امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان یــــــــــــلدا

#7
ق

قسمت 7
_________
یادمه یه بار یه ملخ گرفته بودم و انداختمش تو تن کوروش! یه جیغی کشید که نگو! البته یه کار بدیم کرد تو شلوارش!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما تا چند سال بهشمی گفتیم شاشو شاشو شرمنده جارو به دمب ش بنده سر همین م چه کتکی از بابام خوردم! یعنی
کوروش به مامانش گفت و خانم شفیقم شکایتم رو به بابام کرد و اونم یه کتک مفصبه من زد! چه روزاي خوبی بود!
دوباره همه زدن زیر خنده و بیچاره کوروش خودشو جمع و جور کرد و دیگه هیچی نگفت. پدرم براي این که حرف رو عوض »
« کرده باشه گفت
خب، کوروش خان کجا شاغل هستین شما؟
کوروش تو کار حمل و نقل م.
نیما مسافر کشی می کنی؟!
کوروش حمل و نقل کامیون!
نیما راننده کامیونی؟!
مادر کوروش شرکت حمل و نقل داره نیما جون!
نیما آهان! دیدم ماشااله شکل و هیبت کامیوندارا رو پیدا کرده! نگو افتاده تو کار حمل و نقل و جابجایی! نه، در آمدش خیلی
خوبه.
شفیق ت شکر خدا بد نیس.
نیما اثاث مثاث بار می زنین؟
شفیق اثاث مثاث چیه نیما جون؟ شرکت حمل و نقل ترانزیته!
نیما آهان! خیلی عالیه! اصلا کامیونداري کار پردرآمدیه!
« بعد برگشت آروم در گوش سیما گفت »
شوهر آینده تون کامیونداره!
سیما سرش رو انداخت پایین و خندید. کوروش و پدر مادرش چپ چپ به نیما نگاه می کردن! دیدم داره اوضاع ناجور می »
« شه. آروم به نیما گفتم
پاشو بریم بیرون کارت دارم.
نیما خفه!
مادرم براي اینکه حرف تو حرف بیاد، شروع کرد با مادر کوروش حرف زدن. اونا شروع کردن با هم حرف زدن و پدرمم »
« مشغول صحبت با آقاي شفیق شد که کوروش آروم به سیما گفت
سیما خانم می خواستم اگه اجازه بدین چند دقیقه تنهایی با شما صحبت کنم.
نیما مگه می خواي حرف بدي بزنی که نباید ما بشنویم؟!
کوروش ت نیما خان انگار شما از اینکه من اومدم اینجا ناراحتی؟
نیما آره، ناراحتم!
کوروش چرا؟
نیما براي اینکه پات رو زیادتر از گلیمت دراز کردي! جریان ملخه رو هم گفتم که قدیما یادت بیاد! اون موقعم زیادي دور و
ور سیما می گشتی!
این حرفا چیه نیما؟! زشته!
کوروش اون وقتا بچه بودیم نیماخان!
نیما آره کوروش خان! براي همینم مسئله با یه ملخ حل شد! بهتره که بري دنبال کارت. این لقمه اندازه ي گلوي تو نیس!
« ! تا اومدم یه چیزي بگم؛ سیما بلند شد و از سالن رفت بیرون »
کوروش یعنی هیچکس حق نداره بیاد خواستگاري سیما خانم؟
نیما نع! تا جواب منو نداده نه.
کوروش خود سیما خانم حق اظهار نظر نداره؟
نیما سیما خانم تا قبل از اومدن شما اصلا خبر نداشته که قراره بیان خواستگاریش! وگرنه براتون پیغوم پسغوم می کرد که
این همه راه رو زحمت نکشین بیاین!
کوروش یعنی من حق ندارم چند دقیقه با خودش حرف بزنم؟
نیما چرا! اما اگه جواب نه داد دیگه پیله نکن! باشه؟
« تا کوروش اومد حرف بزنه، دوباره نیما گفت »
ببین کوروش جون، من خواستگار پا به جفت سیمام! اگرم تا حالا جلو نیومدم بخاطر اینه که به سیما احترام می ذارم و نظرش
برام مهمه. فعلا نمی خواد ازدواج کنه. تو ام مثل من همین کارو بکن. اگه بهت گفت نه، برو دنبال کارت. یعنی می گم مثل
قدیما بد پیله نباش! اون وقتام سیما نمی خواست با تو بازي کنه اما تو ول کن نبودي!
کوروش حالا با اون وقتا فرق کرده. دیگه من اون بچه ي هفت هشت ساله نیستم!
نیما منم نیستم. اما تو بد پیله اي!
بابا این حرفا چیه؟! ناسلامتی شماها با هم رفیقین! سیمام خودش می تونه براي زندگیش تصمیم بگیره.
« هر دو ساکت شدن که یه خرده بعد کوروش به من گفت »
تو چی می گی سیاوش؟ تو برادر سیمایی. فکر می کنی نظرت سیما چیه؟
برو خودت ازش بپرس.
کوروش تو بگو.
بگم حرف منو قبول می کنی؟
کوروش آره. تو همیشه راست می گفتی. حالام می دونم که حقیقت رو می گی.
سیما فعلا قصد ازدواج نداره اما اگرم ازدواج کنه به احتمال نود درصد فقط به نیما جواب مثبت می ده، چون نیما رو دوست
داره. حالا بازم می تونی بري خودت ازش بپرسی.
» تو همین موقع سیما برگشت تو سالن و سرجاش نشست. تا نشست کوروش گفت «
سیما خانم یه سوالی ازتون دارم.
« سیما نذاشت حرفش تموم بشه و گفت »
اگه در مورد ازدواجه، باید بگم که من فعلا تصمیمی براي ازدواج ندارم کوروش خان.
اینو که سیما گفت، کوروش سرش رو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد. ده دقیقه بعدم به پدر و مادرش اشاره کرد که بلند «
شن. مادرم هر چی اصرار کرد که براي شام بمونن، نموندن و خداحافظی کردن. دم در، موقعی که با نیما داشتیم بدرقه شون
« می کردیم، برگت به نیما گفت
ما دو تا هنوز با هم دوستیم؟ سماجت که تو کارم نکردم؟
نیما آره، دوستیم. منم بهت قول می دم که اگه سیما نخواست با من ازدواج کنه، از سر راهش برم کنار. شایدم همون موقع
بهت یه زنگ زدم.
« دو تایی با هم دست دادن و خداخافظی کردن و رفتن. وقتی برگشتیم تو خونه، مادرم به نیما گفت »
آتیشات رو سوزوندي؟
نیما بعله.
مادرم خیالت راحت شد.
نیما آره الحمد الله.
مادرم اگه ایندفعه کسی خواست بیاد خواستگاري چی بهش بگم؟
نیما بابا چرا مردم رو تو زحمت می ندازین؟ همون پاي تلفن ردشون کنین برن دیگه!
« تا اینو نیما گفت ، دست مادرم رفت به دمپایی ش که نیما در حال فرار گفت »
ترو خدا تعارف نکنین که دیگه شام نمی مونم! یه جا دیگه دعوتمون گرفتن! سیاوش بدو بریم که دیر شد!
« دنبالشراه افتادم که سیما تو حیاط صدامون کرد و اومد جلوي نیما و گفت »
نیما خان واستا کارت دارم.
نیما چشم.
سیما ت این چه حرفایی بود که به کوروش گفتی؟
نیما مگه چی گفتم سیما خانم؟!
سیما من لقمه م؟!
نیما اختیار دارین سیما خانم! شما گلین! تاج سرمائین!
سیما زبون بازي نکنین لطفا.
نیما چشم.
سیما وافعا نظر شما در مورد خانم ها اینه؟ شما زن رو به شکل یه چیزي یا شی می بینین که می شه تصاحبشکرد؟ شما
فکر می کنین که اگه رقبا رو از میدون بدر کنین، دیگه حق و اختیار دارین که یک زن رو مالک بشین؟ یعنی کار به جایی
رسیده که حتی ما زن ها در مورد ازدواجم حق انتخاب نداریم؟
نیما این حرفا چیه سیما خانم؟!
سیما مگه در عمل همینکاري رو شما نکردین؟
نیما چرا والله!
سیما این کار چه معنی می ده؟
نیما آخه مگه تقصیر ماس؟
سیما پس تقصیر کیه؟
نیما ت تقصیر از فرهنگ مونه! از بچه گی به ما تو خونه گفتن تو مردي، تو مردي! زن ضعیفه، زن ضعیفه! ماهام عادت کردیم
که به خانمها به چشم یه چیز ضعیف نگاه کنیم!
سیما جالبه!
نیما بعله! حالا جالب تر این که همیشه براي ما پسر ها، امتیازات بیشتري قائل بودن. مثلا ما حق داشتیم با دوستا و رفقهامون
بریم بیرون اما دخترا یه همچین حقی نداشتن! ما حق داشتیم با دوستامون بریم سینما، اما دخترا یه همچین حقی نداشتن! و از
این قبیل امتیاز! خب، شما خودتون قضاوت کنین. بعد از اینکه ما پسرا بزرگ شدیم و شذیم یه مرد گنده، آیا نباید بخودمون
بقبولونیم که باید سهم بیشتري نسبت به خانم ها داشته باشیم؟
« سیما نگاهشکرد و هیچی نگفت »
نیما خب. حالا وقتی با یه دختر خانم ازدواج کردیم، دیگه حاضر نیستیم زندگی رو باهاش پنجاه پنجاه شریک بشیم که! چرا؟
چون از بچگی به ما گفتن دخترا ضعیفن! دخترا ترسوئن! تازه شعرم براشون ساختن! اجازه هس بخونم؟
« سیما سرشو تکون داد »
نیما پسرا شیرن، مثل شمشیرن دخترا موش ن، مثل خرگوش ن!
ببخشین سیما خانم به شما نگفتم ها! یه این دختراي دیگه گفتم!
سیما خب می فرمودین!
نیما عرضم به ضحورتون که بعله، داشتم می گفتم. وقتی م که ازدواج کردیم، سهم بیشتري از
زندگی می خوایم! حالا براي گرفتن این اضافه سهم، خودمونم به دردسر می افتیم، چرا؟ چون همسرمون م حاضر نیس از سهم
ش به ما بده! اون وقت ما مردا باید از زور بدنی و چیزاي دیگه استفاده کنیم تا بتونیم این سهم اضافی رو ازش بگیریم! به
همین خاطر خودمونم دچار مشکل می شیم! یعنی تو خونه همه ش جنگ و دعواس! اعصاب مون خراب می شه! زندگی برامون
جهنم می شه! اما با تمام اینا بازم حاضر نیستم از اون سهم بیشتر چشم بپوشم! بازم چرا؟ چون اون وقت فکر می کنیم که
سرمون تو زندگی کلاه رفته! حالا شما می تونین پیش خودتون این سهم اضافی رو ارزیابی کنین که چی هس؟ همسر مرد بدون
اجازه ي شوهرش حق بیرون رفتن از خونه رو نداره. با اجازه شوهرش می تونه با دوستاش رفت و آمد کنه. چیزي می خواد
بخره باید شوهرش اجازه بده، در هر مورد تصمیم نهایی بعهده ي شوهرشه و خیلی چیزاي دیگه! جالب اینه که تقریبا اینا
بصورت قانون در اومده! مثلا یه زن بدون اجازه ي شوهرش نمی تونه پاسپورت بگیره و از کشور خارج بشه، اما مرد چرا! جاش
که قدم اول رو قانون ور میداشت و همونجور که قدم بدون رضایت شوهر، همسرش نمی تونه صاحب پاسپورت بشه، مرد هم
بدون رضایت همسرش نتونه پاسپورت بگیره. این عادلانه س! حالا تو کشوراي خارجی نمی دونم چه جوریه! شاید هیچکدوم
احتیاج به اجازه و رضایت همدیگه نداشته باشت اما اینم دست نیس! حالا خودتون قضاوت بفرمادین، من امروز فقط یه خرده
از اون اضافه سهمم برداشت کردم!
« سیما یه نگاهی بهشکرد و گفت »
چیزاي قشنگی گفتین اما واقعا خودتون رو مستحق این اضافه سهم می دونین؟
نیما من به گور پدرم می خندم که بدونم! اصلا بیست درصد سهم منم مال شما!
« سیما خندید و گفت »
ببخشین وقت تونو گرفتم. خداحافظ.
نیما ت به خدا سپردم تون. ایشالخ یه خرده سهمی که ازتون خوردم، چرك و خون بشه و از زیر ناخن هام بیاد بیرون! ایشااله
حناق بشه بیخ گلومو بگیره! ایشااله ...
هوي چه خبرته ؟!
« سیما برگشت و بهش خندید »
نیما ایشااله مثل مرغ حق تا صبح حق حق بزنم و خونه بالا بیارم که دیگه دو تا دونه گندم یتیم نخورم! ایشااله درد و بلاي
شما بخوره تو ...
اووووي ... ! چی می گی؟!
نیما ت به تو چخ! دارم تقاص تجاوز به حق دیگران رو پسمی دم!
تو این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟! از تو بعیده این حرفا!
نیما ت ماشین رو آتیشکن بریم. اینا رو گفتم که سیما رو گول بزنم! تو چرا باور کردي!
گفتم این حرفا به تو نمی خوره!
نیما برو ماشینو روشن کن تا بقیه ش رئ برات تو ماشین بگم.
« . سوار ماشین شدیم و بطرف شهرك ... حرکت کردیم »
نیما اونا که گفتم همه حقیقت بود. همه ي ما مردا می دونیم که داریم پا رو حق زن ها می ذاریم. شعارم زیاد می دیک اما
دل مون نمی خواد این شعارا تو خونه ي خودمون وارد بشه!
تو وقعا به اون چیزا که گفتی معتقدي؟
نیما آره که معتقدم اما، یه چیزي هسکه با اون حرفا سازگاري نداره!
چی؟
نیما تربیت ما! آدمی که بیست و خورده اي سال تو ضمیر ناخودآگاهش نشسته که موجود برتره، وقتی ازدواج کرد نمی تونه
این آموزش ناخود آگاهشرو از ذهنش دور کنه.
همه م از این آموزشها ندیدن!
نیما مستقیم نه! اما غیر مستقیم چرا. ببین! همین خود تو و سیما. وقتی بچه بودین و گاهی با هم دعوا می کردین، پدر و
مادرت طرف کدوم تون رو بیشتر می گرفتن؟
یادم نیس!
نیما حواستو جمع کن!
حواسم جمعه اما هیچی یادم نیس!
نیما آدرس خونه شیوا رو می گم آدم گیج!
گم شو!
نیما چطور یادت نیس؟
آدرس خونه شیوا رو؟!
نیما نه بابا! دعواهات با سیما!
الان هیچی تو ذهنم نیس! اصلا حواسم جاي دیگه س!
نیما خب مگه یادداشت نکردي؟
دعواهامونو؟!
نیما ادرس خونه ي سیوا رو می گم!
اونو بلدم کجاي.
نیما من خودم از حفظ م.
مگه اومدي اینجاها؟
نیما دعواها تونو می گم!
این چرت و پرتا چیه می گی؟! یه کدوم رو بگو!
نیما تو حواست به آدرس باشه، من اون یکی رو می گم.
بگو.
نیما ت خودم چند بار دیدم که وقتی تو و سیما دعواتون می شه، غیر مستقیم پدر و مادرت طرف ترو می گرفتن. حالا کجا؟
حالا کجا؟
نیما بپیچ همین خیابون سمت راستی، می خوره به فاز ... شهرك.
اون یکی رو دارم می گم!
« ! سیما جون برادرته، تو باید احترامشرو نگه داري » نیما آهان. عرضم حصورت همون جا که به سیما می گفتن
همین؟
نیما نه، اون یکی خیابونو باید بري توش. این که می خوره به یه فاز دیگه!
مستی نیما؟
نیما چطور؟
دارم اون یکی جریان رو می گم!
نیما آهان! همین چند تا کلمه رو که می گفتن، باعث می شد که هم تو ذهن تو، هم تو ذهن سیما، درصد سهم از زندگی
برنامه ریزي بشه! سیما بهش تلقین شد که باید در مقابل مرد کوتاه بیاد. اما وقتی بزرگ شد و تحصیل کرد و فکرش باز شد،
دیگه زیر بار نمی ره!
حالا بگذریم از اون زن هاي بدبختی که تو عشایر . جاهاي دیگه ن و از حق و حقوق شون بی خبرن! به تو ام تلقین شد که می
تونی بیشتر از حق ت بخواي! اگه این تربیت عوض بشه، خیلی از مشکلات حل می شه. هم زن راحت می شه و هم مرد. زن
اون طوري راحت می شه چون به حقشمی رسه. مرد اون طوري راحت می شه که سهم خودش رو می فهمه چقدره و مجبور
نیس دیگه به قیمت خرد شدن اعصاب و جنگ و جدال و زور و عربده کشیف یه خرده بیشتر از زندگی سهم ببره! حالا دیگه
رسیدیم!
حالا کو تا برسیم؟
نیما اون یکی رو می گم! می گم رسیدیم به حرف من!
خب، این البته در مورد من که خواهر دارم. در مورد تو چی که تنهایی و خواهر نداري؟
نیما خدا از اونا که دارن بگیره و بده به اونا که ندارن!
زهر مار!
نیما خب منم پدر و مادرم رو دیدم دیگه! دیدم همیشه مادرم جلو بابام کوتاه می آد! دیگه بحث تمام که بحث دونم در
اومد!
می دونی تو فکر چی بودم؟
نیما چی؟
یلدا! دلم خیلی براش تنگ شده!
نیما در دلت رو بذار که این دفعه واقعا رسیدیم! پلاکش چند بود؟ پارك کن ببینم! دست خیرتم وردار بیار شاید خواستیم
بازي کنیم! « دس دسی » اونجا
ماشین رو پارك کردم. از روي یادداشت رفتیم جلویه ساختمون خیلی بزرگ که مثل یه مجتمع بود. شاید بیست و چند واحد »
داشت. روي زنگ ها هیچی ننوشته بود و فقط شماره داشت. یه زنگ رو زدیم. شیوا خودش ایفون رو ورداشت.
کیه؟
نیما مدد کار اجتماعی هستیم خانم، از گروه امداد!
« شیوا خندید و در رو وا کرد و گفت »
بیاین بالا. طبقه ي هفتم.
« . رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم و دکمه ي طبقه ي هفتم رو زدیم »
نیما اخی من بمیرم واسه این فقیر فقرا! طفلک شب جا نداشت بخوابه! مجتمع رو ببین آدم ساده! تازه دیشب می خواستی
بهش پول م بدي! منو بگو که خام این دختر شدم! یعنی گول ترو خوردم وگرنه کجا من انقدر هالو ام؟!
حالا رفتیم اونجا چیزي بهش نگی ها! شاید واقعا احتیاج به کمک داشته باشه!
نیما من به گور پدرم می خندم از گل کمتر بهش بگم! تو ام اگه اونجا شروع کنی به نصیحت کردن و پند و اندرز دادن،
بجون خودت، به جون سیما، یه همچین می زنم تو دهن ت که دندونات بریزه تو دهن ت! دیشب به حرف تو گوش دادیم،
امشب باید به حرف من گوش بدیم!
گم شو!
آسانسور طبقه ي هفتم نگه داشتو درش وا شد و ما اومدیم بیرون. داشتیم شماره ي آپارتمانا رو نگاه می کردیم که سه چهار »
تا آپارتمان اون ور تر، یه در وا شد و شیوا ازش اومد بیرون. یه دفعه من و نیما جا خوردیم! یه لباسی تن ش بود که شاید سیما
« . که دکتر این مملکت بود تا حالا به عمرش ندیده بود! از همونجا برامون دست تکون داد
نیما اگه می دونستم اینطوریه، دیشب اصلا نمی ذاشتم تو طرفش بري! دستاي خیر خودم بود و سه چهار تا دیگه م دست
خیر قرض میکردم و می رفتم به دستگیري این دختر بی پناه! عین ماست وانستا اینجا مرده شور اون دستاي خیرت بد ترکیب
ت رو ببرن!
« رفتیم جلو. شیوا داشت بهمون می خندید که نیما گفت »
خانم سلام عرض کردم. پارسال دوست امسال آشنا! کجا گذاشتین بی خبر رفتین؟ دل ما هزار تا راه رفت! داشتم از غصه دق
می کردم!
بقدري شیوا خودش رو قشنگ آرایشکرده بود که باور نمی کردم این همون دختره دیشبی باشه! خودش خوشگل بود و با »
« ! اون لباس و آرایش صد برابر خوشگل تر شده بود
شیوا سیاوش چرا نمی آي جلو؟
« . راه افتادم طرفش و سلام کردم »
شیوا بیا تو!
نه، همینجا خوبه.
نیما سیاوش جون تو آسانسور داشتم چی بهت می گفتم؟
اي که دستت می رسد کاري بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار!
الان که می تونی یه کاري بکن، پس فردا که هفتاد سال ت شد و طبیعتت بهوت افسرده شد که دیگه کاري ازت بر نمی آد!
نه همی جا خوبه.
شیوا مگه نیومدي کمکم کنی؟ نکنه پشیمون شدي!
نه!
شیوا پس بیا تو!
دو تایی با نیما رفتیم ت. تا وارد شدیم دو تا دختر دیگه که کمتر از شیوام تو خوشگلی نبودن اومدن جلو و سلام کردن. نیما »
« که چشماش گرد شده بود با ذوق گفت
اگه می دونستم انقدر به کمک ما احتیاج هس همون دیشب شبونه خودم رو می رسوندم!
« بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت »
سیاوش، اون قلم ت رو بذار زمین یه دقیقه تا بهت بگم.
چی؟!
نیما قلمی که داري باهاش کتاب می نویسی! بابا ما که هرجا می ریم و هر کاري می کنیم که نباید خواننده ها بفهمن! خب یه
ساعت چیزي ننویس بعد که رفتی خونه هر چقدر خواستی بنویس! آخه مام آدمیم! احتیاج به دو ساعت مرخصی داریم! اصلا
بذار خودم بهشون می گم :
خواننده هاي عزیز و گرامف با تشکر از اینکه وقت تون رو به ما دادین با تشکر از اینکه کلی پول دادین و این کتابو خریدین
که البته سرتون کلاه رفته اما خیچ عیبی نداره چونکه از صبح تا شب چهار پنج برابر این پول رو کشکی کشکی خرج می کنین.
می خواستم بعرض مبارکتون برسونم که این کتاب فعلا در اینجا تموم شد. یعنی در واقع هم کاغذمون تموم شد و هم جوهر
خودکارمون. حالا تا این جناب ناشر خودکار و کاغذ بیاره دو سه ساعت طول می کشه! در ضمن دست این سیاوش بدبختم درد
گرفت و چونه ي منم از کار افتاد! شما تا برگردین از بیست سی صفحه قبل، یه دور دیگه کتابو بخونینف ماهام خستگی مون
در رفته و کاغذ و خودکارم رسیده و دوباره شروع می کنیم به نوشتن!
گله گی تون به سرم عروسی یه پسرم
برینف برین شروع کنین از اول فصل سوم یه بار دیگه، اونم با دقت بخونین تا ماهام جون بیاد تو تن مون. برین درد و بلاتون
بجونم بخوره. برین دیگه!
دخترا زدن زیر خنده و شیوا اومد جلو و مارو برد تو سالن رو یه مبل نشوند و نیما هم اومد کنار من رو یه مبل دیگه نشست. »
آپارتمان شون حدودا صد و شصت هفتاد متري می شد. خیلی شیک و مدرن! اون دو تا دخترام لباسایی پوشیده بودن که فقط
ها بودن! « کانکن » ما تو ماهواره دیده بودیم. سه تایی شون مثل این
« . یکی شون رفت و تو دو تا فنجون خیلی شیک برامون چایی آورد و اولگرفت جلوي نیما
نیما بابا اینکارا چیه؟ ما یه تک پا اومدیم که اگه بشه زیر بال و پرتون رو بگیریم! دیگه نباید که شما رو بندازیم تو زحمت!
ترو خدا ول کنین! اصلا شما تشریف بیارین رو این مبل بغل من بشینین ببینم مشکل شما چی؟ هیچ خجالتم از من نکشین که
بجون این سیاوش بدم می آد! به به! چه لباس قشنگی! چه پارچه ي لطیفی! جنس ش چیه! حریره؟! اینا رو کجا می فروشن برم
واسه خواهرم یکی بخرم! چقدر کم مصرفم هس! عرض صد و چهله؟ سی سانت پارچه برده؟
« دخترا غشکردت از خنده. همون دختري که سینی دستش بود، به منم چایی تعارف کرد »
نیما، چایی ت رو بخور!
« نیما که می خندید گفت «
با کدوم یکی از این قندا بخورم؟! یعنی قند به من ندادن که!
« دختره برگشت طرف نیما و گفت »
خدا منو بکشه! یادم رفت!
« نیما همونجور که داشت قند ور می داشت، آروم آروم گفت »
نیما خدا منو بکشه! شما ایشااله زنده باشین! هزار سال! دو هزار سال! سه هزار سال!
نیما! قندت رو وردار! دست شون خسته شد.
نیما آي بچشم! پس ترو خدا دیگه بیاین بشینین و پذیرایی رو بذارین واسه بعد. نخورده که نیستیم!
شیوا و دختره، هر دو نشستن و اون یکی م با یه ظرف میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون و ظرف رو گذاشت رو میز و خودش »
« اومد رو یه مبل پیشما نشست
شیوا خیلی خوش اومدین.
نیما ببخشین شیوا خانم. می شه لطف بفرمائین و بگین شرایط اقامت تو این جزیره ي خوشبختی چیه؟ اصلا یه فرم بدین من
تقاضاي پناهندگی بکنم!
شیوا اقامت تو اینجا شرایط خاصی داره!
نیما گزینشی یه؟! پس لطفا باهام مصاحبه کنین! قول میدم قبول شم! اصلا اتاق اینجا شبی چنده؟ نه نه نه! ول ش کن! اتاق
می خوان چیکار؟ همین گوشه دم در اثاثم رو پهن می کنمو. من قاتعم، یه گله جا برام بسه!
« آروم در گوشش گفتم »
شوخی رو بذار کنار نیما. اینا رو ما حساب کردن. ما اومدیم کمک کنیم. یادت نره!
« تا اینو گفتم، نیما بلند گفت »
نیما می کنیم! کمک می کنیم! فقط بگین من چیکار باید بکنم! از پخت و پز گرفته تا ظرفشوري! از جارو و پارو گرفته تا
گردگیري! از بذار و وردار گرفته تا بساب و بمال! اصلا کار من تو شرکت بابام بساس و بمال و این چیزاس!
« دیدم اگه پر به پرش بدم، این تا صبح م حرف می زنه. چایی م رو ورداشتم همونجور که می خوردم به شیوا گفتم »
خب شیوا خانم. بهم گفتی که حرفام روت اثر کرده. اینا که نیما گفت شوخی بود. حالا بگو ببینم چه کاري از دست ما براي
شماها بر می اد؟ هر چی باشه، اگه در راه صحیح باشه، مضایقه نمی کنیم. اول بگو دیشب چرا از هتل رفتی؟ این خونه چیه و
جریان دیشب تو پارك چی بود؟ منکه سر در نمی ارم.
« تا اینو گفتم، یکی از اون دخترا در حالیکه یه لبخند قشنگ رو لبش بود گفت »
خب، شما براي کمک کردن اومدین. دوست تون چی؟ اونم می خواد فقط به ما کمک کنه یا کار دیگه م داره!؟
به شوخی هاي نیما نگاه نکنین. هدف ما فقط کمک کردنه. اما باید خودتونم بخواهین که کمک تون کنیم. ولی با این خونه و
زندگی که من می بینم، چی بگم واله؟!
« ! نیما که با حالت عصبانی اومد یه چیزي بگه که زدم تو پهلوش »
شیوا ت اگه شماها خیالی جز کمک کردن داشتین، خودتونو همون دیشب تو هتل نشون می دادین. اما دیشب جز انسانیت
ازتون ندیدم. اول ذارین دوستامو بهتون معرفی کنم. این پروانه س و اینم گیتا.
« براشون سر تکون دادیم و رسما آشنا شدیم باهاشون. بعد شیوا گفت »
حالا آماده این که بگم؟
بگو، راحت باش.
خوش اومدین! HIV POSITIVE شیوا اولا، که به خونه ي
نیما خونه ي امید ماس شیوا ... ! !
برگشتم دیدم دهن نیما همونجور که داشت حرف می زد وامونده و فنجون چایی تو دستشرو هوا خشک شده! فکر کردم »
« داره باز شوخی می کنه که یه لحظه برگشت و به من گفت
تف به گور پدرت سیاوش که بیچاره مون کردي!
« اصلا نمی فهمیدم چی می گه که گفت »
بیا بدبخت! اینم عاقبت کار خیر که می گفتی!
چی می گی تو؟!
« جوابم رو نداد و برگشت به شیوا گفت :»
شوخی می کنین شیوا خانم؟!
« شیوا فقط سرش رو تکون داد »
نیما ما که درخواست عضویت نکرده بودیم!
شیوا منم نگفتم شما عضو شدین!
نیما چایی ش رو گذاشت رو میز و آب دهن ش رو قورت داد و یه نفسعمیق کشید و برگشت به من نگاه کرد! من هنوز »
« مات داشتم بهش نگاه می کردم که گفت
خب بیا کمک کن دیگه!
چیکار باید بکنم؟!
داري زود رو کن که HIV نیما واله منم دقیقا نمی دونم اما اگه احسانا تو جیب ت واکسنی، پادزهري، سرمی چیزي علیه
الان وقتشه!
مریضن اینا؟
نیما نه بابا! مریضچیه؟! ینا فقط یه خرده کسالت دارن!
پس چی؟
« یه دفعه نیما با حالت گریه و زاري گفت »
چیه؟! HIV مرتیکه ي خر تو هنوز با این سن و سال نمی دونی مرتیکه ي خر تو هنوز با این سن و سال نمی دونی
چیه مگه؟!!
الاغ! ! « ایدزه » نیما این اسم تو شناسنامه اي و محترمانه ي
« اصلا وا دادم! فقط تونستم تکیه م رو بدم به پشتی مبل! سرم یه دفعه گیج رفت! یه دفعه یکی از دخترا بلند شد و گفت »
برم براتون آب بیارم؟!
نیما نه قربون دستت! تا همینجا که بهمون محبت کردین ممنون!
« بعد برگشت به من گفت «
این دفعه دیگه دقعا اون قلم صاب مرده ت رو بذار زمین که ابرومون جلو خواننده ها رفت!
« یه آن به خودم اومدم و به شیوا گفتم «
شما ایدز دارین؟!!
« شیوا فقط سرش رو تکون داد. صورتم رو گرفتم دو دستم و سرم رو تکون داد. یه لحظه بع بهش گفتم «
آخه چرا؟!! چرا شماها؟! بخدا اگه هر کدوم از شماها تو خونه می موندین، ده تا خواستگار براتون می اومد! شماها دیگه چرا؟!
اگه زشت و بدقیافه بودین دبم نمی سوخت اما شما با این خوشگلی و قشنگی تون چرا؟!
نیما انقدر چرا چرا نکن! فکر خودت باش بدبخت!
فکر خودم برا چی؟ منکه کاري نکردم که بترسم! فکر اینا رو بکن که مثل دسته گل باید پر پر بشن!
نیما تو چه مزاجت پاك شده امشب! نکنه واکسن این وامونده رو کشف کردي و به کسی بروز نمی دي!
« چایی م رو ورداشتم بخورم که نیما دستم رو گرفت و گفت »
اوووي ... ! چیکار می کنی؟! مگه خونه ي عمه تی که انقدر با خیال راحت نشستی داري چایی می خوریه؟! بدبخت می دونی
کجایی الان؟! اینا اگه فقط یه پنجول مون بکشن، عضو افتخاري این انجمن خوش نام و آوازه شدیم!
« دستشرو زدم کنار و گفتم »
اگه اینا انقدر بی معرفتن که یه همچین کاري با ما بکنن، بذار ماهام به این درد مبتلا بشیم که از درد مردن عاطفه ها شیرین
تره!
« ! اینو گفتم و چایی م رو خوردم! نیما یه نگاهی به من کرد و بعد اونم یه قند گذاشت دهن ش و چایی ش رو ورداشت خورد «
شیوا خیالتون راحت باشه. من انقدر بی معرفت نیستم که آدمایی مثل شما، گل و با غیرت رو مبتنلا کنم! همه چیز این خونه
پاك و معمولی یه!
« نیما که دوباره حالت خونسردي رو پیدا کرده بود، همونطور که آروم آروم چایی ش رو می خورد گفت »
بی خودي زحمت کشیدین شیوا خانم. از خدا که پنهون نیسف چرا از بنده ي خدا پنهون باشه؟! منم، اي! بفهمی نفهمی یه
دستی تو این بیماري دارم! یعنی چند وقتی یه که از طرف پزشک خونوادگی مون بهم اطلاع دادن که شایستگی ورد به انجمن
پر طرفدار شما عزیزا رو پیدا کردم!
این دفعه نوبت شیوا و دو تا دوستش بود که دهن شون از تعجب وا بمونه! بعد همونطور که می خندید، فنجون چایی ش رو »
« گذاشت رو میز و گفت
رو هم دارم! بجون این سیاوش اگه دروغ بگم! الان جلوي شما یه دریاي از C ،B تازه من از شماها پیش کسوت ترم! هپاتیت
ویروس و باکتري و میکروب و عفونت و هزار تا کوفت و مرضدیگه نشسته! تا حالا از سه چهار تا بیمارستان هاي معتبر
خارجی برام دعوت نامه فرستادن کع برم اونجا فقط منو یه نظر ببینن!
اِه ... ! باز شروع کردي؟!
نیما بذار حقیقت رو بهشون بگیم دیگه!
« بعد خیلی جدي رو کرد به سیوا و دوستانش و گفت »
نیگاه به قیافه ي مظلوم این سیاوش نکنین! این خودش تو این بیماري نقطه ي پرگاره! اصلا من مرضم رو از این گرفتم! نمی
دونین چه جرثمه ي فسادي یه! پس ترو خدا دیگه جلو ماها راحت باشین و خودتونو معذب نکنین!
« شیوا اینا زدن زیر خنده! بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم »
این چرت و پرتا چیه می گی؟!
نیما دارم باهاشون احساس همدردي می کنم دیگه! اینا رو نگم پس چی بگم؟! تو چیز دیگه اي بلدي که این وقتا بگی، بگو!
تو یه دقیقه ساکت باش و حرف نزن تا من اصلا بفهمم تکلیفم چیه و چیکار باید بکنم!
نیما هر کاري می خواي بکنی بکن اما از جات تکون نخور که اگه فقط ي نک سوزن بره اونجا هات کار تمومه!
نیما یه دقیقه بذار حداقل فکرکنم!
نیما ت تو لازك نی فکر کنی. تمام اطلاعاتی رو که لازم داري الان نک زبون منه! اول بذار طریقه ي سرایت این بیماري رو به
ترتیب الویت برات بگم آگاه شی! اولین راه ابتلا به این بیماري همون اعمال بی تربیتی و خلاف عفته که ما خوشبختانه اینجا
اصلا عفت نداریم! شیوا داریم، پروانه داریم، گیتا داریم، اما عفت نداریم! پس این یکی راه بسته س! می رسیم به طریقه ي دوم!
عرضم به...
اِه ... ! بسه دیگه!
« برگستم و به شیوا گفتم »
چی شده به این راه ها افتادي؟
شیوا داستانش طولانیه سیاوش جون. بعدا برات می گم. حالا چیز مهمتري رو می خوام برات بگم!
« یه دفعه نیما زد تو سرش و گفت »
پیش ش بی اهمیته! « ایدز :» ببین اینجا چه خبراي دیگه اي هسکه
« دوباره شیوا اینا زدن زیر خنده. خودمم خنده م گرفت که شیوا گفت »
نترسین! منظورم از چیز مهم، چی خطرناکی نیس! این خبر از نظر دیگه مهمه!
نیما پسزودتر بگو بابا، جون به سرمون کردي!
شیوا خبر مهمه اینه که! از دیشب که شما دو نفر به من ، بدون نظر کمک کردین، نظر من نسبت به جامعه و مردم عوض
شده.
نیما ببخشین. مگه شما در مورد مردم و جامعه چه نظري داشتین قبلا؟!
« شیوا خندید و گفت »
نظراي خوب و عالی!
نیما پس چرا می خواین نظرتون رو عوضکنین؟ اگه ما دیشب بچه گی کردیم و رفتارمون نسبت به شما خیلی ابلهنه بوده،
شما به بزرگی خودتون ببخشین و لطفا باهمون دید قبلی به جامعه و مردمش نگاه کنین!
« دوباره شیوا اینا زدن زیر خنده »
شیوا دیشب که برگشتم اینجا؛ تا نزدیک ساعت 4 صبح با گیتا حرف می زدم. خوشبختانه تونستم نظر اونو هم عوضکنم.
نیما ترو خدا اون خریت ما رو بذل نگیرین! حالا ما یه ...
اِه ... ! نیما بذار ببینم چی می گه شیوا خانم!
« برگشتم طرف شیوا و گفتم »
مگه شما ها چیکار می کردین با مردم؟!
شیوا تو روزنامه ها در مورد ما هیچی نخوندي تا حلا؟
« نیما با حرصو عصبانیت گفت »
تو کدوم روزنامه؟! مگه شما تو روزنامه م آگهی می دادین؟! کدوم صفحه ش بود؟! هی این باباي بدبختم به من می گفت
پسر این روزنامه ها رو یه مرروري بکن سطح اطلاعاتی بره بالاها! هی من پشت گوش مینداختم!
نیما! بذار ببینم جریان چیه؟!
« بعد برگشتم طرف شیوا اینا که همه ش می خندیدن. تا اومدم حرف بزنم که نیما گفت »
واقعا چه روحیه ي شاد و بالایی دارن این خانمها! بخدا اگه به این خانمها یه خرده می دون بدن، چه کارایی که ازشون بر نمی
آد!
« برگشتم بهش چپ چپ نگاه کردم که زود ساکت شد. بعد از شیوا پرسیدم »
تو روزنامه ها چی می نوشتن؟
شیوا همون دخترایی که نیروي انتظامی دنبال شون بود و می خواست دستگیرشون کنه!
نیما کی گفته شماها نظم اجتماعی رو بهم می زدین؟! خانمها به این منظبتی! چرا انقدر مطاحم شما می شن؟! اصلا این مورد
مربوط می شه به سازمان تحقیقات علوم انسانی!
« این دفعه دیگه همه مون زدیم زیر خنده که شیوا گفت »
هستن، می رن تو بعضی از خونه ها و بعدش با ماتیک و رژ لب رو آینه ي اتاق « ایدز » نشنیدین که دخترایی که مبتلا به
؟ « به جمع ما خوش آمدین » خواب شون می نویسن
« در حالیکه از تعجب خشکم زده بود گفتم «
اون دخترا شماهائین؟!
« شیوا سرشو تکون داد »
نیما پس این پرونده مربوط می شه به کارخونه هاي رژ لب سازي و بخش خصوصی! حتما تبلیغا سو، ازتون شکایت کردن!
ترو خدا تا زیادي معروف نشدین بیاین و یه امضا به من بدین که بعدش نمی شه گیرتون آورد!
« دوباره همه خندیدن که شیوا گفت »
بیایین یه چیزي نشون تون بدم.
« نیما مثل فنر از جاش بلند شد! برگشتم چپ چپ نگاهشکردم که گفت »
خب بلند شو دیگه! مگه نمی بینی خانم سرپا واستادن و منتظرن؟!
« بلند شدم و با نیما دنبال شیوا راه افتادیم و رفتیم تو یه اتاق که دیدم یه زن پیر، بیهوش رو یه تخت خوابیده »
نیما این کیه؟! چه شه؟!
شیوا مادرمه.
نیما چه ش شده؟! چرا نمی برین ش بیمارستانی، جایی!
شیوا ت رفته تو کما. خیلی وقته.
« ناراحت شدیم. از اتاق اومدیم بیرون که به گیتا گفتم »
شما چی شد که به این بیماري مبتلا شدین؟
نیما شاید نخوان به این سوال جواب بدن!
شیوا ت داستان ها طولانیه. باشه براي بعد.
« من و نیما رفتیم س جامون نشستیم. اونام اومدن و نشستن که شیوا گفت »
همه از راه هاي بد و زشت که به این بیماري مبتلا نشدن!
نیما دقیقا همینطوره. اصلا اکثر آدما از راه هاي خوب به این ...
« دوباره بهش چپ چپ نگاه کردم که ساکت شد. بعد شیوا گفت »
پروانه دختر خیلی خوبی بوده.
« ! متوجه نشدم. برگشتم به پروانه نگاه کردم که یه دفعه زد زیر گریه »
شیوا خود پروانه م نمی دونه چطوري مبتلا شده.
یعنی چی؟!
شیوا مادرش بیماري کلیه داشته. اون در اثر مصرف خون آلوده به این بیماري دچار شده!
یعنی شما پروانه خانم، خودتونم نمی دونین چه جوري مبتلا شدین؟!
« پروانه سرشو تکون داد »
« !؟ پس شما چه جوري گرفتین پروانه خانم
پروانه خودمم نمی دونم! از لیوان همدیگه خوردیم؟! از تو یه ظرف غذا خوردیم؟! حوله ي همدیگرو مصرف کردیم؟!
خودتراشی رو که مامانم استفاده می کرد،منم استفاده کردم ؟! نمی دونمف نمی دونم؟!
آخه می گن که فقط از طریق ...
نیما واسه خودشون می گن اونا! ایناها دیگه! جلوت حی و حاضر نشسته! حالا اونا هر چی می خوان بگن، بگن! وقتی ایدز
گرفتی، حالا برو هی بهشون بگو که شما گفته بودین فقط ار راه تماس جنسی و خون و تزریق و این حرفاس که آد مبتلا می شه!
وقتی کار از کار گذشت چه فایده داره؟! آخرش بعدا مثلا اعلام می کنن که بعله ما اشتباه کردیم! یعنی علم اشتباه کرده! یعنی
دانشمندا اشتباه کردن! یعنی در آزمایشان اشتباه شده! واسه تو چه فرقی می کنه دیگه؟!
« برگشتم به شیوا گفتم »
شماها چی؟!
شیو.ا داستان منکه درازه! اما این گیتا از طریق تزریق اینطوري شده!
نیما گیتا خانم عملیه؟!!
« گیتا سرش رو انداخت پایین »
شیوا باباش عملی ش کرده بود. واسه ش جنس جور می کرده اوایل. بعد خودشم عملی می شه!
خود شما چی؟
شیوا منم یه نامرد، مریضکرد.
« سکوت برقرار شد که یه خرده بعد گفتم »
اخه اینطوري که نمی شه! یه شکایتی، چیزي! به همین مفتی؟!
« پروانه گفت »
بریم کجا شکایت کنیم؟ به کی بریم شکایت کنیم؟ کی به دادمون می رسه؟!
« یه کمی ساکت موندیم و فکر کردیم. یعنی هر کی تو فکر خودش بود که شیوا گفت »
در هر صورت ازت خواستم بیاي اینجا که بهت بگم مهربونی هاي دیشب بی فیاده نبوده. ما دیگه از کارمون دست ورداشتیم.
شایدم رفتیم خودمونو به یه بیمارستانی جایی معرفی کردیم. البته جاي اونطوري که واسه ما پیدا نمی شه! همین چند جایی که
هسرو می گم. شنیدم وضع نگهداري از مریضام اونجا خوب نیس.
یعنی براي خوب شدن شماها، واقعا هیچ راهی وجود نداره؟!
شیوا ت فعلا که نه.
« برگشتم با حالت عصبانی به نیما نگاه کردم که گفت »
ایم رمضرو کشف کنم و نکردم؟! بازم بخدا روحیه شون « دواي » چرا اینطوري به من نگاه می کنی؟! مگه قرار بوده من
خیلی خوبه که یه خنده اي م می کنن!
شیوا چه خنده اي؟ چه روحیه اي؟ شما اصلا معنی این مرضرو می دونین چیه؟ شما اصلا می دونین مردن چیه؟ شما اصلا
می دونین درد کشیدن چیه؟
« یه دفعه زد زیر گریه و گفت »
هیچکدوم تون نمی فهمین آدمی که قراره تا چند وقت دیگه بمیره چه حالی داره؟ هیچکدوم تون نمی دونین که هر روز صبح
ماها از خواب بلند می شیم چی بهمون می گذره! تموم شدن هر روز و شروع شدن هر روز دیگهف معنی ش واسه ما، یه روز
به مردن نزدیک شدنه! شما که نمی فهمین ناامیدي یعنی چی! یعنی نه شما، هیچکس نمی فهمه! اما من انتقامم رو گرفتم!
خیلی ها با من می آن اون دنیا! تمام آدماي هرزه ي کثافت! تمام مرداي آشغالی که به زناشون خیانت می کنن! تمام جووناي
پولداري که معلوم نیس اون باباي بی همه چیزشون این پولا رو از چه راهی در آوردن و ریختن زیر دست و بال بچه هاي گه
شون و اونام هر کاري که دلشون می خواد دارن می کنن! حالا نیما خان فهمیدي به اون پسره ي اشغالی که اون روز باهام تو
رستوران بود چه یادگاري اي دادم؟!
« نیما سرشو تکون داد »
اما نو می دونی با این کارت چند نفر رو مبتلا کردي؟!
شیوا ت بدرك!وقتی من دارم می میرم بذار همه بمیرن!
اومدم یه چیزي بهش بگم که نیما بهم اشاره کرد که حرف نزنم. یکی دو دقیقه اي ساکت نشستیم. و با اشاره نیما از جامون »
بلند شدیم و یه خداحافظی یه اروم کردیم و رفتیم طرف ئر. شیوا و اون دو تا دخترم باهامون اومدن. نیما در رو وا کرد و رفت
« بیرون. منم دنبالشرفتم اما لحظه ي آخر برگشتم و به شیوا گفتم
پس جریان دیشب چی بود؟ اون وقت شب تو پارك چیکار می کردي؟ منتظر بودي که یه نفر دیگه به پستت بخوره؟
شیوا نه. گیتا بهم زنگ زده بود که خونه نرم. فکر کرده بود خونه تحت نظره.
راست گفتی که دیگه دست از کارت ورداشتی؟
شیوا آره. دیگه همه چیز تموم شد.
آره اما شاید دیر شده باشه! برو یه خرده فکر کن ببین چه کردي! شاید خیلی از اون آدما که الان این بیماري رو گرفتن
مستحقش نبودن.
شیوا چرا بودن. چطور شما دوتا نگرفتین؟ اگه دیشب در مورد من خیال بدي داشتین، مطمئن باشین که الان ترتیب شما دو
نفرم داده شده بود. منکه بزور سراغ کسی نمی رفتم! اونا می اومدن سراغ من! مرد هرزه سزاش همینه!
زن بدبخت و بی گناه مردن هرزه چی؟ اونم حق شه؟! اون چه گناهی کرده؟
« ! اینو که گفتم یه لحظه مات منو نگاه کرد و بعد در اپارتمان رو تو صورتم بست »
نیما بیا بریم سیاوش. بیا که خدا بدادمون برسه که تا چند سال دیگه چه فاجعه اي ببار می آد!
« دو تایی رفتیم طرف اسانسور و سوار شدیم و دکمه ي طبقه ي همکف رو زدیم »
نیما می دونی، این وامونده تساعدي می ره بالا!
داریم می ریم پایین که!
« نیما یه نگاه به من کرد و گفت »
آخه من از دست تو چیکار کنم؟! پسر مگه تو منگلی؟ دارم ایدز رو می گم نه اسانسورو! دیشب که ه بهت گفتم این دختره
رو ول ن بریم گوش نکردي! حالا اگه خدا نکرده یه مرض پرض گرفته باشیم چی؟! اش نخورده و دهن سوخته! به هر کی بگیم
رفته بودیم کمک یه دختر بدبخت و یه چایی خوردیم و ایدز گرفتیمف بهمون می خنده و می گه خر خودتونین!
« . آسانسور رسید پایین و ازش اومدیم بیرون و رفتیم طرف حیا. نیما همونجور داشت غر می زد »
یارو سرطان می گیره عالم وادم میان عیادتش. بهش دلداري می دن، براش دعا می کنن که ایشااله خوب بشهف عکساي
رادیولوژیش رو می بینن! بهش دکتر و دوا مرفی می کنن! خلاصه انقدر دور و ورش مثل پروانه می گردن تا یارو تموم کنه و

 


قسمت 8
_______
میره. بعدش با سلام و صلوات جنازه ش رو بلند می کنن و می برن خاکشمی کنن و تا مدت ها در وصف خوبی هاش و
نجابت و محان ش حرف می زنن. حالا ما چی؟ تا بفهمن چه مرضی گرفتیم، اول ننه بابامون از خونه بیرون مون می کنن!
بدبختی اینه که، نه من و تو همه شبا هم هستیم، آنا می گن اخلاق شون فاسد بوده و با همدیگه یه کارایی کردن و ایدز گرفتن!
اِه .. ! چقدر چرت و پرت می گی!
« . رسیدیم به در حیاط و وازش کردیم و رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم »
نیما حالا بین قوم و خویشا چی پشت سرمون می گن! یکی می گه از اون چشماي هیزشون معلوم بود که سرزنده بگو نمی
برن. ! یکی دیگه می گه من می دیدیم زیادي با هم ور می رن، نگو خبرایی بوده. اون یکی می گه حالا نیماهه هیچی، اون
سیاوش بی شرفو بگو با اون صورت مظلومش! واي که اگه این کوروش کچل بفهمه، دشمن شاد می شم! خدایا چه جوري
خودمونو ضدعفونی کنیم؟! بابا برو دم داروخانه اي، درمونگاهی چیزي! نگه دار اینجا من دو تا شیشه الکل بخرم بریزم رو
خودمون شاید نجات پیدا کنیم!
اِه ... ! بسکن دیگه!
نیما بدبخت! یه نفر پیدا نمی شه وقتی مردیم زیر جنازه مونو بگیره! بیچاره ننه م چه جوري سر خاك زبون بگیره و تو سرش
برم؟! یه کلمه از دهن ش در بره که بچه م ایدز داشته، تمام HIV بزنه؟ آخه چی بگه؟ بگه مادر قربون اون ویروساي
قبرستون که خالی می شه هیچ، مرده هاي بغلی م بلند می شن در میرن! آخ که چه افتضاحی تو مراسم سوم و هفت مون می
شه! آقاهه بخواد در مورد محاسن مون سخنرانی کنه، چی بگه بدبخت؟! بذار حداقل تا وقت داریم خودمون یه متنی چیزي
بنویسیم که یارو یه چیزي داشته باشه پشت بلندگو بگه! چی بنویسیم آخه؟ بنویسیم جوانان ناکام که همه می گن اگه ناکام
بودم چطور ایدز گرفتن؟! بنویسیم ...
اِه... ! بذار حواسم جمع باشه نیما!
نیما حالا اینا هیچی! تو آگهی تسلیت چی بنویسیم؟! مردم به کدوم بازماندگان مون تسلیت بگن و آرزوي بقاي عمرشونو
بکنن؟ همه انکار می کنن که بازماندگان ما دو تا هستن! اینارو حالا ول کن! ببین چقدر دختراي فامیل تف لعنت مون می کنن!
همه شون می گن خاك تو سر منحرف تون کنن! این همه دختر خوشگل تو فامیل واسه عروسی بود اون وقت شما دو تا بند
کرده بودین به همدیگه! بابا نیگردار یه جا یه خاکی تو سرمون بریزیم! شاید الان بشه جلوشو گرفت! واي که ننه و بابامون باید
شبونه سر خاك مون عزاداري کنن!
« خنده م گرفته بود »
گم شو نیما!
نیما گم شو چیه؟ راست می گم دیگه! از فردام دنبالم نیا، بذار این آخر عمري رو معصیت نکنیم! حداقل بذار وقتی مردیم
همه بگن این آخري ها دیگه توبه کرده بودن و کثافتکاري نمی کردن!
» رسیدیم در خونه شون و همونجور که پیاده می شد گفت «
حالا چه جوري به اطلاعات جدید پزشکی دست پیدا کنیم؟
برا چی؟
نیما زهر مارو براي چی؟ خب واسه اینکه بفهمیم راه هاي واقعی سرایت این وامونده چیه دیگه!
بابا از چایی خوردن کسی ایدز نمی گیره!
نیما ت اگه دست اونکه برامون چایی آورد، زخم بوده باشه چی؟! واي که بیچاره شدیم! حالا از کی بریم پرس و جو کنیم؟! یه
کلمه در موردش با کسی حرف بزنیم، آنی میه طرف ایدزیه! کتابفروشی م بریم و بگیم یه کتاب در مورد ایدز می خوایم،
بهمون چپ چپ نیگاه می کنه!
ت هر چی بهت حرف می زنم، انگار اصلا حالی ت نیس! برو بگیر بخواب که آخر شبی قاطی کردي! کاري نداري با من؟
نیما چرا. ایشااله ننه ت داغتو ببینه سیاوش که ایدزیم کردي!
گم شو.
حرکت کردم و رفتم خونه. وقتی رسیدم همه خوابیده بودن. منم رفتم طبقه ي بالا، اتاق خودم. لباسمو عوضکردم و یه »
دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. اما تا رو تخت دراز کشیدم، یه دفعه دلشوره افتاده به دلم! نکنه نیما راست گفته باشه؟! اگه
واقعا مبتلا شده باشیم چیکار کنیم؟! جواب پدر و مادر رو چی بدم؟ چی جوري تو صورت سیما نگاه کنم؟!
خلاصه حسابی ترسیده بودم! بالاخره توکل به خدا کردم و گرفتم خوابیدم. شب چه خوابایی دیدم، بماند! همه ش تو خواب می
8 بود که / دیدم که ایدز گرفتم و همه دارن زنده زنده ختکم می کنن! از شب تا صبح چند بار از خواب پریدم! بالاخره ساعت 5
« تلفن اتاقم زنگ زد. با هول و ترس گوشی رو ور داشتم! نیما بود
نیما الو! سالمی؟!
صبح اول صبحی شروع کردي؟
نیما می گم حال عجیب غریب نداري؟
یعنی چی؟!
نیما دل اشوبه اي، سرگیجه اي، حال تهوعی چیزي نداري؟
برو گمشو هی ترس میندازي تو دلم!
نیما منکه از صبح بلند شدم حالت تهوع دارم همه ش! حالا نمی دونم این از علائم ایدزه یا از علائم حاملگی زود رسه!
« جوابشو ندادم، فقط پاي تلفن می خندیدم »
نیما می گم آ! ما دیشب همه ش جنبه هاي منفی این وامونده رو بررسی کردیم!
مگه جنبه ي مثبتم داره؟
« Level » مثبته، با یه دید دیگه بهش نگاه می کنه! می گن طرف لِوِلِش HIV نیما چرا نداره؟! به هر کی بگی طرف
بالاس! بیماري کلاس داري یه!
ت زنگ زدي همین چرت و پرتا رو بهم بگی؟ پسر مگه تو کار و زندگی نداري؟ یه روز تعطیلم ول نمی کنی؟ برو بچسب به
زندگی ت دیگه! بذار منم به زندگی م برسم. آفرین پسر خوب! برو. برو به کارت برس.
نیما چشم سیاوش جون. حالا که باهام خیلی مودبانه حرف زدي، منم حرف گوش می کنم. اتفاقا یه ربع پیش م زینت خانم
هی صدام می کرد و می گفت بلند شو دیگه! الان می رم و می چسبم بهش!
به کی می چسبی؟!
نیما به کار و زندگی م دیگه!
آفرین! برو برس به کار و زندگی ت.
نیما باور کن سیاوش تشویق تو من خیلی اثر میذاره! یعنی می گم نصیحتی که با تشویق همراه باشه زود تو مغز من فرو می
ره.
صد در صد همینطوره.
نیما تو مال توام با تشویق فرو می ره؟
بی تربیت!
نیما منظورم نصیحته آدم کج خیال!
بعله، در ذهن منم اثر می کنه. حالا دیگه برو.
نیما پس جریان خواستگاري رفتن خونه ي یلدا خانمم باشه واسه بعد از کار و زندگی!
اِه ... ! خدا خفه ت کنه نیما! بگو ببینم چی شده!
نیما اول کار و چسبیدن ، بعد مسائل دیگه! خداحافظ.
« اینو گفت و تلفن رو قطع کرد! زود شماره ش رو گرفتم »
الو! نیما! چه خري هستی تو ها! بگو ببینم جریان خواستگاري چیه؟!
نیما پسر مگه تو اونجا کار و زندگی نداري؟ برو تو ام بچسب به یه چیزي دیگه!
جون من اذیت نکن نیما! ترو خدا بگو چی شده.
نیما باید اول برام اعاده ي حیثیت بشه!
باشه، معذرت می خوام ازت.
نیما نه اینطوري نه. خیلی مودبانه، بهم نمی چسبه! خیلی عالمانه س!
باشه، من اشتباه کردم، ببخشین نیما جون.
نیما ت بازم مودبانه س! البته رسیدیم در حد لیسانس و دیپلم.
پس چی بگم آخه؟!
نیما یه درجه بیا پایین تر! یه خرده خودمونی تر بگو. در حد زیر 6 ابتدایی!
یعنی چی بگم! اثلا لازم نکرده بهم خبر بدي!
نیما باشه، پس فعلا خداحافظ.
نه نه نه! غلط کردم ببخشین!
نیما خب، این بهتر شد. حالا داریم کم کم به یه گفتمان دوستانه می رسیم. حالا تو یه درجه از اینم بیا پایین تر! برو در حد
بی سوادي.
حد بیسوادي چیه؟
نیما همون که می گه ببخشید ... خوردم!
نیما خیلی پررو شدي ها! یادت نره حالا حالاها با من کار داري!
نیما ممنون از یادآوري ت! تا همین حد معذرت خواهی کافیه.
حالا جریان خواستگاري رو بگو ببینم چی شده.
نیما امروز عصري بابام جور کرده که بریم خواستگاري. گویا با آقاي پرهام صحبت کرده. اونم شکر خدا چیزي نگفتهو فقط
گفته تشریف بیارین. انگار داره همه چی جور می شه.
جون من راست می گی؟! شوخی نمی کنی؟!
نیما نه، جون تو راست می گم.
آفرین به آقاي ذکاوت! از طرف من دو تا ماچش بکن! دستش درد نکنه.
نیما خب، پس برنامه ي امشب مونم جور شد. دیشب یه خواستگاري رو جوش دادم و امشبم یه خواستگاري رو بهم می زنم!
چی می گی؟!
نیما آهان ببخشین، اشتباه شد! دیشبی یه رو بهم زدم و باید امشبی یه رو جور می کنم! تو دفتر روزنامه م یادداشت کنم که
اشتباه نشه. خب حالا دیگه برو برس بکار و چسبیدن! یعنی بچسب به کار!
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش. اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار کنم. زود رفتم پایین و «
جریان رو به مادرم گفتم و خودمم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا. هم بخاطر اینکه خوشحالیم اونقدر زیاد
بود که حتما باید در موردش با یکی حرف می زدم و هم بقدري دلم براي یلدا تنگ شده بود که ببا خودم گفتم شاید از اتاق
« نیما بتونم لااقل یه دفعه ببینمش. یه ربع بعد رسیدم در خونه شون و زنگ زدم. نیما آیفون رو جواب داد
بله.
نیما، منم.
نیما اینجا چیکار میکنی؟! من همین الان تلفن رو قطع کردم!
خلوت بود خیابونا زود رسیدم. جمعه س دیگه!
نیما آخه من تازه چسبیدم! هنوز چسبم خشک نشده که!
اِه ... ! لوس نشو.
نیما بیا بالا، ببینم، ایدز میدز که نداري!
آخه تو آیفون این حرفا رو می زنن؟!
در رو وا کرد و رفتم تو و با پدر و مادرش سلام و احوالپرسی کردم و اونام بازم بهم تبریک گفتن که بعد رفتم طبقه ي بالا، «
اتاق نیما و رفتم تو. دیدم نشسته تو بالکن اتاقش پشت یه میز و رو میزم یه صبحونه ي مفصل براش چیدن! تخم مرغ نیمرو،
تخم مرغ عسلی، تخم بلدرچین، آب پرتغال، عسل، مربا، کره، پنیر، خامه، دو تا برش کیک، یه قوري چایی! خلاصه اندازه ي
« ! چهار نفر آدم براش صبحونه آورده بودن
بترکی نیما! همه ي اینا رو تو می خوري؟!
نیما نه، یه لقمه م می دم تو بخوري! بذار ببینم چی اضافه س بدم تو بذاري تو دهن ت! صبحونه خوردي؟
نه!
نیما خب بیا بشین. بذار ببینم کدوم از اینا رو نمی خوام خودم بخورم بدم به تو.
« یه نگاه رو میز کرد و بعد بلند داد زد »
زینت خانم! زینت خانم!
زینت خانمو چیکار داري؟
نیما می خوام بگم واسه تو ام صبحانه بیاره.
پس اینا چیه؟ همینا بسه دیگه!
نیما این مال خودمه!
همه ي اینا رو می خواي خودت تنها بخوري؟!
نیما پس چی؟! باید جون داشته باشم تو این کتاب وامونده حرف بزنم یا نه؟! تو که این کتاب یه کلمه م حرف نمی زنی، همه
ش یه ریز من باید صحبت کنم! خب ضعف می گیرتم دیگه! اونم با این کتاباي مزخرف! اگه من نباشم که حرف بزنم تو چی
می خواي توش بنویسی؟!
هیچی بابا! چقدر تو شیکم به آب زنی! بیا! همه شو خودت بخور! اما این چیزا رو تو توپ بریزي می ترکه! از این به بعدم تو
کتابا کمتر حرف بزن، مردم سرشون رفت!
نیما تو پریچهر که اگه من نبودم تو همه ش می خواستی بري شابدولعظیم و بشینی پیش خدابیامرز پریچهر خانم و اونم هی
از زندگی تعریف کنه و گریه کنه، تو ام گریه کنی و بزنی تو سر خودت! تو یاسمین م هی رفتی پیش خدا بیامرز اقاي هدایت و
اونم برات هی ویلون می زد و قصه می گفت! آخرشم معلوم نیس چه جوري سر خدا بیامرز رو کردي زیر آب و دست گذاشتی
رو چنند صد میلیون تومن پول! شانس آوردي حالا تو تا کتاب من دست چند تا دختر خانمو گرفتم و آوردم تو داستان! وگرنه
کی پول می داد کتاب ترو بخره؟! تو شیرین م که اگه من نبودم معلوم نبود الان دین و ایمون درست حسابی داشته باشی!
اونجام بالاخره به هر دري بود زدم تا بهار و رویا رو راضیکردم بیان تو داستان! تازه می گفتن محضخاطر تو بود نیما جون که
و بیحاله که پنجاه سال طول می کشه « یبس » ما اومدیم تو کتاب و نخواستیم روي ترو زمین بندازیم وگرنه این سیاوش انقدر
تا به اأم بگه دوستت دارن و بیاد خواستگاري! خب راست می گن دیگه! یه کاسه ماست رو دادن دست منو و اسمشو گذاشتن
سیاوش! اونوقت می گن برو کتاب رو باهاش پر کن! اینم از کتاب یلدات! رفتی یه دختره ي ایدزي رو پیدا کردي و نزدیک بود
بیچاره مون کنی! به دادت نرسیده بودم بدبخت الان هزار تا کوفت و مرض گرفته بودي! یادت رفت خونه شون همچین چایی
رو با اشتها می خوردي که انگار عمه جونت برات چایی شیرین آورده! حالا حد اقل اون چشم کور شده ت رو ببند بذار یه لقمه
چیز بخورم که الان باید دوباره شروع کنم به حرف زدن !
« بشقاب نیمرو رو کشیدم طرفم که داد زد و گفت »
اِ ... ! می گم اون نیمرو مال منه! آي زینت خانم! زینت خانم! چهار تا تخم مرغ دیگه م نیمرو کن. به من اصلا هیچی نرسید!
خجالت بکش نیما! من همه ش یه لقمه می خورم!
نیما آره، اما الان دهن ت وا می شه و تا ته ش رو هم می خوري! صبحونه اینطوریه دیگه! آدم اولشمیل ش به خوردن نمی
کشه، دو تا لقمه که گذاشت دهنش تازه اشتهاش وا می شه!
خنده م گرفت. راست می گفت! تازه نیمرو به دهنم مزه کرد و با خنده دستم رفت که یه لقمه دیگه م ور دارم که نیما دو تا »
« تخم مرغ عسلی رو که بغل نیمرو بود ورداشت و گفت
حداقل اینارو نجات بدم که تو انگار اتشهات وا شد!
گم شو! من اه بخورم دو تا لقمه از این تخم مرغه!
نیما تو غلط کردي! حالا بذار گرم شی، این تخم ها رو که می خوري هیچی، تخم هاي دیگرم بذارم جلوت می خوري!
خاك بر سر بی تربیتت کنن نیما!
نیما منظورم تخمهاي بلدرچینه!
بهم برخورد! دیگه لب به هیچی نمی زنم! گدا!
نیما بخور خره شوخی کردم! به به! به این شانس و اقبال! یلدا خانمم که اومدن تو حیاط! عصري م که قراره بریم برات
خواستگاري ایشون! حالا هی تخم مرغ کوفتت کن و بگو تهران بد جایی یه!
برگشتم دیدم یلدا اومده تو حیاط شونو و داره بین گل ها و درختا قدم می زنه! یه دفعه چشمش به ما افتاد و برامون دست »
تکون داد! بلند شدم ورفتم طرف نرده ها و براش دست تکون دادم. بهم خندید و منم بهش خندیدم. بعد با دست به ساعتم
اشاره کردم که یعنی عصري می ائیم اونجا. خندید و سرش رو تکون داد و رفت تو. انقدر ناراحت شدم که نگو. دولا که ببینم
« بازم می اد بیرون یا نه که یه دفعه نیما از پشت منو گرفت و گفت
هووووي ... ! الان می افتی پایین! چه خبرته! تخم مرغ انرژي زا بود!
« خندیدم و برگشتم نشستم سر میز و یه لقمه دیگه گذاشتم دهن م و گفتم »
بجون تو نیما دلم براش یه ذره شده! می دونی چند وقته ندیدمش؟! اصلا امروز به عشق یلدا اومدم پیش تو!
نیما ت اگه به عشق یلدا اومدي پس چرا داري با نیمروي من بدبخت عشقبازي می کنی؟! تمومشکردي بابا! بذار یه لقمه م
من بذارم دهن م! خدا به داد معشوق تو برسه که فکر کنم در لحظه ي وصال دو تا لقمه ي چپشمی کنیو تموم می شه و دنیا
براش به پایان می رسه!
« خندیدم و گفتم »
اما راست می گفتی ها! خیلی بهم مزه داد!
نیما چی! یلدا خانم یا نیمرو؟
نیمرو!
نیما اون وقت که من می گم، بهم می گی گدا! من تجربه دارم می دونم این چیزا رو!بخورف نوش جونت. الان می رم و می
گم زینت خانم دو تا دیگه م درست کنه.
نیما جون بگو چهار تا درست کنه. دیشبم شام درست نخوردم.
نیما باشه، اما تخم مرغ دو تا دیگه بیشتر نداریم. تخم چیز دیگه بود عیبی نداره؟!
زهر مار!
نیما بابا از این تخمهاي غاز برامون آوردن. می گم اون باشه عیبی نداره؟!
فصل چهارم
طرفاي ساعت 7شب بود که من و سیما و پدر و مارم جلوي خونه ي نیما اینا بودیم. یه سبد گل رز خیلی قشنگم گرفته »
بودم. کت و شلوار پوشیده بودم و کراواتم زده بودم. دلم می خواست خیلی رسمی برم خونه ي پرهام اینا.
دو دقیقه بعد، نیما و پدر و مادرشم از خونه اومدن بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی، رفتیم طرف خونه ي پرهام. نیمام کت و
شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. پدرشم همینطور. پدر خودمم که همیشه کراوات می زد. خلاصه همه مون خیلی رسمی و
شیک بودیم چون خونواده ي پرهام خیلی به این چیزا اهمیت می ادن. خلاصه زنگ زدیم و در واشد و همه گشرفتیم تو. من و
« . نیما عقب تر می رفتیم. به نیما گفتم
نیما، اونجا نري اون ورا بشینی ها! بشین بغل ست من. تها باشم خجالت می کشم.
نیما من کاري ندارم تو کجا می شینی! من هر جا سیما خانم بشینه، جاي منم همون بغله!
« اینا رو بلند گفت که سیما شنید و برگشت بهش خندید »
زهر مار! می آي بغل من میشینی، لوس بازي م در نمی آري!
حیاط رو رد کردیم و از پله ها رفتیم بالا و و ارد ایوون شیم. خونه ي بزرگی بود. حدودا دو هزار متري می شد. تا جلوي در »
اصلی ساختمو رسیدیم، یه دختر خدمتکار در رو برامون وا کرد رفتیم تو. از یه راهرو و یه هال رد شدیم و رسیدیم به سالن
اصلی که آقاي پرهام ومد به استقبالمو و ما رو برد تو سالن. وارد سالن که شدیم، یلا و مادرشم اومدن جلو. یلا یه لباس خیلی
قشنگ تنش کرده بود و یه گل سر خیلی خوشگلم زده بود به یه طرف موهاش. با خنده اومد طرف منو و بهم سلام کرد که یه
« دفع یکی بحالت فریاد گفت
اِه...! سیما جون تویی؟! موشااله چقدر بزرگ شدي؟! چند وقته ندیدمت؟!
« برگشتم دیدم یه خانمی حدودا هشتاد و خرده اي سال که یه عصا دستشه و یه سمعکم تو گوشش، رفت طرف نیما »
! « مشتاق دیدار » نیما سلام خانم بزرگ
« خانم بزرگ یه نگاهی کرد و گفت »
یعنی چی سیما جون؟! « بشقاب و دیوار »
« نیما که جا خورده بود گفت »
بشقاب و دیوار نه خانم بزرگ! مشتاق دیدار!
خانم بزرگ خب منم که همینو گفتم سیما جون!
نیما خانم بزرگ، من نیمام نه سیما! سیما اسم دختراس!
خانم بزرگ مگه من چی گفتم؟! منم گفتم سیما یگه! اما بالاخره من نفهمیدم چرا اسم دخترا رو رو تو گذاشتن؟!
نیما آخه بابام خیلی دلش دختر میخواست!
« همه زدن زیر خنه اما من جلو خودمو گرفتم که یلدا گفت »
ایشون مادربزرگم هستن. کمی گوش شون مشکل داره.
« تو همین موقع مادر یلدا که خجالت کشیده بود به خانم بزرگ که مادر خودش می شد گفت »
!« سالن » خانم بزرگ شما بفرمائین تو
کدوم بالن؟! !؟« بالن » خانم بزرگ من برم تو
نیما خانم بزرگ، بالن تو حیاطه اما هنوز بادش نکردیم! باد ش صداتون می کنم!
« دوباره همه از حرف نیما خندیدن که مادر یلدا گفت »
خواهشمی کنم بفرمائین تو. اینجا که بده!
« بعد رو به آقاي پرهام کرد و گفت »
شازده! چرا همینجوري واستادي و می خندي؟! مهمونا رو ببر تو سالن دیگه! منم الان می آم.
اینو گفت و دست خانم بزرگ رو گرفت و با خودش برد بیرون. ماهام همونجور که با همدیگه احوالپرسی می کردیم، راه »
افتادیم طرف بالاي سالن که چند دست مبل خیلی قشنگ توش بود. خلاصه اونجا شروع کردیم دوباره به نعارف کردن که
مثلا همون پایین بشینیم و آقاي پرهام اصرار داشت که بریم بالاي سالن. تا ماها داشتیم تعارف می کردیم، خانم بزرگ، عصا
« زنون، از در بالاي سالن اومد تو ورفت رو یه مبل نشست و گفت
سیما جون تو بیا پیشمن بشین و برام تعریف کن این چند وقته که من نبودم اینجا چه خبرا بوده؟
سیما و نیما یه نگاهی به همدیگه کرن و نیما آروم راه افتاد طرف خانم بزرگ و همونجور که از کنار من رد می شد آروم »
« گفت
خدایا خودمو به تو سپردم که من هنوز قلق پیرزنا دستم نیس!
نیما رفت رو یه مبل بغل دست خانم بزرگ نشست و منم رفتم بغلش نشستم و بقیه م هر کی یه جا نشست که خانم بزرگ »
« گفت
خیلی خوش اومدین. چقدر دلم واسه تون تنگ شده بود. دلم پوسید تو ولایت غریبت! یه هم زبون اونجا پیدا نمیشه که آدم
یه خرده براش درد و دل کنه! ما که زبون اونارو نمیفهمیدیم، اونام که زبون ما رو نمیفهمیدن! هی به این شازده می گفتم یا
واسه من یه دیلماج بگیر که بتونم چهار کلوم با این همساده ها حرف بزنم، یا یه معلم سرخونه واسم م خبر کن که زبون اینا رو
از نو تلویزیونشون یاد گرفتم! اما « اینگیلیزي » یادم بده! اما هر چی که گفتم نکرد که نکرد. حالا خدایی بود که چهار تا کلوم
نمی دونم چرا تا به یکی شون می رسیدم و می گفتم، بهم می خندید و میذاشت می رفت!
تون خوب نبوده! « تلفظ » نیما خانم بزرگ حتما
خوب نبوده ؟! نه بابا! اونا همه شون گند دماغن! اصلا نمی شه باهاشون سر صحبت رو وا کرد. خیلی « تمرکزم » خانم بزرگ
خودشونو می گیرن.
« همه خنده شون گرفته بود اما بروي خودشون نمی آوردن که نیما گفت »
حالا خانم بزرگ چی از تو تلویزیون یاد گرفته بودین؟
خانم بزرگ ننه، تو چرا فقط لباتو تکون می دي و اداي حرف زدن رو در میآري؟!
« این دفعه دیگه نتونستم جلوي خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده . نیما به حالت فریاد گفت »
از تو تلویزیون چی یاد گرفته بودین و بهشون می گفتین؟
!« الو » خانم بزرگ آهان! چند تا چیز یاد گرفته بودم. اول که می رسیدم بهشون می گفتم
!Hello نیما آفرین! آفرین! یعنی در واقع همون
« خانم بزرگ که خوشش اومده بود، در حالیکه می خندید گفت »
آره مادر، ما قدیمیام یه چیزایی سرمون می شه!
نیما دیگه چی بهشون می گفتین؟
زودي می ذاشتن و « اوهوي شیت » خانم بزرگ الو رو که می گفتم، اونام سرشونو بهم تکون می دادن اما تا بهشون کی گفتم
می رفتن!
« یه فدعه همه شروع کردیم قاه قاه خندیدن که نیما گفت »
از بس بیشعورن خانم بزرگ!
؟« اوهوي شیت » خانم بزرگ نکنه حرف نامربوطی یه این
« آقاي پرهام که اشک از چشماش می اومد گفت »
نه خانم بزرگ، حرف شما بد نبوده، اونا درست حالیشون نمی شده!
تو همین موقع خانم پرهام اومد تو سالن و پشت سرش، همون خدمتکار برامون چایی آورد و بهمون تعارف کرد. چایی رو که »
ورداشتیم، خانم پرهام شروع کرد به تعارف کردن. من زیر چشمی یلدا رو نگاه می کردم. اونم منو نگاه می کرد اما خیاي
غمگین بود! داشتیم چایی مون رو می خوردیم که از ته سالن، یه خانم نسبتا مسن، با یه لباس خیلی شیک، با یه عصاي خیلی
قشنگ پیداش شد و آروم آروم اومد جلو. آقاي پرهام تا چشمش به اون خانم افتاد، خودشو جمع و جور کر و از جاش بلند شد
« و گفت
شازده خانمم تشریف آوردن.
اینو که گفت، ماهاهم از جامون بلند شدیم. شارده خانم، عمه ي یلدا بود. آروم آؤوم اومد جلو و ماها همگش بهش سلام »
کردیم و اونم یه سري به ما تکون داد و رفت رو یه مبل نشست و به ماهام اشاره کر تا بشینیم. همگی نشستیم. که عمه خانم
« گفت
خیلی خوش آمدید. لطف فرمودید.
پدر نیما و مادرش شروع کردن باهاش احوالپرسی و ماها رو بهشمعرفی کردن. یک خرده اي از این در دو اون در حرف »
« زدیم که پدر نیما به آقاي پرهام گفت
از هر چی بکذریم سخن دوست خوشتر است. راستشماهم براي عرضادب خدمت رسیدیم و هم براي یک امر خیر.
« تا نیما این حرفو زد، اخمهاي عمه خانم و مادر یلدا رفت تو هم که پدر نیما ادامه داد »
حقیقت امر اینه که این سیاوش خان ما خیلی به یلدا جون علاقه پیدا کرذه. اینه که ما امروز جهت خواستگاري مزاحم شدیم.
شما کم و بیش مهندس فطرت رو می شناسین. خونواده ي بسیار محترم و نجیبی هستن. سیاوش جونم که مهندس این مملکته
و تو شرکت پدرش مشغول به کار. از نظر مادي م که مشکلی نداره شکر خدا. منم که همه جوري این خانواده رو تائید می کنم.
دیگه ریش و قیچی رو می سپریم دست شماو انشااله که سیاوش جونو به غلامی قبول می فرمائین.
من سرمو انداخته بودم پایین و از خجالت عرق کرده بودم. سکوت برقرار شد هیچکس هیچی نمی گفت که یه خرده بعد »
« مادر یلدا گفت
راستشما غافلگیر شدیم! این مسئله خیلی ناگهانی یه برامون! ما فکر کردیم که این یه بازدید معمولیه!
« بعد شروع کرد به حالت مصنوعی خندیدن. هیچکس هیچی نداشت بگه که نیما گفت »
اگار حمله خیلی ناگهانی بوده!
خانم بزرگک چی گفتی سیما جون؟
« نیما که خودشم یه خرده اي جا خورده بود بلند گفت »
حمله! گفتم حمله خانم بزرگ!
خانم بزرگ مگه جنگ تموم نشده؟! مام چون جنگ تموم شده بود برگشتیم ایران!
نیما به شوخی گفتم خانم بزرگ!
خانم بزرگ به شلوغی خوردن؟!
« ماها همه خنده مون گرفت که عمه خانم به مادر یلدا که ازش حساب می برد گفت »
خانم، بفرمائین چاي بیارن.
« مادر یلا به خدمتکار اشاره کر و اونم رفت براي چایی آوردن که خانم بزرگ بلدن داد زد »
فاطمه خانم! فاطمه خانم! اون رادیون رو بیار ببینم آژیر می کشن یا نه! همه تو خارج می گفتن که جنگ تموم شده دیگه! این
دفعه یگه سر چی جنگ راه افتاده؟!
« نیما آروم به من گفت »
زیاد دلت رو صابون نزن، انگار اوضاع جور نیس!
خب تو یه کاري بکن!
نیما من چیکار کنم آخه؟! می خواي همین خانم بزرگ رو برات خواستگاري کنم! اینو خواستگاري کنیم بهمون می دنش اما
یلدا رو از فکرت بیرون کن!
« تو همین موقع عمه خانم شروع کرد به حرف زدن و گفت »
باید خمتتون عرضکنم که ما غافلگیر شدیم. در واقع انتظار یک خواستگاري رو نداشتیم.
« اومد بقیه ي حرفشرو بزنه که نیما ذاشت و رفت تو حرفش و گفت »
خا رحمت کنه شازده کامران میرزا رو! چه مردي بوده و چه چیزا گفته!
« ! اینو که گفت، عمه خانم یه دفعه ساکت شد و توجه ش جلب شد به نیما »
نیما حیف که الان زه نیس وگرنه اوضاع الان خیلی فرق می کرد! نور به قبرش بباره. یه جایی چند تا جمله ازش خوندم که
!« یکی از علل عقب افتاگی ما، غافلگیر شدن مونه! و دیگر علتشعکس العمل اشتباه در همین زمانه » می گفت
« اینو که گفت، عمه خانم سري تکون داد و پرسید »
در کجا به این مطلب برخوردید نیما خان؟
نیما عرضم به حضور شازده خانم که چن وقت پیشکتابی از دوستی به دستم رسید که قسمتی از او در مورد زدگی شازده
کامران میرزا بود.
برگشتم به نیما نگاه کرم. اومدم یه چیزي بهش بگم که خدمتکار با یه سینی چایی وارد شد و شروع کرد به تعارف کردن. »
می خواستم به نیما بگم که این حرفا چیه می زنی اما خانم بزرگ چونه ش رو گذاشته بود رو دسته ي عصاش و زل زده بود به
« نیما و اگه چیزي می گفتم یا اشاره اي به نیما می کردم می فهمید. یه خرده که گذشت عمه خانم گفت
شازه کاملا صحبت متینی کردن. در هنگام قافلگیري نباید تصمیم ناشایسیتی گرفت!
تازه فهمیدم این نیماي زرنگ چه چیز به موقعی گفته. داشتم تو دلم دعاش می کردم که خانم بزرگ همونجور که به نیما »
« مات شده بود گفت
سیما جون نگفتی این چند وقته که ما نبودیم اینجا چه خبرا بوده؟
نیما خانم بزرگ من نیمام نه سیما! سیما خواهر سیاوشه! اسم من نیماس. نیما! نیما!
خانم بزرگ مینا؟!
« همه مون خنده مون گرفته بود اما به روي خودمون نیاوردیم »
نیما آره بابا! همون مینا خوبه! د اقل وقتی صدام می کنی فقط خودم جواب می دم! سیما که می گین من و سیما خانم می
مونیم این وسط که با کدوم مون کار دارین!
خانم بزرگ دو تا اسم داري؟ هم سیما و هم مینا؟!
دیگه نش جلو خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده! انگار عمه خانم بش نمی اومد که یکی سر به سر خانم بزرگ بذاره چون با »
« اینکه خیلی جدي بود ولی داشت می خندید
خانم بزرگ حالا هر چی! بگو ببینم اوضاع این چن وقته چه جوري شده؟
نیما خانم بزرگ جون، شما وسط جنگ گذاشتین رفتین. الان ه دوازه ساله که جنگ تموم شده. من چه جوري وقایع این
پونزده سال رو براتون تعریف کنم؟!
« خانم بزرگ همونطور که به نیما نگاه می کرد، سرشو تکون اد و با حالت غمگین گفت »
اي روزگار! همه جووناي ده دوازده ساله مونو پونزده شونزده سال اسیر کرده بودن؟!
« نیما مات شده بود به خانم بزرگ! یه خرده بعد برگشت طرف عمه خانمو و گفت »
بله، داشتم خدمت تون عرض می کرم. در جاي دیگه اي از این کتاب اومده بود که البته به نقل از شازده کامران میرزا، گفته
رو انگلیسی ها به ما وارد کردن! « صدمات » بود که بزرگترین
رو به ما کرد این انگلیزا! « خدمات » خانم بزرگ روغ می گن واله! کدوم
دوباره همه مون خنده مون گرفت اما خجالت می کشیدیم بخندیم. نیما دوباره یه نگاي به خانم بزرگ کرد و فنجون چایی ش »
« رو ورداشت و شروع کرد به خوردن که عمه خانم گفت
این مطلب بصورت مصاحبه از ایشون نقل شده؟
ازشون در اورده. « خاطرات » نیما خیر شازد خانم. چن ورقی بیشتر نیس. بعنوان
براشون اومده؟! پر سوخته هاي بی چاك و دهن! اونا اصلا زن نمی گیرن « خواستگار » خانم بزرگ با حالت عصبانیت گفت
می ندازن که یعنی ماهام « چو » که! همه شون یه توله سگ می آرن و بزرگ می کنن جاي بچه! اون وقت همه جا
خواستگاري می ریم و خونواده واسه خودمون درست می کنیم!
« یه دفع نیما برگشت طرف آقاي پرهام و گفت »
بابا حداقل یه دیلماج بیارین اینجا که حرفاي ما رو واسه خانم بزرگ ترجمه کنه! یه ساعته من هر چی می گم این خانم
می کنه! « تحریف » بزرگ داره
« ! دیگه __________نتونستیم جلو خودمونو بگیریم و زیم زیر خنده »
کردن! چه عجب! « تعریف » خانم بزرگ اِ...! پس ازمون
اینو که گفت؛ نیما خودشو ول داد رو مبل و مات شد به خانم بزرگ که عمه خانم به مادر یلدا اشاره کرد که یعنی خانم »
بزرگ رو از سالن ببره بیرون. اونم بلند شد و به هواي اینکه وقت قرصو شربت خانم بزرگ، ورش داشت و از سالن بردش
« بیرون. بعدش عمه خانم عذرخواهی کرد و گفت
گوش خانم بزرگ مشکل داره. متاسفانه خیلی م دلشون می خواد که در بحث ها شرکت کنن و این مسئله با اختلال شنوایی
که دارن کمی باعث مشکل می شه.
همه مون شرع کریم تعارف کردن که این حرفا چیه؟ خب کمی کسالت دارن! و از این حرفا. بعدش آقاي پرهام بهمون میوه »
تعارف کرد. من دل تو دلم نبود اما نیما یه پرتغال ورداشت و شروع کرد آروم آروم پوست کندن! از دستش حرصم گرفته بود!
« آروم صداش کرم و یواش بهش گفتم
داري با دل راحت میوه پوست می کنی و می خوري؟!
نیما واسه توام پوست بکنم؟
زهر مار! اومدي اینجا میوه بخوري؟! الا وقت میوه پوست کندنه؟!
نیما پس چیکار کنم؟ با پوست بخورم پرتغال رو؟!
یه کاري بکن! یه چیزي بگو!
« نیما اینور و اونورش رو نگاه کرد و آروم گفت »
اگه جریان کامران میرزا رو از خودم نساخته بودم که همون ده دقیقه پیش آب پاکی رو ریخته بودن رو دست مون! حالا به
خرده صبر کن ببینم چی می شه.
صدا از کسی در نمی اومد. برگشتم و پدرم رو نگاه کردم. خیلی ناراحت بود. پدر نیمام همینطور. صورت سیمام سرخ شده »
بود. آروم زیر چشمی به یلدا نگاه کردم. طفلک سرش رو انداخته بود پایین و اصلا بلند نمی کرد! یه خرده که گذشت نیما
« شروع کرد به حرف زدن و گفت
چند وقت پیش یه جوون ایرانی در خارج کشور یه چیز اختراع کرده بود که تو تمام دنیا صدا کرد! تو تلویزیون خودمونم
نشونش دادن. واقعا باعث افتخار بود! ایناش ك باعث مباهات به نفر می شه! اسم و رسم در واقع همینه دیگه! مثلا این سیاوش
ما! تو کنکور نفر سوم شده بود! اینو بهش می گن افتخار! اسم و رسم! حتما نباید آدم پسر خاله شاه باشه، یا نوه دایی نخست
وزیر تا اسم و رسم پیدا کنه! همین چیزاس که ارزش داره!
همه سرشونو تکون دادن نیما اومد دوباره حرف بزنه که یه دفعه دیدم خانم بزرگ از این در سالن اومد تو و رفت سر جاش »
« گرفت نشست! از مادر یلدا که خبري نبود! همه خنده مون گرفت که نیما گفت
اسم ایران و ایرانی رو امثال فروسی ها و سعدي ها و حافظ ها و خیام ها جاودانی کردن! مگه باباي اینا کی بون؟ همه شون
بوده دیگه! « خیمه دوز » پسراي امپراطور و شاه و این چیزا بودن؟! همین خیام! باباش یه
« خانم بزرگ که بازن نحو تماشاي نیما شده بود گفت »
بوده؟ « پینه دوز » مینا جون، باباي این خواستگاره
« نیما که کلافه شده بود گفت »
بوده! « واکسی » نخیر! باباي ایشون
بوده! « تاکسی » خانم بزرگ راننده ي
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده! خود عمه خانمم سرش رو انداخته بود پایین و می خندید که خانم بزرگ دوباره گفت »
باباش تو اینگلیز راننده ي تاکسی بوده یا اینجا؟
دوباره همه آروم شروع کردیم به خندیدن! نیما سرشو گرفته بود تو دستاش و هیچی نمی گفت! آقاي پرهام براي اینکه جو »
« رو عوضکنه گفت
بله ، البته! ایرا نامش به دانشمندانشزنده س.
« اینو که آقاي پرهام گفت، نیمام سرشو بلند کرد و گفت »
بنده م می خوام همینو بگم. اسم و رسم القاب و شجره نام بجاي خودش اما چیزاي یگه اي م هسکه آدم بتونه بهش افتخار
کنه!
« تا اینو گفت، خانم بزرگ آستین ش رو گرفت و کشید که نیما نگاهش کنه! تا نیما نگاهشکرد، گفت »
اما مینا جون راننده تاکسی هام اونجا خیلی خوب پول در می آرن ها!
نیما خانم بزرگ ترو خدا همه ش سربسر من نذار! سربسر اوناي دیگه م بذار آخه!
خانم بزرگ نه، هیچی سربسر نمی کنن! نصف بیشتر پولش واسه شون استفاده س! دو قدم راه می بره آدمو، به پول خودمو
چند هزار تومن از آدم می گیرن!
من دیگه داشتم از خنده می ترکیدم! اصلا جو مجلسعوض شده بود! همه سرشونو انداخته بود پایین و فقط می خندیدن! »
تنها نیما بود که فقط مستاصل به خانم بزرگ نگاه می کرد! خانم بزرگم فقط تو دهن نیما رو نگاه می کرد که ببینه اون چی می
« گه تا زود جوابشو بده! تو همین وقت مادر یلدا از اون یکی در سال اومد تو و تا چشمش به خانم بزرگ افتاد گفت
اِ..! خانم بزرگ شما اینجایین؟! یه دقیقه تشریف بیارین کارتون دارم.
« خانم بزرگ یه نگاهی به مادر یلدا کرد و بعد روش رو برگردوند طرف نیما و گفت »
داشتین می گفتین مینا جون. خود پسره چیکاره س؟
« نیما اصلا جواب نداد و روش رو کرد طرف آقاي پرهام و گفت »
سرِ در سازمان ملل، شعر سعدي مارو نوشتن. این خیلی مهمه که از بین تمام شعراي دنیا، شعر یه شاعر ایرانی انتخاب بشه!
این افتخاره! مگه پدر سعدي کی بوده؟ اما پسرش کسی می شه که دنیا افکارش رو قبول داره! بهش احترام میذاره! پدر معلوم
نیسکی بوده و چیکاره بوده، پسر دانشمند و فیلسوف و شاعره!
« اینو که نیما گفت، خانم بزرگ دوباره آستین ش رو کشید و تا نیما نگاهشکرد گفت »
پسره شاطره؟!
نیما الهی من بمیرم از دست شما خانم بزرگ! آستین م کنده شد! ول کن این صاب مرده رو! شاطر کیه؟!
خانم بزرگ نونوایی مال خودشه؟
نیما نخیر! طرف خمیر گیره! ایشااله چند سال دیگه وضعش خوب می شه و نونوایی رو می خره!
دیگه طوري شد که واقعا نتونستیم جلو خودمونو بگیریم وزدیم زیر خنده! نیما کلافه شده بود. تا حالا ندیده بودم انقدر »
« عصبانی شده باشه. آروم بهش گفتم
نیما! چرا همچین می کنی؟! این پیرزن بدبخت گوشش سنگینه. مخصوصا که این چیزا رو نمی گه!
نیما بجون تو اعصاب براي من نذاشته! اصلا نمی ذاره من تمرکز پیدا کنم و بفهمم چه غلطی باید بکنم! تا یه کلمه من حرف
می زنم و می خوام موضوع رو بکشونم به جاهاي اصلکاري، یه چیزي می پرونه و همه رو خراب می کنه!
« خانم بزرگ از خنده ي ماها انگار فهمید پرت و پلا گفته. خودشم خندید و بعد به نیما گفت »
مینا جون من چیز بدي گفتم؟
« نیما دلش سوخت و خندید و مبل ش رو یه خرده کشید طرف مبل خانم بزرگ و بلند بهش گفت »
نه خانم بزرگ جون. ما سر چیز دیگه اي داریم می خندیم.
« اینو که نیما گفت انگار دنیا رو به خانم بزرگ دادن. یه خنده از ته دلشکر و گفت »
یادته اون وقتا که ما هنوز نرفته بودیم خارج می اومدي تو کوچه دوچرخه سواري می کردي؟
« نیما خندید و دست خانم بزرگ رو گرفت تو دستش و گفت »
آره خانم بزرگ. شمام بهم آبنبات و اجیل می دادین.
شاید بعد از همین چند تا جمله حرف بود که انگار بین خانم بزرگ و نیما، با یادآوري یه گذشته ي خیلی دور، پیوند محکمی »
از محبت بسته شد! ولی اگار عمه خانم از این پیوند زیاد خوشش نیومد! عمه خانم اهل پز و فیس و افاده بود و دلش نمی
خواست که تو جمعی که هس، خانم بزرگ باشه و با پرت و پلاهایی که می گه، باعث مسخره و خنده ي مردم بشه! خانم
بزرگم که ول کن نبود و هر جوري که بود تو جمع شرکت می کرد و با اون گوش سنگین ش وارد هر بحثی می شد. از اون
طرف عمه خانم نمی تونست شجره نامه ي خونوادگی ش رو بزنه تو سر خانم بزرگ، چرا که نسبت خانم بزرگ به طایفه قاجار
نزدیکتر از عمه خانم بود! این بود که چشم نداشت خانم بزرگ رو ببینه! شاید براي همینم بود که تا نیما دست خانم بزرگ رو
« گرفت، عمه خانمم ناراحت شد و گفت
بهتره که من همین الآن جواب این خواستگاري رو بدم که شمام دیگه منتظر نباشین می دونین که ما یک خاندان اصیل
هستیم که فقط خون شازده ها در رگ هامون جاریه! یلدا هم همینطوري. البته خانواده ي شما واقاي فطرت بسیار خانواده ي
نجیب و محترمی هستن اما اجازه بدین که هرکسی اون باشه که هست! براي خانواده ي ما داشتن پول و چیزهاي دیگه اهمیت
نداره، اما فقط باید با خانواده اي وصلت کنیبم که مثل خودمون باشن. من از شما پوزش می خوام! چنانچه از مقصود شما قبلا
با خبر بودم، حتما به نحوي شمارو از این مسئله مطلع می کردم که اینطوري باعث زحمت __________تون نشیم و از حضورتون به صورت
دیگه اي لذت ببریم! باید ما رو ببخشین، ورود به این خاندان شرایط خاصخودش رو داره!
اینو که گفت یه دفعه وا دادم! یه آن برگشتم یلدا رو نگاه کردم که دیدم فقط رو زمین رو نگاه می کنه و اصلا سرش رو بلند »
نکرده! برگشتم پدرم رو نگاه کردم که صورتش سرخ شده بود! پدر نیمام از عصبانیت اصلا به صورت کسی نگاه نمی کرد!
ماردم و سیما و مار نیمام فقط به عمه خانم نگاه می کردن! آقاي پرهامم که سرش رو انداخته بود پایین! دلم شیکست! انتظار
یه همچین چیزي رو اونم تو این دوره و زمونه نداشتم. طوري عمه خانم حرف زد که دیگه جایی براي هیچ حرفی باقی نذاشت.
برگشتم طرف نیما! دلم می خواست همین الآن دو تا متلک بار این عمه خانم بکنه که دلم خنک بشه اما دیدم که نیما یه لبخند
گوشه ي لب شه و همونجور که داره پرتغالش رو میذاره دهنش، عمه خانم رو نگاه می کنه! نمی دوم چرا یه دفعه آرامش نیما
تو منم اثر کرد و کمی آروم شدم!
تو همین موقع پدرم با یه عذرخواهی از جاش بلند شد. بقیه م بلند شدن. تا ما بطرف در سالن حرکت کردیم، یلدا بحالت
اعتراض از در دیگه سالن رفت بیرون. دم ر حیاط بود که برگشتم و طبقه ي بالاي خونه ي پرهام رو نگاه کردم. یلدا پشت
پنجره ي اتاقش واستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم نمی خواست چشم ازش وردارم اما نیما بازوم رو گرفت و با خودش
کشید.
« از خونه اومدیم بیرون. آروم بودم اما خیلی غمگین. بقیه م همینطور بودن. پدرم بهم گفت
بریم سیاوش.
نیما شما بفرمائین عمو جون. من با سیاوش کار دارم. بعد می رسونمش خونه.
« پدر و مادرم سوار ماشین شدن. سیما اومد جلو من و یه لبخند زد و گفت »
دنیا تموم نشده ها!
« بهش خندیدیم »
سیما نیما خان یه چیزي بهش بدین بخوره. ناهارم درست نخورده.
نیما بروي چشم. اگر چه امروز صبحونه اندازه ي سه تا گاو خورده اما حالا که شما می فرمائین، چشم. می برمش هر چقدر
می ریزم جلوش بخوره! چشم! « علوفه » دلش خواست
« سیما خندید و رفت سوار ماشین بشه »
نیما چشم! بروي چشم! شما بفرمائین که الهی درد و بلاي این برادر شما بخوره تو کاسه سر من!
اووي! چی داري می گی؟!
نیما قربون صدقه ي رفیقم نمی تونم برم؟! بیا سوار شو بریم یه دوري با هم بزنیم.
از پدر و مادر نیما که اونام خیلی ناراحت بودن خداحافظی کردیم و سوار ماشین نیما شدیم و حرکت کردیم. نیما یه نوار »
گذاشت تو ضبط. یه موزیک ملایم بود. خیلی دلم گرفته بود. احساس می کردم که یلدا رو از دست دادم. نیما شروع کرد
باهام حرف زدن و سربسرم گذاشتن که جوابشو ندادم و اونم ساکت شد. بارون م نم نم شروع کرد باریدن. نیما انداخت تو
بزرگراه که خوردیم به ترافیک. مردمم همه جا پر بودن و منتظر تاکسی و اتوبوس و ماشین شخصی که سوارشون کنه. مام
طرف راست بزرگراه حرکت می کردیم. توي ماشین بخار گرفته بود. شیشه رو کشیدم پایین که بخارا از بین بره. دو تا دختر
« جلومو، کنار خیابون واستاده بودن. یکی شون که حسابی خیس شده بود اومد جلو و سرش رو دولا کرد و به نیما گفت
ببخشین آقا خواجه نصیر می خوره؟
نیما واله من اطلاعات زیادي از ایشون ندارم اما فکر نکنم اهل بخور بخور بوده باشن! حال می خواي شما از چند نفر دیگه م
سوال کنین شاید اونا بهتر بدونن.
« ! زدم زیر خنده و شیشه رو کشیدم بالا »
چرا چرت و پرت می گی پسر؟!
نیما یعنی تو می گی طرف اهل بخور بخور بوده؟
گم شو! مردم رو مسخره می کنی ! خجالت نمی کشی این چیزا رو می گی؟!
تا اینو گفتم نیما دکمه ي شیشه رو از طرف خودش زد و شیشه اومد پایین و به اون دو تا دختر که هنوز داشتن می خندیدن »
« گفت
ببخشین خانما! حقیقتش ما نه می دونیم که طرف اهل بخور بخور بوده و نه می دونیم که نبوده. خواهشمی کنم این جواب
مارو تو برنامه تون پخش نکنین که باعث دردسر براي ما نشه!
« بعد شیشه رو کشید بالا و به من گفت »
خوب شد؟ حالا اگه احیانا پخش م بکنن ما جواب خوب دادیم. نه گفتیم نه، نه گفتیم آره! اصلا به ما چه مربوطه؟ این همه
آدم دار می خورن یکی صداش در نمی آد! حالا گیرم اون بیچاره چند صد سال پیش خورده باشه! الآنی ها رو ول کردن رفتن
سراغ اون بیچاره! جرآت دارین برین سراغ اونایی که الآن دارن می خورن و یکی بهشون نمی گه بالا چشمت ابرو! طرف
اسمش اینه که حقوق بگیره و مثلا ماهی چهارصد هزار تومن حقوق شه! اونوقت برج ساخته سی طبقه و هر واحدش هفتصد
متره! حالا متري چند، بهت بگم برق ازت می پره! همه شم می گه ما خدمتگزاریم! اما خدمتگذار کی، خدا می دونه! خدا ذلیل
کنه اونی رو که مال مردم رو می خوره!
بابا به تو چه مربوطه آخه؟!
نیما یعنی چی؟! داره مال منم می خوره، مال تروم می خوره! مال بابی منم می خوره! مال باباي تو می خوره! اون وقت دیگه
هیچی واسه خودمون نمی مونه که! همه شو اون خورده رفته پی کارش! اون وقتف موقعی که زن گرفتیم، اگه دختره گفت خب
بیا ببین چی داري و چند مرده حلاجی چی جوابشو بدیم وقتی دید هیچی واسه خودمون نمونده و همه شو یکی دیگه خورده و
نمی تونیم یه زندگی تشکیل بدیم؟! کوفت بخورن ایشااله!
« بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم »
م تو چه فکري م و تو تو چه فکري هسی!
نیما ول کن بابا حوصله داري! یلدا نشد یکی دیگه.
من جز یلدا با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم.
نیما خب تو ذاتا خري! بدبخت همین یلدایی که الان براش غمبرك ساتی، اگه زن ت بشه، چند وقت بعدش کاري باهات می
کنه که از هر چی شبه بدت بیاد چه برسه به بلندترین شب سال! انقدر شجره نامه و اصالت و اصل و نسب خانوادگی ش رو،
دوبامبی می زنه تو سرت که کچل میشی و یه مو تو سرت باقی نمی مونه! ولشکن دختره رو با اون عمه ي ماقبل تاریخ ش!
چرت و پرت نگو. منو برسو خونه که اصلا حوصله ي این مزخرفاتو ندارم.
نیما چیه؟ ناراحت شدي؟ بهت بر خورد به عمه خانم و سلسله ي با کفایت قاجاریه توهین کردم؟ خانم یه همچین به
خاندانش افتخار می کنه که انگار از نسل میرزا تقی خان امیر کبیره! باید دو تا کتاب ببرم براش بخونم تا بفهمه که این قاجارا
چه آدماي بی کفایت و نالایقی بودن! چندین سال خون این ملت رو کردن تو شیشه! جنایتکار بودن! هنوز ننگ کشتن امیر کبیر
تو پرونده شون هس! پاي انگلیس ها رو اونا تو این مملکت وا کردن! حالا این عمه خانم بهشون افتخارم می کنه!
مگه من می خوام برم ناصرالدین شاه قاجار رو عقد کنم که اینارو می گی؟!
نیما می خواستی م، نمی ذاشتیم! اون اصلا زن زندگی نیس! بعدشم مورد اخلاقی زیاد داشته با اون ملیجک بازي ش!
برگرد بریم که حوصله ندارم.
نیما سیما خانم دستور دادن که بهت شام بدم بخوري. تا نخوري نمی شه بري.
حالا اگه من اشتها سنداشته باشم چی؟
نیما ت یه لقمه که بذاري دهن ت، اشتهات وا می شه.
من اصلا دهن م واسه غذا وا نمی شه!
نیما عیبی نداره دهن تم وانشه از راه دیگه بهت غذا می دم! سیما خانم تاکیدي نداشت که لقمه از دهن وارد بشه یا از جایی
دیگه! فقط گفت شام بهت بدم.
خلاصه منو بزور با خودش برد یه رستوران و غذا سفارش داد و بزورم مجبور شدم کمی شام بخورم. بعدش برگشتیم خونه »
ي نیما اینا. نمی خواست بذاره شب برم خونه. می خواست با هم باشیم که مثلا من ناراحت نباشم. جلو خونه شون از ماشین
پیاده شد و رفت در حیاط رو وا کرد. وقتی داشت برمی گشت یه نگاهی به خونه ي یلدا اینا کرد و یه دقیقه مکث کرد و بعد
« اومد طرف ماشین و سوار شد و رفت تو خونه شون. تو خونه شون از ماشین پیاده شدم و گفتم
نیما، من باید برم خونه. اینجوري راحت ترم.
نیما تو صبرکن کارت دارم.
باشه براي فردا. الان حوصله ندارم.
« دو تایی از خونه اومدیم بیرون و نیما در یاط رو بست. تا اومدم ازش خداحافظی کنم گفت »
بابا یه دقیقه صبر کن کار دارم!
بعد رفت بالاي جدول کنار خیابون واستاد و تو خونه ي یلدا اینا رو نگاه کرد. مونده بودم چیکار داره می کنه. اصلا دلم نمی »
خواست به اون خونه نگاه کنم. می ترسیدم یلدا تو پنجره باشه و با دیدنش حالم از اینکه هس بدتر بشه! یه لحظه بعد نیما
« ! شروع کرد سوت زدن
اِه...! چرا همچین می کنی زشته!
نیما تو حرف نزن یه دقیقه!
می گم زشته!
نیما بتوچه؟! دوست دختر خودمو دارم صدا می کنم! خانم بزرگ تو بالکن نشسته! می خوام صداش کنم.
چیکارش داري؟!
نیما تو یه دقیقه صبر کن تا بهت بگم.
« ! دوباره شروع کرد سوت زدن و بالا پایین پریدن و دست تکون دادن »
نیما من رفتم!
نیما کجا؟!
خونه. تو هر غلطی می خواي بکنی بکن!
نیما باشه. تو برو. فردا زنگ می زنم بهت.
بی خوري زنگ نزن. حوصله ندارم. می خوام تنها باشم. اصلا حوصله ي هیچکسرو ندارم! حوصله ي هیچکاري رو هم ندارم.
ممکنه اصلا بذارم برم مسافرت.
نیما شرکت رو چیکار می کنی؟!
اصلا حوصله ي کار کردن روهم ندارم!
نیما خب تو بري مسافرت که سیما اینا تنها می شن و غصه می خورن! می خواي من برم پیش شون؟
گم شو! خداافظ.
نیما صبر کن ببینم پسر چهارده ساله! این همه مرد تو دنیاس، همه شون اینطوري عاشق می شن؟ یعنی تا عاشق شدن کار و
زندگی رو می ذارن کنار که چی؟ ننه باباي دختره بهشون جواب منفی داده؟!
من اینطوریم!
نیما پس از مجنونم مجنون تري واله! چون مجنون م اینطوري نبوده! شنیدم همونجور که عاشق و شیدا بوده و همه ش تو
بیابونا ول می گشه و گریه و زاري می کرده و خودش رو میزده، اگه احیانا خاري، چوب خشکی، بته اي، هیزمی، چیزي م گیرش
می اومده جمع می کرده . سر راهش تو اولین شهر می فروخته و کاسبی می کرده! شنیدم، یعنی تو کتاب نظامی خوندم که طبق
آمار دقیق، روزي ده تا پشته هیزم فروشش بوده! تازه بعد از چند وقتم به لیلی پیغوم می ده که فعلا منتظر نباشه که کاسبی ش
خوب شده! خوش اومدي! برو خونه تون!
اینو گفت و دوباره رفت بالاي جدول و شروع کر دست تکون دادن طرف خونه ي یلدا اینا. ولشکردم که هر کاري می خواد »
بکنه. دو سه قدم که رفتم دلم طاقت نیاورد و برگشتم و رفتم بغلش رو جدول واستادم و خونه یلدا اینارو نگاه کردم. خانم
بزرگ تو ایوون خونه رو یه صندلی نشسته بود و داشت به یه رادیو ور میرفت. صدا رادیو انقدر بلند بود که ما راحت می
« ! شنیدم



رمان یــــــــــــلدا رمان یــــــــــــلدا




پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان یــــــــــــلدا - "تنها" - 02-10-2014، 22:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان