پُست نهمـ !
(ویرایش شُد )
××
ا صدای فریاد شهروز. خاطره که در حال تمرین تو مانژ کناری بود حرکت اسب و کم کرد و به سمت صدا برگشت..با دیدن اسب بدون سوار یقین کرد اتفاقی افتاده...از اسب پایین پرید و به سمت مانژ بیضی دوید
خاطره در حالی که از زیر میله رد شد به شهروز که بالاسر می گل نشسته بود و تو صورتش میزد نگاه کرد و گفت:چی شده شهروز؟؟؟
شهروز وقتی دید خاطره که دانشجوی پزشکی هم بود رسیده بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت سمت شیر اب!!!دستش و از اب پر کرد و اورد ریخت روی صورت بی رنگ و روی می گل....خاطره هم داشت نبضش و میگرفت و در همین حین گفت:نگران نباش..فشارش افتاده!!!
به محض تماس اب با صورتش چشمهاش و باز کرد!!
خاطره شهروز رو که برای اوردن کمی دیگه اب رفته بود با خنده صدا کرد :بیا اقای دکتر با این روش درمانی تو دیگه من برای چی باید درس بخونم؟
شهروز اومد و با خنده به می گل نگاه کرد..اما می گل که در اثر بی حسی چیزی نشنیده بود فقط خنده های روی لب اون دوتا توجهش و جلب کرد!
-خوبی خانومی؟؟چرا اینجوری شدی؟
خاطره:من میرم جعبه کمکهای اولیه بیارم..فشارش و بگیرم...
می گل خواست بگه نمیخوام..نه اینکه حالش خوب باشه..دلش نمیخواست دیگه خاطره برگرده کنار شهروز!!اما توانایی حرف زدن نداشت!!!
شهروز که متوجه شد می گل میخواد چیزی بگه گفت:هیچی نگو..خوب میشی...بعد پای می گل و بلند کرد و همونطور بالا نگه داشت!!
می گل که احساس کرد با اینکار خون تو سرش جریان پیدا کرد کمی جون گرفت و گفت:خوبم....بگو دیگه نیاد!!!
-بزار بیاد فشارت و بگیره...ارتفاع گرفتت...از صبحم سر جلسه امتحان بودی..نباید امروز میاوردمت اینجا..تو به استراحت احتیاج داشتی!!!
می گل با دستهای یخ کرده اش دستهای گرم و داغ از عشق شهروز و گرفت و گفت:نه...خوبم....
خاطره در حالی که از زیر میله ها رد میشد گفت:چرا کلاه نداشتی دختر؟؟اگر سرت زمین خورده بود چی؟؟
می گل پیش خودش گفت..انگار بدتم نمیومد؟؟!!!
بعد از توی جعبه اش دستگاه فشار و در اورد و فشارش و گرفت...تمام حواس می گل به شهروز بود...منتظر کوچکترین نگاهی بین خاطره و شهروز ....اما نگاه شهروز فقط رو صورت بی رنگ می گل ثابت شده بود !!!
-خیلی هم پایین نیست...
از تو جیبش شکلاتی در اورد و به سمت می گل گرفت و گفت: این و بخور یه کم قندت بیاد بالا!!!
بعد رو به شهروز کرد و گفت:چیزیش نیست...خودش و برات لوس کرده!!!با من کار نداری؟
-نه مرسی خاطره جان...خیلی لطف کردی!!!
با رفتن خاطره می گل از جاش بلند شد و گفت:دکتر تو این خراب شده نیست این باید بیاد فشار من و بگیره؟؟؟
شهروز شکلات و از دست می گل گرفت در حالی که خنده ای از سر شوق این حسادت رو لبش بود اون و باز کرد و به سمت می گل گرفت و گفت:بخور بزار قندت بالا بیاد باید باز سوار بشی!!
می گل سرش و بر گردوند
-نمیخوام.....نمیخورم...
-شهروز نگاه شیطنت باری بهش کرد و گفت:خودم میخورما...از جیب خاطره بیرون اومده!!!
بعد دهنش و باز کرد و شکلات و برد نزدیک دهنش!!!
می گل برگشت و شکلات و ازدستش قاپید و گذاشت دهنش...در حالی که از روی زمین بلند میشد گفت:اما دیگه سوار نمیشم!!!
شهروز قهقهه زد...می گل و تو بازوهاش مهار کرد و گفت:من قربون حسودیت!!!اما باید سوار بشی
-نه شهروز میرسم!!!
-شهروز دستش و گرفت و به سمت اسب کشید و گفت:سوار نشی دیگه سوار نمیشی...باید سوار بشی تا ترست بریزه....
-آقا کلاه و اوردم!!!
از صدای لرزونش معلوم بود فهمیده می گل زمین خورده...و از برخورد شهروز به خاطر این تاخیر میترسید!!!
شهروز به سمت صدا برگشت...اسلام و دید که کلاه و به سمت شهروز گرفته!
شهروز کلاه و از دستش قاپید و با عصبانیت گفت:ایس و ببر...یه اسب دیگه زین کن بیار...!
-زدشون زمین؟
-بله...اگر سرش خورده بود زمین که میدونستم باهات چیکار کنم...همیشه دیلی داری تو....
می گل مظلومانه نالید:دیگه سوار نمیشم شهروز..میترسم..
-الان سوار شو دیگه نشو...نمیخوام از سوارکاری بترسی!!!
-پس بزار لا اقل کادیلاک و سوار بشم!!
-اون خیلی بد قلقه عزیزم....!!!در ثانی خیلی هم بلنده...بدتر میشی!!!
-همون موقع اسلام با یه اسب قهوه ای تند تند اومد..انگار میخواست جبران تاخیر کلاه و بکنه!!!
شهروز دست می گل و گرفت و رفت سمت اسب!
با حرص دهنه اسب و از اسلام قاپید و گفت:مرسی!
می گل_شهروز میترسم!
شهروز دستش و قلاب کرد زیر پای می گل...
-بار آخر برات قلاب میگیرم..باید یاد بگیری تنهایی سوار اسب بشی!!
می گل پای چپش و کف دست شهروز گذاشت و خودش و کشید بالا...اینبار با مهارت بیشتر...
-نخورم زمین!!!
-نه....فقط خودت و سفت نگه دار!!!
بعد از یکی دو دور که با ترس زد باز ترسش ریخت و نیم ساعتی سواری کرد....وقتی شهروز اعلام کرد بهتره تمومش کنن...به سمتش رفت و بهش یاد داد چطوری بیاد پایین...در اخرین لحظه که می گل دست شهروز و گرفت و اومد پایین خاطره رو دید که داره با لبخند به سمتشون میاد!!!
اخمهاش نا خودآگاه تو هم رفت....
خاطره:خوب بود؟خوش گذشت؟
شهروز دهنه اسب و گرفت و گفت:به من که خیلی خوش گذشت!!خانوم و نمیدونم!!!
خاطره:همچین میگی خانوم انگار چند سالشه....؟؟
می گل از گوشزد کردن این مساله خوشش نیومد..دست شهروز و که تو دستش بود فشار داد..این عمل غیر ارادی و از روی حرص بود...شهروزم فشاری به دست می گل داد و در جواب خاطره که گفت بابا دعوتتون کرد برای نهار گفت:میرسم خدمتشون..فعلا!!!
و در برابر چشمهای حسرت بار خاطره دست می گل به سمت اسطبل اسب کشید!!!
شهروز:اینقدر عکس العمل نشون نده....اگر قرار بود بین من و خاطره چیزی باشه تا الان تموم شده بود..وقتی تا الان اتفاقی نیافتاده از این به بعدم نمیفته!!!
-میخوای نهار و باهاشون بخوری؟؟؟
-نه!!دلم برای خانوم خوشگلم تنگ شده!!!میخوام نهار و باهاش تنها بخورم!!
همین یه جمله کافی بود تا می گل به کل شخصی به نام خاطره رو فراموش کنه!!!
موقع بازگشت شهروز مسیرش و به سمت کافی شاپ تغییر داد..دور از ادب بود بدون عذر خواهی از خانواده خاطره باشگاه رو ترک کنه!
در حالی که دست می گل توی دستهاش بود وارد ساختمون کافی شاپ شد میدونست روی کدوم میز باید دنبالشون بگرده...مستقیم به سمتشون رفت!
مادر پدر خاطره با حسرت قدم برداشتن اون دو رو در کنار هم نظاره میکردن!!!
شهروز:سلام
همه از جا بلند شدن و در حین سلام و احوال پرسی با شهروز و می گل دست دادن.خاطره نبود...ظاهرا هنوز در حال سواری بود!
شهروز:آقای شکور خاطره جون گفت نهار و با هم باشیم..باید بگم متاسفانه نمیتونم...من صبح از سفر رسیدم..می گل هم از کنکور اومده..هر دو خسته ایم...اگر اجازه بدید این سعادت در یه فرصت دیگه نسیب ما بشه!!!
-اشکال نداره پسرم.....کم سعادتیه ماست دیگه..نمیتونیم با خانوم اشنا بشیم!
و لبخند پر معنی به سمت می گل روانه کرد!
می گل قبل از اینکه شهروز چیزی بگه گفت:خواهش میکنم کم سعادتی از ماست.
شهروز لبخندی زد و هر دو بعد از خداحافظی باشگاه رو بدون اینکه خاطره رو ببینن و خدا حافظی کنن ترک کردن!!!
وقتی دوتایی وارد خونه شدن....می گل سر از پا نمیشناخت!خودشم نمیدونست چش شده....اتفاقاتی که روز آخر افتاد جلوی چشمهاش مثل یه فیلم رژه میرفت....هر چند این وسط گه گداری خاطره هم خودی نشون میداد اما می گل سعی میکرد زود از ذهنش محوش کنه و لذت برخوردهای آخر و بیشتر احساس کنه!!!
اما یه حسی تو وجودش بود..شاید این دوری 2-3 ماهه باعث شده بود باز اون خجالت و حیا قبل تو وجودش ریشه کنه...دلش میخواست بپره و شهروز و بغل کنه اما خجالت کشید..شایدم نه!!!شاید دلش میخواست شهروز پیش قدم بشه....و این همون چیزی بود که شهروز میخواست..انگار شهروز هم فراموش کرده بود می گل مثل دخترهای قبلی نیست....این شهروزه که باید ناز بکشه!!!
هر دو بعد از یک کش مکش درونی تصمیم گرفتن برن استراحت کنن.
شهروز:تا فردا میخوابی یا بیدار میشی؟
-نه!!!!بیدار میشم..فقط یه چرت کوچولو یزنم...
شهروز دلش میخواست بگه خب بیا پیش من..اما نتونست...روش نشد...نمیدونست چش شده بود!!
بعد از یه استراحت نسبتا طولانی می گل با شنیدن صدای پیانو شهروز از خواب بیدار شد...نمیدونست چرا در اتاقش بازه...البته میتونست حدس بزنه...از جاش بلند شد...تاپ سفیدی که یقه اش کار شده بود پوشید...شلوار جین تنگ تا سر زانو پاش کرد...صندل پاشنه بلند سفید هم پاش کرد...موهاش و دستی کشید..به لطف مهربونی خدا موهاش حالتی داشت که همیشه انگار سشوار شده و حالت دار بود....آرایش ملایمی کرد...نگاهی از تو اینه به خودش انداخت و خرامان بیرون رفت...شهروز با یه حلقه ای تنگ و یه شلوارک تا زیر زانو پشت پیانو نشسته بود و با حس پیانو میزد...
می گل به سمتش رفت صدای پاشه کفشش شهروز متوجه حضورش کرد..اما دست از پیانو زدن برنداشت...وقتی دید صدا داره بهش نزدیک میشه ترجیح داد اجازه بده می گل به سمتش بیاد!
با حلقه شدن دستهای می گل دور گردنش دست از پیانو زدن کشید...دستهای می گل و گرفت و سرش و اورد بالا...لبهاش و غنچه کرد این یعنی می گل باید همون کاری و بکنه که خودش هم ارزوش و داشت!!!
وقتی لبهاشون روی هم قرار گرفت شهروز نفس عمیقی کشید...مثل تشنه ای که به اب رسیده باشه!!!
بعد از چند لحظه می گل سرش و بلند کرد و با بدجنسی گفت:بسه دیگه...پررو میشی...حالا یه کم دیگه برام پیانو بزن!!!
-بیا بشین کنارم تا بزنم....
می گل نشست کنار شهروز ..شهروز باز سرش و دولا کرد و برای لحظه ای لبهای می گل و شکار کرد و گفت:چی بزنم؟؟؟
-هر چی...مهم اینه که رقص انگشتهات و رو کلاویه ها ببینم!!!
-عزیزم!!!رمانتیک شدی؟؟؟
-یه وقتها فاصله چشم ادمهارو رو خیلی چیزها باز میکنه!!!
-تمام طول سفر حسرت خوردم که چرا اومدم..کاش میموندم کنارت...اما با این حرف همه اون حسرتهارو فراموش کردم..اگر این سفر تورو رمانتیک کرده من درد این دوری و با تمام وجودم میخرم!!!حالا چی بزنم؟؟
-گفتم که...
-میخوام یه چیزی بزنم تو بخونی...
-من؟؟؟
بعد از این کلمه از جاش بلند شد و گفت:عمرا..من اصلا بلد نیستم بخونم!!!
-من نگفتم بلدی....ولی میخوام بخونی...یه آهنگی و که بیشتر از همه دوست داری و حفظی بگو بزنم...!!!
-آخه!!!
شهروز دستش و گرفت و دوباره نشوند کنار خودش و گفت:بگو دیگه!!!
-اخه نمیدونم.....چی بگم؟؟
-بگو دیگه.....
-خب..خب...خواب یا بیدارم گوگوش...
شهروز کف دستش و رو به می گل گرفت و برای تایید و تحسین انتخابش گفت:بزن قدش!
خوابم یا بیدارم تو با منی با من
همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه هرم نفسهاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتو
-سلام عزیزم.
-سلام...بگو کار دارم!!
*کاش این چیزی که میخواستم بهت بگم واقعیت داشت....کاش واقعا این کار و میکردم...این اخلاقت غیر قابل تحمله
تمام انرژی و هیجانش از بین رفت...با حرص گفت:من همه انتخابهام و زدم شهرستان تا از دست اخلاق گند تو راحت بشم..
این و گفت و گوشی و گذاشت....چند لحظه بعد تلفن زنگ خورد..کسی جز شهروز نمیتونست باشه!!
-مهم نیست پس از همین الان بشین دوباره بخون برای کنکور سال دیگه..چون تو از خونه من تکون نمیخوری تا وقتی ازدواج کنی و بری!!!
*ازدواج؟؟؟پس خواستگاری خودش چی شد؟؟؟
-ازدواج؟؟؟با کی؟؟
اما نمیدونست شهروز تلفن و قطع کرده!!!
تا شب هزار و یک فکر کرد...اما نباید زود وا میداد....شهروز 1 سال و نیم با همه اخلاقها و مشکلات می گل ساخت....حالا نوبت می گل بود که این رابطه رو وصل کنه!!!!
لباس خوب پوشید...شام خوب درست کرد و منتظر شد...مثل تمام شبهای اخیر ساعت 12 و نیم بود که شهروز در و باز کرد و اومد تو..اما برخلاف شبهای دیگه می گل و با لباسهای خوشگل و آرایش و لب خندون دید....چقدر دلش براش پر میکشید..اما نباید باز وا میداد...باید همینجا تمومش میکرد...
-سلام...خسته نباشی!!!
-مرسی...
نگاهش و از روی می گل دزدید!!!
-برو بگیر بخواب!!!
-یعنی چی شهروز؟؟؟تو چت شده؟؟چند روزه خیلی پکر و گرفته ای..دوست دارم اگر چیزی هست بدونم.....تو از این رو به اون رو شدی...تو حتی جواب خواستگاریت رو هم نگرفتی!!!
-دیگه مهم نیست....چون من پشیمون شدم...
این و گفت و با قدمهای بلند و سریع خودش و به اتاقش رسوند و در و کوبید به هم!!!1
می گل هم متعاقبا همین کار رو کرد!!!
اون روز پنجشنبه بود...تو این چند روز هرچقدر می گل تلاش کرده بود به شهروز نزدیک بشه کمتر موفق شده بود...از همون شب هم شهروز با می گل حرف نزده بود..می گل واقعا گیج شده بود....یعنی دلیل این همه دوری اون هم یکباره چی میتونست باشه!!
ساعت 1 بود که شهروز اومد...می گل فکر کرد پس قرار باشگاه سرجاشه....اما از اتاق بیرون نرفت...فکر کرد کاش واقعا شهرستان زده بود.. اینطوری هم اون مستقل زندگی میکرد هم شهروز!!!اما باز فکر کرد..نه اینطوری یعنی پاک کردن صورت مسئله...من باید بفهمم چرا اینطوری شده....یعنی یه شب در کنار هم خوابیدن راضیش کرد؟؟یعنی همینقدر من و میخواست؟
با صدای تقه ای به در سرش و به سمت در بلند کرد...اما هیچی نگفت...از دست شهروز ناراحت بود..نمیخواست جوابش و بده
-می گل..!!!می گل!!!
*چرا دیگه نمیگه عزیزم؟؟؟دلم برای این محبتهاش تنگ شده..دلم برای لبهاش تنگ شده..دلم برای بازوهای محکم و قویش تنگ شده...چرا دیگه حتی باهام دست نمیده؟؟؟میخواد چی و ثابت کنه؟
با باز شدن در افکارش نیمه کاره موند
-بیداری ؟؟؟چرا در و باز نمیکنی؟
می گل به حالت قهر روش و به سمت پنجره برگردوند!!
-شهروز بسته بزرگ روبان پیچی شده ای رو روی میز گذاشت و گفت:بابت بد رفتاریهام معذرت میخوام...حالا پاش و بریم باشگاه که دیر شد!!!
-من نمیام!!
صدای شهروز و شنید که در حالی که دور میشد گفت:میای...زود باش!!!
با حرص از جاش بلند شد..راست میگی...میام..اما تکلیفم و همین امروز مشخص میکنم..شدم بازیچه دست اقا!!!
با دیدن لباسهای سواری توی جعبه عصبانیت لحظه ای و کاذبش جاش و داد به همون عشق پاکی که تو قلبش لونه کرده بود!!!لباسهارو پوشید..خدایی شهروز چطوری سایز من و میدونه....
-اندازه اته؟
با صدای شهروز برگشت..شهروز هم لباسهاش تنش بود..
-مرسی عزیزم....
به سمتش رفت و خواست دستش و دور گردنش حلقه کنه که شهروز مسیرش و به سمت در پیش گرفت و گفت:چکمه هات و همونجا پات کن...!!!
می گل دستهاش و که رو هوا مونده بود پایین انداخت..
-بی احساس!!!
بغض تو گلوش و فرو داد....!!!
جلوی در آسانسور به شهروز ملحق شد...به محض رسیدنش اسانسور هم اومد...هر دو سوار شدن!!!می گل دستش و آروم اورد جلو تا دست شهروز و بگیره..اما شهروز به محض تماس سر انگشتهای می گل به بهانه در اوردن گوشیش دستش و کشید!!!
تا توی ماشین می گل عصبانیتش و با قدمهای محکمی که برمیداشت فرو نشوند..این از نگاه تیز بین شهروز دور نموند....اما با خودش فکر کرد...برات لازمه...کم کم باید دل بکنی...!!!
شهروز ماشین و با صدای مهیبی از جا کند و این صدا با خارج شدن از پارکینگ کمتر شد...
-شهروز!!!!من کاری کردم؟؟؟چیزی گفتم؟؟؟تو از من دلخوری؟
-نه...نه...نه!!!
-پس چته؟؟چرا اینطوری شدی؟؟؟تو 180 درجه با اون شهروز فرق داری...
شهروز ماشین و که برای باز شدن درب پارکینگ ایستاده بود به حرکت در اورد اما نه می گل فرصت ادامه دادن حرفها براش پیش اومد نه شهروز تونست حرکت ش و ادامه بده..چون یلدا دست به سینه جلوشون ایستاده بود!!!
شهروز:برو کنار!!!
-برم کنار؟؟؟زندگی من و به گند کشیدی به همین راحتی برم کنار؟
-برو گمشو کنار بهت گفتم!!!
اما اینبار یلدا می گل و مورد خطاب قرار داد و گفت:شما که دم از وفا و معرفت و وفاداری و خیانت نکردن میزنی....میدونی این گل پسرت با کی رابطه داره؟؟؟تو رستوران شیک باهاش قرار میزاره و دل میده و قلوه میگیره؟
قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه می گل خیلی خونسردانه جواب داد:شهروز زندگیت و به هم زد؟چون راپورتت و داد؟؟؟کار اشتباهی کرد؟؟اگر کارش اشتباه بود تو چرا تکرارش کردی؟؟میدونی چیه؟؟؟تو نه همسر خوبی برای شوهرت میشی..نه دوست خوبی برای دوستهات...تو ادم نمک نشناس و بی چم و رویی هستی.....اگر شهروز کاری هم کرده به حرمت رازداری که من برات کردم حق نداشتی بیای ابروش و ببری...البته که من میدونم با کی بود...با یه دختر قد بلند چشم و ابرو مشکی ...میشناسمش...اما خوب شد حد اقل تورو هم شناختم!!!
یلدا که از لحن خونسردانه و البته پر از زخم زبون می گل جا خورده بود و توقع یه دعوای حسابی بین می گل و شهروز رو داشت خیلی اروم از جلوی ماشین کنار رفت شهروز پاش و رو پدال گاز فشرد و سریع از اونجا دور شدن!!!
چند تا کوچه رو که رد کردن دستش و به سمت دست می گل دراز کرد!!!
-دست بهم نزن!!!دنبال دلیل رفتارهای اخیرت بودم...پیداش کردم!!!
شهروز باز دستش و سمت می گل برد و اینبار محکم دستش و گرفت تو دستش
شهروز-دلیلش چیه؟
می گل چند بار دستش و کشید اما نتونست دستش و از تو دست شهروز آزاد کنه!
-کاش میومدی مستقیم میگفتی خاطره رو میخوای!
-از کجا میدونی با خاطره بودم؟
-از اونجایی که تو با هر کسی تو رستوران شیک نمیری...با کسی میری که سرش به تنش بیاارزه..در حال حاضر تا جایی که میدونم خاطره این خصوصیات و داره....
-من فقط رفته بودم ته مونده ی هر چی که تو ذهنش هست و بشورم بره!!!
-من توضیح نخواستم!!!
-باور کن میخواستم همون شب بهت بگم...اما ترسیدم..اگر میدونستم اینقدر منطقی بر خورد میکنی حتما میگفتم!!!خیلی خوب حال یلدا رو گرفتی!!!
می گل برگشت به چهره شهروز که بعد از مدتها لبخند روش نشسته بود نگاه کرد و گفت:قابل نداشت...اما من هنوز جواب سوالم و نگرفتم...من به خاطر خاطره دارم این رفتارهای تورو تحمل میکنم؟
شهروز عصبانی روی فرمون کوبید و گفت:گور بابای خاطره و هفت جد و ابادش...می گل تموم کن این بازخواستهارو..بزار به درد خودم بمیرم راحت بشم.!!!
اینبار می گل نتونست اشکش رو مهار کنه...در حالی که صورت برافروخته شهروز و از پشت دیواری از اشک نگاه میکرد گفت:تو چته شهروز؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟؟دارم ازت میترسم!!!
-هیچی...فقط گریه نکن..هیچی هم نپرس....من از اول اشتباه کردم این رابطه رو شروع کردم..بیا بشیم همون می گل و شهروز 2 سال پیش!!!باشه؟
می گل ناباورانه نگاهش کرد....
-چی داری میگی شهروز؟؟؟؟میفهمی؟
اما جواب شهروز سکوت بود...دست برد صدای ضبط رو هم زیاد کرد...نمیخواست حتی صدای باد رو بشنوه!!!!
منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت، اونقدر آرومم،که از مرگ هم نمیترسم
تنم سرده ولی انگار ،تو دستای تو آتیشه
خودت پلکامو میبندی
و این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه.......!!!!!!!!
جلوی در باشگاه صدای ضبط و کم کرد..بدون هیچ حرفی پیاده شد..می گل هم پیاده شد..بدون اینکه منتظر شهروز بمونه چکمه هاش و پوشید شلاقش و برداشت..مانتوش و در اورد و پرت کرد تو ماشین و به سمت اسطبل رفت...صدای شهروز و شنید که رشید و صدا کرد تا کیسه هویجهارو براشون ببره...با قدمهای بلند خودش و به اسطبل رسوند...می گل روبروی کادیلاک ایستاده بود و عاشقانه نوازشش میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت.
شهروز کیسه هویج و باز کرد و چند تایی برداشت و به سمتشون رفت...بدون هیچ حرفی هویجهارو کف دستش گذاشت و به سمت کادیلاک گرفت...می گل وقتی حضور شهروز و حس کرد مسیرش و عوض کرد..انگار نمیخواست حتی هرم گرمای بدنش به شهروز بخوره.....نه تنها از حرفهای شهروز که از بودن مخفیانه اش با خاطره هم دلخور بود!!!
با شنیدن صدای پایی هر دو به سمت در برگشتن..شهروز با دیده خاطره به سمت می گل اومد و دستش و دور کمر می گل حلقه کرد!!!لبخندی روی لبش نشوند...خاطره با دیدنشون لبخند زد..می گل هم نا خودآگاه خودش و به شهروز چسبودند....
*اصلا شهروز و نمیخوام..اما نمیزارم این دختره فکر کنه پیروز شده!!
خاطره:سلام..خوبید؟؟
هر دو باهاش دست دادن و سلام کردن!!!
خاطره بدون هیچ حرفی وارد باکس سالار شد و شروع کرد به زین کردنش....
می گل سرش و بلند کرد تا ببینه نگاه شهروز کجاست...اما نگاه شهروز لبریز از غم روی می گل بود...
می گل پاش و بلند کرد...
اما شهروز باز هم اجازه این بوسه رو بهش نداد!!!
می گل فکر کرد...به دستت میارم....میفهمم چته و بعد همه چیز و درست میکنم!!!!
با صدای کیارش هر دو به سمت در اسطبل برگشتن
کیارش:خاطره...خاطره!!!
خاطره سرش و بیرون اورد
-چیه؟؟داد میزنی اسبها میترسن!!!
-زین نکن..بدو بیا اب بازی!!!
بعد رو به می گل که همچنان تو بغل شهروز بود کرد و گفت:بدو تو هم بیا....
این و گفت و نا پدید شد!!!
تو این مدتی که میومدن باشگاه می گل با همه آشنا شده بود..کیارش هم یکی از پسرهای شر و شیطون باشگاه بود.
صدای خاطره می گل و از بهت در اورد
-بیا بریم دیگه
-کجا؟
-اب بازی!!!
می گل بی اختیار سرش و بلند کرد و به شهروز نگاه کرد
خاطره:بابا اول زندگی اختیارت و نده دستش....به اون باشه میگه نرو چون خودشم نمیاد!!!
بعد دست می گل و گرفت و گفت بدو بریم اسلام و پیدا کنیم بگیم زین سالار و ببره...بعد بریم اب بازی خوش میگذره!!
می گل با فشار دست خاطره از شهروز جدا شد..برگشت پشتش و نگاه کرد..شهروز لبخندی زد و گفت:شما برید..من به اسلام میگم!!!
در حالی که در کنار خاطره با قدمهای بلند حرکت میکرد نگاهی بهش انداخت....نمیدونست از این بشر خوشش بیاد یا نه؟؟حس حسادتش سر جاش بود..اما چیز بدی ازش نمیدید..در واقع حس میکرد انرژیش مثبته!!!
-تو و شهروز زیاد با هم رستوران میرید؟
خاطره ایستاد..با تعجب می گل و نگاه کرد و گفت:من و شهروز؟؟؟نه!!!
نگاه پرسشگرانه می گل باعث شد ادامه بده:اون یه بار هم تقصیر من بود..باور کن فکر نمیکردم موضوع بینتون جدی باشه...شهروز خیلی دوستت داره...تو هم اون و دوست داری..من ادم بی خانواده ای نیستم...خیالت راحت...بین من و شهروز هیچی نیست...قسم میخورم!!!
بعد به می گل که همچنان در سکوت نگاهش میکرد گفت:بیا بریم بابا..این موضوع مال یکی دو ماه پیش بود..الان یادت افتاده؟
می گل ترجیح داد دیگه موضوع رو کش نده....حرفهای خاطره اینقدر صداقت داشت که باور پذیر بشه..اما موضوعی که فکرش و همچنان مشغول کرده بود این بود که پس دلیل سردی رفتار شهروز چیه؟؟؟اگر کسی تو زندگیش نیست؟؟؟
*خب شاید اون شخص خاطره نباشه!!!!
با رسیدن به بچه ها که همه یه جا جمع شده بودن فکر کردن به این موضوعهای اعصاب خورد کنی و تموم کرد!
می گل بلند خطاب به گروه گفت:جریان اب بازی چیه؟
کیارش:دو گروه میشیم اب بازی میکنیم....هرگروه بیشتر خیس بشه باخته باید شام بده!!!
-خب گروهها چطوری مشخص میشن؟
خاطره:پسرها یه گروه...دخترها یه گروه!!!
می گل:نهههه!!!اینطوری که عادلانه نیست...پسرها قوین!!!
رویا:عوضش دخترها زبل ترن...پسرها تا تن لششون و بجنبونن ما خیسشون کردیم!!!
-شهروزم بازی میکنه؟
همه جمع به هم نگاه کردن....
بهادر:فکر نکنم..هیچ سالی بازی نمیکنن...
می گل شونه ای بالا انداخت..فکر کرد الان که اخلاقشم سگیه...عمرا بازی کنه
-باشه...بریم بازی!!
کیارش:بزار قوانین بازی و بگیم..شوخی جیم نداریم
می گل:شوخی جیم چیه؟؟؟
رویا:شوخی جسمی..یعنی نمیتونیم همدیگه رو بگیریم یا بغل کنیم یا بزنیم..کلا دست به هم نمیتونیم بزنیم...فقط اب روی هم میپاشیم.آخه اونطوری اسلام به خطر میافته!!!
همه زدن زیر خنده!!!
کیارش-هر گروهی بیشتر خیس بشه باخته باید شام بده!!!سمت دریاچه نرو....فقط در یه صورت میتونی به حریف دست بزنی که هولش بدی تو دریاچه...هر کی بتونه یار گروه مقابل و تو دریاچه بندازه گروهش برده!!!پس سعی کن کسی نکشونتت تو دریاچه!!!
می گل در حالی که لبخند پهنی از این بازی مفرح رو لبش بود موافقت کرد و با کلی کل کل و بکش و مکش بازی شروع شد...پسرها از زور بازوشون استفاده میکردن و دخترها از قدرت جیغشون....در حین بازی می گل شهروز و دید که در حال صحبت با یه اقای نسبتا مسنی به سمت ساختمون کافی شاپ که اونها جلوش مشغول بازی بودن میره...شهروز وقتی می گل و متوجه خودش دید براش لبخند زد و دست تکون داد...می گل هم با دست تکون دادن جوابش و داد اما همون موقع پارچ ابی رو سرش خالی شد...بعد از اینکه به خودش اومدشهروز و دید که دست به سینه نگاهش میکرد و سر تکون میداد و میخندید!!!
بعد از اون رفت داخل سالن!!!
چند دقیقه از بازی گذشته بود که می گل فکری به ذهنش رسید!!
-بچه ها...بچه ها!!!
کیارش پارچ ابی رو سرش خالی کرد و گفت:استپ نداریم..باید خیس بشی!!!
-بابا یه دقیقه وایستا یه کاری دارم!!
همه ساکت شدن....یه دور همه رو نگاه کرد..بعد پقی زد زیر خنده
شقایق:چرا میخندی؟؟؟
-همتون مثل موش ابکشیده شدید!!!
کاوه:خودت و دیدی تو ایینه خواست با پارچ اب بهش حمله کنه که می گل دستهاش و اورد بالا و گفت:صبر کن..صبر کن!!!بیاید شهروز و خیس کنیم!!
باز همه با شک به هم نگاه کردن
رویا:آخه اقا شهروز...
-آخه نداره....ببینید من با یه سطل اب این کنار در وایمیستم...شما ها دور من و شلوغ کنید و من الکی جیغ و داد میکنم که کمک..کمک..شهروز..نکن و...از این حرفها...بعد شهروز میاد بیرون من خیسش میکنم...
خاطره:یه چیزی بهت میگه ها!!
-نه نمیگه..اصلا ببین میاد نجاتم بده؟
خاطره:آره میاد...اما دعوات نکنه یه وقت ...خیسش میکنی!!!
-نه دعوام نمیکنه...قبوله؟
همه به هم نگاه کردن
-بابا من خیسش میکنم...نترسید هیچی نمیگه!!!
همه دو به شک موافقت کردن....اجرای نقشه شروع شد...
شهروز که در حال صحبت با پدر خاطره بود با شنیدن صدای کمک می گل از جا پرید..از پنجره نگاه کرد..چیزی ندید...
-کمک...نه!!!!توروخدا..تورو خدا نه!!!شهروز...شهروووززز...جان من....نریز...شهرووووز!!!!
شهروز رفت بیرون اما هنوز نتونسته بود موقعیتش و پیدا کنه که سطل اب رو سرش خالی شد!!!
همه یکباره ساکت شدن....شهروز برگشت و می گل و که خودشم مبهوت به قیافه سرتا پا خیس شهروز نگاه میکرد نگاه کرد...یک لحظه می گل صحنه ای رو که روز اول شهروز زد تو گوش تر گل یادش اومد..نکنه بیاد بزنه تو گوشم؟؟؟نه خدایا لا اقل جلو خاطره نه!!!
-اب ریختی رو من؟
می گل با سر تایید کرد!!!
اما شهروز بدون هیچ حرفی برگشت تو کافی شاپ..همه با هم نفسهاشون و بیرون دادن...کلا شهروز کسی بود که تو باشگاه هیچ کس باهاش شوخی نمیکرد..یه کلاس خاصی داشت..همه یه احترامی براش قائل بودن....حتی خاطره هم خیلی محتاطانه باهاش برخورد میکرد..حالا یه دختر 17-18 ساله یه سطل اب خالی کرد رو سر این پسر متشخص...اون همه جلو همه دختر پسرهای باشگاه!!!
می گل به بچه ها که همه شوکه هم و نگاه میکردن نگاه کرد...سطل ابی که هنوز تهش مقداری مونده بود و بلند کرد و کرد تو سر کیارش و در رفت.....با این کار باز همه با جیغ و داد دنبال هم کردن!!!.اما می گل هنوز خیلی دور نشده بود که صدای پر صلابت و محکم شهروز همه رو میخکوب کرد
-می گل!!!
-بله؟؟
-بیا اینجا!!!
می گل نگاهی به بچه ها که همه نگاهش میکردن کرد و رفت جلو......باید چک رو میخورد....رفت و جلوی شهروز ایستاد!!!
-بله؟؟؟
-واسه من نقشه کشیدی اب ریختی روم؟
-بازیه دیگه!!!
-جدی؟؟
لحن جدی و به ظاهر عصبی شهروز دل می گل و خالی کرده بود!!!
شهروز اجازه جواب دادن به میگل نداد ...دولا شد و با یه حرکت می گل و رو کولش گرفت.....
-حالا نشونت میدم!!!![/sub]
(ویرایش شُد )
××
ا صدای فریاد شهروز. خاطره که در حال تمرین تو مانژ کناری بود حرکت اسب و کم کرد و به سمت صدا برگشت..با دیدن اسب بدون سوار یقین کرد اتفاقی افتاده...از اسب پایین پرید و به سمت مانژ بیضی دوید
خاطره در حالی که از زیر میله رد شد به شهروز که بالاسر می گل نشسته بود و تو صورتش میزد نگاه کرد و گفت:چی شده شهروز؟؟؟
شهروز وقتی دید خاطره که دانشجوی پزشکی هم بود رسیده بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت سمت شیر اب!!!دستش و از اب پر کرد و اورد ریخت روی صورت بی رنگ و روی می گل....خاطره هم داشت نبضش و میگرفت و در همین حین گفت:نگران نباش..فشارش افتاده!!!
به محض تماس اب با صورتش چشمهاش و باز کرد!!
خاطره شهروز رو که برای اوردن کمی دیگه اب رفته بود با خنده صدا کرد :بیا اقای دکتر با این روش درمانی تو دیگه من برای چی باید درس بخونم؟
شهروز اومد و با خنده به می گل نگاه کرد..اما می گل که در اثر بی حسی چیزی نشنیده بود فقط خنده های روی لب اون دوتا توجهش و جلب کرد!
-خوبی خانومی؟؟چرا اینجوری شدی؟
خاطره:من میرم جعبه کمکهای اولیه بیارم..فشارش و بگیرم...
می گل خواست بگه نمیخوام..نه اینکه حالش خوب باشه..دلش نمیخواست دیگه خاطره برگرده کنار شهروز!!اما توانایی حرف زدن نداشت!!!
شهروز که متوجه شد می گل میخواد چیزی بگه گفت:هیچی نگو..خوب میشی...بعد پای می گل و بلند کرد و همونطور بالا نگه داشت!!
می گل که احساس کرد با اینکار خون تو سرش جریان پیدا کرد کمی جون گرفت و گفت:خوبم....بگو دیگه نیاد!!!
-بزار بیاد فشارت و بگیره...ارتفاع گرفتت...از صبحم سر جلسه امتحان بودی..نباید امروز میاوردمت اینجا..تو به استراحت احتیاج داشتی!!!
می گل با دستهای یخ کرده اش دستهای گرم و داغ از عشق شهروز و گرفت و گفت:نه...خوبم....
خاطره در حالی که از زیر میله ها رد میشد گفت:چرا کلاه نداشتی دختر؟؟اگر سرت زمین خورده بود چی؟؟
می گل پیش خودش گفت..انگار بدتم نمیومد؟؟!!!
بعد از توی جعبه اش دستگاه فشار و در اورد و فشارش و گرفت...تمام حواس می گل به شهروز بود...منتظر کوچکترین نگاهی بین خاطره و شهروز ....اما نگاه شهروز فقط رو صورت بی رنگ می گل ثابت شده بود !!!
-خیلی هم پایین نیست...
از تو جیبش شکلاتی در اورد و به سمت می گل گرفت و گفت: این و بخور یه کم قندت بیاد بالا!!!
بعد رو به شهروز کرد و گفت:چیزیش نیست...خودش و برات لوس کرده!!!با من کار نداری؟
-نه مرسی خاطره جان...خیلی لطف کردی!!!
با رفتن خاطره می گل از جاش بلند شد و گفت:دکتر تو این خراب شده نیست این باید بیاد فشار من و بگیره؟؟؟
شهروز شکلات و از دست می گل گرفت در حالی که خنده ای از سر شوق این حسادت رو لبش بود اون و باز کرد و به سمت می گل گرفت و گفت:بخور بزار قندت بالا بیاد باید باز سوار بشی!!
می گل سرش و بر گردوند
-نمیخوام.....نمیخورم...
-شهروز نگاه شیطنت باری بهش کرد و گفت:خودم میخورما...از جیب خاطره بیرون اومده!!!
بعد دهنش و باز کرد و شکلات و برد نزدیک دهنش!!!
می گل برگشت و شکلات و ازدستش قاپید و گذاشت دهنش...در حالی که از روی زمین بلند میشد گفت:اما دیگه سوار نمیشم!!!
شهروز قهقهه زد...می گل و تو بازوهاش مهار کرد و گفت:من قربون حسودیت!!!اما باید سوار بشی
-نه شهروز میرسم!!!
-شهروز دستش و گرفت و به سمت اسب کشید و گفت:سوار نشی دیگه سوار نمیشی...باید سوار بشی تا ترست بریزه....
-آقا کلاه و اوردم!!!
از صدای لرزونش معلوم بود فهمیده می گل زمین خورده...و از برخورد شهروز به خاطر این تاخیر میترسید!!!
شهروز به سمت صدا برگشت...اسلام و دید که کلاه و به سمت شهروز گرفته!
شهروز کلاه و از دستش قاپید و با عصبانیت گفت:ایس و ببر...یه اسب دیگه زین کن بیار...!
-زدشون زمین؟
-بله...اگر سرش خورده بود زمین که میدونستم باهات چیکار کنم...همیشه دیلی داری تو....
می گل مظلومانه نالید:دیگه سوار نمیشم شهروز..میترسم..
-الان سوار شو دیگه نشو...نمیخوام از سوارکاری بترسی!!!
-پس بزار لا اقل کادیلاک و سوار بشم!!
-اون خیلی بد قلقه عزیزم....!!!در ثانی خیلی هم بلنده...بدتر میشی!!!
-همون موقع اسلام با یه اسب قهوه ای تند تند اومد..انگار میخواست جبران تاخیر کلاه و بکنه!!!
شهروز دست می گل و گرفت و رفت سمت اسب!
با حرص دهنه اسب و از اسلام قاپید و گفت:مرسی!
می گل_شهروز میترسم!
شهروز دستش و قلاب کرد زیر پای می گل...
-بار آخر برات قلاب میگیرم..باید یاد بگیری تنهایی سوار اسب بشی!!
می گل پای چپش و کف دست شهروز گذاشت و خودش و کشید بالا...اینبار با مهارت بیشتر...
-نخورم زمین!!!
-نه....فقط خودت و سفت نگه دار!!!
بعد از یکی دو دور که با ترس زد باز ترسش ریخت و نیم ساعتی سواری کرد....وقتی شهروز اعلام کرد بهتره تمومش کنن...به سمتش رفت و بهش یاد داد چطوری بیاد پایین...در اخرین لحظه که می گل دست شهروز و گرفت و اومد پایین خاطره رو دید که داره با لبخند به سمتشون میاد!!!
اخمهاش نا خودآگاه تو هم رفت....
خاطره:خوب بود؟خوش گذشت؟
شهروز دهنه اسب و گرفت و گفت:به من که خیلی خوش گذشت!!خانوم و نمیدونم!!!
خاطره:همچین میگی خانوم انگار چند سالشه....؟؟
می گل از گوشزد کردن این مساله خوشش نیومد..دست شهروز و که تو دستش بود فشار داد..این عمل غیر ارادی و از روی حرص بود...شهروزم فشاری به دست می گل داد و در جواب خاطره که گفت بابا دعوتتون کرد برای نهار گفت:میرسم خدمتشون..فعلا!!!
و در برابر چشمهای حسرت بار خاطره دست می گل به سمت اسطبل اسب کشید!!!
شهروز:اینقدر عکس العمل نشون نده....اگر قرار بود بین من و خاطره چیزی باشه تا الان تموم شده بود..وقتی تا الان اتفاقی نیافتاده از این به بعدم نمیفته!!!
-میخوای نهار و باهاشون بخوری؟؟؟
-نه!!دلم برای خانوم خوشگلم تنگ شده!!!میخوام نهار و باهاش تنها بخورم!!
همین یه جمله کافی بود تا می گل به کل شخصی به نام خاطره رو فراموش کنه!!!
موقع بازگشت شهروز مسیرش و به سمت کافی شاپ تغییر داد..دور از ادب بود بدون عذر خواهی از خانواده خاطره باشگاه رو ترک کنه!
در حالی که دست می گل توی دستهاش بود وارد ساختمون کافی شاپ شد میدونست روی کدوم میز باید دنبالشون بگرده...مستقیم به سمتشون رفت!
مادر پدر خاطره با حسرت قدم برداشتن اون دو رو در کنار هم نظاره میکردن!!!
شهروز:سلام
همه از جا بلند شدن و در حین سلام و احوال پرسی با شهروز و می گل دست دادن.خاطره نبود...ظاهرا هنوز در حال سواری بود!
شهروز:آقای شکور خاطره جون گفت نهار و با هم باشیم..باید بگم متاسفانه نمیتونم...من صبح از سفر رسیدم..می گل هم از کنکور اومده..هر دو خسته ایم...اگر اجازه بدید این سعادت در یه فرصت دیگه نسیب ما بشه!!!
-اشکال نداره پسرم.....کم سعادتیه ماست دیگه..نمیتونیم با خانوم اشنا بشیم!
و لبخند پر معنی به سمت می گل روانه کرد!
می گل قبل از اینکه شهروز چیزی بگه گفت:خواهش میکنم کم سعادتی از ماست.
شهروز لبخندی زد و هر دو بعد از خداحافظی باشگاه رو بدون اینکه خاطره رو ببینن و خدا حافظی کنن ترک کردن!!!
وقتی دوتایی وارد خونه شدن....می گل سر از پا نمیشناخت!خودشم نمیدونست چش شده....اتفاقاتی که روز آخر افتاد جلوی چشمهاش مثل یه فیلم رژه میرفت....هر چند این وسط گه گداری خاطره هم خودی نشون میداد اما می گل سعی میکرد زود از ذهنش محوش کنه و لذت برخوردهای آخر و بیشتر احساس کنه!!!
اما یه حسی تو وجودش بود..شاید این دوری 2-3 ماهه باعث شده بود باز اون خجالت و حیا قبل تو وجودش ریشه کنه...دلش میخواست بپره و شهروز و بغل کنه اما خجالت کشید..شایدم نه!!!شاید دلش میخواست شهروز پیش قدم بشه....و این همون چیزی بود که شهروز میخواست..انگار شهروز هم فراموش کرده بود می گل مثل دخترهای قبلی نیست....این شهروزه که باید ناز بکشه!!!
هر دو بعد از یک کش مکش درونی تصمیم گرفتن برن استراحت کنن.
شهروز:تا فردا میخوابی یا بیدار میشی؟
-نه!!!!بیدار میشم..فقط یه چرت کوچولو یزنم...
شهروز دلش میخواست بگه خب بیا پیش من..اما نتونست...روش نشد...نمیدونست چش شده بود!!
بعد از یه استراحت نسبتا طولانی می گل با شنیدن صدای پیانو شهروز از خواب بیدار شد...نمیدونست چرا در اتاقش بازه...البته میتونست حدس بزنه...از جاش بلند شد...تاپ سفیدی که یقه اش کار شده بود پوشید...شلوار جین تنگ تا سر زانو پاش کرد...صندل پاشنه بلند سفید هم پاش کرد...موهاش و دستی کشید..به لطف مهربونی خدا موهاش حالتی داشت که همیشه انگار سشوار شده و حالت دار بود....آرایش ملایمی کرد...نگاهی از تو اینه به خودش انداخت و خرامان بیرون رفت...شهروز با یه حلقه ای تنگ و یه شلوارک تا زیر زانو پشت پیانو نشسته بود و با حس پیانو میزد...
می گل به سمتش رفت صدای پاشه کفشش شهروز متوجه حضورش کرد..اما دست از پیانو زدن برنداشت...وقتی دید صدا داره بهش نزدیک میشه ترجیح داد اجازه بده می گل به سمتش بیاد!
با حلقه شدن دستهای می گل دور گردنش دست از پیانو زدن کشید...دستهای می گل و گرفت و سرش و اورد بالا...لبهاش و غنچه کرد این یعنی می گل باید همون کاری و بکنه که خودش هم ارزوش و داشت!!!
وقتی لبهاشون روی هم قرار گرفت شهروز نفس عمیقی کشید...مثل تشنه ای که به اب رسیده باشه!!!
بعد از چند لحظه می گل سرش و بلند کرد و با بدجنسی گفت:بسه دیگه...پررو میشی...حالا یه کم دیگه برام پیانو بزن!!!
-بیا بشین کنارم تا بزنم....
می گل نشست کنار شهروز ..شهروز باز سرش و دولا کرد و برای لحظه ای لبهای می گل و شکار کرد و گفت:چی بزنم؟؟؟
-هر چی...مهم اینه که رقص انگشتهات و رو کلاویه ها ببینم!!!
-عزیزم!!!رمانتیک شدی؟؟؟
-یه وقتها فاصله چشم ادمهارو رو خیلی چیزها باز میکنه!!!
-تمام طول سفر حسرت خوردم که چرا اومدم..کاش میموندم کنارت...اما با این حرف همه اون حسرتهارو فراموش کردم..اگر این سفر تورو رمانتیک کرده من درد این دوری و با تمام وجودم میخرم!!!حالا چی بزنم؟؟
-گفتم که...
-میخوام یه چیزی بزنم تو بخونی...
-من؟؟؟
بعد از این کلمه از جاش بلند شد و گفت:عمرا..من اصلا بلد نیستم بخونم!!!
-من نگفتم بلدی....ولی میخوام بخونی...یه آهنگی و که بیشتر از همه دوست داری و حفظی بگو بزنم...!!!
-آخه!!!
شهروز دستش و گرفت و دوباره نشوند کنار خودش و گفت:بگو دیگه!!!
-اخه نمیدونم.....چی بگم؟؟
-بگو دیگه.....
-خب..خب...خواب یا بیدارم گوگوش...
شهروز کف دستش و رو به می گل گرفت و برای تایید و تحسین انتخابش گفت:بزن قدش!
خوابم یا بیدارم تو با منی با من
همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه هرم نفسهاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتو
[sub]خوابم یا بیدارم
لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست
بگو از آفتاب نیست
بگو که بیدارم
بگو که رویا نیست
بگو که بعد از این
جدایی با ما نیست[/sub]
لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست
بگو از آفتاب نیست
بگو که بیدارم
بگو که رویا نیست
بگو که بعد از این
جدایی با ما نیست[/sub]
[sub]اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم که با تنزخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره[/sub]
بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم که با تنزخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره[/sub]
[sub]خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب
آغوشتو وا کن قلب منو در یاب
برای خواب من ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن ای عشق دامنگیر[/sub]
آغوشتو وا کن قلب منو در یاب
برای خواب من ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن ای عشق دامنگیر[/sub]
[sub]من بی تو اندوه سرد زمستونم
پرنده ای زخمی اسیر بارونم
ای مثل من عاشق همتای من محجوب
بمون ، بمون با من ای بهترین ای خوب
-صدات قشنگه ها!!!!
می گل خجالت زده از کنار شهروز بلند شد و رفت سمت تلوزیون...شهروز هم بلند شد رفت و از توی اتاقش سوغاتی می گل و اورد و از پشت گرفت جلوی صورتش و گفت:خدمت خانوم خودم!!!
می گل با ذوق برگشت سمتش و گفت:عزیزم..مرسی...این کارا چیه؟؟
شهروز اومد و روی کاناپه کنارش نشست و گفت:لازمت میشه تو چند وقت دیگه میشی دانشجو..
این دقیقا همون موضوعی بود که توی این 2-3 ماه بهش فکر کرده بود..شهروز. می گل رو برای این پیش خودش اورده بود که به خواسته اش که همون درس خوندنه برسه..حالا دقیقا همون خواسته براش شده بود یه زنگ خطر!!!فکر میکرد توی دانشگاه پسرهایی هستن صد البته از من بهتر...حد اقل کم سن تر و نزدیک تر با اخلاقیت و سن می گل.....شهروز با تمام وجود می گل و میخواست پس نباید اجازه این و میداد که رقیب پیدا بشه..همون آراد برای هفت پشتش بس بود...میدونست در جدال با رقبا پیروز میشه ...اما وقت و حوصله این جور دردسرهارو نداشت...یه تصمیم گرفته بود....همون شب...همون شب شرط بندی هر جا که بود چه مهمونی 2 نفره چه رستوران...همون موقع ازش خواستگاری میکنم!!!
-می گل در حالی که لب تابش تو دستش بود زیر و روش میکرد گفت:شهروز...
-جون دلم؟
می گل لب تاب و زمین گذاشت و تو چشمهای شهروز نگاه کرد و گفت:روزی که اوردیم تو خونه ات...با وجود اینکه قول دادی در امان باشم و درس بخونم اما فکر کردم به زودی یکی میشم مثل خواهرم...هر روز که میگذشت با وجودی که میدیدم کاری به کارم نداری اما هر روز خودم و از یه همچین روزی دور تر میدیدم!!!حتی فکر نمیکردم بشینم سر جلسه کنکور...اما...اما امروز...من به بزرگترین آرزوم رسیدم....من با ترگل فکر نکنم حتی خواب کنکور رو هم میتونستم ببینم....تو به من هویت دادی شهروز...تو به من شخصیت دادی...
شهروز می گل و تو بغلش کشید و گفت:بس کن می گل....این چه حرفیه؟؟کنکور حق قانونی تو بود...نه لطف من!!!
-نه شهروز...من ادم بی چشم و رویی نیستم...من میفهمم چه لطفی در حقم کردی...من حتی آسایش و از تو گرفتم...تو به خاطر من تمام گذشته ات و کنار گذاشتی...هر چی هست من یه غریبه ام تو خونه تو...همیشه حضور یه غریبه تو خونه برای ادم عذاب اوره!!!
-می گل....تو برای من غریبه نیستی!!!
-الان نیستم..اوایلش که بودم!!!
-می گل؟؟!!!
-هوم؟؟؟
-یه قول بهم میدی؟؟؟
-هر چی باشه....
-قول میدی اگر یه روزی قرار شد برای همیشه با هم باشیم دلیل انتخابت و بله گفتنت رو دربایستی حس دین نباشه؟
می گل فکر کرد الان دلیل با شهروز بودنش چیه؟؟؟چرا دلش برای شهروز میتپه؟؟....دلیلش خود شهروز بود...نه هیچ چیز دیگه ای!!!...با این فکر دستش و گرفت و گفت:مطمئن باش اگر قرار باشه اینطوری باشه..همین الان هم با این حس در کنارت نمیمونم....اینطوری زندگی جفتمون تباه میشه!!!
شهروز بوسه ی نرمی روی موهای می گل زد و گفت:عاشقتم..که بعضی وقتها اینقدر بزرگونه فکر میکنی گل من!!!حالا بگو ببینم برای تابستون چه برنامه ای داری؟؟؟
-هیچی..میخوام استرحت کنم....خسته شدم بس که درس خوندم!!!
-یعنی پیانو هم هیچی؟؟؟
-چرا پیانورو ادامه میدم!!!
-به نظر من سواری و شنا رو هم از دست نده!!!
-سواری؟؟؟حتما تو همون باشگاه؟؟
-مگه چشه؟؟؟
-من از خاطره خوشم نمیاد!!!
-می گل....بس کن...خاطره فقط یه دوست ساده است...غیر از این بود نه تورو نشون اون میدادم نه اون و نشون تو!!!
می گل بلند شد و یه ابروش و بالا انداخت و گفت:اگر چیزی بفهمم من میدونم و تو!!!
-اگر چیزی فهمیدی باشه!!!
بعد از خوردن شام و کمی گپ و گفت و اینکه شهروز طرز کار با لب تاب و به می گل یاد داد...البته می گل کمی تو آموزشگاه کار کرده بود و بلد بود..اما خب شهروز اون و بیشتر اشنا کرد ...ساعت 11 و نیم 12 بود که هر دو شب بخیری گفتن و خوابیدن...اون روز اینقدری خسته بودن که همین قدر بیدار موندنشون هم انرژیشون رو گرفته بود!
صبح وقتی می گل بیدار شد شهروز نبود..میدونست رفته سر کار...تا جایی که میدونست پسری نبود که تو خونه بمونه..مگر اینکه واقعا کاری داشته باشه!!به پیشنهادهای دیشب شهروز فکر کرد...فکر کلاس شنا خوب بود..روحیه اش و تغییر میداد....با این تصمیم رفت و تو یکی از استخرهای رو باز منطقه اشون ثبت نام کرد....فرداش کلاسهاش شروع میشد...به قصد خرید مایو راهی خیابون شد و مایو دو تکه خوشگلی هم خرید...بعد از اون برگشت خونه و کمی خوابید...بعد از ظهر بعد ازکمی تمرین پیانو منتظر شهروز شد....فارغ از اینکه شهروز تو یکی از شیکترین رستورانهای شهر پذیرای خاطره است!!!
شهروز با دیدن خاطره که با لباسهای فوق العاده شیک وارد رستوران شد از جا بلند شد..با هم دست دادن و خیلی بااحترام ازش خواست که بشینه!
-خوبی شهروز؟؟؟
-مرسی..تو خوبی؟؟؟
-شهروز من فکر نمیکردم اون حرفهایی که پارسال بهم زدی حقیقت داشته باشه!!!
-من هیچ وقت حرفی رو الکی نمیزنم خاطره...من چند سال پیش بهت گفتم رابطه امون اشتباهه و همه چیز و تموم کردم!
-ولی دلیلش و نگفتی!!!
-من حرفی و بی دلیل نمیزنم...در ضمن من عادت ندارم چیزی و توضیح بدم...!!!
-اما شهروز من دوستت دارم!
-خواهش میکنم !من نامزد دارم خاطره!!!
-یعنی اینقدر دوستش داری؟؟؟شهروز اون خیلی بچه است!!!
-خاطره...در مورد خودمون صحبت کن!!!
-چرا ناراحت میشی؟؟؟اون هم جزوی از رابطه ی ماست...الان اونه که بین من و تو هستش!!
-اون اسم داره...می گل!!!
-تو احساس نداری.....از سنگی!!!
-اگر نشستم و توهینهات و گوش میدم فقط به خاطر می گل...برای اینکه نمیخوام جلوی می گل اس ام اس بدی و حساسش کنی!!!
خاطره نگاه حسرت باری به شهروز کرد و گفت:فکر میکردم یه روز دلت و به دست بیارم...!!!
-من اختیار دلم دست خودم و..به دست کسی میافته که خودم بخوام!!!
-از اینکه با من تو رستوران نشستی ناراحتی؟
-نه!!!تو دختر یکی از بهترین دوستان منی!!!
-همین؟
-خاطره!!!خودتم میدونی همین...دوست ندارم وقتی به کسی تعهد دارم حتی به رابطه های قبلیم فکر کنم.....اگر اینجا هستم به احترام مدت کوتاه رابطه ایه که با هم داشتیم!!!
-من دوست دارم دلیل به هم خوردن اون رابطه رو بدونم!!!
-اما من دوست ندارم توضیح بدم!!!
-اما من باز هم میگم دوستت دارم!
-ببین خاطره من قراره هر هفته می گل و بیارم باشگاه...اگر میخوای دور و برم بپلکی کلاهمون میره تو هم!!!نمیخوام فکرش خراب بشه!!!
خاطره که هنوز نیمه های غذاش بود چاقو چنگالش و زمین گذاشت به پشتی مبلی که روش نشسته بود تکیه داد و گفت:بهش حسودیم میشه!
اما شهروز خیلی ریلکس تکه ای گوشت دهانش گذاشت و گفت:حسودی سلولهای خاکستری مغز و از بین میبره!!!
-میخوام برم خونه...ماشین نیاوردم..فکر کردم من و میرسونی...!!
شهروز بدون هیچ حرفی درخواست صورتحساب کرد...صورتحساب و پرداخت کرد و رو به خاطره گفت:بلند ش بریم!!
خاطره سرخوش از این همراهی با ژست خاصی در کنار شهروز قدم برداشت..اما وقتی دید شهروز براش دربستی گرفت و کرایه رو حساب کرد و راهیش کرد تنها حرفی که زد این بود:خوشبخت بشید!!!
شهروز دستی براش بلند کرد و با لبخند مصنوعی بدرقه اش کرد!!!
با صدای مردی برگشت
-آقا موبایلتون و جا گذاشتید!!!
به سمت گارسون رفت اما چیزی که دید شوکه اش کرد..یلدا...با یه پسر دیگه..دست تو دست هم...در حالی که مستانه میخندیدن!!!
گرمی نگاهش باعث شد یلدا به سمتش نگاه کنه...با دیدن نگاه خیره و پر از کینه شهروز سرش و پایین انداخت و در حالی که قدمهاش و تند تر میکرد به پسری که همراهش بود گفت:بدو بریم!!!
تا خونه سیگار کشید و فکر کرد...مطمئن بود همین امشب به می گل میگه کجا بوده و با کی..اما حقیقتش از عکس العمل می گل میترسید....ولی باید می گل و آماده میکرد...اگر اخر هفته خاطره حرفی میزد بدتر میشد..هر چند میدونست خاطره دختری نیست که رابطه ای رو به هم بزنه..اما به هر حال با تجربه ای که داشت میدونست باید از حسادت زنانه ترسید!!!
از طرفی دیدن یلدا با پسر دیگه ای...نامزد بهترین دوستش...بهترین و سالم ترین دوستش...پسری که تا به حال هیچ خطایی نکرده بود...بی اختیار شماره ارمان و گرفت صدای خواب آلود آرمان دلش و ریش کرد...
-خواب بودی؟؟؟
-بودم..حالا نیستم..
-چرا خوابی؟؟یلدا کجاست؟
آرمان پوزخند زد..پوزخندی که شهروز ندید!!!
-یلدا؟باید خونه باشه!!
-یعنی ازش خبر نداری؟؟؟
-کجایی تو؟تو کدوم رستوران؟
-این یعنی آرمان یه چیزایی بو برده!!!
شهروز دستی توی موهاش کشید...:با خاطره بودم دارم میرم خونه!!!
-تو هم خیانت میکنی؟؟
-من هم؟؟؟مگه دیگه کی خیانت میکنه؟
-همونی که دیدیش و به خاطرش این وقت شب به من زنگ زدی!!!
-نه!!!من خیانت نمیکنم...فردا در این مورد برات توضیح میدم..اما تو که میدونی برای چی پای این رابطه وایستادی؟
-شهروز حالم خوب نیست...میشه فردا در موردش حرف بزنیم؟
-ببخشید..نمیخواستم اذیتت کنم...
-نه...اذیت نکردی...بار اول نبود این اتفاق میافتاد.....شبها با یه مشت قرص خواب کپه مرگم و میزارم...
-خاله میدونه؟
-نه...دلم نمیاد بهش بگم.....وقتی رفتیم خواستگاری یلدا فکر میکرد نجیب ترین دختر شهر و برام گرفته!!!
-باید بهش بگی..
-نه شهروز....مامان یه طرفه قضیه است...خود یلدا یه طرف...خانواده سخت گیری داره...
شهروز نذاشت ادامه بده با فریاد گفت:احمق...یه عمر عذاب بکشی که اون یه مدت عذاب نکشه؟
-نمیشه شهروز...
-چرا؟؟
-من و یلدا عقد بودیم!!!
-بودید که بودید....چه ربطی داره؟
-خب به هر حال رابطه پیش میاد!!!
-برو بابا...خیلی صفر کیلومتری!!!تو دوستیش از این رابطه ها پیش میاد بی خیال هم میشن!!!
-آخه از یه رابطه معمولی بیشتر بوده!!!
شهروز که تازه فهمید منظور ارمان چیه کمی اروم شد و گفت:خب مهرش و میدی!!!
-شاید درست بشه شهروز!!!
-از تو بعیده!!!
-تو چی دیدی؟؟؟
-هیچی...مهم نیست چی دیدیم...مهم اینه که خیانت دیدم....در حد اس ام اس هم خیانته آرمان...از من به تو نصیحت کسی که از اولش این راه و پیش گرفته تا آخرش این کار و میکنه...تو تجربه ات بیشتر از منه تو این دادگاهها...پس احمق نشو..پای مرام و معرفت و مردونگی و دلسوزی خودت و یه عمر بدبخت نکن..من خودم با خاله حرف میزنم!!!
-نه شهروز...فعلا نه!!!صبر کن!!
-خیلی خب...من رسیدم خونه...فردا با هم صحبت میکنیم...!!!
-مراقب خودت باش!!!شبت خوش!!
-شب خوش..ببخشید بیدارت کردم...
حالا دیگه شهروز رسیده بود تو خونه...در و اروم بست..مستقیم رفت سمت کاناپه...همونطور که انتظار داشت می گل در حالی که پاش و تو بغلش جمع کرده بود همونجا خوابیده بود...قبل از هر کاری به سمت اتاق می گل رفت پتوی تختش و کنار زد و تخت و برای خوابوندن می گل اماده کرد..بعد برگشت و می گل و تو بغلش گرفت...1 لحظه فکر کرد واقعا شدم باباش....باهاش رفتاری و میکنم که یه پدر با دخترش...به این فکرش لبخندی زد و به سمت اتاقش حرکت کرد...به آرومی توی تختش خوابوندتش...صندلهاش و از پاش در اورد..خیلی براش جالب بود که می گل انقدر خوابش سنگینه..بوسه ای روی گونه اش نشوند و رفت!بعد از عوض کردن لباسهاش به سمت آشپزخونه رفت...کتری برقی و روشن کرد و متوجه غذای دست نخورده روی گاز شد!!!
*پس منتظرم بوده...باید یاد بگیرم از این به بعد بهش اطلاع بدم دیر میام...اون که مثل بقیه نیست...بعد سری تکون داد چرا خودش زنگ نمیزنه بپرسه کجا هستم؟؟کی بر میگردم؟؟صدای تق کتری برقی سوالهاش و بی جواب گذاشت نسکافه ای درست کرد روی صندلی بار نشست و در حال سیگار کشیدن فکر کرد...به صحنه ای که دیده بود..یلدا در حال قهقهه زدن دست تو دست پسر دیگه....فکر کرد نکنه می گل بره دانشگاه من از این صحنه ها ببینم؟؟؟بعد عکس العمل خودش و با عکس العمل آرمان مقایسه کرد...100%من با داد و بیداد شایدم یکی دو تا مشت و لگد می گل و از خونه بیرون میکنم...با این فکر نا خودآگاه دست مشت شده اش و باز کرد و گفت:نه...نمیزنمش...گناه داره...اما باهاش شدیدا برخورد میکنم...یعنی خیلی جدی ازش میخوام این کار و تکرار نکنه.
*یعنی باز هم باهاش میمونی؟
*خب...بهش فرصت میدم...
*همون کاری که ارمان میخواد بکنه!!!
*خب...خب ...آره...حق داره...نمیشه که یه رابطه رو همینطوری خراب کرد
*چی شد آقا شهروز؟؟؟تا دیروز اولین خطا رابطه تموم میشد؟؟؟
*می گل با بقیه فرق داره...هنوز نفهمیدی؟
سیگارش و در اورد با حرص دستش و روی صورتش کشید...خوابش نمیبرد....فکر یلدا...فکر اینکه آیا می گل جواب بله رو بهش میده.؟..میدونست میده اما فکر میکرد از روی تنهایی نباشه...دو روز دیگه خسته و پشیمون نشه؟انقدر فکر کرد که سفیدی صبح از زیر پرده توجهش و جلب کرد....چشمهاش و مالید و به سمت اتاقش رفت...دوش گرفت لباس پوشید...توی اتاق می گل رفت...گونه اش بوسید و رفت استودیو....خیلی کار داشت..خوابشم که نمیبرد..پس موندنش هیچ فایده ای نداشت!!
صبح می گل وقتی بیدار شد اولین کاری که کرد سراغ اتاق شهروز رفت....بادیدن تخت دست نخورده اش اشکش روی گونه اش غلطید..
*پس دیشب نیومده خونه!!!
با حرص رفت تو آشپزخونه با دیدن لیوان نسکافه نیم خورده شک کرد..یعنی اومده؟؟با شک به سمت کاناپه رفت..اما اونجا نبود..یهو یادش افتاد خودش دیشب اینجا خوابیده بود...
لبخند رضایتی زد و گفت:پس اومده..زود رفته...!!!
تند تند صبحانه خورد..اماده شد..باید میرفت کلاس شنا....توی راه چند بار خواست به شهروز زنگ بزنه..اما روش نشد..فکر کرد حتما کار داشته که زود رفته...نمیدونست چرا نمیتونه رابطه راحتی باهاش برقرار کنه...مثل بقیه دخترها که هر ساعتی به خودشون اجازه میدن به دوست پسرهاشون زنگ بزنن...ازشون بپرسن کجان؟چیکار میکنن یا اعتراض کنن به دیر اومدن و زود رفتنشون...چرا؟؟؟چرا اینطوری بود؟؟؟یعنی من همیشه باید کوتاه بیام؟؟؟نه...از این به بعد منم مثل بقیه رفتار میکنم...چرا همیشه باید مفعول واقع بشم؟؟؟؟
با رسیدن به استخر فصل جدیدی از تفریحاتش شروع شد...واقعا به یه همچین ورزش مفرحی احتیاج داشت...خیلی هم خوب و سریع یاد میگرفت....بعد از کلاس اومد و سریع لباس پوشید....در حالی که از در استخر بیرون میرفت مبایلش و در اورد...12 تا میس کال و 7 تا مسیج...همه هم از طرف شهروز....همون موقع دوباره اس ام اس اومد..بازش کرد....نوشته بود :بدم میاد وقتی ناراحتی و قهر میکنی حتی جواب تلفن و ندی ادم نگران میشه..همین الان گوشیت و جواب بده ...
هنوز کامل مسیج و نخونده بود که تلفنش زنگ خورد
-الو سلام!!!!
-سلام...چرا جواب نمیدی؟؟بچه شدی؟؟؟؟
-خب تو اب بودم
-تو اب؟
-آره کلاس شنا بودم!!!
لحن شهروز 180 درجه تغییر کرد..یه دفعه از اوج عصبانیت به اوج مهربونی رسید!
-عزیزم.....من و ترسوندی!!!نگرانت شدم...کاش خبر میدادی.
-مگه تو دیشب نیومدی خونه خبر دادی؟
-آهاااا...پس موضوع از دیشب اب میخوره!!
-به هر حال منم از اطرافیانم یاد میگیرم چطوری رفتار کنم..اطراف منم غیر از تو که کسی نیست!!!
-زبون در اوردی هنوز دانشگاه نرفته وروجک!!!
-خب دیگه!!!
-در مورد دیشب توضیح میدم!!
-من توضیح نمیخوام...وقتی غذا درست کردم و اماده شدم و نیومدی توضیحت و دادی....!!!
-می گل خودتی؟
-آره خودمم.....فکر میکردم حد اقل یک هفته بعد از این همه جدایی خونه بمونی!!!
-من امشب زود میام خونه!!!
-هر طور راحتی خونه خودته!!!
-می گل...!!!!
-بله؟
-تلخ نباش دیگه!!
-تلخ نیستم..اما از دستت ناراحتم...
-شب میام از دلت در میارم عزیزم!!!
-باشه...تا شب.
-بای!
بعد از قطع تلفن می گل غش غش خندید...
*آها...حالا یه کم تو استرس داشته باش...البته اگر استرس بگیری...اگر قراره با هم باشیم نمیزارم هر کاری بخوای بکنی و منم تو خودم بریزم...!!!
بعد مهربون شد و گفت:بمیرم...دارم اذیتش میکنم!!!
*اوووووق...حالم بد شد می گل....حالا شدی یکی مثل گلاره...!!!
تا شب که شهروز بیاد باز غذا درست کرد و کمی هم خوابید...اب خیلی خسته اش کرده بود....وقتی شهروز رسید مشغول دیدن فیلم بود...از جاش بلند شد و به سمت شهروز رفت
-سلام....
-سلام به روی ماهت....
از صبح خیلی فکر کرده بود جریان دیشب و به می گل بگه...با وجود حرفهایی که امروز زده بود....براش جالب بود که از برخورد دختری در مورد رابطه هاش و رفتارهاش میترسه!!!تا جایی که یادش میومد همیشه بی پرده هر کاری میکرد و اعتراف میکرد و از انکار چیزی در برابر کسی واهمه ای نداشت...اما الان تمام بند بند تنش از عکس العمل می گل میترسید!!
-خسته نباشی!!!
-نیستم!!!وقتی فکر میکنم کسی تو خونه منتظرمه خستگی برام معنا نداره!!!
می گل روبروی شهروز که روی مبل ولو شده بود ایستاد...لیوان اب هویج خنکی رو جلوش گرفت و گفت:خب؟؟؟توضیح بده...دیشب کجا بودی؟
شهروز در حالی که چشم از چشمهای می گل برنمیداشت لیوان و از تو سینی برداشت و گفت:تو چقدر عوض شدی؟؟؟باید توضیح بدم؟؟
-نه!!!نمیخواد توضیح بدی..اما توقع نداشته باش از این به بعد منم اینکه کجا میرم و چیکار میکنم و برات توضیح بدم!!!
-اما تو زن منی!!!
-دقیقا منم برای همین ازت توضیح میخوام....چون تو شوهر منی!!!
شهروز ابروهاش و بالا انداخت و گفت:کنکور دادی زبونتم باز شده!!!
می گل خنده اش گرفت سعی کرد خنده اش و مهار کنه اما خیلی موفق نبود!!
-لوس نشو شهروز....من دیشب خیلی منتظرت موندم!!
-میدونم گلی...اما...اما...بزار نگم چی شده بود...باشه؟
-با کسی بودی؟
چنان این سوال و با حسرت پرسید که شهروز از کرده خودش 1000 بار پشیمون شد!!!حالا چطوری باید توضیح میداد؟دستش و محکم روی لبهاش کشید..دیگه دستش برای می گل رو شده بد..انگار خود می گل هم بعد از کنکور دیدش باز تر شده بود..هنوز دانشگاه نرفته بزرگ شده بود...با این حرکت شهروز فهمید چیزی هست که شهروز و عصبی کرده!!!
-خب ..فهمیدم با کسی بودی!!!
شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:تورو تو حوزه امتحانی عوضت نکردن؟؟؟زبون دراز شدی!!!
-نه زبون دراز نشدم...فقط فکرهایی که توسرم هست و به زبون میارم..دارم میترکم اینقدر با خودم حرف زدم!!!
این و گفت برای درست کردن غذا رفت تو آشپزخونه!!!
شهروز ازجاش بلند شد دست می گل و گرفت و نشوند رو مبل!!
-از بیرون غذا میگیریم..بدم میاد همش تو آشپزخونه باشی!
می گل نشست روی مبل...
-باشه....
سکوتش معنی دار بود..دوست داشت بدونه شهروز با کی بوده..اما میدونست هر چی بیشتر بپرسه کمتر جواب میگیره!!!
-پنجشنبه بریم باشگاه؟
-بریم!!!اما من کادیلاک و سوار میشم...
-اذیتت میکنه....من میدونم..تو سالار و سوار بشو.
-اسب اون دختره؟؟؟
شهروز در حالی که داشت سیگارش و روشن میکرد گفت:اون دختره اسم داره...خاطره!!!
-ببخشید ...توهین شد بهشون..خاطره خانوم!!!
شهروز دود سیگارش و بیرون داد و با دلخوری می گل و نگاه کرد و گفت:می گل....بین من و خاطره هیچی نیست..چند بار بگم؟؟؟همه چیز تموم شده!
-مگه چیزی بوده؟
شهروز تازه فهمید چه سوتی داده!!!
-یکی دو ماه...فقط یکی دو ماه یه دوستی معمولی با هم داشتیم...
نگاه خیره می گل نشون از این بود که منتظر ادامه اشه!
-ولی من دیدم نمیتونم از زندگی گذشته ام دست بکشم..این بود که همه چیز و تموم کردم...
-ولی اون هنوز تورو دوست داره!!
-مهم منم نه اون!!!
-ولی شما اونجا با هم روبرو میشید..
-خب بشیم..وقتی ببینه من کس دیگه ای رو میخوام خودش میفهمه همه چیز تموم شده است!!!
-دلم نمیخواد باهاش روبرو بشی...چه برسه به اینکه اسبش رو هم ازش قرض بگیری...
-من اصلا بهش نمیگم اسبش و برداشتیم..
-نع!!!
-خیلی خب....همون اسب کلاس و سوار بشو...
-باشه...به همون راضیم!!
-حالا پاشو با هم پیانو تمرین کنیم..داری تنبلی میکنی!!!
می گل که هنوز تو کف جواب سوالش مونده بود بالاجبار پشت پیانو نشست. و پیانو تمرین کرد!!!
اون روز برای می گل و روز بزرگی بود...روزی که جواب کنکور میومد!!!جالب بود می گل خودشم نمیدونست دلش میخواد رتبه اش زیر هزار بشه یا دلش نمیخواد....از اون مهمونی که تو سر شهروز بود میترسید....از طرفی کی بدش میومد یه رتبه خوب داشته باشه؟؟؟تمام شب و تلاش کرد از توی اینترنت رتبه اش و ببینه اما اینقدر سرور شلوغ بود که نمیتونست !!ساعت 4 صبح دیگه نتونست به خواب غلبه کنه....اما ساعت 8 و نیم بود که با صدای زنگ تلفن از جا پرید!
تلفن بالا سرش و نگاه انداخت...شهروز بود!!!
-جانم؟؟؟
-قربون جونت...آماده ای برای مهونی دو نفره!!!
می گل دقیقا چند سانتی از روی تخت پرید بالا و نشست!!!
هول هولی لبتاب و روشن کرد...روی کاغذهای روی میز دنبال کد رهگیریش گشت!!!
-هی خانوم خوشگله....از زیرش نمیتونی در بری.!!!
-شهروز.....شهروز...!!!
-ها؟؟؟؟چرا هول شدی؟؟؟دروغ ندارم بگم که...!!!
-چند شدم؟؟؟
-فکر کن 999!!!چه فرقی میکنه؟
-شهروز.....!!!
-822...چرا اینطوری شدی؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
-دروغ میگی؟؟؟
-نه عزیزم..برای چی باید دروغ بگم؟؟؟ببینم تو از رتبه ات شوکه ای یا از مهمونی...
-شهروز الان وقت شوخی نیست!!!
-ای بابا...خیلی خب...برو تو اینترنت ببین...!!!!
-کد رهگیریم نیست شهروز...اینجا بود
زد زیر گریه....
-اااا...گریه نکن..کد رهگیریت دست منه....میخواستم اول خودم بفهمم دیدم تا صبح بیدار بودی بعید میدونستم زود بیدار بشی رتبه ات و ببینی...من طاقت نداشتم!!!
-بدجنس...کد و بخون من بنویسم خودم برم ببینم
بعد از اینکه شهروز کد و خوند می گل بدون خدا حافظی گوشی و قطع کرد!!
..دستهاش میلرزید چندین بار شماره رو اشتباه وارد کرد و باز تصحیحش کرد...بالاخره باز شد...دروغ نمیگفت...راست میگفت...دستش و گذاشت روی سینه اش...نفسش بالا نمیومد......سعی کرد نفس عمیق بکشه.....یعنی میشد؟؟؟هر چند تلاش کرده بود...هر چند اون مدتی که شهروز نبود شبانه روز درس خونده بود.....اما باز هم توقع رتبه به این خوبی و نداشت!!!
چند بار پلک زد اما چشمهاش داشت درست میدید...اسم خودش شماره شناسنامه خودش....رتبه خودش....دستش رو روی قلبش گذاشت..انگار میخواست حرکتش و آروم کنه...اما نشد...لباسهاش و در اورد...حوله اش و برداشت و پرید تو حموم...با اینکه از اب سرد متنفر بود اما باید آروم میشد...اب سرد و باز کرد و رفت زیرش.....نفس عمیق کشید..تازه آروم شد!!
*خدایا شکرت....خدایا شکرت...خدایا شکرت!!!!
با این چند تا دادی که زد اروم تر شد....حوله اش و پیچید دورش و رفت بیرون..در اتاق و باز کرد...اما بادیدن کسی که یه دسته گل رز قرمز جلوی صورتش گرفته بود و روی تختش نشسته بود جیغ کوتاهی زد....مسخره بود که بترسه...شهروز بود....دیگه باید به سوپرایزهاش عادت میکرد!!!!
-برو برون میخوام لباس بپوشم..
- بی احساس.....من با این همه گل نشستم اینه جوابم؟؟؟
-خب لباس بپوشم بعد ابراز احساسات میکنم....
-من جای تو بودم حوله رو ول میکردم میپریدم بغلت میکردم بوست میکردم...تشکر میکردم!!!
-می گل به شهروز که هنوز پشت گلها پنهان بود نگاه کرد...در واقع به دسته گل رزها نگاه کر و گفت:بدنگذره؟؟؟
-اووووومممم!!!بعید میدونم بد بگذره!!!
-شهروز برو بیرون...لباس بپوشم میام...
-فکر کردی چرا گلهارو گرفتم جلو صورتم؟؟؟خب بپوش دیگه!!!
می گل به سمت کشو لباسهاش رفت....در حالی که حوله اش و محکم نگه داشته بود لباس برداشت..گهگداری هم بر میگشت ببینه شهروز نگاه میکنه یا نه..اما شهروز هنوز با همون حالت نشسته بود...
*بعید نیست از لای شاخه ها نگاه کنه
البته که اینطوری نبود..شهروز حتی چشمهاش بسته بود...کلا از دید زدن بدش میومد!!!
می گل لباسهاش و برداشت و رفت بیرون....اولین جایی که به ذهنش رسید اتاق خود شهروز بود...رفت تو اتاق و در و بست و قفل کرد!!!با دیدن تخت لبخند زد....وقتی دلیل تعویضش یادش میومد ته دلش قنج میرفت!!!
تند تند لباس عوض کرد....موهاش رو هم با حوله کمی خشک کرد..در و باز کرد بره بیرون که شهروز رو با دسته گل تکیه داده به دیوار روبروی در دید!!!
رفت جلو....لخندی از ته دل زد و گفت:دستت درد نکنه عزیزم..!!!
گلهارو از دست شهروز گرفت...!!
شهروز نگاهش تغییر کرده بود..از اون حالت شوخ به همون حالت شهروز خمار تبدیل شده بود...اما خیلی سریع حسش و تغییر داد!!!
-وروجک بی احساس!!!
می گل که گلهارو تو دستش گرفته بود و به سمت آشپزخونه میرفت تا توی گلدون بزارتشون برگشت و نگاه پرسشگرانه اش و بهش دوخت.
-بله؟؟؟
-خودتم میدونی بی احساسی؟
-نخیر نیستم!!!
-هستی...در ثانی تشریف ببرید بیرون بنده شب مهمون دارم!!!
گلها از دست می گل افتاد..برگشت...تمام شوق و خوشی جواب کنکور جاش و به یه بغض بزرگ داد!!!
-کیه؟؟؟
شهروز سریع متوجه سوء برداشت می گل شد...قهقهه ای زد و به سمت می گل رفت در حالی که گلها رو از روی زمین جمع میکرد گفت:تویی دیگه!!!مگه قرار نبود مهمونی 2 نفره بگیریم؟
می گل متوجه اشتباهش شد..اما اینقدر این جمله بهش شوک داده بود که فقط تونست یه لبخند مصنوعی بزنه و بگه: آها!!!
شهروز گلهارو دوبارو جلوی می گل گرفت و گفت:حالا برو بیرون من مهمون دارم باید آماده بشم.
-کجا برم بیرون؟؟؟تو این گرما؟؟؟خب مهمونی و میگیریم دیگه..
-نه!!!!برو بیرون شب مثل مهمون ساعت 7-8 بیا!!!
-تو خلی شهروز
-آره خلم...میتونی با این اخلاق بسازی؟
-لوس نشو...من جایی ندارم برم...
-هتل عزیزم..برات جا رزرو کنم؟؟؟
می گل سر و گردنی اومد..در حالی که از این کارهای شهروز لذت میبرد طوری وانمود کرد که ناراحت شده و گفت:میرم پیش گلاره!!
شهروز و انگار بهش برق وصل کردن....در حالی که به سمت اتاقش میرفت برگشت و گفت:اونجا نمیخواد بری...
-چرا؟؟؟
-از چشمهات بدجنسی میباره.....حرص من و میخوای در بیاری؟؟؟دیگه جا نیست؟؟؟برو هتل خب!!!
-جدی جدی میگی برم؟؟
-آره...من شوخی ندارم..مهمون از صبح تو خونه نمیمونه که!!!
-این چه شرط بندیه؟؟؟در هر دو صورت که تو داری شام میدی...
-این و باید اون وقتی که شرط و بستی بهش فکر میکردی!!!
-خب میرم پیش خاله ایران...
-این هم بد نیست...هر جا میری برو به غیر از خونه گلاره!!!
می گل باشه کش داری گفت و به سمت اتاقش رفت..لباس پوشید و اومد بیرون..شهروز روی صندلی راک کنار پنجره نشسته بود و سیگار میکشید.
-کسی که شب مهمون داره نمیشینه تاب بخوره!!
-بزار مهمون از خونه بره بیرون...!!!
-خیلی بدی!!!
خواست بره بیرون که شهروز گفت:وایستا...زنگ زدم آژانس!!
توی راه به خاله ایران زنگ زد...
-بله؟
-سلام خاله!!!
-به...به...به!!!خوش خبر باشی خانوم مهندس!!!
-خوبی خاله؟؟؟
-وقتی خوبم که خبر خوب بشنوم!!!
-خونه اید؟؟
-کجا زنگ زدی دختر؟؟؟
می گل خنده ای کرد و گفت:یه مهمون چند ساعته نمیخواید؟
-چرا نمیخوام؟؟؟بدو بیا ببینم..چی شده؟؟؟خیر باشه!!!
-میام براتون میگم!!
-منتظرتم عزیزم.
وقتی رسید با استقبال گرم خاله مواجه شد...خاله سفت بغلش کرد...آخ که چقدر این آغوش پر محبت براش امنیت میاورد!
-خاله جایی نمیخواستی بری؟
-بیا تووو..از این تعارفها خوشم نمیادا!!!
بد از حال و احوالهای معمول خاله پرسید:زود بگو جواب دانشگاه چی شد؟
-822
-نهههههه!!!!
چنان جیغی زد که می گل توقع نداشت!!!
خاله:آفرین.....آفرین....خیلی خوشحال شدم..امروز از صبح که پاشدم فکرت بودم..دل به دل راه داره!!!!چون داشتم فکر میکردم بهت زنگ بزنم یا نه که خودت زنگ زدی!!!
-خاله نمیدونی چقدر ذوق دارم....من یه همچین روزی رو تو رویاهام میدیدم!!!!
-چرا تو رویاهات؟؟؟تو دختر باهوشی هستی...من این روز و این خبر و خیلی هم نزدیک میدیدم!!!حالا بگو ببینم چی شده از این طرفها؟؟؟
می گل سرش و پایین انداخت...روش نمیشد بگه این شهروز چه کارها که نمیکنه...چون خودش ذهنش کمی منحرف بود فکر میکرد نکنه خاله هم همین فکر و بکنه....
-راستش از دست این شهروز!!!!
-چطور؟
-گفته زیر 1000 بشم باید مهمونی 2 نفره بگیریم...حالا من و بیرون کرده که مهمون باید بره شب بیاد!!!
خاله خنده ی مستانه ای کرد و گفت:امان از دست این جوونها....خب اشکال نداره...بمون پیش خودم شب برو...
-اگر اجازه بدید برم لباس بگیرم....
-برو گلم...ولی زود بیا که نهار و با هم باشیم!!
-شما نمیاید؟؟؟
-نه عزیزم..من میمونم نهارو درست میکنم تو برو برگرد...اشکالی که نداره؟؟؟
-نه...راستی یلدا هم برای نهار میاد؟؟
می گل حس کرد شاید چون جمعشون زنونه است یلدا رو هم بگن بیاد...اما خاله با یه غم پنهانی که از نگاه تیز بین می گل دور نموند گفت:نه عزیزم....یلدا نمیتونه بیاد!!!
-باشه...پس من میرم...سعی میکنم زود بیام...
-سعی نه!!زود بیا!!
-چشم...
به محض بسته شدن در .تلفن زنگ خورد..خاله گوشی و برداشت.
-سلام پسرم..خوبی؟؟؟
-ممنون...مامان می گل اومده اونجا؟؟؟
-بله....اومد ولی رفت بیرون کار داشت باز برمیگرده...چطور؟؟
-همینطوری...شهروز زنگ زد گفت ببینم رسیده یا نه!!!
-چرا باز بی حالی؟
-کاری نداری مامان؟؟؟
-آرمان...پسرم!!!!اشکال نداره اتفاق میافته!!!درست میشه!!
-بسه مامان...من و چه به زن گرفتن آخه؟
-ای بابا....ادم نباید با اولین مشکل جا بزنه که!!!
-مامان این مشکل کوچیک نیست..اگر من تو زندگیم بودم یه حرفی..میگفتیم براش عادی شدم و...خیلی توجیهات غیر قابل قبول دیگه...آخه برای چی؟؟؟چرا باید خیانت کنه؟؟؟منی که به خیانت فکر هم نمیکنم چرا باید درگیر یه همچین موضوعی بشم؟؟؟
-یعنی نمیخوای بهش فرصت بدی؟
-نمیدونم..نمیدونم مامان ...کاش عقد نکرده بودیم!!!
-بابا مردم سر سفره عقد همه چی رو به هم میزنن!!
-اونها یا وجدان ندارن....یا کارشون از کار نگذشته!!
-مگه تو؟؟؟؟
-مامان من کار دارم!!!!
-آرمان تو چیکار کردی؟
-مامان...بس کن..همون کاری و که تو تمام طول دوران کاریم همه موکلهام و ازشون منع میکردم...حالا خودم همون کار و کردم....چیکارش کنم؟؟ولش کنم به امان خدا؟؟؟بگم جهنم؟؟؟حالش و بردم حالا برو گمشو؟
بعد از لحظه ای سکوت گفت:ببخشید مامان...عصبانی شدم..میبینمتون!!!
خاله تمام مدت و اشپزی کرد و غصه خورد....چرا باید زندگی پسرش اینطوری میشد؟؟؟آرمان پسری بود که تمام مدت سرش تو کار بود...راز دار و مونس شهروز..طوری که حتی به مادرش نگفته بود شهروز چه کارهایی میکنه و هیچ وقت هم در عین اینکه بهترین دوست شهروز بود تو مهمونیها و کارهاش شریک نمیشد!!!...دنبال دختر بازی نمیرفت چون احساس میکرد کارش اینقدر سنگین و وقت گیره که برای دخترها از لحاظ عاطفی کم میزاره....اما وقتی نامزد کرد هر چی احساس داشت و به یلدا بخشید...خالصانه و ناب...یلدا هم دختر پر شر و شوری بود..طوری که زندگی راکد و سرد آرمان و کاملا متحول کرد و همین موضوع باعث شد آرمان چنان بهش دل ببنده که دقیقا همون اتفاقی که همه دختر و پسرهای که با هم نامزد بودن و ازش منع میکرد یعنی عروسی قبل از رفتن زیر یک سقف رو خودش انجام بده!!!
سلام..دخترم..خسته نباشی!!
-سلام خاله...سلامت باشید....چقدر بیرون گرمه!!!
-بیا بهت شربت بم..
-نمیخوام خاله..دستت درد نکنه...نهار میخوریم..همینجوری هم دیر رسیدم!!!
-اشکال نداره...خریدی؟؟؟
-بله..بالاخره!!
خاله در حالی که سفره رو میچید گفت:امان از دست شما جوونها...که اینقدر سخت پسندید!!!
می گل به سمتش رفت و کمک کرد تا میز و بچینن!!!
خاله ادامه داد:البته ما هم همینطوری بودیما...من الانم یه کم مشکل پسندم...
بعد سری تکون داد و افسوس خوران یاد مثل قدیمی افتاد!!!
-خاله طوری شده؟؟؟
-نه عزیزم..!!!
- احساس میکنم از چیزی ناراحتید!!
-نه..بیا بشین...باقالی پلو که دوست داری؟
-عاشقشم...
بعد از خوردن غذا...خاله چای ریخت و از می گل خواست لباسش و بپوشه تا ببینه!!!
وقتی می گل با اون لباس شیری رنگ حریر و کفش پاشنه بلند اومد بیرون خاله یه لحظه دلش خالی شد!!!تضاد رنگ پوست می گل که در اثر رفتن به کلاس شنا بود با لباس روشنش.چشمهای ابیش و موهای زیباش..همه دست به دست هم داد تا یک لحظه خاله ایران از مطرح کردن موضوع محرمیت پشیمون بشه....
*اگر برای این دختر همه اتفاقی بیافته چی؟؟؟با این همه زیبایی یعنی شهروز میتونه خودش رو کنترل کنه؟
-زشته خاله؟
-نه عزیزم..عالیه!!!!
-انگار خوشتون نیومد....
خاله بلند شد و باز مادرانه می گل و تو آغوشش کشید و گفت:نه گلم...خیلی خوشگله..از زیبایی زیادش مات شدم....البته نه زیبایی لباس...زیبایی خودت!!!
-خاله!!!خجالتم میدید؟؟؟اینقدم که شما مات شدید خوشگل نیستم!
-وای...چرا نیستی؟؟؟تو خیلی خوشگل و خواستنی هستی...داشتم به این فکر میکردم که کاش با هم تو یه خونه نبودید...میترسم..از اینکه اتفاقی بینتون بیافته!!!
می گل سریع فهمید خاله در چه موردی حرف میزنه!!!
-نه خاله!!!
-ببین دخترم...شهروز خیلی پسر خوبیه..خیلی آقاس....اما مرده...مردها دلشون مریضه!!!نه اینکه بد باشنها..ذاتشون اینجوریه..در برابر جنس لطیف ناتوانن....نمیخوام این محرمیتی که من باعثش بودم باعث تفاقی بشه که روحت و آزار بده!!!
اینها همون چیزهایی بود که می گل هم بهش فکر کرده بود..و باز با این تلنگر تو ذهنش پررنگ شد!!!
-چشم خاله...قول میدم...چیزی بین ما نیست!!!این هم مسخره بازیای شهروزه دیگه..میخواید اصلا امشب نرم؟؟
-نه عزیزم...چرا نری؟؟؟فقط خیلی مراقب پاکی خودت باش....خودت و راحت نفروشیا!!!
بعد از ظهر می گل کمی خوابید...ساعت 5 رفت آرایشگاه و قرار شد از همونجا لباس بپوشه و با آژانس بره خونه!!!
ساعت 8 شب بود که می گل رسید پشت در خونه....اول نفس عمیقی کشید و بعد زنگ زد..قبل از اینکه شهروز جواب بده مش قاسم سرش و از نگهبانی بیرون اورد و گفت:خانوم کلیدتون و گم کردید؟
می گل در و که شهروز زده بود هول داد و گفت :نه!!
در واقع نمیخواست خیلی با مش قاسم هم صحبت بشه و دلیل اصلیش قیافه ارایش کرده و سر و وضع غیر عادیش بود!!!
پشت در باز نفس عمیق کشید هنوز دستش و برای فشردن زنگ نبرده بود که در باز شد!!!
شهروز با یه کت و شلوار شیک با لبخندی روی لب با دست می گل و به داخل خونه دعوت کرد!!!
می گل وارد شد دسته گلی که از رزهای سفید تشکیل شده بود و همخونی خاصی با لباسش که حالا از زیر مانتو سفیدش معلوم بود داشت و به سمت شهروز گرفت با شهروز دست داد و سلام کرد....خنده اش گرفته بود اما شهروز چنان جدی رل بازی میکرد که می گل به خودش اجازه خندیدن نمیداد.
شهروز گلهارو از می گل گرفت....تو خودت گلی گلم...گل برای چی؟؟؟میخوای برو تو اتاق لباست و عوض کن!
می گل وارد خونه شد ...وای...چی میدید؟خونه غرق گل بود!!!گلهای رز قرمز...هر جارو نگاه میکردی گل بود....ترجیح داد اول بره مانتوش رو در بیاره!!!
توی اتاقش دستی به سر و صورتش کشید..همه چیز خوب بود..اصلا چرا اینقدر استرس داشت..شهروز همون شهروز بود..مهمونی هم که 2 نفره بود!!!
از در رفت بیرون.....شهروز توی سالن منتظرش ایستاده بود..دستش و از تو جیب شلوارش در اورد و اومد به سمتش.....
-خوش اومدی خوشگلم!!!
-چقدر خونه خوشگل شده....این همه گل به ادم انرژی میده!!!
-قابل خانوم مهندس گل مارو نداره!!!
می گل و روی یکی از مبل استیلهای توی پذیرایی نشست و براش شربت اورد...
-میدونی چرا امشب این مهمونی و گرفتم؟
-خب برای اینکه شرط بسته بودیم دیگه!!!
-خب آره جرقه اصلیش از اونجا خورده...اما بعدا تصمیم دیگه ای هم توش گرفته شد!
-چی؟؟؟باز میخوای سوپرایزم کنی؟؟
-پس چی؟؟؟روز بدون سوپرای شب نمیشه!!!
-شهروز اذیت نکن!!!زود بگو چیه...من طاقت ندارم!!
-اول پیانو.....
-شهروز.....!!!!
-امشب شب منه...شرط و بردم هر چی من بگمهمونه!!!
-شاید تو خیلی چیزها بگی...
-نه...قول میدم از حدم نگذرم!!!
بعد از یه دوئت نوازی زیبا شام و اوردن...شهروز می گل و نشوند رو یکی از مبلهای پشت بلند تا دیده نشه...جالب بود این اولین بار بود این حسهارو تجربه میکد...اینکه دلش نخواد کسی عشقش و ببینه..همیشه تا جایی که یادش بود در مورد دخترهایی که باهاش بودن هیچ تعصب خاصی نشون نمیداد!!!
بعد از چیده شدن میز شهروز می گل و دعوت کرد به صرف یک شام رویایی!!!
می گل از جاش بلند شد با دیدن میز غرق گل یک بار دیگه سوپرایز شد...غافل از اینکه شوپرایز اصلی سر میز شامه!!!
-وای شهروز....تو چرا همیشه اینطوری ادم و غافلگیر میکنی؟؟؟
-دوست نداری؟؟؟
-چرا...اما میتر سم بد عادت بشم!!!
-خب بشی...همیشه برات از این کارها میکنم!!!
می گل چهره اش کمی تو هم رفت....فکر کرد...همیشه...یعنی میشه من و تو همیشه با هم باشیم؟؟بدون اینکه تو از من خسته بشی؟
-چی شد؟؟؟چرا رفتی تو فکر؟؟؟
-دارم فکر میکنم یه روزی از این کارها خسته میشی...!!
نخواست بگه از من..چون دوست نداشت این اتفاق بیافته!!!
-نه عزیزم...من از این کارها خسته نمیشم...
می گل لبخند قدرشناسانه و صد البته عاشقانه ای زد!!
-حالا میشه شروع کنیم؟
-البته!!!
هر دو شروع کردن به غذا خوردن!!
کم کم غذا رو به اتمام بود که شهروز از جاش بلند شد و ظرف در دار دیگه ای اورد....
-شهروز بسه دیگه ترکیدیم..من لباسم بهم تنگ شد!!!!
-این به لباست کاری نداره!!!
می گل خودش و باز برای یک سوپرایز دیگه آماده کرد!!!
شهروز ظرف و روی میز گذاشت و نشست!!!
روزی که احساس کردم بهت حس دیگه ای دارم..فکر کردم یه حسی مثل بقیه رابطه هام که با یه رابطه جنسی فروکش میکنه!!!اما این حس اینقدر قوی و متفاوت بود که من حتی جرات اینکه ازت یه همچین رابطه ای بخوام هم نداشتم!!!ولی هر روز بیشتر بهت علاقه مند میشدم...طوری که دیگه حتی نتونستم به کس دیگه ای حتی برای یه شب رابطه فکر کنم.....تا اینکه تصمیمم رو گرفتم!!!تو این سفر خیلی فکر کردم.میدونم درخواست زیادیه...میدونم لیاقتت بیشتر از اینهاس...میدونم شاید دوست داشته باشی تمام عمرت رو با کسی زندگی کنی که سنش به سنت نزدیک باشه...اما من نمیتونستم این حسرت و تا آخر عمرم بخورم و این ریسک و نکنم.....من دوستت دارم می گل....دلم نمیخواد گذشته ام و مرور کنم...مخصوصا جلوی تو...اما گذشته من چیزی نیست که نشه ازش گذشت..خودم این و میدونم....من تو گذشته ام خیلی کارها کردم...با خیلیا بودم....درسته همشون و رو حساب و کتاب انتخاب میکردم...اما هدف یک چیز بود...خیلی وقتها با ناراضایتی اونها در کنارشون بودم..برام مهم نبود.....اما تو...تو برام فرق داری...میدونم میتونم راضیت کنم....اما نمیخوام..لیاقتت این نیست...تختم و عوض کردم اما باز راضی نشدم..می گل تو لیاقتت این نیست...تو باید خانوم یه خونه باشی...من امشب ازت میخوام خانوم خونه من باشی...من دلم میخواد در حالی به تو نزدیک بشم که تماما مال من باشی..دلم میخواد اسمت تو شناسنامه ام باشه.....میدونم الان یه تاییدیه میخوای...دلت میخواد بدونی چقدر حقیقت و میگم...دوست داری بدونی چقدر میتونی بهم اعتماد کنی اما خنده داره اگر بگم خودمم نمیدونم باید تضمین کنم یا نه...!!!من اینده رو ندیدم...الان میتونم قول بدم تمام سعیم میکنم تا خوشبختت کنم.....اما یه چیزی رو صادقانه بگم.....تو این تصمیم هوس بی تاثر نیست....من دوست دارم با تو باشم..اما نه اینطوری...تو لیاقتت یه جشن پرشکوهه و بعد.....
اینجا حرفش و قطع کرد..شرم...شرم در مورد موضوعی که مدتها بود ازش دور بود...اما خودش هم میدونست این شرم فقط در برابر پاکی می گل...میدونست اگر باز هم یکی مثل نیکی جلوش بشینه از این شرم خبری نیست!!!
از جاش بلند شد...قبل از اینکه می گل که مات بهش نگاه میکرد حرفی بزنه..در ظرف و باز کرد!!!میون گلهای رز پر پر شده یه کلید بود
-این مهرته عزیزم!!!گفتم قبل از اینکه جوابت و بدی دینم رو ادا کنم!!!
می گل نگاه خیره و ماتش از روی چشمهای شهروز روی کلید سر داد!!!
اما شهروز!!!
-جانم؟؟؟
من ....من اصلا نمیدونم باید چی بگم!!!اصلا...
-ببین می گل...دلم نمیخواد حتی 1 روز مال من نباشی...دلم میخواد قبل از موعد صیغه امون عقد کنیم!!!
-نه!!!
-نه؟؟
نه ای که می گل گفت از روی شک بود و نه شهروز از روی تعجب و ترس!
-یعنی الان نمیدونم چه جوابی بدم!!...آخه...آخه خیلی
-میدونم..خیلی غیر منتظره بود....باشه...هر طور دوست داری.. من منتظر جوابت میمونم..
-این کلید مال کجاس؟
-خودت حدس بزن!!
می گل اولین جایی که به ذهنش رسید همون ویلا نقلیه بود..اما اینقدر شهروز سوپرایزش کرده بود فکر کرد شاید اشتباه کنه..پس چیزی نگفت..نخواست شهروز فکر کنه می گل چشمش دنبال اونه...فکر کرد گفته یه تیکه زمین...حالا حتما نباید ویلا توش باشه که!!!
-نمیدونم!!!
-منم نمیگم....
-خب این کلید کجاس به من دادی؟؟
-بعدا میگم!!!
می گل کلید و جلوی شهروز گذاشت و گفت:من مهرم و میبخشم...از اولم همین قصد و داشتم!!!
-شهروز دستش و رو کلید گذاشت و اون رو باز به سمت می گل سر داد!!!مهر حلال ترین مالیه که به دست میاد.....در ضمن این فقط مهر نیست یه یادگاریه!!!
-من وقتی تورو داشته باشم یادگاریت و میخوام چیکار؟؟؟؟
شهروز خنده بدجنسانه ای کرد و گفت:پس بله رو گفتی!!
-نخیر...خود شیفته!!
این و گفت و از جاش بلند شد.
-د بدجنس نشو...گفتی تورو داشته باشم یادگاری نمیخوام...یعنی جوابت مثبته!!
می گل برگشت و با حرص کلید و از روی میز برداشت و گفت:شوخی کردم..میخوام!!!
شهروز باز مستانه خندید.....البته خب کمی هم مست بود...!!!
از پشت می گل و بغل کرد و گفت:تشکر یادت رفت!!!
-تشکر نمیکنم!!!!
میکنی!!!
و با یه حرکت می گل و به سمت خودش برگردوند...توی چشمهاش خیره شد..می گل هم که مست نگاه کردن تو چشمهای شهروز!!!
قبول نیست!
شهروز:چی قبول نیست؟
-تو خوب بلدی با چشمهات ادم و مسخ کنی!!!
-اینم یه هنره دیگه!!!
می گل خواست از تو بغلش بیرون بیاد...البته بیشتر خواست ناز کنه...اما شهروز بیشتر به خودش فشردش
می گل-عجب دلت میخواد بعد از یه عروسی با شکوه به هم نزدیک بشیم و...
شهروز حرفش و نیمه کاره گذاشت!!!الان نامزدیم دیگه!!!تا یه حدیش مجازه!!
-چه برای خودش میبره و میدوزه!!!!
شهروز امونش نداد...لبهاش و شکار کرد و گفت:آخر شهریور عروسی میگیریم...
-مگه من جواب دادم؟؟؟
شهروز خنده ی تلخی کرد و گفت:ایشالله تا اون موقع جواب میدی..اون هم جواب مثبت!!!حالا میخوای برات یه آهنگ بزنم؟؟؟یه اهنگی که خیلی به امشبمون میاد؟؟؟
می گل با پهن تر کردن لبخندش موافقتش و اعلام کرد...اما برخلاف انتظارش شهروز اینبار به سمت گیتار سفید رنگش رفت!!!
بعد از نواختن ملودی آهنگ....شروع به خوندن کرد....خوندنی که از هر کلمه اش بوی عشق میومد....می گل احساس کرد میتونه از توی هر ملودی رنگ صداقت و بخونه....چرا که نه؟؟؟چرا تا آخر عمرش با شهروز نباشه؟؟؟
*درسته سنش زیاده اما میتونه مرد زندگی باشه...مثل جوون شنگلای الان دو روز دیگه نمیره با کس دیگه ای....قبلا هر کاری میخواسته کرده..میشه عشقش و باور کرد....میشه روش حساب کرد!!!
ترجیح داد به آهنگ گوش بده.....که میتونست در حین سادگی کلی مفهوم داشته باشه!!!
شب منو شب تو تب منو تب تو[/sub]
پرنده ای زخمی اسیر بارونم
ای مثل من عاشق همتای من محجوب
بمون ، بمون با من ای بهترین ای خوب
-صدات قشنگه ها!!!!
می گل خجالت زده از کنار شهروز بلند شد و رفت سمت تلوزیون...شهروز هم بلند شد رفت و از توی اتاقش سوغاتی می گل و اورد و از پشت گرفت جلوی صورتش و گفت:خدمت خانوم خودم!!!
می گل با ذوق برگشت سمتش و گفت:عزیزم..مرسی...این کارا چیه؟؟
شهروز اومد و روی کاناپه کنارش نشست و گفت:لازمت میشه تو چند وقت دیگه میشی دانشجو..
این دقیقا همون موضوعی بود که توی این 2-3 ماه بهش فکر کرده بود..شهروز. می گل رو برای این پیش خودش اورده بود که به خواسته اش که همون درس خوندنه برسه..حالا دقیقا همون خواسته براش شده بود یه زنگ خطر!!!فکر میکرد توی دانشگاه پسرهایی هستن صد البته از من بهتر...حد اقل کم سن تر و نزدیک تر با اخلاقیت و سن می گل.....شهروز با تمام وجود می گل و میخواست پس نباید اجازه این و میداد که رقیب پیدا بشه..همون آراد برای هفت پشتش بس بود...میدونست در جدال با رقبا پیروز میشه ...اما وقت و حوصله این جور دردسرهارو نداشت...یه تصمیم گرفته بود....همون شب...همون شب شرط بندی هر جا که بود چه مهمونی 2 نفره چه رستوران...همون موقع ازش خواستگاری میکنم!!!
-می گل در حالی که لب تابش تو دستش بود زیر و روش میکرد گفت:شهروز...
-جون دلم؟
می گل لب تاب و زمین گذاشت و تو چشمهای شهروز نگاه کرد و گفت:روزی که اوردیم تو خونه ات...با وجود اینکه قول دادی در امان باشم و درس بخونم اما فکر کردم به زودی یکی میشم مثل خواهرم...هر روز که میگذشت با وجودی که میدیدم کاری به کارم نداری اما هر روز خودم و از یه همچین روزی دور تر میدیدم!!!حتی فکر نمیکردم بشینم سر جلسه کنکور...اما...اما امروز...من به بزرگترین آرزوم رسیدم....من با ترگل فکر نکنم حتی خواب کنکور رو هم میتونستم ببینم....تو به من هویت دادی شهروز...تو به من شخصیت دادی...
شهروز می گل و تو بغلش کشید و گفت:بس کن می گل....این چه حرفیه؟؟کنکور حق قانونی تو بود...نه لطف من!!!
-نه شهروز...من ادم بی چشم و رویی نیستم...من میفهمم چه لطفی در حقم کردی...من حتی آسایش و از تو گرفتم...تو به خاطر من تمام گذشته ات و کنار گذاشتی...هر چی هست من یه غریبه ام تو خونه تو...همیشه حضور یه غریبه تو خونه برای ادم عذاب اوره!!!
-می گل....تو برای من غریبه نیستی!!!
-الان نیستم..اوایلش که بودم!!!
-می گل؟؟!!!
-هوم؟؟؟
-یه قول بهم میدی؟؟؟
-هر چی باشه....
-قول میدی اگر یه روزی قرار شد برای همیشه با هم باشیم دلیل انتخابت و بله گفتنت رو دربایستی حس دین نباشه؟
می گل فکر کرد الان دلیل با شهروز بودنش چیه؟؟؟چرا دلش برای شهروز میتپه؟؟....دلیلش خود شهروز بود...نه هیچ چیز دیگه ای!!!...با این فکر دستش و گرفت و گفت:مطمئن باش اگر قرار باشه اینطوری باشه..همین الان هم با این حس در کنارت نمیمونم....اینطوری زندگی جفتمون تباه میشه!!!
شهروز بوسه ی نرمی روی موهای می گل زد و گفت:عاشقتم..که بعضی وقتها اینقدر بزرگونه فکر میکنی گل من!!!حالا بگو ببینم برای تابستون چه برنامه ای داری؟؟؟
-هیچی..میخوام استرحت کنم....خسته شدم بس که درس خوندم!!!
-یعنی پیانو هم هیچی؟؟؟
-چرا پیانورو ادامه میدم!!!
-به نظر من سواری و شنا رو هم از دست نده!!!
-سواری؟؟؟حتما تو همون باشگاه؟؟
-مگه چشه؟؟؟
-من از خاطره خوشم نمیاد!!!
-می گل....بس کن...خاطره فقط یه دوست ساده است...غیر از این بود نه تورو نشون اون میدادم نه اون و نشون تو!!!
می گل بلند شد و یه ابروش و بالا انداخت و گفت:اگر چیزی بفهمم من میدونم و تو!!!
-اگر چیزی فهمیدی باشه!!!
بعد از خوردن شام و کمی گپ و گفت و اینکه شهروز طرز کار با لب تاب و به می گل یاد داد...البته می گل کمی تو آموزشگاه کار کرده بود و بلد بود..اما خب شهروز اون و بیشتر اشنا کرد ...ساعت 11 و نیم 12 بود که هر دو شب بخیری گفتن و خوابیدن...اون روز اینقدری خسته بودن که همین قدر بیدار موندنشون هم انرژیشون رو گرفته بود!
صبح وقتی می گل بیدار شد شهروز نبود..میدونست رفته سر کار...تا جایی که میدونست پسری نبود که تو خونه بمونه..مگر اینکه واقعا کاری داشته باشه!!به پیشنهادهای دیشب شهروز فکر کرد...فکر کلاس شنا خوب بود..روحیه اش و تغییر میداد....با این تصمیم رفت و تو یکی از استخرهای رو باز منطقه اشون ثبت نام کرد....فرداش کلاسهاش شروع میشد...به قصد خرید مایو راهی خیابون شد و مایو دو تکه خوشگلی هم خرید...بعد از اون برگشت خونه و کمی خوابید...بعد از ظهر بعد ازکمی تمرین پیانو منتظر شهروز شد....فارغ از اینکه شهروز تو یکی از شیکترین رستورانهای شهر پذیرای خاطره است!!!
شهروز با دیدن خاطره که با لباسهای فوق العاده شیک وارد رستوران شد از جا بلند شد..با هم دست دادن و خیلی بااحترام ازش خواست که بشینه!
-خوبی شهروز؟؟؟
-مرسی..تو خوبی؟؟؟
-شهروز من فکر نمیکردم اون حرفهایی که پارسال بهم زدی حقیقت داشته باشه!!!
-من هیچ وقت حرفی رو الکی نمیزنم خاطره...من چند سال پیش بهت گفتم رابطه امون اشتباهه و همه چیز و تموم کردم!
-ولی دلیلش و نگفتی!!!
-من حرفی و بی دلیل نمیزنم...در ضمن من عادت ندارم چیزی و توضیح بدم...!!!
-اما شهروز من دوستت دارم!
-خواهش میکنم !من نامزد دارم خاطره!!!
-یعنی اینقدر دوستش داری؟؟؟شهروز اون خیلی بچه است!!!
-خاطره...در مورد خودمون صحبت کن!!!
-چرا ناراحت میشی؟؟؟اون هم جزوی از رابطه ی ماست...الان اونه که بین من و تو هستش!!
-اون اسم داره...می گل!!!
-تو احساس نداری.....از سنگی!!!
-اگر نشستم و توهینهات و گوش میدم فقط به خاطر می گل...برای اینکه نمیخوام جلوی می گل اس ام اس بدی و حساسش کنی!!!
خاطره نگاه حسرت باری به شهروز کرد و گفت:فکر میکردم یه روز دلت و به دست بیارم...!!!
-من اختیار دلم دست خودم و..به دست کسی میافته که خودم بخوام!!!
-از اینکه با من تو رستوران نشستی ناراحتی؟
-نه!!!تو دختر یکی از بهترین دوستان منی!!!
-همین؟
-خاطره!!!خودتم میدونی همین...دوست ندارم وقتی به کسی تعهد دارم حتی به رابطه های قبلیم فکر کنم.....اگر اینجا هستم به احترام مدت کوتاه رابطه ایه که با هم داشتیم!!!
-من دوست دارم دلیل به هم خوردن اون رابطه رو بدونم!!!
-اما من دوست ندارم توضیح بدم!!!
-اما من باز هم میگم دوستت دارم!
-ببین خاطره من قراره هر هفته می گل و بیارم باشگاه...اگر میخوای دور و برم بپلکی کلاهمون میره تو هم!!!نمیخوام فکرش خراب بشه!!!
خاطره که هنوز نیمه های غذاش بود چاقو چنگالش و زمین گذاشت به پشتی مبلی که روش نشسته بود تکیه داد و گفت:بهش حسودیم میشه!
اما شهروز خیلی ریلکس تکه ای گوشت دهانش گذاشت و گفت:حسودی سلولهای خاکستری مغز و از بین میبره!!!
-میخوام برم خونه...ماشین نیاوردم..فکر کردم من و میرسونی...!!
شهروز بدون هیچ حرفی درخواست صورتحساب کرد...صورتحساب و پرداخت کرد و رو به خاطره گفت:بلند ش بریم!!
خاطره سرخوش از این همراهی با ژست خاصی در کنار شهروز قدم برداشت..اما وقتی دید شهروز براش دربستی گرفت و کرایه رو حساب کرد و راهیش کرد تنها حرفی که زد این بود:خوشبخت بشید!!!
شهروز دستی براش بلند کرد و با لبخند مصنوعی بدرقه اش کرد!!!
با صدای مردی برگشت
-آقا موبایلتون و جا گذاشتید!!!
به سمت گارسون رفت اما چیزی که دید شوکه اش کرد..یلدا...با یه پسر دیگه..دست تو دست هم...در حالی که مستانه میخندیدن!!!
گرمی نگاهش باعث شد یلدا به سمتش نگاه کنه...با دیدن نگاه خیره و پر از کینه شهروز سرش و پایین انداخت و در حالی که قدمهاش و تند تر میکرد به پسری که همراهش بود گفت:بدو بریم!!!
تا خونه سیگار کشید و فکر کرد...مطمئن بود همین امشب به می گل میگه کجا بوده و با کی..اما حقیقتش از عکس العمل می گل میترسید....ولی باید می گل و آماده میکرد...اگر اخر هفته خاطره حرفی میزد بدتر میشد..هر چند میدونست خاطره دختری نیست که رابطه ای رو به هم بزنه..اما به هر حال با تجربه ای که داشت میدونست باید از حسادت زنانه ترسید!!!
از طرفی دیدن یلدا با پسر دیگه ای...نامزد بهترین دوستش...بهترین و سالم ترین دوستش...پسری که تا به حال هیچ خطایی نکرده بود...بی اختیار شماره ارمان و گرفت صدای خواب آلود آرمان دلش و ریش کرد...
-خواب بودی؟؟؟
-بودم..حالا نیستم..
-چرا خوابی؟؟یلدا کجاست؟
آرمان پوزخند زد..پوزخندی که شهروز ندید!!!
-یلدا؟باید خونه باشه!!
-یعنی ازش خبر نداری؟؟؟
-کجایی تو؟تو کدوم رستوران؟
-این یعنی آرمان یه چیزایی بو برده!!!
شهروز دستی توی موهاش کشید...:با خاطره بودم دارم میرم خونه!!!
-تو هم خیانت میکنی؟؟
-من هم؟؟؟مگه دیگه کی خیانت میکنه؟
-همونی که دیدیش و به خاطرش این وقت شب به من زنگ زدی!!!
-نه!!!من خیانت نمیکنم...فردا در این مورد برات توضیح میدم..اما تو که میدونی برای چی پای این رابطه وایستادی؟
-شهروز حالم خوب نیست...میشه فردا در موردش حرف بزنیم؟
-ببخشید..نمیخواستم اذیتت کنم...
-نه...اذیت نکردی...بار اول نبود این اتفاق میافتاد.....شبها با یه مشت قرص خواب کپه مرگم و میزارم...
-خاله میدونه؟
-نه...دلم نمیاد بهش بگم.....وقتی رفتیم خواستگاری یلدا فکر میکرد نجیب ترین دختر شهر و برام گرفته!!!
-باید بهش بگی..
-نه شهروز....مامان یه طرفه قضیه است...خود یلدا یه طرف...خانواده سخت گیری داره...
شهروز نذاشت ادامه بده با فریاد گفت:احمق...یه عمر عذاب بکشی که اون یه مدت عذاب نکشه؟
-نمیشه شهروز...
-چرا؟؟
-من و یلدا عقد بودیم!!!
-بودید که بودید....چه ربطی داره؟
-خب به هر حال رابطه پیش میاد!!!
-برو بابا...خیلی صفر کیلومتری!!!تو دوستیش از این رابطه ها پیش میاد بی خیال هم میشن!!!
-آخه از یه رابطه معمولی بیشتر بوده!!!
شهروز که تازه فهمید منظور ارمان چیه کمی اروم شد و گفت:خب مهرش و میدی!!!
-شاید درست بشه شهروز!!!
-از تو بعیده!!!
-تو چی دیدی؟؟؟
-هیچی...مهم نیست چی دیدیم...مهم اینه که خیانت دیدم....در حد اس ام اس هم خیانته آرمان...از من به تو نصیحت کسی که از اولش این راه و پیش گرفته تا آخرش این کار و میکنه...تو تجربه ات بیشتر از منه تو این دادگاهها...پس احمق نشو..پای مرام و معرفت و مردونگی و دلسوزی خودت و یه عمر بدبخت نکن..من خودم با خاله حرف میزنم!!!
-نه شهروز...فعلا نه!!!صبر کن!!
-خیلی خب...من رسیدم خونه...فردا با هم صحبت میکنیم...!!!
-مراقب خودت باش!!!شبت خوش!!
-شب خوش..ببخشید بیدارت کردم...
حالا دیگه شهروز رسیده بود تو خونه...در و اروم بست..مستقیم رفت سمت کاناپه...همونطور که انتظار داشت می گل در حالی که پاش و تو بغلش جمع کرده بود همونجا خوابیده بود...قبل از هر کاری به سمت اتاق می گل رفت پتوی تختش و کنار زد و تخت و برای خوابوندن می گل اماده کرد..بعد برگشت و می گل و تو بغلش گرفت...1 لحظه فکر کرد واقعا شدم باباش....باهاش رفتاری و میکنم که یه پدر با دخترش...به این فکرش لبخندی زد و به سمت اتاقش حرکت کرد...به آرومی توی تختش خوابوندتش...صندلهاش و از پاش در اورد..خیلی براش جالب بود که می گل انقدر خوابش سنگینه..بوسه ای روی گونه اش نشوند و رفت!بعد از عوض کردن لباسهاش به سمت آشپزخونه رفت...کتری برقی و روشن کرد و متوجه غذای دست نخورده روی گاز شد!!!
*پس منتظرم بوده...باید یاد بگیرم از این به بعد بهش اطلاع بدم دیر میام...اون که مثل بقیه نیست...بعد سری تکون داد چرا خودش زنگ نمیزنه بپرسه کجا هستم؟؟کی بر میگردم؟؟صدای تق کتری برقی سوالهاش و بی جواب گذاشت نسکافه ای درست کرد روی صندلی بار نشست و در حال سیگار کشیدن فکر کرد...به صحنه ای که دیده بود..یلدا در حال قهقهه زدن دست تو دست پسر دیگه....فکر کرد نکنه می گل بره دانشگاه من از این صحنه ها ببینم؟؟؟بعد عکس العمل خودش و با عکس العمل آرمان مقایسه کرد...100%من با داد و بیداد شایدم یکی دو تا مشت و لگد می گل و از خونه بیرون میکنم...با این فکر نا خودآگاه دست مشت شده اش و باز کرد و گفت:نه...نمیزنمش...گناه داره...اما باهاش شدیدا برخورد میکنم...یعنی خیلی جدی ازش میخوام این کار و تکرار نکنه.
*یعنی باز هم باهاش میمونی؟
*خب...بهش فرصت میدم...
*همون کاری که ارمان میخواد بکنه!!!
*خب...خب ...آره...حق داره...نمیشه که یه رابطه رو همینطوری خراب کرد
*چی شد آقا شهروز؟؟؟تا دیروز اولین خطا رابطه تموم میشد؟؟؟
*می گل با بقیه فرق داره...هنوز نفهمیدی؟
سیگارش و در اورد با حرص دستش و روی صورتش کشید...خوابش نمیبرد....فکر یلدا...فکر اینکه آیا می گل جواب بله رو بهش میده.؟..میدونست میده اما فکر میکرد از روی تنهایی نباشه...دو روز دیگه خسته و پشیمون نشه؟انقدر فکر کرد که سفیدی صبح از زیر پرده توجهش و جلب کرد....چشمهاش و مالید و به سمت اتاقش رفت...دوش گرفت لباس پوشید...توی اتاق می گل رفت...گونه اش بوسید و رفت استودیو....خیلی کار داشت..خوابشم که نمیبرد..پس موندنش هیچ فایده ای نداشت!!
صبح می گل وقتی بیدار شد اولین کاری که کرد سراغ اتاق شهروز رفت....بادیدن تخت دست نخورده اش اشکش روی گونه اش غلطید..
*پس دیشب نیومده خونه!!!
با حرص رفت تو آشپزخونه با دیدن لیوان نسکافه نیم خورده شک کرد..یعنی اومده؟؟با شک به سمت کاناپه رفت..اما اونجا نبود..یهو یادش افتاد خودش دیشب اینجا خوابیده بود...
لبخند رضایتی زد و گفت:پس اومده..زود رفته...!!!
تند تند صبحانه خورد..اماده شد..باید میرفت کلاس شنا....توی راه چند بار خواست به شهروز زنگ بزنه..اما روش نشد..فکر کرد حتما کار داشته که زود رفته...نمیدونست چرا نمیتونه رابطه راحتی باهاش برقرار کنه...مثل بقیه دخترها که هر ساعتی به خودشون اجازه میدن به دوست پسرهاشون زنگ بزنن...ازشون بپرسن کجان؟چیکار میکنن یا اعتراض کنن به دیر اومدن و زود رفتنشون...چرا؟؟؟چرا اینطوری بود؟؟؟یعنی من همیشه باید کوتاه بیام؟؟؟نه...از این به بعد منم مثل بقیه رفتار میکنم...چرا همیشه باید مفعول واقع بشم؟؟؟؟
با رسیدن به استخر فصل جدیدی از تفریحاتش شروع شد...واقعا به یه همچین ورزش مفرحی احتیاج داشت...خیلی هم خوب و سریع یاد میگرفت....بعد از کلاس اومد و سریع لباس پوشید....در حالی که از در استخر بیرون میرفت مبایلش و در اورد...12 تا میس کال و 7 تا مسیج...همه هم از طرف شهروز....همون موقع دوباره اس ام اس اومد..بازش کرد....نوشته بود :بدم میاد وقتی ناراحتی و قهر میکنی حتی جواب تلفن و ندی ادم نگران میشه..همین الان گوشیت و جواب بده ...
هنوز کامل مسیج و نخونده بود که تلفنش زنگ خورد
-الو سلام!!!!
-سلام...چرا جواب نمیدی؟؟بچه شدی؟؟؟؟
-خب تو اب بودم
-تو اب؟
-آره کلاس شنا بودم!!!
لحن شهروز 180 درجه تغییر کرد..یه دفعه از اوج عصبانیت به اوج مهربونی رسید!
-عزیزم.....من و ترسوندی!!!نگرانت شدم...کاش خبر میدادی.
-مگه تو دیشب نیومدی خونه خبر دادی؟
-آهاااا...پس موضوع از دیشب اب میخوره!!
-به هر حال منم از اطرافیانم یاد میگیرم چطوری رفتار کنم..اطراف منم غیر از تو که کسی نیست!!!
-زبون در اوردی هنوز دانشگاه نرفته وروجک!!!
-خب دیگه!!!
-در مورد دیشب توضیح میدم!!
-من توضیح نمیخوام...وقتی غذا درست کردم و اماده شدم و نیومدی توضیحت و دادی....!!!
-می گل خودتی؟
-آره خودمم.....فکر میکردم حد اقل یک هفته بعد از این همه جدایی خونه بمونی!!!
-من امشب زود میام خونه!!!
-هر طور راحتی خونه خودته!!!
-می گل...!!!!
-بله؟
-تلخ نباش دیگه!!
-تلخ نیستم..اما از دستت ناراحتم...
-شب میام از دلت در میارم عزیزم!!!
-باشه...تا شب.
-بای!
بعد از قطع تلفن می گل غش غش خندید...
*آها...حالا یه کم تو استرس داشته باش...البته اگر استرس بگیری...اگر قراره با هم باشیم نمیزارم هر کاری بخوای بکنی و منم تو خودم بریزم...!!!
بعد مهربون شد و گفت:بمیرم...دارم اذیتش میکنم!!!
*اوووووق...حالم بد شد می گل....حالا شدی یکی مثل گلاره...!!!
تا شب که شهروز بیاد باز غذا درست کرد و کمی هم خوابید...اب خیلی خسته اش کرده بود....وقتی شهروز رسید مشغول دیدن فیلم بود...از جاش بلند شد و به سمت شهروز رفت
-سلام....
-سلام به روی ماهت....
از صبح خیلی فکر کرده بود جریان دیشب و به می گل بگه...با وجود حرفهایی که امروز زده بود....براش جالب بود که از برخورد دختری در مورد رابطه هاش و رفتارهاش میترسه!!!تا جایی که یادش میومد همیشه بی پرده هر کاری میکرد و اعتراف میکرد و از انکار چیزی در برابر کسی واهمه ای نداشت...اما الان تمام بند بند تنش از عکس العمل می گل میترسید!!
-خسته نباشی!!!
-نیستم!!!وقتی فکر میکنم کسی تو خونه منتظرمه خستگی برام معنا نداره!!!
می گل روبروی شهروز که روی مبل ولو شده بود ایستاد...لیوان اب هویج خنکی رو جلوش گرفت و گفت:خب؟؟؟توضیح بده...دیشب کجا بودی؟
شهروز در حالی که چشم از چشمهای می گل برنمیداشت لیوان و از تو سینی برداشت و گفت:تو چقدر عوض شدی؟؟؟باید توضیح بدم؟؟
-نه!!!نمیخواد توضیح بدی..اما توقع نداشته باش از این به بعد منم اینکه کجا میرم و چیکار میکنم و برات توضیح بدم!!!
-اما تو زن منی!!!
-دقیقا منم برای همین ازت توضیح میخوام....چون تو شوهر منی!!!
شهروز ابروهاش و بالا انداخت و گفت:کنکور دادی زبونتم باز شده!!!
می گل خنده اش گرفت سعی کرد خنده اش و مهار کنه اما خیلی موفق نبود!!
-لوس نشو شهروز....من دیشب خیلی منتظرت موندم!!
-میدونم گلی...اما...اما...بزار نگم چی شده بود...باشه؟
-با کسی بودی؟
چنان این سوال و با حسرت پرسید که شهروز از کرده خودش 1000 بار پشیمون شد!!!حالا چطوری باید توضیح میداد؟دستش و محکم روی لبهاش کشید..دیگه دستش برای می گل رو شده بد..انگار خود می گل هم بعد از کنکور دیدش باز تر شده بود..هنوز دانشگاه نرفته بزرگ شده بود...با این حرکت شهروز فهمید چیزی هست که شهروز و عصبی کرده!!!
-خب ..فهمیدم با کسی بودی!!!
شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:تورو تو حوزه امتحانی عوضت نکردن؟؟؟زبون دراز شدی!!!
-نه زبون دراز نشدم...فقط فکرهایی که توسرم هست و به زبون میارم..دارم میترکم اینقدر با خودم حرف زدم!!!
این و گفت برای درست کردن غذا رفت تو آشپزخونه!!!
شهروز ازجاش بلند شد دست می گل و گرفت و نشوند رو مبل!!
-از بیرون غذا میگیریم..بدم میاد همش تو آشپزخونه باشی!
می گل نشست روی مبل...
-باشه....
سکوتش معنی دار بود..دوست داشت بدونه شهروز با کی بوده..اما میدونست هر چی بیشتر بپرسه کمتر جواب میگیره!!!
-پنجشنبه بریم باشگاه؟
-بریم!!!اما من کادیلاک و سوار میشم...
-اذیتت میکنه....من میدونم..تو سالار و سوار بشو.
-اسب اون دختره؟؟؟
شهروز در حالی که داشت سیگارش و روشن میکرد گفت:اون دختره اسم داره...خاطره!!!
-ببخشید ...توهین شد بهشون..خاطره خانوم!!!
شهروز دود سیگارش و بیرون داد و با دلخوری می گل و نگاه کرد و گفت:می گل....بین من و خاطره هیچی نیست..چند بار بگم؟؟؟همه چیز تموم شده!
-مگه چیزی بوده؟
شهروز تازه فهمید چه سوتی داده!!!
-یکی دو ماه...فقط یکی دو ماه یه دوستی معمولی با هم داشتیم...
نگاه خیره می گل نشون از این بود که منتظر ادامه اشه!
-ولی من دیدم نمیتونم از زندگی گذشته ام دست بکشم..این بود که همه چیز و تموم کردم...
-ولی اون هنوز تورو دوست داره!!
-مهم منم نه اون!!!
-ولی شما اونجا با هم روبرو میشید..
-خب بشیم..وقتی ببینه من کس دیگه ای رو میخوام خودش میفهمه همه چیز تموم شده است!!!
-دلم نمیخواد باهاش روبرو بشی...چه برسه به اینکه اسبش رو هم ازش قرض بگیری...
-من اصلا بهش نمیگم اسبش و برداشتیم..
-نع!!!
-خیلی خب....همون اسب کلاس و سوار بشو...
-باشه...به همون راضیم!!
-حالا پاشو با هم پیانو تمرین کنیم..داری تنبلی میکنی!!!
می گل که هنوز تو کف جواب سوالش مونده بود بالاجبار پشت پیانو نشست. و پیانو تمرین کرد!!!
اون روز برای می گل و روز بزرگی بود...روزی که جواب کنکور میومد!!!جالب بود می گل خودشم نمیدونست دلش میخواد رتبه اش زیر هزار بشه یا دلش نمیخواد....از اون مهمونی که تو سر شهروز بود میترسید....از طرفی کی بدش میومد یه رتبه خوب داشته باشه؟؟؟تمام شب و تلاش کرد از توی اینترنت رتبه اش و ببینه اما اینقدر سرور شلوغ بود که نمیتونست !!ساعت 4 صبح دیگه نتونست به خواب غلبه کنه....اما ساعت 8 و نیم بود که با صدای زنگ تلفن از جا پرید!
تلفن بالا سرش و نگاه انداخت...شهروز بود!!!
-جانم؟؟؟
-قربون جونت...آماده ای برای مهونی دو نفره!!!
می گل دقیقا چند سانتی از روی تخت پرید بالا و نشست!!!
هول هولی لبتاب و روشن کرد...روی کاغذهای روی میز دنبال کد رهگیریش گشت!!!
-هی خانوم خوشگله....از زیرش نمیتونی در بری.!!!
-شهروز.....شهروز...!!!
-ها؟؟؟؟چرا هول شدی؟؟؟دروغ ندارم بگم که...!!!
-چند شدم؟؟؟
-فکر کن 999!!!چه فرقی میکنه؟
-شهروز.....!!!
-822...چرا اینطوری شدی؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
-دروغ میگی؟؟؟
-نه عزیزم..برای چی باید دروغ بگم؟؟؟ببینم تو از رتبه ات شوکه ای یا از مهمونی...
-شهروز الان وقت شوخی نیست!!!
-ای بابا...خیلی خب...برو تو اینترنت ببین...!!!!
-کد رهگیریم نیست شهروز...اینجا بود
زد زیر گریه....
-اااا...گریه نکن..کد رهگیریت دست منه....میخواستم اول خودم بفهمم دیدم تا صبح بیدار بودی بعید میدونستم زود بیدار بشی رتبه ات و ببینی...من طاقت نداشتم!!!
-بدجنس...کد و بخون من بنویسم خودم برم ببینم
بعد از اینکه شهروز کد و خوند می گل بدون خدا حافظی گوشی و قطع کرد!!
..دستهاش میلرزید چندین بار شماره رو اشتباه وارد کرد و باز تصحیحش کرد...بالاخره باز شد...دروغ نمیگفت...راست میگفت...دستش و گذاشت روی سینه اش...نفسش بالا نمیومد......سعی کرد نفس عمیق بکشه.....یعنی میشد؟؟؟هر چند تلاش کرده بود...هر چند اون مدتی که شهروز نبود شبانه روز درس خونده بود.....اما باز هم توقع رتبه به این خوبی و نداشت!!!
چند بار پلک زد اما چشمهاش داشت درست میدید...اسم خودش شماره شناسنامه خودش....رتبه خودش....دستش رو روی قلبش گذاشت..انگار میخواست حرکتش و آروم کنه...اما نشد...لباسهاش و در اورد...حوله اش و برداشت و پرید تو حموم...با اینکه از اب سرد متنفر بود اما باید آروم میشد...اب سرد و باز کرد و رفت زیرش.....نفس عمیق کشید..تازه آروم شد!!
*خدایا شکرت....خدایا شکرت...خدایا شکرت!!!!
با این چند تا دادی که زد اروم تر شد....حوله اش و پیچید دورش و رفت بیرون..در اتاق و باز کرد...اما بادیدن کسی که یه دسته گل رز قرمز جلوی صورتش گرفته بود و روی تختش نشسته بود جیغ کوتاهی زد....مسخره بود که بترسه...شهروز بود....دیگه باید به سوپرایزهاش عادت میکرد!!!!
-برو برون میخوام لباس بپوشم..
- بی احساس.....من با این همه گل نشستم اینه جوابم؟؟؟
-خب لباس بپوشم بعد ابراز احساسات میکنم....
-من جای تو بودم حوله رو ول میکردم میپریدم بغلت میکردم بوست میکردم...تشکر میکردم!!!
-می گل به شهروز که هنوز پشت گلها پنهان بود نگاه کرد...در واقع به دسته گل رزها نگاه کر و گفت:بدنگذره؟؟؟
-اووووومممم!!!بعید میدونم بد بگذره!!!
-شهروز برو بیرون...لباس بپوشم میام...
-فکر کردی چرا گلهارو گرفتم جلو صورتم؟؟؟خب بپوش دیگه!!!
می گل به سمت کشو لباسهاش رفت....در حالی که حوله اش و محکم نگه داشته بود لباس برداشت..گهگداری هم بر میگشت ببینه شهروز نگاه میکنه یا نه..اما شهروز هنوز با همون حالت نشسته بود...
*بعید نیست از لای شاخه ها نگاه کنه
البته که اینطوری نبود..شهروز حتی چشمهاش بسته بود...کلا از دید زدن بدش میومد!!!
می گل لباسهاش و برداشت و رفت بیرون....اولین جایی که به ذهنش رسید اتاق خود شهروز بود...رفت تو اتاق و در و بست و قفل کرد!!!با دیدن تخت لبخند زد....وقتی دلیل تعویضش یادش میومد ته دلش قنج میرفت!!!
تند تند لباس عوض کرد....موهاش رو هم با حوله کمی خشک کرد..در و باز کرد بره بیرون که شهروز رو با دسته گل تکیه داده به دیوار روبروی در دید!!!
رفت جلو....لخندی از ته دل زد و گفت:دستت درد نکنه عزیزم..!!!
گلهارو از دست شهروز گرفت...!!
شهروز نگاهش تغییر کرده بود..از اون حالت شوخ به همون حالت شهروز خمار تبدیل شده بود...اما خیلی سریع حسش و تغییر داد!!!
-وروجک بی احساس!!!
می گل که گلهارو تو دستش گرفته بود و به سمت آشپزخونه میرفت تا توی گلدون بزارتشون برگشت و نگاه پرسشگرانه اش و بهش دوخت.
-بله؟؟؟
-خودتم میدونی بی احساسی؟
-نخیر نیستم!!!
-هستی...در ثانی تشریف ببرید بیرون بنده شب مهمون دارم!!!
گلها از دست می گل افتاد..برگشت...تمام شوق و خوشی جواب کنکور جاش و به یه بغض بزرگ داد!!!
-کیه؟؟؟
شهروز سریع متوجه سوء برداشت می گل شد...قهقهه ای زد و به سمت می گل رفت در حالی که گلها رو از روی زمین جمع میکرد گفت:تویی دیگه!!!مگه قرار نبود مهمونی 2 نفره بگیریم؟
می گل متوجه اشتباهش شد..اما اینقدر این جمله بهش شوک داده بود که فقط تونست یه لبخند مصنوعی بزنه و بگه: آها!!!
شهروز گلهارو دوبارو جلوی می گل گرفت و گفت:حالا برو بیرون من مهمون دارم باید آماده بشم.
-کجا برم بیرون؟؟؟تو این گرما؟؟؟خب مهمونی و میگیریم دیگه..
-نه!!!!برو بیرون شب مثل مهمون ساعت 7-8 بیا!!!
-تو خلی شهروز
-آره خلم...میتونی با این اخلاق بسازی؟
-لوس نشو...من جایی ندارم برم...
-هتل عزیزم..برات جا رزرو کنم؟؟؟
می گل سر و گردنی اومد..در حالی که از این کارهای شهروز لذت میبرد طوری وانمود کرد که ناراحت شده و گفت:میرم پیش گلاره!!
شهروز و انگار بهش برق وصل کردن....در حالی که به سمت اتاقش میرفت برگشت و گفت:اونجا نمیخواد بری...
-چرا؟؟؟
-از چشمهات بدجنسی میباره.....حرص من و میخوای در بیاری؟؟؟دیگه جا نیست؟؟؟برو هتل خب!!!
-جدی جدی میگی برم؟؟
-آره...من شوخی ندارم..مهمون از صبح تو خونه نمیمونه که!!!
-این چه شرط بندیه؟؟؟در هر دو صورت که تو داری شام میدی...
-این و باید اون وقتی که شرط و بستی بهش فکر میکردی!!!
-خب میرم پیش خاله ایران...
-این هم بد نیست...هر جا میری برو به غیر از خونه گلاره!!!
می گل باشه کش داری گفت و به سمت اتاقش رفت..لباس پوشید و اومد بیرون..شهروز روی صندلی راک کنار پنجره نشسته بود و سیگار میکشید.
-کسی که شب مهمون داره نمیشینه تاب بخوره!!
-بزار مهمون از خونه بره بیرون...!!!
-خیلی بدی!!!
خواست بره بیرون که شهروز گفت:وایستا...زنگ زدم آژانس!!
توی راه به خاله ایران زنگ زد...
-بله؟
-سلام خاله!!!
-به...به...به!!!خوش خبر باشی خانوم مهندس!!!
-خوبی خاله؟؟؟
-وقتی خوبم که خبر خوب بشنوم!!!
-خونه اید؟؟
-کجا زنگ زدی دختر؟؟؟
می گل خنده ای کرد و گفت:یه مهمون چند ساعته نمیخواید؟
-چرا نمیخوام؟؟؟بدو بیا ببینم..چی شده؟؟؟خیر باشه!!!
-میام براتون میگم!!
-منتظرتم عزیزم.
وقتی رسید با استقبال گرم خاله مواجه شد...خاله سفت بغلش کرد...آخ که چقدر این آغوش پر محبت براش امنیت میاورد!
-خاله جایی نمیخواستی بری؟
-بیا تووو..از این تعارفها خوشم نمیادا!!!
بد از حال و احوالهای معمول خاله پرسید:زود بگو جواب دانشگاه چی شد؟
-822
-نهههههه!!!!
چنان جیغی زد که می گل توقع نداشت!!!
خاله:آفرین.....آفرین....خیلی خوشحال شدم..امروز از صبح که پاشدم فکرت بودم..دل به دل راه داره!!!!چون داشتم فکر میکردم بهت زنگ بزنم یا نه که خودت زنگ زدی!!!
-خاله نمیدونی چقدر ذوق دارم....من یه همچین روزی رو تو رویاهام میدیدم!!!!
-چرا تو رویاهات؟؟؟تو دختر باهوشی هستی...من این روز و این خبر و خیلی هم نزدیک میدیدم!!!حالا بگو ببینم چی شده از این طرفها؟؟؟
می گل سرش و پایین انداخت...روش نمیشد بگه این شهروز چه کارها که نمیکنه...چون خودش ذهنش کمی منحرف بود فکر میکرد نکنه خاله هم همین فکر و بکنه....
-راستش از دست این شهروز!!!!
-چطور؟
-گفته زیر 1000 بشم باید مهمونی 2 نفره بگیریم...حالا من و بیرون کرده که مهمون باید بره شب بیاد!!!
خاله خنده ی مستانه ای کرد و گفت:امان از دست این جوونها....خب اشکال نداره...بمون پیش خودم شب برو...
-اگر اجازه بدید برم لباس بگیرم....
-برو گلم...ولی زود بیا که نهار و با هم باشیم!!
-شما نمیاید؟؟؟
-نه عزیزم..من میمونم نهارو درست میکنم تو برو برگرد...اشکالی که نداره؟؟؟
-نه...راستی یلدا هم برای نهار میاد؟؟
می گل حس کرد شاید چون جمعشون زنونه است یلدا رو هم بگن بیاد...اما خاله با یه غم پنهانی که از نگاه تیز بین می گل دور نموند گفت:نه عزیزم....یلدا نمیتونه بیاد!!!
-باشه...پس من میرم...سعی میکنم زود بیام...
-سعی نه!!زود بیا!!
-چشم...
به محض بسته شدن در .تلفن زنگ خورد..خاله گوشی و برداشت.
-سلام پسرم..خوبی؟؟؟
-ممنون...مامان می گل اومده اونجا؟؟؟
-بله....اومد ولی رفت بیرون کار داشت باز برمیگرده...چطور؟؟
-همینطوری...شهروز زنگ زد گفت ببینم رسیده یا نه!!!
-چرا باز بی حالی؟
-کاری نداری مامان؟؟؟
-آرمان...پسرم!!!!اشکال نداره اتفاق میافته!!!درست میشه!!
-بسه مامان...من و چه به زن گرفتن آخه؟
-ای بابا....ادم نباید با اولین مشکل جا بزنه که!!!
-مامان این مشکل کوچیک نیست..اگر من تو زندگیم بودم یه حرفی..میگفتیم براش عادی شدم و...خیلی توجیهات غیر قابل قبول دیگه...آخه برای چی؟؟؟چرا باید خیانت کنه؟؟؟منی که به خیانت فکر هم نمیکنم چرا باید درگیر یه همچین موضوعی بشم؟؟؟
-یعنی نمیخوای بهش فرصت بدی؟
-نمیدونم..نمیدونم مامان ...کاش عقد نکرده بودیم!!!
-بابا مردم سر سفره عقد همه چی رو به هم میزنن!!
-اونها یا وجدان ندارن....یا کارشون از کار نگذشته!!
-مگه تو؟؟؟؟
-مامان من کار دارم!!!!
-آرمان تو چیکار کردی؟
-مامان...بس کن..همون کاری و که تو تمام طول دوران کاریم همه موکلهام و ازشون منع میکردم...حالا خودم همون کار و کردم....چیکارش کنم؟؟ولش کنم به امان خدا؟؟؟بگم جهنم؟؟؟حالش و بردم حالا برو گمشو؟
بعد از لحظه ای سکوت گفت:ببخشید مامان...عصبانی شدم..میبینمتون!!!
خاله تمام مدت و اشپزی کرد و غصه خورد....چرا باید زندگی پسرش اینطوری میشد؟؟؟آرمان پسری بود که تمام مدت سرش تو کار بود...راز دار و مونس شهروز..طوری که حتی به مادرش نگفته بود شهروز چه کارهایی میکنه و هیچ وقت هم در عین اینکه بهترین دوست شهروز بود تو مهمونیها و کارهاش شریک نمیشد!!!...دنبال دختر بازی نمیرفت چون احساس میکرد کارش اینقدر سنگین و وقت گیره که برای دخترها از لحاظ عاطفی کم میزاره....اما وقتی نامزد کرد هر چی احساس داشت و به یلدا بخشید...خالصانه و ناب...یلدا هم دختر پر شر و شوری بود..طوری که زندگی راکد و سرد آرمان و کاملا متحول کرد و همین موضوع باعث شد آرمان چنان بهش دل ببنده که دقیقا همون اتفاقی که همه دختر و پسرهای که با هم نامزد بودن و ازش منع میکرد یعنی عروسی قبل از رفتن زیر یک سقف رو خودش انجام بده!!!
سلام..دخترم..خسته نباشی!!
-سلام خاله...سلامت باشید....چقدر بیرون گرمه!!!
-بیا بهت شربت بم..
-نمیخوام خاله..دستت درد نکنه...نهار میخوریم..همینجوری هم دیر رسیدم!!!
-اشکال نداره...خریدی؟؟؟
-بله..بالاخره!!
خاله در حالی که سفره رو میچید گفت:امان از دست شما جوونها...که اینقدر سخت پسندید!!!
می گل به سمتش رفت و کمک کرد تا میز و بچینن!!!
خاله ادامه داد:البته ما هم همینطوری بودیما...من الانم یه کم مشکل پسندم...
بعد سری تکون داد و افسوس خوران یاد مثل قدیمی افتاد!!!
-خاله طوری شده؟؟؟
-نه عزیزم..!!!
- احساس میکنم از چیزی ناراحتید!!
-نه..بیا بشین...باقالی پلو که دوست داری؟
-عاشقشم...
بعد از خوردن غذا...خاله چای ریخت و از می گل خواست لباسش و بپوشه تا ببینه!!!
وقتی می گل با اون لباس شیری رنگ حریر و کفش پاشنه بلند اومد بیرون خاله یه لحظه دلش خالی شد!!!تضاد رنگ پوست می گل که در اثر رفتن به کلاس شنا بود با لباس روشنش.چشمهای ابیش و موهای زیباش..همه دست به دست هم داد تا یک لحظه خاله ایران از مطرح کردن موضوع محرمیت پشیمون بشه....
*اگر برای این دختر همه اتفاقی بیافته چی؟؟؟با این همه زیبایی یعنی شهروز میتونه خودش رو کنترل کنه؟
-زشته خاله؟
-نه عزیزم..عالیه!!!!
-انگار خوشتون نیومد....
خاله بلند شد و باز مادرانه می گل و تو آغوشش کشید و گفت:نه گلم...خیلی خوشگله..از زیبایی زیادش مات شدم....البته نه زیبایی لباس...زیبایی خودت!!!
-خاله!!!خجالتم میدید؟؟؟اینقدم که شما مات شدید خوشگل نیستم!
-وای...چرا نیستی؟؟؟تو خیلی خوشگل و خواستنی هستی...داشتم به این فکر میکردم که کاش با هم تو یه خونه نبودید...میترسم..از اینکه اتفاقی بینتون بیافته!!!
می گل سریع فهمید خاله در چه موردی حرف میزنه!!!
-نه خاله!!!
-ببین دخترم...شهروز خیلی پسر خوبیه..خیلی آقاس....اما مرده...مردها دلشون مریضه!!!نه اینکه بد باشنها..ذاتشون اینجوریه..در برابر جنس لطیف ناتوانن....نمیخوام این محرمیتی که من باعثش بودم باعث تفاقی بشه که روحت و آزار بده!!!
اینها همون چیزهایی بود که می گل هم بهش فکر کرده بود..و باز با این تلنگر تو ذهنش پررنگ شد!!!
-چشم خاله...قول میدم...چیزی بین ما نیست!!!این هم مسخره بازیای شهروزه دیگه..میخواید اصلا امشب نرم؟؟
-نه عزیزم...چرا نری؟؟؟فقط خیلی مراقب پاکی خودت باش....خودت و راحت نفروشیا!!!
بعد از ظهر می گل کمی خوابید...ساعت 5 رفت آرایشگاه و قرار شد از همونجا لباس بپوشه و با آژانس بره خونه!!!
ساعت 8 شب بود که می گل رسید پشت در خونه....اول نفس عمیقی کشید و بعد زنگ زد..قبل از اینکه شهروز جواب بده مش قاسم سرش و از نگهبانی بیرون اورد و گفت:خانوم کلیدتون و گم کردید؟
می گل در و که شهروز زده بود هول داد و گفت :نه!!
در واقع نمیخواست خیلی با مش قاسم هم صحبت بشه و دلیل اصلیش قیافه ارایش کرده و سر و وضع غیر عادیش بود!!!
پشت در باز نفس عمیق کشید هنوز دستش و برای فشردن زنگ نبرده بود که در باز شد!!!
شهروز با یه کت و شلوار شیک با لبخندی روی لب با دست می گل و به داخل خونه دعوت کرد!!!
می گل وارد شد دسته گلی که از رزهای سفید تشکیل شده بود و همخونی خاصی با لباسش که حالا از زیر مانتو سفیدش معلوم بود داشت و به سمت شهروز گرفت با شهروز دست داد و سلام کرد....خنده اش گرفته بود اما شهروز چنان جدی رل بازی میکرد که می گل به خودش اجازه خندیدن نمیداد.
شهروز گلهارو از می گل گرفت....تو خودت گلی گلم...گل برای چی؟؟؟میخوای برو تو اتاق لباست و عوض کن!
می گل وارد خونه شد ...وای...چی میدید؟خونه غرق گل بود!!!گلهای رز قرمز...هر جارو نگاه میکردی گل بود....ترجیح داد اول بره مانتوش رو در بیاره!!!
توی اتاقش دستی به سر و صورتش کشید..همه چیز خوب بود..اصلا چرا اینقدر استرس داشت..شهروز همون شهروز بود..مهمونی هم که 2 نفره بود!!!
از در رفت بیرون.....شهروز توی سالن منتظرش ایستاده بود..دستش و از تو جیب شلوارش در اورد و اومد به سمتش.....
-خوش اومدی خوشگلم!!!
-چقدر خونه خوشگل شده....این همه گل به ادم انرژی میده!!!
-قابل خانوم مهندس گل مارو نداره!!!
می گل و روی یکی از مبل استیلهای توی پذیرایی نشست و براش شربت اورد...
-میدونی چرا امشب این مهمونی و گرفتم؟
-خب برای اینکه شرط بسته بودیم دیگه!!!
-خب آره جرقه اصلیش از اونجا خورده...اما بعدا تصمیم دیگه ای هم توش گرفته شد!
-چی؟؟؟باز میخوای سوپرایزم کنی؟؟
-پس چی؟؟؟روز بدون سوپرای شب نمیشه!!!
-شهروز اذیت نکن!!!زود بگو چیه...من طاقت ندارم!!
-اول پیانو.....
-شهروز.....!!!!
-امشب شب منه...شرط و بردم هر چی من بگمهمونه!!!
-شاید تو خیلی چیزها بگی...
-نه...قول میدم از حدم نگذرم!!!
بعد از یه دوئت نوازی زیبا شام و اوردن...شهروز می گل و نشوند رو یکی از مبلهای پشت بلند تا دیده نشه...جالب بود این اولین بار بود این حسهارو تجربه میکد...اینکه دلش نخواد کسی عشقش و ببینه..همیشه تا جایی که یادش بود در مورد دخترهایی که باهاش بودن هیچ تعصب خاصی نشون نمیداد!!!
بعد از چیده شدن میز شهروز می گل و دعوت کرد به صرف یک شام رویایی!!!
می گل از جاش بلند شد با دیدن میز غرق گل یک بار دیگه سوپرایز شد...غافل از اینکه شوپرایز اصلی سر میز شامه!!!
-وای شهروز....تو چرا همیشه اینطوری ادم و غافلگیر میکنی؟؟؟
-دوست نداری؟؟؟
-چرا...اما میتر سم بد عادت بشم!!!
-خب بشی...همیشه برات از این کارها میکنم!!!
می گل چهره اش کمی تو هم رفت....فکر کرد...همیشه...یعنی میشه من و تو همیشه با هم باشیم؟؟بدون اینکه تو از من خسته بشی؟
-چی شد؟؟؟چرا رفتی تو فکر؟؟؟
-دارم فکر میکنم یه روزی از این کارها خسته میشی...!!
نخواست بگه از من..چون دوست نداشت این اتفاق بیافته!!!
-نه عزیزم...من از این کارها خسته نمیشم...
می گل لبخند قدرشناسانه و صد البته عاشقانه ای زد!!
-حالا میشه شروع کنیم؟
-البته!!!
هر دو شروع کردن به غذا خوردن!!
کم کم غذا رو به اتمام بود که شهروز از جاش بلند شد و ظرف در دار دیگه ای اورد....
-شهروز بسه دیگه ترکیدیم..من لباسم بهم تنگ شد!!!!
-این به لباست کاری نداره!!!
می گل خودش و باز برای یک سوپرایز دیگه آماده کرد!!!
شهروز ظرف و روی میز گذاشت و نشست!!!
روزی که احساس کردم بهت حس دیگه ای دارم..فکر کردم یه حسی مثل بقیه رابطه هام که با یه رابطه جنسی فروکش میکنه!!!اما این حس اینقدر قوی و متفاوت بود که من حتی جرات اینکه ازت یه همچین رابطه ای بخوام هم نداشتم!!!ولی هر روز بیشتر بهت علاقه مند میشدم...طوری که دیگه حتی نتونستم به کس دیگه ای حتی برای یه شب رابطه فکر کنم.....تا اینکه تصمیمم رو گرفتم!!!تو این سفر خیلی فکر کردم.میدونم درخواست زیادیه...میدونم لیاقتت بیشتر از اینهاس...میدونم شاید دوست داشته باشی تمام عمرت رو با کسی زندگی کنی که سنش به سنت نزدیک باشه...اما من نمیتونستم این حسرت و تا آخر عمرم بخورم و این ریسک و نکنم.....من دوستت دارم می گل....دلم نمیخواد گذشته ام و مرور کنم...مخصوصا جلوی تو...اما گذشته من چیزی نیست که نشه ازش گذشت..خودم این و میدونم....من تو گذشته ام خیلی کارها کردم...با خیلیا بودم....درسته همشون و رو حساب و کتاب انتخاب میکردم...اما هدف یک چیز بود...خیلی وقتها با ناراضایتی اونها در کنارشون بودم..برام مهم نبود.....اما تو...تو برام فرق داری...میدونم میتونم راضیت کنم....اما نمیخوام..لیاقتت این نیست...تختم و عوض کردم اما باز راضی نشدم..می گل تو لیاقتت این نیست...تو باید خانوم یه خونه باشی...من امشب ازت میخوام خانوم خونه من باشی...من دلم میخواد در حالی به تو نزدیک بشم که تماما مال من باشی..دلم میخواد اسمت تو شناسنامه ام باشه.....میدونم الان یه تاییدیه میخوای...دلت میخواد بدونی چقدر حقیقت و میگم...دوست داری بدونی چقدر میتونی بهم اعتماد کنی اما خنده داره اگر بگم خودمم نمیدونم باید تضمین کنم یا نه...!!!من اینده رو ندیدم...الان میتونم قول بدم تمام سعیم میکنم تا خوشبختت کنم.....اما یه چیزی رو صادقانه بگم.....تو این تصمیم هوس بی تاثر نیست....من دوست دارم با تو باشم..اما نه اینطوری...تو لیاقتت یه جشن پرشکوهه و بعد.....
اینجا حرفش و قطع کرد..شرم...شرم در مورد موضوعی که مدتها بود ازش دور بود...اما خودش هم میدونست این شرم فقط در برابر پاکی می گل...میدونست اگر باز هم یکی مثل نیکی جلوش بشینه از این شرم خبری نیست!!!
از جاش بلند شد...قبل از اینکه می گل که مات بهش نگاه میکرد حرفی بزنه..در ظرف و باز کرد!!!میون گلهای رز پر پر شده یه کلید بود
-این مهرته عزیزم!!!گفتم قبل از اینکه جوابت و بدی دینم رو ادا کنم!!!
می گل نگاه خیره و ماتش از روی چشمهای شهروز روی کلید سر داد!!!
اما شهروز!!!
-جانم؟؟؟
من ....من اصلا نمیدونم باید چی بگم!!!اصلا...
-ببین می گل...دلم نمیخواد حتی 1 روز مال من نباشی...دلم میخواد قبل از موعد صیغه امون عقد کنیم!!!
-نه!!!
-نه؟؟
نه ای که می گل گفت از روی شک بود و نه شهروز از روی تعجب و ترس!
-یعنی الان نمیدونم چه جوابی بدم!!...آخه...آخه خیلی
-میدونم..خیلی غیر منتظره بود....باشه...هر طور دوست داری.. من منتظر جوابت میمونم..
-این کلید مال کجاس؟
-خودت حدس بزن!!
می گل اولین جایی که به ذهنش رسید همون ویلا نقلیه بود..اما اینقدر شهروز سوپرایزش کرده بود فکر کرد شاید اشتباه کنه..پس چیزی نگفت..نخواست شهروز فکر کنه می گل چشمش دنبال اونه...فکر کرد گفته یه تیکه زمین...حالا حتما نباید ویلا توش باشه که!!!
-نمیدونم!!!
-منم نمیگم....
-خب این کلید کجاس به من دادی؟؟
-بعدا میگم!!!
می گل کلید و جلوی شهروز گذاشت و گفت:من مهرم و میبخشم...از اولم همین قصد و داشتم!!!
-شهروز دستش و رو کلید گذاشت و اون رو باز به سمت می گل سر داد!!!مهر حلال ترین مالیه که به دست میاد.....در ضمن این فقط مهر نیست یه یادگاریه!!!
-من وقتی تورو داشته باشم یادگاریت و میخوام چیکار؟؟؟؟
شهروز خنده بدجنسانه ای کرد و گفت:پس بله رو گفتی!!
-نخیر...خود شیفته!!
این و گفت و از جاش بلند شد.
-د بدجنس نشو...گفتی تورو داشته باشم یادگاری نمیخوام...یعنی جوابت مثبته!!
می گل برگشت و با حرص کلید و از روی میز برداشت و گفت:شوخی کردم..میخوام!!!
شهروز باز مستانه خندید.....البته خب کمی هم مست بود...!!!
از پشت می گل و بغل کرد و گفت:تشکر یادت رفت!!!
-تشکر نمیکنم!!!!
میکنی!!!
و با یه حرکت می گل و به سمت خودش برگردوند...توی چشمهاش خیره شد..می گل هم که مست نگاه کردن تو چشمهای شهروز!!!
قبول نیست!
شهروز:چی قبول نیست؟
-تو خوب بلدی با چشمهات ادم و مسخ کنی!!!
-اینم یه هنره دیگه!!!
می گل خواست از تو بغلش بیرون بیاد...البته بیشتر خواست ناز کنه...اما شهروز بیشتر به خودش فشردش
می گل-عجب دلت میخواد بعد از یه عروسی با شکوه به هم نزدیک بشیم و...
شهروز حرفش و نیمه کاره گذاشت!!!الان نامزدیم دیگه!!!تا یه حدیش مجازه!!
-چه برای خودش میبره و میدوزه!!!!
شهروز امونش نداد...لبهاش و شکار کرد و گفت:آخر شهریور عروسی میگیریم...
-مگه من جواب دادم؟؟؟
شهروز خنده ی تلخی کرد و گفت:ایشالله تا اون موقع جواب میدی..اون هم جواب مثبت!!!حالا میخوای برات یه آهنگ بزنم؟؟؟یه اهنگی که خیلی به امشبمون میاد؟؟؟
می گل با پهن تر کردن لبخندش موافقتش و اعلام کرد...اما برخلاف انتظارش شهروز اینبار به سمت گیتار سفید رنگش رفت!!!
بعد از نواختن ملودی آهنگ....شروع به خوندن کرد....خوندنی که از هر کلمه اش بوی عشق میومد....می گل احساس کرد میتونه از توی هر ملودی رنگ صداقت و بخونه....چرا که نه؟؟؟چرا تا آخر عمرش با شهروز نباشه؟؟؟
*درسته سنش زیاده اما میتونه مرد زندگی باشه...مثل جوون شنگلای الان دو روز دیگه نمیره با کس دیگه ای....قبلا هر کاری میخواسته کرده..میشه عشقش و باور کرد....میشه روش حساب کرد!!!
ترجیح داد به آهنگ گوش بده.....که میتونست در حین سادگی کلی مفهوم داشته باشه!!!
شب منو شب تو تب منو تب تو[/sub]
[sub]اسم تو رو لب من اسم من رو لب تو[/sub]
[sub]پُرم از عشق چشات مهربوني تو نگات[/sub]
[sub]جون ميگيره نفسام با اون عطر نفسات[/sub]
[sub]منو تو هر دو عاشق حالا به هم رسيديم[/sub]
[sub]تو سختيهاي دنيا دو تايي نبُريديم[/sub]
[sub]براي هم ميميرم كنار هم ميخنديم[/sub]
[sub]توي تنهايي و غم چشامونو ميبنديم[/sub]
[sub]خدا براي اين عشق به تو مديونم[/sub]
[sub]تا جون دارم بدون چقدرشو ميدونم[/sub]
[sub]ميخام دعا كنم تموم عشقا رو[/sub]
[sub]خدا براي امشب از تو ممنونم[/sub]
[sub]خيلي دلم روشنه نبضم برات ميزنه[/sub]
[sub]تو كه براي مني دنيا براي منه[/sub]
[sub]يه حسي داره ميگه شروع عاشقيه[/sub]
[sub]دلم ميخاد ببيني ديونه تو كيه
بعد از تموم شدن آهنگ می گل براش دست زد....از نظر می گل شهروز یه نابغه بود...به این تعریف خودش خندید...اما براش مهم نبود...حتی اگر غیر از این بود هم می گل دوست داشت اینطور فکر کنه!!!
بعد از خوردن یه قهوه می گل ساعتش و نگاهی کرد...با دیدن عقربه ها که به صورت عمودی روی هم قرار گرفته بودن کش و قوصی به بدنش داد و گفت:بریم بخوابیم دیگه!!!
بلافاصله از جاش بلند شد...
-می گل!!!
می گل با چشمهای خمار از خواب به سمتش برگشت
-جانم؟
-یه خواهش بکنم؟؟؟
-بگو!!!
شهروز پایی رو که روی پای دیگه اش انداخت بود و خیلی سریع و عصبی تکون میداد..این از نگاه می گل دور نموند..میدونست خواسته ی شهروز باید خیلی غیر معمول باشه!!!
-امشب ...پیش من میخوابی؟
می گل اخم کوچیکی ناخودآگاه بین ابروهاش افتاد!!!
-یه وقتها یه چیزایی میگی ادم فکر میکنه آخر ادم صادق و با مرامی...اما یهو میزنی همه چیز و خراب میکنی....تو همین چند ساعت پیش داشتی میگفتی دوست ندارم قبل از ازدواج......
شهروز با عصبانیت از جاش بلند شد و در حالی که سعی میکرد خودش و کنترل کنه گفت:مگه کنار هم خوابیدن یعنی اون چیزی که تو کله توه؟؟؟فقط میخوام کنارم باشی...همین....حتی قول میدم نبوسمت!!!
جالب بود می گل که از پیشنهاد شهروز هم شوکه شده بود هم ناراحت با این حرف شهروز تو دلش گفت:پس چه فایده ای داره؟؟؟بعد به خودش خندید..تکلیف این بیچاره رو مشخص کن!!!
سعی کرد خنده اش و با فشار دادن لبهاش روی هم کنترل کنه!!!
برای اینکه ضایع نشه پشتش و به شهروز کرد و گفت:شب بخیر!!!
توقع داشت شهروز مانعش بشه...اما این اتفاق جلوی در اتاقش افتاد...شهروز دستش و گرفت:می گل!!
-بله؟
-منتظرتم...باشه؟؟؟خواهش میکنم!!!
این و گفت و دوید سمت اتاقش!!!
می گل رفت تو اتاق....با اینکه میدونست روش نمیشه بره پیش شهروز اما ناخودآگاه یه لباس خواب خوب پوشید...یه شلوارک ساتن بنفش که پایینش پاپیون صورتی داشت...با یه شومیز از همون جنس...با استین کوتاه و از همون پاپیونها روش!!!
این لباس خواب جزو لباسهایی بود که از روز اول تو اون اتاق بود...وقتی می گل دیده بود هنوز مارکهاشون بهشه فهمیده بود استفاده نشده و مال کسی نیست به خودش اجازه داده بود بپوشتشون...داشت تو ایینه به صورت برنزه شده اش و هماهنگیش با رژ صورتی که تازه تمدید کرده بود نگاه میکرد که شهروز و پشت سرش دید!!!!فقط یه شلوارک پاش بود....از پشت دست انداختد دور کمر می گل سرش و تو گردنش فرو کرد و گفت:نیومدی...اومدم دنبالت!!!
-شهروز!!!
اما شهروز فرصت ادامه صحبت بهش نداد!!!از جا کندش و به سمت اتاقش برد!!
-شهروز لوس نشو!!!
-یه شب بخواب پیشم..ببین هیچی نمیشه...قول میدم!!!
وقتی می گل رو تخت خوشگل و نو شهروز فرود اومد....از دیدن خنده پیروزمندانه شهروز که روی لبش بود خندید..
-بدجنس...تو ادم و دستگیر میکنی!!!!
-هنوز دستگیر شدن و ندیدی!!!
می گل از این حرف ترسید..اومد بلند بشه. که شهروز خودش و ول کرد روی تخت و دست می گل و گرفت
-بخواب...شوخی کردم....
صبح وقتی چشمهاش و باز کرد و می گل و تو بغلش دید داشت بال در میاورد...فکر کرد این همه مدت در کنار دخترهای زیادی خوابیدم...تازه تا صبح چندین بار لذت میبردم...اما لذتی که از خوابیدن...فقط یه خوابیدن ساده در کنار می گل بردم از هیچ کودومشون نبردم!!!با حرکت می گل که غلتی زد و به پهلو خوابید دولا شد و موهای پخش شده روی تختش و بوسید!!!خودش هم به پهلو شد و دستش روی بدن می گل انداخت....براش جالب بود این حرکات..اینها حرکاتی بود که همیشه دخترها با اون انجام میداد...یاد نداشت هیچ وقت به سمت دختری رفته باشه....و حالا...یهو انگار چیزی یادش اومد..از جاش بلند شد..لباس پوشید ...به سمت می گل نگاهی انداخت!!!از راه دور براش بوس فرستاد و از خونه زد بیرون!!!
چند روزی بود می گل پیش مشاور میرفت برای انتخاب رشته!!!شهروز هم تا جایی که میتونست راهنماییش میکرد....اما خیلی پکر بود....اونشب وقتی می گل داشت پیانو میزد و شهروز تلوزیون نگاه میکرد یکدفعه می گل از جا پرید...جلوی شهروز زانو زد و گفت:فهمیدم؟
-چی رو؟؟؟
می گل باز هم از سردی کلام شهروز که چند وقتی بود بیش از حد خود نمایی میکرد پکر شد..اما سعی کرد زود به خودش بیاد و با همون هیجان ادامه داد:میرم رشته موسیقی!!!
شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:همون وقت که نفهمیده بودی خیلی بهتر بود
-جدی میگم....تو هم میتونی کمکم باشی!
-تو برای چی میخوای بری دانشگاه؟؟؟وقت بگذرونی یا اینده داشته باشی؟
-خب مگه موسیقی اینده نداره؟؟الان خود تو...
-بسه می گل...من یه پسرم..با تو که یه دختری فرق میکنه..محیط کاریه موسیقی محیطی نیست که تو توش بتونی کار کنی....موسیقی رو در همون حد تفریح بزنی کافیه!!
میگل همونطور که جلو پای شهروز زانو زده بود خودش و رو زمین ول کرد و گفت:تو چته شهروز؟
-شهروز کنترل و برداشت کانال و عوض کرد و بدون اینکه به می گل نگاه کنه گفت:هیچی!
می گل بلند شد و نشست کنار شهروز...چند وقته حوصله نداری...طوری شده؟؟
شهروز کلافه از جاش بلند شد و کنار پنجره ایستاد
-نه..چیزی نشده...!!!
این جوابهای کوتاه یعنی دیگه چیزی نپرس....می گل هم بیحال تو اتاقش رفت و سرش و با لب تابش گرم کرد..کاری که این چند وقته میکرد![/sub]
[sub]روز انتخاب رشته باز شهروز مثل همیشه بدون خدا حافظی صبح زود رفته بود...می گل بعد از انتخاب رشته به شهروز زنگ زد..باز مثل همیشه با شور و هیجان..تصمیم گرفت یه کم اذیتش کنه...بعد از تموم شدن آهنگ می گل براش دست زد....از نظر می گل شهروز یه نابغه بود...به این تعریف خودش خندید...اما براش مهم نبود...حتی اگر غیر از این بود هم می گل دوست داشت اینطور فکر کنه!!!
بعد از خوردن یه قهوه می گل ساعتش و نگاهی کرد...با دیدن عقربه ها که به صورت عمودی روی هم قرار گرفته بودن کش و قوصی به بدنش داد و گفت:بریم بخوابیم دیگه!!!
بلافاصله از جاش بلند شد...
-می گل!!!
می گل با چشمهای خمار از خواب به سمتش برگشت
-جانم؟
-یه خواهش بکنم؟؟؟
-بگو!!!
شهروز پایی رو که روی پای دیگه اش انداخت بود و خیلی سریع و عصبی تکون میداد..این از نگاه می گل دور نموند..میدونست خواسته ی شهروز باید خیلی غیر معمول باشه!!!
-امشب ...پیش من میخوابی؟
می گل اخم کوچیکی ناخودآگاه بین ابروهاش افتاد!!!
-یه وقتها یه چیزایی میگی ادم فکر میکنه آخر ادم صادق و با مرامی...اما یهو میزنی همه چیز و خراب میکنی....تو همین چند ساعت پیش داشتی میگفتی دوست ندارم قبل از ازدواج......
شهروز با عصبانیت از جاش بلند شد و در حالی که سعی میکرد خودش و کنترل کنه گفت:مگه کنار هم خوابیدن یعنی اون چیزی که تو کله توه؟؟؟فقط میخوام کنارم باشی...همین....حتی قول میدم نبوسمت!!!
جالب بود می گل که از پیشنهاد شهروز هم شوکه شده بود هم ناراحت با این حرف شهروز تو دلش گفت:پس چه فایده ای داره؟؟؟بعد به خودش خندید..تکلیف این بیچاره رو مشخص کن!!!
سعی کرد خنده اش و با فشار دادن لبهاش روی هم کنترل کنه!!!
برای اینکه ضایع نشه پشتش و به شهروز کرد و گفت:شب بخیر!!!
توقع داشت شهروز مانعش بشه...اما این اتفاق جلوی در اتاقش افتاد...شهروز دستش و گرفت:می گل!!
-بله؟
-منتظرتم...باشه؟؟؟خواهش میکنم!!!
این و گفت و دوید سمت اتاقش!!!
می گل رفت تو اتاق....با اینکه میدونست روش نمیشه بره پیش شهروز اما ناخودآگاه یه لباس خواب خوب پوشید...یه شلوارک ساتن بنفش که پایینش پاپیون صورتی داشت...با یه شومیز از همون جنس...با استین کوتاه و از همون پاپیونها روش!!!
این لباس خواب جزو لباسهایی بود که از روز اول تو اون اتاق بود...وقتی می گل دیده بود هنوز مارکهاشون بهشه فهمیده بود استفاده نشده و مال کسی نیست به خودش اجازه داده بود بپوشتشون...داشت تو ایینه به صورت برنزه شده اش و هماهنگیش با رژ صورتی که تازه تمدید کرده بود نگاه میکرد که شهروز و پشت سرش دید!!!!فقط یه شلوارک پاش بود....از پشت دست انداختد دور کمر می گل سرش و تو گردنش فرو کرد و گفت:نیومدی...اومدم دنبالت!!!
-شهروز!!!
اما شهروز فرصت ادامه صحبت بهش نداد!!!از جا کندش و به سمت اتاقش برد!!
-شهروز لوس نشو!!!
-یه شب بخواب پیشم..ببین هیچی نمیشه...قول میدم!!!
وقتی می گل رو تخت خوشگل و نو شهروز فرود اومد....از دیدن خنده پیروزمندانه شهروز که روی لبش بود خندید..
-بدجنس...تو ادم و دستگیر میکنی!!!!
-هنوز دستگیر شدن و ندیدی!!!
می گل از این حرف ترسید..اومد بلند بشه. که شهروز خودش و ول کرد روی تخت و دست می گل و گرفت
-بخواب...شوخی کردم....
صبح وقتی چشمهاش و باز کرد و می گل و تو بغلش دید داشت بال در میاورد...فکر کرد این همه مدت در کنار دخترهای زیادی خوابیدم...تازه تا صبح چندین بار لذت میبردم...اما لذتی که از خوابیدن...فقط یه خوابیدن ساده در کنار می گل بردم از هیچ کودومشون نبردم!!!با حرکت می گل که غلتی زد و به پهلو خوابید دولا شد و موهای پخش شده روی تختش و بوسید!!!خودش هم به پهلو شد و دستش روی بدن می گل انداخت....براش جالب بود این حرکات..اینها حرکاتی بود که همیشه دخترها با اون انجام میداد...یاد نداشت هیچ وقت به سمت دختری رفته باشه....و حالا...یهو انگار چیزی یادش اومد..از جاش بلند شد..لباس پوشید ...به سمت می گل نگاهی انداخت!!!از راه دور براش بوس فرستاد و از خونه زد بیرون!!!
چند روزی بود می گل پیش مشاور میرفت برای انتخاب رشته!!!شهروز هم تا جایی که میتونست راهنماییش میکرد....اما خیلی پکر بود....اونشب وقتی می گل داشت پیانو میزد و شهروز تلوزیون نگاه میکرد یکدفعه می گل از جا پرید...جلوی شهروز زانو زد و گفت:فهمیدم؟
-چی رو؟؟؟
می گل باز هم از سردی کلام شهروز که چند وقتی بود بیش از حد خود نمایی میکرد پکر شد..اما سعی کرد زود به خودش بیاد و با همون هیجان ادامه داد:میرم رشته موسیقی!!!
شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:همون وقت که نفهمیده بودی خیلی بهتر بود
-جدی میگم....تو هم میتونی کمکم باشی!
-تو برای چی میخوای بری دانشگاه؟؟؟وقت بگذرونی یا اینده داشته باشی؟
-خب مگه موسیقی اینده نداره؟؟الان خود تو...
-بسه می گل...من یه پسرم..با تو که یه دختری فرق میکنه..محیط کاریه موسیقی محیطی نیست که تو توش بتونی کار کنی....موسیقی رو در همون حد تفریح بزنی کافیه!!
میگل همونطور که جلو پای شهروز زانو زده بود خودش و رو زمین ول کرد و گفت:تو چته شهروز؟
-شهروز کنترل و برداشت کانال و عوض کرد و بدون اینکه به می گل نگاه کنه گفت:هیچی!
می گل بلند شد و نشست کنار شهروز...چند وقته حوصله نداری...طوری شده؟؟
شهروز کلافه از جاش بلند شد و کنار پنجره ایستاد
-نه..چیزی نشده...!!!
این جوابهای کوتاه یعنی دیگه چیزی نپرس....می گل هم بیحال تو اتاقش رفت و سرش و با لب تابش گرم کرد..کاری که این چند وقته میکرد![/sub]
-سلام عزیزم.
-سلام...بگو کار دارم!!
*کاش این چیزی که میخواستم بهت بگم واقعیت داشت....کاش واقعا این کار و میکردم...این اخلاقت غیر قابل تحمله
تمام انرژی و هیجانش از بین رفت...با حرص گفت:من همه انتخابهام و زدم شهرستان تا از دست اخلاق گند تو راحت بشم..
این و گفت و گوشی و گذاشت....چند لحظه بعد تلفن زنگ خورد..کسی جز شهروز نمیتونست باشه!!
-مهم نیست پس از همین الان بشین دوباره بخون برای کنکور سال دیگه..چون تو از خونه من تکون نمیخوری تا وقتی ازدواج کنی و بری!!!
*ازدواج؟؟؟پس خواستگاری خودش چی شد؟؟؟
-ازدواج؟؟؟با کی؟؟
اما نمیدونست شهروز تلفن و قطع کرده!!!
تا شب هزار و یک فکر کرد...اما نباید زود وا میداد....شهروز 1 سال و نیم با همه اخلاقها و مشکلات می گل ساخت....حالا نوبت می گل بود که این رابطه رو وصل کنه!!!!
لباس خوب پوشید...شام خوب درست کرد و منتظر شد...مثل تمام شبهای اخیر ساعت 12 و نیم بود که شهروز در و باز کرد و اومد تو..اما برخلاف شبهای دیگه می گل و با لباسهای خوشگل و آرایش و لب خندون دید....چقدر دلش براش پر میکشید..اما نباید باز وا میداد...باید همینجا تمومش میکرد...
-سلام...خسته نباشی!!!
-مرسی...
نگاهش و از روی می گل دزدید!!!
-برو بگیر بخواب!!!
-یعنی چی شهروز؟؟؟تو چت شده؟؟چند روزه خیلی پکر و گرفته ای..دوست دارم اگر چیزی هست بدونم.....تو از این رو به اون رو شدی...تو حتی جواب خواستگاریت رو هم نگرفتی!!!
-دیگه مهم نیست....چون من پشیمون شدم...
این و گفت و با قدمهای بلند و سریع خودش و به اتاقش رسوند و در و کوبید به هم!!!1
می گل هم متعاقبا همین کار رو کرد!!!
اون روز پنجشنبه بود...تو این چند روز هرچقدر می گل تلاش کرده بود به شهروز نزدیک بشه کمتر موفق شده بود...از همون شب هم شهروز با می گل حرف نزده بود..می گل واقعا گیج شده بود....یعنی دلیل این همه دوری اون هم یکباره چی میتونست باشه!!
ساعت 1 بود که شهروز اومد...می گل فکر کرد پس قرار باشگاه سرجاشه....اما از اتاق بیرون نرفت...فکر کرد کاش واقعا شهرستان زده بود.. اینطوری هم اون مستقل زندگی میکرد هم شهروز!!!اما باز فکر کرد..نه اینطوری یعنی پاک کردن صورت مسئله...من باید بفهمم چرا اینطوری شده....یعنی یه شب در کنار هم خوابیدن راضیش کرد؟؟یعنی همینقدر من و میخواست؟
با صدای تقه ای به در سرش و به سمت در بلند کرد...اما هیچی نگفت...از دست شهروز ناراحت بود..نمیخواست جوابش و بده
-می گل..!!!می گل!!!
*چرا دیگه نمیگه عزیزم؟؟؟دلم برای این محبتهاش تنگ شده..دلم برای لبهاش تنگ شده..دلم برای بازوهای محکم و قویش تنگ شده...چرا دیگه حتی باهام دست نمیده؟؟؟میخواد چی و ثابت کنه؟
با باز شدن در افکارش نیمه کاره موند
-بیداری ؟؟؟چرا در و باز نمیکنی؟
می گل به حالت قهر روش و به سمت پنجره برگردوند!!
-شهروز بسته بزرگ روبان پیچی شده ای رو روی میز گذاشت و گفت:بابت بد رفتاریهام معذرت میخوام...حالا پاش و بریم باشگاه که دیر شد!!!
-من نمیام!!
صدای شهروز و شنید که در حالی که دور میشد گفت:میای...زود باش!!!
با حرص از جاش بلند شد..راست میگی...میام..اما تکلیفم و همین امروز مشخص میکنم..شدم بازیچه دست اقا!!!
با دیدن لباسهای سواری توی جعبه عصبانیت لحظه ای و کاذبش جاش و داد به همون عشق پاکی که تو قلبش لونه کرده بود!!!لباسهارو پوشید..خدایی شهروز چطوری سایز من و میدونه....
-اندازه اته؟
با صدای شهروز برگشت..شهروز هم لباسهاش تنش بود..
-مرسی عزیزم....
به سمتش رفت و خواست دستش و دور گردنش حلقه کنه که شهروز مسیرش و به سمت در پیش گرفت و گفت:چکمه هات و همونجا پات کن...!!!
می گل دستهاش و که رو هوا مونده بود پایین انداخت..
-بی احساس!!!
بغض تو گلوش و فرو داد....!!!
جلوی در آسانسور به شهروز ملحق شد...به محض رسیدنش اسانسور هم اومد...هر دو سوار شدن!!!می گل دستش و آروم اورد جلو تا دست شهروز و بگیره..اما شهروز به محض تماس سر انگشتهای می گل به بهانه در اوردن گوشیش دستش و کشید!!!
تا توی ماشین می گل عصبانیتش و با قدمهای محکمی که برمیداشت فرو نشوند..این از نگاه تیز بین شهروز دور نموند....اما با خودش فکر کرد...برات لازمه...کم کم باید دل بکنی...!!!
شهروز ماشین و با صدای مهیبی از جا کند و این صدا با خارج شدن از پارکینگ کمتر شد...
-شهروز!!!!من کاری کردم؟؟؟چیزی گفتم؟؟؟تو از من دلخوری؟
-نه...نه...نه!!!
-پس چته؟؟چرا اینطوری شدی؟؟؟تو 180 درجه با اون شهروز فرق داری...
شهروز ماشین و که برای باز شدن درب پارکینگ ایستاده بود به حرکت در اورد اما نه می گل فرصت ادامه دادن حرفها براش پیش اومد نه شهروز تونست حرکت ش و ادامه بده..چون یلدا دست به سینه جلوشون ایستاده بود!!!
شهروز:برو کنار!!!
-برم کنار؟؟؟زندگی من و به گند کشیدی به همین راحتی برم کنار؟
-برو گمشو کنار بهت گفتم!!!
اما اینبار یلدا می گل و مورد خطاب قرار داد و گفت:شما که دم از وفا و معرفت و وفاداری و خیانت نکردن میزنی....میدونی این گل پسرت با کی رابطه داره؟؟؟تو رستوران شیک باهاش قرار میزاره و دل میده و قلوه میگیره؟
قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه می گل خیلی خونسردانه جواب داد:شهروز زندگیت و به هم زد؟چون راپورتت و داد؟؟؟کار اشتباهی کرد؟؟اگر کارش اشتباه بود تو چرا تکرارش کردی؟؟میدونی چیه؟؟؟تو نه همسر خوبی برای شوهرت میشی..نه دوست خوبی برای دوستهات...تو ادم نمک نشناس و بی چم و رویی هستی.....اگر شهروز کاری هم کرده به حرمت رازداری که من برات کردم حق نداشتی بیای ابروش و ببری...البته که من میدونم با کی بود...با یه دختر قد بلند چشم و ابرو مشکی ...میشناسمش...اما خوب شد حد اقل تورو هم شناختم!!!
یلدا که از لحن خونسردانه و البته پر از زخم زبون می گل جا خورده بود و توقع یه دعوای حسابی بین می گل و شهروز رو داشت خیلی اروم از جلوی ماشین کنار رفت شهروز پاش و رو پدال گاز فشرد و سریع از اونجا دور شدن!!!
چند تا کوچه رو که رد کردن دستش و به سمت دست می گل دراز کرد!!!
-دست بهم نزن!!!دنبال دلیل رفتارهای اخیرت بودم...پیداش کردم!!!
شهروز باز دستش و سمت می گل برد و اینبار محکم دستش و گرفت تو دستش
شهروز-دلیلش چیه؟
می گل چند بار دستش و کشید اما نتونست دستش و از تو دست شهروز آزاد کنه!
-کاش میومدی مستقیم میگفتی خاطره رو میخوای!
-از کجا میدونی با خاطره بودم؟
-از اونجایی که تو با هر کسی تو رستوران شیک نمیری...با کسی میری که سرش به تنش بیاارزه..در حال حاضر تا جایی که میدونم خاطره این خصوصیات و داره....
-من فقط رفته بودم ته مونده ی هر چی که تو ذهنش هست و بشورم بره!!!
-من توضیح نخواستم!!!
-باور کن میخواستم همون شب بهت بگم...اما ترسیدم..اگر میدونستم اینقدر منطقی بر خورد میکنی حتما میگفتم!!!خیلی خوب حال یلدا رو گرفتی!!!
می گل برگشت به چهره شهروز که بعد از مدتها لبخند روش نشسته بود نگاه کرد و گفت:قابل نداشت...اما من هنوز جواب سوالم و نگرفتم...من به خاطر خاطره دارم این رفتارهای تورو تحمل میکنم؟
شهروز عصبانی روی فرمون کوبید و گفت:گور بابای خاطره و هفت جد و ابادش...می گل تموم کن این بازخواستهارو..بزار به درد خودم بمیرم راحت بشم.!!!
اینبار می گل نتونست اشکش رو مهار کنه...در حالی که صورت برافروخته شهروز و از پشت دیواری از اشک نگاه میکرد گفت:تو چته شهروز؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟؟دارم ازت میترسم!!!
-هیچی...فقط گریه نکن..هیچی هم نپرس....من از اول اشتباه کردم این رابطه رو شروع کردم..بیا بشیم همون می گل و شهروز 2 سال پیش!!!باشه؟
می گل ناباورانه نگاهش کرد....
-چی داری میگی شهروز؟؟؟؟میفهمی؟
اما جواب شهروز سکوت بود...دست برد صدای ضبط رو هم زیاد کرد...نمیخواست حتی صدای باد رو بشنوه!!!!
منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت، اونقدر آرومم،که از مرگ هم نمیترسم
تنم سرده ولی انگار ،تو دستای تو آتیشه
خودت پلکامو میبندی
و این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه.......!!!!!!!!
جلوی در باشگاه صدای ضبط و کم کرد..بدون هیچ حرفی پیاده شد..می گل هم پیاده شد..بدون اینکه منتظر شهروز بمونه چکمه هاش و پوشید شلاقش و برداشت..مانتوش و در اورد و پرت کرد تو ماشین و به سمت اسطبل رفت...صدای شهروز و شنید که رشید و صدا کرد تا کیسه هویجهارو براشون ببره...با قدمهای بلند خودش و به اسطبل رسوند...می گل روبروی کادیلاک ایستاده بود و عاشقانه نوازشش میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت.
شهروز کیسه هویج و باز کرد و چند تایی برداشت و به سمتشون رفت...بدون هیچ حرفی هویجهارو کف دستش گذاشت و به سمت کادیلاک گرفت...می گل وقتی حضور شهروز و حس کرد مسیرش و عوض کرد..انگار نمیخواست حتی هرم گرمای بدنش به شهروز بخوره.....نه تنها از حرفهای شهروز که از بودن مخفیانه اش با خاطره هم دلخور بود!!!
با شنیدن صدای پایی هر دو به سمت در برگشتن..شهروز با دیده خاطره به سمت می گل اومد و دستش و دور کمر می گل حلقه کرد!!!لبخندی روی لبش نشوند...خاطره با دیدنشون لبخند زد..می گل هم نا خودآگاه خودش و به شهروز چسبودند....
*اصلا شهروز و نمیخوام..اما نمیزارم این دختره فکر کنه پیروز شده!!
خاطره:سلام..خوبید؟؟
هر دو باهاش دست دادن و سلام کردن!!!
خاطره بدون هیچ حرفی وارد باکس سالار شد و شروع کرد به زین کردنش....
می گل سرش و بلند کرد تا ببینه نگاه شهروز کجاست...اما نگاه شهروز لبریز از غم روی می گل بود...
می گل پاش و بلند کرد...
اما شهروز باز هم اجازه این بوسه رو بهش نداد!!!
می گل فکر کرد...به دستت میارم....میفهمم چته و بعد همه چیز و درست میکنم!!!!
با صدای کیارش هر دو به سمت در اسطبل برگشتن
کیارش:خاطره...خاطره!!!
خاطره سرش و بیرون اورد
-چیه؟؟داد میزنی اسبها میترسن!!!
-زین نکن..بدو بیا اب بازی!!!
بعد رو به می گل که همچنان تو بغل شهروز بود کرد و گفت:بدو تو هم بیا....
این و گفت و نا پدید شد!!!
تو این مدتی که میومدن باشگاه می گل با همه آشنا شده بود..کیارش هم یکی از پسرهای شر و شیطون باشگاه بود.
صدای خاطره می گل و از بهت در اورد
-بیا بریم دیگه
-کجا؟
-اب بازی!!!
می گل بی اختیار سرش و بلند کرد و به شهروز نگاه کرد
خاطره:بابا اول زندگی اختیارت و نده دستش....به اون باشه میگه نرو چون خودشم نمیاد!!!
بعد دست می گل و گرفت و گفت بدو بریم اسلام و پیدا کنیم بگیم زین سالار و ببره...بعد بریم اب بازی خوش میگذره!!
می گل با فشار دست خاطره از شهروز جدا شد..برگشت پشتش و نگاه کرد..شهروز لبخندی زد و گفت:شما برید..من به اسلام میگم!!!
در حالی که در کنار خاطره با قدمهای بلند حرکت میکرد نگاهی بهش انداخت....نمیدونست از این بشر خوشش بیاد یا نه؟؟حس حسادتش سر جاش بود..اما چیز بدی ازش نمیدید..در واقع حس میکرد انرژیش مثبته!!!
-تو و شهروز زیاد با هم رستوران میرید؟
خاطره ایستاد..با تعجب می گل و نگاه کرد و گفت:من و شهروز؟؟؟نه!!!
نگاه پرسشگرانه می گل باعث شد ادامه بده:اون یه بار هم تقصیر من بود..باور کن فکر نمیکردم موضوع بینتون جدی باشه...شهروز خیلی دوستت داره...تو هم اون و دوست داری..من ادم بی خانواده ای نیستم...خیالت راحت...بین من و شهروز هیچی نیست...قسم میخورم!!!
بعد به می گل که همچنان در سکوت نگاهش میکرد گفت:بیا بریم بابا..این موضوع مال یکی دو ماه پیش بود..الان یادت افتاده؟
می گل ترجیح داد دیگه موضوع رو کش نده....حرفهای خاطره اینقدر صداقت داشت که باور پذیر بشه..اما موضوعی که فکرش و همچنان مشغول کرده بود این بود که پس دلیل سردی رفتار شهروز چیه؟؟؟اگر کسی تو زندگیش نیست؟؟؟
*خب شاید اون شخص خاطره نباشه!!!!
با رسیدن به بچه ها که همه یه جا جمع شده بودن فکر کردن به این موضوعهای اعصاب خورد کنی و تموم کرد!
می گل بلند خطاب به گروه گفت:جریان اب بازی چیه؟
کیارش:دو گروه میشیم اب بازی میکنیم....هرگروه بیشتر خیس بشه باخته باید شام بده!!!
-خب گروهها چطوری مشخص میشن؟
خاطره:پسرها یه گروه...دخترها یه گروه!!!
می گل:نهههه!!!اینطوری که عادلانه نیست...پسرها قوین!!!
رویا:عوضش دخترها زبل ترن...پسرها تا تن لششون و بجنبونن ما خیسشون کردیم!!!
-شهروزم بازی میکنه؟
همه جمع به هم نگاه کردن....
بهادر:فکر نکنم..هیچ سالی بازی نمیکنن...
می گل شونه ای بالا انداخت..فکر کرد الان که اخلاقشم سگیه...عمرا بازی کنه
-باشه...بریم بازی!!
کیارش:بزار قوانین بازی و بگیم..شوخی جیم نداریم
می گل:شوخی جیم چیه؟؟؟
رویا:شوخی جسمی..یعنی نمیتونیم همدیگه رو بگیریم یا بغل کنیم یا بزنیم..کلا دست به هم نمیتونیم بزنیم...فقط اب روی هم میپاشیم.آخه اونطوری اسلام به خطر میافته!!!
همه زدن زیر خنده!!!
کیارش-هر گروهی بیشتر خیس بشه باخته باید شام بده!!!سمت دریاچه نرو....فقط در یه صورت میتونی به حریف دست بزنی که هولش بدی تو دریاچه...هر کی بتونه یار گروه مقابل و تو دریاچه بندازه گروهش برده!!!پس سعی کن کسی نکشونتت تو دریاچه!!!
می گل در حالی که لبخند پهنی از این بازی مفرح رو لبش بود موافقت کرد و با کلی کل کل و بکش و مکش بازی شروع شد...پسرها از زور بازوشون استفاده میکردن و دخترها از قدرت جیغشون....در حین بازی می گل شهروز و دید که در حال صحبت با یه اقای نسبتا مسنی به سمت ساختمون کافی شاپ که اونها جلوش مشغول بازی بودن میره...شهروز وقتی می گل و متوجه خودش دید براش لبخند زد و دست تکون داد...می گل هم با دست تکون دادن جوابش و داد اما همون موقع پارچ ابی رو سرش خالی شد...بعد از اینکه به خودش اومدشهروز و دید که دست به سینه نگاهش میکرد و سر تکون میداد و میخندید!!!
بعد از اون رفت داخل سالن!!!
چند دقیقه از بازی گذشته بود که می گل فکری به ذهنش رسید!!
-بچه ها...بچه ها!!!
کیارش پارچ ابی رو سرش خالی کرد و گفت:استپ نداریم..باید خیس بشی!!!
-بابا یه دقیقه وایستا یه کاری دارم!!
همه ساکت شدن....یه دور همه رو نگاه کرد..بعد پقی زد زیر خنده
شقایق:چرا میخندی؟؟؟
-همتون مثل موش ابکشیده شدید!!!
کاوه:خودت و دیدی تو ایینه خواست با پارچ اب بهش حمله کنه که می گل دستهاش و اورد بالا و گفت:صبر کن..صبر کن!!!بیاید شهروز و خیس کنیم!!
باز همه با شک به هم نگاه کردن
رویا:آخه اقا شهروز...
-آخه نداره....ببینید من با یه سطل اب این کنار در وایمیستم...شما ها دور من و شلوغ کنید و من الکی جیغ و داد میکنم که کمک..کمک..شهروز..نکن و...از این حرفها...بعد شهروز میاد بیرون من خیسش میکنم...
خاطره:یه چیزی بهت میگه ها!!
-نه نمیگه..اصلا ببین میاد نجاتم بده؟
خاطره:آره میاد...اما دعوات نکنه یه وقت ...خیسش میکنی!!!
-نه دعوام نمیکنه...قبوله؟
همه به هم نگاه کردن
-بابا من خیسش میکنم...نترسید هیچی نمیگه!!!
همه دو به شک موافقت کردن....اجرای نقشه شروع شد...
شهروز که در حال صحبت با پدر خاطره بود با شنیدن صدای کمک می گل از جا پرید..از پنجره نگاه کرد..چیزی ندید...
-کمک...نه!!!!توروخدا..تورو خدا نه!!!شهروز...شهروووززز...جان من....نریز...شهرووووز!!!!
شهروز رفت بیرون اما هنوز نتونسته بود موقعیتش و پیدا کنه که سطل اب رو سرش خالی شد!!!
همه یکباره ساکت شدن....شهروز برگشت و می گل و که خودشم مبهوت به قیافه سرتا پا خیس شهروز نگاه میکرد نگاه کرد...یک لحظه می گل صحنه ای رو که روز اول شهروز زد تو گوش تر گل یادش اومد..نکنه بیاد بزنه تو گوشم؟؟؟نه خدایا لا اقل جلو خاطره نه!!!
-اب ریختی رو من؟
می گل با سر تایید کرد!!!
اما شهروز بدون هیچ حرفی برگشت تو کافی شاپ..همه با هم نفسهاشون و بیرون دادن...کلا شهروز کسی بود که تو باشگاه هیچ کس باهاش شوخی نمیکرد..یه کلاس خاصی داشت..همه یه احترامی براش قائل بودن....حتی خاطره هم خیلی محتاطانه باهاش برخورد میکرد..حالا یه دختر 17-18 ساله یه سطل اب خالی کرد رو سر این پسر متشخص...اون همه جلو همه دختر پسرهای باشگاه!!!
می گل به بچه ها که همه شوکه هم و نگاه میکردن نگاه کرد...سطل ابی که هنوز تهش مقداری مونده بود و بلند کرد و کرد تو سر کیارش و در رفت.....با این کار باز همه با جیغ و داد دنبال هم کردن!!!.اما می گل هنوز خیلی دور نشده بود که صدای پر صلابت و محکم شهروز همه رو میخکوب کرد
-می گل!!!
-بله؟؟
-بیا اینجا!!!
می گل نگاهی به بچه ها که همه نگاهش میکردن کرد و رفت جلو......باید چک رو میخورد....رفت و جلوی شهروز ایستاد!!!
-بله؟؟؟
-واسه من نقشه کشیدی اب ریختی روم؟
-بازیه دیگه!!!
-جدی؟؟
لحن جدی و به ظاهر عصبی شهروز دل می گل و خالی کرده بود!!!
شهروز اجازه جواب دادن به میگل نداد ...دولا شد و با یه حرکت می گل و رو کولش گرفت.....
-حالا نشونت میدم!!!![/sub]