امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان راز (خیلی قشنگه)

#6
قسمت هفتم  راز





آرمین:
سر میز نشستیم.
زهره در مورد مدرسه از لیدا می پرسه.
لیدا بی میل جواب میده... به نظر خسته میاد.
وقتی از پشت میز بلند میشه تا تو سالن بشینه دنبالش میرم.
روی کاناپه کنارش میشینم.
لیدا کمی به زهره نگاه کرد و بعد با لبخند بهم گفت:« آرمین... الان می خوام یه چیزی به زهره بگم! فقط پشتم باش! باشه؟»
تو جون بخواه خانمی چشم!
دستمو گرفت:« باشه؟»
با لبخند گفتم:« باشه...!»
در حالی که به زهره نگاه می کرد گفت:« پس خودتم مخالفت نمی کنی دیگه!»
« خب بگو می خوایی چی کار کنی؟!»
« می خوام برم کلاس ورزش... جودو!!»
بلند گفتم:« جودو؟!»
ناصر و زهره برگشتند و به ما نگاه کردند.
لیدا دندوناشو به هم فشار دادو پشت دستمو نیشگون گرفت.
در حالی که لبخند می زدم سرمو پایین انداختم.
زهره پرسید:« مشکل چیه لیدا؟»
لیدا جواب داد:« هیچی ... فقط می خوام برم باشگاه.!»
« می خوایی بری جودو؟!»
«آره!»
« وقت می کنی درساتم بخونی؟»
« آره مامان مگه چقدر از وقتمو می گیره؟»
«آخه... لیدا... یه کم خشن نیست؟... چیز دیگه ای نمی خوایی بری؟»
زیر به لیدا گفتم:« چرا نمی ری تکواندو با الناز و شمیم!»
سرشو کج کرد و موهاشو پشت گوشش ریخت و بلند شد و رفت پیش زهره.
گفت:« مامانی.. خب می رم تکواندو...!»
زهره کلافه گفت:« نمی دونم چرا اینقدر خشن شدی....!؟ خب این همه ورزش حتما باید یکی رو توش بزنی؟»
لیدا معصومانه گفت:« خب باید یاد بگیرم از خودم دفاع کنم!»
بحث داشت داغ می شد رفتم کنار اوپن وایسادم.
لیدا با چشمایی باز به زهره نگاه می کرد.
زهره یه کم فکر کرد بعد گفت:«نع!»
لیدا پرسید:« چــــــرا؟»
« این همه وقت بزرگت کردم نذاشتم کسی چپ نگاهت کنه بعد بفرستمت باشگاه کتک بخوری؟»
لیدا پاشو به زمین کوبید:« مامان جون شما یه چیزی بگید!»
مادربزرگش گفت:« چی بگم زهره که گوش نمی کنه!»
لیدا ملتمسانه گفت:« ناصر...؟»
ناصر سرشو تکون داد... کاری از دستش برنمی اومد.
لیدا به من چشم دوخت...:« تو یه چیزی بگو آرمین!»
مونده بودم چی بگم!
تته پته کنان گفتم:« خب.... نمی دونم!»
لیدا با خشم نگاهم کرد و به زهره گفت:« باشه... فقط بدون من از این به بعد می شم مثل دیروزم... می شینم تو اتاقم... تا وقتی که اجازه ندادی!»
و رفت سمت اتاقش!
ناصر با حرکت لب هاش گفت:« درستش می کنم!»
منم دنبال لیدا راه افتادم و صداش کردم...
زهره به ما نگاه کرد.
لیدا از پله ها رفت بالا...
قبل از این که وارد اتاقش شه کمرشو قاپیدم و دستمو جلوی دهنش گذاشتم.
نمی دونستم چه قصدی داره.
سرشو به سمت عقب و محکم به سینه ام کوبوند.
ضربه اش محکم بود اما من دردی حس نکردم.
لیدا وقتی دید ضربه اش کار ساز نیست دستمو چنگ زد و تا خودشو آزاد کنه.
تو گوشش گفتم:« آروم... لیدا!»
و آروم برش گردوندم و به دیوار تکیه دادمش.
پرسیدم:« حالا من رو هم می زنی؟»
شاکی پرسید:« چرا هیچی نگفتی؟»
« ناصر گفت درستش می کنه!»
لبخند زد و دستاشو به هم کوبید:« واقعا؟»
از خوشحالیش خوشحال شدم!
شوخی رو شروع کردم:« حالا که این جوری مارو می زنی... خدا به داد وقتی برسه که بری باشگاه!»
با شیطنت بچگونه ای گفت:« خب بالا خره باید یه جوری تمرین کنم دیگه!»
« آخه ضایع نیس ما... آلفاها... از کوچولویی مثل تو کتک بخوریم؟»
« کوچولو ها هم می تونن قوی باشند!»
ابرومو بالا می اندازم:« یه چشمه نشون بده ببینم!»
با مشتش به شکمم ضربه ای می زند.
خیلی آروم... خندیدم.
لیدا با لبخند موزیانه ای گفت:« خب حتما نباید بزنمتون... باهاتون قهر می کنم!»
اخم می کنم:« تو هم نقطه ضعف گیر آوردی ها!»
اصلا از این حرفاش خوشم نمیاد.
چشماشو می بنده و یقه مو می گیره!
سرمو پایین می کشه و گونه مو آروم می بوسه!:« شوخی کردم!»
منو رها می کنه و به سمت پله ها می ره تا دوباره روی مخ زهره کار کنه.
اون متفاوته... خیلی متفاوت...
لیدا:
بعد از زنگ ادبیات، به سمت سالن ورزش رفتیم.
به هر کدوممون کلید کمدی رو دادند که توش وسایلمون هست.
کمد شماره 13. ته رختکن ردیف بالا!
در کمد رو باز کردم. ناصر چقدر پول واسه ثبت نام من تو این مدرسه داده؟
دو دست لباس ورزشی مرتب تا شده ، یه قمقمه،دوتا حوله کوچیک صورتی ،چند تا وسیله ورزشی( راکت و توپ) تو کمد بود!
نازنین اومد جلو و با ذوق گفت:«ست صورتی بپوش باهم تو یه گروه باشیم!»
سرمو تکون دادم!
داشتم بند کفش هامو می بستم که هانیه اومد و کنارم نشست.... سارا هم جلوم به کمد ها تکیه داد.
هانیه گفت:« لیدا...! یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟»
همون طور که سرم پایین بود گفتم:« نه...!»
سارا به جای هانیه پرسید:«دیروز کی اومده بود دنبالت؟»
به تو چه؟ مردم چرا اینقدر فوضول اند.
خیلی ساده جواب دادم:« داداشم!»
سارا گفت:« می دونم! همه ی دخترای اینجا بچه های اون گروه رو می شناسند.... می دونی؟ آرمان، آرمین، الیاس... پوریا...!»
گفتم :« خب؟»
« ما نمی دونستیم آرمان و آرمین خواهر هم دارند!»
مگه شما همه چیزو می دونید؟ اخم کردم. تا اومدم جواب بدم یکی از دختر ها پرید وسط و گفت:« ا... سارا در مورد عشق من حرف نزن!»
هانیه پرسید:« عشقت؟»
دختره گفت:« آرمان دیگه هانی!»
اخمم بیشتر شد!
دوست دختره گفت:« حالا خوبه بهت محل نمی ده!»
دختره گفت:« خفه شو آزیتا!... حالا چی می گفتی سارا؟»
نازنین جای سارا گفت:« لیدا خواهر آرمان و آرمینه!»
آزیتا پرسید:« واقعا؟»
همه ی رختکن برای شنیدن جوابم ساکت شد.
خیلی ناراحت بودم...اونا چه حقی دارند در مورد آرمان و آرمین من اینجوری فکر کنند؟ یا حرف بزنند؟ عشقش؟
لرزون گفتم:« آره!»
همه با تعجب نگاهم کردند. انگار من معجزه ای هستم!
بلند شدم و رفتم طرف سالن. هنوز بهم نگاه می کردند!
نازنین اومد و خودشو بهم رسوند:« لیدا؟ می دونستی داداشم عاشق گروه اوناس؟ بهشون بگو باهاش دوست باشند!»
سرمو تکون دادم.
کنترل صدامو نداشتم... کلا کنترل هیچی رو نداشتم در طول زنگ ورزش حرف دخترا تو ذهنم رژه می رفت.
اصلا حواسم به بازی ها نبود!
چرا اونا بین دخترا محبوب بودند؟ خب درسته که اونا خوش قیافه، خوش تیپ، خوش اخلاق و کلا باحال اند... اما مگه این دلیل می شه؟
یعنی می تونم اون دوتا رو واسه خودم نگه دارم؟
اه....
داشتم لباس هامئ در می آوردم تا فرم مدرسه رو بپوشم که هانیه ازم پرسید:« لیدا... اون چیه؟»
« چی؟»
تاپم رو که جلوی بدنم گرفته بودن رو کنار زد و به نشونم اشاره کرد:« این!»
خندیدم و ساده گفتم:« تاتو... می بینی که!»
نازنین رو صدا کرد تا نشون پیچ در پیچم رو به اونم نشون بدن!
نازنین پرسید:« از این برچسب هاس دیگه!»
« نه خالکوبیه!»
هانیه پرسید :« مامانت گذاشت؟»
سارا از دور اومد جلو... وقتی نشونم رو دید نگاهش روی بدنم قفل شد...
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد چشماشو بست و روی نیمکت تو رختکن نشست!
هانیه ادامه داد:« می دونی مامان من عمرا بذاره همچین کاری بکنم... می گه بدن دختر باید یه دست باشه!»
لبمو گزیدم و آروم گفتم:« مامانم هنوز نمیدونه!»
هانیه پرسید :« حالا کجا این کارو کردی؟»
تو اتاقم!.... سرخ شدم... یاد نوازش های آرمان و آرمین... یاد بوسه هاشون افتادم. جواب ندادم!
نازنین پرسید:« درد داشت؟»
واااای... نه.... بیشتر ل*ذ*ت داشت تا درد!
یاد دندون های تیز اون دوتا افتادم که نوبتی روی پوستم کشیده می شد و این نقش هارو درست می کرد!
آب دهنشون که وارد خونم می شد و رگ هامو آتیش می زد!
آروم گفتم:« آره... یه کمی!»
به سارا نگاه کردم ... سرشو بالا آورد... چشماش حالت عجیبی داشت...
نمی دونستم چش شده!
یه جور خاصی نگاهم می کرد... تقریبا با کینه!
از سالن اومدیم بیرون.
شمیم و الناز جلوی در منتظرم وایساده بودند.
نازنین و هانیه لبخند زدند و ازمون دور شدندو
الناز گفت:« پس می خوایی بیای باشگاه!»
«آره!»
شمیم گفت:«خودم هواتو دارم!» خیلی مهربون بود!
گفت:« حالا بیا بریم دیگه!»
از مدرسه خارج شدیم.
الناز پرسید:« میاید خونه ما؟»
شمیم گفت :« نه... پوریا اومده دنبالم...بای!» و برگشت و دوید طرف پوریا که با یه موتور مشکی اومده بود دنبالش. پشتش نشست و خیلی نامحسوس گردن پوریا رو بوسید و سریع راه افتادند!
منم با الناز خدافظی کردم و الناز گفت:« فعلا...!» و رفت!
به سمت بچه ها دویدم و صدا زدم:« هانیه!»
صبر کردند تا من هم بهشون برسم!
داشتیم توی پیاده رو راه می رفتیم که یه پسر قد بلند و هیکلی جلومون سبز شد!
اخم کرده بود و به من چشم دوخته بود.
بی اختیار وایسادم.
نازنین دستمو کشید و گفت:« بیا دیگه لیدا!»
نگاه پسره خشمگین و عصبانی بود.
خیلی ترسیدم.
لرزون راه افتادم.
پسره دنبالم بود!
رسیدیم سر کوچه مون...
از دوستام خدافظی کردم.
خونه مون ته کوچه بود.
وقتی که از میدون دید دوستام خارج شدم یه کم تند تر راه رفتم.
صدای نفس های پسره رو می شنیدم.
می دونستم اونم یه گرگینه است. اینو از نگاهش فهمیده بودم.
شاید اون بتای زخم خورده شمالی باشه!
اگه اون باشه...
الان کسی نیست که ازم محافظت کنه.
پس....
حتما یه بلایی سرم میاره...
دست کم منو تیکه پاره می کنه و منو می کشه!
نفس هام سریع و سطحی شده بود!
ضربان قلبم بالا رفته بود.
درحالی که بند کیفم رو توی دستم فشار می دادم.
قطره اشکی از شدت ترس از چشمم جاری شد. پاکش کردم.
در حالی تقریبا می دوییدم به سمت عقب کشیده شدم.
جیغ خفیفی کشیدم.
بند های کیفم رو ول کردم و دویدن رو شروع کردم.
گریه می کردم... نفس نفس می زدم و می دوییدم.
به عقب نگاه کردم. ترسم بهم قدرت می داد.
نزدیک خونه می شدم.
دوباره به پشت سرم نگاه کردم.
دست پسره به لباسم کشیده شد اما نتونست منو بگیره.
تعادلم به هم خورد .
تلو تلو خوردم و به جسم گرم و سفتی برخورد کردم.
ته مونده ی قدرتم صرف اشک ریختن می شد.
آرمین و آرمان رو صدا می زدم.
دیگه کارم تمومه!
دست هایی روی شونه هام کشیده شد.
داشت منو نوازش می کرد؟... اینا نمی خوان منو شکنجه کنند؟
صدای آرامش بخش آرمان رو شنیدم:« جانم؟... لیدا! نترس!»
با شنیدن صداش گریه ام شدت گرفت!
یعنی به همین راحتی مردم... رفتم بهشت؟
می ترسیدم چشمامو باز کنم.
آرمان با تحکم دستور داد:« مسیح برو کیفشو بیار!»
بعد مهربون بهم گفت:« لیدا... گریه نکن دیگه!» و اشک هامو با بوسه پاک کرد.
بالا خره چشمامو باز کردم. واقعا آرمان بود!
بیشتر تو آغوشش فرو رفتم وگزارش دادم:« یکی می خواست منو بگیره!»
« مگه من می ذارم کسی تو رو بگیره خانمی؟ تو بدون ما هیچ جا نمی ری!»
عصبی لبخند زدم و پرسیدم:« پس اون کی بود؟»
به پسر قد بلند که دنبالم کرده بود اما الان داشت کیفم رو می آورد اشاره کردم!
پرسید:« مسیح رو می گی؟»
وقتی اومد جلو هنوز می ترسیدم. خودمو تو آغوش آرمان جمع و جور کردم و سرمو تکون دادم.
گفت:« خب این فقط یه امتحان بود تا ببینیم آماده هستی یا نه! که انگار آماده تر از اونی هستی که فکر می کردم!»
لبخند زدم.
مسیح شرمنده گفت:« ببخشید لیدا خانم باهاتون بد برخورد کردم...!» و ملتمسانه بهم نگاه کردو
آرمان با خشم گفت: به هر حال تو دستورات رو کامل انجام ندادی.... تنبیه می شی!»
مسیح گفت:« نه!... آخه از قصد که نبود!»
آرمان دستور داد:« حالا برو به کارات برس... بعدا خودم حالیت می کنم!»
مسیح نگران بهم نگاه کرد... داشت التماس می کرد!
مگه آرمان باهاش چی کار می کنه!؟
سرمو واسش تکون دادم. یه کم خیالش راحت شد...
آروم از پیشمون رفت!
وارد خونه شدیم.
آرمان تند گفت:« زهره...! گفتم بذار برم دنبال لیدا... الان یه پسره تو کوچه دنبالش بود!»
زهره با چشمایی باز بهم چشم دوخت و بعد گفت:« چیزیت که نشد لیدا!؟»
آرمان بهم چشمک زد.
قضیه رو گرفتم. مظلومانه گفتم:« خیلی ترسیدم... کوچه خلوت بود!»
زهره پرسید:«پسره رو می شناختی آرمان؟»
آرمان گفت:« آره...» و زیر لب گفت:« حالا ول کن نیست!» بعد دوباره بلند ادامه داد:« شیر فهمش کردم!»
ریز خندیدم و به سمت اتاقم دوییدم تا لباسامو عوض کنم!
پشت میز نشسته بودیم...
فقط ما 4 نفر، من و آرمان، مامان و مامان جون!
دلم واسه آرمین تنگ شده بود!
خونه بدون ناصر هم یه کم خلوت به نظر می رسید.
یعنی روزی می رسه که من همه چیزو کامل بدونم؟
خطری مارو ، گروهمونو ، تهدید نکنه؟
من با آرمان وآرمین و خانواده ام خوشحال باشم.
تو فکر بودم که مامان صدام کرد:« لیدا؟ چه خبر از ملیکا؟»
سرمو تکون دادم .
یه دفعه یه چیزی یادم اومد...:« مامان... ساحل منو تولدش دعوت کرده... 5 شنبه است!»
« می خوایی بری؟»
«آره!»
« این چه ربطی به ملیکا داره؟»
« خب ساحل گفت از طرفش دعوتش کنم!»
مامان اخم کرد:« کی؟»
« امروز بعد از ظهر!»
سر آرمان به طرفم چرخید با اخم سرشو تکون داد! یعنی کجا؟؟
مامان سوالشو پرسید:« کجا؟»
« شاید برم دنبالش بریم یه کادویی هم واسه ساحل بگیریم!»
« خودت تنها می تونی تا خونه شون بری؟»
آرمان با اخم گفت:« من می برمش!»
مامان ابروشو بالا انداخت .
مطمئنم الان مخالفت می کنه!
اما قبل از این که حرفی بزند مامان جون گفت:« این جوری خیلی بهتره... خیال خودتم راحت تره!»
...
ساعت 5 شده.
قراره 5:30 راه بیوفتیم.
دارم آماده می شم.
مانتوی خاکی تنگم رو می پوشم، توی کمدم دنبال یه شلوار کتون همرنگ می گردم.
بالاخره پیداش کردم.
شلوار یه کم گشاده و با مانتوم جور نمی شه اما مهم نیست.
موهامو با هد بند بالا می کشم و محکم می بندم.
شال خاکی طوسی لجنی ام رو روی سرم می ذارم.
کیف پول و گوشی مو بر داشتم و جلوی در اتاق آرمان وایسادم.
چند ضربه به در زدم.
« بیا تو!»
وارد اتاق می شم. بهم پشت کرده بود.
شلوار جین مشکی پوشیده بود و پیراهن مردونه ساده .
داشت دکمه هاشو می بست.
تا به حال با چنین تیپی ندیده بودمش!
وقتی برگشت نمی تونستم ازش چشم بردارم.
پایه یقه اش بلند بود و چند دکمه بالایی رو باز گذاشته بود. آستین هاشو بالا تا کرده بود.
اونم بد جور بهم نگاه می کرد.
بعد از چند لحظه گفت:«کماندویــــی؟»
خنده ام گرفت اما کم نیاوردم و پرسیدم :« تو چی؟ بادی گاردی؟»
« بعله... بادی گارد شما!»
رمان:
پشت چراغ قرمز ایم. توی لندکروز ناصر نشستیم.
آهنگ lithium فضا رو سنگین کرده.
نمی تونم علاقه بیش از حد لیدا رو به evanescence درک کنم. به هر حال منم از صدای خواننده خوشم میاد.
به عدد های زیر چراغ نگاه می کنم... 348ثانیه دیگه چراغ سبز میشه!
از چراغ های 4 زمانه متنفرم.
خب حالا که وقت هست پس یه سری چیز به لیدا یاد می دم!:« لیدا؟»
بهم نگاه می کند.
:« تو... می دونستی... ما می تونیم افکارمونو واسه هم بفرستیم؟»
زانوهاشو به چونه اش نزدیک کرد و با هیجان پرسید:« نه... چه جوری؟»
« خیلی راحت... مثل حرف زدن می مونه! همون طور که توی حرف زدن طرفتو انتخاب می کنی تو پیام های ذهنی هم اونو انتخاب می کنی و به چیزایی که می خوایی بگی فکر می کنی! افکارت مثل تله پاتی منتقل می شن.... یه چیزی مثل بلوتوث!»
زیرکانه پرسید:« خب وقتی مخاطبو انتخاب کردی بقیه نمی شنون چی می گی؟»
« نه! می تونی پیام رو واسه همه بفرستی اما وقتی فقط یه نفرو انتخاب می کنی پیام فقط به اون می رسه! این به درد وقتی می خوره که گرگی می گردیم و می خواییم با هم حرف بزنیم!»
با کنجکاوی گفت:« و...؟»
با لبخند ادامه دادم:« خب من و آرمین که آلفا ایم می تونیم افکار همه رو بشنویم و الیاس که بتاس افکار همه به جز من و آرمین رو!»
با هیجان گفت:« شما خیلی باحالید... تله پاتی... آب دهنتون... دیرتر پیر شدنتون!... راستی ... چرا من بعد از نشونه گذاری با شما پیر می شم؟»
خیلی باهوش و زیرک بود و نکته مهمی رو پرسید:« ما وقتی زخم یه نفر رو ترمیم می کنیم مایع خاصی که از دهنمون ترشح می شه پوست رو جوش می ده ولی وارد خون نمی شه!... وقتی ما نشونه گذاری می کنیم مایع وارد خون نشون ما می شه! وقتی این جوری شد یعنی تو با ما همخون شدی...!»
« یعنی خون من با خون آدم معمولی فرق می کنه؟»
« آره... همینه که باعث می شه با ما رشد کنی... و بتونی با ما ارتباط ذهنی برقرار کنی!»
نفسش رو محکم بیرون داد:« یعنی منم با شما تله پاتی دارم؟...بلوتوث؟»
سرمو تکون دادم.
یه کم فکر کرد بعد پرسید:« بلوتوثم چه جوری on می شه؟»
توضیح داد:« بهم فکر کن... بعد چیزی رو که می خوایی بگی تو ذهنت تکرار کن!»
چراغ سبز شده بود.
لیدا کاملا ساکت بود. منتظر بودم. حرف نمی زدم، شاید تمرکز کرده!
بعد از چند ثانیه صدای آرومش توی ذهنم پیچید:«آرمان؟»
جواب دادم:«جــــانم؟»
«خیلی باحاله!»
لبخند زدم.
پرسید:« تو می تونی با اعضای یه گروه دیگه هم بلوتوث بازی کنی؟»
«آره... فقط آلفا ها می تونن!»
ساکت شدیم... به آهنگ گوش می دادیم.
10 دقیقه ساکت بودیم.
گفتم:«لیدا... دوست دارم!»
جواب داد:«می دونم!»
بهش نگاه کردم، با لبخند گفت:«منم تورو دوست دارم!»
لبخند زدم.
ادامه داد:« ولی...!»
با اخم پرسیدم:«ولی چی؟»
سرشو تکون داد و بلند پرسید:«من تنها کسی ام که تو دوستش داری؟... آخه می دونی...من تنها کسی نیستم که تورو دوست داره!»
جواب دادم:« معلومه که من فقط تورو دوست دارم و عاشقتم!»
سرشو غمگین تکون داد:« من چه جوری باور کنم؟»
« لیدا... ما قبلا گفتیم که گرگینه ها عشقشونو غریزی پیدا می کنند. از اول همینجوری بوده! ما تورو نشونه گذاری کردیم. چون تو مال مایی و تنها عشقمونی!»
با لبخند بهم نگاه کرد:«یعنی تو بقیه رو دوست نداری؟»
« لیدا این با دوست داشتن فرق می کنه... من و آرمین فقط دوستت نداریم. عاشقتیم و بهت وابسته ایم!»
« یعنی قبل از من با کسی نبودین؟»
« ما که گفتیم فقط می تونیم یه باز نشونه گذاری کنیم!»
عصبی گفت:« منظورم نشونه گذاری نیست!»
اخم کردم، پس منظورش چیه؟
سعی داشتم خشمگین نشم.
فرمون ماشین رو محکم گرفتم :« پس چی؟»
صدام می لرزید... کنترل خیلی سخت بود!
جواب داد:« دختر های دیگه!»
جوابی ندادم.
وقتی چیزی نشنید گفت:« چرا هیچی نمی گی؟... می تونی دروغ...»
نذاشتم جمله اش تموم شه!
عصبانی تر از اون گفتم:«آره بودم... کی بهت اینو گفته؟»
سرشو پایین انداخت و زمزمه کزد:« پس درسته...!»
هر لحظه عصبانی تر می شدم. کشیدم کنار خیابون و شمرده گفتم:« کی اینو بهت گفته لیدا؟»
با چشمایی که ناراحتی و خشم ازشون می بارید تو چشمام زل زد و پرسید:« با کی؟»
می دونستم تا جواب ندم جواب نمی ده.
گفتم:« آخریش گلناز بود!»
« آخریش؟ مگه چند تا بودند؟»
ملتمسانه گفتم:« لیدا فقط بگو کی اینو بهت گفته!»
به پایین نگاه کرد و زمزه کرد:« هر احمقی حرفای دخترای مدرسه رو راجب شما بشنوه می فهمه... گروه شما مورد توجه دختر هاس!»
گفتم:« خب... لیدا؟ الان از دستمون ناراحتی ... تقصیر ما نیست که!»
دوباره اخم کرد:« نه پس خوشحالم!»
التماس کردم:« لیدا... الان فقط تو مهمی ... اونای دیگه برن به جهنم... لیـــدا؟!»
حتی بهم نگاه نمی کرد. بهش زل زده بودم.
درماندگی در نگاه و ذهنم موج می زد.
بعد از چند لحظه پرسید:« چند نفر؟»
با صداقت گفتم:« زیاد وقت نداشتم... 5، 6 تا بیشترر نبودند!»
اخم کرد و گفت:« خوبه وقت نداشتی! آرمین چی؟»
من باید به جای اونم جواب بدم؟
گفتم:« از خودش بپرس!»
سرشو تکون داد و گفت:« حالا از اون 5، 6 تا بگو!»
می دونستم اگه چیزی نگم بیشتر لج می کنه و بدبختمون می کنه!
چیزی هم واسه پنهون کردن نداشتم.
گفتم:« خب... گفتم که آخریش گلناز بود... فکر کنم الانم تو مدرسه تون باشه... دختر مهربون اما احمقی بود!»
پرسید:« دوستش داشتی؟»
خواستم بگم نه اما بهم گوشزد کرد:« راستشو بگو...!»
لب هامو به هم فشار دادم و از بین اونا گفتم:« اون موقع آره... اما وقتی فهمیدم چه عوضیه دیگه اندازه ... واسم ارزش نداشت»
ساکت شدم.
سرشو تکون داد:« خب؟»
بی صبرانه گفتم:« لیدا اونا خیلی مهم نیستن... چند تا دختر عوضی دیگه مثل گلناز... الان... تو مهمی!»
دیگه بهم نگاه نکرد فقط گفت:« نمی دونم می تونم باور کنم یا نه!»
عاجزانه گفتم:« ما باید واسه پیدا کردنت تلاش می کردیم؟!»
از زیر چشم بهم نگاه کرد.لبخندی زد.
خیالم یه کم راحت شد.
با لحن دخترونه ای پرسید:« قول می دی دنبال دخترای دیگه نری؟»
لبخد زدم. آروم گفتم:« وقتی تو حضور تو دخترای دیگه اونقدر بی ارزشن که انگار نمی بینمشون... چه جوری برم دنبالشون؟»
سرشو پایین انداخت و گفت:« ای کاش می تونستم کاری کنم که دخترا هم به تو فکر نکنند!»
حرفاش لذت عجیبی توی ذهنم جاری می کرد.
حس کردم همونقدر که ما روش حساسیم اونم رو ما حساسه!
***
لیدا:
از ماشین پیاده شدم.
زنگ خونه ملیکا اینا رو زدم.
خیلی خوشحال بودم. آرمان حقیقتو بهم گفت!
اونا واقعا دوستم داشتند! کاملا باور کردم.
از پله ها بالا رفتم.
آرمان بلوتوث کرد:« مواظب باش لیدا!»
شیرین زبونی کردم:«چشم آقــــا!»
وارد خونه شدم.
احسان آماده شده بود و روی مبل نشسته بود. مگه اونم میاد؟
ملیکا با مانتوی سفیدش خیلی خانم شده بود.
اومد جلو و گونه مو بوسید.
گفتم:« دلم واست یه ذره شده بود.»
محکم بغلم کرد و جیغ زد...:« لیـــدا!»
بعد از سلام احوال پرسی ملیکا گفت:« احسان پاشو بریم دیگه!»
با تعجب پرسیدم:« مگه آقا احسان هم میاد؟»
احسان گفت:« من قبلا فقط احسان بودما!»
لبخند زدم. اگه آرمان می فهمید من با احسان صمیمی بودم چی کار می کرد؟
ملیکا گفت:« پس چه جوری بریم خرید؟»
خجالت زده گفتم:« آرمان پایینه!»
دهن ملیکا باز موند.
احسان گفت:« داداشت؟»
سرمو تکون دادم.
ملیکا تو گوشم گفت:« لیدا تو که از اون بدت می اومد؟»
وااای... ملیکا چقدر از قافله عقبه... من حتی بهش نگفتم آرمان داداش دوقلو داره!
بدبخت شدم... سوتی ندم خوبه!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:« توضیح میدم! حالا آقا احسان می خواد بیاد؟... با آرمان؟»
احسان گفت:« نه!... با دوستام می رم! شما خوش باشید... ملیکا زود برگرد... شما هم مواظب باش لیدا!»
از پله ها می اومدیم پایین.
ملیکا فوضولی کرد:« بگو قضیه چیه! مردم از فوضولی!»
ناله کردم:« اگه بخوام کامل بگم خیلی طولانی می شه! باید بیای خونه مون تا بگم!»
بیرون اومدیم.
آرمان به لندکروز تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد.
ملیکا هنوز ندیده بودش! یه ضربه به پشتم زد و گفت:« بگو دیگه لیدا!»
آرمان اخم کرد. مطمئنم اخمش واکنشی در برابر ضربه ملیکا بود.
ابرومو بالا انداختم و گفتم:« تو پاساژ و مغازه ها می گم!»
جلوی آرمان وایسادیم.
آرمان اول به پنجره خونه اونا نگاه کرد و بعد با آرامش گفت:« سلام... ملیکا!»
ملیکا هم با آروم ترین صدای ممکن گفت:« سلام!»
آرمان پوزخندی زد و رفت تا ماشین رو روشن کنه.
ملیکا منو به سمت در جلو هل داد و گفت:«نپیچونی ها!»
به شوخی گفتم:« اصلا به تو چه که تو مسائل من و خونواده ام دخالت می کنی؟»
ابرو بالا انداخت:« خواهرتم... حق دارم!»
خندیدیم و تو ماشین نشستیم. می تونستم برق کنجکاوی رو از چشمای ملیکا ببینم.
آرمان پرسید:« کجا برم؟»
ملیکا که کلا جواب تو کارش نبود.
آروم گفتم:« هر جا خودت فکر می کنی بهتر... فقط ملیکا باید زود برگرده.!»
آرمان تمسخر آمیز پرسید:« مثلا ساعت چند؟» و گاز داد...
بلوتوث فرستادم:«ملیکا ازم پرسیده چی شد یه دفعه با تو خوب شدم؟ اون حتی نمی دونه آرمین هم هست... چی کار کنم؟»
« حقیقتو بهش بگو!»
« که منو دیوونه فرض کنه؟»
لباشو به هم فشرد:«چه می دونم یه داستان سرهم کن و بگو... فقط زیاد تخیلی نباشه!»
« مثلا خوبه بگم... آرمان و آرمین گرگینه هایی اند که پی نشان می گشتند... ناگه مرا یافتند و ...»
حرفمو قطع کرد:«نه... اینم زیادی واقعیه... همون تخیلی بهتره!»
لبخند زد. منم لبخند زدم!
جلوی مغازه وایسادیم.
آرمان رفته توی یکی از مغازه ها ولی مطمئنم که حواسش به ماست!
خسته پرسیدم:« ملیکا... واسش چی بگیریم؟»
دستمو کشید:« هیچی!.. لیدا باید بگی چی شده وگرنه کچلت می کنم.!»
سرمو تکون دادم:« آخه...!»
با اخم گفت:« لیدا!»
جواب دادم:« خب باشه... ببین خیلی ساده اس... مامان بهم گفته بود بهتره رابطه ام با اونا خوب باشه... تا اینکه همش دعوا کنیم...!»
« آره... تو هم دختر خوب گفتی چشم!»
لحنش تمسخر آمیز بود.
گفتم:« نه... اولش خیلی ازشون دور می شدم... ولی تو این مسافرت شمالمون یه کم به هم نزدیک تر شدیم... حالا مثل دوست می مونیم!»
ملیکا با لبخند گفت:« ولی من می دونم تو..._ با انگشت اشاره اش منو نشون داد_ اونو بیشتر از یه دوست معمولی دوست داری!»
خب درسته... خیلی جدی جواب دادم:« آره... اونا رو مث برادر هام میبینم!»
ملیکا دوباره اخم کرد:« اونا؟»
خجالت زده گفتم:« آره... آرمان یه داداش دوقلو داره... آرمین!»
خندید!!!
پرسیدم:« چیه؟ چرا می خندی؟»
جواب داد:« گل بود به سبزه نیز آراسته شد... ببین لیدا... تو نمی دونی همین... آرمان چه جوری نگات می کنه! می دونم تو اونو مثل داداشت دوست داری اما اون چی؟ ... یا داداشش...؟ خب آرمان یه جور خاصی نگات می کنه انگار یه چیزی توی تو می بینه که بقیه ندارن... یا... اصلا فقط تورو می بینه!... مثل عاشقاست!»
بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنه حق داشت...
فیلم بازی کردم:«خوبه همون اول هم گفتم عشق به من نمیاد...!»
ملیکا غمزده گفت:« این نظر توئه... اما شاید نظر آرمان یا آرمین کاملا برعکس باشه...آخه دوقلو ها خیلی شبیه اند... از همه نظر!»...
سرشو تکون داد:« پس حتما داداش آرمان هم همین جوری نگات می کنه!»
التماس کردم:« آخه... من عاشقشون نیستم... همچین حسی ندارم!» چه دروغ مزخرفی؟!!؟
« حس تو مهم نیست احمق!»
سرمو پایین انداختم.
چرا بهش دروغ بگم؟
با تله پاتی از آرمان _که کل بحث رو از همین راه شنیده بود_ پرسیدم:« آرمان؟... راستشو بگم بهش؟»
« اگه اعتماد داری بگو!»
« باشه!»
هنوز سرم پایین بود... پرسیدم:« حتی اگه دوستشون داشته باشم هم مهم نیست؟»
دستشو زیر چونه ام گذاشت و با تعجب پرسید:« منظورت چیه؟»
روی یکی از سکو های کنار راهرو پاساژ نشستیم.
جواب دادم:« خب منظورم اینه که منم یه جورایی اونا رو دوست دارم!»
پوزخند زد:« لیدا شوخی نکن!»
« شوخی نمی کنم!»
« خب... خیلی بد جوره... ! یعنی برادر ناتنی ات ... اون دوتا.... نمی شه که با اونا دوست باشی!»
« ولی شده!»
اخم می کنه و با بد گمانی می پرسد:« یعنی تو با اونا رابطه خاصی داری؟»
با عصبانیت زدم روی رونش:« چشمم روشن... از کی تا حالا این جوری درموردم فکر می کنی؟»
خیلی ناراحت شدم... منظورش چیه؟
درسته که رابطه من و آرمان و آرمین یه کم عجیب غریب و خاصه اما... نه اون خاصی که ملیکا فکر می کرد!
رابطه ما فرا تر از رابطه معمولی انسانی هست!
ملیکا صورتم رو گرفت و گونه مو بوسید:« عزیزم منظوری نداشتم... خب عیبی نداره که دو نفر هم دیگه رو دوست داشته باشند...!»
اخم کردم.
جمله شو اصلاح کرد:« خب سه نفر!... من فقط نگران احسانم!»
چشمام باز شد!:« چرا احسان؟»
سرشو کج گرفت و گفت:« لیدا... خودت می دونی احسان چقدر دوستت داره... همیشه یا شمارتو ازم می خواد یا می گه باهات در موردش حرف بزنم... منم هی می گفتم تو اهل این چیزا نیستی...!»
حرکتی کنارمون حس می کنم.
قلبم می ریزه!
یعنی واکنش آرمان چیه؟
فقط امیدوارم دعوا نباشه...
نگران آرمان نیستم... نگران احسانم. اونم یه مدتی داداشم بوده!
به صورت ملیکا نگاه می کنم. رنگ اونم پریده.
اصلا به این توجه نکرده بودم که ته یکی از راهرو نشستیم.
یه جای خیلی خلوت با چند مغازه تاریک.
چند پسر نوجوون از 16 تا 20 سال اطرافمون وایساده اند.
نفس عمیقی کشیدم.
دست ملیکا رو گرفتم.
تا خواستم بلند شم یکی از پسرا که صورتی پر جوش داشت جلو وایساد و با صدای نکره اش گفت:« کجا خانم خوشگله؟»
سعی کردم از اون دور شم... دوباره رو سکو نشستم.
خیالم راحت می شه... اونا گرگینه نیستند...
دست ملیکا تو دستم می لرزد.
با جرات گفتم:« برو کنار...!»
و تو چشماشون زل می زنم.
یکی از پسر ها بلند گفت:« چشاشــــو!»
دست ملیکا رو فشار می دم و دوباره بلند می شم.
از کنار پسره رد می شم.
یکی از اونا بازومو می گیره و یکی دیگه دست ملیکا رو!
صدای ملیکا در نمی آد وگرنه تا حالا جیغ می کشید!
خیلی محکم دستمو کشیدم و گفتم:« دستتو بکش... برو گمشو!»
مسخره ام کرد:« اوه.. اوه چه خشن... کاریت ندارم که خانمی!»
من رو طرف خودش کشید...
فقط توی ذهنم جیغ کشیدم:«آرمــــان!»
ه 30 ثانیه نکشیدکه صدای قدم های سنگینش رو شنیدم.
به چهره اش نگاه کردم. اخم کرده بود.
با اون صدای کلفت و خشنش تقریبا غرید:« چه غلطی می کنی مرتیکه!»
پسره منو سمت خودش کشید:« فوضولیش به شما نیو مده!»
ناگهان چیز عجیبی تو قیافه آرمان دیدم.
چشماش روشن شد... یاد زمانی افتادم که آرمین می خواست جلوم تبدیل بشه.
التماس کردم:«آرمان... آروم باش!»
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...
جلو اومد...
خواهش کردم:« اول ملیکا...!»
دست ملیکا رو گرفت و سمت خودش کشید و با عصبانیت گفت:« مگه خودت ناموس نداری؟»
پسرک یقه آرمان رو چسبید...
آرمان مچ دستشو گرفت.
پسره ناله کرد:« ول کن... آااای... ول کن!»
آرمان اونو عقب هل داد .
پسره پخش شد رو زمین.
آرمان پاشو بالا آورد و با نوک کفشش چونه پسره رو بالا آورد:« بگو غلط کردم!»
پسره ناله کرد:« غلط کردم!»
همه دوستاش خشک شده بودن سر جاشون!
آرمان صورت پسره رو یه طرف فشار داد:« نه.... نشد!»
پسره با ناله و التماس گفت :« گه... خوردم!»
آرمان همون موقع برگشت طرفمون.
پسره تقریبا منو تو آغوش گرفته بود.
چشمای آرمین دوباره عسلی شد!
خواهش کردم:« آرمان؟!»
آرمان کمرمو گرفت و منو فرستاد پشت سرش، همزمان گلوی پسره رو چسبید.
از دهن پسره صدای خر خر می اومد.
آرمان داشت پسره رو می کشت!
بازوی آرمان رو چنگ زدم و گفتم:« آرمان .. خواهش می کنم ولش کن!»
محکم تر گلوی پسره رو فشار داد و پرسید:« این عوضی رو؟»
زیر چشمای پسره کبود شده بود.
با گریه گفتم:« خواهش می کنم!»
آرمان یه لحظه دیگه چشماشو بست و نفس عمیق کشید.
پره های بینی اش هنوز از شدت خشم می لرزید.
سر پسره رو عقب کشید و محکم به دیوار کوبوند.
چشمامو بستم.
آرمان پسره رو رها کرده بود.
وقتی چشمامو باز کردم پسره رو زمین نشسته بود و سر لباسش خونی بود!
آرمان غرید:« دفعه بعد ببینمت زنده نمی ذارمت!»
خیلی جدی حرف می زد.
می دونستم حتما این کارو می کنه!
کمرمو چسبید و منو به سمت خروجی پاساژ کشید.
دست ملیکا رو گرفتم.
صورتش سیاه شده بود... تمام ریملی که زده بود به خاطر گریه تو صورتش ریخته بود.
حتی منم که یه چشمه از دعوا های اونا رو دیده بودم الان شوکه بودم چه برسه به ملیکا!
به سمت ماشین می رفتیم.
آرمان ولم نمی کرد.
کمرمو چنگ زده بود و به خودش می فشرد.
ملیکا هنوز گریه می کرد.
نفس نفس زنان خواهش کردم:« آرمان ... یواشتر... نفسم در نمیاد!»
یه دفعه وایساد.ملیکا خورد بهم.
آرمان هنوز خشمگین بود.
ملیکا بغلم کرد و میون گریه هاش گفت:« لی... دا!» و سرشو گذاشت رو شونه ام!
پشتشو نوازش کردم.
آرمان سرشو پایین انداخت.
گفتم:«ترسیده!»
خشن جواب داد:« اگه اون کارو نمی کردم بیشتر می ترسید!»
لبمو گاز گرفتم:«منم ترسیدم!»
درمونده چشمای تیله ای شو بهم دوخت...
نمی خواستم بیشتر عصبانی بشه برای همین اینو گفتم.
گفت:« لیدا ببخش... اما اگه اون کارو نمی کردم ... حتما اتفاق بدی می افتاد...خیلی خودمو کنترل کردم!»
...
روی صندلی عقب ماشین کنار ملیکا نشسته ام.
آرمان خیلی عادی پرسید:« برم خونه؟ یا جای دیگه؟!»
به ملیکا نگاه کردم... گفت :« خونه!»
آرمان با سرعت به سمت خونه اونا روند.
خواستم برای اتفاقی که افتاده بود از ملیکا عذر خواهی کنم که خود ملیکا قبل از من گفت:« خیلی خوشحال شدم که دیدمت لیدا..._ گونه مو بوسید!_ ... آقا آرمان خیلی ممنون... واسه این که تو اون اتفاق هم کمکمون کردید ممنون!»
تنها جواب آرمان این بود:« خواهش می کنم!»
از ملیکا پرسیدم:« دفعه بهد هم باهام میایی بریم بیرون؟»
« آره عزیزم حتما!»
خداحافظی کرد و به سمت خونه شون رفت...
قبل از این که وارد خونه شه آرمان گازشو گرفت ...
از مسیر های تاریک و پیچ در پیچ می رفت... حس کردم توی یه هزار تو گیر کردیم...
آرمان خیلی ساکت بود...
توی تاریکی ترمز زد.
آرمان در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
حس کردم الان اونم مثل همه چیز تو تاریکی گم می شه و من تو این ظلمت تنها می مونم!
در عقب رو باز کرد و کنارم نشست.
بهش نگاه کردم.
دستشو دراز کرد و چراغ رو روشن کرد.
چشماش ناراحت و ... شرمنده بود.
بهم نزدیک تر شد و دستامو گرفت.
آروم گفت:«لیدا... باورم نمی شه گذاشتم اون پسره عوضی اونجوری بهت نگاه کنه و به بدنت دست بزنه ...! من اجازه دادم اون جون سالم به در ببره!»
دستمو از دستش بیرون کشیدم و اونو جلوی دهنش نگه داشتم:« هیس... تو الان عصبانی... نمی دونی چی داری می گی!»
دستمو که جلوی دهنش بود گرفت و به لباش چسبوند.
نفسم رو با خوشحالی و خیلی راحت بیرون دادم.
در حالی که دستمو می بوسید گفت:« نه... لیدا... من الان خیلی آرومم!»
دستمو روی شونه اش گذاشت و منو روی پاهاش نشوند.
دستامو دور گردنش حلقه کرد و بعد دستای خودشو دور کمرم!
لب هاشو رو لبام گذاشت و آروم منو بوسید.
روی بدنم خم شد و من رو روی صندلی خوابوند... روم خیمه زد...
داشت با ولع منو می بوسید...
رمین:
سجاد مثل اسب می دوید تا خودشو به من برسونه...
به یکی از نیمکت های پارک تکیه دادم و منتظرم یه خبری از الیاس واسم بیاد.
سجاد نفس نفس زنون جلوم وایساد:« پیداش کردن... طرفای جاده کرج بود... اومدم تا با هم بریم! الان علی و سامان بالا سرش اند!... بد جور زخمی شده!»
بدبخت شدیم!
دار و دسته حامد طرف کرج چی کار می کنند؟ اونا که مال جنوب تهرون اند!
این حمله حتما از اون گروه شمالیه!
به سمت ماشین پوریا دویدیم!
سوار شدم و به پوریا دستور دادم:« برو سمت کرج!»
پوریا تو راه پرسید:« چی شده؟»
« فکر کنم بچه های اون گروه شمالی که آرمان آلفاشونو کشت حمله کردند! مرزهای شمالی مونو تهدید کردن!... بتا مون زخمی شده!»
« چرا به همه خبر ندادند؟»
« دستور قبلی ما بود... طبق اون کار کردند تا گروه به هم نریزه!»
توی یکی از جاده های فرعی و خاکی می پیچیدیم.
ترمز تیزی می زنه.
از ماشین بیرون می پرم.
به سمت کلبه بالا کوه می رم...
چراغ های کلبه خاموش بود.
از سجاد پرسیدم:« مگه نگفتی اینجان؟»
« چرا... باید همین جا باشند!»
در کلبه رو به شدت باز کردم.
چند قدم جلو رفتم.
حرکتی تو تاریکی و پشت سرم حس کردم.
وانمود کردم متوجه چیزی نشدم.
چند قدم دیگه جلو رفتم.
هنوز نرسیده بودم وسط اتاق که کسی با قدرت پشت گردنم رو گرفت و من رو به سمت دیوار هل داد...
قبل از این که به دیوار بخورم فضای اتاق روشن شد.
پامو جلوی پای کسی که پشت سرم وایساده بود گرفتم و تعادلشو به هم زدم.
نیم چرخی زدم و با زانو به پهلوی او کوبیدم.
ناله کرد:«آااای!»
به صداش توجه نکردم.
دست اونو که گردنمو می فشرد رو پیچوندم و صورت طرف رو به دیوار چسبوندم.
علی داد زد:« آرمین نزن!»
صدای اون از پشت سرم می اومد.
صورت سامان رو به دیوار چسبونده بودم.
با لحنی کاملا عصبانی و خشن پرسیدم:« معلومه شما چه غلطی می کنید؟»
سامان گفت:« داشتیم از مصدوم محافظت می کردیم!»
گردنشو تو پنجه ام فشردم و گفتم:« این جوری؟... با قایم کردن خودتون؟ مث بزدلا؟»
ناله کرد:« آاای... آرمین یواش!»
زیر پاشو خالی کردم.
همون طور که صورتش به دیوار چسبیده بود به دیوار کشیده شد تا بالاخره سامان رو زمین پخش شد!
اعصاب واسم نذاشتند...
از هر چی تازه کار و بچه اس بدم میاد!
به سمت علی برگشتم.
خودشو جمع و جور کرد...
با قاطعیت دستور دادم:« می ری خبر هارو کامل به آرمان می رسونی... بعد هم می ری پیش سینا و حسین نگهبانی، تو جنوب غرب! فهمیدی؟»
علی فقط سرشو تکون داد.
دو ثانیه نگاهش کردم.
از کلبه خارج نشد.
داد زدم:« چرا گورتو گم نمی کنی؟»
لرزان گفت:« الان.. آرمین .. آرمین!» و با سرعت رفت.
پوریا داشت زخم های الیاس رو ترمیم می کرد.
رفتم بالا ی سرش وایسادم... درحالی که به استخون شکسته ی ران پای چپ الیاس نگاه می کردم.
به سجاد گفتم:« اوضاع اطراف چه جوریه؟»
سریع گفت:« الان چک می کنم!»
الیاس فریادی زد.
پوریا داشت استخون شکسته رو جا به جا می کرد.
دست های الیاس رو از پشت گرفتم و تو گوشش گفتم:« آروم پسر... الان درست می شه!»
تموم بدن الیاس از شدت درد می لرزید.
دندوناشو به هم می فشرد و خفه ناله می کرد.
سجاد برگشت و گفت:« بیرون خبری نیست... اوضاع عادیه!»
دستور دادم:« بیا دست الیاس رو بگیر... تو... سامان برو نگهبانی!»
سامان از کلبه خارج شد و سجاد هم اومد و جای من رو گرفت.
پوریا داشت ماهیچه های پای الیاس رو کنار هم می کشید تا ترمیمشون کنه... جوری که استخونا تکون نخورند.
پوریا گفت:« آرمین تو درستش می کنی؟»
دست هاش کاملا خونی بود و پوست رو به زور نگه داشته بود...
زبونم رو به زخم نگاه کرد.
سوزش امون الیاس رو برید...
الیاس نعره میزد و کمک می خواست.
پوریا داد زد:« الیاس... یه کم تحمل کن...!»
قسمت های پایینی زخم رو که تمیز بود رو جوش دادم.
پوریا به سختی گفت:« سجاد محکم تر بگیرش... اینقدر تکون نخور!»
داشتم لایه لایه ترمیم می کردم.
لعنتی چی کار کرده!
نفس الیاس در نمی اومد.
صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود...
زبونم رو روی لایه آخر پوستش کشیدم.
اطراف زخم رو خیس کردم تا کمتر درد حس کند... اگه به هوش باشد...
وقتی سرمو بلند کردم دیدم چشمای الیاس بسته است و از شدت درد غش کرده.
گفتم:« سجاد آب بیار..!»
اول بدن الیاس رو از لکه های خون پاک کردیم و بعد ، لباسش رو عوض کردیم.
وقتی کمی آب سرد رو به صورتش پاشیدم به هوش اومد...
چشماش خسته بود و دنبال چیزی می گشت...
پرسیدم :« بهتری؟»
الیاس با آرامش نسبی گفت:« آره... خیلی!»
حتما خیلی درد کشیده. قیافه اش خیلی داغونه.
گفتم:« می تونی بگی چی شد؟»
سرشو تکون داد و بی جون شروع کرد:« یکی از اعضای گروهشون... احتمالا سرگروه موقت یا بتاشون قانون شکنی کرد... به صورت گرگی وارد منطقه مون شد...قصد حمله داشت... قبل از این که به آدمی برسه بهش حمله کردم... اما اون گرگ... قهوه ای تنها نبود... سه تا دیگه هم باهاش بودن... همژن ما نبودند... خونشون بوی ... خون کایوت می داد... پوستشون یه دست نبود...! مطمئنم همژن نبودیم...»
نفسی تازه کرد و ادامه داد:« بهم حمله کردن و این بلا رو سرم آوردند... تونستم دوتاشونو زخمی کنم... خیلی حرفه ای آموزش دیده نبودند... غریزی می کشیدند... قهوه ایه بهتر از بقیه بود... وقتی یکی شون کتفم رو گرفته بود با پهلو بهم ضربه زد و منو به درخت کوبوند. از بالای کوه پرت شدم و پام شکست!»
سرمو تکون دادم.
مطمئنم که کار اون گروهه.
اونا جنگ رو با حمله به لیدا شروع کرده بودند و حالا آتش اونو با حمله به بتای ما شعله ور تر کرده بودند.
گرچه یکی از افراد گروهشونو... یه فرد اصلی، رهبر یا آلفا شونو کشته بودیم... سه نفرو زخمی کرده بودیم و از اونا جلوتر بودیم اما... قبل از ورود جنگ به داخل این شهر باید اونا رو شکست بدیم یا وادار به صلحشون کنیم.
جلوی در و توی چارچوب ایستادم و از بچه ها خواستم تا ساکت باشند تا بتونم با صالح ارتباط برقرار کنم... چندین بار صداش کردم.
بعد از 8مین بار جواب داد:«بله؟»
« بچه های گروه شمالی بهمون حمله کردند... مطمئنم اونا اند... تو خونشون ناخالصی دارند!»
« آره... کایوت اند.»
« لعنتی ... خودشونن! به شما حمله کردن؟»
« نه ... درگیر شما اند...فعالیتشون اینجا کم شده!»
چند لحظه ساکت شدیم.
تو فکر بودیم.
پرسیدم:« الان که آلفا ندارن خیلی ضعیفن... اما انگار تعدادشون زیاده... بهید باهاشون مذاکره کنیم یا بجنگیم؟»
« نمی دونم! کی حمله رو شروع کرد؟»
« یکی از اونا به نشون ما حمله کرد!»
« پس میدون دار شمایید! چه مذاکره کنید چه بجنگید بردید!»
« از شمال حمله می کنید؟»
«آره باید نقشه طراحی کنیم... خبرتون می کنم!»
ارتباط قطع شد...
برگشتم تو کلبه!
سامان کنار الیاس نشسته بود.
سجاد گوش به زنگ پشت پنجره وایساده بود... پوریا هم تو فکر بود.
گفتم:« پوریا من و تو می مونیم و نگهبانی می دیم..._ رو به بقیه بچه ها_ شما هم برید شهرو زیر نظر بگیرید!»
الیاس خوشو بالا کشید.
سجاد گفت:« آرمین تو خسته ای... از صبح نگهبانی بودی... من جات می مونم.!»
خوشم اومد... بچه با مرامی بود.
به سامان گفتم:« تو یه وقت پیشنهاد ندی؟!»
سامان مظلوم شد:« از عصر تا حالا دوییدم...!»
گفتم:« یعنی از 5 تا الان 9! 4 ساعت دوییدی! تو هم تا صبح پیش اینا نگهبانی می دی!»
ماهیچه زیر چشمم رو جمع کردم.
سامان می دونست اگه حرفی بزنه یه بلایی سرش میاد.
سرشو با درموندگی تکون داد.
پوریا سویچ رو پرت کرد طرفم!



ادامه دارد ...4fvf
.fuck everything
پاسخ
 سپاس شده توسط .امیرحسین. ، السا 82 ، ‌ss 501 ، raheleh_fenel ، **zeinab** ، ss*n.z.k*501 ، †cυяɪøυs† ، فاطمه 84 ، parsa tehrani ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 13-09-2014، 16:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان