امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#10
قسمت 9


دستام می لرزید... یعنی چی شده بود؟ چرا دوست داشتم پیش خودم فکر کنم که همه ی اینا یه بازی کثیفه؟ چرا دوست داشتم فکر کنم که همه ی اینا یه شوخیه؟
قلبم محکم توی سینه م می زد. روی تخت نشسته بودم و به ساعت دیواری زل زده بودم. چرا بابا این قدر دیر کرده بود؟
دستام یخ زده بود... نمی دونستم باید چی کار کنم... حرف های رادمان توی سرم می پیچید... یاد صدای بم و گیراش افتادم... می لرزید... انگار ترسیده بود... چی شده بود؟ چرا باید این بار آخرین بار می شد؟
سرمو به دیوار تکیه دادم... همه ی ترس ها ... همه ی شک ها... تردید ها... رو کنار گذاشتم. می دونستم اگه به بابا نگم نه تنها خودم بلکه رادمان رو هم نابود می کنم.
یاد اولین باری افتادم که دیده بودمش... یاد چشم های خوشرنگ و صورت زیباش افتادم... شاید سایه اونو به خاطر همین زیبایی می خواست... یاد حرفش افتادم که گفته بود قبلا با سایه کار می کرده ... و رضا... .
قلبم محکم توی سینه می زد. از شدت اضطراب مغزم از کار افتاده بود. فقط منتظر اومدن بابا بودم... همیشه این قدر دیر می کرد؟ یا امروز که بهش بیشتر از همیشه احتیاج داشتم متوجه شده بودم که چه قدر دیر به خونه می یاد...
در اتاق باز شد. با هیجان از جام بلند شدم... با دیدن معین وا رفتم... آخرین آدمی بود که توی اون شرایط می خواستم ببینم. خودمو دوباره روی تخت انداختم. آهی کشیدم... ضربان قلبم که یه دفعه از شدت شور و شوق بالا رفته بود دوباره به حالت نرمال برگشت.
معین درو بست و وارد اتاق شد... اخم کرده بود و عصبانی به نظر می رسید. قلبم توی سینه فرو ریخت... یادم افتاد که گوشیمو برداشته بود... خیالم از بابت رادمان راحت بود. پسر مودب و محترمی بود. معین دست به سینه زد و گفت:
این پسره ی پررو و بی ادب کی بود که زنگ زده بود؟
جان؟ رادمان؟ پوفی کردم... انگار دقیقا همون روزی تصمیم گرفته بود بی تربیت بشه که نباید! حالا معین و باید کجای دلم می ذاشتم؟ گفتم:
دوست رضاست.
معین که انگار بعد سال ها یادی از غیرت و تعصب کرده بود با اخم و تخم گفت:
با تو چی کار داشت؟
چی باید می گفتم؟ راستشو ؟ دروغ؟ می دونستم دروغ توی این موقعیت بدترین انتخابه. برای همین گفتم:
معین... یه اتفاق بد افتاده... من باید با بابا صحبت کنم. در مورد همین پسره ست.
معین سریع گفت:
چی کارت کرده؟
با عصبانیت گفتم:
یه کم از این موضع شک و تردیدت بیا پایین! من باید با بابا صحبت کنم. این پسره افتاده توی دردسر... از من خواسته بود با بابا در موردش حرف بزنم... .
معین چینی به بینیش انداخت و گفت:
به صداش نمی اومد که آدم تو دردسر افتاده ای باشه!
با تعجب گفتم:
چی می گی؟ مگه چی گفته؟ مگه به صدا اِ؟... بابا کی می یاد؟
معین شونه بالا انداخت و گفت:
رفته خونه ی عمه... مگه نمی دونستی؟
احساس کردم قلبم یه لحظه از حرکت وایستاد. با دهن باز به معین زل زدم و گفتم:
نه!
معین روی صندلی نشست و گفت:
آهان یادم نبود! اون روز که عمه اومده بود اینجا نبودی. مامانم این قدر سرش به دعوا کردنت گرم بود که یادش رفت بهت بگه... امروز خواستگار برای ژیلا اومده... بابا هم به عنوان بزرگ فامیل رفته اونجا.
با کف دست توی پیشونیم زدم. آخه امروز؟ امروز؟ خدایا! چرا این قدر من بدشانسم؟ حالا سی سال بود که کسی در خونه ی عمه رو نزده بودها! همین امشب که من با بابا کار داشتم ژیلا داشت راهی خونه ی بخت می شد! بخت مردم چه بد موقع هم باز می شه!
معین با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
رنگت چرا پریده؟ حالت خوبه؟
خدا رو شکر اون روز روی دور اذیت کردن نبود. دستمو پایین انداختم و گفتم:
نه!... گوش کن معین! باید یه چیزی بهت بگم... نه... ولش کن.
آخه معین از این چیزها چی می فهمید؟ از جا بلند شدم و گفتم:
من می رم دم خونه ی عمه! یه پنج دقیقه که بابا می تونه بیاد دم در!
به سمت کمد رفتم. معین گفت:
خب بهش تلفن بزن اگه این قدر واجبه! ... اصلا بی خیال! صبر کن تا سه چهار ساعت دیگه بابا می یاد.
یاد حرف رادمان افتادم که می گفت براش پاپوش درست کرده بودند... یعنی برای منم همین کار رو می کردند؟ اصلا نمی تونستم صبر کنم. نمی تونستم یه جا بند بشم. می ترسیدماگه بیشتر از این لفتش بدم بیشتر گرفتار بشم.
رو به معین کردم و گفتم:
سه چهار ساعت دیگه خیلی دیره... .
معین که با دیدن حال و احوالم هل کرده بود گفت:
خب زنگ بزن بهش... .
سر تکون دادم و گفتم:
توی راه می زنم.
معین از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا شلوارمو عوض کنم. بعد از یه دقیقه دوباره درو باز کرد و داخل شد. گفت:
حالا ماجرا در مورد چی هست؟
همون پالتوی مشکی رو پوشیدم و شال آبیمو روی سرم انداختم. سوئیچ ماشینو برداشتم و گفتم:
برای این پسره پاپوش درست کردند و انداختنش توی دردسر... .
معین اخم کرد و گفت:
چه پاپوشی؟ چه دردسری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
باور کن خودمم نمی دونم.
معین با شک و تردید ابرو بالا انداخت و گفت:
حالا این پسره کی هست که این قدر برات مهم شده؟
نمی تونستم بگم برای خودم نگرانم! برای همین گفتم:
بهم گفته بود که به بابا بگم... ولی ... من غفلت کردم... .
معین که خیالش تا حدودی راحت شده بود گفت:
خیلی خب... حالا اگه خیلی کارت ضروری نیست نرو اونجا... مجلس رسمیه. ضایع بازی در نیار.
چشم غره ای بهش رفتم... می دید که حالم خوب نیست و رنگم عین گچ شده ها!
در خونه رو باز کردم و خواستم پامو بیرون بذارم که چیزی به فکرم رسید... نباید همه ی درها رو پشت سرم می بستم... باید یه قدم جلوتر از سایه حرکت می کردم. به سمت معین چرخیدم و گفتم:
معین... رضا رو می شناسی دیگه! شماره ش و بهت می دم... اون از رادمان ... همین پسره که زنگ زده بود... خبر داره... رادمان رحیمی... باشه؟ یادت نمی ره؟
معین اخم کرد و گفت:
چرا شماره شو بهم می دی؟
موبایلمو دراوردم و نگاهی به شماره ی رضا کردم... خوب شد اون روز توی خونه ی آوا شماره شو بهم داده بود... نمی خواستم کسی از آوا شماره ی رضا رو بگیره و اونو به ماجرا مشکوک کنه. اصلا دوست نداشتم پای آوا هم این وسط کشیده بشه. طبق یه قرارداد نامرئی من، رادمان و رضا عهد کرده بودیم که آوا رو از این قضیه دور نگه داریم... به خودم قول دادم به محض تموم شدن ماجرا جیک و پوک رضا و رادمان و در بیارم و کف دست آوا بذارم.
شماره رو روی کاغذ نوشتم و گفتم:
هیچی... همین جوری... یه نفر دیگه هم به جز من توی جریان باشه بد نیست.
معین اخم کرد. در خونه رو بست و گفت:
نمی خواد بری... خیلی مشکوک می زنی. صبر کن بابا بیاد... اصلا از همین جا زنگ بزن.
نچ نچی کردم و گفتم:
گیر نده معین! باید برم.
معین صداش و بلند کرد و گفت:
داری شماره ی رضا رو بهم می دی که اگه یه وقت بلایی سرت اومد بتونیم بفهمیم ماجرا چیه... فکر کردی نمی فهمم خودتم توی دردسر افتادی؟ این پسره کیه؟ دوست پسرته؟ این همه مدت که می گفتی می ری پیش آوا پیش این مرتیکه بودی؟
تو چشماش زل زدم و گفتم:
می دونی چیه معین؟ خیلی خوب شد که رفتی سراغ حسابداری... تو واقعا حس ششم ضعیفی داری... همون بهتر که به حرف بابا گوش ندادی و حقوق نخوندی.
معین با عصبانیت گفت:
باز پررو شدی؟
حالا این وسط داشتیم دعوا می کردیم! در خونه رو باز کردم و گفتم:
یه امروز آدم باش! من زود می یام.
درو پشت سرم بستم. با سرعت به سمت ماشینم رفتم. توی ماشین نشستم و کمربندمو بستم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اضطرابی که داشتم و کنار بزنم. همون طور که داشتم قفل فرمونو باز می کردم با موبایلم به بابا زنگ زدم... یه بوق... دو بوق... سه بوق... بر نمی داشت! مشتی به فرمون ماشین زدم و داد زدم:
آه! نمی گه شاید یه کی کار واجب داشته باشه!
می دونستم موبایل بابا اکثرا روی سایلنته. دوباره زنگ زدم... جواب نمی داد... سری به نشونه ی تاسف تکون دادم... براش اس ام اس زدم:
بابایی... بهم زنگ بزن... یه کار فوق واجب دارم... .
شماره ی مامان و گرفتم... می دونستم فایده ای نداره... مامان همیشه موبایلشو می ذاشت توی کیفش و اکثرا صداشو نمی شنید... همون طور که انتظار داشتم گوشی رو جواب نداد. پوفی کردم و ماشینو روشن کردم.
همون طور که با سرعت به سمت خونه ی عمه می رفتم به رضا فکر می کردم... باید بهش زنگ می زدم؟ یا باید می ذاشتم بابا سر فرصت درست و حسابی ازش حرف بکشه؟ مشخص بود که اون و رادمان هیچ میلی به حرف زدن ندارند. معلوم نبود چی کار کرده بودند... هر چند ثانیه یه بار جمله های رادمان توی ذهنم می یومد... با سایه همکار بود... خدای من! گیر چه کسایی افتاده بودم!
ناخودآگاه با یه حرکت مارپیچی از سمت راست به سمت چپ اتوبان رفتم... چشمم به یه زانتیای سفید افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه پلیس نامحسوس باشه؟ یه کم سرعتمو کم کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. زیرلب گفتم:
خدا غلط کردم... .
زانتیا از کنارم رد شد... نفس راحتی کشیدم... ماشین معمولی بود. چشمم به آینه افتاد... یه مزدای سفید با کاپوت جمع شده پشتم بود... نفسم توی سینه حبس شد... سایه دنبالم بود!

پامو روی گاز گذاشتم... این کارو کاملا بی اراده انجام دادم. چند بار پشت سر هم سبقت گرفتم و سعی کردم جلو بزنم و سایه رو جا بذارم ولی گمم نمی کرد... شیطونه می گفت دوباره باعث بشم تصادف کنه... .
یه صدایی توی سرم گفت:
حالا چرا این قدر تند می ری؟ می خوای خونه ی عمه رو یاد بگیره؟ می خوای باباتو ببینه؟
چی کار باید می کردم؟ بعد از کاری که با رادمان کرده بود بیشتر از قبل ازش ترسیده بودم. قلبم محکم توی سینه می زد. هیچ جوری نمی تونستم به خودم دلداری و امید بدم... یعنی باهام چی کار داشت؟
ترافیک! همینو کم داشتم. با مشت به فرمون زدم. لعنتی! حالا باید چی کار می کردم؟ سایه بهم رسید. کنار ماشینم متوقف شد. نگاهش نمی کردم. صدای تالاپ و تلوپ قلبمو می شنیدم. صدای بوق ماشین سایه رو که کنارم بود شنیدم... توجهی بهش نکردم. می خواست چی کار کنه؟ مجبورم کنه که باهاش حرف بزنم؟ شاید بهتر بود که راهمو به سمت خونه کج می کردم... به هر حال تا شب می تونستم بابا رو ببینم. می ترسیدم اگه این طور پیش برم هیچ وقت نتونم ماجرا رو با بابا درمیون بذارم... اگه سایه همین جا کارو تموم می کرد و منو مجبور می کرد که باهاش برم چی؟ مگه چه قدر طول کشیده بود که رادمان و توی دردسر بندازه؟
سایه یه بوق ممتد زد. بی اختیار سرم به سمتش چرخید. عصبانی به نظر می رسید. داد زد:
هنوز سر حرفت هستی؟
دستمو توی کیفم کردم و موبایلمو در اوردم. شیشه ی رو پایین دادم. گوشی رو نشونش دادم و گفتم:
یا راهتو بکش و برو یا به پلیس زنگ می زنم.
سایه پوزخندی زد و گفت:
پس راضی نشدی! باشه... خودت خواستی!
قلبم توی سینه فرو ریخت. اگه ماجرای رادمان نبود این تهدیدشو جدی نمی گرفتم ولی با این حرفش بدجوری نگران شدم. شیشه رو بالا دادم. سایه هم همین کار و کرد. نگاهشو به جلو دوخت... دیگه نگاهم نمی کرد... یه لحظه به فکرم رسید که یه کاری کنم تصادف کنه و توی همین تصادف زخمی بشه... یه تصادف شدید! هرچند که می دونستم سوار ماشین ایمن و محکمیه ولی اگه می تونستم یه تصادف شدید پیش بیارم شاید خدا کمک می کرد و سایه رو برای چند روز راهی بیمارستان می کردم... بد فکری به نظر نمی رسید ولی چطوری می تونستم همچین موقعیتی رو پیش بیارم؟ سایه که احمق نبود... عمرا دنبالم راه نمی افتاد. با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم... .
دوباره شماره ی بابا رو گرفتم... یه بوق ... دو بوق ... با کلافگی پوفی کردم. در همین موقع بابا گوشی رو برداشت. از شدت هیجان از جا پریدم. سریع گفتم:
بابا! الو؟
بابا که صداشو پایین اورده بود گفت:
جانم بابا؟
نیم نگاهی به سایه کردم که با حالت مشکوکی نگاهم می کرد.
_ بابا! باید باهاتون حرف بزنم. الان می یام دم خونه ی عمه... تا بیست دقیقه دیگه می رسم.
بابا : چیزی شده؟ خیلی واجبه؟
_ آره خیلی واجبه.
بابا: در مورد چیه؟
_ راستش چند روز پیش یه اتفاقی افتاد که من بهتون خبر ندادم... همون روز که با آوا برای خرید رفتم.
بابا: چه اتفاقی؟ داری نگرانم می کنی!
_ نگران نباشید... ولی می یام دم خونه ی عمه که با هم حرف بزنیم.
بابا: با ماشین به کسی زدی؟
چشمامو بستم و دستی به صورتم کشیدم... همیشه می ترسید که من یکی رو با این رانندگیم به کشتن بدم.
_ نه!
بابا: پس چی؟
_ می یام می گم دیگه!
بابا: خیلی خب... منتظرتم... خب الان دل شوره گرفتم. حداقل بگو در مورد چیه؟
_ یکی یه کاری بهم پیشنهاد داده بود که به نظرم خلاف می اومد. پیشنهادشو رد کردم ولی نگرانم.
بابا یه کمی هل کرد و گفت:
چه کاری؟
_ شغل رانندگی! ولی فهمیدم کار درستی نیست. رد کردم بابا... فقط می خواستم بهتون بگم.
بابا: تا بیست دقیقه ی دیگه اینجا باشی ها! مراقب باش... تند نرو.
_ چشم!
بابا: دیدی آخر سر با این رانندگیت کار دست خودت دادی!
_ می دونید چرا از اول بهتون نگفتم؟ برای این که از همین حرفاتون می ترسیدم.
بابا: یعنی چی؟
_ هیچی... تا بیست دقیقه ی دیگه اونجام... خداحافظ.
بابا: خیلی مراقب باش بابا... مرتب بهت زنگ می زنم... تند نرو... سبقتم نگیر... آروم رانندگی کن...
_ چشم!
تماسو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم. احساس امنیت بیشتری می کردم ولی هنوزم قلبم محکم تو سینه می زد. به خودم دلداری دادم:
فقط بیست دقیقه... فقط بیست دقیقه مونده.
می دونستم که قبلش باید سایه رو بپیچونم ولی توی اون ترافیک... .
بالاخره بعد از ده دقیقه از اتوبان خارج شدم. وارد یه خیابون به نسبت شلوغ شدم. مثل هر وقت دیگه ای که توی ترافیک گیر می کردم سرم درد گرفته بود. اعصابم تحریک شده بود و بهم ریخته بود. اصلا حواسم به رانندگیم نبود. مرتب به آینه نگاه می کردم تا ببینم سایه کجاست... بعد از چند دقیقه دیگه اونو پشت سرم ندیدم... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمی دونستم سایه برای چی دست از تعقیب کردنم برداشته. به دلم بد اومده بود... نکنه رفته بود تا نقشه ای که برام کشیده بود رو عملی کنه؟
چشمم به ماشینی افتاد که داشت از رو به رو می اومد. صدای بوقش بلند شد. سریع توی لاین دیگه رفتم. نزدیک بود بهش بزنم... حواسم به کلی پرت شده بود. اصولا آدم مضطربی نبودم... حتی برای کنکور هم اضطراب نداشتم ولی تلفن رادمان بدجوری منو بهم ریخته بود.
سعی کردم خونسرد باشم... چند بار نفس عمیق کشیدم... تو دلم گفتم:
درست می شه... دستشون بهت نمی رسه... بابا الان منتظره... به معین هم که سرنخ دادی... رادمان از اولش هم بی عرضه بود. یادت نیست چه شل وایستاد و اجازه داد کیفشو بزنند؟ روحیاتش همین طوریه! زود تسلیم می شه.
یه کمی حالم بهتر شد... انگار هرچه قدر پیش خودم توی سر رادمان می زدم سرحال تر می شدم... مدام به خودم می گفتم تو مثل اون نیستی!
کم کم سردردم از بین رفت. ضربان قلبم به حالت عادی برگشت... هرچند که کف دستام یخ زده بود و چشمام بی اراده به سمت آینه می چرخید.
در همین موقع صدای بلند موتوری رو از کنارم شنیدم... داشت کنار ماشینم می اومد. توجهی بهش نکردم. یه دفعه به ماشین نزدیک شد و به شیشه زد. از جا پریدم. با وحشت نگاهش کردم... دو نفر روی موتور نشسته بودند. اولی کلاه کاسکت سرش بود ولی دومی نه. مرد دوم بهم اشاره کرد که ماشینو کنار بزنم... تو دلم گفتم:
حتما!
با دست اشاره کردم که چی کار داری؟ مرد دوم باتومی رو از دست چپ به دست راست داد... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه دفعه موتوری به سمت ماشینم پیچید... مرد دوم با باتوم محکم توی شیشه زد... .
جیغی زدم و یه لحظه کنترل ماشینو از دست دادم... سریع فرمونو چرخوندم و کنترل ماشینو یه بار دیگه توی دستام گرفتم. موتوری به ماشین نزدیک شد. بهش فرصت ندادم که ضربه ی دومو بزنه. به سمت موتور پیچیدم... سرعتشو کم کرد... جلوی موتور پیچیدم و پامو روی گاز گذاشتم که... چشمم به ماشین هایی افتاد که توی راه بندون انتهای خیابون متوقف شده بودند. سریع توی اولین کوچه ی فرعی که دیدم پیچیدم... ضربان قلبم دوباره اوج گرفته بود. زیرلب گفتم:
بن بست نباشه... خدایا بن بست نباشه.
ولی بود... قلبم دوباره توی سینه م فرو ریخت. هینی گفتم و سریع پیچیدم... از شانس من توی کوچه پرنده پر نمی زد. صدای موتورو می شنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. ماشینو صاف کردم و پامو روی گاز گذاشتم. با سرعت به سمت موتور رفتم... نه اون از سر راه کنار می رفت و نه من... بوق زدم... نور بالا زدم... آخرین لحظه از کنارش پیچیدم و رد شدم. قلبم توی دهنم بود. کف دستام عرق کرده بود و روی فرمون سر می خورد. احساس می کردم تمام بدنم از ترس می لرزه... این دیوونه از کجا پیداش شده بود؟ به سمت خیابون اصلی رفتم. چشمم به ماشین هایی افتاد که پشت سر هم متوقف می شدند... یه حسی بهم می گفت که یه نفر مخصوصا راه و بند اورده... با سرعت از فرعی توی خیابون اصلی انداختم. توی لاین مخالف شروع به رانندگی کردم. صدای بوق ماشین ها... ناسزای راننده ها... توی گوشم بود... نوربالا می زدند و نزدیک بود کورم بکنند... تعداد ماشین ها زیاد بود و نمی تونستم با سرعت برونم. صدای موتور رو شنیدم... قلبم دوباره به تپش در اومد. زیرلب گفتم:
خدایا! کمکم کن.. این دیوونه چی از جونم می خواد؟
دوست داشتم با ماشین بهش بزنم... یا بلایی رو که سر سایه اوردم سرش بیارم ولی نمی شد... موتور بود! می ترسیدم توی تصادف بمیره!
موتور دوباره بهم رسید. قلبم اون قدر محکم می زد که دیوونه م کرده بود. دستام به لرزه در اومده بود. دوباره موتور به شیشه ی ماشین نزدیک شد. کسی که ترک موتور نشسته بود دستشو بالا برد و باتوم و یه بار دیگه به شیشه زد... جیغ زدم... چرا هیچکس توی خیابون به اون شلوغی به دادم نمی رسید؟
سرعت ماشینو بیشتر کردم... خیلی داشتم خطرناک رانندگی می کردم... سرعتم بیشتر از اونی بود که بتونم با وجود مهارتم توی اون خیابون شلوغ رانندگی کنم... مرتب سبقت می گرفتم ولی موتور به راحتی از بین ماشین ها رد می شد و دوباره خودشو بهم می رسوند.
تقریبا به سر خیابون رسیده بودیم. گاز دادم... موتور هم همین طور.... یه دفعه عین دیوونه ها جلوم پیچید... سریع فرمونو به سمت چپ کج کردم. یه ماکسیما از رو به رو داشت می اومد. فرمون و بیشتر کج کردم تا شاخ به شاخ نشم... ماشینم آخرین لحظه بهش مالیده شد... تعادل ماشین بهم خورد و برای کثری از ثانیه کنترل ماشینو از دست دادم... فرمونو به چپ پیچوندم... به راست پیچوندم... پامو از روی گاز برداشتم... چشمم به زنی با چادر مشکی افتاد که جلوی ماشین بود.
محکم روی ترمز زدم. فرمونو به سمت راست کج کردم... و ... .
صدای بلند برخورد کردن جسمی با شیشه ی ماشینو شنیدم... سر زن محکم توی شیشه خورد و بعد از یه دور غلت خوردن روی کاپوت به زمین افتاد... رد خون روی شیشه ی ماشین موند... .
ثانیه ای بعد ماشینی محکم به ماشینم کوبید و روی صندلی شاگرد پرت شدم. صدای بلند بوق ماشین ها رو شنیدم... دست چپم از درد داشت منفجر می شد... یه ماشین به در زده بود و ضربه ی محکمش طرف چپ بدنمو سر کرده بود... .
یه لحظه چشمم سیاهی رفت. صدای بلند فریاد مردم و جیغ یه زنو می شنیدم... تمام بدنم می لرزید... سرم گیج می رفت... صدای دور شدن موتورو شنیدم... وظیفه ش و انجام داده بود... .
در مچاله شده بود ولی خوشبختانه تونستم پاهامو بیرون بکشم... حالت تهوع داشتم... سعی می کردم به شیشه ی خونی نگاه نکنم. صدای برخورد سر زن با شیشه ی ماشین هنوز توی گوشم بود... حالت تهوعم بیشتر شد. دستمو روی دهنم گذاشتم... تمام بدنم می لرزید... یخ زده بودم... دستام اون قدر می لرزید که نمی تونستم بهشون نگاه کنم... نفسم بالا نمی اومد... چی کار کرده بودم؟
چشمم به چند نفر افتاد که دور ماشین جمع شده بودند... راننده ی پیکانی که بهم زده بود هم پیاده شده بود و سر خونیشو با دست گرفته بود... انگار سرش به فرمون خورده بود... نگاهی به مردم کردم... چشماشون چهار تا شده بود... بعضی ها مثل من دستشونو جلوی دهنشون گرفته بودند. چند نفر روشونو از اون منظره برگردونده بودند... از همه بدتر کسی بود که داشت با هیجان با موبایلش حرف می زد... می دونستم داره به پلیس خبر می ده... .
یه صدایی توی سرم گفت:
گند زدی دختر! تصدیقم نداری!
با همون حال خراب خودمو به در شاگرد رسوندم... درو باز کردم. قبل از این که پامو روی زمین بذارم سرمو پایین انداختم... چشمم به یه جفت چشم سیاه باز و یه صورت خونی و له شده افتاد... جیغی بلند زدم... خودمو به عقب پرت کردم... زن چادری دقیقا زیر ماشین افتاده بود... .
جیغ های هیستریک و پیاپی ام ادامه پیاده کرد... از پشت به در مچاله شده ی راننده خوردم... دستم عین بیمارهای عصبی می لرزید و نمی تونستم کنترلشون کنم... چشمامو بستم و از ته دل جیغ زدم... صورت زن با چشم های باز مشکی... پیشونی شکافته ... بینی شکسته... لب های پاره شده... و صورتی غرق خون پیش چشمم جون گرفت... وحشت زده چشمامو با دست گرفتم و جیغ زدم:
نه... نه ... نه!
خودمو پیچ و تاب می دادم و نمی تونستم آروم بگیرم... ولی باید بیرون می رفتم... نمی تونستم توی اون فضایی بسته بمونم... نمی تونستم نفس بکشم... .
دستمو به صندلی گرفتم و پشت ماشین رفتم. در پشتو باز کردم و با زانوهایی که از شدت لرزش نمی تونستند وزنمو تحمل کنند ایستادم... به ماشین تکیه دادم... سعی کردم به زنی که زیر ماشین افتاده بود نگاه نکنم... .
زانوهام اون قدر می لرزید که نزدیک بود زمین بخورم. تمام صورتم از اشک خیس شده بود... چه غلطی کرده بودم؟ نکنه اون زن مرده باشه؟
عقب عقب رفتم... از ماشین دور شدم... مردم هر لحظه به ماشین نزدیک تر می شدند... یه لاین خیابون کاملا بند اومده بود... راننده ی پیکان لب جوی آب نشسته بود و سرشو با دستمال چسبیده بود. یکی از مردها به سمتم اومد و گفت:
چی کار کردی دختر؟ مگه دیوونه شدی؟ می بینی چه غلطی کردی؟
یه پسر بازوی اون مردو گرفت و گفت:
یه موتوری داشت اذیتش می کرد... من دیدم... با باتوم توی شیشه ی ماشینش زد... ترسید و کنترل ماشینو از دست داد...
روی زمین نشستم... نفسم بالا نمی اومد... قلبمو کاملا توی گلوم حس می کردم... معده م پیچ می خورد... اگه اون زن مرده باشه... .
به هق هق افتاده بودم... گریه های عصبیم بند نمی اومد... مردم هر لحظه بهم نزدیک تر می شدند... اون قدر حالم خراب بود که جرئت نمی کردند بهم کاملا نزدیک بشن... در گوش هم یه چیزهایی می گفتند... صداهاشونو از بین هق هق گریه هام می شنیدم:
_زن رو کشت... وای خدا... زیرش کرد... .
_ کم سن و سالم هست... حتما تازه تصدیق گرفته.
_ دیوونه! داشت خلاف جهت می اومد... .
_بذارید آمبولانس و پلیس بیان ببینیم چی می شه... .
پلیس هم تو راه بود! بدبخت شدم... یه لحظه مردم از جلوی چشمم کنار رفتند و چشمم به جنازه ی زن افتاد... دستاش به طرفین باز بود و سرش به سمت بالا بود... دهنش نیمه باز بود و از همون فاصله می تونستم صورت خونی و له شده ش و ببینم... من کشته بودمش... من! توی شب تا آخرین لحظه نتونسته بودم اونو با چادر مشکی تشخیص بدم... .
راننده ی پیکان داد می زد و ناسزا می داد:
هی می گم این زنا نباید پشت رل بشینند... نگاه کن این دختر چی کار کرد! هم ماشین منو داغون کرد هم زن مردمو به کشتن داد... این زن حتما بچه داره... شوهر داره... آخه دختر چرا نشستی پشت ماشین وقتی نمی تونی رانندگی کنی؟ جواب بچه های یتیم این زنو چی می خوای بدی؟
هق هق گریه هام شدت گرفت... یه دفعه از جام بلند شدم و به سمت جوی آب رفتم. همه ی محتویات معده مو برگردوندم... لب جوی آب ولو شدم... چشمم سیاهی می رفت... رعشه به بدنم افتاده بود... تمام بدنم عرق کرده بود... قلبم اون قدر محکم می زد که می ترسیدم از سینه م بیرون بجهه.
صدای مردم توی گوشم می پیچید:
_ یه موتوری داشت اذیتش می کرد... داشت از دست اون در می رفت.
_ دختر به این جوونی پشت رل می شینه همین می شه دیگه! این جامعه م پر از گرگ... .
_ خدا به خانواده ی این زن صبر بده... .
_ چرا پلیس نمی رسه؟
دستامو روی گوشام گذاشتم و از ته دل جیغ زدم... یه بار... دوبار... سه بار... .
دستامو پایین اوردم... سرمو روی جدول گذاشتم و زدم زیر گریه... نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم... داشتم از ترس... اضطراب و وحشت می مردم.
یه دفعه صدای ترمز بلند یه ماشینو شنیدم... بی اختیار سرم به سمت ماشین چرخید... مزدای سفید!
سایه درو باز کرد و دوان دوان به سمتم اومد... حتی نیم نگاهی هم به صحنه ی تصادف ننداخت. بازومو گرفت و در گوشم گفت:
بلند شو... زود باش.
شال صورتی رنگ از سرش افتاده بود و موهای مش کرده اش دور و برش رها شده بود... هیجان زده به نظر می رسید. بازومو از توی دستش در اوردم... هق هق گریه بهم اجازه نمی داد که صحبت کنم. سایه کنارم نشست و آهسته گفت:
زدی آدم کشتی... می فهمی؟ تو که تصدیق نداری... می دونی یعنی چی؟
توی چشماش زل زدم... اون شب لنز آبی گذاشته بود... جمله ای رو گفت که تا آخرین روز زندگیم فراموش نمی کنم:
یعنی قتل عمد!
قلبم توی سینه فرو ریخت... سرم گیج رفت و یه لحظه نزدیک بود غش کنم... راست می گفت... گواهینامه م باطل شده بود... خلاف جهت رانندگی کرده بودم... و آدم کشته بودم!
چشمام سیاهی می رفت... سایه دستمو کشید و گفت:
بجنب! مردم زنگ می زنند به پلیس... قبل از این که شانس فرارو ازت بگیرن بیا بریم... آدم کشتی! می فهمی؟
دستمو کشید و از زمین بلندم کرد. زیرلب گفت:
بدو... زود باش...
دوباره دستمو کشید و به سمت ماشینش دوید... از جا کنده شدم و تمام انرژیم و توی پاهای لرزانم ریختم. با سرعت به سمت ماشین دویدیم... صدای مردم از پشت سرمون بلند شد:
_کجا؟
_ داره در می ره... .
_ بدو آقا!
_ بگیرش... داره در می ره.
سریع درو باز کردم و خودمو توی ماشین انداختم. سایه سوار شد و قفل مرکزی رو زد. چند نفر از مردها بهمون رسیدند. با دست به شیشه ی ماشین زدند.
_ باز کن درو... .
_ وایستا ببینم.
_ کجا داری می ری آدم کش؟
سایه پاشو روی گاز گذاشت و ماشین از جاش کنده شد... سرمو به پشتی تکیه دادم و بعد انرژیم ته کشید... چشمام سیاهی می رفت... حسی بین بیهوشی و هوشیاری داشتم... زنی رو پشت سر گذاشته بودیم که من کشته بودمش... من آدم کشته بودم... .
سایه سرعت ماشینو بیشتر کرد... نمی تونستم سر دردناکمو تکون بدم... بدنم در اثر تصادف کوفته شده بود... ناله ای کردم و گفتم:
می خوام برم پیش بابام.
سایه لبخند کمرنگی زد و گفت:
بابات؟ بابات چی کار می تونه برات بکنه؟ آدم کشتی... .
اشکام دوباره روی گونه هام ریخت. بغضم و فرو دادم و گفتم:
تو اون موتوریه رو فرستاده بودی... اگه اون نبود من هیچ وقت به زنه نمی زدم... شاهدم دارم... مردم دیدند.
سایه سر تکون داد و گفت:
خب... ولی می دونی اولین چیزی که توی دادگاه ازت می پرسن چیه؟ اینه که با توجه به این که به سابقه ی خراب رانندگیت و باطل شدن گواهینامه ت برای چی توی وهله ی اول پشت فرمون نشسته بودی؟
سرمو به سمت پنجره چرخوندم... راست می گفت... من اصلا نباید پشت فرمون می نشستم... آهسته گفتم:
برای این که تو منو ترسونده بودی.
سایه خندید و گفت:
چند سالته دختر؟ واقعا فکر کردی کسی برای این حرفات توی دادگاه ارزش قائل می شه؟ فکر می کنی قانون به احساس ترس تو اهمیتی می ده؟
سرمو با دست گرفتم و با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
به خلاف کار بودن تو که می ده.
سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
اهمیت می ده ولی سر جفتمون با هم بالای دار می ره... اون وقت بابا جونت چه احساسی بهش دست می ده؟ هان؟
می دونستم الان یه سری جمله ردیف می کنه که با احساساتم بازی کنه... می دونستم می گه که مامانت چه احساسی پیدا می کنه... بابات چی فکر می کنه... خانواده تو اذیت نکن... و ... .
داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم... می دونستم اگه باهاش برم از چاله در می یام و توی چاه می افتم... شاید بابام می تونست بی گناهیم و ثابت کنه... هرچند که حق با سایه بود... من در وهله ی اول اصلا نباید سوار ماشین می شدم و رانندگی می کردم... چند سال حبس بهم می خورد؟ یه سال؟... دو سال؟... پنج سال؟... ده سال؟ نمی خواستم به خانواده م فکر کنم... می دونستم اگه شروع به فکر کردن در مورد اونا کنم خودمو تسلیم سایه می کنم... یاد حرف رادمان افتادم که می گفت نقطه ضعف دست سایه نده... من احمق همون بار اول نقطه ضعفمو رو کرده بودم... گفته بودم که گواهینامه م باطل شده... چشمامو بستم... باید چی کار می کردم؟ فقط یه چیزو خوب می دونستم... نباید برم... نباید با سایه همراه بشم... .
سرمو بالا اوردم و گفتم:
منو همین کنار پیاده کن.
سایه با صدای بلند خندید و گفت:
فکر کردی من راننده تم؟ سوار شدنت یعنی این که قبول کردی باهام همکاری کنی.
با عصبانیت گفتم:
سوار شدنم یعنی این که فقط می خواستم از اونجا دور بشم.
سایه سعی کرد با لحنی منطقی حرف بزنه. گفت:
عاقل باش... تو آدم کشتی.
پامو به کف ماشین کوبوندم و داد زدم:
تو تهدیدم کرده بودی... ازم دعوت کرده بودی که توی یه کار خلاف باهات همکاری کنم... یه موتور و فرستاده بودی که تمرکزمو توی رانندگی بهم بزنه... .
سایه پوزخندی زد و گفت:
مدرکشو رو کن!
این بار من بودم که داشتم پوزخند می زدم. سر تکون دادم و گفتم:
مدرکم دارم... نگران نباش!
سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
جدا؟
قلبم محکم توی سینه می تپید... هم از ترس و هم از عصبانیت می لرزیدم. اون قدرها هم کم عقل نبودم که صاف بیام در مورد رضا و رادمان جلوی سایه حرف بزنم... می دونستم نباید بفهمه بابام چی کاره ست. برای همین زبون به جیگر گرفتم و رومو برگردوندم.
سایه با زیرکی به صورتم نگاه کرد و گفت:
خب! پس مدرکت چیه؟ بلوف زدی یا نمی خوای برای من روش کنی؟
زیرلب ناسزایی بهش گفتم... تو دلم گفتم:
خدایا کمکم کن! چی کار کنم؟
قلبم توی دهنم بود... لرزش دستام از وقتی که ماجرای رادمان رو شنیده بودم حتی برای یه ثانیه هم قطع نشده بود... سعی کردم مغزمو به کار بگیرم. همه ی احتمالاتو پیش خودم بررسی کردم. چند لحظه به کارهایی که کرده بودم فکر کردم. ماشین و کیف و موبایلم و توی صحنه ی جرم جا گذاشته بودم! حداقل خوبیش به این بود که دست سایه به موبایلم نمی رسید. اصلا دوست نداشتم آخرین تماسم... که تماس با بابا بود... رو چک کنه. اگه می فهمید بابام کیه کارم تموم بود!
سعی کردم همه ی حرفایی رو که بابا در مورد باندهای مختلف و خلافکارها بهم زده بود به یاد بیارم... ولی هرچی توی ذهنم بیشتر می گشتم کمتر موفق می شدم. انگار همه ی این اطلاعات از ذهنم پر کشیده بود... مغزم فقط به یه چیز فرمان می داد... به نافرمانی!
رو به سایه کردم و گفتم:
یا می ذاری برم یا از بردنم پشیمون می شی.
سایه با تعجب گفت:
جدا؟ هنوزم می خوای سمج بازی در بیاری؟ ببین! فقط ماییم که می تونیم ازت محافظت کنیم. می فهمی؟ تو آدم کشتی! خیلی شانس بیاری برای ده سال می افتی زندان... ما می تونیم ازت محافظت کنیم. برات هویت جعلی درست می کنیم.... نمی ذاریم دست پلیس بهت برسه. در ازاش باید باهامون همکاری کنی.
هر بار که می گفت تو آدم کشتی چشمه ی اشکم از نو می جوشید... ای کاش دیگه تکرارش نمی کرد... دوباره داشتم به گریه می افتادم... گفتم:
آخه شماها چی کاره اید؟
سایه که کم کم داشت بداخلاق می شد گفت:
چه قدر حرف می زنی! می ریم اونجا خودت می فهمی دیگه!
ماشینو وارد یه کوچه ی خلوت کرد. چشمم به یه مرد چهارشونه و قد بلند افتاد که وسط کوچه ایستاده بود. سایه ماشینو کنار مرد نگه داشت. مرد سوار شد و پشتم نشست. سایه دوباره به راه افتاد. مرد پرسید:
راضی شد که همکاری کنه؟
سایه به بداخالاقی گفت:
نه! هنوز حالیش نیست چی کار کرده!
مرد با همون صدای خشن و بمش گفت:
می خوای بهش فرصت بدی؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... چه فرصتی؟ نکنه اگه راضی نشم منو بکشن؟ قلبم به تپش در اومد. سایه نگاه خصمانه ای بهم کرد و گفت:
نه!
از جا پریدم و گفتم:
از چی حرف می زنید؟
یه دفعه مرد از پشت دستمالی رو روی دهنم فشرد... جیغی زدم و به دست های مرد چنگ زدم. ماده ای فرار توی دهن و بینیم پیچید... سرم گیج رفت... دست و پا زدم... با ناخون هام دست مرد رو چنگ زدم... چشمام سیاهی رفت و بعد همه جا تاریک شد...
******
چشمامو باز کردم. از سردرد داشتم می مردم. دستی به پیشونیم کشیدم... متوجه شدم که روی یه تشک نازک دراز کشیده ام... بدنم هنوز کوفته بود. خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و دوباره روی تشک افتادم. چشمامو بستم و آهسته ناله ای کردم... یه دفعه صورت خونی یه زن با چشمای سیاه باز جلوی چشمام جون گرفت... به خودم لرزیدم. اشکام روی صورتم ریخت... عجب کاری کرده بودم... چطوری می تونستم خودمو تا آخر عمر ببخشم؟ یه چیزی توی وجودم بود که نمی خواست قبول کنه اون زن مرده... مرتب بهم امید می داد... مرتب بهم می گفت شاید اون زن زنده باشه... ولی... می دونستم که کار تموم شده بود... بدن بی حرکت و چشمای بازش همه چیزو روشن می کرد... مرده بود... هرچند که نمی تونستم قبول کنم که یه آدم به همین راحتی ممکنه بمیره... .
به خودم اومدم... راستی من کجا بودم؟ دوباره سعی کردم بلند شم... وزنمو روی دستام انداختم و از جا بلند شدم. سرم گیج رفت. دستمو به دیوار گرفتم... چشمم به زن جوونی افتاد که رو به روم روی زمین نشسته بود. پوست کاراملی و چشم های عسلی داشت... چشماش درشت و بینی ش پهن بود. پیشونی بلندی داشت و یه هد بند مشکی به سرش زده بود. سوئی شرت مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده بود. کلاه سوئی شرتشو روی هدبندش انداخته بود.
یه دفعه متوجه اطرافم شدم... قلبم توی سینه فرو ریخت... منو کجا اورده بودند؟ دستی به لباسام کشیدم و خودمو چک کردم... این از ترس و دلهره ای ناشی می شد که هر دختری داشت... این که بهش دست درازی نکنند... ولی نه! انگار منو برای این چیزها نمی خواستند... .
چشمم به در و دیوار خونه ای افتاد که توش بودم. بعضی جاها با اسپری شکل و جمله های مختلف روی دیوار نوشته شده بود. دیوارها کثیف بود و بعضی جاها تار عنکبوت بسته بود. به جای لوستر از سقف لامپ آویزون شده بود. دستی به سرم کشیدم... یه سالن با سقف به نسبت کوتاه رو به روم بود. کسایی رو می دیدم که بدون توجه به من این طرف و اون طرف می رفتند. زمین موکت سرمه ای رنگی داشت و هیچ جای اون فرش دیده نمی شد. همه با کفش روی موکت راه می رفتند.
قلبم محکم توی سینه می زد... راستی راستی توی دردسر افتاده بودم. آب دهنمو قورت دادم... وحشت زده به این طرف و اون طرف نگاه کردم.
سرمو به سمت زن جوون چرخوندم. چند ثانیه توی چشمام زل زد... بعد سرشو به سمت سالن چرخوند و با صدایی تو دماغی داد زد:
بیا! دختره به هوش اومد.
چند نفر به سمتمون چرخیدند... رد نگاه زنو گرفتم... داشت به مردی نگاه می کرد که وسط سالن ایستاده بود و پشتش به ما بود. داشت با یه دختر آهسته صحبت می کرد. با کنجکاوی به مرد نگاه کردم... از همون زاویه هم برایم بی نهایت آشنا بود. موهای مشکی کوتاهش و از پشت می دیدم. دو طرف سرشو تراشیده بود. پوست تیره ای داشت. قد بلند و لاغر اندام بود... مطمئن بودم که هیچ وقت اونو ندیده بودم ولی تیپ هیکلش منو یاد کسی می انداخت... قلبم محکم توی سینه می زد... یه حسی بهم می گفت که اون مرد خیلی هم با من غریبه نیست!
دختری که با مرد حرف می زد سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و به سرعت دور شد... مرد به سمتم چرخید... نفسم بند اومد... قلبم توی سینه فرو ریخت. لرزش دستام برگشت... .
باورم نمی شد... به چشم های آبی خوشرنگش نگاه کردم... بینی و لب های خوش فرمش... ولی... چه قدر عوض شده بود... زیر چشماش سیاه شده بود... ابروی سمت چپش و تیغ انداخته بود. آستین های تی شرت مشکی چسبونشو بالا زده بود... روی ساعد دست راستش تصویر وحشتناک مردی با دندون های نیش بلند خال کوبی شده بود.
آهسته به سمتش رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد... تته پته کنان گفتم:
رادمان... چه... چه ... چه بلایی سرت اوردن؟
لبخند زد... لبخندش شیطنت خاصی داشت... چشماش برقی داشت که قبلا ندیده بودم... حس می کردم به یه آدم دیگه تبدیل شده... آدمی که به سختی می شد گفت که زیباست... هرچند که از پشت صورت تیره ش آثاری از زیبایی دیده می شد... صورتش لاغرتر و تیره تر از قبل شده بود.
جلوش وایستادم... متوجه شدم که با خونسردی داره آدامس می جوه... نه!... باور نمی کردم... انگار اصلا از دیدنم شکه نشده بود... انگار اصلا نگران نبود... انگار همه چیز زیر سر خودش بود.
با ناباوری گفتم:
همه ش نقشه ی تو بود؟
همون لبخند شیطونشو تحویلم داد... موقع لبخند زدن لبشو به طرف چپ کج می کرد و ابروی راستشو یه کم بالا می داد... .
داشت توی صورتم نگاه می کرد و لبخند می زد... خون تو رگام به جوش اومد. یه دفعه به سمتش حمله کردم. یقه ش و چسبیدم و داد زدم:
عوضی! آشغال عوضی! من داشتم بهت اعتماد می کردم... همه ش زیر سر خودت بود! بهم دروغ گفتی! خیلی پستی... خیلی... .
دستامو از ساعد چسبید و با قدرت دستامو از یقه ش جدا کرد. ساعد هر دو دستمو محکم توی انگشت های بلندش فشار داد. دستامو به دو طرف باز کرد و منو به سمت خودش کشید. به سینه ش خوردم. صورتشو جلو اورد و گفت:
من رادمان نیستم... .
ضربان قلبم اوج گرفت... محو آبی نگاهش شدم... نه... اون رادمان نبود... صدای کشدار و زخمیش هیچ شباهتی به صدای بم و گیرای رادمان نداشت. توی چشمام زل زد... لبخند شیطونشو تحویلم داد و گفت:
اسم من بارمانه!
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 23-08-2014، 21:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان