06-10-2014، 20:34
پست چهارم
من:تو رو چي معرفي کنم؟؟سينا:بگو نامزدمه،خيلي راحت.در کلاس باز بود و صداي حرف زدن بچه ها تا بيرون ميومد.مشخص بود هنوز استادي سر کلاس نيومده.با هم وارد کلاس شديم.مهلا کنار ديويد نشسته بود و داشت مي خنديد که چشمش به من خورد.مثل بچه ازجاش بلند شد و با آغوشي باز خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کردم.مي خواستم دستم رو دورش حلقه کنم که متوجه شدم يکي از دستام تو دست سيناست..سعي کردم آزادش کنم ولي نذاشت و محکم تر گرفترش.دست ديگم رو پشت مهلا گذاشتم.در گوشش گفتم:ما رو نمي بيني،با ديويد جونت خوشيا.-اون که بله.تو شرت رو کم کرده بودي و منم چند وقت دلي از عذا دراوردم.-بسته،زيادي تو بغلم موندي.زودباش دستات رو شل و ولم کن.-اين پسر سيناست؟؟-آره ديگه.از بغل مهلا اومدم بيرون و با سيلي از سوالات بچه ها رو به رو شدم.چرا نيومدي؟؟جات خيلي خالي بودا.مشکلي پيش اومده؟؟جايي رفتي که نيومدي؟؟اين آقا چه نسبتي باهات داره؟؟در مقابل همه ي اين سوالات گفتم:مشکلي برام پيش اومده بود که مجبور شدم مرخصي بگيرم.ايشون نامزدم هستن.درباره ي حضور سينا در کلاس زياد کنجکاوي نکردن.سينا بايد پيش من مي نشست و مهلا هم مي خواست کنارم باشه.با ديويد سلام و احوالپرسي کرديم و بهش گفتيم بياد پيش ما.من بين سينا و مهلا نشستم،و ديويد هم کنار سينا.از چشم هاي مهلا و ديويد به راحتي مي شد عشق رو خواند.استاد اومد سر کلاس.چشمش که به من خورد،گفت:به به.باران خانوم.چطوري دخترم؟؟از اين استادمون خيلي خوشم ميومد.پيرمرد خوب و خوش اخلاقي بود.-ممنون استاد.(همه ي مکالماتمون به انگليسي انجام مي شد)استاد که انگار جريان رو مي دونست،حرف ديگه اي نزد و مشغول کارش شد.زير گوش مهلا گفتم:ماهان ديگه نمياد،نه؟؟با حرص نگام کرد و گفت:نه تو رو خدا،پاشه بياد که بلافاصله دستگيرش کنن.مگه عقلش کمه پاشه بياد؟معلومه که نمياد.از همون روز دزديده شدن تو،ديگه نيومد.مکثي کرد و با شيطنت و صداي آرومي گفت:چه مي کني با همسرت خانوم.خوش مي گذره پيش همين؟خيلي خري اگه بذاري از دستت بره.همين بچسب و ديگه ولش هم نکن که هوا پسه.به دختراي کلاس نگاه کن.دارن درسته قورتش مي دن.نگاهي به دخترا انداختم.راست مي گفت.چندتا کله به سمت ما بود و داشتن سينا رو نگاه مي کردن.با بي تفاوتي گفتم:مگه آدم قحطه؟؟اين سينا هم مبارک همه ي دخترا.نوش جون همشون.خودم درسته مي دمش خدمت دخترا.-خاک تو سرت.از بس که بي عرضه اي.دقت کردي وقتي گفتي سينا نامزدته عده اي از دخترا و پسرا پنچر شدن؟؟-هه.چرا پنچر شدن؟؟-تو چرا انقدر خنگ شدي؟؟پسرا بخاطر تو و دخترا بخاطر سينا.-به جهنم.حالا خفه بمير تا من درسم رو گوش کنم.با اين حرفم مهلا ساکت شد.نگاهي به سينا انداختم.اخم غليظي کرده بود و به درس گوش مي داد.يه لحظه شک کردم.باورم نمي شد همچين اخم غليظي بکنه.در گوشش گفتم:حالا چرا انقدر اخم کردي؟؟خاطرخواهات پس مي افتنا.با همون جديت گفت:يه بار که بهت گفتم،بازم مي گم.کار من از زندگي شخصيم کاملا جداست.تو نگران اونا نباش.عشاق خودت رو بچسب.حرف ديگه اي نزديم و تا آخر کلاس حواسم به حرفاي استاد بود.کلاس هاي اون روز تموم شد.همه وسايلمون رو برداشتيم و وارد محوطه شديم.سينا و ديويد با هم حرف مي زدن و من و مهلا هم با هم.من:ديويد قصدش چيه؟؟تا کي مي خواين با هم دوست بمونين؟؟-تا چند وقت ديگه منم مي رم خونه ي خودم.با تعجب نگاش کردم.-آخر اين هفته ميان خونمون.-بميري مهلا.چرا الان داري بهم مي گي؟؟صبح بهم مي گفتي ديگه.-گفتم خودت ازم بپرسي بهتره.از بچه ها خداحافظي کرديم و رفتيم سمت ماشين.سينا:بريم تا من خط تو رو بگيرم.اون وقت هر جا که دلت خواست زنگ بزن.من:خاله و عموم مي دونن که من پيش توام؟؟سينا:آره،فربد بهشون گفته.جلوي يه مغازه نگه داشت و به من هم گفت که پياده بشم.رفتيم تو و خط رو برام گرفت.منتظر بودم برسيم خونه تا با عزيزانم صحبت کنم.نشستيم تو ماشين.از آينه نگاهي به عقب انداخت.پوزخندي زد و گفت:چقدر تو براشون عزيزي.دوتا ماشين پشتمونن.نيومده،دنبالت راه افتادن.-خسته شدم بابا.که چي؟به کجا مي خوان برسن؟؟ماشينو روشن کرد و گفت:چي چيو خسته شدم.هنوز شروع نشده که تو بخواي خسته بشي.-شروع نشدش اينه،شروع بشه ديگه چي مي شه!!-تو چرا انقدر خودت رو درگير مي کني؟؟يه چيزي مي شه ديگه.-الآن ديگه تو نقش سرگرديت نيستي،نه؟؟خنديد و گفت:کاملا ازش خارج شدم.تو از کجا فهميدي؟؟-آخه زدي به رگ بي خيالي.تو دلم گفتم بالاخره يه روزي دستم رو مي ذارم تو چال گونش.ماشين رو تو پارکينگ پارک کرد و هردو باهم پياده شديم.سريع لباسام رو عوض کردم و و سيم کارت رو گذاشتم تو گوشيم.کليپسم رو باز کردم و روي تخت نشستم.موهام دورم ريخت.نمي دونستم از کي و کجا شروع کنم.در اتاق رو بستم.سينا رفته بود حموم.من يه روز در ميون مي رفتم و اون هر روز،البته اگه هوا گرم مي شد،من هم هر روز مي رفتم ولي هوا اصلا گرم نبود.تو دلم بهش مي گفتم اردک.اول زنگ زدم خونه ي خودمون.بعد از چندتا بوق،مامان گوشي رو برداشت.-بفرماييد. مکثي کردم و نفس عميقي کشيدم.از وقتي که فهميدم خاله و عموم هستند،باهاشون صحبت نکرده بودم.سعي کردم به خودم مسلط بشم و راحت باهاش حرف بزنم.-سلام ماماني گل خودم.مکثي کرد و با صدايي که از شدت بغض مي لرزيد گفت:باران،تويي مامان؟چطوري عزيزم؟مي دوني که چند وقت ازت خبر ندارم؟مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟مي دوني...مي خواست حرفش رو ادامه بده که بغض مانعش شد و زد زير گريه.خودم رو کنترل کردم تا بغضم نشکنه.از گريش بغضم گرفته بود.صداي بابام و يا همون عموم رو مي شنيدم که از مامانم مي پرسيد کيه،ولي اون همش گريه مي کرد.خودش تلفن رو برداشت.بابا:بله؟؟-سلام بابايي.مکثي کرد و گفت:سلام عزيزم.چطوري؟-ممنون.شما خوبين؟حال مامان خوبه؟-ما خوبيم.دقايقي باهاشون صحبت و بالاخره گوشي رو قطع کردم.نفر بعدي فربد بود که واقعا دلم هواش رو کرده بود.دوست داشتم کنارم باشه.بعد از يک بوق،گوشيش رو برداشت.-بله؟-بله و بلا.مگه سر سفره ي عقدي؟-آرزوهاي خودت رو به من نچسبون بچه.-هر هر.هر کي ندونه تو خوب مي دوني که تا الان،هيچ وقت همچين آرزويي نداشتم،اما تو چپ و راست دنبال همين آرزو بودي.-برو بچه،رو.-رفتي دايي بچه.بچه خودتي و اون ميشا جونت.من ساحل رو مي بينم ديگه.لحنش عاجزانه شد و هول هولکي و با مسخره بازي گفت:من قربونت برم.تو عزيز مني.ايشا و ميشا و موشا و فيشا ديگه کين؟خوبي؟چرا خبري ازم نمي گيري؟نمي گي من اينجا از دوريت رو به موت مي شم؟؟نمي گي يه دايي داري که چشم به راهت تا برگردي پيشش؟-هوي.انرژيت رو مصرف نکن که فايده نداره.من کار خودم رو مي کنم.لحنش دوباره عوض شد:اصلا همون جا بمون و ديگه برنگردشرت کم.خودم مي خواستم بندازمت بيرون که اين سينا اومد و بردت.خدا خيرش بده.خير از جوونيش ببينه.خدا پدرش رو بيامرزه.خيلي در حقت لطف کرده ها.کسي نمي اومد تو رو بگيره و مي ترشيدي،اين بنده خدا هم مجبور شد بياد تا توي عجوزه رو بگيره.اون...-خب توام.رو بهت مي دم ديگه پررو نشو.جدي شد و گفت:باران؟؟همين موقع بود که سينا اومد توي اتاق.برگشتم سمتش.ديدم رفت به سمت کمد و لباساش رو دراورد تا بپوشه.روم رو به سمت پنجره گردوندم.-جانم؟؟با لحن خاص خودش و مهربوني ذاتيش گفت:مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟با اين حرفش بغضم گرفت.ناخوداگاه قطره اي اشک روي گونم سر خورد که پاکش کردم.-منم همين طور.متوجه بغضم شد.دوباره با مسخره بازي گفت:بدبخت سينا.تا مياد دو کلوم با تو عاشقانه حرف بزنه بغضت مي گيره و مي زني زير گريه.اصلا دلم برات تنگ نشده.با اين حرفش خندم گرفت و زير لب گفتم:ديوونه.تو دلم گفتم حرف عاشقانه کجا بود؟؟خلاصه از فربد هم خداحافظي کردم.هنوز بغض داشتم و چشم هام پر از اشک بود.اون اشکا فقط بخاطر دلتنگي بود.روم به پنجره بود و روي تخت نشسته بودم که حس کردم خوش خواب کمي فرو رفت.حواسم به حضور سينا نبود.چندثانيه بعد هر دو دستاش رو روي شونه هام حس کردم و صداي گوش نوازش رو کنار گوشم شنيدم.-باران؟؟سعي کردم بغضم رو قورت بدم.با صداي مرتعشي گفتم:بله؟-يه کمي بچرخ تا من صورتت رو ببينم.کمي جابه جا شدم و روبه روش نشستم.دستي به گونم کشيد و اشکام رو با انگشت شصتش کنار زد و گفت:چرا گريه کردي؟؟تو از چيزي ناراحتي؟از تماس دستش با صورتم،هيچ حسي بهم دست نداد.سرم رو انداختم پايين.موهام اومد جلوي صورتم.من:هيچي.من از چيزي ناراحت نيستم.کمي نگام کرد و بعد با دستش موهام رو از جلوي چشم هام کنار زد و با جديت گفت:سرت رو بيار بالا و من رو نگاه کن.سرم رو بالا اوردم وبهش نگاه کردم.به خاطر اشکاي مزاحمي که تو چشم هام بود،صورتش رو تار مي ديدم.کمي به چهرم خيره شد و گفت:مي دونستي من اصلا دوست ندارم،چشم هاي دوست و همخونم اشک آلود بشه؟؟-دست خودم نبود.خيلي دل تنگشون بودم.با فربد که حرف زدم،کنترلم رو از دست دادم.لبخندي زد و گفت:کاش من هم يه خواهرزاده مثل تو داشتم.گاهي اوقات به صميميتي که بينتونه حسوديم مي شه.-خب فکر کن که من خواهرزادت هستم آقاي حسود.اختلاف سني بچه ي ساحل و تو خيلي زياد مي شهاخمي کرد و گفت:نخير،تو فقط دوست مني و هي چوقت نمي توني دختر خواهر من باشي.خنده ي ريزي کرد و ادامه داد:اومديم و ساحل ترشيد.کي مياد اون نق نقو رو بگيره آخه؟.بذار اول به يکي بندازيمش بعد.-خب بابا.مگه چيه که من خواهرزادت باشم؟؟دلتم بخواد.مواظب حرف زدنت باش ها.،وکيل مدافع سرسخت ساحل جلوت نشسته.خيلي ها هستن که عاشق خواهر جناب عالي هستن.تو دلم گفتم يکيش فربد که يه جورايي مي ترسه باهاش صحبت کنه.خنديد و گفت:تو ازش طرفداري نکني،کي طرفدارش باشه؟بگو مادر فولاد زره،طرفدار سرسخت و وکيل مدافع کيه؟؟دوست دارم يکي مثل تو دختر خواهرم باشه ولي نمي خوام تو رو مثل خواهرزادم ببينم.-خيلي ممنون از لطفت.حيف که مير غضب اصلا بهت نمي خوره.دستاش رو آروم و با ترديد به سمت سرم برد.گذاشتشون روي گونم.سرم رو خم کرد و کشيد جلو و بوسه ي نرمي روي پيشونيم زد.تو چشم هام نگاه کرد و گفت:پاشو برو صورتت رو بشور.ديگه نبينم اشک بريزيا،باشه؟؟با بوسه اي که به روي پيشونيم زد،آروم شدم و به اين فکر کردم که تو اين چند وقت،يکي در کنارم هست که درکم کنه.از توجهش خوشحال شده بودم.سرم رو کج کردم و بعد از کمي مکث،چشم هام رو به علامت باشه،روي هم ديگه گذاشتم.دست و صورتم رو شستم و نگاهي به خودم انداختم.چشم هام قرمز شده و رگه هاي خون توش معلوم بود.چشم هام طوسي پررنگ شده بود.هميشه همين بود،وقتي ناراحت مي شدم،طوسي پررنگ مي شد.****نزديک به يه ماه از اون روز مي گذشت و اتفاق خاصي نيفتاده بود.رها بهم زنگ زد و گفت که عروسيشه.خيلي دوست داشتم برم اما نمي تونستم.بهش تبريک گفتم و با آرين حرف زدم.هردوشون ناراحت شده بودن ولي چاره اي نبود و من هيچ جور نمي تونستم برم ايران.تازه از دانشگاه برگشته بوديم و فرداش کلاس نداشتيم.گوشيم زنگ خورد.شماره ي فربد بود.جواب دادم و گفت که مي خواد بياد خونمون.از کلمه ي خونتون که بکار برد،يه جوري شدم.خيلي خوشحال شدم و به سينا گفتم،اونم مخالفتي نکرد.خونه رو مرتب کردم،البته تميز و مرتب بود ولي بعضي از وسايل سرجاشون نبود.غذام رو درست کردم.باقالي پلو،غذايي که مورد علاقه ي هر سه ما بود.لباسام رو عوض و موهام رو باز کردم و دورم ريختم.سينا:چشات داره از خوشحالي برق مي زنه،نقره اي رنگ شده.-آره.هر موقع که خوشحال باشم اين رنگي مي شن.در شرايط مختلف،خيلي خوب لوم مي دن.-يکي به نفع من.اگه ناراحت باشي،طوسي پررنگ مي شن،نه؟؟-آره،از کجا فهميدي؟چرا يکي به نفع تو؟؟-اون روز که داشتي گريه مي کردي،طوسي پررنگ شده بود.براي اين که حالت رو مي فهمم.ادامه داد:هيجان زده بشي،چه رنگي مي شن؟؟-کشفش با خودت.ساعاتي بعد فربد اومد.پريدم تو بغلش و صورتش رو بوسيدم.سرم رو گذاشت رو سينشو گفت:خجالت بکش.خير سرت شووووور کردي!!چرا مثل بچه ها پريدي تو بغل من؟؟نگاه کن بنده خدا با چه حسرتي داره نگات مي کنه؟؟چندوقت بهش اين جوري توجه نکردي؟؟سريع سرم رو از روي سينش برداشتم و با حرص گفتم:بي جنبه.اگه ديگه بغل و بوست کردم،تو خواب ببيني.در حالي که با سينا دست مي داد و روبوسي مي کرد،گفت:بهتر،بوي گند عرقت خفم مي کنه.مي خواستم زودتر بهت بگم که خودت خجالت کشيدي و به حرف اومدي.دستي به صورتش کشيد و ادامه داد:پوست زبر صورتت،پوست لطيف صورتم رو آزرده مي کنه.خيلي ها هستن که اين وظايف رو بهتر از تو انجام مي دن!!روش رو به طرف سينا برگردوند.چشمکي بهش زد و گفت:مگه نه سينا؟؟تو که تجربت زياده بگو.سينا خنديد و گفت:بهتر از خانوم من که پيدا نمي شه.خيلي هم دلت بخواد صورتت رو بوس کنه.اين رو از تجربه ي زيادم فهميدم.براي من که باران بهترينه،براي تو رو نمي دونم.با چشم هايي گرد شده نگاش کردم.خانوم من؟؟باران بهترينه؟؟اين دوباره يکي رو ديد و جوگير شد.زد تو اون يکي فازش.من کي اين رو بوسيده بودم که خودم خبر نداشتم؟؟چشمکي بهم زد و دستش رو گذاشت پشت فربد و به سمت مبل هدايتش کرد.فربد:دست شما درد نکنه ديگه آقا سينا.سينا:قابل تو رو نداشت پسر.زبونم رو براي فربد دراز کردم و گفتم:ديدي که ضايع شدي.فربد رو به من گفت:با اين بدبخت چي کار کردي و چي بهش گفتي که اين جوري شده؟؟من که باورم نمي شه.-هيچي،فقط بهش گفتم روي تو رو کم کنه.من تو دلم گفتم و سينا از چشم هام خواند.در ضمن بايد جهت اطلاعت بگم اين تويي که بوي گند عرقت آدم رو خفه مي کنه.بنده دقايقي پيش از حموم اومدم بيرون.-نه بابا!اِند تلپاتي هستينا.عجب تفاهمي.پس شامپوته که اينقدر بد بوئه.چرا موهات خيس نيست؟مي دونستم الکي داره مي پرسه و مي دونه خشکشون کردم.خيلي از مواقع خودش موهام رو خشک مي کرد.دستي به موماي بلندم کشيدم.عشوه اي اومدم و چشم غره اي بهش رفتم.باصداي نازک که مي دونستم حرصشو درمياره گفتم: ما اينيم ديگه.من مثل تو نيستم که چندتا علف رو سرم باشه آقا.موهام پرپشته و بايد خشکشون کنم تا يه وقت سرما نخورم.منتظر جوابش نشدم و رفتم به آشپزخونه.هوا سرد شده بود و براي همين مي خواستم چاي ببرم.قوري رو از روي کتري برداشتم تا چاي نجوشه.سيني رو برداشتم و سه تا ليوان توش گذاشتم،تو هرسه تا چاي ريختم.شکلات رو از کابينت برداشتم و کنار ليوانا گذاشتم.واسه اولين بار احساس کردم خانوم اين خونه منم.تا حالا فقط خودمون دوتا بوديم و کسي پيشمون نيومده بود ولي الآن مهمون داشتيم و من بايد پذيرايي مي کردم.هردومون بايد مهمونمون رو سرگرم مي کرديم و ازش پذيرايي مي کرديم تا بهش خوش بگذره.سيني به دست اومدم بيرون.روي مبل نشسته بودن و با هم حرف مي زدن.از قصد چاي بهش تعارف نکردم و سيني رو گذاشتم روي ميز.خودمم نشستم روبروشون.فربد نگاه تأسف باري بهم انداخت و گفت:من آخر نتونستم به تو بفهمونم که سيني رو بايد بگيري جلوي مهمون،نه اين که بذاري جلوش.ابروهام رو بالا دادم و حق به جانب گفتم:آخه ترسيدم بوي عرق اذيتت کنه.مي دوني که من خيلي مهمون نوازم و براي همين نمي خوام تو اذيت بشي.-به يکي بگو که تورو نشناسه.من که بزرگت کردم.-چندسالته بابابزرگ؟؟-من بي بي فيسم.به جون تو 50 رو دارم.-جون خودت،دوست دخترات،مادر دوست دخترات و کلا فاميلشون.از جون خودت مايه بذار.سينا:بس کنيد ديگه شما دوتا هم.چاي بخورين که سرد شد.بعد از خوردن چاي،کمي حرف زديم.نگاهي به ساعت انداختم.کم کم بايد ميز شام رو آماده مي کردم.سينا متوجه شد و گفت:الآن ميام کمکت.من:نه،نمي خواد.خودم از پسش برميام.با اصرار نشوندمش و خودم به آشپزخونه رفتم.ميز رو با سليقه چيدم.من:بچه ها،بياين غذا بخورين.هر دوشون با هم اومدن و فربد گفت:واي که چه بويي راه انداختي.لبخند زدم و نشستم رو صندلي.اونا هم نشستن و شروع به غذا خوردن کرديم.بعد از خوردن غذا،فربد رفت و من ازش خواستم که بازم پيشمون بياد.خيلي خسته بودم و مي خواستم هرچه زودتر برم بخوابم.ظرف ها رو با کمک سينا تو ماشين ظرف شويي چيديم.کنار هم وايساده بوديم که يهو حواسش پرت شد پاش رو گذاشت روي شصت پام.با اين که يه ماهي از شکستن ناخنم مي گذشت،ولي هنوز کمي درد داشت.وقتي که پاش رو گذاشت روش،دلم ضعف رفت.درد بدي رو حس و سوزش اشک رو تو چشم هام احساس کردم.نذاشتم سرازير بشن و نگهشون داشتم.سرم پايين بود و نمي تونست چهرم رو ببينه.متوجه شد و هول هولکي گفت:دردت گرفت باران؟؟اصلا حواسم نبود.ببخ...سرم رو بلند و حرفش رو قطع کردم و گفتم:اشکالي نداره.نمي خواستم ازم عذرخواهي کنه.کاري نکرده بود که نيازي به عذرخواهي باشه.حواسش نبود،همين.نگام کرد و با ناراحتي گفت:تو که دوباره چشمات داره از اشک برق مي زنه.خيلي دردت گرفت؟؟-مهم نيست سينا.يه لحظه بود.الان درد نداره.بشقابي رو که دستم بود ازم گرفت و گفت:تو برو بخواب،بقيش با من.اومدم مخالفت کنم که گفت:خودت رو هم بکشي نمي ذارم دست به اين ظرفا بزني.امروز خيلي خسته شدي.برو استراحت کن.شب بخير.لبخندي زدم و جوابش رو دادم.به سمت اتاق حرکت کردم.تاپ صورتي رنگي رو به همراه شلوارکش پوشيدم.تاپش دکلته و خوبيش اين بود که پارچش نخي و براي خواب مناسب بود.بعد از تعويض لباس،آرايش مختصرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم.هيچ وقت نمي تونستم با آرايش بخوابم.هميشه قبل از خواب پاکش مي کردم.به سمت تخت رفتم.لحاف رو کنار زدم و با لذت دراز کشيدم.خيلي خسته بودم.ناخوداگاه استرس گرفتم.شايد براي اينکه سينا کنارم نبود.به حضور لحظه به لحظش عادت کرده بودم.هميشه اول اون بود که ميومد و مي خوابيد،براي همين من با حضور اون بود که خوابم مي برد.سعي کردم که فکرم رو آزاد کنم.خوابم نمي برد.با صداي باز شدن در،با اطمينان کامل چشم هام رو بستم ولي هنوز کمي استرس داشتم.حضورش رو کنارم حس کردم و کم کم خوابم برد.يه نفر دنبالم بود و من بدون اين که بدونم کيه،با تمام قوا مي دويدم.ديدن برق چاقوش براي دويدنم کافي بود.احساس ترس مي کردم.شب بود و بارون شديدي گرفته مي باريد.اشکام با آب بارون مخلوط شده بود.بعضي اوقات شوريش رو تو دهنم حس مي کردم.سرتا پام خيس آب بود و زير لب سينا رو صدا مي زدم.به دور و برم نگاه کردم.جز سياهي چيزي نديدم.يه نفر هم نبود.از ترس و سرما مي لرزيدم ولي با اين وجود مي دويدم.انقدر دويدم که ديگه حالي برام نموند و پام پيچ خورد و با صورت خوردم زمين.سعي کردم برگردم.مرد به من نزديک و نزديک تر شد.اين رو از صداي قدم هاش که مي شنيدم،فهميدم.تنها چيزي که خيلي برام واضح بود و به خوبي مي ديدمش،برق چاقوش بود که ديوونم مي کرد.دستم رو پشتم و روي زمين گذاشتم و با ترس عقب عقب رفتم.انقدر رفتم عقب که به مانعي برخورد کردم.مرد در يک قدميم قرار داشت.هنوز نديده بودمش.نشست رو به روم.با ديدن جمشيد و اون لبخند ترسناکش،لرزم بيشتر شد و با قدرت بيشتري سينا رو صدا زدم.منتظرش بودم ولي نيومد.هيچ صدايي رو نمي شنيدم،به جز خنده ي وحشتناک جمشيد و صداي بارون.چاقوش رو اورد جلو.خواست بزنه تو قلبم که يه چيزي افتاد روم.جمشيد رفت.وحشت کردم.سريع خودم رو کشيدم کنار.با ديدن کسي که روي زمين افتاده بود،جيغ بلندي کشيدم.ضجه مي زدم.تن غرق خون سينا جلوم بود.مي خواستم بميرم.چاقو به قلبش خورده و چشم هاي مثل عسلش بسته بود.سرش رو بغل کردم و محکم به سينم فشردم.همراه با گريه بلند صداش زدم:سيـــنا...عزيـــزم... جوابي نشنيدم.از خودم متنفر شده بودم.چرا بايد به خاطر من همچين بلايي سرش مي اومد؟؟اگه من احمق نبودم،اون هم الآن زندگي خودش رو داشت.بارون شدت بيشتري گرفت و به صورتم مي خورد.چشم هام رو بسته بودم.با سوزشي که روي صورتم احساس کردم،چشم هام رو باز کردم.خبري از اون خيابون و بارون نبود.تو اتاق خودمون بودم و چراغ خواب روشن بود.نگام به سينا افتاد که با نگراني به من زل زده بود.هيچي نمي شنيدم به جز صداي بلند گريه ي خودم.حرکت لب هاش رو مي ديدم ولي...اختيارم رو از دست دادم.ناخوداگاه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرش رو کشيدم سمت خودم.بدون اين که کنترلي روي خودم داشته باشم،سرم رو روي سينش گذاشتم.با شدت بيشتري اشک مي ريختم.باورم نمي شد اونا همش خواب بوده و سينا الآن کنارمه.احساس کردم شوکه شده...مکثي کرد و آروم دستش رو گذاشت روي بازوهام.تو آغوش گرمش فرو رفتم و لرز بدنم کمتر شد و کم کم گرم شدم.صداش رو شنيدم که با ملايمت گفت:بگير بخواب باران جان.تو فقط يه خواب ديدي،همين.فکرت مشغول خانومي،براي همين که اين جوري شدي.خواست از خودش جدام کنه که نذاشتم و محکم تر بهش چسبيدم.دقيقا عين کنه!انمي خواستم ولش کنم.-بگير بخواب عزيزم،فردا با هم صحبت مي کنيم.متوجه ترسم شده بود،محک متر بغلم کرد و گفت:نترس.من اينجام عزيزم،آروم بگير بخواب.با اين حرفش آروم شدم.پيشم مي مونه.حرکت دستاش رو تو موهام حس کردم.کم کم گريم بند اومد و فقط هق هقم مونده بود.اونم از بين رفت و با چرخيدن دستاي سينا تو موهام خوابم برد.****چشم هام رو باز کردم و با تعجب ديدم که تو آغوش سينام و دستاي اون هم دورم حلقه شده.از وضعمون خجالت کشيدم و سعي کردم خودم رو بکشم کنار.يعني من رو با اين تاپ دکلته ديده؟يهو ياد ديشب افتادم.با فکر به خوابي که ديده بودم،موهاي تنم سيخ شد و تازه فهميدم که چرا تو بغلشم.ياد حرکات خودم افتادم.دلم مي خواست از خجالت بميرم.نگاهي به ساعت انداختم،6 صبح بود.چشم هام براي گريه ي ديشب مي سوخت و بدجوري اذيتم مي کرد.به خوابم فکر کردم.اون عين واقعيت بود.هيچ کدوم از خوابايي که ديده بودم،به اين صورت نبود.انگار واقعا تو موقعيتش قرار گرفته بودم.دوباره سرم رو گذاشتم رو بازوش و خوابم برد.****با تکون خوردن تخت و احساس جابه جا شدنم،از خواب پريدم.سينا بيدار شده بود و مي خواست سرم رو بذاره روي بالشم که بيدار شدم.سينا:بيدار شدي؟؟صبح بخير.تو دلم گفتم،نه،تازه خواب رفتم.منم بلند شدم و گفتم:صبح بخير.-خوبي؟ديشب راحت خوابيدي؟؟سعي کردم نگاهم رو ازش بدزدم و جوابش رو بدم:مرسي،آره.تي شرتش رو پوشيد و بدون حرف از اتاق خارج شد.منم لباسام رو عوض کردم و رفتم بيرون.****سينا تو اتاق خودش و پاي کامپيوتر بود و من هم روي يکي از مبل ها نشسته بودم و کتاب مي خوندم.صداش رو از اتاق شنيدم.سينا:باران،بيا يه لحظه.چشم هام کمي خسته شده بود.کتاب رو بستم و کش و قوسي به بدنم دادم.بلند شدم و رفتم پيشش.-بله.سينا با خنده گفت:بيا اينجا و عکس سيما رو ببين.خيلي با نمک شده.با ذوق رفتم جلو و چشمم به عکس سيما افتاد.حق با سينا بود.چاق شده و شکمش بزرگ شده بود.نگاهم به سمت شاهين کشيد که دستش رو روي شکم سيما گذاشته.ياد اولا افتادم که سينا و شاهين رو با هم اشتباه گرفتم.خندم گرفت.-تو چرا مي خندي؟؟من:هيچي،چرا تو و شاهين انقدر شبيه هم هستين؟؟در نگاه اول انگار دوقلويين ولي...مي خواستم بگم چشم هاي تو يه چيز ديگست و تو رو از اون جدا مي کنه،ولي نگفتم.مي دونستم از ايني که هست،پرروتر مي شه.سينا با کنجکاوي نگام کرد و گفت:ولي چي؟؟يادم افتاد يه بار اون هم،حرفش رو درباره ي من قطع کرده.همون روزي که مي خواستيم زير بارون قدم بزنيم.مثل خودش گفتم:مهم نيست،شايد يه روزي بهت گفتم.-داري تلافي مي کني؟؟-اين به اون در. -چرا ديشب هر چي صدات مي زدم بيدار نمي شدي؟؟با ياداوري خواب،با ترس بهش نگاه کردم.يادم نمي رفت ولي در اون لحظه مي خواستم فراموشش کنم که سينا دوباره يادم انداخت.-چندبار صدام زدي؟؟نفس عميقي کشيد و گفت:از صداي هق هقت بيدار شدم و فهميدم داري خواب مي بيني.هرچي صدات کردم جوابم رو ندادي.تکونت هم دادم،ولي بي فايده بودزير لب اسمم رو صدا و بعد يهو ضجه مي زدي.آخرين راهم سيلي بود که با اون متوجه من شدي.خواب بدي بود؟؟مي شه برام تعريفش کني؟؟ترديد داشتم براش تعريف کنم يا نه.-بد بود.آروم آروم خوابم رو براش تعريف کردم،با تموم جزئيات.سينا خنده اي کرد و گفت:داشتي براي من اون جور گريه مي کردي؟؟کي مرده من عزيز شدم؟؟چشم غره اي بهش رفتم که ساکت شد.-بهش فکر نکن،باشه؟؟فقط سرم رو تکون دادم ولي دل شوره و حس اين که اون خواب عين واقعيت بود،دست از سرم برنمي داشت.نشسته بوديم رو مبل که گفت:تو لباسي داري که مناسب مهموني باشه؟-لباسا رو شما گرفتين،من بايد خبر داشته باشم؟؟کمي فکر کرد و گفت:بايد بريم و برات لباس بخريم.-چرا؟-پويا دعوتمون کرده بريم خونش.مامانش مي خواد من رو ببينه.تازه از ايران اومدن.جشن هم گرفتن،چون بيشتر اقوامشون اينجا هستن.-آها.کيه؟-فردا شب.پاشو آمادشو.-کجا؟؟-دنبال لباس ديگه.رفتم تو اتاقم و لباسام رو پوشيدم.تيپ نارنجي،سفيد زدم.تونيک نارنجي به همراه شلوار جين سفيد.دنبال شال نارنجي رنگم بودم،ولي هرچي گشتم،پيداش نکردم.چشمم به شال قرمز رنگي افتاد.وا!من که همچين شالي نداشتم.اين ديگه چيه؟؟دستم رو کشيدم رو شال.شصتم خبردار شد که سينا خان خراب کاري کرده.همون شال بود و رنگش عوض شده بود.به بقيه ي شالام نگاه کردم.رنگ 6 تاشون تغيير کرده بود.بدبختي اين جا بود که همشون رو انگار تو ماشين انداخته بود و رنگاشون قاطي پاتي شده بود.تنها شالي که رنگش يه دست بود،هموني بود که مي خواستم سرم کنم.بلند و با حرص صداش زدم:سينا؟؟اونم از اون يکي اتاق داد زد:زهرمار،مادرفولاد زره.چرا داد بيداد مي کني؟؟بيا پيشم و بگو سينا جان،منم مي گم ها.خيلي راحت.بلندگو گرفتي دستت و هي هوار مي زني.چه بدبختي شوهرجون تو.البته بعد از من که فکر نمي کنم کسي باشه و خودم بايد جورت رو بکشم.-چه پررو.وقتي من جان رو به آخر اسمت اضافه مي کنم که هي چوقت همچين کاري نمي کنم،حتي تو خواب،تو بايد بگي جان سينا!شالم رو از روي چوب لباسي برداشتم و انداختمش رو دستم.بقيشون رو هم همين طور.مي خواستم سرش رو به ديوار و يا اون آينه اي که مطمئن بودم جلوش وايساده و داره خودش رو توش نگاه مي کنه و عين دخترا به خودش مي رسه،بکوبم.به سمت اتاقش حرکت و سعي کردم قيافه ي جدي به خودم بگيرم.اخمام رو توهم کردم.از اون وقتي که بهش گفتم خودت باش،از اين مسخره بازيا زياد داشتيم.اون يه کاري مي کرد تا حرص من دربياد ومن هم کاري مي کردم که حرص اون دربيادعين بچه ها شده بوديم.سينا:از اين خبرا نيست.الکي دلت رو خوش نکن که دل من بردني نيست و سرسخت سرجاش وايساده و سوار دل کسي نمي شه،يعني نمي ذارم بشه. زياد از انواع و اقسام دخترا و با لحن هاي مختلف سينا جان شنيدم،در جواب هيچ کدومشون جان سينا نگفتم،چون لياقتش رو نداشتن.مطمئن باش تو هم نداري.من خيلي بالاتر از...در اتاق رو باز و بهش نگاه کردم.نگاهش به من و شال هايي که در دستم بود،افتاد.حدسم درست بود.جلوي آينه وايساده بود و داشت موهاش رو درست مي کرد.کت و شلواري ذغالي رنگ،به همراه يه تي شرت پوشيده بود.نطقش کور شد و با مظلوم نمايي نگام کرد.چشم هاي عسليش ديوونه کننده بود.نگام رو از چشم هاش گرفتم و به صورتش دوختم.شالام رو اوردم بالا و گفتم:اينا چيه؟؟از مظلوم نمايي خارج شد و با حالت تأسف باري گفت:نمي دوني؟؟مگه مي شه؟تو چجور دختري هستي که نمي دوني اينا چين؟اسم اينا شال و براي حجاب ازش استفاده مي شه و...با خودم گفتم اگه يه ذره ديگه صبر کنم،تاريخچه ي حجاب و شال رو برام مي ريزه وسط،پس حرفش رو قطع کردم.-منتظر بودم تو بهم بگي.چرا اينا رو اين جوري کردي؟؟دوباره مظلوم شد و گفت:به جون تو نمي خواستم اين جوري بشه.مي خواستم در حقت خوبي کنم و شالات رو بندازم تو ماشين که اينجوري شد.با همون جديت گفتم:جون خودت و همونايي که شمارشون از دستت در رفته.تو گفتي و منم باور کردم.-حالا بي خيال،يکي ديگه سرت کن.جوابش رو ندادم و چشم غره اي بهش رفتم.از اتاقش اومدم بيرون و رفتم به اتاق خودم.در اتاق خودمون هم بسته بود.شال ها رو جابه جا کردم و درنهايت يه شال سفيد انتخاب کردم.تقصير خودم بود که ازش خواستم خودش بشه.از کارم پشيمون نبودم،چون اين جوري خيلي باهاش راحت تر بودم.سوويي شرتم رو پوشيدم و نگاه آخرو به خودم انداختم.رفتيم بيرون.آشنايي زيادي با محيط نداشتم،فقط مسير خونه تا دانشگاه رو بلد بودم.تا حالا با هم خريد نرفته بوديم.جلوي مرکز خريد بزرگي نگه داشت و گفت:از من جدا نشو.اينجا شلوغ و ممکنه...حرفاش رو از حفظ بودم.-باشه.هردومون پياده شديم.دستم رو گرفت و با هم ديگه رفتيم داخل.نگاه هاي زيادي روم بود.تيپم با همشون فرق داشت و بدجوري تو چشم بودم.ياد اونروزي افتادم که با بچه ها رفته بوديم لباس بگيريم و به سينا برخورد کردم.اونجا بود که فهميدم سينا،شاهين نيست.چقدر از دستش حرصم گرفته بود.ناخوداگاه و بدون دليل لبخند زدم.فکرش رو هم نمي کردم يه روزي برسه که با خودش بيام و لباس بخرم.با صداي سينا که کنار گوشم صحبت مي کرد،به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم.حتما خيلي ها به عقل من شک کرده بودن..-تو داري به چي مي خندي؟؟من همه جا رو نگاه کردم و هيچ چيز خنده داري نديدم.نکنه قاط زدي؟سرم رو چرخوندم سمتش.آي دلم مي خواست روش رو کم کنم.نگاش کردم و با آرامش گفتم:شما،مفتشي؟؟اونيکي قاط زده بود و و هنوز هم زده و خواهد زد،تويي و من از تو اين تأثير رو گرفتم..-نه،جدي جدي دارم ازت نااميد مي شم.تو يه چيزيت هست.مي دونستم مي خواد حرصم رو دربياره.منم چون فهميده بودم،خودم رو خون سرد نشون مي دادم تا حرص بخوره.-تو فکر کن يه چيزي هست.-اون وقت چه چيزي؟؟-اون دبگه به تو ربطي نداره.مغازه اي رو با دست نشون داد و گفت:هرهر.عرضم به حضورت که همه چيز تو به من ربط داره،البته تا وقتي که پيش مني.هيچي نگفتم و رفتيم تو مغازه.چندتا لباس پرو کردم ولي اصلا به دلم نشستن و بلافاصله درشون اوردم...حتي نذاشتم سينا تو تنم ببينه...تقريبا کل پاساژ رو گشته بوديم و من هنوز لباسي رو که مورد پسندم باشه،پيدا نکرده بودم...طبقه ي دوم بوديم که يهو لباسي چشمم رو گرفت...سينا هم رد نگاهم رو گرفت و در نهايت به لباس رسيد و اخمي کرد...حيف که خيلي لختي بود و نمي تونستم بپوشمش...لباسي قرمز رنگ و کوتاه بود...فکر کنم تا روي زانوهام ميومد...بنداش خيلي ظريف بودن...پايين لباس کمي تور کار شده بود و مدلش رو عروسکي مي کرد...از همون مدلش خوشم اومد...زيادي دخترونه بود...انگار لباس نامزدي رو کوتاه کرده بودن...کمي هم پف داشت...يقش شل بود و روش با سنگاي ريز کار شده بود...سينا با جديت گفت:لباس قرمزه رو مي خواي؟؟...من:نه...اون خيلي لختيه و نمي تونم براي فردا شب بپوشمش...تحسين رو تو چشمهاش خوندم...دستم رو که تو دستش بود فشار داد...لبخندي زد و گفت:کنار همون لباس رو نگاه کن...به جايي که گفته بود نگاه کردم...لباس بلند و ذغالي رنگي بود که روش کت کوتاهي مي خورد...از مدل اونم خوشم اومد و تصميم گرفتم برم پروش کنم...با هم رفتيم تو مغازه...دوتا پسر جوون نشسته بودن و با هم حرف ميزدن...يکيشون قيافه ي فوق العاده چندش آوري داشت...ابروهاش رو تتو کرده بود و خط چشم غليظي به رنگ آبي کشيده بود..روي چونش و پره ي بينيش،گوشواره ي کوچکي انداخته بود....دستاش پر از انگشتر بود...لباس هاي تنگي پوشيده بود و به طرز خيلي بدي نگام مي کرد...از نگاش ترسيدم و خودم رو به سينا نزديک کردم...احساسم رو فهميد و سرش رو اورد پايي و بهم نگاه کرد...اون يکي پسره که ظاهري بهتر داشت رو به سينا کرد و به انگليسي گفت:خوش اومدين...کدوم لباس رو مي خواستين؟؟...نگاه پسره هنوز به من بود...سينا همونطور که تو چشمهاي اون نگاه مي کرد،جواب داد:ممنون...لباس ذغالي رنگي رو که پشت ويترين...ممنون ميشم بدينش...پسره رو به اونيکه داشت من رو نگاه مي کرد،گفت:رابرت،برو لباسي رو که خواستن براشون بيار...پسره تازه به خودش اومد و نگاش به نگاه خشمگين سينا افتاد...اين سينا هم جذبه داشتا...پسره نزديک بود خودش رو خيس کنه...سريع رفت و بعد از مدتي اومد....لباس رو اورد و داد دست دوستش و خودش سريع جيم شد...خندم گرفته بود...روپنجه ي پا بلند شدم تا سرم قشنگ به گوش سينا برسه...با خنده گفتم:بابا جذبه...سينا:اينه ديگه...پسره ي پررو...اگه نمي رفت خدا مي دونست چي ميشد...پسره لباس رو داد دستم...رفتم تو اتاق پرو و لباس رو پوشيدم...به نظر ميومد که خوب باشه...زيپش رو نمي تونستم کامل بکشم بالا...داشتم با خودم کلنجار مي رفتم که به سينا بگم يا نه...در اتاق پرو زده شد...سينا:پوشيدي باران؟؟...من:آره...اما...سينا:اما چي؟؟....تصميم گرفتم بهش بگم تا بياد زيپم رو ببنده...من:بيا تو...در رو باز کردم و اومد تو پرو...خدارو شکر بزرگ بود و هردومون جا مي شديم...چند لحظه همينجوري نگام کرد...دوبار با تاپ ديده بودتم...هر دوبار هم به خوبي نتونسته بود ببينه...محکم با آرنجم به پهلوش زدم و گفتم:نگفتم بياي تو و من رو نگاه کني،گفتم بياي تا اين زيپ مسخره رو بکشي بالا...بهم خنديد و گفت:بچرخ...برگشتم و سرم رو انداختم پايين...زيپ لباس رو گرفت و کشيد بالا...دستاش به بدنم مي خورد و همين معذبم مي کرد...از حالت صورتم فهميد و دستش رو کشيد کنار...نگام کرد و گفت:خيلي بهت مياد...حق با سينا بود...قرار شد همون لباس رو بردارم...من:برو بيرون...سينا:باشه...فقط لباسات رو نپوش...من:چرا؟؟...رفت بيرون و گفت الآن ميام...با تعجب داشتم فکر مي کردم که چرا نبايد لباسام رو بپوشم...تقه اي به در خورد و بعدش صداي سينا رو شنيدم...سينا:در رو باز کن...در پرو رو باز کردم و ديدم لباس قرمزه رو گرفته سمتم...با خوشحالي و هيجان نگاش کردم...لبخند مهربوني زد و گفت:بپوشش...مطمئنم که بهت مياد...زيپش بغل و مشکلي نيست...خودت از پسش برمياي و جلوي من معذب نميشي... از حرفش خجالت کشيدم و از کارش خوشحال شدم...من:اين لباس رو جايي نمي تونم بپوشم...سينا:چرا نمي شه...مهمونياي زنونه و يا...من:و يا چي؟؟...چشمهاش برق زدن و با خنده گفت:هيچي...فعلا بپوشش...بالاخره يه روزي مي پوشيش ديگه...لباس رو ازش گرفتم و با خوشحالي بهش لبخند زدم...در رو بستم و لباسام رو عوض کردم...زيپش رو به راحتي کشيدم بالا و به خودم نگاه کردم...رنگش خيلي به پوستم ميومد و باعث جلوه بيشتر رنگش شده بود...پاهام هم بيرون بود و حسابي بهم ميومد...خدا رو شکر کردم که زيپش از بغل بود وگرنه جلوي سينا آب ميشدم و مي رفتم توي زمين و هيچي ازم نمي موند...از اون چيزي که فکر مي کردم کوتاه تر و تا بالاي زانوم بود...لباس رو دراوردم و از پرو خارج شدم...سينا با لبخند گفت:خوب بود؟؟...خنديدم و گفتم:عالي...بعد از خريد لباساي من،نوبت به خريد سينا رسيد...اونم چند دست کت و شلوار پوشيد و در آخر،کت و شلواري ذغالي رنگ به همراه پيراهن صورتي کمرنگ و کرواتي راه راه و ترکيبي از همون رنگا انتخاب کرد...همه لباساش انتخاب خودم بود...خوب با هم ست شده بوديم...داشتيم تو پاساژ چرخ مي زديم...خريدامون رو کرده بوديم و حالا مي خواستيم يه دوري بزنيم...با صداي سينا به خودم اومدم...سينا:باران؟؟...من:بله؟؟...مکثي کرد و گفت:هستي بريم حلقه بگيريم؟؟...با تعجب نگاش کردم...حلقه؟؟....من:حلقه براي چي؟؟...چه لزومي داره که ما حلقه بگيريم وقتي تا چند وقت ديگه از هم جدا ميشيم؟؟...احساس کردم براي چند لحظه نگاه عسليش آزرده شد ولي سريع برگشت به حالت اولش...سينا:من اونجا تورو به عنوان نامزدم معرفي مي کنم،بعد نميگن چرا حلقه ندارن؟؟...اصلا خود همين بچه هاي دانشگاه چندبار به تو گفتن که چرا حلقت رو دستت نمي کني؟؟...راست ميگفت...حق با سينا بود...من:راست ميگي...خوب بريم بگيريم...چشمهاش برق زد و گفت:بريم....من:اول بريم يه بستني بخوريم...سينا:باشه...رفتيم سمت کافه اي که اونجا بود و سفارس دوتا بستني داديم...از بچگي عاشق بستني بودم...سرما و گرما حاليم نبود...چه تو زمستون وچه در تابستون،حتما بايد بستني مي خوردم...خيلي از مواقع با رها و مارال مي رفتيم کافي شاپ...اونا قهوه و نسکافه مي خوردن و من بستني...با ولع داشتم بستنيم رو مي خوردم که ديدم سينا داره با خنده نگام مي کنه...دست از خوردن کشيدم و قاشق رو گذاشتم تو کاسه...سينا:تو مگه از قحطي فرار کردي؟؟...مثه اين بچه هايي شدي که با خوردن بستني شاد ميشن و از خوردنش سير نميشن...من:نه...من هر روز سال رو بستني مي خوردم...تو اين مدت،خيلي بهم فشار اومد که گذاشتمش کنار...مي خواستم دلي از عذا دربيارم...مگه بده؟؟...دلم مثه همون بچه هاست...سينا:پس از اين به بعد بهت ميگم خانوم کوچولو...ولي نه...خانوم کوچولو خيلي تکراريه...بهت مي گم خانوم فندقي...خيلي شبيه فندوقي...اين رو تا حالا کسي بهت گفته بود؟؟...نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم:خب جناب آرام،نطق زيبايي بود...ميشه بگين فندق چه شکليه؟؟...سينا:قابل شما رو نداشت...حتما... خيلي خوشگله و لپاش صورتيه...صورتش تقريبا گرده و آدم دوست داره درسته بخورتش و لپاش رو گاز بگيره...ولي نميشه که بشه...سعي کردم به روي خودم نيارم...يه گاز گرفتني نشونت بدم که حال کني...با بيخيالي گفتم:آره...مي دونم...خودم با اين درد مواجهم...مي دونم که چي ميگين...من خودم عاشق فندقم و خيلي از مواقع شده که با دندون شکستمش،تو هم مي توني از اين کار استفاده کني...تازه متوجه سوتي خودم شدم...با اين حرفم بهش گفتم بيا لپم رو گاز بگير...نگام به سينا افتاد که هرهر مي خنديد...ميون خنده گفت:سوتي قشنگي بود...حالا نظر تو اينه که بشکنمش؟؟...درد من اينه که تنها فندقيه که شکسته نميشه و مثه ژلست...هرکاري مي کني،بازم در ميره و از دستت ميفته...بستنيم تموم شده بود...از روي صندلي بلند شدم و گفتم:موفق باشي...فقط،اينو بگم که پوست اون فندق هيچ وقت شکسته نميشه تا تو به خود فندق برسي...سينا:واقعا مرسي از اميدت...حرفي نزدم و از کافه خارج شدم...سينا هم پشت سرم اومد بيرون....به طرف يکي از طلا فروشي ها حرکت کرديم...نگاهم روي انگشترها و حلقه ها مي چرخيد...دنبال يه حلقه ي ساده و در عين حال زيبا بودم...کمي گشتيم تا اون چيزي رو که مي خواستم،پيدا کردم...حلقه اي ظريف که تلفيقي از طلاي سفي و زرد که روش نگين کار شده بود...سينا هم با انتخابم موافق بود...خودش هم يه حلقه ي مردونه و شيک انتخاب کرد که شبيه حلقه ي خودم بود،با اين تفاوت که نگين نداشت و طلاي زرد توش کار نشوه بود ...رفتيم داخل مغازه و از فروشنده خواستيم حلقه ها رو برامون بياره...سيني رو اورد و گذاشت جلومون...سينا حلقه اي رو که انتخاب کرده بودم برداشت و دستم رو که تو دستش بود بالا اورد...بدون اينکه حرفي بده و اجازه بده دستم رو عقب بکشم،خودش حلقه رو آروم و با طمأنينه به انگشتم انداختم و با لذت به دستاي سفيدم که لاک قرمز رنگي داشت،خيره شد...خودمم به دستم خيره شدم...حلقه در عين حال که ساده بود،جلوه خاصي داشت و به انگشتاي کشيدم ميومد...منتظر بودم سينا حلقش رو دستش کنه ولي هرچي صبرکردم اين کار رو نکرد...نگام رو از دستم گرفتم و سرم رو اوردم بالا...داشت با لبخند مهربوني نگام مي کرد...با لحن بچه گونه و دلخوري گفت:نمي خواي دستم کني؟؟...من حلقت رو دستت کردم و حالا نوبت تو که اين رو انجام بدي...بدون اين که حرفي بزنم،حلقش رو برداشتم و دست چپش رو تو دستم گرفتم...کمي به حلقه و بعد به دستاي مردونش نگاه کردم و حلقه رو تو انگشتش انداختم...داشت پول حلقه ها روحساب مي کرد که صداي تير و بعدش صداي شکسته شدن شيشه مغازه اومد...صداي جيغ و داد مردم رو به خوبي مي شنيدم...سينا نذاشت برگردم سمت شيشه و بلافاصله دستش رو انداخت پشت گردنم و انداختم رو زمين...زيرلب و با عصبانيت گفت:لعنتي...پس اينا چه غلطي مي کنن؟؟...با نگراني بهم نگاه کرد و گفت:تو خوبي؟؟...من:آره...چي شده؟؟...هول هولکي گفت:همين جا بمون و از جات تکون نخور...من خيلي سريع ميام پيشت...اسلحش رو دراورد و از کنارم بلند شد...عقب عقب به سمت در رفت...من:مواظب خودت باش...چشمهاش رو روي هم گذاشت و گفت:چشم خانوم فندقي...لبخندي زد...برگشت و با دو رفت بيرون...نمي دونستم چه خبره...چندبار ديگه صداي تير شنيدم... جواهر فروشي خالي شده بود و تنها صداي جيغ و گريه ميومد...همه رفته بودن بيرون از مغازه...خيلي نگران بودم...خيلي ها از پاساژ خارج شده بودن...دقايقي از رفتن سينا مي گذشت...نمي دونستم کارم درسته يا نه،ولي از روي زمين بلند شدم و بيرون رو نگاه کردم...جهنم...با خودم گفتم الآن فضوليم گل کرده...عده اي از مردم يه جا جمع شده بودن و صداي گريه از اونجا شنيده ميشد...کمي با دقت نگاه کردم...با ديدن خوني که روي زمين ريخته بود،بي حس شدم...رفتم جلو و به ديوار کنار در تکيه زدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و بتونم روي پام بايستم...چشمهام پر از اشک شدن و آروم آروم از روي ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...چشمم به خون ريخته شده بود که يهو مردم متفرق شدن و دو نفر برانکارد بدست اومدن بين جمعيت...همه رو زدن کنار نشستن کنارش...با کمک هم گذاشتنش روي برانکارد...مي خواستم بلندشم ولي هيچ حسي نداشتم...چشمم به صورت فردي افتاد که روي برانکارد خوابيده بود...به چشمهام شک کردم...با دقت بيشتري نگاه کردم...اين که سينا نبود...اشکام رو پاک کردم و لبخندي زدم...نفس عميقي کشيدم و چشمهام رو روي هم گذاشتم...با صداي در به خودم اومدم...سينا در رو باز کرد و هول هولکي گفت:پاشو...پاشو که...چشمش که به من خورد،حرفش رو ول کرد و با خشم نگام کرد...صداش رو کمي برد بالا...سينا:تو چرا اومدي اينجا و جلوي در نشستي؟؟...مگه من بهت نگفتم از جات تکون نخور؟؟...چرا گوش نکردي و واسه خودت هر کاري که دلت مي خواد مي کني؟؟...خطر از بيخ گوشت رد شد احمق...شانس اوردي...من يه چيزي مي دونم که مي گم جلو نيا...اگه بلايي سرت ميومد...مکثي کرد و گفت:پاي منم گير بود...نفهم،بفهم که دستم امانتي و بايد حواسم بهت باشه...تا وقتي که بامني بايد به حرفم گوش کني...زيادي بهت خنديدم که دمت درومده...هرموقع رفتي خونه ي بابات،اون موقعست که مي توني هر غلطي دلت مي خواد بکني دختر جون...از عکس العملش شوکه شده بودم...فکرش رو هم نمي کردم واکنشش اين باشه...هه...منو بگو نگران کي شدم...حالا مگه چي شده بود که اين جوري مي کرد؟؟...اخمي کردم و کمي صدام رو مثله خودش بردم بالا:تو به چه حقي سر من داد ميزني؟؟...اصلا تو چيکاره ي مني که به خودت همچين اجازه اي رو ميدي؟؟...پوزخندي زدم و ادامه دادم:که پات گيره...تو که انقدر مي ترسي و از آدماي خودتون و دوستاي خودت هم وحشت داري،چرا اين کار رو قبول کردي؟؟...اصلا چرا وارد اين شغل شدي؟؟...مگه مجبور بودي همچين امانتي رو که خودت ازش حرف ميزني بپذيري؟؟...نامه ي فدايت شوم که برات نفرستاده بودم،خودت قبول کردي که اين مسئوليت رو به عهده بگيري..بايد بگم آدم بي مسئوليت و سستي هستي...تا چندوقت ديگه به خونه ي بابام هم مي رسم...تو حق نداري به من بگي چيکار کنم و يا چي کار نکنم...رگ گردنش زده بود بيرون...تو اون حالت جذابيتش بيشتر شده بود...دلم مي خواست خفش کنم...از روي زمين بلند شدم...مي خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو با خشونت گرفت و کشيد سمت خودش...نايلون هاي لباسارو از روي زمين برداشت و با دو رفتيم بيرون...نمي دونستنم چرا عجله داره...سريع رفتيم تو پارکينگ و با مهارت خاص خودش،ماشين رو از پارکينگ بيرون اورد و با سرعت حرکت کرد...با همون حرصي که تو صدام بود گفتم:جريان چيه؟؟...سينا:يه نفر به جاي من تير خورده...يعني اشتباه گرفتنش و مي تونيم نتيجه بگيريم که مي خوان من رو بکشن...ياد خوابم افتادم و تنم لرزيد...خودم رو به بيخيالي زدم...من:نکنه هموني بود که اومدن بردنش؟؟...سينا:خودش بود...حرف ديگه اي نزد...منم ساکت شدم...جلوي بيمارستاني شيک ايستاد و پياده شديم...علاوه بر سينا،چندتا پليس ديگه هم اونجا بودن...من نشستم رو صندلي و سينا به سمت اونا رفت...يکي،دوساعتي اونجا بوديم که سينا گفت بايد برگرديم خونه...****تو ماشين بوديم و به سمت خونه مي رفتيم... با لحن سردي پرسيدم:اين آقا رو به جاي تو زده بودن؟؟...سينا:آره...آدماي خودش بودن...سه نفر رو فرستاده بود تا من رو بکشن که اون بنده ي خدا رو اشتباه مي گيرن و اونو مي زنن،چون لباسامون تقريبا مثه همديگه بوده...من:حال اون خوبه؟؟...سينا:آره...ساعت نزديک 12 بود که رسيديم خونه...سينا لباسا و وسايلمون رو برداشت و دوتايي رفتيم تو...لباسام رو عوض کردم...دست و صورتم رو شستم...کتري رو آب کردم و روي گاز گذاشتم...لپ تاپم رو برداشتم و روي يکي از مبلا نشستم...خيلي قت بود ايميلم رو چک نکرده بودم...اينباکسم رو باز کردم و ديدم از طرف رها يه ايميل دارم...بازش کردم و عکسهاي عروسيش اومد...اي جونم...چه خوشگل شده بود...چندتا عکس دسته جمعي که با مارال و بقيه ي دوستانم انداخته بودن رو برام فرستاده بود...چندتايي هم خودش و آرين بودن...آرايشش خيلي خوب بود...دلم براي همشون يه ذره شده بود و دلم مي خواست پيششون باشم...قيافه ي مارال زنونه شده بود...ابروهاش رو نازک کرده و رنگ کرده بود....موهاش رو هم مش کرده بود...بهش ميومد ولي کمي سنش رو بالا نشون مي داد...رامين و مارال هم عقد کرده بودن و عروسيشون رو براي دوسال ديگه انداخته بودن...خدا پدر جفتشون رو بيامرزه...مي تونستم تو عروسيشون شرکت کنم...لپ تاپ رو بستم و گذاشتمش کنار...ماه ديگه عقد مهلا بود...همه ي دوستانم ازدواج کرده بودن و داشتن مي رفتن سر خونه و زندگي خودشون...رها که رفت خونه ي خودش...نفسم رو دادم بيرون که سينا از اتاق اومد بيرون....طبق معمول رفته بود حموم...رفتم چاي دم کردم و دوباره برگشتم سرجام...سينا رفت و اومد و بعد نشست کنارم...روزنامه اي رو که روي ميز بود برداشت و شروع به خوندن کرد...کمي بي حوصله نگاش کردم و گفتم: جشن پويا اينا چه ساعتيه؟؟...سينا:پنج تا 12...دقايقي گذشت...بلند شد و دوتا ليوان چاي ريخت و برگشت...مسواکم رو زدم و رفتم تو اتاق...لباسام رو عوض کردم و روي تخت دراز کشيدم و به سقف خيره شدم...سينا هم اومد و کنارم دراز کشيد...دقايقي گذشت که صداش رو شنيدم...سينا:فندق...بيداري؟؟...جوابش رو ندادم...دوباره صداش رو شنيدم...سينا:ففففننندددددقققق؟؟...از دستش دلخور بودم...هميشه از قهر کردن بدم ميومد و فکر مي کردم کار بچه هاست...باهاش قهر نبودم فقط ازش دلخور بودم و نمي خواستم باهاش حرف بزنم....من:ها....ولم کن....مي خوام بخوابم...سينا:بايد باهات حرف بزنم...خسته بودم و حال حرف زدن نداشتم...رو تخت جابه جا شدم که باعث کمي صدا بده...آباژور رو روشن کرد...پشتم رو بهش کردم و چشمهام رو بستم....با صداي دلخوري گفتم:نمي خوام...بذار واسه بعد...دستش رو گذاشت روي شونم و برمگردوند به حالت اول...چشمهام رو باز نکردم...خودش هم کمي جا به جا و به من نزديک تر شد...سينا:چشمهات رو باز کن...چشمهام رو باز کردم و نگاش کردم...دمر شده و به دستاش تکيه داده بود...لحافش رو پشتش کشيده بود... روي صورتم خم شده بود و داشت نگام مي کرد...صورتش تقريبا نزديک صورتم بود... حرفي نزدم و منتظر بودم تا شروع کنه...نمي دونستم چي مي خواد بگه...دوباره شده بود همون سينايي که برق شيطنت تو چشماش جذبم مي کرد...يهو گفت:قبول کن که تقصير توام بود...من به تو گفته بودم حرکتي نکن ولي تو درست ضد حرف من کارت رو انجام دادي...بهم حق بده که از دستت عصباني بشم...من نمي تونم توي کارم به کسي سخت نگيرم...فرقي هم برام نمي کنه کي باشه،تو و يا هرکس ديگه...من در برابر تو مسئولم و بايد بگم که اين يه مأموريت براي من و بهتر بود که قبول مي کردم...من دوست ندارم تا وقتي پيش مني،آسيبي ببيني...تو بايد به حرفام گوش کني تا اين يه سال تموم بشه و هرکدوم بريم دنبال زندگي خودمون...کمي بهش حق ميدادم که عصباني بشه ولي نه در حدي که بخواد بهم توهين کنه...با ناراحتي نگاش کردم و گفتم:من يه دليلي واسه خودم داشتم که اومدم جلو ولي تا حدودي بهت حق ميدم...هرچقدر هم که کار من اشتباه باشه،تو حق نداري بهم توهين کني...نفسش رو داد بيرون که گرماش به صورت من خورد که مور مورم شد...سينا:نمي گم ببخشيد چون تاحالا به هيچ کس نگفتم و نخواهم گفت،الا يه نفر...من تا مطمئن نشم که کارم واقعا غلط بوده،از اين واژه استفاده نمي کنم...الان هم اعتقادم اينه که رفتار هردوي ما اشتباه بوده...فقط ازت مي خوام که موقعيتمون رو درک کني...اونا شروع کردن و ما بايد از خودمون دفاع کنيم...با حرفهايي که زد،دل خوري که ازش داشتم کم رنگ شد...از بعضي حرفايي که زد،احساس بدي بهم دست ميداد که خارج از بحث امروزمون بود...دوست داشتم بدونم اون يه نفر کيه که استثناست...حرفاي ساحل هم گوشم رو پر کرده بود که مي گفت سينا عاشق يکيه...دوست داشتم بدونم اون يکي کيه...لبخندي زد و سرش رو جلوتر اورد و گفت:حواست کجاست فندقي؟؟...من:همين جام...کمي نگام کرد و گفت:تو هنوز از دست من ناراحتي؟؟...من:نه...سينا:مطمئن؟؟...من:آره...سينا:پس چرا چشات داد ميزنن که هنوز ناراحتي؟؟...خيلي خوب لوت ميدن و من نمي تونم ببينم که تيره اند...من:تو به اونا کاري نداشته باش...اخمي کرد و گفت:مگه ميشه کاري نداشته باشم؟؟..اينا...تن صداش رو اورد پايين...فقط حرکت لباش و زمزمه اي رو شنيدم که برام قابل فهم نبود...من:تو چرا انقدر منو حرص ميدي؟؟...سينا:من الآن تورو حرص دادم؟؟...من:بله...سينا:چطور؟؟...مگه من الآن چيزي گفتم و يا حرفي زدم؟؟...من:همين که حرف نمي زني حرصم رو بيشتر درمياري...با تعجب نگام کرد...براش سودء تفاهم ايجاد شده و با خودش فکر کرده من انقدرعاشق صداشم که همش مي خوام بشنومش...البته همين طور هم بود،صداي خيلي گرم و بمي داشت،مخصوصا وقتي مي خوند،ولي منظور من الآن اين نبود که ازش تعريف کنم....من:چرا انقدر تعجب مي کني؟؟...منظورم اينه که حرفت رو دم به دقيقه قطع مي کني...خنديد و گفت:آها...خب ادامش مناسب سنت نيست که نمي گم ديگه...من:مثلا بايد بخندم؟؟...سينا:قاعدتا نه،بايد گريه کني که عقلت انقدر کوچيکه که حرف رو از نگاه نمي خوني و آدم حتما بايد کاملش کنه که کل مطلب رو بگيري...من چه چيزي رو بايد از نگاش مي فهميدم؟؟...چي مي خواست بهم بگه؟؟...به مغزم فشار نيووردم و گفتم:باش تا من گريه کنم...سينا:حتما...مکثي کرد و با لحن جدي تري گفت:امروز که ما رفتيم بيرون عده از بچه ها اومدن و تو پارکينگ،راه پله ها و آسانسور دوربين نصب کردن که خودشون هم کنترلش مي کنن...تو خونه هم مي خواستن نصب کنن که من براي راحتي تو مخالفت کردم...نفسي کشيد و گفت:مي دونم که رو پوششت حساسي و از طرفي نمي توني لباس پوشيده بپوشي...مخصوصا موقع خواب...هنوز يادم نرفته که نمي تونستي با تي شرت بخوابي...حتي الآن هم سختته که با تي شرت تو خونه بگردي...جلوي مني که همسر و محرمت هستم،هرچند اجباري و صوري،تاپ نمي پوشي و سختي رو تحمل مي کني،چه برسه به اين که يه عده هم بتونن ببيننت...خودم بهشون گفتم که حواسم حسابي بهت هست و باهات هستم...خودمم دوست نداشتم کسي بتونه حريم خصوصيمون رو ببينه...بالاخره من و تو الان زن و شوهريم...اگه با کار من موافقي،بايد کمکم کني،باشه؟؟...اين مي دونسته که من با تي شرت نمي خوابيدم؟؟...قطعا با کارش و مخالفتش با نصب دوربين تو خونه راضي بودم...ناخوداگاه نگاهي به پتوم انداختم...تا گردنم بالا بود و بدنم مشخص نبود...من:باشه...سينا:خوبه...مي دونستم تو هم موافقمي...اولين قدم اينه که اون لحاف مسخره رو از روت برداري...با ابروهايي بالا رفته بهش نگاه کردم...اين داشت چي واسه خودش مي گفت؟؟...حتما...منم الآن اين لحاف رو ول مي کنم که تا صبح از سرما قنديل ببندم...همين يه کارم مونده که جلوي تو با تاپ باشم...هيچي ديگه...ن.ور علي نور ميشه و تو خيلي خوش به حالت ميشه...اخمام رو کردم توهم و گفتم:که چي؟؟...چرا بايد همچين کاري بکنم؟؟...نگاش افتاد به صورتم...زد زير خنده و گفت:تو پيش خودت چي فکري کردي که اخمات تا اين حد توهمه؟؟...مغزت منحرفه ها...خيال برت نداره که هيچ خبري نيست...تو بايد کاري رو انجام بدي که من ميگم... من:هيچ فکري نکردم...تو خواب و رويا ببيني که من ازاين فکرا بکنم آقا...حالا هم دست از سرم بردار که مي خوام بخوابم...به پهلو و بي اعتنا بهش چشمهام رو بستم...سينا:اذيت نکن باران...درسته که من هوشيار مي خوابم ولي هر اتافقي ممکنه و براي جلوگيري از اين حوادث،بهتره تو بياي و...حرفش رو قطع کرد و گفت:سرت رو بچرخون...من:نمي خوام...سينا:تا به حرفام گوش ندي نمي ذارم بخوابي...سرم رو به سمتش چرخوندم...من:بگو...ادامه ي حرفت رو دارم ميگم...اشاره اي به بازوش کرد و گفت:اينجا بخوابي...پيش خودم...کمي نگاش کردم و با جديت گفتم:نه...من اين کار رو انجام نميدم...شايد تو محرم من باشي ولي هيچ پيوند قلبي بين ما وجود نداره...با حرص گفت:پس اگه گفتم براي نصب دوربينا بيان،شاکي نشيا...از يه طرفم ديدم داره راست ميگه و از طرفي حق رو به خودم مي دادم...دوباره روم رو برگردوندم و گفتم:حالا بذار بخوابم....بعدا حرف مي زنيم...سينا:تا فردا بايد فکرات رو بکني،يا نصب دوربين تو خونه و اتاق ها و يا...هيچي نگفت و چراغ خواب رو خاموش کرد...با تاريک شدن اتاق،چشمهاي من هم روي هم افتاد و خوابم برد...****لباسم رو از تو کمد بيرون اوردم و روي تخت انداختم...تازه از حموم اومده بودم و موهام هنوز خيس بودن...سريع سشوار کشيدمشون و لباسم رو پوشيدم...اي خدا...دوباره سر زيپ اين من دردسر دارم و بايد سينا رو صدا بزنم...بيخيال بستن زيپ شدم و با همون زيپ باز،به سمت ميز آرايشم رفتم...بيشتر از هميشه آرايش کردم...سينا مي خواست من رو به عنوان همسرش معرفي کنه و معمولا خانومي که متأهل هست،آرايش سنگين تري نسبت به يه دختر مجرد داره...خط چشم زيبايي خاصي به چشمهام مي بخشيد...مژه هام بلند بود ولي با زدن ريمل،بلندتر نشون داده ميشدن...سايه اي تيره رنگ زدم که ترکيبي از مشکي،طوسي روشن،سفيد و کمي طلايي بود...قسمتهايي از سنگدوزي لباسم،طلايي رنگ بود و به همين دلي در زدن سايه از رنگ طلايي استفاده کردم....سايه ي طوسي رنگي که زده بودم،چشمهام رو زيباتر نشون ميداد و هماهنگي خاصي با هم داشتن...جوري کار کرده بودم که خودمم خيلي خوشم اومده بود...هميشه از آرايش هاي غليظ فراري بودم...اونروز هم غليظ آرايش نکردم...نگاهي به موهام انداختم که دورم ريخته بودن...خودشون حالت دار بودن....من که نمي خواستم شالم رو اونجا بردارم...مي دونستم که مجلسشون مختلطه...شال سفيد رنگي رو سرم انداختم و نگام به زيپ لباسم افتاد...لباسم تو تنم مي رقصيد...قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...هميشه عادتم بود که لباسم رو تو خونه عوض مي کردم و بعد به جشن مي رفتم...هيچوقت نشده بود که در تالار و يا خونه ي شخص ميزبان،لباسام رو عوض کنم...چي کار مي تونستم بکنم؟؟...تنها راه اين بود که براي بستن دوباره ي اين زيپ کذايي،از سينا کمک بگيرم...بدون اين که شال رو از روي سرم بردارم،صداش زدم:سينا...سينا:ها...بدو ديگه...خوبه گفتم خونشون دوره و بايد زودتر حرکت کنيم تا به موقع برسيم...من:انقدر غر نزن،بجاش بيا يه کار مثبت انجام بده....سينا:زندگي من سرتا سر کار مثبته...چيکارم داري؟؟...من:تو پاشو بيا...چند ثانيه گذشت که اومد تو...همون لباسايي رو پوشيده بود که شب پيش خريديم...موهاش رو هم به سمت بالا ژل زده بود ولي قسمتي از موهاش،تو صورتش مي افتاد...نگاهش به من افتاد و زد زير خنده...خب حقم داشت...زيپم تا کمرم پايين و از طرفي شال هم سرم بود...من:هرهر...بعد ميگه تو لفتش ميدي...بيا اين زيپ مسخره رو ببند...اومد جلوتر و گفت:مدل جديده؟؟...از کي اين تيپ مد شده؟؟...جوابش رو ندادم...احساس معذب بودن،سرتا سر وجودم رو دربرگرفته بود...اومد پشتم و زيپ رو کشيد بالا...حواسم نبود که از تو آينه دارم خيره نگاش مي کنم...چونش دقيقا بالاي سرم بود...نمي دونم چقدر بود که داشتم نگاش مي کردم که دستش رو گذاشت رو پهلوم و قلقلکم داد...تازه به خودم اومدم....روي پهلوهام خيلي حساس و کلا آدم قلقلکي بودم...از خنده سرخ شده بودم...اشک از چشمهام روون بود...خدا رو شکر مي کردم که لوازم آرايشام همه ضد آبه وگرنه سينا رو خفه مي کردم...بين خندهام ازش مي خواستم که دستش رو برداره ولي گوش نمي داد...شيطونه مي گفت بچرخم و يدونه بزنم تو صورتش تا ديگه با من درنيفته...بدبختيم اينجا بود که ديگه حال خنديدنم نداشتم،چه برسه به اين که بخوام ضربه فنيش کنم...لباسم هم مناسب نبود ولي اگه پاش ميفتاد،با همون لباس هم مي زدمش....خم شدم و دستم رو گذاشتم رو دستش...ديگه قلقلکم نداد...از خنده به نفس نفس افتاده بودم...کمي سرش رو پايين اورد و با جديت تو گوشم گفت:تو چشمهاي هيچ عهدالناسي اينجوري خيره نشو... صاف وايساد و دستاش رو گذاشت تو جيب شلوارش...همونطور که به سمت در مي رفت گفت:به اندازه ي کافي دير شده...سريع کارت رو تموم کن...مگه من چجوري نگاش کردم؟؟...من هميشه مه رو اينجوري نگاه مي کنم...جالبه...يکي از گرد راه رسيده و ميگه اينجوري نگاه نکن،خبر نداره خودش چجوري نگاه مي کنه و آدم رو مجذوب اون چشمهاش مي کنه...نگاهي به صورتم انداختم..خدارو شکر همه چيز خوب بود...کت لباس رو تو نايلون گذاشتم...پالتوم رو پوشيدم و کيف و کفشم رو دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم...اواخر مهر ماه بود و کشور کانادا سرد...سينا در حال پوشيدن کفشهاي واکس خوردش بود و اورکتش رو که قدش تا بالاي زانوانش مي رسيد،پوشيده بود...کفشم رو جلوي در گذاشتم و پوشيدمش...هردو با هم از خونه خارج شديم...من:مي خوام از پله بيام...سينا:چرا؟؟...من:هوس کردم مثه دوران بچگيم کمي ورجه ورجه کنم...نگاهي به لباسم انداخت و گفت:با اين لباس؟؟...من:اين که خوبه...من يه سري با لباس عروس از پله ها پايين رفتم...مي دوني که چه فنري داره...رنگش کمي پريد و با صداي لرزوني گفت:تو لباس عروس پوشيدي؟؟...يعني... حرفش رو قطع کرد و طبق معمول ادامه نداد...لبخند بيخيالي زدم و گفتم:آره...نگام به قيافش افتاد...سرجاش خشکش زده و اساسي ديدني شده بود...دلم مي خواست بشينم جلوش و همينجور نگاش کنم و بخندم...لب و لوچش آويزون و رنگش کمي پريده بود...آي که چقدر دلم مي خواست بلند بخندم...همون موقع بود که به کشفيات بزرگي دست يافتم...اونم چشمهاش در مواقع ناراحتي،مثه مال من تيره ميشد...اما چرا ناراحت شده بود؟؟...چه فکري پيش خودش کرده؟؟...به احتمال قوي داره با خودش ميگه چجوري ازدواج کرده که تو شناسنامش اسم طرف نيست...اصلا چرا بايد ناراحت بشه؟؟...مثلا،شايد براي اين که بهش نگفتيم من يه زماني ازدواج کردم؟؟...لپام رو از تو گاز گرفتم تا بلکه بتونم جلوي خنده ي بي موقعم رو بگيرم...يکمي زير چشمي نگاش کردم و بعد بي توجه بهش،از پله ها پايين رفتم...مي ترسيدم بزنم زير خنده و بفهمه که سرکاره...واسه اولين بار بود که دنبالم نيومد و دستم رو نگرفت...زيادي شکه شده بود و ازجاش حرکت نمي کرد...ياد بچگيام افتادم که با فربد از پله ها بالا مي رفتيم،مي نشستيم روي نرده ها و سر مي خورديم و ميومديم پايين و بعد با شيطنتي بچگانه مي خنديديم...مامان هميشه دعوامون مي کرد ولي کو گوش شنوا؟؟...هردومون هر کاري دلمون مي خواست مي کرديم و به حرفهاي ديگران توجهي نداشتيم...الآن نمي تونستم و نمي خواستم از نرده برم پايي...خير سر مبارکم خرس گنده شده بودم و اين کارا از من گذشته بود...همين که با سرعت و حالت دو بيام پايين و بعدش نفس نفس بزنم،برام کافي بود...رسيدم پايين...نگاهي به آسانسور انداختم و ديدم هنوز در طبقه ي ماست و جناب هنوز تشريف فرما نشدند...دوباره با فکر کردن به چهرش خندم گرفت...نگاهم به حياط پشتي افتاد...بارون نم نم مي باريد و زمين خيس شده بود...با خودم گفتم حالا که اون تو شکه،منم برم زير اين بارون و کمي واسه خودم حال کنم...آروم به سمت حياط پشتي رفتم...نگاهم به باغچه ي کوچکي افتاد که گلهاي توش،همه خشک شده بودن و تنها چيزي که ديده ميشد،خاک و درخت بود...درختهايي که با آب بارون شسته ميشدن و کم کم به خواب مي رفتن...دوماه تا خوابيدنشون مونده بود...صداي تق تق کفشهاي پاشنه بلندم رو به خوبي ميشنيدم...فقط کافي بود که من کفش پاشنه بلند بپوشم،اون موقع بود که همه ي عالم و آدم خبردار ميشدن که من همچين چيزي پوشيدم،چون موقع راه رفتن،پاشنه ي پام رو به زمين مي کوبيدم...از بچگي عادتم بود و دست خودم نبود...يکي نبود بگه مثلا ما عجله داشتيم و مي خواستيم زودتر بريم...نگاهي به ساعتم انداختم...يه ربع به پنج بود...با زدن ضربه،ضربه فنيش نکردم،با گفتن کلمه ي "لباس عروس"،زبون فنيش کردم که صد برابر از ضربه فني بهتر بود!!...رفتم زير بارون....چشمهام رو بستم و دستام رو از هم باز کردم...مثه ديوونه ها دور خودم مي چرخيدم و با ياداوري قيافه ي سينا،هرهر مي خنديدم...نمي دونم چقدر گذشته بود که سنگيني نگاهش رو حس کردم...بدون اين که دستام رو ببندم،چشمهام رو باز کردم که نگام به سينا افتاد....خيره نگام مي کرد و انگار تو اين دنيا نبود...الهي!!...بچم افسردگي گرفته...از نگاهش حسرت مي باريد...چنان با حسرت نگام مي کرد که هرکي نميدونست،فکر مي کرد عاشق و معشوقيم و يا من يه گنج بزرگم که از دست دادتش...نمي دونم چرا انقدر تو نگاش حسرت بود!!...يه لحظه خودمم شک کردم که شايد چيزي بينمون باشه،اما نبود....من همونطور دستام باز بود و نگاش مي کردم...کم بود بگم بپر تو بغل عمو...بيا عمو،بيا...نمي دونم چرا دستم خشک شده بود و پايين نميومد...يهو صحنه ي فيلم ورود آقايان ممنوع يادم افتاد،اونجايي که بچه ها در حال ورزشن و آقاي جبلي مياد تو حياط....بچه ها همه با دستايي باز به طرفش چرخيدن،اون بدبخت هم کپ کرد...سينا هم يه همچين حالتي داشت،البته براي موضوع لباس عروس...فرق من و اون فيلم اين بود که،من يه نفر بودم که دستم باز بود و اونا يه مدرسه بودن که دستاشون باز بود...سينا حق انتخاب نداشت ولي...حالت من هم دست کمي از اونا نداشت...يهو زدم زير خنده...حالا نخند کي بخند...ناخوداگاه دستام جمع شدن و افتادن کنارم...با صداي خندم به خودش اومد...انگار که تازه من رو ميديد و به خودش اومده بود...نگاش به صورت اولش برگشته بود و ديگه حسرتي توش ديده نميشد...اخم کرده و کاملا جدي بود...نگاهم کرد و گفت:ديوونه اي،نه؟؟...واسه خودت هرهر مي خندي؟؟...بين خنده گفتم:تو با خنده ي من مشکلي داري؟؟...دوست دارم بخندم،چيکار به کار تو دارم که دخالت مي کني؟؟...ياد يه مسئله افتادم که خندم گرفت...همين...نم لباسم رو حس مي کردم...کمي سردم شده بود ولي سعي کردم به روم نيارم...با تمسخر گفت:آها....بحث لباس عروس شد،ياد داماد افتادي و زندگي که باهاش داشتي و بعد خندت گرفت،نه؟؟...خندم قطع شده بود ولي با حالات سينا،داشت دوباره شروع ميشد:گيرم که آره...ياد خاطراتم افتادم...با پوزخندي گفت:خوبه...خوبه...يادش کن...ميگن دل به دل راه داره...پس اونم به يادت ميفته...شازده الآن کجاست؟؟...چرا اسمش تو شناسنامت نيست؟؟...جوابش رو ندادم و اومدم تو پارکينگ،به سمتش چرخيدم و گفتم:اينا رو ول کن،مگه نگفتي بايد زود بريم؟؟...اونم حرفي نزد و با يه خروار اخم،اومد سمت ماشينش...دستم رو گذاشته بودم رو سقف ماشين و با جديت نگاش مي کردم...بدون اينکه توجه و نگاهي بهم بکنه،نشست پشت فرمون...منم نشستم کنارش...در داشبرد رو باز کردم و پنل ضبط رو بيرون اوردم...پنل رو تو جاش زدم و منتظر پخش صدا شدم...سي دي توش بود...موزيک بي کلامي پخش شد...از پارکينگ خارج شديم...کمي گرم شده بودم ولي هنوز لباسم نم داشت...مشخص بود عصبانيه ولي در کمال آرامش رانندگي مي کرد و با پدال گاز بدبخت دعوا نداشت...هميشه ديده و شنيده بودم که مردا حرصشون رو سر پدال گاز خالي مي کنن ولي اين به همون روال قبل رانندگي مي کرد...حتي بابا و فربد هم همين طور بودن...هردوشون گاز ميدادن...دستام رو تو هم گره زدم که دستم به حلقم خورد...سرم رو اوردم پايين و بهش نگاه کردم...از ديشب تا حالا دستم بود...ناخوداگاه يواشکي به دستاش نگاه کردم...از شانس بد من،ماشينش مثه ماشيناي ايران بود و جاي راننده سمت چپ قرار داشت...دست راستش روي فرمون و آرنج دست چپش رو لبه ي پنجره گذاشته و دستهاش رو تو موهاش فرو کرده بود...دوست داشتم ببينم اونم حلقش رو دستش کرده يا نه؟؟...بيخيال دونستن شدم...نمي دونم چقدر از حرکتمون مي گذشت...ساعت نزديک 6 بود....از سکوت ماشين بدم اومد و با اعتراض گفتم:تو چرا لالموني گرفتي؟؟...نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره بي توجه به من،جلوش رو نگاه کرد...سينا:نمي خوام حرف بزنم...زوره؟؟...اگه حوصلت سر رفته مي توني به همسر محترمت زنگ بزني تا بياد درش رو برداره و سرنره...پررو پررو و با شوخي گفتم:نيازي به زنگ زدن نيست،خير سرش کنارم نشسته...تو چرا انقدر آي کيو هستي واقعا؟؟...من در خلقت تو موندم...به چه دردي مي خوري؟؟...با پوزخند و لحن تحقير کننده اي گفت:تو خواب ببيني که من تورو به عنوان همسرم بپذيرم...الآن هم سرخره مني و مجبورم که ببرمت...مي دوني چند نفر منتظرمن تا برم؟؟...رفتيم با همشون آشنات مي کنم...چشمهام رو ريز کردم و با حرص گفتم:کي بود که ديشب مي گفت من همسرت هستم؟؟...تو فکر کردي بنده کشته و مرده ي جنابعاليم؟؟...بايد به عرضتون برسونم که اين فکر خيلي بي معني و مسخرست...کي مجبورت کرده که من رو ببري؟؟...اتفاقا خوشحال ميشم امثال تو رو بشناسم و باهاشون آشنا بشم...مي خوام ببينم چطور آدمايي هستن که تورو انتخاب کردن...دستاش رو جابه جا کرد و همين باعث شد که برق حلقش رو ببينم...جلوي خونه ي بزرگي وايساد...بدون ربط به حرفام گفت:کي؟؟...با همون جديت گفتم:خودت مي فهمي چي ميگي؟؟...چي کي؟؟...نفسش رو بيرون داد و آروم گفت:عروسيت...مي خواستم اذيتش کنم...من:نمي دونم...حالا حالا ها تا عروسيمون مونده...با حرص نگام کرد و سريع از ماشين پياده شد...ريز خنديدم و منم پياده شدم...جلوي در ورودي وايساده بود...رفتم کنارش که زيرلب گفت:بي لياقت...من:با خودت درگيري؟؟...نگاهي بهم انداخت که نزديک بود سکته رو بزنم...چشمهاي عسليش زيادي ترسناک شده بودن...حس مي کردم دلش مي خواد خفم کنه...مي ترسيدم مشکلي ايجاد بشه...اومدم بهش بگم که همه چيز شوخي بوده ولي همون موقع در باز شد و پيرمردي خوش آمدگويان به داخل دعوتمون کرد... مشخص بود که يکي از خدمه هاي خونست...سينا دستم رو گرفت...واسه اولين بار انگشتامون رو تو هم گره زديم...لبخند و سلام پيرمرد رو جواب داديم...البته سينا فقط به لبخند و تکون دادن سرش اکتفا کرد و به زبونش زحمتي نداد...رفتيم تو حياط...حياط بزرگ و خوبي داشتن..خونشون ويلايي بود...صداي پارس سگي رو شنيدم...صورتم رو به طرف سمتي که صدا رو ازش شنيده بودم،چرخوندم...يه سگ مشکي با خا خالهاي سفيد به ديوار بسته شده بود...يهو ياد سگي افتادم که اونروز همراه سينا و رامين بود...اون خيلي از اين خوشگل تر بود...من:سينا؟؟...با بي حوصلگي گفت:ها؟؟...من:بي ادب...سگت کو؟؟...کمي با تعجب نگام کرد و گفت:تو از کجا مي دوني من سگ دارم؟؟...انگار پارک رو يادش افتاد،چون بلافاصله گفت:آها...خونست...پيش مامان اينا و ساحل...من:خيلي خوشگله...سرش رو تکون داد و چيزي نگفت...همون موقع پويا رو ديدم که اومد استقبالمون و با ديدن من،باز هم متعجب شد...پويا:خوش اومدين باران خانوم...بفرماييد تو...با راهنمايي پويا رفتيم داخل...چقدر آدم!!...مثه اين که هه ي فک و فاميلاشون اونجا بودن...پويا به خانوم و آقايي اشاره کرد که اونا هم اومدن براي استقبال...از شباهت پويا به مرد،ميشد فهميد که پدرشه...سينا با لبخند دستش رو که آزاد بود به طرفشون دراز کرد و باهاشون دست داد و گفت:رسيدن بخير...خانوم:ممنون...خوبي پسرم؟؟...سينا:بله...نگاه کنجکاو همشون روي من بود...کمي معذب بودم...دستم رو کمي فشار داد و گفت:ايشون نامزدم،بارانه...متوجه چشمهاي گرد شده ي پويا شدم...همه يه جوري به من نگاه مي کردن،انگار با موجود ناشناخته و عجيبي رو به رو هستن...تعجب رو تو چشمهاي تک تکشون مي خوندم...مامان پويا دستش رو به سمتم دراز کرد...دست راستم تو دست سينا بود...سعي کردم تلاش کنم تا دستم رو ول کنه ولي ول نمي کرد...به اجبار با دست چپ بهش دست دادم...خانوم:من سارا هستم عزيزم،مادر دوست همسرت...از دست سينا حرصم گرفته بود...شايد براي اون اينجور چيزا مهم نبود،ولي براي من آداب معاشرت خيلي اهميت داشت...شايد براي اونم داشت ولي اون شب مي خواست حرصم بده...همسرش رو هم بهم معرفي کرد و گفت اسمش بيژنه...اسم خواهر پويا هم،پونه بود...دختر بدي نبود و حدودا همسن خودم ميزد...در آخر دستم رو به سمت خودش کشيد و درگوشم گفت:ول کن عزيزم،مهم نيست...سينا خيلي دوست داره ها...حتي حاضر نيست يه دقيقه دستت رو ول کنه...لبخند مليح و درعين حال مسخره اي تحويلش دادم و تو دلم گفتم:آره جون خودش...من از دل خودم و خودش خبر دارم...نگاهم به سينا افتاد که داشت دور و برش رو نگاه مي کرد...سارا،پونه رو صدا کرد و اونم اومد...سارا:پونه جون،باران جون رو راهنمايي کن تا لباسش رو عوض کنه...پونه نگاهي بهم انداخت و گفت:دنبالم بياين...سينا دستم رو ول کرد و به سمت ديگه اي از سالن رفت...پويا هم دنبالش راه افتاد...بدون اينکه نگاهي بهش بندازم،دنبال پونه رفتم...نمي دوننستم کجا رفته...اکثر مهموناشون ايراني بودن...لباساي همه لختي و تا بالاي زانو بود...افراد مسن تر هم کت دامن يا کت شلوار پوشيده بودن...با صداي پونه،سرم رو بلند کردم...اتاقي رو با دست بهم نشون داد و گفت:برين اونجا...ازش تشکر کردم و وارد اتاق شدم...چهار دختر تو اتاق بودن و داشتن لباس عوض مي کردن و با هم صحبت مي کردن...با باز شدن در،صحبتشون رو قطع کردن و به سمت من چرخيدن...نگاه متعجبشون رو روي خودم احساس مي کردم....کمي که گذشت،نگاهاشون رنگ مسخرگي و تحقير گرفت...مونده بودم تو لباساشون...براي لباساي همشون،يه متر پارچه،شايد هم کمتر بکار برده شده بود!!!!...همشون آرايش هاي غليظ و هيکلهاي قشنگي داشتن...از هيکلشون خوشم اومد،ولي آرايششون نه...روي بازوها و پشتشون،خالکوبي شده بود،چيزي که من هميشه از ديدنش چندشم ميشد... کيفم رو از روي شونم برداشتم....درحال باز کردن دکمه هاي پالتوم بودن که شروع به حرف زدن کردن...يکيشون با ناز و عشوه و به فارسي گفت:داشتم مي گفتم...مطمئنم که امشب مياد...همين امشب بايد از دلش دربيارم...چندماهه که گوشيش رو جواب نميده،خونش هم کسي نيست...نمي دونم چرا اينجوري شده...يکي ديگشون گفت:خب تقصير خودته ديگه جسي...نبايد اونشب باهاش بحث مي کردي...تو که مي دوني اون دنبال دخترا نيست،بلکه اين دخترا هستن که دنبال اونن...براي اون هيچ فرقي نمي کنه که با کي باشه،تو نشدي،يکي ديگه...تو که از غرور اون خبر داري....هم براي خودت بد شد و هم براي پدرت...جسي:اشکال نداره...مي دونم چيکار کنم تا دوباره قبولم کنه و باهام باشه...اون فقط مال منه مليسا...اخلاقاش عوض شده بود تا اين که اون شب پشت تلفن،بحثمون شد...ناخوداگاه حرفاشون رو مي شنيدم...پالتوم رو دراوردم و روي کيفم گذاشتم...به سمت آينه رفتم و تازه تونستم جسي خانوم رو ببينم...اون موقع که حرف مي زدن،پشتم بهشون بود و متوجه قيافش نشده بودم...لباس تنگ و صورتي رنگي پوشيده بود...لنز صورتي گذاشته بود و آرايشي به همون رنگ کرده بود...موهاش دکلره شده بود و رگه هايي صورتي رنگ توش انداخته بود...ياد پلنگ صورتي افتادم...به نظرم تيپش خيلي مضحک بود...دوست داشتم اون کسي رو که اين جسي خانوم داشت خودش رو به خاطرش به آب و آتش ميزد ببينم...سه تاي ديگه هم به ترتيب،لباسهاي سبز،آبي و زرد پوشيده بودن...لنزها و آرايششون هم،رنگ لباسشون بود...جسي به سمت دوستاش چرخيد و گفت:بچه ها خوبم؟؟...منظورم اينه که جوري هستم که...لباس زرد گفت:بيستي جسي!!!!...اگه سينا نگات نکنه يعني اينکه خيلي بدسليقه و بي عرضست که ولت کرده...حالا مطمئني که مياد؟؟...امشب کلي رقيب داري...قري به سر و گردنش داد و گفت:چطور مي تونه من رو نبينه؟؟...تو که ميدوني اليسا جون،هيچکدوم به پاي من نميرسن!!!!...پويا خودش گفت که به سينا هم گفته بياد...احتمالا منظور سينا اينا بوده...((مي دوني چند نفر منتظر منن؟؟))...اي خاک توسرت سينا با اين دوست دخترات...اينا که همش رنگ و لعابن...چطوري مي توني با اين عشوه ي صداش تحملش کني؟؟...چه عشوه خرکي هم ميان...چقدرم قر و فر دارن...همه مرض خودشيفتگي گرفتن...شالم رو روي سرم درست کردم...لباسام رو تو کمد آويزون کردم و کيفم رو برداشتم و از اتاق بيرون اومدم...حوصله ي شنيدن اراجيفشون رو نداشتم...وارد پذيرايي شدم...جمعيت بيشتر شده بود...با نگاهم دنبال سينا گشتم ولي پيداش نکردم...نگاهم به ميزي افتاد که وسط پذيرايي بود...انواع و اقسام نوشيدني ها روش چيده شده بود...عجب غلطي کردم که پاشدم اومدم اينجا...همون طور بلاتکليف وايساده بودم که پونه دستي برام تکون داد و به سمتم اومد....پونه:چرا اينجا وايسادي؟؟...من:تازه اومدم پايين...پونه:دنبال سينا مي گردي؟؟...من:آره...تو مي دوني کجاست؟؟...با دستش گوشه اي از سالن رو نشون داد و گفت:بايد اونجا باشه....لبخندي بهش زدم و به اون سمت رفتم...نگاه هاي تمسخرآميز همه رو روي خودم حس مي کردم اما اهميتي نمي دادم...کمي که جلوتر رفتم،ديدمش...چندتا مرد دورهم وايساده بودن که يکيشون سينا بود...همشون گيلاس بدست بودن...يکي از دستاش دور شونه ي جسي بود و تو اون يکي دستش هم يه گيلاس...اين جسي خانوم کي اومد پايين که من نفهميدم؟؟...بقيه ي دوستاي جسي هم،با مرداي ديگه بودن...هرکدوم با يکي...دلم مي خواست سراشون رو با هم يکي مي کردم...من عاشق سينا نبودم و دوسش نداشتم ولي نمي دونم چرا بدم ميومد از اينکه دستش رو روي شونه ي يکي غير از من بذاره؟؟...شايدم....به اونا خيره شده بودم و داشتم واسه خودم فکر مي کردم که پويا متوجهم شد و گفت:به،باران خانوم...با اين جمله ي پويا،سرها به طرفم چرخيد و دايرشون باز شد...همشون درو هم وايساده بودن و همين باعث شده بود که يه دايره تشکيل بدن...تو چشمهاي سينا هيچ چيز دوستانه اي ديده نميشد...تنها چيزي که به خوبي مي تونستم تشخيصش بدم،خشم بود...قبل از اين که پويا حرفي بزنه،سينا گفت:معرفي مي کنم،باران،دخترعموم...چشمهام گرد شد و با تعجب بهش خيره شدم...مي دونستم پويا هم دست کمي از من نداره...مگه قرار نبود من رو نامزد خودش معرفي کنه؟؟...بحث لجبازيه؟؟..چشمش به جسي جونش افتاد،امانت داري از يادش رفت؟؟...باشه...منم حرفي ندارم و تا تهش هستم...فقط خدا امشب رو بخير بگذرونه...جسي عشوه اي خرکي اومد و با ناز گفت:نگفته بودي سينا جون که از اين دخترعموها داري...وبعد با دستش به تيپم اشاره کرد...سينا هم بدون اين که توجهي به من کنه،سرش رو به سمت گوش جسي برد و گفت:خودت رو عشقه...بقيه رو چيکار داري؟؟...با يه دور....جسي نذاشت حرفش رو تموم کنه و با ذوق گيلاس مشروبش رو به دست يکي از دوستاش داد و گفت:بريم....واي که چقدر دلم براي رقص با تو تنگ شده بود سينا جونم...اه اه....دختره ي جلف...صداي خنده هاش کل سالن رو برداشته بود...خجالتم خوب چيزيه...اومديمو سيناي بدبخت خواست يه چيز ديگه بگه...حرصم از دست سينا دراومده بود....اونکه با چشمهاش تحسينم مي کرد ولي حالا....شايدم من اشتباه مي کنم...همه ي زندگيم شده شايد،اما و اگر...با حرص چشمهام رو روي هم گذاشتم و دوباره بازشون کردم...نگاهم به سمت دست چپش کشيده شد...حلقش رو دراورده بود...چه آدم بي جنبه اي!!!!...اين که بايد چهارچشمي حواسش به من باشه ولي حالا...سينا و جسي رفتن وسط تا با آهنگ لايتي گذاشته شده بود،برقصن...نگاهم بهشون بود که صداي پويا رو شنيدم:ميشه بپرسم جريان چيه؟؟...پشتم بهش بود...به آرومي حلقم رو از انگشتم دراوردم و وارد انگشت ميانيم کردم....من:جريان چي؟؟...پويا:همين نامزدي شما...من:جريان خاصي نداره که لازم باشه شما بدونين...پويا:پس چرا...حرفش رو قطع کردم و گفتم:ميشه بگين يه ليوان آب برام بيارن؟؟...پويا:حتما،خودم براتون ميارم...پويا رفت و من هم روي يکي از صندلي ها ولو شدم...حوصله ي جواب دادن به اين يکي رو نداشتم....خودمم نمي دونستم جريان چيه و يکي رسيده و داره از من مي پرسه جريان چيه...من چرا انقدر جريان،جريان مي کنم؟؟....دوباره نگاهم بهشون افتاد...يکي از دستاشون رو دور کمر هم گذاشته بودن و اون يکي دستشون رو هم به هم قلاب کرده بودن... سينا توگوش اون حرف ميزد و اون ريز ريز مي خنديد...خيلي دوست داشتم بدونم سرچي دعواشون شده بود و داشتن درباره ي چي صحبت مي کردن...مگه تو فضولي دختر؟؟....همزمان با تموم شدن آهنگ،پويا هم با يه ليوان آب اومد پيشم...پويا:بفرماييد...من:ممنون...سينا و جسي دست در دست همديگه بهمون نزديک شدن...جسي تو گيلاس خودش و سينا مشروب ريخت و هردو شروع به نوشيدن کردن...مي ترسيدم مست بشه...جسي،خدا لعنتت کنه...مرده شور اون قد و قوارت رو ببرن... خير سرم اومدم آب بخورم که جسي رو به سينا گفت:امشب مياي پيش ما؟؟...يه لحظه آب پريد تو گلوم و به سرفه افتادم...چقدر سريع تأثير گذاشت!!!!سينا زيرچشمي و با پوزخند نگام کرد و گفت:از پدرت عذر خواهي کن و بگو دخترعموم پيشمه...اگه اون نبود،حتما ميومدم...قيافه ي جسي تو هم رفت که سينا با خنده بهش گفت:حالا ناراحت نشو عزيزم...تا شب که پيش هميم،مگه نه؟؟...جسي:آره،ولي...حرفش رو قطع کرد و با خشم تو چشمهاي من نگاه کرد و گفت:تو يه شب نمي توني تنها بموني؟؟...از عکس العملش هم خندم گرفته بود و هم متعجب شده بودم...من:از خدامه ولي چيکار کنم که سينا ولم نميکنه...چهل دقيقه اي گذشته بود که پويا دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:ميشه خواهش کنم يه دور با من برقصين؟؟...نمي دونم چرا همچين پيشنهادي رو داد...اون که مي دونست من قبول نمي کنم...اومدم بگم نه که سينا ازجاش بلند شد و گفت:شرمنده پوياجون...قولش رو قبلا به من داده...غلط کردي...کي من همچين خريتي کردم که خودم خبر نداشتم؟؟...چه حرفم تو دهن من ميذاره...بدون اين که به جسي نگاه کنه،از جاش بلند شد و به سمتم اومد...دستش رو به طرفم گرفت...هيچ عکس العملي نشون ندادم...خودش دستم رو گرفت و بلندم کرد...روبه روي هم وايساده بوديم...خواستم بگم نميام که دستش رو گذاشت رو لبم و سرش رو کنار گوشم اورد و گفت:تو امشب با من مي رقصي،خب؟؟...نه نداريم...با جديتي که تو صداش بود،لال شدم و پشت سرش راه افتادم...دستم رو دور گردنش حلقه کردم،اونم دستاش رو روي کمرم گذاشت...احساس خجالت،سرتاسر وجودم رو گرفته بود...فکر به اين که تا دقايقي پيش،جسي به جاي با سينا رقصيده،حرصم ميداد...سعي کردم سرم رو بگيرم بالا و بالاخره موفق شدم...خدا رو شکر کردم که برقا رو خاموش کرده بودن...واسه يه بار تو عمرم شانس اوردم...قدمهامون رو با هم هماهنگ کرديم...تنها چيزي رو که مي ديدم،برق چشمهاش بود...سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:تا حالا تانگو و يا سالسا رقصيدي؟؟...من:آره...من ايران که بودم،کلاس رقص مي رفتم...هميشه با فربد مي رقصيدم و اين اولين بارمه که با کسي غير از اون مي رقصم...با لحن خاصي گفت:مشخصه که کار کردي...حالا اين خوبه يا بد؟؟...جوابش رو ندادم و گفتم:سينا؟؟....آروم گفت:جانم...با تعجب بهش نگاه کردم...گاوم زاييد!!...اونم دوقلو...سينا:چي مي خواستي بگي بارانکم؟؟...جان!!بارانکم!!!!خدا آخر و عاقبت ما و امشب رو به خير کنه...من:هي...هيچي...خوبي سينا؟؟...موقعيت رو درک مي کني؟؟...مي فهمي داري چي ميگي؟؟!!...سينا:شايد آره...شايدم نه...آره،خوب نيستم...من:داري منو مي ترسوني سينا...سينا:چرا ترس گل من؟؟...مگه من تا حالا آسيبي بهت زدم؟؟...قبل از اين که جوابش رو بدم،برقا روشن و آهنگ تموم شد...نگام روي چشمهاش ثابت موند....نمي دونستم دنبال چي مي گردم...کمي قرمز شده بودن...نگاهم به پشت سرش افتاد...جسي بدجوري داشت حرص مي خورد و اين به خوبي از سايش دندونهاش مشخص بود...بدون اينکه حرفي بزنم،دستام رو از دور گردنش باز کردم و به سمت صندليم رفتم...اين سينا چقدر خواستني تر از اون سينا بود...نه سيناي مست،بلکه سيناي مهربوني که زمين تا آسمون با اون يکي فرق داشت...چي ميشد اگه...نمي دونم چقدر از نشستنم گذشته بود که پويا افکارم رو بهم زد و گفت:بهتره شما برين خونه...از وقتي که اينجا نشستي،4تا گيلاس مشروب خورده...من مطمئنم که مسئله اي براش پيش اومده و همين باعث عصبانيتش شده...سينا اهل الکل نيست،فقط مواقعي که عصباني باشه،مي خوره...با ترس سرم رو بلند کردم...انگار متوجه شد....لبخند آرومي زد و گفت:نترس...با چندتا گيلاس مست نميشه،منظورم اينه که تا حدودي رو کارهاش کنترل داره...يا نمي خوره و يا وقتي مي خوره زياده روي ميکنه...تازه الآن کم خورده...تا خونه تو بايد رانندگي کني....اگه مي تونستم خودم همراهتون ميومدم،چه کنم که کلي مهمون دارم و نمي تونم باهاتون بيام...سينا نمي تونه پشت فرمون بشينه،البته نه اين که نتونه ولي خطرناکه...خودت که بهتر مي دوني....آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو براش تکون دادم...پويا:من نمي دونم چه چيزي بين شما پيش اومده...راستش اونروزي که تو کافه ديدمت،خيلي تعجب کردم...از سينا بعيد بود که با همچين دختري دوست باشه و البته از دختري مثل تو هم بعيد بود که به دوستي با سينا تن بده...خيلي ازت خوشم اومد...از اينکه مثل خيلياي ديگه با خارج شدن از کشورت از خود بيخود نشدي و...مکثي کرد و گفت:بگذريم...چند روز بعد از چندتا از دوستام شنيدم که دوست دختراش رو ول و خونش رو هم عوض کرده،بدون اين که به کسي خبر بده...به چندتا از بچه ها گفته بود يکي از آشناهامون اومده پيشم و دخترش پيش من امانته...درسته کسي از شغلش خبر نداره و همه فکر مي کنن که فقط رئيسه شرکتشه،ولي من درجريان کارهاش بودم،الا اين يکي...منظورم رابطه ي شماست...فکر کنم همون حرف اولي درست باشه و تو نامزد سينا باشي،نه؟؟...با صداي خفه اي گفتم:آره...مگه سينا شرکت هم داره؟؟...لبخندي زد و گفت:دير يا زود خودش مياد قضيه رو برام ميگه... خيلي عصبانيش کردي و من مطمئنم اونم براي تحريک حسادت و حرص دادن تو امشب با جسيکا صميمي شده بود...مکثي کرد و ادامه داد:جسيکا جزء اولين دوستاي سينا بود...اون خيلي دختر خودخواه و در عين حال جلفي...من مي دونستم که تو پيشنهاد رقصم رو قبول نمي کني و فقط مي خواستم به سينا بفهمونم که اگه اون نباشه،افراد ديگه اي هستن که بخوان با تو باشن...مي خواستم بهش بفهمونم که مثه تو کم پيدا ميشه ولي افرادي مثل جسي،هميشه و همه جا هستن... تا حالا نديده بودم که سينا واسه ي رقصيدنم با کسي انقدر جبهه بگيره...سرش رو تکون داد و گفت:حالا هم برو پيشش تا خودش رو خفه نکرده....خواستم برم سمت سينا که يادم اومد خونه رو بلد نيستم...رو به پويا گفتم:من آدرس خونه رو بلد نيستم...پويا:زياد سخت نيست و مسيرش سرراسته...سينا کمکت مي کنه...با سرم ازش تشکر کردم...رفتم پالتوم رو برداشتم و پوشيدمش و بعد به سمت سينا رفتم...روي يکي از صندلي ها نشسته بود...جسي هم کنارش بود و بلند بلند مي خنديد...اگه مي تونستم چنان ميزدم تو دهنش که خنديدن از يادش بره...دختره ي حال بهم زن...مشخص سيگار مي کشه...تموم دندوناش جرم داره و زرد شده...با اون همه عطر و ادکلني هم که به خودش زده بود،بوي سيگار رو تشخيص ميدادم... دستم رو گذاشتم پشت صندلي سينا و گيلاس رو از جلوش برداشتم...يه دستم رو تو جيب کتش کردم و سوئيچ ماشين رو دراوردم...نگاهش رو از جسي گرفت و به من دوخت...قرمزي چشمهاش بيشتر شده بود...جسي با وقاحت تمام و صداي بلند رو به من گفت:چرا نميذاري يه نفس راحت از دستت بکشه؟؟...همه جا آويزونشي...بيچاره داشت برام درددل مي کرد که تو اومدي...برو پيش همون پويا جونت و دست از سر سيناي من بردار...انقدر بي عرضه نيستم که بذارم احمقي مثه تو اون رو از دستم بگيره...تو فکر کردي کي هستي؟؟...يه دختر املي که فکر مي کني مي توني سينا رو براي خودت کني...بايد بگم فکرت اشتباهه...برو...از اينجا برو...نمي خوام چشمم بهت بيفته...دزد...آره...تو يه دزدي که نامزدم رو از چنگم دراوردي...من ديگه نميذارم بيشتر از اين پات رو از گليمت درازتر کني...فهميدي؟؟...برو به همون قبرستوني که ازش اومدي...نفس عميقي کشيد و به من که عين مجسمه نگا مي کردم،نگاهي انداخت و گفت:فکر کردي يه جانم و عزيزم بهت گفته،عاشقت شده؟؟...بايد بگم که کاملا در اشتباهي احمق...اون اينا رو گفت تا من کمي به قيافت بخندم...مي خواستم ببينم يه دختر امل موقع ابراز علاقه ي يه پسر چه شکلي ميشه که سينا کمکم کرد تا اين صحنه رو ببينم و در ظاهر حرص بخورم و از تو بخندم...من چرا مثه يه مجسمه وايساده بودم؟؟...چرا هيچ کاري نمي کنم؟؟...نبايد اجازه ي حرف زدن بيشتري بهش بدم تا بعد گفته هاش رو براي خودم تحليل کنم...فقط مي دونم که الآن بايد خفش کنم...جسي:تو يه...اجازه ي حرف ديگه اي بهش ندادم...دستم رو بردم بالا و با تمام قدرتم به صورتش کوبيدم...لال شد...از کاري که کرده بودم خيلي خوشحال شدم و به خودم آفرين گفتم...بايد زودتر از اينها خفش مي کردم...نگاهي به اطرافم انداختم...صداي موسيقي قطع شده بود و همه دورمون حلقه زده بودن...با کاري که من کردم،سکوت همه ي سالن رو گرفت...نگاهم به سينا افتاد که سرش رو گذاشته بود رو ميز...انگار هيچي نمي فهميد...پويا دقيقا پشت سرم وايساده بود...سعي کردم بلند حرفم رو بزنم و صدام نلرزه....با شروع شدن حرفم سينا هم سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد...من:بهت اجازه نميدم سر من داد بزني دختره ي جلف...به جاي اين که صدات رو بذاري رو سرت و مجلس رو بهم بزني،مثه آدم بيا و با خودم حرف بزن...اين سينا و اين تو....لياقتش دخترايي هستن که مثله توان و بايد از کوچه و خيابون جمعشون کرد...من براي خودم شخصيت قائلم و مي دونم که نبايد با آدم بي شخصيتي مثله تو دهن به دهن بشم...فقط اين رو بدون که اگه به خودم بود،الآن اينجا نبودم و پيش پدر و مادرم بودم...تو بمون و با اين سينا خوش باش...بلافاصله بعد از اتمام حرفم،عقب گرد کردم...پويا:خاک برسرت سينا...از سالن خارج شدم و به سمت ماشين رفتم...سوزش اشک رو تو چشمهام احساس مي کردم...صداي قدمهايي رو پشت سرم مي شنيدم که بهم نزديک ميشدن...صداي مردي رو شنيدم که گفت:صبرکنين باران خانوم...سرجام وايسادم و سعي کردم بغضم رو قورت بدم...دستام رو مشت کردم...ناخنام تو گوشت دستم رفت ولي اهميتي بهش ندادم...سوئيچ رو محکمتر تو دستم فشردم و چشمهام رو بستم...چقدر صداش برام آشنا بود...اين صداي کي بود کيه؟؟...مطمئنم مي شناسمش...صداش من رو ياد دوران دانشجويي مي اندازه...کمي ديگه به مخم فشار اوردم ولي تو اون شرايط کار نمي کرد....کم مونده بود ازش دود بلندشه...بيخيال فکر کردن شدم و چرخيدم تا صاحب صدا رو ببينم...اِ...اين که سعيده...نگاهم به پشت سرش افتاد...مهدي هم پشتش وايساده بود...مثل همييشه هردوشون با هم بودن...پشت هم...نمي دونستم چرا اونجان....اصلا نمي تونستم ذهنم رو متمرکز کنم...خواستم ازشون بپرسم اينجا چيکار مي کنين که پويا دوان دوان خودش رو به ما رسوند و با ديدن من سرجاش وايساد...نگاهي به سعيد و مهدي انداخت و گفت:ايول...من اين همه دويدم تا به باران برسم و اونوقت شما اينجا نگهش داشتين؟؟...سعيد:الکي که اسممون رو نذاشتن پليس و وارد اين حرفه نشديم داداش...رو به من ادامه داد:شما سوئيچ رو بدين به پويا و همراه ما بياين...رو به پويا ادامه داد:تو هم سرگرد رو بيار...باران خانوم رو ما به خونشون مي رسونيم...تازه ياد حرفاي سينا افتادم...اوايل که اومدم پيشش،بهم گفت سعيد و مهدي که از همکلاسي هام بودن،عضو گروه اونا هستن و با اونا کار مي کنن...بدون اين که حرفي بزنم،سوئيچ رو به سمت پويا گرفتم...پويا:کمي درکش کن باران...سينا همچين آدمي نبود که براي يه چيز کوچک انقدر بهم بريزه،احتمالا تقصيره خودت هم بوده....من نمي خوام بگم که سينا بي تقصيره...الآن هم مي خواست بياد دنبالت که من نگهش داشتم...براي همين دير اومدم بيرون...حرفاي جسي رو جدي نگير...اون براي رسيدن به خواستش هر کاري مي کنه...خواسته ي اون ازدواج باسيناست،اونم بخاطر پول و شرکتش...سر معامله ي شرکت خودشون و سينا،حاضره رو زندگيش قمار کنه...پدر جسي هم يکي از مشوقهاي اصلي اونه...من مطمئنم که حرفاش دروغه...مي تونم قسم بخورم که همش اراجيفه و از خودش دراورده...سينا هرچقدرم که بد باشه،آدمي نيست که آبروي نامزد يا زنه خودش رو،جلوي کسي ببره...هنوز به شخصيت اصلي سينا نرسيدي که تونستي همچين اراجيفي رو باور کني...بعد از رفتن تو به خودش اومد که من نذاشتم بياد...ميگرنش اود کرده...يه مسکن بهش دادم تا آروم بشه...شايد امشب پيش خودم نگهش داشتم... تو اون هير و وير بود که فهميدم اون هم مثه من ميگرن داره....چه جالب...يه تفاهم بين خودمون پيدا کردم...حالا گير دادي بارانا...ول کن...من:چرا من بايد درکش کنم؟؟...من نمي تونم ببينم که اون دختره ي جلف و هرزه به شخصيتم توهين مي کنه...خيلي خودم رو نگه داشتم ولي اون پاش رو از گليمش درازتر کرد...بذار سينا با اونا خوش باشه...من عاشق چشم و ابروش نيستم...لياقتش همينه...من اونقدر حرف بدي نزدم که سينا بخواد ناراحت بشه....اگه سينا...حرفم رو قطع کردم...مي خواستم بگم اگه اون واقعا همسرم بود و دوستم داشت،حق داشت که ناراحت بشه ولي حالا که هيچ چيزي بين ما نيست،اون نبايد تا اين حد عصبي بشه و بهم بريزه...ادامه دادم:مطمئن باش که از حرف من نبوده....عصبانيتش از جاي ديگه آب مي خوره...امشبم پيش خودت نگهش دار...پوفي کرد و گفت:اگه بمونه که نگهش ميدارم،ولي مي دونم که نمي مونه...به احتمال زياد بعد از اتمام مهموني،همراه خودم ميارمش...فعلا خداحافظ...سرم رو تکون دادم...سعيد به سمت ماشينش رفت و من و مهدي هم پشت سرش حرکت کرديم...درعقب رو باز کردم و نشستم...دستم رو روي شقيقم گذاشتم و فشار دادم...سر خودم هم درد مي کرد و داشت مي ترکيد...اگه عصبي بشم،سردرد مي گيرم...سعيد ماشين رو از پارک دراورد و راه افتاد...سرم رو به شيشه تکيه دادم و چشمهام رو بستم...سعي کردم به چيزي فکر نکنم،ولي مگه ميشد؟؟...اون از اونور ميگرنش اود کرده و من از اينور...يعني حق با کيه؟؟...واقعا سينا همچين حرفايي رو به جسي زده؟؟...پويا درست ميگه؟؟...واقعا سينا من رو مسخره ي دست اون دختره ي مزخرف قرار داده؟؟...تو برق چشمهاش چيزي به نام مسخرگي نديدم...نمي دونم...کي راست ميگه و کي دروغ؟؟...يعني من تا اين حد براش بي ارزشم که حاضر شده براي مسخره کردن من،پا رو اعتقاداتش بذاره؟؟.....سردردم ثانيه به ثانيه بيشتر ميشد...دوست داشتم موهام رو بکنم و يا با چيزي محکم به سرم بکوبم...متاسفانه کدئين هم همراهم نيورده بودم...نمي دونم چقدر گذشته بود که جلوي خونه ايستاد...هردوشون پياده شدن و من هم پشت سرشون از ماشين خارج شدم...با کليد در رو باز کردن و کنار کشيدن...ياد سينا افتادم که بهم مي گفت فقط براي يک نفر در رو نگه ميدارم تا وارد و يا خارج بشه...بدون اين که تعارف کنم،وارد ساختمون شدم...فقط دلم مي خواست قرص ادويل بخورم،سرم رو با دستمال ببندم و کپه ي مرگم رو بذارم...همين...سعيد:شما با آسانسور برين،من و مهدي با پله ها ميايم...بيحال تر از اوني بودم که بخوام تعارف تيکه پاره کنم...سوار آسانسور شدم...جلوي در خونه ايستاده بودم که اون دوتا هم رسيدن...سعيد در رو باز کرد و اول من رفتم داخل...اينا کليد خونه رو از کجا اورده بودن؟؟...خب دختره ي خنگ،احتمالا از سينا گرفتن ديگه...سعيد:اگه سرگرد اومدن که ما مي ريم،در غير اين صورت ما همينجا مي مونيم تا خودشون بيان...شما بفرمايين استراحت کنين...به زور گفتم:ببخشيد آقا سعيد....حال من اصلا خوب نيست و سرم خيلي درد مي کنه...بايد هرچه زودتر برم استراحت کنم...سعيد:اين حرفا چيه باران خانوم،ما همگي در قبال شما مسئوليم...وارد آشپزخونه شدم...قرصم رو با مقداري آب خوردم...سري براي مهدي و سعيد تکون دادم و وارد اتاق خواب شدم...کيفم رو روي تخت پرت کردم و پالتوم رو دراوردم...تازه يادم افتاد که نمبيتونم لباسم رو دربيارم...دوباره اون زيپ مسخره برام مشکل ايجاد کرد...شالم رو از روي سرم برداشتم و موهام رو باز کردم...به سمت کمد لباسام حرکت کردم و يکي از شالام رو که به لطف سينا رنگ گرفته بود،برداشتم و دور سرم بستم تا دردش بهتر بشه... چشم بندم رو به چشمم زدم...ديگه نمي تونستم رو پاهام وايسم...با همون لباس،خودم رو روي تخت انداختم...از اين پهلو به اون پهلو مي شدم...خوابم نمي برد...احساس نا امني مي کردم...بعد از چند دقيقه تونستم خودم رو راضي کنم که سعيد و مهدي بيرون نشستن و مي تونن جاي اون رو بگيرن و بالاخره با هزار بدبختي خوابم برد...صبح که از خواب بيدار شدم،سر دردم بهتر شده و مي دونستم تا چندساعت ديگه،به کلي برطرف ميشه...نگاهي به ساعت انداختم...11 ظهر بود...نمي دونستم بيرون چه خبره...مهدي و سعيد هنوز هستن؟؟...ازجام بلند شدم و بعد از تعويض لباسام،نگاهي به خودم انداختم...چشمهام کمي پف کرده بودن...تعويض لباس که چه عرض کنم...ناچارا با قيچي به جونش افتادم و از درزش شکافتمش تا بعد بدمش به خياط...کار ديگه اي نمي تونستم انجام بدم...حاضر بودم بميرم اما ديگه از سينا نخوام برام بازش کنه...اعصاب واسم نذاشته بود...از کار خودم خندم گرفت...ياد زمان بچگيم افتادم که مي رفتم سر لباساي فربد و قيچيشون مي کردم...البته اونم تلافيش رو سرم درميوورد...هي...عقلم از بچگي مشکل داشته!!!...صداي موبايلم بلند شد...نگاهي به شماره انداختم...مهلا بود....من:جانم؟؟...
ادامه دارد....
من:تو رو چي معرفي کنم؟؟سينا:بگو نامزدمه،خيلي راحت.در کلاس باز بود و صداي حرف زدن بچه ها تا بيرون ميومد.مشخص بود هنوز استادي سر کلاس نيومده.با هم وارد کلاس شديم.مهلا کنار ديويد نشسته بود و داشت مي خنديد که چشمش به من خورد.مثل بچه ازجاش بلند شد و با آغوشي باز خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کردم.مي خواستم دستم رو دورش حلقه کنم که متوجه شدم يکي از دستام تو دست سيناست..سعي کردم آزادش کنم ولي نذاشت و محکم تر گرفترش.دست ديگم رو پشت مهلا گذاشتم.در گوشش گفتم:ما رو نمي بيني،با ديويد جونت خوشيا.-اون که بله.تو شرت رو کم کرده بودي و منم چند وقت دلي از عذا دراوردم.-بسته،زيادي تو بغلم موندي.زودباش دستات رو شل و ولم کن.-اين پسر سيناست؟؟-آره ديگه.از بغل مهلا اومدم بيرون و با سيلي از سوالات بچه ها رو به رو شدم.چرا نيومدي؟؟جات خيلي خالي بودا.مشکلي پيش اومده؟؟جايي رفتي که نيومدي؟؟اين آقا چه نسبتي باهات داره؟؟در مقابل همه ي اين سوالات گفتم:مشکلي برام پيش اومده بود که مجبور شدم مرخصي بگيرم.ايشون نامزدم هستن.درباره ي حضور سينا در کلاس زياد کنجکاوي نکردن.سينا بايد پيش من مي نشست و مهلا هم مي خواست کنارم باشه.با ديويد سلام و احوالپرسي کرديم و بهش گفتيم بياد پيش ما.من بين سينا و مهلا نشستم،و ديويد هم کنار سينا.از چشم هاي مهلا و ديويد به راحتي مي شد عشق رو خواند.استاد اومد سر کلاس.چشمش که به من خورد،گفت:به به.باران خانوم.چطوري دخترم؟؟از اين استادمون خيلي خوشم ميومد.پيرمرد خوب و خوش اخلاقي بود.-ممنون استاد.(همه ي مکالماتمون به انگليسي انجام مي شد)استاد که انگار جريان رو مي دونست،حرف ديگه اي نزد و مشغول کارش شد.زير گوش مهلا گفتم:ماهان ديگه نمياد،نه؟؟با حرص نگام کرد و گفت:نه تو رو خدا،پاشه بياد که بلافاصله دستگيرش کنن.مگه عقلش کمه پاشه بياد؟معلومه که نمياد.از همون روز دزديده شدن تو،ديگه نيومد.مکثي کرد و با شيطنت و صداي آرومي گفت:چه مي کني با همسرت خانوم.خوش مي گذره پيش همين؟خيلي خري اگه بذاري از دستت بره.همين بچسب و ديگه ولش هم نکن که هوا پسه.به دختراي کلاس نگاه کن.دارن درسته قورتش مي دن.نگاهي به دخترا انداختم.راست مي گفت.چندتا کله به سمت ما بود و داشتن سينا رو نگاه مي کردن.با بي تفاوتي گفتم:مگه آدم قحطه؟؟اين سينا هم مبارک همه ي دخترا.نوش جون همشون.خودم درسته مي دمش خدمت دخترا.-خاک تو سرت.از بس که بي عرضه اي.دقت کردي وقتي گفتي سينا نامزدته عده اي از دخترا و پسرا پنچر شدن؟؟-هه.چرا پنچر شدن؟؟-تو چرا انقدر خنگ شدي؟؟پسرا بخاطر تو و دخترا بخاطر سينا.-به جهنم.حالا خفه بمير تا من درسم رو گوش کنم.با اين حرفم مهلا ساکت شد.نگاهي به سينا انداختم.اخم غليظي کرده بود و به درس گوش مي داد.يه لحظه شک کردم.باورم نمي شد همچين اخم غليظي بکنه.در گوشش گفتم:حالا چرا انقدر اخم کردي؟؟خاطرخواهات پس مي افتنا.با همون جديت گفت:يه بار که بهت گفتم،بازم مي گم.کار من از زندگي شخصيم کاملا جداست.تو نگران اونا نباش.عشاق خودت رو بچسب.حرف ديگه اي نزديم و تا آخر کلاس حواسم به حرفاي استاد بود.کلاس هاي اون روز تموم شد.همه وسايلمون رو برداشتيم و وارد محوطه شديم.سينا و ديويد با هم حرف مي زدن و من و مهلا هم با هم.من:ديويد قصدش چيه؟؟تا کي مي خواين با هم دوست بمونين؟؟-تا چند وقت ديگه منم مي رم خونه ي خودم.با تعجب نگاش کردم.-آخر اين هفته ميان خونمون.-بميري مهلا.چرا الان داري بهم مي گي؟؟صبح بهم مي گفتي ديگه.-گفتم خودت ازم بپرسي بهتره.از بچه ها خداحافظي کرديم و رفتيم سمت ماشين.سينا:بريم تا من خط تو رو بگيرم.اون وقت هر جا که دلت خواست زنگ بزن.من:خاله و عموم مي دونن که من پيش توام؟؟سينا:آره،فربد بهشون گفته.جلوي يه مغازه نگه داشت و به من هم گفت که پياده بشم.رفتيم تو و خط رو برام گرفت.منتظر بودم برسيم خونه تا با عزيزانم صحبت کنم.نشستيم تو ماشين.از آينه نگاهي به عقب انداخت.پوزخندي زد و گفت:چقدر تو براشون عزيزي.دوتا ماشين پشتمونن.نيومده،دنبالت راه افتادن.-خسته شدم بابا.که چي؟به کجا مي خوان برسن؟؟ماشينو روشن کرد و گفت:چي چيو خسته شدم.هنوز شروع نشده که تو بخواي خسته بشي.-شروع نشدش اينه،شروع بشه ديگه چي مي شه!!-تو چرا انقدر خودت رو درگير مي کني؟؟يه چيزي مي شه ديگه.-الآن ديگه تو نقش سرگرديت نيستي،نه؟؟خنديد و گفت:کاملا ازش خارج شدم.تو از کجا فهميدي؟؟-آخه زدي به رگ بي خيالي.تو دلم گفتم بالاخره يه روزي دستم رو مي ذارم تو چال گونش.ماشين رو تو پارکينگ پارک کرد و هردو باهم پياده شديم.سريع لباسام رو عوض کردم و و سيم کارت رو گذاشتم تو گوشيم.کليپسم رو باز کردم و روي تخت نشستم.موهام دورم ريخت.نمي دونستم از کي و کجا شروع کنم.در اتاق رو بستم.سينا رفته بود حموم.من يه روز در ميون مي رفتم و اون هر روز،البته اگه هوا گرم مي شد،من هم هر روز مي رفتم ولي هوا اصلا گرم نبود.تو دلم بهش مي گفتم اردک.اول زنگ زدم خونه ي خودمون.بعد از چندتا بوق،مامان گوشي رو برداشت.-بفرماييد. مکثي کردم و نفس عميقي کشيدم.از وقتي که فهميدم خاله و عموم هستند،باهاشون صحبت نکرده بودم.سعي کردم به خودم مسلط بشم و راحت باهاش حرف بزنم.-سلام ماماني گل خودم.مکثي کرد و با صدايي که از شدت بغض مي لرزيد گفت:باران،تويي مامان؟چطوري عزيزم؟مي دوني که چند وقت ازت خبر ندارم؟مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟مي دوني...مي خواست حرفش رو ادامه بده که بغض مانعش شد و زد زير گريه.خودم رو کنترل کردم تا بغضم نشکنه.از گريش بغضم گرفته بود.صداي بابام و يا همون عموم رو مي شنيدم که از مامانم مي پرسيد کيه،ولي اون همش گريه مي کرد.خودش تلفن رو برداشت.بابا:بله؟؟-سلام بابايي.مکثي کرد و گفت:سلام عزيزم.چطوري؟-ممنون.شما خوبين؟حال مامان خوبه؟-ما خوبيم.دقايقي باهاشون صحبت و بالاخره گوشي رو قطع کردم.نفر بعدي فربد بود که واقعا دلم هواش رو کرده بود.دوست داشتم کنارم باشه.بعد از يک بوق،گوشيش رو برداشت.-بله؟-بله و بلا.مگه سر سفره ي عقدي؟-آرزوهاي خودت رو به من نچسبون بچه.-هر هر.هر کي ندونه تو خوب مي دوني که تا الان،هيچ وقت همچين آرزويي نداشتم،اما تو چپ و راست دنبال همين آرزو بودي.-برو بچه،رو.-رفتي دايي بچه.بچه خودتي و اون ميشا جونت.من ساحل رو مي بينم ديگه.لحنش عاجزانه شد و هول هولکي و با مسخره بازي گفت:من قربونت برم.تو عزيز مني.ايشا و ميشا و موشا و فيشا ديگه کين؟خوبي؟چرا خبري ازم نمي گيري؟نمي گي من اينجا از دوريت رو به موت مي شم؟؟نمي گي يه دايي داري که چشم به راهت تا برگردي پيشش؟-هوي.انرژيت رو مصرف نکن که فايده نداره.من کار خودم رو مي کنم.لحنش دوباره عوض شد:اصلا همون جا بمون و ديگه برنگردشرت کم.خودم مي خواستم بندازمت بيرون که اين سينا اومد و بردت.خدا خيرش بده.خير از جوونيش ببينه.خدا پدرش رو بيامرزه.خيلي در حقت لطف کرده ها.کسي نمي اومد تو رو بگيره و مي ترشيدي،اين بنده خدا هم مجبور شد بياد تا توي عجوزه رو بگيره.اون...-خب توام.رو بهت مي دم ديگه پررو نشو.جدي شد و گفت:باران؟؟همين موقع بود که سينا اومد توي اتاق.برگشتم سمتش.ديدم رفت به سمت کمد و لباساش رو دراورد تا بپوشه.روم رو به سمت پنجره گردوندم.-جانم؟؟با لحن خاص خودش و مهربوني ذاتيش گفت:مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟با اين حرفش بغضم گرفت.ناخوداگاه قطره اي اشک روي گونم سر خورد که پاکش کردم.-منم همين طور.متوجه بغضم شد.دوباره با مسخره بازي گفت:بدبخت سينا.تا مياد دو کلوم با تو عاشقانه حرف بزنه بغضت مي گيره و مي زني زير گريه.اصلا دلم برات تنگ نشده.با اين حرفش خندم گرفت و زير لب گفتم:ديوونه.تو دلم گفتم حرف عاشقانه کجا بود؟؟خلاصه از فربد هم خداحافظي کردم.هنوز بغض داشتم و چشم هام پر از اشک بود.اون اشکا فقط بخاطر دلتنگي بود.روم به پنجره بود و روي تخت نشسته بودم که حس کردم خوش خواب کمي فرو رفت.حواسم به حضور سينا نبود.چندثانيه بعد هر دو دستاش رو روي شونه هام حس کردم و صداي گوش نوازش رو کنار گوشم شنيدم.-باران؟؟سعي کردم بغضم رو قورت بدم.با صداي مرتعشي گفتم:بله؟-يه کمي بچرخ تا من صورتت رو ببينم.کمي جابه جا شدم و روبه روش نشستم.دستي به گونم کشيد و اشکام رو با انگشت شصتش کنار زد و گفت:چرا گريه کردي؟؟تو از چيزي ناراحتي؟از تماس دستش با صورتم،هيچ حسي بهم دست نداد.سرم رو انداختم پايين.موهام اومد جلوي صورتم.من:هيچي.من از چيزي ناراحت نيستم.کمي نگام کرد و بعد با دستش موهام رو از جلوي چشم هام کنار زد و با جديت گفت:سرت رو بيار بالا و من رو نگاه کن.سرم رو بالا اوردم وبهش نگاه کردم.به خاطر اشکاي مزاحمي که تو چشم هام بود،صورتش رو تار مي ديدم.کمي به چهرم خيره شد و گفت:مي دونستي من اصلا دوست ندارم،چشم هاي دوست و همخونم اشک آلود بشه؟؟-دست خودم نبود.خيلي دل تنگشون بودم.با فربد که حرف زدم،کنترلم رو از دست دادم.لبخندي زد و گفت:کاش من هم يه خواهرزاده مثل تو داشتم.گاهي اوقات به صميميتي که بينتونه حسوديم مي شه.-خب فکر کن که من خواهرزادت هستم آقاي حسود.اختلاف سني بچه ي ساحل و تو خيلي زياد مي شهاخمي کرد و گفت:نخير،تو فقط دوست مني و هي چوقت نمي توني دختر خواهر من باشي.خنده ي ريزي کرد و ادامه داد:اومديم و ساحل ترشيد.کي مياد اون نق نقو رو بگيره آخه؟.بذار اول به يکي بندازيمش بعد.-خب بابا.مگه چيه که من خواهرزادت باشم؟؟دلتم بخواد.مواظب حرف زدنت باش ها.،وکيل مدافع سرسخت ساحل جلوت نشسته.خيلي ها هستن که عاشق خواهر جناب عالي هستن.تو دلم گفتم يکيش فربد که يه جورايي مي ترسه باهاش صحبت کنه.خنديد و گفت:تو ازش طرفداري نکني،کي طرفدارش باشه؟بگو مادر فولاد زره،طرفدار سرسخت و وکيل مدافع کيه؟؟دوست دارم يکي مثل تو دختر خواهرم باشه ولي نمي خوام تو رو مثل خواهرزادم ببينم.-خيلي ممنون از لطفت.حيف که مير غضب اصلا بهت نمي خوره.دستاش رو آروم و با ترديد به سمت سرم برد.گذاشتشون روي گونم.سرم رو خم کرد و کشيد جلو و بوسه ي نرمي روي پيشونيم زد.تو چشم هام نگاه کرد و گفت:پاشو برو صورتت رو بشور.ديگه نبينم اشک بريزيا،باشه؟؟با بوسه اي که به روي پيشونيم زد،آروم شدم و به اين فکر کردم که تو اين چند وقت،يکي در کنارم هست که درکم کنه.از توجهش خوشحال شده بودم.سرم رو کج کردم و بعد از کمي مکث،چشم هام رو به علامت باشه،روي هم ديگه گذاشتم.دست و صورتم رو شستم و نگاهي به خودم انداختم.چشم هام قرمز شده و رگه هاي خون توش معلوم بود.چشم هام طوسي پررنگ شده بود.هميشه همين بود،وقتي ناراحت مي شدم،طوسي پررنگ مي شد.****نزديک به يه ماه از اون روز مي گذشت و اتفاق خاصي نيفتاده بود.رها بهم زنگ زد و گفت که عروسيشه.خيلي دوست داشتم برم اما نمي تونستم.بهش تبريک گفتم و با آرين حرف زدم.هردوشون ناراحت شده بودن ولي چاره اي نبود و من هيچ جور نمي تونستم برم ايران.تازه از دانشگاه برگشته بوديم و فرداش کلاس نداشتيم.گوشيم زنگ خورد.شماره ي فربد بود.جواب دادم و گفت که مي خواد بياد خونمون.از کلمه ي خونتون که بکار برد،يه جوري شدم.خيلي خوشحال شدم و به سينا گفتم،اونم مخالفتي نکرد.خونه رو مرتب کردم،البته تميز و مرتب بود ولي بعضي از وسايل سرجاشون نبود.غذام رو درست کردم.باقالي پلو،غذايي که مورد علاقه ي هر سه ما بود.لباسام رو عوض و موهام رو باز کردم و دورم ريختم.سينا:چشات داره از خوشحالي برق مي زنه،نقره اي رنگ شده.-آره.هر موقع که خوشحال باشم اين رنگي مي شن.در شرايط مختلف،خيلي خوب لوم مي دن.-يکي به نفع من.اگه ناراحت باشي،طوسي پررنگ مي شن،نه؟؟-آره،از کجا فهميدي؟چرا يکي به نفع تو؟؟-اون روز که داشتي گريه مي کردي،طوسي پررنگ شده بود.براي اين که حالت رو مي فهمم.ادامه داد:هيجان زده بشي،چه رنگي مي شن؟؟-کشفش با خودت.ساعاتي بعد فربد اومد.پريدم تو بغلش و صورتش رو بوسيدم.سرم رو گذاشت رو سينشو گفت:خجالت بکش.خير سرت شووووور کردي!!چرا مثل بچه ها پريدي تو بغل من؟؟نگاه کن بنده خدا با چه حسرتي داره نگات مي کنه؟؟چندوقت بهش اين جوري توجه نکردي؟؟سريع سرم رو از روي سينش برداشتم و با حرص گفتم:بي جنبه.اگه ديگه بغل و بوست کردم،تو خواب ببيني.در حالي که با سينا دست مي داد و روبوسي مي کرد،گفت:بهتر،بوي گند عرقت خفم مي کنه.مي خواستم زودتر بهت بگم که خودت خجالت کشيدي و به حرف اومدي.دستي به صورتش کشيد و ادامه داد:پوست زبر صورتت،پوست لطيف صورتم رو آزرده مي کنه.خيلي ها هستن که اين وظايف رو بهتر از تو انجام مي دن!!روش رو به طرف سينا برگردوند.چشمکي بهش زد و گفت:مگه نه سينا؟؟تو که تجربت زياده بگو.سينا خنديد و گفت:بهتر از خانوم من که پيدا نمي شه.خيلي هم دلت بخواد صورتت رو بوس کنه.اين رو از تجربه ي زيادم فهميدم.براي من که باران بهترينه،براي تو رو نمي دونم.با چشم هايي گرد شده نگاش کردم.خانوم من؟؟باران بهترينه؟؟اين دوباره يکي رو ديد و جوگير شد.زد تو اون يکي فازش.من کي اين رو بوسيده بودم که خودم خبر نداشتم؟؟چشمکي بهم زد و دستش رو گذاشت پشت فربد و به سمت مبل هدايتش کرد.فربد:دست شما درد نکنه ديگه آقا سينا.سينا:قابل تو رو نداشت پسر.زبونم رو براي فربد دراز کردم و گفتم:ديدي که ضايع شدي.فربد رو به من گفت:با اين بدبخت چي کار کردي و چي بهش گفتي که اين جوري شده؟؟من که باورم نمي شه.-هيچي،فقط بهش گفتم روي تو رو کم کنه.من تو دلم گفتم و سينا از چشم هام خواند.در ضمن بايد جهت اطلاعت بگم اين تويي که بوي گند عرقت آدم رو خفه مي کنه.بنده دقايقي پيش از حموم اومدم بيرون.-نه بابا!اِند تلپاتي هستينا.عجب تفاهمي.پس شامپوته که اينقدر بد بوئه.چرا موهات خيس نيست؟مي دونستم الکي داره مي پرسه و مي دونه خشکشون کردم.خيلي از مواقع خودش موهام رو خشک مي کرد.دستي به موماي بلندم کشيدم.عشوه اي اومدم و چشم غره اي بهش رفتم.باصداي نازک که مي دونستم حرصشو درمياره گفتم: ما اينيم ديگه.من مثل تو نيستم که چندتا علف رو سرم باشه آقا.موهام پرپشته و بايد خشکشون کنم تا يه وقت سرما نخورم.منتظر جوابش نشدم و رفتم به آشپزخونه.هوا سرد شده بود و براي همين مي خواستم چاي ببرم.قوري رو از روي کتري برداشتم تا چاي نجوشه.سيني رو برداشتم و سه تا ليوان توش گذاشتم،تو هرسه تا چاي ريختم.شکلات رو از کابينت برداشتم و کنار ليوانا گذاشتم.واسه اولين بار احساس کردم خانوم اين خونه منم.تا حالا فقط خودمون دوتا بوديم و کسي پيشمون نيومده بود ولي الآن مهمون داشتيم و من بايد پذيرايي مي کردم.هردومون بايد مهمونمون رو سرگرم مي کرديم و ازش پذيرايي مي کرديم تا بهش خوش بگذره.سيني به دست اومدم بيرون.روي مبل نشسته بودن و با هم حرف مي زدن.از قصد چاي بهش تعارف نکردم و سيني رو گذاشتم روي ميز.خودمم نشستم روبروشون.فربد نگاه تأسف باري بهم انداخت و گفت:من آخر نتونستم به تو بفهمونم که سيني رو بايد بگيري جلوي مهمون،نه اين که بذاري جلوش.ابروهام رو بالا دادم و حق به جانب گفتم:آخه ترسيدم بوي عرق اذيتت کنه.مي دوني که من خيلي مهمون نوازم و براي همين نمي خوام تو اذيت بشي.-به يکي بگو که تورو نشناسه.من که بزرگت کردم.-چندسالته بابابزرگ؟؟-من بي بي فيسم.به جون تو 50 رو دارم.-جون خودت،دوست دخترات،مادر دوست دخترات و کلا فاميلشون.از جون خودت مايه بذار.سينا:بس کنيد ديگه شما دوتا هم.چاي بخورين که سرد شد.بعد از خوردن چاي،کمي حرف زديم.نگاهي به ساعت انداختم.کم کم بايد ميز شام رو آماده مي کردم.سينا متوجه شد و گفت:الآن ميام کمکت.من:نه،نمي خواد.خودم از پسش برميام.با اصرار نشوندمش و خودم به آشپزخونه رفتم.ميز رو با سليقه چيدم.من:بچه ها،بياين غذا بخورين.هر دوشون با هم اومدن و فربد گفت:واي که چه بويي راه انداختي.لبخند زدم و نشستم رو صندلي.اونا هم نشستن و شروع به غذا خوردن کرديم.بعد از خوردن غذا،فربد رفت و من ازش خواستم که بازم پيشمون بياد.خيلي خسته بودم و مي خواستم هرچه زودتر برم بخوابم.ظرف ها رو با کمک سينا تو ماشين ظرف شويي چيديم.کنار هم وايساده بوديم که يهو حواسش پرت شد پاش رو گذاشت روي شصت پام.با اين که يه ماهي از شکستن ناخنم مي گذشت،ولي هنوز کمي درد داشت.وقتي که پاش رو گذاشت روش،دلم ضعف رفت.درد بدي رو حس و سوزش اشک رو تو چشم هام احساس کردم.نذاشتم سرازير بشن و نگهشون داشتم.سرم پايين بود و نمي تونست چهرم رو ببينه.متوجه شد و هول هولکي گفت:دردت گرفت باران؟؟اصلا حواسم نبود.ببخ...سرم رو بلند و حرفش رو قطع کردم و گفتم:اشکالي نداره.نمي خواستم ازم عذرخواهي کنه.کاري نکرده بود که نيازي به عذرخواهي باشه.حواسش نبود،همين.نگام کرد و با ناراحتي گفت:تو که دوباره چشمات داره از اشک برق مي زنه.خيلي دردت گرفت؟؟-مهم نيست سينا.يه لحظه بود.الان درد نداره.بشقابي رو که دستم بود ازم گرفت و گفت:تو برو بخواب،بقيش با من.اومدم مخالفت کنم که گفت:خودت رو هم بکشي نمي ذارم دست به اين ظرفا بزني.امروز خيلي خسته شدي.برو استراحت کن.شب بخير.لبخندي زدم و جوابش رو دادم.به سمت اتاق حرکت کردم.تاپ صورتي رنگي رو به همراه شلوارکش پوشيدم.تاپش دکلته و خوبيش اين بود که پارچش نخي و براي خواب مناسب بود.بعد از تعويض لباس،آرايش مختصرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم.هيچ وقت نمي تونستم با آرايش بخوابم.هميشه قبل از خواب پاکش مي کردم.به سمت تخت رفتم.لحاف رو کنار زدم و با لذت دراز کشيدم.خيلي خسته بودم.ناخوداگاه استرس گرفتم.شايد براي اينکه سينا کنارم نبود.به حضور لحظه به لحظش عادت کرده بودم.هميشه اول اون بود که ميومد و مي خوابيد،براي همين من با حضور اون بود که خوابم مي برد.سعي کردم که فکرم رو آزاد کنم.خوابم نمي برد.با صداي باز شدن در،با اطمينان کامل چشم هام رو بستم ولي هنوز کمي استرس داشتم.حضورش رو کنارم حس کردم و کم کم خوابم برد.يه نفر دنبالم بود و من بدون اين که بدونم کيه،با تمام قوا مي دويدم.ديدن برق چاقوش براي دويدنم کافي بود.احساس ترس مي کردم.شب بود و بارون شديدي گرفته مي باريد.اشکام با آب بارون مخلوط شده بود.بعضي اوقات شوريش رو تو دهنم حس مي کردم.سرتا پام خيس آب بود و زير لب سينا رو صدا مي زدم.به دور و برم نگاه کردم.جز سياهي چيزي نديدم.يه نفر هم نبود.از ترس و سرما مي لرزيدم ولي با اين وجود مي دويدم.انقدر دويدم که ديگه حالي برام نموند و پام پيچ خورد و با صورت خوردم زمين.سعي کردم برگردم.مرد به من نزديک و نزديک تر شد.اين رو از صداي قدم هاش که مي شنيدم،فهميدم.تنها چيزي که خيلي برام واضح بود و به خوبي مي ديدمش،برق چاقوش بود که ديوونم مي کرد.دستم رو پشتم و روي زمين گذاشتم و با ترس عقب عقب رفتم.انقدر رفتم عقب که به مانعي برخورد کردم.مرد در يک قدميم قرار داشت.هنوز نديده بودمش.نشست رو به روم.با ديدن جمشيد و اون لبخند ترسناکش،لرزم بيشتر شد و با قدرت بيشتري سينا رو صدا زدم.منتظرش بودم ولي نيومد.هيچ صدايي رو نمي شنيدم،به جز خنده ي وحشتناک جمشيد و صداي بارون.چاقوش رو اورد جلو.خواست بزنه تو قلبم که يه چيزي افتاد روم.جمشيد رفت.وحشت کردم.سريع خودم رو کشيدم کنار.با ديدن کسي که روي زمين افتاده بود،جيغ بلندي کشيدم.ضجه مي زدم.تن غرق خون سينا جلوم بود.مي خواستم بميرم.چاقو به قلبش خورده و چشم هاي مثل عسلش بسته بود.سرش رو بغل کردم و محکم به سينم فشردم.همراه با گريه بلند صداش زدم:سيـــنا...عزيـــزم... جوابي نشنيدم.از خودم متنفر شده بودم.چرا بايد به خاطر من همچين بلايي سرش مي اومد؟؟اگه من احمق نبودم،اون هم الآن زندگي خودش رو داشت.بارون شدت بيشتري گرفت و به صورتم مي خورد.چشم هام رو بسته بودم.با سوزشي که روي صورتم احساس کردم،چشم هام رو باز کردم.خبري از اون خيابون و بارون نبود.تو اتاق خودمون بودم و چراغ خواب روشن بود.نگام به سينا افتاد که با نگراني به من زل زده بود.هيچي نمي شنيدم به جز صداي بلند گريه ي خودم.حرکت لب هاش رو مي ديدم ولي...اختيارم رو از دست دادم.ناخوداگاه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرش رو کشيدم سمت خودم.بدون اين که کنترلي روي خودم داشته باشم،سرم رو روي سينش گذاشتم.با شدت بيشتري اشک مي ريختم.باورم نمي شد اونا همش خواب بوده و سينا الآن کنارمه.احساس کردم شوکه شده...مکثي کرد و آروم دستش رو گذاشت روي بازوهام.تو آغوش گرمش فرو رفتم و لرز بدنم کمتر شد و کم کم گرم شدم.صداش رو شنيدم که با ملايمت گفت:بگير بخواب باران جان.تو فقط يه خواب ديدي،همين.فکرت مشغول خانومي،براي همين که اين جوري شدي.خواست از خودش جدام کنه که نذاشتم و محکم تر بهش چسبيدم.دقيقا عين کنه!انمي خواستم ولش کنم.-بگير بخواب عزيزم،فردا با هم صحبت مي کنيم.متوجه ترسم شده بود،محک متر بغلم کرد و گفت:نترس.من اينجام عزيزم،آروم بگير بخواب.با اين حرفش آروم شدم.پيشم مي مونه.حرکت دستاش رو تو موهام حس کردم.کم کم گريم بند اومد و فقط هق هقم مونده بود.اونم از بين رفت و با چرخيدن دستاي سينا تو موهام خوابم برد.****چشم هام رو باز کردم و با تعجب ديدم که تو آغوش سينام و دستاي اون هم دورم حلقه شده.از وضعمون خجالت کشيدم و سعي کردم خودم رو بکشم کنار.يعني من رو با اين تاپ دکلته ديده؟يهو ياد ديشب افتادم.با فکر به خوابي که ديده بودم،موهاي تنم سيخ شد و تازه فهميدم که چرا تو بغلشم.ياد حرکات خودم افتادم.دلم مي خواست از خجالت بميرم.نگاهي به ساعت انداختم،6 صبح بود.چشم هام براي گريه ي ديشب مي سوخت و بدجوري اذيتم مي کرد.به خوابم فکر کردم.اون عين واقعيت بود.هيچ کدوم از خوابايي که ديده بودم،به اين صورت نبود.انگار واقعا تو موقعيتش قرار گرفته بودم.دوباره سرم رو گذاشتم رو بازوش و خوابم برد.****با تکون خوردن تخت و احساس جابه جا شدنم،از خواب پريدم.سينا بيدار شده بود و مي خواست سرم رو بذاره روي بالشم که بيدار شدم.سينا:بيدار شدي؟؟صبح بخير.تو دلم گفتم،نه،تازه خواب رفتم.منم بلند شدم و گفتم:صبح بخير.-خوبي؟ديشب راحت خوابيدي؟؟سعي کردم نگاهم رو ازش بدزدم و جوابش رو بدم:مرسي،آره.تي شرتش رو پوشيد و بدون حرف از اتاق خارج شد.منم لباسام رو عوض کردم و رفتم بيرون.****سينا تو اتاق خودش و پاي کامپيوتر بود و من هم روي يکي از مبل ها نشسته بودم و کتاب مي خوندم.صداش رو از اتاق شنيدم.سينا:باران،بيا يه لحظه.چشم هام کمي خسته شده بود.کتاب رو بستم و کش و قوسي به بدنم دادم.بلند شدم و رفتم پيشش.-بله.سينا با خنده گفت:بيا اينجا و عکس سيما رو ببين.خيلي با نمک شده.با ذوق رفتم جلو و چشمم به عکس سيما افتاد.حق با سينا بود.چاق شده و شکمش بزرگ شده بود.نگاهم به سمت شاهين کشيد که دستش رو روي شکم سيما گذاشته.ياد اولا افتادم که سينا و شاهين رو با هم اشتباه گرفتم.خندم گرفت.-تو چرا مي خندي؟؟من:هيچي،چرا تو و شاهين انقدر شبيه هم هستين؟؟در نگاه اول انگار دوقلويين ولي...مي خواستم بگم چشم هاي تو يه چيز ديگست و تو رو از اون جدا مي کنه،ولي نگفتم.مي دونستم از ايني که هست،پرروتر مي شه.سينا با کنجکاوي نگام کرد و گفت:ولي چي؟؟يادم افتاد يه بار اون هم،حرفش رو درباره ي من قطع کرده.همون روزي که مي خواستيم زير بارون قدم بزنيم.مثل خودش گفتم:مهم نيست،شايد يه روزي بهت گفتم.-داري تلافي مي کني؟؟-اين به اون در. -چرا ديشب هر چي صدات مي زدم بيدار نمي شدي؟؟با ياداوري خواب،با ترس بهش نگاه کردم.يادم نمي رفت ولي در اون لحظه مي خواستم فراموشش کنم که سينا دوباره يادم انداخت.-چندبار صدام زدي؟؟نفس عميقي کشيد و گفت:از صداي هق هقت بيدار شدم و فهميدم داري خواب مي بيني.هرچي صدات کردم جوابم رو ندادي.تکونت هم دادم،ولي بي فايده بودزير لب اسمم رو صدا و بعد يهو ضجه مي زدي.آخرين راهم سيلي بود که با اون متوجه من شدي.خواب بدي بود؟؟مي شه برام تعريفش کني؟؟ترديد داشتم براش تعريف کنم يا نه.-بد بود.آروم آروم خوابم رو براش تعريف کردم،با تموم جزئيات.سينا خنده اي کرد و گفت:داشتي براي من اون جور گريه مي کردي؟؟کي مرده من عزيز شدم؟؟چشم غره اي بهش رفتم که ساکت شد.-بهش فکر نکن،باشه؟؟فقط سرم رو تکون دادم ولي دل شوره و حس اين که اون خواب عين واقعيت بود،دست از سرم برنمي داشت.نشسته بوديم رو مبل که گفت:تو لباسي داري که مناسب مهموني باشه؟-لباسا رو شما گرفتين،من بايد خبر داشته باشم؟؟کمي فکر کرد و گفت:بايد بريم و برات لباس بخريم.-چرا؟-پويا دعوتمون کرده بريم خونش.مامانش مي خواد من رو ببينه.تازه از ايران اومدن.جشن هم گرفتن،چون بيشتر اقوامشون اينجا هستن.-آها.کيه؟-فردا شب.پاشو آمادشو.-کجا؟؟-دنبال لباس ديگه.رفتم تو اتاقم و لباسام رو پوشيدم.تيپ نارنجي،سفيد زدم.تونيک نارنجي به همراه شلوار جين سفيد.دنبال شال نارنجي رنگم بودم،ولي هرچي گشتم،پيداش نکردم.چشمم به شال قرمز رنگي افتاد.وا!من که همچين شالي نداشتم.اين ديگه چيه؟؟دستم رو کشيدم رو شال.شصتم خبردار شد که سينا خان خراب کاري کرده.همون شال بود و رنگش عوض شده بود.به بقيه ي شالام نگاه کردم.رنگ 6 تاشون تغيير کرده بود.بدبختي اين جا بود که همشون رو انگار تو ماشين انداخته بود و رنگاشون قاطي پاتي شده بود.تنها شالي که رنگش يه دست بود،هموني بود که مي خواستم سرم کنم.بلند و با حرص صداش زدم:سينا؟؟اونم از اون يکي اتاق داد زد:زهرمار،مادرفولاد زره.چرا داد بيداد مي کني؟؟بيا پيشم و بگو سينا جان،منم مي گم ها.خيلي راحت.بلندگو گرفتي دستت و هي هوار مي زني.چه بدبختي شوهرجون تو.البته بعد از من که فکر نمي کنم کسي باشه و خودم بايد جورت رو بکشم.-چه پررو.وقتي من جان رو به آخر اسمت اضافه مي کنم که هي چوقت همچين کاري نمي کنم،حتي تو خواب،تو بايد بگي جان سينا!شالم رو از روي چوب لباسي برداشتم و انداختمش رو دستم.بقيشون رو هم همين طور.مي خواستم سرش رو به ديوار و يا اون آينه اي که مطمئن بودم جلوش وايساده و داره خودش رو توش نگاه مي کنه و عين دخترا به خودش مي رسه،بکوبم.به سمت اتاقش حرکت و سعي کردم قيافه ي جدي به خودم بگيرم.اخمام رو توهم کردم.از اون وقتي که بهش گفتم خودت باش،از اين مسخره بازيا زياد داشتيم.اون يه کاري مي کرد تا حرص من دربياد ومن هم کاري مي کردم که حرص اون دربيادعين بچه ها شده بوديم.سينا:از اين خبرا نيست.الکي دلت رو خوش نکن که دل من بردني نيست و سرسخت سرجاش وايساده و سوار دل کسي نمي شه،يعني نمي ذارم بشه. زياد از انواع و اقسام دخترا و با لحن هاي مختلف سينا جان شنيدم،در جواب هيچ کدومشون جان سينا نگفتم،چون لياقتش رو نداشتن.مطمئن باش تو هم نداري.من خيلي بالاتر از...در اتاق رو باز و بهش نگاه کردم.نگاهش به من و شال هايي که در دستم بود،افتاد.حدسم درست بود.جلوي آينه وايساده بود و داشت موهاش رو درست مي کرد.کت و شلواري ذغالي رنگ،به همراه يه تي شرت پوشيده بود.نطقش کور شد و با مظلوم نمايي نگام کرد.چشم هاي عسليش ديوونه کننده بود.نگام رو از چشم هاش گرفتم و به صورتش دوختم.شالام رو اوردم بالا و گفتم:اينا چيه؟؟از مظلوم نمايي خارج شد و با حالت تأسف باري گفت:نمي دوني؟؟مگه مي شه؟تو چجور دختري هستي که نمي دوني اينا چين؟اسم اينا شال و براي حجاب ازش استفاده مي شه و...با خودم گفتم اگه يه ذره ديگه صبر کنم،تاريخچه ي حجاب و شال رو برام مي ريزه وسط،پس حرفش رو قطع کردم.-منتظر بودم تو بهم بگي.چرا اينا رو اين جوري کردي؟؟دوباره مظلوم شد و گفت:به جون تو نمي خواستم اين جوري بشه.مي خواستم در حقت خوبي کنم و شالات رو بندازم تو ماشين که اينجوري شد.با همون جديت گفتم:جون خودت و همونايي که شمارشون از دستت در رفته.تو گفتي و منم باور کردم.-حالا بي خيال،يکي ديگه سرت کن.جوابش رو ندادم و چشم غره اي بهش رفتم.از اتاقش اومدم بيرون و رفتم به اتاق خودم.در اتاق خودمون هم بسته بود.شال ها رو جابه جا کردم و درنهايت يه شال سفيد انتخاب کردم.تقصير خودم بود که ازش خواستم خودش بشه.از کارم پشيمون نبودم،چون اين جوري خيلي باهاش راحت تر بودم.سوويي شرتم رو پوشيدم و نگاه آخرو به خودم انداختم.رفتيم بيرون.آشنايي زيادي با محيط نداشتم،فقط مسير خونه تا دانشگاه رو بلد بودم.تا حالا با هم خريد نرفته بوديم.جلوي مرکز خريد بزرگي نگه داشت و گفت:از من جدا نشو.اينجا شلوغ و ممکنه...حرفاش رو از حفظ بودم.-باشه.هردومون پياده شديم.دستم رو گرفت و با هم ديگه رفتيم داخل.نگاه هاي زيادي روم بود.تيپم با همشون فرق داشت و بدجوري تو چشم بودم.ياد اونروزي افتادم که با بچه ها رفته بوديم لباس بگيريم و به سينا برخورد کردم.اونجا بود که فهميدم سينا،شاهين نيست.چقدر از دستش حرصم گرفته بود.ناخوداگاه و بدون دليل لبخند زدم.فکرش رو هم نمي کردم يه روزي برسه که با خودش بيام و لباس بخرم.با صداي سينا که کنار گوشم صحبت مي کرد،به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم.حتما خيلي ها به عقل من شک کرده بودن..-تو داري به چي مي خندي؟؟من همه جا رو نگاه کردم و هيچ چيز خنده داري نديدم.نکنه قاط زدي؟سرم رو چرخوندم سمتش.آي دلم مي خواست روش رو کم کنم.نگاش کردم و با آرامش گفتم:شما،مفتشي؟؟اونيکي قاط زده بود و و هنوز هم زده و خواهد زد،تويي و من از تو اين تأثير رو گرفتم..-نه،جدي جدي دارم ازت نااميد مي شم.تو يه چيزيت هست.مي دونستم مي خواد حرصم رو دربياره.منم چون فهميده بودم،خودم رو خون سرد نشون مي دادم تا حرص بخوره.-تو فکر کن يه چيزي هست.-اون وقت چه چيزي؟؟-اون دبگه به تو ربطي نداره.مغازه اي رو با دست نشون داد و گفت:هرهر.عرضم به حضورت که همه چيز تو به من ربط داره،البته تا وقتي که پيش مني.هيچي نگفتم و رفتيم تو مغازه.چندتا لباس پرو کردم ولي اصلا به دلم نشستن و بلافاصله درشون اوردم...حتي نذاشتم سينا تو تنم ببينه...تقريبا کل پاساژ رو گشته بوديم و من هنوز لباسي رو که مورد پسندم باشه،پيدا نکرده بودم...طبقه ي دوم بوديم که يهو لباسي چشمم رو گرفت...سينا هم رد نگاهم رو گرفت و در نهايت به لباس رسيد و اخمي کرد...حيف که خيلي لختي بود و نمي تونستم بپوشمش...لباسي قرمز رنگ و کوتاه بود...فکر کنم تا روي زانوهام ميومد...بنداش خيلي ظريف بودن...پايين لباس کمي تور کار شده بود و مدلش رو عروسکي مي کرد...از همون مدلش خوشم اومد...زيادي دخترونه بود...انگار لباس نامزدي رو کوتاه کرده بودن...کمي هم پف داشت...يقش شل بود و روش با سنگاي ريز کار شده بود...سينا با جديت گفت:لباس قرمزه رو مي خواي؟؟...من:نه...اون خيلي لختيه و نمي تونم براي فردا شب بپوشمش...تحسين رو تو چشمهاش خوندم...دستم رو که تو دستش بود فشار داد...لبخندي زد و گفت:کنار همون لباس رو نگاه کن...به جايي که گفته بود نگاه کردم...لباس بلند و ذغالي رنگي بود که روش کت کوتاهي مي خورد...از مدل اونم خوشم اومد و تصميم گرفتم برم پروش کنم...با هم رفتيم تو مغازه...دوتا پسر جوون نشسته بودن و با هم حرف ميزدن...يکيشون قيافه ي فوق العاده چندش آوري داشت...ابروهاش رو تتو کرده بود و خط چشم غليظي به رنگ آبي کشيده بود..روي چونش و پره ي بينيش،گوشواره ي کوچکي انداخته بود....دستاش پر از انگشتر بود...لباس هاي تنگي پوشيده بود و به طرز خيلي بدي نگام مي کرد...از نگاش ترسيدم و خودم رو به سينا نزديک کردم...احساسم رو فهميد و سرش رو اورد پايي و بهم نگاه کرد...اون يکي پسره که ظاهري بهتر داشت رو به سينا کرد و به انگليسي گفت:خوش اومدين...کدوم لباس رو مي خواستين؟؟...نگاه پسره هنوز به من بود...سينا همونطور که تو چشمهاي اون نگاه مي کرد،جواب داد:ممنون...لباس ذغالي رنگي رو که پشت ويترين...ممنون ميشم بدينش...پسره رو به اونيکه داشت من رو نگاه مي کرد،گفت:رابرت،برو لباسي رو که خواستن براشون بيار...پسره تازه به خودش اومد و نگاش به نگاه خشمگين سينا افتاد...اين سينا هم جذبه داشتا...پسره نزديک بود خودش رو خيس کنه...سريع رفت و بعد از مدتي اومد....لباس رو اورد و داد دست دوستش و خودش سريع جيم شد...خندم گرفته بود...روپنجه ي پا بلند شدم تا سرم قشنگ به گوش سينا برسه...با خنده گفتم:بابا جذبه...سينا:اينه ديگه...پسره ي پررو...اگه نمي رفت خدا مي دونست چي ميشد...پسره لباس رو داد دستم...رفتم تو اتاق پرو و لباس رو پوشيدم...به نظر ميومد که خوب باشه...زيپش رو نمي تونستم کامل بکشم بالا...داشتم با خودم کلنجار مي رفتم که به سينا بگم يا نه...در اتاق پرو زده شد...سينا:پوشيدي باران؟؟...من:آره...اما...سينا:اما چي؟؟....تصميم گرفتم بهش بگم تا بياد زيپم رو ببنده...من:بيا تو...در رو باز کردم و اومد تو پرو...خدارو شکر بزرگ بود و هردومون جا مي شديم...چند لحظه همينجوري نگام کرد...دوبار با تاپ ديده بودتم...هر دوبار هم به خوبي نتونسته بود ببينه...محکم با آرنجم به پهلوش زدم و گفتم:نگفتم بياي تو و من رو نگاه کني،گفتم بياي تا اين زيپ مسخره رو بکشي بالا...بهم خنديد و گفت:بچرخ...برگشتم و سرم رو انداختم پايين...زيپ لباس رو گرفت و کشيد بالا...دستاش به بدنم مي خورد و همين معذبم مي کرد...از حالت صورتم فهميد و دستش رو کشيد کنار...نگام کرد و گفت:خيلي بهت مياد...حق با سينا بود...قرار شد همون لباس رو بردارم...من:برو بيرون...سينا:باشه...فقط لباسات رو نپوش...من:چرا؟؟...رفت بيرون و گفت الآن ميام...با تعجب داشتم فکر مي کردم که چرا نبايد لباسام رو بپوشم...تقه اي به در خورد و بعدش صداي سينا رو شنيدم...سينا:در رو باز کن...در پرو رو باز کردم و ديدم لباس قرمزه رو گرفته سمتم...با خوشحالي و هيجان نگاش کردم...لبخند مهربوني زد و گفت:بپوشش...مطمئنم که بهت مياد...زيپش بغل و مشکلي نيست...خودت از پسش برمياي و جلوي من معذب نميشي... از حرفش خجالت کشيدم و از کارش خوشحال شدم...من:اين لباس رو جايي نمي تونم بپوشم...سينا:چرا نمي شه...مهمونياي زنونه و يا...من:و يا چي؟؟...چشمهاش برق زدن و با خنده گفت:هيچي...فعلا بپوشش...بالاخره يه روزي مي پوشيش ديگه...لباس رو ازش گرفتم و با خوشحالي بهش لبخند زدم...در رو بستم و لباسام رو عوض کردم...زيپش رو به راحتي کشيدم بالا و به خودم نگاه کردم...رنگش خيلي به پوستم ميومد و باعث جلوه بيشتر رنگش شده بود...پاهام هم بيرون بود و حسابي بهم ميومد...خدا رو شکر کردم که زيپش از بغل بود وگرنه جلوي سينا آب ميشدم و مي رفتم توي زمين و هيچي ازم نمي موند...از اون چيزي که فکر مي کردم کوتاه تر و تا بالاي زانوم بود...لباس رو دراوردم و از پرو خارج شدم...سينا با لبخند گفت:خوب بود؟؟...خنديدم و گفتم:عالي...بعد از خريد لباساي من،نوبت به خريد سينا رسيد...اونم چند دست کت و شلوار پوشيد و در آخر،کت و شلواري ذغالي رنگ به همراه پيراهن صورتي کمرنگ و کرواتي راه راه و ترکيبي از همون رنگا انتخاب کرد...همه لباساش انتخاب خودم بود...خوب با هم ست شده بوديم...داشتيم تو پاساژ چرخ مي زديم...خريدامون رو کرده بوديم و حالا مي خواستيم يه دوري بزنيم...با صداي سينا به خودم اومدم...سينا:باران؟؟...من:بله؟؟...مکثي کرد و گفت:هستي بريم حلقه بگيريم؟؟...با تعجب نگاش کردم...حلقه؟؟....من:حلقه براي چي؟؟...چه لزومي داره که ما حلقه بگيريم وقتي تا چند وقت ديگه از هم جدا ميشيم؟؟...احساس کردم براي چند لحظه نگاه عسليش آزرده شد ولي سريع برگشت به حالت اولش...سينا:من اونجا تورو به عنوان نامزدم معرفي مي کنم،بعد نميگن چرا حلقه ندارن؟؟...اصلا خود همين بچه هاي دانشگاه چندبار به تو گفتن که چرا حلقت رو دستت نمي کني؟؟...راست ميگفت...حق با سينا بود...من:راست ميگي...خوب بريم بگيريم...چشمهاش برق زد و گفت:بريم....من:اول بريم يه بستني بخوريم...سينا:باشه...رفتيم سمت کافه اي که اونجا بود و سفارس دوتا بستني داديم...از بچگي عاشق بستني بودم...سرما و گرما حاليم نبود...چه تو زمستون وچه در تابستون،حتما بايد بستني مي خوردم...خيلي از مواقع با رها و مارال مي رفتيم کافي شاپ...اونا قهوه و نسکافه مي خوردن و من بستني...با ولع داشتم بستنيم رو مي خوردم که ديدم سينا داره با خنده نگام مي کنه...دست از خوردن کشيدم و قاشق رو گذاشتم تو کاسه...سينا:تو مگه از قحطي فرار کردي؟؟...مثه اين بچه هايي شدي که با خوردن بستني شاد ميشن و از خوردنش سير نميشن...من:نه...من هر روز سال رو بستني مي خوردم...تو اين مدت،خيلي بهم فشار اومد که گذاشتمش کنار...مي خواستم دلي از عذا دربيارم...مگه بده؟؟...دلم مثه همون بچه هاست...سينا:پس از اين به بعد بهت ميگم خانوم کوچولو...ولي نه...خانوم کوچولو خيلي تکراريه...بهت مي گم خانوم فندقي...خيلي شبيه فندوقي...اين رو تا حالا کسي بهت گفته بود؟؟...نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم:خب جناب آرام،نطق زيبايي بود...ميشه بگين فندق چه شکليه؟؟...سينا:قابل شما رو نداشت...حتما... خيلي خوشگله و لپاش صورتيه...صورتش تقريبا گرده و آدم دوست داره درسته بخورتش و لپاش رو گاز بگيره...ولي نميشه که بشه...سعي کردم به روي خودم نيارم...يه گاز گرفتني نشونت بدم که حال کني...با بيخيالي گفتم:آره...مي دونم...خودم با اين درد مواجهم...مي دونم که چي ميگين...من خودم عاشق فندقم و خيلي از مواقع شده که با دندون شکستمش،تو هم مي توني از اين کار استفاده کني...تازه متوجه سوتي خودم شدم...با اين حرفم بهش گفتم بيا لپم رو گاز بگير...نگام به سينا افتاد که هرهر مي خنديد...ميون خنده گفت:سوتي قشنگي بود...حالا نظر تو اينه که بشکنمش؟؟...درد من اينه که تنها فندقيه که شکسته نميشه و مثه ژلست...هرکاري مي کني،بازم در ميره و از دستت ميفته...بستنيم تموم شده بود...از روي صندلي بلند شدم و گفتم:موفق باشي...فقط،اينو بگم که پوست اون فندق هيچ وقت شکسته نميشه تا تو به خود فندق برسي...سينا:واقعا مرسي از اميدت...حرفي نزدم و از کافه خارج شدم...سينا هم پشت سرم اومد بيرون....به طرف يکي از طلا فروشي ها حرکت کرديم...نگاهم روي انگشترها و حلقه ها مي چرخيد...دنبال يه حلقه ي ساده و در عين حال زيبا بودم...کمي گشتيم تا اون چيزي رو که مي خواستم،پيدا کردم...حلقه اي ظريف که تلفيقي از طلاي سفي و زرد که روش نگين کار شده بود...سينا هم با انتخابم موافق بود...خودش هم يه حلقه ي مردونه و شيک انتخاب کرد که شبيه حلقه ي خودم بود،با اين تفاوت که نگين نداشت و طلاي زرد توش کار نشوه بود ...رفتيم داخل مغازه و از فروشنده خواستيم حلقه ها رو برامون بياره...سيني رو اورد و گذاشت جلومون...سينا حلقه اي رو که انتخاب کرده بودم برداشت و دستم رو که تو دستش بود بالا اورد...بدون اينکه حرفي بده و اجازه بده دستم رو عقب بکشم،خودش حلقه رو آروم و با طمأنينه به انگشتم انداختم و با لذت به دستاي سفيدم که لاک قرمز رنگي داشت،خيره شد...خودمم به دستم خيره شدم...حلقه در عين حال که ساده بود،جلوه خاصي داشت و به انگشتاي کشيدم ميومد...منتظر بودم سينا حلقش رو دستش کنه ولي هرچي صبرکردم اين کار رو نکرد...نگام رو از دستم گرفتم و سرم رو اوردم بالا...داشت با لبخند مهربوني نگام مي کرد...با لحن بچه گونه و دلخوري گفت:نمي خواي دستم کني؟؟...من حلقت رو دستت کردم و حالا نوبت تو که اين رو انجام بدي...بدون اين که حرفي بزنم،حلقش رو برداشتم و دست چپش رو تو دستم گرفتم...کمي به حلقه و بعد به دستاي مردونش نگاه کردم و حلقه رو تو انگشتش انداختم...داشت پول حلقه ها روحساب مي کرد که صداي تير و بعدش صداي شکسته شدن شيشه مغازه اومد...صداي جيغ و داد مردم رو به خوبي مي شنيدم...سينا نذاشت برگردم سمت شيشه و بلافاصله دستش رو انداخت پشت گردنم و انداختم رو زمين...زيرلب و با عصبانيت گفت:لعنتي...پس اينا چه غلطي مي کنن؟؟...با نگراني بهم نگاه کرد و گفت:تو خوبي؟؟...من:آره...چي شده؟؟...هول هولکي گفت:همين جا بمون و از جات تکون نخور...من خيلي سريع ميام پيشت...اسلحش رو دراورد و از کنارم بلند شد...عقب عقب به سمت در رفت...من:مواظب خودت باش...چشمهاش رو روي هم گذاشت و گفت:چشم خانوم فندقي...لبخندي زد...برگشت و با دو رفت بيرون...نمي دونستم چه خبره...چندبار ديگه صداي تير شنيدم... جواهر فروشي خالي شده بود و تنها صداي جيغ و گريه ميومد...همه رفته بودن بيرون از مغازه...خيلي نگران بودم...خيلي ها از پاساژ خارج شده بودن...دقايقي از رفتن سينا مي گذشت...نمي دونستم کارم درسته يا نه،ولي از روي زمين بلند شدم و بيرون رو نگاه کردم...جهنم...با خودم گفتم الآن فضوليم گل کرده...عده اي از مردم يه جا جمع شده بودن و صداي گريه از اونجا شنيده ميشد...کمي با دقت نگاه کردم...با ديدن خوني که روي زمين ريخته بود،بي حس شدم...رفتم جلو و به ديوار کنار در تکيه زدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و بتونم روي پام بايستم...چشمهام پر از اشک شدن و آروم آروم از روي ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...چشمم به خون ريخته شده بود که يهو مردم متفرق شدن و دو نفر برانکارد بدست اومدن بين جمعيت...همه رو زدن کنار نشستن کنارش...با کمک هم گذاشتنش روي برانکارد...مي خواستم بلندشم ولي هيچ حسي نداشتم...چشمم به صورت فردي افتاد که روي برانکارد خوابيده بود...به چشمهام شک کردم...با دقت بيشتري نگاه کردم...اين که سينا نبود...اشکام رو پاک کردم و لبخندي زدم...نفس عميقي کشيدم و چشمهام رو روي هم گذاشتم...با صداي در به خودم اومدم...سينا در رو باز کرد و هول هولکي گفت:پاشو...پاشو که...چشمش که به من خورد،حرفش رو ول کرد و با خشم نگام کرد...صداش رو کمي برد بالا...سينا:تو چرا اومدي اينجا و جلوي در نشستي؟؟...مگه من بهت نگفتم از جات تکون نخور؟؟...چرا گوش نکردي و واسه خودت هر کاري که دلت مي خواد مي کني؟؟...خطر از بيخ گوشت رد شد احمق...شانس اوردي...من يه چيزي مي دونم که مي گم جلو نيا...اگه بلايي سرت ميومد...مکثي کرد و گفت:پاي منم گير بود...نفهم،بفهم که دستم امانتي و بايد حواسم بهت باشه...تا وقتي که بامني بايد به حرفم گوش کني...زيادي بهت خنديدم که دمت درومده...هرموقع رفتي خونه ي بابات،اون موقعست که مي توني هر غلطي دلت مي خواد بکني دختر جون...از عکس العملش شوکه شده بودم...فکرش رو هم نمي کردم واکنشش اين باشه...هه...منو بگو نگران کي شدم...حالا مگه چي شده بود که اين جوري مي کرد؟؟...اخمي کردم و کمي صدام رو مثله خودش بردم بالا:تو به چه حقي سر من داد ميزني؟؟...اصلا تو چيکاره ي مني که به خودت همچين اجازه اي رو ميدي؟؟...پوزخندي زدم و ادامه دادم:که پات گيره...تو که انقدر مي ترسي و از آدماي خودتون و دوستاي خودت هم وحشت داري،چرا اين کار رو قبول کردي؟؟...اصلا چرا وارد اين شغل شدي؟؟...مگه مجبور بودي همچين امانتي رو که خودت ازش حرف ميزني بپذيري؟؟...نامه ي فدايت شوم که برات نفرستاده بودم،خودت قبول کردي که اين مسئوليت رو به عهده بگيري..بايد بگم آدم بي مسئوليت و سستي هستي...تا چندوقت ديگه به خونه ي بابام هم مي رسم...تو حق نداري به من بگي چيکار کنم و يا چي کار نکنم...رگ گردنش زده بود بيرون...تو اون حالت جذابيتش بيشتر شده بود...دلم مي خواست خفش کنم...از روي زمين بلند شدم...مي خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو با خشونت گرفت و کشيد سمت خودش...نايلون هاي لباسارو از روي زمين برداشت و با دو رفتيم بيرون...نمي دونستنم چرا عجله داره...سريع رفتيم تو پارکينگ و با مهارت خاص خودش،ماشين رو از پارکينگ بيرون اورد و با سرعت حرکت کرد...با همون حرصي که تو صدام بود گفتم:جريان چيه؟؟...سينا:يه نفر به جاي من تير خورده...يعني اشتباه گرفتنش و مي تونيم نتيجه بگيريم که مي خوان من رو بکشن...ياد خوابم افتادم و تنم لرزيد...خودم رو به بيخيالي زدم...من:نکنه هموني بود که اومدن بردنش؟؟...سينا:خودش بود...حرف ديگه اي نزد...منم ساکت شدم...جلوي بيمارستاني شيک ايستاد و پياده شديم...علاوه بر سينا،چندتا پليس ديگه هم اونجا بودن...من نشستم رو صندلي و سينا به سمت اونا رفت...يکي،دوساعتي اونجا بوديم که سينا گفت بايد برگرديم خونه...****تو ماشين بوديم و به سمت خونه مي رفتيم... با لحن سردي پرسيدم:اين آقا رو به جاي تو زده بودن؟؟...سينا:آره...آدماي خودش بودن...سه نفر رو فرستاده بود تا من رو بکشن که اون بنده ي خدا رو اشتباه مي گيرن و اونو مي زنن،چون لباسامون تقريبا مثه همديگه بوده...من:حال اون خوبه؟؟...سينا:آره...ساعت نزديک 12 بود که رسيديم خونه...سينا لباسا و وسايلمون رو برداشت و دوتايي رفتيم تو...لباسام رو عوض کردم...دست و صورتم رو شستم...کتري رو آب کردم و روي گاز گذاشتم...لپ تاپم رو برداشتم و روي يکي از مبلا نشستم...خيلي قت بود ايميلم رو چک نکرده بودم...اينباکسم رو باز کردم و ديدم از طرف رها يه ايميل دارم...بازش کردم و عکسهاي عروسيش اومد...اي جونم...چه خوشگل شده بود...چندتا عکس دسته جمعي که با مارال و بقيه ي دوستانم انداخته بودن رو برام فرستاده بود...چندتايي هم خودش و آرين بودن...آرايشش خيلي خوب بود...دلم براي همشون يه ذره شده بود و دلم مي خواست پيششون باشم...قيافه ي مارال زنونه شده بود...ابروهاش رو نازک کرده و رنگ کرده بود....موهاش رو هم مش کرده بود...بهش ميومد ولي کمي سنش رو بالا نشون مي داد...رامين و مارال هم عقد کرده بودن و عروسيشون رو براي دوسال ديگه انداخته بودن...خدا پدر جفتشون رو بيامرزه...مي تونستم تو عروسيشون شرکت کنم...لپ تاپ رو بستم و گذاشتمش کنار...ماه ديگه عقد مهلا بود...همه ي دوستانم ازدواج کرده بودن و داشتن مي رفتن سر خونه و زندگي خودشون...رها که رفت خونه ي خودش...نفسم رو دادم بيرون که سينا از اتاق اومد بيرون....طبق معمول رفته بود حموم...رفتم چاي دم کردم و دوباره برگشتم سرجام...سينا رفت و اومد و بعد نشست کنارم...روزنامه اي رو که روي ميز بود برداشت و شروع به خوندن کرد...کمي بي حوصله نگاش کردم و گفتم: جشن پويا اينا چه ساعتيه؟؟...سينا:پنج تا 12...دقايقي گذشت...بلند شد و دوتا ليوان چاي ريخت و برگشت...مسواکم رو زدم و رفتم تو اتاق...لباسام رو عوض کردم و روي تخت دراز کشيدم و به سقف خيره شدم...سينا هم اومد و کنارم دراز کشيد...دقايقي گذشت که صداش رو شنيدم...سينا:فندق...بيداري؟؟...جوابش رو ندادم...دوباره صداش رو شنيدم...سينا:ففففننندددددقققق؟؟...از دستش دلخور بودم...هميشه از قهر کردن بدم ميومد و فکر مي کردم کار بچه هاست...باهاش قهر نبودم فقط ازش دلخور بودم و نمي خواستم باهاش حرف بزنم....من:ها....ولم کن....مي خوام بخوابم...سينا:بايد باهات حرف بزنم...خسته بودم و حال حرف زدن نداشتم...رو تخت جابه جا شدم که باعث کمي صدا بده...آباژور رو روشن کرد...پشتم رو بهش کردم و چشمهام رو بستم....با صداي دلخوري گفتم:نمي خوام...بذار واسه بعد...دستش رو گذاشت روي شونم و برمگردوند به حالت اول...چشمهام رو باز نکردم...خودش هم کمي جا به جا و به من نزديک تر شد...سينا:چشمهات رو باز کن...چشمهام رو باز کردم و نگاش کردم...دمر شده و به دستاش تکيه داده بود...لحافش رو پشتش کشيده بود... روي صورتم خم شده بود و داشت نگام مي کرد...صورتش تقريبا نزديک صورتم بود... حرفي نزدم و منتظر بودم تا شروع کنه...نمي دونستم چي مي خواد بگه...دوباره شده بود همون سينايي که برق شيطنت تو چشماش جذبم مي کرد...يهو گفت:قبول کن که تقصير توام بود...من به تو گفته بودم حرکتي نکن ولي تو درست ضد حرف من کارت رو انجام دادي...بهم حق بده که از دستت عصباني بشم...من نمي تونم توي کارم به کسي سخت نگيرم...فرقي هم برام نمي کنه کي باشه،تو و يا هرکس ديگه...من در برابر تو مسئولم و بايد بگم که اين يه مأموريت براي من و بهتر بود که قبول مي کردم...من دوست ندارم تا وقتي پيش مني،آسيبي ببيني...تو بايد به حرفام گوش کني تا اين يه سال تموم بشه و هرکدوم بريم دنبال زندگي خودمون...کمي بهش حق ميدادم که عصباني بشه ولي نه در حدي که بخواد بهم توهين کنه...با ناراحتي نگاش کردم و گفتم:من يه دليلي واسه خودم داشتم که اومدم جلو ولي تا حدودي بهت حق ميدم...هرچقدر هم که کار من اشتباه باشه،تو حق نداري بهم توهين کني...نفسش رو داد بيرون که گرماش به صورت من خورد که مور مورم شد...سينا:نمي گم ببخشيد چون تاحالا به هيچ کس نگفتم و نخواهم گفت،الا يه نفر...من تا مطمئن نشم که کارم واقعا غلط بوده،از اين واژه استفاده نمي کنم...الان هم اعتقادم اينه که رفتار هردوي ما اشتباه بوده...فقط ازت مي خوام که موقعيتمون رو درک کني...اونا شروع کردن و ما بايد از خودمون دفاع کنيم...با حرفهايي که زد،دل خوري که ازش داشتم کم رنگ شد...از بعضي حرفايي که زد،احساس بدي بهم دست ميداد که خارج از بحث امروزمون بود...دوست داشتم بدونم اون يه نفر کيه که استثناست...حرفاي ساحل هم گوشم رو پر کرده بود که مي گفت سينا عاشق يکيه...دوست داشتم بدونم اون يکي کيه...لبخندي زد و سرش رو جلوتر اورد و گفت:حواست کجاست فندقي؟؟...من:همين جام...کمي نگام کرد و گفت:تو هنوز از دست من ناراحتي؟؟...من:نه...سينا:مطمئن؟؟...من:آره...سينا:پس چرا چشات داد ميزنن که هنوز ناراحتي؟؟...خيلي خوب لوت ميدن و من نمي تونم ببينم که تيره اند...من:تو به اونا کاري نداشته باش...اخمي کرد و گفت:مگه ميشه کاري نداشته باشم؟؟..اينا...تن صداش رو اورد پايين...فقط حرکت لباش و زمزمه اي رو شنيدم که برام قابل فهم نبود...من:تو چرا انقدر منو حرص ميدي؟؟...سينا:من الآن تورو حرص دادم؟؟...من:بله...سينا:چطور؟؟...مگه من الآن چيزي گفتم و يا حرفي زدم؟؟...من:همين که حرف نمي زني حرصم رو بيشتر درمياري...با تعجب نگام کرد...براش سودء تفاهم ايجاد شده و با خودش فکر کرده من انقدرعاشق صداشم که همش مي خوام بشنومش...البته همين طور هم بود،صداي خيلي گرم و بمي داشت،مخصوصا وقتي مي خوند،ولي منظور من الآن اين نبود که ازش تعريف کنم....من:چرا انقدر تعجب مي کني؟؟...منظورم اينه که حرفت رو دم به دقيقه قطع مي کني...خنديد و گفت:آها...خب ادامش مناسب سنت نيست که نمي گم ديگه...من:مثلا بايد بخندم؟؟...سينا:قاعدتا نه،بايد گريه کني که عقلت انقدر کوچيکه که حرف رو از نگاه نمي خوني و آدم حتما بايد کاملش کنه که کل مطلب رو بگيري...من چه چيزي رو بايد از نگاش مي فهميدم؟؟...چي مي خواست بهم بگه؟؟...به مغزم فشار نيووردم و گفتم:باش تا من گريه کنم...سينا:حتما...مکثي کرد و با لحن جدي تري گفت:امروز که ما رفتيم بيرون عده از بچه ها اومدن و تو پارکينگ،راه پله ها و آسانسور دوربين نصب کردن که خودشون هم کنترلش مي کنن...تو خونه هم مي خواستن نصب کنن که من براي راحتي تو مخالفت کردم...نفسي کشيد و گفت:مي دونم که رو پوششت حساسي و از طرفي نمي توني لباس پوشيده بپوشي...مخصوصا موقع خواب...هنوز يادم نرفته که نمي تونستي با تي شرت بخوابي...حتي الآن هم سختته که با تي شرت تو خونه بگردي...جلوي مني که همسر و محرمت هستم،هرچند اجباري و صوري،تاپ نمي پوشي و سختي رو تحمل مي کني،چه برسه به اين که يه عده هم بتونن ببيننت...خودم بهشون گفتم که حواسم حسابي بهت هست و باهات هستم...خودمم دوست نداشتم کسي بتونه حريم خصوصيمون رو ببينه...بالاخره من و تو الان زن و شوهريم...اگه با کار من موافقي،بايد کمکم کني،باشه؟؟...اين مي دونسته که من با تي شرت نمي خوابيدم؟؟...قطعا با کارش و مخالفتش با نصب دوربين تو خونه راضي بودم...ناخوداگاه نگاهي به پتوم انداختم...تا گردنم بالا بود و بدنم مشخص نبود...من:باشه...سينا:خوبه...مي دونستم تو هم موافقمي...اولين قدم اينه که اون لحاف مسخره رو از روت برداري...با ابروهايي بالا رفته بهش نگاه کردم...اين داشت چي واسه خودش مي گفت؟؟...حتما...منم الآن اين لحاف رو ول مي کنم که تا صبح از سرما قنديل ببندم...همين يه کارم مونده که جلوي تو با تاپ باشم...هيچي ديگه...ن.ور علي نور ميشه و تو خيلي خوش به حالت ميشه...اخمام رو کردم توهم و گفتم:که چي؟؟...چرا بايد همچين کاري بکنم؟؟...نگاش افتاد به صورتم...زد زير خنده و گفت:تو پيش خودت چي فکري کردي که اخمات تا اين حد توهمه؟؟...مغزت منحرفه ها...خيال برت نداره که هيچ خبري نيست...تو بايد کاري رو انجام بدي که من ميگم... من:هيچ فکري نکردم...تو خواب و رويا ببيني که من ازاين فکرا بکنم آقا...حالا هم دست از سرم بردار که مي خوام بخوابم...به پهلو و بي اعتنا بهش چشمهام رو بستم...سينا:اذيت نکن باران...درسته که من هوشيار مي خوابم ولي هر اتافقي ممکنه و براي جلوگيري از اين حوادث،بهتره تو بياي و...حرفش رو قطع کرد و گفت:سرت رو بچرخون...من:نمي خوام...سينا:تا به حرفام گوش ندي نمي ذارم بخوابي...سرم رو به سمتش چرخوندم...من:بگو...ادامه ي حرفت رو دارم ميگم...اشاره اي به بازوش کرد و گفت:اينجا بخوابي...پيش خودم...کمي نگاش کردم و با جديت گفتم:نه...من اين کار رو انجام نميدم...شايد تو محرم من باشي ولي هيچ پيوند قلبي بين ما وجود نداره...با حرص گفت:پس اگه گفتم براي نصب دوربينا بيان،شاکي نشيا...از يه طرفم ديدم داره راست ميگه و از طرفي حق رو به خودم مي دادم...دوباره روم رو برگردوندم و گفتم:حالا بذار بخوابم....بعدا حرف مي زنيم...سينا:تا فردا بايد فکرات رو بکني،يا نصب دوربين تو خونه و اتاق ها و يا...هيچي نگفت و چراغ خواب رو خاموش کرد...با تاريک شدن اتاق،چشمهاي من هم روي هم افتاد و خوابم برد...****لباسم رو از تو کمد بيرون اوردم و روي تخت انداختم...تازه از حموم اومده بودم و موهام هنوز خيس بودن...سريع سشوار کشيدمشون و لباسم رو پوشيدم...اي خدا...دوباره سر زيپ اين من دردسر دارم و بايد سينا رو صدا بزنم...بيخيال بستن زيپ شدم و با همون زيپ باز،به سمت ميز آرايشم رفتم...بيشتر از هميشه آرايش کردم...سينا مي خواست من رو به عنوان همسرش معرفي کنه و معمولا خانومي که متأهل هست،آرايش سنگين تري نسبت به يه دختر مجرد داره...خط چشم زيبايي خاصي به چشمهام مي بخشيد...مژه هام بلند بود ولي با زدن ريمل،بلندتر نشون داده ميشدن...سايه اي تيره رنگ زدم که ترکيبي از مشکي،طوسي روشن،سفيد و کمي طلايي بود...قسمتهايي از سنگدوزي لباسم،طلايي رنگ بود و به همين دلي در زدن سايه از رنگ طلايي استفاده کردم....سايه ي طوسي رنگي که زده بودم،چشمهام رو زيباتر نشون ميداد و هماهنگي خاصي با هم داشتن...جوري کار کرده بودم که خودمم خيلي خوشم اومده بود...هميشه از آرايش هاي غليظ فراري بودم...اونروز هم غليظ آرايش نکردم...نگاهي به موهام انداختم که دورم ريخته بودن...خودشون حالت دار بودن....من که نمي خواستم شالم رو اونجا بردارم...مي دونستم که مجلسشون مختلطه...شال سفيد رنگي رو سرم انداختم و نگام به زيپ لباسم افتاد...لباسم تو تنم مي رقصيد...قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...هميشه عادتم بود که لباسم رو تو خونه عوض مي کردم و بعد به جشن مي رفتم...هيچوقت نشده بود که در تالار و يا خونه ي شخص ميزبان،لباسام رو عوض کنم...چي کار مي تونستم بکنم؟؟...تنها راه اين بود که براي بستن دوباره ي اين زيپ کذايي،از سينا کمک بگيرم...بدون اين که شال رو از روي سرم بردارم،صداش زدم:سينا...سينا:ها...بدو ديگه...خوبه گفتم خونشون دوره و بايد زودتر حرکت کنيم تا به موقع برسيم...من:انقدر غر نزن،بجاش بيا يه کار مثبت انجام بده....سينا:زندگي من سرتا سر کار مثبته...چيکارم داري؟؟...من:تو پاشو بيا...چند ثانيه گذشت که اومد تو...همون لباسايي رو پوشيده بود که شب پيش خريديم...موهاش رو هم به سمت بالا ژل زده بود ولي قسمتي از موهاش،تو صورتش مي افتاد...نگاهش به من افتاد و زد زير خنده...خب حقم داشت...زيپم تا کمرم پايين و از طرفي شال هم سرم بود...من:هرهر...بعد ميگه تو لفتش ميدي...بيا اين زيپ مسخره رو ببند...اومد جلوتر و گفت:مدل جديده؟؟...از کي اين تيپ مد شده؟؟...جوابش رو ندادم...احساس معذب بودن،سرتا سر وجودم رو دربرگرفته بود...اومد پشتم و زيپ رو کشيد بالا...حواسم نبود که از تو آينه دارم خيره نگاش مي کنم...چونش دقيقا بالاي سرم بود...نمي دونم چقدر بود که داشتم نگاش مي کردم که دستش رو گذاشت رو پهلوم و قلقلکم داد...تازه به خودم اومدم....روي پهلوهام خيلي حساس و کلا آدم قلقلکي بودم...از خنده سرخ شده بودم...اشک از چشمهام روون بود...خدا رو شکر مي کردم که لوازم آرايشام همه ضد آبه وگرنه سينا رو خفه مي کردم...بين خندهام ازش مي خواستم که دستش رو برداره ولي گوش نمي داد...شيطونه مي گفت بچرخم و يدونه بزنم تو صورتش تا ديگه با من درنيفته...بدبختيم اينجا بود که ديگه حال خنديدنم نداشتم،چه برسه به اين که بخوام ضربه فنيش کنم...لباسم هم مناسب نبود ولي اگه پاش ميفتاد،با همون لباس هم مي زدمش....خم شدم و دستم رو گذاشتم رو دستش...ديگه قلقلکم نداد...از خنده به نفس نفس افتاده بودم...کمي سرش رو پايين اورد و با جديت تو گوشم گفت:تو چشمهاي هيچ عهدالناسي اينجوري خيره نشو... صاف وايساد و دستاش رو گذاشت تو جيب شلوارش...همونطور که به سمت در مي رفت گفت:به اندازه ي کافي دير شده...سريع کارت رو تموم کن...مگه من چجوري نگاش کردم؟؟...من هميشه مه رو اينجوري نگاه مي کنم...جالبه...يکي از گرد راه رسيده و ميگه اينجوري نگاه نکن،خبر نداره خودش چجوري نگاه مي کنه و آدم رو مجذوب اون چشمهاش مي کنه...نگاهي به صورتم انداختم..خدارو شکر همه چيز خوب بود...کت لباس رو تو نايلون گذاشتم...پالتوم رو پوشيدم و کيف و کفشم رو دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم...اواخر مهر ماه بود و کشور کانادا سرد...سينا در حال پوشيدن کفشهاي واکس خوردش بود و اورکتش رو که قدش تا بالاي زانوانش مي رسيد،پوشيده بود...کفشم رو جلوي در گذاشتم و پوشيدمش...هردو با هم از خونه خارج شديم...من:مي خوام از پله بيام...سينا:چرا؟؟...من:هوس کردم مثه دوران بچگيم کمي ورجه ورجه کنم...نگاهي به لباسم انداخت و گفت:با اين لباس؟؟...من:اين که خوبه...من يه سري با لباس عروس از پله ها پايين رفتم...مي دوني که چه فنري داره...رنگش کمي پريد و با صداي لرزوني گفت:تو لباس عروس پوشيدي؟؟...يعني... حرفش رو قطع کرد و طبق معمول ادامه نداد...لبخند بيخيالي زدم و گفتم:آره...نگام به قيافش افتاد...سرجاش خشکش زده و اساسي ديدني شده بود...دلم مي خواست بشينم جلوش و همينجور نگاش کنم و بخندم...لب و لوچش آويزون و رنگش کمي پريده بود...آي که چقدر دلم مي خواست بلند بخندم...همون موقع بود که به کشفيات بزرگي دست يافتم...اونم چشمهاش در مواقع ناراحتي،مثه مال من تيره ميشد...اما چرا ناراحت شده بود؟؟...چه فکري پيش خودش کرده؟؟...به احتمال قوي داره با خودش ميگه چجوري ازدواج کرده که تو شناسنامش اسم طرف نيست...اصلا چرا بايد ناراحت بشه؟؟...مثلا،شايد براي اين که بهش نگفتيم من يه زماني ازدواج کردم؟؟...لپام رو از تو گاز گرفتم تا بلکه بتونم جلوي خنده ي بي موقعم رو بگيرم...يکمي زير چشمي نگاش کردم و بعد بي توجه بهش،از پله ها پايين رفتم...مي ترسيدم بزنم زير خنده و بفهمه که سرکاره...واسه اولين بار بود که دنبالم نيومد و دستم رو نگرفت...زيادي شکه شده بود و ازجاش حرکت نمي کرد...ياد بچگيام افتادم که با فربد از پله ها بالا مي رفتيم،مي نشستيم روي نرده ها و سر مي خورديم و ميومديم پايين و بعد با شيطنتي بچگانه مي خنديديم...مامان هميشه دعوامون مي کرد ولي کو گوش شنوا؟؟...هردومون هر کاري دلمون مي خواست مي کرديم و به حرفهاي ديگران توجهي نداشتيم...الآن نمي تونستم و نمي خواستم از نرده برم پايي...خير سر مبارکم خرس گنده شده بودم و اين کارا از من گذشته بود...همين که با سرعت و حالت دو بيام پايين و بعدش نفس نفس بزنم،برام کافي بود...رسيدم پايين...نگاهي به آسانسور انداختم و ديدم هنوز در طبقه ي ماست و جناب هنوز تشريف فرما نشدند...دوباره با فکر کردن به چهرش خندم گرفت...نگاهم به حياط پشتي افتاد...بارون نم نم مي باريد و زمين خيس شده بود...با خودم گفتم حالا که اون تو شکه،منم برم زير اين بارون و کمي واسه خودم حال کنم...آروم به سمت حياط پشتي رفتم...نگاهم به باغچه ي کوچکي افتاد که گلهاي توش،همه خشک شده بودن و تنها چيزي که ديده ميشد،خاک و درخت بود...درختهايي که با آب بارون شسته ميشدن و کم کم به خواب مي رفتن...دوماه تا خوابيدنشون مونده بود...صداي تق تق کفشهاي پاشنه بلندم رو به خوبي ميشنيدم...فقط کافي بود که من کفش پاشنه بلند بپوشم،اون موقع بود که همه ي عالم و آدم خبردار ميشدن که من همچين چيزي پوشيدم،چون موقع راه رفتن،پاشنه ي پام رو به زمين مي کوبيدم...از بچگي عادتم بود و دست خودم نبود...يکي نبود بگه مثلا ما عجله داشتيم و مي خواستيم زودتر بريم...نگاهي به ساعتم انداختم...يه ربع به پنج بود...با زدن ضربه،ضربه فنيش نکردم،با گفتن کلمه ي "لباس عروس"،زبون فنيش کردم که صد برابر از ضربه فني بهتر بود!!...رفتم زير بارون....چشمهام رو بستم و دستام رو از هم باز کردم...مثه ديوونه ها دور خودم مي چرخيدم و با ياداوري قيافه ي سينا،هرهر مي خنديدم...نمي دونم چقدر گذشته بود که سنگيني نگاهش رو حس کردم...بدون اين که دستام رو ببندم،چشمهام رو باز کردم که نگام به سينا افتاد....خيره نگام مي کرد و انگار تو اين دنيا نبود...الهي!!...بچم افسردگي گرفته...از نگاهش حسرت مي باريد...چنان با حسرت نگام مي کرد که هرکي نميدونست،فکر مي کرد عاشق و معشوقيم و يا من يه گنج بزرگم که از دست دادتش...نمي دونم چرا انقدر تو نگاش حسرت بود!!...يه لحظه خودمم شک کردم که شايد چيزي بينمون باشه،اما نبود....من همونطور دستام باز بود و نگاش مي کردم...کم بود بگم بپر تو بغل عمو...بيا عمو،بيا...نمي دونم چرا دستم خشک شده بود و پايين نميومد...يهو صحنه ي فيلم ورود آقايان ممنوع يادم افتاد،اونجايي که بچه ها در حال ورزشن و آقاي جبلي مياد تو حياط....بچه ها همه با دستايي باز به طرفش چرخيدن،اون بدبخت هم کپ کرد...سينا هم يه همچين حالتي داشت،البته براي موضوع لباس عروس...فرق من و اون فيلم اين بود که،من يه نفر بودم که دستم باز بود و اونا يه مدرسه بودن که دستاشون باز بود...سينا حق انتخاب نداشت ولي...حالت من هم دست کمي از اونا نداشت...يهو زدم زير خنده...حالا نخند کي بخند...ناخوداگاه دستام جمع شدن و افتادن کنارم...با صداي خندم به خودش اومد...انگار که تازه من رو ميديد و به خودش اومده بود...نگاش به صورت اولش برگشته بود و ديگه حسرتي توش ديده نميشد...اخم کرده و کاملا جدي بود...نگاهم کرد و گفت:ديوونه اي،نه؟؟...واسه خودت هرهر مي خندي؟؟...بين خنده گفتم:تو با خنده ي من مشکلي داري؟؟...دوست دارم بخندم،چيکار به کار تو دارم که دخالت مي کني؟؟...ياد يه مسئله افتادم که خندم گرفت...همين...نم لباسم رو حس مي کردم...کمي سردم شده بود ولي سعي کردم به روم نيارم...با تمسخر گفت:آها....بحث لباس عروس شد،ياد داماد افتادي و زندگي که باهاش داشتي و بعد خندت گرفت،نه؟؟...خندم قطع شده بود ولي با حالات سينا،داشت دوباره شروع ميشد:گيرم که آره...ياد خاطراتم افتادم...با پوزخندي گفت:خوبه...خوبه...يادش کن...ميگن دل به دل راه داره...پس اونم به يادت ميفته...شازده الآن کجاست؟؟...چرا اسمش تو شناسنامت نيست؟؟...جوابش رو ندادم و اومدم تو پارکينگ،به سمتش چرخيدم و گفتم:اينا رو ول کن،مگه نگفتي بايد زود بريم؟؟...اونم حرفي نزد و با يه خروار اخم،اومد سمت ماشينش...دستم رو گذاشته بودم رو سقف ماشين و با جديت نگاش مي کردم...بدون اينکه توجه و نگاهي بهم بکنه،نشست پشت فرمون...منم نشستم کنارش...در داشبرد رو باز کردم و پنل ضبط رو بيرون اوردم...پنل رو تو جاش زدم و منتظر پخش صدا شدم...سي دي توش بود...موزيک بي کلامي پخش شد...از پارکينگ خارج شديم...کمي گرم شده بودم ولي هنوز لباسم نم داشت...مشخص بود عصبانيه ولي در کمال آرامش رانندگي مي کرد و با پدال گاز بدبخت دعوا نداشت...هميشه ديده و شنيده بودم که مردا حرصشون رو سر پدال گاز خالي مي کنن ولي اين به همون روال قبل رانندگي مي کرد...حتي بابا و فربد هم همين طور بودن...هردوشون گاز ميدادن...دستام رو تو هم گره زدم که دستم به حلقم خورد...سرم رو اوردم پايين و بهش نگاه کردم...از ديشب تا حالا دستم بود...ناخوداگاه يواشکي به دستاش نگاه کردم...از شانس بد من،ماشينش مثه ماشيناي ايران بود و جاي راننده سمت چپ قرار داشت...دست راستش روي فرمون و آرنج دست چپش رو لبه ي پنجره گذاشته و دستهاش رو تو موهاش فرو کرده بود...دوست داشتم ببينم اونم حلقش رو دستش کرده يا نه؟؟...بيخيال دونستن شدم...نمي دونم چقدر از حرکتمون مي گذشت...ساعت نزديک 6 بود....از سکوت ماشين بدم اومد و با اعتراض گفتم:تو چرا لالموني گرفتي؟؟...نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره بي توجه به من،جلوش رو نگاه کرد...سينا:نمي خوام حرف بزنم...زوره؟؟...اگه حوصلت سر رفته مي توني به همسر محترمت زنگ بزني تا بياد درش رو برداره و سرنره...پررو پررو و با شوخي گفتم:نيازي به زنگ زدن نيست،خير سرش کنارم نشسته...تو چرا انقدر آي کيو هستي واقعا؟؟...من در خلقت تو موندم...به چه دردي مي خوري؟؟...با پوزخند و لحن تحقير کننده اي گفت:تو خواب ببيني که من تورو به عنوان همسرم بپذيرم...الآن هم سرخره مني و مجبورم که ببرمت...مي دوني چند نفر منتظرمن تا برم؟؟...رفتيم با همشون آشنات مي کنم...چشمهام رو ريز کردم و با حرص گفتم:کي بود که ديشب مي گفت من همسرت هستم؟؟...تو فکر کردي بنده کشته و مرده ي جنابعاليم؟؟...بايد به عرضتون برسونم که اين فکر خيلي بي معني و مسخرست...کي مجبورت کرده که من رو ببري؟؟...اتفاقا خوشحال ميشم امثال تو رو بشناسم و باهاشون آشنا بشم...مي خوام ببينم چطور آدمايي هستن که تورو انتخاب کردن...دستاش رو جابه جا کرد و همين باعث شد که برق حلقش رو ببينم...جلوي خونه ي بزرگي وايساد...بدون ربط به حرفام گفت:کي؟؟...با همون جديت گفتم:خودت مي فهمي چي ميگي؟؟...چي کي؟؟...نفسش رو بيرون داد و آروم گفت:عروسيت...مي خواستم اذيتش کنم...من:نمي دونم...حالا حالا ها تا عروسيمون مونده...با حرص نگام کرد و سريع از ماشين پياده شد...ريز خنديدم و منم پياده شدم...جلوي در ورودي وايساده بود...رفتم کنارش که زيرلب گفت:بي لياقت...من:با خودت درگيري؟؟...نگاهي بهم انداخت که نزديک بود سکته رو بزنم...چشمهاي عسليش زيادي ترسناک شده بودن...حس مي کردم دلش مي خواد خفم کنه...مي ترسيدم مشکلي ايجاد بشه...اومدم بهش بگم که همه چيز شوخي بوده ولي همون موقع در باز شد و پيرمردي خوش آمدگويان به داخل دعوتمون کرد... مشخص بود که يکي از خدمه هاي خونست...سينا دستم رو گرفت...واسه اولين بار انگشتامون رو تو هم گره زديم...لبخند و سلام پيرمرد رو جواب داديم...البته سينا فقط به لبخند و تکون دادن سرش اکتفا کرد و به زبونش زحمتي نداد...رفتيم تو حياط...حياط بزرگ و خوبي داشتن..خونشون ويلايي بود...صداي پارس سگي رو شنيدم...صورتم رو به طرف سمتي که صدا رو ازش شنيده بودم،چرخوندم...يه سگ مشکي با خا خالهاي سفيد به ديوار بسته شده بود...يهو ياد سگي افتادم که اونروز همراه سينا و رامين بود...اون خيلي از اين خوشگل تر بود...من:سينا؟؟...با بي حوصلگي گفت:ها؟؟...من:بي ادب...سگت کو؟؟...کمي با تعجب نگام کرد و گفت:تو از کجا مي دوني من سگ دارم؟؟...انگار پارک رو يادش افتاد،چون بلافاصله گفت:آها...خونست...پيش مامان اينا و ساحل...من:خيلي خوشگله...سرش رو تکون داد و چيزي نگفت...همون موقع پويا رو ديدم که اومد استقبالمون و با ديدن من،باز هم متعجب شد...پويا:خوش اومدين باران خانوم...بفرماييد تو...با راهنمايي پويا رفتيم داخل...چقدر آدم!!...مثه اين که هه ي فک و فاميلاشون اونجا بودن...پويا به خانوم و آقايي اشاره کرد که اونا هم اومدن براي استقبال...از شباهت پويا به مرد،ميشد فهميد که پدرشه...سينا با لبخند دستش رو که آزاد بود به طرفشون دراز کرد و باهاشون دست داد و گفت:رسيدن بخير...خانوم:ممنون...خوبي پسرم؟؟...سينا:بله...نگاه کنجکاو همشون روي من بود...کمي معذب بودم...دستم رو کمي فشار داد و گفت:ايشون نامزدم،بارانه...متوجه چشمهاي گرد شده ي پويا شدم...همه يه جوري به من نگاه مي کردن،انگار با موجود ناشناخته و عجيبي رو به رو هستن...تعجب رو تو چشمهاي تک تکشون مي خوندم...مامان پويا دستش رو به سمتم دراز کرد...دست راستم تو دست سينا بود...سعي کردم تلاش کنم تا دستم رو ول کنه ولي ول نمي کرد...به اجبار با دست چپ بهش دست دادم...خانوم:من سارا هستم عزيزم،مادر دوست همسرت...از دست سينا حرصم گرفته بود...شايد براي اون اينجور چيزا مهم نبود،ولي براي من آداب معاشرت خيلي اهميت داشت...شايد براي اونم داشت ولي اون شب مي خواست حرصم بده...همسرش رو هم بهم معرفي کرد و گفت اسمش بيژنه...اسم خواهر پويا هم،پونه بود...دختر بدي نبود و حدودا همسن خودم ميزد...در آخر دستم رو به سمت خودش کشيد و درگوشم گفت:ول کن عزيزم،مهم نيست...سينا خيلي دوست داره ها...حتي حاضر نيست يه دقيقه دستت رو ول کنه...لبخند مليح و درعين حال مسخره اي تحويلش دادم و تو دلم گفتم:آره جون خودش...من از دل خودم و خودش خبر دارم...نگاهم به سينا افتاد که داشت دور و برش رو نگاه مي کرد...سارا،پونه رو صدا کرد و اونم اومد...سارا:پونه جون،باران جون رو راهنمايي کن تا لباسش رو عوض کنه...پونه نگاهي بهم انداخت و گفت:دنبالم بياين...سينا دستم رو ول کرد و به سمت ديگه اي از سالن رفت...پويا هم دنبالش راه افتاد...بدون اينکه نگاهي بهش بندازم،دنبال پونه رفتم...نمي دوننستم کجا رفته...اکثر مهموناشون ايراني بودن...لباساي همه لختي و تا بالاي زانو بود...افراد مسن تر هم کت دامن يا کت شلوار پوشيده بودن...با صداي پونه،سرم رو بلند کردم...اتاقي رو با دست بهم نشون داد و گفت:برين اونجا...ازش تشکر کردم و وارد اتاق شدم...چهار دختر تو اتاق بودن و داشتن لباس عوض مي کردن و با هم صحبت مي کردن...با باز شدن در،صحبتشون رو قطع کردن و به سمت من چرخيدن...نگاه متعجبشون رو روي خودم احساس مي کردم....کمي که گذشت،نگاهاشون رنگ مسخرگي و تحقير گرفت...مونده بودم تو لباساشون...براي لباساي همشون،يه متر پارچه،شايد هم کمتر بکار برده شده بود!!!!...همشون آرايش هاي غليظ و هيکلهاي قشنگي داشتن...از هيکلشون خوشم اومد،ولي آرايششون نه...روي بازوها و پشتشون،خالکوبي شده بود،چيزي که من هميشه از ديدنش چندشم ميشد... کيفم رو از روي شونم برداشتم....درحال باز کردن دکمه هاي پالتوم بودن که شروع به حرف زدن کردن...يکيشون با ناز و عشوه و به فارسي گفت:داشتم مي گفتم...مطمئنم که امشب مياد...همين امشب بايد از دلش دربيارم...چندماهه که گوشيش رو جواب نميده،خونش هم کسي نيست...نمي دونم چرا اينجوري شده...يکي ديگشون گفت:خب تقصير خودته ديگه جسي...نبايد اونشب باهاش بحث مي کردي...تو که مي دوني اون دنبال دخترا نيست،بلکه اين دخترا هستن که دنبال اونن...براي اون هيچ فرقي نمي کنه که با کي باشه،تو نشدي،يکي ديگه...تو که از غرور اون خبر داري....هم براي خودت بد شد و هم براي پدرت...جسي:اشکال نداره...مي دونم چيکار کنم تا دوباره قبولم کنه و باهام باشه...اون فقط مال منه مليسا...اخلاقاش عوض شده بود تا اين که اون شب پشت تلفن،بحثمون شد...ناخوداگاه حرفاشون رو مي شنيدم...پالتوم رو دراوردم و روي کيفم گذاشتم...به سمت آينه رفتم و تازه تونستم جسي خانوم رو ببينم...اون موقع که حرف مي زدن،پشتم بهشون بود و متوجه قيافش نشده بودم...لباس تنگ و صورتي رنگي پوشيده بود...لنز صورتي گذاشته بود و آرايشي به همون رنگ کرده بود...موهاش دکلره شده بود و رگه هايي صورتي رنگ توش انداخته بود...ياد پلنگ صورتي افتادم...به نظرم تيپش خيلي مضحک بود...دوست داشتم اون کسي رو که اين جسي خانوم داشت خودش رو به خاطرش به آب و آتش ميزد ببينم...سه تاي ديگه هم به ترتيب،لباسهاي سبز،آبي و زرد پوشيده بودن...لنزها و آرايششون هم،رنگ لباسشون بود...جسي به سمت دوستاش چرخيد و گفت:بچه ها خوبم؟؟...منظورم اينه که جوري هستم که...لباس زرد گفت:بيستي جسي!!!!...اگه سينا نگات نکنه يعني اينکه خيلي بدسليقه و بي عرضست که ولت کرده...حالا مطمئني که مياد؟؟...امشب کلي رقيب داري...قري به سر و گردنش داد و گفت:چطور مي تونه من رو نبينه؟؟...تو که ميدوني اليسا جون،هيچکدوم به پاي من نميرسن!!!!...پويا خودش گفت که به سينا هم گفته بياد...احتمالا منظور سينا اينا بوده...((مي دوني چند نفر منتظر منن؟؟))...اي خاک توسرت سينا با اين دوست دخترات...اينا که همش رنگ و لعابن...چطوري مي توني با اين عشوه ي صداش تحملش کني؟؟...چه عشوه خرکي هم ميان...چقدرم قر و فر دارن...همه مرض خودشيفتگي گرفتن...شالم رو روي سرم درست کردم...لباسام رو تو کمد آويزون کردم و کيفم رو برداشتم و از اتاق بيرون اومدم...حوصله ي شنيدن اراجيفشون رو نداشتم...وارد پذيرايي شدم...جمعيت بيشتر شده بود...با نگاهم دنبال سينا گشتم ولي پيداش نکردم...نگاهم به ميزي افتاد که وسط پذيرايي بود...انواع و اقسام نوشيدني ها روش چيده شده بود...عجب غلطي کردم که پاشدم اومدم اينجا...همون طور بلاتکليف وايساده بودم که پونه دستي برام تکون داد و به سمتم اومد....پونه:چرا اينجا وايسادي؟؟...من:تازه اومدم پايين...پونه:دنبال سينا مي گردي؟؟...من:آره...تو مي دوني کجاست؟؟...با دستش گوشه اي از سالن رو نشون داد و گفت:بايد اونجا باشه....لبخندي بهش زدم و به اون سمت رفتم...نگاه هاي تمسخرآميز همه رو روي خودم حس مي کردم اما اهميتي نمي دادم...کمي که جلوتر رفتم،ديدمش...چندتا مرد دورهم وايساده بودن که يکيشون سينا بود...همشون گيلاس بدست بودن...يکي از دستاش دور شونه ي جسي بود و تو اون يکي دستش هم يه گيلاس...اين جسي خانوم کي اومد پايين که من نفهميدم؟؟...بقيه ي دوستاي جسي هم،با مرداي ديگه بودن...هرکدوم با يکي...دلم مي خواست سراشون رو با هم يکي مي کردم...من عاشق سينا نبودم و دوسش نداشتم ولي نمي دونم چرا بدم ميومد از اينکه دستش رو روي شونه ي يکي غير از من بذاره؟؟...شايدم....به اونا خيره شده بودم و داشتم واسه خودم فکر مي کردم که پويا متوجهم شد و گفت:به،باران خانوم...با اين جمله ي پويا،سرها به طرفم چرخيد و دايرشون باز شد...همشون درو هم وايساده بودن و همين باعث شده بود که يه دايره تشکيل بدن...تو چشمهاي سينا هيچ چيز دوستانه اي ديده نميشد...تنها چيزي که به خوبي مي تونستم تشخيصش بدم،خشم بود...قبل از اين که پويا حرفي بزنه،سينا گفت:معرفي مي کنم،باران،دخترعموم...چشمهام گرد شد و با تعجب بهش خيره شدم...مي دونستم پويا هم دست کمي از من نداره...مگه قرار نبود من رو نامزد خودش معرفي کنه؟؟...بحث لجبازيه؟؟..چشمش به جسي جونش افتاد،امانت داري از يادش رفت؟؟...باشه...منم حرفي ندارم و تا تهش هستم...فقط خدا امشب رو بخير بگذرونه...جسي عشوه اي خرکي اومد و با ناز گفت:نگفته بودي سينا جون که از اين دخترعموها داري...وبعد با دستش به تيپم اشاره کرد...سينا هم بدون اين که توجهي به من کنه،سرش رو به سمت گوش جسي برد و گفت:خودت رو عشقه...بقيه رو چيکار داري؟؟...با يه دور....جسي نذاشت حرفش رو تموم کنه و با ذوق گيلاس مشروبش رو به دست يکي از دوستاش داد و گفت:بريم....واي که چقدر دلم براي رقص با تو تنگ شده بود سينا جونم...اه اه....دختره ي جلف...صداي خنده هاش کل سالن رو برداشته بود...خجالتم خوب چيزيه...اومديمو سيناي بدبخت خواست يه چيز ديگه بگه...حرصم از دست سينا دراومده بود....اونکه با چشمهاش تحسينم مي کرد ولي حالا....شايدم من اشتباه مي کنم...همه ي زندگيم شده شايد،اما و اگر...با حرص چشمهام رو روي هم گذاشتم و دوباره بازشون کردم...نگاهم به سمت دست چپش کشيده شد...حلقش رو دراورده بود...چه آدم بي جنبه اي!!!!...اين که بايد چهارچشمي حواسش به من باشه ولي حالا...سينا و جسي رفتن وسط تا با آهنگ لايتي گذاشته شده بود،برقصن...نگاهم بهشون بود که صداي پويا رو شنيدم:ميشه بپرسم جريان چيه؟؟...پشتم بهش بود...به آرومي حلقم رو از انگشتم دراوردم و وارد انگشت ميانيم کردم....من:جريان چي؟؟...پويا:همين نامزدي شما...من:جريان خاصي نداره که لازم باشه شما بدونين...پويا:پس چرا...حرفش رو قطع کردم و گفتم:ميشه بگين يه ليوان آب برام بيارن؟؟...پويا:حتما،خودم براتون ميارم...پويا رفت و من هم روي يکي از صندلي ها ولو شدم...حوصله ي جواب دادن به اين يکي رو نداشتم....خودمم نمي دونستم جريان چيه و يکي رسيده و داره از من مي پرسه جريان چيه...من چرا انقدر جريان،جريان مي کنم؟؟....دوباره نگاهم بهشون افتاد...يکي از دستاشون رو دور کمر هم گذاشته بودن و اون يکي دستشون رو هم به هم قلاب کرده بودن... سينا توگوش اون حرف ميزد و اون ريز ريز مي خنديد...خيلي دوست داشتم بدونم سرچي دعواشون شده بود و داشتن درباره ي چي صحبت مي کردن...مگه تو فضولي دختر؟؟....همزمان با تموم شدن آهنگ،پويا هم با يه ليوان آب اومد پيشم...پويا:بفرماييد...من:ممنون...سينا و جسي دست در دست همديگه بهمون نزديک شدن...جسي تو گيلاس خودش و سينا مشروب ريخت و هردو شروع به نوشيدن کردن...مي ترسيدم مست بشه...جسي،خدا لعنتت کنه...مرده شور اون قد و قوارت رو ببرن... خير سرم اومدم آب بخورم که جسي رو به سينا گفت:امشب مياي پيش ما؟؟...يه لحظه آب پريد تو گلوم و به سرفه افتادم...چقدر سريع تأثير گذاشت!!!!سينا زيرچشمي و با پوزخند نگام کرد و گفت:از پدرت عذر خواهي کن و بگو دخترعموم پيشمه...اگه اون نبود،حتما ميومدم...قيافه ي جسي تو هم رفت که سينا با خنده بهش گفت:حالا ناراحت نشو عزيزم...تا شب که پيش هميم،مگه نه؟؟...جسي:آره،ولي...حرفش رو قطع کرد و با خشم تو چشمهاي من نگاه کرد و گفت:تو يه شب نمي توني تنها بموني؟؟...از عکس العملش هم خندم گرفته بود و هم متعجب شده بودم...من:از خدامه ولي چيکار کنم که سينا ولم نميکنه...چهل دقيقه اي گذشته بود که پويا دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:ميشه خواهش کنم يه دور با من برقصين؟؟...نمي دونم چرا همچين پيشنهادي رو داد...اون که مي دونست من قبول نمي کنم...اومدم بگم نه که سينا ازجاش بلند شد و گفت:شرمنده پوياجون...قولش رو قبلا به من داده...غلط کردي...کي من همچين خريتي کردم که خودم خبر نداشتم؟؟...چه حرفم تو دهن من ميذاره...بدون اين که به جسي نگاه کنه،از جاش بلند شد و به سمتم اومد...دستش رو به طرفم گرفت...هيچ عکس العملي نشون ندادم...خودش دستم رو گرفت و بلندم کرد...روبه روي هم وايساده بوديم...خواستم بگم نميام که دستش رو گذاشت رو لبم و سرش رو کنار گوشم اورد و گفت:تو امشب با من مي رقصي،خب؟؟...نه نداريم...با جديتي که تو صداش بود،لال شدم و پشت سرش راه افتادم...دستم رو دور گردنش حلقه کردم،اونم دستاش رو روي کمرم گذاشت...احساس خجالت،سرتاسر وجودم رو گرفته بود...فکر به اين که تا دقايقي پيش،جسي به جاي با سينا رقصيده،حرصم ميداد...سعي کردم سرم رو بگيرم بالا و بالاخره موفق شدم...خدا رو شکر کردم که برقا رو خاموش کرده بودن...واسه يه بار تو عمرم شانس اوردم...قدمهامون رو با هم هماهنگ کرديم...تنها چيزي رو که مي ديدم،برق چشمهاش بود...سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:تا حالا تانگو و يا سالسا رقصيدي؟؟...من:آره...من ايران که بودم،کلاس رقص مي رفتم...هميشه با فربد مي رقصيدم و اين اولين بارمه که با کسي غير از اون مي رقصم...با لحن خاصي گفت:مشخصه که کار کردي...حالا اين خوبه يا بد؟؟...جوابش رو ندادم و گفتم:سينا؟؟....آروم گفت:جانم...با تعجب بهش نگاه کردم...گاوم زاييد!!...اونم دوقلو...سينا:چي مي خواستي بگي بارانکم؟؟...جان!!بارانکم!!!!خدا آخر و عاقبت ما و امشب رو به خير کنه...من:هي...هيچي...خوبي سينا؟؟...موقعيت رو درک مي کني؟؟...مي فهمي داري چي ميگي؟؟!!...سينا:شايد آره...شايدم نه...آره،خوب نيستم...من:داري منو مي ترسوني سينا...سينا:چرا ترس گل من؟؟...مگه من تا حالا آسيبي بهت زدم؟؟...قبل از اين که جوابش رو بدم،برقا روشن و آهنگ تموم شد...نگام روي چشمهاش ثابت موند....نمي دونستم دنبال چي مي گردم...کمي قرمز شده بودن...نگاهم به پشت سرش افتاد...جسي بدجوري داشت حرص مي خورد و اين به خوبي از سايش دندونهاش مشخص بود...بدون اينکه حرفي بزنم،دستام رو از دور گردنش باز کردم و به سمت صندليم رفتم...اين سينا چقدر خواستني تر از اون سينا بود...نه سيناي مست،بلکه سيناي مهربوني که زمين تا آسمون با اون يکي فرق داشت...چي ميشد اگه...نمي دونم چقدر از نشستنم گذشته بود که پويا افکارم رو بهم زد و گفت:بهتره شما برين خونه...از وقتي که اينجا نشستي،4تا گيلاس مشروب خورده...من مطمئنم که مسئله اي براش پيش اومده و همين باعث عصبانيتش شده...سينا اهل الکل نيست،فقط مواقعي که عصباني باشه،مي خوره...با ترس سرم رو بلند کردم...انگار متوجه شد....لبخند آرومي زد و گفت:نترس...با چندتا گيلاس مست نميشه،منظورم اينه که تا حدودي رو کارهاش کنترل داره...يا نمي خوره و يا وقتي مي خوره زياده روي ميکنه...تازه الآن کم خورده...تا خونه تو بايد رانندگي کني....اگه مي تونستم خودم همراهتون ميومدم،چه کنم که کلي مهمون دارم و نمي تونم باهاتون بيام...سينا نمي تونه پشت فرمون بشينه،البته نه اين که نتونه ولي خطرناکه...خودت که بهتر مي دوني....آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو براش تکون دادم...پويا:من نمي دونم چه چيزي بين شما پيش اومده...راستش اونروزي که تو کافه ديدمت،خيلي تعجب کردم...از سينا بعيد بود که با همچين دختري دوست باشه و البته از دختري مثل تو هم بعيد بود که به دوستي با سينا تن بده...خيلي ازت خوشم اومد...از اينکه مثل خيلياي ديگه با خارج شدن از کشورت از خود بيخود نشدي و...مکثي کرد و گفت:بگذريم...چند روز بعد از چندتا از دوستام شنيدم که دوست دختراش رو ول و خونش رو هم عوض کرده،بدون اين که به کسي خبر بده...به چندتا از بچه ها گفته بود يکي از آشناهامون اومده پيشم و دخترش پيش من امانته...درسته کسي از شغلش خبر نداره و همه فکر مي کنن که فقط رئيسه شرکتشه،ولي من درجريان کارهاش بودم،الا اين يکي...منظورم رابطه ي شماست...فکر کنم همون حرف اولي درست باشه و تو نامزد سينا باشي،نه؟؟...با صداي خفه اي گفتم:آره...مگه سينا شرکت هم داره؟؟...لبخندي زد و گفت:دير يا زود خودش مياد قضيه رو برام ميگه... خيلي عصبانيش کردي و من مطمئنم اونم براي تحريک حسادت و حرص دادن تو امشب با جسيکا صميمي شده بود...مکثي کرد و ادامه داد:جسيکا جزء اولين دوستاي سينا بود...اون خيلي دختر خودخواه و در عين حال جلفي...من مي دونستم که تو پيشنهاد رقصم رو قبول نمي کني و فقط مي خواستم به سينا بفهمونم که اگه اون نباشه،افراد ديگه اي هستن که بخوان با تو باشن...مي خواستم بهش بفهمونم که مثه تو کم پيدا ميشه ولي افرادي مثل جسي،هميشه و همه جا هستن... تا حالا نديده بودم که سينا واسه ي رقصيدنم با کسي انقدر جبهه بگيره...سرش رو تکون داد و گفت:حالا هم برو پيشش تا خودش رو خفه نکرده....خواستم برم سمت سينا که يادم اومد خونه رو بلد نيستم...رو به پويا گفتم:من آدرس خونه رو بلد نيستم...پويا:زياد سخت نيست و مسيرش سرراسته...سينا کمکت مي کنه...با سرم ازش تشکر کردم...رفتم پالتوم رو برداشتم و پوشيدمش و بعد به سمت سينا رفتم...روي يکي از صندلي ها نشسته بود...جسي هم کنارش بود و بلند بلند مي خنديد...اگه مي تونستم چنان ميزدم تو دهنش که خنديدن از يادش بره...دختره ي حال بهم زن...مشخص سيگار مي کشه...تموم دندوناش جرم داره و زرد شده...با اون همه عطر و ادکلني هم که به خودش زده بود،بوي سيگار رو تشخيص ميدادم... دستم رو گذاشتم پشت صندلي سينا و گيلاس رو از جلوش برداشتم...يه دستم رو تو جيب کتش کردم و سوئيچ ماشين رو دراوردم...نگاهش رو از جسي گرفت و به من دوخت...قرمزي چشمهاش بيشتر شده بود...جسي با وقاحت تمام و صداي بلند رو به من گفت:چرا نميذاري يه نفس راحت از دستت بکشه؟؟...همه جا آويزونشي...بيچاره داشت برام درددل مي کرد که تو اومدي...برو پيش همون پويا جونت و دست از سر سيناي من بردار...انقدر بي عرضه نيستم که بذارم احمقي مثه تو اون رو از دستم بگيره...تو فکر کردي کي هستي؟؟...يه دختر املي که فکر مي کني مي توني سينا رو براي خودت کني...بايد بگم فکرت اشتباهه...برو...از اينجا برو...نمي خوام چشمم بهت بيفته...دزد...آره...تو يه دزدي که نامزدم رو از چنگم دراوردي...من ديگه نميذارم بيشتر از اين پات رو از گليمت درازتر کني...فهميدي؟؟...برو به همون قبرستوني که ازش اومدي...نفس عميقي کشيد و به من که عين مجسمه نگا مي کردم،نگاهي انداخت و گفت:فکر کردي يه جانم و عزيزم بهت گفته،عاشقت شده؟؟...بايد بگم که کاملا در اشتباهي احمق...اون اينا رو گفت تا من کمي به قيافت بخندم...مي خواستم ببينم يه دختر امل موقع ابراز علاقه ي يه پسر چه شکلي ميشه که سينا کمکم کرد تا اين صحنه رو ببينم و در ظاهر حرص بخورم و از تو بخندم...من چرا مثه يه مجسمه وايساده بودم؟؟...چرا هيچ کاري نمي کنم؟؟...نبايد اجازه ي حرف زدن بيشتري بهش بدم تا بعد گفته هاش رو براي خودم تحليل کنم...فقط مي دونم که الآن بايد خفش کنم...جسي:تو يه...اجازه ي حرف ديگه اي بهش ندادم...دستم رو بردم بالا و با تمام قدرتم به صورتش کوبيدم...لال شد...از کاري که کرده بودم خيلي خوشحال شدم و به خودم آفرين گفتم...بايد زودتر از اينها خفش مي کردم...نگاهي به اطرافم انداختم...صداي موسيقي قطع شده بود و همه دورمون حلقه زده بودن...با کاري که من کردم،سکوت همه ي سالن رو گرفت...نگاهم به سينا افتاد که سرش رو گذاشته بود رو ميز...انگار هيچي نمي فهميد...پويا دقيقا پشت سرم وايساده بود...سعي کردم بلند حرفم رو بزنم و صدام نلرزه....با شروع شدن حرفم سينا هم سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد...من:بهت اجازه نميدم سر من داد بزني دختره ي جلف...به جاي اين که صدات رو بذاري رو سرت و مجلس رو بهم بزني،مثه آدم بيا و با خودم حرف بزن...اين سينا و اين تو....لياقتش دخترايي هستن که مثله توان و بايد از کوچه و خيابون جمعشون کرد...من براي خودم شخصيت قائلم و مي دونم که نبايد با آدم بي شخصيتي مثله تو دهن به دهن بشم...فقط اين رو بدون که اگه به خودم بود،الآن اينجا نبودم و پيش پدر و مادرم بودم...تو بمون و با اين سينا خوش باش...بلافاصله بعد از اتمام حرفم،عقب گرد کردم...پويا:خاک برسرت سينا...از سالن خارج شدم و به سمت ماشين رفتم...سوزش اشک رو تو چشمهام احساس مي کردم...صداي قدمهايي رو پشت سرم مي شنيدم که بهم نزديک ميشدن...صداي مردي رو شنيدم که گفت:صبرکنين باران خانوم...سرجام وايسادم و سعي کردم بغضم رو قورت بدم...دستام رو مشت کردم...ناخنام تو گوشت دستم رفت ولي اهميتي بهش ندادم...سوئيچ رو محکمتر تو دستم فشردم و چشمهام رو بستم...چقدر صداش برام آشنا بود...اين صداي کي بود کيه؟؟...مطمئنم مي شناسمش...صداش من رو ياد دوران دانشجويي مي اندازه...کمي ديگه به مخم فشار اوردم ولي تو اون شرايط کار نمي کرد....کم مونده بود ازش دود بلندشه...بيخيال فکر کردن شدم و چرخيدم تا صاحب صدا رو ببينم...اِ...اين که سعيده...نگاهم به پشت سرش افتاد...مهدي هم پشتش وايساده بود...مثل همييشه هردوشون با هم بودن...پشت هم...نمي دونستم چرا اونجان....اصلا نمي تونستم ذهنم رو متمرکز کنم...خواستم ازشون بپرسم اينجا چيکار مي کنين که پويا دوان دوان خودش رو به ما رسوند و با ديدن من سرجاش وايساد...نگاهي به سعيد و مهدي انداخت و گفت:ايول...من اين همه دويدم تا به باران برسم و اونوقت شما اينجا نگهش داشتين؟؟...سعيد:الکي که اسممون رو نذاشتن پليس و وارد اين حرفه نشديم داداش...رو به من ادامه داد:شما سوئيچ رو بدين به پويا و همراه ما بياين...رو به پويا ادامه داد:تو هم سرگرد رو بيار...باران خانوم رو ما به خونشون مي رسونيم...تازه ياد حرفاي سينا افتادم...اوايل که اومدم پيشش،بهم گفت سعيد و مهدي که از همکلاسي هام بودن،عضو گروه اونا هستن و با اونا کار مي کنن...بدون اين که حرفي بزنم،سوئيچ رو به سمت پويا گرفتم...پويا:کمي درکش کن باران...سينا همچين آدمي نبود که براي يه چيز کوچک انقدر بهم بريزه،احتمالا تقصيره خودت هم بوده....من نمي خوام بگم که سينا بي تقصيره...الآن هم مي خواست بياد دنبالت که من نگهش داشتم...براي همين دير اومدم بيرون...حرفاي جسي رو جدي نگير...اون براي رسيدن به خواستش هر کاري مي کنه...خواسته ي اون ازدواج باسيناست،اونم بخاطر پول و شرکتش...سر معامله ي شرکت خودشون و سينا،حاضره رو زندگيش قمار کنه...پدر جسي هم يکي از مشوقهاي اصلي اونه...من مطمئنم که حرفاش دروغه...مي تونم قسم بخورم که همش اراجيفه و از خودش دراورده...سينا هرچقدرم که بد باشه،آدمي نيست که آبروي نامزد يا زنه خودش رو،جلوي کسي ببره...هنوز به شخصيت اصلي سينا نرسيدي که تونستي همچين اراجيفي رو باور کني...بعد از رفتن تو به خودش اومد که من نذاشتم بياد...ميگرنش اود کرده...يه مسکن بهش دادم تا آروم بشه...شايد امشب پيش خودم نگهش داشتم... تو اون هير و وير بود که فهميدم اون هم مثه من ميگرن داره....چه جالب...يه تفاهم بين خودمون پيدا کردم...حالا گير دادي بارانا...ول کن...من:چرا من بايد درکش کنم؟؟...من نمي تونم ببينم که اون دختره ي جلف و هرزه به شخصيتم توهين مي کنه...خيلي خودم رو نگه داشتم ولي اون پاش رو از گليمش درازتر کرد...بذار سينا با اونا خوش باشه...من عاشق چشم و ابروش نيستم...لياقتش همينه...من اونقدر حرف بدي نزدم که سينا بخواد ناراحت بشه....اگه سينا...حرفم رو قطع کردم...مي خواستم بگم اگه اون واقعا همسرم بود و دوستم داشت،حق داشت که ناراحت بشه ولي حالا که هيچ چيزي بين ما نيست،اون نبايد تا اين حد عصبي بشه و بهم بريزه...ادامه دادم:مطمئن باش که از حرف من نبوده....عصبانيتش از جاي ديگه آب مي خوره...امشبم پيش خودت نگهش دار...پوفي کرد و گفت:اگه بمونه که نگهش ميدارم،ولي مي دونم که نمي مونه...به احتمال زياد بعد از اتمام مهموني،همراه خودم ميارمش...فعلا خداحافظ...سرم رو تکون دادم...سعيد به سمت ماشينش رفت و من و مهدي هم پشت سرش حرکت کرديم...درعقب رو باز کردم و نشستم...دستم رو روي شقيقم گذاشتم و فشار دادم...سر خودم هم درد مي کرد و داشت مي ترکيد...اگه عصبي بشم،سردرد مي گيرم...سعيد ماشين رو از پارک دراورد و راه افتاد...سرم رو به شيشه تکيه دادم و چشمهام رو بستم...سعي کردم به چيزي فکر نکنم،ولي مگه ميشد؟؟...اون از اونور ميگرنش اود کرده و من از اينور...يعني حق با کيه؟؟...واقعا سينا همچين حرفايي رو به جسي زده؟؟...پويا درست ميگه؟؟...واقعا سينا من رو مسخره ي دست اون دختره ي مزخرف قرار داده؟؟...تو برق چشمهاش چيزي به نام مسخرگي نديدم...نمي دونم...کي راست ميگه و کي دروغ؟؟...يعني من تا اين حد براش بي ارزشم که حاضر شده براي مسخره کردن من،پا رو اعتقاداتش بذاره؟؟.....سردردم ثانيه به ثانيه بيشتر ميشد...دوست داشتم موهام رو بکنم و يا با چيزي محکم به سرم بکوبم...متاسفانه کدئين هم همراهم نيورده بودم...نمي دونم چقدر گذشته بود که جلوي خونه ايستاد...هردوشون پياده شدن و من هم پشت سرشون از ماشين خارج شدم...با کليد در رو باز کردن و کنار کشيدن...ياد سينا افتادم که بهم مي گفت فقط براي يک نفر در رو نگه ميدارم تا وارد و يا خارج بشه...بدون اين که تعارف کنم،وارد ساختمون شدم...فقط دلم مي خواست قرص ادويل بخورم،سرم رو با دستمال ببندم و کپه ي مرگم رو بذارم...همين...سعيد:شما با آسانسور برين،من و مهدي با پله ها ميايم...بيحال تر از اوني بودم که بخوام تعارف تيکه پاره کنم...سوار آسانسور شدم...جلوي در خونه ايستاده بودم که اون دوتا هم رسيدن...سعيد در رو باز کرد و اول من رفتم داخل...اينا کليد خونه رو از کجا اورده بودن؟؟...خب دختره ي خنگ،احتمالا از سينا گرفتن ديگه...سعيد:اگه سرگرد اومدن که ما مي ريم،در غير اين صورت ما همينجا مي مونيم تا خودشون بيان...شما بفرمايين استراحت کنين...به زور گفتم:ببخشيد آقا سعيد....حال من اصلا خوب نيست و سرم خيلي درد مي کنه...بايد هرچه زودتر برم استراحت کنم...سعيد:اين حرفا چيه باران خانوم،ما همگي در قبال شما مسئوليم...وارد آشپزخونه شدم...قرصم رو با مقداري آب خوردم...سري براي مهدي و سعيد تکون دادم و وارد اتاق خواب شدم...کيفم رو روي تخت پرت کردم و پالتوم رو دراوردم...تازه يادم افتاد که نمبيتونم لباسم رو دربيارم...دوباره اون زيپ مسخره برام مشکل ايجاد کرد...شالم رو از روي سرم برداشتم و موهام رو باز کردم...به سمت کمد لباسام حرکت کردم و يکي از شالام رو که به لطف سينا رنگ گرفته بود،برداشتم و دور سرم بستم تا دردش بهتر بشه... چشم بندم رو به چشمم زدم...ديگه نمي تونستم رو پاهام وايسم...با همون لباس،خودم رو روي تخت انداختم...از اين پهلو به اون پهلو مي شدم...خوابم نمي برد...احساس نا امني مي کردم...بعد از چند دقيقه تونستم خودم رو راضي کنم که سعيد و مهدي بيرون نشستن و مي تونن جاي اون رو بگيرن و بالاخره با هزار بدبختي خوابم برد...صبح که از خواب بيدار شدم،سر دردم بهتر شده و مي دونستم تا چندساعت ديگه،به کلي برطرف ميشه...نگاهي به ساعت انداختم...11 ظهر بود...نمي دونستم بيرون چه خبره...مهدي و سعيد هنوز هستن؟؟...ازجام بلند شدم و بعد از تعويض لباسام،نگاهي به خودم انداختم...چشمهام کمي پف کرده بودن...تعويض لباس که چه عرض کنم...ناچارا با قيچي به جونش افتادم و از درزش شکافتمش تا بعد بدمش به خياط...کار ديگه اي نمي تونستم انجام بدم...حاضر بودم بميرم اما ديگه از سينا نخوام برام بازش کنه...اعصاب واسم نذاشته بود...از کار خودم خندم گرفت...ياد زمان بچگيم افتادم که مي رفتم سر لباساي فربد و قيچيشون مي کردم...البته اونم تلافيش رو سرم درميوورد...هي...عقلم از بچگي مشکل داشته!!!...صداي موبايلم بلند شد...نگاهي به شماره انداختم...مهلا بود....من:جانم؟؟...
ادامه دارد....