امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کلبه عشق(ی رمان متفاوت)

#5
پست پنجم

شبنم:من من چیه ؟سی دی گیر کرده؟

احسان اخمی کرد:اصلا به تو چه؟
شبنم:هووی به من بود پس همه چه
ای وااای دوباره اینا شروع کردن با صدای ارشیا هردوتا سکوت کردن ولی خط و نشون کشیدن پس این دوتا به این زودیا ول کن نیستن ارشیا نگاهشو به من دوخت
ارشیا:می خوای بریم نهار بیرون
سرمو با لبخندی تکون دادم
شبنم:ای کارد بخوره شکمت به فکر این دوستتم باش
شیرین:دوست دوست کاکا برادر
شبنم خنده ای کرد که احسانم بهاش خندید
شبنم:خاک تو اون سرت به غیر از عاشقی چیز دیگه هم بلدی تورو خدا
ارشیا اخمی کرد دستمو گرفت
ارشیا:بیا بریم ولشون کن هردو از یک قماشن
احسان:ارشیا خان مارو فروختی دیگه
ارشیا:تا بار دیگه به زن من نخندین
الهی چی گفت زنم دورت بگردم جیگر خودمی به والله ابرویی برای شبنم بالا انداختم
شیرین:حالا معلوم می شه کارد توی شکم کی می خوره شبنم خانوم
هر دو باهم گفتن:ای بابا ما گشنمونه
منو ارشیا خندیدم و دستمونو براشون تکون دادیم از اتاق که اومدیم بیرون خانوم احمدی نگاهی به منو ارشیا بعد به دستمون انداخت اخه دختره ی بیچاره بعد نگاهشو انداخت به پشت سرما سرشو پایین انداخت نکنه به احسانم چشم داره عجب آدمیه ها
ارشیا:خانوم احمدی قرار ملاقاتارو همه رو برای امروز لغو کنید
با نگاه بهت به ما چهارتا نگاه کرد شبنم ریز ریز می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد به احترام احسان من به عقب نشستم لبخند ارشیا رو که دیدم فهمیدم کار درستی کردم لبخندشو با لبخند جواب دادم نگاهمو به شبنم دوختم که سرش داخل موبایل بود وبا یکی اس ام اس بازی می کرد ای تو روحش اینم می دونه اس ام اس یعنی چی به سرش زدم
شیرین:معلوم هست داری چیکار می کنی
شبنم خنده ای کرد و با اشاره ی چشم احسانو نشون داد که با لبخندی به روبه روش زول زده بود منظور شبنمو نفهمیدم بازم نگاهش کردم که با خنده موبایلو نشونم داد خندمو نگه داشتم این کی این موبایل این احسان بدبختو کش رفته بود با زنگ خوردن گوشی ارشیا سکوت ماشین شکست
ارشیا:احسان گوشی رو بردار دارم رانندگی می کنم
احسان نگاهی به صفحه گوشی کرد:مامان آهوه می خوای چکار کنی حالا
ارشیا از توی آینه نگاهی به من کرد و لبخندی زد:بذارش روی اسپیکر
به جای صدای زن عمو آهو صدای عمو بهداد در گوشی پیچید بی اختیار خودمو جلو کشیدم
عمو بهداد:پدر سوخته کجایی ببین منو انداختی توی چه هچلی
ارشیا سرخ شده بود و می خندید
ارشیا:بابا
عمو بهداد:بابا و کوفت
صدای زنی از پشت گوشی رو شنیدم
زن عمو آهو": بهداد
عمو خنده ای کرد:جون بهداد بهداد دورت بگرده بذار یک زره من این پسررو آدم کنم بعد اینقدر بهداد بهداد کن
احسان خنده ای کرد:بابا بهداد ای بابا زشته
عمو بهداد خنده ای مرد:باید می دونستم توی پدر سوخته هم همون ورایی
نگاهی به شبنم کردم که سرش به زیر بود با تکون خوردن شونه هاش فهمیدم داره می خنده ته صدای عمو بهداد عین آقا جون بود جذبه ی خاصی داشت صدای زن عمو اهو منو به خودم اورد
زن عمو اهو:بلندشین بیاین نهار بسه اینقدر کار
ارشیا لبخندی به من زد متوجه نشده بودم که داشتم بازوی احسانو چنگ می زدم احسان لبخند مهربانی زد و نگاهشو به ارشیا دوخت یعنی اون همه چی می دونست
ارشیا:حالا نمی تونیم بیایم خونه مامان
زن عمو اهو:چزا اینقدر غذاهای بیرونو نخورین مریض می شین
احسان خنده ای کرد:مامان اهو دوتا مهمون نا خونده داریم
مشتی به بازوی احسان زدم که شبنم نشکونی ازش گرفت صدای خنده ی ارشیا بلند شد
احسان:چیکار می کنین وحشیا
صدای عمو توی گوشی پیچید:تورو خدا به من بگین این صدای خنده ی غول ما بود
زن عمو آهو:بهدادددد
عمو که کلافه شده بود:جون بهداد ای بابا خانوم
صدای خنده ی هر چهار نفرمون بالا رفت
عمو بهداد:آهو جون من بیا نگاه کن با دختر توی ماشینن
زن عمو اهو خنده ای کرد:لابد تورو هم باید می بردن
عمو بهداد خنده ای کرد:بله دیگه اینا فن و رسم رو نمی دونن خودم باید باهاشون می رفتم
احسان خنده ای کرد و نگاهشو از آینه به شبنم دوخت:بابا بهداد از من می دونی نباید دلتم بخواد اینارو نگاه کنی
جیغ شبنم بالا رفت:از خداتم باشه اقا
شیرین:ای بابا داره شوخی می کنه
شبنم:این منظورش با من بود من که می دونم
شیرین:تو به خودت شک داری
شبنم:تو طرف کی اول مشخص کن بعد حرف بزن
احسان:طرفدار منه
شبنم:بیا یک کلمه هم از مادر عروس
صدای خنده ی عمو بهداد مارو به خودمون اورد ارشیا ماشینو گوشه ای پارک کرده بود و می خندید
عمو بهداد با خنده:خاک توی سر هردوتون این دوتا دست گل از سرتون هم زیاده
شبنم با من زبونی برای ارشیا با احسان در اوردیم
احسان:یایا بهداد رو ندین بهشون روشون زیاد می شه
عمو بهداد خنده ای کرد:تو یکی حرف نزن همین حالا برشون می دارین می یارینشون خونه
با چشمان گرد شده نگاهی به ارشیا کردم هنوز آمادگیشو نداشتم ارشیا لبخندی زد دستمو توی دستاش فشرد
احسان:بابا بهداد یکیشون که جنگلیه
شبنم:جنگلی ریخته ته
احسان:تو چرا به خودت می گیری
شبنم:چون می دونم با منی از توی روانی جنگلی که بعید نیست
احسان به طرف شبنم برگشت:یک...
صدای عمو بهداد اونارو به سکوت دعوت کرد
عمو بهداد:زود باید بیارین خونه باید این دختره رو ببینم که با ش..
احسان با عجله گوشی رو برداشت و شروع به حرف زدن کرد شبنم ابرویی برای من بالا انداخت که من شونه هامو بالا انداختم ارشیا نگاهی به من کرد و سرشو نزدیک گوش من اورد
ارشیا:هر چی زودتر عروسشونو ببینن که خوبه مگه نه
از خجالتی که از من بعید بود سرمو انداختم پایین شبنم یکی به بازوم زد و به روبه رو اشاره کرد هر دومون خودمونو پنهون کردیم که ارشیا و احسان با تعجب به ما نگاه کردن
شبنم:خاک توی سرت شیرین
احسان:چرا خاک توی سرش
شبنم نگاهی به احسان کرد سرشو بر گردوند نگاهی به احسان کردم لبخندی زدم
شیرین:پسر عمه ام بیرونه
ارشیا و احسان هر دو با سرعت برگشتن
احسان:کدوم یکیشونه
شیرین:همون که جلفه
ارشیا با احسان هردو خندیدن که شبنم هم خندید
شبنم:به به چه نشونی آخه دیونه دوستاشم عین خودشن خوب
شیرین:اهان راست می گی هاهمون که تنگ ترین لباسو پوشیده همون
احسان:همون لباس قرمزه رو می گی
شبنم خنده ای کرد:به به چه شناخت آره خود دو جنسشه
صدای بسته شدن در که اومد منو شبنم با تعجب به جای خالیه احسان با ارشیا نگاه کردیم شبنم به بیرون نگاه کرد زد بر روی گونه اش دست و پام می لرزید اینکه بلند شم ببینم جرعتشو نداشتم رنگ شبنم زردتر می شد ای خدا ای خدا چه خبره
سرمو بالا گرفتم و به بیرون نگاه کردم از اون چیزی که می دیدم باور نداشتم شبنم با دیدن قیافه من زد زیر خنده سر و روی وحید پر بود از بستنی قیافه اش دیدنی بود ارشیا با احسان برگشتن و حرکت کردن من هنوز نگاهم به وحید بود شبنم هم می خندید
شیرین:شما دوتا این کارو کردین
احسان:نه بابا من بستنی گرفتم واستون بند کفشم گیر کرد زیر پام خوردم به ارشیا ارشیا هم خورد به دو جنسه چندشش شد بعدشم منم افتادم روی پسره
منو شبنم از خنده سرخ شده بودیم اخمهای ارشیارو که دیدیم خنده هامونو جمع کردیم شبنم نزدیک گوشم اومد
شبنم:شیرین من خودمو خیس کردم
نگاهش کردم خند ه ام گرفت:خاک تو سرت
ارشیا:این پسر عمه ات همون که...
می دونستم نمی تونه ادامه بده نگاهمو به بیرون پنجره دادم که صدای پر تحکمش توی ماشین پیچید
ارشیا:شیرین با توام
جو سنگینی توی ماشین بود احسان هم دیگر سکوت کرده بود شبنم دستمو فشرد
ارشیا:یعنی آقای منوچهر بهادوری نمی تونه ببینه این چقدر عوضیه

بازم چیزی نگفتم نگاهم هنوز به بیرون بود بازم روی سرم داد زده بود از این عصبانیتش خوشم نمی اومد
ارشیا نفسش را با عصبانیت بیرون داد:من نمی دونم کلا خاندانن شما همینطورین
شیرین:هرچی باشه تو هم از همون خاندانی
با دادی که ارشیا زد پرده ی گوشم پاره شد
ارشیا:روی حرف من حرف نزن شیرین من هیچیم به اون خاندان نمی خوره خاندانی که ش
شیرین:حق نداری حدتو بیشتر از این کنی هرچی باشه اونا خانواده ی منن فهمیدی
احسان از آینه نگاهی به من کرد ارشیا با سرعت زیادی رانندگی می کرد این درد توی چشمای احسان چی بود دیگه بین من و ارشیا حرفی زده نشد اشکی که نمی خواستم بیاد اومد احسان نگاهشو از من گرفت دست شبنم رو بین دستام احساس کردم لبخندی به طرفش زدم
شیرین:لطفا نگهدار
لرزش صدای او ارشیا را نیز به خود لرزاند ولی او مثل همیشه سخت هیچی نگفت و سرعت ماشین رو بیشتر کرد
شیرین:مگه باتو نیستم می گم نگهدار می خوایم پیاده شیم
احسان با اخمی نگاه به ارشیا کرد سرشو به طرف من برگردوند نگاهش اشنا بود این نگاهو اولین بار نیست که دیده بودم نگاش منو یاد یکی می ندازه یکی که خیلی به من نزدیکه
احسان:آروم باش ارشیا نمی ایسته
شبنم نگاهشو به احسان دوخت لبخندی زد
به ویلایی که در کرج بود رسیدیم هنوز بین ما فقط سکوت بود کسی حرفی نمی زد چند بار سنگینی نگاه ارشیارو روی خودم احساس کرده بودم ولی دیگه نمی خواستم باهاش صحبت کنم سرایدار با دیدن ارشیا درو باز کرد ارشیا به طرف من اومد در را باز کرد ولی بی محل از دری که شبنم پیاده شد منم پیاده شد ارشیا در ماشینو محکم بست
احسان:چه خبرته بابا مال مفت که نیست ماشین
شبنم:واسه ی همینه که شما ماشین ندارین
احسان دستی در موهای لختش کشید:سوخت رفته بالا
شبنم:حالا این چه ربطی داشت
احسان:فسقل تو ندونی بهتره
شبنم اخمی کرد:فسقل تویی نردبون
احسان اخم خوشگلی کرد:نردبون با کی بودی
شبنم شونه ای بالا انداخت:امم من کسی رو جز تو اینجا نمی بینم
احسان یک قدم به جلو برداشت:اگه می تونی یک بار دیگه تکرار کن
شبنم یک قدم به جلو امد:نر(قدم دیگر)د(یک قدم دیگر)بون(کاملا روبه رویش ایستاد چشم در چشمان او دوخت)نردبون
احسان قد بلندتر از شبنم بود شبنم سرش را بالا گرفته بود و اورا نگاه می کرد احسان لبخندی زد سرش را نزدیک صورت شبنم که اخم کرده بود آورد به یک لحظه دیدم شبنم شوکه به جای خالی احسان نگاه می کرد گونه های شبنم از خجالت سرخ شده بود یا عصبانیت معلوم نبود بوسه ای که احسان بر لبان شبنم نهاده بود هر سه ی مان را به شوک انداخته بود با صدایی به خودمان امدیم
عمو بهداد:دختر خانوم نمی خواین برین کنار
صدا درست پشت سر من بود تن صداش عین آقا جون بود درست بابا بود یکی می گفت برگرد شیرین مگه منتظر این لحظه نبودی نگاهی به احسان کردم احساس نزدیکی بهش داشتم دوستش داشتم از صمیم قلب توی این چند ساعت نمی دانست چرا اینقدر احساس نزدیکی را به او داشت
عمو بهداد:دخترم
چشمامو بستم شیرین از کی اینقدر احساسی شده بودی صدای عمه بهار توی گوشم پیچید داداشم بود دوستم بود خیلی دوستش داشتم یاد آغوش مادر بزرگش عموته شیرین برگرد نگاهش کن شیرین به سمت او برگشت درست بود همان چشمان آبی عمه بهار درست گفته بود او عموی من بود اشکش بر روی صورتش سرازیر شد میان گریه خنده ای کرد
شیرین:عمو
عمو بهداد به خود لرزید عمو عمو او او... شیرین یک قدم به او زدیک شد
شیرین:عمو بهداد

صدای ارشیا سکوت بین مارو شکست
ارشیا:بابا شیرینه همون شرین کوچلوی شروین
اشک را توی چشمان عمو بهداد می دیدم منو توی آغوشش گرفت آغوش امنش آغوشی که بابا از من دریغ کرده بود آغوش پدر اون اغوش آغوش پدری بود که توی این سالها گیرش نیامده بود
عمو بهداد:کجا بودی عمو حالا اومدی پیشه عمو
گریه اجازه صحبت کردن رو به من نمی داد صدای بغض آلود زن عمو آهو منو از عمو بهداد جدا کرد
زن عمو:به من هم اجازه می دی بهداد
عمو بهداد منو محکم به خودش فشرد:نه خانوم شما بچسپ به دوردونه هات من دوردونمو یافتم
منو عمو خنده ای کردیم
شبنم:ااا عمو پس من چی
احسان:شما اضافی
شبنم:کسی از شما نظر نخواست
احسان لبخندی زد:می خوای دوباره بگم کی نظر خواست
شبنم اخمی کرد:روت زیاده هاااا
عمو شبنمو به طرف دیگرش گرفت و ابرویی برای پسرها و زن عمو بالا انداخت
عمو بهداد:خوب خانوم شدیم سه به سه
زن عمو اهو:بهدادددد
عمو مارو به طرفی پرت کرد و به طرف زن عمو پرواز کرد:جون بهداد اینطور صدام نکن
از خنده دلمو گرفته بودم نگاهمو به عمو دوختم
عمو بهداد:وااا عمو رود پر شدی
شیرین:عمو بهداد روده ها پرپر شدن
عمو خنده ای کرد و دست مارو گرفت و به داخل برد زن عمو بغلم کرد و چشمکی به ارشیا زد
زن عمو اهو:الهی عزیزم خوش اومدی
بغلش کردم بوی مامانو می داد کاش می شد مامان اینارو بیارم مثل برق گرفته ها به شبنم نگاه کرد شبنم با دیدن نگاه من سرش را به حالت نه تکان داد شیرین با التماس نگاهش کرد شبنم باز هم سرش را به حالت نه تکان داد چشامو مثل گربه ی شرک کردم شبنم چشماشو باریک کرد که یعنی خر خودتی
ا

حسان:معلوم هست شما دوتا چیکار می کنین
شبنم:به فضولش مربوط نیست
احسان اخمی کرد و صورتش را برگرداند سنگینی نگاهی رو بر روی خودم احساس کردم سرمو بالا گرفتم بله اقای اخمو دارن نگاهم می کنن ارشیا لبخندی زد که من اخمی کردم و صورتمو برگرداندم صدای خنده ی عمو باعث شدکه به طرف عمو بهداد برگرداندم
عموبهداد:بیا دخترم بیا کنار خودم
رفتم کنار عمو نشستم عمو بهداد سرشو نزدیکه گوش من اورد
عمو بهداد:چیه باز این پسر ما چیکار کرده
اخمی کردم سرمو انداختم پایین:خیلی لوسه عموو
عمو بهداد نوکه بینیمو گرفت:ولی خیلی مهربونه آشتی کنین
شیرین لبخندی به عمویش زد:فقط یکذره اذیتش کنم
عموبهداد خنده ای سرداد:الحق که دختر عموتی
صدای فریاد احسان مارو به اون طرف سالون کشید
احسان:روااااانی دیونههه آخه این چه کاری بود کردی
شبنم:می خواستی با من در نیوفتی نردبون
احسان:انگار از اون کار خوشت اومده فسقل اره می خوای یکبار دیگه امتحان کنیم
شبنم جیغی کشید و به پای او کوبید که داد احسان به هوا رفت
شبنم: اینو زدم که یادت باشه دیگه از اون غلتا نکنی مردیکه پروووو نردبون
اخمی کرد و صورتش را از احسان برگرداند
احسان:وحشی
شبنم :خودتی
ارشیا:بسه دیگه کشتینمون ای بابا از اون موقع تا حالا دارین می رین رو اعصاب هی کل کل خجالت بکشین توی دفتر که کشتینمون ای بابا غلت کردیم شما دوتا رو با هم گذاشتیم روانی هاااا
صدای خنده در سالون پیچید ارشیا نگاهی به همه کرد و خودش نیز به خنده افتاد
عمو بهداد:دهنت کف نکرد بچه
ارشیا:آخه بابا
عمو بهداد :بابا و کوفت
زن عمو آهو:اا بهداد
عمو بهداد نگاهی به من کرد:هر کاری دلت می خواد با این ارشیا انجام بده


خنده ای کردم و دستمو به دست عمو زدم بعد از نهار فهمیدیم که شبنم دیونه موبایل احسان بدبختو انداخته توی شربت موبایلی که تازه خریده بود تا اخرای مهمونی که خونه ی عمو بهداد بودیم حتی برای یک لحظه هم با ارشیا صحبت نکردم تنبیهش کرده بودم تا بار دیگه کنترول اعصاب داشته باشه ولی خودم دوستش داشتم وقتم خیلی زود می رفت دستام کثیف شده بود از احسان آدرس دست شویی رو گرفتم از پله ها بالا رفتم خوب گفت اتاق اولی نه اخر...ارشیا دستشو جلوی دهانم گرفته بود و زول زده بود توی چشام
ارشیا:وااای به حالت داد بزنی شیرین
دستشو از روی دهانم برداشت وحشی چطور منو کشید توی اتاق دستشو گاز گرفتم خواستم از اتاق برم بیرون که منو توی بغلش گرفت و بلندم کرد درو با پاش بست توی آغوشش دستو پا می زدم که هردوتامون افتادییم روی تخت ارشیا که روی من بود لبخندی زد
ارشیا:خوب حالا گیر افتادی گربه ی وحشیه ی من
شیرین:ارشیا بلند شو یکی می یاد زشته
ارشیا:اول بگو منو بخشیدی بخدا من تحمل ندارم تازه بهم رسیدیم بعد تو قهرم می کنی
شیرین:گفتم از روم بلند شوو
ارشیا سرشو جلو آورد نفسهای گرمش به صورتم می خورد و مور مورم می کرد اهسته همنطور که چشمانش روی لبهام بود زمزمه کرد
ارشیا:بگو بخشیدی
شیرین:ارشیا بلند شو دیگه
ارشیا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید
ارشیا:می دونی چرا عصبی شدم چون اون پسره واست خوب نیست من می خوام فقط مال من باشی فقط شیرین من باشی نه کس دیگه وقتی اون پسره رو دیدم نمی دونم چرا قلبم لرزید من نمی خوام از دستت بدم اون نیمه ای که من می خوام تویی ساده به دست نیوردمت تا ساده از دست بدمت
ای خاک توی سرت شیرین چقدر اذیتش کردم ای خدا من دوستش دارم براش می میرم گرمی لبهای ارشیارو بر روی لبام احساس کردم چشمامو بستم می خواستم احساسش کنم ارشیارو احساس کنم

وقتی روی تختم دراز کشیدم لبخندی که یکماه تمام ازلبام دور شده بود ظاهر شد آره عاشق شده بودم بعد از یکماه خواب راحتی کردم بعد از اون روز هرروز همدیگر رو می دیدیم درست بود هر چی عمه بهار گفته بود راست بود عمو بهداد عزیز بود عزیزتر از اون چیزی که فکر می کردم ولی تنها کسی که برای من معما بود احسان بود با صدای مامان به طرفش برگشتم
مامان سایه:می یای بریم بیرون خرید
لبخندی به روش زدم همین دیروز خرید بودیم باز چی شده
شیرین:تا شما حاضر شین منم آماده می شم
بازم چشاش غم داشت کاش می تونستم کاری کنم آماده که شدم به پایین رفتم نگاهی به باغ کردم مثل همیشه بی روح آقا جونو دیدم که داشت قدم می زد چی گیرش اومد به جز تنهایی باید کاری می کردم زمزمه های عروسی رو شنیدم باید کاری....
مامان سایه:کجایی بریم من آماده ام
لبخندی به مامان و نگاهی به آقاجون کردم که نگاهش به منه سر تعضییم کردم که با عصاش زد به زمین و با اعصابی خورد رد شد رفت توی ماشین که نشستم مامان اخم کرده بود
مامان سایه:اینقدر سربه سر این پیرمرد نذار
خنده ای کردم:اگه اینطوره به اون بگین اینقدر سربه سر من نذاره
مامان سایه:شیرین اون بزرگ خانواده است احترامش واجبه
شیرین:وااا کن اون اخماتو خانووم بابا دلمون گرفت
لبخندی روی لب مامان سایه ظاهر شد ولی اون لبخند تلخی بود تحمل این سکوتو نداشتم باید می دونستم چی توی دل مادر مهربونم می گذره
شیرین:بگین من گوش می دم
مامان سایه:چی بگم
شیرین:مامان گلم من دختر خودتونم همنطور که شما غم منو می بینین منم می بینم حالا بگین چی شده
مامان سایه اهی پرسوز کشید:امروز تولدشه نمی دونم کجاست نمی دونم مادرشو یادش هست یا نه دلم هواشو کرده بعضی موقع ها راه می رم احساسش می کنم بچمه دوستش دارم نمی دونم جاش خوبه یا نه دلم برای خنده هاش تنگ شده برای مامان گفتناش به کی بگم من پسرمو می خوام توی اون خونه حتی نمی تونم نفس بکشم خونه ای که جز درد و نفرت هیچی به من نداد داره بیست وهفت ساله می شه واسه ی خودش مردی شده حتما حالا ازدواج کرده بچه هم داره
با دیدن قطره های اشکی که بر روی گونه اش می ریخت دلم لرزید چطور دلشون اومده بود یک مادرو از پسرش دور کنند باید حالو هوای مامان رو عوض می کردم
شیرین:بسه بسه غمو غصه رو دور کن که می خوام ببرمت یک جای خوب
مامان فقط لبخندی زد گوشیمو در آوردم باید کاری می کردم
شیرین:هان دیونه پنج دقیقه دیگه کنار خونتم بیا پایین
خنده ای کردم که مامان خندید می دونست که با شبنم
مامان سایه:چرا نذاشتی اون بنده ی خدا حرف بزنه
شیرین:نمی دونین مامان سایه اگه فک اون باز شه بسته نمی شه حالا خودتون می بینین
شبنم با اخمی سوار شد
شبنم:سلام مرسی منم خوبم نه نه التماس نکن نمی یام دنبالت اخه کارای دانشگاه ریخته سرم حالا واسه ی چی منو می خوای ببری (جیغی زد)روانی آخه چرا فرصت نمی دی من حرف بزنم
سرمو روی فرمان ماشین گذاشته بودم می خندیدم مامان سایه هم بی صدا می خندید
شبنم:سلام سایه جونم خوبی جیگر خودم
شرین:تازه فهمیدی مامان اینجاست
شبنم:شما لطفا خفه
مامان سایه:ممنون عزیزم تو خوبی مامان بزرگت اینا خوبن
شبنم:سلام می رسونن(رو به من کرد)خوب کجا داریم می ریم
حرفی نزدم که سنگینی نگاهشو احساس کردم
شیرین:خودت گفتی خفه
شبنم زد به سرش :ای خدا دوستی با این دیونه آخه چی گیر من می یاد
خنده ای کردم :مامان جونم عمه بهار چند تعطیل می شه
عمه بهار استاد دانشگاه بود دوست داشتم عمه بهار هم باشه مامان سایه نگاهی به ساعتش کرد
مامان سایه:حالا تعطیل می شه
با سرعت تمام رانندگی کردم که روبه روی دانشگاه ترمز گرفتم صدای دادو بیداد مامان سایه و شبنمو نشنیده گرفتم چقدرم شلوغ بود حالا من توی این شلوغی چطور پیداش کنم تقصیر من نیست مجبورم این کارو بکنم جیغی بنفش کشیدم که همه نگاه ها به طرف من برگشت از اون لبخندا زدم
شیرین:خانوم بهار بهادوری
همه انگشتهای اشاره شون رو به کلاسی اشاره کردن صدای خنده های همه بعد از شوکی که وارد کرده بودم بالا رفت به من یکی که خجالت نمی اومد با افتخار سرمو بالا گرفتم و به طرف کلاس رفتم در زدم صدای بفرماییدش رو که شنیدم سرمو کردم تو و نگاهش کردم با عینکی که زده بود ججججون چه خوشگل شده بود
شیرین:ببخشید خانوم بهادوری
همه با حالتی که من ایستاده بودم خندیدن عمه بهار عینکشو برداشت و لبخندی زد منم با دیدن لبخندش کل بدنمو داخل کردم
شیرین:سلام استاد به بنده نمره کم دادین
عمه خنده ای کرد و رو به بچه های کلاسش کرد:ایشون برادر زاده ی من هستن شیرین
دستی توی هوا برای دانشجو ها تکون دادم که خنده ای کردن
عمه بهار:خوب برو بیرون من باید درسو تموم کنم
شیرین:بچه ها شما مشکل دارین من خانوم بهادوری رو ببرم
همه با صدای بلند نه گفتن عمه اخمی کرد
عمه بهار:پس بیاین این مسئله رو حل کنین دیگه من کاری با شما ندارم
دیدم به به همه سرشونو انداختن پایین سرمو با تأسف تکون دادم نه انگار خودم خیلی دانشجوی عاقلی بودم
شیرین:یکبار نشد ما بیایمو این عمه ی ما اینطور به شما نپره(نگاهی به عمه کردم)باید دانشجو این مسئله حل کنه دیگه
عمه بهار:آره اگه هرکی حل کرد کلاس تعطیله
صدای پچ پچ بالا رفت نگاهی به همه کردم
شرین:من دانشجوی این مملکتم پس منم می تونم حل کنم
عمه بهار ابرویی بالا انداخت نزدیکش رفتم نزدیکه گوشش گفتم:ابرو بالا ننداز خوشگله پسرای مردمو از راه به در می کنی
عمه بهار خنده ای کرد و ماجیکو به دستم داد
شیرین:آبروتون اگه رفت من کاری ندارمااا
همه خنده ای کردن عمه بهار روی صندلی نشست و دست به سینه نگاهشو به من دوخت بسم الله گفتم و شروع کردم ای خدا این دیگه چیه من غلت کردم شوخی می کنم دقیقا همین تمرین رو عمه بهار برای من توضیح داده بود علاقه زیادی به ریاضی دارم برای همین پیشه عمه بهار می رم اونم به من درس می ده ماجیکو به روی میز گذاشتم دهنای همه از تعجب باز مونده بود عمه بهار با افتخار و غرور نگاهم کرد یکی از پسر ها بلند شد
_ببخشید شما دانشجوی کدم دانشگاهین
عمه بهار لبخندی زد کیفشو برداشت و دستمو گرفت
عمه بهار:دخترم دانشجوی سال دوم ادبیات دانشگاه ..
صدای چی گفتن همه بالا رفته بود نگاهی به عمه کردم که خنده ای کرد
عمه بهار:اینا رو که می بینی عزیزم دانشجوی ساله چهارم معمارین
خنده ای کردم:پس بنده گل کاشتم آقا امروز شانس با من یاره
عمه بهار کلی که با اونا صحبت کرد از کلاس بیرون اومدیم شبنم کنار ماشین با عصبانیت ایستاده بود و نگاهمون می کرد
شبنم:نمی ری شیرین نگاه به ساعت کردی
عمه بهار خنده ای کرد و نگاهشو به مامان سایه دوخت:تو با این دوتا زلزله چطور می تونی بشینی
مامان سایه خنده ای کرد:باید تحمل کرد دیگه
منو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو به هم کوبیدیم کلی خوش گذشت خنده های مامان سایه و عمه بهار جونی تازه به من می داد ممنون شبنم هم بودم بهترین دوست دنیارو داشتم وقتی به خونه رسیدیم عمه محکم منو توی بغلش گرفت
عمه بهار:روز خوبی بود عمه ازت ممنونم
شیرین:قربونتون شبتون خوش
به اتاقم که رسیدم روی تخت خودمو انداختم گوشیم به لرزه افتاد با لبخندی روی پاسخ زدم صدای گرم و مردونه اش توی گوشم پیچید
ارشیا:شهربازی خوش گذشت خانوم
شیرین:ارشیا
ارشیا نفسش را بیرون داد می دونستم هر وقت من ارشیا می گفتم کلافه می شد
ارشیا:جون دل ارشیا .
شیرین:دلم برات تنگ شده بود.
ارشیا:منم دلتنگتم خیلی روزی می یاد که تو کنار منی و توی آغوش من.
خودمو روی تخت انداختم و بالشتو توی بغلم گرفتم

ادامه دارد....

پست ششم

شیرین:از کجا فهمیدی که ما رفته بودیم شهربازی

ارشیا خنده ای کرد:من هرجا بری مثل سایه پشت سرتم
شیرین:خیلی لوسی ارشیا
ارشیا:خوب من باید هواتو داشته باشم دیگه مگه نه
شیرین:راستشو بگو
ارشیا:بابا گفتیم با احسان بیایم دنبالتون آخه این روزو دوست داشت با شما باشه
شیرین:چرا دوست داشت با ما باشه
ارشیا:خوب چیزه چطو...
مامان سایه:شیرین بیداری
گوشی رو قطع کردم نگاهی به مامانم کردم
شیرین:بیدارم مامان
مامان سایه سرش را به زیر انداخت:شیرین نمی دونم بابات چشه
دلم لرزید بابا بهروزم چشه با سرعت بلند شدم دنبال مامان راه افتادم
مامان سایه:توی کتابخانه نشسته بیرون نمی یاد
در زدم ولی کسی جواب نداد در باز کردم بابا بهروز کنار پنجره ایستاده بود دوستش داشتم بابام بود باش اینکه هیچ وقت بروز نمی داد ولی می دونستم منو مامان زندگیشیم اون تلاشایی که می کرد منو نجات بده نزدیکش رفتم کنارش ایستادم بدون حرفی هر دو به بیرون خیره شدیم نفسهای نامرتبی را که می کشید را احساس می کردم
بابا بهروز:دیگه خسته ام دیگه از من بر نمی یاد خیلی بد کردم به خودم به خانواده ام ولی نمی دونم چرا بازم دارم ادامه می دم باید ادامه بدم(لبخندی زد)امروز دیدمش سخت جلوم ایستاد بهترین وکیل شده منو شکست داد
نگاهی به بابا کردم درباره ی کی صحبت می کرد
بابا بهروز:اون عدالت رو می دونست عدل رو می دونه حق رو به حق دار رسوند (لبخندی زد)نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت ولی هرچی که هست احساس عجیبی دارم نفرت از چشاش می ریخت ولی همیشه که تو می گی(نگاهی به من کرد)باید امیدوار بود
دستی روی سرم کشید و به بیرون رفت درباره ی کی صحبت می کرد بابامو دوست داشتم نمی دونم درباره ی کی صحبت می کرد هرکس که بود بابا بهش افتخار می کرد خسته به اتاقم برگشتم نگاهی به ساعت کردم این موقع دیگه ارشیا خوابه منم سرم نرسیده به بالشتم خوابم برد
مچ دستمو از دستش در آوردم و یکی زدم توی گوشش نفرت من به اون چیزی تموم نشدنی بود امروزم توی بازار منو گیر آورده بود چسره ی خر حق با ارشیا هست
شیرین:یادت باشه من هیچ وقت مال تو نمی شم فهمیدی
وحید با نگاه به خون نشسته اش نگاهم کرد
وحید:من روی هر چی که دست بذارم اون چیز رو مال خودم می کنم
شیرین:هرچیز به جز من حتی از ریختتم حالم به هم می خوره
دستشو بالا برد چشمامو بستم گرمی دستشو روی گونم احساس کردم دستی بر روی گونه ام کشیدم مزه خون رو توی دهنم احساس کردم همه داشتن مارو نگاه می کردن تمام نفرتمو توی نگاهم دوختم ونگاهش کردم
شیرین:ازت متنفرم می فهمی متنفر
بار دیگر دستشو بالا برد ولی ایندفعه کسی دستشو توی هوا گرفت نگاهمو به ناجیم دوختم نا خداگاه لبخندی روی لبم ظاهر شد می دونستم تنها نیستم احسانو کنارم داشتم اشکم سرازیر شد احسان با نگاهی اشنا نگاهم کرد لبخندی زد
احسان:کوچولو چشاتو ببند
همون لحن اشنا فقط تنها کاری که کردم چشامو بستم دستامو گرفت و روی گوشام گذاشت بوسه ای به سرم نهاد دیگه هیچی نبود غمی نبود او برای من آشنا بود نگاهش آشنا بود تنها چیزی که دیگر دیدم صورت زخمی وحید که پر از خون بود و دست کشیده شده ی من توسط احسان توی ماشین نفس های عصبی که می کشید اشکم سرازیر می شد و صدای اون که منو اروم می کرد
احسان:تموم شد عزیزم نمی زارم کسی بهت صدمه برسونه
آشناست خیلی برای من آشناست کنار پای ارشیا ترمز گرفت کلافه از ماشین پیاده شد دیدم کنار ارشیا ایستاد ارشیا سعی می کرد آرومش کنه ارشیا با عصبانیت در ماشین رو باز کرد با ناراحتی دست بر روی گونه ام کشید دستمالی از جیبش خارج کرد و خون کنار لبم را پاک کرد توی آغوش امنش جا گرفتم
ارشیا:عزیزم تو با این اشکات داری دیونه ام می کنی
ولی کسی نمی دانست این اشکها اشک شادی بود اشکی که هیچ وقت تنها نبودمو نیستم روی تختم دراز کشیدم مامان سایه بوسه ای بر روی سر من نهاد از تب می سوختم بعد از اون کاری که احسان برای من کرده بود شاد بودم نمی دونم چرا ولی شاد بودم
مامان سایه با نگرانی گفت:می خوای نرم شیرین اینقدر مهم نیست عروسی
بابا بهروز:می خوای مامانت بمونه
می دونستم اگه مامان نره بابا باید طعنه های آقا جون رو تحمل می کرد لبخندی بر روی هر دو زدم
شیرین:برین برین اینقدر لوسم نکنین
بابا بهروز خنده ای کرد مامان هم با کلی سفارش رفت یاد کار های احسان افتادم یاد کلافگی اش چشامو بستم کوچولو چشاتو ببند کو چلو این کار یک بار دیگر تکرار شده بود دلش پر کشیده بود به اتاق شروین دم در اتاقش ایستادم چند سال چند سال گذشته چرا هیچ وقت نخواستم به اتاقش برم با دستهای لرزانی درو باز کردم موج سردی به صورتم خورد اتاق تمیز بود حتما کار مامان سایه بود عکسی از منو شروین گوشه ی تخت بود چرا من خیلی یادم نمی یاد شروین رو چرخی توی اتاق زدم نگاهم به عکس بزرگ شروین افتاد نفسم توی سینه ام حبس شد یعنی یعنی این ممکن نبود با حال خرابم رانندگی می کردم باید می دیدمش باید می دیدمش جلوی ویلا ترمز وحشتناکی گرفتم که سرم به فرمان ماشین خورد گرمی خون رو احساس می کردم ولی مهم نبود عمو زن عمو همه بیرون اومده بودن با زانو نشستم صدای گریه های خودم برام عجیب بود احسان هرسان بیرون اومد کنار پام زانو زد
احسان:چی شده چی شده شیرین
با دیدنش اشکم تمومی نداشت خودش بود اون چشا مال خودش بود لهن آشناش شانه هامو گرفت و تکون داد
احسان:با توام چی شده
اشک اونم روی گونه اش ریخت دستی بر روی پیشانی زخمیم کشید داداشی اوخ شدم شروین هم پای من گریه می کرد اون شروین بود همونی که با هر اشک من اشک می ریخت صحنه ها در نگاهم جون می گرفت حالا احسان همپای من اشک می ریخت خودمو توی آغوشش انداختم
احسان:ارشیا بیا برش دار
ارشیا به من نزدیک شد منو بلند کرد توی آغوشش گرفت ولی من اونو می خواستم حالا اونو می خواستم داداشم بود می خواستمش احسان به ما پشت کرد صدای هق هق گریه من بالا رفته بود صدام در نمی اومد ارشیا منو به خودش می فشرد
شیرین:داداشی اوخ شدم
احسان ایستاد بر نگشت ولی شونه هاشو می دیدم که تکون می خورد اونم داشت گریه می کرد می خواستم بر گرده نگاهم کنه می خواست نگاهش کنم می خواستم بگم مامان از دوریش چی کشیده
شیرین:شروین
اون برگشت به طرف من برگشت از آغوش ارشیا بیرون اومدم نگاهی به ارشیا کردم لبخندی زد اینم تکیه گاهم بود عزیزم بود ازش ممنون بودم
ارشیا:برو
به طرف شروین برگشتم شناخته بودمش همون اولش اون اونم تکیه گاهم بود از خودم بود جزئی دیگر از من داداشم بود داداشی که شب و روز به فکرش بودم چقدر محتاجش بودم کنارم بود و ندونستم شروین با سرعت منو در اغوش گرفت صدای شکستن استخون هایم را می شنیدم ولی هیچ نگفتم چون محتاج آغوشش بودم بوسه ای به سرم نهاد
شروین:دوستت دارم خواهر کوچولو عروسک منی
همنطور که گریه می کردم مشتمو به سینه اش زدم
شیرین:چرا رفتی کی به تو اجازه رفتن داد من احتیاجت داشتم مامان شب و روز شروین شروین می کرد کجا بودی گریه های شبونشو ندیدی بی معرفت نامرد منو با خودت می بردی
نوازش هاشو روی سرم احساس می کردم کنار گوشم اومد و گفت
شروین:اگه تورو با خودم می بردم کی به مامان می رسید تو عشق من بودی زندگی من شما بودین من اگه رفتم واسه ی شما رفتم همیشه مواظبت بودم همیشه
نگاهی به چشمانش کردم چشمانش چشمان مامان سایه بود حالا شباهتشو می دیدم چطور نشناختمش چطور نگاهی به زن عمو آهو کردم که سرش روی شونه ی عمو بهداد بود وبا لبخندی نگاهمون می کرد اشکهایش را پا کرد و با عمو بهداد به داخل رفتن

نگاهی به مامان سایه کردم و لبخندی زدم
مامان سایه:چیه دختر چرا این شکلی نگام می کنی
بابا بهروز لبخندی زد:خانوم خوشگل ندیده
گونه های مامان رو دیدم که از خجالت قرمز شد الهی دورش بگردم از جام بلند شدم که هر دو نگام کردن
بابا بهروز:کجا صبحونتو کامل بخور
دستی توی موهام کشیدم:می خوام شما رو تنها بذارم زشته جلوی من از این کارا بکنین
بابا بهروز خنده ای کرد ولی داد مامان بالا رفت منم با خنده از خونه خارج شدم خوب باید چیکار کنم زنگی به شبنم زدم و به کافی شاپ همیشگی رفتیم شبنم دست زیر چانه اش بود و خیره نگاهم می کرد
شبنم:خوب من حاظرم شما بنال
شیرین:یکبار مثل آدم نشدی
شبنم لبخندی زد:آخه نه تو آدمی نه اون داداشه دیونه ات
یکی به سرش زدم:هههههووووووووووووی به داداشی من چیزی نگوهاا
شبنم نگاهم کرد:نه خیلی ازش خوشم می یاد پسره ی خل وچل
خنده ای کردم و چشمکی بهش زدم
شیرین:من که می دونم تو ازش خوشت می یاد
شبنم با چشمهای گرد شده نگاهی به من کرد:غلتای زیادی
شیرین:آخ آخ نگاهش کن داداشه من توی دیونه رو نگاهم نمی کنه
شبنم:آره واسه ی همینه هر وقت منو می بینه منو می بوسه
خنده ای کردم چه راحت سوتی داده بود شبنم سرش رو به زیر انداخته بود
شبنم:نگاه چی کار کردی بابا این داداشت دیونه است با این پسر صحبت می کنم کی بود چرا صحبت کردی می گم به تو چه یک بوس می ده یا مثلا به یکی نگاه کردم می گه به من نگاه کن بهش می گم خیلی خوشگلی یک بوس می ده بابا این دفعه می زنم توی گوششا خیلی لوسه هر جا می رم پیداش می شه آقا مگه شوهرمه داداشمه نامزادمه ای بابا
اینقدر خندیده بودم که اشک از چشام می اومد
شبنم:بایدم بخندی این بلاها که سر تو داره نمی یاد سر منه بیچاره می یاد
شیرین:نمی ری شبنم خوب دوستت داره
شبنم صورتشو به طرف پسری برگرداند
شبنم:والله دوست داشتن زوری تازه دیدیم ما
با حالت خنده گفتم:نگاه نکن به پسره که پیداش می شه
با سرعت نگاهشو به من دوخت با دیدن این کارش صدای خنده هام بالا رفت چند نفر که کنار میز ما بودن همینطور نگاهم می کردن شبنم سرش را با تأسف تکان داد
شبنم:خواهر بردار از یک قماشن
شیرین:ما اینیم دیگه
شبنم:خانوادگی دیونه هستین
خنده ای کردم:خوب بگذریم از این حرفا


شبنم:من از اولش گذشته بودم


شیرین:خوبه خوبه بده یک شوهر دسته گل گیرت اومده


شبنم:دست گل گندیده


شیرین:ششششششبنننننننم می زنم تو سرتا


شبنم خنده ای کرد دستشو با حالت تسلیم بالا برد


شبنم:حالا بگو دیگه یک ساعته تعریف داداششو می دیده


شیرین:خوب می خوام یک فکری کنیم که یک طوری مامان سایه با شروین با هم روبه رو بشن


شبنم نگاهی به من کرد آخی از حالت نگاهش خوشم می اومد شبنم دختر بانمکی بود هم قد بودیم اندامامون هم یکی بود شبنم چشمان تیله ای داشت خیلی رنگ چشاش کمرنگ بود پوستی سفید کلا بانمک بود


شبنم:می گم یک دعوتی چیزی بدیم بعد اینارو آشنا کنیم


دستمو بهم کوبیدم:عالیه ولی مهمونی کجا واسه ی چی


شبنم دستی در موهایش کشید حالا دیگه مهمونی ای خدا اینو دیگه چه شکلی جور کنم نگاهی به میز کناریم کردم چندتا پسر نشسته بودن و نگاهمون می کرد شبنم یکی به سرم زد


شبنم:دید زنی به نامحرم ممنوع


شیرین:یااااااافتمممممم


شبنم از جای خود پرید:درد حناق سرطان کوفتو یافتم دیونه ی بدبخت داشتم سکته می کردم بیشعور


از حالتش خنده ام گرفته بود


شبنم:زهرمار روی آب بخندی روانی دیونه


شیرین:بخدا دل درد گرفت حالا بشین


شبنم:می خوام دلدرد بگیری دیونه حالا چی یافتی


سر جاش نشست موهام که روی صورتم ریخته بود رو به زیر روسریم بردم


شیرین:پس فردا روز مادره


شبنم:خوب که چی پیشاپیش روزت مبارک


شیرین:می زنم تو سرتا


شبنم خنده ای کرد :خوب پس اینطوری می خوای از زیر هدیه در بری دیگه


خنده ای کردم و دست به سینه نشستم


شیرین:خوب بهترین هدیه می شه برای یک مادر دیگه


منو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو مثل عادت همیشه به هم زدیم در حال نقشه ریختن بودیم که سایه ی یکی رو روی خودمون احساس کردیم سرمو بالا بردم همون پسره ی میز کناری بود دوستشم کنارش ایستاده بود شبنم به دور برش نگاه می کرد خنده ام گرفته بود می ترسید شروین پبداش بشه سرمو به زیر انداختم و خندیدم


-به چی می خندی
سرمو بالا کردم و یک تای ابرومو بالا دادم:می خواستم ببینم فضولم کیه
-خوب این فضول حالا خودشو معرفی می کنه کامران موسوی اینم دوستم امیر رحیمی
شبنم:حالا که چی
امیر که نگاهش به شبنم بود لبخندی زد
امیر:دوست داریم بیشتر باهاتون آشنا شیم
شبنم سرشو با تأسف تکون داد:از حالا بهت می گم که شدیدا از کاری که قراره باهتون انجام بدن متأسفم
امیر و کامران با تعجب نگاهی به شبنم کردن منم نگاهش کردم این دیونه چی می گه
شبنم:لطفا شماره خونتون بدین تا اطلاع بدم به خانواده تون که کدوم بیمارستانین
امیر:من نمی فهمم شما چی می گین
شیرین:شبنم چی می گ....
هنوز حرفم کامل نشده بود که داد امیر و کامران بالا رفت نگاهمو به انها دوختم ارشیا با شروین از کجا پیداشون شده بود گاهی به شبنم کردم که خیلی عادی به صندلی تکیه داده بود و دست به سینه و به شروین که لبخندی به او میزد نگاه می کرد
ارشیا:اذیتتون کردن
شبنم:می ذاشتین یک چیزی این بدبختا می گفتن بعد می اومدین
خنده ای کردم و سرمو به زیر انداختم شروین نگاهی به شبنم کرد و یک تای ابرویش را بالا داد
شروین:این حرفا یعنی چی حالا
نذاشتم شبنم حرف بزنه چون اگه این دوتا ادامه می دادن باید فاتحه خونده می شد
شیرین:نه بابا اذیت نکردن
کامران:آقا ول کن دستمو بابا شکست
ارشیا:پس بار اخرت باشه که به دختری که تنها نشسته خودتو معرفی می کنی فهمیدی
الهی دورش بگردم جذبش منو کسته هر دوتاشو دست امیر و کامران رو راه کردن ارشیا کنارم نشست که توی بغلش جا گرفتم آخه کسی نیست بگه دختر تو خجالت نمی کشی جلوی داداشت از این کارا می کنی نگاهی به شروین کردم اون که بدتر از خودم نگاه چطور به شبنمه بیچاره چسپیده
شبنم:اااااااااه اینقدر نچسپ به من
شروین:خوب نگفتی منظورت از اون حرف چی بود
شبنم اخمی کرد و صورتش را برگرداند
شبنم:به تو..
ادامه نداد منم دیدم ادامه نداد بلند بلند شروع به خندیدن کردم که شبنم چشم غره ای به من رفت که خنده از روی لبم ماسید صدای ارشیا رو کنار گوشم شنیدم
ارشیا:خانوم گلم حالش بهتره
نگاهی به چشاش کردم چقدر دوستش داشتم
شیرین:به خوبی آقام خوبم
ارشیا لبخندی زد که چال روی گونه اش عمیق تر شد
ارشیا:دلم خیلی برات تنگ شده بود
خنده ای کردم و نوکه بینیشو گرفتم:منو تو که دیروز باهم بودیم
ارشیا:کی می شه واسه ی همیشه کنارم باشی تا خیالم راحت شه
خودمم نمی دونستم یعنی منو ارشیا می تونستیم مال هم باشیم سرمو به زیر انداختم
شیرین:من فقط مال توأم کسی حقی به جز تو روی من نداره
ارشیا چونمو گرفت و سرمو بالا اورد
ارشیا:بهت گفته بودم نگاهتو هیچ وقت از من نگیر من تورو ازشون می گیرم این قولو بهت می دم
شیرین:دوستت دارم ارشیا
ارشیا چشمامو بوسید:من می میرم برات
دستمو توی دستش فشرد خدایا ببین جلوی ملت توی کافی شاپ داریم چکارا که نمی کنیم خوبه که کافی شاپ خلوته وما جای دنجی بودیم غرق در چشمان یکدیگر بودیم که صدای جیغ شبنم مارو به خودمون اورد شروین ایستاده بد و می خندید شبنم گونه هاش قرمز شده بود و با عصبانیت به شروین نگاه می کرد منو ارشیا خنده ای کردیم که شبنم دستمال های روی میز را به طرف شروین پرت می کرد و زیر لب یک چیزیایی به او می گفت
شروین:بلندتر بگو همه بشنویییم من که صداتو ندارم
شبنم یک جیغ دیگری کشید:روانی دیونه اگه دستم بهت برسه
شروین:جوووووون اون وقت چیکارم می کنی
شبنم واا رفت نگاهی به من کرد که از خنده اشک توی چشام جمع شده بود می دونستم خودشم خنده اش گرفته اما نمی خندید بعد از کلی شوخی و مسخره اون دوتا مارو تنها گذاشتن و رفتن منو شبنم هم بعد از نقشه ای که کشیدیم به خونه رفتیم ماشینو که پارک کردم صدای داد و فریاد وحید رو شنیدم با عجله پیاده شدم به طرف خونه ی عمه بهار رفتم
عمه بهار:خفه شو پسره ی خیره سر اون از گل هم پاک تره
وحید :اون زن منه پس چرا با من جایی نمی یاد
عمه بهار چون ادم نیستی که باهات بیاد بیرون کاملا درکش می کنم
وحید مثل وحشیا گلدون را گرفت و به طرف دیوار پرت کرد که چشمش به من افتاد با سرعت به من نزدیک شد و موهای زیر روسریمو کشید عمه جیغی زد
عمه بهار:چیکار می کنی وحید
موهام داشت کنده می شد اشک توی چشام جمع شده بود
شیرین:ولم کن وحشی
سیلی که به گوشم خورد برق چشامو برد نعره ی وحید و جیغ عمه باهم مخلوت شد
وحید:وحشی به من می گی دختره ی دیونه آره من وحشی اون پسری که اوندفعه به من حمله کرد کی بود هااان
اشکم سرازیر شده بود:ب..ب.. تو چه
یک سیلی دیگه چشام سیاهی می رفت جیغایی که عمه می کشید را می شنیدم
وحید:وقتی گفتم برو پزشک قانونی نرفتی حتما اونا باهات یک کاری کردن
بابا بهروزو دیدم نزدیک اومد آقاجونم کنار در ایستاده بود و با عصبانیت نگاهمون می کرد
بابا بهروز:وحیییید ولش کن
وحید:که چیو ولش کن این حق منه فهمیدین باید بدونم چیکارا می کنه توی بغله اون پسره می شینه توی بغله من چندشش می شه
وااای نکنه منو با ارشیا دیده صدای داد بابا منو به طرفش کشید عصبانیت از چشاش می ریخت این بابام بود
بابا بهروز:حرف دهنتو بفهم نفهم دختر من از گل هم پاکتره فهمیدی
وحید نیشخندی زد موهای من هنوز توی دستهاش بود از لبم خون می اومد یک طرف صورتم خیلی درد می کرد نگاهی به بابا بهروز کردم الهی فداش شم اون بابای خوبم بود
وحید:نه نه نیست من باید مطمئا شم این هنوز دختره من بهش شک دارم
شیرین:خفه شو مگه من هرزه ام
آخ شیرین چرا دهنتو باز کردی زیر مشت و لگداش داشتم جون می دادم بابا بهروزو دیدکه نزدیک اومد یک سیلی به وحید زد
وحید:دایی
یک سیلی دیگر صدای پر از خشم بابا رو می شنیدم
بابا بهروز:خفه شو عوضی جلوی من دست روی دخترم بلند می کنی
صدای فریاد وحید رو می شنیدم بابا بهروزم اونو می زد صدای پر تحکم اقا جون در سالون پیچید گریه های عمه و مامان قطع شده بود بابا نزدیکم اومد و منو بلند کرد
بابا بهروز:شیرینم دخترم خوبی بابا
چقدر منتظر این لحظه بودم بابام عشقم بود عزیزم بود نوش جان کردم این کتکارو دیگه دردی نداشتم
آقاجون:جلوی من اینقدر بی حرمتی
نگاهش کردم بی حرمتی بی حرمتی اون منو زیر مشت و لگد گرفته بود این نشسته می گه بی حرمتی
آقا جون:حق با وحید هست
بابا بهروز:آقا جون
نذاشت ادامه بده مثل همیشه
آقاجون: هفته دیگه روز پنج شنبه عروسی ای دوتا رو راه بندازین
بابا بهروز چیزی نگفت چطور می گفت کسی نباید روی حرف اون حرف بزنه نگاهی به وحید کردم که لبخندی بر روی لبش بود شیرین قدم بردار یک چیزی بگو از بابا بهروز فاصله گرفتم باید شروع می کردم زندگی من بود کسی حق دخالت نداشت
شیرین:آقای منوچهره بهادوری
همه جارو سکوت در بر گرفت دیگه بابا بهروزم چیزی نگفت آقا جون به طرفم برگشت
شیرین:زندگی من مال خودمه خودم حق انتخاب دارم
آقا جون:توی این خونه من حرف اخرو می زنم اینم حرف اخر منه
نیشخندی زدم:پس حرف اخرم یادتون باشه من به این خواستتون تن نمی دم
آقاجون نگاهی به من کرد آخر همین هفته اماده باش
شیرین:شما هرچی روزارو کمتر کنین ولی من راضی نمی شم
آقاجون:بهروز همه چی رو اماده کن برای آخر هفته
حرفای من هیچ یعنی من مهم نبودم بابا بهروز منو به خونه برد عمه بهار نگاهی به من کرد که لبخندی زدم مامان اشک می ریخت وقتی منو روی تخت گذاشتن دست بابا بهروز گرفتم
بابا بهروز با بغض صداش:تو زندگیتو می کنی
دیگه چیزی نگفت نمی تونست بگه وحید کار خودشو کرده بود مامان سایه هم بدون اینکه نگاهم کند به بیرون رفت با سستی از جام بلند شدم به حموم رفتم دوست نداشتم خودمو توی آینه نگاه کنم گوشیم به صدا در امد مطمئا بودم ارشیاست چطور صحبت می کردم نمی توانست جواب دهد صدایی توی گوشم پیچید شیرین باید کاری کنی قولت یادت رفت پس اون همه قول به کی دادی صدای گوشی بار دیگر بلند شد با سستی گوس را برداشتم
ارشیا:شیرین کجایی چرا گوشی برنمی داری می دونی چند بار زنگ زدم
چی می گفتم زیر مشت و لگد بودم
ارشیا:شیرین ..شیرین
اشکم بار دیگر بر روی گونه ام سر خورد زندگی چه بازیهایی که با ما نمی کنه
شیرین:ارشیا
ارشیا:جونم عزیزم چیزی شده
شیرین:ججونت بی بلا عزیزم می تونی واسم یک کاری کنی
ارشیا:شیرین چیزی شده چرا صدات اینطوره
شیرین:چیزی نیست عزیزم هنوز سرما خوردگیم خوب نشده
ارشیا:شیرین به من دوروغ نگو خانومم
خانومم دوستش داشتم می مردم براش چکار می تونم بکنم ارشیا زندگیمه
شیرین:انجام می دی آقام
ارشیا:شما جون بخواه خانوم
کل نقشه های پس فردارو بهش گفتم ارشیا به یک لحظه ساکت شد
ارشیا:فردا بیا ببینمت
ببینمت تو منو می خوای ببینی با این ریختی که من دارم
شیرین:نه نه فردا نمی شه قراره مامان و عمه بهارو ببرم بیرون نمی شه
ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد
ارشیا:فردا بیا دفترم
نگاهی به گوشی کردم قطع کرد ای خدا چکار کنم از دست این چرا اینقدر این دیونه است
وقتی آماده شدم نگاهی به خودم توی اینه کردم یک طرف صورتم کبود شده بود عینک دودیمو به چشم زدم لبخندی به خودم زدم اینقدر ها هم بد نشدی فکر نکنم بفهمه موهامو یکطرف توی صورتم ریختم وقتی می خواستم سوار ماشین شم آقاجونو دیدم داشت نگاهم می کرد بدون حرفی دنده عقب گرفتم و از اون باغ بی روح خارج شدم خدا خدا می کردم که ارشیا نباشه یا جلسه داشته باشه ای خدا شروینو چیکار کنم بگم وحید چی نشی که هر چی می کشم از دست تو می کشم نگاهی به ساختمون کردم نکنه فهمیده واسه ی همین گفته بیا از ماشین پیاده شدم مثل بار اولی که اومده بودم نفهمیدم چطور به طبقه ی بالا رسیدم خانوم احمدی با دین من بلند شد لبخندی زد اینم خوب بود و ما نمی دونستیم
خانوم احمدی:خانوم آقا منتظرتونن
نگاهش کردم کاش همون بداخلاق بودی لبخند بی روحی بهش زدم و به طرف اتاق ارشیا رفتم خواستم در باز کنم که خودش باز کرد با دیدن من تعجب کرد ولی لبخدی زد منو بغلم کرد و به داخل برد نه دیشب با بد اخلاقی قطع کردنش نه حالا با این محبتش بوسه ای بر روی لبانم گذاشت
ارشیا:خانوم گلم چطوره
لبخندی زدم و صورتمو برگردوندم:خوبم ولی باید زود برم
ارشیا منو به طرف مبل کشید:مگه من می زارم به این زودی بری
منو روی مبل نهاد و با تعجب نگاهم کرد
ارشیا:این چیه زدی به چشات
سرمو به زیر انداختم:هیچی نیست همینجوری برای تنوع گذاشتم
ارشیا اخمی کرد:مگه نگفته بودم چشاتو از من نگیر
با یک حرکت عینکو از روی چشام برداشد سرمو انداختم پایین صدایی ازش بیرون نیومد عینکمو به زمین انداخت تنها چیزی که شنیدم شکستن عینکم زیر پاهاش بود
ارشیا:سرتو بالا بگیر
چیزی نگفتم از عصبانیتش می ترسیدم فریادی کشید
ارشیا:گفتم سرتو بالا بگیر
خانوم احمدی با عجله وارد شد:اتفاقی افتاده
ارشیا به طرف او برگشت:دفتر تطعطیله لطفا برین بیرون
ای خدا منو با این تنها نذار خانوم احمدی نگاهی به من کرد
ارشیا:گفتم بیرون
منم دیدم خانوم احمدی به بیرون رفت کیفمو برداشتم
شیرین:منم می رم باید برم...
ارشیا:بشین سر جات
اینقدر صداش خشن بود که نتونستم تتکون بخورم
ارشیا:نگام کن شیرین بخدا سرتو بالا نگیری یک بلایی سر هردومون می یارم که خودت پشیمون شی
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم نگاه خمگینشو به طرف دیگر دوخت
شیرین:چیه چرا نگام نمی کنی هااان می خواستی همینو ببینی آره
بلند شدم روبه روش ایستادم:خوب نگام کن دیگه چرا نگاهم نمی کنی مگه نمی خواستی ببینیم هاااان پس چی شد ببین چطور شیرینت خورد شده ببین دیگه
هق هق گریه ام بالا رفته بود ارشیا منو توی آغوشش کشید چه غمی داشتی شیرین تو که ارشیارو داری
ارشیا:کی این کارو کرده
هق هق گریه ام بیشتر شد:دارن آخر هفته منو می دن به او ارشیا دارن منو می دن به اون من فقط تورو می خوام ارشیا تورو

من بین بازوهای پر قدرتش فشرد:تو فقط مال خودمی عشق منی نمی زارم کسی تورو از من بگیره تو حق منی


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان کلبه عشق(ی رمان متفاوت) - f a t e m e h - 07-10-2014، 21:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان