امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)

#7
سلام واااااااای بچها ببخشید چن ماه وقت نکردم بیام سایت
واقعاااا معذرت میخوام اما اومدم رمانو کامل کنم
ببخشید اگه ناراحت شدید
امیدوارم منو ببخشیدBig Grin


 به جاش میخوام براتون چن تا پست پشت سرهم بذارم


پست پنجم


با حرص گفتم :برو بده هموناییکه میاوردی اینجا ،برات غذادرست کنن
-وای وای خدای من خب اگر روم حساسی خب بگو
-برو کنار
«کش داررو منت کشانه گفت»:
-نََََفََس
-برو کنار آرمین میخوام برم
-بری؟«با لحن جدی ای گفت:»
-خیله خب ،نونرِمن ،درو گفتم که حس حسادت تورو تحریک کنم منهیچ کسو تا این حد به حریمم نزدیک نکردم «با پشت انگشتای دست راستش روی شونه و بازوم کشیدو گفت:»
-هر کسی سوگلی من نمی شه نفس
باتردید نگاش کردم و ناباور گفتم:
-دروغ نگو آرمین
تو چشمام زل زدو گفت:
-برای چی باید بهت دروغ بگم حتی اگر عکس این قضیه هم بود توباید با من ادامه میدادی چون من میخواستم وتو میدونی چیزی که من بخوام تو مجبوری که انجام بدی «موهامونوازشی کردو گفت »
-اینطور نیست عزیزم؟
با بغض نگاش کردم شخصیتمو خرد می کرد از این که وادارممیکرد حس ضعفو نقص میکردم ،با تک تک سلول های بدنم احساس میکردم که منو برای بازیچه شدن میخواد تمام من میشد غصه ای جبران ناپذیر همه حرفاشو کاراش دروغ بوده دروغ منو برای سوءاستفاده میخواد
آرمین دستشو به احاطه صورتم در آوردو گفت:
-چیه؟
-دروغ میگی،منو برای سوءاستفاده میخوای آره؟ میدونم کهدخترای زیادی تو زندگیت بودن...
آرمین-باشه درست ولی هیچ کس مثل تو برای من نبودن
-لابد هم این جمله رو به همه میگفتی «هیچ کس مثل تو نیست»
-قسم میخورم هیچ دختری مثل تو برام نبوده
-از چه لحاظ از لحاظ اینکه دخترشریکتم؟
همون طور جدی تو چشمام دقیق نگاه میکرد اشکامو با شصتش پاککرد و با لحن عصبیی ه سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت:
-چرا گریه میکنی ؟
-نمیخوام اینجا باشم تو هیچ ارزشی برام قائل نیستی «با اخمنگام کرد ولی نه این اخم از سر غم بودموهامونوازشی کردو گفت:»
-بهم بگو جز تو با کی میگم و می خندم؟
سری تکون دادم
دوباره گفت:من با کی جز تو اینطوری رفتار میکنم ؟نازشومیخرم همه جا دنبالش میام؟از کارم میزنم؟
سری تکون دادم
-گفتم جز تو کسی رو به حریمم نیاوردم اینا چه معنی داره؟
-منفعت برای تو
این بار با اخمی از خشم نگام کردو گفت:
- اگر برام ارزش نداشتی هنوزم نفس شش ماهه قبل بودی هنوزمنادیده میگرفتم ،مثل اون موقعه ها حتی جواب سلامتم به زور میدادم ، من نمی تونم الکی کسی رو بیارم تو حریمم...
صدای تلفن تو فضای خونه پیچید به طرف تلفن که پشت آرمین بودنگاه کردم وبعد پرسشگرا به آرمین نگاه کردم وگفت:منشی داره ،الان کار واجب تری دارم
گنگ نگاش کردم لبخندی مهربون زد و گفت:
-یه جوجه بد اخلاق دارم که قضاوت اشتباه در موردم کرده واخمو شده میخوام اخمای جوجه امو باز کنم «در حالی که با لبخند شصتشو رو ابرو هام میکشید تا اخمامو باز کنه صدای کسی که زنگ زده بود تو فضا پیچید..»
-آرمین...آرمین عزیزم خونه ای ؟اگر خونه ای تلفن بردارعزیزم ...
اول با شوک به آرمین نگاه کردم وبعد با حرص وبغض دستشو عصبیپس زدم و سریع جلوی راهمو گرفت وگفت:
-نفس ...نفس ...باور کن ...«با جیغ گفتم:»
-برو کنار نمیخوام بشنوم
آرمین-من با هیچ دختری نیستم نمیدونم این کیه که زنگ زدهبرای گذشته است ...
-تو نمیدونی کیه؟تو؟توی دختر باز؟تو عادت داری به این کارمگه میشه فقط با من باشی؟منه احمق زودباور ...
آرمین داد زد:
-نمیدونم کیه
-یادت رفته فکر کن یادت میاد
آرمین-من از وقتی با تو شدم  دیگه با کسی نیستم
باگریه گفتم:دروغ میگی منو دست انداختی...
دوباره داد زد:نکن اینطوری دروغ بهت نمیگم
-از جلوی راهم برو کنار
با حرص گفت:نمیرم میخوای چیکار کنی؟
رفتم طرف اپن که از رو اپن بپرم، روی اپن منو گرفت دستاشودو طرف کمرم قلاب کرد و سرشو آورد جلو گفت:
-گفتم:مال ِقبلِ
-آره قبلا بوده ولی انگار ادامه داره
عصبی گفت:میگم با کسی نیستم چرا نمی فهمی ؟چرا اعتمادنمیکنی ؟ یه کم بهم اعتماد کن خب
اشکامو عصبی با کف دستم پس زدمو گفتم:
-اگر یکی به گوشیم زنگ بزنه بگه..نفس جان عزیزم...
عصبی تر با صدای دو رگه گفت:
-غلط میکنه
-چیکارمیکنی؟
-زنگ میزنم به دختره میگم ازدواج کردم
بلندتر محکم تر گفتم:
-چیکار میکنی؟
-میگم من ازدواج کردم مزاحم زندگیم نشوو...
باحرص گفتم: ولم کن آب منو تو توی یه جوب نمیره
توصورتم نعره زددرست عین یه شیر نعره زد:
-نفََََس!
شوکه وبا ترس نگاش کردم چشمای آبیشو خون گرفته بود از خشمزیاد زیر چشماشم سرخ شده بود رگ گردنش به پهنای یه انگشت متورم شده بود از خیلی ترسیدم قلب داشت می ایستاد با صدای گرفته و خش دار با تن بم گفت:
-نرو رو اعصابم ،اذیتم نکن
 با ترس نگاش کردم و با همون بغض سنگینم گفت:تومنو تهدید میکنی به خاطر کاری که هنوز نکردم ؛ولی خودت هر اشتباهی رو مرتکب میشی،ازت بدم میاد آرمین ولم کن
محکم تر نگام کرد از اون چشمای عصبیش می ترسیدم از این کهانقدر با صداقت داره این حرفو می زنه و رو حرفشم می مونه از این که حماقت کردم می ترسیدم تمام جونم و ترسی مهلک گرفته بود با همون تن صدا گفت:
-تو تو خونه ی منی وکسی هم خبر نداره
با نگرانی و وحشت با نفسای بلندی که از هیجان ترسم بود وسینه امو بالا پایین میکرد نگاش کردم بی صدا وآهسته اشکم از گوشه چشمم سر خوردو روی گونه ام کشیده شد با صدای لرزون گفتم:
-پس فطرت
چونه ام لرزید دومین اشکم که از گوشه چشمم سر خورد آرمینچنان عصبی دادزدو گفت:«گریه نکن ،گریه نکن کله امو می کبونم به دیوارا گریه نکن لعنتی»که حس کردم قلبم از دادش تیکه پاره شد به خاطر دادش گریه ام بیشتر شد منو کشید تو بغلش قلبش می کوبید و سینه اش بالاو پایین میکرد فشار دستاش دورم مثل یه حصار محکم بود آروم تر شده بود  ،آروم ترشده بودم آهسته گفت:
-کاریت ندارم نفس ...کاریت ندارم ...آروم باش گریه نکندیوونه می شم...سیسسس «منو به عقب کشیدو اشکامو پاک کردو گفت :
-من به تو صدمه نمیزنم عزیزم
-زنگ بزن
آروم دستشو از دورم رها کردو گفت:
-همین جا بشین تا برم زنگ بزنم
باتردید نگام میکرد چشم ازم بر نمیداشت گوشیه بیسیم تلفنوبرداشت و دگمه بکو زدو بعد چندی گفت:
-الو ...«گوشی رو گذاشت رو بلند گو و دختره گفت:»
-الو ...سلااااام عزیزم ...
آرمین با لحن جدّی و سرد گفت:
-گوش کن،من ازدواج کردم خیالم ندارم بعد ازدواجم با کسی جززنم رابطه داشته باشم پس پا تو...«از روی اپن خودمو سر دادم پایین ،آرمین دستشو به معنی صبر کن بالا گرفت
من میخواستم برم اون منو به تنها بودنمون تهدید کرد اگرتهدید کرده پس یه روزی عملی  میکرد من توخطر بودم باید می رفتم من نمیمونم به آرمین نگاه کردم نگاش به من بود تا عکس العمل بعدیموببینه باید بدوأم قبل اینکه بهم بتونه برسه فرار کنم و دیگه فکر هیچ چیزو نکردم و دوییدم آرمین از اون نعره ها زد:نفس
آرمین خطرناکه چطوری پام رسید به خونه اش ؟ به قول ماماناون چیزی از شرعو اخلاقو حلالو حروم سرش نمیشه فکر رو اعتقادش به دردکسی مثل من نمیخوره تا رسیدم به راهرو خواستم در شیشه ای رو باز کنم کمرمو گرفت و رو هوا بل دم کرد با تموم قوام جیغ زدم منو تو حصار دستای قویش محکم گرفته بود و با صدای گرفته و خشن ولی با تن کوتاه گفت:
-کجا؟چرا اینطوری میکنی؟
-می خوام برم ولم کن گه خوردم اومدم
-من که زنگ زدم لعنتی چرا رم کردی ؟
جیغ زدم :می خوام برم ولم کن
-اگر میخواستم بلایی سرت بیارم تاحالا آورده بودم اونطوریگفتم تا بترسی آروم بشی
-آروم بشم ؟کی رو با تهدید آروم میکنن که من آروم بشم؟ولمکن
-از سر حرص گفتم به خدا...«تقلا میکردم دادزد»: میگم به خدا
-تو خدا می شناسی که داری قسم می خوری؟«با لحن آرومی توگوشم گفت:»
-تو رو که میشناسم به خودت قسم
سکوت کردم زبون باز داره گولم می زنه می دونم داره زبونمیریزه خامش نشو نفس چرا کوتاه میای؟نمیدونم نمیدونم چرا؟می ترسم تهدیدشو عملی کنه ،تقلا کن لعنتی تو چه مرگته؟
-فرشته منی تو رو که میشناسم به خودت قسم  که کاریت ندارم حرصم گرفت آروم باش روزمونوخراب نکن
-ولم کن
-قول بده فرار نکنی
-ولم کن آرمین
-باشه عزیزم باشه «آهسته رهام کردو یه قدم به عقب رفت و درشیشه ای رو قفل کرد با تردید نگاش کردمو گفتم:»
-باز کن چرا قفل میکنی؟!
-کاریت ندارم عزیزم نترس فقط میخوام از پیشم نری «دستشوطرفم دراز کردو گفت:»
-بیا عزیزم بیا بریم خدا لعنت کنه دختره رو که این بلوا روراه انداخت هرکی زنگ زد میگم که ازدواج کردم
-دروغ میگی تو این کاررو نمی کنی
-هرکاری تو بخوای میکنم بیا عزیزم
بالاخره با هم رفتیم داخل آشپزخونه یه چیزی ته وجودم بود کهنمیخواستم آرمینو ترک کنم شاید برای همینم بود که نمیخواستم بیش از این مقابله کنم و کوتاه اومدم یه کشش نا محسوس بهش داشتم با اینکه می دونستم نسبت بهش احساس خطر هم می کردم
تو آشپز خونه انقدر شوخی کردو سر به سرم گذاشت تا خنده امودر آورد ساعت دوازده هم زنگ زدم به مامانم و حرفای آرمینو تحویل مامانم دادم و اونم طبق معمول با اعتمادی که بهم داشتو شناختی که نسبت به بنفشه داشت خیلی زود قبول کرد
آرمین با شیطنت گفت:
       -ازتبا چی پذیرایی کنم من معمولا با دیرینک از مهمونام پذیرایی میکنم ...
با اخم نگاش کردمو با خنده گفت:
-اوه اوه باز قیافه اشو خوشگل کرد «لپمو کشیدو گفت»
-جوجه ی بد اخلاق من
-با من تنهایی؛ نخور
-نترس
-با تو باشمو ترسی از هر چی مربوط به تو هست نداشته باشم؟
-شراب می خورم ملایم منم ظرفیتم بالاست جوجه ی ترسو من...باشه فقط یکی میخورم
-غذا بدون این از گلوت پایین نمیره ؟
-اذیت نکن دیگه یه تعطیلی رو کوفتم نکن
یه گیلاس برای خودش از شراب سفید ریخت و من با اخم نگاشکردم چشمکی زد و همون طور در حالی که به کابینت کناری گاز تکیه زده بود ومن هم ماکارانی براش درست می کردم و آرمین هم در سکوت نگام میکرد می دونستم داره نگام میکنه ولی سر بلند نمیکردم دوست داشتم نگام کنه حس خوبی بهم دست میداد حی اینکه براش مهمم !
 غذا رو که درستکردم غذارو برداشتیم بردیم تو هال جلوی تلویزیون غذا بخوریم ؛ نشستیمو گفت:
-چه فیلمی دوست داری با هم ببینیم؟
-فرقی نداره «به گیلاس تو دستش نگاه کردم رد نگاهمو گرفتوگفت:»
-چیه؟
-هیچی،اگر یه سوالی ازت بپرسم جواب میدی؟
-چی؟
-در مورد باباته
اخمی کردو گفت :چی؟
-چند سال قبل فوت کرد؟
-16سال پیش
-تاریخ پشت دستت مربوط به اینه؟
آرمین درست مثل همون ببر زخمی ای که خودشم بهم گفته بودنگام کرد گردنش سرخ شد نمیدونم چرا این طوری نگام می کرد انگار فیلمی تو چشمام می دید که من خودم ازش بی خبر بودم
خیلی آهسته و آروم گفتم:
-آرمین
آرمین-نه این تاریخ فرق داره به موقعه اش بهت میگم
گیلاسشو سر کشید و دوباره از شیشه برای خودش ریخت با نگرانیگفتم:
-گفتی یکی میخوری
با حرص گفت:
-وقتی عصبیم میکنی این بی صاحاب اعصابمو چطوری آروم کنم
با ترس گفتم:
-ضرر داره
-با حرص و دندون قروچه گفت:
-به درک «گیلاسشو سر کشید خواست سومی رو بریزه که گفتم:»
-آرمین جون..
نگام کرد خواهشمندانه و ملتمسانه گفتم :
-خواهش میکنم
آرمین به زمین نگاه کردو گفت:
-مست نمیشم
-من اینجام
بهم نگاه کرد و بعد گیلاسو گذاشت روی میزو به مبل تکیه دادو گفتم :
-غذاتو بخور
-تو بخور
-صبحونه که نخوردی معده خالی هم که مشروب خوردی غذا بخور تااذیت نشی
-چرا انقدر نگرانمی ؟
نگاهش کردم و جدی و آروم گفت:
-چرا؟
اومدم جلو ظرف غذامو برداشتم واقعا چرا نگرانشم چرا بیشترتلاش نکردم تا از پیشش برم ؟چرا ...چرا... بهش نگاه کردم برام مهم بود  هنوزم گردنش قرمز بودیعنی همچنان عصبیه یهلیوان آب ریختم و دادم دستش و گفتم»:
-آب بخور
نگام کرد، گفتم:هنوزم عصبانی هستی؟
سری تکون داد و گفت:نه
-گردنت هنوز قرمزه تو هر وقت عصبانی باشی این طوری میشی
به چشمام چشم دوخت توی قرنیه چشمام با اون قرنیه خوشرنگچشماش مانوور تو چشمام دادو گفت :
-تا حالا کسی انقدر بهم توجه نکرده بود
به ظرف غذا اشاره کردم و گفتم: غذاتو بخور
لیوانو ازم گرفتو آبو خورد...
ظرفا رو شستم برگشتم به هال دیدم جلوی تلویزیون خوابش بردههمون طور ایستادم نگاش کردم ،شریک بابام کسی که ازش خوشم نمی اومد از کاراش و حرفاش می ترسیدم،از عکسالعمل و برخوردش با زیر دستاش متنفر بودم هر فکری در موردش میکردم الا اینکه یه روز باهاش دوست بشم ...حالا هرمون آدم الان جلوی تلویزیون خوابیده من هم تو خونه اشم با هم ناهار خوردیم به خاطر بودن با اون خطر به جون میخرم ،به خونواده ام دروغ میگم و از همه بدتر اینکه به خاطر دروغی که گفتم پشیمون نیستم رفتم از تو اتاقش یه رو انداز آوردم و انداختم روش و تلویزیونو خاموش کردم و کنارش نشستمو نگاش کردم چرا دیگه حس تلخ از دست دادن امتحانمو ندارم ؟!! انگار یکی از امتحان های مدرسه امو خراب کردم نمیگم بی خیالم ناراحتم ولی نه انقدر که خودمو سرزنش کنم ؛چقدر آروم خوابیده!چقدر خوش قیافه و خوش تیپه حس غرور دارم که منو انتخاب کرده از ظاهر هیچ کمبودی نداره در برابر من که بسیار قیافه عادی دارم خونواده و تحصیلات و ...هر چی که در زندگیم وجود داره عادی و معمولی چطور جذب من شد؟!!!خوب شد که شد
یهو از خواب پرید بدون اینکه کنارشو نگاه کنه هول زده صدازد:
-نفس
-اینجام،چیه؟
برگشت نگام کرد خیالش راحت شد ونفسی آروم کشیدو دقیق نگامکردو جدی پرسید:
-کجا بودی؟
-هیچ جا!!!همین جا نشسته بودم
-خوابم برد ؟نفهمیدم
-بخواب زود بیدار شدی
-تو چیکار میکنی ؟
-فکر میکنم
خودشو سر داد به طرف چپ کاناپه و دراز شد و سرشو رو پامگذاشت اول از این کارش یه خورده نگاش میکردم که باشیطنت  گفت:
-به من فکر می کنی؟
خنده ام گرفتو سرشو هول دادم محکم سرشو نگه داشتو گفتم:
-پاشو باز خود شیفته شد
-سرمو رو پای جوجه ام گذاشتم تو چیکار داری؟
-پای منه نمیخوام سرت رو پام باشه
-چه تفاهمی خانم اتفاقا پای جوجه منم هست پس بیا و با منکنار بیا
-تو چرا کنار نمیای؟
-چون تو از خداته که من سرمو رو پات بذارم
اهسته زدم به شونه اشو گفت:حالم خوبه خرابش نکن چشماشو بستو با ناراحتی گفتم:
-اینطوری خیالت راحته نه؟« بدون اینکه چشماشو باز کنه اخمکردو گفتم»:
-که فرار نمیکنم اگر خوابتم برد خواستم برم می فهمی
جدی گفت:حالا که فهمیدی پس آروم باش
چقدر بی رحم بود حد اقل می تونست بگه نمیخوام از پیشم بریدستمو گرفت و گذاشت رو سرش با شیطنت خندید و گفتم:
-خیلی حرف خوب زذی نازت کنم
-اووهووم
-پررو
خلاصه عصر رفتیم خرید آرمین منو برد به همون پاساژی که خودشاحیانا اگر میخواست ایران لباس بخره از اون جا خرید میکرد تو یه مغازه ی خیلی بزرگ وشیک رفتیم آرمین با گوشیش ور میرفتومنم تو رگال لباسا به دنبال لباس مناسب بودم که یه پیرهن فیروزه ای نظرمو جلب کردو باذوق گفت:
-آقا من این لباسو میخوام میشه برام سایز ...
آرمین اومد کنارمو گفت:
-کدومه؟
باذوق گفتم:این فیروزه ایه
اول خیره به لباس نگاه کرد بعد انگار یاد یه چیزی افتادرنگش تغییر کردو لباسو با دست هول ذاذ و گفت:
-یکی دیگه رو انتخاب کن
-من از این خوشم اومده
محکمتر گفت:یکی دیگه
با حرص نگاش کردمو گفتم:برای لباسم هم تو میخوای تعیینتکلیف کنی؟
-من تعیین تکلیف نکردم گفتم اینو انتخاب نکن
-چرا؟!!
-من از فیروزه ای متنفرم
-من دوست دارم تو حق نداری علایقتو به من دیکته کنی
-من نمیذارم اینو بخری
-تو نباید بذاری خودم ...
عصبی لباسو از دستم گرفت و داد به اون پسر فروشنده که هاجوواج وایستاده بود وما رو نگاه میکرد و رو به پسره گفت:
-یه لباس دیگه برای خانم بیارید
-من همونو میخوام
تشدیدوار گفت:گّفتمّ نه
-پس منم لباس نمیخوام
-میریم یه جا دیگه
-همونو میخوام
بی توجه به من گفت :
-آقا اون...
راهمو گرفتم که برم آرنجمو گرفت و گفتم :
-منم گفتم :یا اون یا هیچی
-لابد میخوای با اون تی شرت زیر مانتوت بری آره
-آره
-جواب مامانتو چی میدی؟
-میگم لباس پیدا نکردم
-من برات انتخاب میکنم
-تموم هدفت اینه که همه جوره منو زیر سلطه ات بگیری
عاصی شده گفت:
-من که گفتم خودت انتخاب کن یه رنگی جز فیروزه ای دوستندارم تو رو...
-بسته دیکه نمیخوام بشنوم
به رگال نگاه کردم وبالاخره بی میل یه دامن مشکی کوتاه بایه کت کوتاه آسین سه ربع که که دور جیب نماشو آسینش چرم مشکی بود ترکیبی بد نمیشد
آرمین –میری پرو؟
-نخیر
آرمین- باز جوجه بذاخلاق شدی؟
-اندازه امه
-جوجه من اخماش اتو میخواد تا باز بشه ؟
لباسو گذاشتم رو میزو گفتم:
-اینا رو میبرم«چشمم خورد به اون لباس فیروزه ای افتاد وایچقدر خوشگله پسره ی زورگو»
کیف پولمو تا در آوردم آرمین اخم کرد و گفت:
-با منی دست به کیف پولت نمیزنی بهم برمیخوره «لبخندی زدوکارت عابرشو تو دستگاه کشید»
وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی آقای شمس به آرمین گفتم:
-تو یه ربع بعد بیا
-چرا؟
-خب نفهمند من با تو اومدم
-خب سر راه دیدمت سوارت کردم
-نه نه مامان ملیکا برامون حرف در میاره میگه سرو سری با همدارن
با شیطنت گفت:
-مگه نداریم ؟
با حرص گفتم:
-آرمین
از ماشین پیاده شدمو به طرف خونه رفتم
زنگ زدم بعد اینکه در رو باز کرد ن متوجه شدم علاوه برما دهبیست نفر دیگه که من نمیشناختم هم اونجا هستن که به طبع باعث میشد که ملیکا خواهر شوهر کوچیکشو بخواد به جمع ناشناس معرفی کنه یکی رو بهم معرفی میکرد به نفر دهم نرسیده صدای زنگ اومد خوبه گفتم :یه ربع
بعد چندی خانم شمس از جلوی در با همون صدای کش دار تیز گفت:
-جناب مهندس
وبعد صدای سرد و خشک آرمین در واب سلام علیک بقیه
ملیکا-نفس جان می خوای لباس عوض کنی برو تو اتاق من عوض کن
      
ای وای پاکت لباسم تو ماشین جا موند برگشتم دیدم تو دستآرمین ِای خدا این دیگه کیه چه خجسته خجسته برداشته با خودش آورده عین خیالشم نیست کسی بو ببره من چه جوابی باید بهش بدم رفتم نشستم تو اتاق ملیکا حالا با   چه بهانه ای برم به هال خونه و پاکتو از آرمینبگیرم؟خدایا چه غلطی کردم امروزو با آرمین گذروندم که شنیدم ملیکا از پشت در میگفت:
-بفرمایید کتتونو بذارید تو اتاق من بفرمایید
اون عقل کلو ببین مگه منو نفرستادی تو اتاقت که لباس عوضکنم پس کی رو داری می فرستی تو اتاق کتشو آویزون کنه؟!
خانم شمس کش دار صدا کرد :ملیکاااااا بیا مادررررر
ملیکا –بفرمایید شما جناب شوکت کسی تو اتاقم نیست
-پس من کیم؟
آرمین از پشت در در حالی که در رو با غر باز میکرد گفت:
-این کجا رفت؟
برق اتاق خاموش بود برای همین تا برقو روشن کرد منو تو اتاقدید اول جا خورد و یکه خورده نگام کرد
-وااای آرمین چرا آوردیش؟
-خب لباست توشه
-خب الان مامان ملیکا میگه...
صدای پاشنه های کفش اومد دوییدم پشت در رو در اتاق باز شدآرمین رفت جلوی دررو گفت::
-اِجناب مهندس شمایید؟ من فکر کردم نفس اینجاست !
آرمین با خنده گفت:
-نه من تنهام
آروم طوری که دیده نشه زدم پشتش و دررو بستو با همون خندهگفت :
-خب گفتم تنهام دیگه
-هیس صداتو بیار پایین خدایا  چیکار کنم هم تو توی اتاقی هم من چطوری بریمبیرون؟


ادامه دارد....

پست ششم


آرمین با خنده گفت:اصلا میخوای با هم بریم بیرون خیال همهرو راحت کنیم؟
-وای به تو آرمین که همه چیزو به مسخره میگیری تو برو بیرون
-لباستو عوض نمیکنی؟
-جلوی تو؟!
خندیدو با شیطنت گفت:
-من که مشکلی ندارم
با چشم غره یکی زدم به بازوشو گفتم:
-بسته پرو خجالتم نمیکشه
آرمین کت کتان اسپرت کرم رنگشو در اورد و داد به منو رفتبیرون
کتشو رو چوب لباسی آویزون کردم ؛لباس خودمو پوشیدم با فکریمشغول اگر الان از در این اتاق بیام بیرون وببینن هم آرمین از این اتاق اومد بیرون هم من که میفهمند هر دو توی یه اتاق بودیم وای خدایا چیکار کنم ؟یه کم به خودم رسیدم و موهای جلوی سرمو مرتب کردم وشالمو سرم کردمو رفتم آهسته لای دررو باز کردم ؛صدتا صلوات نذر کردم که حواس کسی نباشه ؛اتاقا توی یه راهروی باریک بود از لای در که نگاه کردم پذیرایی دید به راهرو نداشت همه ی مهمونا هم توی پذیرایی نشسته بود سریع از لای در اومدم بیرون و دررو بستم تا به سر راهرو رسیدم به جمعیت نگاه کردم همه سخت مشغول حرف زدن و خوردن بودن هیچ کس حواسش نبود الا آرمین که زل زده بود ومنو نگاه میکرد این بشر از هیچ چیز واهمه ای نداشت اخم کردم که اونطوری نگام نکنه آروم با شیطنت لبخند زد و به کارش ادامه داد که یهو ملیکا اومد جلوی روم سبز شدو گفت:
-اُ!چه لباس شیکی تازه خریدی؟
-ممنون
-نمیدونم چرا نگین نیومد
«چون عزیزم ازت بیزاره کی خونه ی مخلص اعصابش میره که نگینبره »
ملیکا – به نگین زنگ زدم گفتم :حتما بیاد میخواستم یکی روبهش معرفی کنم
-کیو ؟
-اون آقایی که کنار بابام نشسته
به طرف آقای شمس نگاه کردم دوتا آقا کنارش نشسته بودن سمتراست یه پسر تقریبا 26-7 ساله سمت چپ یه مرد 35-6 ساله برگشتم به ملیکا نگاه کردم و گفتم: ملیکا جون اونجا دو تا آقا نشسته سمت راسته رو میگی؟
ملیکا باز مثل مادرش کش دار گفت:
-واااااا!نفس جوووون اون که ایمان پسر خاله ی خودمه اونمجرده
-مگه نگین متاهله ؟بعدشم نگین تازه بیستو دوسه سالشه اگرمنظورت اون آقا لاغر کچل عینکیست که به نگین نگی بهتره
ملیکا کشی اومد و یه تا ابرو شو بالادادو گفت:  
-اون وقت چرا؟
-چون نگین «زنده ات نمیذاره نعیمو بیوه میکنه اخه من چی بگمبهت ؟» به نگین نگو قربون شکل ماهت
ملیکا چشمو ابرویی اومدو گفت:
-خیلی دلشم بخواد دندون پزشکه
-تو بگو پرفسور ،به نگین نگو به صلاحته
به جمع حضار رسیدم جای خالیی نبود من کجا بشینم؟ازیه طرفسالن یکی گفت:
-اینجا یه جا هست
سرمو به طرف صدا برگردوندم دیدم شروینِ وای آرمینو بگو خبنمیتونم بگم که نه اونجا نمی یام یا یه چیزی مشابه این ...مجبوری رفتم کنار شروین نشستم ولی سنگینی نگاه آرمینو به وضوح حس میکردم شروین گفت:
-امتحان دادی؟
-امتحان؟آره بابا«آره ارواح مرده هات »تو چی؟
خندیدو گفت:خواب موندم
-خسته نباشی
-سخت بود
-اوف نگووو«نگام به آرمین افتاد اوه اوه اوه خدا بهم رحمکنه قیافه اشو الحق که به خودش خوب صفتی داد (ببرزخمی)به بابا نگاه کردم نبینه این زل زده اونطوری به من با استرس بیشتر به مامان نگاه کردم اووووه مامانو آرایشگاه رفته یه کم به خودش میرسید سر عقد نعیم ساده تر اومده بود !نه بابا حواس هیچ کدوم نیست بابا که داره از شاهکارای سربازیش میگه ؛من موندم این آقایون دو سال میرن سربازی به اندازه ی200 سال چرا خاطره دارن؟!مامان هم که داره از گل سرسبدش تعریف میکنه آخه نعیم هم تعریف داره؟!»شروین گفت:
-لباست خیلی قشنگه
-ممنون
-ولی حالا چرا «با خنده گفت»:
-اتکتشو نکندی؟
-به لباسم نگاه کردم دیدم ای وای راست میگه به آرمین نگاهکردم همین طوری داشت با اخم نگام میکرد جون مادرت الان میفهمند چرا اینطوری نگاه میکنی...اَه اتکتشم انقدر سفت بود کنده نمیشد شروین یه چاقو برداشتو اتکتو برام برید وگفتم:
-مرسی«وای باید از اینجا بلند بشم وگرنه آرمین خودش میادبلندم میکنه تا اومدم بلندشم ملیکا با سینی نسکافه اومد و گفت:»
-بفرمایید این نگین مثلا چه انتظاری داره تازه خاله مامانمبرای فرزام دنبال یه دختر مجرد میگرده نه بیوه
اول یکه خورده نگاش کردم که ببینم تندتند داره در مورد کیحرف میزنه بعد متوجه شدم  گفتم:
-ملیکا جون خودت میدونی میخوای بگو ولی عواقب کار گردن خودت«شروین خندیدو گفت»:
-اوه اوه
ملیکا با قر و قمزه گفت:
-زهرمار،مرض خنده داره
خب منم خنده ام گرفت خندیدم سرمو بلند کردم قیافه آرمینو دیدمخنده رو لبم ماسید آقای شمس بلند گفت:
-خب جناب مندس بریم سر اصل مطلب
آرمین شاکی نگاهشو ازم گرفتو به طرف آقای شمس نگاه کرد خداپدرتو بیامرزه جناب شمس.
شروین هم بلند شد تا به جمعشون ملحق بشه و منم یه نفس راحتکشیدم  مامان اومد به طرفمو گفت:
-چرا انقدر دیر اومدی؟
-وای سلام مامان جون بالاخره منو دیدی؟
مامان چشم غره ای رفتو گفت:
-چرا دیر اومدی
مدل سوال عوض شد؟
-تا اومدم لباس انتخاب کنم وماشین گیر بیاد طول کشید ،لباسمقشنگه؟
مامان-آره ولی چرا تیره خریدی؟
نگین چرا نیومد؟
-بهش بر خورده که چرا ملیکا برای من شوهر پیدا کرده مگه منبهش سپرده بودم بی شوهر مونده ام ؟تو میدونی کیه؟
-آره نشونم داد
مامان با هیجان گفت:
-خب مادر کو به منم نشون بده روم نشد از ملیکا بپرسم
به طرف پسره نامحسوس اشاره کردمو مامان چهره اشو جمع کردوگفت :
-ایش مگه ته دنیا رسیده که بچه ی دست گلمو بدم به
این؟
-چرا چون لاغر و کم مواِ نباید شماو دخترتون جز آدم حسابشکنید؟
مامان اخم کردو گفت:
-این چه حرفیه تا ریخته آدم این طوری که شخصیتشون بهدصدتایمردایی مثل این مهندسه می ارزه«باز گیر داد به آرمین بدبخت دِ،اگر بدونی دخترت تموم امروزو خونه آقا بوده که...خدا نکنه بدونی»
مامان ادامه داد:
این بد بخت بنده خدا اصلا ریخت نداره نگینم که می شناسی«مامان یه بار دیگه بهش نیم نگاهی کردو دوباره صورتشو جمع کردو گفت»:
-وایییی!انگار از قبر کشیدنش بیرون...ببینم تورو از امتحانحرفی نمیزنی
-شما امون می دی؟از وقتی دیدی منو داری از کیس مورد نظر سخنمی گی مادر من
-خوبه خوبه حالا تو نمیخواد منو ارشاد کنی امتحانتو چیکارکردی؟
-خیلی سخت بود انگار اصلا کنکور هنر نبود همین که ده تاسوال اولو دیدم حالم بدشد مغزم هنگ کرد اصلا مغزم پاک شد وای مامان اگر بدونی چه حالی داشتم ...
-یعنی قبول نمیشی ؟
-فکر نکنم
مامان دلجویانه و امیدوار کننده گفت:
-نه من آش نذر می کنم قبولی
«امتحان نداده هم آشت قبولم میکنه ؟هِ مامان بیچاره ام چهخوش خیاله ،دلم برای مامانم سوخت عذاب وجدان گرفتم..» مامان ادامه داد:
-بنفشه چی اون امتحانو چیکار کرد؟
-کنکور نه امتحان ،اونم گند زد مامان نفسی آه وار کشیدورفت....
موقع شام رسید غذا سلف سرویس صرف میشد یه بشقاب برداشتم تابرم برای خودم غذا بریزم که تا رسیدم به میز آرمین اومد پشت سرمو گفت:
-خوشو بش کردن تموم شد؟
به جمع نگاه کردمو گفتم :حرف زدن که قدغن نیست هست؟
-از این یارو خوشم نمی یاد متوجه نمیشی؟
-جا نبود مجبور شدم برم کنارش بشینم
-الان میای پیش خودم می شینی فهمیدی؟
-میرم پیش مامانم می شینم الان بیام یهو پیش تو بشینممامانم میگه جا....
-نَََََفََََس«ییه از ترس اون صدای تیزو برنده اش قاشقم ازدستم افتاد زمین ،شروین پق خنده رو زدو آرمین هم که درست رو بروی شروین بود اول جدّی و شاکی نگاش کرد و بعد هم خم شد قاشق منو از رو زمین برداشتو دادبهمو گفت:»
-ببر بشور
خانم شمس- اِوا ترسیدی عزیزم؟
لبحخندی تصنعی زدمو گفتم:
-اشکالی نداره
بشقابمو رو میز گذاشتمو نعیم یه قاشق دیگه بهم دادوگفت:
-بیا نمیخواد بشوری یه کم حواستو جمع کن
زیر لب با حرص در حالی که شاکی نعیمو نگاه میکردم گفتم:خببا صدای اون هر کسی میترسه دیگه انقدر از این اخلاقش بدم میاد زن ذلیل
خانم شمس دوباره از اون ور میز گفت:
-میخواستم بگم این لورت ها رو به خاطر تو درست کردم اوندفعه خیلی خوشت اومده بود
-ممنون«خب بمیر آروم نمیتونی بگی باید با اون صدای نکره اتبگی نََََ َ َ َ َف ََ  َ َ َ َ سسسس.اَه»
شروین باز اومد نزدیکمو گفت:
-نفس شنیدم یکی از دخترا سر کنکور غش کرده بود
«خبر نداری که اون دختره خوده منم»
شروین با خنده گفت:اول که دوستم گفت یاد تو افتادم گفتمنکنه نفس بوده «نگاش کردمو خندیدوگفت»
-آخه توهم خیلی استرسیی؛ سر امتحانا یادمه چیکار میکردی»
یه لبخند مسخره زدمو سریع جمعش کردمو یه نوشابه برداشتمورفتم و تا اومدم بشینم رو ی مبل نعیم اومدو گفت:
-این چه دامنیه خریدی چرا انقدر کوتاهه؟
-نمیبینی با ساپورت پوشیدم؟از اون شلوار ملیکا خانوووممت کهبهتره
نعیم –باز گیر داد به ملیکا
-برو بابا زن ذلیل بد بخت
نشستم تا غذامو بخورم که باز شروین اومد کنارم نشست و هیحرف زدو خندیدو آرمین هم چشم غره میرفت دل وزهره ی من هم در حد آب کردن...انقدر منو می پایید که نمی فهمیدم شروین چی میگه،غذا چی میخورم  ...آخر غذامونیمه خوردمو ظرفمو بردم آشپز خونهوتشکر کردمو بعد هم به بهونه ی تجدید آرایشم به اتاق رفتم تا رفتم تو اتاقو در رو بستم درباز شد دیدم آرمین اومد تو بند دلم پاره شد زیر لب به شروین بدو بیراه گفتم،سیگارشو از تو جیبش در آوردو گفت:
-حرف تو گوشت نمیره نه؟
-میخواست در مورد ...
-مگه بهت نگفتم بیا کنارم بشین
-مثل آدم ندیده ها تا اومد کنارم نشست بپرم بیام کنار توبشینم که  هر نفهمی  بفمهمه اره خبریه؟
آرمین با حرص و عصبانیت گفت:
-چراهمش باهاش میگیو میخندی ؟چی می گفت که نیشت  تا بناگوشت باز بود؟
اومد جلو انقدر جلو که من چسبیدم به دیواررو اون هم مقابلمقرار گرفت و کف دستشو کنار گوشم به دیوار تکیه داد و جدی و خشن گفت:
-مگه بهت نگفتم :
-وقتی با منی وای به حالت با کسی بپری 
-من با کسی نپریدم چرا قضاوت الکی میکنی ؟اون اصلا با منکاری نداره اخلاقش این طوریه«باز نگاهشو کشوند به لبمو گفت:»
-وقتی نگات میکنه عصبیم میکنه نگاهش با حیله است اینو تونمی فهمی ولی من هم جنسمو می فهمم که چی توسرشه کمرمو کرفت با همون دستی که سیگار بین انگشتاش بودو منو به خودش نزدیک کرد وتو گوشم گفت:»
-فکر کردی با کی طرفی؟بین این همه دختر چرا میاد به تو میچسبه ؟
هولش دادم عقبو گفتم:
-چون هم کلاسیم بوده هم فامیله ...«کف دستشو که به دیوارتکیه داده بود کبوند به دیواررو با صدای خفه و عصبی گفت:»
-بسته ؛تو چشمم زل زدو گفت:
-میای کنار من میشنی دیگه تکرار نمیکنم بدون اینکه دستشوبرداره سیگارو تو دهنش گذاشت و فندکشو در آوردو روشنش کردو پک عمیقی بهش زد و فوت کرد تو صورتم گفت:
-متوجه شدی یا لازم یه جور دیگه بیارمت کنار خودم؟
با حرص دستشو پس زدمو گفتم:
-خیله خب اَه
از اتاق زدم بیرون وگفتم پیش مامان اینا می مونم نمیشه هرچی میگه رو گوش بدم پیش شروین نباشم براش کافیه ...وای مامان اینا در مورد چی حرف نمیزنن از رنگ موی مادر ملیکا گرفته تا.... امروز صبح سبزی فروش محل چه حرفایی به مامانم سر گرون شدن سبزی خوردن که نزده ومامانم چطوری دمشو چیده و.... حرف میزدن خدایا حوصله ام سر رفت...باز مامان داره از نعیم تعریف میکنه و خانم شمس هم از ملیکا خانمشش اَی موضوع دیگه ای نیست؟
صدای تک سرفه اومد برگشتم دیدم آرمین نا محسوس دستشو رویدسته ی مبل کنارش گذاشته بود وآروم اشاره میکنه
ملیکا- نفس بیا چای بردار
یه فنجون چای برداشتم و از سرناچاری و بی حوصلگی به پذیراییرفتم تا کنار آرمین بشینم  نشستم کنارشو یهنیم نگاه بهم کردو فنجون چای رو روی دسته ی مبلم که چسبیده بود به دسته ی مبل آرمین گذاشتم و به بحثشون گوش دادم ....آه همش در مورد کالاو تجارتو ...است ...چه حوصله سر بر...اومدم بلند شم قند بردارم که آرمین سریع به طرفم برگشت و بی هوا دستش خورد به فنجون چای و برگشت رو پام از سوزش یه جیغ کوتاهی زدم و بین اون همه آدم که دارن بِروبِر منو نگاه میکنن آرمین با دست پاچگی گفت:
-سوختی؟آره؟پات سوخت؟«اومد جلو که دست به لباسم بزنه کهمحکم گفتم:»نه دستمو بالاگرفتم و آرمین یه لحظه شوکه نگام کرد و آرومتر گفتم:اشکال نداره
آرمین عصبی گفت:
-چای رو ریختم روت سوختی
-اشکال نداره «با چشمم خواستم آرومش کنم ولی آروم نمیشدچرا؟!!!»مامان اومدو نگران گفت:
-نفس چی شد؟
-چیزی نیست
بابا- باباجان خیلی میسوزه؟زود باش برو تو حموم آب خنک بگیرروش
آرمین- میخوای ببرمت بیمارستان؟
شروین خندیدو گفت:
-مگه آتیش گرفته؟
آرمین در جا برگشت عصبی نگاش کردو تا اومد جوابشو بده زیرلب گفتم:نه؛ شروین هم خنده اشو جمع کردو خانم شمس گفت:
-الان برات یه پماد می یارم
نعیم – از بس که سر به هوایی
آرمین با یه حرصی که خودشو کنترل میکرد گفت:
-من چایی رو روش ریختم نفس که...
-گفتم اشکال نداره ...به طرف اتاق
خانم شمس با یه پماد اومدو داد بهمو رفتم تو اتاق و لباسمودر آوردمو تو حموم اتاق رفتم اب سرد رو پام گرفتم ومامان برام پماد زد که صدای در اومد و بعد صدای آرمین :
-خانم پناهی پای نفس خیلی سوخت؟
مامان-نه فقط یه کم سرخ شده
آرمین-بذارین ببرم دکتر
مامان منو مشکوک نگاه کرد بند دلم پاره شدوآروم گفت:
-حالاچه عذاب وجدانی گرفته «بعد هم بلند گفتم:»
-نه ممنون خوبم چیز مهمی نیست 
لباسمو پوشیدم وهمراه مامان از اتاق اومدم بیرون آرمین هنوزپشت درکنار بابا ایستاده بود بابا با نگرانی پرسید:
-خوبی بابا جون؟
-آره به خدا چای بود دیگه مواد مذاب که نبود
به آرمین نگاه کردم حالو هوای عجیب و بسیار نگرانی داشت کهبرعکس حال منئ خیلی این حالش خوب میکرد چون اعلام میکرد که براش مهمم آهسته گفت:
-می سوزه ؟
با لحن محکم گفتم: نه بعد آهسته گفتم»:بسته
-خانم شمس- خوبی نفس جان؟
ملیکا-خیلی سوختی؟
-نه بابا من نازک نارنجی نیستم
نعیم-نفس عادت داره به سربه هوا بودن و آسیب دیدم نگراننباش
شاکی نعیمو نگاه کردم چقدر برادر بی شعوری داشتم وقتی دوروورش شلوغ می شد خودشو گم میکرد  به مامانشاکی تر نگاه کردم تا یه چیزی به سوگلیش بگه به مامان  آروم گفتم»:
-چرا فکر میکنه اگر حرف نزنه همه فکر میکنن لالِ
مامان لب گزیدو گفت:خوبه حالا توأم ،بهتره کم کم بریم نگینمخونه تنهاست «نگین؟!!!میشه نگین فرصت گیرش بیاد و خونه بمونه اونم نگین دَدَری؟!!حاضرم شرط ببندم مامان اینا رو پیچونده با دوستاش رفته بیرون»
ملیکا- ناهید خانم شما که غریبه نیستیدو خونه اتونم کهنزدیکه
مامان-نه مامان جان به اندازه کافی بهتون زحمت دادیم
صدای اس ام اس گوشیم اومد از جیب دامنم گوشیمو برداشتم فکرکردم آرمین باید باشه ولی دیدم اسم نگین حلال زاده اس زده
-نزدیک اومدنتون شد اس بزن
زدم –مگه کجایی پیچوندی؟
زد-قرار شد تو کار هم دخالت نکنیم
زدم –آهان پس با دوست جون بیرون رفتی؟
زد –اَه کی میایید؟یه سو.ال پرسیدما فضول چه
زدم – داریم میاییم
زد-بمیری ایشالله نمی تونی زودتر خبر بدی ؟
زدم –چیه راهت دوره؟
زد –به به تو ربطی نداره
زدم-بی شعور امیدوارم نرسی مامان بفهمه
زد- خفه شو لطفا
نعیم-ملیکا بیا امشب بریم خونه ما
خانم شمس –نعییییمممم جاااان!ما یه قراری با هم گذاشتهبودیم
مامان –یه شب که هزار شب نمیشه
آروم به مامان گفتم:
-همون یه شب هزار شب قصه سر دراز میشه نقل مجلسه میشهدوماهه عروس شش ماهه داره خاله چرا نمیزاِ؟
مامان یه چشم غره به من رفت و من یه لب خند بدجنس زدم وگفت:
-برو مانتوتو بپوش انقدر حرف نزن
-باز به نور چشمیت حرف زدم ؟پسر دوست
رفتم تواتاق مانتومو رو همون لباسام پوشیدم حوصله تعویضنداشتم اومدم بیرون دیدم آرمین داره با تشویش نگام میکنه به اطراف نگاهی کردمو بی صداگفتم:
-خوبم
بی مهاباد اومد جلو من به اطراف نگاه کردم مامان پشتش بهآرمین بود و بابا...بابا کو؟!!بابا کجا رفته؟!!!
آرمین –نفس من واقعا...
-بابام کو؟
آرمین-ببخشید نمیدونم...
-آرمین بابام نیست همین دودقیقه قبل دیدم داشت اونجا وسطهال با پسر خاله ملیکا حرف میزد
آرمین-رفت بیرون
-بیرون؟!
!!کجا سیگار بکشه؟
آرمین با همون حالش گفت:
-نه با این زنه...
-زنه؟!!!زنه کیه؟!!برگشتم به جمع نگاه کردم منظور آرمینکدوم زنه بابا با کدوم زن رفته بیرون؟
در ورودی باز شد بابا اومد داخل بعد هم کتشو از ملیکا خواستو یکی یکی با مردا خدا حافظی کرد ودست دادو....برای بار دوم در ورودی باز شد این بار یه زن مو شکلاتی که چتری های لختشو روی پیشونیش ریخته بود موهااشو دم اسبی کرده بود و یه بلوز مشی یقه قایقی باز پوشیده بود با یه شلوار جین جذب سرمه ایفشای پاشنه بلندی اونو کشیده و لاغر نشون میداد چشمای بادومی کشیده که دور تادور چشمشو خط چشم ککشیده بود ابرو های تاتوی هشت
بینیه قلمی لبای قیتونی که خط لب تاتو کرده بود اونم زرشکیهمه ی این اعضا رو پوستی سبزه بود ...
بابا با این زن بیرون بود؟!بابا اومد داخل دقیقا دو دقیقهبعد اون اومد آرمین هم گفت بابات با اون زنه رفت بیرون ؛با این زنه رفت بیرون که چی بشه؟چیکارش داشت ؟چرا داخل کارشو نگفت؟چرا رفتن تو حیاط ....وای وای چی دارم متوجه میشم؟...


ادامه دارد....

پست هفتم


آرمین اومد جلوی دیدمو گرفت و کنجاو تر سرمو کج کردمو زنونگاه کردم که به طرف یکی از اتاق های خونه ی آقای شمس رفت ،با شک و تردید به آرمین نگاه کردم در حالیکه دقیق وموشکافانه بهم چشم دوخته بود و نگام می کرد به مامان نگاه کردم داشت با ملیکا حرف می زد و اصلاً حواسش به هیچ چیز نبود
روکردم به آرمین با ناباوری گفتم:
-اون زن هم بیرون بود.
بابا-بریم نفس جان
با تردید به بابا نگاه کردم مردی که با وجود چهلو نه وپنجاه سال ولی حسابی مرد جذابیه من عاشق بابامم پس چرا بهش شک کردم؟ولی اون بیرون بود با اون زن..!
-باباجونم،«رفتم جلو تر و آروم گفتم:»
-بیرون بودی ؟!چیکار میکردی؟
بابا خونسرد و عادی گفت:
-گفتم تا تو مادرت حاضر بشید یه سیگار بکشم بابا جان
-سیگار ؟!با اون خانمه که موهاش شکلاتی ِ ؟
آرمین یه تک سرفه کردو بابا عادی تر گفت:
-باباجان من که موهاشوندیدم ولی یکی از مهمونای ملیکا اینااومد گفت ماشینامونو با هم جا به جا کنیم منم ماشینو از تو حیاطشون بردم بیرون اون آورد داخل حیاط
لبخند رو لبم اومد می دونستم بابام این کارا رو نمی کنه اونبابای منه هرکسی نیست با دلی آسوده گفتم :
-آهااان
بابا از روبروم رد شدو رفت و من آرمینو دیدم که درست پشت سربابا ایستاده بود و جفت دستاش تو جیب شلوارش بود و اون کت کرم کتان اسپرتش که دور تا دورش لب دوزی با چرم قهوه ای شده بود به پشت دستش رفته بود و در حالی که سرش متمایل به زیر بود اون چشمای فیروزه ای برافروخته اش به طرف بالا بود و بابا رو با یه نفرت کاملا مشخص و شاکیو با حرص نگاه میکرد
چرا به بابا اینطوری نگاه میکنه؟!!انگاه آتیش داره از اونچشماش می باره هرگز ندیده بودم کسی رو با این قیافه و احساس نگاه کنه حتی شروینی که انقدر روش حساسه
مامان-نفس با ملیکا خداحافظی کردی؟
به طرف ملیکا رفتمو رو هوا بوسیدمشو خداحافظی کردم وبعد هماز بقیه خدا حافظی کردم وبه بیرون رفتم ،آرمینو یه عده ی دیگه هم با ما از خونه ی ویلایی شمس اومدن بیرون اما آرمینو بگم که خیلی سرسری وسرد با ما خدا حافظی کردو رفت!!!وا این چه مدلشه چرا یهو انقد ربهم ریخت!!!تموم فکرم تو ماشین شده بود آرمین دلم میخواست باهاش حرف بزنم ...تا رسیدیم دم در خونه دیدیم نگینم با لباسای بیرون جلوی درِ ِ مامان با تعجب گفت:
-نگین!!!کجا بودی تا این موقع شب؟!!
نگین با حرص یه نیم نگاه به من کردو بعد خودشو سریع جمع وجور کردو گفت:خونه الهام اینا«دختتر خاله امو میگفت»
مامان- شوهرش نبود؟
نگین –نه مأموریت بود
مامان-آهان خوب کردی با آژانس اومدی یا خودت این موقع شباومدی؟
نگین-با آژانس دیگه مامان...سلام باباجون
بابا- سلام بابایی؟مهمونی بودی ؟«انقدر مالیده بود که بابامیگه مهمونی بود بابای ما چه لارژه خب مهمونی باشه مشکلی نیست؟!»
نگین-نه خونه الهام اینا بودم
بابا-خوش گذشت؟
نگین- بد نبود شوهرش که نبود دوتایی تنها بودیم
بابا با خنده گفت:
-ملیکا نباشه خوش میگذره آره؟
منو ملیکا خندیدیم مامان شاکی گفت:
-حسین!تو اینطوری میگی وای به حال دخترات
در حیاط باز شد و نعیمو دیدیم که میخواست ماشینشو بیاره تونگین کنایه وار گفت:
-حالا حتما توهم باید ماشینتو می بردی؟
نعیم- من از سر کار رفتم اونجا وقت نکردم بیام خونه امروزاضافه کار بودم هر وقت یه جا من کار دارم دعوتم اون مهندس عوضی کرمش میگیره اضافه کار میخواد
اخمام رفت تو هم بی شعور چرا به آرمین توهین میکنه آخ اگرمیشد همچین حالتو میگرفتم حجقت بود ای کاش تا صبح مجبورت میکرد اضافه کار وایستی دمش گرم
بابا- باباجان سر کاره خونه ی خاله نیست که هر وقت دلتخواست بری
نعیم –نه باباجان من این مهندس شما که امروز میدونست مااونجا دعوتیم برای چی به من گفت جمعه بی حساب کتاب ؟
-چون آخرین هفته ماهه
آرمین- جسد خودش کجا بود؟رئیس باید تو جلسه آخر ماه باشه،وردل دوست دخترش«منو میگه ها وای نعیم اگر بدونی امروز خواهرت ور دلش بوده که سنگ کوب میکنی بد بخت» بعد اوون معاون عوضی تراز خودشو فرستاده تا اعصاب منو خط خطی کنه
نگین-تا حالا که نیشت باز بود الان اومدی خونه اعصاب ما روخرد کنی که دقه دلی قانون های مادر زنتو که نذاشت ملیکااااا خانم بیاد باهات یا تو بمونی اونجا رو سر ما خالی کنی؟
نعیم باحرص گفت:
-تو اونجا بودیکه حرف میزنی من خودم اومدمغلط کردی بیرونشکردن شک نکن
بابا –بسته بسته مردم خوابن
نعیم- بیا ببینم نگین خانم تو کجا بودی؟چرا خونه ملیکا اینانیومدی؟
نگین-نه این که خیلی ازش خوشم میاد حالا بیام اعصاب خودموبا ریخت زن افاده اید خرد کنم ؟
نعیم-کجا بودی که انقدر مالیدی؟
نگین- بابا
بابا- گفتم بسته نعیم جا حرف زدن ماشینتو بیار تو
مامان از در ورودی خونه سرشو آورد بیرونو گفت:
-چرا نمیایید تو
رفتیم داخل تا وارد اتاق شدیم نگین به الهام زنگ زدو گفت:
«اگر مامانم یه وقت ازت پرسید نگین امشب اون جا بوده بگوآره ...با دوستام بیرون بودم....خب گیر میدن حوصله ندارم...ممنون خداحافظ»
-با دوستات نه با دوستم متمم اشتباه انتخاب نکن
نگین-خفه شو لطفا
پامو دراز کردم از رو تختم یه لگد به نگین که داشت لباس عوضمیکرد زدم نگینم جیغ زد :
-هووو
-باید بهت میگفتم یه ساعت دیگه میاییم تا دیر برسی حالتوبگیرند
نگین- بعد منم تیکه تیکه ات میکردم
مامان اومد تو اتاقو گفت:
-چتونه نصف شبی ؟جای سه تا بچه؟سگو گربه زاییدم همش به جونهم بیفتید ،اون صدای مردم آزارتونو میبرید یا نخو سوزن بیارم هناتونو بدوزم؟
نگین- می بُره صداشومامان
باز با لگد زدم بهشو داد زد:
-مامان نگاه عین الاغ جفتک میندازه
-الاغ تویی
نگین- یونجه اش زیاد شده
مامان یه دونه از اون جیغ خوشکلاشو زد هر دو لال شدیمو شروعکردیم به عوض کردن لباسمون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
خلاصه جفتمون با همون حالت مثلا قهر به رخت خواب رفتیم نیمساعت نشده بود که گوشیم زنگ خورد من که خواب نبودم ولی نگین که خواب بود خواب آلود گفت:اَه
سریع گوشیمو برداشتم آرمین بود :
-سلام ،چی شده آرمین؟
-هیچی نگرانت بودم خوبی؟
واییی نگران من شده به خاطر یه چای روم ریخته اونم چایی کهزیاد داغ نبود یه ذووقی تو دلم نشستو گفت:
-پات خوبه نمی سوزه؟
-نه بابا نگران نشو لوس میشما
- سوگلی ها باید لوس باشن دیگه اشکال نداره تو ناز کش داریخودم ناز جوجه امو میکشم  
واییییی لبمو زیر دندون کشیدم ونگین گفت:
-اَه نفس میخوابی یا نه وراج
-بخواب دیگه بیام برات لالایی بخونم یا پشتتو بزنم بخوابی؟
-پاشو برو بیرون
بلند شدم یه ژاکت برداشتمو رفتم تو بالکن اتاقم آرمین گفت:
-چی شده؟
-با نگین جر وبحثم شده
-خونه اتون دعوا شد؟
-دعوا؟ نه بابا کل کل خواهر برادریه
-خواهر و برادرتو نمیکم من از دست بابات عصبانیم
-دیدم خیلی عصبی شدی و سریع خداحافظی کردی و رفتی چی شدیهو؟
-از اینکه یکی تو چشمای کسی زل بزنه و دروغ بگه منو آتیشمیزنه ،بابات تو چشم تو نگاه کردو دروغ گفت
باحرص گفتم:
-بابای من دروغ نمیگه
باعصبانیت گفت:
-دقیقا دروغ می گه اون با زنه بود
باحرص بیشتر گفتم:
-در مورد بابام اینطور حرف نزن ، بابای من اهلش نیست
بالحن قبلیش گفت:
-داره همه اتونو بازی میده
با عصبانیت زیاد ولی تن صدای پایین که کسی صدامونشنوه گفتم:
-تو از بابای من بیزاری این هزار بار به من ثابت شده توباحرص نسبت بهش حرف میزنی ،با کینه نگاش می کنی ،ولی میدونی بابای من برام خیلی عزیزه،نیمی از زندگیم بابامه ونیمی دیگه اش مامانم وتو نمی تونی زندگیمو که بهش ایمان دارمو بعد خدا می پرستمشو جلوی چشمای من بد کنی ،بابام از تو برام بیشتر ارزش داره نمی تونی کینه اتو که نمیدونم برای چی از بابام داری و با این بلوف هات به من انتقال بدی
آرمین با حرص زیاد گفت:
-من ،بهت ثابت میکنم
-انقدر به بابام اطمینان دارم که به راحتی قبول میکنم کهبهم ثابت کنی چون میدونم که می بازی می دونم که کم می یاری ولی میدونی به خاطر تهمتی که به بابام میزنی باید این وسط یه شرطی باشه که اگر دروغ تو در بیاد این وسط چیزی رو از دست بدی
آرمین با همون حال قبلی گفت:
-چی؟
-این رابطه قطع می شه
عصبی دادزد:
-منتظر هر بهونه ای تا این رابطه رو قطع کنی چرا؟ مگه من جزمحبت کردن به تو کاری باهات دارم ؟
آره به بابام سوءظن داری
آرمین با همون لحن متحرص و صدای بم گیراش گفت:
-اگر من بردم چی؟
-چی؟
-تو اونی میشی که من میخوام
-چون میدونم می بازی قبوله
آرمین با صدایی آرومتر گفت:خودت قبول کردی کوتاه نمیام نفس
-منم کوتاه نمیام
-فردا حتی بهت میگم کجا قرار دارن
-قرار دارن؟«با حرص گفتم:»واقعا که .
آرمین با خیالی آسوده گفت:
-حالا می بینی
با لحن خش دار و پر از کینه ام گفتم:
-کاری نداری؟
مهربونانه گفتم:شب بخیر جوجه زود باور من
-شب بخیر
اومدم تو اتاق به آرمین هر حس خوبی که داشتم با این تهمت ازبین بردش به چه حقی به بابای من تهمت میزنه چرا سعی داره اونو جلوی من خراب کنه آخه تو نون و نمک بابامو خوردی حد اقل حرمت نونو نمکشو نگه دار نمی فهمم این کینه آرمین از کجا شروع شده !چطوری میتونه به مرد خوبی مثل بابای من شک کنه عذاب وجدان نمیگیره «نفسی کشیدمو »دلیل نمیشه چون خودت بابا نداری بابای منم بخوای با این دروغات برام بکشی وقتی این کارو میکنه ازش بدم میاد من عاشق بابامم هر وقت میخوام عشقو برای خودم ترجمه کنم به احساسی که بابا بهم داره به اون نگاه گرمی که بهم میکنه فکر میکنم
آخه این مرد مهربون و اهل زندگی و قرار با اون زن؟یه کارهنصف شبی زنگ زده خیال بافی های ذهن معیوبشو نسبت به بابا تو سر من بندازه ساتیسمی از قدیم گفتن«از قدیم گفتن هر چی تو کلاه طرف باشه خیال میکنه تو کلاه دیگرون هم هست»خوبه همین امروز مچش جلوم باز شد فردا که ضایع شدی مجبور شدی ولم کنی....ولم کنه؟از آرمین جدا بشم؟یاد امروز و آغوش گرمش افتادم با تموم خطری که داشت چقدر برام گرم بود!!خودمو درک نمیکنم؛یاد نگرانی امروزش بعد چای روی پام ریختن افتادم،اینکه نسبت به من حساسه ،یاد این جوجه گفتناش وای چقدر خوشم میاد بهم میگه (جوجه ی من) حس میکنم تعلق دارم به اون .یاد چند دقیقه قبل افتادم که شرط ترک گذاشتم داغ کرد و داد زد  روی تخت درازکشیدم یاد صلواتام افتادم و شروع کردم به ادای نذرم ...صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم نگین تو اتاق نبود دیدم آرمینِ با سردی جواب دادم:
-بله؟
-بابات برای ساعت یک ونیم میخواد به بهونه کارای شرکت برهبیرون به احتمال زیاد با اون زنه قرار گذاشته
-بابا با هیچ زنی نیست
-بیا تا بهت ثابت کنم
نفسی با حرص کشیدمو گفتم :
-کجا بیام
-بیا شرکت
-الان میام
-فقط زیر قولت نزنی
-تو هم همین طور
رفتم صورتمو شستم و شروع کردم به لباس پوشیدن ساعت دوازدهپنج دقیق بود مامان اومد تو اتاقمو گفت:
-اِ !بیداری؟کجا ؟!!
-میرم پیاده روی دیشب تا صبح خواب کنکور دیدم اعصابم خردهمیرم هوا به سرم بخوره
مامان- باشه کی میای؟
-یه ساعت دیگه
مامان-پس بیا یه چیز بخور بعد برو
-نمی خورم گرسنه نیستم اگر گرسنه ام شد یه چیزی میخرم ،نگینکو؟
مامان- رفته بوم و رنگ بخره
«غلط کرده یه خروار بومو رنگ از بازار خریده بود تموم شد؟قرار داره موذ مار »
تاکسی گرفتم ورفتم دم شرکت بابا زنگ زدم به آرمین گفت :
-بابات هنوز بالاست میام پایین منتظر باشیم
اومد پایینو اون ماشین دو در خوشگلشو از تو پارکینگ آوردبیرونو و جلوی پام نگه داشت وباشیطنت گفت:
-چطوری بازنده؟
چپ چپ نگاش کردمو گفت:
-صورتت چرا انقدر پف کرده؟
-خواب بودم
-پس روز تو از ظهر شروع میشه؟ شاهانه زندگی میکنی !
بهش سرد نگاه کردمو گفت:
-چیه هنوز که شرطو نبردی اینطوری نگام میکنی
-به زودی میبازی
-زیاد خوش خیال نباش دوست دارم اون لحظه ای که می بازی قیافهتسلیمتو ببینم
باحرص پوز خند زدم و تو جاش جا به جایی شد و به در تکیهدادو گفت:
-تو از من بدت نمیاد پس چرا دوست داری ازم جدا بشی؟«چونه امبه آرومی تو دست گرفتو گفت»:چرا؟
سرمو عقب کشییدم وگفتم:
-میدونی خیلی بابامو دوست دارم
بهم دقیق و بدون کوچک ترین احساس و متفکرانه نگام کردو گفت:
-میدونم که انقدر بابات دوستت داره که اسمتو گذاشت«نفس»یعنی تو نفسشی ،نفس پناهی
-اینطوری نگاه نکن انگار غریبه ای
بدون تغییر در نگاش ادامه داد:
-ته تغاریشو یه جور دیگه دوست داره بچه بابایشه...
چشماشو ریز کردو گفت:اگر حرفام راست باشه از چشمت می افته؟
-بابام هرگز این اشتباهو نمیکنه و از چشمم هم نمی افته
آرمین دستشو زیر چونه ام گرفت و آروم گفت:
-نفس وقتی کنارمی من آرومم ومن توی این 16سال این آرامشویادم رفته بود ولی  با اینکه نباید اینآرامشو از تو می گرفتم ولی منو آروم میکنی من نمیخوام این رابطه تموم بشه...ناخود آگاه به خالگوبی دستش نگاه کذدم تاریخ 6 سال پیش...
داره اعتراف میکنه دوستم داره دوستم داره؟ داره الکی میگه؟نه این حالت آدمی نیست که الکی بگه از آدمی مث آرمین انتظار ندارم که بگه دوستت دارم باید از لا به لای حرفاش فهمیدو بوی حسشو شنید...
-من اشتباه کردم هزار بار هم گفتم که اشتباه کردم به خاطراین دروغ میگم مادر مو گول میزنم با خواهرم دعوا میکنم ... من از این رابطه ای که جوانبش پر از دروغه میترسم از عاقبت این بازی...دل شوره دارم ..
آرمین دستشو رو ی شونه ام کشید و روی بازوهام ورسید به پنجهدستم انگشتاشو فرو کرد میون انگشتام به دستم نگاه کردو بازم اون گرمای کف دستش که حرارتشو به کف دست سردم انتقال میداد و مور مورم میشد و گویا با این حرارت تموم ذهن منو معطوف خودش می کرد به چشمام نگاه کرد ،عمیق محسوس و گرم ...
-دیشب یه چیزی فهمیدم
پرسشگرا نگاش کردمو گفت:
-وقتی چای روی پات ریختم «چشماشو بست و سرشو برگردوند بهروبرو نگاه کرد و نفسی کشید وگفت:»
-چم شده ؟!
-چی رو فهمیدی؟
آرمین-که یه حالی دارم میشم «تو چشمام دوباره نگاه کردوگفت»:
-حالی که هرگز نداشتم ولی حالا دارم وقتی تو کنارمی حالم قویتر میشه .
آرمینو نگاه کردم «یعنی عاشقم شده؟!بگو زود باش حست چیه؟وای ته دلم قلقلک میاد یعنی آرمین عاشقم شده ؟آرمین؟ نگاش کن همون پسر اکتیو خوشگل خوش تیپه که آرزوی هزارتا دختره داره به من اعتراف میکنه که به من بی احساس نیست»
-بابات اومد
-ما رو نبینه!
-شیشه ها دودیه نمیبینه
بابا حرکت کردو ما هم دنبالش جلوی یه گل فروشی نگه داشت ورفت یه دسته گل شیپوری خرید آرمین پوزخندی زدو گفت:
-رفته واسه عشق تازه اش گل بخره
-گفتم در مورد بابام اینطوری حرف نزن
آرمین زیر لب گفت:
-طرف سلیقه اشم مثل تواِ
-برو دنبالش
-داری عصبی میشی
-من خوبم فقط برو دنبالش نم خوام که ت.و الکی در موردبابام  قضاوت کنی،چون قضاوت کر انسان نیسکار خداست
-خیله خب با کمال میل می بینم آخرش چی می شه
بابا رفت طرف یکی از کوچه های خحیابون ولیعصر و جلوی یهخونه ویلایی با در مشکی نگه داشت و پیاده شدو با نگرانی گفتم:
-خونه ی کدوم یکی از مشتریها اینجاست
آرمین نگام کردو آهسته گفت:
-هیچ کدوم عزیزم بسته نفس بز حاضر دزد حاضر
-نه اینجا خونه ی اون زنه نیست
-تو از کجا می دونی مگه زنه رو میشناسی؟اصلا باشه خونه یمشتری گل برای مشتری می خره؟
-شاید رفته عیادت یکی از دوستاش
آرمین تصنعی فکر کردو سرشو به طرفین تکون دادو گفت:
-اینم میشه ولی زیاد باور نکن اینا همش یه مشت حرف مفتِ
با حرص و عصبانیت گفتم:
-حرف مفتو تو می زنی
اومدم پیاده بشم که آرمین قفل در رو زود تر زد وگفت:
-کجا وایستا باباتو بشناس
-من به بابام مطمئنم بابام دوستای زیادی داره اومده خونه ییکی از اونان
-باشه من می رم زنگ خونه ی اون زنه رو میزنم بیاد جلوی در،تا توی خونه اش هم میبرمت تا بهت ثابت کنم «دستمو گرفت و خواست پیاده ام  کنه با یه ترسی آمیخته از بهم ریختن باور هامدستمو کشیدم وگفتم:»
-نه
منو جدی نگاه کردو گفت:
-چی شد؟ چرا نمیایی؟ترسیدی حقیقت داشته باشه؟
زدم زیر گریه نمی دونم چرا ولی حسم داغون شده بود قلبم رفتهبود تو فشار شاید هم اتفاقی که آرمین می گفت نیوفتاده بود ولی من اعصابم بهم ریخته بود
 -نداره
-داره
جیغ زدم با گریه و با دستایی که عاصی شده از بالابه پایینمی اوردم  گفتم : نداره نداره نداره لعنتینداره
آرمین زیر بازومو گرفتو به طرف خودش کشوندو منو تو بغلشگرفت و آروم گفت:
-باشه عزیزم باشه گریه نکن« دستمو گرفت وپشت دستموبوسیدوگفتم:»
-برگردیم
سری تکون داد و من از خودش جدا کرد اگر واقعیت داشته باشهچی؟چطوری با این قضیه برخورد کنم باید به نگینو مامان بگم؟مامانو بگو نه نه درست نیست
زنه ،زنه قیافه اش شبیه بی بندو بارا بود معلومه اهل هیچ خطقرمزی نیست از قیافه که نمیشه تشخیص داد ...مامانم خیلی خوشگل تر از اونه با اینکه چهل پنج شش سالشه ولی هنوز خوشگلِو جذابه نباید کسی رو به مامانم ترجیح بده نه نه اگر واقعا با اون زن قرار گذاشته بود نباید دیشب انقدر خونسرد برخورد میکرد دیشب مثل همیشه عادی بود
-زنگ میزنم از ملیکا می پرسم اون زن شوهر داره یا نه
آرمین-شوهر داشته باشه حلِ؟
-آره دیگه شوهر داره
آرمین-زن شوهر دار خیانت نمیکنه؟
-نه
آرمین پوزخندی زدو با حرص گفت:خیانت میکنه
-با شوهر؟!!!
آرمین با حرص زیاد وعصبی کفت:
-با وجود شوهر با داشتن بچه های بزرگ  یه خائن همیشه تو هر شرایطی خیانت میکنه
-نه یه زن این کاررو نمیکنه یه مادر نمیتونه خیانت کنه...
آرمین عصبی زد رو فرمون وداد زد:
-میکنه ،میکنه من شاهد بودم خیانت کرد
با ترس آرمینو نگاه کردم ؛لبمو گزیدم سری تکون دادوگفتم:باشه
چرا اینطوری میکنه ؟!!!انگار خودش قربانیه همچین خیانتیهاگر قبلا ازدواج کرده و زنش بهش خیانت کرده چرا تا حالا نگفته؟!!!!
نه تا حالا نشدیم ازدواج کرده با شه یعنی ازدواج کردهبود؟!!!
یه کم آروم شدو گفتم:
-ببخشید ...من یه کم بهم ریختم ...
-زنگ میزنم ملیکا..
سری تکون دادو موبایلمودر آوردمو زنگ زدم   به ملیکا:
-الو ملیکا جون
-سلام نفس جون خوبی چه خبر؟
-ممنون ملیکا جون یه سوالی داشتم،دیروز خونه اتون یه خانمیبود که موهاش لخت و بلندو شکلاتی بود که یه بلوز یقه قایقی...
-چیه نکنه مخ مهندسه رو زده
-چی؟!!!
ملیکا- گفتم لابد باباحسین دیشب حرفی زده ولی وایستا ببینماصلا اینطور باشه چه ربطی به تو داره؟!!!
-چی میگی واسه خودت این زنه برام آشنا بود خیال کردم یکی ازمعلم های دوران مدرسه ام باشه ...
ملیکا-شهلا؟!!!نه عزیزم شهلا معلم بشه؟
-چرا مگه چیه؟
-این شهلا خواهر شوهر خاله امه که دیشب خونه خاله ام اینامهمون بود دیگه اونا هم مجبور شدن با خودشون بیارنش بیچاره خاله ام مار از پونه بدش میاد دم خونه اش سبز میشه
-چطور؟!
ملیکا- زن جالبی نیست خاله می گی انگار می لنگه
-می لنگه ؟پاش می لنگه
ملیکا- ای بابا تو چه خنگی !
آرمین –اخلاقشو میگه
ملیکا با هیجان گفت:
-اون کی بودذ هان هان ؟!
زدم به بازوی آرمین و اخم کردم و آرمین لبخندی زدو گفتم:
-تو تاکسیم بابا این «آروم گفتم:این پسره است که مسافره»
ملیکا- وا چه پررو !
-شوهر داره؟
ملیکا-شوهرشو دق داد خونه اشو بالا کشید شوهرش کجا بود
-آهان باشه ممنون سلام برسون ....
-برای چی رفتی بیرون ؟
به توچه شاکی گفتم:
-بله؟ متوجه نشدم ؟بهتر نیست به سوالاتت دقت کنی عزیزم؟ کارنداری؟
ملیکا باز کش اومدو گفت:
-نخیر سوالات شما تموم شد ؟
-بله خداحافظ
-خداحافظ
-دختره فضول نعیم ریخته اینم جمع کرده ...
آرمین یه پوزخند زدو گفت:چی شد؟
-میشه در موردش صحبت نکنیم ؟...
 آرمین –باشه باشه
خلاصه رفتیم خونه ولی از وقتی پام رسید خونه انگار تو اتاقفکر رفتم نه میتونستم چیزی بخورم نه بخوابم نه با کسی حرف بزنم افکار تکراری تو سرم دور می زد و منو به احتمالی که آرمین میداد نزدیک میکرد تا بابا بیاد هزار سال گذشت وقتی هم که اومد و رفتم مثل همیشه ببوسمش تمام حواس 5گانه من شد بوییایی تا بفهمم بوی عطر زنونه میاد یا نه ولی بابا از اون دسته مردایی بود که ادکلنو رو خودش خالی میکرد و جز بوی ادکلنش بوی دیگه نمیو مد تا منو دید گفت:
-دختر بابا چرا اخماش تو همه؟
-باباجونم امروز شرکت خیلی کار داشتید ؟
رو مبل نشست و گفت:
-آخ آخ آره یه کم ماساژم بده که کَتو کولم افتاد
در حالی که ماساژش میدادم گفتم:
-امروز دلم یهو شور افتاد ...
بابا- قربون دل دخترم بشم چرا بابائی؟
-نمیدونم ...زنگ زدم شرکت جواب ندادی از ساعت یک تا پنج یهسره زنگ میزدم گوشیتمک که خاموش بود به بخشای دیگه زنگ زدم گفتن: مرخصی ساعتی گرفتی رفتی بیرون کجا رفته بودی>؟
بابا- بیرون نرفته بودم اشتباه کردن انقدر کار داشتم کهنتونستم از اتاقم خارج بشم«بند دلم پاره شد داره پنهان میکنه چرا ؟ شاید یادش نیست برای همین دوباره گفتم:»
-طرفای شرکت یه کتاب خونه زدن دیدی؟اومدم امروز عضو شدم
بابا- اوهووم خوب کاری کردی
-بعدش اومدم شرکت؟
بابا یه نیم نگاهی بهم کردو گفت:
-شرکت ما؟کی؟
پروندم :
-ساعت 3ونیم
بابا- آهان آره اون موقعه یه کار قرار دادی با شرکت ماهان چرمداشتیم رفتم برای مشاوره قرار داد
دلم فرو ریخت باباجونم داری دروغ میگی اونم به من؟انگار سطلآب داغ رو سرم ریخته بودن تا اعماق وجودم میسوخت بغض گلومو گرفته بود یعنی حقیقت داره من هر چی میگم جوابشو تغییر میده این حتما یه کابوس محض من میخوام از اینکابوس بیدذار بشم شام نخورده به اتاقم رفتم و خودمو زیر پتوم با افکار کشنده پنهان کردم
اون زن کیه ؟زن صیغه ای یا یه رابطه نامشروع نه این بابایمن نیست بابای من هرگز این کار رو نمیکرد پس این کیه؟...خدایا یعنی چی ؟بابا؟اینو هزار بار از خودم پرسیدم ...داشتم دیونه می شدم موبایلمو برداشتم به آرمین زنگ زدم میخواستم با یکی حرف بزنم نمیدونم تا حالا شده شرایطی رو داشته باشید که پر از فریاد باشید وپر از دادو بیداد پر از اعتراض و نیاز داشته باشید بایکی حرف بزنید؟یکی که به فریاد شما جواب بده محرمتون بشه بیاد بهتون قوت قلب بده  حمایت عاطفیتون کنه...
اون لحظه به آرمین خیلی نیاز داشتم ولی آرمین کجا بود؟!
به گوشیش زنگ زدم یه بار دوبار بیست بار صدبار اشغال بودبعد هم خاموش بود به خونه اش زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت براش پیغام گذاشتم:
-آرمین «بابغض گفتم :»باید باهات ...زدم زیر گریه به من زنگبزن باید با یکی حرف بزنم حالم خوب نیست تو کجایی؟
تا خود صبح زیر اون پتو بی صدا اشک ریختم نگین یکی دوبار هیپاپیچم شد ولی وقتی دید جواب نمی دم بی خیالم شد صبح که بیدار شدم دوتا چشم برای خودم ساخته بودم قد نارنگی ،سرخ و متورم اون روز اتفاقا نه صبح بیدار شدم مامان تا منو دید گفت:
-چشمت چی شده بسم الله تو که دیشب خوب بودی!
-فکر کنم چشمم آلوده شده الان باچای میشورم
مامان-آره آره بیا چای تتازه دمه«خدایا بابام چطور به اینزن خیانت کرد خوشگل ،مهربون،با کلی ویژگی مثبت ...میگن برای مردا اول از همه خوشگلی مهمه اگر من شبیه مامان بودم آرمین بدون شک منو تو خونه زندانی میکرد ...این آرمین لعنتی کجاست ؟
مامان همیشه میگفت:بابا عاشق چشماش شده الان این چشمایکهربایی رو به کی فروخته به چه چشمی که از این چشما خوشگل تره؟
مامان-نفس!وا مامان چته؟
-بابا رفت سر کار؟
مامان-من از دست بابات به ستوه اومدم دیشب گفته قراره یکیدوروز بره یه سفر کاری به یکی از شهرستانا تا یه قراردادعقد کنه باید الان کلی لباس براش جمع کنم
لباساشو تو جمع کنی که با معشوقه جدیدش بره صفا؟!!بی اختیاراشکم فرو ریخت بابای ظالم
مامان-وا!!!چیه مامان؟
-سریع اشکمو پاک کردمو گفتم :هیچی به خاطر این آلوده شدنچشممه
مامان- نخیر چون باز بابات داره میره سفر نترس به هفتهنرسیده میاد ؛وای چقدر کار دارم دیشب میگه« ناهید میدونی که معده ام به غذا های بیرون سازگار نیست برام چند نوع غذا درست کن با خودم ببرم»،باید کلی غذا درست کنم ...
دلم میخواست داد بزنم بگم:
مامان دروغ میگه داره با عشق جدید میره سفر مامان داریتدارک سفر دونفره رو می بینی...ولی بغض لالم کرده بود میخواست تو عیش نوش کامل باشند حتی زحمت غذا هم بهش نده ،مامان عزیزم هنوز مثل بیست و پنج سال قبل برای بابا با جون و دل با عشق داره کار میکنه با عشق این کم نیست بعد 25سال لعنت به اون زن
یاد تموم سفراش افتادم یعنی همه دروغ بوده مگه یه شرکت درسال چقدر قرار داد میبنده؟! چرا ما باورمون می شد؟ ای کاش نعیم تو شرکت بابا بود ولی شرکتی که نعیم کار میکنه کلا متفاوته با شرکت بابا ...انگار عشقم جلوی چشمم آتیش گرفت داره می سوزه قلبم یه طوریه دارم خفه میشم چرا نمیتونم عشقمو از آتیش بکشم بیرون اگر اون شب آرمین نمی گفت...من با حماقتم خوش بخت بودم حماقت خوبه یا حقیقت نمیدونم نمیدونم...
آرمین تو کجایی؟چقدر بهش نیاز دارم دلم میخواد برم تو بغلشفقط گریه کنم و به خاطر این بیداری نمیدونم ازش تشکر کنم یا سرزنشش کنم ...آرمین ...آرمین...به تراس رفتم تا هوا بخورم تا نفسم بالا بیاد به آسمون ابری نگاه کردم انگار آسمون هم داشت برامون گریه میکرد
مامان از تو خونه صدازد:
-نفس نفس بیا بنفشه پشت خطه
-بنفشه؟«یا علی فقط در حین سلام علیک کردن نگفته باشه ازپایان دوران کاردانی تا حالا به شهرشون برگشته که من رسماًکشته میشم اونم با این روحیه ی داغون»..مامان تلفنو آورد تو تراس و گفت:
-سرمانخوری بیا تو
نه انگار لو نداده وای بنفشه جونم الهی قربونت برم ...
با تردید گفتم:
-الو؟


ادامه دارد....

پست هشتم



-الو؟!! -نفس؟ -ییه آرمین؟!!! ای خدا تو با این صدات گفتی که بنفشه ای؟ -گوشی رو دادم به منشیم حرف زد -چرا به گوشیم زنگ نزدی ؟ -نه این که جواب میدی -آخ گوشیم تو اتاقه یادم رفته از رو سایلنت در بیارم ..«یهو زدم زیر گریه و با ترس گفت:» چیه؟!!! -آرمین ،آخ آرمین... -جان؟«حالا توی اون حال بد قلبم هری ریخت چقدر بهش بهش نیاز داشتم با هق هق گفتم: بابام به همه ی ما خیانت کرده ،باورم نمیشه این بابای من باشه دارم آتیش میگیرم،یه چیزی عین گلوله داغ تو سینه امه تا صبح بیدار بودمو گریه میکردم تازه فهمیدم چقدر از شناخت بابام دور بودم... -آروم باش -صبح خبررو شنیدم -اینکه یه هفته مرخصی گرفته؟ -گرفت؟!!!!! -اره از امروز صبح«افسرده حالو شوکه گفتم :» -وای...وای...خدا...از امروز؟ -مگه نگفته بود؟ -گفته فردا میخوام از طرف شرکت برم شهرستان وای آرمین دلم میخواد برم زنه رو بکشم -نفس زود باور اگر بخوای این زن ها رو بکشی باید یه قتل زنجیره ای راه بندازی -دروغ نگوووو!!! -فقط دو تاشون جز کارمندای همین شرکتن وارفته روی پله های سرد ایوون نشستم و گفتم: -آرمین...بگو که شوخی میکنی -بیا شرکت تا بهت نشونشون بدم بسته ...وای بسته ممکن نیست یه آدم اینطوری باشه اونم بابای خوب و مهربون من تو کینه داری وکینه اتو توی دل من میندازی چرا آنقدر از بابام بدت میاد؟!!! -باشه خودتو با این توجیه ها گول بزن ولی من مدرک دارم میتونم خیلی راحت بهت بگم که بابات حتی با اون زن داره کجا میره چون کلید ویلای شمال منو گرفته دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم: -چرا کلیدو دادی؟ -انتظار داشتی به بابات بگم دخترت گفته(به بابام کلید نده تا با معشوقه هاش بره تو ویلات)و منم چون به دخترت تعلق خاطر دارم و دوستش دارم حرف رو حرفش نمیزنم؟ لبمو گزیدمو دندونمو روی لبم کشیدمو گفتم: -میخوام برم ویلات -تو هر کاری بخوای برات میکنم -به مامانم چی بگم؟ -بگو خونواده بنفشه چند روزی دارن میان تهران من هم برای شام دعوت کرده ولی برای کمکش از صبح میرم اونجا که مادرش اینا شب میرسن همه چیز مرتب و آماده باشه سری تکون دادم الحق که شیطونو درس میده تو کسری از ثانیه سناریو نوشت! -باشه -الانم شماره اینجارواز رو تلفن پاک کن...«عصبی گفت:» -برای چی آنقدر گریه میکنی هان؟ -دارم دیوونه میشم باورم نمی شه انگار به من خیانت شده بیچاره مامانم اگر بفهمه سکته میکنه مامانم این درد و چطور تحمل کنه؟شریک بیست و خرده ای ساله اشه نباید بهش بگم -یعنی اجازه میدی نفهمه تا بیشتر بهش خیانت بشه؟ -تو حالمو نمیفهمی مادرم حتما حال بدتر از منو خواهد داشت آرمین با یه صدای گرفته ولحنی که صد برابر بدتر از من به غم نشسته گفت: -می فهمم حتی بدتر از تو کشیدم -چی؟!!!چی شده؟!!!! باهمون حال گفت: -الان وقتش نیست به زودی می فهمی مامان صدام کردو به آرمین گفتم: -مامانم صدام میکنه -میخوای بیام دنبالت بریم بیرون هوای بخوری حالت جابیاد؟ -نه میخوام پیش مامانم بمونم هر وقت میبینمش این غم از نو تازه میشه -پس جوجه من قول بده گریه نکن -چطوری آرمین؟اگر درد منو قبلا کشیدی میدونی که گریه تمومی نداره خداحافظ -خداحافظ رفتم تو مامان گفت: -چقدر دردو دل داشتید نفس!!!حالت خوبه چرا آنقدر رنگو روت پریده مریضی مامان؟ -نه مامان جون «رفتم بوسیدمش مامان مظلوم من؛بعد هم ماجرای دعوت بنفشه رو گفتم ومامان هم کلی از مهمون نوازی شهرستانی ها تعریف کردو...منم همینطور زل زده بودم به مامان که داشت غذاهای بابای خائن و معشوقه اشو درست میکرد، نگاش میکردم به این فکر میکردم که باید با چشم خودم ببینم تا بیش از این مطمئن بشم نباید اجازه بدم حق مامانم پای مال بشه آرمین راست میگه مامان باید بفهمه اگر منم جای مامان بودم دوست داشتم اینو بدونم که شوهرم بهم داره خیانت میکنه واااایییی چقدر سخته این یه همسر آزاریِ محضِ... رفتم به اتاق نگین تازه بیدار شده بود منو نگاه کردو گفت: -بیداری شلمان؟ بیچاره نگین قبلا هم قربانی خیانت یه مرد بوده وحالا دختر یه زنیه که بهش خیانت شده بابا با وجود سه تا بچه بزرگ چطور این کار رو میکنه؟ شب که بابا اومد خونه مثل همیشه بود حتی یه کم هم اخلاقش تغییر نکرده بود نمیخواستم مث همیشه بوسش کنم ولی خودش اومد جلو بوسیدمشو گفت: -نفس من چرا اخماش تو همه؟کی به دختر بابا حرف زده؟ مامان- از صبح که شنیده میخوای بری سفر همین طوریه بیا لبخندی زد ودستی رو سرم کشیدو به طرف اتاقش رفت نکنه همش یه سوء تفاهمه ؟تو نخ بابا بودم ولی هیچ سوتی ای نمیداد آخه اگر اهل سوتی بود که تاحالا صدبار مچش گرفته شده بود باید چند تا سوال بپرسم شاید یه جایی گاف بده رفتم دم اتاقو در حالی که مامان چمدون بابا رو جمع میکردو بابا هم جلوی کمد لباساشون ایستاده بود گفتم: -باباکجا می ری حالا؟ بابا-این بار میخوایم با یه شرکت تولیدی کفش وکیف تو یزد قرار داد ببندیم -یزد؟ با هواپیما می رید؟ بابا- نه بابا جان تو که می دونی من از هواپیما خوشم نمیاد -برای من شرینی مخصوص یزدو بیار بابا برگشت نگام کرد و پرسید : شیرینی مخصوص یزد چیه؟! -اونجا از هرکی بپرسی بهت میگه دوستم میگفت یزد خونه های خیلی قدیمی و سنتی ای داره برام چندتا عکس میگیری؟ بابا یکه خورده نگام کردو وبعد گفت : -باباجان من که وقت گشتو گذارو ندارم ...ناهید اون کت منم بذار چشمم به بابا دوختم از حرص گوشه لبمو می جوییدم داشتم از تو می سوختم چه راحت منو می پیچونه این همه سال همین طوری گول خوردیما لبهامو روی هم گذاشتم تا بغضی که از خیانت بابا داشت گلومو پاره میکردو تحمل کنم ... بابا- نفس جان بابائی اون پلیور منم از روی چوب لباسی توی راهرو بده رفتم پلیورشو برداشتم بوی ادکلن بابا تو بینیم پیچید چقدر این بو رو دوست داشتم نگام به یقه ی پلیور افتاد یقه اشو به چشمم نزدیک کردم انگار نگام منگنه شد به یقه لباس نفسم تو سینه ام موند آنقدر که حس کردم اگر بازدم این نفسو از سینه ام خارج نکنم می میرم صورتم خیس از اشک شد و قیافه اون زن، رنگ رژِلبی که اون شب رو لبش بود و الان به کناره یقه باباست از پیش چشمم رد نمیشد واژه بابا تو سرم خط خود اعتماد،وفاداری،عشق،اطمینان،معرفت...هر چیزی از این قبیل نسبت به بابا تو سرم از هم پاشید حس کردم نه به مامان حتی به ما هم خیانت کرده هرگز تا اونروز معنی «پشتم لرزید»و نفهمیده بودم تمام احساس مثبتم به بابا منفی شد...ولی چرا باز ته دلم امید دارم که همه چیز یه سوء تفاهمه؟!!! نگینو صدا کردم  اشکامو پاک کردم ،نگین اومد پلیور رو دادم بهشو خودم به دستشویی رفتم تا اونجا ادامه اشکامو بریزم.... بابا قرار بود ساعت 8 راه بیفته به آرمین اس داده بودم بیاد دنبالم همراه بابا صبح از خواب بیدار شدم بابا تا منو دید گفت: -بابائی چرا زود بیدار شدی نفسم؟ -میخوام شما رو بدرقه کنم منو بوسیدو گفت: -زود میام دخمل بابا بد عنقی نکن دیگه ،چشمات چرا آنقدر قرمزه؟ مامان- از دیروز تا حالا آلوده شده -نه دیشب بد خوابیدم بابا-چرا خوشگل بابا؟ لبامو رو هم فشردمو بغضمو قورت دادمو گفتم: -مراقب باش تو جاده خوابت نگیره -نه باباجونم نگران نباش دختر مهربون من «بابا سرمو بوسید و عد رو به مامان گفت:» -ناهید تو حسابت پول ریختم برای این هفته کافیه کم آوردی زنگ بزن بازم بریزم به این نعیم هم بگو بلند نشه بره خونه ی ملیکا ایننا تنهاتون بذاره مامان- خیله خب تو نگران نباش رفتم لباس پوشیدم هنوز عینا بهم ثابت نشده سر تا پامو مشکی پوشیدم عذا رو زودتر گرفتم دیگه چطوری میخواستم ثابت بشه این نور لعنته ته دلم خاموش بشه مامان- وا!!!چرا سیاه پوشیدی داری میری مهمونیا بابا- خونه بنفشه؟ -بله ،از زیر لباس روشن تنمه بابا- میخوای برسونمت؟ -نه خودم میرم بابا دوباره بوسیدتمو گفت:دختر بابا اخماشو باز کنه تا من برم. من که محتاط رانندگی میکنم لبخندی زورکی و تلخ زدم و مامان گفت: -حسین رسیدی زنگ بزن یادت نره من دلواپس بمونم مامان بیچاره ی منو... بابا- چشم چشم چشم خداحافظ بابا تا رفت از مامان خداحافظی کردمو از در زدم بیرون و دوییدم تو کوچه فرعی آرمین قرار بود اونجا بیاد دنبالم کنار کوچه پارک کرده بود چراغ زد تا بفهمم آرمینه ماشینشو عوض کرده بود یه تویوتای شاستی بلند مشکی بود که مدلشو نفهمیدم فقط از رو آرمش فهمیدم تویوتاست رفتم سوار شدمو گفتم: -بدو آرمین گم نکنیم آرمین –داره میره دنبال زنه بعدشم ویلای من آدرس هر دو جا رو بلدیم -میخوام با چشم خودم ببینم «با صدای لرزون و بغض وار گفتم:»که میرن تو اون ویلا -میخوای گریه کنی نمی برمت نفس -آرمین -من تحمل گریه ندارم -آخه من دارم از این بغض منفجر میشم تو خونه امون که نتونستم گریه کنم اینجاهم گریه نکن؟ آرمین با دل سوزی گفت: -باشه..باشه...گریه کن سبک بشی -دروغ میگه، همش دروغ میگه ، داره میره یزد... به آرمین نگاه کردم گردنش سرخ شده بود استخون فکش منقبض و محکم فرمونو گرفته بود دیدم که اون چشمای روشنش سرخ شد گفتم: آرمین ،گریه میکنی؟ با صدای گرفته و خش دار گفت:نه -چشمات سرخ... عصبی گفت: -نه من طاقت ندارم این درد لعنتی و تحمل کنم -بابات؟ آرمین عصبی داد زد: -بابام نه «شونه هام از دادش پرید ترسیدم خودمو عقب کشیدم نیم نگاهی بهم کرد وآروم گفت:» -نفس،متأسفم، من هیچ وقت نسبت به این موضوع آروم نمیگیرم -پس کی ؟ دوستت؟ نامزد سابقت؟ زنت؟ کی به تو خیانت کرده؟ آرمین با یه رنجی که خون به جگرم کرد تا کلمه اشو ادا کرد گفت: -مادرم شوکه به آرمین نگاه کردم ؛زن خائن؟مادر باشه و خیانت کنه؟شوهر داشت و خیانت کرد؟یاد حرف آرمین افتادم که وقتی گفتم:«یه مادر خیانت نمیکنه گفت:»من شاهد بودم خیانت کرد آرمین یه پسره وای این حال من چطوری نسبت به مادرش تحمل کرده؟اشکش از گوشه چشمش سُر خورد روی گونه اش و سریع پاکش کرد دلم براش سوخت دستمو رو دست عضلانی برنزه اش گذاشتم به دستم نگاه کردو دستمو گرفت و بوسید دستمو روی زانوش گذاشت و گازو پر کردو دنده عوض کردو با همون صدای گرفته گفت: -قبل تو از زن ها متنفر بودم چون همه شبیه مادرم بودن -از مادرت متنفری -آنقدر که هرگز از خیر یادش نمیکنم -آرمین!!! -حتی هنوزم بوی تن خائنش تو سرمه -بچه بودی؟ سری به طرفین تکون دادو گفت: -سیزده سالم بود آنقدر بچه نبودم که نفهمم خیانت یعنی چی؟ شاهد صحنه های زجر آور بودن یعنی چی؟یکی جای بابام مادرمو بغل کنه ببوسه با هاش...«عصبی دو تا سه تا زد رو فرمون داد زد :»لعنتی من شاهد تک تک اون لحظه های نفرت انگیز بودم هرگز از جلوی چشمم دور نمیشه همه جا دنبال من جلوی چشمامه هر طرف می بینمش ایکاش خودم کشته بودمش ...«با ترس آرمینو نگاه کردم عصبی گریه میکرد کل صورتش سرخ شد زیر چشماش متورم شده بود از چشماش خون میبارید فرمونو آنقدر محکم گرفته بود که استخون بالای انگشتاش داشتن از پوست دستشو می دریدن تا بیرون بزنن» داد زد با تموم قواش داد زد: -ف*ا*ح*ش*ه...ه*ر*ز*ه...هرزه لعنتی چطور تونست؟ -آرمین . با حرص نگام کردو گفت: -اون از من اینو ساخت  همیشه از این که بچه بابام نباشم واهمه دارم می ترسم بچه اون نیستم با دل سوزی دستمو رو شونه اش گذاشتمو گفت: چطور میتونست به بابای من خیانت کنه ؟مگه از بابای من مهربون ترم بود؟عاشقترم بود؟اگر دوستش نداشت چرا وارد زندگی بابام شد ؟چرا کاری کرد تا عاشقش بشه؟ نامزدشو به خاطر این زن بیوه ی ل*و*ن*د ِ ه*ر*ز*ه رها کنه که با اون باشه با اون مار صفت که با این همه عشق بهش خیانت کنه چطور نفهمید که بُتش یه خائنه ؟چرا؟چرا تقاص اونم از خودش گرفت؟من انتقام بابامو میگیرم  هیچ چیز هیچ چیز نمیتونه مانعه این امر بشه انتقام میگیرم -آرمین ،عزیزم .آروم باش آرمین با همون حال عصبی گفت: -بابام یه معلم خصوصی بود که میومد خونه مادر بزرگم که به خاله ام درس بده مادر اون موقعه یه زن بیوه بیست و شش ساله بود که شوهرشو تازه از دست داده بود یه شوهر پولداری که ثروت مادر مو دو برابر کرده بود مادرم رئیس شرکت بود که همزمان خودش مدیریت میکرد بسیار زیرک بسیار مدبر ،از یه زن 26 ساله انتظار مدیریت 705 نفر اعم از کارمندو کاگر رو نباید داشت ولی اون می تونست هر چی میخواد و به دست بیاره چه برسه به یه پسر سر به زیر معلم که برای کسب درآمد بیشتر شاگرد خصوصی میگیره آنقدر رفت و اومد و ل*و*ن*د*ی کرد عشوه ریخت  ناز کرد ...لعنتی میشناسمش حتی راه رفتنشم دیوونه ات میکرد مثل سرطان آروم تو وجودت رخنه میکرد وقتی میفهمیدی بیمارش شدی که باید تسلیمش می شدی راهی نبود راهی نداشتی آنقدر رفت و اومد تا بابام عاشقش شد بابارو تحریک کرد که نامزدشو پس بده و با اون ازدواج کنه آنقدر توقلب بابا بود که مثل موم تو دستاش باشه و هر چی بگه بابا بگه چشم نامزدیشو بهم زد ،خونواده اش طردش کردن،شد شوهر زنی که  به خاطر اون همه ی آرزو هاشو به پاش سوزوند پدرم سه شیفت تو مدرسه و خونه های مردم تدریس میکرد که درآمدش بشه یک ششم در آمد یکی از شرکت های مادرم که نذاره پول اون وارد زندگیش بشه که خودش نوناوره خونه باشه بعدمادرم جای زندگی با این مردی که همه چیزو به خاطرش ترک کرد پی هوا و هوسش رفت پی کثافت کاریاش...لعنت به تو مادر لعنت به تو هیچ وقت زن سالمی نبود ... ای کاش قبل این که من بزرگ بشم بابا می فهمید نه پس از چهارده سال...زندگی مشترک... -بابات فهمید؟! آرمین سری تکون دادو گفت: -من میدونستم و حرف نمیزدم از بابا می ترسیدم ،می ترسیدم اگر بفهمه بره نمیدونستم غیرت یعنی چی؟نمیدونستم جای رفتن ریشه خیانتو می سوزونه ؛اون از جنس مامانم نبود اونایی که تعصب دارن غیرت دارن لکه ننگو با خون پاک میکنن -ییه یعنی چی؟!!! آرمین به روبرو چشم دوخته بود با همون صدای بم گرفته از بغض و خشم گفت:» -مچ اونی که خیانت میکنه یه روزی باز میشه یه روز یکی بازش میکنه تو خونه بود با اون مرده وقتی من مدرسه بودم ،بابا سر کار بود ،نمیدونم اون روز چی میشه که بابا زود میره خونه خیلی زودتر از همیشه ومامانو میبینه...با همون لباس فیروزه ای ...«یاد روز کنکور و خرید لباسم افتادم...دوباره سخت عصبی شد و ادامه داد»:همون که همرنگ چشماش بود وقتی میپوشید انگار زنی به زیبایی اون وجود نداشت انگار تمام دنیای بابا تو چشمای اون خلاصه میشد و جز اون از این دنیا چیزی نمیخواد همون لباسی که بابا عاشقش بودو برای اون نامرد پوشیده بود... آرمین چند متر عقب تر از خونه شهلا نگه داشت بابا پیاده شدو رفت طرف خونه شهلاو زنگ زدو شهلا در رو براش باز کردو رفت داخل حس کردم چیزی از درونم خالی شد با بغض گفت: -برگردیم آرمین دیگه مطمئن شدم -نه میریم -که من زجر بکشم؟ -نه،تو به اندازه کافی زجر میکشی ،میبرمت که ببینی و یه روز بهش بگی چون اگر نگی مثل امروز من، خودتو نفرین میکنی ،اگر به بابام گفته بودم شاید بابام الان زنده بود -سکته کرد؟ ارمین بهم نگاه کردو دندوناشو محکم رو هم گذاشتو گفت: -خودکشی دستمو با وحشت جلوی دهنم گرفتمو گفتم:یییییه خودکشی؟ آرمین توی چشمام نگاه کرد و گفت: -اول مامانم....«تو چشماش مستأصل نگاه کردم یعنی چی میخواد بگه؟» ادامه داد: -اونو کشت و با همون چاقو خودشم کشت عین مرده یخ کرده بودم قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم حتی نفس کشیدن به سختی گفتم: -قَ....قَت....قتل؟خودکشی؟!!!بگو که شوخی میکنی آرمین با جدیتو خشونت گفت: -جزای خائن همینه -اون مرده چی؟ -فرار کرد -بابات مامانتو کشت؟!!!!واییی!!!! آرمین با همون لحن گفت: -باید می کشت -تو که گفتی مادرت کلمبیاست -دوروز بعد بلیط داشت میخواست با همون مرد برن کلمبیا «دوباره اشکش از گوشه چشمش سُر خورد و عصبی پاکش کرد»و گفت: -عوضی حقش بود بمیره -آرمین اون مادرته اینطوری نگو دادزد: -بود ؛ای کاش که نبود ای کاش چشمای لعنتیم همرنگ چشمای اون نبود که همیشه اونو تو خودم ببینم وقتی به این فکر میکنم که از اونم از خودم بدم میاد از تو داشبرد یه بطری مربع شکل باریک در آورد و سرکشید با دهن باز نگاش کردمو گفتم: -این چیه؟ -وتکا -آرمین؟!!!! -اگر میخوای جفتمونو تو راه به کشتن ندم باید بخورم الان آنقدر عصبانی هستم که خودمم از خودم میترسم -نباید رانندگی کنی -آنقدر نمیخورم بطری رو سر کشید ونگران نگاش کردم نگاهش به پشت سرم افتادو گفت :برنگرد -چرا؟!! اومدم سرمو برگردونم به طرف خونه شهلا که آرمین سرمو برگردوند طرف خودش و صورتم میون دستش نگه داشت و گفت: -نگاه نکن نمیخوام ببینیشون که مثل من تمام روزاتو با جلوی چشم بودن این صحنه ها بگذرونی اشکم فرو ریختو گفتم: -بااونه؟ نگاه آرمین عوض شد و پر ترحم شد و منو به آغوشش کشید و و گفت:عزیزم. -داغم کرده تمام تعلقاتم بهم ریخته اون بابای من نیست مگه نه؟ سرمو از رو سینه اش بلند کردم و برگشتم دیدم بابا دست انداخته دور کمر شهلا و هدایتش میکنه به طرف در ماشین دررو براش باز کرد و اون نشست و بابا درو براش بست هر دو میخندن هر دو شادن... -اون جای مامان منه ...خیلی وقته که بابام مامانمو اینطوری تو بغلش نگرفت... آرمین با فاصله کنترل شده دنبال بابا رفت تموم مدت تو ماشین هر دو ساکت بودیم اون هم مث من در گیر این حس لعنتیه تب داغ هوس والدینمون بودیم بارون نم نم میبارید آرمین بخاری رو زیاد کرد.گفت: -نفس اشتباه کردم برگردیم -نه بریم میخوام تا تهشو ببینم -حالت خوب نیست رنگت پریده -آرمین صیغه اشه؟ آرمین نگام کرد نگاهی که انگار بازم بهم میگفت: -چرا آنقدر تو خوش خیالو سالم فکر میکنی؟ یعنی تا کی باهمن برای یه هفته؟یه ماه؟ آرمین تو این روزا رو تجربه کردی تو چطوری کنار اومدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -نمیدونستم باید گریه کنم یا کینه امو دوره کنم؟ توی این شانزده سال هرروزمو به امید انتقام گذروندم مثل یه پروژه 16سال روش فکر کردم 16سال حسرت خوردم که ایکاش اون لحظه بودم تا اون مردو میگرفتیمو می کشتیم من یه پسر 13 ساله بودم با یه تیتر بزرگ روزنامه با مضمونی که همه جا اعلام میکرد «مادر پولدار و ه*ر*ز*ه  ام به پدرم خیانت کرده ،مردی که نتونست خیانتو تحمل کنه و اول همسر خائن خودو بعد هم خود را کشت» تازمانی که ایران بودم پدر بزرگم همیشه بهم خیره میشدو میگفت تو شبیه مادرتی پس پسر بچه من نیستی مادر بزرگم منو تو بغل میگرفتو اشکامو پاک میکرد ومیگفت:«ساکت باش مرد این بچه کم درد میکشه توهم شده نمک رو زخمش؟» پدر مادرم خیلی زود کارامو کرد و فرستادنم آلمان حتی آب تموم دریا ها اقیانوس ها هم نمیتونه کینه ی منو بشوره حتی دوازده سال دوری از اینجا هم منو آروم نکرد -چیکار کنم آرمین؟ -انتقام بگیر پوز خندی زدمو گفتم: -انتقام؟من تو نیستم آرمین منو نگاه من فقط بلدم  گریه کنم جای اینکه برم جلو جیغ بکشم که «بابا من ترو دیدم با یه زنه دیگه دیدمت »من باید این کاررو میکردم ولی نشستم تو ماشینت و یه ریز گریه میکنم و بابامو تعقیب میکنیم تا من آخرین نور تو دلمو خاموش کنم من مثل تو نیستم آرمین آرمین نگام کردو گفت: -ولی هیزم آتیشی هستی که من توش سوختم نگاش کردم ولی نفهمیدم منظورش چی بود... بابا کنار یه رستوران نگه داشت با شهلا رفتن غذا بخورن با چشمام دیدم که چطوری برای اون زن غذا لقمه میگرفت چطوری از ته دل باهاش می گفت و میخندید بابا هرگز با مامان اینطوری رفتار نمیکرد مامان همیشه حسرت چنین رفتاری رو از بابا داشت.... حوالی ساعت سه به ویلای آرمین رسیدن وبا هم وارد ویلا شدن با بغض و لرزه گفتم: -تموم شد... عجب تیر تیزی بود آرمین قلبم داره می ایسته... آرمین منو تو آغوشش گرفتو دست پشتم کشیدو گفتم: -دلم میخواد فرار کنم برم جایی که هیچ کس نباشه ومن تنها باشم هیچ کس نباشه تا مثل بابام بی معرفتی کنه،بریم آرمین فهمیدم پشتم یه تپه غبار بود نه یه کوه که بشه بهش تکیه کرد آرمین سرمو بوسیدو تو گوشم گفت: -من کنارتم -من بابامو میخواستم ،کاش نمیدونست چه حال بدی دارم ای کاش اونم حال منو داشت «با حرص و کینه گفتم:»کاش اونم طعم تلخ این کارشو می چشید ،کاش فقط یه بار دلش می سوخت که آنقدر با این دل سختی ما رو سوزوند ،قرار مامانم هم بسوزه همه چیز خراب شد همه چیز آرمین موهامو کنار زدو گفت: -بسته دیگه گوشیمو از جیب پالتوم در آوردم وآرمین گفت: -چیکار میخوای بکنی؟ -میخوام به بابام زنگ بزنم ببینم وقتی معشوقه اش پیششه بازم مثل امروز صبح قربون صدقه ام مبیره؟ روی اسم بابا رو گوشیمو لمس کردم شماره اشو گرفت ،بوق آزاد زد یکی دوتا سه تا رد تماس ردتماس؟!!! پوزخند زدم وآرمین گفت: -چی شد شوکه با همون پوزخند آرمینو نگاه کردمو با چشمای پر اشک گفتم: -آرمین رد تماس زد!!اون بابامه اسم منو رو گوشیش دیده میدونه چقدر دوستش دارم الان باید فکر کنه که من نگرانش شدم که زنگ زدم نباید این کار رو با من میکرد آرمین گوشیمو ازم گرفت پرت کرد رو داشبردو صورتمو به احاطه دستش دراوردو گفت: -نفس ،نفس به من گوش بده بسته دیگه تموم شد از حالابه بعد با من اومدی سفر دیگه فکر هیچ چیزو نمی کنی جز همین لحظه که بامنی باشه ؟نفس منو نگاه کن نگاش کردمو گفتم: -حالم خوب نیست -الان حالتو جا میارم ،جوجه امو میبرم به یه رستوران خوب براش یه غذای خوشمزه می گیرم ،خودم براش لقمه میگیرم اونم من که کسی ازم لقمه نگرفته لقمه های آرمین جونتو که بخوری حالت جا میاد باشه جوجه زر زروی من؟ آنقدر کلمات آخرش خنده دار بود که با غصه یه لبخند تلخ زدمو اشکامو با شصت هاش پاک کردو گفت: -تازه شدی عین خودم ،میسازمت ،«باز چشماشو دیمونی کردو گفت:» -آه نفس بسته با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه -تو منو درک نمیکنی زخم تو کهنه شده ولی برای من تازه است درد میکنه جِز جِز میکنه داره آتیشم می زنه میسوزونه با شیطنت نگام کردو چونه امو گرفت و گفت: -پماد سوختگی «اشاره کرد به خودشو گفت»:کنارت داری چرا استفاده نمیکنی؟ باز اون طوری که موشکافانه به صورتم جُز به جُز نگاه میکنه و سر آخر زوم میکنه رو لبم نگام کرد و زدم به شونه اشو گفتم: -به خاطر خدا اونطوری نگاه نکن که افکارت مثل چشمات شیطون می شن خندیدو در جاش جا به جایی شدو کف دستا شو بهم مالیدو گفت: -خب میریم سر اصل ماجرا اخمی از گنگی کردم و گفتم: -چی؟!!! آرمین سرشو آورد جلو دقیق نگام کردو گفت: -تو شرطو باختی -آرمین بسه اخمی با شیطنت و لبخند زدو گفت: -آ.آ.آ نفس نزن زیرش، شرط گذاشتیم -کدوم شرط؟ -که من هر چی بگم تو باید گوش بدی -من الان روحیم داغونه چی میگی؟ باشیطنت گفت:یالا اول جوجه خانم اخماشو باز کنه«بازومو گرفت ومن کشید جلو نق زنان گفتم:» -اه آرمین حوصله نداااااارم منو کشید تو بغلش و گفت: -اخماتو باز میکنی یا باز کنم؟«در حالی که تقلا میکردم که ولم کنه گفتم:» -ولم کن میگم حالم خوب نیست آه آرمین مراعات کن امروز و -باشه فقط امروزا آرمین منو برد یه رستوران سنتی توی همون حوالی که خیلی باصفا و خوب بود آرمین غذا سفارش داد دوتا دیزی همون طور که خودش گفته بود برام غذا لقمه می کرد با اینکه نمیتونستم از شدت ناراحتی بخورم ولی به خاطر آرمین و لقمه هایی که برام می گرفت یه کم خوردم   یه لقمه درست کردو گفت:بگیر ...میگیری یا بذارم تو دهنت ؟نمیگیری؟ لقمه رو تودهنم گذاشتو چشماشو دیمونی کردو گفت: -لقمه آبگوشت بود یا باقلوا؟ لبخندی غمگین زدمو گفت: -بعدی ؟هان؟«سری تکون دادو گفت:»آره ؟جوجه ی لوس من ،لوسی دیگه سوگلی باشی ناز کش داشته باشی«اشاره به خودش»دوست آرمین باشی دیگه همینه دیگه خانم میشینی من باید برات لقمه بگیرم خندیدم ولی یهو وسط خنده زدم زیر گریه آرمین اول شوکه نگاهم کردو بعد سریع بلند شد اومد کنارم نشستو منو تو آغوشش گرفتو گفت: -نفس نفس عزیزم هیس مردم دارن نگاه میکنن بسه -میخوام....نمیشه...سرمو به سینه اش چسبوند و رو سرمو بوسید و آروم گفت:باشه باشه برام یه لیوان آب ریختو داد دستمو گفت: -بیا بخور -ممنون اگر تو نبودی نمی دونستم چی میشد چطور آروم می شدم «موهامو کنار زد از رو پیشونیمو بهم لبخند زد:»                                       *      *          *                                              مامان-یعنی چی؟نه تو میای نه نگین ناسلامتی خرید عروسی برادرتونه ها -مامان حالم خوب نیست نمی تونم بیام بابارو کرد به نگینو گفت: -خب بابا جان تو با مادرت برو نگین-بابا من خرید عروسی اون دوتا ایکبیری نمیام نعیم از تو اتاقش دادزد: -به درک نمی برمت بابا- نگین جان بابا این چه رفتاریه با برادر بزرگت داری؟ نگین- نه اینکه اون رفتارش با من خوبه مامان- حسین اصلا تو بیا این دوتا دختر، بدرد لای جرز دیوار می خورن به مامان نگاه کردم عزیزم تو نمیدونی که ما دوتا دختریم که به دردت می خوریم بابا-باید برم شرکت مامان- امروز ؟!تو مثلا سهام دار اون شرکتی نمیتونی یه روز نری اون مهندس زپرتی بدون تو نمیتونه اون شرکتو بگردونه؟ برای آرمین اس ام اس زدم : -بابام امروز مرخصی داره زد-آره مگه نمیخوایید برید خرید عروسی نعیم؟ جواب آرمینو ندادم و به بابا نگاه کردم به مامان گفت: -مهندس که تو شرکت بند نمیشه همه کارای شرکت رو دوش منه با حرص بابا رو نگاه کردم ونفسی فوت کردمو زیر لب «لا اله الا الله »یی گفتم چرا دروغ میگی اون که همش مرخصی میگیره تویی پدر من نه اون. مامان-حسین تو که نمیایی ،این دوتا هم نمیان بچه من مگه بی کسو کاره؟ بابا-تو که هستی بسه دیگه مامان به بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت: -هر وقت به تو نیازی دارم تو قبلا یه جا جلو تر برای خودت  چاله کندی بابا- خب زن من که نمیرم دختر بازی میرم دنبال یه لقمه نون برای...«نگاش به من افتادو با تعجب گفت:» -نفس؟!!!چیه باباجان؟!!!چرا اینطوری نگاه میکنی؟!!! مامان- نفس چند وقته زده به سرش دیوونه شده لال مونی گرفته ،یا می چپه تو اتاقش و بایغوش میشه یا میاد اینجا مثل جغد زل میزنه منو نگاه میکنه تو میایی تو رو نگاه میکنه اینم از این دخترمون نعیم از تو اتاقش دادزد: -با اون دیوونه تو یه اتاقه خب دیوونه می شه دیگه نگین هم در جوابش گفت: -دهنتو می بندی یا بیام گل بگیرم؟ نعیم اومد و گفت:غلطا بیا ببینم چطور میخوای گل بگیری؟ مامان جیغ زد :ساکت میشید یا نه؟ نگین رفت به اتاقمون و به نعیم نگاه کردمو گفتم: -نعیم خوشحالی؟ نعیم –آره دیوونه معلوم نیست ؟ -بدبختی، چون نمیدونی زندگی زناشویی خیانتِ چای پرید تو گلوی بابا و شروع کرد به سرفه کردن مامان از تو آشپزخونه گفت: -نفس!!!!این چه حرفیه ؟!این حرفا شگون نداره از جا بلند شدمو گفتم:البته تو مَردی   نعیم-از دست رفت محیط خونه امون وقتی بابا توش بودو دوست نداشتم پر تشویش بود  دلم میخواست از خونه فرار کنم رفتم تو اتاقو دیدم نگین داره لباس می پوشه رو تخت دراز کشیدمو گفتم: -کجا میری؟ -جایی که به تو ربط نداره چی شده بود دم از خیانت میزدی؟چی شده؟ -دلیلی داره که به تو ربطی نداره نگین منو نگاه کردو گفت: -دارم میرم برای ولینتاین خرید کنم تو نمیخوای خرید کنی؟ -داری از زیر زبونم حرف میکشی ؟ -من که میدونم یکی تو زندگیته ؛مامانو شاید ولی منو نمیتونی گول بزنی -آفرین ،تو با این هوشت حیف دشدی -نمیایی؟«از رو تخت بلند شدم» رو همون شلوار جین تو خونه ام که یخی رنگ بود یه پالتوی سفید پوشیدمو شال ابی اسمونیم هم سر کردم و نگین با تعجب گفت: -همین؟!!! -حوصله ندارم از اتاق اومدیم بیرون نعیم تا مارو دید گفت: -کجا؟  منو نگین باهم جوابشو دادیم: -به تو ربطی نداره مامان-نفس مگه نگفتی حالت خوب نیست ؟ -میریم هوا خوری حالم یه کم جا بیاد بابا- مواظب باشید نخورید زمین برف اومده زمین یخ زده -نمیخوریم خداحافظ بابا با تعجب گفت: -اتفاقی افتاده بابا جان؟ -نه خداحافظ وقتی رفتیم بیرون نگین گفت: -خب تعریف نمیکنی؟ جواب نگینو ندادم بابا حتی به پسرشم اهمیت نمیده فقط به اسم ما جون وجان میبنده و حساب مامانو پر پول میکنه تا نفهمیم داره بهمون خیانت میکنه نگین- کجا باهم آشنا شدید؟ -میشه آنقدر سوال نکنی وگرنه قید کادو رو میزنمو بر میگردم خونه -یعنی میخوای بهش کادو ندی؟ -اون چشمش به کادوی من نیست -یعنی آنقدر لارژه؟!! -هرکی هست به تو تازمانی که رابطه ات به من ربطی نداره ،ربطی نداره -تو عوض شدی پوز خندی زدمو گفتم: -نگین از خواب زیبات بیدار نشو بیداری جز حقیقت تلخ چیزی نیست نگین ایستادو آرنجمو گرفت و گفت: -موضوع چیه نفس؟ به چشمای نگین نگاه کردم و گفتم: -هیچی «نفسی فوت کردمو به راهم ادامه دادم» نگین- من خواهرتم بهم بگو -یکی داغم کرده که انتظاری ازش جز محبت،معرفت،وفاداری  نداشتم -کی؟!!! -بهت میگم ولی الان نه بیخیال ،خواهش میکنم نگین سری تکون دادو وارد یه پاساژ شدیم نگین گفت: -چی میخری؟ -یه گردنبند که نگینش یه سنگی باشه که از چشم زخم دورش کنه نگین با تعجب نگام کردو گفت: -نفس بیخیال طرف دوستته،برای چی همچین چیزی در نظر گرفتی؟ - چون خیلی خوشگله ،همه بهش نگاه میکنن،حتی گاهی اوقات خودمم نمیتونم نگاش نکنم نگین با تعجب گفت: -واقعا؟!!!چرا عکسشو نشونم نمیدی؟ -ندارم نگین- اسمش چیه؟ -چرا آنقدر کنجکاوی؟! -چون اون اولین نفر تو زندگیه تواِ،من میترسم تو عاشقش شده باشی همون طور که من عاشق اولین پسری که وارد زندگیم شد ،شدم و ازدواج کردم به نگین نگاه کردمو جوابشو ندادم چون نمیدونستم جوابش چیه؟!!!من عاشقشم؟!!نه نمیدونم نه نیستم ،شاید هم...نمیدونم ...آرمین... نگین کنجکاو گفت: -می بینیش قلبت فرو میریزه؟ هول میشی؟تپش قلب میگیری؟ -فقط وقتی بعضی کارا یا یه حرفایی میزنه اینطوری میشم نگین-چند سالشه؟ -29 -چیکارست؟ -فضولی بسه تو چرا در مورد بوی فرندت حرف نمیزنی ؟چندسالشه؟چیکارست؟کجا آشنا شدید؟ -اسمش کامیاره،سی و یک سالشه،پزشکه، دنبالم اومد همیشه می دیدمش «لبخندی زدو گفت:»ازش خوشم میومد اونم خوش قیافه است خوش تیپه ،بهش نمیاد پزشک باشه ...ولی من مثل تو لی لی به لالاش نمیذارم -چه شکلیه ؟ -چشماش خاصِ نمیدونم انگار رنگ تموم چشم رنگی هارو داره سبز گاهی عسلی گاهی ترکیب هر دو رنگ...با موهای تیره که اونو جذاب تر میکنه -عاشقش شدی؟«خندیدو با یه شوری گفت:» -آره ،شیطونه و من از کاراش خیلی خوشم میاد خوب منو جذب به خودش میکنه،میدونه یه زن چی میخواد چی دوست داره قابل قیاس با اون عوضی نیست«شوهرشو میگفت» -چند وقته دوستید؟ -شش ماهه  ولی فکر میکنم 60 ساله که میشناسمش به نظرت منم همین کادو رو بخرم؟ اونجا رو یه مغازه سنگ زینتی فروشیه بیا بریم -حالاتو بگو کیه؟ -آرمین شوکت نگین ایستاد با چشمای از حدقه بیرون زده هاج و واج منو نگاه کردو گفت: -آ...آ...آرمین؟!!!!!!!!!!!!!!!!تو چطوری با اون دوست شدی؟!!!!!! -درست عین تو نگین-اون یه دختر بازه -به همه دخترای دور وبرش گفته ازدواج کرده -چطوری با اون برج زهرماری؟ -اون اصلا اونی نیست که با بقیه رفتار میکنه شیطونه،لارژه ،تو بدترین شرایط هوامو داشته ...کاملا متفاوت از آرمینی که میشناختیم نگین- کم مونده شاخ در بیارم آرمین؟آرمین؟خدای من!!!! خلاصه یه گردنبد نقره با یه آویز استوانه ای که شامل چند سنگ که روی هم قرار داشتن بود خریدیم با یه خرس به سایز متوسط قرمز با یه بسته شکلات به شکل قلب که البته شکلات تلخ بود   نگین- تلخ دوست داره؟چه جالب کامیار هم تلخ دوست داره ! -امشب کجا میرید؟ -نمیدونم آرمین هنوز نگفته،میاد دنبالم نگین –دوستت داره؟ -نمیدونم کاراش که میگه دوستم داره نگین – خدایا من باورم نمیشه نفسو آرمین؟!!!!

ادامه دارد....


اگه رمانو بخونید و سپاس و نظر بذارید قول میدم اخررمان عکساشونو واستون بذارمBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin



پست نهم



کادو ها رو که گرفتیمبرگشتیم خونه تا آماده بشیم که موبایلامون با هم زنگ خورد به نگین نگاه کردمو نگین گفت: -چه تفاهمی! -الو؟ آرمین-ولنتاینت مبارک -ولنتاین تو هم مبارک آرمین- حاضری؟ -دارم آماد ه میشم نگین-خیله خب کامیار فیروزه ای نمی پوشم ،خدایا تو چرا روی این رنگ حساسی؟ این درست رنگیه که به من میاد به نگین با تعجب نگاه کردمو آرمین گفت: -آروم تر -با منی؟یا نگین؟ آرمین-با هیچ کدوم -کسی خونه اته؟ آرمین-دوستم،من یه ساعت دیگه میام دنبالت راستی بابات رفت؟ -نمیدونم با نگین قبل ِ رفتنشون رفتیم بیرون آرمین-آخه امروز ولنتاین وبالاخره شب عشاقو... -بسه آرمین... آرمین-ببخشید عزیزم ،تو کی به این قضیه عادت میکنی؟ -هیچ وقت خداحافظ آرمین –هفت میام دنبالت خداحافظ من تلفنو قطع کردمو ولی نگین هنوز داشت باموبایلش حرف میزد: -گفتم:نه میخوای مامانم بیاد منو بکشه؟یه بار قِصِر در رفتم بسه.... تو از کجا میدونی مامانمو داداشم اینا رفتن خرید عروسی؟!!!....خودم گفتم؟!!!واقعا؟آخه یادم نمیاد گفته باشم!!!بیا دنبالم....خجالت نمی کشی دوست خواهرم داره تا جلوی در خونه امون میاد دنبالش بعد تو میگی آژانس بگیر...لازم نکرده تو حساب کنی مگه به خاطر پولشه؟!....دیگه نمی خوام بیای ... -نگین!!!کوتاه بیا بابا!! نگین اخمی به من کردو گفت: خودت باید این پیشنهادو می دادی...کی؟....نیم ساعت دیگه؟....من همین الانم بلندشم حاضر شم تا هفت حاضر نمیشم ...خیله خب همون هفت و ربع ...باشه خداحافظ -چرا انقدر لج میکنی؟ -حقشه پررو -خونه اش کجاست؟ -نیاوران -جداًیعنی با آرمین  توی یه منطقه اند ؟!!! چه جالب !!!! نگین- اِ!!!!راست میگی تا حالا به این توجه نکرده بودم آرمین شوکت هم تو نیاوران زندگی میکنه! -میدونستی آرمین هم از رنگ فیروزه ای بدش میاد؟ نگین-واقعا؟!!!!اگر نمیشناختم میگفتم هردو یکین علایقشون شبیه همه خندیدمو گفتم:نه آرمین موهاش تیره نیست تو گفتی موهای کامیار تیره است. هر دو یه رنگ پوشیدیم شلوار جین سرمه تیره پالتو ی قهوهای شال قهوه ای و بوت های بلند جیر پاشنه بلند قهوه ای اول من از خونه زدم بیرون همین که در رو باز کردم  آرمینو تو ماشینش دیدم پام سُر خورد جیغ زدم ولی قبل افتادن دررو گرفتم و خودمو نگه داشتم آرمین سریع پیاده شدو غر زنان اومد طرفم: -برف میاد ما باید عذای افتادن تو رو بگیریم آخه چرا پاشنه بلند می پوشی هان؟ -تیپم بهم میخوره «خودم زودتر از آرمین خندیدم»نگین از تو آیفن گفت: -چی شدنفس؟ -هیچی داشتم میخوردم زمین آرمین یه کم گنگ منو نگاه کردو چون بدون شک نگین مارو از تو آیفن میدید و آرمینو شناسایی میکرد و من هم از این اتفاق برعکس همیشه هیچ واکنشی نشون ندادم و این باعث تعجبش شده بود -نگین میدونه نگین- سلام جناب مهندس آرمین با همون لحن جدی گفت: -سلام نگین- مراقب خواهرم باشیدا آرمین جواب نگینو نداد و دور کمر منو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد وقتی خودشم سوار شد برگشتو از روی صندلیه عقب یه دسته گل شیپوری بر داشت و داد بهمو گفت: -این هم گل برای جوجه ام -وای گل شیپوری!خیلی ممنون تو علایق منو خوب میدونی -دوسشون داری؟ -عاشقشونم  -عاشق من چی؟«توی چشمام دقیق شد سرمو انداختم پایینو به گل های تو دستم نگاه کردم و آرمین گفت: -میتونی راحت ازم بگذری؟ -الان وقت این سوالا نیست چونه امو میون انگشتاش به آرومی گرفت و به طرف خودش صورتمو برگردوندو گفت: -پس کی بپرسم امشب ولنتاینِ امشب باید بپرسم عاشقمی یا نه؟ -تو چی تو عاشقمی؟نگاهشو عمیق تر به چشمامو دوخت و بعد کار همیشه اشو کرد و آهسته نگاشو به لب هام کشوند و گفت: -دوستت دارم -من تو زندگیم خیلی ها رو دوست دارم -ولی من تو زندگیم کسی جز تو رو ندارم و فقط  تو رو دوست دارم قلب می کوبید نگاهش انگار دست به قلبم میزد دستشو از زیر چونه ام برداشت و رو شونه ام رو بازومو...تا رسید به انگشتام،انگشتاشو میون انگشتام قفل کرد و به دستم نگاه کردو گفتم: -منم تو رو در حدی دوست دارم که تو منو دوست داری نگاهشو با همون سری که متمایل به زیر بود یهو بلند کرد چشماش منو میترسوند یه حالتی نگاش شده بود -منو بیشتر دوست داشته باش بیشتر، من نیاز دارم که عاشقم باشی دوست داشتن برای من کمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفتم: -تو کی عاشقم میشی ؟ -نگاهشو زوم کرده بود رو لبم وبا صدای آرومی کلماتو آهسته ادا کرد : - اگر از این حد فرا تر برم دیوونه میشم -از تو بیشتر من محتاج عشقم میدونی که روزگارم سخته آرمین انگشت اشاره اشو آهسته روی کناره ی گونه ام کشید تا به چونه ام رسید و چونه امو میون انگشتاش گرفتو صورتمو به طرف خودش هدایت کرد در حالی که صورت خودشم به جلو میاورد و میگفت: -کافیه عاشقم بشی تا بفهمی کی این وسط عاشق تره سرشو آورد جلو ترسیده بودم می فهمیدم داره چیکار میکنه چی ازم میخواد ولی قادر به عقب نشینی نبودم بوی ادکلنش و عوض کرده بود دلم میخواست بینیمو بچسبونم به سینه اشو بوشو تا ابد استشمام کنم یه کلافه گیه ل*ذ*ت بخش بهم میداد انگار افسون اون بوی مست کننده شده بودم و منو مجذوب آرمین میکرد کشش خاصی بهش داشتم حرارت صورتشو توی یک سانتی متری صورتم حس میکردم نفساش داغ بود و به پشت لبم میخورد دستش پشت کمرم چرخید؛ قلبم میخواست سینه امو بشکافه و بیاد بیرون تا به آرمین ثابت کنه چقدر اونو به هیجان میاره کف دستمو روی سینه ی عضلانیش رو همون پیرهن جذب سرمه ای تیره گذاشتم قلب اونم میزد تند تر از حد معمول آرومتر از سرعت قلب من چشمامو بستم لبش رو لبم که قرار گر فت انگار تموم افکار منو روحمو تعلقاتمو خاطراتمو...هر چی که وجود درونی یه انسانو میسازه شد آرمینو بوسه اش تنم داغ کرده بود ،گرُ گرفتم دستش دورم بیشتر میپیچید پنجه دست آزادمو رو کنار صورتش گذاشتم چقدر داغ بود انگار تب کرده بود از حرکتمون دسته گل از رو پام افتاد کف ماشین اما فرصت برداشتنشو نداشتم... فشار لبهاش بیشتر شد نفسمو کمتر میتونستم تو سینه ام بکشم از این حس خواستم خودم عقب بکشونم ولی نتیجه اش تنگ شدن حصار دستش و فشار بیشتر لبهاش شد انگار میخواست شیره ی جونمو از لبهام بکشه بیرون واقعا دیگه نفس میخواستم ،به سینه اش فشار آوردمو به عقب هولش دادم چشماشو باز کرد و آهسته عقب نشینی کرد حتی لحظه ی عقب نشینی هم دست خالی نرفت بوسه ای کوتاه رو لبم و بالای لبم زد و بد سرشو عقب کشید ولی رهام نکرد تو چشمام نگاه کرد انگار میخواست عکس العملمو بفهمه نفس بلندی کشیدمو بدون اینکه نگاه از اون چشمای افسون گرش بردارم نفسمو دم دادم، در حالی که دستش درست رو پشت قلبم بودو گفت: -قلبت میزنه ،بگو واسه من دستم هنوز رو سینه اش بودو گفتم: -قلب تو هم میزنه -از این بیشتر میتونه برات بزنه«سرشو آورد جلو بی تاب و ملتمسانه گفتم:»آرمین اعتنایی نکردو سرشو به گردنم فرو برد شالمو از سرم به عقب کشیدو لبشو رو گردنم کشید نفسمو کاراش میگرفت آروم تو گوشم گفت: -با تو حالی دارم که میخوام تمام لحظه های زندگیم پر این حال باشه لاله گوشمو بوسید وگفت: -این حالو با تو دارم گردنم بوسید نفسام با تمنا از سینه ام خارج میشدن قلبم به سرعت چندین اسب بخار میکوبید با هر بوسه اش چشمامو می بستم و با اتمامش به سختی باز میکردم تو گوشم دوباره گفت: -بگو نفس منی،بگو مال من ،نفس ِآرمینی ... یه تویوتای ساشتی بلند جلوی خونه امون نگه  داشت حتما کامیاره با عجله آرمینو پس زدمو گفتم: -دوست نگینه بریم بریم آرمین آرمین از شیشه دودی پنجره به طرف ماشینی که متوجه شدم لندکروزه  نگاه کرد و زیر لب غری زد که نفهمیدمو ماشینو روشن کردو با سرعت حرکت کرد شالمو سرم کردمودسته گلو برداشتم رو صندلی عقب گذاشتم واز آینه جیبیم به خودم نگاه کردم رژم پخش شده بود به آرمین نگاه کردم رو صورت اونم پخش شده بود خنده ام گرفت و گفتم: -آرمین صورتتو پاک کن آینه امو گرفت یه نگاه به خودش کردو گفت: -نگاه شبیه دلقک شدم  «خندیدمو هر دو صورتامونو پاک کردیم و خواستم دوباره رژ بزنم که گفت»: -نزن دیگه -چرا؟!!! - ریختمونو این رژ تو به گند می کشه اخم کردمو گفتم : -خب شیطونی نکن باشیطنت گفت: -میشه؟حتما باید مریض باشم که تو کنارم باشی و من کاری نکن زدم به بازوشو خندیدو گفت: -ولی خیالت راحت سِنسورای من عالیند محکم تر زدمشو گفتم: -تو چرا انقدر بی حیایی؟ -حرف بدی نزدم خیال تو رو راحت کردم رومو برگردوندمو گفتم : -این طوری حرف نزن من خجالت میکشم -من عاشق اینم که روتو باز کنم با خودم میخوای از همین امروز شروع کنیم«آرمینوشاکی نگاه کردم و گفتم:» -آرمین!! آرمین شیطون خندیدو بعد آروم گفت: --دست نیافتنی بودن تو منو مصمم میکنه نمیخوام برام انقدر دست نیافتنی باشی -میتونی به دستم بیاری آرمین پیروز مندانه نگام کردو گفت: -به زودی تموم زندگیت در با من بودن خلاصه میشه با تردید نگاش کردمو گفتم: -تا نُه برگردیما آرمین سری تکون داد.... جلوی یه رستوران شیک نگه داشت که جلوی رستوران یه فرش قرمز پهن بود و جلوی در دوتا مرد با لباس های فرم این ور اونور در ایستاده بودن جلوی فرش قرمز هم دوتا مشعل بزرگ گذاشته بودن.... از ماشین که  خواستم پیاده بشم آرمین گفت: -صبر کن بیام الان لیز میخوری -چه سابقه ام خرابه ها آرمین پیاده شدو اومد طرف در منو در رو باز کردو آرنجشو گرفتم و پیاده شدم وگفتم: -فکر نکنی همیشه اینطوریما الان چون پاشنه بلند پوشیدم سُر می خورم آرمین با یه لحن با مزه ای گفت: -آهان رسیدیم به اون فرش قرمزه و اصلا حواسم به اطرافم نبود داشتم به آرمین میخندیدم که خوردم به یه نفر برگشتم که عذر خواهی کنم دیدم نگینه -نگین؟!!!! -نگین- نفس؟!!!!شما هم اینجایید؟ سر بلند کردم کامیاررو ببینم چه شکلیه که درست پشت سر نگین ایستاده بود که دیدم با یه حال هول شدن آرمین و نگاه میکنه سریع برگشتم آرمینو دیدم که عصبی به کامیار نگاه میکرد چقدر ...چقدر ...ته چهره ی همو دارند ؟!!!کامیار دستشو آورد جلو تا نگینو بگیره در حالی که میگفت: -نگین بهتره ...«خالکوبی دست آرمین رو دست کامیاره...سریع ماشین کامیار که اومده بود دنبال نگینو چهل وپنج دقیق قبل جلوی خونه دیدم یادم افتاد همون ماشینی بود که با آرمین رفتیم شمال ...قیافه هاشون...» -صبر کن ببینم... آرمین سریع گفت: -ما میریم یه جای دیگه تا دستمو کشید دستمو با ضرب از دستش کشیدم بیرونو گفتم: -نسبت شما دوتا چیه؟ آرمین عصبی باز به کامیار نگاه کردو نگین گفت: -چی؟!!!کامیار تو مهندس و میشناسی؟ کامیار-نه -دروغ نگید نگین تو چطور متوجه این قضیه نشدی... آرمین با لحن جدی و پر جذبه ای گفت: -نفس واسه خودت داستان نساز بیا بریم باز دستمو گرفتو کشید طرف خودش دستمو به زور از دستش کشیدم بیرونو گفتم: -ولم کن اول حقیقتو میگید اون خالکوبی،این شباهت ظاهری،محل زندگی جفتتون یه جاست ...«شاکی به آرمین نگاه کردمو گفتم:» -آرمین آرمین عصبی رو به کامیار گفت: -بهت گفتم اینجا نیار کامیار- قرار بود نگین رستوران رزرو کنه نمیدونستم اسم رستورانی که گفتی همون جاییه که نگین داره آدرس میده با حرص گفتم: -آرمین نسبتتون چیه؟ نگین-برادرند آره برادرند...کامیار گفت یه برادر داره که مهندس ،گفت که برادرش شبیه مادرشه تو آرمین تو دقیقا شبیه عکس مادرتی من چطور اینو نفهمیدم؟!!! آرمین با حرص وخشم  رو به کامیار گفت: -احمق،دیگه چی مونده ه رو نکردی؟ نگین جا خورده گفت: -تو یه موضوع به این سادگیو از من پنهون کردی کامیار؟«رو کرد به آرمینو گفت:» -چی رو نباید رو میکرد هان؟!!!» اومدم برگردم برم که آرمین جلوی راهمو گرفتو گفت: -میگم -نمیخوام دیگه بگی -تو گفتی تک فرزندی؟گفتی کسی رو نداری،کی از یه برادر حرف زدی الانم که فهمیدیم شاکیی که چرا کامیار سوتی داده!!! آرمین با همون لحن حرصی و تن صدای آروم گفت: -تک فرزندهستم دروغ نگفتم چون منو کامیار برادر ناتنی هستیم -جدا پس این شباهت چیه؟!منو نگین بیشتر به ناتنیا می خوریم تا شما دوتا«از کنارش اومدم رد بشم زیر بازومو گرفت و با قدر ت منو کشید تو بغلش و با حرص و خشم گفت: -جایی نمیری با مشت زدم به سینه اش و گفتم: -ولم کن دروغ گو نگین اون یکی بازومو گرفت و گفت: -ولش کن کامیار بازوی نگینو گرفتو گفت: -نگین به تو ربطی نداره بیا اینور ولش کن درست عین یه زنجیره شده بودیم آرمین با همون عصبانیت مچ نگینو گرفتو از بازوم جداش کرد نگین از درد جیغ کشید و کامیاررو صدا زدو کامیار شاکی گفت: -آرمین آرمین-میریم تو رستوران -من نمیام آرمین منو بیشتر کشید به طرف خودش، اینبار انقدر که جفت دستام تو. بغلش جمع شد و تو چشمام با اون چشمای آبیه دریده اش زل زد و با صدای بم و جری شده اش گفت: -جایی می ری که مّن میخوام سریع هولش دادم  و در حالی که عقب عقب میرفتم با حرص گفتم: -این قضیه بو میده چرا نگفتی؟چرا اون به نگین نگفت تو به همه گفتی  تک فرزندی پس این...پام روی برف سطح خیابون لیز خوردو چنان جیغی زدم و نهایتا خوردم زمین که نفسم از درد بالا نمیومد  ... نگین هول زده طرفم دوییدو گفت: -وای نفس وای نفس چی شد؟ آرمین کمرمو گرفتو گفت: -پاشو -آیییی نمیتونم خیلی کمرم درد گرفته نگین کنارم چنپاتمه زدو کمرمو ماساژ دادو آرمین اومد زیر بغلمو از پشت گرفتو با یه حرکت بلندم کرد و ناله وار گفتم: -آخ آخ خدا جون کمرم  ولم کن من باتو جایی نمیام آرمین با عصبانیت گفت: -برات انقدر مهمه برادر داشتن من؟ -نه مهم نیست صداقتت مهمه حتما یه دلیلی داشته که نگفتی کامیار –من ایران نبودم -جدا پس هر کی بره خارج از کشورش مرده محسوب میش؟ نگین- تو خارج از کشور بودی آرمین چی اون که ایران بود آرمین-وای از دست شما دوتا خواهر ،نفس نفس عزیزم امشبو خراب نکن بذار برات توضیح بدم «تو چشمام مظلوم نگاه کرد مرده شور اون چشمای افسون گرتو ببرن که منو خام خودش میکنه» کامیار-آره دروغ گفتیم ولی حداقل بذارید براتون توضیح بدیم چرا؟«همه به همدیگه چند ثانیه نگاه کردیم وتأمل کردیمو... کامیار دست نگینو گرفت ونگینم باهاش خیلی راحت همراه شد با تعجب به نگین نگاه کردم انگار انقدر هاهم براش مهم نبود ...آرمین آروم دستمو گرفت سریع دستمو کشیدمو دستشو به معنی تسلیم بالا گرفتو با حرص گفتم:» -من نگین نیستم آرمین با حرص خفته ای به طرف خیابون نگاه کردو گفت: -آره میدونم اگر بودی که الان ما هم تو رستوران بودیم ،تو مأمور عذاب من هستی دلم براش سوختو و نفسی کشیدمو گفتم: -میبخشمت ولی فقط همین یکباررو چشماشو دیمونی کردو گفت: -واییی ممنون زدم به بازوشو بی احساس دستشو دور کمرم حلقه کرد و نگاش کردمو گفتم: -تو هم کامیار نیستی میدونی چرا چون اون خوب بلده چطوری نرم با یه خانم رفتار کنه آرمین- چون نگین شیوه اش اینه کلیدش اینه ولی حرفه ی تو دق دادن منه سرمو برگردوندمو نگاش کردم لبمو زیر دندون کشیدم و با همون اخم کمرنگ نگام کرد و سریع گوشه لبمو بوسید با آرنجم زدم به شکم عضلانی سفتشو گفتم: -بی ادب با شیطنت گفت: -مگه بهت نگفتم این کاررو نکن خوشم میاد بعد برات عاقبت نداره ؟خودت میخوای که ببوسمت...کیه که نخواد آرمین ببوستش«با اخم نگاش کردمو گفتم:» -تو خیابون این کاررو میکنن؟ با همون شیطنت گفت: -کسی حواسش نبود تازه هم امشب این کارا عادیه واسه همه وارد خود رستوران شدیم نگین دستش کمی بلند کرد تا ببینیمشون که آرمین گفت: _سر میز خودمون میشینیم خوشم نمیاد تو شبم کسی شریک لحظه هامون باشه سر اون میز دنج گوشه ی رستوران نشستیمو گفتم: -میدونستی کامیار با نگینه؟ -آره -میدونه نگین قبلا ازدواج کرده؟ -آره -کامیار هم قبلا ازدواج کرده؟ -نه میشه بس کنی و در مورد اونا حرف نزنی؟ به آرمین نگاه کردم هنوزم رگه های عصبانیت چند دقیقه پیش رو چهره اشه؛به کامیار نگاه کردم یه دم میخنده موهاشو مدل آرمین کوتاه کرده مدل اون درست کرده انگار از آرمین الگو برداری میکنه حتی سبک لباس پوشیدنشونم مثل همه!هردو یه بلوز جذب سرمه ای تیره کوتاه پوشیدن کت های اسپرت مشکی و شلوار جین با فرق اینکه آرمین مشکیشو پوشیده کامیار سرمه ایشو.؟ -توچرا موهاتو مثل کامیار کوتاه کردی؟ آرمین موذیانه خندید و گفت: -چون گیر شما دوتا خواهر افتادیم و خوب میدونستیم چه عجوبه هایی هستید ،ترسیدیم موهامونو بکنید گفتیم قبل اومدن بریم کوتاهش کنیم -مخصوصا تو که خیلی از من میترسدی نه؟ آرمین مثل همیشه که موذیانه نگاهم میکرد،نگام کردو پوزخندی کنج لبش نشوندو گفت: -یه حسی تو وجودمه که به همه ی حس های دیگه ام نسبت به تو غلبه میکنه که داره عین یه ویروس تمام جونمو میگیره میترسم یه روزی به مغزم بزنه و دیوونه بشم نگاش کردمو گفت: -دارم یه حس عجیبو تجربه میکنم ،حس مالکیت به تو ،حس دلدادگیی  که نمیخوام حتی دور و برت کسی جز من باشه،نمیخوام صدا ی کسی رو جزتو بشنوم ،تو منو تشنه انقدر که هیچ کسو هیچ چیز نمیتونه این عطشو از من دور کنه جز خودت از تو جیبش یه جعبه کوچیک دراورد و مقابلم گرفتو گفت: -نمیخوام حتی یه لحظه از خودت دورش کنی ،چون اون موقعه منو تو حالی می بینی که توبه میکنی اخمی کردمو گفتم: -نمیتونی لطیف صحبت کنی؟ خندیدو گفت: -عادت ندارم ،اولین بارمه که عاشق میشم ،زبونم میگیره «قلبم هری ریختو از ذوق لبمو زیر دندون کشیدم و نگاش کردم چشماشو دیمونی ردو به لبم چشم دوخت... خندیدمو کادو رو گرفتمو بازش کردم یه جعبه مخملی مشکی بود با گنگی آرمینو نگاه کردم و گفتم:» -چی؟!!! آرمین –بازش کن در جعبه رو باز کردم یه حلقه سفید و با یه نگین درشت  تک بود؛با تعجب به آرمین نگاه کردمو گفتم : -حلقه؟!!!! آرمین-نمیخوام وقتی کنارت نیستم کسی بهت نظر داشته باشه این خیالمو راحت میکنه با تعجب گفتم: -آرمین ،حلقه واسه من نیست اشتباه.... آرمین- اشتباه نیست ،واسه تو اِ صدای خنده ی نگین اومد برگشتم نگینو نگاه کردم دیدم نگین مشابه همون حلقه رو از یه جا حلقه ی زرشکی رنگ در اوردو با شور رو شعف دستش کرد و آرمین گفت: -چی میشد تو هم مثل نگین بودی؟ -واسه اونم حلقه خریده؟ حلقه رو از جاش در آوردو دستمو گرفتو تو دستم کردو گفت: -هیچ وقت در نمیاریش با حرص پنهان گفتم : -در میارم چون من مجردم و حلقه یعنی تاهل با جدیت و جذبه گفت: -من همینو میخوام میخوام که همه بدونن تو صاحب داری -ببخشید ،آرمین تو دوستمی آرمین-از حالا به بعد تنها این نیست -میخوای این حلقه تو دستم باشه؟باید از راه درستش درحضورکسایی که صاحب اختیار منن این حلقه رو بهم بدی این حلقه الان معنیی نداره آرمین تو چشمام نگاه کردو گفت: -میام ولی با یه حلقه ی دیگه این کادوی ولنتاین و تو نباید از دستت درش بیاری چون من می خوام ،که بدونی عاشقت هستم تا روزی که جای این حلقه،یه حلقه ی دیگه ای برات بگیرم نباید از دستت درش بیاری ...«دستمو بوسیدو گفت»: -نفس من بی قرارمیشم وقتی کنارم نیستی بذار این طوری آروم بشم که به چشم غریبه ها تو برای من محسوب می شی به نگین نگاه کردم از همیشه خوشحال تر بود... شامی که آرمین سفارش داده بودو آوردن در هنگام غذا خوردن پرسیدم: -چرا وجود کامیاررو پنهان کردی؟ آرمین بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: -منو کامیار ناتنی هستیم ،من تعلق خاطری بهش ندارم ولی برعکس کامیار به من وابسته است بعد مرگ مادر مون با اینکه اون بزرگ تر از من بود اون بود که به من می چسبید هر چی ازش فرار میکردم بیشتر به من نزدیک میشد وقتی پدرم و مادرمون کشته شدن من به خونه ی مادرو پدر ِبابام رفتم وکامیار خونه ی والدین مادرم ولی کامیار هر روز از اونجا فرار میکردو میو مد خونه ی مادر بزرگم که پیش من باشه پدر بزرگم از کامیار متنفر بود و همیشه بیرونش میکرد ولی مادر بزرگم اونو اندازه من دوست داشت و پدر بزرگمو دعوا میکردو کامیاررو میاورد تو آخر هم پدر ِ مادرم تصمیم گرفت جفتمو نو بفرسته آلمان غربت،تنهایی،غم یکسان داشتن اونو بیشتر به من وابسته کرد من قوی و خشمگین بودم ولی کامیار همسان سازو خشمگین توی این چهار سال که من ایران بودمو اون آلمان دیوونه ام کرد انقدر رفتو اومد همش بین ایرانو آلمان تو راه بود درسش مونده بود نه میتونست اونجا باشه نه اینجا بالاخره هم درسش تموم شد اومد ایران هر کاری کردم بره یه جای دیگه خونه بگیره کوتاه نیومد، اون واحد بزرگه ی طبقه پایین خونه ام واسه کامیاره ولی بهش گفتم: -وارد شرکت بشی من میدونمو تو اونم رفت مطب زد -چرا برادرت نمیدونی ؟شما برادر همید هم خون همدیگه اید -از وجهه اشتراکمون متنفرم از اینکه هر دو از یه مادریم لبخندی تلخ بهش زدمو کادوی رو بهش دادم و گفت: -واییییی!جوجه ام برای من کادو خریده ؟ کادوشو باز کردو به گردنبندش نگاه دقیقی کردو گفت: -اینا سنگ چیه؟! -اولیش سنگ چشم نظره تا چشم نخوری؟ خندیدم وآرمین با خنده گفت: -خب پس نگرانمی؟ -دومی ،تو همیشه عصبانی هستی این سنگ آرومت میکنه -وقتی عصبانیم می ترسی؟ -آره خیلی؛وسومیش سنگ فیروزه است برای اینکه هر دعایی کردی برآورده بشه آرمین-پس دعا میکنم برای من بشی -آرمین!!!«نگام کرد از همون نگاه های جزئیش که به لبهام منتهی میشدو دستمو میون دستاش گرفتو گفت: -وانقدر عاشقم بشی که هرگز نتونی ازم جدابشی اخم شیرینی کردمو با خنده گفتم: -الان اگر مرغ آمین از دوشت بپره چی؟ آرمین-ای کاش که بپره خندیدمو بلند شدمو گردنبندو تو گردنش انداختم و گفتم: -تو هم در نمیاریش وگرنه حلقه اتو در میارم آرمین به گونه اش اشاره کردو گفت: -زود باش «همین طور که بالا سرش ایستاده بودم انگشتمو بوسیدمو رو گونه اش گذاشتمو اخم کردو گفت :» -این چه مدلشه؟ -مدل سانسور شده ،بریم دیگه پاشو ما بلند شدیم ونگین اینا رو هم دیدم که بلند شدن... وقتی مارو رسوندن خونه دقیقا ده دقیقه بعد مامانونعیم او.مدن و این یعنی نهایت شانس باباهم دیر وقت اومد خونه ولی اونچه که هم من هم نگینو بعد اون شب تو شک انداخت وقتی بود که بابا حلقه هامونو دید همین طور شوکه وسکوت به دست جفتمون نگاه میکرد وحتی پلک هم نمیزد انگار تصویری رو میدید که ما نمیدیم نگین هی بابا رو صدا زد -بابا...باباجان...بابائی... نه بابا توی این دنیا نبود نگین از رومبل رو بروی بابا بلند شدو رفت تکونش دادو بابا یکه خورده نگینو نگاه کردو گفت: -این حلقه رو از کجا آوردید؟ نگین باتعجب و گنگ منو نگاه کردو گفت: -خب ...خب... -امروز خریدیم چطور؟ بابا- طلاست؟ -چطور؟ بابا به من چشم دوختو جوابی نداد بعد هم دوباره به حلقه چشم دوخت و نفس ها رو آه وار میکشید و باز هم غرق دنیایی میشد که هیچ کدوم نمیدونستیم اون چه دنیایی که بابا رو درگیر خودش کرده ... نه اون شب بلکه شبهای دیگه هر وقت ما نزدیک بابا بودیم بابا اون حلقه ها رو میدید همین حال میشد ولی چرا؟!!!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، -Demoniac- ، نرسا ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه) - f a t e m e h - 05-10-2014، 13:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان