امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#24
سلام سلام....
فقط یه پست دیگه موندهههههه!!
======
به سختی کنار هاکان قدم برمیداشتم ...از کنار ادمای ضمیره عبور کردیم و راهرو ها رو پشت سر گذاشتیم .. از بیرون صدای تیر اندازی میومد . معلوم بود با نیروهای ما درگیرن.. حالا چطور از وسط این رگبارا رد شیم... هاکان_ درو باز کن ... بی رمق در اهنی بزرگ و کنار زدم... چه خبر بود ... جسد بود که رو زمین ولو شده بود ... هاکان سریع ضمیره رو انداخت تو ماشینی که باهاش اورده بودنمون درم روش قفل کرد .. رو به من .. _خودت و برسون به بچه ها اوناهاشون ... مراقب خودتون باشید.. با حال طلبکارانه گفتم_ _کجا .. به همین خیال باش بزارم تنها بری ، اونم بعد اون همه کتکی که بخاطر تو خوردم ... هاکان سریع سوار ماشین شد و گفت _ برو جوجو من کارم بااین زنیکه تموم شه برمیگردم . مطمئن باش کتکاتو جبران میکنم . اومد حرکت کنه سریع درو باز کردم پریدم بالا ... هاکان عصبانی زد رو ترمز . _ گفتم برو پیش بچه ها ... پیاده شو ..زود .. اونجایی که میرم جای تو نیست... _منم گفتم نمیرم.. هاکان با خشم خم شد طرفم ترسیدم یه ان فکر کردم میخواد بزنه تو گوشم اما دیدم در سمت منو باز کرد _بپر پایین تا خودم با لگد نداختمت ... بغض راه گلومو بست اومدم بیام پایین که به سمتمون شلیک شد . درست از بغل گوشم یه فشنگ با صدای زوزه رد شد .. هاکان پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت از زیر رگبار مسلسل گذشت . در ماشینم تو دور زدن بسته شد ...منم مسخ شده سر جام نشسته بودم ..هنوز تو شک اون تیری بودم که از بغل گوشم رد شده بود ... هاکان – لعنتیا ... دارن دروازه رو میبندن ... یعنی بچه ها عقب کشیدن؟ قرار بود تا ما بیرون نرفتیم انفجار راه نندازن... با این حرف بیشتر گاز داد . با حرص گفتم _انفجار ؟.. اونوقت تو میخواستی منو با این حال و روز اونجا ول کنی ... البته من که فقط یه سرگرمیم ..ارزشیم ندارم .. هاکان با تمسخر _خوبه خودتم میدونی . پس دیگه چرا حرص میخوری؟ دلم میخواست تو اون لحظه فکشو بیارم پایین ... از اون دژقلعه ای بیرون اومدیم درست پشتن سر ما بچه ها اونجا رو منفجر کردند.. صدای انفجار اونقدر زیاد بود که شیشه های ماشین ترک برداشت و من با ترس بازوی هاکانو چنگ زدم .... نگاهی پر تمسخر به من انداخت ولی چیزی نگفت ... دلم شور میزد . نمیدونستم نیوشا الان در چه حاله، سالمه . ؟. زخمی نشده ؟ از جاده کوهستانی بیرون اومده بودیم .. فضا اطراف سر سبز و ارامش بخش بود . انگار نه انگار چند ساعت پیش از یه مهلکه خطر ناک جون سالم به در بردیم ... هر دو غرق در سکوت به جاده چشم دوخته بودیم ... نگاهی به نیم رخ اخموش انداختم _ داریم میریم پایگاه؟ هاکان_ نه _پس کجا داری میری مگه نباید ضمیره رو تحویل بدی؟ هاکان- به تو ربطی نداره . حالام ساکت شو و برا خودت بگیر بشین... _اما اخه هاکان_ گفتم حرف نزن ... سرخورده نگاهمو به بیرون دوختم .. یعنی میخواست بره؟ نکنه میخواد خودش اونو بکشه ..اره من چه خلم ..خوب معلومه که قصدش همینه ... با اکراه گفتم _تو که نمیخوای دستتو به خون مادرت الوده کنی....هان؟ با خشم به سمتم برگشت _ دیگه کلمه مادرو جلو من نبر فهمیدی . اون کثافت لایق همچین اسمی نیست... _بالاخره که چی . خون اون تو تو رگ ... هاکان_ خفه شو فقط یه کلمه دیگه بگی از ماشین پرتت میکنم بیرون ... باز بغض راه گلومو بست صورتمو ازش برگردوندم.. اصلا به من چه که اون میخواست ننه اشو بکشه .. اخه من سر پیاز بودم پا تهش؟ بزار بکشه .. اصلا این ضعیفه حقشه بمیره . کم ادم کشته .. حتی به بچه و شوهر خودشم رحم نکرده .... کم با اون زنجیرا زد تو تن و بدنم ... اخ که هنوز زخمتام میسوزه ... اما باز صدایی تو گوشم میپیچید نه هاکان نباید دستشو. به خون مادرش الوده کنه حتی اگه اون زن قاتل و ادم کش باشه .. تو این فکرا بودم که ماشین و نگه داشت... پیاده شد . منم اروم اومدم پایین درست بالای یه دره بلند بودیم ... دو تا تپه خاکی غرق گل و چمن زیر درخت بید مجنون تنومند به چشم میخورد ... حتما قبرپدر و برادر بود . صدای خشمگین هاکان به گوشم رسید... _کجا کثافت .. بیا اینجا... بیا اوردمت دیدن پدر و ماهان ...کسایی که با بیرحمی کشتیشون.... ضمیره با چشمای به خون نشسته اما سرد و بی روح تقلا میکرد خودشو از دست هاکان نجات بده .. اما هاکان محکم موهای اونو چنگ زدو به سمت قبرامیکشید ...پرتش کرد روی قبرا... هاکان_ ببین ...این قبر پسرته .. اینم شوهرت... حالا بگو .. جلو خودشون بگو چطور تونستی با دستای خودت اونا رو بکشی؟ ضمیره داد زد _مگه منو نیاوردی اینجا که بکشی ؟ پس بکش خلاصم کن ... هاکان خنده عصبی کرد _ فکر کردی به همین راحتی خلاصت میکنم؟ نه ،یه بار مردن برات خیلی کمه ... دوباره با خشم داد زد _ بگو که پشیمونی بهشون بگو ..ازشون طلب عفو کن ... از پدرم که این همه سال عاشقانه زندگیشو به پای زن پست و هرزه ای مثل تو حروم کرد ..طلب بخشش کن ضمیره_هرگز.....اون بود که زندگی منو تباه کرد...... کسی که باید طلب بخشش کنه اونه نه منننن.... هاکان سیلی محکمی تو دهن ضمیره کوبید... اون عاشقت بود کثافت ... ضمیره_ منم عاشق بودم ... منم واسه زندگیم ارزو ها داشتم ...اما پدرت به زور منو از عشقم جدا کرد .. جلوی چشمای من عشقمو، روحمو، همه زندگیمو کشت... بعدم مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و شما توله سگا رو پس بندازم... ازششششششش متنفففرم ...قسم خوردم ..جلوی خودش قسم خوردم که یه روز میکشمش... خدا جون پس بگو این زنم زخم خورده بود ... هاکان با شنیدن این حرفها دیونه شد با مشت ولگد افتاد به جون ضمیره _ دروغ میگی کثافت...دروغ میگی... از پدرم بدت میومد پس ماهان چی چرا اونو کشتی پست فطرت ؟ ضمیره- نمیخواستم این کارو کنم یه اتفاق بود ...باور کن .... هاکان چنگ انداخت تو موهای اونوسرشو به شدت عقب کشید ... _مثه سگ دروغ میگی حرومزاده... ضمیره _اره .. دروغ میگم ..پس بکش خلاصم کن..منوبککککککششششش.... خستم از این زندگی .. هاکان کلت کمری و به سمت ضمیره نشونه رفت _ معلومه که میکشمت ... درست همونجور که اونا رو کشتی.... خواست شلیک کنه... پریدم روش نباید میذاشتم این کا رو کنه، تعادلش به هم خورد هر دو رو زمین افتادیم ...تیر شلیک شد اما به جای نامعلومی اثابت کرد ... هاکان منو با غضب هل داد عقب اما من عین کنه بهش چسبیده بودم .. _ چیکار میکنی احمق .. گمشو کنار ... گمشو تا یه گوله حرومت نکردم... _تو نباید مادرتو بکشی.. بذار ببریمش پایگاه ..اونجا به حسابش میرسن.. خواهش میکنم... همچنان با هاکان درگیر بودم ... نمیدونم این همه زور و از کجا اورده بودم ... یه لحظه چشمم افتاد به ضمیره که خودشو انداخته بود رویکی ازقبرا و بلند زار میزد .. _منو ببخش ماهان ...مادرتو ببخش پسرم... هاکان از حواس پرتی من استفاده کرد هولم داد کنار ایستاد به سمت ضمیره نشونه رفت.. با لگد زیر دستش زدم تفنگ از دستش افتاد با خشم و نفرت خیز برداشت سمتم یقعه امو گرفت و از زمین بلندم کرد چسبوندم به درخت و از بین دندونای کلید شده گفت _ دلت میخواد تو رم مثل اون ماده سگ سقط کنم ؟ هان ... صدای شلیک بلند شد . یه لحظه منو هاکان بهت زده سر جامون خشک شدیم .... نالیدم_ هاکان هاکان اروم دستاش از لباسم شل شد و کنارش افتاد ،سرشو اروم به سمت ضمیره گردوند ... نگاهشو وحشت زدشو دنبال کردم ... ضمیره با سر شکافته ،غرق خون روی قبر ماهان افتاده بود ... چشمای زیتونی رنگش با نگاهی گنگ و مبهم به سمت خورشید به خون نشسته در حال غروب بود ... هاکان با پاهای لرزون به سمتش رفت... اشک بیصدا از چشمای خوشرنگ زیتونیش به روی گونه های برجسته اش سرازیر شد ... جسد خون الود ضمیره رو تو اغوش گرفت با صدای خفته ای گفت _مادر.... انگار تازه از خواب بیدار شده بود .. چند دقیقه ای گذاشتم با مادرش وداع کنه .. اروم به سمتش رفتم .دستمو گذاشتم رو شونه اش.. _هاکان... هاکان... سرش و بلند کرد _ ممنونم ... میدونستم بخاطر اینکه نذاشتم دستش به خون مادرش الوده شه این حرف زد ... بی هیچ حرفی کمکش کردم بلند شه ... قبر ضمیره رو با دستای خالی کنار قبر ماهان کندیم و اونو تو خونه ابدیش گذاشتیم... خورشید کاملا غروب کرده بود که ما از اون جنگل و بیشه زار به سمت پایگاه رفتیم... هر دو ساکت غرق در افکار مبهم خود ....اونقدر درگیر اتفاقای جوروا جور شدیم که درد تن و بدن زخمی و کوفتم یادم رفته بود ..اما الان که تو ماشین اروم نشسته بودم کم کم دردام خودشونو نشون میدادن ... علاوه بر پای چلاغم ،دنده ها و پوست سفید تنم زیر ضربات اون ضمیره از خدا بیخبر ، ببخشید منظورم همون خدا بیامرزه کوفته و خراشیده شده بود . اروم دستمو روی خونای خشک شده زخمام کشیدم ،نه دیگه این پوست واسه ما پوست نمیشه... _ درد داری؟ هاکان بود بدون اینکه به من نگاه کنه مستقیم زل زده بود به جاده. _میگم درد داری؟ _ نه پس ازار دارم .. _ اونو که شکی توش نیست جوجو ، تازه میدونم مرضم داری ... با حرص گفتم _ بار اخرتون باشه منو با این لفظ مسخره صدا میزنین ... جوجو... انگار داره با دختر بچه حرف میزنه ... صدای خنده اش بلند شد _ وای چه جوجوی عصبانی هی ...میدونی جوجو وقتی عصبانی میشی خواستنی تر میشی.؟ کفرم در اومده بود داد زدم ... _ گفتم منو با این اسم مسخره صدا نزن ،من اسم دارم اونم ستوان ناتاشا نادریه ..نه جوجو .. یا هر کوفت و زهر مار دیگه ... خنده اش تبدیل به قهقه شد _دوست دارم ، دلم میخواد اسباب بازی خوشگلمو اینجوری صدا کنم ... جوجو ..جوجوی کوچولو... جوجه تیغی من ... باز هر هر خندید ... دیدی ناتاشای بدبخت ،این همه واسش سگ دو زدی تن و بدن چاک دادی اما باز بهت میگه اسباب بازی .. سرگرمی ... در حد انفجار بودم ..حالا نشونت میدم . داد زدم.... _ خرووووس ، بزغاله ، اردک ،کلاغ خوبه ؟حال میکنی از این به بعد منم اینجوری صداتون میکنم ... یکتای ابروشو داد بالا و سوتی کشید _ ای جوجوی بی ادب . من دارم بهت لطف میکنم ،ارزوی هر دختریه که لقب "جوجوی طلایی" رو از زبون من بشنوه .... _ لطفا ، لطف کنید ، ازاین لطفا به من نکنید . برید به همونا که محتاج لطفتونن ،از این لطفا بکنید ... بلند خندید _عجب جمله ای ... جان من 3 بار پشت سر هم اینو بگو .. خیلی با حال بود .. چپ چپ بهش نگاه کردم که باز گفت _باید از دوست دخترام بخوام این جمله رو پشت سر هم بگن ببینم کدومشون برنده میشه . اونوقت لقب تو رو میدم به همون جوجو... ولی تا اون موقع تو جوجوی من میمونی ... با نگاه غم زده ای صورتمو ازش برگردوندم به اسمون مهتابی چشم دوختم ... خسته بودم از این همه کل .. اخه منم ادمم، دلم محبت میخواست،یه حرف قشنگ که خستگی این تن له شدم در بره .. اما هاکان همش مسخرم میکرد و غرورمو جریه دار ... بی اختیار قطره اشکی از چشمام سرازیر شد ... _ جوجو ... جوجوی کوچولو... قهر نکن دیگه .. باشه لقبتو به کسی نمیدم . جوجو... جوجو منو نگاه ... حتی نگاهشم نکردم ... به پایگاه رسیده بودیم . تا ترمز کرد با عصبانیت خواستم از ماشین پیاده شم . بازومو گرفت . محکم پسش زدم و پریدم پایین و به سرعت به طرف خوابگاه رفتم .. صداش از پشت سرم میومد _ستوان ... ستوان نادری ... با تو هستم ستوان.. بی اعتنا بهش داشتم داخل میشدم که دستی دور کمرم پیچیده شدو از زمین بلندم کرد .. اخ که درد دنده هام، امونمو برید ... نفس حبس شدمو دادم بیرون _ چیکار میکنی احمق .. منو بزار پایین ... فشار دستشو زیاد کرد از درد ناله ای کردم _آآاااای .. آی خدا جونم ... ولم کن ... چی از جونم میخوای ...؟ هاکان_ باید زخماتو ببندم..پس الکی جیق جیق نکن .. این پاداش کتکایی که به خاطر من خوردی .. _من پاداش نخوام کیو باید ببینم ...لازم نکرده خودم از پسش بر میام .نیوشا هم هست .. بزار برم الان یکی میبینه... داشت منو با خودش به سمت ساختمون خودش میبرد .. هاکان_ عمرا ،همین نیوشا جونتون تهدیدم کرده اگه یه بار دیگه تو رو با سرو کله زخمی ببینه حسابمو میرسه.. _ تو رو خدا ؟ نه که تو هم ازش خیلی حساب میبری و میترسی هاکان _معلومه که میترسم ..نبودی که ببینی چطور چشاشو عین خودت خشن گرد کرده بود و انگشت خوشتراششو برام تکون میداد ... "اگه یه بار دیگه ناتای منوسالم بردی ماموریت و زخمی برش گردوندی میگم بابا تیمسارمون حالتو جا بیاره."..شیر فهم شد سردار؟ اینا رو با حالت زنونه درست مثل نیوشا گفت... خندم گرفته بود باورم نمیشد یعنی نیوشا واقعا همچین چیزی گفته بود قربونش برم... خندمو خوردم باز اخمامو تو هم کردم نباید میذاشتم باز منو به بازی بگیره _ قول میدم کاری بهتون نداشته باشه سردار ...حالا منو بزارین زمین . خیلی داغونم هاکان_ د نه دیگه مرد هو قولش .. عمرا زیر قولم بزنم جوجو ... باز گفت جوجو _جوجو و زهر مار ... بزغاله هاکان_ تکلیفتو با خودت معلوم کن جوجو _منظورتون چیه؟ هاکان_ همین دیگه یا بگو تو و بی ادب حرف بزن . یا بگو شما و با ادب باش _شرمنده ، این دیگه دست زبونمه که تو اون لحظه چی نثارتون کنه ... هاکان_ اا نمیدونستم زبونت عقل داره .. _ حالا که دونستی .. بزار پایین منو ... هر چی تقلا میکردم راه به جایی نداشت ...فقط خودمو خسته تر میکردم ... وارد ساختمون شدیم ... یه راست منو برد تو حمام ونشوند تو وان ، زیر دوش یهو شیر اب گرم و باز کرد ... _ وای ...چیکار میکنی دیوونه ... چرا منو با لباس گذاشتی این تو .. یهو از حرفی که زدم شکه شدم هاکان با خنده موزی گفت _ چشم ،الان اونم برات در میارم .. دست برد طرف لباسم.. دستشو پس زدم .. _غلط کردی ...دست به من زدین نزدینا... هاکان _ فکر کنم زبونت عقلش قات زده . بعدشم انگار یادت رفته که قبلا همه هیکل زیارت کردم ... _ خیلی پستی .. اصلا به تو ربطی نداره .. برو بیرون ..غلط کردی منو دید زدی .. بلند خندید _ بزار زبونتو معاینه کنم انگار واقعا سیماش قاطی کرده...آه کن ..افرین جوجو ... سرمو عقب کشیدم . تا چونمو از دستش بیرون بکشم که سرم محکم خورد به دیواره حمام. _ووواااااای سرم ... هاکان_ای جانم ... اینم جزای جوجوی بی ادب سرتق.... دیگه طاقتم تموم شده بود بلند شدم خواستم از وان بیام بیرون که سر خوردم افتادم تو وان و محکمتر از قبل سرم خورد به لبه وان .. اشکم در اومد .. هاکان عصبی دستمو از رو سرم پس زد _ د بگیر بشین ،این مسخره بازیاتم تموم کن تا بیشتر از این خودتو اش و لاش نکردی .. .. هرچی بهش هیچی نمیگم ... _مثلا چه غلطی میخوای بکنی .. هان؟ دستتو بکش .. برو دوست دختراتو که عقده دارن دست مالی کن . حالام برو بیرون یا من میرم... هاکان _نترس مطمئن باش نه من نه هیچ مردی دیگه ای الان دلش نمیخواد این هیکل پر خراش و کبود و ببینه با عصبانیت بلند شدم _گمشو کنار بزار برم ... عصبی داد زد _ بگیر بشین ، دنداتو که جا انداختم هر غلطی خواستی بکن ... عصبی بودم _دندم هیچیش نیست .. فقط یه کوفتگی سادست ... هاکان_ ببخشید نمیدونستم مدرک پزشکیتونو از هاروارد گرفتین .... _حالا بدون ... عصبی دستاشو رو شونه هام گذاشتو فشار داد پایین طوری که تا گردن تو اب فرو رفتم... اخ بازم درد تو تمام قفسه سینه ام پیچید ... نکنه واقعا راست میگفت؟ خوب مرض نداره دروغ بگه که ... حتما راست میگفت دست از لجبازی برداشتم گذاشتم زودتر کارشو انجام بده ... اخمالو بی حرکت تو وان خوابیدم... دستشو برد زیر پیرهنم . یه دستشم زیر کمرم گذاشت... از برخورد دستاش به بدنم یه حالی شدم .. چشمامو بستم وبا دستام سفت لبه وان نگه داشتم ... اروم اروم داشت پهلومو می مالید .. از درد لبمو گاز گرفتم... هاکان_ خودتو شل کن ... شل کن اینجوری نمیتونم جاش بندازم... هر چی میگفت فایده نداشت .. یه ذره خودمو شل میکردم اما تا میومد جاش بندازه از ترس درد زیاد دوباره عضله هامو سفت میکردم... دوباره سعی کرد، دوباره خودمو سفت گرفتم یهو لباشو رو لبم گذاشت ،محکم و پرحرارت بوسید .. از شک این بوسه تنم شل شد و وا رفتم که درد شدیدی تو دندهام پیچید، جیغ بلندی زدم که بخاطر لبای داغ هاکان صدام تو گلوم خفه شد ... چشام پر اشک شد . اروم لباشو برداشت .. و با اون نگاه زیتونیش زل زد به چشمام و با خنده مبهمی گفت _خوب تموم شد .. حالا راحت دوش بگیربیا بیرون تا زخمای دیگه اتم پانسمان کنم ... _به چه جراتی منو بوسیدی ؟ هاکان_کی گفته من تو رو بوسیدم؟ _پس الان این چی بود؟ هاکان همونطور که با خنده به سمت در حمام میرفت _این فقط یه تاکتیک خاص پزشکی درمورد افراد سرتق و لجباز بود ... با عصبانیت یه مشت اب به سمتش پاشیدم که به در بسته حمام خورد ... لعنتی ... مسخ شده توی وان خوابیده بودم که صدای در منو به خود اورد ... _ چیکار میکنی اون تو ؟ زنده ای ؟ حوله و لباسم واست گذاشتم پشت در ... اروم از وان اومدم بیرون جلوی ایینه قدری حمام ایستادم...بدنم پر خراش و کبودی بود .. راست میگفت کدوم مردی رغبت میکرد به این هیکل درب و داغون نگاه کنه؟ چشم از اینه گرفتم . .لای درو باز کردم حوله و لباس و برداشتم ... خوبه لباس ارتشی زنونه بود ..اصلا دلم نمیخواست لباسای گلگشاد اونو بپوشم... بی صدا از حمام اومدم بیرون و از ساختمون خارج شدم وبه سمت خوابگاه راه افتادم.... اونقدراز حرفاش افسرده بودم که دلم نمیخواست دیگه حتی یه بارم نگاهم بهش بیفته... هنوز به خوابگاه نرسیده بودم که صدای گریه و ناله ای از زیر درخت چنار به گوشم خورد .. کنجکاو به اون سمت کشیده شدم... _ کجایی قربونت بشم .. ، دلم واست یه ریزه شده ،نکنه بلایی سرت اومده باشه ،اخه جواب مامانو چی بدم،بابا که دیگه جای خود دارد نمیگه عرضه نداشتی مواظبش باشی ؟خدا قربون بزرگیت بشم صحیح و سالم برش گردون من قول میدم ادم شم ... اوس کریم تو رو به هرچی امامزاده و پیر و پیغمبره قسم میدم ... بخدا اگه یه مو از سرت کم شده باشه موهای اون یالغوز بیشرف و نخ نخ میکنم ، کچلش میکنم ... نیونیوی خودم بود . فداش بشم ببین چطور عکس منو گرفته داره واسم اشک میریزه... اروم پا ورچین رفتم کنارش از پشت دست گذاشتم رو چشاش یه بالا پرید تو هوا _یا جد بابا تیمسارم ... کیه؟ خندیدم اما جوابشو ندادم ... نیوشا با ترس _ بسم الله الرحمن الرحیم فوت کرد تو هوا ... دد کیه . برو دیگه مگه از بسم الله نمیترسی ..؟ _خاک تو گورم عجب جن نترسیه ها ...هی مامانم میگفت نصف شبی زیر درخت مرخت نتمرگا جنی میشی کو گوش شنوا ...غلط کردم خدا اینو گفت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم بلند زدم زیر خنده ...صدامو شناخت _ای درد ، ای مرض ، ای حناق بگیری ، درد بی درمون بگیری تو که منو نصف عمر کردی .. ده سال پیرم کردی .. ای که خودکارت جوهرش تموم میشد و هیچ وقت زیر برگه اعزاممونو امضا نمیکردی ... ای که .. دیدم افتاده رو بند چرت و پرت گفتن زدم پس کلش _اوی چه خبرته همین الان داشتی واسه دیدنم بال بال میزدی ، چی شد پس؟ نیوچپ چپ نگام کرد نیو _ من به گور تو و اون عشق گور به گوریت خندیدم .. کدوم زیر گلی بود تا الان هان؟ نمیگی یه خواهر بدبخت تو این جهنم دره داری که چشم به راته؟ اوه چه توپش پر بود .. _ نه انگار توهم بلدی دل نگران بشی ... نیو دهنشو کج کرد _ پ ن پ فقط تو بلدی ...دماغشو نزدیک موهام کرد و بو کشید ... با نگاه مچ گیرانه بهم زل زد یهو با اهنگ شروع کرد به حرف زدن اومدم تو پادگان، به شوق تو به خوابگامون یه سر زدم اما نبودی... بگو بگو ... راستشو بگو با کی؟ کجا ؟ حموم رفته بودی ؟ اخ که چقدر دلم واسه این مسخره بازیاش تنگ شده بود محکم گرفتمش تو بغلم و تند تند لپاشو ماچ کردم ... نیوشا_ ااا بسه دیگه ... فکر نکن با این ماچای تف دارت میتونی خرم کنیا..زود بگو ببینم با کی ،کجا رفتی حموم ؟ چه شامپوی خوشبویی هم زده به سرش...اونوقت من بدبخت باید با یه قالب صابون گلنار سر کنم ....د بگو کجا رفتی... _ تو که باید خوب بدونی ... نیوشا_ نگو که خونه اون مادرش پدرش را کشته بودی _تو که میدونی ،پس چرا دیگه میپرسی نیوشا_ ای چشم سفید ،اب و هوای این افغانستان خیلی رو شرم و حیات اثر گذاشته .. حداقل یکم رنگ به رنگ شو بگم خجالت کشیدی... _واسه چی خجالت بکشم . در ضمن این دسته گلی بوده که خودت اب دادی ...
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، lord_amirreza ، saba 3


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) - سایه22 - 23-08-2014، 9:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان