امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^*

#7
باور کنین می خواستم زود تر بذارم ولی نتم قطع شده بود..تا شب شاید یه پست دیگه هم گذاشتم..قول نمی دم ولی سعیمو می کنم..دوستمون دارم یه عاااااااااالللللللمممممممهههههههه
****
علی اقا با سرمستی به طرفم برگشت و گفت
-گفتن امشب اون پولا رو میارن؟
-اره.
-خوب پس
-..
-امشب چی کاره ای؟
-پایه
سری از روی رضایت تکون داد و روی موتورش نشست
***
نمی دونم چرا انقدر دلم شور میرنه..انگار ایندفعه مثله دفعه های پیش نیست.. با صدای شوکت خانم به طرفش برگشتم که بادیدن اون صحنه خنده ای کردم
-بهت میگم اینو بذار روی سرت
بعد هم جوراب پاریزین مشکی رو روی صورت شوهرش گذاشت..دیدم که صورت علی اقا جمع شده بود..با لحن خاصی گفت
-خوب زن حداقل میشستیش بعد میکردی تو کله ی من..از پات در اوردی گذاشتی رو سرم؟بو باقالی میده..داره خفه ام می کنه
با این حرف علی اقا واقعا دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقه ام به هوا رفت.واقعا که این زن و شوهر یه پا طنزن..
-خوب داری میری دزدی..خونه خاله که نمیری که بخوای تمیز بری
وسط حرفشون پریدم و گفتم
-تورو خدا مثه این عهد بوقی ها حرف نزنین.. شوکت خانم علی اقا فقط دم در منتظر من می مونه.من میرم تو پولارو میارم.لازم به این ضایع بازی ها هم نیست
-نمیره تو؟
-نه بابا
-بهتر..در بیار جورابمو..پام کنم
علی اقا هم از خدا خواسته جورابو در میاره و با ولع هوا رو داخل ریه هاش می کنه..دست شوکت خانم رو میگیرم و به گوشه حیاط میکشونمش.کلید اتاقم رو توی دستش میذارم..با تعجب نگاهم می کنه
-چی شده هستی؟
-شوکت خانم ازتون یه در خواستی دارم.نمی دونم چرا حالم اینجوریه..دلم شور میزنه.اگر برنگشتم برو توی اتاقم روی زیر تلویزیونی دوتا دسته پوله..پولارو بین همسایه ها تقسیم کن تا بزنن به یه زخم زندگیشون.
-این حرفا چیه دختر..یعنی تو و علی ممکنه دیگه برنگردین؟
-نه بابا..برای همین میگم خودم میرم تو و علی بیرون منتظر بمونه.ولی اینا همش یه احتماله..برمیگردم.فقط گفتم اگه اینطور شد پولا رو تقسیم کن
-خوب نرین.
-بالاخره هر کاری یه ریسکی داره دیگه.من برمی گردم.
-قول میدی؟
-اره بابا قول میدم
بی خیال به سمت شوهرش برگشت و باهاش دوباره شروع به کل کل کرد.
**
از روی موتور علی اقا بلند شدم و روبه روی خونه ای که بی شباهت به یه قصر نیست می ایستم.نگاهم رو روی ساعت موچی ام می اندازم.عقربه های ساعت به سرعت می گذشتن و ساعت دو نیمه شب رو به رخم می کشیدن ولی هنوز من روبه روی این قصر بزرگ ایستاده ام.صدای علی اقا بلند میشه
-چی کار میکینی؟ برو دیگه
-اگه تا چهل دقیقه دیگه نیومدم تو برو
-نمیشه که..مگه میشه تو چهل دقیقه دزدی کرد؟
-می خوام برم دزدی نمی خوام برم مهمونی که...
-من جایی نمیرم
-اگه می خوای تا صبح معتل بمونی بشین همینجا
-باشه میرم
سری تکون دادم و به اون قصر نزدیک شدم.دور و اطراف خونه رو در نظر گرفتم..هیچ دوربینی وجود نداشتم .. کمی از خونه فاصله میگیرم و با دو به سمت دیوار میدوم و با یه حرکت از دیوار بالا میرم.صدای سوت علی اقا رو میشنوم
-بابا دختر تو دیگه کی هستی؟بت من باید بیاد جلوت لنگ بندازه...
به حرفاش توجهی نکردم و اروم از روی دیوار اومدم پایین که نفس های گرمی رو روی پوست صورتم احساس کردم..سرمو بالا اوردم که چشمای گرد شده ام با دوتا چشم وحشی و به خون نشسته ای برخورد کرد..

قلبم تو دهنم بود.مار از پونه بدش میاد در خونه اش هم سبز میشه..
صدای خرخر و دوندونای تیزش مو رو به تنم سیخ می کنه..سگ گنده و سیاهی که هم قد خودم بود و داشت با چشماش برام خط و نشون می کشید..چشمامو بستم تا جیغ توی گلوم رو خفه کنم.خدایا چه غلطی بکنم؟اخه یکی نیست به اینا بگه سگ رو می خواین چی کار کنین..
چشمامو باز می کنم و به چشمای سرخش نگاه می کنم که با پارسی که می کنه تنم به لرزه می افته.. سگ عاشق چیه؟اها..
دستم رو اروم اروم جلو می برم و دستمو روی سرش میذارم..شروع به نوازشش می کنم و دستم رو به سمت گردنش به حرکت در میارم.
چشماش هنوز هم تهدید امیزه.. به کارم ادامه میدم...نمی دونم چقدر به این کار مزخرف ادامه دادم که جلوی پام نشست و شروع به تکون دادن دمش کرد..ای مردشورتو ببرن..تا اومدم حرکت کنم از جاش بلند شد ... تا رومو اونطرف کردم سه تا سگ دیگه به همین شکل روبه روم بودم..از ترس بدنم خیس عرق شده بود..چندتا نفس عمیق کشیدم و اروم اروم شروع به قدم زدن کردم..صدای پاهای سگارو می شنیدم که به دنبالم می یومدن.هیچی از حیاطش معلوم نبود..ولی هرچی می رفتم جلوتر تموم نمی شد..
بالاخره به جلوی خونه رسیدم..به پشت سرم برگشتم..اون سه تا سگ رفته بودن و فقط همون سگی که نوازشش می کردم ایستاده بود و زبون بزرگش رو از دهنش بیرون انداخته بود..تند تند هم دمشو تکون می داد.صدامو پایین اوردم و بهش گفتم
-تو هم می خوای بیای دزدی؟د رو گمشو دیگه..نکبت
ولی مثه ماست وایساده بود و بر و بر منو نگاه می کرد..سری تکون دادم و بی توجه به اون سگ بزرگ و زشت نگاهمو روی خونه زوم کردم...عجیبه که چرا دوربینی وجود نداره..به حیاطش نگاهی انداختم..پر بود از درختای کاج..فکری در ذهنم جرقه زد..شاید بین شاخه های درختا دوربین گذاشته باشن..جهنم..منو که دیگه گرفته پس تاسف به هیچ دردم نمی خوره..نگاهم رو در ورودی قفل شد.در کاملا باز بود..نزدیک در شدم.!
چرا این در بازه؟سگه جلو تر رفت از چهارچوب گذشت..صدای بیب و حاله ای سبز رنگ کنار در و داخل خونه منو به خودم میاره...این صدای سنسوری بود که بالای در نصب شده بود و فرد غریبه رو با توجه به چیزی که به حافظه اش سپردن تشخیص میده و شروع به صدا می کنه..یه زد سرقت به حساب میاد..پس واسه همینه که انقدر راحتن.
همون سگه به سمتم میاد و پارسی می کنه.. دستم رو به قلاده اش میگیرم و نزدیک در میشم..یا سرو صداش در میاد یا من شانس میارم و سبز می مونه..
چشمامو بستم.و راه افتادم و از چهارچوب رد میشم.پلک هامو باز کردم..هم چراغ سبزش روشن شد هم قرمزش..یهو تموم چراغ های خونه روشن شد و شروع به اژیر کشیدن کرد.هل کرده بودم..قلبم به سرعت و بی قرار خودشو به قفسه ی سینه ام می کوبید..بی کار ننشستم و به سمت پله ها رفتم و خودمو به طبقه بالا رسوندم..مرد هایی با قد و قواره های درشت از پله ها بالا و پایین می اومدن..خودم رو پشت ستونی که اونجا بود قایم کردم..
مرد ها به سرعت در رفت و امد بودن.تا موقعیت رو مناسب دیدم از پله ها بالا رفتم..یکی از مرد ها داشت به سمتم میومد..با عجله به سمت یکی از اتاق ها هجوم بردم و قبل از اینکه منو ببینه درو باز کردم و خودمو توی اتاق انداختم..
تا برگشتم تا اتاق رو ببینم صورتم توی یه جای گرم و سفت فرو رفت..برای یه لحظه جون از تو تنم رفت.سرم رو بالا گرفتم..
همون پسری بود که صبح دیده بودمش..ربدوشام سرخی به تن کرده بود و با چشمای خوابالود بهم چشم دوخت
-تو کی هستی؟
دستای لرزونم رو به سمت دستگیره ی در بردم و کشیدمش پایین و با اخرین سرعتی که از خودم سراق داشتم فرار کردم.. از پله ها باز هم بالا رفتم..خدایا اینجا چندطبقه است؟خدایا اصلا غلط کردم..کمکم کن
ولی انگار دیر شده بود و دستم به شدت از پشت کشیده شد.. توی بغلش پرت شدم..ترسم رو مخفی کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم..چشماش از خوابالودگی و عصبانیت قرمز شده بود..کمی به صورتم دقیق شد و پوزخندی زد
-می دونستم میای...
*****
 
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* - eɴιɢмαтιc - 06-09-2014، 19:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان