت...ما هنوز به ثانیه نکشیده بود که کارگری از در اومد تو در حالی که گفت :خب آقا..
با دیدن شهروز و میگل حرفش و خورد و از در رفت بیرون و لا اله اللهی گفت...شهروز هم می گل و رها کرد و زیر لب گفت:برخر مگس معرکه لعنت!!!
بعد از اینکه پول کارگرهارو حساب کرد برگشت تو...می گل روی صندلی میز نهارخوری روبروی در منتظر شهروز نشسته بود...[/sub]
[sub]-خب...خانوم خوشگله....آماده شو بریم تخت بخریم!!!
با این حرف می گل یه حسی پیدا کرد....چرا تا الان بهش فکر نکرده بود..اینقدر از این کار شهروز خوشش اومده بود که اصلا به این فکر نکرد که مگه قراره من تو اتاق شهروز بخوابم؟
-شهروز....این کارت برای من خیلی ارزش داشت!!!!
-از اون بوسه خوشگلت معلوم بود!!!!
-اما ما که قرار نیست تو یه اتاق بخوابیم....پس چه فرقی میکرد؟
-چرا قرار نیست؟
با تاکید و عصبی گقت:قرار نیست!
-قرار میشه...شاید الان قرار نباشه..اما بالاخره میشه!
-داری میترسونیم...
-تو هم با این ترست که همش دم دستته!!!از چی میترسی؟؟؟من همینم می گل...تا آخرشم همین میمونم..اینقدر اراده ام قوی هست که تا وقتش دست از پا خطا نکنم....
-ولی....
-هههیییییسسسس!!!حاضر بشو بریم برای من تخت بخریم!!!
روی من تاکید کرد...با این کار میخواست کمی می گل و آروم کنه...!!!
ساعت 3 بود که شهروز رفت دنبال می گل و اوردش خونه!!!
می گل:چقدر زود میای خونه!!!
-زنگ زدن تخت و بیارن....نمیخواستم تو تنها باشی!!!
رسیدن خونه....شهروز با عجله دوید تو اتاقش و گفت:میرم دوش بگیرم!!!می گل هم همین کار و کرد..احساس کرد به یه دوش اب گرم احتیاج داره..!!!بعد از یه دوش کوتاه دوید تو اتاقش در حال لباس پوشیدن بود که متوجه شد تخت و اوردن....با طمانینه آماده شد...ساپورتی تا زیر زانو پاش کرد...بلوز بافت بلندی تنش کرد...استین کوتاه داشت اما یقه اش باز بود..از این مدلها که اینور اونور شونه اش قرار میگیره..اما می گل اونطوری تنش نکرد...یقه اش و بست تا بند لباس زیرش که البته زشت هم نبود معلوم نباشه!!!
بعد از رفتن کارگرها رفت بیرون.....شهروز نبود....فکر کرد حتی اگر تو اتاقش هم نباشه مهم نیست...میخواست بره تخت و ببینه!اول تقه ای به در زد...وقتی دید کسی جواب نمیده فکر کرد حتما تو اتاقش نیست!!!در نیمه باز و تا اخر باز کرد و رفت تو..
وای.....چقدر قشنگ شده!!!لبخند رضایتش با حلقه شدن دستهای شهروز دور کمرش محو شد.
-ااا...تو کجا بودی؟
شهروز سرش و تو گردن می گل فرو برد...پشت در...در کمین !!!
-بدجنس نشو...
-شد یه بار من بغلت کنم تو ضد حال نشی؟؟؟با میل خودت و در اختیار من بزاری؟
-دیگه؟؟؟
-همین...چیز دیگه نمیخوام!!!
می گل برگشت سمت شهروز...حالا روبروی هم ایستاده بودن..خودش و چسبوند به شهروز پاش و بلند کرد و لبش و رو لبهای شهروز گذاشت.....اما باید میدونست خیال باطله اگر فکر کنه این تماس پایان زودهنگام داره...وقتی شهروز از روی زمین بلندش کرد و اون و بیشتر به خودش فشار داد...صدای جیغ مانندی از ته گلوش خارج کرد....پاهاش بین زمین و هوا معلق مونده بود....همین موضوع باعث میشد شهروز تعادل نداشه باشه...با عصبانیت لبش و از روی لبهای می گل جدا کرد و داد زد...پات و دور کمرم حلقه کن!
می گل که با این داد همه حسش از بین رفته بود با یه حرکت از بغل شهروز پایین پرید و گفت:چرا داد میزنی؟؟
-اینم من باید بهت یاد بدم؟خب پات و حلقه کن دور کمرم دیگه!!!
-برو بابا...با این محبت کردنت....اصلا تقصیر منه که به تو رو میدم....
-شهروز بازوی می گل و که داشت میرفت گرفت و گفت:وقتی داریم با هم عشق بازی میکنیم در حینی که لذت میبری باید لذت بدی!!!
-تو اینقدر از این لذتها بردی که هیچ لذتی ارضات نمیکنه بدبخت....منم تا حالا از این گهای زیادی نخوردم که بدونم باید چیکار کنم..بار آخرتم باشه سرم داد زدی!!!
شهروز با چشمهای خمار شده و ناکامش رفتن می گل و نگاه کرد!دستی تو موهاش کشید...
-لعنتی...خب بلد نیست راست میگه!!!
*یعنی تو فیلمها هم ندیده؟
*حتما ندیده که اینکار و نکرد دیگه...خب بهش یاد بده...از بس هر چی خواستی فراهم بوده بلد نیستی با مهربونی یه کاری و از کسی بخوای؟
رفت بیرون...پشت در اتاق می گل کمی مکث کرد...می گل سرش و تو بالشت فرو برده بود و گریه میکرد....
در زد...اما بلافاصله می گل فریاد زد!
-راحتم بزار....نمیخوام ببینمت...
شهروز بی توجه به این حرف در و باز کرد و رفت تو...
-گریه میکنی؟
-به تو ربطی نداره!!!
-داره...خوبم داره..چون از دست من ناراحتی!!!
-برو از اتاقم بیرون...از این به بعد بین من و تو هیچی نیست...فهمیدی؟
-چرا عزیزم...هست...تا آخر شهریور هست!!!
-نخیر...نمیدونی بدون...صیغه محرمیت وقتی یکی از طرفین ناراضی باشه خود به خود فسخه!!!
-صیغه کیلو چنده؟؟؟من چیکار دارم به صیغه....اینها همش کلاه شرعیه...!!
-برای تو شاید...اما برای من نه!!!!
-می گل عصبانیم نکن..میکنم کاری و که نمیخوام بکنما!!!
می گل از جاش بلند شد و روبروی شهروز ایستاد و گفت:چیکار میخوای بکنی؟؟؟بکن...اول اخرش میکنی....پس بهانه نیار....بکن خیال خودت و من و راحت کن....خسته شدم از این استرس لعنتی!!!
شهروز نفسش و از بینی بیرون داد....دستش و روی لبهاش کشید...محکم تر از همیشه....دست دیگه اش و مشت کرده بود و فشار میداد...
*شیطونه میگه یه زهر چشم ازش بگیرم...اما نه....باید باهاش مدارا کنم..درست میشه!!!
-چیه؟؟؟به چی فکر میکنی؟؟؟محرمیت و بهانه کردی تا به خواستت برسی؟؟؟
-حیف که دوستت دارم...وگرنه نشونت میدادم بهانه یعنی چی؟
با رفتن شهروز می گل خودش و روی تخت پرت کرد و دوباره گریه کرد....
*باهاش بد حرف زدم....چرا؟؟؟چرا باید اینطوری بشه؟؟؟چرا بعد از هر بار لذت باید این شیرینی و زهر کنم؟؟؟تقصیر منه...؟؟؟اره...تقصیر منه!!!هنوز نمیدونم کجای این رابطه ام....اه...می گل خیلی احمقی.....هی شهروز این طناب و وصل میکنه تو میزنی پاره اش میکنی!!!
تا 10 شب هر کاری کرد نتونست تمرکز کنه و درس بخونه....بالاخره تصمیمش و گرفت...بلند شد و رفت بیرون...خونه تاریک بود..اما دود سیگار شهروز علامت میداد که شهروز کجا نشسته!!!
به سمت دود رفت....دستش و از پشت دور گردن شهروز حلقه کرد...بوسه ای رو گونه اش نشوند و گفت:ببخشید!!!
شهروز با عصبانیت دست می گل و از دور گردنش باز کرد و دولا شد رو میز و لیوان مشروبش و برداشت و همونطور که دلا شده بود دستهاش و روی پاش گذاشت و به میز خیره شد...
می گل بغض کرد...حس کرد باز تنها شده....در حالی که چشمهاش پر از اشک بود مبل ال رو دور زد..رفت و درست جلوی پای شهروز زانو زد......قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد ...شهروز نگاهشم نمیکرد....
-باهام قهری؟
صدای لرزون می گل سر شهروز و به سمت صورت غم گرفته اش گردوند!
اشک می گل و از روی صورتش پاک کرد و گفت:د...گریه نکنیا!!!
-مگه نگفتی از هم ناراحت شدیم رک و راست به هم بگیم؟؟پس چرا تو قهر میکنی؟
-من قهر نکردم..مگه من بچه ام؟
-پس چرا دستم و از دور گردنت برداشتی؟
-یه وقتها یه کارایی میکنی و یه حرفهایی میزنی که ادم فکر میکنه با یه زن 40 ساله طرفه...یه وقتها اینقدر بچه میشی که فکر میکنم امیدی به بزرگ شدنت نیست!
می گل احساس کرد شهروز آروم شده...نشست کنارش و سرش و گذاشت روی شونه اش و گفت:تو تنها حامی منی شهروز.....تنهام نذار!!!!
بعد با انگشت به آرومی روی زنجیر شهروز و که روی سینه اش افتاده بود و از زیر پیراهنش که دکمه هاش باز بود برق میزد دست کشید....می گل به این فکر کرد که چقدر این حامی و دوست داره...غافل از اینکه سر شهروز بی اختیار به عقب برگشت و روی پشتی مبل افتاد...و.نفسش و بی صدا فوت کرد بیرون.....وقتی دید می گل دست از لمس گردنبندش که البته در اثر این تماس نا خواسته سینه شهروز رو هم لمس میکرد برنمیداره...مچ دست می گل و گرفت...اینقدر محکم که می گل یادش رفت داشته به چی فکر میکرده!
-پاش و برو تو اتاقت....
می گل برگشت نگاهش کرد...تازه فهمید چکار کرده...یعنی نفسهای عمیق و چشمهای خمار شهروز بهش فهموند!
از جاش بلند شد و گفت:میرم درس بخونم!!!
ساعت 12 شهروز وقتی کمی آروم شد بلند شد...پشت پیانوش نشست و یکی از سنفونی های بتهون و ماهرانه نواخت!!! ....قبل از اینکه بره تو اتاق خودش رفت تو اتاق میگل....از نور کم اتاق معلوم بود بیداره..تقه ای به در زد و وارد شد!
می گل که از اون جو در اومده بود لبخند مهربونی زد و گفت:جانم؟چیزی میخوای؟
-آره...شب بخیرم و!!!
می گل لبخند پهن تری زد..از جاش بلند شد و اومد جلو...شهروز بغلش کرد و به خودش چسبوندتش....با یه دست کمرش و گرفت و با دست دیگه یک طرف یقه لباسش و باز کرد..همونجوری که باید میبود....بر خلاف تصور می گل بوسه کوتاهی رو لبش زد و در عوض دولا شد و بوسه طولانی روی شونه می گل زد....می گل هم دستش و دور شونه اش حلقه کرد و گونه اش و بوسید!!!
می گل:شبت بخیر عزیزم!
-شب تو هم بخیر عشقم!!!
بالاخره اون بعد از ظهر رسید...می گل اینبار با مهارت بیشتری چمدون بسته بود....البته شب قبل وقتی خواست ساکش و ببنده متوجه شد که چمدونش زیادی برای مسافرت 5-6 روزه بزرگه...از شهروز خواسته بود برن چمدون بخرن که شهروز یکی از چمدونهای خودش و به می گل داده بود.لباسهایی که برداشته بود اکثرا پوشیده بود..میدونست آرمان و یلدا هم باهاشون همسفرن پس نمیتونست به محرمیت خودشون اکتفا کنه.....البته روز قبل رفته بود خرید..یکی دو تا تیشرت و یدونه مایو خریده بود...میدونست شماله و دریاش .دلش میخواست تنی به اب بزنه و بفهمه این چه حسیه؟از ترگل در مورد دریا زیاد شنیده بود....اما تا به حال ندیده بود....
با شنیدن صدای زنگ مبایل فکر کرد شهروزه که میخواد ببینه آماده است یا نه!...بدون اینکه شماره رو نگاه کنه مانتو بافت کوتاهش و برداشت و در حالی که تنش میکرد گوشیش و جواب داد!
-جانم؟
-جانم و زهر مار من زنگ نزنم زنگ نمیزنی توضیح بدی نه؟
-تویی گلاره؟؟؟چه خبر؟
-والله خبرا پیش شماس....
-بیخیال گلاره!!!
-بی خیال؟؟؟بگو ببینم شهروز کی تو هستش؟نگو داداشمه ...وگرنه همین الان قطع میکنم..چون بدم میاد از کسایی که با داداششون رابطه دارن!!!
می گل از تصور این کار حالش بد شد و گفت:اه...حالم بد شد گلاره!!!
-پس چی؟؟؟
می گل خیلی کلی براش شرح داد که جریان از چه قراره!!!البته دلیل همخونه شدنشون و گفت از فامیلای دورشونم و چون کسی و نداشتم بهم پناه داده...نخواست بگه چرا و به چه دلیل اینجاس و شهروز چه گذشته ای داره!
-آرادم میدونه؟
-آره...اون خیلی وقته میدونه!
-پس این سعید بی همه چیزم میدونه که دیشب خیلی تعجب نکرده بود..ولی خدایی چه اتیشی زدی به جون آراد
-چطور؟؟؟
-بابا اونشب تو خیلی جیگر شده بودی...خدایی من که دختر بودم دلم میخواست هی نگاهت کنم...تمام مدت رقصم چشم ازت بر نداشتم..آخر سعید به صدا در اومد که حواست پیش منه یا می گل؟
-نه بابا اینطوری هم نبود!!!
-آره جون خودت نبود...ببینم سالمی؟؟؟اونشب شهروز کاری نکرد؟؟؟
-کمشو گلاره...چی فکر کردی؟؟
-اگر نکرده مریضی پریضی چیزی داره!!!
می گل خنده ای کرد و گفت...گمشو!!!
-همون اون روز باهاش پیانو زدم ناراحت شدی..
-نه بابا اون موقع اصلا چیزی بین ما نبود..
-جون عمه ات!!!!
می گل فکر کرد..من عمه دارم؟؟؟؟کمی به مغزش فشار اورد....با باز شدن در اتاقش از فکر بیرون اومد....
شهروز اخمی کرد و سرش و تکون داد..یعنی کیه؟
-گلاره!!!
گلاره:اومد؟؟؟برو..برو...مزاح مت نمیشم...
-قربونت برم..سال خوبی داشته باشی...
-راستی می گل به سما بگم؟؟
-آره بگو.....اشکال نداره....
-بهت زنگ میزنم..قربونت برم..مراقب خودتم باش زیادی شیطونی نکنی کار دست خودت بدی...
می گل به شهروز که حالا اومده بود تو تکیه داده بود به دیوار و دستهاش و پشتش گذاشته بود و خیره می گل و نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:خیلی خب.....سلام برسون!!!
-اوه..انگار نمیتونی حرف بزنی...بای.
می گل تلفن و قطع کرد....به شهروز لبخند زد و گفت:من آماده ام!!!
-چی میگفت؟
-هیچی....داشت از اون شب و حلقه و بوسه و رابطمون میپرسید!!
-میگفت آراد براش توضیح میداد!!
می گل از جاش بلند شد...مانتوش و که نصفه تنش کرده بود پوشید و گفت:گیری دادی به این آراد..ولش کن بابا...!!!
-میرم پایین...چمدونها رو حیدر برده...زود بیا..نمیخوام به شب بخوریم!!
بلافاصله پشت شهروز رفت بیرون...شهروز تازه داشت از در بیرون میرفت...با قدمهای بلند خودش و رسوند بهش....
توی پارکینگ وقتی دوباره بی ام و کروک دو در شهروز و دید با تعجب پرسید..باز ماشینت و عوض کردی؟
-نه..
-آخه اون
-اون ماشین زمستونهاس...با این شمال رفتن یه حال دیگه ای داره!!!
-چه شیک!!!!
شهروز برگشت و بهش لبخندی زد و گفت:قابل نداره خانوم!!!
کمی جلوتر که رفتن می گل گفت:پس آرمان اینها کجان؟
-اونها روز دوم عید میان....گفت باید یکی دو جا عید دیدنی برن!!!
-من باید 6 فروردین سر کلاس باشما...
-چشم خانوم...من شمارو 6 فروردین میرسونم به کلاستون...!!!
باز می گل با لبخند ازش تشکر کرد.
تا مقصد بیشتر آهنگ گوش دادن...وقتی رسیدن به ویلا ساعت 12 شب بود.....پرژکتورهایی که رو نمای ساختمون تابیده بود ابهتش و چند برابر کرده بود....
شهروز دست می گل و که محو زیبایی ساختمو شده بود کشید و گفت:بیا بریم..وقت داری نگاهش کنی!
رفتن تو...رنگ ابی و سفید توی ساختمون هم همون تاثیر رو روی می گل گذاشت...
-خیلی خوشگله اینجا!!!
-مال تو عزیزم!!!
-لوس نشو....اینطوری بگی دیگه از هیچی تعریف نمیکنم!!!
-چرا؟؟؟من تعارف نمیکنم....
می گل پشت چشمی باش نازک کرد و گفت:کجا باید بخوابم؟
سرایدار ویلا چمدونهارو گذاشت تو گفت:امری ندارید اقا؟؟
-نه حاجی دستت درد نکنه..ببخشید نصف شبی بیدارت کردم...
-این حرفها چیه؟؟؟بقیه تو راهن؟؟؟
-بقیه نداریم..بقیه امون 2 نفرن روز دوم عید میان....
حاجی با تعجب باشه ای گفت و رفت!
شهروز دست می گل و گرفت و گفت بیا بالا..
-چه خبره؟
-مگه نمیخوای ببینی کجا باید بخوابی؟
-آها....
می گل خسته دنبال شهروز راه افتاد....
شهروز وسط راهرو گرد طبقه بالا ایستاد و به دو تا در اشاره کرد و گفت:این یا این؟
-چه فرقی داره؟؟
-حالا.....
-اذیت نکن!!!
-انتخاب کن دیگه!!!
می گل نگاهی به درها انداخت هر دو یه اندازه و یک شکل بود....
انگشت اشاره اش و به سمت یکیش گرفت و به شهروز خیره شد...میخواست ببینه عکس العملش چیه...اما شهروز حرفه ای تر از اون بود که بشه از صورتش چیزی خوند....
می گل چشمهاش و بست و ده بیست سی چهل انداخت!!!
و به دری که اخرین حرکت دستش روش مونده بود اشاره کرد و گفت این!!!
-نه دیگه...این رفت بیرون...اون یکی...
-نه!!!همین!!!
-مطمئنی؟؟؟
-اوهوم!!!
شهروز لبهاش و ورچید و گفت:باشه!!!
و در هر دو اتاق و باز کرد....می گل لبخندی زد...از اون لبخندها که تا اخرین دندون ادم معلوم میشه...یکی از اتاقها تختش دو نفره بود و اون یکی تک نفره...و می گل اتاق تک نفره رو انتخاب کرده بود!!![/sub]
با این حرف می گل یه حسی پیدا کرد....چرا تا الان بهش فکر نکرده بود..اینقدر از این کار شهروز خوشش اومده بود که اصلا به این فکر نکرد که مگه قراره من تو اتاق شهروز بخوابم؟
-شهروز....این کارت برای من خیلی ارزش داشت!!!!
-از اون بوسه خوشگلت معلوم بود!!!!
-اما ما که قرار نیست تو یه اتاق بخوابیم....پس چه فرقی میکرد؟
-چرا قرار نیست؟
با تاکید و عصبی گقت:قرار نیست!
-قرار میشه...شاید الان قرار نباشه..اما بالاخره میشه!
-داری میترسونیم...
-تو هم با این ترست که همش دم دستته!!!از چی میترسی؟؟؟من همینم می گل...تا آخرشم همین میمونم..اینقدر اراده ام قوی هست که تا وقتش دست از پا خطا نکنم....
-ولی....
-هههیییییسسسس!!!حاضر بشو بریم برای من تخت بخریم!!!
روی من تاکید کرد...با این کار میخواست کمی می گل و آروم کنه...!!!
ساعت 3 بود که شهروز رفت دنبال می گل و اوردش خونه!!!
می گل:چقدر زود میای خونه!!!
-زنگ زدن تخت و بیارن....نمیخواستم تو تنها باشی!!!
رسیدن خونه....شهروز با عجله دوید تو اتاقش و گفت:میرم دوش بگیرم!!!می گل هم همین کار و کرد..احساس کرد به یه دوش اب گرم احتیاج داره..!!!بعد از یه دوش کوتاه دوید تو اتاقش در حال لباس پوشیدن بود که متوجه شد تخت و اوردن....با طمانینه آماده شد...ساپورتی تا زیر زانو پاش کرد...بلوز بافت بلندی تنش کرد...استین کوتاه داشت اما یقه اش باز بود..از این مدلها که اینور اونور شونه اش قرار میگیره..اما می گل اونطوری تنش نکرد...یقه اش و بست تا بند لباس زیرش که البته زشت هم نبود معلوم نباشه!!!
بعد از رفتن کارگرها رفت بیرون.....شهروز نبود....فکر کرد حتی اگر تو اتاقش هم نباشه مهم نیست...میخواست بره تخت و ببینه!اول تقه ای به در زد...وقتی دید کسی جواب نمیده فکر کرد حتما تو اتاقش نیست!!!در نیمه باز و تا اخر باز کرد و رفت تو..
وای.....چقدر قشنگ شده!!!لبخند رضایتش با حلقه شدن دستهای شهروز دور کمرش محو شد.
-ااا...تو کجا بودی؟
شهروز سرش و تو گردن می گل فرو برد...پشت در...در کمین !!!
-بدجنس نشو...
-شد یه بار من بغلت کنم تو ضد حال نشی؟؟؟با میل خودت و در اختیار من بزاری؟
-دیگه؟؟؟
-همین...چیز دیگه نمیخوام!!!
می گل برگشت سمت شهروز...حالا روبروی هم ایستاده بودن..خودش و چسبوند به شهروز پاش و بلند کرد و لبش و رو لبهای شهروز گذاشت.....اما باید میدونست خیال باطله اگر فکر کنه این تماس پایان زودهنگام داره...وقتی شهروز از روی زمین بلندش کرد و اون و بیشتر به خودش فشار داد...صدای جیغ مانندی از ته گلوش خارج کرد....پاهاش بین زمین و هوا معلق مونده بود....همین موضوع باعث میشد شهروز تعادل نداشه باشه...با عصبانیت لبش و از روی لبهای می گل جدا کرد و داد زد...پات و دور کمرم حلقه کن!
می گل که با این داد همه حسش از بین رفته بود با یه حرکت از بغل شهروز پایین پرید و گفت:چرا داد میزنی؟؟
-اینم من باید بهت یاد بدم؟خب پات و حلقه کن دور کمرم دیگه!!!
-برو بابا...با این محبت کردنت....اصلا تقصیر منه که به تو رو میدم....
-شهروز بازوی می گل و که داشت میرفت گرفت و گفت:وقتی داریم با هم عشق بازی میکنیم در حینی که لذت میبری باید لذت بدی!!!
-تو اینقدر از این لذتها بردی که هیچ لذتی ارضات نمیکنه بدبخت....منم تا حالا از این گهای زیادی نخوردم که بدونم باید چیکار کنم..بار آخرتم باشه سرم داد زدی!!!
شهروز با چشمهای خمار شده و ناکامش رفتن می گل و نگاه کرد!دستی تو موهاش کشید...
-لعنتی...خب بلد نیست راست میگه!!!
*یعنی تو فیلمها هم ندیده؟
*حتما ندیده که اینکار و نکرد دیگه...خب بهش یاد بده...از بس هر چی خواستی فراهم بوده بلد نیستی با مهربونی یه کاری و از کسی بخوای؟
رفت بیرون...پشت در اتاق می گل کمی مکث کرد...می گل سرش و تو بالشت فرو برده بود و گریه میکرد....
در زد...اما بلافاصله می گل فریاد زد!
-راحتم بزار....نمیخوام ببینمت...
شهروز بی توجه به این حرف در و باز کرد و رفت تو...
-گریه میکنی؟
-به تو ربطی نداره!!!
-داره...خوبم داره..چون از دست من ناراحتی!!!
-برو از اتاقم بیرون...از این به بعد بین من و تو هیچی نیست...فهمیدی؟
-چرا عزیزم...هست...تا آخر شهریور هست!!!
-نخیر...نمیدونی بدون...صیغه محرمیت وقتی یکی از طرفین ناراضی باشه خود به خود فسخه!!!
-صیغه کیلو چنده؟؟؟من چیکار دارم به صیغه....اینها همش کلاه شرعیه...!!
-برای تو شاید...اما برای من نه!!!!
-می گل عصبانیم نکن..میکنم کاری و که نمیخوام بکنما!!!
می گل از جاش بلند شد و روبروی شهروز ایستاد و گفت:چیکار میخوای بکنی؟؟؟بکن...اول اخرش میکنی....پس بهانه نیار....بکن خیال خودت و من و راحت کن....خسته شدم از این استرس لعنتی!!!
شهروز نفسش و از بینی بیرون داد....دستش و روی لبهاش کشید...محکم تر از همیشه....دست دیگه اش و مشت کرده بود و فشار میداد...
*شیطونه میگه یه زهر چشم ازش بگیرم...اما نه....باید باهاش مدارا کنم..درست میشه!!!
-چیه؟؟؟به چی فکر میکنی؟؟؟محرمیت و بهانه کردی تا به خواستت برسی؟؟؟
-حیف که دوستت دارم...وگرنه نشونت میدادم بهانه یعنی چی؟
با رفتن شهروز می گل خودش و روی تخت پرت کرد و دوباره گریه کرد....
*باهاش بد حرف زدم....چرا؟؟؟چرا باید اینطوری بشه؟؟؟چرا بعد از هر بار لذت باید این شیرینی و زهر کنم؟؟؟تقصیر منه...؟؟؟اره...تقصیر منه!!!هنوز نمیدونم کجای این رابطه ام....اه...می گل خیلی احمقی.....هی شهروز این طناب و وصل میکنه تو میزنی پاره اش میکنی!!!
تا 10 شب هر کاری کرد نتونست تمرکز کنه و درس بخونه....بالاخره تصمیمش و گرفت...بلند شد و رفت بیرون...خونه تاریک بود..اما دود سیگار شهروز علامت میداد که شهروز کجا نشسته!!!
به سمت دود رفت....دستش و از پشت دور گردن شهروز حلقه کرد...بوسه ای رو گونه اش نشوند و گفت:ببخشید!!!
شهروز با عصبانیت دست می گل و از دور گردنش باز کرد و دولا شد رو میز و لیوان مشروبش و برداشت و همونطور که دلا شده بود دستهاش و روی پاش گذاشت و به میز خیره شد...
می گل بغض کرد...حس کرد باز تنها شده....در حالی که چشمهاش پر از اشک بود مبل ال رو دور زد..رفت و درست جلوی پای شهروز زانو زد......قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد ...شهروز نگاهشم نمیکرد....
-باهام قهری؟
صدای لرزون می گل سر شهروز و به سمت صورت غم گرفته اش گردوند!
اشک می گل و از روی صورتش پاک کرد و گفت:د...گریه نکنیا!!!
-مگه نگفتی از هم ناراحت شدیم رک و راست به هم بگیم؟؟پس چرا تو قهر میکنی؟
-من قهر نکردم..مگه من بچه ام؟
-پس چرا دستم و از دور گردنت برداشتی؟
-یه وقتها یه کارایی میکنی و یه حرفهایی میزنی که ادم فکر میکنه با یه زن 40 ساله طرفه...یه وقتها اینقدر بچه میشی که فکر میکنم امیدی به بزرگ شدنت نیست!
می گل احساس کرد شهروز آروم شده...نشست کنارش و سرش و گذاشت روی شونه اش و گفت:تو تنها حامی منی شهروز.....تنهام نذار!!!!
بعد با انگشت به آرومی روی زنجیر شهروز و که روی سینه اش افتاده بود و از زیر پیراهنش که دکمه هاش باز بود برق میزد دست کشید....می گل به این فکر کرد که چقدر این حامی و دوست داره...غافل از اینکه سر شهروز بی اختیار به عقب برگشت و روی پشتی مبل افتاد...و.نفسش و بی صدا فوت کرد بیرون.....وقتی دید می گل دست از لمس گردنبندش که البته در اثر این تماس نا خواسته سینه شهروز رو هم لمس میکرد برنمیداره...مچ دست می گل و گرفت...اینقدر محکم که می گل یادش رفت داشته به چی فکر میکرده!
-پاش و برو تو اتاقت....
می گل برگشت نگاهش کرد...تازه فهمید چکار کرده...یعنی نفسهای عمیق و چشمهای خمار شهروز بهش فهموند!
از جاش بلند شد و گفت:میرم درس بخونم!!!
ساعت 12 شهروز وقتی کمی آروم شد بلند شد...پشت پیانوش نشست و یکی از سنفونی های بتهون و ماهرانه نواخت!!! ....قبل از اینکه بره تو اتاق خودش رفت تو اتاق میگل....از نور کم اتاق معلوم بود بیداره..تقه ای به در زد و وارد شد!
می گل که از اون جو در اومده بود لبخند مهربونی زد و گفت:جانم؟چیزی میخوای؟
-آره...شب بخیرم و!!!
می گل لبخند پهن تری زد..از جاش بلند شد و اومد جلو...شهروز بغلش کرد و به خودش چسبوندتش....با یه دست کمرش و گرفت و با دست دیگه یک طرف یقه لباسش و باز کرد..همونجوری که باید میبود....بر خلاف تصور می گل بوسه کوتاهی رو لبش زد و در عوض دولا شد و بوسه طولانی روی شونه می گل زد....می گل هم دستش و دور شونه اش حلقه کرد و گونه اش و بوسید!!!
می گل:شبت بخیر عزیزم!
-شب تو هم بخیر عشقم!!!
بالاخره اون بعد از ظهر رسید...می گل اینبار با مهارت بیشتری چمدون بسته بود....البته شب قبل وقتی خواست ساکش و ببنده متوجه شد که چمدونش زیادی برای مسافرت 5-6 روزه بزرگه...از شهروز خواسته بود برن چمدون بخرن که شهروز یکی از چمدونهای خودش و به می گل داده بود.لباسهایی که برداشته بود اکثرا پوشیده بود..میدونست آرمان و یلدا هم باهاشون همسفرن پس نمیتونست به محرمیت خودشون اکتفا کنه.....البته روز قبل رفته بود خرید..یکی دو تا تیشرت و یدونه مایو خریده بود...میدونست شماله و دریاش .دلش میخواست تنی به اب بزنه و بفهمه این چه حسیه؟از ترگل در مورد دریا زیاد شنیده بود....اما تا به حال ندیده بود....
با شنیدن صدای زنگ مبایل فکر کرد شهروزه که میخواد ببینه آماده است یا نه!...بدون اینکه شماره رو نگاه کنه مانتو بافت کوتاهش و برداشت و در حالی که تنش میکرد گوشیش و جواب داد!
-جانم؟
-جانم و زهر مار من زنگ نزنم زنگ نمیزنی توضیح بدی نه؟
-تویی گلاره؟؟؟چه خبر؟
-والله خبرا پیش شماس....
-بیخیال گلاره!!!
-بی خیال؟؟؟بگو ببینم شهروز کی تو هستش؟نگو داداشمه ...وگرنه همین الان قطع میکنم..چون بدم میاد از کسایی که با داداششون رابطه دارن!!!
می گل از تصور این کار حالش بد شد و گفت:اه...حالم بد شد گلاره!!!
-پس چی؟؟؟
می گل خیلی کلی براش شرح داد که جریان از چه قراره!!!البته دلیل همخونه شدنشون و گفت از فامیلای دورشونم و چون کسی و نداشتم بهم پناه داده...نخواست بگه چرا و به چه دلیل اینجاس و شهروز چه گذشته ای داره!
-آرادم میدونه؟
-آره...اون خیلی وقته میدونه!
-پس این سعید بی همه چیزم میدونه که دیشب خیلی تعجب نکرده بود..ولی خدایی چه اتیشی زدی به جون آراد
-چطور؟؟؟
-بابا اونشب تو خیلی جیگر شده بودی...خدایی من که دختر بودم دلم میخواست هی نگاهت کنم...تمام مدت رقصم چشم ازت بر نداشتم..آخر سعید به صدا در اومد که حواست پیش منه یا می گل؟
-نه بابا اینطوری هم نبود!!!
-آره جون خودت نبود...ببینم سالمی؟؟؟اونشب شهروز کاری نکرد؟؟؟
-کمشو گلاره...چی فکر کردی؟؟
-اگر نکرده مریضی پریضی چیزی داره!!!
می گل خنده ای کرد و گفت...گمشو!!!
-همون اون روز باهاش پیانو زدم ناراحت شدی..
-نه بابا اون موقع اصلا چیزی بین ما نبود..
-جون عمه ات!!!!
می گل فکر کرد..من عمه دارم؟؟؟؟کمی به مغزش فشار اورد....با باز شدن در اتاقش از فکر بیرون اومد....
شهروز اخمی کرد و سرش و تکون داد..یعنی کیه؟
-گلاره!!!
گلاره:اومد؟؟؟برو..برو...مزاح مت نمیشم...
-قربونت برم..سال خوبی داشته باشی...
-راستی می گل به سما بگم؟؟
-آره بگو.....اشکال نداره....
-بهت زنگ میزنم..قربونت برم..مراقب خودتم باش زیادی شیطونی نکنی کار دست خودت بدی...
می گل به شهروز که حالا اومده بود تو تکیه داده بود به دیوار و دستهاش و پشتش گذاشته بود و خیره می گل و نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:خیلی خب.....سلام برسون!!!
-اوه..انگار نمیتونی حرف بزنی...بای.
می گل تلفن و قطع کرد....به شهروز لبخند زد و گفت:من آماده ام!!!
-چی میگفت؟
-هیچی....داشت از اون شب و حلقه و بوسه و رابطمون میپرسید!!
-میگفت آراد براش توضیح میداد!!
می گل از جاش بلند شد...مانتوش و که نصفه تنش کرده بود پوشید و گفت:گیری دادی به این آراد..ولش کن بابا...!!!
-میرم پایین...چمدونها رو حیدر برده...زود بیا..نمیخوام به شب بخوریم!!
بلافاصله پشت شهروز رفت بیرون...شهروز تازه داشت از در بیرون میرفت...با قدمهای بلند خودش و رسوند بهش....
توی پارکینگ وقتی دوباره بی ام و کروک دو در شهروز و دید با تعجب پرسید..باز ماشینت و عوض کردی؟
-نه..
-آخه اون
-اون ماشین زمستونهاس...با این شمال رفتن یه حال دیگه ای داره!!!
-چه شیک!!!!
شهروز برگشت و بهش لبخندی زد و گفت:قابل نداره خانوم!!!
کمی جلوتر که رفتن می گل گفت:پس آرمان اینها کجان؟
-اونها روز دوم عید میان....گفت باید یکی دو جا عید دیدنی برن!!!
-من باید 6 فروردین سر کلاس باشما...
-چشم خانوم...من شمارو 6 فروردین میرسونم به کلاستون...!!!
باز می گل با لبخند ازش تشکر کرد.
تا مقصد بیشتر آهنگ گوش دادن...وقتی رسیدن به ویلا ساعت 12 شب بود.....پرژکتورهایی که رو نمای ساختمون تابیده بود ابهتش و چند برابر کرده بود....
شهروز دست می گل و که محو زیبایی ساختمو شده بود کشید و گفت:بیا بریم..وقت داری نگاهش کنی!
رفتن تو...رنگ ابی و سفید توی ساختمون هم همون تاثیر رو روی می گل گذاشت...
-خیلی خوشگله اینجا!!!
-مال تو عزیزم!!!
-لوس نشو....اینطوری بگی دیگه از هیچی تعریف نمیکنم!!!
-چرا؟؟؟من تعارف نمیکنم....
می گل پشت چشمی باش نازک کرد و گفت:کجا باید بخوابم؟
سرایدار ویلا چمدونهارو گذاشت تو گفت:امری ندارید اقا؟؟
-نه حاجی دستت درد نکنه..ببخشید نصف شبی بیدارت کردم...
-این حرفها چیه؟؟؟بقیه تو راهن؟؟؟
-بقیه نداریم..بقیه امون 2 نفرن روز دوم عید میان....
حاجی با تعجب باشه ای گفت و رفت!
شهروز دست می گل و گرفت و گفت بیا بالا..
-چه خبره؟
-مگه نمیخوای ببینی کجا باید بخوابی؟
-آها....
می گل خسته دنبال شهروز راه افتاد....
شهروز وسط راهرو گرد طبقه بالا ایستاد و به دو تا در اشاره کرد و گفت:این یا این؟
-چه فرقی داره؟؟
-حالا.....
-اذیت نکن!!!
-انتخاب کن دیگه!!!
می گل نگاهی به درها انداخت هر دو یه اندازه و یک شکل بود....
انگشت اشاره اش و به سمت یکیش گرفت و به شهروز خیره شد...میخواست ببینه عکس العملش چیه...اما شهروز حرفه ای تر از اون بود که بشه از صورتش چیزی خوند....
می گل چشمهاش و بست و ده بیست سی چهل انداخت!!!
و به دری که اخرین حرکت دستش روش مونده بود اشاره کرد و گفت این!!!
-نه دیگه...این رفت بیرون...اون یکی...
-نه!!!همین!!!
-مطمئنی؟؟؟
-اوهوم!!!
شهروز لبهاش و ورچید و گفت:باشه!!!
و در هر دو اتاق و باز کرد....می گل لبخندی زد...از اون لبخندها که تا اخرین دندون ادم معلوم میشه...یکی از اتاقها تختش دو نفره بود و اون یکی تک نفره...و می گل اتاق تک نفره رو انتخاب کرده بود!!![/sub]
[sub]شهروز بدجنسی گفت و به سمت پله ها حرکت کرد و گفت:میرم چمدونت و بیارم!!! [/sub]
[sub]-پاش و تنبل......آخه زنم اینقدر تنبل میشه...واه واه واه.....یه چایی دم نکرده من بخورم!!!
وقتی پرده رو زد کنار نور مستقیم تو چشمهای می گل خورد!!!لای چشمهاش و باز کرد با دیدن جنگل روبروش بی توجه به تاپی که بدون لباس زیر تنش کرده بود پتورو زد کنار و بلند شد نشست و گفت:واااایییی....چقدر قشنگه!!!!
-واقعا!!!!
می گل برگشت به شهروز نگاه کرد و گفت:میبینی؟؟؟
اما وقتی نگاه شهروز خیره به خودش دید...بالشتش و پرت کرد سمت شهروز گفت:مرتیکه هیز عوضی!!!
شهروز خندید...از ته دل...حقیقتش این بود که هیزی نکرد...فقط برای اینکه می گل و بخندونه این کار و کرد....در واقع دنیا دیده تر از این بود که پو شیدن یه تاپ بخواد از خود بی خودش کنه!!!!
شهروز در حالی که میرفت بیرون گفت:بدو بیا صبحانه بخور بریم یه دوری بزنیم!!!
با رفتن شهروز می گل از جاش بلند شد...شلوارک کوتاه پوشیده بود با یه تاپ....این مدل لباسهاس رو برای شب خوابیدنش برداشته بود...
-در ایوون اتاقش و باز کرد و قبل از اینکه بیرون بره پتو روی تختش و برداشت و پیچید دور خودش....هم برای اینکه پوشیده بشه...هم کمی از سرمای هوا کم کنه!!!..در حالی که پتورو به خودش پیچیده بود وسط ایوون بزرگ ایستاد!!!به کوههای مخملی سبز نگاه کرد..خدایا این همه زیبایی بود و من ازش بی خبر بودم؟؟؟چقدر اینجا قشنگه....خدا بیامرزتت تر گل...همیشه میومدی میگفتی ویلای شهروز خیلی باحاله ها...اما شنیدن کی بود مانند دیدن....چشم چرخوند...اون دور تر ها تله کابینهای قرمز رنگ از وسط درختها حرکت میکردن....
*اون هم باید جالب باشه...ترگل سوار شده بود...البته گفته بود شهروز باهاشون نرفته و با علی سوار شدن....علی!!!!حتما از همون جا شروع کرده به خیانت به شهروز!!!
با یاد تر گل فکر کرد...یعنی اون وقتها هم همین اتاق و میداده به ترگل؟؟؟؟با این فکر برگشت تا نگاهی تو اتاق بندازه..این کارش غیر ارادی بود....اما با دیدن شهروز که یه پاش و به دیوار زده بود و دست به سینه نگاهش میکرد جا خورد....لبخند ملیح شهروز اوج عشقش و بیان میکرد.
-قشنگه نه؟
با این حرف از دیوار کنده شد و به سمت می گل اومد!!-
-خیلی....شهروز؟؟؟
شهروز که حالا دستش و دور کمر می گل حلقه کرده بود و چونه اش و روی شونه ی اون گذاشته بود گفت:جان دلم؟
-این اتاق قبلا مال تر گل بوده!!
وقتی دید شهروز رهاش کرد به سمتش بگشت...شهروز نگاه غضبناکی بهش کرد و گفت:اصلا ضد حال زدن تو خونته!!!بیا بریم صبحانه بخور
-من جدی پرسیدم!!
شهروز که از ایوون خارج شده بود با عصبانیت برگشت تو ایوون و گفت:تر گل پیش من میخوابید نه جدا!!!!
منتظر عکس العمل می گل نموند و رفت پایین اما نیمه های راه پشیمون شد...
*نباید به این صراحت میگفتم...تو روحیه اش تاثیر میزاره!تو رابطه اش با من تاثیر میزاره...خدایا چرا اینقدر این دختر ساده است...آخه این چه سوالیه؟...
*اون ساده است تو چرا اعصاب نداری...میمردی راهت و میکشیدی میرفتی جواب نمیدادی؟
پشت میز با حرص لقمه میگرفت و میخورد که می گل وارد آشپزخونه شد....شهروز سعی کرد آروم جلوه کنه
-بیا بشین
اما می گل خیلی پکر و گرفته و تو فکر بود....
-می گل!!!
می گل سرش و اورد بالا و نگاهش و کرد.
شهروز لبخند زد و گفت:یه خواهشی ازت بکنم؟
می گل با نگاه خیره اش و سکوتش گفت بگو.
-خواهش میکنم..خواهش میکنم...از ته دل ازت میخوام دیگه هیچ سوالی در مورد گذشته من نپرسی...مخصوصا در مورد خواهرت....بابا بی انصاف من تورو دوست دارم...الان همه فکر و ذهنم تو هستی..بعد میای در مورد خواهرت میپرسی...
بعد سری تکون داد و گفت:خدا بیامرزتش....اما رابطه من با تو و من با اون تفاوت داره!!!اینقدرم ضد حال نزن به من بیچاره...
-باشه...
این تنها جوابش بود و شروع کرد به صبحانه خوردن...شهروزم چیزی نگفت..نشست و نگاهش کرد...بعد از اینکه صبحانه اش تموم شد...تشکری کرد و خواست بلند بشه که شهروز گفت:بدو بیا صبح بخیر من و بگو...نذاشتی تو بالکن بگیرمش که!!!
می گل لبخند زد....
-تو توی هیچ شرایطی ول کن نیستی!!!
شهروز سرش و بالا انداخت و گفت:نه...نیستم!!!
-من دلم نمیخواد امروز بهت صبح بخیر بگم..این و گفت و رفت بیرون...
-باشه می گل خانوم!!!دارم برات!!!ببین کی گفتم!!!
می گل بلافاصله بعد از صبحانه برگشت تو اتاقش و روی بالکن.....هر چقدر این منظره رو میدید سیر نمیشد....فکر میکرد یه تکه از بهشته...مخصوصا که هوا ابر شده بود و مه داشت کوههارو میپوشوند!...
-میخوای بریم تله کابین؟
می گل با سرعت برگشت سمت شهروز....
-آره!!!میریم؟؟؟
-میریم..حاضر شو...زود ..تند...سریع!!![/sub]
وقتی پرده رو زد کنار نور مستقیم تو چشمهای می گل خورد!!!لای چشمهاش و باز کرد با دیدن جنگل روبروش بی توجه به تاپی که بدون لباس زیر تنش کرده بود پتورو زد کنار و بلند شد نشست و گفت:واااایییی....چقدر قشنگه!!!!
-واقعا!!!!
می گل برگشت به شهروز نگاه کرد و گفت:میبینی؟؟؟
اما وقتی نگاه شهروز خیره به خودش دید...بالشتش و پرت کرد سمت شهروز گفت:مرتیکه هیز عوضی!!!
شهروز خندید...از ته دل...حقیقتش این بود که هیزی نکرد...فقط برای اینکه می گل و بخندونه این کار و کرد....در واقع دنیا دیده تر از این بود که پو شیدن یه تاپ بخواد از خود بی خودش کنه!!!!
شهروز در حالی که میرفت بیرون گفت:بدو بیا صبحانه بخور بریم یه دوری بزنیم!!!
با رفتن شهروز می گل از جاش بلند شد...شلوارک کوتاه پوشیده بود با یه تاپ....این مدل لباسهاس رو برای شب خوابیدنش برداشته بود...
-در ایوون اتاقش و باز کرد و قبل از اینکه بیرون بره پتو روی تختش و برداشت و پیچید دور خودش....هم برای اینکه پوشیده بشه...هم کمی از سرمای هوا کم کنه!!!..در حالی که پتورو به خودش پیچیده بود وسط ایوون بزرگ ایستاد!!!به کوههای مخملی سبز نگاه کرد..خدایا این همه زیبایی بود و من ازش بی خبر بودم؟؟؟چقدر اینجا قشنگه....خدا بیامرزتت تر گل...همیشه میومدی میگفتی ویلای شهروز خیلی باحاله ها...اما شنیدن کی بود مانند دیدن....چشم چرخوند...اون دور تر ها تله کابینهای قرمز رنگ از وسط درختها حرکت میکردن....
*اون هم باید جالب باشه...ترگل سوار شده بود...البته گفته بود شهروز باهاشون نرفته و با علی سوار شدن....علی!!!!حتما از همون جا شروع کرده به خیانت به شهروز!!!
با یاد تر گل فکر کرد...یعنی اون وقتها هم همین اتاق و میداده به ترگل؟؟؟؟با این فکر برگشت تا نگاهی تو اتاق بندازه..این کارش غیر ارادی بود....اما با دیدن شهروز که یه پاش و به دیوار زده بود و دست به سینه نگاهش میکرد جا خورد....لبخند ملیح شهروز اوج عشقش و بیان میکرد.
-قشنگه نه؟
با این حرف از دیوار کنده شد و به سمت می گل اومد!!-
-خیلی....شهروز؟؟؟
شهروز که حالا دستش و دور کمر می گل حلقه کرده بود و چونه اش و روی شونه ی اون گذاشته بود گفت:جان دلم؟
-این اتاق قبلا مال تر گل بوده!!
وقتی دید شهروز رهاش کرد به سمتش بگشت...شهروز نگاه غضبناکی بهش کرد و گفت:اصلا ضد حال زدن تو خونته!!!بیا بریم صبحانه بخور
-من جدی پرسیدم!!
شهروز که از ایوون خارج شده بود با عصبانیت برگشت تو ایوون و گفت:تر گل پیش من میخوابید نه جدا!!!!
منتظر عکس العمل می گل نموند و رفت پایین اما نیمه های راه پشیمون شد...
*نباید به این صراحت میگفتم...تو روحیه اش تاثیر میزاره!تو رابطه اش با من تاثیر میزاره...خدایا چرا اینقدر این دختر ساده است...آخه این چه سوالیه؟...
*اون ساده است تو چرا اعصاب نداری...میمردی راهت و میکشیدی میرفتی جواب نمیدادی؟
پشت میز با حرص لقمه میگرفت و میخورد که می گل وارد آشپزخونه شد....شهروز سعی کرد آروم جلوه کنه
-بیا بشین
اما می گل خیلی پکر و گرفته و تو فکر بود....
-می گل!!!
می گل سرش و اورد بالا و نگاهش و کرد.
شهروز لبخند زد و گفت:یه خواهشی ازت بکنم؟
می گل با نگاه خیره اش و سکوتش گفت بگو.
-خواهش میکنم..خواهش میکنم...از ته دل ازت میخوام دیگه هیچ سوالی در مورد گذشته من نپرسی...مخصوصا در مورد خواهرت....بابا بی انصاف من تورو دوست دارم...الان همه فکر و ذهنم تو هستی..بعد میای در مورد خواهرت میپرسی...
بعد سری تکون داد و گفت:خدا بیامرزتش....اما رابطه من با تو و من با اون تفاوت داره!!!اینقدرم ضد حال نزن به من بیچاره...
-باشه...
این تنها جوابش بود و شروع کرد به صبحانه خوردن...شهروزم چیزی نگفت..نشست و نگاهش کرد...بعد از اینکه صبحانه اش تموم شد...تشکری کرد و خواست بلند بشه که شهروز گفت:بدو بیا صبح بخیر من و بگو...نذاشتی تو بالکن بگیرمش که!!!
می گل لبخند زد....
-تو توی هیچ شرایطی ول کن نیستی!!!
شهروز سرش و بالا انداخت و گفت:نه...نیستم!!!
-من دلم نمیخواد امروز بهت صبح بخیر بگم..این و گفت و رفت بیرون...
-باشه می گل خانوم!!!دارم برات!!!ببین کی گفتم!!!
می گل بلافاصله بعد از صبحانه برگشت تو اتاقش و روی بالکن.....هر چقدر این منظره رو میدید سیر نمیشد....فکر میکرد یه تکه از بهشته...مخصوصا که هوا ابر شده بود و مه داشت کوههارو میپوشوند!...
-میخوای بریم تله کابین؟
می گل با سرعت برگشت سمت شهروز....
-آره!!!میریم؟؟؟
-میریم..حاضر شو...زود ..تند...سریع!!![/sub]
[sub]نیم ساعت بعد می گل کنار شهروز که تو ماشین روشن منتظر بود نشست....
-کاپشن برداشتی؟؟
می گل نگاهش کرد...روش نشد بگه کاپشن ندارم...یعنی با خودش نیاورده بود چون خیلی کهنه بود..برای امسال یه پالتو فقط خریده بود..بعد به خودش لعنت فرستاد...که اینقدر خسیس بازی در میاره...خب شهروز پول میده برای خرج کردن دیگه!!!!
شهروز دوید پایین...رفت و یه کاپشن اورد...
نشست تو ماشین و کاپشن و گذاشت صندلی عقب و گفت:هوا سرده اون بالا...با این یخ میکنی!!!
و به مانتو بافتش اشاره کرد!!!
می گل نگاهی بهش کرد...قطره های ریز بارون نشسته روی موهاش براش جالب بود....یه جلوه خاصی به چهره اش داده بود...دستش و برد و کشید توی موهاش....
شهروز زد رو ترمز...چشمهاش و بست و لذت برد....
-چقدر موهات خوشگله شهروز!!!
-موهات و تو ایینه دیدی؟؟؟ادم و روانی میکنه!!!
-ولی الان که این قطره های اب روی موهات نشسته بود خیلی خوشگل شده بود!!!
شهروز دستش و برد بالا و دست می گل و از لابلای موهاش برداشت و حرکت کرد...همچنان که دست می گل تو دستش بود. [/sub]
-کاپشن برداشتی؟؟
می گل نگاهش کرد...روش نشد بگه کاپشن ندارم...یعنی با خودش نیاورده بود چون خیلی کهنه بود..برای امسال یه پالتو فقط خریده بود..بعد به خودش لعنت فرستاد...که اینقدر خسیس بازی در میاره...خب شهروز پول میده برای خرج کردن دیگه!!!!
شهروز دوید پایین...رفت و یه کاپشن اورد...
نشست تو ماشین و کاپشن و گذاشت صندلی عقب و گفت:هوا سرده اون بالا...با این یخ میکنی!!!
و به مانتو بافتش اشاره کرد!!!
می گل نگاهی بهش کرد...قطره های ریز بارون نشسته روی موهاش براش جالب بود....یه جلوه خاصی به چهره اش داده بود...دستش و برد و کشید توی موهاش....
شهروز زد رو ترمز...چشمهاش و بست و لذت برد....
-چقدر موهات خوشگله شهروز!!!
-موهات و تو ایینه دیدی؟؟؟ادم و روانی میکنه!!!
-ولی الان که این قطره های اب روی موهات نشسته بود خیلی خوشگل شده بود!!!
شهروز دستش و برد بالا و دست می گل و از لابلای موهاش برداشت و حرکت کرد...همچنان که دست می گل تو دستش بود. [/sub]
[sub]تا خود تلکابین می گل محو زیبایی های طیعیت بود...وقتی رسیدن شهروز سریع بلیط گرفت و سوار شدن...هنوزم دوست نداشت زیاد تو جمع دیده بشه....درسته چهره مطرحی نبود..اما 1 نفرم میشناختتش کافی بود تا خوشی تنهایی و راحتیش ازش گفته بشه....
توی تله کابین می گل با اینکه خیلی سعی میکرد احساساتش و کنترل کنه اما باز نمیتونست و دائم از زیبایی طبیعت میگفت...
-تو تا حالا سوار شده بودی؟؟؟
شهروز لبخندی زد و گفت:آره....یکی دو بار!!!اون بالارو ندیدی...خیلی خوشگله....مخصوصا الان که مه هم هست!!!
می گل که پشت به مسیر نشسته بود با این حرف برگشت و پشت سرش و نگاه کرد....چیزی دیگه نمونده بود تا برن توی ابرها....تا وقتی وارد مه نشدن برنگشت...فکر میکرد نباید این لذت و از دست بدم!!!!وقتی کابین تو مه فرو رفت با هیجان برگشت و به شهروز که ولو شده بود رو صندلی با این ژست که پاهاش از هم باز بود دست به سینه می گل و نگاه میکرد و از انرژیش انرژی میگرفت نگاه کرد.
-خیلی باحال بود!!!
شهروز بدون هیچ حرفی دستش و دراز کرد سمت می گل...می گل هم دستش و دراز کرد و دست شهروز و گرفت...شهروز با یه حرکت می گل و از جا بلند کرد و با این کار می گل افتاد تو بغلش!!!
-صبح بخیرم و میدی یا نه؟
می گل به لبهای شهروز نگاه کرد...دستش و کشید روش و گفت:بدجنس!!!
شهروز انگشتهاش و بین انگشتهای می گل قفل کرد..دستهاشون و با هم اورد بالا بوسه ای روی دستهای ظریف و کشیده می گل زد و گفت:دوستت دارم....به زیبایی همین ابرها...به زیبایی همین مناظر....دوستت دارم..اینقدری که نمیدونی دوست داشتن یعنی چی...می گل...تو نمیدونی دوست داشتن یعنی چی!!!!
-چرا میدونم....منم دوستت دارم!!!
-نه....نمیدونی....چون از اول دوست داشتی...از اول با کسی بودی که دوستش داشتی...حالا به چه عنوانی مهم نیست....ولی من....من تازه دارم میفهمم چند سال از عمرم و چقدر پوچ و بیهوده گذروندم....
می گل لحن بچه گانه به خودش گرفت و گفت:خوبم میفهمم یعنی چی...یعنی این....اومد لبش و رو لبهای شهروز بزاره که کابین به ایستگاه رسید!!!شهروز می گل و با عجله از روی پاش بلند کرد ولی زهی خیال باطل که مامور ایستگاه ندیده باشتشون!
بیرون که رفتن می گل مثل بچه ها بالا پایین میپرید و جیغ میزد...
-یوهووو..چقدر قشنگه....خیلی باحاله
-هیییسسس میگل...همه نگاهمون میکنن..بیا این و بپوش سرما نخوری حالا!!!
-کی نگامون میکنه؟؟؟من و تو هم با این فاصله همدیگه رو نمیبینیم!!!شهروز در حالی که کاپشنش و تن می گل میکرد گفت:صدات و که میشنون!!!
بعد دست می گل و گرفت و گفت:دستمون و ول کنیم گم میکنم همدیگه رو...بیا بریم یه کیک و چایی خوشمزه بهت بدم بخوری!!!
از راه سنگ فرشی به سمت کلبه ی چوبی رفتن....البته اینهارو نمیدیدن....شهروز حدسی مسیر و انتخاب کرده بود....نزدیک کلبه چوبی در اثر ازدحام دید کمی بهتر بود...شهروز می گل و روی تکه سنگی نشوند و گفت:بشین اینجا جایی نرو...شیطونی هم نکن...هوس تو اب رفتنم نکن که بلایی سرت بیاد عمرا نمیتونم تا پایین بدو ام..با این صف طولانی هم بعید میدونم مردم اجازه بدن ما بدون نوبت بریم پایین!!!!
می گل لبخند پهنی زد و گفت:چشم...
میدونست منظورش اون روز تنگه واشیه!وقتی قد بلند و هیکل ورزیده شهروز کمی دور تر با یه سینی به دست ظاهر شد نیش می گل هم باز شد...میدید دخترهایی رو که با همون دید کم و تو مه سعی میکنن شهروز و بر انداز کنن...اما شهروز داشت مستقیم میومد طرف اون....دخترهایی که شاید زرق و برقشون 10 برابر می گل بود...اما توجه شهروز بهشون نبود...
-به حق کارهای نکرده!!!
-چیکار؟؟؟
-همین چایی و کیک خریدن دیگه!!!
-یعنی تو تا حالا نرفتی چای و کیک بخری...
-نه...من همیشه نشستم دیگران رفتن گرفتن...
-خب میشستی من میرفتم میگرفتم!!!
-یعنی اینقدر؟؟؟؟
-چی اینقدر؟؟
-بی غیرتم؟
می گل که بعد از رفتن شهروز تخته سنگ و رفته بود بالا و حالا تقریبا بالا ترین نقطه اش نشسته بود با پاش ضربه ای به شهروز زد و گفت:مسخره...اصلا هم اینطوری نیست!....اما به جای اینکه ضربه به شکم شهروز بخوره کمی پایین تر خورد!
شهروز کمی دولا شد و گفت:اووووخ!!
بعد سرش و بالا گرفته و در حالی که چهره اش از درد تو هم رفته بود به می گل نگاه کرد...می گل که اصلا نفهمید چی شد گفت:چی شد؟؟؟[/sub]
توی تله کابین می گل با اینکه خیلی سعی میکرد احساساتش و کنترل کنه اما باز نمیتونست و دائم از زیبایی طبیعت میگفت...
-تو تا حالا سوار شده بودی؟؟؟
شهروز لبخندی زد و گفت:آره....یکی دو بار!!!اون بالارو ندیدی...خیلی خوشگله....مخصوصا الان که مه هم هست!!!
می گل که پشت به مسیر نشسته بود با این حرف برگشت و پشت سرش و نگاه کرد....چیزی دیگه نمونده بود تا برن توی ابرها....تا وقتی وارد مه نشدن برنگشت...فکر میکرد نباید این لذت و از دست بدم!!!!وقتی کابین تو مه فرو رفت با هیجان برگشت و به شهروز که ولو شده بود رو صندلی با این ژست که پاهاش از هم باز بود دست به سینه می گل و نگاه میکرد و از انرژیش انرژی میگرفت نگاه کرد.
-خیلی باحال بود!!!
شهروز بدون هیچ حرفی دستش و دراز کرد سمت می گل...می گل هم دستش و دراز کرد و دست شهروز و گرفت...شهروز با یه حرکت می گل و از جا بلند کرد و با این کار می گل افتاد تو بغلش!!!
-صبح بخیرم و میدی یا نه؟
می گل به لبهای شهروز نگاه کرد...دستش و کشید روش و گفت:بدجنس!!!
شهروز انگشتهاش و بین انگشتهای می گل قفل کرد..دستهاشون و با هم اورد بالا بوسه ای روی دستهای ظریف و کشیده می گل زد و گفت:دوستت دارم....به زیبایی همین ابرها...به زیبایی همین مناظر....دوستت دارم..اینقدری که نمیدونی دوست داشتن یعنی چی...می گل...تو نمیدونی دوست داشتن یعنی چی!!!!
-چرا میدونم....منم دوستت دارم!!!
-نه....نمیدونی....چون از اول دوست داشتی...از اول با کسی بودی که دوستش داشتی...حالا به چه عنوانی مهم نیست....ولی من....من تازه دارم میفهمم چند سال از عمرم و چقدر پوچ و بیهوده گذروندم....
می گل لحن بچه گانه به خودش گرفت و گفت:خوبم میفهمم یعنی چی...یعنی این....اومد لبش و رو لبهای شهروز بزاره که کابین به ایستگاه رسید!!!شهروز می گل و با عجله از روی پاش بلند کرد ولی زهی خیال باطل که مامور ایستگاه ندیده باشتشون!
بیرون که رفتن می گل مثل بچه ها بالا پایین میپرید و جیغ میزد...
-یوهووو..چقدر قشنگه....خیلی باحاله
-هیییسسس میگل...همه نگاهمون میکنن..بیا این و بپوش سرما نخوری حالا!!!
-کی نگامون میکنه؟؟؟من و تو هم با این فاصله همدیگه رو نمیبینیم!!!شهروز در حالی که کاپشنش و تن می گل میکرد گفت:صدات و که میشنون!!!
بعد دست می گل و گرفت و گفت:دستمون و ول کنیم گم میکنم همدیگه رو...بیا بریم یه کیک و چایی خوشمزه بهت بدم بخوری!!!
از راه سنگ فرشی به سمت کلبه ی چوبی رفتن....البته اینهارو نمیدیدن....شهروز حدسی مسیر و انتخاب کرده بود....نزدیک کلبه چوبی در اثر ازدحام دید کمی بهتر بود...شهروز می گل و روی تکه سنگی نشوند و گفت:بشین اینجا جایی نرو...شیطونی هم نکن...هوس تو اب رفتنم نکن که بلایی سرت بیاد عمرا نمیتونم تا پایین بدو ام..با این صف طولانی هم بعید میدونم مردم اجازه بدن ما بدون نوبت بریم پایین!!!!
می گل لبخند پهنی زد و گفت:چشم...
میدونست منظورش اون روز تنگه واشیه!وقتی قد بلند و هیکل ورزیده شهروز کمی دور تر با یه سینی به دست ظاهر شد نیش می گل هم باز شد...میدید دخترهایی رو که با همون دید کم و تو مه سعی میکنن شهروز و بر انداز کنن...اما شهروز داشت مستقیم میومد طرف اون....دخترهایی که شاید زرق و برقشون 10 برابر می گل بود...اما توجه شهروز بهشون نبود...
-به حق کارهای نکرده!!!
-چیکار؟؟؟
-همین چایی و کیک خریدن دیگه!!!
-یعنی تو تا حالا نرفتی چای و کیک بخری...
-نه...من همیشه نشستم دیگران رفتن گرفتن...
-خب میشستی من میرفتم میگرفتم!!!
-یعنی اینقدر؟؟؟؟
-چی اینقدر؟؟
-بی غیرتم؟
می گل که بعد از رفتن شهروز تخته سنگ و رفته بود بالا و حالا تقریبا بالا ترین نقطه اش نشسته بود با پاش ضربه ای به شهروز زد و گفت:مسخره...اصلا هم اینطوری نیست!....اما به جای اینکه ضربه به شکم شهروز بخوره کمی پایین تر خورد!
شهروز کمی دولا شد و گفت:اووووخ!!
بعد سرش و بالا گرفته و در حالی که چهره اش از درد تو هم رفته بود به می گل نگاه کرد...می گل که اصلا نفهمید چی شد گفت:چی شد؟؟؟[/sub]
[sub]-شهروز با همون قیافه سری تکون داد و گفت:بچه مچه تعطیله!!!
می گل باز هم نفهمید یعنی چی...نگاهی به شکم شهروز کرد...چون شهروز اصلا محلی که درد گرفته بود و نگرفته بود...می گل متوجه نمیشد ضربه جای دیگه خورده!!!
-من که محکم نزدم..تازه مگه تو قراره بچه دار بشی؟
شهروز که اونقدری هم دردش نیومده بود و داشت می گل و اذیت میکرد صاف ایستاد و گفت:تو خیلی صفر کیلومتری بابا....میگم بیا تا پایین بدوییم اب بندی بشی...
اما می گل گیج تر نگاهش کرد!!!
-چرا اینطوری نگاهم میکنی؟؟؟بیا چاییت و بخور سرد نشه!!!
بعد از خوردن چایی و کیک شهروز گفت:میخوای بریم بالا...
-آره...خیلی خوبه...
هر دو راه افتادن....شهروز دستش و دور می گل حلقه کرده بود و کاملا مراقبش بود تا نیافته...اما می گل همچنان داشت فکر میکرد چرا شهروز گفت بچه مچه تعطیله!!!
-به چی فکر میکنی خوشگله؟
-به بچه!!!
شهروز قهقهه زد...میگل برگشت اما مه اینقدر غلیظ بود که نتونست شهروز و ببینه!!!
-تو میدونی اصلا خانومها چطوری بچه دار میشن؟
-خب آره!!!
-می گل....
شهروز این و با اعتراض گفت چون آره می گل یعنی باز هم ربطش و نفهمیده!!!
-چیه خب؟؟؟من زدم تو دلت تو میگی بچه؟
شهروز سرش و تو گردن می گل فرو برد و گفت:عروسککک...نزدی تو دلم زدی پایین ترش...
می گل که تازه فهمید چی شده با ارنج زد تو پهلوی شهروز و گفت...مسخره...من و باش چه جدی گرفتم!!!!بهش فکرم میکنم....
شهروز که در اثر ضربه می گل ازش جدا شده بود باز می گل و تو آغوش کشید..و گفت:ظهر شد...هنوز صبح بخیرت و نگفتی!!!
می گل یهو بی مقدمه برگشت و روی پنجه پا ایستاد و دستش و دو طرف صورت شهروز گذاشت و لبهاش و روی لبهاش فشرد و بعد از چند ثانیه سرش و بلند کرد و گفت:بگو من و ببوس...چرا هی صبح بخیر صبح بخیر میکنی؟
شهروز که شوکه شده بود گفت:صبح بخیر از این بی احساس تر تا حالا نشنیده بودم!!!
می گل سرش و گذاشت رو سینه شهروز و گفت:شهروز....دارم بهت وابسته میشم!!!
شهروز شال می گل و از سرش کشید...دستش و انداخت زیر موهاش و موهاش و ریخت بیرون...با انگشتهاش زیر موهای می گل و لمس کرد و گفت:وابسته میشی یا عاشق میشی؟
-نمدونم اسمش چیه!!!هر چی هست ازش خوشم میاد!!!
اما جواب شهروز با تماس دستی روی شونه اش تو گلوش خفه شد!به سمتی که رو شونه اش زده بودن برگشت....چیزی دیده نمیشد..مه خیلی غلیظ بود...
-بله؟
-بیاید پایین ببینم!!!
شهروز دستی رو صورتش کشید....پلیس بود!!!
در حالی که میرفتن پایین گوشیش و در اورد
پلیس:به کی زنگ میزنی؟
-اقا من شمارو وقتی زدی رو شونم نتونستم تشخیص بدم کجایی ..شما چطوری مارو دیدی؟
-حرف نزن بیا پایین موبایلتم بده به من!!!
-دارم زنگ میزنم وکیلم صیغه ناممون و بفرسته!!!
پلیسه ایستاد...محرمید؟؟
-بله!!!
-خانواده هاتون کجان؟؟؟
-کسی و نداریم!!
پلیسه که انگار بهش برق وصل کردن با عصبانیت گفت.:من و مسخره میکنی؟.بیاید ببینم!!!
میگل در حالی که دست شهروز و رها نمیکرد با بغض گفت:حالا چی میشه؟
-هیچی...زنگ میزنم آرمان صیغه نامه رو فکس کنه....
اینقدر بلند گفت که پلیسه صداش و بشنوه...بعد در گوش می گل خییلیی آروم گفت کاپشنت و یواشی در بیار بده به من!!!
-چرا؟؟
-هیسسس...بده....[/sub]
می گل باز هم نفهمید یعنی چی...نگاهی به شکم شهروز کرد...چون شهروز اصلا محلی که درد گرفته بود و نگرفته بود...می گل متوجه نمیشد ضربه جای دیگه خورده!!!
-من که محکم نزدم..تازه مگه تو قراره بچه دار بشی؟
شهروز که اونقدری هم دردش نیومده بود و داشت می گل و اذیت میکرد صاف ایستاد و گفت:تو خیلی صفر کیلومتری بابا....میگم بیا تا پایین بدوییم اب بندی بشی...
اما می گل گیج تر نگاهش کرد!!!
-چرا اینطوری نگاهم میکنی؟؟؟بیا چاییت و بخور سرد نشه!!!
بعد از خوردن چایی و کیک شهروز گفت:میخوای بریم بالا...
-آره...خیلی خوبه...
هر دو راه افتادن....شهروز دستش و دور می گل حلقه کرده بود و کاملا مراقبش بود تا نیافته...اما می گل همچنان داشت فکر میکرد چرا شهروز گفت بچه مچه تعطیله!!!
-به چی فکر میکنی خوشگله؟
-به بچه!!!
شهروز قهقهه زد...میگل برگشت اما مه اینقدر غلیظ بود که نتونست شهروز و ببینه!!!
-تو میدونی اصلا خانومها چطوری بچه دار میشن؟
-خب آره!!!
-می گل....
شهروز این و با اعتراض گفت چون آره می گل یعنی باز هم ربطش و نفهمیده!!!
-چیه خب؟؟؟من زدم تو دلت تو میگی بچه؟
شهروز سرش و تو گردن می گل فرو برد و گفت:عروسککک...نزدی تو دلم زدی پایین ترش...
می گل که تازه فهمید چی شده با ارنج زد تو پهلوی شهروز و گفت...مسخره...من و باش چه جدی گرفتم!!!!بهش فکرم میکنم....
شهروز که در اثر ضربه می گل ازش جدا شده بود باز می گل و تو آغوش کشید..و گفت:ظهر شد...هنوز صبح بخیرت و نگفتی!!!
می گل یهو بی مقدمه برگشت و روی پنجه پا ایستاد و دستش و دو طرف صورت شهروز گذاشت و لبهاش و روی لبهاش فشرد و بعد از چند ثانیه سرش و بلند کرد و گفت:بگو من و ببوس...چرا هی صبح بخیر صبح بخیر میکنی؟
شهروز که شوکه شده بود گفت:صبح بخیر از این بی احساس تر تا حالا نشنیده بودم!!!
می گل سرش و گذاشت رو سینه شهروز و گفت:شهروز....دارم بهت وابسته میشم!!!
شهروز شال می گل و از سرش کشید...دستش و انداخت زیر موهاش و موهاش و ریخت بیرون...با انگشتهاش زیر موهای می گل و لمس کرد و گفت:وابسته میشی یا عاشق میشی؟
-نمدونم اسمش چیه!!!هر چی هست ازش خوشم میاد!!!
اما جواب شهروز با تماس دستی روی شونه اش تو گلوش خفه شد!به سمتی که رو شونه اش زده بودن برگشت....چیزی دیده نمیشد..مه خیلی غلیظ بود...
-بله؟
-بیاید پایین ببینم!!!
شهروز دستی رو صورتش کشید....پلیس بود!!!
در حالی که میرفتن پایین گوشیش و در اورد
پلیس:به کی زنگ میزنی؟
-اقا من شمارو وقتی زدی رو شونم نتونستم تشخیص بدم کجایی ..شما چطوری مارو دیدی؟
-حرف نزن بیا پایین موبایلتم بده به من!!!
-دارم زنگ میزنم وکیلم صیغه ناممون و بفرسته!!!
پلیسه ایستاد...محرمید؟؟
-بله!!!
-خانواده هاتون کجان؟؟؟
-کسی و نداریم!!
پلیسه که انگار بهش برق وصل کردن با عصبانیت گفت.:من و مسخره میکنی؟.بیاید ببینم!!!
میگل در حالی که دست شهروز و رها نمیکرد با بغض گفت:حالا چی میشه؟
-هیچی...زنگ میزنم آرمان صیغه نامه رو فکس کنه....
اینقدر بلند گفت که پلیسه صداش و بشنوه...بعد در گوش می گل خییلیی آروم گفت کاپشنت و یواشی در بیار بده به من!!!
-چرا؟؟
-هیسسس...بده....[/sub]
[sub]می گل کاپشنش و در اورد و داد به شهروز...شهروز اون و تنش کرد و کلاه مشکی بافتنی از تو جیب شلوار گرمکنش در اورد و گذاشت سرش....بعد رو به می گل گفت:شالت و بنداز سرت مومنی ببندش!!!
چرا؟؟؟
-ببند دیگه!!!
می گل هم شالش و لبنانی بست...
-حالا رسیدن به جمعیت [/sub]
چرا؟؟؟
-ببند دیگه!!!
می گل هم شالش و لبنانی بست...
-حالا رسیدن به جمعیت [/sub]
[sub]رسیدیم خیلی آروم برو سمت کلبه چوبیه..همونجا بمون تا بیام!!!
می گل ضربان قلبش رفت بالا!!!
چند دقیقه بعد رسیدن به جمعیت...پلیسه همچنان به راهش ادامه میداد...می گل با فشار دست شهروز که به سمت کلبه هولش میداد آروم رفت سمت کلبه...شهروز هم قدمهاش و ارومتر کرد و زیر یه درخت چهار زانو نشست و سرش و انداخت پایین و خودش و با مبایلش سر گرم کرد....به می گل هم اس ام اس داد که یه جوری بشین زیاد صورتت معلوم نباشه......پلیس بیچاره کمی که رفت احساس کرد کسی پشت سرش نیست...شروع کرد بین جمعیت گشتن..بارها از جلوی شهروز رد شد اما چون کاپشن قرمزش زیر کاپشن مشکی پنهان شده بود و می گل هم مانتو بافت سفیدش بیشتر از کاپشن مشکیش خود نمایی میکرد نتونست پیداشون کنه....وقتی شهروز احساس کرد جو اروم و امن شده به سمت کلبه رفت.....با دیدن پسری که روبروی می گل ایستاده بود و با وجود ناراحتی می گل که از چرخوندن سرش به سمت دیگه ای کاملا مشخص بود سعی میکرد باهاش صحبت کنه...عصبانی شد...مشتش و فشرد و رفت سمتشون...زد پشت پسره...پسری 20-22 ساله بود
-کاری داشتید با خانوم؟
-تو چی میگی از راه نرسیده؟
می گل با دیدن شهروز از روی صندلی بلندی که روش نشسته بود پرید پایین و گفت:شهروز....دعوا نکن تورو خدا!!!
-کی خواست دعوا کنه عزیزم؟بریم...
با چشم غره ای به پسره دست می گل و گرفت و رفتن بیرون!
تا خونه کلی به پلیس بیچاره خندیدن!!!اونشب می گل باز درس خوند...نمیخواست عقب بمونه باید در حالی که تعطیلاتش و میگذروند درس هم میخوند...شب طبق معمول همیشه شب بخیرش و گفت و خوابید....صبح سر صبحانه گفت:
-شهروز...امروز بریم دریا؟
-آره حتما...بعد از صبحانه میریم....
می گل از ذوقش تند تند صبحانه خورد و گفت میرم وسایلم و بر دارم....
-وسایل چیت و؟
-مایو و حوله و اینها دیگه!!
-مگه میخوای بری تو اب؟
-آره دیگه...
-اصلا حرفش رو هم نزن...
-چرا؟؟؟؟
-میبرمت دریا رو ببینی اما توی اب نمیزارم بری...
-آخه چرا؟؟؟من به عشق اب تنی اومدم..
-اب تنی کن...اما نه تو دریا....[/sub]
می گل ضربان قلبش رفت بالا!!!
چند دقیقه بعد رسیدن به جمعیت...پلیسه همچنان به راهش ادامه میداد...می گل با فشار دست شهروز که به سمت کلبه هولش میداد آروم رفت سمت کلبه...شهروز هم قدمهاش و ارومتر کرد و زیر یه درخت چهار زانو نشست و سرش و انداخت پایین و خودش و با مبایلش سر گرم کرد....به می گل هم اس ام اس داد که یه جوری بشین زیاد صورتت معلوم نباشه......پلیس بیچاره کمی که رفت احساس کرد کسی پشت سرش نیست...شروع کرد بین جمعیت گشتن..بارها از جلوی شهروز رد شد اما چون کاپشن قرمزش زیر کاپشن مشکی پنهان شده بود و می گل هم مانتو بافت سفیدش بیشتر از کاپشن مشکیش خود نمایی میکرد نتونست پیداشون کنه....وقتی شهروز احساس کرد جو اروم و امن شده به سمت کلبه رفت.....با دیدن پسری که روبروی می گل ایستاده بود و با وجود ناراحتی می گل که از چرخوندن سرش به سمت دیگه ای کاملا مشخص بود سعی میکرد باهاش صحبت کنه...عصبانی شد...مشتش و فشرد و رفت سمتشون...زد پشت پسره...پسری 20-22 ساله بود
-کاری داشتید با خانوم؟
-تو چی میگی از راه نرسیده؟
می گل با دیدن شهروز از روی صندلی بلندی که روش نشسته بود پرید پایین و گفت:شهروز....دعوا نکن تورو خدا!!!
-کی خواست دعوا کنه عزیزم؟بریم...
با چشم غره ای به پسره دست می گل و گرفت و رفتن بیرون!
تا خونه کلی به پلیس بیچاره خندیدن!!!اونشب می گل باز درس خوند...نمیخواست عقب بمونه باید در حالی که تعطیلاتش و میگذروند درس هم میخوند...شب طبق معمول همیشه شب بخیرش و گفت و خوابید....صبح سر صبحانه گفت:
-شهروز...امروز بریم دریا؟
-آره حتما...بعد از صبحانه میریم....
می گل از ذوقش تند تند صبحانه خورد و گفت میرم وسایلم و بر دارم....
-وسایل چیت و؟
-مایو و حوله و اینها دیگه!!
-مگه میخوای بری تو اب؟
-آره دیگه...
-اصلا حرفش رو هم نزن...
-چرا؟؟؟؟
-میبرمت دریا رو ببینی اما توی اب نمیزارم بری...
-آخه چرا؟؟؟من به عشق اب تنی اومدم..
-اب تنی کن...اما نه تو دریا....[/sub]
[sub]-پس کجا؟؟؟
-تو استخر!!!
-استخر؟؟؟استخر کجاس؟
شهروز سری تکون داد و گفت:این همه رفتی رو ایوون اتاقت پایین و نگاه نکردی؟
-جدی میگی؟؟؟
-دختره ی بی دقت....
می گل از جاش بلند شد و گفت برم ببینم....
از ایوون اتاقش میتونست استخر بزرگ و خوشگلی و ببینه که حالت منحنی داشت...با منظره جنگل به نظرش عالی بود...با خودش گفت...حیف که شنا بلد نیستم....
-هوا برعکس هر سال خیلی خوبه...اب استخر هم گرمه...میخوای بری تو اب؟
می گل برگشت و انگشت اشاره اش و به سمت شهروز گرفت و گفت:یه بار دیگه بی اجازه بیای تو اتاق من من میدونم تو ها!!!!
-اوووو..اتاقم اتاقم نکن...میبرمت تو اتاقم دیگه نتونی احساس مالکیت کنیا!!!
-ولی دریا یه چیز دیگه است!
-دریا میبرمت اما تو اب نمیشه بری...خیلی کثیفه...اگر میخوای اب تنی کنی تو استخر....دریا هم اگر دوست داری صبر کن آرمان و یلدا بیان با هم بریم...[/sub]
-تو استخر!!!
-استخر؟؟؟استخر کجاس؟
شهروز سری تکون داد و گفت:این همه رفتی رو ایوون اتاقت پایین و نگاه نکردی؟
-جدی میگی؟؟؟
-دختره ی بی دقت....
می گل از جاش بلند شد و گفت برم ببینم....
از ایوون اتاقش میتونست استخر بزرگ و خوشگلی و ببینه که حالت منحنی داشت...با منظره جنگل به نظرش عالی بود...با خودش گفت...حیف که شنا بلد نیستم....
-هوا برعکس هر سال خیلی خوبه...اب استخر هم گرمه...میخوای بری تو اب؟
می گل برگشت و انگشت اشاره اش و به سمت شهروز گرفت و گفت:یه بار دیگه بی اجازه بیای تو اتاق من من میدونم تو ها!!!!
-اوووو..اتاقم اتاقم نکن...میبرمت تو اتاقم دیگه نتونی احساس مالکیت کنیا!!!
-ولی دریا یه چیز دیگه است!
-دریا میبرمت اما تو اب نمیشه بری...خیلی کثیفه...اگر میخوای اب تنی کنی تو استخر....دریا هم اگر دوست داری صبر کن آرمان و یلدا بیان با هم بریم...[/sub]
[sub]-باشه....پس من یه کمی درس میخونم!!!
این جمله رو مایوسانه گفت...این یعنی تو استخر نمیرم!!!
اون روز شهروز کمی نت نوشت و می گل درس خوند..غذا رو حاج خانوم میپخت.....فرداش می گل که بار ها استخر و از بالا نگاه کرده بود وسوسه شد بره تو اب....رفت پایین و به شهروز که داشت تلوزیون میدید گفت:شهروز...
-جان دل شهروز!!!
-استخره خیلی گوده؟
-نه..یه سمتش عمیق نیست...
-جدی میگی؟؟
شهروز که تا اون موقع روش سمت تلوزیون بود برگشت سمت می گل و گفت:آره عزیزم...جدی میگم...
-کسی نمیاد اونور؟؟؟
-میخوای بری استخر؟
-آره...نرم؟؟
-چرا عزیزم..برو...به حاجی میگم نیاد اونور...
-خودت چی؟؟؟
شهروز برگشت سمت تلوزیون و گفت:به من کار نداشته باش...
می گل حرص خورد...این و از فشار لبهاش رو هم میشد فهمید اما چیزی نگفت..خب راست میگه ویلای خودشه...
رفت بالا و مایو پوشید...اما شلوارکش و با یه تی شرت روش پوشید....بعد پشیمون شد...روی شلوارک یه گرمکن هم پوشید...بعد فکر کرد..اونجا اگر شهروز نیومد شلوارم و در میارم...با شلوارک میشینم..حالا میخوام از جلوی شهروز رد بشم اینجوی نباشم بهتره... من که شنا هم بلد نیستم...حوله اش و برداشت و رفت پایین..
-به حاج اقا گفتی؟
شهروز به سمتش برگشت و گفت:بله گفتم...بعد ابروهاش و داد بالا و با تعجب پرسید...داری میری استخر؟
-آره...نرم؟؟؟
-نه برو...فکر کردم داری میری باشگاه بدنسازی...
می گل کنایه شهروز و متوجه شد و پشت چشمی براش نازک کرد و رفت بیرون.
کنار استخر 1 تخت افتاب دو نفره و دو تا 1 تفره بود که کنار تخت دونفره یه میز بود که روش شیشه های م.ش.ر.و.ب و 2 تا گیلاس بود....
می گل نشست کنار استخر..اول دستش و زد تو اب..اب گرم گرم بود...البته هوا هم به طرز عجیبی گرم شده بود!!
یه کم گذشت..کمی دور و اطرافش و نگاه کرد...از اینکه شهروز نیومده بود راضی بود...حداقل میتونست گرمکنش و در بیاره...و اینکار و کرد...حالا پاهاش و کرد تو اب ...مثل بچه ها کمی تکون داد ...خیلی لذت داشت..بلند شد رو پله اول ایستاد..اب تا زیر زانوش بود...رفت پایین تر...حالا اب تا روی رونش بود!!!
-برو تو دیگه!!!
سرش و اورد بالا...شهروز با یه مایو کوتاه لبه ی ایوون ایستاده بود!!
-تو اون بالا چیکار میکنی؟
-میخوام بیام پیشت..
-از اون بالا؟
-آره...1....2...
-نهههه!!!شهروز میمیری...
-دور از جون!!!!
-اره خب...دور از جون...اما سرت میخوره کف استخر...
-نمیخوره...
-شهروز تورو خدا...
-اینورش عمیقه...
-میخوره!!!
-بار اولم نیست...اینجا دایو منه!!!
این و گفت و شیرجه زد تو استخر!!!
می گل نفسش و حبس کرد تا وقتی که شهروز جلوی پاهاش از اب اومد بیرون...نفس و بیرون داد و گفت:خانوم من چطوره؟
-دیوونه...ترسیدم..
-گفتم که نترس بار اولم نیست!!چرا نمیای تو اب؟
می گل خیره به بدن ورزیده و لخت شهروز گفت:شنا بلد نیستم...
-خب یادت میدم...
می گل از ترسش از توی اب بیرون رفت و گفت:نه...میترسم...
-لوس!!!بدو بیا تو اب ببینم...
-نه
-بابا اینجا پات میرسه ببین...
بعد از این حرفش بلند شد ایستاد...اب تا زیر شکم شهروز بود!!
-تو قدت بلنده!!!
-بابا دیگه هرچقدرم بلند باشه اینقدری نیست تو بری زیر اب بیا...[/sub]
این جمله رو مایوسانه گفت...این یعنی تو استخر نمیرم!!!
اون روز شهروز کمی نت نوشت و می گل درس خوند..غذا رو حاج خانوم میپخت.....فرداش می گل که بار ها استخر و از بالا نگاه کرده بود وسوسه شد بره تو اب....رفت پایین و به شهروز که داشت تلوزیون میدید گفت:شهروز...
-جان دل شهروز!!!
-استخره خیلی گوده؟
-نه..یه سمتش عمیق نیست...
-جدی میگی؟؟
شهروز که تا اون موقع روش سمت تلوزیون بود برگشت سمت می گل و گفت:آره عزیزم...جدی میگم...
-کسی نمیاد اونور؟؟؟
-میخوای بری استخر؟
-آره...نرم؟؟
-چرا عزیزم..برو...به حاجی میگم نیاد اونور...
-خودت چی؟؟؟
شهروز برگشت سمت تلوزیون و گفت:به من کار نداشته باش...
می گل حرص خورد...این و از فشار لبهاش رو هم میشد فهمید اما چیزی نگفت..خب راست میگه ویلای خودشه...
رفت بالا و مایو پوشید...اما شلوارکش و با یه تی شرت روش پوشید....بعد پشیمون شد...روی شلوارک یه گرمکن هم پوشید...بعد فکر کرد..اونجا اگر شهروز نیومد شلوارم و در میارم...با شلوارک میشینم..حالا میخوام از جلوی شهروز رد بشم اینجوی نباشم بهتره... من که شنا هم بلد نیستم...حوله اش و برداشت و رفت پایین..
-به حاج اقا گفتی؟
شهروز به سمتش برگشت و گفت:بله گفتم...بعد ابروهاش و داد بالا و با تعجب پرسید...داری میری استخر؟
-آره...نرم؟؟؟
-نه برو...فکر کردم داری میری باشگاه بدنسازی...
می گل کنایه شهروز و متوجه شد و پشت چشمی براش نازک کرد و رفت بیرون.
کنار استخر 1 تخت افتاب دو نفره و دو تا 1 تفره بود که کنار تخت دونفره یه میز بود که روش شیشه های م.ش.ر.و.ب و 2 تا گیلاس بود....
می گل نشست کنار استخر..اول دستش و زد تو اب..اب گرم گرم بود...البته هوا هم به طرز عجیبی گرم شده بود!!
یه کم گذشت..کمی دور و اطرافش و نگاه کرد...از اینکه شهروز نیومده بود راضی بود...حداقل میتونست گرمکنش و در بیاره...و اینکار و کرد...حالا پاهاش و کرد تو اب ...مثل بچه ها کمی تکون داد ...خیلی لذت داشت..بلند شد رو پله اول ایستاد..اب تا زیر زانوش بود...رفت پایین تر...حالا اب تا روی رونش بود!!!
-برو تو دیگه!!!
سرش و اورد بالا...شهروز با یه مایو کوتاه لبه ی ایوون ایستاده بود!!
-تو اون بالا چیکار میکنی؟
-میخوام بیام پیشت..
-از اون بالا؟
-آره...1....2...
-نهههه!!!شهروز میمیری...
-دور از جون!!!!
-اره خب...دور از جون...اما سرت میخوره کف استخر...
-نمیخوره...
-شهروز تورو خدا...
-اینورش عمیقه...
-میخوره!!!
-بار اولم نیست...اینجا دایو منه!!!
این و گفت و شیرجه زد تو استخر!!!
می گل نفسش و حبس کرد تا وقتی که شهروز جلوی پاهاش از اب اومد بیرون...نفس و بیرون داد و گفت:خانوم من چطوره؟
-دیوونه...ترسیدم..
-گفتم که نترس بار اولم نیست!!چرا نمیای تو اب؟
می گل خیره به بدن ورزیده و لخت شهروز گفت:شنا بلد نیستم...
-خب یادت میدم...
می گل از ترسش از توی اب بیرون رفت و گفت:نه...میترسم...
-لوس!!!بدو بیا تو اب ببینم...
-نه
-بابا اینجا پات میرسه ببین...
بعد از این حرفش بلند شد ایستاد...اب تا زیر شکم شهروز بود!!
-تو قدت بلنده!!!
-بابا دیگه هرچقدرم بلند باشه اینقدری نیست تو بری زیر اب بیا...[/sub]
[sub]می گل با اعتماد به حرف شهروز به سمت استخر رفت....
-لباسهات و در بیار!!!
-نه...با لباس میام...
-اصلا حرفشم نزنا...من اینقدر بدم میاد بالباس برن تو استخر..هر کاری یه لباسی داره...مثل این میمونه با لباس فضانوردی بری غواصی!!!
می گل با شنیدن این تعبیر خندید و گفت...نه...من اصلا نمیام تو آب....
-پس یه لیوان از اون برام بریز من بخورم!!!
-چقدر تو مشروب میخوری....
-زیاد میخورم؟؟
-نمیخوری؟؟
تو دلش گفت:خواهرت که نظر دیگه ای داشت...
-باشه...تو بریز..من کمش و میخورم!!!
می گل لبخند زد...رفت و کمی مشروب توی گیلاس ریخت و اورد لب استخر داد دست شهروز که منتظرش بود...
-آخ که این خوردن داره...وقتی ساقی عشق ادم باشه...تا صبحم بخوری مست نمیشی!!!
-دیگه پررو نشو....گفتی کم میخورم...!!!
شهروز بینیش و جمع کرد و با ژست مسخره ای گفت:بی احساس...کمی از لیوانش خورد و دوباره اون و داد دست می گل و شروع به شنا کردن کرد.[/sub]
-لباسهات و در بیار!!!
-نه...با لباس میام...
-اصلا حرفشم نزنا...من اینقدر بدم میاد بالباس برن تو استخر..هر کاری یه لباسی داره...مثل این میمونه با لباس فضانوردی بری غواصی!!!
می گل با شنیدن این تعبیر خندید و گفت...نه...من اصلا نمیام تو آب....
-پس یه لیوان از اون برام بریز من بخورم!!!
-چقدر تو مشروب میخوری....
-زیاد میخورم؟؟
-نمیخوری؟؟
تو دلش گفت:خواهرت که نظر دیگه ای داشت...
-باشه...تو بریز..من کمش و میخورم!!!
می گل لبخند زد...رفت و کمی مشروب توی گیلاس ریخت و اورد لب استخر داد دست شهروز که منتظرش بود...
-آخ که این خوردن داره...وقتی ساقی عشق ادم باشه...تا صبحم بخوری مست نمیشی!!!
-دیگه پررو نشو....گفتی کم میخورم...!!!
شهروز بینیش و جمع کرد و با ژست مسخره ای گفت:بی احساس...کمی از لیوانش خورد و دوباره اون و داد دست می گل و شروع به شنا کردن کرد.[/sub]
[sub]وقتی شنا کردن مثل ماهی شهروز زیر اون اب زلال و دید..هوس کرد بره تو اب..رفت سمت قسمت کم عمق!!!تا پله دوم رفت تو اب....پله بعد رو هم رفت...حالا اب تا کمرش بود...شهروز از وسط استخر داد زد
-بیا دیگه...دیگه اومدی...بیا تو اب!!!
-غرق نمیشم؟؟؟
شهروز در حالی که به سمت می گل شنا کرد گفت:نه عزیزم..کم عمقه..بیا تو....
می گل پله آخرم رفت پایین....پاش لیز خورد ..اما شهروز بهش رسیده بود و دستش و گرفت...
از ترش دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد
-کار خودت و کردی وروجک....با لباس اومدی تو اب...!!!
-شهروز نرو اونور...گوده!!!
-من باهاتم...
می گل که از ترس اویزون گردن شهروز شده بود...وقتی دید دیگه پاش نمیرسه پاش و دور کمر شهروز حلقه کرد!!!
شهروز لبخند کجی زد و گفت:آهاااا...این شد!!!!
اینبار این می گل بود که داشت از بالا به صورت شهروز نگاه میکرد...تازه فهمید وقتی شهروز میگه اینطوری نگاهت س.ک.سیه یعنی چی....بی اختیار چشمهاش و بست و لبهاش وروی لبهای شهروز قفل کرد....شهروز که دستش دور کمر میگل بود آروم دستش و سر داد زیر تیشرت می گل...می گل چنان غرق لذت بود که نتونست...یا شایدم نخواست از این کار ممانعت کنه...حرکت انگشتهای شهروز رو روی تنش دوست داشت...خودشونم نفهمیدن چقدر طول کشید.....می گل در حالی که نفسهای عمیق میکشید سرش و بلند کرد ...تو چشمهای شهروز نگاه کرد ....خودشم نمیدونست چرا...اما بغض کرد و گفت:هیچ وقت تنهام نذار باشه؟؟؟
شهروز هم موافقتش و با بوسه ی دیگه ی روی لبهای می گل اعلام کرد....
می گل:وقتی مشروب میخوری از بوی دهنت خوشم میاد...بوسه هات مزه دیگه ای میده!!!
-ای شیطون....میخوری تو هم؟؟
-نه!!!نمیخوام..
شهروزم اصرار نکرد...چون نمیخواست می گل مست بشه...میدونست اگر تو اون حال ازش چیزی بخواد خودشم تو شرایطیه که دست رد نمیزنه.....
*********[/sub]
-بیا دیگه...دیگه اومدی...بیا تو اب!!!
-غرق نمیشم؟؟؟
شهروز در حالی که به سمت می گل شنا کرد گفت:نه عزیزم..کم عمقه..بیا تو....
می گل پله آخرم رفت پایین....پاش لیز خورد ..اما شهروز بهش رسیده بود و دستش و گرفت...
از ترش دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد
-کار خودت و کردی وروجک....با لباس اومدی تو اب...!!!
-شهروز نرو اونور...گوده!!!
-من باهاتم...
می گل که از ترس اویزون گردن شهروز شده بود...وقتی دید دیگه پاش نمیرسه پاش و دور کمر شهروز حلقه کرد!!!
شهروز لبخند کجی زد و گفت:آهاااا...این شد!!!!
اینبار این می گل بود که داشت از بالا به صورت شهروز نگاه میکرد...تازه فهمید وقتی شهروز میگه اینطوری نگاهت س.ک.سیه یعنی چی....بی اختیار چشمهاش و بست و لبهاش وروی لبهای شهروز قفل کرد....شهروز که دستش دور کمر میگل بود آروم دستش و سر داد زیر تیشرت می گل...می گل چنان غرق لذت بود که نتونست...یا شایدم نخواست از این کار ممانعت کنه...حرکت انگشتهای شهروز رو روی تنش دوست داشت...خودشونم نفهمیدن چقدر طول کشید.....می گل در حالی که نفسهای عمیق میکشید سرش و بلند کرد ...تو چشمهای شهروز نگاه کرد ....خودشم نمیدونست چرا...اما بغض کرد و گفت:هیچ وقت تنهام نذار باشه؟؟؟
شهروز هم موافقتش و با بوسه ی دیگه ی روی لبهای می گل اعلام کرد....
می گل:وقتی مشروب میخوری از بوی دهنت خوشم میاد...بوسه هات مزه دیگه ای میده!!!
-ای شیطون....میخوری تو هم؟؟
-نه!!!نمیخوام..
شهروزم اصرار نکرد...چون نمیخواست می گل مست بشه...میدونست اگر تو اون حال ازش چیزی بخواد خودشم تو شرایطیه که دست رد نمیزنه.....
*********[/sub]
[sub]با اومدن آرمان و یلدا فضا از اون جو آروم و عاشقانه در اومد...یلدا دختر شلوغ و پر سر و صدایی بود...اما اتفاقی افتاد که می گل ازش خوشش نیومد!!!و اون اتفاقی نبود جز خیانت....تو این 2-3 روزی که با هم بودن می گل متوجه شد یلدا دوست پسر داره....وقتی دلیل این کارش و پرسیده بود جوابی گرفته بود که براش قابل قبول نبود!!!
-این چه کاریه یلدا؟؟؟تو نامزد به این خوبی داری...تازه نامزدتم نیست..شوهرته شما عقدید با هم!!!
-خودت میگی شوهر...شوهر با دوست فرق داره...
-من منظورت و نمیفهمم....اگر هدف عشق خب شوهر ادمم میتونه عشق ادم باشه...
-میدونی چیه می گل جون...تو با دوست پسرت داری یه جا زندگی میکنی...قبل ازدواجت میتونی هر کاری بکنی...برای همین نمیفهمی من چی میگم!!!
-یعنی چی؟؟؟
-ببین من تو یه خانواده خیلی مذهبی بزرگ شدم که اجازه نمیدادن من هیچ کار بکنم...حتی شب به شب موبایلم و داداشم چک میکرد...تنها راه خلاصی من ازدواج بود...من ازدواج کردم...آرمان خیلی مرد خوبیه...مرد ایده ال برای زندگی....من دوستش دارم...اما به عنوان شوهر...چرا شیطونیایی که تو خونه مامانم نکردم حالا نکنم؟؟
می گل با شنیدن این حرفها چیزی که گفت این بود:بیچاره آرمان!
بلند شد بره که یلدا گفت:توروخدا نری بزاری کف دستش...مرگ شهروز چیزی به کسی نگیا...میدونستم مخالفی بهت نمیگفتم...گفتم شاید روشن فکری که داری با دوست پسرت یه جا زندگی میکنی!!![/sub]
اما می گل فقط با نفرت نگاهش کرد و تا آخر مسافرت سعی کرد باهاش هم کلام نشه!
-این چه کاریه یلدا؟؟؟تو نامزد به این خوبی داری...تازه نامزدتم نیست..شوهرته شما عقدید با هم!!!
-خودت میگی شوهر...شوهر با دوست فرق داره...
-من منظورت و نمیفهمم....اگر هدف عشق خب شوهر ادمم میتونه عشق ادم باشه...
-میدونی چیه می گل جون...تو با دوست پسرت داری یه جا زندگی میکنی...قبل ازدواجت میتونی هر کاری بکنی...برای همین نمیفهمی من چی میگم!!!
-یعنی چی؟؟؟
-ببین من تو یه خانواده خیلی مذهبی بزرگ شدم که اجازه نمیدادن من هیچ کار بکنم...حتی شب به شب موبایلم و داداشم چک میکرد...تنها راه خلاصی من ازدواج بود...من ازدواج کردم...آرمان خیلی مرد خوبیه...مرد ایده ال برای زندگی....من دوستش دارم...اما به عنوان شوهر...چرا شیطونیایی که تو خونه مامانم نکردم حالا نکنم؟؟
می گل با شنیدن این حرفها چیزی که گفت این بود:بیچاره آرمان!
بلند شد بره که یلدا گفت:توروخدا نری بزاری کف دستش...مرگ شهروز چیزی به کسی نگیا...میدونستم مخالفی بهت نمیگفتم...گفتم شاید روشن فکری که داری با دوست پسرت یه جا زندگی میکنی!!![/sub]