06-10-2014، 15:02
قسمت پنجم
شونه ای بالا انداختمو از جلوی آینه اومدم کنار.
دوباره رفتم رو تختم دراز کشیدم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد برای همین اول رفتم یه دوش گرفتم بعدم اومدم یه صبحونه مفصل خوردم.
رفتم آشپزخونه تا ناهار درست کنم.میخواستم قورمه سبزی درست کنم چون هم خودم دوست داشتم هم آیلین عاشقش بود. کارم که تموم شد تلویزیونو روشن کردم ولی هرچی این کانال اون کانال کردم هیچی نداشت.
امروزم کلاس نداشتم. حوصلمم بدجور سر رفته بود برای همین حاضر شدم تا برم همین اطراف یه دوری بزنم.
ساعت 10 بود که از خونه در اومدم. هوس خرید کرده بودم برای همین دنبال یه مرکز خرید بودم که بلاخره بعد از کلی گشتن پیدا کردم.
اول رفتم سمت یه مغازه روسری فروشی. روسری های نازو خوشگلی داشت. یه شال صورتی خوشرنگ با یه روسری طوسی برای خودم برداشتم یه شال آبی هم برای آیلین خریدم.
بعد از اون همینطور تو بازار برای خودم میچرخیدم که از جلوی یه مغازه پالتو فروشی رد شدم. یه پالتوی طوسی خوشگل که درست همرنگ روسریم بود پشت ویترینش گذاشته بود که خیلی خوشگل بود. رفتم داخل تا ببینم تو تنم چه شکلی میشه.
صاحب مغازه یه پسر بود که پشت میز نشسته بود و موبایلشم دستش بود و داشت تند تند اس میداد.
- ببخشید آقا میشه اون پالتوی طوسی تونو ببینم.
ولی اصلا توجهی نکرد و همچنان مشغول اس دادن بود.
- آقا......آقا........آااااااااااااااااااااااااقا
با جیغ من یهویی پسره از جاش پریدو گفت
پسر- بله بفرمایید....
- اون پالتوی طوسی پشت ویترینتونو میخواستم ازنزدیک ببینم.
پسر- بله حتما ولی اون پالتو تک سایزه فکر نکنم اندازتون باشه.
اینو گفتو رفت تا پالتو رو بیاره. از حرفش بدم اومده بود آخه اصلا خوشم نمیاد غریبه ها اینقدر تو کار آدم فضولی کنن.
پسر- بفرمایید.
پالتو رو ازش گرفتم و رفتم تا پرو کنم.
وقتی پوشیدم و خودمو تو آینه دیدم کلی ذوق مرگ شدم. واقعا شیک بود. جنسش چرم مات بود. یقش کج بود و کیپ گردن میشد. روش سه تا دکمه تزئینی بزرگ داشت و زیرش دکمه مخفی میخورد. یه کمربند با یه سگک بزرگم داشت. سریع درش آوردمو لباسای خودمو پوشیدمو رفتم بیرون.
پسر- چی شد اندازتون نبود؟
ای بابا حالا این چه اصراری داره من اندازم نباشه .....؟؟
- نه اتفاقا همینو میبرم.
پسر- بله. مبارکتون باشه.
بعد از خریدن پالتو یه ذره دیگه تو بازار گشت زدم و اومدم بیرون. بدجور ضعف کرده بودم برای همین سر راهم یه ظرف سیب زمینی خریدم و خوردم.
ساعت2 بود. پیچیدم توی خیابونمون که از دور سوزوکی مشکی ارسانم دیدم که داشت میرفت سمت خونه.
پامو گذاشتم روی گاز و سریع تر رفتم تا من اول برم تو. اونم انگار همین کارو کرد چون داشت با سرعت بیشتری میومد.
- ههههههه..... باشه آقا ارسان حالا ببینیم کی برنده میشه.
درست جلوی پارکینگ بود که دوتامون با هم پیچیدیم سمتش. ماشینامون جوری قرار گرفته بود که هیچکدوم نمیتونست بره داخل. باید یکی میرفت عقب تا اون یکی بتونه بره. که در شرایط فعلی فکر نکنم هیچکدوم عقب نشینی بکنیم.
ارسان برگشت بهم نگاه کردو اشاره کرد برم عقب. ا نه بابا خب تو برو عقب.
منم با اشاره بهش گفتم تو برو عقب.
اول یه ذره نگام کرد بعدش ابروهاشو بالا انداخت یعنی من نمیرم. منم شونه هامو بالا انداختم یعنی منم نمیرم. بعدشم راحت سرمو به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم.
همیشه همینقدر ریلکس بودم و خیلی صبر تو کارام به خرج میدادم. طوری که گاهی اوقات از خونسردی من اطرافیانم حرصشون میگرفت.
آروم لای چشمامو باز کردمو به ارسان نگاه کردم. داشت با حرص بهم نگاه میکرد. فکشم منقبض بود و داشت دندوناشو روی هم میسایید. البته فکر کنم تو ذهنش اون خرخره ی من بود که داشت میجویید. حقم داشت چون واقعا داشتم حرصشو در می آوردم.
همونطور داشتم زیر چشمی نگاش میکردم که یه تاکسی جلوی خونه نگه داشت و آیلین ازش پیدا شد. اول متوجه ما نشد ولی بعد از این کرایه تاکسی و داد و برگشت سمت خونه مارو دید.
با تعجب اومد طرف من. منم شیشه رو کشیدم پایین.
- سلام.
آیلین- سلام. چه خبره اینجا؟
- هیچ خبر فقط به پسر عمه ی گرامیت بگو بره عقب تا من برم تو پارکینگ.
آیلین- خب چرا تو نمیری؟
- چون من اول اومدم.
آیلین سری از روی تاسف تکون داد و رفت سمت ماشین ارسان. وقتی داشت با ارسان صحبت میکرد چند بار پاشو کوبید زمین. آیلین وقتی خیلی حرصش در میومد این کارو میکرد پس معلومه الانم ارسان حرصشو در آورده بدجووووووور......
آیلین اومد سمت منو گفت.
آیلین- یسنا ارسان نمیره عقب. میگه چون اون اول اومده. تو برو عقب تمومش کن دیگه.
- نه بابا .... من ن م ی ر م چون من اول اومدم.
قسمت آخر حرفمو با صدای بلندتری گفتم تا خود ارسانم بشنوه. آیلین قرمز شدو محکم پاشو کوبید رو زمین و رفت سمت ماشین ارسان. ارسانم تا دید آیلین میاد طرفش از ماشین پیاده شد.
منم از ماشین پیاده شدم و تکیه دادم به در سمت خودم.
ارسان اول یه نگاه چپکی بهم انداخت بعدشم مثل من دست به سینه تکیه زد به ماشین و در حالی که دستاشو مشت کرده بود تو چشمای من خیره شد. منم خیلی خونسرد نگاش کردم.
آیلین- اه ول کنین شماهام دیگه. مثل بچه های کلاس اول پیش هر کدومتون که میرم میگه من اول اومدم اون دروغ میگه.....
ارسان- خواهشا همه رو با هم یکی نکن میدونی که من هیچوقت دروغ نمیگم.
- بله..... بله .......یعنی من دروغ میگم آره؟
ارسان برگشت سمتمو با نیشخند گفت
ارسان- من همچین چیزی نگفتم.
- نه جان من بیاید بگید. تعارف مارف و خجالتم بزارید کنار.
آیلین- حواستون باشه من کم کم دارم جوش میارم ها.....
- خب عزیز من به جای جوش آوردن به این آقا یاد بده حق دیگران رو رعایت کنن.
ارسان- ببین باز کی به کی داره میگه.
- چیه مگه من چمه؟
ارسان- هیچی فقط یه نمه (اشاره کرد به سرش)
منم بدون این که یه ذرم عصبانی بشم با خونسردی کامل گفتم
- باز خوبه من یه نمه شما که کلا تعطیله.....
داشتم جمله مو ادامه میدادم که یهویی با جیغ آیلین به سمتش برگشتیم.
آیلین- به خدا اگه یه کلمه دیگه حرف بزنید خودم با دستای خودم جفتتونو خفه میکنم ......... فهمیدین؟
با دهن باز زل زدم به آیلین. آخه خیلی کم پیش میومد آیلین تا این حد عصبانی بشه. این جور موقعا هم هیچ کس جلو دارش نبود و هر کاری میخواست میکرد.
آیلین- الانم یکیتون سریع ماشینشو برداره تا اون یکی بره.
اول به من نگاه کرد. منم نگاش کردم و هیچ حرکتی انجام ندادم. آیلینم که دید من هیچ حرکتی نمیکنم برگشتو به ارسان نگاه کرد. ارسانم اول چند لحظه نگاش کرد بعدش سرشو پاین انداختو گفت
ارسان- به خاطر دختر دایی گلم کوتاه میام.
رفت سمت ماشینشو کشیدش عقب تا من برم تو. منم درو با ریموت باز کردمو سریع رفتم داخل. ساکای خریدو از توی ماشین برداشتم و رفتم داخل.
اول رفتم یه سر غذا زدم که یه وقت ته نگرفته باشه. خداشکرنسوخته بود. زیرشو خاموش کردم و رفتم توی حال. همین که وارد حال شدم آیلین اومد داخل.
- اه اه مردشور این پسره ی ایکبیری رو ببرن.
آیلین برگشت و با خشم زل زد توی چشمای من بعدشم روشو برگردونو رفت توی اتاقشو درو محکم بست.
اوه اوه فکر کنم بد آتیشیه از دستم. آروم آروم رفتم سمت اتاقشو در زدم.
- آیلی .... آیلی جونم از دستم عصبانی؟
آیلین- یسنا برو حوصلتو ندارم.
- این یعنی آره...... منو میبخشی؟
تا چند لحظه هیچ صدایی نیومد بعد یهویی درو باز کرد بهم نگاه کرد. وای فکر کنم بدجور گند زدم که آیلین اینقدر عصبانیه.
آیلین- نمیری نه؟
- ها....... الان که دارم فکر میکنم میبینم دیگه لازم شده برم. با اجازه......
سریع به سمت اتاقم رفتم و در بستم. ساکای خریدم هنوز توی دستم بود. با حرص پرت کردم رو تخت و نشستم رو زمین و به ارسان فکر کردم.
تا اونجایی که یادمه آیلین میگفت ارسان مثل سنگ میمونه پس برای چی اینقدر سر به سر من میذاره؟؟؟ مگه من چی کارش کردم؟؟ یعنی هنوزم از موضوع تصادف ناراحته؟ ولی من که همونجا ازش عذر خواهی کردم خودش تند رفت که من اونجوری جوابشو دادم...... نمیدونم به خدا...... کسی سر از کار این کوه غرور در نمیاره.
بلند شدمو لباسامو درآوردمو رفتم تا میزو بچینم. بعد این که میزو چیدم آروم رفتم سمت اتاق آیلین تا برای ناهار صداش بزنم.
- آیلی جونم بیا ناهار.
آیلین- نمیخوام.
- برای چی؟ قورمه سبزی درست کردما.
آیلین- یسنا یه بار گفتم نمیخوام یعنی نمیخوام دیگه.
دیدم خیلی عصبانیه برای همین دیگه اصرار نکردم.
رفتم نشستم سر میزو یه ذره برنج برای خودم کشیدمو خوردم.
آیلین تا شب از اتاقش بیرون نیومد منم دروبرش نرفتم تا
آروم بشه.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. امروز ساعت 9 کلاس داشتم الانم ساعت 7 بود. از جام بلند شدمو در حالی که خمیازه میکشیدم کش و قوسی به بدنم دادم.
اول رفتم یه دوش گرفتم بعدشم یه صبحونه تپل خوردم.
بعد از این که آماده شدم روسری رو که دیروز برای آیلین گرفته بودمو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. آروم درو باز کردم و وارد اتاقش شدم.
خیلی آروم روی تختش خوابیده بود. توی خواب خیلی چهرش نازو معصوم میشد. آروم یه بوس از لپش کردمو روسری کادو پیچ شد رو گذاشتم روی میز کنار تختشو از اتاقش اومدم بیرون.
سویچ ماشینو برداشتم و کفشامو پوشیدمو رفتم بیرون. همزمان با من ارسانم از واحدش خارج شد.
جفتمون برای چند لحظه با خشم تو چشمای هم زل زدیم بعد همزمان با هم رومونو برگردوندیم. رفتم سمت ماشینمو سوارشدم و سریع رفتم سمت دانشگاه.
تصمیم داشتم امروز یاسمین و پیداش کنم تا سر یه فرصت مناسب باهاش صحبت کنم. عکسشو که دیده بودم دختر خوشگل و بانمکی بود. البته فقط تو عکس.......(!!!)
تا ساعت11 کلاس داشتم.
داشتم از کلاس میومدم بیرون که با صدای کسی که به فامیل صدام میزد به سمت عقب برگشتم.
فرزاد سمیعی یکی از بچه های کلاسمون بود که چند سالیم از ما بزرگتر بود. البته فکر میکرد خیلی بانمکه چون همش سرکلاس با استادا شوخی میکرد همیشم ضایع میشدا ولی مگه این بشر از رو میرفت ماشاا... حالا خدا داند که با چی کار داره؟؟؟
دیگه تقربا رسیده بود به من.
سمیعی - سلام عرض شد خانم فرهمند.
- سلام. بفرمایید امری داشتید؟
سمیعی – بله عرضی داشتم خدمتتون. راستش ..... راستش....
با بی حوصلگی به سمیعی که سرشو پایین انداخته بود و هی راستش راستش میکرد نگاه کردم. خب آقا چپشو بگو شاید راحت تر بودی خب...
دیدم نخیر تا من هیچی بهش نگم این همین طور ریپیت راستش میزنه برای همین با کلافگی گفتم
- آقای سمیعی میشه یه ذره سریع تر آخه من کار دارم.
سمیعی – بله راستش...
قبل از این که ادامه حرفشو بگه گفتم
- لطفا راحت باشیدو سریع حرفتونو بگید.
سمیعی سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد. بعد از چند لحظه یهویی گفت
- میتونم بهتون پیشنهاد دوستی بدم؟
خیلی از حرفش بدم اومدم چون خودم مخالف صد در صد این جور رابطه ها بودم. اخمامو کشیدم توی همو گفتم
- نخیر آقا...
سمیعی – برای چی آخه؟
- برای این که به خودم مربوطه. لطفا دیگه این پیشنهادو تکرار نکنید. روز خوش.
بعدشم بدون این که اجازه حرف زدن بهش بدم راهمو کشیدمو رفتم.
خب حالا باید این یاسمین خانمو پیدا میکردم ولی چه جوری؟
رفتم سمت ساختمون بچه های دارو سازی. با دقت دورو برمو نگاه میکردم تا شاید یه وقت از کنارم رد نشه. از شانس خیلی خوبه من اصلا ندیدمش.
رفتم سمت اتاق انتخاب واحد.
یه خانم پشت میز نشسته بود رفتم سمتشو گفتم
- سلام خانم ببخشید. میتونم ساعت کلاسای خانم یاسمین شفیعی رو بدونم.
منشی – شماره دانشجویی شونو لطف کنید.
- ببخشید متاسفانه ندارم.
منشی – یعنی چی؟ این جوری که نمیشه.
- تورو خدا یه کاریش بکنید.
سرمو بردم جلوترو ادامه دادم.
- آخه مسئله امر خیره.....
منشی – جدا؟ باشه بفرمایید بشینید تا ببینم میتونم کاری بکنم براتون یا نه.
- ممنون.
رفتم سمت صندلی و نشستم روش.
بعد از 10دقیقه در حالی که داشت با دقت به یه برگه نگاه میکرد گفت.
منشی – بفرمایید پیداشون کردم.
با خوشحالی از جام بلند شدمو گفتم.
- خیلی ممنونم خانم.
منشی – خواهش میکنم. خوشحالم که تونستم توی یه امر خیر سهیم باشم.
- بازم ممنون. خدافظ
منشی – خواهش میکنم. خدافظ.
برگه ای که ساعت کلاسای یاسمین بود تو کیفم گذاشتم تا سر فرصت بهش نگاه کنم.
سوار ماشینم شدم و همین که میخواستم استارت بزنم صدای گوشیم اومد. به صفحش که نگاه کردم. شماره خونه بود.
- الو سلام.
مامان بود.
مامان- سلام عزیزم. خوبی مادر؟ کم پیدا شدی زنگ نمیزنی دیگه؟
- درسامون یه ذره داره مشکل میشه برای همین دیگه وقت نمیکنم.
مامان- خدا ایشاا.. کمکت میکنه. زنگ زدم خونه آیلین گفت کلاسی برای همین زنگ زدم به موبایلت.
- آره اتفاقا الان کلاسم تموم شده میخوام برم خونه.
مامان- یعنی الان داری رانندگی میکنی؟
- نه الان که هنوز جلوم دانشگاهم.
مامان- خوبه. باشه مامان جان اگه با من کار نداری بدم به الیاس؟
- نه مامی جونم. مواظب خودتون باشین.
مامان- باشه عزیزم تو هم همینطور. از من خدافظ.
- خدافظ
الیاس- سلام بر خواهر گرامی.
- به. سلام بر برادر گرامی؟ خوبی؟
الیاس- من که عالی. شما چطوری آبجی خانوم؟
- منم خوبم. چیه خیلی شارژی؟
الیاس- خب مگه میشه آدم صدای خواهرشو بشنوه و حالش بد باشه؟
- برووووووو...... تو گفتیو منم باور کردم. راستشو بگو چی شده؟
الیاس- خب راستش...
- وای توروخدا تو دیگه هی راستش راستش نگو.
الیاس- چی شده باز. انگار توپت پره؟
- ایش نگو که وقتی یادش میوفتم حالم بهم میخوره. یکی از بچه های کلاسمون که خیلی فکر میکنه بانمکه امروز جلوی منو گرفته میگه میتونم بهتون پیشنهاد دوستی بدم. مردک قوزمیت خجالتم نمیکشه پرووووووووو....
الیاس- اوووو خب بابا انگار چی شده؟
- آره عزیزم اصلا چیز مهمی نیست.
الیاس خندیدو گفت
الیاس- خب حالا بیخیالش. از این به بعد هر وقت تو این موارد به مشکل برخوردی اگه دوست داشتی میتونی باهام مشورت کنی.
- میسی داداشی.
الیاس- خواهش خواهری.
- راستی نگفتی برای چی خوشحالی؟
الیاس- آها امروز دادگاه آخر اولین پروندم بود که به نفع ما تموم شد.
- ایول داداشی گل خودم. تبریک میگم.
الیاس- ممنونم. توام برو دیگه بیشتر از این وقتتو نگیرم.
- باشه. کاری باری؟
الیاس- نه فقط مواظب خودت باش.
- باشه تو هم همینطور. خدافظ
الیاس- خدافظ.
ماشین و روشن کردم و رفتم سمت خونه.
وارد خونه که شدم آیلین رو مبل دراز کشیده بودو داشت درس میخوند. درو آروم بستمو یواش یواش رفتم طرفش.
چون دراز کشیده بود برای همین پشتش به من بود.
- سلام آیلی جونم. خوفی؟
با صدای من یه ذره از جاش پرید ولی زود خودشو جمع و جورو کردو به روی خودش نیاورد.
- اووووو...... خانم چه نازیم داره. هنوز قهری؟
آیلین- من بچه نیستم که قهر کنم.
- آها پس الان یعنی آشتی و منو بخشیدی دیگه؟
آیلین- اولی آره دومی نه.
- ا چرا؟ ببخشید دیگه.
آیلین- من واقعا موندم تو کار شما دوتا که چرا اینقدر با هم لجید؟
- بابا به خدا دست خودم نیست این ارسانو که میبینم انگار یه کخم وارد بدن میشه مجبورم میکنه این کارا رو انجام بدم.
آیلین از جاش بلند شدو یه نگاه چپکی بهم انداخت یعنی کم چرت بگو. منم مثل بچه های مظلوم سرمو پایین انداختمو با انگشتام بازی کردم.
آیلین- باشه باورم شد پشیمونی؟
- یعنی بخشیدی؟
آیلین هیچی نگفت و فقط نگام کرد. منم از همون ور مبل پریدم رو مبل و آیلین و محکم بغلش کردم.
- مررررررررسی خواهری.
آیلین- ایییییییییی برو اون ور خفم کردی....
بعدشم به زور منو ازخودش جدا کرد. منم پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم
- ایششش از خداتم باشه.....
آیلین- فعلا که نیست. پاشو برو یه فکری به حال ناهار بکن تا از بخشیدنم صرف نظر نکردم.
- باشه دیگه. داری بیگاری میکشی ازم؟
آیلین- نه کی گفته؟
- عمه ی من. ناهارم لازم نیست درست کنم چون قورمه سبزیای دیروز هست.
آیلین- اونارو خدا بیامرزه.
- یعنی چی؟
آیلین- یعنی این که وقتی شما دیشب در خواب ناز بودید بنده گرسنم شدم خوردمشون.
- ای خاک.
آیلین- ا خب ضعف کرده بودم.
- کارد بخوره به اون شکم بی صاحب. میدونی چقدر زیاد بود؟
آیلین- آره یه قابلمه پر بود.
- نچ... نچ.... نچ.... همین جوری میخوری که ارسان نمیاد بگیرتت دیگه.
آیلین عصبانی شدو کوسن مبلو به طرفم پرت کرد من تو هوا گرفتمش و گفتم
- حالا گریه نکن من باهاش حرف میزنم بیاد بگیرتت که یه وقت نترشی خواهرررررررر.....
آیلین بلند شد که بیاد دنبالم منم سریع در رفتم و رفتم توی اتاقم.
بعد این که لباسامو عوض کردم اومدم و ناهار سوسیس بندری درست کردم که آیلینم کلی فحشم داد چون تند بود و آیلین زیاد تندی دوست نداشت.
بعد از ناهار دوتایی با هم روی تخت اتاق من دراز کشیده بودیم که آیلین گفت.
آیلین- میگم موافقی یه شب ارسانو شام دعوتش بکنیم؟
- ایییییی...... نه اصلا موافق نیستم.
آیلین- چرا آخه؟
- چون که زیرا.
آیلین- من به تو کار ندارم. من که میخوام دعوتش کنم.
- پس دعوتش که کردی خودتم آشپزیشو میکنی.
آیلین- باشه خودم انجام میدم . چیه فکر کردی هیچی بلد نیستم؟
- نخیر من از این فکرا نکردم عزیزم فقط هیچ وقت اون لازانیایی که برام درست کرده بودی و فراموش نمیکنم.
آیلین- اون تقصیر من نبود. تقصیر مامان بود که به جای نمک به من شکر داده بود و اونجوری شیرین شده بود.
- کاش فقط شیرین بودنش بود. لازنیا هاشو یادت نیست از بس پخته شده بود مثل خمیر کش میومد.
آیلین- حالا هر چی بود یه خاطره ای شد بیخیال.
شونه ای بالا انداختمو از جلوی آینه اومدم کنار.
دوباره رفتم رو تختم دراز کشیدم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد برای همین اول رفتم یه دوش گرفتم بعدم اومدم یه صبحونه مفصل خوردم.
رفتم آشپزخونه تا ناهار درست کنم.میخواستم قورمه سبزی درست کنم چون هم خودم دوست داشتم هم آیلین عاشقش بود. کارم که تموم شد تلویزیونو روشن کردم ولی هرچی این کانال اون کانال کردم هیچی نداشت.
امروزم کلاس نداشتم. حوصلمم بدجور سر رفته بود برای همین حاضر شدم تا برم همین اطراف یه دوری بزنم.
ساعت 10 بود که از خونه در اومدم. هوس خرید کرده بودم برای همین دنبال یه مرکز خرید بودم که بلاخره بعد از کلی گشتن پیدا کردم.
اول رفتم سمت یه مغازه روسری فروشی. روسری های نازو خوشگلی داشت. یه شال صورتی خوشرنگ با یه روسری طوسی برای خودم برداشتم یه شال آبی هم برای آیلین خریدم.
بعد از اون همینطور تو بازار برای خودم میچرخیدم که از جلوی یه مغازه پالتو فروشی رد شدم. یه پالتوی طوسی خوشگل که درست همرنگ روسریم بود پشت ویترینش گذاشته بود که خیلی خوشگل بود. رفتم داخل تا ببینم تو تنم چه شکلی میشه.
صاحب مغازه یه پسر بود که پشت میز نشسته بود و موبایلشم دستش بود و داشت تند تند اس میداد.
- ببخشید آقا میشه اون پالتوی طوسی تونو ببینم.
ولی اصلا توجهی نکرد و همچنان مشغول اس دادن بود.
- آقا......آقا........آااااااااااااااااااااااااقا
با جیغ من یهویی پسره از جاش پریدو گفت
پسر- بله بفرمایید....
- اون پالتوی طوسی پشت ویترینتونو میخواستم ازنزدیک ببینم.
پسر- بله حتما ولی اون پالتو تک سایزه فکر نکنم اندازتون باشه.
اینو گفتو رفت تا پالتو رو بیاره. از حرفش بدم اومده بود آخه اصلا خوشم نمیاد غریبه ها اینقدر تو کار آدم فضولی کنن.
پسر- بفرمایید.
پالتو رو ازش گرفتم و رفتم تا پرو کنم.
وقتی پوشیدم و خودمو تو آینه دیدم کلی ذوق مرگ شدم. واقعا شیک بود. جنسش چرم مات بود. یقش کج بود و کیپ گردن میشد. روش سه تا دکمه تزئینی بزرگ داشت و زیرش دکمه مخفی میخورد. یه کمربند با یه سگک بزرگم داشت. سریع درش آوردمو لباسای خودمو پوشیدمو رفتم بیرون.
پسر- چی شد اندازتون نبود؟
ای بابا حالا این چه اصراری داره من اندازم نباشه .....؟؟
- نه اتفاقا همینو میبرم.
پسر- بله. مبارکتون باشه.
بعد از خریدن پالتو یه ذره دیگه تو بازار گشت زدم و اومدم بیرون. بدجور ضعف کرده بودم برای همین سر راهم یه ظرف سیب زمینی خریدم و خوردم.
ساعت2 بود. پیچیدم توی خیابونمون که از دور سوزوکی مشکی ارسانم دیدم که داشت میرفت سمت خونه.
پامو گذاشتم روی گاز و سریع تر رفتم تا من اول برم تو. اونم انگار همین کارو کرد چون داشت با سرعت بیشتری میومد.
- ههههههه..... باشه آقا ارسان حالا ببینیم کی برنده میشه.
درست جلوی پارکینگ بود که دوتامون با هم پیچیدیم سمتش. ماشینامون جوری قرار گرفته بود که هیچکدوم نمیتونست بره داخل. باید یکی میرفت عقب تا اون یکی بتونه بره. که در شرایط فعلی فکر نکنم هیچکدوم عقب نشینی بکنیم.
ارسان برگشت بهم نگاه کردو اشاره کرد برم عقب. ا نه بابا خب تو برو عقب.
منم با اشاره بهش گفتم تو برو عقب.
اول یه ذره نگام کرد بعدش ابروهاشو بالا انداخت یعنی من نمیرم. منم شونه هامو بالا انداختم یعنی منم نمیرم. بعدشم راحت سرمو به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم.
همیشه همینقدر ریلکس بودم و خیلی صبر تو کارام به خرج میدادم. طوری که گاهی اوقات از خونسردی من اطرافیانم حرصشون میگرفت.
آروم لای چشمامو باز کردمو به ارسان نگاه کردم. داشت با حرص بهم نگاه میکرد. فکشم منقبض بود و داشت دندوناشو روی هم میسایید. البته فکر کنم تو ذهنش اون خرخره ی من بود که داشت میجویید. حقم داشت چون واقعا داشتم حرصشو در می آوردم.
همونطور داشتم زیر چشمی نگاش میکردم که یه تاکسی جلوی خونه نگه داشت و آیلین ازش پیدا شد. اول متوجه ما نشد ولی بعد از این کرایه تاکسی و داد و برگشت سمت خونه مارو دید.
با تعجب اومد طرف من. منم شیشه رو کشیدم پایین.
- سلام.
آیلین- سلام. چه خبره اینجا؟
- هیچ خبر فقط به پسر عمه ی گرامیت بگو بره عقب تا من برم تو پارکینگ.
آیلین- خب چرا تو نمیری؟
- چون من اول اومدم.
آیلین سری از روی تاسف تکون داد و رفت سمت ماشین ارسان. وقتی داشت با ارسان صحبت میکرد چند بار پاشو کوبید زمین. آیلین وقتی خیلی حرصش در میومد این کارو میکرد پس معلومه الانم ارسان حرصشو در آورده بدجووووووور......
آیلین اومد سمت منو گفت.
آیلین- یسنا ارسان نمیره عقب. میگه چون اون اول اومده. تو برو عقب تمومش کن دیگه.
- نه بابا .... من ن م ی ر م چون من اول اومدم.
قسمت آخر حرفمو با صدای بلندتری گفتم تا خود ارسانم بشنوه. آیلین قرمز شدو محکم پاشو کوبید رو زمین و رفت سمت ماشین ارسان. ارسانم تا دید آیلین میاد طرفش از ماشین پیاده شد.
منم از ماشین پیاده شدم و تکیه دادم به در سمت خودم.
ارسان اول یه نگاه چپکی بهم انداخت بعدشم مثل من دست به سینه تکیه زد به ماشین و در حالی که دستاشو مشت کرده بود تو چشمای من خیره شد. منم خیلی خونسرد نگاش کردم.
آیلین- اه ول کنین شماهام دیگه. مثل بچه های کلاس اول پیش هر کدومتون که میرم میگه من اول اومدم اون دروغ میگه.....
ارسان- خواهشا همه رو با هم یکی نکن میدونی که من هیچوقت دروغ نمیگم.
- بله..... بله .......یعنی من دروغ میگم آره؟
ارسان برگشت سمتمو با نیشخند گفت
ارسان- من همچین چیزی نگفتم.
- نه جان من بیاید بگید. تعارف مارف و خجالتم بزارید کنار.
آیلین- حواستون باشه من کم کم دارم جوش میارم ها.....
- خب عزیز من به جای جوش آوردن به این آقا یاد بده حق دیگران رو رعایت کنن.
ارسان- ببین باز کی به کی داره میگه.
- چیه مگه من چمه؟
ارسان- هیچی فقط یه نمه (اشاره کرد به سرش)
منم بدون این که یه ذرم عصبانی بشم با خونسردی کامل گفتم
- باز خوبه من یه نمه شما که کلا تعطیله.....
داشتم جمله مو ادامه میدادم که یهویی با جیغ آیلین به سمتش برگشتیم.
آیلین- به خدا اگه یه کلمه دیگه حرف بزنید خودم با دستای خودم جفتتونو خفه میکنم ......... فهمیدین؟
با دهن باز زل زدم به آیلین. آخه خیلی کم پیش میومد آیلین تا این حد عصبانی بشه. این جور موقعا هم هیچ کس جلو دارش نبود و هر کاری میخواست میکرد.
آیلین- الانم یکیتون سریع ماشینشو برداره تا اون یکی بره.
اول به من نگاه کرد. منم نگاش کردم و هیچ حرکتی انجام ندادم. آیلینم که دید من هیچ حرکتی نمیکنم برگشتو به ارسان نگاه کرد. ارسانم اول چند لحظه نگاش کرد بعدش سرشو پاین انداختو گفت
ارسان- به خاطر دختر دایی گلم کوتاه میام.
رفت سمت ماشینشو کشیدش عقب تا من برم تو. منم درو با ریموت باز کردمو سریع رفتم داخل. ساکای خریدو از توی ماشین برداشتم و رفتم داخل.
اول رفتم یه سر غذا زدم که یه وقت ته نگرفته باشه. خداشکرنسوخته بود. زیرشو خاموش کردم و رفتم توی حال. همین که وارد حال شدم آیلین اومد داخل.
- اه اه مردشور این پسره ی ایکبیری رو ببرن.
آیلین برگشت و با خشم زل زد توی چشمای من بعدشم روشو برگردونو رفت توی اتاقشو درو محکم بست.
اوه اوه فکر کنم بد آتیشیه از دستم. آروم آروم رفتم سمت اتاقشو در زدم.
- آیلی .... آیلی جونم از دستم عصبانی؟
آیلین- یسنا برو حوصلتو ندارم.
- این یعنی آره...... منو میبخشی؟
تا چند لحظه هیچ صدایی نیومد بعد یهویی درو باز کرد بهم نگاه کرد. وای فکر کنم بدجور گند زدم که آیلین اینقدر عصبانیه.
آیلین- نمیری نه؟
- ها....... الان که دارم فکر میکنم میبینم دیگه لازم شده برم. با اجازه......
سریع به سمت اتاقم رفتم و در بستم. ساکای خریدم هنوز توی دستم بود. با حرص پرت کردم رو تخت و نشستم رو زمین و به ارسان فکر کردم.
تا اونجایی که یادمه آیلین میگفت ارسان مثل سنگ میمونه پس برای چی اینقدر سر به سر من میذاره؟؟؟ مگه من چی کارش کردم؟؟ یعنی هنوزم از موضوع تصادف ناراحته؟ ولی من که همونجا ازش عذر خواهی کردم خودش تند رفت که من اونجوری جوابشو دادم...... نمیدونم به خدا...... کسی سر از کار این کوه غرور در نمیاره.
بلند شدمو لباسامو درآوردمو رفتم تا میزو بچینم. بعد این که میزو چیدم آروم رفتم سمت اتاق آیلین تا برای ناهار صداش بزنم.
- آیلی جونم بیا ناهار.
آیلین- نمیخوام.
- برای چی؟ قورمه سبزی درست کردما.
آیلین- یسنا یه بار گفتم نمیخوام یعنی نمیخوام دیگه.
دیدم خیلی عصبانیه برای همین دیگه اصرار نکردم.
رفتم نشستم سر میزو یه ذره برنج برای خودم کشیدمو خوردم.
آیلین تا شب از اتاقش بیرون نیومد منم دروبرش نرفتم تا
آروم بشه.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. امروز ساعت 9 کلاس داشتم الانم ساعت 7 بود. از جام بلند شدمو در حالی که خمیازه میکشیدم کش و قوسی به بدنم دادم.
اول رفتم یه دوش گرفتم بعدشم یه صبحونه تپل خوردم.
بعد از این که آماده شدم روسری رو که دیروز برای آیلین گرفته بودمو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. آروم درو باز کردم و وارد اتاقش شدم.
خیلی آروم روی تختش خوابیده بود. توی خواب خیلی چهرش نازو معصوم میشد. آروم یه بوس از لپش کردمو روسری کادو پیچ شد رو گذاشتم روی میز کنار تختشو از اتاقش اومدم بیرون.
سویچ ماشینو برداشتم و کفشامو پوشیدمو رفتم بیرون. همزمان با من ارسانم از واحدش خارج شد.
جفتمون برای چند لحظه با خشم تو چشمای هم زل زدیم بعد همزمان با هم رومونو برگردوندیم. رفتم سمت ماشینمو سوارشدم و سریع رفتم سمت دانشگاه.
تصمیم داشتم امروز یاسمین و پیداش کنم تا سر یه فرصت مناسب باهاش صحبت کنم. عکسشو که دیده بودم دختر خوشگل و بانمکی بود. البته فقط تو عکس.......(!!!)
تا ساعت11 کلاس داشتم.
داشتم از کلاس میومدم بیرون که با صدای کسی که به فامیل صدام میزد به سمت عقب برگشتم.
فرزاد سمیعی یکی از بچه های کلاسمون بود که چند سالیم از ما بزرگتر بود. البته فکر میکرد خیلی بانمکه چون همش سرکلاس با استادا شوخی میکرد همیشم ضایع میشدا ولی مگه این بشر از رو میرفت ماشاا... حالا خدا داند که با چی کار داره؟؟؟
دیگه تقربا رسیده بود به من.
سمیعی - سلام عرض شد خانم فرهمند.
- سلام. بفرمایید امری داشتید؟
سمیعی – بله عرضی داشتم خدمتتون. راستش ..... راستش....
با بی حوصلگی به سمیعی که سرشو پایین انداخته بود و هی راستش راستش میکرد نگاه کردم. خب آقا چپشو بگو شاید راحت تر بودی خب...
دیدم نخیر تا من هیچی بهش نگم این همین طور ریپیت راستش میزنه برای همین با کلافگی گفتم
- آقای سمیعی میشه یه ذره سریع تر آخه من کار دارم.
سمیعی – بله راستش...
قبل از این که ادامه حرفشو بگه گفتم
- لطفا راحت باشیدو سریع حرفتونو بگید.
سمیعی سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد. بعد از چند لحظه یهویی گفت
- میتونم بهتون پیشنهاد دوستی بدم؟
خیلی از حرفش بدم اومدم چون خودم مخالف صد در صد این جور رابطه ها بودم. اخمامو کشیدم توی همو گفتم
- نخیر آقا...
سمیعی – برای چی آخه؟
- برای این که به خودم مربوطه. لطفا دیگه این پیشنهادو تکرار نکنید. روز خوش.
بعدشم بدون این که اجازه حرف زدن بهش بدم راهمو کشیدمو رفتم.
خب حالا باید این یاسمین خانمو پیدا میکردم ولی چه جوری؟
رفتم سمت ساختمون بچه های دارو سازی. با دقت دورو برمو نگاه میکردم تا شاید یه وقت از کنارم رد نشه. از شانس خیلی خوبه من اصلا ندیدمش.
رفتم سمت اتاق انتخاب واحد.
یه خانم پشت میز نشسته بود رفتم سمتشو گفتم
- سلام خانم ببخشید. میتونم ساعت کلاسای خانم یاسمین شفیعی رو بدونم.
منشی – شماره دانشجویی شونو لطف کنید.
- ببخشید متاسفانه ندارم.
منشی – یعنی چی؟ این جوری که نمیشه.
- تورو خدا یه کاریش بکنید.
سرمو بردم جلوترو ادامه دادم.
- آخه مسئله امر خیره.....
منشی – جدا؟ باشه بفرمایید بشینید تا ببینم میتونم کاری بکنم براتون یا نه.
- ممنون.
رفتم سمت صندلی و نشستم روش.
بعد از 10دقیقه در حالی که داشت با دقت به یه برگه نگاه میکرد گفت.
منشی – بفرمایید پیداشون کردم.
با خوشحالی از جام بلند شدمو گفتم.
- خیلی ممنونم خانم.
منشی – خواهش میکنم. خوشحالم که تونستم توی یه امر خیر سهیم باشم.
- بازم ممنون. خدافظ
منشی – خواهش میکنم. خدافظ.
برگه ای که ساعت کلاسای یاسمین بود تو کیفم گذاشتم تا سر فرصت بهش نگاه کنم.
سوار ماشینم شدم و همین که میخواستم استارت بزنم صدای گوشیم اومد. به صفحش که نگاه کردم. شماره خونه بود.
- الو سلام.
مامان بود.
مامان- سلام عزیزم. خوبی مادر؟ کم پیدا شدی زنگ نمیزنی دیگه؟
- درسامون یه ذره داره مشکل میشه برای همین دیگه وقت نمیکنم.
مامان- خدا ایشاا.. کمکت میکنه. زنگ زدم خونه آیلین گفت کلاسی برای همین زنگ زدم به موبایلت.
- آره اتفاقا الان کلاسم تموم شده میخوام برم خونه.
مامان- یعنی الان داری رانندگی میکنی؟
- نه الان که هنوز جلوم دانشگاهم.
مامان- خوبه. باشه مامان جان اگه با من کار نداری بدم به الیاس؟
- نه مامی جونم. مواظب خودتون باشین.
مامان- باشه عزیزم تو هم همینطور. از من خدافظ.
- خدافظ
الیاس- سلام بر خواهر گرامی.
- به. سلام بر برادر گرامی؟ خوبی؟
الیاس- من که عالی. شما چطوری آبجی خانوم؟
- منم خوبم. چیه خیلی شارژی؟
الیاس- خب مگه میشه آدم صدای خواهرشو بشنوه و حالش بد باشه؟
- برووووووو...... تو گفتیو منم باور کردم. راستشو بگو چی شده؟
الیاس- خب راستش...
- وای توروخدا تو دیگه هی راستش راستش نگو.
الیاس- چی شده باز. انگار توپت پره؟
- ایش نگو که وقتی یادش میوفتم حالم بهم میخوره. یکی از بچه های کلاسمون که خیلی فکر میکنه بانمکه امروز جلوی منو گرفته میگه میتونم بهتون پیشنهاد دوستی بدم. مردک قوزمیت خجالتم نمیکشه پرووووووووو....
الیاس- اوووو خب بابا انگار چی شده؟
- آره عزیزم اصلا چیز مهمی نیست.
الیاس خندیدو گفت
الیاس- خب حالا بیخیالش. از این به بعد هر وقت تو این موارد به مشکل برخوردی اگه دوست داشتی میتونی باهام مشورت کنی.
- میسی داداشی.
الیاس- خواهش خواهری.
- راستی نگفتی برای چی خوشحالی؟
الیاس- آها امروز دادگاه آخر اولین پروندم بود که به نفع ما تموم شد.
- ایول داداشی گل خودم. تبریک میگم.
الیاس- ممنونم. توام برو دیگه بیشتر از این وقتتو نگیرم.
- باشه. کاری باری؟
الیاس- نه فقط مواظب خودت باش.
- باشه تو هم همینطور. خدافظ
الیاس- خدافظ.
ماشین و روشن کردم و رفتم سمت خونه.
وارد خونه که شدم آیلین رو مبل دراز کشیده بودو داشت درس میخوند. درو آروم بستمو یواش یواش رفتم طرفش.
چون دراز کشیده بود برای همین پشتش به من بود.
- سلام آیلی جونم. خوفی؟
با صدای من یه ذره از جاش پرید ولی زود خودشو جمع و جورو کردو به روی خودش نیاورد.
- اووووو...... خانم چه نازیم داره. هنوز قهری؟
آیلین- من بچه نیستم که قهر کنم.
- آها پس الان یعنی آشتی و منو بخشیدی دیگه؟
آیلین- اولی آره دومی نه.
- ا چرا؟ ببخشید دیگه.
آیلین- من واقعا موندم تو کار شما دوتا که چرا اینقدر با هم لجید؟
- بابا به خدا دست خودم نیست این ارسانو که میبینم انگار یه کخم وارد بدن میشه مجبورم میکنه این کارا رو انجام بدم.
آیلین از جاش بلند شدو یه نگاه چپکی بهم انداخت یعنی کم چرت بگو. منم مثل بچه های مظلوم سرمو پایین انداختمو با انگشتام بازی کردم.
آیلین- باشه باورم شد پشیمونی؟
- یعنی بخشیدی؟
آیلین هیچی نگفت و فقط نگام کرد. منم از همون ور مبل پریدم رو مبل و آیلین و محکم بغلش کردم.
- مررررررررسی خواهری.
آیلین- ایییییییییی برو اون ور خفم کردی....
بعدشم به زور منو ازخودش جدا کرد. منم پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم
- ایششش از خداتم باشه.....
آیلین- فعلا که نیست. پاشو برو یه فکری به حال ناهار بکن تا از بخشیدنم صرف نظر نکردم.
- باشه دیگه. داری بیگاری میکشی ازم؟
آیلین- نه کی گفته؟
- عمه ی من. ناهارم لازم نیست درست کنم چون قورمه سبزیای دیروز هست.
آیلین- اونارو خدا بیامرزه.
- یعنی چی؟
آیلین- یعنی این که وقتی شما دیشب در خواب ناز بودید بنده گرسنم شدم خوردمشون.
- ای خاک.
آیلین- ا خب ضعف کرده بودم.
- کارد بخوره به اون شکم بی صاحب. میدونی چقدر زیاد بود؟
آیلین- آره یه قابلمه پر بود.
- نچ... نچ.... نچ.... همین جوری میخوری که ارسان نمیاد بگیرتت دیگه.
آیلین عصبانی شدو کوسن مبلو به طرفم پرت کرد من تو هوا گرفتمش و گفتم
- حالا گریه نکن من باهاش حرف میزنم بیاد بگیرتت که یه وقت نترشی خواهرررررررر.....
آیلین بلند شد که بیاد دنبالم منم سریع در رفتم و رفتم توی اتاقم.
بعد این که لباسامو عوض کردم اومدم و ناهار سوسیس بندری درست کردم که آیلینم کلی فحشم داد چون تند بود و آیلین زیاد تندی دوست نداشت.
بعد از ناهار دوتایی با هم روی تخت اتاق من دراز کشیده بودیم که آیلین گفت.
آیلین- میگم موافقی یه شب ارسانو شام دعوتش بکنیم؟
- ایییییی...... نه اصلا موافق نیستم.
آیلین- چرا آخه؟
- چون که زیرا.
آیلین- من به تو کار ندارم. من که میخوام دعوتش کنم.
- پس دعوتش که کردی خودتم آشپزیشو میکنی.
آیلین- باشه خودم انجام میدم . چیه فکر کردی هیچی بلد نیستم؟
- نخیر من از این فکرا نکردم عزیزم فقط هیچ وقت اون لازانیایی که برام درست کرده بودی و فراموش نمیکنم.
آیلین- اون تقصیر من نبود. تقصیر مامان بود که به جای نمک به من شکر داده بود و اونجوری شیرین شده بود.
- کاش فقط شیرین بودنش بود. لازنیا هاشو یادت نیست از بس پخته شده بود مثل خمیر کش میومد.
آیلین- حالا هر چی بود یه خاطره ای شد بیخیال.