امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#34
عکســـارو خواســتمــ بذارمــ امــا نشـــد ... فردا میزارمــ (:

بچــه هـــا بـــه آخـــر رمـــان نزدیکـــ میشیمـــ برای همــین پســت هــا رو کـــوتـــاه کردمــ (:

دوســـتون دارمـــ (:


چهار شبانه روز گذشت... شب ها نسیم مرگ می وزید و من هم چنان بیدار بالای قبرش گریه میکردم... خیرات هایی که در طول روز میدادن باعث شد که ضعف نکنم... روز چهارم داشتم گریه میکردم و به سرنوشت لعنت میفرستادم که حوا رو دیدم ، با دیدن حال من گریه کرد نمیدونم از دلسوزی بود یا همدردی اما محکم بغلم کرد و با من اشک ریخت...
حوا- قربونت برم... عزیزدلم... من بمیرم تو اینجوری نشی ، چی شد آخه ، چرا اینطوری میکنی با خودت؟ فدات شم این آدم مرده... دفن شده ، درست همینجا... دیگه برنمیگرده... تو میتونی اینو درک کنی... تورو خدا با خودت اینجوری نکن... تورو خدا پاشو... پاشو...
اون میگفت و من اشک میریختم... تونست بلندم کنه ، بهش گفتم ماشین کجاست... سوئیچ رو دادم بهش ، نشستیم تو ماشین و اون حرکت کرد...
- حوا دیوونه شدم... دارم مثه احمقا دنبال یه راه میگردم برگردم به عقب.
- عزیزم... بچه نیستی دیگه...
یکدفعه یادم افتاد که آرتیمان یه سی دی برام گذاشته... بدون توجه به حرف حوا ، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- برو خونتون... فقط سریع...
- عـه... یلدارو گذاشته بودم پیش دوستم...
- تورو جون یلدا فقط زود برو خونتون... حوا به خدا مدیونتم.
- باشه عزیزم... باشه... این چه حرفیه؟ توام خیلی کمک بهم کردی یادم نرفته هنوز اون روزایی رو که میخواستم از ایران برم...
سرعت داد به حرکتش و بالاخره رسیدیم ، سریع رفتیم تو خونه ، رفتم تو اتاق ، مانتوم ... شالم... همه چیزم خاکی بود ، همون جوری به سراغ لب تاب که دست نخورده از اون روز باقی مونده بود رفتم ، روشنش کردم ، بسته رو باز کردم ، یه سری کاغذ بود و یه سی دی بی توجه به کاغذ ها سی دی رو گذاشتم تو لب تاب... فقط یه فایل فیلم بود... سریع بازش کردم... پلی شد... با دیدن اون صحنه خشک شدم... آرتیمانم بود... خودش بود ، خود خودش ، از نزدیک... انگار که زنده شده بود و رو به روم ایستاده بود... قیافش شکسته بود... این دورانی بود که با آدرین نامزد بودم... چشم های عسلی رنگش ، همراه با موهای قهوه ایش... غرق و مات چهره اش بودم که شروع به حرف زدن کرد...
عزیزم... الان که دارم این حرف هارو برات میزنم ، پیش بینیم اینه... روزی این فیلم رو میبینی که بخوای از برادر عزیزم آدرین جدا شی... علتش هم خب نمیدونم... احساساتمو برات نوشتم الان میخوام یکم حرفای مهم بزنم برات... میدونم بعد از اینکه ازش جدا شی... هیچ کسی رو نداری بهش تکیه بدی ، خودتم میدونی... پدرت که... هم من و هم تو میدونیم نمیتونی برگردی پیشش... خودتم تنهایی نمیتونی زندگی کنی... یعنی توانایی و قدرتش رو نداری ... میدونم بعد از شنیدن این حرف ها ممکنه هر واکنشی داشته باشی اما لطفا خوب فکر کن و تصمیم بگیر... راستش من بهت دروغ گفتم عشق من... یه دروغ بزرگ... دروغی که اگه راستش رو میگفتم میتونست خیلی چیزارو تغییر بده... هنوزم نمیدونم چرا بهت نگفتم... ببخشید... خوبه که نیستم و دارم این حرف هارو میزنم... نمیتونی باهام قهر کنی... چه خوب... اشک هاش باریدن تو فیلم و من هم گنگ با چشم های خیس نگاهش میکردم... ادامه داد... من دروغ گفتم بهت راجع به میشا... و بچه ی میشا... راستش خواهرزاده ی تو هنوز زندس...
شوکه شدم و مات تصویر چی میگفت ؟ بقیه ی حرف هاش رو نشنیدم... به خودم که اومدم فیلم رو عقب زدم...
راستش خواهرزاده ی تو هنوز زندس... و کنار مادرته... اما ایران نیستن... میشا رو قایم کردم و تمام اون مدت خانوادم فکر میکردن که گم شده... پلیس دنبالش میگشت و من از جای اون خبر داشتم... دو روز بعد زایمانش از بیمارستان بیرون رفت... با بچش... بچه ی دوروزش... میخواست با اون بپره اما انگار که منصرف شد... فقط خودش رو کشت... بچه رو پیدا کردن... راستش نذاشتم هیچ وقت خانوادم از این موضوع با خبر شن... برا اون چند روز به یکی پول دادم تا بچه رو نگه داره... تو مراسم میشا مادرت رو دیدم... نمیدونم چرا به من اعتماد کرد... وقتی دیدم که چقدر دلتنگ دختریه که تا حالا نتونسته درست تو صورتش نگاه کنه... گفتم بذار از وجود نوش با خبر باشه... بعد از اونم باهم از ایران رفتن... نوشیکا من واقعا متاسفم... واقعا... واقعا... دیگه نمیتونم حرفی بزنم... اگه میخوای پیداشون کنی با اون مدارکی که گذاشتم برات میتونی... خدافظ عزیزم... امیدوارم کار درست رو انجام بدی... و تموم شد...
انقدر گنگ تموم شـد... هنوز تو شوک حرف هاش بودم یعنی چی؟ اما به جای احساس باید منطقم رو به کار میگرفتم... پس خوب فکر کردم...
از فردای اون روز رفتم دنبال کارای طلاق و هم یه وکیل گرفتم تا کارای رفتنم رو جور کنه همچنین دنبال یه راه ارتباطی با مادرم بودم که آرتیمان ازش چیزی نگفته بود... باید تست بارداری میدادم برای طلاق... برای همین خودم زودتر بدون تست رفتم سونوگرافی تا جواب قطعی بگیرم... شروع کرد به معاینه... وقتی تموم شد ، بلند شدم و منتظر جواب منفی بودم که یکدفعه جملش آوار دنیارو رو سرم خراب کرد...
- مبارک باشه عزیزم... تو فامیلتون دوقلو داشتید؟
چشم هام نم دار شد و پرسیدم:
- من حامله ام؟
با لبخند گفت: دوقلو مبارکت باشه... اولشه ، خیلی عجیب تونستم متوجه بشم که دوتان...
هرچی بدبختی وجود داشت فقط و فقط برای من بود... پس چرا خودم متوجه نشده بودم... لعنت بهت آدرین... باید چیکار کنم؟ این بچه هارو از بین ببرم؟ از بین ببرمشون؟ نمیشد... خواهرم با وجود اینکه اون بچه رو نمیخواست نکشتش و من... باید چیکار میکردم...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، [ niki ] ، پرنیان92 ، پری خانم ، السا 82 ، عاصی ، "تنها" ، ρяіηcεss~Αιοηε ، sheytunak ، سایه خانم ، elnaz-s ، saba 3 ، هیلدا 82 ، کسی پشت سرم اب نریخت ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 20-09-2014، 0:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان