امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان راز (خیلی قشنگه)

#9
قسمت دهم راز



اول به من و بعد به آنا و در آخر به دست آنا که دور بازوم بود نگاه کرد...
به... گلناز...
گل بود به سبزه نیز آراسته شد...
ما هم که هی آس هارو رو می کنیم.
تو ذهنم گفتم:«لیدا... کمک...!»
گلناز گفت:« آرمان... ؟ سلام!»
آنا و آتنا متعجب و البته وحشیانه بهش نگاه کردند.
گلومو صاف کردم:« سلام گلناز... چه خبرا!؟»
« خبرا که انگار پیش شماس... دوس دختر جدید مبارک!»
دوس دختر؟ هی وای!!
قبل از این که جوابی بدم لیدا و هادی از پشت سر گلناز اومدند.
لیدا که استاد فیلم بازی کردن بود وانمود کرد گلنازو ندیده و صدام کرد:« آرمان... یه دیقه بیا!»
گلناز به سمت لیدا برگشت.
لیدا آروم گفت:« ببخشید... انگار سرت شلوغه!»
بازوی لیدا رو چنگ زدم و گفتم:« نه... لیدا این گلنازه... گلناز ایشون هم لیدا خواهرمن!»
لیدا اول یه کم به گلناز نگاه کرد... بعد دستشو جلو آورد تا بهش دست بده...
تو ذهنش خیلی ساده پرسید:« آرمان؟ از من خوشگل تره؟»
عاشق صداقتشم!
« نه...عشقم... جلوت اصن به چشم نمیاد!»
«اگه من نباشم به چشم میاد؟»
« من نباشم یعنی چی؟... تو نباشی ما هم نیستیم!»
لبخند زد.
گلناز که فکر کرد لبخند واسه اونه جوابشو داد و گفت:« بقیه رو معرفی نمی کنی؟»
خیلی سریع گفتم:« این آنا.. آتنا و هادی!»
حالت حرکت دستام نشون می داد دلم می خواد زود تر از دستش خلاص شم... اما مگه می شه؟
گلناز دوس پسرشو که کج و کوله بود اما حالش بهتر از هادی بود رو معرفی کرد...
خدایی حالا من... چی کار کنم... دوس پسرت هس که هس... به من چه؟!
باز خوبه کار داشتند و زود رفتند...
اووووف!
...
داشتیم از جلوی یکی از مغازه ها رد می شدیم که آتنا ایستاد و مثل بچه ها گفت:« هادی... من شیرپسته می خوام...!»
هادی بالاخره از لیدا جدا شد.
تا نیم متر فاصله افتاد کنار لیدا وایسادم:« چی میگه؟»
« هیچی... چرند!»
« همون چرنداش چین؟»
لیدا بی توجه به سوالم گفت:« آرمان تو چند کیلویی؟»
« 90 ، 95... چطور؟»
« قدت؟»
« 195 همین حدودا!»
« خب... ما داشتیم در مورد این چیزا حرف می زدیم... یه کمم در مورد اینترنت!»
پوزخند زدم:« من میگم این اسکله تو می گی نه!»
« آرمان... گناه داره... من دوستش دارم!»
جان؟
آتیش گرفتم... دوسش داره؟
اخم کردم:« منظورت چیه؟»
هول شده بود... آخ چقدر دوسش دارم!
تته پته کنان گفت:« یعنی ازش خوشم میاد... از خواهراش بیشتر دوستش دارم... همین!»
به تای ابرومو بالا انداختم و ماهیچه های زیر چشمم رو جمع کردم.
لیدا که متوجه شدت عصبانیتم شده بود دستمو گرفت:« آرمان من که نگفتم عاشقشم... اونو مث داداشم دوس دارم!»
دستشو فشردم:« الان ما داداشت نیستیم؟»
چشماشو درشت کرد:«نع... من نشون شمام ... با شما همخون ام.شما بیشتر از برادرین . من عاشقتونم!»
دلم می خواست همین حالا بغلش کنم تا می تونم ببوسمش!
تو ذهنم گفتم:«دارم واست لیدا!»
چشماشو درشت تر کرد:«چی؟»
« بوس!»
لبخند زد و سرخ شد...
چرا اون بعد این چند ماه... هنوز خجالت می کشه؟
«عاشّقتم لیدا!»
آرمین:
زهره و لیدا رو به خونه برمی گردونم.
اوضاع عادی شده و الان فقط از مرز هامون محافظت می کنیم.
حالا آرمان جای من با بچه ها نگهبانی میده.
سر میز شام ناصر پرسید:« لیدا... پیش دانشگاهیتم می خوایی همین مدره بری دیگه؟»
لیدا سرشو تکون داد:« آره... خیلی باحاله..!»
« می خوایی خانم دکتر شی؟»
« نمی دونم... شاید!»
زهره گفت:« عجله نکن ناصر... شهریور ثبت نامش می کنیم!»
...
حرف زهره واسم عجیب بود...
برای چی باید صبر کنند؟
کنار لیدا روی کاناپه نشسته بودم.
زانوهاشو بالا آورده بود و چونه شو به اونا تکیه داده بود.
بدجور تو فکر بود.
زهره و ناصر توی آشپزخونه بودند و با هم حرف می زند.
نیم نگاهی هم بهمون نمی انداختند.
پس...
چونه مو روی زانوی لیدا گذاشتم و صورتمو رو به روی صورتش نگه داشتم.
به چشمام زل زده بود.
پرسیدم:« چی شده لیدا؟»
همون طور که به من زل زده بود با حواس پرتی پرسید:« آرمین؟... اگه من بمیرم... شما چی کار می کنید؟»
اخم کردم:« آخه این چه سوالیه لیدا؟!»
اشک تو چشماش جمع شده بود:« یعنی شمام مثل ناصر می رید با یکی دیگه ازدواج می کنید؟... آرمین راستشو بگو... می خوام بدونم!»
دستمو زیر زانو هاش کشیدم و صاف روی کاناپه نشوندمش و سرمو روی پاش گذاشتم و دراز کشدیم:«لیدا... موقعیت ما با ناصر خیلی فرق می کنه!...ناصر خیلی وقت رو تنها گذرونده... می دونی لیدا... مینا... مامانمون سه سال بعد از این که مارو به دنیا آورد فوت کرد... خب ناصر تو این چند سال تا ما بتونیم به سن تبدیل برسیم هم آلفا بوده و هم بابا!... کارش خیلی سخت بوده... ما 4 سال پیش تازه وقتی 16 سالمون شد تبدیل شدیم و ناصر بازنشسته شد. تا وقتی که زهره رو ببینه حالش خیلی بد بود... افسرده بود... اما قبل از بازنشستگی چون خیلی مشغول بود زیاد تنهایی رو حس نمی کرد. حالا اون زهره رو دوست داره... عاشقش نیست اما...مث یه آدم معمولی دوستش داره... ژن های گرگی ناصر خاموش شدند!»
لیدا که محو حرف هام شده بود و داشت با موهام بازی می کرد پرسید:« الان ناصر چند سالشه؟»
« 45...!»
« گرگی؟»
لبخند زدم:« لیدا... الان ناصر 45 ساله به نظر میاد... ولی.. حدود 20 سالی آلفا بود! اگه ما وقت بیشتری گرگ باشیم دیرتر پیر می شیم... چون تو اون حالت تغییری نمی کنیم... وقتی من و آرمان بزرگ شدیم... اونوقت تو هم بزرگ می شی!... وقتی ما بازنشسته شدیم تو هم با ما معمولی رشد می کنی!»
هنوز تو فکر بود:« چه جالب... الان تو چند سالته؟»
« بیست... هم گرگی هم آدمیزادی... الان زیاد فرقی نداره... 10 سال دیگه تفاوتش معلوم میشه!»
« پس شناسنامه هاتون چی؟»
« لیدا می دونی جعل اسناد چیه؟»
خندیدم...
همون موقع صدای ناصر بلند شد:« زهره... لیدا فقط 17 سالشه!»
آره... لیدا 13 به در امسال 17 سالش شد.مثلا!
هر دومون به طرف اونا برگشتیم.
لیدا گفت:« دعواشون شده؟»
« فکر نکنم!»
زهره با صدایی بلند گفت:« ولی این خواست مامان جونه... نمی شه مخالفت کرد... تا یه ماه دیگه باید همه چیزو جمع و جور کنیم!»
چی رو جمع و جور کنند؟
لیدا بلند شد و گفت:« مامان؟ موضوع چیه؟»
زهره گفت:« هیچی... برو اتاقت... امشب همه چیو می گم بهت!»
لیدا به سمت پله ها رفت:« شب بخیر!»
زهره سرشو تکون داد و ناصر هم جواب داد:« شب خوش!»
تو ذهنم گفتم:« شب بخیر!»
ساعت 11 زهره به سمت اتاق لیدا رفت.
پشت سرش رفتم و وارد اتاق خودم شدم.
هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که بالا خره صدای لیدا رو شنیدم.
جیغ زد:« نه... نه!»
از اتاقم بیرون اومدم و در اتاق تکیه دادم.
زهره از اتاق بیرون اومد.
لیدا با هق هق و ناله گفت:« شما می خوایید منو بدبخت کنید...؟ خب قبرمو بکنید...!»
جلوی در اتاقش زانو زد و گریه کرد.
نفسم گرفت...
تحمل دیدن اشک هاشو نداشتم.
به سمتش دوییدم . بازو هاشو به سمت خودم کشیدم:« لیدا چی شده؟»
نفس نفس می زد و نمی تونست حرف بزنه...
فقط دهنش باز وبسته می شد!
کتفشو نوازش کردم :« لیدا... بگو چی شده!»
سرشو روی سینه ام گذاشت و گریه اش شدت گرفت.
کلافه شدم.
نمی دونستم باید چی کار کنم.
نوازشش می کردم اما جوابی نمی داد.
سرشو بوسیدم و درمونده خواهش کردم:« لیدا... بگو.... خواهش می کنم!»
بریده بریده گفت:« اتا... قم!»
...
روی تخت نشوندمش و با نگاهم سوالمو تکرار کردم.
به پهلو و پشت به من خوابید.
حالش خیلی بد بود.
زهره بهش چی گفته بود که اینقدر حالش بد شده؟
شاید در مورد موتورسواری ها چیزی فهمیده...
یا ...
شاید... شک کرده که چرا ما و لیدا اینقدر به هم نزدیکیم و اصلا دعوامون نمی شه...
شاید به این گیر داده که چرا اینقدر وقت با ما می گذرونه...
شاید...
هزارتا احتمال وجود داشت...
یعنی چی اینقدر لیدا رو به هم ریخته؟
این وضعیت منو یاد روزایی می اندازه که هنوز رازمونو به لیدا نگفته بودیم...
چه روزای تلخ اما... شیرینی بود...
شونه های لیدا هنوز تکون می خورد...
هنوز گریه می کرد...
سرمو به گوشخ تختش تکیه دادم و منتظر موندم...
یدا:
همیشه فکر می کردم این یه شوخیه.
صدای مامان تو ذهنم پیچید:« شما دو تا رو از همون اول به اسم هم می خوندن... حالا مامان
جون خواسته عقد کنید !»
عقد کنیم... خب مامانجون خواسته من که نخواستم!
صدای خاله زهرا یه سره تو گوشمه:« عروسم... عروسکم!»
گونه هام کاملا خیس شدند.
من نمی تونم با هادی ازدواج کنم.
من و اون اصلا به هم نمی خوریم.
هادی مث یه اسکلت می مونه.
من آرمان رو می خوام... آرمین رو می خوام!
با اونا فرار می کنم...
نه!... درست نیست اونا رو از گروهشون دور کنم.
خودمو خلاص می کنم.
با قرص ، تیغ ... هرچی!
صدای آرمان رو می شنوم:« تو نباشی ما هم نیستیم!»
هیچ راهی واسم نذاشته اند.
نه... من نمی خوام زندگی ام... خوشبختیم عشقم همینجا تموم شه!
اونقدر فکر و گریه کردم که سرم داره می ترکه.
نفس کم می آرم.
چشمام ناخوآگاه بسته می شه!
وارد دنیای دیگه ای می شم!
...
رزهای سرخ رنگی به دست دارم.
دست دیگه ام دور بازوی هادی است.
بهش نگاه می کنم خیلی شاده.
دستم شل می شه.
لباس عروس به تن دارم.
به دامنم نگاه می کنم... سیاه...
بالاتر.... کل لباس سیاهه...
این لباس عروسیم نیست لباس عزامه.
به بقیه نگاه می کنم.
همه خوشحالند... به جز دو صورت...
آرمان و آرمین.
گلناز کنار آرمان وایساده؟!
آنا چرا کنار آرمینه؟!
« عروس خانم آیا بنده وکیلم؟!»
عروس؟
مامان که قند رو بالای سرم میسابه با آرنجش ضربه ای به کتفم زد و چشم غره رفت.
آنا با لبخند گفت:« دفعه سومه ها!»
دهنم رو باز می کنم که بگم نه...
اما بله از دهنم خارج می شه.
همه دست می زنند و خوشحال اند...
...
سفره عقد جمع شد و توی یه گودال فرو رفت...
هادی من رو طرف گودال کشید و گفت:« به خونه مون خوش اومدی...!»
جیغ زدم و کمک خواستم.
هادی داشت منو تو قبر می کشید...
و آرمان و آرمین منو به سمت روشنایی بیرون...
مغلوب شدند...
من و هادی...
تاریکی...
جیغ زدم :«نـــــه!»
....
با صدای جیغم چشمام باز شد:« نــــه!»
بدنم توی آغوش گرم و آشنایی فشرده شد.
صدای کلفت اما دوست داشتنی آرمین رو شنیدم:« عزیزم ... چیزی نیست ... گریه نکن!»
هق هق کردم:« من هرگز شمارو از دست نمی دم... نمی ذارم!»
« لیدا ما هیچ جا نمی ریم... همین جاییم!»
دوباره منو تو آغوشش فشرد.
به یقه اش چنگ زدم و زمزمه کردم:« من رو می برن آرمین!»
با تعجب پرسید:« کجا؟!... کی؟!»
بازو هامو تو دستاش فشار می داد.
گفتم:« می گم!...!»
و خودمو تو آغوشش که واسم مامنی بود جمع کردم....
ساعت 10 بود.
مامان از پشت در گفت:« لیدا من رفتم بیرون... مواظب باش... دیوونه بازی هم در نیار.!»
مامان نمی دونست آرمین تو اتاقمه... فکر می کرد من تو خونه تنها می مونم.
از آرمان دور شدم و دستامو دور زانوهام حلقه کردم.
آهنگی گذاشتم... به دیوار زل زدم...
...
در اتاق یه دفعه باز شد.
آرمان...
با چشمایی نگران به من نگاه کرد:« لیدا... چی شده؟!»
گفتم:« بشین!»
روبه روم روی زمین نشست.
دستمو تو موهام فرو کردم و اونا رو چنگ زدم:« مامانجون گفته آخر این ماه ... من و هادی... ع...قد کنیم!»
آرمان:
خنده هیستریکی کردم.
عقد کنند ؟
یعنی چی؟
با اخم پرسیدم:« یعنی چی؟»
« یعنی من زن هادی بشم!»
آرمین که بالای سرم وایساده بود دوباره زمزمه کرد:« چی؟»
لب های لیدا ودوباره لرزیدند...
سرشو پایین انداخت...
حرفشو باور نمی کنم. حتما داره شوخی می کنه!
آرمین داد زد:« لعنت...!» و به آینه مشت کوبید!
خرده های آینه کف اتاق پخش شدند.
نگاهم هنوز گیجه...
چشمای آرمین روشن شده!
همه اینا نشون می ده که... لیدا شوخی نمی کنه.
نفسم رو خیلی محکم بیرون دادم و آماده می شم تو غالب گرگی ام هادی رو تیکه تیکه کنم!
لیدا تا چشمای مارو دید جیغ زد:« صبر کنید!»
داد زدم:« چه جوری ؟ ... وایسیم تا تورو بگیره؟!»
لیدا گریه کرد:« با کشتن اون هیچی درست نمی شه!»
آرمین غرید:« اتفاقا همه چی درست می شه!»
لیدا گفت:« بعد از عقد در خواست طلاق می دم!»
« اگه بهت نزدیک شد چی؟!»
لیدا روی تخت زانو زد:« فقط همینو بهم بسپارید...قول می دم توی دو ماه حلش کنم!... شما حاضر نیستید 2 ماه واسه عشقتون صبر کنید؟»
صورتمو نزدیک صورش بردم و گفتم:« ما حاضریم تموم عمر منتظرت باشیم اما... اگه...!»
ناله کرد:« التماس می کنم!»
آرمین به موهاش دست کشید و گفت:« لیدا امروز 3 مرداده... 3 مهر یا تو پیش مایی... یا هادی سینه قبرستون و تو دوباره پیش مایی!»
لیدا گفت:« قول می دم... قسم می خورم!»
آرمین دیگه نمی تونه خودشو کنترل کنه و تو این حالت بمونه... از خونه بیرون زد.
لیدا رو تو آغوش گرفتم و تو سالن روی کاناپه می شینیم.
معلومه اون هم زجر می کشه و همین مارو بیشتر عذاب می ده.
اونقدر گریه کرده بود که چشماش مثل کاسه خون شده بود و صورتش ورم کرده بود...
اگه اون اینقدر ناراحت نمی شد ما هم کمتر عذاب می کشیدیم.
چون حداقل این دلخوشی رو داشتیم که لیدا خوشحاله و ما چوب خودخواهی مونو می خوریم... اما... این جوری نبود...
زمزمه کردم:« لیدا؟... می خوایی چی کار کنی؟!»
چشماش یخ زده بود...
به من زل زد:« نمی دونم!»
درمانده گفتم:« لیدا... نمی خوام از دست بدمت!»
حرفی نزد.
ادامه دادم:«بذار هادی رو...!»
« نه!... واسم صبر می کنید؟»
معلومه که صبر می کنیم.
بهش نگاه کردم. اگه صبر نکنیم پس چی کار کنیم؟
دستاشو گرفتم:« باید صبر کنیم!»
نمی دونم چرا اما همین خواسته ی لیدا منو مطمئن می کرد.
انگار می دونستم اون می تونه نقشه ای که کشیده اما ما ازش بیخبریم رو عملی کنه!
...
در طول این چند روز لیدا فقط واسه رفتن به باشگاه بیرون می رفت...
با هیچکس جز من ، آرمین و ملیکا حرف نمی زد.
حرف زدن که چه عرض کنم فقط :« آها!، هوم!، اوهوم!» جواب ما بود.
شمیم الناز چند بار باهاش حرف زده بودند اما اون فقط نگاهشون می کرد.
دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود، اما الان حتی لبخند هم نمی زد... یعنی هیچ حسی رو بروز نمی داد.
حتی بعد از اون روز اشک هاشم ندیدیم.
وقتی تو خونه تنها بودیم روی کاناپه می نشست و به دیوار ها زل می زد... گاهی هم آهنگ گوش می داد.
....
جلوی تلوزیون نشستیم.
لیدا بی توجه به زهره که روی مبل یه نفره نشسته و سرش رو چند ورق کاغذ خم کرده دست منو گرفته و با انگشت هام بازی می کنه.
آرمین روی زمین و کنار پای لیدا نشسته و مثلا تلوزیون نگاه می کنه اما نگاهش به لیداست.
ناصر هم غمزده به ما سه نفر نگاه می کند...
ناصر همه تلاششو کرده... بحث ها.... دعوا ها هیچ جوابی ندادند!
لیدا سرشو تکون داد و به زهره نگاه کرد.
من و آرمین همزمان با اون حرکت کردیم.
این قفل بالاخره باز می شه...
لیدا با صدای شیرین و دوست داشتنی اما سردش گفت:« مامان... اینا چیه؟»
زهره بدون این که سرشو بالا بیاره گفت:« لیست مهمون ها... خب قراره عقد و عروسیت یه جا باشه دیگه!»
آرمین نفس زد!
چشماش رو به روشنی رفتند... بلند شد و از خونه خارج شد.
دست لیدا رو فشردم .
به کاغذ ها چشم دوخته.
قطره اشک الماس مانندی از چشم چپش جاری شد اما قبل از این که روی پوستش بنشینه اونو پاک کرد.
لرزان گفت:« کین؟ چند نفر می شند؟»
« فامیل... دوست و آشنا...حدود 150 نفر می شن!»
لیدا بهم نگاه کرد و بعد از مدت ها پیام ذهنی فرستاد:« آرمین... آرمان... می خوام از حالا شروع کنم... فقط تو کارم دخالت نکنید!»
خطاب به هردومون...
گفت:« مامان من جشن نمی خوام!»
« هر دختری آرزوی عروسی و پوشیدن لباس عروس داره... لجبازی نکن!»
لیدا دستم رو چنگ زد:« لجبازی نمی کنم ...! وقتی دارم می گم جشن نه! یعنی نه... اگه بخوایید جشن بگیرید خودمو...!»
زهره که کمی نرم شده بود پرسید:« خب... در چه شرایطی حاضر می شی جشن بگیریم!؟»
لبخند موزیانه ای روی لبای لیدا نقش گرفت:« بیشتر از 40 تا مهمون نداریم... عکس نمی خوام... آهنگ نباشه بهتره... خونه مون هم باید نزدیک اینجا باشه!»
« لیدا تو که داری همه چیو خراب می کنی... این که می شه عزا... خوبه آرایشگاه می ری!»
لیدا بلند شد و با خشم گفت:« شمایید که دارید همه چیو خراب می کنید نه من...! اصلا مگه من گفتم می خوام زن این هادی بشم که شما می خوایید... جشن بگیرید...؟ اونا مگه اومدن یه خاستگاری درست حسابی؟... اصلا خود هادی درخواست کرد؟... تا همین جاشم به احترام مامان جون هیچی نگفتم...!»
زهره با چشمایی باز به لیدا زل زده بود.
خود من هم تعجب کرده بودم.
تا به حال لیدا رو اینقدر عصبانی و خشمگین ندیده بودم.
به سمت حیاط رفت.
زهره هم رفت طرف تلفن تا با زهرا حرف بزنه!
آرمین:
این سرنوشت ماست، که صبر کنیم، زجر بکشیم و به سمت آینده ی ناپیدا مون بدویم!
قرار شد لیدا و.... هادی تو محله ای نزدیک خونه ما زندگی کنند.
نزدیک محل کار هادی، یه آپارتمان کوچیک ... طبقه دوم.
هر وقت هادی رو می دیدم دلم می خواست همون موقع بپرم و گلوشو بدرم...
به این فکر می کردم که چه کسایی نتونستند لیدا رو از ما بگیرند اما هادی... این موجود مفلوک خیلی راحت داره با لیدا عقد می کند!
امروز 17 مرداد.
قراره جشن بگیرند.... جشنی که حکم عزا داره... واسه ما.
روی زمین نشسته ام .
حوصله تکون خوردن ندارم.
دقیقا نمی دونم باید چی کار کنم.
حتی نمی دونم باید به چی فکر کنم...
« آرمان...؟»
بی حوصله تر از من جواب داد:« چیه؟»
« الان لیدا کجاست؟»
« آرایشگاه!»
« دیدی چه راحت کارمون به اینجا کشید؟»
روشو به من کرد... صورتش نشون دهنده ی هیچ حسی نبود...
ماهیچه های صورتش تو اختیار خودش نبودند...
« آرمین... خود لیدا گفت همه چیزو درست می کنه... من تا دوم صبر می کنم... بعد خونی که بهش تشنه ام رو می ریزم!»
به اندازه ی آرمان خوددار نبودم.
داشتم کنترلم رو از دست می دادم.
همه ی بدنم می لرزید.
فقط می تونستم نفس عمیق بکشم تا خودمو آروم کنم... این کار بدون وجود لیدا غیر ممکن بود.
من فقط وقتی که وجود لیدا رو حس می کردم می تونستم احساساتم رو کنترل کنم.
صداش توی ذهنمون پیچید:«آرمان؟ ... آرمین؟ نمیاید؟ بهتون احتیاج دارم!»
گفتم:« بیایم ببینیم خانم کاشف زاده چقدر خوشگل شده؟»
جوابی نداد.
غم مثل یه عقده گلومو فشار می داد و می خواست خفه ام کنه. به دیوار مشت کوبیدم و به سمت کمد رفتم تا پیراهن مشکی مو پیدا کنم.
می دونم چه جوری به این باغ کوچیک رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم.
کتم رو در آوردم و توی ماشین انداختم.
اما آرمان درحالی که هنوز کت اسپرتش تنش بود ، جلو رژه می رفت و هر خرده سنگی گیر می آورد شوت می کرد.
دستم رو تو جیب شلوارم فرو کردم و رو زمین ضرب گرفتم.
حرکاتمون نشون می داد چقدر استرس داریم.
اگه یه کم دیگه تنها می موندیم حتما یا به جون هم می افتادیم یا یکی رو می زدیم ناکار می کردیم.
اما... 405 بابای هادی سر رسید.
دختر ها از ماشین پیاده شدند.
خواستم برگردم و از اونجا دور شم که آنا صدام کرد:« آرمین...!؟»
ای بابا... پس آرمان کو؟
نامرد کجا غیبش زد؟
شاکی و عصبی به سمت آنا برگشتم:« چیه؟»
اصلا نگاهشون نکردم.
نه خودش نه دختر کنارشو... سرم رو پایین انداخته بودم و به ماشین تکیه داده بودم.
آنا دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو
به سمت صورتش کشید.:«چیه؟... اعصاب نداری...؟ خواستم سلام کنم!»
به اون و دختر دیگه ای که باهاش بود نگاه کردم.
صورتشون تو مواد آرایشی محو شده بود:«علیک!»
آنا خندید و گفت:« چه بی اعصاب، الان دوستم رو بهت معرفی کنم دیگه خرخره مونو می جویی نه؟»
یه ابرومو بالا انداختم.
جوابی ندادم.
به مسیر احتمالی فرار آرمان نگاه کردم.
آنا گفت:« خب این دوستم سمیراست!»
آرمان رو از دور دیدم.
انگار فرار نکرده بود چون به 50 متری مون که رسید تازه دوزاریش افتاد.
تا خواست برگرده و فرار کنه آنا صداش کرد.
آرمان وقتی نزدیک اومد اول به من بعد آنا و بعد سمیرا نگاه کرد.
سمیرا پرسید:« شما دوتا کلا سلام نمی کنید؟ ببینم حرف زدن بلدید؟»
آرمان اخم کرد.
جذبه اش در حدی بود که سمیرا خودشو جمع و جور کنه و آنا بپرسه:«شما دو تا امروز چتونه؟»
آرمان جواب داد:« هیچی ... مگه باید چیزی مون باشه؟»
« آخه یه جوری شدید... مثل قبل نیستید!»
گفتم:« ما مث همیشه ایم شاید تو عوض شدی!»
سمیرا نالید:« آنا من خسته شدم بریم تو!»
آره... خرمگس کم تر نفس کشیدن راحت تر!
نفس کشیدن؟
اگه تونستم حتما نفس می کشم.
ماشین سیاه و گل زده رسید.
هادی از سمت راننده پیاده شد.
پشت در ایستاد تا اونو واسه لیدا باز کنه اما لیدا بی توجه به اون در رو توی شکمش باز کرد.
دسته گلش رو به سینه هادی کوبید و دامنش رو از ماشین بیرون کشید.
به ما نگاه کرد.
آرمان به سمتش می رفت، دنبالش راه افتادم.
هادی سرخ شده بود.
لیدا گفت:« هادی اینو درش بیار!»
هادی هم مثل بچه های حرف گوش کن شنل رو همینجا از روی شونه های لیدا کشید.
به لیدا نگاه کردم.
موهاشو از یه طرف روی شونه و سینه اش ریخته بود و نشونش رو پوشونده بود.
لباس دکلته ی سفیدش خیلی ساده بود.
چقدر صورت خوشگلش با این آرایش خواستنی شده بود...
این عروس می تونست واسه ما باشه...
نفسم گرفت... هادی....
لیدا جلو اومد و دست من و آرمان رو توی دست های کوچیکش گرفت:« صبر می کنید؟»
آرمان سرش رو تکون داد.
جواب دادم:« تا سوم!»
لیدا لبخند زد و تو غالب لیدای همیشگی فرو رفت، دوست داشتنی و پرانرژی.
گفت:« من فقط به این امید زنده ام!»
دستشو فشار دادم.
هادی گفت:« لیدا؟ نمی ریم؟»
سرم رو طرف هادی چرخوندم. می خواستم گردنشو بگیرم و همینجا خورد کنم!
لیدا دستشو روی سینه ام گذاشت و لبشو گزید.
دستاشو دور بازوی هادی حلقه کرد و گفت:« بیاید ... تحمل کنید!»
لباشو غنچه کرد و برامون بوسه ای فرستاد.
لیدا:
بی توجه به آهنگ در حال پخش به سفره عقدم چشم دوخته بودم.
همه خوشحال بودند جز سه نفر من، آرمان و آرمین.
چشمم رو به سمت اونا چرخوندم.
آنا کنار آرمین نشسته بود و باهاش حرف می زد.
آرمین به من نگاه می کرد و سعی می کرد فکش رو از حالت انقباض در بیاره.
می دونستم الان داره به چی فکر می کنه...
به هادی...
به این که اگه نتونستم تا سوم مهر طلاق بگیرم چی کار کنه...
آرمین خیلی تندخو تر از آرمان بود و احساساتشو کاملا بروز می داد.
اما خب... آرمان هم زانوی غم بغل گرفته بود و به من نگاه می کرد...
به هادی نگاه کردم.
نیشش باز شد.
سرمو پایین انداختم و به بخت بدم لعنت فرستادم...
چرا نمی تونم کاملا خوشبخت باشم، حالا که کسی... کسانی رو پیدا کردم که می تونم باهاشون غم بی پدری مو فراموش کنم چرا همه چیز باید خراب شه؟
...
مجلس ساکت شد.
همه منتظر جواب من اند.
آرمین قبل از این که دهنم رو باز کنم از مجلس بیرون زد و فقط گفت:« ببخش لیدا نمی تونم!»
به مسیر رفتنش چشم دوختم.
آرمان گفت:«بگو لیدا... بهت اعتماد داریم!»
به چشمای مشتاق مامان جون نگاه کردم.
هیچ وقت فکر نمی کردم اون منو تو چنین باطلاقی بکشد.
دهنم رو باز کردم اما نفس کم آوردم حس کردم یه چیزی نمی ذاره صدام در بیاد.
قلبم سنگین شده بود.
گره از سینه ام بالا اومد و با ناله گفتم :« بله!»
شنیدم که بقیه گفتند:« اشک شوقه!»
اسناد رو بعدا امضا می کردیم...
به همین دلیل از کنار هادی بلند شدم و از وسط سفره رد شدم.
مامانم و بعد خاله زهرا صدام کردند:« لیدا؟»
برنگشتم.
مامانم اومد کنارم. بازومو گرفت:« کجا میری؟»
دسته گلم رو روی زمین انداختم :« قبرستون!»
هادی در خونه رو باز کرد.
خونه به نظرم گرفته و سرد بود.
کفش هامو درآوردم و به سمت اتاق رفتم.
مامان پشت سرم وارد اتاق شد و بهم گفت:« لیدا این لباساتو که در آوردی آرایشتو پاک می کنی و یه لباس خواب درست حسابی می پوشی... اصلا هم استرس ندا...!»
از روی تخت بلند شدم و تاجم رو از روی سرم کشیدم:« می دونم... شما برو!» و به در اشاره کردم.
مامان با نگرانی گفت:« بعدا از هادی می پرسیم ها!»
انگار به من شک داشتند.
یه پیراهن مشکی از کمد برداشتم.
روبه اون وایسادم و زیپ لباسم رو پایین کشیدم.
فنر رو به زور از زیر دامنم در آوردم و لباس خواب رو پوشیدم:« حالا برو!»
باز خوبه موهامو باز نکرده بودم وگرنه مامان نشونم رو می دید!
لبخند زد... از اتاق و بعد از خونه خارج شد.
به سمت دستشویی رفتم.
از جلوی هادی که رد شدم چشمای 4 تا شده اش رو دیدم، به من نگاه می کرد!
صورتم رو شستم... هادی بلایی سرت بیارم که خودتم نفهمی چی شده!...
وقتی از دستشویی بیرون اومدم هادی هنوز هنگ بود...
دوباره سرتا پامو برانداز کرد...
این کارا اصلا بهش نمی اومد...
به سمت اتاق رفتم.
دنبالم راه افتاد.
جلوی در اتاقم ایستادم:« کجا؟»
« تو اتاق!»
دستمو روی سینه اش گذاشتم و عقب هلش دادم تا پاشو که از چارچوب اتاق رد شده بود از مرزم بیرون بذاره!
با عشوه گفتم:« هادی... یه دقیقه همینجا وایمیسی؟»
سرشو تکون داد.
لبخند زدم.
به سمت تخت رفتم و یه بالش برداشتم و بعد اونو به سینه ی هادی کوبیدم.
با تعجب پرسید:« این چیه؟»
« بالشه!»
« خب چرا می دیش به من؟»
« که بری رو کاناپه بخوابی؟»
قبل از این که حرفی بزنه در رو به هم کوبیدم... اما چیزی مانع بستنش شد...
داد هادی به هوا رفت...:«آااخ!»
در رو باز کردم.
شستش رو گرفته بود و ناله می کرد.
از زیر ناخنش خون جاری بود...
روی زمین نشست.
گفتم:« وااای... دستت موند لای در؟»
« آره... یه لیوان آب واسم میاری؟»
جمله آخری رو نشنیده گرفتم و گفتم:« شب بخیر!»
و دو باره در رو به هم کوبیدم.
خب... کتک خورش ملسه...
مورد ضرب و شتم رو راحت می تونم انجام بدم...
در رو قفل کردم و روی تخت نشستم تا به کارای دیگه ای که برنامه شو چیده بودم فکر کنم.



ادامه دارد ...4fvf
.fuck everything
پاسخ
 سپاس شده توسط .امیرحسین. ، السا 82 ، ‌ss 501 ، **zeinab** ، ss*n.z.k*501 ، T@NNAZ ، †cυяɪøυs† ، فاطمه 84 ، parsa tehrani ، iim_miia ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 15-09-2014، 18:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان