19-09-2014، 3:04
خیلی طول نکشید ، یه بسته بود... یه پاکت نامه ، اونارو داد بهم ، با لبخند کمرنگی بهش گفتم:
- مرسی دریا... ممنون.
- اممم... فقط نوشیکا...
- جانم؟
یه فلش داد دستم و گفت:
- این کنسرت آخرمونه... اول اینو ببین بعد اونارو بخون...
بغضم گرفت ، احساس کردم تیکه انداخت ... میخواست حال بد آرتیمان رو به رخم بکشه... گفتم:
- توام میخوای تاوان بدم...
- این چه حرفیه... خواستم یکم... هیچی ولش کن.
- من میرم دریا ، ممنون به خاطر همه چیز.
- خواهش میکنم عزیزم.
رفتم ، نمیدونم با چه سرعتی رفتم که نیم ساعت بعد جلوی خونه ی حوا بودم ، کیف لب تابم رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، زنگ رو زدم و در رو باز کرد برام ، با سرعت داخل شدم ، رفتم به اتاقی که شب قبل توش خوابیده بودم ، حوا دنبالم نیومد شاید حالم رو دید و فهمید که خوب نیستم ، در اتاق رو بستم ، نشستم روی تخت ، شالم روی شونم افتاد ، لب تاب رو دراوردم ، روشنش کردم و هم زمان نامه رو باز کردم ، نگاهم به دست خطش خورد....
سلام عشق من...
نمیدونم الان که داری این نامه رو میخونی چند سال گذشته از آخرین باری که چشم هات رو دیدم... اما میدونم که من دیگه نیستم... نیستم تا چشم هات رو ببینم... از ته قلبم آرزو میکنم که هیچ وقت این نامه رو نخونی... نه... شایدم دروغ گفتم... چون دوست دارم که یه روزی این نامه رو بخونی... چه زود و چه دیر... بیخیال خانم... بذار یه سری ناگفته هارو بگم... البته اینا حرفای خودمه ، یه سری حرفی دیگه که باید بدونی تو یه سی دی هست که بهت میرسه ، اینارو به دریا دادم چون قابل اعتماد بود... حس کردم که توهم بهش اعتماد داری ، میخواستم یکم حرفایی که نتونستم یا نشد رو بهت بزنم... خانم شیدایی... زن داداش... نامرد... یار بی وفا... میدونی... دارم دنبال یه کلمه میگردم که آزارت بدم اما حیف...نمیتونم... فراموش کن اونارو... زندگی من... من تو تنهایی هام بودم تا تو اومدی و تنها دلیل بودنم شدی... تو زندگی من رو عوض کردی... ممنون... الان تو سخت ترین نقطه ی شکستم ، یه جوری بالم شکسته که مطمئنم دیگه نمیتونم پرواز کنم چه برسه به اوج... نمیدونم چی باعث اعتمادم به تو شد ، یکدفعه دیدم یه حس عجیب وارد زندگیم شده... وقتی این حس رو نسبت بهت پیدا کردم دیدم اون حسی که من قبلا نسبت به دریا داشتم عشق نبوده... عشق من با تو بود ، با تو فهمیدم نگران شدن واس کسی که عاشقشم چجوریه ، من تورو به خاطر خودت دوست داشتم... خود خودت ... نوشیکا... عزیزم ، آدرین بهترین همراه منه... آدرین هم خون منه... آدرین تنها برادریه که خیلی خاص میشه بهش اعتماد کرد و تکیه داد... آدرین بهترین برادره اما... حیف که برادرم شد رقیبم... اونم نه سر یه چیز عادی... سر تو... تو که به خصوص ترین تو زندگی منی... آدرین ، تورو دوست داره... اما نه اندازه ی من... اما تو... تو منی دوس داری دخـتر... تو عاشق منی... من میفهمم ، این همه آزار که میدی خودت رو میفهمم دوسم داری... دلیل برگشتم به زندگی بودی... الان هم دلیل برگشت به مرگ... ولی یه مرگ عمیق و همیشگی... زن داداشم شدی... مبارکته آهوی من... کاش عروس من میشدی... تو اون سی دی یه سری حرف ها زدم که قراره خیلی چیزهارو عوض کنه... عشق من به تو پاکه ، بدون اگه بمیرم هم جسد یخ کردم قلبش از گرمای عشقت هیچ وقت یخ نمیکنه ، خدافظـ. عشقم... خیره به نامه بودم ، آرتیمان روانیم کرده بود... فلش دریا رو به لب تاب زدم... کنسرت... سریع پلی کردم... کاش پلی نمیکردم...
صدای دست جمعیت... موزیک و آهنگ... نوازنده ها... آرتیمانم... اشک هام مثل همیشه باریدن گرفت... زندگی من اون موقع بود و الان نیست... چرا اون موقع که بود به نبودش فکر نکردم... صدای آرتیمان...
باز شبُ حالم خرابه ولی اون چه راحت میخوابه
یه سایه روی تخته خوابش یه نگاهو صدتا خواهش
یه خونه زیر نور ماهه تو هواش پره دودو آهه
منم یه پنجره رو به دیوار ولی اون زندگیش رو به راهه
بغض دوباره تو گلومه یه بعض و باز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
بازم تو گلومه یه بعضُ بباز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
من میمیرم اینجا بی تو انگار مهم نیست
دیگه بینمون باشه صدتا دیوار مهم نیست
من که یه روز پیشت نبودم دلشوره داشتی
الان چند روزه نیستم اما انگار مهم نیست
میخوای بینمون دیگه هیچ حسی نباشه پس
نیستی دل داره بی تو میمیره حواست هست
بگو چی شده بینمون به اینجا رسیده
دیگه تو نیستی و منم و یه فضای ترس
بغض دوباره تو گلومه یه بعض و باز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
بازم تو گلومه یه بعضُ بباز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
مات صفحه ی لب تاب بودم ، جیغ کشیدم... وحشیانه... مثه روانی ها... ضجه کشیدم... از شدت فریادم حوا در اتاق رو باز کرد... با جیغ تکرار میکردم...
- خدااااا... من چیکار کردم؟؟ خدایا من چه گندی زدم...
حوا به سمتم اومد آرومم کنه... صدای گریه بچش مانع شد و برگشت... در اتاق رو بستم و به گریه ادامه دادم... یه فایل دیگه بود... بازش کردم و این مرگ آخر بود... یه موسیقی خیلی سرد... تمام بدنم یخ کرد... آرتیمانم وسط صحنه بود... دریا پیانو میزد... یه میکروفون رو به روش بود... سالن غرق سکوت بود... چشمای خستش... با فاصله ی دور فیلم برداری بازم برام آشنا بود... برق عسلی اون چشم ها تا لحظه ی مرگ با منه... صدای آهنگ من رو به مرگ دعوت میکرد... سر آرتیمانم پایین بود... شکست خورده بود... صداش قلبم رو لرزوند... به دنبالش تمام بدنم لرزید...
همه میگن باید این حقیقتو قبول کنم
اونکه رفته دیگه با... خاطره زندگی کنم
یکی نیست بهم بگه پس دلمو چیکار کنم؟
چجوری از این همه خاطره ها فرار کنم؟
داره میره ، داره میره ، یکی دستاشو بگیره
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره... داره میره
آرتیمانم با اشک میخوند...
با رفتنش تازه بهش رسیدم...
همینکه عاشقم کرد ، عمری نفس کشیدم
گریه نکردم تا پشیمون نشه
لحظه ی رفتن اونقدر آسون نشه...
صداش اوج گرفت...
ای خدا کاری بکن ، اون داره میره
این دفعه هم خدایی کن
عشقمون رنگ جدایی رو نگیره
هم خونی بقیه... همه و همه...
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره ، داره میره
صدای کل تماشاچی ها و نوازنده ها اوج گرفت...
داره میره ، داره میره ، یکی دستاشو بگیره
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره... داره میره
صدای خودش که پخش میشد... بین اون همه صدا برام آشنا بود... پر از اشک بود صداش... پر از گریه... سریع صحنه رو ترک کرد... دیگه نمیتونستم ادامه بدم... باید میدیدمش... بلند شدم ، شالم رو رو سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ، حوا تو سالن بود ، با دیدنم ترسید...
حوا- کجا میخوای بری؟
- میرم یکم بمیرم...
این رو گفتم و قبل از اینکه مانعم بشه از خونه بیرون رفتم ، سوار ماشینم شدم... درش باز بود ، سرعت... فریاد... رد شدن از صدتا چراغ قرمز... هیچ قانونی برام مهم نبود... جیغ ها و ضجه هام کوش خودم رو هم کر کرده بود... صدای آرتیمان تو سرم میپیچید... صدای کل سالن... داره میره... داره میره... جیغ کشیدم... دستم رو از روی فرمون برداشتم و روی گوش هام گرفتم...
- خفه شو... خفه شو...خفــه شــو...
از مسیر منحرف میشدم که دوباره کنترل ماشین رو بدست گرفتم... نهایت رسیدم به مقصد ، جای پارک ماشین برام مهم نبود... فقط سریع پیاده شدم و خودم رو کشوندم سمت قبرش... مثل همیشه خودم رو روی قبرش انداختم... این دفعه میشاروهم ندیدم... فقط از روی قبرش سعی داشتم خودم رو حل کنم درونش... جیغ کشیدم...
- خـدا... خدااااا... غلط کردم... خدا نمیتونم از عشقم بگذرم... خدایا برگردونش عقب... تو خدایی؟ تو اگه خدایی برشگردون... من قبولت ندارم... برگردونش... برگردون تا باورم بشه... پس چرا هیچ کاری نمیکنی؟ نمیتونی... تو نمیتونی هیچ چیزی رو درست کنی... لعنت به تو نوشیکا... پس منو از بین ببر... ببین دارم کفرتو میگم... میخوام بمیرم... تو چرا نمیفهمی... بازم نمیتونی؟ زندش کن... عشقمو زنده کن... آرتیمان پاشو... پاشو آرتیمانم... پاشو فقط پاشو... شب و روز بشین و به قاب عکس دریا تماشا کن... پاشو برو با نزدیکترین کسم باش... پاشو و جلوی چشم خوردم کن... پاشو بگو ازت متنفرم... فقط پاشو... پاشـــو... پس تو چه خدایی هستی؟ چرا پا نمیشه؟ چرا نمیتونی جوابمو بدی؟ بذار بمیرم...
تعادل روانیم از بین رفته بود... میخواستم بمیرم... هیچ کدوم از کلمه هایی که گفتم رو نسنجیدم... فقط گفتم و گفتم و گفتم... میخواستم انقدر بگم تا بمیرم... یادم نبود که آرتیمان یه سی دی گذاشته برام... فقط میخواستم کنارش باشم... میخواستم انقدر بالا سرش بشینم تا دل خدا برام بسوزه و من و اون به هم برسیم...
- مرسی دریا... ممنون.
- اممم... فقط نوشیکا...
- جانم؟
یه فلش داد دستم و گفت:
- این کنسرت آخرمونه... اول اینو ببین بعد اونارو بخون...
بغضم گرفت ، احساس کردم تیکه انداخت ... میخواست حال بد آرتیمان رو به رخم بکشه... گفتم:
- توام میخوای تاوان بدم...
- این چه حرفیه... خواستم یکم... هیچی ولش کن.
- من میرم دریا ، ممنون به خاطر همه چیز.
- خواهش میکنم عزیزم.
رفتم ، نمیدونم با چه سرعتی رفتم که نیم ساعت بعد جلوی خونه ی حوا بودم ، کیف لب تابم رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، زنگ رو زدم و در رو باز کرد برام ، با سرعت داخل شدم ، رفتم به اتاقی که شب قبل توش خوابیده بودم ، حوا دنبالم نیومد شاید حالم رو دید و فهمید که خوب نیستم ، در اتاق رو بستم ، نشستم روی تخت ، شالم روی شونم افتاد ، لب تاب رو دراوردم ، روشنش کردم و هم زمان نامه رو باز کردم ، نگاهم به دست خطش خورد....
سلام عشق من...
نمیدونم الان که داری این نامه رو میخونی چند سال گذشته از آخرین باری که چشم هات رو دیدم... اما میدونم که من دیگه نیستم... نیستم تا چشم هات رو ببینم... از ته قلبم آرزو میکنم که هیچ وقت این نامه رو نخونی... نه... شایدم دروغ گفتم... چون دوست دارم که یه روزی این نامه رو بخونی... چه زود و چه دیر... بیخیال خانم... بذار یه سری ناگفته هارو بگم... البته اینا حرفای خودمه ، یه سری حرفی دیگه که باید بدونی تو یه سی دی هست که بهت میرسه ، اینارو به دریا دادم چون قابل اعتماد بود... حس کردم که توهم بهش اعتماد داری ، میخواستم یکم حرفایی که نتونستم یا نشد رو بهت بزنم... خانم شیدایی... زن داداش... نامرد... یار بی وفا... میدونی... دارم دنبال یه کلمه میگردم که آزارت بدم اما حیف...نمیتونم... فراموش کن اونارو... زندگی من... من تو تنهایی هام بودم تا تو اومدی و تنها دلیل بودنم شدی... تو زندگی من رو عوض کردی... ممنون... الان تو سخت ترین نقطه ی شکستم ، یه جوری بالم شکسته که مطمئنم دیگه نمیتونم پرواز کنم چه برسه به اوج... نمیدونم چی باعث اعتمادم به تو شد ، یکدفعه دیدم یه حس عجیب وارد زندگیم شده... وقتی این حس رو نسبت بهت پیدا کردم دیدم اون حسی که من قبلا نسبت به دریا داشتم عشق نبوده... عشق من با تو بود ، با تو فهمیدم نگران شدن واس کسی که عاشقشم چجوریه ، من تورو به خاطر خودت دوست داشتم... خود خودت ... نوشیکا... عزیزم ، آدرین بهترین همراه منه... آدرین هم خون منه... آدرین تنها برادریه که خیلی خاص میشه بهش اعتماد کرد و تکیه داد... آدرین بهترین برادره اما... حیف که برادرم شد رقیبم... اونم نه سر یه چیز عادی... سر تو... تو که به خصوص ترین تو زندگی منی... آدرین ، تورو دوست داره... اما نه اندازه ی من... اما تو... تو منی دوس داری دخـتر... تو عاشق منی... من میفهمم ، این همه آزار که میدی خودت رو میفهمم دوسم داری... دلیل برگشتم به زندگی بودی... الان هم دلیل برگشت به مرگ... ولی یه مرگ عمیق و همیشگی... زن داداشم شدی... مبارکته آهوی من... کاش عروس من میشدی... تو اون سی دی یه سری حرف ها زدم که قراره خیلی چیزهارو عوض کنه... عشق من به تو پاکه ، بدون اگه بمیرم هم جسد یخ کردم قلبش از گرمای عشقت هیچ وقت یخ نمیکنه ، خدافظـ. عشقم... خیره به نامه بودم ، آرتیمان روانیم کرده بود... فلش دریا رو به لب تاب زدم... کنسرت... سریع پلی کردم... کاش پلی نمیکردم...
صدای دست جمعیت... موزیک و آهنگ... نوازنده ها... آرتیمانم... اشک هام مثل همیشه باریدن گرفت... زندگی من اون موقع بود و الان نیست... چرا اون موقع که بود به نبودش فکر نکردم... صدای آرتیمان...
باز شبُ حالم خرابه ولی اون چه راحت میخوابه
یه سایه روی تخته خوابش یه نگاهو صدتا خواهش
یه خونه زیر نور ماهه تو هواش پره دودو آهه
منم یه پنجره رو به دیوار ولی اون زندگیش رو به راهه
بغض دوباره تو گلومه یه بعض و باز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
بازم تو گلومه یه بعضُ بباز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
من میمیرم اینجا بی تو انگار مهم نیست
دیگه بینمون باشه صدتا دیوار مهم نیست
من که یه روز پیشت نبودم دلشوره داشتی
الان چند روزه نیستم اما انگار مهم نیست
میخوای بینمون دیگه هیچ حسی نباشه پس
نیستی دل داره بی تو میمیره حواست هست
بگو چی شده بینمون به اینجا رسیده
دیگه تو نیستی و منم و یه فضای ترس
بغض دوباره تو گلومه یه بعض و باز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
بازم تو گلومه یه بعضُ بباز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
مات صفحه ی لب تاب بودم ، جیغ کشیدم... وحشیانه... مثه روانی ها... ضجه کشیدم... از شدت فریادم حوا در اتاق رو باز کرد... با جیغ تکرار میکردم...
- خدااااا... من چیکار کردم؟؟ خدایا من چه گندی زدم...
حوا به سمتم اومد آرومم کنه... صدای گریه بچش مانع شد و برگشت... در اتاق رو بستم و به گریه ادامه دادم... یه فایل دیگه بود... بازش کردم و این مرگ آخر بود... یه موسیقی خیلی سرد... تمام بدنم یخ کرد... آرتیمانم وسط صحنه بود... دریا پیانو میزد... یه میکروفون رو به روش بود... سالن غرق سکوت بود... چشمای خستش... با فاصله ی دور فیلم برداری بازم برام آشنا بود... برق عسلی اون چشم ها تا لحظه ی مرگ با منه... صدای آهنگ من رو به مرگ دعوت میکرد... سر آرتیمانم پایین بود... شکست خورده بود... صداش قلبم رو لرزوند... به دنبالش تمام بدنم لرزید...
همه میگن باید این حقیقتو قبول کنم
اونکه رفته دیگه با... خاطره زندگی کنم
یکی نیست بهم بگه پس دلمو چیکار کنم؟
چجوری از این همه خاطره ها فرار کنم؟
داره میره ، داره میره ، یکی دستاشو بگیره
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره... داره میره
آرتیمانم با اشک میخوند...
با رفتنش تازه بهش رسیدم...
همینکه عاشقم کرد ، عمری نفس کشیدم
گریه نکردم تا پشیمون نشه
لحظه ی رفتن اونقدر آسون نشه...
صداش اوج گرفت...
ای خدا کاری بکن ، اون داره میره
این دفعه هم خدایی کن
عشقمون رنگ جدایی رو نگیره
هم خونی بقیه... همه و همه...
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره ، داره میره
صدای کل تماشاچی ها و نوازنده ها اوج گرفت...
داره میره ، داره میره ، یکی دستاشو بگیره
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره... داره میره
صدای خودش که پخش میشد... بین اون همه صدا برام آشنا بود... پر از اشک بود صداش... پر از گریه... سریع صحنه رو ترک کرد... دیگه نمیتونستم ادامه بدم... باید میدیدمش... بلند شدم ، شالم رو رو سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ، حوا تو سالن بود ، با دیدنم ترسید...
حوا- کجا میخوای بری؟
- میرم یکم بمیرم...
این رو گفتم و قبل از اینکه مانعم بشه از خونه بیرون رفتم ، سوار ماشینم شدم... درش باز بود ، سرعت... فریاد... رد شدن از صدتا چراغ قرمز... هیچ قانونی برام مهم نبود... جیغ ها و ضجه هام کوش خودم رو هم کر کرده بود... صدای آرتیمان تو سرم میپیچید... صدای کل سالن... داره میره... داره میره... جیغ کشیدم... دستم رو از روی فرمون برداشتم و روی گوش هام گرفتم...
- خفه شو... خفه شو...خفــه شــو...
از مسیر منحرف میشدم که دوباره کنترل ماشین رو بدست گرفتم... نهایت رسیدم به مقصد ، جای پارک ماشین برام مهم نبود... فقط سریع پیاده شدم و خودم رو کشوندم سمت قبرش... مثل همیشه خودم رو روی قبرش انداختم... این دفعه میشاروهم ندیدم... فقط از روی قبرش سعی داشتم خودم رو حل کنم درونش... جیغ کشیدم...
- خـدا... خدااااا... غلط کردم... خدا نمیتونم از عشقم بگذرم... خدایا برگردونش عقب... تو خدایی؟ تو اگه خدایی برشگردون... من قبولت ندارم... برگردونش... برگردون تا باورم بشه... پس چرا هیچ کاری نمیکنی؟ نمیتونی... تو نمیتونی هیچ چیزی رو درست کنی... لعنت به تو نوشیکا... پس منو از بین ببر... ببین دارم کفرتو میگم... میخوام بمیرم... تو چرا نمیفهمی... بازم نمیتونی؟ زندش کن... عشقمو زنده کن... آرتیمان پاشو... پاشو آرتیمانم... پاشو فقط پاشو... شب و روز بشین و به قاب عکس دریا تماشا کن... پاشو برو با نزدیکترین کسم باش... پاشو و جلوی چشم خوردم کن... پاشو بگو ازت متنفرم... فقط پاشو... پاشـــو... پس تو چه خدایی هستی؟ چرا پا نمیشه؟ چرا نمیتونی جوابمو بدی؟ بذار بمیرم...
تعادل روانیم از بین رفته بود... میخواستم بمیرم... هیچ کدوم از کلمه هایی که گفتم رو نسنجیدم... فقط گفتم و گفتم و گفتم... میخواستم انقدر بگم تا بمیرم... یادم نبود که آرتیمان یه سی دی گذاشته برام... فقط میخواستم کنارش باشم... میخواستم انقدر بالا سرش بشینم تا دل خدا برام بسوزه و من و اون به هم برسیم...