13-09-2014، 21:12
قسمت هشتم راز
سوار ماشین شدیم.
تا وارد شهر شدیم پیام ذهنی دریافت کردم:«تو برو خونه... من می رم شمال شرقی... مواظب لیدا باش!»
پرسیدم:«کی راه می افتی؟»
« یه ربع دیگه!»
به سرعت ماشین افزودم.
تا ساعت 10:40 الیاس رو جلوی خونه شون پیاده کردم.
وقتی ماشین پوریا رو جلوی خونه شون پارک کردم با سرعت تمام به سمت خونه دوییدم.
...
داشتم از پله ها بالا می اومدم که به آرمان برخورد کردم.
آرمان گفت:« لیدا رو بپا...!»
سرمو تکون دادم و پرسیدم:« بیرون شهر که درگیری بود... تو شهر حرکت جدیدی ندیدی؟»
« نه... هنوز به شهر نرسیدن... خودتو با برنامه های لیدا تنظیم کن!»
« آره... باید هماهنگ شیم... فردا من می برمش مدرسه!»
« آرمین اوضاع خراب تر از اونیه که انتظارش می رفت!»
هشدار دادم:« آرمان... تو خون اون شمالی ها... می دونی ... اونا فقط ژن گرگی ندارن... خیلی وحشی و مبتدی اند... کایوت اند...!»
آرمان دستشو مشت کرد و به دیوار کوبید:« لعنت...!» از پله ها پایین پرید و از خونه دور شد...
حالا من باید مواظب لیدا می بودم...
وارد خونه شدم.
زهره تو سالن نبود.
سلام کردم.
کسی جواب نداد.
لیدا کجاست؟
صدای لطیفش رو تو ذهنم شنیدم.:« سلام آرمین...!»
بدن ظریف و کوچیکشو دیدم که از دور بهم نزدیک می شد.
جلو دوید و بالا پرید.
دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
بالا و تو بغلم کشیدمش.
لبخند زد.
جواب دادم:«سلام...!»
صورتش چند سانتی صورتم بود.
چشمکی زدم و پرسیدم:« چی شده؟ شما یه دفه درت اومدی استقبال؟»
جواب داد:« مامان حمومه... مامان جون هم خوابه... ناصر هم خونه نیست!»
ابرو هاشو بالا انداخت...
کمی بالا تر کشیدمش و پشت گردنشو تو دستام نوازش کردم و به سمت جلو خمش کردم.
منتظر موند تا لب هاشو لمس کنم...
با حسرت و ولع لب هاشو بوسیدم...
کم کم عقب رفتم و همون طور که لیدا رو تو آغوش گرفته بودم روی کاناپه نشستم.
هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که ناصر در رو باز کرد...
نمی دونم اگه ناصر نیومده بود کار به کجاها می کشید...
وقتی ناصر بهمون زل زد دستام روی دنده های لیدا و زیر بلوزش بود...
پوست سفید بدنش کاملا معلوم بود...
لیدا از شدت خجالت سرخ شده بود و به من زل زده بود...
سر و وضع لیدا رو مرتب کردم...
ناصر خیلی ساده گفت:« شما همخون همدیگه اید... خجالت نکش لیدا... این عادیه...!»
لیدا از روی پام بلند شد و گفت:«آرمین دارم از خجالت می میرم!»
خندیدم:«دفه بعدی میایم تو اتاقت که خجالت نکشی...! هم تو راحت تری هم ما!»
به سمت اتاقش دوید.
لیدا:
تو این دو هفته که گذشته با نازنین و هانیه صمیمی تر شدم اما سارا....!؟
با شمیم و الناز رفتیم تا برای ساحل هدیه بگیرم.
....
کلی التماس کردم تا آرمان و آرمین اجازه بدند بدون اونا برم خرید...
اما... پوریا و سامان دنبالمون راه افتاده اند.
تو یکی از مغازه ها بودیم.
از الناز پرسیدم:« چی بگیرم؟»
الناز هنوز جواب نداده بود که صدای تودماغی و تقریبا مهربونی گفت:« چه کمکی می تونم بکنم خانم؟»
برگشتم... قیافه ساده و البته یه کم لوس پسرونه ای جلوم بود، گفتم:« می خوام برای دوستم کادوی تولد بگیرم ولی نمی دونم چی بگیرم!»
پسر پرسید:« دختره دوستتون؟ چند سالشونه؟»
جواب دادم :« دختره...!»
شمیم تو گوشم گفت:« عروسک بگیر...» و یک Teddy شیری رنگ که کروات تیره داشت جلوم گرفت...
خندیدم:« خوبه...!»
خرس رو روی میز گذاشت... پسر فروشنده داشت با لبخند به حرکات شادمانه ما نگاه می کرد.
مجذوب شده بود.
الناز بازومو کشید و یه جعبه چوبی تیره جلوم گرفت. گفت:« لیدا؟ این بهتر نیست؟»
جعبه رو ازش گرفتم.
روی سطح براق و لاک خوردش گره های چوب معلوم بود و نقش یه گل روش حک شده بود.
اونو باز کردم.
سطح مخمل قرمز توشو نگاه کردم.
آهنگ fur elise موزارت تو فضا پخش شد.
شمیم با ذوق گفت:« عالیه!»
الناز لبخند زد.
متفکر گفتم:« آخه من دوتاشو دوست دارم!»
جعبه موسیقی رو کنار خرس گذاشتم.
فروشنده هنوز به ما نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد.
دوستش اومد توی مغازه... به ما نگاه کرد و بعد گفت:« سلام امیر..!»
فروشنده سرشو به طرف دوستش چرخوند و تکون داد.
پرسیدم:« چقدر می شه اینا؟» صدام آروم بود...
گفت:« قابلی نداره...!»
لبخندی زدم.
ادامه داد:«... تومن!»
کیف پولم رو باز کردم.
کادو هارو بسته بندی و آماده جلوم گذاشت.
اسکناس ها رو دادم.
تا بسته ها رو برداشتم فروشنده گفت:« خانم... ببخشید؟»
به سمتش برگشتم.
فکر کردم چیزی جا گذاشتم...
شمیم و الناز دم در وایساده بودند.
پسره- امیر- کارت سرخ رنگی رو جلوم گرفت.
نفهمیدم چی شد... کارت رو گرفتم. کارت مغازه بود.
گفت:« شمارم اون پایین هست... خوشحال می شم زنگ بزنید...!»
اخم کردم.
الناز اومد جلو و صداشو بم کرد:« هو... دور برداشتی؟!» و سرشو بالا داد و پسره رو دور کرد.
امیر مودبانه گفت:« اما من فقط... به لیدا خانم گفتم... دوست دارم بیشتر آشنا شیم!»
شمیم سرشو از مغازه بیرون برد.
من هنوز اخم کرده بودم.
الناز گفت:« چه زود پسر خاله شدی... دیگه اسمشو نمیاری ها!»
تعجب کردم... دیگه الناز چرا روم غیرت داشت؟؟
دوست امیر گفت:« دوست دخترته؟»
چقدر بی شعور بود...!
قبل از این که حرفی بزنیم هیکل پوریا و پشت سرش سامان ظاهر شد.
فروشنده گفت:« سلام... سامان ... پوریا...!»
!!!! اینا هم دیگه رو می شناختن؟
یعنی چی آخه... چرا؟
الناز از کنارم رفت!
حالا من بین 4 تا پسر مونده بودم.
سامان بسته هارو ازم گرفت و گفت:« بیاید این ور لیدا خانم!»
پهلوی سامان وایسادم... یعنی پشتش قایم شدم.
پوریا زیر لب به سامان گفت:« آرمین بدبختمون می کنه!!»فقط من و سامان شنیدیم!
امیر گفت:« ببخشید... نمی دونستم از آشنا های شما اند... قصد مزاحمت نداشتم!»
سامان با صدای زیری گفت:« آشنا؟؟»
دوست فروشنده که انگار خیلی پوریا و سامان رو نمی شناخت و ازشون نمی ترسید با پررویی گفت:« حالا آشناشون باشه...تو که اشتباهی نکردی... خواستی دوست بشی باهاش!»
کارتی که توی دستم بود رو مچاله کردم.
ای کاش الان آرمان و آرمین اینجا بودند و این دوتا بچه پررو رو ادب می کردند.
امیر به دوستش گفت:« خفه شو رضا!»
پوریا گفت:« امیر می دونی چه غلطی کردی؟ اگه به گوش آرمان یا آرمین برسه می دونی چی می شه؟... می شناسیشون که!»
امیر زرد کرد:« آرمان؟... آرمین؟»
سامان گفت:« بــــله... دوست دختر که چه عرض کنم... خانومشونه!»
مشتی به کمر سامان زدم.
گفت:« ببخشید... ببخشید!»
امیر سراسیمه التماس کرد:« خانم... بهشون نگید تورو خدا!»
کارت مچاله شده رو انداختم و از مغازه اومدم بیرون...
مگه آرمان و آرمین هیولا اند که اینجوری ازشون می ترسند؟
لوی آینه نشستم ... داشتم مو هامو خشک می کردم.
حالا من چی بپوشم؟
فقط می دونستم باید یه چیزی باشه که این نشون خوشگلم رو قایم کنه.
بلوزم رو پایین تر می کشم و بهش نگاه می کنم.
لمسش می کنم... مثل خالکوبیه... مثل طرح روی بازوی آرمان و آرمین... چیزی که نشون می ده تا ابد واسه اونام...
لبخند می زنم....
از افکارم میام بیرون.
اگه تاپ بپوشم ... باید موهامو کج یه طرف شونه ام بریزم... تا رو نشونم باشه.
یا اگه تاپ رومی بپوشم همه چیز درست میشه!... ولی با اون که نمی شه شلوار پوشید...
اه....
نمی خوام اصلا نمی رم!...
یه لحظه...
چطوره یه تیریپ من در آوردی بزنم؟
شلوار مشکی شیش جیبم رو از تو کمد در آوردم...
یه کم گشاد و بلنده اما مهم نیست...
تاپ مشکی و یقه اسکی پوشیدم...
زیادی ساده نیست؟
موهامو به جز اونایی که رو صورتم بود رو بالا کشیدم و محکم بستم.
یه سویشرت که بلندیش تا کمرم بود رو پوشیدم و کلاه شو رو سرم گذاشتم.
پیکسل هایی که ملیکا دفعه آخر روی لباسم زده بود هنوز بودند...
جلوی آینه وایسادم... یه کم شلخته بودم... هه... چه باحال.
به سمت اتاق آرمین رفتم.
در زدم.
وقتی منو دید ابروهاشو بالا انداخت و سرشو عقب برد.
اعتماد به نفسم رو از دست دادم.:« خیلی بد شدم؟»
یه تای ابروشو بالا نگه داشت.
« نه...!خیلی باحاله!»
سرمو پایین انداختم:« راستشو بگو...!»
دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
چشماش خندون و مهربون بود.
گفت:« لیدا... حیف! این تریپتو خیلی دوست دارم. .. خوردنی شدی...! مثل این عروسک کوچولو ها... ظریف تر از اونی که تیریپ پسرونه بزنی... بهت میاد!»
لبخند زدم.
سرشو پایین آورد.
تا می خواد منو ببوسه مامان صدام می زنه:« حاضر شدی لیدا؟»
کادو هارو زیر بغلم می زنم و می دوم پایین.
مامان یه کم واسه این که چرا مانتو نمی پوشم گیر می ده اما خیلی زود راه می افتیم!
به آهنگ های linkin park گوش می دادیم.
خیلی وقت بود که ساکت نشسته بودیم.
حس می کردم از آرمین دورم.
دلم می خواست باهاش حرف بزنم... نه راجب دوست دختر های قبلیش...
می خواستم بدونم چرا اینقدر بقیه پسر هایی که می شناسنشون... اینقدر ازشون حساب می برند...
اصلا می خواستم در مورد تاریخشون ازش بپرسم...
« آرمین؟»
«جانم؟»
« می شه ازت یه سوال بپرسم؟»
« هر چندتا می خوایی بپرس.»
لب هامو تر کردم و با انگشتام بازی کردم:« چرا... اون پسرا... اونایی که شما رو می شناسن ازتون حساب می برن؟»
با تعجب پرسید:« پسرا؟»
سرمو تکون دادم:« فقط گرگینه ها نه... اونایی که آدمن!»
پوزخند زد:« خب باید از اونا بپرسی چرا می ترسن!»
لحنم رو تغییر دادم، موزیانه گفتم:« شما عامل ترسید... حتما خودتون می دونید!»
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:« تو هم عامل اعصابی! ... الان بدجور رو اعصابمی...!»
مظلوم شدم:« من؟»
شیطون نگاهم کرد و گفت:« آره!»
همون طور مظلوم پرسیدم:« شما... عوامل اعصاب رو می ترسونید و تنبیه می کنید؟»
« بستگی داره کی باشه!»
« من!؟»
« تورو که نمی شه تنبیه کرد... من تورو با یه بوس می خورم!»
اخم کردم:« آرمین اذیت نکن بگو!»
« اعصابمو آروم کن تا بگم!»
لبخند زدم:« اول بگو... من قول می دم...!»
حرفمو قطع کرد:« قول دادی ها!»
سرمو تکون دادم... چقدر سخت بود نشون بدم هیچ اشتیاقی ندارم!
شروع کرد:«خب کنترل خشم واسه همه گرگینه ها یه نمه سخته... در هر صورت... ما وقتی عصبانی شیم... چیزی جلو دارمون نیست و خب... تا یه بلای سر یکی نیاریم آروم نمی شیم!»
دستشو روی رونم گذاشت و ادامه داد:« البته بلا هایی که سر شما میاریم فرق داره!»
لبخند زدم:« خـــب... بقیه اش!؟»
ادامه داد:« اونایی که می ترسن... حتما یه نمه از خشممون رو چشیدن یا یه چشمه شو دیدن!»
دوباره ساکت می شیم...
خب حرفاش منطقیه...
آرمین پرسید:« خب... ورزشکار کوچولو مون چی یاد گرفته؟»
یه هفته است که با الناز و شمیم می رم تکواندو... اون دوتا قوی اند و کمربند مشکی دارند اما من... سفیدم!
لب پایینیم بیرون زد:« هیچی!»
« چرا ناراحتی؟ یاد می گیری بالا خره!»
شیطون گفتم:« می خوام زود تر شما رو بزنم!»
پوزخند زد.
گفتم:« یعنی نمی تونم؟»
خب البته که نمی تونم... بخوام این دوتا غول رو بزنم... دست و پای خودمو می شکونم اول!
آرمین با خنده گفت:« چرا! کی گفته نمی تونی!»
با لبخندی که به نظرم تمسخر آمیز بود نگاهم کرد.
ترمز کرد.
پشت خونه ساحل اینا بودیم.
به خاطر لبخندش یه کم ناراحت شدم...
برگشتم طرفش و پرسیدم:« منو مسخره می کنی؟»
مو هاشو تو دستام گرفتم و کشیدم.
با خنده منو سمت راننده- خودش- کشید و پرسید:« اینو بلد بودی یا تو باشگاه یاد گرفتی؟»
حرصم گرفت...
با مشت به سینه اش می کوبیدم.
دستم درد گرفت... با همه ی قدرت و زورم می زدم اما اون یه بارم واسه دلخوشیم نگفت آخ...
دستشو پشت کمرم کشید و با لبخند گفت:« نزن لیدا دستت درد می گیره!»
اه... چرا هیچی حس نمی کنه؟
گردنشو چنگ زدم!
منو به خودش فشار داد...
آروم لب هاشو به لبام فشار داد...
...
از ماشین پیاده شدم.
آرمین گفت:« اگه کاری داشتی ذهنی... یه تک بنداز!»
خندیدم و به سمت خونه ساحل دوییدم... یه جشن پرسر و صدا تو راه بود!...
آرمان:
تو غالب انسانی نزدیک یکی از رودخونه های شمالی تهران نشسته ام.
جای لیدا حتما الان امنه.
اون گرگینه های کایوتی اونقدر احمق نیستند که از دیوار دفاعی ما عبور کنند.
چون حداقل می دونند که اگه بیان این ور خیلی صدمه می بینند.
الان هم بین گروه ما و گروه صالح گیر کرده اند.
از هفته پیش تا حالا هیچ حرکت محسوسی ندیدیم...
حمله های پراکنده شون به کسی صدمه نزده.
الیاس الان اونقدر بهتر شده که مرز های جنوبی و شرقی رو بگیره.
...
حرکتی توی تاریکی می بینم!
هیکل گرگ لاغری نمایان می شه...
نیم خیز می شم و از عرض رودخونه می پرم.
میون هوا و زمین و وسطای راه تبدیل می شوم!
اه... لباسام پاره شد...
اینا شاید پنجاهمین دست لباسی باشند که در طول این هفته جر داده ام!
کایوت- گرگ طوسی بی درنگ متوجه من می شه و فرار می کند...
بدبخت...
هیکلش خیلی کوچیکه
با این که کوچیکه خیلی فرزه و سریع تغییر جهت می ده!
به یکی از درخت ها لگد می زنه تا نیروشو به جهت مقابل بده و به یه طرف دیگه بدود.
قبل از این که کارش تموم شه خیز برمی دارم و بهش حمله می کنم.
می ذارم دندونام زیر پوزه شو لمس کند و با کتفم به گلوش ضربه زدم.
هیکلش به درخت خورد.
ناله ای کرد و خودش رو با ضعف جمع و جور کرد.
دندون های تیزم رو بهش نشون می دم و با غرشی وحشیانه بهش می فهمونم چقدر تو خطره...
با صدای زیری واق واق کرد و گوش هاشو پایین انداخت.
خال های کمرنگ و پررنگ طوسی بدنشو پوشونده... کایوت بیچاره معلومه مجبوره...
سرمو بالا گرفتم و اعلام جنگ کردم.
قدمی عقب رفت.
گذاشتم فرار کند تا پناهگاهشون رو پیدا کنم.
دنبالش راه می افتم... جوری نشون می دم که انگار هر لحظه می خوام بهش حمله کنم.
به حرکاتش دقیق می شم...
صبر کن ببینم...!؟
اخم می کنم...
اون دختره؟... یعنی... ماده اس؟
می غرم.
اونم یه استثنا.
گرگینه ماده؟!
به نزدیکی یکی از کوه های عریان اما پر صخره می رسد.
از اون بالا می ره و توی یکی از غار ها گم می شه!
به سمت بچه ها و پناهگاهمون برمی گردم.
مطمئنم امشب حمله ای در کار نیست.
در حال لباس پوشیدنم.
باید برم به مرز های جنوبی سر بزنم...
با حامد حرف دارم...
گر چه گروه اون خون کایوتی نداره... اما هم ژن ما هم نیست...
شاید بتونه بهمون کمکی بکنه...
کایوت ها همیشه نفرین شده بودند...
یادم هست که چند سال پیش حامد هم با یکی از اون گروه ها درگیر شده بود... کایوت های جنوبی...
اونموقع کمکش کردیم... پس اونم الان کمکمون می کند.
البته با جون و دل چون از کایوت ها کینه داره...
به علی و حسین نگاه کردم.
علی خمیازه کشید.
زدم پس گردنش و گفتم:« چته؟ هی خمیازه می کشی؟»
خوابالو گفت:« آرمان یه شبانه روز! 24 ساعت... نخوابیدم. هی از اینور شهر به اون ور... تو هم بودی مث زامبی ها می شدی...!»
حسین که هنوز سرحال بود گفت:« الان آدمم می خوری علی زامبی؟»
علی با چشمایی خمار نگاهم کرد.
گفتم:« میّت...! الان من... دقیقا 38 ساعت و 49 دقیقه است که اصلا تختمو ندیدم. سرمو نذاشتم رو بالش... تو چرا می نالی؟»
علی نالید:« بمیرم واست آرمان... چقدر سختی می کشی... بذار یه ساعت بخوابم.»
اخم کردم.
خواهش کرد:« التماست می کنم آرمان!»
بازوشو گرفتم و بلندش کردم.
با خشونت کشیدمش و به حسین گفتم:« با سینا اینجا رو بپا تا یکی رو بفرستم... نوبتی استراحت کنید.»
حسین مث بچه های حرف گوش کن گفت:« چشم!»
با این که به طرز فلاکت باری خوابم می اومد و نیاز داشتم حداقل 12 ساعت بکپم چیزی مانع بود.
اونم نفس کشیدن اون بتای شمالی بود.
من و آرمین و بچه های گروه سعی می کردیم لیدا و شمیم- نشون های اعضای گروه-
با خانواده هامون و مردم ساکن مرزمون امنیت داشته باشند.
علی روی صندلی جلو کنارم نشسته بود.
چشماشو بست.
اگر همون طور ساکت می شستیم من هم حتما می خوابیدم.
آهنگ های heavy metal گذاشتم تا سر و صداش هشیارم کنه.
علی فقط ناله کرد و تو اون سر و صدا خوابید!
دستورات جدید رو به پوریا دادم و گفتم به الیاس هم گوشزد کنه.
به سمت جنوب شهر ... مقر حامد راه افتادم.
تا از خط مرزی گذشتم پیامی واسه حامد فرستادم:« باید ببینمت! شمال مرزتون ام!»
هنوز 5 دقیقه نشده که امید یکی از بچه های حامد سوار ماشین شد و گفت:« برو!»
از کوچه های باریک و پیچ در پیچ گذشتیم.
فرمون دادم و طبق حرف امید کنار خرابه ای ایستادم.
امید تازه عضو گروه حامد شده و نسبت به ما حس کینه ی قوی و خشم مخربی داره.
سحاب یکی دیگر از اعضای گروه آنها از خرابه بیرون پرید و با لبخند سری تکون داد.
در جلو رو باز کرد و گفت:« امید جامو بگیر!»
امید بی هیچ حرفی ازمون دور شد.
سحاب پرسید:« چی شده آرمان؟... اومدی اینجا...!؟»
« یه مشکل... بزرگ... کارم گیره!... احتمالا جنگ تو راهه!»
برقی توی چشمای سحاب دیدم.
سحاب با ذوق گفت:« جنگ؟ ما هم شرکت می کنیم؟»
اینو از من می پرسه؟ مگه من آلفاشم؟
« بستگی داره حامد نظرش چی باشه! اگه قبول کنه آره!»
...
وارد یه خونه قدیمی شدیم.
حامد تا منو دید سرش رو بالا گرفت و سحاب رو مرخص کرد.
دستشو جلو آورد.
دست دادم و کنارش نشستم.
چند لحظه گذشت.
حامد نفس عمیقی کشید و گفت:« خب... آرمان!... موضوع چیه؟»
به جلو خم شدم. آرنج هامو به زانو هام تکیه دادم:« حامد... یه جنگ تو راهه... برنامه هامون خیلی فشرده است... یه سری گرگ شمالی می خوان حمله کنند!»
اخم کرد:« با شمالی ها درگیر شدید؟»
« آره... یکی از اعضای اون گروه به نشون من وآرمین حمله کرد! جنگ شروع شد و من آلفاشونو کشتم. الان یه گروه هم ژن شمالی با ما متحد اند و علیه اون گرگ ها... یعنی کایوت ها می جنگیم!»
تا اسم کایوت رو آوردم حامد با حالتی عصبی از کنارم بلند شد.
یکی از هم ژن های کایوت ها که دشمن بودند... پارسال خواهر کوچیک حامد رو کشته بود... حامد با این که انتقام گرفته بود اما هنوز هم آروم نشده بود.
انگار می خواست نسل کایوت هارو از رو زمین محو کنه.
لرزون پرسید:« کدوم سمت اند؟... ما تو جنگ با شما ایم!»
لبخند زدم:« شمال و شمال غربی!»
« عالیه... شیفت های نگهبانی و چیدن بچه ها رو مشخص کنیم؟»
اون حتی بیشتر از ما برای جنگ مشتاق بود.
ابروهامو بالا انداختم و بحث های استراتیژیکی مون شروع شد.
...
قرار شد شیفت ها بین بچه ها تقسیم بشه و هر نفر از هر گروه مقابل یه نفر دیگه...
گرگی ظاهر شدن تو مرز های هم دیگه زیاد مهم نبود... قانون شکنی نبود...
قرار شد نشون های دو گروه از هر دو طرف محافظت شن.
تنبیه ها هنوز سرجاشون هستند و...
صبح ها سحاب الیاس ، با سینا و امید مرز شمالی باشند.
من و حمید، یوسف و حسین مرز غربی .
آرمین و حامد ، سامان و ساسان مرز شرقی رو داشته باشند. علی و سجاد با راستین و امیر علی مرز جنوبی.
پوریا هم در شهر بماند...
وقتی که می خواستم از حامد جدا شم بهم اطمینان داد:« حتما شکستشون می دیم!»
سرمو تکون دادم:« آره!»
از مرز های قراردادی گذشتم و رفتم تا جامو با آرمین عوض کنم!
آرمین نزدیک خونه ی ساحل، دوست لیدا نگهبانی می داد تا مشکلی پیش نیاد.
از مزدا 3 الیاس پیاده شدم و سمت آرمین رفتم.
سرمو تکون دادم و به هم دست دادیم.
در عرض 10 دقیقه همه چیزو واسش توضیح دادم... از همکاری با حامد تا پناهگاه کایوت ها و اون استثنا...
آرمین با تعجب و خنده گفت:« واقعا؟... ماده بود؟»
سرمو تکون دادم.
ادامه داد:« بی چاره... چه مشکلاتی داره... همیشه تنها می مونه...!»
درسته... اون ماده اس و نمی تونه زخمی رو ترمیم کنه... پس اون ماده خاص رو توی بزاقش نداره و نمی تونه کسی رو نشون کنه... و از خودش نسلی داشته باشه.
آرمین چند بار سرشو تکون داد و گفت:« خب این خودش یه نقطه ضعفه... اون ماده است پس حتما احساساتی هم هست و توی جنگ تن به تن این به نفع ماست!»
با خستگی حرفشو تایید کردم.
آرمین دلسوزانه گفت:« آرمان امشب به جز شیفت های خودم مال تورو هم وایمیسم! خیلی خسته ای... من چند ساعت پیش خواب بودم. امشبو تو بخواب!»
زیرلب گفتم:« چه داداش با معرفتی داریم ما!»
« از معرفت گذشته... امشب با لیدا تنهایی... زهره و ناصر مامان جون رو بردن خونه اش... دست از پا خطا نمی کنی... مفهومه؟» و با چند تا ضربه به بازوم تهدیدشو جدی تر می کنه!
لبخند خسته ای زدم.« حیف که الان حال و حوصله بحث ندارم... ولی... باشه!»
ضربه ای به شونه ام زد.
سوییچ هارو با هم عوض کردیم.
به لندکروز تکیه دادم و به در خونه چشم دوختم.
کوچه بدون آرمین خیلی ساکته!!!!
الان ساعت 11:30 شده... هنوز سر و صدای دختر هارو می شنیدم.
خسته نمی شند؟
با دلتنگی لیدا رو صدا کردم:«لیدا؟»
بعد از چند لحظه با خوشحالی تو صداش گفت:« بله؟»
« کی جشن تموم می شه؟... دلم واست تنگ شده!»
« الان... منتظرم ملیکا لباس بپوشه بعد احسان بیاد تا با هم بیایم پایین!»
احسان؟ ای بابا!
خوش ندارم این پسره رو اینجا ببینم!
بله...!
اینم 206 سفیدش که از سر کوچه نزدیک شد...
جلوی در ترمز زد و از ماشین پیاده شد.
گفت:« سلام... آرمان... چطوری؟»
دستشو فشار دادم:« به خوبی شما!»
کنارم به ماشین تکیه داد و گوشی شو از جیبش در آورد.
با لبخند به این فکر کردم که این تله پاتی قدیمی ما چقدر راحت تر و سریع تر از این تکنولوژی مسخره است!
بعد از چند دقیقه لیدا و ملیکا با چند تا دختر دیگه از خونه خارج شدند.
فقط لیدا رو می دیدم... چقدر خاصه...
با اون لباس شبیه رپرها شده بود، به سمتم دویید و خوشحال گفت:« سلام آرمان!»
مو هاشو از صورتش کنار زد و گفت:« بیا دوستامو بهت معرفی کنم!»
با تعجب گفتم:« دوستات؟»
« اوهوم!»
آروم کلاه سویشرتش رو روی سرش کشیدم و به سمت دوستاش رفتیم.
به دختر ها اشاره می کرد:« آرمان، این نیلوفره، این رزان و اینم که میشناسی... ملیکاس!»
آروم گفتم:« خوشبختم!»
نیلوفر دختری که کمی از لیدا بلند قد تر بود و آرایش غلظی داشت گفت:« لیدا... داداشت خجالتیه؟»
پوزخندی زدم و قبل از جواب لیدا گفتم:« خجالتی نیستم خسته ام!»
دختره با اخم سرشو تکون داد.
انتظار نداشت جوابی ازم بشنوه.
لا نیم لبخند موزیانه ای از لیدا پرسیدم:« بریم؟»
سرشو تکون داد و از دوستاش خدافظی کرد.
لیدا:
سرمو به شیشه سرد ماشین تکیه دادم و به ابر هایی که آسمون رو پوشونده بود نگاه می کردم.
ماه حلالی شکل نور نقره ایشو پشت ابرها قایم کرده بود و پتوی ابری ضخیم تر از اون بود که نور ماه رو ببینم.
خیلی آروم پرسیدم:« امشب بارون میاد؟»
« آره... فکر کنم بیاد!»
هنوز جمله ی آرمان تموم نشده بود که قطره ای روی شیشه غلطید و قطره های بعدی پشت سرش...
وقتی به خونه رسیدیم شدت بارون بیشتر شده بود.
در ورودی خونه رو باز کردم.
خونه تاریک و سرد بود.
یه کم ترسیدم و عقب رفتم تا با آرمان وارد خونه بشم.
بدن گرمشو پشتم حس کردم.
چراغ رو روشن کرد.:« ناصر و زهره مادربزرگتو بردن خونه اش... فردا می آن!»
بی هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم.
دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم.
ساعت تقریبا 2 شده.
مست خوابم.
پایین رفتم تا قبل از خواب یه لیوان آب بخورم.
آرمانو دیدم.
سرشو روی اوپن گذاشته و بدنشو جمع کرده بود.
آروم زدم پشتش:« آرمان؟»
سرشو برگردوند اما چشماش بسته است!
خوابیده!
دو باره:« آرمان؟!»
اگه همینجا بخوابه حتما کمردرد می گیره.
مژه های بلندش تکون می خورد و چشمای تیله ایش نمایان می شود.
پرسیدم:« می خوایی همینجا بخوابی؟»
سرشو پایین انداخت و خوابالو گفت:« حال ندارم برم اتاقم...!»
« کمکت می کنم ... پاشو...
بازوی قوی و عضلانی شو با دو دستم چسبیدم، زور زدم اما تکون نخورد.
بعد از چند دقیقه بلند شد و در حالی که به شونه ام تکیه داده بود به سمت اتاقش رفتیم.
درو واسش باز کردم.
وقتی روی تختش افتاد هنوز دستم رو گرفته بود...
گفت:« لیدا... همینجا پیشم می خوابی؟»
زیر دلم خالی شد...
نمی دونم از ترس یا خوشحالی...
خودکار جواب دادم:« نه نمی تونم!»
دستمو کشید و گفت:« کاری باهات ندارم... فقط پیشم بخواب...!»
« آخه...!»
اونقدر دستم رو پایین کشید تا صورتم جلوی صورتش موند.
با چشمای خمارش بهم نگاه کرد:« خواهش ... لیدا!»
به چشماش نگاه کردم.
نمی تونستم نه بگم.
لبخند زدم و به پهلو کنارش خوابیدم.
سرمو روی بازوش گذاشتم و دستاشو دورم حلقه کرد.
احساس آرامش و امنیت وجودمو فرا گرفت....
تو آغوش گرمش فرو رفتم و تو رویا هام شناور شدم...
توی رویام... همه با هم خوشحالیم... آرمان و آرمین دیگه خسته نیستند...
...
تکون های محسوسی رو حس کردم.
چشمامو باز کردم...
این جا کجاست؟...
محیط کاملا غریبه و ناآشنایی بود.
سرم رو سطح گرم و سفتی بود.
خمیازه کشیدم... هنوز خوابم میاد... اینجا هم اونقدر بد نیست که نذاره بخوابم!...!
سرمو جا به جا کردم...
مست خواب بودم...
چه خوبه این بالشه...
ولی...
چرا مث پارچه نیست؟؟
یه کم هشیار شدم.
دوباره چشمامو باز کردم... سرمو بالا آوردم و با چشمای شاد آرمان رو به رو شدم...
خندید:« خوب خوابیدی؟ ... جات خوب بود؟»
تموم شب تو آغوشش بودم و سرم رو سینه ش بود...
خون به صورتم دویید...
پرسیدم:« مامان نیومده؟»
« نه... راحت باش!»
از روی تخت پایین پریدم و بهونه آوردم:« خب شاید بیاد!»
خجالت می کشیدم!...
قبل از این که آرمان حرفی بزنه از اتاق بیرون دوییدم و گوشی تلفن رو قاپیدم...
شماره مامانو گرفتم...
بعد از هفتمین بوق برداشت...:« الو؟»
با ذوق گفتم:« سلام مامان!»
« سلا عزیزم... خوبی...؟ دلم واست یه ذره شده... تولد خوش گذشت؟!»
« آره... خیلی... کجایید مامان؟ کی میاید؟»
نمی تونستم صبر کنم... نمی دونم چرا ناگهان اینقدر دلتنگش شده بودم!
نگران گفت:« لیدا جون؟ sms ام رو ندیدی؟.... بعد از ظهر یا شب میام... چی شده حالا؟»
ناراحت شدم... همه ی ذوقم مث باد بادکنک خالی شد...:« چرا دیر میاید؟»
« خاله و مامان بزرگ اصرار کردن!... باید وقتی برگشتیم باید تو محلمون واسه دایی محسنت دنبال خونه بگردیم... دارن میان تهران!»
خب چی کار کنم حالا؟...
اه... اصلا به من چه؟
عصبی... سرد و بی احساس گفتم:« اِه... چه خوب... مامان من تو خونه تنها نمی مونم... می رم خونه الناز!»
مامان الناز رو می شناخت... چند بار دیده بودش...
نگران گفت:«لیدا... آخه!»
« آخه نداره... من تو خونه نمی مونم!»
ناچار گفت:« باشه... فقط مواظب باش...!»
راضی شدم:« چشم... سلام برسون... خدافظ!»
حتی اجازه ندادم خدافظی کنه.
خوشحال برگشتم سمت آرمان که پشت سرم وایساده بود و گفتم:« می رم خونه الناز!»
« پس صبحونه تو بخور .... آماده شو بریم!»
« الان؟... سر صبح؟»
خندید:« سر صبح ساعت یک!»
با تعجب نگاش کردم... فکر کرد الان می خوام غر بزنم...
پرسیدم:« صبحونه یا ناهار؟»
ابروشو بالا انداخت...
...
آماده کنار آرمان نشستم.
به سمت خونه الیاس می روند.
بهش گفتم که می خوام واسه الناز شکلات تلخ بخرم چون می دونستم عاشق شکلاته و البته موقعی که بهش گفتم دارم میام پیشش خودش سفارش داد...!
جلوی یکی از سوپرمارکت های بزرگ نگه داشت.
قبل از این که از ماشین پیاده شه گفتم:« بذار خودم بخرم...!»
با خواهش نگاهش کردم.
سرشو تکون داد...
با احتایط از کوچه عریض رد شدم.
فضای آروم سوپرمارکت بهم آرامش داد.
پول رو پرداختم و شکلاتو با کیف پولم تو دستم گرفتم.
از سوپر اومدم بیرون.
دستمو بالا آوردم تا شالم رو درست کنم.
...
همزمان صدای وحشتناک ترمز ماشینی رو شنیدم...
یه ون آبی...
خیلی بزرگ ...
از سر کوچه به طرفم می اومد...
شوکه بودم و توانایی حرکت نداشتم... نفس نمی کشیدم...
ون بهم رسید...
قبل از این که از جلو رد شه در کشوییش باز شد و یه پسر هیکلی با موهای فرفری تا کمر اومد بیرون...
همه این اتفاقا تو کمتر از یه ثانیه افتاد...
پسره کمرمو قاپید و منو وحشیانه تو ون کشید...
پهلو مو داغون کرد...
شوکه تر از اون بودم که دردی حس کنم، واکنشی نشون بدم.
تو اون صداهای گنگ و مبهم فقط یه صدا آشنا بود...
هشیارم کرد...
صدای کلفت و دورگه آرمان که داد زد:« لیـــــدا!
ادامه دارد ...
سوار ماشین شدیم.
تا وارد شهر شدیم پیام ذهنی دریافت کردم:«تو برو خونه... من می رم شمال شرقی... مواظب لیدا باش!»
پرسیدم:«کی راه می افتی؟»
« یه ربع دیگه!»
به سرعت ماشین افزودم.
تا ساعت 10:40 الیاس رو جلوی خونه شون پیاده کردم.
وقتی ماشین پوریا رو جلوی خونه شون پارک کردم با سرعت تمام به سمت خونه دوییدم.
...
داشتم از پله ها بالا می اومدم که به آرمان برخورد کردم.
آرمان گفت:« لیدا رو بپا...!»
سرمو تکون دادم و پرسیدم:« بیرون شهر که درگیری بود... تو شهر حرکت جدیدی ندیدی؟»
« نه... هنوز به شهر نرسیدن... خودتو با برنامه های لیدا تنظیم کن!»
« آره... باید هماهنگ شیم... فردا من می برمش مدرسه!»
« آرمین اوضاع خراب تر از اونیه که انتظارش می رفت!»
هشدار دادم:« آرمان... تو خون اون شمالی ها... می دونی ... اونا فقط ژن گرگی ندارن... خیلی وحشی و مبتدی اند... کایوت اند...!»
آرمان دستشو مشت کرد و به دیوار کوبید:« لعنت...!» از پله ها پایین پرید و از خونه دور شد...
حالا من باید مواظب لیدا می بودم...
وارد خونه شدم.
زهره تو سالن نبود.
سلام کردم.
کسی جواب نداد.
لیدا کجاست؟
صدای لطیفش رو تو ذهنم شنیدم.:« سلام آرمین...!»
بدن ظریف و کوچیکشو دیدم که از دور بهم نزدیک می شد.
جلو دوید و بالا پرید.
دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
بالا و تو بغلم کشیدمش.
لبخند زد.
جواب دادم:«سلام...!»
صورتش چند سانتی صورتم بود.
چشمکی زدم و پرسیدم:« چی شده؟ شما یه دفه درت اومدی استقبال؟»
جواب داد:« مامان حمومه... مامان جون هم خوابه... ناصر هم خونه نیست!»
ابرو هاشو بالا انداخت...
کمی بالا تر کشیدمش و پشت گردنشو تو دستام نوازش کردم و به سمت جلو خمش کردم.
منتظر موند تا لب هاشو لمس کنم...
با حسرت و ولع لب هاشو بوسیدم...
کم کم عقب رفتم و همون طور که لیدا رو تو آغوش گرفته بودم روی کاناپه نشستم.
هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که ناصر در رو باز کرد...
نمی دونم اگه ناصر نیومده بود کار به کجاها می کشید...
وقتی ناصر بهمون زل زد دستام روی دنده های لیدا و زیر بلوزش بود...
پوست سفید بدنش کاملا معلوم بود...
لیدا از شدت خجالت سرخ شده بود و به من زل زده بود...
سر و وضع لیدا رو مرتب کردم...
ناصر خیلی ساده گفت:« شما همخون همدیگه اید... خجالت نکش لیدا... این عادیه...!»
لیدا از روی پام بلند شد و گفت:«آرمین دارم از خجالت می میرم!»
خندیدم:«دفه بعدی میایم تو اتاقت که خجالت نکشی...! هم تو راحت تری هم ما!»
به سمت اتاقش دوید.
لیدا:
تو این دو هفته که گذشته با نازنین و هانیه صمیمی تر شدم اما سارا....!؟
با شمیم و الناز رفتیم تا برای ساحل هدیه بگیرم.
....
کلی التماس کردم تا آرمان و آرمین اجازه بدند بدون اونا برم خرید...
اما... پوریا و سامان دنبالمون راه افتاده اند.
تو یکی از مغازه ها بودیم.
از الناز پرسیدم:« چی بگیرم؟»
الناز هنوز جواب نداده بود که صدای تودماغی و تقریبا مهربونی گفت:« چه کمکی می تونم بکنم خانم؟»
برگشتم... قیافه ساده و البته یه کم لوس پسرونه ای جلوم بود، گفتم:« می خوام برای دوستم کادوی تولد بگیرم ولی نمی دونم چی بگیرم!»
پسر پرسید:« دختره دوستتون؟ چند سالشونه؟»
جواب دادم :« دختره...!»
شمیم تو گوشم گفت:« عروسک بگیر...» و یک Teddy شیری رنگ که کروات تیره داشت جلوم گرفت...
خندیدم:« خوبه...!»
خرس رو روی میز گذاشت... پسر فروشنده داشت با لبخند به حرکات شادمانه ما نگاه می کرد.
مجذوب شده بود.
الناز بازومو کشید و یه جعبه چوبی تیره جلوم گرفت. گفت:« لیدا؟ این بهتر نیست؟»
جعبه رو ازش گرفتم.
روی سطح براق و لاک خوردش گره های چوب معلوم بود و نقش یه گل روش حک شده بود.
اونو باز کردم.
سطح مخمل قرمز توشو نگاه کردم.
آهنگ fur elise موزارت تو فضا پخش شد.
شمیم با ذوق گفت:« عالیه!»
الناز لبخند زد.
متفکر گفتم:« آخه من دوتاشو دوست دارم!»
جعبه موسیقی رو کنار خرس گذاشتم.
فروشنده هنوز به ما نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد.
دوستش اومد توی مغازه... به ما نگاه کرد و بعد گفت:« سلام امیر..!»
فروشنده سرشو به طرف دوستش چرخوند و تکون داد.
پرسیدم:« چقدر می شه اینا؟» صدام آروم بود...
گفت:« قابلی نداره...!»
لبخندی زدم.
ادامه داد:«... تومن!»
کیف پولم رو باز کردم.
کادو هارو بسته بندی و آماده جلوم گذاشت.
اسکناس ها رو دادم.
تا بسته ها رو برداشتم فروشنده گفت:« خانم... ببخشید؟»
به سمتش برگشتم.
فکر کردم چیزی جا گذاشتم...
شمیم و الناز دم در وایساده بودند.
پسره- امیر- کارت سرخ رنگی رو جلوم گرفت.
نفهمیدم چی شد... کارت رو گرفتم. کارت مغازه بود.
گفت:« شمارم اون پایین هست... خوشحال می شم زنگ بزنید...!»
اخم کردم.
الناز اومد جلو و صداشو بم کرد:« هو... دور برداشتی؟!» و سرشو بالا داد و پسره رو دور کرد.
امیر مودبانه گفت:« اما من فقط... به لیدا خانم گفتم... دوست دارم بیشتر آشنا شیم!»
شمیم سرشو از مغازه بیرون برد.
من هنوز اخم کرده بودم.
الناز گفت:« چه زود پسر خاله شدی... دیگه اسمشو نمیاری ها!»
تعجب کردم... دیگه الناز چرا روم غیرت داشت؟؟
دوست امیر گفت:« دوست دخترته؟»
چقدر بی شعور بود...!
قبل از این که حرفی بزنیم هیکل پوریا و پشت سرش سامان ظاهر شد.
فروشنده گفت:« سلام... سامان ... پوریا...!»
!!!! اینا هم دیگه رو می شناختن؟
یعنی چی آخه... چرا؟
الناز از کنارم رفت!
حالا من بین 4 تا پسر مونده بودم.
سامان بسته هارو ازم گرفت و گفت:« بیاید این ور لیدا خانم!»
پهلوی سامان وایسادم... یعنی پشتش قایم شدم.
پوریا زیر لب به سامان گفت:« آرمین بدبختمون می کنه!!»فقط من و سامان شنیدیم!
امیر گفت:« ببخشید... نمی دونستم از آشنا های شما اند... قصد مزاحمت نداشتم!»
سامان با صدای زیری گفت:« آشنا؟؟»
دوست فروشنده که انگار خیلی پوریا و سامان رو نمی شناخت و ازشون نمی ترسید با پررویی گفت:« حالا آشناشون باشه...تو که اشتباهی نکردی... خواستی دوست بشی باهاش!»
کارتی که توی دستم بود رو مچاله کردم.
ای کاش الان آرمان و آرمین اینجا بودند و این دوتا بچه پررو رو ادب می کردند.
امیر به دوستش گفت:« خفه شو رضا!»
پوریا گفت:« امیر می دونی چه غلطی کردی؟ اگه به گوش آرمان یا آرمین برسه می دونی چی می شه؟... می شناسیشون که!»
امیر زرد کرد:« آرمان؟... آرمین؟»
سامان گفت:« بــــله... دوست دختر که چه عرض کنم... خانومشونه!»
مشتی به کمر سامان زدم.
گفت:« ببخشید... ببخشید!»
امیر سراسیمه التماس کرد:« خانم... بهشون نگید تورو خدا!»
کارت مچاله شده رو انداختم و از مغازه اومدم بیرون...
مگه آرمان و آرمین هیولا اند که اینجوری ازشون می ترسند؟
لوی آینه نشستم ... داشتم مو هامو خشک می کردم.
حالا من چی بپوشم؟
فقط می دونستم باید یه چیزی باشه که این نشون خوشگلم رو قایم کنه.
بلوزم رو پایین تر می کشم و بهش نگاه می کنم.
لمسش می کنم... مثل خالکوبیه... مثل طرح روی بازوی آرمان و آرمین... چیزی که نشون می ده تا ابد واسه اونام...
لبخند می زنم....
از افکارم میام بیرون.
اگه تاپ بپوشم ... باید موهامو کج یه طرف شونه ام بریزم... تا رو نشونم باشه.
یا اگه تاپ رومی بپوشم همه چیز درست میشه!... ولی با اون که نمی شه شلوار پوشید...
اه....
نمی خوام اصلا نمی رم!...
یه لحظه...
چطوره یه تیریپ من در آوردی بزنم؟
شلوار مشکی شیش جیبم رو از تو کمد در آوردم...
یه کم گشاد و بلنده اما مهم نیست...
تاپ مشکی و یقه اسکی پوشیدم...
زیادی ساده نیست؟
موهامو به جز اونایی که رو صورتم بود رو بالا کشیدم و محکم بستم.
یه سویشرت که بلندیش تا کمرم بود رو پوشیدم و کلاه شو رو سرم گذاشتم.
پیکسل هایی که ملیکا دفعه آخر روی لباسم زده بود هنوز بودند...
جلوی آینه وایسادم... یه کم شلخته بودم... هه... چه باحال.
به سمت اتاق آرمین رفتم.
در زدم.
وقتی منو دید ابروهاشو بالا انداخت و سرشو عقب برد.
اعتماد به نفسم رو از دست دادم.:« خیلی بد شدم؟»
یه تای ابروشو بالا نگه داشت.
« نه...!خیلی باحاله!»
سرمو پایین انداختم:« راستشو بگو...!»
دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
چشماش خندون و مهربون بود.
گفت:« لیدا... حیف! این تریپتو خیلی دوست دارم. .. خوردنی شدی...! مثل این عروسک کوچولو ها... ظریف تر از اونی که تیریپ پسرونه بزنی... بهت میاد!»
لبخند زدم.
سرشو پایین آورد.
تا می خواد منو ببوسه مامان صدام می زنه:« حاضر شدی لیدا؟»
کادو هارو زیر بغلم می زنم و می دوم پایین.
مامان یه کم واسه این که چرا مانتو نمی پوشم گیر می ده اما خیلی زود راه می افتیم!
به آهنگ های linkin park گوش می دادیم.
خیلی وقت بود که ساکت نشسته بودیم.
حس می کردم از آرمین دورم.
دلم می خواست باهاش حرف بزنم... نه راجب دوست دختر های قبلیش...
می خواستم بدونم چرا اینقدر بقیه پسر هایی که می شناسنشون... اینقدر ازشون حساب می برند...
اصلا می خواستم در مورد تاریخشون ازش بپرسم...
« آرمین؟»
«جانم؟»
« می شه ازت یه سوال بپرسم؟»
« هر چندتا می خوایی بپرس.»
لب هامو تر کردم و با انگشتام بازی کردم:« چرا... اون پسرا... اونایی که شما رو می شناسن ازتون حساب می برن؟»
با تعجب پرسید:« پسرا؟»
سرمو تکون دادم:« فقط گرگینه ها نه... اونایی که آدمن!»
پوزخند زد:« خب باید از اونا بپرسی چرا می ترسن!»
لحنم رو تغییر دادم، موزیانه گفتم:« شما عامل ترسید... حتما خودتون می دونید!»
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:« تو هم عامل اعصابی! ... الان بدجور رو اعصابمی...!»
مظلوم شدم:« من؟»
شیطون نگاهم کرد و گفت:« آره!»
همون طور مظلوم پرسیدم:« شما... عوامل اعصاب رو می ترسونید و تنبیه می کنید؟»
« بستگی داره کی باشه!»
« من!؟»
« تورو که نمی شه تنبیه کرد... من تورو با یه بوس می خورم!»
اخم کردم:« آرمین اذیت نکن بگو!»
« اعصابمو آروم کن تا بگم!»
لبخند زدم:« اول بگو... من قول می دم...!»
حرفمو قطع کرد:« قول دادی ها!»
سرمو تکون دادم... چقدر سخت بود نشون بدم هیچ اشتیاقی ندارم!
شروع کرد:«خب کنترل خشم واسه همه گرگینه ها یه نمه سخته... در هر صورت... ما وقتی عصبانی شیم... چیزی جلو دارمون نیست و خب... تا یه بلای سر یکی نیاریم آروم نمی شیم!»
دستشو روی رونم گذاشت و ادامه داد:« البته بلا هایی که سر شما میاریم فرق داره!»
لبخند زدم:« خـــب... بقیه اش!؟»
ادامه داد:« اونایی که می ترسن... حتما یه نمه از خشممون رو چشیدن یا یه چشمه شو دیدن!»
دوباره ساکت می شیم...
خب حرفاش منطقیه...
آرمین پرسید:« خب... ورزشکار کوچولو مون چی یاد گرفته؟»
یه هفته است که با الناز و شمیم می رم تکواندو... اون دوتا قوی اند و کمربند مشکی دارند اما من... سفیدم!
لب پایینیم بیرون زد:« هیچی!»
« چرا ناراحتی؟ یاد می گیری بالا خره!»
شیطون گفتم:« می خوام زود تر شما رو بزنم!»
پوزخند زد.
گفتم:« یعنی نمی تونم؟»
خب البته که نمی تونم... بخوام این دوتا غول رو بزنم... دست و پای خودمو می شکونم اول!
آرمین با خنده گفت:« چرا! کی گفته نمی تونی!»
با لبخندی که به نظرم تمسخر آمیز بود نگاهم کرد.
ترمز کرد.
پشت خونه ساحل اینا بودیم.
به خاطر لبخندش یه کم ناراحت شدم...
برگشتم طرفش و پرسیدم:« منو مسخره می کنی؟»
مو هاشو تو دستام گرفتم و کشیدم.
با خنده منو سمت راننده- خودش- کشید و پرسید:« اینو بلد بودی یا تو باشگاه یاد گرفتی؟»
حرصم گرفت...
با مشت به سینه اش می کوبیدم.
دستم درد گرفت... با همه ی قدرت و زورم می زدم اما اون یه بارم واسه دلخوشیم نگفت آخ...
دستشو پشت کمرم کشید و با لبخند گفت:« نزن لیدا دستت درد می گیره!»
اه... چرا هیچی حس نمی کنه؟
گردنشو چنگ زدم!
منو به خودش فشار داد...
آروم لب هاشو به لبام فشار داد...
...
از ماشین پیاده شدم.
آرمین گفت:« اگه کاری داشتی ذهنی... یه تک بنداز!»
خندیدم و به سمت خونه ساحل دوییدم... یه جشن پرسر و صدا تو راه بود!...
آرمان:
تو غالب انسانی نزدیک یکی از رودخونه های شمالی تهران نشسته ام.
جای لیدا حتما الان امنه.
اون گرگینه های کایوتی اونقدر احمق نیستند که از دیوار دفاعی ما عبور کنند.
چون حداقل می دونند که اگه بیان این ور خیلی صدمه می بینند.
الان هم بین گروه ما و گروه صالح گیر کرده اند.
از هفته پیش تا حالا هیچ حرکت محسوسی ندیدیم...
حمله های پراکنده شون به کسی صدمه نزده.
الیاس الان اونقدر بهتر شده که مرز های جنوبی و شرقی رو بگیره.
...
حرکتی توی تاریکی می بینم!
هیکل گرگ لاغری نمایان می شه...
نیم خیز می شم و از عرض رودخونه می پرم.
میون هوا و زمین و وسطای راه تبدیل می شوم!
اه... لباسام پاره شد...
اینا شاید پنجاهمین دست لباسی باشند که در طول این هفته جر داده ام!
کایوت- گرگ طوسی بی درنگ متوجه من می شه و فرار می کند...
بدبخت...
هیکلش خیلی کوچیکه
با این که کوچیکه خیلی فرزه و سریع تغییر جهت می ده!
به یکی از درخت ها لگد می زنه تا نیروشو به جهت مقابل بده و به یه طرف دیگه بدود.
قبل از این که کارش تموم شه خیز برمی دارم و بهش حمله می کنم.
می ذارم دندونام زیر پوزه شو لمس کند و با کتفم به گلوش ضربه زدم.
هیکلش به درخت خورد.
ناله ای کرد و خودش رو با ضعف جمع و جور کرد.
دندون های تیزم رو بهش نشون می دم و با غرشی وحشیانه بهش می فهمونم چقدر تو خطره...
با صدای زیری واق واق کرد و گوش هاشو پایین انداخت.
خال های کمرنگ و پررنگ طوسی بدنشو پوشونده... کایوت بیچاره معلومه مجبوره...
سرمو بالا گرفتم و اعلام جنگ کردم.
قدمی عقب رفت.
گذاشتم فرار کند تا پناهگاهشون رو پیدا کنم.
دنبالش راه می افتم... جوری نشون می دم که انگار هر لحظه می خوام بهش حمله کنم.
به حرکاتش دقیق می شم...
صبر کن ببینم...!؟
اخم می کنم...
اون دختره؟... یعنی... ماده اس؟
می غرم.
اونم یه استثنا.
گرگینه ماده؟!
به نزدیکی یکی از کوه های عریان اما پر صخره می رسد.
از اون بالا می ره و توی یکی از غار ها گم می شه!
به سمت بچه ها و پناهگاهمون برمی گردم.
مطمئنم امشب حمله ای در کار نیست.
در حال لباس پوشیدنم.
باید برم به مرز های جنوبی سر بزنم...
با حامد حرف دارم...
گر چه گروه اون خون کایوتی نداره... اما هم ژن ما هم نیست...
شاید بتونه بهمون کمکی بکنه...
کایوت ها همیشه نفرین شده بودند...
یادم هست که چند سال پیش حامد هم با یکی از اون گروه ها درگیر شده بود... کایوت های جنوبی...
اونموقع کمکش کردیم... پس اونم الان کمکمون می کند.
البته با جون و دل چون از کایوت ها کینه داره...
به علی و حسین نگاه کردم.
علی خمیازه کشید.
زدم پس گردنش و گفتم:« چته؟ هی خمیازه می کشی؟»
خوابالو گفت:« آرمان یه شبانه روز! 24 ساعت... نخوابیدم. هی از اینور شهر به اون ور... تو هم بودی مث زامبی ها می شدی...!»
حسین که هنوز سرحال بود گفت:« الان آدمم می خوری علی زامبی؟»
علی با چشمایی خمار نگاهم کرد.
گفتم:« میّت...! الان من... دقیقا 38 ساعت و 49 دقیقه است که اصلا تختمو ندیدم. سرمو نذاشتم رو بالش... تو چرا می نالی؟»
علی نالید:« بمیرم واست آرمان... چقدر سختی می کشی... بذار یه ساعت بخوابم.»
اخم کردم.
خواهش کرد:« التماست می کنم آرمان!»
بازوشو گرفتم و بلندش کردم.
با خشونت کشیدمش و به حسین گفتم:« با سینا اینجا رو بپا تا یکی رو بفرستم... نوبتی استراحت کنید.»
حسین مث بچه های حرف گوش کن گفت:« چشم!»
با این که به طرز فلاکت باری خوابم می اومد و نیاز داشتم حداقل 12 ساعت بکپم چیزی مانع بود.
اونم نفس کشیدن اون بتای شمالی بود.
من و آرمین و بچه های گروه سعی می کردیم لیدا و شمیم- نشون های اعضای گروه-
با خانواده هامون و مردم ساکن مرزمون امنیت داشته باشند.
علی روی صندلی جلو کنارم نشسته بود.
چشماشو بست.
اگر همون طور ساکت می شستیم من هم حتما می خوابیدم.
آهنگ های heavy metal گذاشتم تا سر و صداش هشیارم کنه.
علی فقط ناله کرد و تو اون سر و صدا خوابید!
دستورات جدید رو به پوریا دادم و گفتم به الیاس هم گوشزد کنه.
به سمت جنوب شهر ... مقر حامد راه افتادم.
تا از خط مرزی گذشتم پیامی واسه حامد فرستادم:« باید ببینمت! شمال مرزتون ام!»
هنوز 5 دقیقه نشده که امید یکی از بچه های حامد سوار ماشین شد و گفت:« برو!»
از کوچه های باریک و پیچ در پیچ گذشتیم.
فرمون دادم و طبق حرف امید کنار خرابه ای ایستادم.
امید تازه عضو گروه حامد شده و نسبت به ما حس کینه ی قوی و خشم مخربی داره.
سحاب یکی دیگر از اعضای گروه آنها از خرابه بیرون پرید و با لبخند سری تکون داد.
در جلو رو باز کرد و گفت:« امید جامو بگیر!»
امید بی هیچ حرفی ازمون دور شد.
سحاب پرسید:« چی شده آرمان؟... اومدی اینجا...!؟»
« یه مشکل... بزرگ... کارم گیره!... احتمالا جنگ تو راهه!»
برقی توی چشمای سحاب دیدم.
سحاب با ذوق گفت:« جنگ؟ ما هم شرکت می کنیم؟»
اینو از من می پرسه؟ مگه من آلفاشم؟
« بستگی داره حامد نظرش چی باشه! اگه قبول کنه آره!»
...
وارد یه خونه قدیمی شدیم.
حامد تا منو دید سرش رو بالا گرفت و سحاب رو مرخص کرد.
دستشو جلو آورد.
دست دادم و کنارش نشستم.
چند لحظه گذشت.
حامد نفس عمیقی کشید و گفت:« خب... آرمان!... موضوع چیه؟»
به جلو خم شدم. آرنج هامو به زانو هام تکیه دادم:« حامد... یه جنگ تو راهه... برنامه هامون خیلی فشرده است... یه سری گرگ شمالی می خوان حمله کنند!»
اخم کرد:« با شمالی ها درگیر شدید؟»
« آره... یکی از اعضای اون گروه به نشون من وآرمین حمله کرد! جنگ شروع شد و من آلفاشونو کشتم. الان یه گروه هم ژن شمالی با ما متحد اند و علیه اون گرگ ها... یعنی کایوت ها می جنگیم!»
تا اسم کایوت رو آوردم حامد با حالتی عصبی از کنارم بلند شد.
یکی از هم ژن های کایوت ها که دشمن بودند... پارسال خواهر کوچیک حامد رو کشته بود... حامد با این که انتقام گرفته بود اما هنوز هم آروم نشده بود.
انگار می خواست نسل کایوت هارو از رو زمین محو کنه.
لرزون پرسید:« کدوم سمت اند؟... ما تو جنگ با شما ایم!»
لبخند زدم:« شمال و شمال غربی!»
« عالیه... شیفت های نگهبانی و چیدن بچه ها رو مشخص کنیم؟»
اون حتی بیشتر از ما برای جنگ مشتاق بود.
ابروهامو بالا انداختم و بحث های استراتیژیکی مون شروع شد.
...
قرار شد شیفت ها بین بچه ها تقسیم بشه و هر نفر از هر گروه مقابل یه نفر دیگه...
گرگی ظاهر شدن تو مرز های هم دیگه زیاد مهم نبود... قانون شکنی نبود...
قرار شد نشون های دو گروه از هر دو طرف محافظت شن.
تنبیه ها هنوز سرجاشون هستند و...
صبح ها سحاب الیاس ، با سینا و امید مرز شمالی باشند.
من و حمید، یوسف و حسین مرز غربی .
آرمین و حامد ، سامان و ساسان مرز شرقی رو داشته باشند. علی و سجاد با راستین و امیر علی مرز جنوبی.
پوریا هم در شهر بماند...
وقتی که می خواستم از حامد جدا شم بهم اطمینان داد:« حتما شکستشون می دیم!»
سرمو تکون دادم:« آره!»
از مرز های قراردادی گذشتم و رفتم تا جامو با آرمین عوض کنم!
آرمین نزدیک خونه ی ساحل، دوست لیدا نگهبانی می داد تا مشکلی پیش نیاد.
از مزدا 3 الیاس پیاده شدم و سمت آرمین رفتم.
سرمو تکون دادم و به هم دست دادیم.
در عرض 10 دقیقه همه چیزو واسش توضیح دادم... از همکاری با حامد تا پناهگاه کایوت ها و اون استثنا...
آرمین با تعجب و خنده گفت:« واقعا؟... ماده بود؟»
سرمو تکون دادم.
ادامه داد:« بی چاره... چه مشکلاتی داره... همیشه تنها می مونه...!»
درسته... اون ماده اس و نمی تونه زخمی رو ترمیم کنه... پس اون ماده خاص رو توی بزاقش نداره و نمی تونه کسی رو نشون کنه... و از خودش نسلی داشته باشه.
آرمین چند بار سرشو تکون داد و گفت:« خب این خودش یه نقطه ضعفه... اون ماده است پس حتما احساساتی هم هست و توی جنگ تن به تن این به نفع ماست!»
با خستگی حرفشو تایید کردم.
آرمین دلسوزانه گفت:« آرمان امشب به جز شیفت های خودم مال تورو هم وایمیسم! خیلی خسته ای... من چند ساعت پیش خواب بودم. امشبو تو بخواب!»
زیرلب گفتم:« چه داداش با معرفتی داریم ما!»
« از معرفت گذشته... امشب با لیدا تنهایی... زهره و ناصر مامان جون رو بردن خونه اش... دست از پا خطا نمی کنی... مفهومه؟» و با چند تا ضربه به بازوم تهدیدشو جدی تر می کنه!
لبخند خسته ای زدم.« حیف که الان حال و حوصله بحث ندارم... ولی... باشه!»
ضربه ای به شونه ام زد.
سوییچ هارو با هم عوض کردیم.
به لندکروز تکیه دادم و به در خونه چشم دوختم.
کوچه بدون آرمین خیلی ساکته!!!!
الان ساعت 11:30 شده... هنوز سر و صدای دختر هارو می شنیدم.
خسته نمی شند؟
با دلتنگی لیدا رو صدا کردم:«لیدا؟»
بعد از چند لحظه با خوشحالی تو صداش گفت:« بله؟»
« کی جشن تموم می شه؟... دلم واست تنگ شده!»
« الان... منتظرم ملیکا لباس بپوشه بعد احسان بیاد تا با هم بیایم پایین!»
احسان؟ ای بابا!
خوش ندارم این پسره رو اینجا ببینم!
بله...!
اینم 206 سفیدش که از سر کوچه نزدیک شد...
جلوی در ترمز زد و از ماشین پیاده شد.
گفت:« سلام... آرمان... چطوری؟»
دستشو فشار دادم:« به خوبی شما!»
کنارم به ماشین تکیه داد و گوشی شو از جیبش در آورد.
با لبخند به این فکر کردم که این تله پاتی قدیمی ما چقدر راحت تر و سریع تر از این تکنولوژی مسخره است!
بعد از چند دقیقه لیدا و ملیکا با چند تا دختر دیگه از خونه خارج شدند.
فقط لیدا رو می دیدم... چقدر خاصه...
با اون لباس شبیه رپرها شده بود، به سمتم دویید و خوشحال گفت:« سلام آرمان!»
مو هاشو از صورتش کنار زد و گفت:« بیا دوستامو بهت معرفی کنم!»
با تعجب گفتم:« دوستات؟»
« اوهوم!»
آروم کلاه سویشرتش رو روی سرش کشیدم و به سمت دوستاش رفتیم.
به دختر ها اشاره می کرد:« آرمان، این نیلوفره، این رزان و اینم که میشناسی... ملیکاس!»
آروم گفتم:« خوشبختم!»
نیلوفر دختری که کمی از لیدا بلند قد تر بود و آرایش غلظی داشت گفت:« لیدا... داداشت خجالتیه؟»
پوزخندی زدم و قبل از جواب لیدا گفتم:« خجالتی نیستم خسته ام!»
دختره با اخم سرشو تکون داد.
انتظار نداشت جوابی ازم بشنوه.
لا نیم لبخند موزیانه ای از لیدا پرسیدم:« بریم؟»
سرشو تکون داد و از دوستاش خدافظی کرد.
لیدا:
سرمو به شیشه سرد ماشین تکیه دادم و به ابر هایی که آسمون رو پوشونده بود نگاه می کردم.
ماه حلالی شکل نور نقره ایشو پشت ابرها قایم کرده بود و پتوی ابری ضخیم تر از اون بود که نور ماه رو ببینم.
خیلی آروم پرسیدم:« امشب بارون میاد؟»
« آره... فکر کنم بیاد!»
هنوز جمله ی آرمان تموم نشده بود که قطره ای روی شیشه غلطید و قطره های بعدی پشت سرش...
وقتی به خونه رسیدیم شدت بارون بیشتر شده بود.
در ورودی خونه رو باز کردم.
خونه تاریک و سرد بود.
یه کم ترسیدم و عقب رفتم تا با آرمان وارد خونه بشم.
بدن گرمشو پشتم حس کردم.
چراغ رو روشن کرد.:« ناصر و زهره مادربزرگتو بردن خونه اش... فردا می آن!»
بی هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم.
دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم.
ساعت تقریبا 2 شده.
مست خوابم.
پایین رفتم تا قبل از خواب یه لیوان آب بخورم.
آرمانو دیدم.
سرشو روی اوپن گذاشته و بدنشو جمع کرده بود.
آروم زدم پشتش:« آرمان؟»
سرشو برگردوند اما چشماش بسته است!
خوابیده!
دو باره:« آرمان؟!»
اگه همینجا بخوابه حتما کمردرد می گیره.
مژه های بلندش تکون می خورد و چشمای تیله ایش نمایان می شود.
پرسیدم:« می خوایی همینجا بخوابی؟»
سرشو پایین انداخت و خوابالو گفت:« حال ندارم برم اتاقم...!»
« کمکت می کنم ... پاشو...
بازوی قوی و عضلانی شو با دو دستم چسبیدم، زور زدم اما تکون نخورد.
بعد از چند دقیقه بلند شد و در حالی که به شونه ام تکیه داده بود به سمت اتاقش رفتیم.
درو واسش باز کردم.
وقتی روی تختش افتاد هنوز دستم رو گرفته بود...
گفت:« لیدا... همینجا پیشم می خوابی؟»
زیر دلم خالی شد...
نمی دونم از ترس یا خوشحالی...
خودکار جواب دادم:« نه نمی تونم!»
دستمو کشید و گفت:« کاری باهات ندارم... فقط پیشم بخواب...!»
« آخه...!»
اونقدر دستم رو پایین کشید تا صورتم جلوی صورتش موند.
با چشمای خمارش بهم نگاه کرد:« خواهش ... لیدا!»
به چشماش نگاه کردم.
نمی تونستم نه بگم.
لبخند زدم و به پهلو کنارش خوابیدم.
سرمو روی بازوش گذاشتم و دستاشو دورم حلقه کرد.
احساس آرامش و امنیت وجودمو فرا گرفت....
تو آغوش گرمش فرو رفتم و تو رویا هام شناور شدم...
توی رویام... همه با هم خوشحالیم... آرمان و آرمین دیگه خسته نیستند...
...
تکون های محسوسی رو حس کردم.
چشمامو باز کردم...
این جا کجاست؟...
محیط کاملا غریبه و ناآشنایی بود.
سرم رو سطح گرم و سفتی بود.
خمیازه کشیدم... هنوز خوابم میاد... اینجا هم اونقدر بد نیست که نذاره بخوابم!...!
سرمو جا به جا کردم...
مست خواب بودم...
چه خوبه این بالشه...
ولی...
چرا مث پارچه نیست؟؟
یه کم هشیار شدم.
دوباره چشمامو باز کردم... سرمو بالا آوردم و با چشمای شاد آرمان رو به رو شدم...
خندید:« خوب خوابیدی؟ ... جات خوب بود؟»
تموم شب تو آغوشش بودم و سرم رو سینه ش بود...
خون به صورتم دویید...
پرسیدم:« مامان نیومده؟»
« نه... راحت باش!»
از روی تخت پایین پریدم و بهونه آوردم:« خب شاید بیاد!»
خجالت می کشیدم!...
قبل از این که آرمان حرفی بزنه از اتاق بیرون دوییدم و گوشی تلفن رو قاپیدم...
شماره مامانو گرفتم...
بعد از هفتمین بوق برداشت...:« الو؟»
با ذوق گفتم:« سلام مامان!»
« سلا عزیزم... خوبی...؟ دلم واست یه ذره شده... تولد خوش گذشت؟!»
« آره... خیلی... کجایید مامان؟ کی میاید؟»
نمی تونستم صبر کنم... نمی دونم چرا ناگهان اینقدر دلتنگش شده بودم!
نگران گفت:« لیدا جون؟ sms ام رو ندیدی؟.... بعد از ظهر یا شب میام... چی شده حالا؟»
ناراحت شدم... همه ی ذوقم مث باد بادکنک خالی شد...:« چرا دیر میاید؟»
« خاله و مامان بزرگ اصرار کردن!... باید وقتی برگشتیم باید تو محلمون واسه دایی محسنت دنبال خونه بگردیم... دارن میان تهران!»
خب چی کار کنم حالا؟...
اه... اصلا به من چه؟
عصبی... سرد و بی احساس گفتم:« اِه... چه خوب... مامان من تو خونه تنها نمی مونم... می رم خونه الناز!»
مامان الناز رو می شناخت... چند بار دیده بودش...
نگران گفت:«لیدا... آخه!»
« آخه نداره... من تو خونه نمی مونم!»
ناچار گفت:« باشه... فقط مواظب باش...!»
راضی شدم:« چشم... سلام برسون... خدافظ!»
حتی اجازه ندادم خدافظی کنه.
خوشحال برگشتم سمت آرمان که پشت سرم وایساده بود و گفتم:« می رم خونه الناز!»
« پس صبحونه تو بخور .... آماده شو بریم!»
« الان؟... سر صبح؟»
خندید:« سر صبح ساعت یک!»
با تعجب نگاش کردم... فکر کرد الان می خوام غر بزنم...
پرسیدم:« صبحونه یا ناهار؟»
ابروشو بالا انداخت...
...
آماده کنار آرمان نشستم.
به سمت خونه الیاس می روند.
بهش گفتم که می خوام واسه الناز شکلات تلخ بخرم چون می دونستم عاشق شکلاته و البته موقعی که بهش گفتم دارم میام پیشش خودش سفارش داد...!
جلوی یکی از سوپرمارکت های بزرگ نگه داشت.
قبل از این که از ماشین پیاده شه گفتم:« بذار خودم بخرم...!»
با خواهش نگاهش کردم.
سرشو تکون داد...
با احتایط از کوچه عریض رد شدم.
فضای آروم سوپرمارکت بهم آرامش داد.
پول رو پرداختم و شکلاتو با کیف پولم تو دستم گرفتم.
از سوپر اومدم بیرون.
دستمو بالا آوردم تا شالم رو درست کنم.
...
همزمان صدای وحشتناک ترمز ماشینی رو شنیدم...
یه ون آبی...
خیلی بزرگ ...
از سر کوچه به طرفم می اومد...
شوکه بودم و توانایی حرکت نداشتم... نفس نمی کشیدم...
ون بهم رسید...
قبل از این که از جلو رد شه در کشوییش باز شد و یه پسر هیکلی با موهای فرفری تا کمر اومد بیرون...
همه این اتفاقا تو کمتر از یه ثانیه افتاد...
پسره کمرمو قاپید و منو وحشیانه تو ون کشید...
پهلو مو داغون کرد...
شوکه تر از اون بودم که دردی حس کنم، واکنشی نشون بدم.
تو اون صداهای گنگ و مبهم فقط یه صدا آشنا بود...
هشیارم کرد...
صدای کلفت و دورگه آرمان که داد زد:« لیـــــدا!
ادامه دارد ...
