پست آخر !
××
راننده هم که احساس کرد شهروز اعصاب مصاب نداره سکوت کرد و جلوی حرم پیاده اش کرد..
شهروز با قدمهای بلند و محکم به سمت حرم رفت..اما هر چی بیشتر به ورودی نزدیک میشد سرعتش آروم تر میشد...جلوی در مکث کرد...انگار خجالت کشید بره تو...برگشت..اما هنوز کاملا نچرخیده بود که پیر مردی دستش و گرفت.
-پشیمون نشیا...بدون اینکه چیزی بخوای بری ناراحت میشه...مگه میشه براش مهمون بیاد دست خالی بفرسته بره؟؟؟تا اینجا اومدی حیفه نری تو...
شهروز نگاه مشکوکانه ای به پیرمرد کوتاه قد و خواستنی کرد و گفت:خیلی وقته از این وادی دورم..خجالت میکشم حالا که به مشکل خوردم...
-هیسسس!!!فکرشم زشته...ببین چقدر بزرگ و کریمه که با این اوصافی که میگی اوردتت در خونش...فکر نکن تو اومدیا...خودش اوردتت!!
در حین حرف زدن شهروز و برد تو....هر چی جلوتر میرفتن شهروز نفسش بیشتر تو سینه حبس میشد...فکر میکرد خجالت میکشه..احساس بدی نداشت...اما خوب هم نبود!!
-دو رکعت نماز بخون برو...همین کافیه ..اصلا نمیخواد بهش بگی برای چی اومدی..خودش میدونه همه اینها برای چی اینجان....وقتی روبروی گنبد رسیدن پیرمرد گفت:این تو...اینم میزبان..من برم تو زیارت...اگر اهل غسل و..نیستی تو نیا...ناراحت نشیا...برای خودت میگم..ثواب که نمیکنی هیچ..گناه هم میکنی..اما اگر هستی و دوست داری تو هم یه صفایی داره!!با اجازه ات پسرم...التماس دعا!!!
با رفتن پیر مرد شهروز همونجا وسط جمعیت نشست رو زمین..هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد یه روزی بین این همه ادم وسط حیاط بشینه و زار بزنه!!!بعد از اینکه خوب گریه کرد سرش و بلند کرد.به گنبد نگاهی انداخت و گفت:میگن میدونی چی میخوام...اما میدونی برای خودم نیست...اون که پاک و سالم بود...من بودم که.....به خدا برای خودم نیست...فردا جواب ازمایشش منفی باشه یعنی پاکه!!!با اینکه خیلی دلم میخواد بابا بشم..اونم بابای بچه می گل...اما من این لذت و به ازای الوده شدنش نمیخوام...خودم هر چی شدم حقمه....اون پاکه!!!تورو خدا...اگر اتفاقی براش افتاده باشه از این مریضی نمیمیرم..از عذاب وجدان میمیرم!!!
خیلی پررو ام؟؟طلبکارانه اومدم به زور میخوام ازتون چیزی بگیرم؟؟به خدا برای خودم نیست..خودتون که میدونید می گل خیلی پاکه..هر کاری هم تا الان کرده تقصیر من بوده...
دوباره شروع کرد گریه کردن...
-تورو خدا گناه من و پای اون ننویسید....غلط کردم هر کاری کردم..خدا جون غلط کردم..حتما باید بگی خدایا توبه؟؟خب اینکه دیگه سمت اون کثافتکاریا نرفتم یعنی توبه دیگه!!!
-پاش و آقا..پاش و میخوایم فرش بندازیم
شهروز برگشت به فرشهایی که روی هم لوله شده بود نگاه کرد و از جاش بلند شد.
-فرش واسه چی؟
-نمازه!!!
کمی دیگه ایستاد و حرفهاش و تکرار کرد...با اینکه هنوز ناراحت بود اما احساس میکرد سبک شده...فکر کرد یعنی میشه می گل به اون پاکی و ندیده بگیرن؟؟؟
برگشت تا بره فرودگاه...صدای نقاره خونه میخکوبش کرد..برگشت از اولین کسی که نزدیکش بود پرسید:صدای چیه؟؟
-نقاره خونه است!!
-چی هست؟؟؟
مرد نگاه مسخره ای بهش کرد و گفت:نقاره خونه است دیگه...داره میزنن اوناهاشن...شهروز برگشت و نگاهی به مسیر اشاره مرد کرد..وقتی دید که چند نفر در حال نواختن یه سری ساز مخصوص هستند باز به سمت مرد برگشت و گفت:برای چی میزنن؟؟؟
-معمولا دم اذان صبح و مغرب میزنن..با وقتهایی که کسی شفا بگیره!!!
بعد از توضیح مرد رفت...و شهروز فکر کرد....رو به گنبد برگشت و گفت:شفا دادی؟؟؟من که به فال نیک گرفتم....
با اولین پرواز صبح برگشت تهران...وقتی وارد خونه شد می گل مثل هر وقتی که شهروز شب خونه نمیومد رو کاناپه خوابیده بود.
رفت کنارش نشست...دسش و آروم روی شکمش کشید!!!
-اومدی؟
-ااا..بیداری؟؟؟
می گل چشمهاش و باز کرد.
-کجا بودی؟؟؟چقدر زود اومدی...زود بیرونت کردن؟
-نه...کسی بیرونم نکرد..خودم اومدم...
می گل دلخورانه نگاهش کرد
-بهت میگم کجا بودم..بزار جواب ازمایشمون بیاد!!!
شهروز دولا شد و می گل و بغل کرد
-چرا اینجا خوابیدی؟مگه تو اتاق نداری؟
-شهروز بو میدی!!!
شهروز بی توجه می گل و رو تختش گذاشت..خودش بو کرد..
-بو نمیدم خانومی!!!
-میشه یه لباسی بپوشی که عطر نداشته باشه؟؟؟
شهروز لبخند زد...با اینکه دلش نمیخواست می گل باردار باشه...اون هم فقط به خاطر بیماری خودش اما یه جورایی از این حالتهای می گل لذت میبرد!!!
-چشم گلم...حالش و داری بریم آزمایشگاه؟؟
-آره..الان اماده میشم..با بی حوصلگی بلند شد و لباس پوشید..خیلی جالب بود..هنوز خیلی نگذشته بود که اینطوری حالش زار بود..فکر کرد..چه موقعی هم..تازه دانشگاه شروع شده بود..حالا چطوری درس بخونم؟
-حاضری؟
می گل برگشت و به شهروز نگاه کرد..به سمتش رفت...
-عطر نزدم ببین
می گل دولا شد..عطر نزده بود اما...دیگه روش نشد بگه باز هم بو میدی....میتونست بفهمه علائم بارداریه...این آزمایش بی خود بود!!!
بعد از آزمایش وقتی پرستار گفت 1 ساعت طول میکشه تا جواب آماده بشه شهروز دست می گل و گرفت و رفتن بیرون.
-کجا میریم؟
-دفتر آرمان.
-بهش گفتی؟
-چی رو؟؟؟بچه رو؟؟
-آره.
-نه!!فعلا نمیخوام بگم!!!
-برای چی پس میریم دفترش؟؟
-چند تا سنده باید امضا کنی..
-سند چی؟؟؟
-باغ می گل و یه وکالت نامه.
-وکالت نامه برای چی؟؟؟
شهروز برگشت و با ابروهای بالا داده می گل و نگاه کرد و گفت:ماشالله با ایتکه همچین روبه راهم نیستی هنوز قوه فضولیت خوب کار میکنه!!!
می گل که اصلا حوصله نداشت روش برگردوند و گفت:فضولیه؟؟؟من باید وکالت بدم برای چه کاری؟؟یعنی این حق و ندارم بدونم؟
شهروز دستش و روی دست می گل گذاشت و گفت:عزیزم..شنیده بودم خانومها باردار میشن دل نازک میشن..اما باور نمیکردم!!!
می گل لبخندی بهش زد و گفت:حالا برای چی؟؟؟
-برای اجازه نامه عقد از دادگاه!!
می گل نگاه پر از سوالش و به شهروز دوخت و گفت:میخوایم عقد کنیم؟؟
-تو چی دوست داری؟
می گل فکر کرد...واقعا چی دوست داشت؟؟؟اگر باردار بود؟؟؟جواب ازمایش شهروزم مثبت بود!!!؟؟؟بعد باید بچه رو مینداخت...
*وای...من هنوز 17 سالمه یه بارداری ناموفق..ایدز...نه!!!بعد سریع ذهنش و چرخوند..خب اگر ازمایش شهروز منفی بود..پس منم ایدز ندارم..بعد بچه چی؟؟؟
-شهروز تو این بچه رو میخوای؟
شهروز برگشت و نگاهش کرد..نگاهی پر از حسرت.
-تو نمیخوای؟
-من از تو پرسیدم.
-حالا بزار ببینیم جواب ازمایشت چی میشه...از کجا معلوم باشه؟
-شهروز من از حالتهام میفهمم هست..این آزمایش هم الکی بود..فقط چون میدونستم یه نفر به ادم اسرار کنه بریم ازمایش و ادم هی از زیرش در بره چقدر بده.. باهات اومدم..
-خوب تیکه انداختیا..
-حالا جواب بده!!!
-اگر جواب ازمایش من مثبت باشه که باید قیدش و بزنیم...که امیدوارم نباشه..!!
این آخری به خاطر خود می گل بود نه بچه!!!
-حالا فکر کن جواب آزمایش تو هم منفیه!!میخوای یا نه؟
-تو چی دوست داری.
-توروخدا سوال و با سوال جواب نده..توروخدا!!!
-خیلی خب حرص نخور...خب میدونی؟؟؟من دارم میرسم به 38 سال..هم سنهای من الان 2 تا بچه دارن..بلکه هم که بچه هاشون مدرسه برن....منم طبیعتا دوست دارم..اون هم از یه مامان خوشگل مثل شما!!!!اما تو هم حق انتخاب داری...هنوز سنی نداری و اول راه دانشگاهی...اما...اما می گل...
ماشین و یه گوشه نگه داشت...برگشت و تو چشمهای زلال از عشقش زل زد....ملتماسانه گفت:میدونم خواسته ی زیادیه...اما...اگر همه چیز خوب بود..میشه ازت بخوام فقط 9 ماه تحمل کنی...بچه رو به دنیا بیاری؟؟؟؟فقط همین..قول میدم براش پرستار بگیرم..نذارم ذره ای به درست لطمه بخوره....من نمیخواستم اینجوری بشه..اما حالا که شده!!!
می گل لبخند زد...دستش و رو دست شهروز گذاشت...دیگه از ترس خبری نبود...
*یا آلوده شدم..یا شهروزم آلوده نیست..پس در هر دو صورت ترس معنی نداره...
-دوستت دارم شهروز...تنهات نمیزارم..قول میدی تنهام نزاری؟
شهروز لبخند رضایتمندی زد.....این یعنی قبول کرده!!!
-قول مردونه....بریم که آرمان منتظره...باید زودتر رضایت نامه دادگاه و بگیره...!!!
-آزمایشت و دیروز زنگ زدی بپرسی؟؟
شهروز دست برد و گوشیش و در اورد..
-آره..اما جواب ندادن...الان باز میپرسم!!!
شماره رو گرفت و منتظر موند!!
-آزمایشگاه(....)بفرمایید!
-سلام اقا برای جواب ازمایش..
-جواب دهی 3 به بعد
گوشی و گذاشت..شهروز هم عصبانی گوشی و پرت کرد روی جلو داشبورد!!!
-همه چیز رو نظم داره پیش میره..این اگر نظم نداشته باشه دنیا زیر و رو میشه!!
اینهارو با عصبانیت معلوم نبود به کی داره میگه!!!!
آرمان توی دفتر منتظرشون بود..بعد از کلی گپ و گفت برگه هارو داد و می گل امضا کرد...موقع خداحافظی رو به می گل گفت:
-می گل چته؟؟بیحالی؟؟؟شهروز اذیتت میکنه برم ازش شکایت کنم بندازمش زندان!!!
می گل عاشقانه شهروز و نگاه کرد و گفت:نه..کجا اذیتم میکنه؟؟اینقدر که من این و اذیت کردم این من و اذیت نمیکنه.
شهروز حق به جانب به آرمان..البته با خنده...گفت:لطفا ازش شکایت کن بندازتش زندان...خیلی اذیت میکنه!!!
می گل به پهلوش کوبید و گفت:بدجنس!!!
مسیر بعدیشون آزمایشگاه و گرفتن جواب ازمایش می گل بود!!!مثل همه ی علائم دیگه نشون میداد می گل بارداره!!!
شهروز:بریم نهار بخوریم..بچه ام گشنشه...مگه نه؟
می گل لبخند زد..خجالت کشید..این پسری که این حرفهارو میزد هیچ نسبتی باهاش نداشت....فقط پدر بچه اش بود...باید به زودی یه فکری میکردن!!!
-من قربون شرم و حیات..عروس من!!!
-آزمایش تو چی؟؟
-بعد از نهار میریم میگیرم..البته خدا کنه آماده باشه!!!
نهار مفصلی و تو یکی از بهترین رستورانها خوردن...
-می گل اینجوری بخوای بخوری چاق میشیا...بعد میرم یه پرستار خوشگل برای بچه ام میگیرم ...برای اینکه خدایی نکرده گناه نکنم مجبور میشم عقدش کنما!!!!
می گل پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:تو زرنگی مادر بچه ات و عقد کن!!
-من چاکرشم هستم..فکر کردی برای چی میخوام رضایت نامه دادگاه و بگیرم؟؟؟فقط تا اون لباس سفید خوشگله کوچیکت نشده...
با دست غذا خوردن می گل و نشون داد.
-باید عروسی و بگیریم.!!!
می گل فکری که خواست به زبون بیاره رو تو دلش نگه داشت..دلش نخواست شادی شهروز و خراب کنه
*امیدوارم جواب ازمایشت منفی بشه تا این شادیمون الکی نباشه!!!
-انگار خیلی هم خوشت نیومد.
-خیلی هم خوشم اومد..دارم به پرستاره فکر میکنم..
شهروز خندید..اون هم بلند بلند...طوری که توجه میزهای اطراف و جلب کرد.اما بر عکس همیشه هیچ ابایی نداشت..در واقع کمیش هم عصبی بود..به ساعتش نگاه انداخت...یک ربع به 3 بود..
-دیگه نمیخوری؟؟
می گل دستمالش و به سمتش پرت کرد:خودت و مسخره کن.
شهروز لبخند پهنی زد..دندونهای سفید و ردیفش دل می گل و برد.
-پاش و بریم...این جواب رو هم بگیریم..یا رومی روم..یا زنگی زنگ..یا دو تایی بیچاره شدیم...یا دوتایی خوشبخت!!!
-حالا تو شایداگر جوابت منفی باشه خوشبخت بشی...
بعد خودش و نشون داد...اما من بیچاره رو بگو!!!
اینهارو می گل با بدجنسی گفت.
شهروز تا دم ماشین بین بازوهای ستبرش گرفتتش و گفت:راست میگی...اگر بدبخت بشیم من بدبخت ترم..چون علاوه بر عذاب این مریضی عذاب الوده کردن تورو هم دارم....و اگر خوشبخت بشیم باز من خوشبخت ترم که با این سنم و اون سابقه ام...یه عروس به این خوشگلی و با این سن و سال و صد البته خانوم دارم.......دوستت دارم می گل...عاشقتم میگل...ازت خواهش میکنم هیچ وقت ترکم نکن...میدونم خیلی پررو ام..میدونم لیاقتت خیلی بهتر از منه...اما این رو هم میدونم خیلی بزرگوار تر و مهربون تر از این حرفهایی!!!
می گل دست شهروز و که رو شونه اش بود بوسید و گفت:عاشقتم!!!
-خانوم و آقا چه نسبتی با هم دارن؟؟؟
شهروز با ضربه ی دستی روی شونه اش برگشت. به پلیس نگاهی کرد و بی معطلی جواب داد:پدر بچه اشم!!!
پلیس به قیافه بی رنگ و رو می گل نگاه کرد..با جواب بی معطلیه شهروز باور کرد.
-تو خیابون جای این کارها نیست..رعایت کنید!!
شهروز تعظیمی کرد و گفت:چشم!!!
با رفتن پلیس می گل گفت:چه خاشعانه برخورد کردی!!!!
-حوصله دردسر نداشتم....بشین تا اتفاق دیگه ای نیافتاده!
[sub]پــــایـــــان جلد اَول !
[/sub]
××
راننده هم که احساس کرد شهروز اعصاب مصاب نداره سکوت کرد و جلوی حرم پیاده اش کرد..
شهروز با قدمهای بلند و محکم به سمت حرم رفت..اما هر چی بیشتر به ورودی نزدیک میشد سرعتش آروم تر میشد...جلوی در مکث کرد...انگار خجالت کشید بره تو...برگشت..اما هنوز کاملا نچرخیده بود که پیر مردی دستش و گرفت.
-پشیمون نشیا...بدون اینکه چیزی بخوای بری ناراحت میشه...مگه میشه براش مهمون بیاد دست خالی بفرسته بره؟؟؟تا اینجا اومدی حیفه نری تو...
شهروز نگاه مشکوکانه ای به پیرمرد کوتاه قد و خواستنی کرد و گفت:خیلی وقته از این وادی دورم..خجالت میکشم حالا که به مشکل خوردم...
-هیسسس!!!فکرشم زشته...ببین چقدر بزرگ و کریمه که با این اوصافی که میگی اوردتت در خونش...فکر نکن تو اومدیا...خودش اوردتت!!
در حین حرف زدن شهروز و برد تو....هر چی جلوتر میرفتن شهروز نفسش بیشتر تو سینه حبس میشد...فکر میکرد خجالت میکشه..احساس بدی نداشت...اما خوب هم نبود!!
-دو رکعت نماز بخون برو...همین کافیه ..اصلا نمیخواد بهش بگی برای چی اومدی..خودش میدونه همه اینها برای چی اینجان....وقتی روبروی گنبد رسیدن پیرمرد گفت:این تو...اینم میزبان..من برم تو زیارت...اگر اهل غسل و..نیستی تو نیا...ناراحت نشیا...برای خودت میگم..ثواب که نمیکنی هیچ..گناه هم میکنی..اما اگر هستی و دوست داری تو هم یه صفایی داره!!با اجازه ات پسرم...التماس دعا!!!
با رفتن پیر مرد شهروز همونجا وسط جمعیت نشست رو زمین..هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد یه روزی بین این همه ادم وسط حیاط بشینه و زار بزنه!!!بعد از اینکه خوب گریه کرد سرش و بلند کرد.به گنبد نگاهی انداخت و گفت:میگن میدونی چی میخوام...اما میدونی برای خودم نیست...اون که پاک و سالم بود...من بودم که.....به خدا برای خودم نیست...فردا جواب ازمایشش منفی باشه یعنی پاکه!!!با اینکه خیلی دلم میخواد بابا بشم..اونم بابای بچه می گل...اما من این لذت و به ازای الوده شدنش نمیخوام...خودم هر چی شدم حقمه....اون پاکه!!!تورو خدا...اگر اتفاقی براش افتاده باشه از این مریضی نمیمیرم..از عذاب وجدان میمیرم!!!
خیلی پررو ام؟؟طلبکارانه اومدم به زور میخوام ازتون چیزی بگیرم؟؟به خدا برای خودم نیست..خودتون که میدونید می گل خیلی پاکه..هر کاری هم تا الان کرده تقصیر من بوده...
دوباره شروع کرد گریه کردن...
-تورو خدا گناه من و پای اون ننویسید....غلط کردم هر کاری کردم..خدا جون غلط کردم..حتما باید بگی خدایا توبه؟؟خب اینکه دیگه سمت اون کثافتکاریا نرفتم یعنی توبه دیگه!!!
-پاش و آقا..پاش و میخوایم فرش بندازیم
شهروز برگشت به فرشهایی که روی هم لوله شده بود نگاه کرد و از جاش بلند شد.
-فرش واسه چی؟
-نمازه!!!
کمی دیگه ایستاد و حرفهاش و تکرار کرد...با اینکه هنوز ناراحت بود اما احساس میکرد سبک شده...فکر کرد یعنی میشه می گل به اون پاکی و ندیده بگیرن؟؟؟
برگشت تا بره فرودگاه...صدای نقاره خونه میخکوبش کرد..برگشت از اولین کسی که نزدیکش بود پرسید:صدای چیه؟؟
-نقاره خونه است!!
-چی هست؟؟؟
مرد نگاه مسخره ای بهش کرد و گفت:نقاره خونه است دیگه...داره میزنن اوناهاشن...شهروز برگشت و نگاهی به مسیر اشاره مرد کرد..وقتی دید که چند نفر در حال نواختن یه سری ساز مخصوص هستند باز به سمت مرد برگشت و گفت:برای چی میزنن؟؟؟
-معمولا دم اذان صبح و مغرب میزنن..با وقتهایی که کسی شفا بگیره!!!
بعد از توضیح مرد رفت...و شهروز فکر کرد....رو به گنبد برگشت و گفت:شفا دادی؟؟؟من که به فال نیک گرفتم....
با اولین پرواز صبح برگشت تهران...وقتی وارد خونه شد می گل مثل هر وقتی که شهروز شب خونه نمیومد رو کاناپه خوابیده بود.
رفت کنارش نشست...دسش و آروم روی شکمش کشید!!!
-اومدی؟
-ااا..بیداری؟؟؟
می گل چشمهاش و باز کرد.
-کجا بودی؟؟؟چقدر زود اومدی...زود بیرونت کردن؟
-نه...کسی بیرونم نکرد..خودم اومدم...
می گل دلخورانه نگاهش کرد
-بهت میگم کجا بودم..بزار جواب ازمایشمون بیاد!!!
شهروز دولا شد و می گل و بغل کرد
-چرا اینجا خوابیدی؟مگه تو اتاق نداری؟
-شهروز بو میدی!!!
شهروز بی توجه می گل و رو تختش گذاشت..خودش بو کرد..
-بو نمیدم خانومی!!!
-میشه یه لباسی بپوشی که عطر نداشته باشه؟؟؟
شهروز لبخند زد...با اینکه دلش نمیخواست می گل باردار باشه...اون هم فقط به خاطر بیماری خودش اما یه جورایی از این حالتهای می گل لذت میبرد!!!
-چشم گلم...حالش و داری بریم آزمایشگاه؟؟
-آره..الان اماده میشم..با بی حوصلگی بلند شد و لباس پوشید..خیلی جالب بود..هنوز خیلی نگذشته بود که اینطوری حالش زار بود..فکر کرد..چه موقعی هم..تازه دانشگاه شروع شده بود..حالا چطوری درس بخونم؟
-حاضری؟
می گل برگشت و به شهروز نگاه کرد..به سمتش رفت...
-عطر نزدم ببین
می گل دولا شد..عطر نزده بود اما...دیگه روش نشد بگه باز هم بو میدی....میتونست بفهمه علائم بارداریه...این آزمایش بی خود بود!!!
بعد از آزمایش وقتی پرستار گفت 1 ساعت طول میکشه تا جواب آماده بشه شهروز دست می گل و گرفت و رفتن بیرون.
-کجا میریم؟
-دفتر آرمان.
-بهش گفتی؟
-چی رو؟؟؟بچه رو؟؟
-آره.
-نه!!فعلا نمیخوام بگم!!!
-برای چی پس میریم دفترش؟؟
-چند تا سنده باید امضا کنی..
-سند چی؟؟؟
-باغ می گل و یه وکالت نامه.
-وکالت نامه برای چی؟؟؟
شهروز برگشت و با ابروهای بالا داده می گل و نگاه کرد و گفت:ماشالله با ایتکه همچین روبه راهم نیستی هنوز قوه فضولیت خوب کار میکنه!!!
می گل که اصلا حوصله نداشت روش برگردوند و گفت:فضولیه؟؟؟من باید وکالت بدم برای چه کاری؟؟یعنی این حق و ندارم بدونم؟
شهروز دستش و روی دست می گل گذاشت و گفت:عزیزم..شنیده بودم خانومها باردار میشن دل نازک میشن..اما باور نمیکردم!!!
می گل لبخندی بهش زد و گفت:حالا برای چی؟؟؟
-برای اجازه نامه عقد از دادگاه!!
می گل نگاه پر از سوالش و به شهروز دوخت و گفت:میخوایم عقد کنیم؟؟
-تو چی دوست داری؟
می گل فکر کرد...واقعا چی دوست داشت؟؟؟اگر باردار بود؟؟؟جواب ازمایش شهروزم مثبت بود!!!؟؟؟بعد باید بچه رو مینداخت...
*وای...من هنوز 17 سالمه یه بارداری ناموفق..ایدز...نه!!!بعد سریع ذهنش و چرخوند..خب اگر ازمایش شهروز منفی بود..پس منم ایدز ندارم..بعد بچه چی؟؟؟
-شهروز تو این بچه رو میخوای؟
شهروز برگشت و نگاهش کرد..نگاهی پر از حسرت.
-تو نمیخوای؟
-من از تو پرسیدم.
-حالا بزار ببینیم جواب ازمایشت چی میشه...از کجا معلوم باشه؟
-شهروز من از حالتهام میفهمم هست..این آزمایش هم الکی بود..فقط چون میدونستم یه نفر به ادم اسرار کنه بریم ازمایش و ادم هی از زیرش در بره چقدر بده.. باهات اومدم..
-خوب تیکه انداختیا..
-حالا جواب بده!!!
-اگر جواب ازمایش من مثبت باشه که باید قیدش و بزنیم...که امیدوارم نباشه..!!
این آخری به خاطر خود می گل بود نه بچه!!!
-حالا فکر کن جواب آزمایش تو هم منفیه!!میخوای یا نه؟
-تو چی دوست داری.
-توروخدا سوال و با سوال جواب نده..توروخدا!!!
-خیلی خب حرص نخور...خب میدونی؟؟؟من دارم میرسم به 38 سال..هم سنهای من الان 2 تا بچه دارن..بلکه هم که بچه هاشون مدرسه برن....منم طبیعتا دوست دارم..اون هم از یه مامان خوشگل مثل شما!!!!اما تو هم حق انتخاب داری...هنوز سنی نداری و اول راه دانشگاهی...اما...اما می گل...
ماشین و یه گوشه نگه داشت...برگشت و تو چشمهای زلال از عشقش زل زد....ملتماسانه گفت:میدونم خواسته ی زیادیه...اما...اگر همه چیز خوب بود..میشه ازت بخوام فقط 9 ماه تحمل کنی...بچه رو به دنیا بیاری؟؟؟؟فقط همین..قول میدم براش پرستار بگیرم..نذارم ذره ای به درست لطمه بخوره....من نمیخواستم اینجوری بشه..اما حالا که شده!!!
می گل لبخند زد...دستش و رو دست شهروز گذاشت...دیگه از ترس خبری نبود...
*یا آلوده شدم..یا شهروزم آلوده نیست..پس در هر دو صورت ترس معنی نداره...
-دوستت دارم شهروز...تنهات نمیزارم..قول میدی تنهام نزاری؟
شهروز لبخند رضایتمندی زد.....این یعنی قبول کرده!!!
-قول مردونه....بریم که آرمان منتظره...باید زودتر رضایت نامه دادگاه و بگیره...!!!
-آزمایشت و دیروز زنگ زدی بپرسی؟؟
شهروز دست برد و گوشیش و در اورد..
-آره..اما جواب ندادن...الان باز میپرسم!!!
شماره رو گرفت و منتظر موند!!
-آزمایشگاه(....)بفرمایید!
-سلام اقا برای جواب ازمایش..
-جواب دهی 3 به بعد
گوشی و گذاشت..شهروز هم عصبانی گوشی و پرت کرد روی جلو داشبورد!!!
-همه چیز رو نظم داره پیش میره..این اگر نظم نداشته باشه دنیا زیر و رو میشه!!
اینهارو با عصبانیت معلوم نبود به کی داره میگه!!!!
آرمان توی دفتر منتظرشون بود..بعد از کلی گپ و گفت برگه هارو داد و می گل امضا کرد...موقع خداحافظی رو به می گل گفت:
-می گل چته؟؟بیحالی؟؟؟شهروز اذیتت میکنه برم ازش شکایت کنم بندازمش زندان!!!
می گل عاشقانه شهروز و نگاه کرد و گفت:نه..کجا اذیتم میکنه؟؟اینقدر که من این و اذیت کردم این من و اذیت نمیکنه.
شهروز حق به جانب به آرمان..البته با خنده...گفت:لطفا ازش شکایت کن بندازتش زندان...خیلی اذیت میکنه!!!
می گل به پهلوش کوبید و گفت:بدجنس!!!
مسیر بعدیشون آزمایشگاه و گرفتن جواب ازمایش می گل بود!!!مثل همه ی علائم دیگه نشون میداد می گل بارداره!!!
شهروز:بریم نهار بخوریم..بچه ام گشنشه...مگه نه؟
می گل لبخند زد..خجالت کشید..این پسری که این حرفهارو میزد هیچ نسبتی باهاش نداشت....فقط پدر بچه اش بود...باید به زودی یه فکری میکردن!!!
-من قربون شرم و حیات..عروس من!!!
-آزمایش تو چی؟؟
-بعد از نهار میریم میگیرم..البته خدا کنه آماده باشه!!!
نهار مفصلی و تو یکی از بهترین رستورانها خوردن...
-می گل اینجوری بخوای بخوری چاق میشیا...بعد میرم یه پرستار خوشگل برای بچه ام میگیرم ...برای اینکه خدایی نکرده گناه نکنم مجبور میشم عقدش کنما!!!!
می گل پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:تو زرنگی مادر بچه ات و عقد کن!!
-من چاکرشم هستم..فکر کردی برای چی میخوام رضایت نامه دادگاه و بگیرم؟؟؟فقط تا اون لباس سفید خوشگله کوچیکت نشده...
با دست غذا خوردن می گل و نشون داد.
-باید عروسی و بگیریم.!!!
می گل فکری که خواست به زبون بیاره رو تو دلش نگه داشت..دلش نخواست شادی شهروز و خراب کنه
*امیدوارم جواب ازمایشت منفی بشه تا این شادیمون الکی نباشه!!!
-انگار خیلی هم خوشت نیومد.
-خیلی هم خوشم اومد..دارم به پرستاره فکر میکنم..
شهروز خندید..اون هم بلند بلند...طوری که توجه میزهای اطراف و جلب کرد.اما بر عکس همیشه هیچ ابایی نداشت..در واقع کمیش هم عصبی بود..به ساعتش نگاه انداخت...یک ربع به 3 بود..
-دیگه نمیخوری؟؟
می گل دستمالش و به سمتش پرت کرد:خودت و مسخره کن.
شهروز لبخند پهنی زد..دندونهای سفید و ردیفش دل می گل و برد.
-پاش و بریم...این جواب رو هم بگیریم..یا رومی روم..یا زنگی زنگ..یا دو تایی بیچاره شدیم...یا دوتایی خوشبخت!!!
-حالا تو شایداگر جوابت منفی باشه خوشبخت بشی...
بعد خودش و نشون داد...اما من بیچاره رو بگو!!!
اینهارو می گل با بدجنسی گفت.
شهروز تا دم ماشین بین بازوهای ستبرش گرفتتش و گفت:راست میگی...اگر بدبخت بشیم من بدبخت ترم..چون علاوه بر عذاب این مریضی عذاب الوده کردن تورو هم دارم....و اگر خوشبخت بشیم باز من خوشبخت ترم که با این سنم و اون سابقه ام...یه عروس به این خوشگلی و با این سن و سال و صد البته خانوم دارم.......دوستت دارم می گل...عاشقتم میگل...ازت خواهش میکنم هیچ وقت ترکم نکن...میدونم خیلی پررو ام..میدونم لیاقتت خیلی بهتر از منه...اما این رو هم میدونم خیلی بزرگوار تر و مهربون تر از این حرفهایی!!!
می گل دست شهروز و که رو شونه اش بود بوسید و گفت:عاشقتم!!!
-خانوم و آقا چه نسبتی با هم دارن؟؟؟
شهروز با ضربه ی دستی روی شونه اش برگشت. به پلیس نگاهی کرد و بی معطلی جواب داد:پدر بچه اشم!!!
پلیس به قیافه بی رنگ و رو می گل نگاه کرد..با جواب بی معطلیه شهروز باور کرد.
-تو خیابون جای این کارها نیست..رعایت کنید!!
شهروز تعظیمی کرد و گفت:چشم!!!
با رفتن پلیس می گل گفت:چه خاشعانه برخورد کردی!!!!
-حوصله دردسر نداشتم....بشین تا اتفاق دیگه ای نیافتاده!
[sub]توی ماشین می گل برای اینکه از استرس کم کنه سوالی که چند وقتی بود ذهنش و مشغول کرده بود پرسید!!!
-شهروز...
-جانم؟
-چی شد یهو رفتی آزمایش ایدز دادی؟؟؟
-گفتم که بعد از اون شبی که با هم بودیم..شب مهمونی 2 نفره امون!!
-خب؟؟چی شد یهو رفتی آزمایش؟
-یاد نیکی افتادم که قبل از...
سری تکون داد و حرفش و خورد و ادامه داد!
-آزمایش نبردمش!!!با اینکه احتمال نمیدادم مشکلی باشه باز هم فکر کردم بهتره قبل از اینکه ازمایش عقد چیزی رو نشون بده...خودم برم آزمایش...
دوباره با خنده سری تکون داد و طوری که انگار با خودش حرف مزنه گفت:فکر میکردم میتونم تا آخر عمر ازت پنهان کنم و چیزی بهت نگم!!!
-می گل دستش و روی دست شهروز گذاشت!!!
-عزیزم...
اما جواب شهروز فقط نگاهی پر از حسرت بود!!
------------------------[/sub]
-شهروز...
-جانم؟
-چی شد یهو رفتی آزمایش ایدز دادی؟؟؟
-گفتم که بعد از اون شبی که با هم بودیم..شب مهمونی 2 نفره امون!!
-خب؟؟چی شد یهو رفتی آزمایش؟
-یاد نیکی افتادم که قبل از...
سری تکون داد و حرفش و خورد و ادامه داد!
-آزمایش نبردمش!!!با اینکه احتمال نمیدادم مشکلی باشه باز هم فکر کردم بهتره قبل از اینکه ازمایش عقد چیزی رو نشون بده...خودم برم آزمایش...
دوباره با خنده سری تکون داد و طوری که انگار با خودش حرف مزنه گفت:فکر میکردم میتونم تا آخر عمر ازت پنهان کنم و چیزی بهت نگم!!!
-می گل دستش و روی دست شهروز گذاشت!!!
-عزیزم...
اما جواب شهروز فقط نگاهی پر از حسرت بود!!
------------------------[/sub]
[sub]می گل با دلشوره فراوون تو ماشین منتظر شهروز بود..از در آزمایشگاه چشم بر نمیداشت!!!
*چرا اینقدر طولانی شد؟؟؟نکنه مثبت باشه....واییی...اگر باشه منم دارم...
دستش و رو شکمش گذاشت و گفت اینم داره...
*خدایا به این بچه رحم کن..خدایا رحم کن....واییی..تو این سن باید یه سقط انجام بدم؟؟؟نه!!!من نمیتونم....
با صدای دادی سرش رو به سمت در آزمایشگاه چرخوند...شهروز بود..فریاد میزد..منفیه...منفیه و به سمت ماشین می دوید!!!![/sub]
*چرا اینقدر طولانی شد؟؟؟نکنه مثبت باشه....واییی...اگر باشه منم دارم...
دستش و رو شکمش گذاشت و گفت اینم داره...
*خدایا به این بچه رحم کن..خدایا رحم کن....واییی..تو این سن باید یه سقط انجام بدم؟؟؟نه!!!من نمیتونم....
با صدای دادی سرش رو به سمت در آزمایشگاه چرخوند...شهروز بود..فریاد میزد..منفیه...منفیه و به سمت ماشین می دوید!!!![/sub]
[sub]پــــایـــــان جلد اَول !
[/sub]