02-10-2014، 13:15
سلام به روی ماهتون
به به براتون ادامه ی رمان رو گذاشتم تا کیف کنید
این چند وقتم که نذاشتم تنبیه بود برای سپاس ندادناتون
آروين نگاهي بهم انداخت و سرش و انداخت پايين نگاهمو دوختم به عليرضا بلکه يه چيزي دست گيرم بشه که اونم روشو کرد انورو زل زد به خيابون
وااااااااااااا اينا چشونه
عليرضا__الميرا ميريم خريدامونو ميکنيم من بر ميگردم خونه تو آروين يه جايي بريد در موردش صحبت کنيد
نميدونم چرا ولي بدون هيچ حرفي قبول کردم
خلاصه جونم براتون بگه که رفتيم خريد و قرار بود يه مانتو بخرم ولي ديگه از هرچي خوشم اومد خريدمش
تمام مدتي که خريد ميکرديم عليرضا و آروين همش باهم پچ پچ ميکردن فوضوليم گل کرده بود از حرفاشون سر در بيارم اما ميدونستم اگه عليرضا بگه ميگم يعني ميگه
به خاطره همين خيالم راحت بود
بعد از تموم شدن خريد هامون عليرضا ازمون خدافظي کرد و رفت سويچ ماشين و داد به آروين و گفت اگه کافي شابي جايي رفتيم چيزي نخوريمو شام بريم خونه ي ما
آروين بيچاره ام که ميدونست اگه قبول نکنه دهنش سرويسه قبول کرد
مثل هميشه رفتيم همون کافي شابي که با اکيپمون ميرفتيم
وارد کافي شاب که شديم دوتا دختر و پسر جوون رو ديديم که روبه روي هم نشسته بودن قيافه ي پسررو نديدم ولي دختر رو ديدم ....ماشاالله چقدر زشت بود ...حالم بهم خورد
رفتيم و سر ميز هميشگيمون نشستيم .دانيال که ديگه باهاش رفيق شده بوديم اومد و سفارشامون و گرفت
من__خوب شروع کن جريان چيه؟؟
آروين__چيز خواستي نيست
من__لوس نشو آروين تا اينجا نکشيدمت که بگي چيزه خواستي نيست اگه چيز مهم و خواستي نبود تو بخاطرش انقدر داغون نبودي
آروين__خوب ! حرفت متين و درسته !
من__پس لطفا خودت شروع کن
آروين__همرو بگم ؟؟
من__همرو!
آروين__همه چيز از اونجايي شروع شد که من 7 سال پيش با يه دختري دوست شدم يه دختري که کاملا با من و خانوادم فرق ميکرد دختري که همه ي مهمونياشون حتي فاميلي قاطي بود اما مشکل اين دختر
اين بود که مهمونياي قاطي خانوداگي کفافشو نميداد همش تو پارتيا ول بود تو مهمونياي خراب مهمونيايي پر از شراب و مشروب و کوفت و زهرمار اوايل که باهاش دوست شده بودم همش بهم مي گفت توام
يه بار بيا ، هيچوقت قبول نميکردم که باهاش برم بلاخره من با اون فرق داشتم من يه پسره 21 ساله بودم گول يه دختره 24 سالرو خوردم دختري که 3 سال از خودم بزرگ تر بود باهاش بودم دوسش داشتم
به خاطرش همه کاري ميکردم ، از زير و رو کردنه زمين و زمان گرفته تا فروشگاه ها ! آخه وضع ماليه بابام خوب بود منم ازش پول ميگرفتم قبل از دوست شدنم با دختره از بابام يه مقدار خيلي کمي پول
مي گرفتم و فقط براي هيئت و بسيج و اينا خرج مي کردم اما بعد از دوست شدنم باهاش فقط پولامو براي خريد انواع و اقسام لباساش خرج ميکردم بعد ها خرج حرومم ميکردم مثلا براش مشروب سفارش ميدادم
کلي براش پول خرج ميکردم 1 ماهي بود که باهم بوديم بهم گفت که يا من برم خونشون يا اون بياد خونمون منم يه روز که مامان بابام مي خواستن جايي برن دختررو دعوت کردم ! اومد خونمون همش به
عکساي پدرم به شهدا به جانبازا توهين مي کرد دري وري مي گفت اما چون دوسش داشتم هيچي بهش نميگفتم . اون روز که تو خونمون بود بهم گفت که پاکه نجيبه اما اگه من بخوام واسم هر کاري ميکنه
داشت وسوسم ميکرد ديگه ديوونه شده بودم تو بغلم نشسته بود و داشت دونه دونه دکمه هاي پيرهنمو باز ميکرد . من طاقت نداشتم نوک انگشت يه نامحرمم بهم بخوره ولي داشتم چه کارا ميکردم از جام بلند شدمو
اونم گذاشت رو زمين ازم پرسيد چرا نذاشتم منم گفتم که از خونه بره بيرون تا حالا پاک بوده بقيه ي زندگيشم پاک باشه . من خر بودم احمق بودم کودن بودم . چند روز بعدش بهم زنگ زد و گفت که بايد
باهاش برم تو اون مهمونيايي خراب شده تهديدم کرد و گفت اگه نرم ولم ميکنه . منم دوسش داشتم دلم نمي خواست که من رو بزاره بره . به غير از اين چيزا ديگه تو خونه نبودم يا وقتيم که بودم با مامانم بد
رفتاري ميکردم و سرش داد ميزدم . يه روز که بد جور با مامانم دعوا کردم و سرش داد زدم فهميدم که حالش خيلي بده . مامانم رو بردم بيمارستان و سريع بستريش کردن عذاب وجدان گرفته بودم همش فکر
ميکردم الاناس که مامانم به خاطره دادايي که سرش زدم من و تنها بزاره بره ..مامانم خيلي ماه بود خيلي من رو دوست داشت حتي وقتايي که سرش داد ميزدم و بهش بي احترامي ميکردم انقدر مهربون و آروم
من رو ساکت ميکرد که خودم خجالت ميکشيدم . من تنها بچه ي مامانم بودم تنها بچه ايي که بزور دارو و قرص و.... اينا به دنيا اومده بود. مامانم مشکل داشت نميتونست بچه دار بشه اما بلاخره بعد از چهارسال
خدا من رو بهشون داد خيلي براشون عزيز بودم هميشه ميديدم روزايي رو که مامانم مي گفت پسرم پسر پاک و سالميه دوست دختر نداره اما چه فايده! همش رو خراب کرده بودم مامان بابام بو برده بودن اصلا
ديگه ازم تعريف نميکردن . بعد از اين که پرستارا از اتاق اومدن بيرون و ازم پرسيدن من چيکارشم کلي تعجب کردن هر چي بهشون گفتم جريان چيه مادرم چشه هيچي نگفتن . زنگ زده بودن خاله هامو
مادر بزرگم اومده بودن بيمارستان . ناراحت بودم تو خودم بودم بلاخره خاله هام مادربزرگم از کارايي که کرده بودم خبر داشتن . تازه + اين که مادربزرگم طبقه پايين ما زندگي ميکنه .مادربزرگم اومد کنارمو
گفت هنوزم براي جبران دير نشده هنوزم ميتونم از مادرم معذرت خواهي کنم هنوزم راهي براي بازگشتن به راه درست و پاک هست بهم گفت توبه کن تا که هر چي بدي و نا پاکيه ازت دور بشه . + اين که
بهم گفت الان که وقت غم و غصه نيست قدم نو رسيدتون مبارک . کله ام داغ شد داشتم فکر ميکردم که يعني چي که مادربزرگم گفت خوب ديگه بسته چقدر تو فکري از جام بلند شدم دنباله بچه ميگشتم خالم
گفت آروين جان هنوز بچه به دنيا نيومده دنباله چي ميگردي؟؟؟ اونجا بود که فهميدم مامانم يه دختر بارداره . 21 سال بين من و خواهرم تفاوت سني هست . خلاصه از اينا که بگذريم . من با دختره رفتم به
يه پارتي وضعشون خيلي خيلي خراب بود دوتا اين ور دوتا اون ور دوتا اون گوشه دوتا وسطه خونه اصلا يه وضيتي. ديگه حالم داشت بهم مي خورد که نازگل رو تو بغل يه پسر ديگه ديدم اونم چي ؟؟؟
ل.خ.ت.* ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم براي هميشه ولش کردم ديگه باهاش حرف نميزدم ديگه حتي سمتشم نمي رفتم ولي يادش خاطراتش باهام بود . تصميم گرفتم با پسره حرف بزنم ببينم کيه . رفتم پسررو
پيدا کردم گفتن اسمش عليرضاس عليرضا تابش ....
ديگه داشتم از حرفاي آروين شاخ در ميآوردم
من__نهههههههه يعني عليرضا داداشه من؟؟؟
آروين__آره داداشه تو گوش بده
آروين__خلاصه که وقتي با پسره حرف زدم 3 ماهي بود که از اون روزا و رفتن نازگل گذشته بود عليرضا گفت که اين کاره هر روزش بوده و هر روز با يه دختر رابطه داشته اما گفت که از اون موقع که
دقيقا همين بلايي که سر من اومده سرش اومده ديگه اين کارا رو بوسيده گذاشته کنار ديگه با هيچ دختري کار نداره سمت هيچ دختري نميره . خدارو شکر ميکنم که دوتامون آدم شديم تو راه راست افتاديم الانم
مثل دوتا آقاي خوب و متشخص نشستيم پيش خانوماي آيندمون و اما اينم بهتون بگم که نازگل جون الان نشستن اينجا دارن مخ پوريا ي شما رو ميزنن
برگشتم سمتي که يه دختر و پسر نشسته بودن اوا راست ميگه اين که پورياس اونم که اَيييييييي اون نازگله من تاحالا قيافه ي نحسش رو زيارت نکرده بودم البته يک دفعه از دور ديده بودمش
خاک برسرم
من__برم پوريا رو نجات بدم؟؟
آروين__ببين از خودم تعريف نميکنم ولي من انقدر مثبت بودم حال و روزم اين طوري شد . پوريا هنوز طعم خیانت رو نچشیده بزار بکشه شاید آدم بشه همون طوری که علیرضا آدم شد
من__خوب حالا بگو ببینم
آروین__آره خلاصه من شدم همون آروین قبلی و علیرضام شد صمیمی ترین دوست من همش با خودم میبردمش هیئت یا با خودم می بردم کلاسای رزمی همش باهم بودیم وقتی قرار شد مامان بابات رو
ببینم و باهاشون صحبت کنم اومدم خونتون اما نمی دونستم که علیرضا یه خواهر داره وقتی اومدم خونتون و باباتو دیدم چشمام 4 تا شد
من__وا مگه بابام چشه؟
آروین__بابات چش نیست بابات رئیس من بود درواقع بهت بگم که بابات سرهنگ تابش برای خودش کسی بود منم از بچه های زیر دستش بودم و خیلیم من رو دوست داشت نه من فکر میکردم که بابات
سرهنگ تابش خودمون باشه نه بابات فکر می کرد من سرگرد مشتاق خودشون باشم
من__یعنی تو سرگردی؟؟؟
آروین__نه پلیس راهنمایی رانندگیم
من__مسخره
آروین__خلاصه من با باباتینا رفت و آمد میکردم بعدا فهمیدم که یه دخترم دارن البته این قضیه که فهمیدم دختر دارن ماله 3 سال پیش بود من استاد دانشگاهم شدم بعد از یک سالی که درس میدادم دقیقا شدم
استاد المیرا تابش تازه اونجا بود که برای اولین بار تورو دیدم هیچی همون جا شد که به علیرضا و سرهنگ خیانت کردمو عاشق دخترشون شدم
من_خاک بر سرم
آروین__بهله دیگه اینجوری خوب خانوم خانوما باید بریم دیگه تو رو بزارم خونه بری حاضر شی منم برم با مادر پدر تشریف بیارم
اوااااااااااا یعنی می خواد بیاد خواستگاری؟؟؟؟؟
من__یعنی از اولم قرار بود بیایی خواستگاری؟؟؟
آروین__آره یه یک سالی هستش سعی میکردم بیام ولی روم نمیشد به بابات بگم انقدر نگفتم که علیرضا فهمید صاف گذاشت کف دست بابات
ااااااااااااااااااااااا عجباااااا من چقدر بدبختم (خخخخخخ)
خلاصه جونم براتون بگه که بلند شدیم اومدیم
علیرضا من رو گذاشت خونه و خودش رفت کلید و انداختم تو در رفتم تو می خواستم خیلی ریلکس برم
وقتی پام از در خونه گذاشتم تو مامان بابام و علیرضا مثل فنر از جاشون پریدنو با ترس بهم نگاه کردن
من__علیک سلام!!
هر سه تاشون با ترس گفتن__سلام!!
من__من میرم دوش بگیرم بیام بیرون حاضر شم ظاهرا امشب مهمونای مهمی داریم
هر سه تاشون کف کرده بودن آخه تا حالا ندیده بودن من از خواستگارم راضی باشم مخصوصا حالا که میدونستن من همه چیز رو فهمیدم
من__شما ها حالتون خوبه؟؟؟
بابا__نه چیزه یعنی آره دخترم برو به کارت برس
من__عزت زیاد:491:
رفتم تو اتاقم حوله ام رو ورداشتم و رفتم یه دوش گرفتم از حموم اومدم بیرون
میدونستم که خانواده ی آروین مومنن پس باید یه سری چزارو به خاطره آروینم که شده رعایت کنم
نشستم پشت میز آرایشیم یه کرم پودر زدم یه ریمل و از جام بلند شدم لباسامو که یه سارافون صورتی بود پوشیدم با شلوار و زیر سارافونیه سفید
دوباره نشستم پشت میز آرایشیم موهامو اتو کشیدم و صاف صاف بود از همه جا بیرون بود ولی بازم خوب بود
یه شاله سفیدم سر کردم می خواستم برم پایین دو سه تا سوال از مامانم بپرسم که صدای زنگ آیفون بلند شد
اَهِی بابا
***
یه بیست دقیقه ایی بود که تو اتاقم بودم که صدای بابام بلند شد__المیرا دخترم؟؟؟
دیگه طاقت نداشتم فوری پریدم و جوری دستگیره در اتاقم رو کشیدم که اومد بیرون
حالا چی کار کنم خاک بر سرم در که باز نمیشه چه خاکی تو سرم پهن کنم
حالا خدارو شکر چند تا آچار و پیچ گوشتی تو اتاقم داشتم رفتم سراغ اونا یکم که گشتم دیدم جعبه ی ابزار تو اتاق منه اومدم ورش دارم که دستش کنده شد و افتاد رو پام صدای زمین خوردن جعبه با جیغ من
یکی شد
ای خدااااا رحم کن به من بیچاره
خلاصه با هر زوری که بود پیچ گوشتی رو ورداشتمو افتادم به جون در حالا خداروشکر خونمون خیلی بزرگ بودو صدا هایی که بالا ایجاد می شد پایین نمی رفت
حالا صداهایی که ایجاد میشد:
تق توق ، دام دوم ، داش دوش ، پق پوق
دیگه خودمم داشتم روانی میشد
سری آخر عصبانی شدم یه دونه شَپَلَق زدم تو جای دستگیره در که در باز شد از سر رضایت یه لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون
رفتم تو هال همه از جاشون بلند شدن
آروین با کت و شلوار آبی کاربونی براق با ته ریششششششششش
باباشم که خیلی خوب و ساده بود
مامانش هم ساده اما مثل خودش خوجیل و ناناس
احتمال میدادم این پیره زنه ام مادر بزرگش باشه
یه دختر کوچولوی خیلی گوگولیو بامزه ام بود حدودا 6/7 ساله که از حرفای آروین فهمیدم خواهرشه
چقدر اختلاف سنی بابا وااااااااای
رفتم جلو تر می خواستم دستمو دراز کنم با مامانش دست بدم که یه هو دالامپ مادر بزرگش پرید بغلمو شروع کرد شِلِپ شِلِپ ماچم کردن منم از این مدل بوس کردن متفررررررر
بلاخره ازم جدا شد به حالت خنگی و گیجی داشتم نگاهش میکردم
مادربزرگ__سلام عروس گلم چطوری مادر؟؟ بلاخره قسمت شد که من خودت رو ببینم همیشه باید یواشکی پشت درختای جلو درتون قایم میشدم دیدت میزدم
یییییییییییییییااااااااااا امام زاده بیجن
من__چرا یواشکی مادربزرگ ؟؟؟؟
مادربزرگ__آخه این آروین ذلیل مرده هی به ما می گفت نمیارمش نمی خوام نرید دنبالش ضایع بازی در نیارید سرهنگ شوتم میکنه بیرون ! مگه گذاشت من و مادرش دودقیقه با تو هم کلام بشیم
همه میخندیدن آروین داشت جلز ولز میکرد
آروین__مامانی ول کن دیگه بعدا هم فرصت هست واسه این حرفا اذییتش نکن
مامانی__اصلا به توچه من دلم می خواد اذییتش کنم از الان شروع نکنا
آروین__بسته خواهشا بسته
من__اِ اذییتش نکن استاد بزار راحت باشن
مامان آروین__دیگه استاد چه صیغه اییه ؟؟
زبونم بند اومد یعنی من الان باید بهش می گفتم آروین؟؟؟ بابا ما حیا داریم به خدا
مامانش آروم گونه ام رو بوسید یه سلامیم به باباش کردم
اومدم رد شم برم بشینم که هی احساس کردم سارافونم داره کشیده میشه انگار که به جایی گیر کردم سرمو برگردوندم دیدم خواهرش اخم کرده داره سارافونم رو میکشه
دو زانو نشستم روبروش
خواهرش__مگه من آدم نیستم بهم سلام نمیدی هاااااا؟؟
وااااااای وای به این میگن خواهرشوهررررر
من__سلام خانوم خوشگله !!! ذکر خیرتون رو زیاد شنیدم ببخشید حواسم نبود معذرت می خوام
خواهرش__نمی بخشمت
من__نه دیگه امشب ه وقته قهر کردن نیست
خواهرش__شما قراره زن داداش آروین بشی؟؟؟
لپام گل انداخت زیر چشمی به آروین نگاه کردم اونم مثل من سرخ شده بود
تا اومدم دهن باز کنم حرف بزنم
صدای مادربزرگش بلند شد__آیسان مادر اذییت نکن عروس خانومو
خنده ای کردمو لپ آیسان رو بوسیدم فوری رفت تو بغل آروین نشست
رفم رو مبل کنار بابام نشستم
باباینا شروع کردن حرف زدن تا آخر به این نتیجه رسیدن که مام بریم باهم حرف بزنیم
از جام بلند شدم آروینم دنبالم اومد
رفتم توی باغ خونمون نشستم رو تاب آروینم اومد و کنارم نشست :Laie_23:
دستشو انداخت دور شونه ام و منو کشید سمت خودش افتادم تو بغلش رو سرم یه بوسه کوچولو زد
از تو بغلش اومدم بیرون
من__آروین نکن الان یکی میبینه برامون بد میشه
آروین__به درک!
من__آروین خواهرت چه با مزس!
آروین__به درک!
من__آروین خوبی؟؟
آروین__به درک!
من__زشته
آروین__به درک!
من__اِ چته روانی؟؟
آروین__به قرآن خیلی خوشم میاد لجتو درارم
من__اِ اینطوریاس؟؟؟
آروین__آره
من__پس اصلا من زنت نمیشم
پشتمو کردم به آروین و نشستم از پشت بغلم کرد و گردنمو بوسید چشمامو بستم لم دادم بهش
آروین__حرفی برای گفتن داری؟؟
من__نه یعنی که چیزه فقط یه سوال می خوام بپرسم
آروین__خوب بپرس
من__میترسم ناراحت شی!!!
دوتامون رفتیم تو خودمون سرمو گرفتم سمت آروین و نگاهی بهش انداختم داشت زمین رو نگاه میکرد
یعنی آروین هنوزم نازگل رو دوست داره هنوزم بهش فکر میکنه هنوزم دلش می خواد نازگل رو ببخشه و باهاش زندگی کنه؟؟؟
اگه آروین بگه که دیگه دوسش نداره ئبرام یه دنیا ارزش داره و باور میکنم هنوزم دوسش داره؟؟؟
آروین__نه دیگه دوسش ندارم بهش فکر نمیکنم دیگه نمی خوامش هیچ وقتم نمیبخشمش
ااااااااااااا چی شد؟؟؟:229:
من__تو از کجا فهمیدی ؟؟؟
آروین__وقتی فکرت درگیر باشه میفهمم داری به چی فکر میکنی الانم داشتی به همین چرت و پرتا فکر میکردی ....نه آقا جون این قضیه ها ماله 7 سال پیش بود من الان دیگه هیچ نازگلی نمیشناسم
خوشحال از این حرفا داشتم تو دلم قند آب میکردم که
آروین__و توام نه پوریا رو دوست داری نه اردلان؟؟؟
من__من قبلا هم بهت گفتم حالم از جفتشون به هم میخوره
خلاصه بعد از کلی صحبت با مامانینا تایین کردنه مهریه و کوفت و زهرمار رفتیم تا شام بخوریم
اگه رمان رو خوندید خوشتون اومد الحمدالله یه سپاسی هم بدید
بد نمیشه
منتظر نظراتتون هم هستم
دوستون دارم بوس بوس:p318:
به به براتون ادامه ی رمان رو گذاشتم تا کیف کنید
این چند وقتم که نذاشتم تنبیه بود برای سپاس ندادناتون
آروين نگاهي بهم انداخت و سرش و انداخت پايين نگاهمو دوختم به عليرضا بلکه يه چيزي دست گيرم بشه که اونم روشو کرد انورو زل زد به خيابون
وااااااااااااا اينا چشونه
عليرضا__الميرا ميريم خريدامونو ميکنيم من بر ميگردم خونه تو آروين يه جايي بريد در موردش صحبت کنيد
نميدونم چرا ولي بدون هيچ حرفي قبول کردم
خلاصه جونم براتون بگه که رفتيم خريد و قرار بود يه مانتو بخرم ولي ديگه از هرچي خوشم اومد خريدمش
تمام مدتي که خريد ميکرديم عليرضا و آروين همش باهم پچ پچ ميکردن فوضوليم گل کرده بود از حرفاشون سر در بيارم اما ميدونستم اگه عليرضا بگه ميگم يعني ميگه
به خاطره همين خيالم راحت بود
بعد از تموم شدن خريد هامون عليرضا ازمون خدافظي کرد و رفت سويچ ماشين و داد به آروين و گفت اگه کافي شابي جايي رفتيم چيزي نخوريمو شام بريم خونه ي ما
آروين بيچاره ام که ميدونست اگه قبول نکنه دهنش سرويسه قبول کرد
مثل هميشه رفتيم همون کافي شابي که با اکيپمون ميرفتيم
وارد کافي شاب که شديم دوتا دختر و پسر جوون رو ديديم که روبه روي هم نشسته بودن قيافه ي پسررو نديدم ولي دختر رو ديدم ....ماشاالله چقدر زشت بود ...حالم بهم خورد
رفتيم و سر ميز هميشگيمون نشستيم .دانيال که ديگه باهاش رفيق شده بوديم اومد و سفارشامون و گرفت
من__خوب شروع کن جريان چيه؟؟
آروين__چيز خواستي نيست
من__لوس نشو آروين تا اينجا نکشيدمت که بگي چيزه خواستي نيست اگه چيز مهم و خواستي نبود تو بخاطرش انقدر داغون نبودي
آروين__خوب ! حرفت متين و درسته !
من__پس لطفا خودت شروع کن
آروين__همرو بگم ؟؟
من__همرو!
آروين__همه چيز از اونجايي شروع شد که من 7 سال پيش با يه دختري دوست شدم يه دختري که کاملا با من و خانوادم فرق ميکرد دختري که همه ي مهمونياشون حتي فاميلي قاطي بود اما مشکل اين دختر
اين بود که مهمونياي قاطي خانوداگي کفافشو نميداد همش تو پارتيا ول بود تو مهمونياي خراب مهمونيايي پر از شراب و مشروب و کوفت و زهرمار اوايل که باهاش دوست شده بودم همش بهم مي گفت توام
يه بار بيا ، هيچوقت قبول نميکردم که باهاش برم بلاخره من با اون فرق داشتم من يه پسره 21 ساله بودم گول يه دختره 24 سالرو خوردم دختري که 3 سال از خودم بزرگ تر بود باهاش بودم دوسش داشتم
به خاطرش همه کاري ميکردم ، از زير و رو کردنه زمين و زمان گرفته تا فروشگاه ها ! آخه وضع ماليه بابام خوب بود منم ازش پول ميگرفتم قبل از دوست شدنم با دختره از بابام يه مقدار خيلي کمي پول
مي گرفتم و فقط براي هيئت و بسيج و اينا خرج مي کردم اما بعد از دوست شدنم باهاش فقط پولامو براي خريد انواع و اقسام لباساش خرج ميکردم بعد ها خرج حرومم ميکردم مثلا براش مشروب سفارش ميدادم
کلي براش پول خرج ميکردم 1 ماهي بود که باهم بوديم بهم گفت که يا من برم خونشون يا اون بياد خونمون منم يه روز که مامان بابام مي خواستن جايي برن دختررو دعوت کردم ! اومد خونمون همش به
عکساي پدرم به شهدا به جانبازا توهين مي کرد دري وري مي گفت اما چون دوسش داشتم هيچي بهش نميگفتم . اون روز که تو خونمون بود بهم گفت که پاکه نجيبه اما اگه من بخوام واسم هر کاري ميکنه
داشت وسوسم ميکرد ديگه ديوونه شده بودم تو بغلم نشسته بود و داشت دونه دونه دکمه هاي پيرهنمو باز ميکرد . من طاقت نداشتم نوک انگشت يه نامحرمم بهم بخوره ولي داشتم چه کارا ميکردم از جام بلند شدمو
اونم گذاشت رو زمين ازم پرسيد چرا نذاشتم منم گفتم که از خونه بره بيرون تا حالا پاک بوده بقيه ي زندگيشم پاک باشه . من خر بودم احمق بودم کودن بودم . چند روز بعدش بهم زنگ زد و گفت که بايد
باهاش برم تو اون مهمونيايي خراب شده تهديدم کرد و گفت اگه نرم ولم ميکنه . منم دوسش داشتم دلم نمي خواست که من رو بزاره بره . به غير از اين چيزا ديگه تو خونه نبودم يا وقتيم که بودم با مامانم بد
رفتاري ميکردم و سرش داد ميزدم . يه روز که بد جور با مامانم دعوا کردم و سرش داد زدم فهميدم که حالش خيلي بده . مامانم رو بردم بيمارستان و سريع بستريش کردن عذاب وجدان گرفته بودم همش فکر
ميکردم الاناس که مامانم به خاطره دادايي که سرش زدم من و تنها بزاره بره ..مامانم خيلي ماه بود خيلي من رو دوست داشت حتي وقتايي که سرش داد ميزدم و بهش بي احترامي ميکردم انقدر مهربون و آروم
من رو ساکت ميکرد که خودم خجالت ميکشيدم . من تنها بچه ي مامانم بودم تنها بچه ايي که بزور دارو و قرص و.... اينا به دنيا اومده بود. مامانم مشکل داشت نميتونست بچه دار بشه اما بلاخره بعد از چهارسال
خدا من رو بهشون داد خيلي براشون عزيز بودم هميشه ميديدم روزايي رو که مامانم مي گفت پسرم پسر پاک و سالميه دوست دختر نداره اما چه فايده! همش رو خراب کرده بودم مامان بابام بو برده بودن اصلا
ديگه ازم تعريف نميکردن . بعد از اين که پرستارا از اتاق اومدن بيرون و ازم پرسيدن من چيکارشم کلي تعجب کردن هر چي بهشون گفتم جريان چيه مادرم چشه هيچي نگفتن . زنگ زده بودن خاله هامو
مادر بزرگم اومده بودن بيمارستان . ناراحت بودم تو خودم بودم بلاخره خاله هام مادربزرگم از کارايي که کرده بودم خبر داشتن . تازه + اين که مادربزرگم طبقه پايين ما زندگي ميکنه .مادربزرگم اومد کنارمو
گفت هنوزم براي جبران دير نشده هنوزم ميتونم از مادرم معذرت خواهي کنم هنوزم راهي براي بازگشتن به راه درست و پاک هست بهم گفت توبه کن تا که هر چي بدي و نا پاکيه ازت دور بشه . + اين که
بهم گفت الان که وقت غم و غصه نيست قدم نو رسيدتون مبارک . کله ام داغ شد داشتم فکر ميکردم که يعني چي که مادربزرگم گفت خوب ديگه بسته چقدر تو فکري از جام بلند شدم دنباله بچه ميگشتم خالم
گفت آروين جان هنوز بچه به دنيا نيومده دنباله چي ميگردي؟؟؟ اونجا بود که فهميدم مامانم يه دختر بارداره . 21 سال بين من و خواهرم تفاوت سني هست . خلاصه از اينا که بگذريم . من با دختره رفتم به
يه پارتي وضعشون خيلي خيلي خراب بود دوتا اين ور دوتا اون ور دوتا اون گوشه دوتا وسطه خونه اصلا يه وضيتي. ديگه حالم داشت بهم مي خورد که نازگل رو تو بغل يه پسر ديگه ديدم اونم چي ؟؟؟
ل.خ.ت.* ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم براي هميشه ولش کردم ديگه باهاش حرف نميزدم ديگه حتي سمتشم نمي رفتم ولي يادش خاطراتش باهام بود . تصميم گرفتم با پسره حرف بزنم ببينم کيه . رفتم پسررو
پيدا کردم گفتن اسمش عليرضاس عليرضا تابش ....
ديگه داشتم از حرفاي آروين شاخ در ميآوردم
من__نهههههههه يعني عليرضا داداشه من؟؟؟
آروين__آره داداشه تو گوش بده
آروين__خلاصه که وقتي با پسره حرف زدم 3 ماهي بود که از اون روزا و رفتن نازگل گذشته بود عليرضا گفت که اين کاره هر روزش بوده و هر روز با يه دختر رابطه داشته اما گفت که از اون موقع که
دقيقا همين بلايي که سر من اومده سرش اومده ديگه اين کارا رو بوسيده گذاشته کنار ديگه با هيچ دختري کار نداره سمت هيچ دختري نميره . خدارو شکر ميکنم که دوتامون آدم شديم تو راه راست افتاديم الانم
مثل دوتا آقاي خوب و متشخص نشستيم پيش خانوماي آيندمون و اما اينم بهتون بگم که نازگل جون الان نشستن اينجا دارن مخ پوريا ي شما رو ميزنن
برگشتم سمتي که يه دختر و پسر نشسته بودن اوا راست ميگه اين که پورياس اونم که اَيييييييي اون نازگله من تاحالا قيافه ي نحسش رو زيارت نکرده بودم البته يک دفعه از دور ديده بودمش
خاک برسرم
من__برم پوريا رو نجات بدم؟؟
آروين__ببين از خودم تعريف نميکنم ولي من انقدر مثبت بودم حال و روزم اين طوري شد . پوريا هنوز طعم خیانت رو نچشیده بزار بکشه شاید آدم بشه همون طوری که علیرضا آدم شد
من__خوب حالا بگو ببینم
آروین__آره خلاصه من شدم همون آروین قبلی و علیرضام شد صمیمی ترین دوست من همش با خودم میبردمش هیئت یا با خودم می بردم کلاسای رزمی همش باهم بودیم وقتی قرار شد مامان بابات رو
ببینم و باهاشون صحبت کنم اومدم خونتون اما نمی دونستم که علیرضا یه خواهر داره وقتی اومدم خونتون و باباتو دیدم چشمام 4 تا شد
من__وا مگه بابام چشه؟
آروین__بابات چش نیست بابات رئیس من بود درواقع بهت بگم که بابات سرهنگ تابش برای خودش کسی بود منم از بچه های زیر دستش بودم و خیلیم من رو دوست داشت نه من فکر میکردم که بابات
سرهنگ تابش خودمون باشه نه بابات فکر می کرد من سرگرد مشتاق خودشون باشم
من__یعنی تو سرگردی؟؟؟
آروین__نه پلیس راهنمایی رانندگیم
من__مسخره
آروین__خلاصه من با باباتینا رفت و آمد میکردم بعدا فهمیدم که یه دخترم دارن البته این قضیه که فهمیدم دختر دارن ماله 3 سال پیش بود من استاد دانشگاهم شدم بعد از یک سالی که درس میدادم دقیقا شدم
استاد المیرا تابش تازه اونجا بود که برای اولین بار تورو دیدم هیچی همون جا شد که به علیرضا و سرهنگ خیانت کردمو عاشق دخترشون شدم
من_خاک بر سرم
آروین__بهله دیگه اینجوری خوب خانوم خانوما باید بریم دیگه تو رو بزارم خونه بری حاضر شی منم برم با مادر پدر تشریف بیارم
اوااااااااااا یعنی می خواد بیاد خواستگاری؟؟؟؟؟
من__یعنی از اولم قرار بود بیایی خواستگاری؟؟؟
آروین__آره یه یک سالی هستش سعی میکردم بیام ولی روم نمیشد به بابات بگم انقدر نگفتم که علیرضا فهمید صاف گذاشت کف دست بابات
ااااااااااااااااااااااا عجباااااا من چقدر بدبختم (خخخخخخ)
خلاصه جونم براتون بگه که بلند شدیم اومدیم
علیرضا من رو گذاشت خونه و خودش رفت کلید و انداختم تو در رفتم تو می خواستم خیلی ریلکس برم
وقتی پام از در خونه گذاشتم تو مامان بابام و علیرضا مثل فنر از جاشون پریدنو با ترس بهم نگاه کردن
من__علیک سلام!!
هر سه تاشون با ترس گفتن__سلام!!
من__من میرم دوش بگیرم بیام بیرون حاضر شم ظاهرا امشب مهمونای مهمی داریم
هر سه تاشون کف کرده بودن آخه تا حالا ندیده بودن من از خواستگارم راضی باشم مخصوصا حالا که میدونستن من همه چیز رو فهمیدم
من__شما ها حالتون خوبه؟؟؟
بابا__نه چیزه یعنی آره دخترم برو به کارت برس
من__عزت زیاد:491:

رفتم تو اتاقم حوله ام رو ورداشتم و رفتم یه دوش گرفتم از حموم اومدم بیرون
میدونستم که خانواده ی آروین مومنن پس باید یه سری چزارو به خاطره آروینم که شده رعایت کنم
نشستم پشت میز آرایشیم یه کرم پودر زدم یه ریمل و از جام بلند شدم لباسامو که یه سارافون صورتی بود پوشیدم با شلوار و زیر سارافونیه سفید
دوباره نشستم پشت میز آرایشیم موهامو اتو کشیدم و صاف صاف بود از همه جا بیرون بود ولی بازم خوب بود
یه شاله سفیدم سر کردم می خواستم برم پایین دو سه تا سوال از مامانم بپرسم که صدای زنگ آیفون بلند شد
اَهِی بابا
***
یه بیست دقیقه ایی بود که تو اتاقم بودم که صدای بابام بلند شد__المیرا دخترم؟؟؟
دیگه طاقت نداشتم فوری پریدم و جوری دستگیره در اتاقم رو کشیدم که اومد بیرون
حالا چی کار کنم خاک بر سرم در که باز نمیشه چه خاکی تو سرم پهن کنم
حالا خدارو شکر چند تا آچار و پیچ گوشتی تو اتاقم داشتم رفتم سراغ اونا یکم که گشتم دیدم جعبه ی ابزار تو اتاق منه اومدم ورش دارم که دستش کنده شد و افتاد رو پام صدای زمین خوردن جعبه با جیغ من
یکی شد
ای خدااااا رحم کن به من بیچاره
خلاصه با هر زوری که بود پیچ گوشتی رو ورداشتمو افتادم به جون در حالا خداروشکر خونمون خیلی بزرگ بودو صدا هایی که بالا ایجاد می شد پایین نمی رفت
حالا صداهایی که ایجاد میشد:
تق توق ، دام دوم ، داش دوش ، پق پوق
دیگه خودمم داشتم روانی میشد
سری آخر عصبانی شدم یه دونه شَپَلَق زدم تو جای دستگیره در که در باز شد از سر رضایت یه لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون
رفتم تو هال همه از جاشون بلند شدن
آروین با کت و شلوار آبی کاربونی براق با ته ریششششششششش
باباشم که خیلی خوب و ساده بود
مامانش هم ساده اما مثل خودش خوجیل و ناناس
احتمال میدادم این پیره زنه ام مادر بزرگش باشه
یه دختر کوچولوی خیلی گوگولیو بامزه ام بود حدودا 6/7 ساله که از حرفای آروین فهمیدم خواهرشه
چقدر اختلاف سنی بابا وااااااااای
رفتم جلو تر می خواستم دستمو دراز کنم با مامانش دست بدم که یه هو دالامپ مادر بزرگش پرید بغلمو شروع کرد شِلِپ شِلِپ ماچم کردن منم از این مدل بوس کردن متفررررررر
بلاخره ازم جدا شد به حالت خنگی و گیجی داشتم نگاهش میکردم
مادربزرگ__سلام عروس گلم چطوری مادر؟؟ بلاخره قسمت شد که من خودت رو ببینم همیشه باید یواشکی پشت درختای جلو درتون قایم میشدم دیدت میزدم
یییییییییییییییااااااااااا امام زاده بیجن
من__چرا یواشکی مادربزرگ ؟؟؟؟
مادربزرگ__آخه این آروین ذلیل مرده هی به ما می گفت نمیارمش نمی خوام نرید دنبالش ضایع بازی در نیارید سرهنگ شوتم میکنه بیرون ! مگه گذاشت من و مادرش دودقیقه با تو هم کلام بشیم
همه میخندیدن آروین داشت جلز ولز میکرد
آروین__مامانی ول کن دیگه بعدا هم فرصت هست واسه این حرفا اذییتش نکن
مامانی__اصلا به توچه من دلم می خواد اذییتش کنم از الان شروع نکنا
آروین__بسته خواهشا بسته
من__اِ اذییتش نکن استاد بزار راحت باشن
مامان آروین__دیگه استاد چه صیغه اییه ؟؟
زبونم بند اومد یعنی من الان باید بهش می گفتم آروین؟؟؟ بابا ما حیا داریم به خدا
مامانش آروم گونه ام رو بوسید یه سلامیم به باباش کردم
اومدم رد شم برم بشینم که هی احساس کردم سارافونم داره کشیده میشه انگار که به جایی گیر کردم سرمو برگردوندم دیدم خواهرش اخم کرده داره سارافونم رو میکشه
دو زانو نشستم روبروش
خواهرش__مگه من آدم نیستم بهم سلام نمیدی هاااااا؟؟
وااااااای وای به این میگن خواهرشوهررررر
من__سلام خانوم خوشگله !!! ذکر خیرتون رو زیاد شنیدم ببخشید حواسم نبود معذرت می خوام
خواهرش__نمی بخشمت
من__نه دیگه امشب ه وقته قهر کردن نیست
خواهرش__شما قراره زن داداش آروین بشی؟؟؟
لپام گل انداخت زیر چشمی به آروین نگاه کردم اونم مثل من سرخ شده بود

تا اومدم دهن باز کنم حرف بزنم
صدای مادربزرگش بلند شد__آیسان مادر اذییت نکن عروس خانومو
خنده ای کردمو لپ آیسان رو بوسیدم فوری رفت تو بغل آروین نشست

رفم رو مبل کنار بابام نشستم
باباینا شروع کردن حرف زدن تا آخر به این نتیجه رسیدن که مام بریم باهم حرف بزنیم
از جام بلند شدم آروینم دنبالم اومد
رفتم توی باغ خونمون نشستم رو تاب آروینم اومد و کنارم نشست :Laie_23:
دستشو انداخت دور شونه ام و منو کشید سمت خودش افتادم تو بغلش رو سرم یه بوسه کوچولو زد
از تو بغلش اومدم بیرون
من__آروین نکن الان یکی میبینه برامون بد میشه
آروین__به درک!
من__آروین خواهرت چه با مزس!
آروین__به درک!
من__آروین خوبی؟؟
آروین__به درک!
من__زشته
آروین__به درک!
من__اِ چته روانی؟؟
آروین__به قرآن خیلی خوشم میاد لجتو درارم
من__اِ اینطوریاس؟؟؟
آروین__آره
من__پس اصلا من زنت نمیشم
پشتمو کردم به آروین و نشستم از پشت بغلم کرد و گردنمو بوسید چشمامو بستم لم دادم بهش
آروین__حرفی برای گفتن داری؟؟
من__نه یعنی که چیزه فقط یه سوال می خوام بپرسم
آروین__خوب بپرس
من__میترسم ناراحت شی!!!
دوتامون رفتیم تو خودمون سرمو گرفتم سمت آروین و نگاهی بهش انداختم داشت زمین رو نگاه میکرد
یعنی آروین هنوزم نازگل رو دوست داره هنوزم بهش فکر میکنه هنوزم دلش می خواد نازگل رو ببخشه و باهاش زندگی کنه؟؟؟
اگه آروین بگه که دیگه دوسش نداره ئبرام یه دنیا ارزش داره و باور میکنم هنوزم دوسش داره؟؟؟
آروین__نه دیگه دوسش ندارم بهش فکر نمیکنم دیگه نمی خوامش هیچ وقتم نمیبخشمش
ااااااااااااا چی شد؟؟؟:229:
من__تو از کجا فهمیدی ؟؟؟
آروین__وقتی فکرت درگیر باشه میفهمم داری به چی فکر میکنی الانم داشتی به همین چرت و پرتا فکر میکردی ....نه آقا جون این قضیه ها ماله 7 سال پیش بود من الان دیگه هیچ نازگلی نمیشناسم
خوشحال از این حرفا داشتم تو دلم قند آب میکردم که
آروین__و توام نه پوریا رو دوست داری نه اردلان؟؟؟
من__من قبلا هم بهت گفتم حالم از جفتشون به هم میخوره

خلاصه بعد از کلی صحبت با مامانینا تایین کردنه مهریه و کوفت و زهرمار رفتیم تا شام بخوریم

اگه رمان رو خوندید خوشتون اومد الحمدالله یه سپاسی هم بدید
بد نمیشه
منتظر نظراتتون هم هستم
دوستون دارم بوس بوس:p318: