07-10-2014، 21:39
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-10-2014، 21:41، توسط f a t e m e h.)
پست پنجم
مهلا:سلام باراني...چطوري؟؟...لباسات رو خريدي؟؟...
چه دل خجسته اي داره....خوش به حالش...
من:چقدر عجولي تو...لباس دارم و نيازي به خريدن نيست...
مهلا:بايد عجله کنم...خيرسرم چندروز ديگه عروسيمه ها...
کمي با هم حرف زديم و بعد گوشي رو قطع کردم...
از اتاق خارج شدم...چشمم به سينا و پويا افتاد که روي کاناپه و نشسته خوابشون برده بود...
مگه قرار نبود پويا سينا رو پيش خودش نگه داره؟؟...پس چرا اينا اينجان؟؟...
بدون اينکه سر و صدايي کنم،به سمت آشپزخونه رفتم و کتري رو گذاشتم رو گاز...روي صندلي نشستم و به اين فکر کردم که چه رفتاري بايد باهاش داشته باشم؟؟...بايد ناديده بگيرمش...آره...خودشه...شده جام رو رو زمين مي اندازم اما ديگه حاضر نيستم کنارش باشم...درست کردن غذا هم به عهده ي خودش ميذارم و فقط براي خودم غذا درست مي کنم...همه ي کارهاش رو به عهده ي خودش ميذارم...
چرا سينا اونجوري عکس العمل نشون داد؟؟...آدم رو با کاراش...
با صداي سوت کتري ازجام بلند شدم و چاي دم کردم...صداي قدمهاش رو مي تونستم بشنوم...داشت به سمت آشپزخونه ميومد...سعي کردم خودم رو کنترل کنم...نفس عميقي کشيدم...از همين الآن بايد شروع کنم...لام تا کام باهاش حرف نمي زنم...ديگه نميذارم صدام رو بشنوه...
مي خواستم از آشپزخونه خارج بشم که روبروم ايستاد و آروم گفت:باران؟؟تو که...
با جديت سرم رو بلند کردم و تو چشمهاش زل زدم...حرفش رو قطع کرد...سعي کردم مجذوب نگاش نشم و براي اولين بار موفق شدم...با جسارت و بدون اين که پلک بزنم نگاش کردم...خودم مي دونستم وقتي سگ ميشم و با عصبانيت به کسي نگاه مي کنم،اون طرف خودش از رو ميره...
سرش رو انداخت پايين و از جلوي راهم رفت کنار...با شتاب از کنارش رد شدم و وارد پذيرايي شدم...اثري از پويا نبود...
دوباره رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم...وارد آشپزخونه شدم...روي يکي از صندلي ها نشسته بود و پنجه هاش رو تو موهاش فرو برده بود...با خونسردي براي خودم چاي ريختم و شروع به خوردن صبحانم کردم...
واسه اولين بار بود که اون رو آدم حساب نمي کردم و براي همين بهش برخورد...از جاش بلند شد و بعد از خوردن قرص مسکن به اتاق خواب رفت...از حالتش ميشد فهميد که هنوز هم سرش درد مي کنه...
****
سينا تا شب خواب بود و من پاي فيلماي ماهواره بودم...نمي خواستم سکوتم رو حالا حالاها بشکنم...به نظرم اينجوري بهتر بود...
خدارو شکر کردم که براي مراسم مهلا،لباس دارم و ديگه لازم نيست بهش بگم تا باهم بريم بيرون و من لباس بخرم...
بلند شدم و به غذام سر زدم...آماده بود...همش رو تو بشقاب ريختم و شروع به خوردن کردم...
دقايقي بعد سينا وارد آشپزخونه شد و گفت:واي که چقدر گشنمه....از ديشب تا حالا هيچي نخوردم...چه بويي هم راه افتاده...
تو دلم بهش خنديدم...خودشم حسابي زده بود به کوچه ي علي چپ....انگار که هيچي نشده...حتما الآن با خودش فکر مي کرد بره در قابلمه رو برداره،با غذاش رو به رو ميشه...
به سمت قابلمه رفت و درش رو برداشت...سرش رو بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد،منم واسه خودم داشتم غذام رو مي خوردم و نيم نگاهي هم بهش ننداختم...سعي کرد به روي خودش نياره...يه تابه برداشت و چندتا تخم مرغ نيم رو کرد...
غذام تموم شد...ظرفام رو شستم و بي حرف به اتاق خواب رفتم...
از توي کمد ديواري،يه دشک،پتو و بالش برداشتم و جام رو روي زمين انداختم...
مي دونستم برام سخته که روي زمين بخوابم اما بايد عادت مي کردم...
به کم شدن روي سينا مي ارزيد...
روز بعدش بايد مي رفتيم دانشگاه....گوشيم رو کوک کردم تا خودم ازخواب بيدار بشم نه اين که اون من رو بيدار کنه...با کلي جون کندن،بالاخره خوابم برد...
صبح با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم...نگاهم به سينا افتاد...اومده بود پايين و کنارم خوابيده بود...چقدر اين بشر رو داره!!...پوفي کردم و ازجام بلند شدم...
درحال خوردن صبحانه بودم که سينا هم از اتاق اومد بيرون و براي خودش چاي ريخت...از بازي که شروع کرده بودم،خسته شده بودم...کل خونه رو سکوت گرفته بود...مي دونستم که نبايد پا پس بکشم...
لباسام رو عوض کردم و اومدم روي مبل نشستم...اگه ميشد خودم مي رفتم کلاس تا منتظرش نمونم ولي حيف که نميشد...نگاهي به ساعتم انداختم...داشت ديرم ميشد و اون ريلکس تر از هميشه،در حال خوردن صبحانش بود...بالاخره بلند شد و رفت تا آماده بشه...مي دونستم يه 20 دقيقه اي هم معطل آماده شدنش ميشم...
حاضر و آماده از اتاق اومد بيرون...دلم مي خواست يکي بکوبم توسرش و از اون تو دهني هايي که به جسي زدم،به اين هم مي زدم...
کفشهام رو پوشيدم و به سرعت از پله ها پايين اومدم...حاضر نبودم براي چند لحظه باهاش تو آسانسور باشم...
دست به سينه کنار ماشين وايساده بودم که اومد پايين...درماشين رو باز کرد و من براي اولين بار،صندلي عقب رو براي نشستن انتخاب کردم...برام همه نبود که بچه ها ما رو مي بينن يا نه،فقط اين برام مهم بود که آدم حسابش نکنم...همين...
توقع اين کار رو نداشت...اخماش تو هم رفت و زير لب حرفي رو با خودش زمزمه کرد...نفس عميقي کشيد و حرکت کرد...برام جالب بود که سکوت کرد و حرفي نزد...
بعد از پارک کردن ماشين،از ماشين پياده شديم...دستم رو گرفت،خواستم دستم رو آزاد کنم که سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:احمق نشو...بحث لج و لجبازي...الآن پاي جونت وسطه...
دست از تقلا برداشتم و اخمام رو توهم کردم...
دوباره حلقش رو دستش کرده بود...
رفتيم سر کلاس...استاد اومده بود...براي تاخيرمون عذرخواهي کرديم و کنار ديويد و مهلا نشستيم...
مهلا:چرا شما دوتا امروز اينجوري هستين؟؟...
سرم رو بردم کنار گوشش و گفتم:چجوري؟؟...
مهلا:نمي دونم....انگار ارث باباتون رو از هم مي خواين...
خنده اي کردم و گفتم:حتما مي خوايم ديگه...
جدي شدم و گفتم:بحثمون شده...حالا ما رو ول کن،تو چيکار کردي؟؟...
با ذوق گفت:امروز کارتا رو بين بچه ها پخش مي کنيم....
من:مبارکه...
مهلا:مرسي...
ديگه دست از وراجي برداشتيم و حواسمون رو داديم به استاد...
بعد از اتمام کلاس،ديويد رو به بچه ها گفت:بچه ها نرين بيرون....وايسين،مي خوام کارت بهتون بدم...
با تعجب رو به مهلا گفتم:همه ي بچه هاي کلاس رو مي خواين دعوت کنين؟؟...
مهلا:خب اکثرا دوستاي ديويد هستن...دخترت هم دوست دختراشون هستن،نميشه به پسره بگيم و به دختره نگيم،ميشه؟؟...
جوابش رو ندادم...راست مي گفت...
ديويد کارت همه رو داد...
من:چقدر عروسيتون شلوغ ميشه....
مهلا:آره...مهمونامون خيلي زيادن...قرار شد تو باغ مجلس رو برگزار کنيم...
سينا از ديويد تشکر کرد و بعد،به سمت خونه حرکت کرديم...نمي دونم چرا با حرف مهلا،اضطراب گرفتم...مگه مجبورين انقدر مهمون دعوت کنين؟؟...
به سمت خونه مي رفتيم که گوشيش زنگ خورد...نگاهي به شماره انداخت...چون پشت فرمون بود،گذاشت رو آيفون...ساحل بود...
ساحل با ذوق گفت:سلام داداشي...يادي از ما نکنيا...
سينا:انقدر اينجا کار رو سرم ريخته که وقت سر خاروندن ندارم...بيام ايران جبران مي کنم ساحلي...
مطمئن بودم که يه چيزي شده و ساحل الکي خوشحال نيست...از تن صداش مشخص بود تا چه حد خوشحاله...
سينا هم متوجه شد و گفت:کدوم بخت برگشته اي اومده خواستگاريت که انقدر خوشحالي؟؟...
ساحل:اگه ببينمت،موهاي سرت رو دونه دونه مي کنم...
زيرلب گفت:اگه تا اون موقع اين خانوم مويي هم تو سر من باقي گذاشته باشه...
ساحل:چيزي گفتي سينا؟؟...
سينا:نه...جدي چي شده؟؟...
ساحل:هيچي...تو مي دونستي سيما دوقلو بارداره؟؟...
سينا:جدي؟؟...نه...من نمي دونستم...
ساحل:چرا تو خانواده ي ما همه بچه ها دوقلوان؟؟...اين از بچه هاي شاهين و اون از...
سينا حرفش رو قطع کرد و گفت:وقت گير اوردي ساحل؟؟...چرا بحث ژنتيک راه انداختي؟؟...از اون سر دنيا زنگ زدي که همينو بپرسي؟؟...چرا بچه هاي ما دوقلوند؟؟...
يکي ساحل رو صدا کرد و براي همين به سينا گفت:جوابت بمونه براي بعد خان داداش...خداحافظ....
سينا:به سلامت...
به خونه که رسيديم،جلوتر از سينا از پله ها بالا رفتم...مي خواستم يه زنگ به ساحل بزنم...
بعد از تعويض لباسام،گوشيمو از تو کيفم دراوردم و روي تخت نشستم...شماره ي ساحل رو گرفتم...از وقتي که خطم رو عوض کرده بودم،چندباري با هم صحبت کرده بوديم...
ساحل:سلام باران خوشگله ي خودم...
لبخندي زدم و با خودم فکر کردم چقدر اين خواهر و برادر باهم فرق دارن...
من:سلام ساحل خوشگله ي خودم...چه خبرا؟؟...چي شده که انقدر خوشحالي؟؟...
ساحل:سلامتي...چه عجب...اين دايي شما بالاخره به حرف اومد...
مکثي کردم و گفتم:آرررره؟؟...
خنديدو گفت:آرررره....
صدام رو بردم بالا و گفتم:خيلي غلط کرد...پسره ي مارمولک....بدون اين که به من حرفي بزنه اومده با تو حرف زده؟؟...
دوباره خنديد و گفت:خونسرديتو حفظ کن...جايي نيومده،تلفني با هم حرف زديم...
من:واي...فربد...مگه دستم بهت نرسه...حالا چي گفت؟؟...
ساحل:گفت از من خوشش اومده و اجازه خواست تا بيشتر باهام آشنابشه...
من:اوهو...انقدر لفظ قلم حرف زد؟؟...تو بهش چي گفتي؟؟...
ساحل:نه...يه چيزي تو همين مايه ها گفت...گفتم باهاش موافقم و با آشنايي بيشتر مخالفتي ندارم...
من:فربد هم آدم شد رفت پي کارش...به تلفناش جواب نميدم...تو هم بهش هيچي نگو...بذار فکر کنه من نمي دونم...مي خوام ببينم کي مياد بهم مي گه...باهات شرط مي بندم هر موقع کارش گير باشه به من خبر ميده...
ساحل:باشه...من حرفي بهش نمي زنم...صدام خيلي ضايست؟؟...
من:يعني چي؟؟...
ساحل:منظورم اينه که معلومه خوشحالم؟؟...
من:آره...چطور؟؟...
ساحل:قبل از اين که تو زنگ بزني،داشتم با سينا صحبت مي کردم...اونم فهميده بود...
من:بيخيال زن دايي...برو با دايي خوش باش...از قول من ببوسش...کاري نداري؟؟...
ساحل:مي زنم تو سرتا...بي جنبه...حقت بود که منم هيچي بهت نگم...فعلا که به تو نزديکتره،پس تو بايد از قول من ببوسيش...فربد حق داشت...شرت کم...خداحافظ...
من:دختره ي بي حيا...خجالت بکش...خداحافظ...
بعد از اين که تلفن رو قطع کردم،خودم رو روي تخت انداختم...اي فربد نامرد...توهم رفتي قاطي خروسا و منو بي خبر گذاشتي...خيلي براشون خوشحال بودم...مي دونستم فربد واقعا ساحل رو دوست داره...
فقط من و باربد مونديم و هنوز قاطي جمع مرغ و خروس ها نشديم...داداش خودم روعشقه...
يه روز به عروسي مهلا مونده بود...تو اين مدت چيزي جز سکوت و صداي تلويزيون تو خونه شنيده نميشد...سينا هم ديگه حرفي نميزد و مثله خودم عمل مي کرد...يا از بيرون غذا مي گرفت ويا يه غذاي مختصري براي خودش درست مي کرد...
احساس مي کردم افسرده شدم و نياز به جشن مهلا دارم ولي نمي دونم چرا دلشوره ولم نمي کرد...
در کمدم رو باز کردم و هيچ لباس مناسبي پيدا نکردم...فکري به ذهنم رسيد....بايد به فربد زنگ مي زدم و ميگفتم که امشب يا فردا يکي از لباسهام رو از خونش بياره...همه ي وسايلم خونه ي فربد بود...هنوز راجع به ساحل حرفي به من نزده بود...
فربد:هاااااا...کجاي کارت دوباره گيره که مهربون شدي و به من زنگ زدي؟؟...
من:زهرمار و هاااااا فربد جونم!!...تو بدون که گذر پوست به دباغ خونه ميفته...همين...
فربد:به جون تو کلي کار رو سرم ريخته...انقدر صغري و کبري نچين و زودتر کارت رو بگو...
من:سرت با کي گرمه؟؟...چشمم روشن...
فربد:به جون بري قطع مي کنمااا...
من:جان؟؟...بري ديگه کيه؟؟...
فربد:مخفف اسم خودت روهم نمي فهمي؟؟....وضعت حادتر از اوني که فکرش رو مي کردم...
من:جديده؟؟...مگه تو کار نداري؟؟...بذار من کارم رو بگم،برم پي کارم...تو هم برو به کارت برس...
خنديد و گفت:حالا چرا انقدر کار،کار مي کني؟؟...داري صرف فعل انجام ميدي؟؟؟؟؟...مي خواي ببيني فارسي يادت رفته يا نه؟؟..کارم...کارت..کارش...کارم و....
مي دونستم اگه ولش کنم،برام کلاس صرف فعل ميذاره...
حرفش رو قطع کردم و با داد گفتم:فربدددددد....
فربد:پرده ي گوشم پاره شد...بنال...بگو چيکار داري؟؟...
من:امشب مي توني بياي اينجا؟؟...
فربد:چرا بايد بيام؟؟....فردا شب مي بينمت ديگه...
من:همه ي لباسام خونه ي تو مونده...مي خواستم يه سري از لباس مجلسيام رو برام بياري...
فربد:آها...
مکثي کرد و گفت:خب برو بخر...
من:فربدي.....
فربد:خب بابا...باشه....اگر خودم نتونستم بيام،به باربد مي گم برات بياره...
من:دست گلت درد نکنه...برو به کارت برس...
فربد:مي بوسمت...خداحافظ...
لبخندي زدم و گفتم:يه بوس رو لپت...
گوشي رو قطع کردم....هميشه بعد از صحبت با فربد،انرژي مي گرفتم...از دستش دلخور بودم....فربد کسي نبود که چيزي رو ازم پنهون کنه ولي نمي دونم چرا قضيه ي ساحل رو بهم نگفت...
تو چند وقتي که پيشش بودم،هر صبح تمرين ويولن داشتيم ولي تو اين چند روز اخير،دست به ساز هم نزدم...تازه متوجه حرفهاي سينا مي شدم که بهم مي گفت با ساز زدن آرامش مي گيره...تا قبل از اين که خودم تجربش کنم،نمي فهميدم...متأسفانه نمي تونستم برم ويولن بزنم چرا که براي اون بود و من اصلا دلم نمي خواست از وسايلش استفاده کنم...البته تا قبل از اون شب مشکلي با هم نداشتيم اما بعدش...
بعضي اوقات صداي ساز رو از اتاقش مي شنيدم....هم گيتار و هم ويولن...بقدري قشنگ مي نواخت که ناخوداگاه تمام بدنم گوش و چشمهام بسته ميشد و به خلسه ي شيريني فرو مي رفتم...
درسته که از دستش ناراحت و عصبي بودم و تو اين مدت يک کلمه هم با هم حرف نزده بوديم،اما نمي تونستم منکر تواناييش در نواختن و خوندن بشم....
****
به فربد زنگ زده بودم،بهم گفت لباسارو ميده به باربد تا برام بيارشون...خيلي دوست داشتم ببينمش...علاقه ي خاصي بهش داشتم...چهره ي خودم رو در قالب مردونه داشت...
رو مبل نشسته بودم و منتظر اومدن فربد شدم...سينا نمي دونست کي مي خواد بياد ولي فهميده مهمون داريم...به هر بهونه اي از اتاقش ميومد بيرون...اين بشرم فضوله ها...
باصداي اف اف به سمتش رفتم و در رو باز کردم...سينا هم از اتاقش بيرون اومد و بدون حرف،کنارم وايساد و با کنجکاوي به بيرون خيره شد...
باربد با يه چمدان از آسانسور پياده شد...با سينا دست داد و بدون حرف اغوشش رو برام باز کرد...يه کوچولو ازش خجالت مي کشيدم...مگه من چندبار باربد رو ديده بودم؟؟...
رفتم تو بغلش و سلام کردم...
باربد:سلام آبجي خانوم خودم...
سينا با خنده گفت:اين بار و بنديلا چيه؟؟...از خونه بابات فرار کردي؟؟...
باربد با خنده گفت:بار و بنديلاي آبجي خانومه ديگه....
سينا کمي نگاهمون کرد و با لبخند مصنوعي گفت:آها...
آها و مرض...تو که در جريان نبودي،مي ميري لال بشي و لبخند ژکوند تحويل ما ندي...
نشستن رو مبل...رفتم سه تا چاي ريختم و اوردم...به باربد تعارف کردم و واسه خودم و سينا رو تو سيني گذاشتم...به من چه؟؟...خودش خواست زحمت مي کشه و بر ميداره...
باربد:فربد گفت بهت بگم همه لباسات رو برات گذاشته...چه مجلسيا و چه خونگي ها...
من:مرسي که اورديشون...فرداشب مياين ديگه؟؟...
باربد:آره...
سينا رو به باربد گفت:از شهروز اينا چه خبر؟؟...
باربد:سرنخهاي کوچکي ازشون بدست اورديم...مي دوني که نبايد بي گدار به آب بزنيم...من نمي دونم آخر اين پرونده و بازي مسخره کجاست...تا کي بايد زندگي باران در خطر باشه؟؟...تو با طناز چيکار کردي؟؟...
ناخوداگاه گوشام تيز شد...مشتاق بودم جوابش رو بشنوم...خيلي وقت بود که خبري از طناز نبود...
سينا با نيشخند نگام کرد و گفت:شايد من مجبور بشم که با اون ازدواج کنم...
سر جام خشکم زد...
باربد از جاش نيمخيز شد و با صداي تقريبا بلندي گفت:تو چي گفتي؟؟...اما اين جزء نقشه نبود...
نمي دونم چرا ماتم برده بود...
سينا گفت:گفتم شايد....اينجوري کارمون به هيچ جا نميرسه و درجا مي زنيم...اين طنازم ديگه نم پس نميده...چراش رو نمي دونم...اينو مطمئنم که به هويت اصلي من پي نبرده....احتمالا شهروز خطر رو زيادي حس کرده و به طناز سپرده به اطرافيانشون حرفي نزنن...
باربد سرجاش نشست...با کلافگي دستي رو صورتش کشيد و زيرلب چيزي گفت...
باربد:حالا مي خواي چيکار کني؟؟...
سينا هم کلافه شده بود...اين رو به خوبي مي فهميدم...
سينا:نمي دونم...
زيرچشمي به من نگاه کرد...سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم...
چرا وارفتي باران؟؟...خودت رو جمع کن...سينا فقط محافظته،اين نشد،يکي ديگه ازت محافظت مي کنه...
سينا:بدبختي اينجاست که خودش هم به اين ازدواج اصرار داره؟؟...
نيشخندي زد و گفت:اونم براي چي؟؟...براي کاراي شرکت...مي خوان زودتر جنسارو وارد کنم تا اونا از مرز ردش کنن...شهروز هم خيلي روي ديدن من و بستن قرارداد مصره...
باربد عصبي بود...همه به نوعي عصبي بوديم...ناخوداگاه شروع به لرزوندن پام کردم...خيلي از اين کار بدم ميومد ولي وقتي ناراحت يا عصبي ميشدم،پام رو مي لرزوندم و مي رفتم رو ويبره...سينا به خوبي حالم رو فهميده بود...
همه سکوت کرده بوديم که باربد گفت:بايد با بابا حرف بزنيم...اينجوري نميشه...تو بزرگترين مسئوليتت،حفظ باران...مطمئنم پدر قبول نمي کنه تو با طناز ازدواج کني...اون تورو بهترين افسرش مي دونست،و براي همين بود که باران رو به دستت سپرد...مي دونست که سوءاستفاده نمي کني...موندم تو اعتماد پدر...
سينا پوفي کرد و گفت:به خدا گيجم...مطمئن باش عموجون از اعتمادش به من پشيمون نميشه...
باربد لبخندي زورکي زد و ازجاش بلند شد...
بعد از بدرقه ي باربد،در رو بستم و بهش تکيه دادم...خواستم برم تو اتاق که سينا اومد روبه روم وايساد...از کارش متعجب شدم ولي سعي کردم به روي خودم نيارم و به چهرش نگاه نکنم...شتر ديدي نديدي...خواستم خودم رو بکشم کنار که مچ دستام رو محکم گرفت تو دستاش و نگهم داشت...نه راه پس داشتم و نه راه پيش...بين خودش و در مونده بودم...هرکاري کردم،دستم رو ول نکرد و در آخر گفت:
-به من نگاه کن باران...
توجهي بهش نکردم و روم رو برگردوندم...نفس عميقي کشيد...دستام رو ول کرد...يکي رو بالاي سرم گذاشت و با ديگري چونم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند...
بعد از چند روز،نگام به چشمهاش افتاد...خواستم مقاومت کنم و دوباره سرم رو بچرخونم که نشد،يعني نذاشت...چونم تو دستش بود و سرم رو کنترل مي کرد...
تنها صدايي که مي شنيدم،صداي نفسهامون بود و تنها چيزي که مي ديدم ،دوتيله عسل و تنها چيزي که احساس مي کردم،گرمي نفسهاش بود که به صورتم مي خورد...
چونم رو خيلي محکم فشار ميداد...انگار مي خواست حرصش رو سر چونه ي بدبخت من خالي کنه....نمي دونم چقدر بهم خيره بوديم که با شنيدن صداش به خودم اومدم....
آروم و زمزمه وار گفت:تا کي مي خواي اين بازي مسخره رو ادامه بدي؟؟...
بميري باران که با نگاه کردن تو چشمهاش،از خودت بيخود ميشي...مرده شورت رو ببرن...يادت رفته تو مهموني چقدر تحقيرت کرد؟؟...يادت رفته اونشب شکستي؟؟...
سينا:کجايي؟؟...جواب سوال منو بده...
بدون اين که يک کلمه حرف بزنم،خيره نگاش کردم...مي دونستم نگاهم سرده ولي اون داشت يخهاي نگاهم رو ذوب مي کرد...با رنگ چشمهاش بخوبي مي تونست اين کار رو انجام بده...
بعد از چند روز،مخاطب قرارش دادم و با صداي آرومي گفتم:چيه؟؟...چرا دست از سرم برنمي داري؟؟...برو با نامزدت خوش باش...مگه بهش نگفتي من اضافيم؟؟...حداقل تو خونه دست از سرم بردار...تو سي خودت و منم سي خودم...تو چيکار به کار من داري؟؟...فکر کن باراني نبوده و نيست و نخواهد بود...فکر کن من مردم...اينجوري بهتره...لااقل براي تو...
بدون اين که تغييري تو صورتش ايجاد بشه گفت:سخنرانيت تموم شد؟؟...
من:نه...هنوز مونده...من نمي دونستم که تو واقعا تا اين حد بي جنبه اي..من فقط يه شوخي با تو کردم ولي تو غرور و شخصيت من رو از بين بردي،براي همين هم،نمي خوام ديگه باهات هم صحبت بشم و...
با تعجب گفت:تو درباره ي چي حرف مي زني؟؟...
نيشخندي زدم و گفتم:همش شوخي بود...مي خواستم ببينم جنبت تا چه حده که به سلامتي فهميدم...
دستش رو از دور چونم برداشت و چنگي تو موهاش زد،کاري که من دوست داشتم انجامش بدم ولي نميشد...
گفت:چرا انقدر مي پيچوني؟؟...واضح حرف بزن...
من:از اين واضح تر؟؟...قضيه ي عروس و عروسي و شوهر قبلي و جديد و قديمي،همه شوخي بود...
دستش تو موهاش موند...ثانيه اي گذشت...چشمهاش رو بست و نفس عميقي کشيد و لبخند کمرنگي رو لبش اومد...موهاش رو بيشتر کشيد...
يهو کاري رو انجام داد که اصلا آمادگيشو نداشتم...سرش رو اورد جلو و گذاشت رو شونم...
بنده هم رو دور هنگ...
مونده بودم چيکار کنم...مغزم کار نمي کرد...دستام دو طرف بدنم افتاده بود و بي حرکت وايساده بودم...نفسام کند شده بود...شک بدي بهم وارد کرد...دستاي سينا هم دوطرف بدنش بود...فقط سرش رو شونم بود...دليل کارش رو نمي فهميدم....خارج از درکم بود...
هيچکدوم حرکتي نمي کرديم...نفسم به سختي بالا ميومد...قلبم ديوانه وار ميزد در حالي که قلب اون ريتم آرومي داشت...به خوبي ضربانش رو حس مي کردم و مي تونستم بفهمم آرومه...
يهو به خودم اومدم....دستام رو اوردم بالا و خواستم هلش بدم به عقب که نذاشت و نگهم داشت...مي دونستم تا وقتي که خودش نخواد،نمي تونم بزنمش کنار...چندثانيه گذشت که با شتاب من رو از خودش جدا کرد...
با جديت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:تو چرا انقدر ساده لوحي؟؟!!...
مي خواستم جوابش رو ندم ولي بايد دليل سوالش رو مي فهميدم...
من:بله؟؟...ساده لوح؟؟...چرا ساده لوح؟؟...
سينا:چرا ساده لوح؟؟...چطور حرفاي جسي رو انقدر راحت پذيرفتي؟؟...چرا الکي الکي من رو متهم کردي و برام حکم بريدي؟؟...
با پوزخند گفتم:الکي الکي؟؟...نه...الکي نبود...تو مثلا محافظ مني که اونشب مست کردي؟؟...اومديم و اون شب بلايي سر من ميومد،اونوقت کي بود که بايد جواب ميداد؟؟...من بودم تو پاساژ صدام رو گذاشته بودم رو سرم و از امانت داري حرف مي زدم؟؟...کي بود که مي گفت تو دست من امانتي و من بايد مراقبت باشم؟؟...شايد اگه بارها به خودم نگفته بودي،باور نمي کردم ولي تو چندين بار به خودمم گفتي...چندبار گفتم،بازم مي گم،تو بدرد اين کار نمي خوردي...تو که آدم عياشي هستي و...
با خشم دستش رو برد بالا و خواست بزنه به صورتم که مشتش کرد و کوبيدش به ديوار پشت سرم...
با صورتي سرخ از عصبانيت گفت:ديگه نمي خوام همچين چيزي بشنوم...من عياش نيستم...اين همجنساي تو هستن که ميان و مي خوان با من باشن...عياشي از اوناست،نه من...اونا نيان و نخوان،من هم به سمتشون نميرم...حداقل براي من که اينطوريه...تا حالا نشده خودم به يه دختر درخواست بدم...هيچوقت...
تن صداش رو اورد پايين و ادامه داد:قبول کن که اون شب تقصير توهم بود...اين رو هم بدون که اگه....
حرفش رو قطع کرد و به فکر فرو رفت...نمي دونم داشت به چي فکر مي کرد...
سينا:من اونشب وظيفه خودم رو انجام دادم...من مست نبودم...نمي دونم چم شده بود که حالم انقدر خراب بود و نمي تونستم در برابر چرت و پرتاي جسي مقاومت کنم...همه فکر مي کردن مستم،حتي پويا... فکر کنم جسي قرصي رو تو شامپاينم ريخت...سردردم هم براي ميگرنم بود...از صبح عصباني بودم و اونجا سردردم شروع شد...سرخي چشمهام هم براي همين بود،نه چيز ديگه...
يعني چي؟؟...اون حرفا...
انگار فهميد دارم به چي فکر ميکنم...
سينا:بايد از اشتباه درت بيارم...رقص ما و حرفاي من قضيش جداست...
با کنجکاوي نگاش کردم که با کلافگي گفت:الآن نمي تونم حرفي بزنم...
حرفش رو قطع کرد و گفت:من هيچ يک از اون حرفا رو به جسي نزدم...اون همه رو از خودش دراورد...پدرش خيلي علاقه داره که نامزديمون رو اعلام کنه و براي همين،جسي، من رو نامزد خودش خوند،درحالي که اينطور نيست...
تو چشمهام خيره شد و آروم گفت:اينو بدون،من هرچقدرم که بد باشم،هيچوقت،هيچوقت از اعتماد کسي سواستفاده نمي کنم...ديگه نمي خوام ترس از خودم رو تو چشمهات ببينم...حس بدي بهم ميده...باشه؟؟...
آروم سرم رو تکون دادم...
سينا:ممنون که به حرفام گوش کردي...ازت مي خوام درباره ي قرصا به هيچ کس حرفي نزني تا مطمئن بشم...شايد کار کس ديگه اي بوده...
من:باشه...
لبخندي بهم زد و خودش رو کشيد کنار:مي توني بري...
شرمنده سرم رو انداختم پايين و گفتم:شب بخير...
خواستم برم که با شيطنت هميشگيش که تو اين چند روز ازش نديده بودم گفت:ببينم،تو فکرات رو کردي؟؟...
به سمتش چرخيدم و نگاش کردم...
با چشماش به بازوش اشاره کرد...
تازه يادم افتاد چي رو داره ميگه...بچه پررو...چه سريعم صميمي شد...
اخمام رو توهم کردم و گفتم:من اصلا به اينجور چيزا فکرم نمي کنم...
با چشمهاي شيطونش نگام کرد و با لبخند گفت:خودم کمکت مي کنم که فکر کني...
اي خدا...منو از دست اين بکش....
با همون لحن گفتم:متشکر،احتياجي نيست...وقتي نمي خوام پس کمکي هم لازم نيست...مثل روزاي اول مي خوام باشه...مي تونيم مثله اين چندروز اخير هم بخوابيم....
جدي شد و گفت:نخير...نميشه...همين چندروز رو هم با هزار بدبختي سر کردم...بنده تا صبح بالاي سرت مي شستم...هميشه هشيار مي خوابم ولي اين سري بيدار موندم چون فاصلمون زياد بود...
فکرش رو هم نمي کردم بيدار بمونه...پس براي همينه که بعد از دانشگاه که ميومديم خونه يا بعد از بيدار شدن من،تا ظهر مي خوابيد...
سينا:حالا انقدر فکر نکن...هنوزم کمک نمي خواي؟؟....
با اخم نگاش کردم...روم رو برگردوندم و به سمت اتاق رفتم...صداي خندش رو از پشت سرم مي شنيدم...
سينا:باران؟؟...
مکث کردم....عاشق صدا کردنش بودم...يه جور خاصي اسمم رو صدا ميزد...
برگشتم سمتش و با چشمام ازش خواستم که حرفش رو کامل کنه...
به چمدوني که باربد برام اورده بود اشاره کرد و گفت:اين چمدونه براي چيه؟؟...
پسره ي فضول....آخرشم طاقت نيورد و پرسيد....
من:لباسامه...براي فرداشب مي خوام...
مي خواستم چمدون رو از روي زمين بلند کنم که دستم رو گرفت و کشيد کنار خودش...
با شوخي گفت:برو اونور فندق...خودم ميارم...
تلفن زنگ خورد...
سينا:تو گوشيو جواب بده،منم ميرم اينو بذارم تو اتاقمون....
اتاقمون؟؟....
سرم رو تکون دادم و به سمت تلفن رفتم...
من:بفرماييد؟؟...
صداي ناراحت مهلا رو شنيدم:سلام باران....
من:سلام مهلا جان....چطوري عروس خانوم؟؟...
مهلا:بهم خورد...
از حرفش جا خوردم و گفتم:چي؟؟...يعني چي؟؟...
مهلا:مراسم فردا کنسله...حال پدر ديويد خوب نيست...امشب بردنش بيمارستان...
من:با اون همه مهمون مي خواين چيکار کنين؟؟...
مهلا:بايد بهشون خبر بديم...خيلي از فاميلامون که تو شهراي ديگه زندگي مي کنن،تا الآن راه افتادن....شرمنده ي همه شديم....
من:اتفاقيه که افتاده....خودت رو ناراحت نکن...فوقش مي اندازين چندماه ديگه...
همون موقع سينا از اتاق اومد بيرون و نگاش به صورتم افتاد..با دقت نگام کرد و سرش رو به معني چي شده تکون داد...به علامت تأسف جوابش رو دادم...
مهلا:زنگ زدم که در جريان باشي....
من:باشه عزيزم...به ديويد سلام برسون...خداحافظ...
مهلا:باي...
با ناراحتي گوشي رو گذاشتم...ضدحال بدي خورده بودن...درواقع خورده بوديم...
سينا:کي بود؟؟...چي شده که انقدر گرفته شدي؟؟...
با ناراحتي گفتم:مهلا بود....حال پدر ديويد بد شده،براي همين هم عروسيشون کنسله...
سينا:چه ضدحاليه ها....
من:آره...
مکثي کرد و گفت:با تمرين ويولن چطوري؟؟...هستي؟؟...
با ذوق نگاش کردم...خجالت مي کشيدم تو چشمهاش نگاه کنم...من الکي اون رو متهم کرده بودم در حالي که...
سينا:از برق چشمهات معلومه که موافقي...پاشو...
بلند شدم و به سمت اتاق رفتيم....ساز رو اورد و گذاشت رو پاي من...
سينا:شروع کن...
منکاما من خيلي وقته که تمريني نداشتم...
با لبخند نگام کرد و مطمئن گفت:مي دونم که مي توني...شروع کن...
نفس عميقي کشيدم...خودم رو آماده کردم...لبخندش دلگرمم کرد....نمي دونستم چي بزنم...کمي فکر کردم...آهنگ Love Story رو انتخاب کردم....
چشمهام رو بستم و آرشه رو به آرومي به حرکت دراوردم...نفهميدم چي زدم و چطور زدم فقط با صداي دست سينا ويولن رو پايين اوردم...
سينا:ديدي گفتم مي توني....استعدادش تو ذاتت هست...
بادي به غبغبش انداخت و گفت:اينم بگم که فقط بخاطر استعداد نيست ها...مربي توانا و خوبي داشتي...
با لبخند گفتم:برمنکرش لعنت...
واسه اولين بار بود که حرفش رو تائيد مي کردم...
تا نزديکاي ساعت 11 درحال تمرين بوديم...به ايران زنگ زدم و با مامان و بابا حرف زدم...حال همگي خوب بود...مي خواستم يه زنگ به ماماني بزنم...مادر بابام...خيلي دوسش داشتم...بعد از چندبوق،نعيمه خانوم،مستخدم و همدم ماماني گوشي رو برداشت...
نعيمه خانوم:بله؟؟...
من:سلام نعيمه خانوم...حال شما؟؟...
با خوشحالي گفت:تويي باران جان؟؟...خوبي دخترم؟؟...خبري ازت نيست...
من:ممنونم....شما خوبين؟؟...ماماني خوبه؟؟...شما ببخشين،سرم خيلي شلوغه ولي هميشه به يادتون هستم...
نعيمه خانوم:منم خوبم...ما هم به يادتيم...خانوم هم خوبه فقط خيلي خيلي بيتابته...گوشي رو ميدم بهشون....خداحافظ دخترم...
من:ممنون نعيمه خانوم...مراقب ماماني باشين...خداحافظ...
چندثانيه گذشت و بعدفصداي ماماني گوشم رو پر کرد...
ماماني:باران،مادر؟؟....
من:سلام ماماني خودم...چطوري قربونت برم...
ماماني:سلام آتيش پاره...ممنونم مادر...يه وقت حال من پيرزن رو نپرسي ها...مي دوني چندوقته که باهات حرف نزدم؟؟...تو که مي دوني جونم به جونت بستست دختر...
من:ببخشيد ماماني...شرمنده...دلم براتون يه ذره شده...
آهي کشيد و گفت:اين از تو و فربد که رفتين،فريبا و بهنام(عموم و بابام)هم که کم وقت مي کنن بهم سر بزنن...اون از فرنوش و بهادر(بابام) که اون سر دنيان و فقط مي تونم صداشون رو بشنوم و از طريق وبکم ببينمشون...تنها شدم باران....فقط تو و فربدم بودين که بهم سر ميزدين...باربد رو هم از نزديک نديدم...
من:ميايم ماماني....ناراحت نباش قربونت برم...
ماماني:براي تابستون سال بعدهمه بايد بياين ايران...با بهادر و فرنوش هم حرف زدم...يه سري مسائل هست که مي خوام بازگوشون کنن...
من:درباره ي چيه؟؟...
ماماني:همه چي...خودتون بياين،متوجه ميشين...
من:آها...
ماماني:برو دخترم...مي دونم که کلي کار داري....
من:مواظب خودت باش ماماني...
ماماني:توهم همينطور دخترکم...شبت بخير و خدانگهدارت...
من:شب شما هم بخير ماماني...خداحافظ...
گوشي رو قطع کردم...
رو به سينا گفتم:ميرم بخوابم....خسته ام...
سينا:آخه کوه کندي خانوم....تو مگه چيکار کردي که خسته اي؟؟...
من:با تو سر و کله زدم....
سينا:خيلي ممنون....
من:قابل نداشت...
سينا:پررو....تو کمک مي خواي ديگه،اونوقت من مي دونم با تو....
توجهي بهش نکردم...مسواکم رو زدم و وارد اتاق خواب شدم...
لباسم رو عوض کردم...يه تي شرتي پوشيدم که تا روي بازوم بود و بيخيال تاپ شدم...با خودم گفتم شايد امشب بايد به خواست سينا بخوابيم پس بهتره که منم کمي مراعات کنم...اون که قربونش برم هيچي...
خودم رو انداختم رو تخت و با چشمهاي بسته،شروع به فکر کردن کردم....
يعني ماماني مي خواد چي بگه؟؟...چه موضوع مهمي پيش اومده؟؟...همه چي،يعني چي؟؟...واي که دارم از فضولي مي ميرم...
با تکون دست سينا به خودم اومدم...چشمهام رو باز کردم...بالا سرم نشسته بود و زل زده بود بهم...
سينا:عاشقيا...چرا هرچي که صدات مي کنم جواب نميدي؟؟...
من:برو بابا....دلت خوشه ها....فکر کردي دل من مثل دل تو که هر آن عاشق يه نفر بشه؟؟....نه ديگه...دل من حالا حالاها...
حرفم رو قطع کرد:خب بابا....فهميدم....لازم به نطق کردن نيست...تو اهل عشق و عاشقي نيستي و حالا حالاها دم به تله نميدي،نه؟؟...
با اطمينان سرم رو تکون دادم...
سينا:خوبه،چون منم همينم...هميشه نگران اين بودم که بعد از گذشت اين يه سال،تو به من وابسته و يا دلبسته بشي و اونوقت ضربه ي بدي بخوري...حالا خيالم رو راحت کردي...
مکثي کرد و ادامه داد:من اصلا دلم نمي خواد شکست و ضربه ديدن تو رو ببينم...
من:اين خيلي خوبه...من نه از تو بدم ميادفو نه دوست دارم...به عنوان يه دوست چرا اما به عنوان....
پريد وسط حرفم و گفت:مي دونم...
با حرص گفتم:چرا حرف من رو قطع مي کني؟؟...مرض جديده؟؟...علاوه بر قطع کردن حرفاي خودت،حرفاي من رو هم قطع مي کني؟؟...
با ترديد نگام کرد و گفت:آخه زيادي رو مخي....
خواست از جاش بلند بشه که نذاشتم...سريع نشستم و خودم رو پرت کردم روش...از پشت روي تخت افتاد...نشستم رو شکمش...دستام رو مشت کردم و به بازو و قفسه ي سينش کوبيدم...عين اين بچه ها که حرصشون درمياد...
من:غلط کردي...من رو مخم....خيلي دلتم بخواد صداي من رو بشنوي...حقته که دوباره سکوت مطلق اعلام کنم و حرف نزنم....
با لبخند داشت نگام مي کرد...همين بيشتر عصبانيم کرد...
من:رو آب بخندي جوجه اردک...
آروم دستام رو تو مشت مردونش گرفت...تازه متوجه وضعيتمون شدم...جو دوباره من رو گرفته بود و نفهميدم طرف مقابلم کيه و دارم چيکار مي کنم....فربد رو زياد اينجوري ميزدم...خيلي سريع از روي شکمش بلند شدم...انقدر شتاب زده عمل کردم که نزديک بود از اون طرف تخت،روي زمين بيفتم...خدا رو شکر تونستم تعادلم رو حفظ کنم....
رو تخت وايساده بودم...نگاهم به سينا افتاد که نشسته بود و ريز ريز مي خنديد...
سينا:پاي کاري که انجام ميدي وايسا...حالا چرا انقدر هول شدي؟؟...حالا خوبه من گرفتمت وگرنه...
با حرص گفتم:سينا حرف نزن که....
با خنده گفت:که چي؟؟...دوباره مي پري روم و بهم مشت مي زني خاله ريزه؟؟...
من:نخير...اينا رو محض خنده زدم تا مشتم گرم بشه...که ضربه فنيت مي کنم...اونم از نوع اساسيش...
با شيطنت نگام کرد و گفت:پس مي دونستي کجا نشستي و داري چيکار مي کني....خوبم ميدوني که محض خنده زدي...
لباش رو جمع کرد و ادامه داد:اوهو...ضربه فني...مامانم اينا...کي داره حرف از زدن مي زنه...
با خونسردي گفتم:امتحانش مجانيه...نزديک من بشي،هموني ميشي که گفتم...
سينا:حالا چرا رمزي حرف ميزني؟؟...
من:چقدر تو حرف ميزني...خير سرم اومدم کپه ي مرگم رو بذارم...
سينا:خب بذار...من چيکار به کار تو دارم؟؟...
جوابش رو ندادم و بالش رو به سمتش پرت کردم...گرفتش و نذاشت به صورتش بخوره...
چراغ رو خاموش کرد....لباسش رو دراورد و اومد کنارم و رو تخت دراز کشيد...
سينا:اومدم تو اتاق،داشتي به چي فکر مي کردي؟؟...
من:فضول سنج...مي دوني که چيه؟؟...
سينا:آره...تورو باهاش مي سنجن....
من:فعلا که يکي ديگه داره فضولي مي کنه...
سينا:يکي ديگه هم هست که فضوليهاش رو بروز نميده...
من:اسم اون کنجکاوي...
سينا:پس اينم کنجکاويه...
من:نه...اين سرک کشيدن تو افکار ديگرانه....
سينا:اما قصد من همدردي بود...
من:آخي. !!.. تو گفتي و من باور کردم...همدردي!!...
با صداي دلخوري گفت:ميخواي باور کن،مي خواي هم نکن...من قصدم رو گفتم...
حرف ديگه اي نزد...احساس کردم کمي ناراحت شده...
من:ميذاريم کُنجدَرول...
با مکث پرسيد:چي ميذاريم؟؟...کنجدرول؟؟...چيو همچين چيزي ميذاريم؟؟...
به سياهي فضاي اتاق خيره شدم و گفتم:آره...کنجدرول...اسم اين حس رو ميذاريم کنجدرول....ترکيبي از کنجکاوي،همدردي و فضولي...موافقي؟؟...
سينا:آره...خوبه....
من:حالا تو قبول داري که حست کنجدرول بوده؟؟...
با مکث گفت:اره...
من:حالا بهت ميگم...من داشتم با مامانيم حرف ميزدم...مامان بابام...ديوانه وار دوسش دارم...هرکس که مي بينتش،عاشقش ميشه...پشت تلفن به من گفت که قراره براي تابستون،همگي بريم ايران،چرا که اون مي خواد در باره ي يه سري از مسائل صحبت کنه...من مطمئنم که اون مسائل خيلي مهم هستن و فکرم سر همينه که مشغوله...
سينا:اووووو....حالا کو تا اون موقع...تابستون..چرا الکي فکرت رو مشغول مي کني؟؟...شايد مسئله ي مهمي نباشه و تو بيخودي خودت رو نگران کرده باشي...
نفس عميقي کشيدم و گفتم:آره...شايد حق با تو باشه...نمي دونم...
ازجاش بلند شد...نفهميدم کجا رفت...صداي باز و بسته شدن کشو رو شنيدم...دوباره اومد سر جاش...
دقايقي گذشت...دستم رو گرفت و کشيد سمت خودش...خواستم تهديدم رو عملي کنم ولي بيخيال شدم...
سينا:بيا که مي خوام کمکت کنم...
من:اِ...سينا...
سينا:باران...
من:مسخره...
مقاومتي نکردم...سرم رو روي بازوش گذاشت...همچين بدک هم نبود...تازه فهميدم که رکابي پوشيده...خب...پس هردومون براي امشب مراعات کرديم...من تي شرت پوشيدم و اون رکابي...
سينا:حالا خيالم راحت شد...مثه يه دختر خوب بگير بخواب که من خيلي خسته ام...
هيچي در جوابش نگفتم....چندثانيه بعد،صداي نفسهاي عميق و منظمش رو شنيدم که نشان دهنده ي خوابيدنش بود...
الهي...!!چقدر خسته بود....خب کل ديشب رو بالاي سر من نشسته بود...ديشب،فکرش رو هم نمي کردم که امشب اينجوري بشه...
چشمام رو بستم و به خواب فرو رفتم...
با صداي زنگ تلفن چشمهام رو باز کردم...متوجه شدم که دستاش دورم حلقه شدن...به آرومي دستاش رو باز کردم و روي تخت گذاشتم...خودمم سرعتم رو بيشتر کردم تا به تلفن جواب بدم...نگاهي به ساعت انداختم...7 صبح بود...هرچي از دهنم رسيد،به سي که اين موقع صبح بيدارمون کرده،گفتم...
با حرص گفتم:بله؟؟...
صداي فربد رو شنيدم:سلام باران...
با عصبانيت گفتم:سلام و زهرمار.....يرقان بگيري که اول صبح زنگ زدي اينجا....تو خواب نداري،ما خواب داريم...کيو ديدي که کله ي صبح به خونه ي اين و اون زنگ بزنه؟؟...
فربد:خب حالا توام...گوش کن ببين من چي ميگم...
من:بنال...واي که اگه دم دستم بودي،اين تلفن رو تو سرت خرد مي کردم...
فربد:پيرزن....خرس...مثه خرس مي خوابي و مثه پيرزنا غرغر مي کني...
من:به جون خودت قطع مي کنما...حوصله ندارم به مزخرفات تو گوش کنم...بگو چيکار داري...
فربد:خاله خرسه،سگ نشو حالا...
مکثي کرد و گفت:باران،من از ساحل خواستم که بيشتر باهم آشنا بشيم...
پس صبح اول صبح زنگ زده اعتراف امر کنه...خدا مي دونه چه گندي زده که زنگ زده به من...
منتظر ادامه ي حرفش شدم:ميدنم که مي دوني....يعني مي دونم که ساحل بهت گفته و تو از دستم شاکي هستي...
من:خوبه که مي دوني و پررو پررو زنگ زدي بهم...
با کلافگي گفت:جون فربد يه لحظه جدي باش...ببين من چي ميگم...ديروز پريناز از محسن شنيده که من مي خوام ازدواج کنم...اونم زنگ زده به ساحل و گفته که من يه آدم مزخرفيم که کارم بازي دختراست و خود اون رو هم بازي دادم...به ساحل گفته بکشه کنار که آسيب نبينه...حالا تو بگو من چيکار کنم؟؟...ساحل گوشيش رو جواب نميده...محسن همين الآن به من زنگ زد و گفت پريناز همچين کاري کرده...ديشب قرار بود ساحل به من زنگ بزنه،ولي نزد...ديشب هم هرچي باهاش تماس مي گرفتم،جواب نمي داد...
پريناز رو به خوبي مي شناختم...مي دونستم چه آدميه...چندباري با فربد رفته بودم بيرون و سر قرارشون...يکي از دوست دختراي فربد بود که حسابي مي خواست اون رو تو چنگ خودش بگيره و کنترلش کنه...
من:حالا شماره ي ساحل رو از کجا گير اورده؟؟...
پوفي کرد و گفت:محسن احمق بهش داده....محسن شماره ي ساحل رو داره...پريناز ميگه مي خوام بدونم ساحل چجور دختريه که فربد مي خوادش...محسن هم شماره رو ميده به پريناز و اونم زنگ ميزنه به ساحل و اون اراجيف رو سرهم مي کنه...
من:تو از کجا فهميدي که همچين حرفايي زده؟؟...
فربد:کاراگاهي هستي واسه خودتا...انواع و اقسام سوالا رو مي پرسي...ساحل زنگ زده و به محسن گفته...
من:ساحل محسن رو از کجا مي شناسه؟؟...
فربد:بالاخره محسن يار غار منه....ساحل اون رو مي شناسه...بهش گفتم که محسن براي من يه دوسته خوبه....در ضمن،محسن دوست شاهين هم هست...ساحل از قبل محسن رو مي شناخت...دوست عموش بوده ديگه...محسن به ساحل زنگ زد و از خوبيهاي من گفت...بهش گفت که من فقط اون رو مي خوام...
من:آها...چقدرم که تو خوبي داري...
فربد:من چي کار کنم باران؟؟...ساحل هم گوشيش رو جواب نميده...
سينا از اتاق خارج شد و با سر بهم سلام کرد و با کنجکاوي بهم خيره شد...
به سينا خيره شدم و در جواب فربد گفتم:من به سينا هم مي گم و اون رو هم در جريان ميذارم...
فربد:نه...فعلا نه...
من:نه...سينا به خوبي مي تونه درکت کنه...اون هم يکيه مثه تو...پس مي تونه کمکمون کنه...من خودم با ساحل حرف مي زنم و از اشتباه درش ميارم...
فربد:باشه...ولي من ديگه روم نميشه به سينا نگاه کنم...
من:تو؟؟...تو و خجالت از سينا...
فربد:برو زودتر حلش کن و به من خبر بده...مي دونم که بد موقع زنگ زدم ولي...
من:برو...برو که خيلي از دستت ناراحتم ولي چون خيلي دوست دارم،کارت رو راه مي اندازم...
فربد:مرسي...مي بوسمت...
مثل هميشه گفتم:يه بوس رو لپت...
گوشي رو گذاشتم و به چشمهاي سينا که با کنجکاوي نگام مي کرد،خيره شدم...
نگاهي به ساعت انداخت و گفت:اين وقت صبح کي بود؟؟...
من:خروس بي محل من،فربد...
سينا:چيکار داشت؟؟...
من:بهت ميگم حالا....
خواب از سرم پريده بود...تصميم گرفتم برم حموم...لباسام رو آماده کردم و پريدم تو حموم...وان رو پر از آب کردم و رفتم توش...آب ولرم بود و داشت خوابم مي برد...هميشه همين بود...زير آب گرم،کسل مي شدم و دوست داشتم بخوابم...
مونده بودم چجوري به سينا بگم...يعني غيرتي بازي درمياره؟؟...خيلي غلط مي کنه که همچين کاري کنه...فربد که ساحل رو براي دوستي نمي خواد...بخواد حرفي بزنه،خودش رو مي کوبم تو سرش...اونم يکيه مثله فربد،پس نمي تونه ازش ايرادي بگيره...
لباسام رو تو حموم پوشيدم و وارد آشپزخونه شدم...سينا ميز رو آماده کرده بود و منتظرم نشسته بود...هميشه با هم صبحانه مي خورديم...نمي دونم چرا...تعهدي نا نوشته بينمون بود که باعث ميشد براي هم صبر کنيم...
چاييم رو ريختم و رو به روش نشستم...لقمه اي درست کرد و به طرفم گرفت...با لبخند ازش گرفتم...گاهي اوقات مثله پدرا رفتار مي کرد...مطمئن بودم باباي خوبي براي بچش ميشه...ناخوداگاه لبخندي زدم و گفتم:
-خوش به حال بچت...
کمي نگام کرد و گفت:چرا؟؟...
من:چون باباي مهربوني مثله تو داره...
با شيطنت گفت:مامان بچم چي؟؟...
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:بيچاره...
سينا:چرا؟؟...
من:چون بايد تو رو تحمل کنه...
سينا:تو که اون روي من رو نديدي،پس الکي حرف نزن...يعني هيچکس نديده...
من:فرقي نمي کني...هر رويي از تو رو بايد تحمل کرد...
سينا:بخور بابايي...انقدر حرف نزن...
مکثي کرد و گفت:تو چيو بايد بهم بگي؟؟...
من:ها...
سينا:صبح داشتي به فربد ميگفتي به سينا ميگم،چيو بايد به من بگي؟؟...
کمي از چاييم خوردم و گفتم:مربوط به ساحله....
سينا:خب؟؟...
من:فربد از ساحل خواسته با هم آشنا بشن،ساحل هم قبول کرده....
با عصبانيت گفت:واقعا که...حداقل حرمت آشناييمون رو نگه مي داشت...
حرفش رو قطع کردم و جدي گفتم:بذار من حرفم رو بزنم...فربد اونقدر مي فهمه که نبايد همچين کاري بکنه...اون از ساحل خوشش اومده،نه به عنوان يه دوست،بلکه به عنوان شريک زندگيش...
نفسي کشيد و گفت:آها...
من:بله...ديگه هم وسط حرف من نپر...ساحل قبول مي کنه که با هم آشنا بشن...ديروز يکي از دوست دختراي قديمي فربد،مي فهمه که مي خواد با يه دختري ازدواج کنه.....شماره ي ساحل رو از محسن ميگيره...
مکثي کردم و ادامه دادم:محسن رو که ي شناسي؟؟...
سينا:دوست شاهين و فربد رو ديگه؟؟...
من:آره...
سرش رو به علامت شناختن تکون داد...بقيه ي ماجرا رو هم براش تعريف کردم....
من:حالا هم فربد زنگ زده به من که با ساحل صحبت کنم...
سينا:چرا خود ساحل حرفي به من نزد؟؟...اون تمام مسائلش رو با من درميون ميذاشت و باهام مشورت مي کرد...
من:بيخيال سينا....فربد هم به من نگفت...درحالي که همه ي حرفاي ما پيش هم بود....
سينا:ناراحت نشي باران ها...ولي من نگرانم...نگرانم که فربد هوس و عشق رو اشتباه گرفته باشه و اونوقت نتونه ساحل رو خوشبخت کنه...اون با خيلي از دخترا دوست بوده و ممکنه در آينده،مشکلي براش ايجاد کنن....
من:پس هر موقع تو هم به خواستگاري کسي رفتي،اونا هم بايد در مورد تو همين فکر رو بکنن؟؟...پس تو و فربد و کساني که مثله شمان،بايد تا آخر عمر همين طور بمونن؟؟...بالاخره يه جايي و يه زماني اين کارها متوقف ميشه....
به حرفام گوش داد و گفت:حق با توئه...ما بايد به فربد اعتماد کنيم همونطور که...
مکثي کرد و تو چشمهام خيره شد و گفت:در آينده،يه خانواده بايد به من اعتماد کنن...مي دونم که تو زندگي من هم،اين مشکلات پيش مياد ولي من....
حرفش رو قطع کرد....سرم رو براي تائيد تکون دادم و گفتم:درسته...نگران نباش...من فربد رو مثله کف دستم مي شناسم و مي دونم که مي تونه ساحل رو خوشبخت کنه...
سينا:پس تو امروز به ساحل زنگ بزن و بهش بگو جريان چيه....نگو که من مي دونم...مي دونم خجات مي کشه....
من:باشه...
لبخندي زد و گفت:خواهر روحانيم داره همسر روحاني يکي ديگه ميشه...يعني باور کنم که ساحلم،آبجي کوچولوي من،انقدر بزرگ شده که عاشق بشه؟؟....
بعد از خوردن صبحانه،رفتيم به اتاق ورزش....تا ظهر اونجا مشغول بوديم و حسابي خسته شده بوديم...بعد از اتمام ورزشمون،مي خواستم به ساحل زنگ بزنم...
سينا در حال طناب زدن بود...يه سره سه هزارتا زده بود...عمرا اگه مي تونستم يه سره هزارتا بزنم،چه برسه به سه هزارتا!!!...زيادي بدنش آماده بود...رکابي سفيد رنگي پوشيده بود که عضلات بازوش رو به خوبي نشون ميداد...عاشق ورزش کردنش بودم...سرش مي رفت،تمرينش نمي رفت...خدا نکنه سرش بره...
از روي تردميل اومدم پايين و گفتم:من ميرم به ساحل زنگ بزنم...
همونطور که طناب ميزد گفت:3001...من اينجا...3002...مي مونم...3003...
من:خب يه لحظه اون رو بذار کنار و مثله آدم حرف بزن...البته بايد هم بموني....حرفامون به درد تو نمي خوره و زنونست...
درحالي که بالا و پايين مي پريد و طناب رو به صورت اريب از زير پاش رد مي کرد گفت:نه...3012...چه تو...3012...بگي و چه...3014...نگي...3015 من نميا...3016...م....
من:نه که نه...نه و نکمه...نبايدم بياي...
حرف ديگه اي نزد....از اتاق ورزش خارج شدم و وارد اتاق خواب شدم...ماشاا... يه مدلم نميزد و هي مدل عوض مي کرد...
پوفي کردم و موبايلم رو از روي ميز برداشتم...مونده بودم از کجا شروع کنم...
بعد از چند بوق،جواب داد...صداش از ته چاه درميومد....الهي بميرم براش...
ساحل:بله؟؟...
من:سلام ساحل جان...
با مکث گفت:سلام باران...خوبي؟؟...
من:نه...
ساحل:چرا؟؟....
من:چون تو و فربد خوب نيستين...
ساحل:پس واسه اين زنگ زدي...
سکوت کردم که گفت:بهت گفته چي شده؟؟...دختره ي احمق زنگ زده اينجا و هرچي از دهنش دراوده به من گفته...اگر بخواد اينجوري پيش بره،من نمي تونم زندگي با فربد رو تحمل کنم...
من:چجوري؟؟...
ساحل:همين که هرروز يکي زنگ بزنه بهم و...
من:آروم باش ساحل جان...من مي فهمم تو چي ميگي....تو الآن فربد رو مقصر مي دوني و حرفاي پريناز رو قبول کردي،درسته؟؟...
جوابي نشنيدن...ادامه دادم:خب...من پريناز رو مي شناسم و مي دونم چجور دختريه،تو نبايد سر يه حرف بکشي کنار....چرا مي خواي ميدون رو خالي کني در حالي که مي دوني فربد هم باتوئه؟؟...
ساحل:من اونموقع خيلي از حرفاش ناراحت شدم وبعدش زنگ زدم به محسن...
ادامه دادم:من ازحرفات فهميدم که تو هم يکي مثل فربد رو داري؟؟...
ساحل:کيو ميگي؟؟...
من:برادرت...اسمش چي بود؟؟...
جون خودت....تو اسم برادر ساحل رو نمي دوني ديگه،نه؟؟...کسي که روز و شب پيشته...تو که اصلا سينا رو نمي شناسي و تا حالا نديديش!!!...نمي دوني چجوريه و چه شکليه...
طفلک ساحل که نمي دونه،بايد يه سال با برادرش سر کني.....
ساحل:آها...سينا رو داري ميگي؟؟...
من:آره...مگه تو برادر ديگه اي هم داري؟؟....مگه اون هم مثه فربد نيست؟....خب تو که بايد ديگه مسائلي رو که براشون پيش مياد بدوني...
ساحل:آره...مي دونم...من حرصم از اين درمياد که اينا خيلي پررو تشريف دارن...همين فربدي که برام پيغام ميذاره و ميگه من حق قهر براي اين مسأله ندارم و خودش رو صاحب من مي دونه،اگر به گوشش برسه که من با يه پسري دوست بودم،زمين و زمان رو يکي و به من شک مي کنه،مگه غير از اينه؟؟...
بهش حق ميدادم...
من:نه....تو درست ميگي...
ساحل:من مي خوام کمي اذيتش کنم...
من:يعني چي؟؟...
ساحل:مي دونم که دوسش داري و بالاخره خواهرزادشي ولي هستي يه نموره اذيتش کنيم؟؟...
من:چرا که نه...من عاشق اذيت کردنم...اونم کي،فربد...
ساحل:خب اين خيلي خوبه...تو بهش زنگ بزن و بگو که با من حرف زدي...بگو من هيچ جور قبول نمي کنم تا دوباره باهاش باشم....احساس مي کنم خيلي فربد به خودش مطمئنه و من اينو نمي خوام...فکر مي کنم بايد به درخواستش براي آشنايي،جواب رد ميدادم تا دوباره اقدام کنه...البته امکانم داشت که دوباره نخواد ولي لااقل انقدر به خودش مطمئن نبود و به من نمي گفت که حق قهر نداري...
من:هدفت چيه؟؟...
ساحل:نمي خوام الکي به دستم بياره و فکر کنه منم مثه امثال پرينازم...من اول راه رو اشتباه کردم...خودم قبول دارم...يعني نبايد انقدر سريع مي گفتم باشه...حالا هم خودم مي خوام قبل از اين که دير بشه،درستش کنم...
مکثي کرد و گفت:اون با خودش فکر مي کنه که من کشته و مردش شدم...نمي گم دوسش ندارم...دارم ولي اين باعث اعتماد به نفس زيادش شده...مي ترسم بعدا من رو وسيله قرار بده و به کارهاي اين دورانش برسه...منظورم دوران مجرديشه....
من:حرف تو درست...مي خواي فعلا بهم بزني؟؟...
ساحل:آره...اينجوري بهتره...
من:آره....بهتره....بذار قدرت رو بدونه...دوريت رو که تحمل کنه،شايد دست از غرور و از خود مطمئن بودنش برداره و کمي ترس براي از دست دادنت داشته باشه....
ساحل:به من خبر بده...اگه زنگ زد بهم،گوشيم رو جواب نميدم....
من:باشه...
ساحل:مرسي باران...خداحافظ...
يه ربعي گذشت و من تو فکر بودم...گوشيم رو اين دست اون دست مي کردم...لبخند شيطنت آميزي نشست روي لبم...آخ که چي ميشد....يکم فربد رو مي چزونديم...واي که چه حالي ميداد....ميدونم نبايد بذارم حالا حالاها چيزي از موضوع بفهمه...اگه بفهمه،مي دونم که تلافيش رو نافرم سرم درمياره...
تقه اي به در خورد...مي دونستم سيناست...بعيد نيست بره به فربد راپرت ما رو بده...از اين پسرا هيچي بعيد نيست...يه بار دشمن قسم خورده ي هم هستن و بار ديگه رفيق جون جوني...احتياط شرط عقله...قيافه ي ناراحتي گرفتمو خودم رو انداختم رو صندلي...
من:بيا تو...
اومد تو اتاق....عين بچه اردکا بود...بهترين لقبي که ميشد روش بذارم...رفته بود حموم و داشت موهاش رو خشک مي کرد...
سينا:چي شد؟؟...ساحل چي گفت؟؟...
با همون حالت گفتم:ميگه نه...مي خواد بهم بزنه...چقدر دلم براي فربد مي سوزه....
سينا:ساحليه دندست...اگه ميشد خودم باهاش حرف ميزدم...
يهو گفت:چرا نميشه؟؟...خودم بهش زنگ مي زنم و مي گم فربد برام تعريف کرده چي پيش اومده...
حالا يکي بياد اينو جمع کنه...حس برادريش گل کرده...خدا آخر و عاقبتمون رو بخير کنه...
من:نه...بهش زنگ نزن...الآن حالش زياد مساعد نيست....بذار چندوقت بگذره...
سينا:اوهوم....راست ميگي...ميذارم واسه بعد...
از تو کنسول سشوار رو برداشت و شروع به سشوار کشيدن موهاش کرد...
خيره نگاش مي کردم...چي ميشد مي تونستم دست تو موهاش بکنم؟؟...انقدر خوش حالت و نرم بودن که ناخوداگاه آدم وسوسه ميشد....
ديد دارم خيره نگاش ميکنم...از تو آينه چشمکي بهم زد و گفت:خوشگل نديدي؟؟...
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:بروبابا...چه خودشيفته هم هست...براي همين چندثانيه،بايد کفاره بدم....
سينا:خيلي دلتم بخواد....پسر از من جذاب تر،خوشگل تر و با اخلاق تر کجا ديدي؟؟...
من:جمع کن بابا...تعريفاي توخالي اونا رو به خودت نگير که براي مخملي کردن گوشاي دراز توئه...
خنديد و گفت:اگه مي خواستم باور کنم که تا الآن ول معطل بودم...گوشاي بنده مخملي بشو نيست...چيزي رو که خودم مي بينم،مي گم...
من:يه دکتر برو...چشمات مشکل پيدا کرده...
سينا:اِ...پس به خاطر همينه که تو انقدر زشتي؟؟...
من:آره ديگه...جاي خودم و خودت رو اشتباه گرفتي...من رو زشت مي بيني و خودت رو زيبادر حالي که اين کاملا برعکسه...
خواست جوابم رو بده که صداي زنگ تلفن مانع شد...از اتاق زدم بيرون و به سمت گوشي رفتم...خداييش سينا هيچي کم نداشت به جز اخلاق...چيزي که مهمترين ملاک براي من بود...حالا کي ملاک تو رو خواست؟؟...
با ديدن شماره ي فربد،سعي کردم برم تو نقشم....
من:بله؟؟...
فربد:بله و بلا...بله و درد...حناق بگيري...تو نمي دوني منم ديگه...حوصله احوال پرسي ندارم...بگو چي گفت....
با خونسردي گفتم:حقته که بذاره بره...تا به غلط کردن نيفتي،هيچي بهت نميگم...عوض تشکرته؟؟...
بدون معطلي گفت:الهي که من قربونت برم...فداي اون چشمات بشم...غلط کردم عزيزم...تو بگو ساحل چي شد...
من:يه بار ديگه بگو چيکار کردي؟؟...
فربد:غلط اضافه کردم....خوب شد؟؟...
اولين بار بود که کم اورد....هيچوقت جا نمي زد...براي يه لحظه واقعا دلم براش سوخت ولي بعدش،دلسوزي از يادم رفت....
من:عالي...گفت نه...
خيلي راحت و صريح گفتم...حوصله ي مقدمه چيني نداشتم،اونم براي يه خبر غيرواقعي...
صداي پيسسسسسسش رو به خوبي شنيدم...بادش خالي شد...مثل يه لاستيک...
با صدايي تحليل رفته گفت:تو چي گفتي؟؟...اون چي گفت؟؟...
هم خندم گرفته بود و هم دوباره احساس دلسوزيم اود کرد!!!...
من:گفتم،گفته نه...فعلا مي خواد بهم بزنه تا بعد...
فربد:بعد يعني کي؟؟...
من:ايشاا..آشنايي با خواستگار بعدي...
فربد:نه...
من:به جون تو آره...
فربد:مرده شورت رو ببرن باران که هميشه خبر بد ميدي....يه بار نشده تو يه خبر خوب به من بدي...
تو دلم گفتم موافقت بعديش رو خودم بهت مي گم که آرزو به دل نموني....
من:مدلم اينه ديگه...کاري نداري؟؟...
با صداي بي حالي گفت:نه...
خداحافظي کرديم و من گوشي رو گذاشتم...خنده ي ريزي کردم....صداي سشوار هنوز از توي اتاق ميومد...
داد زدم:اون مادر مرده سوخت...آرايش عروس که نداري...حالا لازم هم نيست اتقدر به خودت برسي...تو خوشگل بشو نيستي....
اونم داد زد:دو کلوم از مادر عروس...از اونجايي که موهام خيلي پره،به اين آسونيا خشک نميشه...
اين رو استثناً راست مي گفت....خودم هم همين مشکل رو سر خشک کردن موهام داشتم...
به روي خودم نيووردم که موهاي خودم هم پرپشته و گفتم:ماشاا.. يال اسبيه واسه خودش،نه؟؟...
سينا:از تو که بهترم...تو حرف نزن که واسه تو مثه يال شير مي مونه...
موهام به خاطر نرمي زيادش،همش تو هم گره مي خورد و من تو خونه برس بدست بودم...اگر برسشون نمي کشيدم،يه چيزي تو مايه هاي يال شير ميشد!!...
چند روزي از سال نو ميلادي مي گذشت...18 دي ماه بود روز تولدم....
براي سال تحويل،به خواست سينا از خونه بيرون نرفتيم...مي گفت خطرش خيلي بالاست و تو اون شلوغي،ممکنه هر اتفاقي برام بيفته...
عروسي مهلا هنوز برپا نشده و رابطه ي ساحل و فربد هم هنوز شکرآب بود...ساحل ناز مي کرد و فربد ناز مي کشيد...يه بار ديگه هم به ساحل درخواست داد که رد کرد...
خيلي دوست داشتم ايران باشم...روز تولدم بود...
وقتي ايران بودم،هرسال يه کيک کوچولو مي گرفتيم و دور هم مي خورديم...کادو هم مي گرفتم...عاشق باز کردن کادو بودم...وقتي کسي کادويي برام مي گرفت،دوست داشتم زودتر بازش کنم و ببينم چيه...
يه ساعتي بود که تو اتاق مشغول بودم...اتاق رو جمع و جور کردم و رو تخت نشستم که يادم افتاد به غير از من،تولد يکي ديگه هم هست...باربد...اون سال اولين سالي بود که يکي ديگه رو تو روز و ساعت تولدم شريک مي دونستم...لبخندي رو لبم نشست...مي خواستم بهش زنگ بزنم...مي دونستم کمي خطر داره،ولي برام مهم نبود...به خط دوميش زنگ زدم...سينا رفته بود حموم و پيشم نبود...
گوشيم رو برداشتم و شماره ي باربد رو گرفتم...
چندتا بوق خورد و بعد جواب داد...
بابد:جانم؟؟...
من:سلام داداشي خودم...تولدمون مبارک...درواقع تولدت مبارک....
خنده اي کرد و گفت:سلام سهم خور...مرسي عزيزم...تولدمون مبارک...در واقع تولدت مبارک...
من:مرسي...پير شديما...
باربد:نا اميدمون نکن بابا....حالا حالاها ارزو داريم...پيري کجا بود؟؟...
من:رفتيم تو 25 سالگي ديگه...اولين سالي که مي دونم يکي ديگه هم با من به دنيا اومده...يه حس خاصي دارم....دوست داشتم اولين نفري باشم که بهت تبريک مي گم...
باربد:ولي من ميدونستم تو هستي و هرسال با ياد تو،از ديگران تبريک مي گرفتم...اولين نفري و من هم اميدوارم که اولين نفر باشم...
من:تو هم اولين نفري...
باربد:خوبه...من و تو الآن تو شکم مامانيم و هنوز به دنيا نيومديم...داريم اونجا بهم تبريک ميگيم...مي دوني چقدر دوست داشتم صدات رو بشنوم؟؟...
من:آره...مي فهمم چي ميگي...
باربد:قطع نکن....من به مامان هم بگم بياد و بهت تبريک بگه...اگه ميشد مي گفتيم بيا اينجا ولي مي دوني که نميشه...
من:باشه...
باربد خداحافظي کرد و مامان گوشي رو گرفت...
مامان:سلام بارانم...
بعد از اونروزي که براي اولين بار ديدمشون،اين چهارمين بار بود که باهاش حرف مي زدم...چشمام رو بستم و به صداش گوش دادم...
من:سلام مامان جان....
مامان:خوبي؟؟...تولدت مبارک...اين اولين ساليه که خودم دارم بهت تبريک مي گم...هر وقت به باربد تبريک مي گفتم،تو رو هم کنارش مي ديدم...
بغض کرده بود...درکش مي کردم....بالاخره من هم دخترش بودم و اون مي خواست کنارش باشم ولي سرنوشتم اين رو نخواست...
من:بغض نکن قربونت برم...
مامان:از خوشيه...از اين که بالاخره تونستم ببينمت و بهت تبريک بگم...
بعد از اينکه با مامان حرف زدم،باباهم بهم تبريک گفت...با همشون حرف زدم...
گوشيم رو گذاشتم و نفس عميقي کشيدم...صداي سينا رو شنيدم که صدام ميزد...لباسم رو درست کردم و از اتاق بيرون اومدم...روي مبل نشسته بود و پشتش بهم بود...کمي رفتم جلو که چشمم به ميز افتاد...
يه کيک کوچولو رو ميز بود...روش به فارسي نوشته شده بود:باران جان،تولدت مبارک...
دورتا دور کيک و روي مبلها،پر از کادو بود...بزرگ و کوچک...انواع و اقسام بادکنک هاي رنگي تو خونه پيدا ميشد..نمي دونستم چندتان...خيلي زياد بودن...دستم رو گذاشتم جلوي دهنم و نگاش کردم...عين بچه ها ذوق کرده بودم...تپش قلبم بالا رفته بود...زبونم لال شده بودم...برگشت سمتم و با لبخند نگام کرد...
سينا:جون هرکي دوست داري چشمان رو گرد نکن....
با همون چشماي گرد نگاش کردم و گفتم:سي...سينا تو چيکار کردي؟؟...
سينا:هيچي...
من:واي پسر...حسابي من رو...
سينا:سورپرايزت کردم؟؟...
سرم رو تکون دادم....
نگاهم به تيپش افتاد...حسابي به خودش رسيده بود...يه تي شرت سفيد و با يه شلوار جين...موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود...صورتش رو هم سه تيغه کرده بود...چشمهاش مي درخشيد و من رو ديوونه مي کرد...
من:اين همه کادو براي چيه؟؟...
اومد رو به روم وايساد و گفت:تولدت مبارک باران...مگه امروز تولدت نيست؟؟...
من:چرا...
سينا:خب من هم جور اونايي که تو ايرانن رو کشيدم و جاي همشون برات کادو گرفتم...
با خوشحالي نگاش کردم و گفتم:مرسي سينا...مرسي...
ناخوداگاه دستم رو دور گردنش انداختم و صورتش رو بوسيدم...از بوي افترشيوش مست شدم...خوش بو و مردونه بود...به خودم اومدم و خيلي سريع دستام رو از دور گردنش جدا کردم...
با شيطنت گفت:پس من هرروز از اين کارا مي کنم تا تو کمي مهربون بشي...
من:سينااااا...تو از کجا مي دونستي تولدمه؟؟...
سينا:خودت گفتي...اولين روزي که اومدي پيشم...
من:راست ميگي...
دستم رو گرفت و به سمت اتاق بردتم...
سينا:برو لباسات رو عوض کن و تيپ بزن...مي خوام ازت عکس بگيرم....
در اتاق رو باز کرد و دنبال لباس گشت...پشتش وايساده بودم و داشتم نگاش مي کردم...سينا و اين حرفا؟؟...دستش روي لباس قرمزه که با هم خريده بوديم،موند...نفس عميقي کشيد و با کمي مکث ازش گذشت...يکي از لباس هاي طلاييم رو که از ايران اورده بودم بيرون کشيد و انداختش روي تخت...
سينا:اينو بپوش...من بيرون منتظرتم...
داشت مي رفت بيرون...دستش رو گذاشت رو دستگيره ي در و گفت:موهات رو هم باز بذار...اينجوري بيشتر دوسشون دارم...
بدون اين که نگاهي بهم بندازه،از اتاق خارج شد...اين سينا بود که داشت مي گفت موهاي بازم رو بيشتر دوست داره؟؟...من خوابم؟؟...اين چرا اينجوري شده؟؟...
لباسم رو پوشيدم...خدارو شکر زيپ نمي خورد...يه لباس عروسکي و طلايي رنگ...توش کش به کار رفته بود و همين پوشيدنش رو آسون مي کرد...قدش تا روي زانوم بود...رو دامنش کمي چين مي خورد و بالا تنش،جذب تنم بود...آستين هاي کوچکي داشت که بهش زيبايي مي بخشيد...
موهام رو باز کردم...رگه هاي طلايي که توش بود،با لباس جور درميومد...آرايش ملايمي کردم..کفش طلايي رنگي پوشيدم...پاشنش زياد بلند نبود و باهاش راحت بودم...
نگاهي به خودم انداختم....خوب بود..نگاهم به حلقم افتاد...از اون روزي که با هم آشتي کرده بوديم،دستم کرده بودمش و درش نيورده بودم...سينا هم همينطور...ناخوداگاه لبخندي رو لبم نشست...
يه حس خاصي داشتم...نمي دونم چي بود...خوشحال بودم که ازم تعريف کرده و گفته موهاي بازم رو دوست داره...از خودم خجالت مي کشيدم که با يه حرف کوچک از سينا،تا اين حد خوشحال شدم...
اصلا فکرش رو هم نمي کردم تولدم رو يادش باشه،چه برسه به اين که کيک و کادو برام بگيره!!...حالا کي اينا رو گرفته بود که من نفهميدم؟؟...
دستم رو گذاشتم رو گونه هام و سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم...چندتا نفس عميق کشيدم و از اتاق بيرون رفتم...
نگاه سينا بهم افتاد...مات نگام مي کرد...به من چه خب...لباسم رو خودش انتخاب کرد،موهام رو هم اگه اون نمي گفت باز هم باز مي ذاشتمشون...سرتاپام رو از نظر گذروند و نفس عميقي کشيد...
سينا:تو فکر منو نمي کني که اينجوري تيپ مي زني؟؟...
شاخهاي محترمم داشتن رو سرم سبز ميشدن...اين سيناست؟؟...
با حرف بعدي،کلا از تصوراتم بيرونم کشيد و بهم فهموند که همون سيناست...
سينا:تو رو خدا نگاه...اصلا فکرش رو هم نمي کردم انقدر تضاد پيدا کنيم...تو زيادي مجلسي و رسمي شدي و تيپ منم اسپرته...نتيجه مي گيريم من هم بايد برم کت و شلوار بپوشم...تو فکر من رو نکردي که دوباره بايد برم و لباس عوض کنم؟؟...
تازه فهميدم منظورش چيه...شاخهاي سبز شدم رو هرس کردم...
من:همچين بدم نيست...تو خونه ايم ديگه...تيپ و لباسات خوبه...بيخيال...
انگار منتظر بود که همچين حرفي بزنم...
با شيطنت نگام کرد و گفت:ازت اعتراف گرفتم...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:اينجا اداره يا بازداشتگاه نيستا...خونست...اشتباه گرفتي و من متهم نيستم...برو از اونا اعتراف بگير...
کمي از کادوهارو کنار زدم ونشستم رو مبل...واي که چقدر دلم مي خواست بازشون کنم و ببينم چي هستن...اومد کنار نشست و گفت:نه ديگه خانوم...تو خودت الآن گفتي که من خوشتيپم...
يعني آمادستا اينم!!...آماده براي تعبير حرف من به نفع خودش...
من:بروبابا...گفتم دلت خوش باشه که آره...
سينا:آره چي؟؟...
من:آر پي جي...گفتم يه وقت به مرداي ديگه حسادت نکني...مي خواستم اعتماد به نفس کاذب بهت بدم...
سينا:خب اين اصلا خوب نيست...
شاکي نگاش کردم و گفتم:مگه ما نمي خواستيم عکس بندازيم و بعد من اين کادو ها رو باز کنم؟؟...تو چرا نشستي و داري ميگي چي خوبه و چي بده؟؟...
لبخند بدجنسي زد و گفت:عکس که مي خواستيم بگيرم ولي درباره ي کادوها که حرفي زده نشد،شد؟؟...
من:سيناااااا...
سينا:خب بابا....باشه...
ازجاش بلند شد و گفت:من الآن ميام...
رفت تو اشپزخونه و دقايقي بعد،با دو تا شمع اومد بيرون...يکي عدد4 و ديگري عدد2...
دوربين ديجيتالي که دستش بود رو روشن کرد و شروع کرد به توضيح دادن که چه خبره و ساعت چنده و...دوربين رو رو صورتم گرفت...لبخندي زدم و دستم رو براش تکون دادم...شمعها رو به صورت عدد 42 روي کيک گذاشت...درحالي که فيلم مي گرفت،بابدجنسي گفت:42 رو فوت مي کني و ميري تو 43 ديگه،نه؟؟...
من:نخيرم...تو مگه نمي دوني خانوما هميشه 14 ساله مي مونن؟؟...
سينا:آها...پس به خاطر همينه که هنوز بچه اي و تو 14 سالگيت مونده؟؟...
من:نخيرم...الکي واسه خودت حرف نزن...چهره ي خانوما جوون مي مونه البته اگه شماها نباشين و حرصشون ندين...عقلشون هم که چندسالي از شما بزرگتره...درواقع عقلمون...
سينا:آها...پس بايد اين شمعها رو چيکار کنيم؟؟...
من:مي خواي تو فوت کن...آخه خيلي علاقه مندي که 42 رو فوت کني...
سينا:ممنونم...من حالا حالاها قراره عمر کنم و نمي خوام دست از زندگي بکشم و مي خوام واقعا 42 رو فوت کنم...منظورم اينه که مي خوام بهش برسم و بعد...
مکثي کرد و گفت:فوتش کنم...
شمعها رو جابه جا کردم و به صورت 24 گذاشتمشون...چي ميشد اگه تو سن 42 سالگيش،منم کنارش بودم؟؟...
سينا:من مي شمرم و تو فوت کن،خب؟؟...
من:باشه...
سرم رو اوردم جلو و نزديک کيک قرار دادم...لبهامو غنچه کردم و آماده شدم براي فوت کردن...
سينا:1....2....
مکثي کرد و گفت:راستي،يه آرزو کن...يادت نره...
چشمهام رو بستم...دلم شور ميزد...خيلي وقت بود که شور ميزد...براي سينا،براي سرانجام اين بازي مسخره که تمومي نداشت و براي همه چيز...بيشتر از همه سينا...ناخوداگاه براي سينا دعا کردم...سلامتيش رو از خدا خواستم...نمي دونم چرا احساس مي کردم به زودي قرار اتفاقي بيفته و تو اون اتافاق ممکنه...
محکم چشمام رو روي هم فشردم تا افکار بد از ذهنم بيرون بره...بستن چشمام همزمان شد با شماره ي 3 که سينا گفت و فوت کردن شمع ها...
سينا:مبارکه...
من:مرسي...
بعد از اينکه کيک رو بريدم،دوربين رو قطع کرد و اومد پيشم نشست...
سينا:با يه دور رقص موافقي؟؟...
ناخوداگاه ياد اون شب افتادم...خونه ي پويا...اولين بار،اونشب باهاش رقصيدم...
سينا:کجايي باران؟؟...
دستم رو گذاشتم تو دستش و از جام بلند شدم...
لبخندي زد و بعد از گذاشتن آهنگ ملايمي،دوباره به سمتم اومد...
براي بار دوم باهاش همراه شدم و رقصيدم...حس خوب و قشنگي بود...
سينا:تو مي دونستي خيلي خوب مي رقصي؟؟...
من:بايد برقصم...
سينا:چرا اونوقت؟؟...
من:چون کلاس رفتم و از طرفي با فربد خيلي مي رقصيدم...
سينا:جدي؟؟...
من:نه...شوخي...
سينا:خيلي باهم هماهنگيم...من تا حالا با هيچ کس انقدر هماهنگ نبودم...تلپاتيه رقصيدن داريم...
خودمم اين رو احساس مي کردم...خيلي روون مي رقصيدم...
من:تلپاتيه رقص ديگه چه صيغه ايه؟؟...
خنديد...چال گونش معلوم شد...مي خواستم دستم رو بيارم و چال گونش رو لمس کنم که مشتش کردم...
سينا:منظورم اينه که حرکت بعدي رو مي دونيم و باهم هماهنگيم...
بلاخره رقصيدن ما هم تموم شد...
روي مبل نشستيم...
سينا:گوشت رو بيار نزديک تر...
من:ها....
با خنده گفت:بچرخ...کاري نداشته باش...
به حرفش گوش دادم...احساس کردم داره گوشواره تو گوشم مي اندازه...
من:تو داري چيکار ميکني؟؟...
سينا:دارم کادوت رو بهت ميدم...
سرم رو با سرعت به سمتش چرخوندم که باعث شد گوشواره کشيده بشه...دردم اومد و ناخواسته و از درد،اشک تو چشمهام حلقه زد...
سنا:چيکار مي کني باران؟؟...
گوشواره اي رو که تازه موفق شده بود تو گوشم بندازه،دراورد...
از کنارم بلند شد و يه دستمال کاغذي برام اورد...دستم رو به گوشم کشيدم...کمي از لاله ي گوشم پاره شده و بود و خون ميومد...سينا دستم رو زد کنار و با دستمال خون رو پاک کرد...کادو دادنش هم با عالم و آدم فرق مي کنه!!...اي خدا...
سينا:خوبي؟؟...باران؟؟...
من:آره...
سينا:درد داشت؟؟...
من:بيخيال...گوشواره رو رد کن بياد...
گوشواره رو از جاش دراورد و داد دستم...با خودم مي گفتم به احتمال زياد تيتانيوم و بدله ولي طلا بود...جنسش برام مهم نبود،همين که بدونم به يادم بوده برام کافي بود،ولي تعجب کردم...چرا بايد طلا مي گرفت؟؟...گوشوارش سنگين هم بود...مشخص بود پول زيادي بابتش خرج شده...واسه خودم طلا شناسي هستما...من به همون بدلش هم راضيم...
خيلي خوشگل بود....يعني من از مدلش خوشم اومد...طلا سفيد بود و حالت گوي رو داشت...چندتا گوي پشت هم آويزون شده بودن...اندازه ي زنجيراشون متفاوت بود...در نهايت يه قلب قرمز رنگ وصل شده بود که بلندترين زنجير رو داشت...نماي قلب زياد بود...
من:مرسي سينا...مرسي...
دستش رو اورد جلو گفت:معمولا بعد از دادن هديه،روبوسي مي کنن،نه؟؟...تو که خيلي آداب داني بايد بهتر بدوني،مگه نه؟؟...
نگاش کردم...ترديد داشتم...بالاخره دستم رو گذاشتم تو دستش...نمي تونستم باهاش روبوسي کنم...ازش خجالت مي کشيدم...خودش فهميد...خم شد و پيشونيم رو بوسيد...
سينا:حالا من به تو آسون مي گيرم...اين کادوي اصلي من بود...
به دور و برمون اشاره کرد و گفت:فرعيا مونده...من بهت رحم مي کنم...تو بايد در مقابل هر هديه،به رسم ادب با من روبوسي کني،ولي من از اونجايي که پسرخوب و آقايي هستم،ازت مي گذرم....
من:هرهر...مگه الکيه...يه سوال...تو اينا رو از کجا اوردي و کي خريديشون که من نفهميدم؟؟..
چه دل خجسته اي داره....خوش به حالش...
من:چقدر عجولي تو...لباس دارم و نيازي به خريدن نيست...
مهلا:بايد عجله کنم...خيرسرم چندروز ديگه عروسيمه ها...
کمي با هم حرف زديم و بعد گوشي رو قطع کردم...
از اتاق خارج شدم...چشمم به سينا و پويا افتاد که روي کاناپه و نشسته خوابشون برده بود...
مگه قرار نبود پويا سينا رو پيش خودش نگه داره؟؟...پس چرا اينا اينجان؟؟...
بدون اينکه سر و صدايي کنم،به سمت آشپزخونه رفتم و کتري رو گذاشتم رو گاز...روي صندلي نشستم و به اين فکر کردم که چه رفتاري بايد باهاش داشته باشم؟؟...بايد ناديده بگيرمش...آره...خودشه...شده جام رو رو زمين مي اندازم اما ديگه حاضر نيستم کنارش باشم...درست کردن غذا هم به عهده ي خودش ميذارم و فقط براي خودم غذا درست مي کنم...همه ي کارهاش رو به عهده ي خودش ميذارم...
چرا سينا اونجوري عکس العمل نشون داد؟؟...آدم رو با کاراش...
با صداي سوت کتري ازجام بلند شدم و چاي دم کردم...صداي قدمهاش رو مي تونستم بشنوم...داشت به سمت آشپزخونه ميومد...سعي کردم خودم رو کنترل کنم...نفس عميقي کشيدم...از همين الآن بايد شروع کنم...لام تا کام باهاش حرف نمي زنم...ديگه نميذارم صدام رو بشنوه...
مي خواستم از آشپزخونه خارج بشم که روبروم ايستاد و آروم گفت:باران؟؟تو که...
با جديت سرم رو بلند کردم و تو چشمهاش زل زدم...حرفش رو قطع کرد...سعي کردم مجذوب نگاش نشم و براي اولين بار موفق شدم...با جسارت و بدون اين که پلک بزنم نگاش کردم...خودم مي دونستم وقتي سگ ميشم و با عصبانيت به کسي نگاه مي کنم،اون طرف خودش از رو ميره...
سرش رو انداخت پايين و از جلوي راهم رفت کنار...با شتاب از کنارش رد شدم و وارد پذيرايي شدم...اثري از پويا نبود...
دوباره رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم...وارد آشپزخونه شدم...روي يکي از صندلي ها نشسته بود و پنجه هاش رو تو موهاش فرو برده بود...با خونسردي براي خودم چاي ريختم و شروع به خوردن صبحانم کردم...
واسه اولين بار بود که اون رو آدم حساب نمي کردم و براي همين بهش برخورد...از جاش بلند شد و بعد از خوردن قرص مسکن به اتاق خواب رفت...از حالتش ميشد فهميد که هنوز هم سرش درد مي کنه...
****
سينا تا شب خواب بود و من پاي فيلماي ماهواره بودم...نمي خواستم سکوتم رو حالا حالاها بشکنم...به نظرم اينجوري بهتر بود...
خدارو شکر کردم که براي مراسم مهلا،لباس دارم و ديگه لازم نيست بهش بگم تا باهم بريم بيرون و من لباس بخرم...
بلند شدم و به غذام سر زدم...آماده بود...همش رو تو بشقاب ريختم و شروع به خوردن کردم...
دقايقي بعد سينا وارد آشپزخونه شد و گفت:واي که چقدر گشنمه....از ديشب تا حالا هيچي نخوردم...چه بويي هم راه افتاده...
تو دلم بهش خنديدم...خودشم حسابي زده بود به کوچه ي علي چپ....انگار که هيچي نشده...حتما الآن با خودش فکر مي کرد بره در قابلمه رو برداره،با غذاش رو به رو ميشه...
به سمت قابلمه رفت و درش رو برداشت...سرش رو بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد،منم واسه خودم داشتم غذام رو مي خوردم و نيم نگاهي هم بهش ننداختم...سعي کرد به روي خودش نياره...يه تابه برداشت و چندتا تخم مرغ نيم رو کرد...
غذام تموم شد...ظرفام رو شستم و بي حرف به اتاق خواب رفتم...
از توي کمد ديواري،يه دشک،پتو و بالش برداشتم و جام رو روي زمين انداختم...
مي دونستم برام سخته که روي زمين بخوابم اما بايد عادت مي کردم...
به کم شدن روي سينا مي ارزيد...
روز بعدش بايد مي رفتيم دانشگاه....گوشيم رو کوک کردم تا خودم ازخواب بيدار بشم نه اين که اون من رو بيدار کنه...با کلي جون کندن،بالاخره خوابم برد...
صبح با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم...نگاهم به سينا افتاد...اومده بود پايين و کنارم خوابيده بود...چقدر اين بشر رو داره!!...پوفي کردم و ازجام بلند شدم...
درحال خوردن صبحانه بودم که سينا هم از اتاق اومد بيرون و براي خودش چاي ريخت...از بازي که شروع کرده بودم،خسته شده بودم...کل خونه رو سکوت گرفته بود...مي دونستم که نبايد پا پس بکشم...
لباسام رو عوض کردم و اومدم روي مبل نشستم...اگه ميشد خودم مي رفتم کلاس تا منتظرش نمونم ولي حيف که نميشد...نگاهي به ساعتم انداختم...داشت ديرم ميشد و اون ريلکس تر از هميشه،در حال خوردن صبحانش بود...بالاخره بلند شد و رفت تا آماده بشه...مي دونستم يه 20 دقيقه اي هم معطل آماده شدنش ميشم...
حاضر و آماده از اتاق اومد بيرون...دلم مي خواست يکي بکوبم توسرش و از اون تو دهني هايي که به جسي زدم،به اين هم مي زدم...
کفشهام رو پوشيدم و به سرعت از پله ها پايين اومدم...حاضر نبودم براي چند لحظه باهاش تو آسانسور باشم...
دست به سينه کنار ماشين وايساده بودم که اومد پايين...درماشين رو باز کرد و من براي اولين بار،صندلي عقب رو براي نشستن انتخاب کردم...برام همه نبود که بچه ها ما رو مي بينن يا نه،فقط اين برام مهم بود که آدم حسابش نکنم...همين...
توقع اين کار رو نداشت...اخماش تو هم رفت و زير لب حرفي رو با خودش زمزمه کرد...نفس عميقي کشيد و حرکت کرد...برام جالب بود که سکوت کرد و حرفي نزد...
بعد از پارک کردن ماشين،از ماشين پياده شديم...دستم رو گرفت،خواستم دستم رو آزاد کنم که سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:احمق نشو...بحث لج و لجبازي...الآن پاي جونت وسطه...
دست از تقلا برداشتم و اخمام رو توهم کردم...
دوباره حلقش رو دستش کرده بود...
رفتيم سر کلاس...استاد اومده بود...براي تاخيرمون عذرخواهي کرديم و کنار ديويد و مهلا نشستيم...
مهلا:چرا شما دوتا امروز اينجوري هستين؟؟...
سرم رو بردم کنار گوشش و گفتم:چجوري؟؟...
مهلا:نمي دونم....انگار ارث باباتون رو از هم مي خواين...
خنده اي کردم و گفتم:حتما مي خوايم ديگه...
جدي شدم و گفتم:بحثمون شده...حالا ما رو ول کن،تو چيکار کردي؟؟...
با ذوق گفت:امروز کارتا رو بين بچه ها پخش مي کنيم....
من:مبارکه...
مهلا:مرسي...
ديگه دست از وراجي برداشتيم و حواسمون رو داديم به استاد...
بعد از اتمام کلاس،ديويد رو به بچه ها گفت:بچه ها نرين بيرون....وايسين،مي خوام کارت بهتون بدم...
با تعجب رو به مهلا گفتم:همه ي بچه هاي کلاس رو مي خواين دعوت کنين؟؟...
مهلا:خب اکثرا دوستاي ديويد هستن...دخترت هم دوست دختراشون هستن،نميشه به پسره بگيم و به دختره نگيم،ميشه؟؟...
جوابش رو ندادم...راست مي گفت...
ديويد کارت همه رو داد...
من:چقدر عروسيتون شلوغ ميشه....
مهلا:آره...مهمونامون خيلي زيادن...قرار شد تو باغ مجلس رو برگزار کنيم...
سينا از ديويد تشکر کرد و بعد،به سمت خونه حرکت کرديم...نمي دونم چرا با حرف مهلا،اضطراب گرفتم...مگه مجبورين انقدر مهمون دعوت کنين؟؟...
به سمت خونه مي رفتيم که گوشيش زنگ خورد...نگاهي به شماره انداخت...چون پشت فرمون بود،گذاشت رو آيفون...ساحل بود...
ساحل با ذوق گفت:سلام داداشي...يادي از ما نکنيا...
سينا:انقدر اينجا کار رو سرم ريخته که وقت سر خاروندن ندارم...بيام ايران جبران مي کنم ساحلي...
مطمئن بودم که يه چيزي شده و ساحل الکي خوشحال نيست...از تن صداش مشخص بود تا چه حد خوشحاله...
سينا هم متوجه شد و گفت:کدوم بخت برگشته اي اومده خواستگاريت که انقدر خوشحالي؟؟...
ساحل:اگه ببينمت،موهاي سرت رو دونه دونه مي کنم...
زيرلب گفت:اگه تا اون موقع اين خانوم مويي هم تو سر من باقي گذاشته باشه...
ساحل:چيزي گفتي سينا؟؟...
سينا:نه...جدي چي شده؟؟...
ساحل:هيچي...تو مي دونستي سيما دوقلو بارداره؟؟...
سينا:جدي؟؟...نه...من نمي دونستم...
ساحل:چرا تو خانواده ي ما همه بچه ها دوقلوان؟؟...اين از بچه هاي شاهين و اون از...
سينا حرفش رو قطع کرد و گفت:وقت گير اوردي ساحل؟؟...چرا بحث ژنتيک راه انداختي؟؟...از اون سر دنيا زنگ زدي که همينو بپرسي؟؟...چرا بچه هاي ما دوقلوند؟؟...
يکي ساحل رو صدا کرد و براي همين به سينا گفت:جوابت بمونه براي بعد خان داداش...خداحافظ....
سينا:به سلامت...
به خونه که رسيديم،جلوتر از سينا از پله ها بالا رفتم...مي خواستم يه زنگ به ساحل بزنم...
بعد از تعويض لباسام،گوشيمو از تو کيفم دراوردم و روي تخت نشستم...شماره ي ساحل رو گرفتم...از وقتي که خطم رو عوض کرده بودم،چندباري با هم صحبت کرده بوديم...
ساحل:سلام باران خوشگله ي خودم...
لبخندي زدم و با خودم فکر کردم چقدر اين خواهر و برادر باهم فرق دارن...
من:سلام ساحل خوشگله ي خودم...چه خبرا؟؟...چي شده که انقدر خوشحالي؟؟...
ساحل:سلامتي...چه عجب...اين دايي شما بالاخره به حرف اومد...
مکثي کردم و گفتم:آرررره؟؟...
خنديدو گفت:آرررره....
صدام رو بردم بالا و گفتم:خيلي غلط کرد...پسره ي مارمولک....بدون اين که به من حرفي بزنه اومده با تو حرف زده؟؟...
دوباره خنديد و گفت:خونسرديتو حفظ کن...جايي نيومده،تلفني با هم حرف زديم...
من:واي...فربد...مگه دستم بهت نرسه...حالا چي گفت؟؟...
ساحل:گفت از من خوشش اومده و اجازه خواست تا بيشتر باهام آشنابشه...
من:اوهو...انقدر لفظ قلم حرف زد؟؟...تو بهش چي گفتي؟؟...
ساحل:نه...يه چيزي تو همين مايه ها گفت...گفتم باهاش موافقم و با آشنايي بيشتر مخالفتي ندارم...
من:فربد هم آدم شد رفت پي کارش...به تلفناش جواب نميدم...تو هم بهش هيچي نگو...بذار فکر کنه من نمي دونم...مي خوام ببينم کي مياد بهم مي گه...باهات شرط مي بندم هر موقع کارش گير باشه به من خبر ميده...
ساحل:باشه...من حرفي بهش نمي زنم...صدام خيلي ضايست؟؟...
من:يعني چي؟؟...
ساحل:منظورم اينه که معلومه خوشحالم؟؟...
من:آره...چطور؟؟...
ساحل:قبل از اين که تو زنگ بزني،داشتم با سينا صحبت مي کردم...اونم فهميده بود...
من:بيخيال زن دايي...برو با دايي خوش باش...از قول من ببوسش...کاري نداري؟؟...
ساحل:مي زنم تو سرتا...بي جنبه...حقت بود که منم هيچي بهت نگم...فعلا که به تو نزديکتره،پس تو بايد از قول من ببوسيش...فربد حق داشت...شرت کم...خداحافظ...
من:دختره ي بي حيا...خجالت بکش...خداحافظ...
بعد از اين که تلفن رو قطع کردم،خودم رو روي تخت انداختم...اي فربد نامرد...توهم رفتي قاطي خروسا و منو بي خبر گذاشتي...خيلي براشون خوشحال بودم...مي دونستم فربد واقعا ساحل رو دوست داره...
فقط من و باربد مونديم و هنوز قاطي جمع مرغ و خروس ها نشديم...داداش خودم روعشقه...
يه روز به عروسي مهلا مونده بود...تو اين مدت چيزي جز سکوت و صداي تلويزيون تو خونه شنيده نميشد...سينا هم ديگه حرفي نميزد و مثله خودم عمل مي کرد...يا از بيرون غذا مي گرفت ويا يه غذاي مختصري براي خودش درست مي کرد...
احساس مي کردم افسرده شدم و نياز به جشن مهلا دارم ولي نمي دونم چرا دلشوره ولم نمي کرد...
در کمدم رو باز کردم و هيچ لباس مناسبي پيدا نکردم...فکري به ذهنم رسيد....بايد به فربد زنگ مي زدم و ميگفتم که امشب يا فردا يکي از لباسهام رو از خونش بياره...همه ي وسايلم خونه ي فربد بود...هنوز راجع به ساحل حرفي به من نزده بود...
فربد:هاااااا...کجاي کارت دوباره گيره که مهربون شدي و به من زنگ زدي؟؟...
من:زهرمار و هاااااا فربد جونم!!...تو بدون که گذر پوست به دباغ خونه ميفته...همين...
فربد:به جون تو کلي کار رو سرم ريخته...انقدر صغري و کبري نچين و زودتر کارت رو بگو...
من:سرت با کي گرمه؟؟...چشمم روشن...
فربد:به جون بري قطع مي کنمااا...
من:جان؟؟...بري ديگه کيه؟؟...
فربد:مخفف اسم خودت روهم نمي فهمي؟؟....وضعت حادتر از اوني که فکرش رو مي کردم...
من:جديده؟؟...مگه تو کار نداري؟؟...بذار من کارم رو بگم،برم پي کارم...تو هم برو به کارت برس...
خنديد و گفت:حالا چرا انقدر کار،کار مي کني؟؟...داري صرف فعل انجام ميدي؟؟؟؟؟...مي خواي ببيني فارسي يادت رفته يا نه؟؟..کارم...کارت..کارش...کارم و....
مي دونستم اگه ولش کنم،برام کلاس صرف فعل ميذاره...
حرفش رو قطع کردم و با داد گفتم:فربدددددد....
فربد:پرده ي گوشم پاره شد...بنال...بگو چيکار داري؟؟...
من:امشب مي توني بياي اينجا؟؟...
فربد:چرا بايد بيام؟؟....فردا شب مي بينمت ديگه...
من:همه ي لباسام خونه ي تو مونده...مي خواستم يه سري از لباس مجلسيام رو برام بياري...
فربد:آها...
مکثي کرد و گفت:خب برو بخر...
من:فربدي.....
فربد:خب بابا...باشه....اگر خودم نتونستم بيام،به باربد مي گم برات بياره...
من:دست گلت درد نکنه...برو به کارت برس...
فربد:مي بوسمت...خداحافظ...
لبخندي زدم و گفتم:يه بوس رو لپت...
گوشي رو قطع کردم....هميشه بعد از صحبت با فربد،انرژي مي گرفتم...از دستش دلخور بودم....فربد کسي نبود که چيزي رو ازم پنهون کنه ولي نمي دونم چرا قضيه ي ساحل رو بهم نگفت...
تو چند وقتي که پيشش بودم،هر صبح تمرين ويولن داشتيم ولي تو اين چند روز اخير،دست به ساز هم نزدم...تازه متوجه حرفهاي سينا مي شدم که بهم مي گفت با ساز زدن آرامش مي گيره...تا قبل از اين که خودم تجربش کنم،نمي فهميدم...متأسفانه نمي تونستم برم ويولن بزنم چرا که براي اون بود و من اصلا دلم نمي خواست از وسايلش استفاده کنم...البته تا قبل از اون شب مشکلي با هم نداشتيم اما بعدش...
بعضي اوقات صداي ساز رو از اتاقش مي شنيدم....هم گيتار و هم ويولن...بقدري قشنگ مي نواخت که ناخوداگاه تمام بدنم گوش و چشمهام بسته ميشد و به خلسه ي شيريني فرو مي رفتم...
درسته که از دستش ناراحت و عصبي بودم و تو اين مدت يک کلمه هم با هم حرف نزده بوديم،اما نمي تونستم منکر تواناييش در نواختن و خوندن بشم....
****
به فربد زنگ زده بودم،بهم گفت لباسارو ميده به باربد تا برام بيارشون...خيلي دوست داشتم ببينمش...علاقه ي خاصي بهش داشتم...چهره ي خودم رو در قالب مردونه داشت...
رو مبل نشسته بودم و منتظر اومدن فربد شدم...سينا نمي دونست کي مي خواد بياد ولي فهميده مهمون داريم...به هر بهونه اي از اتاقش ميومد بيرون...اين بشرم فضوله ها...
باصداي اف اف به سمتش رفتم و در رو باز کردم...سينا هم از اتاقش بيرون اومد و بدون حرف،کنارم وايساد و با کنجکاوي به بيرون خيره شد...
باربد با يه چمدان از آسانسور پياده شد...با سينا دست داد و بدون حرف اغوشش رو برام باز کرد...يه کوچولو ازش خجالت مي کشيدم...مگه من چندبار باربد رو ديده بودم؟؟...
رفتم تو بغلش و سلام کردم...
باربد:سلام آبجي خانوم خودم...
سينا با خنده گفت:اين بار و بنديلا چيه؟؟...از خونه بابات فرار کردي؟؟...
باربد با خنده گفت:بار و بنديلاي آبجي خانومه ديگه....
سينا کمي نگاهمون کرد و با لبخند مصنوعي گفت:آها...
آها و مرض...تو که در جريان نبودي،مي ميري لال بشي و لبخند ژکوند تحويل ما ندي...
نشستن رو مبل...رفتم سه تا چاي ريختم و اوردم...به باربد تعارف کردم و واسه خودم و سينا رو تو سيني گذاشتم...به من چه؟؟...خودش خواست زحمت مي کشه و بر ميداره...
باربد:فربد گفت بهت بگم همه لباسات رو برات گذاشته...چه مجلسيا و چه خونگي ها...
من:مرسي که اورديشون...فرداشب مياين ديگه؟؟...
باربد:آره...
سينا رو به باربد گفت:از شهروز اينا چه خبر؟؟...
باربد:سرنخهاي کوچکي ازشون بدست اورديم...مي دوني که نبايد بي گدار به آب بزنيم...من نمي دونم آخر اين پرونده و بازي مسخره کجاست...تا کي بايد زندگي باران در خطر باشه؟؟...تو با طناز چيکار کردي؟؟...
ناخوداگاه گوشام تيز شد...مشتاق بودم جوابش رو بشنوم...خيلي وقت بود که خبري از طناز نبود...
سينا با نيشخند نگام کرد و گفت:شايد من مجبور بشم که با اون ازدواج کنم...
سر جام خشکم زد...
باربد از جاش نيمخيز شد و با صداي تقريبا بلندي گفت:تو چي گفتي؟؟...اما اين جزء نقشه نبود...
نمي دونم چرا ماتم برده بود...
سينا گفت:گفتم شايد....اينجوري کارمون به هيچ جا نميرسه و درجا مي زنيم...اين طنازم ديگه نم پس نميده...چراش رو نمي دونم...اينو مطمئنم که به هويت اصلي من پي نبرده....احتمالا شهروز خطر رو زيادي حس کرده و به طناز سپرده به اطرافيانشون حرفي نزنن...
باربد سرجاش نشست...با کلافگي دستي رو صورتش کشيد و زيرلب چيزي گفت...
باربد:حالا مي خواي چيکار کني؟؟...
سينا هم کلافه شده بود...اين رو به خوبي مي فهميدم...
سينا:نمي دونم...
زيرچشمي به من نگاه کرد...سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم...
چرا وارفتي باران؟؟...خودت رو جمع کن...سينا فقط محافظته،اين نشد،يکي ديگه ازت محافظت مي کنه...
سينا:بدبختي اينجاست که خودش هم به اين ازدواج اصرار داره؟؟...
نيشخندي زد و گفت:اونم براي چي؟؟...براي کاراي شرکت...مي خوان زودتر جنسارو وارد کنم تا اونا از مرز ردش کنن...شهروز هم خيلي روي ديدن من و بستن قرارداد مصره...
باربد عصبي بود...همه به نوعي عصبي بوديم...ناخوداگاه شروع به لرزوندن پام کردم...خيلي از اين کار بدم ميومد ولي وقتي ناراحت يا عصبي ميشدم،پام رو مي لرزوندم و مي رفتم رو ويبره...سينا به خوبي حالم رو فهميده بود...
همه سکوت کرده بوديم که باربد گفت:بايد با بابا حرف بزنيم...اينجوري نميشه...تو بزرگترين مسئوليتت،حفظ باران...مطمئنم پدر قبول نمي کنه تو با طناز ازدواج کني...اون تورو بهترين افسرش مي دونست،و براي همين بود که باران رو به دستت سپرد...مي دونست که سوءاستفاده نمي کني...موندم تو اعتماد پدر...
سينا پوفي کرد و گفت:به خدا گيجم...مطمئن باش عموجون از اعتمادش به من پشيمون نميشه...
باربد لبخندي زورکي زد و ازجاش بلند شد...
بعد از بدرقه ي باربد،در رو بستم و بهش تکيه دادم...خواستم برم تو اتاق که سينا اومد روبه روم وايساد...از کارش متعجب شدم ولي سعي کردم به روي خودم نيارم و به چهرش نگاه نکنم...شتر ديدي نديدي...خواستم خودم رو بکشم کنار که مچ دستام رو محکم گرفت تو دستاش و نگهم داشت...نه راه پس داشتم و نه راه پيش...بين خودش و در مونده بودم...هرکاري کردم،دستم رو ول نکرد و در آخر گفت:
-به من نگاه کن باران...
توجهي بهش نکردم و روم رو برگردوندم...نفس عميقي کشيد...دستام رو ول کرد...يکي رو بالاي سرم گذاشت و با ديگري چونم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند...
بعد از چند روز،نگام به چشمهاش افتاد...خواستم مقاومت کنم و دوباره سرم رو بچرخونم که نشد،يعني نذاشت...چونم تو دستش بود و سرم رو کنترل مي کرد...
تنها صدايي که مي شنيدم،صداي نفسهامون بود و تنها چيزي که مي ديدم ،دوتيله عسل و تنها چيزي که احساس مي کردم،گرمي نفسهاش بود که به صورتم مي خورد...
چونم رو خيلي محکم فشار ميداد...انگار مي خواست حرصش رو سر چونه ي بدبخت من خالي کنه....نمي دونم چقدر بهم خيره بوديم که با شنيدن صداش به خودم اومدم....
آروم و زمزمه وار گفت:تا کي مي خواي اين بازي مسخره رو ادامه بدي؟؟...
بميري باران که با نگاه کردن تو چشمهاش،از خودت بيخود ميشي...مرده شورت رو ببرن...يادت رفته تو مهموني چقدر تحقيرت کرد؟؟...يادت رفته اونشب شکستي؟؟...
سينا:کجايي؟؟...جواب سوال منو بده...
بدون اين که يک کلمه حرف بزنم،خيره نگاش کردم...مي دونستم نگاهم سرده ولي اون داشت يخهاي نگاهم رو ذوب مي کرد...با رنگ چشمهاش بخوبي مي تونست اين کار رو انجام بده...
بعد از چند روز،مخاطب قرارش دادم و با صداي آرومي گفتم:چيه؟؟...چرا دست از سرم برنمي داري؟؟...برو با نامزدت خوش باش...مگه بهش نگفتي من اضافيم؟؟...حداقل تو خونه دست از سرم بردار...تو سي خودت و منم سي خودم...تو چيکار به کار من داري؟؟...فکر کن باراني نبوده و نيست و نخواهد بود...فکر کن من مردم...اينجوري بهتره...لااقل براي تو...
بدون اين که تغييري تو صورتش ايجاد بشه گفت:سخنرانيت تموم شد؟؟...
من:نه...هنوز مونده...من نمي دونستم که تو واقعا تا اين حد بي جنبه اي..من فقط يه شوخي با تو کردم ولي تو غرور و شخصيت من رو از بين بردي،براي همين هم،نمي خوام ديگه باهات هم صحبت بشم و...
با تعجب گفت:تو درباره ي چي حرف مي زني؟؟...
نيشخندي زدم و گفتم:همش شوخي بود...مي خواستم ببينم جنبت تا چه حده که به سلامتي فهميدم...
دستش رو از دور چونم برداشت و چنگي تو موهاش زد،کاري که من دوست داشتم انجامش بدم ولي نميشد...
گفت:چرا انقدر مي پيچوني؟؟...واضح حرف بزن...
من:از اين واضح تر؟؟...قضيه ي عروس و عروسي و شوهر قبلي و جديد و قديمي،همه شوخي بود...
دستش تو موهاش موند...ثانيه اي گذشت...چشمهاش رو بست و نفس عميقي کشيد و لبخند کمرنگي رو لبش اومد...موهاش رو بيشتر کشيد...
يهو کاري رو انجام داد که اصلا آمادگيشو نداشتم...سرش رو اورد جلو و گذاشت رو شونم...
بنده هم رو دور هنگ...
مونده بودم چيکار کنم...مغزم کار نمي کرد...دستام دو طرف بدنم افتاده بود و بي حرکت وايساده بودم...نفسام کند شده بود...شک بدي بهم وارد کرد...دستاي سينا هم دوطرف بدنش بود...فقط سرش رو شونم بود...دليل کارش رو نمي فهميدم....خارج از درکم بود...
هيچکدوم حرکتي نمي کرديم...نفسم به سختي بالا ميومد...قلبم ديوانه وار ميزد در حالي که قلب اون ريتم آرومي داشت...به خوبي ضربانش رو حس مي کردم و مي تونستم بفهمم آرومه...
يهو به خودم اومدم....دستام رو اوردم بالا و خواستم هلش بدم به عقب که نذاشت و نگهم داشت...مي دونستم تا وقتي که خودش نخواد،نمي تونم بزنمش کنار...چندثانيه گذشت که با شتاب من رو از خودش جدا کرد...
با جديت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:تو چرا انقدر ساده لوحي؟؟!!...
مي خواستم جوابش رو ندم ولي بايد دليل سوالش رو مي فهميدم...
من:بله؟؟...ساده لوح؟؟...چرا ساده لوح؟؟...
سينا:چرا ساده لوح؟؟...چطور حرفاي جسي رو انقدر راحت پذيرفتي؟؟...چرا الکي الکي من رو متهم کردي و برام حکم بريدي؟؟...
با پوزخند گفتم:الکي الکي؟؟...نه...الکي نبود...تو مثلا محافظ مني که اونشب مست کردي؟؟...اومديم و اون شب بلايي سر من ميومد،اونوقت کي بود که بايد جواب ميداد؟؟...من بودم تو پاساژ صدام رو گذاشته بودم رو سرم و از امانت داري حرف مي زدم؟؟...کي بود که مي گفت تو دست من امانتي و من بايد مراقبت باشم؟؟...شايد اگه بارها به خودم نگفته بودي،باور نمي کردم ولي تو چندين بار به خودمم گفتي...چندبار گفتم،بازم مي گم،تو بدرد اين کار نمي خوردي...تو که آدم عياشي هستي و...
با خشم دستش رو برد بالا و خواست بزنه به صورتم که مشتش کرد و کوبيدش به ديوار پشت سرم...
با صورتي سرخ از عصبانيت گفت:ديگه نمي خوام همچين چيزي بشنوم...من عياش نيستم...اين همجنساي تو هستن که ميان و مي خوان با من باشن...عياشي از اوناست،نه من...اونا نيان و نخوان،من هم به سمتشون نميرم...حداقل براي من که اينطوريه...تا حالا نشده خودم به يه دختر درخواست بدم...هيچوقت...
تن صداش رو اورد پايين و ادامه داد:قبول کن که اون شب تقصير توهم بود...اين رو هم بدون که اگه....
حرفش رو قطع کرد و به فکر فرو رفت...نمي دونم داشت به چي فکر مي کرد...
سينا:من اونشب وظيفه خودم رو انجام دادم...من مست نبودم...نمي دونم چم شده بود که حالم انقدر خراب بود و نمي تونستم در برابر چرت و پرتاي جسي مقاومت کنم...همه فکر مي کردن مستم،حتي پويا... فکر کنم جسي قرصي رو تو شامپاينم ريخت...سردردم هم براي ميگرنم بود...از صبح عصباني بودم و اونجا سردردم شروع شد...سرخي چشمهام هم براي همين بود،نه چيز ديگه...
يعني چي؟؟...اون حرفا...
انگار فهميد دارم به چي فکر ميکنم...
سينا:بايد از اشتباه درت بيارم...رقص ما و حرفاي من قضيش جداست...
با کنجکاوي نگاش کردم که با کلافگي گفت:الآن نمي تونم حرفي بزنم...
حرفش رو قطع کرد و گفت:من هيچ يک از اون حرفا رو به جسي نزدم...اون همه رو از خودش دراورد...پدرش خيلي علاقه داره که نامزديمون رو اعلام کنه و براي همين،جسي، من رو نامزد خودش خوند،درحالي که اينطور نيست...
تو چشمهام خيره شد و آروم گفت:اينو بدون،من هرچقدرم که بد باشم،هيچوقت،هيچوقت از اعتماد کسي سواستفاده نمي کنم...ديگه نمي خوام ترس از خودم رو تو چشمهات ببينم...حس بدي بهم ميده...باشه؟؟...
آروم سرم رو تکون دادم...
سينا:ممنون که به حرفام گوش کردي...ازت مي خوام درباره ي قرصا به هيچ کس حرفي نزني تا مطمئن بشم...شايد کار کس ديگه اي بوده...
من:باشه...
لبخندي بهم زد و خودش رو کشيد کنار:مي توني بري...
شرمنده سرم رو انداختم پايين و گفتم:شب بخير...
خواستم برم که با شيطنت هميشگيش که تو اين چند روز ازش نديده بودم گفت:ببينم،تو فکرات رو کردي؟؟...
به سمتش چرخيدم و نگاش کردم...
با چشماش به بازوش اشاره کرد...
تازه يادم افتاد چي رو داره ميگه...بچه پررو...چه سريعم صميمي شد...
اخمام رو توهم کردم و گفتم:من اصلا به اينجور چيزا فکرم نمي کنم...
با چشمهاي شيطونش نگام کرد و با لبخند گفت:خودم کمکت مي کنم که فکر کني...
اي خدا...منو از دست اين بکش....
با همون لحن گفتم:متشکر،احتياجي نيست...وقتي نمي خوام پس کمکي هم لازم نيست...مثل روزاي اول مي خوام باشه...مي تونيم مثله اين چندروز اخير هم بخوابيم....
جدي شد و گفت:نخير...نميشه...همين چندروز رو هم با هزار بدبختي سر کردم...بنده تا صبح بالاي سرت مي شستم...هميشه هشيار مي خوابم ولي اين سري بيدار موندم چون فاصلمون زياد بود...
فکرش رو هم نمي کردم بيدار بمونه...پس براي همينه که بعد از دانشگاه که ميومديم خونه يا بعد از بيدار شدن من،تا ظهر مي خوابيد...
سينا:حالا انقدر فکر نکن...هنوزم کمک نمي خواي؟؟....
با اخم نگاش کردم...روم رو برگردوندم و به سمت اتاق رفتم...صداي خندش رو از پشت سرم مي شنيدم...
سينا:باران؟؟...
مکث کردم....عاشق صدا کردنش بودم...يه جور خاصي اسمم رو صدا ميزد...
برگشتم سمتش و با چشمام ازش خواستم که حرفش رو کامل کنه...
به چمدوني که باربد برام اورده بود اشاره کرد و گفت:اين چمدونه براي چيه؟؟...
پسره ي فضول....آخرشم طاقت نيورد و پرسيد....
من:لباسامه...براي فرداشب مي خوام...
مي خواستم چمدون رو از روي زمين بلند کنم که دستم رو گرفت و کشيد کنار خودش...
با شوخي گفت:برو اونور فندق...خودم ميارم...
تلفن زنگ خورد...
سينا:تو گوشيو جواب بده،منم ميرم اينو بذارم تو اتاقمون....
اتاقمون؟؟....
سرم رو تکون دادم و به سمت تلفن رفتم...
من:بفرماييد؟؟...
صداي ناراحت مهلا رو شنيدم:سلام باران....
من:سلام مهلا جان....چطوري عروس خانوم؟؟...
مهلا:بهم خورد...
از حرفش جا خوردم و گفتم:چي؟؟...يعني چي؟؟...
مهلا:مراسم فردا کنسله...حال پدر ديويد خوب نيست...امشب بردنش بيمارستان...
من:با اون همه مهمون مي خواين چيکار کنين؟؟...
مهلا:بايد بهشون خبر بديم...خيلي از فاميلامون که تو شهراي ديگه زندگي مي کنن،تا الآن راه افتادن....شرمنده ي همه شديم....
من:اتفاقيه که افتاده....خودت رو ناراحت نکن...فوقش مي اندازين چندماه ديگه...
همون موقع سينا از اتاق اومد بيرون و نگاش به صورتم افتاد..با دقت نگام کرد و سرش رو به معني چي شده تکون داد...به علامت تأسف جوابش رو دادم...
مهلا:زنگ زدم که در جريان باشي....
من:باشه عزيزم...به ديويد سلام برسون...خداحافظ...
مهلا:باي...
با ناراحتي گوشي رو گذاشتم...ضدحال بدي خورده بودن...درواقع خورده بوديم...
سينا:کي بود؟؟...چي شده که انقدر گرفته شدي؟؟...
با ناراحتي گفتم:مهلا بود....حال پدر ديويد بد شده،براي همين هم عروسيشون کنسله...
سينا:چه ضدحاليه ها....
من:آره...
مکثي کرد و گفت:با تمرين ويولن چطوري؟؟...هستي؟؟...
با ذوق نگاش کردم...خجالت مي کشيدم تو چشمهاش نگاه کنم...من الکي اون رو متهم کرده بودم در حالي که...
سينا:از برق چشمهات معلومه که موافقي...پاشو...
بلند شدم و به سمت اتاق رفتيم....ساز رو اورد و گذاشت رو پاي من...
سينا:شروع کن...
منکاما من خيلي وقته که تمريني نداشتم...
با لبخند نگام کرد و مطمئن گفت:مي دونم که مي توني...شروع کن...
نفس عميقي کشيدم...خودم رو آماده کردم...لبخندش دلگرمم کرد....نمي دونستم چي بزنم...کمي فکر کردم...آهنگ Love Story رو انتخاب کردم....
چشمهام رو بستم و آرشه رو به آرومي به حرکت دراوردم...نفهميدم چي زدم و چطور زدم فقط با صداي دست سينا ويولن رو پايين اوردم...
سينا:ديدي گفتم مي توني....استعدادش تو ذاتت هست...
بادي به غبغبش انداخت و گفت:اينم بگم که فقط بخاطر استعداد نيست ها...مربي توانا و خوبي داشتي...
با لبخند گفتم:برمنکرش لعنت...
واسه اولين بار بود که حرفش رو تائيد مي کردم...
تا نزديکاي ساعت 11 درحال تمرين بوديم...به ايران زنگ زدم و با مامان و بابا حرف زدم...حال همگي خوب بود...مي خواستم يه زنگ به ماماني بزنم...مادر بابام...خيلي دوسش داشتم...بعد از چندبوق،نعيمه خانوم،مستخدم و همدم ماماني گوشي رو برداشت...
نعيمه خانوم:بله؟؟...
من:سلام نعيمه خانوم...حال شما؟؟...
با خوشحالي گفت:تويي باران جان؟؟...خوبي دخترم؟؟...خبري ازت نيست...
من:ممنونم....شما خوبين؟؟...ماماني خوبه؟؟...شما ببخشين،سرم خيلي شلوغه ولي هميشه به يادتون هستم...
نعيمه خانوم:منم خوبم...ما هم به يادتيم...خانوم هم خوبه فقط خيلي خيلي بيتابته...گوشي رو ميدم بهشون....خداحافظ دخترم...
من:ممنون نعيمه خانوم...مراقب ماماني باشين...خداحافظ...
چندثانيه گذشت و بعدفصداي ماماني گوشم رو پر کرد...
ماماني:باران،مادر؟؟....
من:سلام ماماني خودم...چطوري قربونت برم...
ماماني:سلام آتيش پاره...ممنونم مادر...يه وقت حال من پيرزن رو نپرسي ها...مي دوني چندوقته که باهات حرف نزدم؟؟...تو که مي دوني جونم به جونت بستست دختر...
من:ببخشيد ماماني...شرمنده...دلم براتون يه ذره شده...
آهي کشيد و گفت:اين از تو و فربد که رفتين،فريبا و بهنام(عموم و بابام)هم که کم وقت مي کنن بهم سر بزنن...اون از فرنوش و بهادر(بابام) که اون سر دنيان و فقط مي تونم صداشون رو بشنوم و از طريق وبکم ببينمشون...تنها شدم باران....فقط تو و فربدم بودين که بهم سر ميزدين...باربد رو هم از نزديک نديدم...
من:ميايم ماماني....ناراحت نباش قربونت برم...
ماماني:براي تابستون سال بعدهمه بايد بياين ايران...با بهادر و فرنوش هم حرف زدم...يه سري مسائل هست که مي خوام بازگوشون کنن...
من:درباره ي چيه؟؟...
ماماني:همه چي...خودتون بياين،متوجه ميشين...
من:آها...
ماماني:برو دخترم...مي دونم که کلي کار داري....
من:مواظب خودت باش ماماني...
ماماني:توهم همينطور دخترکم...شبت بخير و خدانگهدارت...
من:شب شما هم بخير ماماني...خداحافظ...
گوشي رو قطع کردم...
رو به سينا گفتم:ميرم بخوابم....خسته ام...
سينا:آخه کوه کندي خانوم....تو مگه چيکار کردي که خسته اي؟؟...
من:با تو سر و کله زدم....
سينا:خيلي ممنون....
من:قابل نداشت...
سينا:پررو....تو کمک مي خواي ديگه،اونوقت من مي دونم با تو....
توجهي بهش نکردم...مسواکم رو زدم و وارد اتاق خواب شدم...
لباسم رو عوض کردم...يه تي شرتي پوشيدم که تا روي بازوم بود و بيخيال تاپ شدم...با خودم گفتم شايد امشب بايد به خواست سينا بخوابيم پس بهتره که منم کمي مراعات کنم...اون که قربونش برم هيچي...
خودم رو انداختم رو تخت و با چشمهاي بسته،شروع به فکر کردن کردم....
يعني ماماني مي خواد چي بگه؟؟...چه موضوع مهمي پيش اومده؟؟...همه چي،يعني چي؟؟...واي که دارم از فضولي مي ميرم...
با تکون دست سينا به خودم اومدم...چشمهام رو باز کردم...بالا سرم نشسته بود و زل زده بود بهم...
سينا:عاشقيا...چرا هرچي که صدات مي کنم جواب نميدي؟؟...
من:برو بابا....دلت خوشه ها....فکر کردي دل من مثل دل تو که هر آن عاشق يه نفر بشه؟؟....نه ديگه...دل من حالا حالاها...
حرفم رو قطع کرد:خب بابا....فهميدم....لازم به نطق کردن نيست...تو اهل عشق و عاشقي نيستي و حالا حالاها دم به تله نميدي،نه؟؟...
با اطمينان سرم رو تکون دادم...
سينا:خوبه،چون منم همينم...هميشه نگران اين بودم که بعد از گذشت اين يه سال،تو به من وابسته و يا دلبسته بشي و اونوقت ضربه ي بدي بخوري...حالا خيالم رو راحت کردي...
مکثي کرد و ادامه داد:من اصلا دلم نمي خواد شکست و ضربه ديدن تو رو ببينم...
من:اين خيلي خوبه...من نه از تو بدم ميادفو نه دوست دارم...به عنوان يه دوست چرا اما به عنوان....
پريد وسط حرفم و گفت:مي دونم...
با حرص گفتم:چرا حرف من رو قطع مي کني؟؟...مرض جديده؟؟...علاوه بر قطع کردن حرفاي خودت،حرفاي من رو هم قطع مي کني؟؟...
با ترديد نگام کرد و گفت:آخه زيادي رو مخي....
خواست از جاش بلند بشه که نذاشتم...سريع نشستم و خودم رو پرت کردم روش...از پشت روي تخت افتاد...نشستم رو شکمش...دستام رو مشت کردم و به بازو و قفسه ي سينش کوبيدم...عين اين بچه ها که حرصشون درمياد...
من:غلط کردي...من رو مخم....خيلي دلتم بخواد صداي من رو بشنوي...حقته که دوباره سکوت مطلق اعلام کنم و حرف نزنم....
با لبخند داشت نگام مي کرد...همين بيشتر عصبانيم کرد...
من:رو آب بخندي جوجه اردک...
آروم دستام رو تو مشت مردونش گرفت...تازه متوجه وضعيتمون شدم...جو دوباره من رو گرفته بود و نفهميدم طرف مقابلم کيه و دارم چيکار مي کنم....فربد رو زياد اينجوري ميزدم...خيلي سريع از روي شکمش بلند شدم...انقدر شتاب زده عمل کردم که نزديک بود از اون طرف تخت،روي زمين بيفتم...خدا رو شکر تونستم تعادلم رو حفظ کنم....
رو تخت وايساده بودم...نگاهم به سينا افتاد که نشسته بود و ريز ريز مي خنديد...
سينا:پاي کاري که انجام ميدي وايسا...حالا چرا انقدر هول شدي؟؟...حالا خوبه من گرفتمت وگرنه...
با حرص گفتم:سينا حرف نزن که....
با خنده گفت:که چي؟؟...دوباره مي پري روم و بهم مشت مي زني خاله ريزه؟؟...
من:نخير...اينا رو محض خنده زدم تا مشتم گرم بشه...که ضربه فنيت مي کنم...اونم از نوع اساسيش...
با شيطنت نگام کرد و گفت:پس مي دونستي کجا نشستي و داري چيکار مي کني....خوبم ميدوني که محض خنده زدي...
لباش رو جمع کرد و ادامه داد:اوهو...ضربه فني...مامانم اينا...کي داره حرف از زدن مي زنه...
با خونسردي گفتم:امتحانش مجانيه...نزديک من بشي،هموني ميشي که گفتم...
سينا:حالا چرا رمزي حرف ميزني؟؟...
من:چقدر تو حرف ميزني...خير سرم اومدم کپه ي مرگم رو بذارم...
سينا:خب بذار...من چيکار به کار تو دارم؟؟...
جوابش رو ندادم و بالش رو به سمتش پرت کردم...گرفتش و نذاشت به صورتش بخوره...
چراغ رو خاموش کرد....لباسش رو دراورد و اومد کنارم و رو تخت دراز کشيد...
سينا:اومدم تو اتاق،داشتي به چي فکر مي کردي؟؟...
من:فضول سنج...مي دوني که چيه؟؟...
سينا:آره...تورو باهاش مي سنجن....
من:فعلا که يکي ديگه داره فضولي مي کنه...
سينا:يکي ديگه هم هست که فضوليهاش رو بروز نميده...
من:اسم اون کنجکاوي...
سينا:پس اينم کنجکاويه...
من:نه...اين سرک کشيدن تو افکار ديگرانه....
سينا:اما قصد من همدردي بود...
من:آخي. !!.. تو گفتي و من باور کردم...همدردي!!...
با صداي دلخوري گفت:ميخواي باور کن،مي خواي هم نکن...من قصدم رو گفتم...
حرف ديگه اي نزد...احساس کردم کمي ناراحت شده...
من:ميذاريم کُنجدَرول...
با مکث پرسيد:چي ميذاريم؟؟...کنجدرول؟؟...چيو همچين چيزي ميذاريم؟؟...
به سياهي فضاي اتاق خيره شدم و گفتم:آره...کنجدرول...اسم اين حس رو ميذاريم کنجدرول....ترکيبي از کنجکاوي،همدردي و فضولي...موافقي؟؟...
سينا:آره...خوبه....
من:حالا تو قبول داري که حست کنجدرول بوده؟؟...
با مکث گفت:اره...
من:حالا بهت ميگم...من داشتم با مامانيم حرف ميزدم...مامان بابام...ديوانه وار دوسش دارم...هرکس که مي بينتش،عاشقش ميشه...پشت تلفن به من گفت که قراره براي تابستون،همگي بريم ايران،چرا که اون مي خواد در باره ي يه سري از مسائل صحبت کنه...من مطمئنم که اون مسائل خيلي مهم هستن و فکرم سر همينه که مشغوله...
سينا:اووووو....حالا کو تا اون موقع...تابستون..چرا الکي فکرت رو مشغول مي کني؟؟...شايد مسئله ي مهمي نباشه و تو بيخودي خودت رو نگران کرده باشي...
نفس عميقي کشيدم و گفتم:آره...شايد حق با تو باشه...نمي دونم...
ازجاش بلند شد...نفهميدم کجا رفت...صداي باز و بسته شدن کشو رو شنيدم...دوباره اومد سر جاش...
دقايقي گذشت...دستم رو گرفت و کشيد سمت خودش...خواستم تهديدم رو عملي کنم ولي بيخيال شدم...
سينا:بيا که مي خوام کمکت کنم...
من:اِ...سينا...
سينا:باران...
من:مسخره...
مقاومتي نکردم...سرم رو روي بازوش گذاشت...همچين بدک هم نبود...تازه فهميدم که رکابي پوشيده...خب...پس هردومون براي امشب مراعات کرديم...من تي شرت پوشيدم و اون رکابي...
سينا:حالا خيالم راحت شد...مثه يه دختر خوب بگير بخواب که من خيلي خسته ام...
هيچي در جوابش نگفتم....چندثانيه بعد،صداي نفسهاي عميق و منظمش رو شنيدم که نشان دهنده ي خوابيدنش بود...
الهي...!!چقدر خسته بود....خب کل ديشب رو بالاي سر من نشسته بود...ديشب،فکرش رو هم نمي کردم که امشب اينجوري بشه...
چشمام رو بستم و به خواب فرو رفتم...
با صداي زنگ تلفن چشمهام رو باز کردم...متوجه شدم که دستاش دورم حلقه شدن...به آرومي دستاش رو باز کردم و روي تخت گذاشتم...خودمم سرعتم رو بيشتر کردم تا به تلفن جواب بدم...نگاهي به ساعت انداختم...7 صبح بود...هرچي از دهنم رسيد،به سي که اين موقع صبح بيدارمون کرده،گفتم...
با حرص گفتم:بله؟؟...
صداي فربد رو شنيدم:سلام باران...
با عصبانيت گفتم:سلام و زهرمار.....يرقان بگيري که اول صبح زنگ زدي اينجا....تو خواب نداري،ما خواب داريم...کيو ديدي که کله ي صبح به خونه ي اين و اون زنگ بزنه؟؟...
فربد:خب حالا توام...گوش کن ببين من چي ميگم...
من:بنال...واي که اگه دم دستم بودي،اين تلفن رو تو سرت خرد مي کردم...
فربد:پيرزن....خرس...مثه خرس مي خوابي و مثه پيرزنا غرغر مي کني...
من:به جون خودت قطع مي کنما...حوصله ندارم به مزخرفات تو گوش کنم...بگو چيکار داري...
فربد:خاله خرسه،سگ نشو حالا...
مکثي کرد و گفت:باران،من از ساحل خواستم که بيشتر باهم آشنا بشيم...
پس صبح اول صبح زنگ زده اعتراف امر کنه...خدا مي دونه چه گندي زده که زنگ زده به من...
منتظر ادامه ي حرفش شدم:ميدنم که مي دوني....يعني مي دونم که ساحل بهت گفته و تو از دستم شاکي هستي...
من:خوبه که مي دوني و پررو پررو زنگ زدي بهم...
با کلافگي گفت:جون فربد يه لحظه جدي باش...ببين من چي ميگم...ديروز پريناز از محسن شنيده که من مي خوام ازدواج کنم...اونم زنگ زده به ساحل و گفته که من يه آدم مزخرفيم که کارم بازي دختراست و خود اون رو هم بازي دادم...به ساحل گفته بکشه کنار که آسيب نبينه...حالا تو بگو من چيکار کنم؟؟...ساحل گوشيش رو جواب نميده...محسن همين الآن به من زنگ زد و گفت پريناز همچين کاري کرده...ديشب قرار بود ساحل به من زنگ بزنه،ولي نزد...ديشب هم هرچي باهاش تماس مي گرفتم،جواب نمي داد...
پريناز رو به خوبي مي شناختم...مي دونستم چه آدميه...چندباري با فربد رفته بودم بيرون و سر قرارشون...يکي از دوست دختراي فربد بود که حسابي مي خواست اون رو تو چنگ خودش بگيره و کنترلش کنه...
من:حالا شماره ي ساحل رو از کجا گير اورده؟؟...
پوفي کرد و گفت:محسن احمق بهش داده....محسن شماره ي ساحل رو داره...پريناز ميگه مي خوام بدونم ساحل چجور دختريه که فربد مي خوادش...محسن هم شماره رو ميده به پريناز و اونم زنگ ميزنه به ساحل و اون اراجيف رو سرهم مي کنه...
من:تو از کجا فهميدي که همچين حرفايي زده؟؟...
فربد:کاراگاهي هستي واسه خودتا...انواع و اقسام سوالا رو مي پرسي...ساحل زنگ زده و به محسن گفته...
من:ساحل محسن رو از کجا مي شناسه؟؟...
فربد:بالاخره محسن يار غار منه....ساحل اون رو مي شناسه...بهش گفتم که محسن براي من يه دوسته خوبه....در ضمن،محسن دوست شاهين هم هست...ساحل از قبل محسن رو مي شناخت...دوست عموش بوده ديگه...محسن به ساحل زنگ زد و از خوبيهاي من گفت...بهش گفت که من فقط اون رو مي خوام...
من:آها...چقدرم که تو خوبي داري...
فربد:من چي کار کنم باران؟؟...ساحل هم گوشيش رو جواب نميده...
سينا از اتاق خارج شد و با سر بهم سلام کرد و با کنجکاوي بهم خيره شد...
به سينا خيره شدم و در جواب فربد گفتم:من به سينا هم مي گم و اون رو هم در جريان ميذارم...
فربد:نه...فعلا نه...
من:نه...سينا به خوبي مي تونه درکت کنه...اون هم يکيه مثه تو...پس مي تونه کمکمون کنه...من خودم با ساحل حرف مي زنم و از اشتباه درش ميارم...
فربد:باشه...ولي من ديگه روم نميشه به سينا نگاه کنم...
من:تو؟؟...تو و خجالت از سينا...
فربد:برو زودتر حلش کن و به من خبر بده...مي دونم که بد موقع زنگ زدم ولي...
من:برو...برو که خيلي از دستت ناراحتم ولي چون خيلي دوست دارم،کارت رو راه مي اندازم...
فربد:مرسي...مي بوسمت...
مثل هميشه گفتم:يه بوس رو لپت...
گوشي رو گذاشتم و به چشمهاي سينا که با کنجکاوي نگام مي کرد،خيره شدم...
نگاهي به ساعت انداخت و گفت:اين وقت صبح کي بود؟؟...
من:خروس بي محل من،فربد...
سينا:چيکار داشت؟؟...
من:بهت ميگم حالا....
خواب از سرم پريده بود...تصميم گرفتم برم حموم...لباسام رو آماده کردم و پريدم تو حموم...وان رو پر از آب کردم و رفتم توش...آب ولرم بود و داشت خوابم مي برد...هميشه همين بود...زير آب گرم،کسل مي شدم و دوست داشتم بخوابم...
مونده بودم چجوري به سينا بگم...يعني غيرتي بازي درمياره؟؟...خيلي غلط مي کنه که همچين کاري کنه...فربد که ساحل رو براي دوستي نمي خواد...بخواد حرفي بزنه،خودش رو مي کوبم تو سرش...اونم يکيه مثله فربد،پس نمي تونه ازش ايرادي بگيره...
لباسام رو تو حموم پوشيدم و وارد آشپزخونه شدم...سينا ميز رو آماده کرده بود و منتظرم نشسته بود...هميشه با هم صبحانه مي خورديم...نمي دونم چرا...تعهدي نا نوشته بينمون بود که باعث ميشد براي هم صبر کنيم...
چاييم رو ريختم و رو به روش نشستم...لقمه اي درست کرد و به طرفم گرفت...با لبخند ازش گرفتم...گاهي اوقات مثله پدرا رفتار مي کرد...مطمئن بودم باباي خوبي براي بچش ميشه...ناخوداگاه لبخندي زدم و گفتم:
-خوش به حال بچت...
کمي نگام کرد و گفت:چرا؟؟...
من:چون باباي مهربوني مثله تو داره...
با شيطنت گفت:مامان بچم چي؟؟...
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:بيچاره...
سينا:چرا؟؟...
من:چون بايد تو رو تحمل کنه...
سينا:تو که اون روي من رو نديدي،پس الکي حرف نزن...يعني هيچکس نديده...
من:فرقي نمي کني...هر رويي از تو رو بايد تحمل کرد...
سينا:بخور بابايي...انقدر حرف نزن...
مکثي کرد و گفت:تو چيو بايد بهم بگي؟؟...
من:ها...
سينا:صبح داشتي به فربد ميگفتي به سينا ميگم،چيو بايد به من بگي؟؟...
کمي از چاييم خوردم و گفتم:مربوط به ساحله....
سينا:خب؟؟...
من:فربد از ساحل خواسته با هم آشنا بشن،ساحل هم قبول کرده....
با عصبانيت گفت:واقعا که...حداقل حرمت آشناييمون رو نگه مي داشت...
حرفش رو قطع کردم و جدي گفتم:بذار من حرفم رو بزنم...فربد اونقدر مي فهمه که نبايد همچين کاري بکنه...اون از ساحل خوشش اومده،نه به عنوان يه دوست،بلکه به عنوان شريک زندگيش...
نفسي کشيد و گفت:آها...
من:بله...ديگه هم وسط حرف من نپر...ساحل قبول مي کنه که با هم آشنا بشن...ديروز يکي از دوست دختراي قديمي فربد،مي فهمه که مي خواد با يه دختري ازدواج کنه.....شماره ي ساحل رو از محسن ميگيره...
مکثي کردم و ادامه دادم:محسن رو که ي شناسي؟؟...
سينا:دوست شاهين و فربد رو ديگه؟؟...
من:آره...
سرش رو به علامت شناختن تکون داد...بقيه ي ماجرا رو هم براش تعريف کردم....
من:حالا هم فربد زنگ زده به من که با ساحل صحبت کنم...
سينا:چرا خود ساحل حرفي به من نزد؟؟...اون تمام مسائلش رو با من درميون ميذاشت و باهام مشورت مي کرد...
من:بيخيال سينا....فربد هم به من نگفت...درحالي که همه ي حرفاي ما پيش هم بود....
سينا:ناراحت نشي باران ها...ولي من نگرانم...نگرانم که فربد هوس و عشق رو اشتباه گرفته باشه و اونوقت نتونه ساحل رو خوشبخت کنه...اون با خيلي از دخترا دوست بوده و ممکنه در آينده،مشکلي براش ايجاد کنن....
من:پس هر موقع تو هم به خواستگاري کسي رفتي،اونا هم بايد در مورد تو همين فکر رو بکنن؟؟...پس تو و فربد و کساني که مثله شمان،بايد تا آخر عمر همين طور بمونن؟؟...بالاخره يه جايي و يه زماني اين کارها متوقف ميشه....
به حرفام گوش داد و گفت:حق با توئه...ما بايد به فربد اعتماد کنيم همونطور که...
مکثي کرد و تو چشمهام خيره شد و گفت:در آينده،يه خانواده بايد به من اعتماد کنن...مي دونم که تو زندگي من هم،اين مشکلات پيش مياد ولي من....
حرفش رو قطع کرد....سرم رو براي تائيد تکون دادم و گفتم:درسته...نگران نباش...من فربد رو مثله کف دستم مي شناسم و مي دونم که مي تونه ساحل رو خوشبخت کنه...
سينا:پس تو امروز به ساحل زنگ بزن و بهش بگو جريان چيه....نگو که من مي دونم...مي دونم خجات مي کشه....
من:باشه...
لبخندي زد و گفت:خواهر روحانيم داره همسر روحاني يکي ديگه ميشه...يعني باور کنم که ساحلم،آبجي کوچولوي من،انقدر بزرگ شده که عاشق بشه؟؟....
بعد از خوردن صبحانه،رفتيم به اتاق ورزش....تا ظهر اونجا مشغول بوديم و حسابي خسته شده بوديم...بعد از اتمام ورزشمون،مي خواستم به ساحل زنگ بزنم...
سينا در حال طناب زدن بود...يه سره سه هزارتا زده بود...عمرا اگه مي تونستم يه سره هزارتا بزنم،چه برسه به سه هزارتا!!!...زيادي بدنش آماده بود...رکابي سفيد رنگي پوشيده بود که عضلات بازوش رو به خوبي نشون ميداد...عاشق ورزش کردنش بودم...سرش مي رفت،تمرينش نمي رفت...خدا نکنه سرش بره...
از روي تردميل اومدم پايين و گفتم:من ميرم به ساحل زنگ بزنم...
همونطور که طناب ميزد گفت:3001...من اينجا...3002...مي مونم...3003...
من:خب يه لحظه اون رو بذار کنار و مثله آدم حرف بزن...البته بايد هم بموني....حرفامون به درد تو نمي خوره و زنونست...
درحالي که بالا و پايين مي پريد و طناب رو به صورت اريب از زير پاش رد مي کرد گفت:نه...3012...چه تو...3012...بگي و چه...3014...نگي...3015 من نميا...3016...م....
من:نه که نه...نه و نکمه...نبايدم بياي...
حرف ديگه اي نزد....از اتاق ورزش خارج شدم و وارد اتاق خواب شدم...ماشاا... يه مدلم نميزد و هي مدل عوض مي کرد...
پوفي کردم و موبايلم رو از روي ميز برداشتم...مونده بودم از کجا شروع کنم...
بعد از چند بوق،جواب داد...صداش از ته چاه درميومد....الهي بميرم براش...
ساحل:بله؟؟...
من:سلام ساحل جان...
با مکث گفت:سلام باران...خوبي؟؟...
من:نه...
ساحل:چرا؟؟....
من:چون تو و فربد خوب نيستين...
ساحل:پس واسه اين زنگ زدي...
سکوت کردم که گفت:بهت گفته چي شده؟؟...دختره ي احمق زنگ زده اينجا و هرچي از دهنش دراوده به من گفته...اگر بخواد اينجوري پيش بره،من نمي تونم زندگي با فربد رو تحمل کنم...
من:چجوري؟؟...
ساحل:همين که هرروز يکي زنگ بزنه بهم و...
من:آروم باش ساحل جان...من مي فهمم تو چي ميگي....تو الآن فربد رو مقصر مي دوني و حرفاي پريناز رو قبول کردي،درسته؟؟...
جوابي نشنيدن...ادامه دادم:خب...من پريناز رو مي شناسم و مي دونم چجور دختريه،تو نبايد سر يه حرف بکشي کنار....چرا مي خواي ميدون رو خالي کني در حالي که مي دوني فربد هم باتوئه؟؟...
ساحل:من اونموقع خيلي از حرفاش ناراحت شدم وبعدش زنگ زدم به محسن...
ادامه دادم:من ازحرفات فهميدم که تو هم يکي مثل فربد رو داري؟؟...
ساحل:کيو ميگي؟؟...
من:برادرت...اسمش چي بود؟؟...
جون خودت....تو اسم برادر ساحل رو نمي دوني ديگه،نه؟؟...کسي که روز و شب پيشته...تو که اصلا سينا رو نمي شناسي و تا حالا نديديش!!!...نمي دوني چجوريه و چه شکليه...
طفلک ساحل که نمي دونه،بايد يه سال با برادرش سر کني.....
ساحل:آها...سينا رو داري ميگي؟؟...
من:آره...مگه تو برادر ديگه اي هم داري؟؟....مگه اون هم مثه فربد نيست؟....خب تو که بايد ديگه مسائلي رو که براشون پيش مياد بدوني...
ساحل:آره...مي دونم...من حرصم از اين درمياد که اينا خيلي پررو تشريف دارن...همين فربدي که برام پيغام ميذاره و ميگه من حق قهر براي اين مسأله ندارم و خودش رو صاحب من مي دونه،اگر به گوشش برسه که من با يه پسري دوست بودم،زمين و زمان رو يکي و به من شک مي کنه،مگه غير از اينه؟؟...
بهش حق ميدادم...
من:نه....تو درست ميگي...
ساحل:من مي خوام کمي اذيتش کنم...
من:يعني چي؟؟...
ساحل:مي دونم که دوسش داري و بالاخره خواهرزادشي ولي هستي يه نموره اذيتش کنيم؟؟...
من:چرا که نه...من عاشق اذيت کردنم...اونم کي،فربد...
ساحل:خب اين خيلي خوبه...تو بهش زنگ بزن و بگو که با من حرف زدي...بگو من هيچ جور قبول نمي کنم تا دوباره باهاش باشم....احساس مي کنم خيلي فربد به خودش مطمئنه و من اينو نمي خوام...فکر مي کنم بايد به درخواستش براي آشنايي،جواب رد ميدادم تا دوباره اقدام کنه...البته امکانم داشت که دوباره نخواد ولي لااقل انقدر به خودش مطمئن نبود و به من نمي گفت که حق قهر نداري...
من:هدفت چيه؟؟...
ساحل:نمي خوام الکي به دستم بياره و فکر کنه منم مثه امثال پرينازم...من اول راه رو اشتباه کردم...خودم قبول دارم...يعني نبايد انقدر سريع مي گفتم باشه...حالا هم خودم مي خوام قبل از اين که دير بشه،درستش کنم...
مکثي کرد و گفت:اون با خودش فکر مي کنه که من کشته و مردش شدم...نمي گم دوسش ندارم...دارم ولي اين باعث اعتماد به نفس زيادش شده...مي ترسم بعدا من رو وسيله قرار بده و به کارهاي اين دورانش برسه...منظورم دوران مجرديشه....
من:حرف تو درست...مي خواي فعلا بهم بزني؟؟...
ساحل:آره...اينجوري بهتره...
من:آره....بهتره....بذار قدرت رو بدونه...دوريت رو که تحمل کنه،شايد دست از غرور و از خود مطمئن بودنش برداره و کمي ترس براي از دست دادنت داشته باشه....
ساحل:به من خبر بده...اگه زنگ زد بهم،گوشيم رو جواب نميدم....
من:باشه...
ساحل:مرسي باران...خداحافظ...
يه ربعي گذشت و من تو فکر بودم...گوشيم رو اين دست اون دست مي کردم...لبخند شيطنت آميزي نشست روي لبم...آخ که چي ميشد....يکم فربد رو مي چزونديم...واي که چه حالي ميداد....ميدونم نبايد بذارم حالا حالاها چيزي از موضوع بفهمه...اگه بفهمه،مي دونم که تلافيش رو نافرم سرم درمياره...
تقه اي به در خورد...مي دونستم سيناست...بعيد نيست بره به فربد راپرت ما رو بده...از اين پسرا هيچي بعيد نيست...يه بار دشمن قسم خورده ي هم هستن و بار ديگه رفيق جون جوني...احتياط شرط عقله...قيافه ي ناراحتي گرفتمو خودم رو انداختم رو صندلي...
من:بيا تو...
اومد تو اتاق....عين بچه اردکا بود...بهترين لقبي که ميشد روش بذارم...رفته بود حموم و داشت موهاش رو خشک مي کرد...
سينا:چي شد؟؟...ساحل چي گفت؟؟...
با همون حالت گفتم:ميگه نه...مي خواد بهم بزنه...چقدر دلم براي فربد مي سوزه....
سينا:ساحليه دندست...اگه ميشد خودم باهاش حرف ميزدم...
يهو گفت:چرا نميشه؟؟...خودم بهش زنگ مي زنم و مي گم فربد برام تعريف کرده چي پيش اومده...
حالا يکي بياد اينو جمع کنه...حس برادريش گل کرده...خدا آخر و عاقبتمون رو بخير کنه...
من:نه...بهش زنگ نزن...الآن حالش زياد مساعد نيست....بذار چندوقت بگذره...
سينا:اوهوم....راست ميگي...ميذارم واسه بعد...
از تو کنسول سشوار رو برداشت و شروع به سشوار کشيدن موهاش کرد...
خيره نگاش مي کردم...چي ميشد مي تونستم دست تو موهاش بکنم؟؟...انقدر خوش حالت و نرم بودن که ناخوداگاه آدم وسوسه ميشد....
ديد دارم خيره نگاش ميکنم...از تو آينه چشمکي بهم زد و گفت:خوشگل نديدي؟؟...
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:بروبابا...چه خودشيفته هم هست...براي همين چندثانيه،بايد کفاره بدم....
سينا:خيلي دلتم بخواد....پسر از من جذاب تر،خوشگل تر و با اخلاق تر کجا ديدي؟؟...
من:جمع کن بابا...تعريفاي توخالي اونا رو به خودت نگير که براي مخملي کردن گوشاي دراز توئه...
خنديد و گفت:اگه مي خواستم باور کنم که تا الآن ول معطل بودم...گوشاي بنده مخملي بشو نيست...چيزي رو که خودم مي بينم،مي گم...
من:يه دکتر برو...چشمات مشکل پيدا کرده...
سينا:اِ...پس به خاطر همينه که تو انقدر زشتي؟؟...
من:آره ديگه...جاي خودم و خودت رو اشتباه گرفتي...من رو زشت مي بيني و خودت رو زيبادر حالي که اين کاملا برعکسه...
خواست جوابم رو بده که صداي زنگ تلفن مانع شد...از اتاق زدم بيرون و به سمت گوشي رفتم...خداييش سينا هيچي کم نداشت به جز اخلاق...چيزي که مهمترين ملاک براي من بود...حالا کي ملاک تو رو خواست؟؟...
با ديدن شماره ي فربد،سعي کردم برم تو نقشم....
من:بله؟؟...
فربد:بله و بلا...بله و درد...حناق بگيري...تو نمي دوني منم ديگه...حوصله احوال پرسي ندارم...بگو چي گفت....
با خونسردي گفتم:حقته که بذاره بره...تا به غلط کردن نيفتي،هيچي بهت نميگم...عوض تشکرته؟؟...
بدون معطلي گفت:الهي که من قربونت برم...فداي اون چشمات بشم...غلط کردم عزيزم...تو بگو ساحل چي شد...
من:يه بار ديگه بگو چيکار کردي؟؟...
فربد:غلط اضافه کردم....خوب شد؟؟...
اولين بار بود که کم اورد....هيچوقت جا نمي زد...براي يه لحظه واقعا دلم براش سوخت ولي بعدش،دلسوزي از يادم رفت....
من:عالي...گفت نه...
خيلي راحت و صريح گفتم...حوصله ي مقدمه چيني نداشتم،اونم براي يه خبر غيرواقعي...
صداي پيسسسسسسش رو به خوبي شنيدم...بادش خالي شد...مثل يه لاستيک...
با صدايي تحليل رفته گفت:تو چي گفتي؟؟...اون چي گفت؟؟...
هم خندم گرفته بود و هم دوباره احساس دلسوزيم اود کرد!!!...
من:گفتم،گفته نه...فعلا مي خواد بهم بزنه تا بعد...
فربد:بعد يعني کي؟؟...
من:ايشاا..آشنايي با خواستگار بعدي...
فربد:نه...
من:به جون تو آره...
فربد:مرده شورت رو ببرن باران که هميشه خبر بد ميدي....يه بار نشده تو يه خبر خوب به من بدي...
تو دلم گفتم موافقت بعديش رو خودم بهت مي گم که آرزو به دل نموني....
من:مدلم اينه ديگه...کاري نداري؟؟...
با صداي بي حالي گفت:نه...
خداحافظي کرديم و من گوشي رو گذاشتم...خنده ي ريزي کردم....صداي سشوار هنوز از توي اتاق ميومد...
داد زدم:اون مادر مرده سوخت...آرايش عروس که نداري...حالا لازم هم نيست اتقدر به خودت برسي...تو خوشگل بشو نيستي....
اونم داد زد:دو کلوم از مادر عروس...از اونجايي که موهام خيلي پره،به اين آسونيا خشک نميشه...
اين رو استثناً راست مي گفت....خودم هم همين مشکل رو سر خشک کردن موهام داشتم...
به روي خودم نيووردم که موهاي خودم هم پرپشته و گفتم:ماشاا.. يال اسبيه واسه خودش،نه؟؟...
سينا:از تو که بهترم...تو حرف نزن که واسه تو مثه يال شير مي مونه...
موهام به خاطر نرمي زيادش،همش تو هم گره مي خورد و من تو خونه برس بدست بودم...اگر برسشون نمي کشيدم،يه چيزي تو مايه هاي يال شير ميشد!!...
چند روزي از سال نو ميلادي مي گذشت...18 دي ماه بود روز تولدم....
براي سال تحويل،به خواست سينا از خونه بيرون نرفتيم...مي گفت خطرش خيلي بالاست و تو اون شلوغي،ممکنه هر اتفاقي برام بيفته...
عروسي مهلا هنوز برپا نشده و رابطه ي ساحل و فربد هم هنوز شکرآب بود...ساحل ناز مي کرد و فربد ناز مي کشيد...يه بار ديگه هم به ساحل درخواست داد که رد کرد...
خيلي دوست داشتم ايران باشم...روز تولدم بود...
وقتي ايران بودم،هرسال يه کيک کوچولو مي گرفتيم و دور هم مي خورديم...کادو هم مي گرفتم...عاشق باز کردن کادو بودم...وقتي کسي کادويي برام مي گرفت،دوست داشتم زودتر بازش کنم و ببينم چيه...
يه ساعتي بود که تو اتاق مشغول بودم...اتاق رو جمع و جور کردم و رو تخت نشستم که يادم افتاد به غير از من،تولد يکي ديگه هم هست...باربد...اون سال اولين سالي بود که يکي ديگه رو تو روز و ساعت تولدم شريک مي دونستم...لبخندي رو لبم نشست...مي خواستم بهش زنگ بزنم...مي دونستم کمي خطر داره،ولي برام مهم نبود...به خط دوميش زنگ زدم...سينا رفته بود حموم و پيشم نبود...
گوشيم رو برداشتم و شماره ي باربد رو گرفتم...
چندتا بوق خورد و بعد جواب داد...
بابد:جانم؟؟...
من:سلام داداشي خودم...تولدمون مبارک...درواقع تولدت مبارک....
خنده اي کرد و گفت:سلام سهم خور...مرسي عزيزم...تولدمون مبارک...در واقع تولدت مبارک...
من:مرسي...پير شديما...
باربد:نا اميدمون نکن بابا....حالا حالاها ارزو داريم...پيري کجا بود؟؟...
من:رفتيم تو 25 سالگي ديگه...اولين سالي که مي دونم يکي ديگه هم با من به دنيا اومده...يه حس خاصي دارم....دوست داشتم اولين نفري باشم که بهت تبريک مي گم...
باربد:ولي من ميدونستم تو هستي و هرسال با ياد تو،از ديگران تبريک مي گرفتم...اولين نفري و من هم اميدوارم که اولين نفر باشم...
من:تو هم اولين نفري...
باربد:خوبه...من و تو الآن تو شکم مامانيم و هنوز به دنيا نيومديم...داريم اونجا بهم تبريک ميگيم...مي دوني چقدر دوست داشتم صدات رو بشنوم؟؟...
من:آره...مي فهمم چي ميگي...
باربد:قطع نکن....من به مامان هم بگم بياد و بهت تبريک بگه...اگه ميشد مي گفتيم بيا اينجا ولي مي دوني که نميشه...
من:باشه...
باربد خداحافظي کرد و مامان گوشي رو گرفت...
مامان:سلام بارانم...
بعد از اونروزي که براي اولين بار ديدمشون،اين چهارمين بار بود که باهاش حرف مي زدم...چشمام رو بستم و به صداش گوش دادم...
من:سلام مامان جان....
مامان:خوبي؟؟...تولدت مبارک...اين اولين ساليه که خودم دارم بهت تبريک مي گم...هر وقت به باربد تبريک مي گفتم،تو رو هم کنارش مي ديدم...
بغض کرده بود...درکش مي کردم....بالاخره من هم دخترش بودم و اون مي خواست کنارش باشم ولي سرنوشتم اين رو نخواست...
من:بغض نکن قربونت برم...
مامان:از خوشيه...از اين که بالاخره تونستم ببينمت و بهت تبريک بگم...
بعد از اينکه با مامان حرف زدم،باباهم بهم تبريک گفت...با همشون حرف زدم...
گوشيم رو گذاشتم و نفس عميقي کشيدم...صداي سينا رو شنيدم که صدام ميزد...لباسم رو درست کردم و از اتاق بيرون اومدم...روي مبل نشسته بود و پشتش بهم بود...کمي رفتم جلو که چشمم به ميز افتاد...
يه کيک کوچولو رو ميز بود...روش به فارسي نوشته شده بود:باران جان،تولدت مبارک...
دورتا دور کيک و روي مبلها،پر از کادو بود...بزرگ و کوچک...انواع و اقسام بادکنک هاي رنگي تو خونه پيدا ميشد..نمي دونستم چندتان...خيلي زياد بودن...دستم رو گذاشتم جلوي دهنم و نگاش کردم...عين بچه ها ذوق کرده بودم...تپش قلبم بالا رفته بود...زبونم لال شده بودم...برگشت سمتم و با لبخند نگام کرد...
سينا:جون هرکي دوست داري چشمان رو گرد نکن....
با همون چشماي گرد نگاش کردم و گفتم:سي...سينا تو چيکار کردي؟؟...
سينا:هيچي...
من:واي پسر...حسابي من رو...
سينا:سورپرايزت کردم؟؟...
سرم رو تکون دادم....
نگاهم به تيپش افتاد...حسابي به خودش رسيده بود...يه تي شرت سفيد و با يه شلوار جين...موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود...صورتش رو هم سه تيغه کرده بود...چشمهاش مي درخشيد و من رو ديوونه مي کرد...
من:اين همه کادو براي چيه؟؟...
اومد رو به روم وايساد و گفت:تولدت مبارک باران...مگه امروز تولدت نيست؟؟...
من:چرا...
سينا:خب من هم جور اونايي که تو ايرانن رو کشيدم و جاي همشون برات کادو گرفتم...
با خوشحالي نگاش کردم و گفتم:مرسي سينا...مرسي...
ناخوداگاه دستم رو دور گردنش انداختم و صورتش رو بوسيدم...از بوي افترشيوش مست شدم...خوش بو و مردونه بود...به خودم اومدم و خيلي سريع دستام رو از دور گردنش جدا کردم...
با شيطنت گفت:پس من هرروز از اين کارا مي کنم تا تو کمي مهربون بشي...
من:سينااااا...تو از کجا مي دونستي تولدمه؟؟...
سينا:خودت گفتي...اولين روزي که اومدي پيشم...
من:راست ميگي...
دستم رو گرفت و به سمت اتاق بردتم...
سينا:برو لباسات رو عوض کن و تيپ بزن...مي خوام ازت عکس بگيرم....
در اتاق رو باز کرد و دنبال لباس گشت...پشتش وايساده بودم و داشتم نگاش مي کردم...سينا و اين حرفا؟؟...دستش روي لباس قرمزه که با هم خريده بوديم،موند...نفس عميقي کشيد و با کمي مکث ازش گذشت...يکي از لباس هاي طلاييم رو که از ايران اورده بودم بيرون کشيد و انداختش روي تخت...
سينا:اينو بپوش...من بيرون منتظرتم...
داشت مي رفت بيرون...دستش رو گذاشت رو دستگيره ي در و گفت:موهات رو هم باز بذار...اينجوري بيشتر دوسشون دارم...
بدون اين که نگاهي بهم بندازه،از اتاق خارج شد...اين سينا بود که داشت مي گفت موهاي بازم رو بيشتر دوست داره؟؟...من خوابم؟؟...اين چرا اينجوري شده؟؟...
لباسم رو پوشيدم...خدارو شکر زيپ نمي خورد...يه لباس عروسکي و طلايي رنگ...توش کش به کار رفته بود و همين پوشيدنش رو آسون مي کرد...قدش تا روي زانوم بود...رو دامنش کمي چين مي خورد و بالا تنش،جذب تنم بود...آستين هاي کوچکي داشت که بهش زيبايي مي بخشيد...
موهام رو باز کردم...رگه هاي طلايي که توش بود،با لباس جور درميومد...آرايش ملايمي کردم..کفش طلايي رنگي پوشيدم...پاشنش زياد بلند نبود و باهاش راحت بودم...
نگاهي به خودم انداختم....خوب بود..نگاهم به حلقم افتاد...از اون روزي که با هم آشتي کرده بوديم،دستم کرده بودمش و درش نيورده بودم...سينا هم همينطور...ناخوداگاه لبخندي رو لبم نشست...
يه حس خاصي داشتم...نمي دونم چي بود...خوشحال بودم که ازم تعريف کرده و گفته موهاي بازم رو دوست داره...از خودم خجالت مي کشيدم که با يه حرف کوچک از سينا،تا اين حد خوشحال شدم...
اصلا فکرش رو هم نمي کردم تولدم رو يادش باشه،چه برسه به اين که کيک و کادو برام بگيره!!...حالا کي اينا رو گرفته بود که من نفهميدم؟؟...
دستم رو گذاشتم رو گونه هام و سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم...چندتا نفس عميق کشيدم و از اتاق بيرون رفتم...
نگاه سينا بهم افتاد...مات نگام مي کرد...به من چه خب...لباسم رو خودش انتخاب کرد،موهام رو هم اگه اون نمي گفت باز هم باز مي ذاشتمشون...سرتاپام رو از نظر گذروند و نفس عميقي کشيد...
سينا:تو فکر منو نمي کني که اينجوري تيپ مي زني؟؟...
شاخهاي محترمم داشتن رو سرم سبز ميشدن...اين سيناست؟؟...
با حرف بعدي،کلا از تصوراتم بيرونم کشيد و بهم فهموند که همون سيناست...
سينا:تو رو خدا نگاه...اصلا فکرش رو هم نمي کردم انقدر تضاد پيدا کنيم...تو زيادي مجلسي و رسمي شدي و تيپ منم اسپرته...نتيجه مي گيريم من هم بايد برم کت و شلوار بپوشم...تو فکر من رو نکردي که دوباره بايد برم و لباس عوض کنم؟؟...
تازه فهميدم منظورش چيه...شاخهاي سبز شدم رو هرس کردم...
من:همچين بدم نيست...تو خونه ايم ديگه...تيپ و لباسات خوبه...بيخيال...
انگار منتظر بود که همچين حرفي بزنم...
با شيطنت نگام کرد و گفت:ازت اعتراف گرفتم...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:اينجا اداره يا بازداشتگاه نيستا...خونست...اشتباه گرفتي و من متهم نيستم...برو از اونا اعتراف بگير...
کمي از کادوهارو کنار زدم ونشستم رو مبل...واي که چقدر دلم مي خواست بازشون کنم و ببينم چي هستن...اومد کنار نشست و گفت:نه ديگه خانوم...تو خودت الآن گفتي که من خوشتيپم...
يعني آمادستا اينم!!...آماده براي تعبير حرف من به نفع خودش...
من:بروبابا...گفتم دلت خوش باشه که آره...
سينا:آره چي؟؟...
من:آر پي جي...گفتم يه وقت به مرداي ديگه حسادت نکني...مي خواستم اعتماد به نفس کاذب بهت بدم...
سينا:خب اين اصلا خوب نيست...
شاکي نگاش کردم و گفتم:مگه ما نمي خواستيم عکس بندازيم و بعد من اين کادو ها رو باز کنم؟؟...تو چرا نشستي و داري ميگي چي خوبه و چي بده؟؟...
لبخند بدجنسي زد و گفت:عکس که مي خواستيم بگيرم ولي درباره ي کادوها که حرفي زده نشد،شد؟؟...
من:سيناااااا...
سينا:خب بابا....باشه...
ازجاش بلند شد و گفت:من الآن ميام...
رفت تو اشپزخونه و دقايقي بعد،با دو تا شمع اومد بيرون...يکي عدد4 و ديگري عدد2...
دوربين ديجيتالي که دستش بود رو روشن کرد و شروع کرد به توضيح دادن که چه خبره و ساعت چنده و...دوربين رو رو صورتم گرفت...لبخندي زدم و دستم رو براش تکون دادم...شمعها رو به صورت عدد 42 روي کيک گذاشت...درحالي که فيلم مي گرفت،بابدجنسي گفت:42 رو فوت مي کني و ميري تو 43 ديگه،نه؟؟...
من:نخيرم...تو مگه نمي دوني خانوما هميشه 14 ساله مي مونن؟؟...
سينا:آها...پس به خاطر همينه که هنوز بچه اي و تو 14 سالگيت مونده؟؟...
من:نخيرم...الکي واسه خودت حرف نزن...چهره ي خانوما جوون مي مونه البته اگه شماها نباشين و حرصشون ندين...عقلشون هم که چندسالي از شما بزرگتره...درواقع عقلمون...
سينا:آها...پس بايد اين شمعها رو چيکار کنيم؟؟...
من:مي خواي تو فوت کن...آخه خيلي علاقه مندي که 42 رو فوت کني...
سينا:ممنونم...من حالا حالاها قراره عمر کنم و نمي خوام دست از زندگي بکشم و مي خوام واقعا 42 رو فوت کنم...منظورم اينه که مي خوام بهش برسم و بعد...
مکثي کرد و گفت:فوتش کنم...
شمعها رو جابه جا کردم و به صورت 24 گذاشتمشون...چي ميشد اگه تو سن 42 سالگيش،منم کنارش بودم؟؟...
سينا:من مي شمرم و تو فوت کن،خب؟؟...
من:باشه...
سرم رو اوردم جلو و نزديک کيک قرار دادم...لبهامو غنچه کردم و آماده شدم براي فوت کردن...
سينا:1....2....
مکثي کرد و گفت:راستي،يه آرزو کن...يادت نره...
چشمهام رو بستم...دلم شور ميزد...خيلي وقت بود که شور ميزد...براي سينا،براي سرانجام اين بازي مسخره که تمومي نداشت و براي همه چيز...بيشتر از همه سينا...ناخوداگاه براي سينا دعا کردم...سلامتيش رو از خدا خواستم...نمي دونم چرا احساس مي کردم به زودي قرار اتفاقي بيفته و تو اون اتافاق ممکنه...
محکم چشمام رو روي هم فشردم تا افکار بد از ذهنم بيرون بره...بستن چشمام همزمان شد با شماره ي 3 که سينا گفت و فوت کردن شمع ها...
سينا:مبارکه...
من:مرسي...
بعد از اينکه کيک رو بريدم،دوربين رو قطع کرد و اومد پيشم نشست...
سينا:با يه دور رقص موافقي؟؟...
ناخوداگاه ياد اون شب افتادم...خونه ي پويا...اولين بار،اونشب باهاش رقصيدم...
سينا:کجايي باران؟؟...
دستم رو گذاشتم تو دستش و از جام بلند شدم...
لبخندي زد و بعد از گذاشتن آهنگ ملايمي،دوباره به سمتم اومد...
براي بار دوم باهاش همراه شدم و رقصيدم...حس خوب و قشنگي بود...
سينا:تو مي دونستي خيلي خوب مي رقصي؟؟...
من:بايد برقصم...
سينا:چرا اونوقت؟؟...
من:چون کلاس رفتم و از طرفي با فربد خيلي مي رقصيدم...
سينا:جدي؟؟...
من:نه...شوخي...
سينا:خيلي باهم هماهنگيم...من تا حالا با هيچ کس انقدر هماهنگ نبودم...تلپاتيه رقصيدن داريم...
خودمم اين رو احساس مي کردم...خيلي روون مي رقصيدم...
من:تلپاتيه رقص ديگه چه صيغه ايه؟؟...
خنديد...چال گونش معلوم شد...مي خواستم دستم رو بيارم و چال گونش رو لمس کنم که مشتش کردم...
سينا:منظورم اينه که حرکت بعدي رو مي دونيم و باهم هماهنگيم...
بلاخره رقصيدن ما هم تموم شد...
روي مبل نشستيم...
سينا:گوشت رو بيار نزديک تر...
من:ها....
با خنده گفت:بچرخ...کاري نداشته باش...
به حرفش گوش دادم...احساس کردم داره گوشواره تو گوشم مي اندازه...
من:تو داري چيکار ميکني؟؟...
سينا:دارم کادوت رو بهت ميدم...
سرم رو با سرعت به سمتش چرخوندم که باعث شد گوشواره کشيده بشه...دردم اومد و ناخواسته و از درد،اشک تو چشمهام حلقه زد...
سنا:چيکار مي کني باران؟؟...
گوشواره اي رو که تازه موفق شده بود تو گوشم بندازه،دراورد...
از کنارم بلند شد و يه دستمال کاغذي برام اورد...دستم رو به گوشم کشيدم...کمي از لاله ي گوشم پاره شده و بود و خون ميومد...سينا دستم رو زد کنار و با دستمال خون رو پاک کرد...کادو دادنش هم با عالم و آدم فرق مي کنه!!...اي خدا...
سينا:خوبي؟؟...باران؟؟...
من:آره...
سينا:درد داشت؟؟...
من:بيخيال...گوشواره رو رد کن بياد...
گوشواره رو از جاش دراورد و داد دستم...با خودم مي گفتم به احتمال زياد تيتانيوم و بدله ولي طلا بود...جنسش برام مهم نبود،همين که بدونم به يادم بوده برام کافي بود،ولي تعجب کردم...چرا بايد طلا مي گرفت؟؟...گوشوارش سنگين هم بود...مشخص بود پول زيادي بابتش خرج شده...واسه خودم طلا شناسي هستما...من به همون بدلش هم راضيم...
خيلي خوشگل بود....يعني من از مدلش خوشم اومد...طلا سفيد بود و حالت گوي رو داشت...چندتا گوي پشت هم آويزون شده بودن...اندازه ي زنجيراشون متفاوت بود...در نهايت يه قلب قرمز رنگ وصل شده بود که بلندترين زنجير رو داشت...نماي قلب زياد بود...
من:مرسي سينا...مرسي...
دستش رو اورد جلو گفت:معمولا بعد از دادن هديه،روبوسي مي کنن،نه؟؟...تو که خيلي آداب داني بايد بهتر بدوني،مگه نه؟؟...
نگاش کردم...ترديد داشتم...بالاخره دستم رو گذاشتم تو دستش...نمي تونستم باهاش روبوسي کنم...ازش خجالت مي کشيدم...خودش فهميد...خم شد و پيشونيم رو بوسيد...
سينا:حالا من به تو آسون مي گيرم...اين کادوي اصلي من بود...
به دور و برمون اشاره کرد و گفت:فرعيا مونده...من بهت رحم مي کنم...تو بايد در مقابل هر هديه،به رسم ادب با من روبوسي کني،ولي من از اونجايي که پسرخوب و آقايي هستم،ازت مي گذرم....
من:هرهر...مگه الکيه...يه سوال...تو اينا رو از کجا اوردي و کي خريديشون که من نفهميدم؟؟..
[sub]ادامه دارد....[/sub]
پست ششم
سينا:بعضي از اينا،کادوي خانوادته که از ايران رسيده به خونه ي فربد...پست کردن...اونا که نمي دونن تو اينجايي...فربد بعضي از اينا رو چند شب پيش اورد اينجا و بهم تحويل داد...بقيش رو هم خودم واست خريدم...گفتم که بهت،مي خوام جور اونايي که ايرانن رو بکشم...
من:کيک و اين گوشواره رو چي؟؟...
سينا:کيک رو امروز يکي از بچه هاي اداره برام اورد...از قبل سفارش داده بودم...يادته تو راه دانشکده وايساديم و من گفتم يه کار کوچک دارم و سريع برمي گردم؟؟....
سرم رو تکون دادم که گفت:اونروز به سعيد و مهدي گفته بودم دورادور هوات رو داشته باشن تا من برم اين گوشواره رو بگيرم و کيک رو سفارش بدم...
من:که اينطور...
سينا:بله...اينطور...
گوشم بهتر شده بود...کيک رو برداشتم و به آشپزخونه بردم...دو تکه از کيک رو جدا کردم و واسه خودم و سينا تو پيشدستي گذاشتم...بقيش رو توي ظرف درداري گذاشتم تا بذارم تو يخچال...هميشه سر تولدام،کيک تموم ميشد ولي اين سري،کلي اضافه اومده بود...
بعد از اينکه کيکامون رو خورديم،نشستم سرکادوها و با شوق و ذوق بازشون کردم....همه چي بينش بود...از عروسک و تاپ بگير،تا لوازم آرايش و لباس مجلسي...
وسايلي که مامانم اينا از ايران فرستاده بودن رو،تو بغلم گرفتم و بوشون کردم...احساس مي کردم بوي کشور و خانوادم رو ميده...
ناخوداگاه اشکم سرازير شد....خيلي دلتنگشون بودم...خودم رو مي زدم به رگ بيخيالي ولي فايده نداشت...مي خواستم کمتر دلتنگي کنم و اذيت بشم،ولي نميشد...کافي بود تلفني باهاشون حرف بزنم،ديگه تا چندروز دپرس بودم...
دستي روي شونم نشست...ميدونستم سيناست...
سينا:گريه نکن باران...تا کمتر از يه سال ديگه ميري پيش خانوادت...
نمي دونم چرا يهو دلم گرفت...
صداي اف اف بلند شد...
سينا:من ميرم پايين...سفارش غذا داده بودم...در رو که زدم،باز کن...
من:باشه...
نگاهي بهم انداخت...پالتوش رو روي تيشرتش پوشيد و رفت پايين...
اشکامو پاک کردم...به اتاق رفتم و لباسم رو با يه تيشرت و شلوار عوض کردم...
گوشواره ها رو تو کشوي کنسول گذاشتم...مي خواستم خودش به گوشم بندازه...امشب که نشد،هر موقع که گوشم خوب شد و خواستم گوشواره بندازم،ميگم برام بندازه...خودش مي خواست...
موهام رو بالاي سرم جمع کردم و ظرفا رو توي ماشين ظرفشويي چيدم...بيشتر از يه ربع بود که از رفتن سينا مي گذشت...نگران شده بودم...
پرده رو با احتياط کنار زدم و نگاهي به خيابون انداختم...
سکوت کامل بود و پشه هم پر نمي زد...ترس تمام وجودم رو گرفت...دقيق تر نگاه کردم...هيچي گيرم نيومد...فقط و فقط سياهي و سکوت...همين...
دقايقي بعد،تقه اي به در خورد...نفس راحتي کشيدم و در رو باز کردم و گفتم:تو چرا....
حرفم نيمه تموم موند...کسي که جلوي من ايستاده بود،سينانبود،بلکه يه مرد قوي هيکل با يه نقاب مشکي بود...شکه شدم...مگه اين خونه دوربين نداشت؟؟...خواستم داد بزنم که دستش رو گذاشت جلوي دهنم و هلم داد تو خونه و در رو بست...
اسلحش رو دراورد و گفت:به خدا اگه صدات دربياد يه گلوله حرومت مي کنم...صدا خفه کنم داره و کسي مطلع نميشه...شرت رو خيلي راحت کم مي کنم...ما تو رو نمي خوايم،پس خيلي راحت وبه هر بهونه اي مي تونم بکشمت و خلاصت کنم...
نفسش رو بيرون داد و ادامه داد:پس دختر خوبي باش و به حرفام گوش کن...زيادي عصبيم کني،يهو ديدي اون سرگرد بي لياقت رو هم کشتم...دلم خيلي ازش پره...يه کاري نکن که زودتر از وقتش،بميره...
خدا رو شکر مي کردم که لباسم رو عوض کرده بودم...داشتم از ترس مي مردم...اين ديگه کي بود؟؟...سينا کجاست؟؟...مگه اينا دنبال من نبودن؟؟....چرا اين گفت دنبال من نيستن؟؟...اينجا چه خبره؟؟...چه بلايي به سرسينا اوردن؟؟...
مي خواستم با يه حرکت غافلگيرش کنم ولي پشيمون شدم...آروم سرم رو تکون داد...
مرد:خفه خون مي گيري؟؟...
آروم سرم رو تکون دادم...بايد مي فهميدم سينا کجاست؟؟...
دستش رو از روي دهنم برداشت...هيچي جز چشماش ديده نميشد...نگاش يخ بود...نگاهم به شالم افتاد...سريع برداشتمش و سرم کردم...
با صداي لرزوني گفتم:شما کي هستين؟؟...
داد زد و گفت:مگه نگفتم خفه شو...لال موني بگير...
اسلحش رو به کمرم فشرد و دستش رو دوباره جلوي دهنم گرفت و گفت:برو پالتوت رو بردار...تو اين سرما،حوصله ي نعش کشي ندارم...
با قدمهايي لرزون به سمت پالتوم رفتم...دستام از ترس مي لرزيد...نه...کل هيکلم مي لرزيد...مي ترسيدم بلايي سرم بيارن....سينا پيشم نبود و ترسم تشديد ميشد...
پالتوم رو با هزار بدبختي تنم کردم و به هزار زور و زحمت دکمه هاش رو بستم....نمي تونستم....برام سخت بود،چون مي لرزيدم...
شالم رو روي سرم درست کردم...
اسلحش رو گذاشت روي کمرم و فشرد...نفسم تو سينه حبس شد...به سمت در خروجي هدايتم کرد...
گوشيم زنگ خورد...از صداي زنگش،متوجه شدم مامان اينان...مي دونستم بهم زنگ مي زنن...خيلي دوست داشتم جواب بدم ولي نميشد...نگاهم رو با حسرت از گوشي گرفتم...
چندبار زنگ و بالاخره قطع شد....
صداي مرد رو شنيدم که گفت:آروم راه ميري و جيک نميزني...شنيدي؟؟...حرفام تو گوشت رفته؟؟....
فقط سرم رو تکون دادم...در رو باز کرد...از خونه خارج شديم...نمي دونستم چي در انتظارم و من رو کجا مي خواد ببره...دلم براي سينا بيتابي مي کرد...نگرانش بودم...نمي دونستم چي درانتظارمه...
نگاهي به دوربيناي راه پله انداختم...همشون سرجاشون بودن...پس چرا اينا تونستن وارد ساختمان بشن؟؟...
در آسانسور رو باز کرد و هولم داد تو آسانسور...دکمه ي پارکينگ رو زد...بعد از توقفمون،ضربه اي به پشت گردنم خورد و همه چيز جلوي چشمم تار شد...داشتم مي خوردم زمين که يکي زير بغلم رو گرفت...ديگه نفهميدم چي شد...
****
با ضربه هايي که به صورتم مي خورد،به هوش اومدم...يکي داشت صدام مي کرد...
-باران؟؟... منو نگاه کن...به هوش بيا دختر...چشمات رو باز کن...آفرين...بيشتر سعي کن...
احساس مي کردم گردنم گرفته و درد مي کنه...مدت کمي که گذشت،تونستم صداش رو تشخيص بدم...سينا بود...
زير لب اسمش رو زمزمه کردم...
سينا:بله؟؟...چشمات رو باز کن باران...من رو به روتم...
با هزار زحمت،بالاخره تونستم چشمهام رو باز کنم...به چشمهام اطمينان نداشتم...چندباري پلک زدم و بعد هنگ کردم...اين سينا بود؟؟...
رو به روم نشسته بود و به چهرم خيره شده بود...ناخوداگاه چشمم بازتر شد...صورتش کبود و موهاش بهم ريخته بود...قسمتهايي از لباسش پاره شده بود...زير چشمهاش بادمجوني رنگ و گوشه ي لبش شکافته شده بود...مشخص بود که کتک کاري کرده،اما با کي؟؟...
يهو ياد تولدم افتادم...سينا رفت بيرون و غذا بگيره...دير کرد...اون مرد نقاب دار...
اختيا دستم،دستم نبود...مي خواستم بيارمش بالا و بذارم رو صورت سينا که متوجه شدم با طناب بسته شده...پاهام هم بسته بود....پاهاي سينا هم بسته بود...يکي از دستاش تو گچ،و ديگري که سالم بود به ستون بسته شده بود...
هاج و واج نگاش کردم و با بغض گفتم:اينجا چه خبره؟؟...تو چرا اين شکلي شدي؟؟...چيکارت کردن سينا؟...چرا به اين روز افتادي آخه تو؟؟...اينا چرا تورو به باد کتک گرفتن؟؟...منو ول کردن و به تو چسبيدن؟؟...
نمي دونم چرا اون حرفا رو مي زدم...يه جورايي عذاب وجدان داشتم....سينا از اونا کتک خورده بود،اونم به خاطر کي؟؟...به خاطر من....همين باعث شد که اختيارم رو از دست بدم واشکام راه بيفتن...
نگاهم به دستش افتاد و بغضم ترکيد:اينا شکستنش؟؟...الهي دستشون بشکنه...چرا باهات اين کار رو کردن؟؟...
خودش رو بهم نزديک تر کرد...نگاش غمگين بود...من به خوبي احساسش مي کردم...
گفت:هيسسس...آروم باش باران...اين مسائل هيچ ربطي به تو نداره...تو لازم نيست عذاب وجدان داشته باشي...به تو که آسيبي نرسوندن؟؟....
سرم رو به علامت نه تکون دادم...نفس راحتي کشيد...
يعني چي که مربوط به من نميشه؟؟...تا الآن که همه چيز به من مربوط ميشد....
سوالم رو از چشمام خوند...سرش رو با شرمندگي انداخت پايين و گفت:همش تقصيره منه که تو الآن اينجايي...ببخش منو باران...امکان داره من جون سالم به در نبرم ولي تو...
با حرص حرفش رو قطع کردم و گفتم:هيسسس...حالا تو آروم باش و اين اراجيف رو بهم نباف که من رو عصبي مي کني...قضيه چيه؟؟...
سينا:ميگم بهت ولي الآن نه...
اومدم اعتراض کنم که گفت:نه....اصرار نکن باران...فقط بدون اين مسئله هيچ ربطي به شهروز نداره،همين...
چشمام اندازه ي نعلبکي شد...يا خدا...يکي ديگه پيدا شده که با ما سر جنگ داره؟؟...چرا همه در حال جنگ با ما هستن؟؟...اشکال از ماست و يا از اونا؟؟...
انواع و اقسام چرا تو ذهنم بود....چراهايي که واسه هيچکدوم فرضيه هم نداشتم،چه برسه به جواب...
من:تو چي داري ميگي سينا؟؟...
فقط سکوت کرد و سکوت...
مي دونستم جوابم رو نميده...مي خواستم ازش بپرسم که اون رو چجوري اوردن،ولي نپرسيدم...مي دونستم تا خودش نخواد،جواب سوالم رو نميده....منم الکي خودم رو خسته نکردم...
من:از کي تا حالا اينجاييم و من بي هوشم؟؟...
سينا:چندساعتي ميشه که اينجاييم...تو هم 3-4 ساعتي ميشه که بي هوشي...
به اطرافم نگاه کردم....تو يه اتاقک کوچکي بوديم که هيچي نداشت...خالي از وسايل بود...
هواي اتاق سرد بود و هيچ وسيله اي براي گرم کردن نبود...با اينکه پالتو تنم بود،ولي بازهم سرما رو به خوبي احساس مي کردم...
خودم رو کمي جمع کردم...کتفم رو به سمت جلو متمايل کردم...نمي تونستم دستم رو دورم حلقه کنم...کمي سعيم رو کردم تا طناب رو باز کنم ولي بي فايده بود...
سينا:زور نزن...اون باز بشو نيست...خيلي سفته...
بيخيال شدم...خودمم مي دونستم نمي تونم بازش کنم...
من:اينا چجوري تونستن بيان تو ساختمون؟؟...
سرش رو تکون داد و گفت:احتمالا دوربينا رو از کار انداختن...
من:مسخرست...چجوري همچين کاري رو کردن؟؟...
با کلافگي گفت:چقدر سوال مي پرسي...من نمي دونم...يعني مطمئن نيستم...حالا تو هي بپرس...
سينا دقيقا بغل دستم نشسته بود...
نگاهي بهم انداخت و گفت:سردته؟؟...
من:نه گرممه...معلومه که سردمه...هيچي اينجا نيست...سرما مي خوريم...
خودش رو بهم نزديک تر کرد...به سمت بازوش اشاره کرد و گفت:خودت رو بهم نزديک تر کن...يه تکوني به خودت بده...کنار هم باشيم،بهتره و زودتر گرم ميشيم...
خودم رو با هزار زحمت و به اندازه ي چندسانت جابه جا کردم...نميشد زياد تکون بخورم....دستم از پشت بسته بود...سينا کج نشسته بود،چون فقط يکي از دستاش بسته بود...
خودم رو بهش رسوندم و سعي کردم با سمت چپ بدنم بهش تکيه بدم....دست راستش سالم بود...
سرم رو به گودي گردنش تکيه دادم...کمتر ازش خجالت مي کشيدم...ما مجبور بوديم وگرنه من هيچوقت همچين کاري رو نمي کردم...
سينا:خوبه...اينجوري کمي گرم ميشيم...
من:اميدوارم موثر باشه...
همون موقع بود که صداي باز شدن در به گوشم خورد...با ترس خودم رو به سينا نزديکتر کردم...انگار با چسب دوقلو بهم چسبونده بودنمون...با ترس به در نگاه کردم...
در باز شد...اول مردي قد بلند و بعدش چندتا پسر وارد شدن...يکي از يکي گنده تر...آدم با ديدنشون وحشت مي کرد...مرد حدود چهل و خرده اي ميزد...
نگاه مرد به من افتاد...از نگاه ناپاکش به خودم لرزيدم...سينا هم متوجه شده و عصبانيت فکش در حال انقباض بود...
مرد نيشخندي زد و گفت:به به..مي بينم که بهم چسبيدين...بايد بگم که مي خوايم از هم جداتون کنيم....ما با سينا کار داريم...
با پوزخند به من نگاه کرد و رو به سينا گفت:کدومشونه؟؟...
سينا از خشم مي لرزيد:دهنت رو ببند کثافت...
مرد قهقه اي زد و گفت:ازش خداحافظي کن...مي دونم برات ارزش نداره....تو فقط مي خواي لذتت...
لرزش تنش رو به خوبي احساس مي کردم...مي تونستم بفهمم تا چه حد عصبانيه...با دادي که زد،حس کردم پرده ي گوشم پاره شد...
سينا:تو خيلي بيجا مي کني که دربارش اينجوري فکر مي کني...من اون آدمي نيستم که تو فکر مي کني....من رو بکش....يه زماني خام و جوون بودم...نفهميدم دارم چيکار مي کنم...من ترسي از مرگ ندارم...حاضرم بميرم اما دوباره...
نگاهي به من انداخت و حرفش رو قطع کرد...
مرد گفت:دوباره چي؟؟...نمي دونه کي بودي و چي شدي؟؟...نمي دونه بي معرفتي؟؟...مي ترسي بفهمه؟؟...بذار بفهمه...مگه چي ميشه...تو رو که خودم با اين دستام مي کشمت...حواسم به اين خانوم خوشگله هست...نمي ذارم سختي بکشه...
انگشتش رو به سمت سينا گرفت و با جديت گفت:تقصيره تو که ديشب اين رو به خونت اوردي...مقصر من نيستم...تويي...من بهت فته بودم يه روزي گيرت ميارم...ديدي که اون دوربيناي مسخره هم تأثيري تو کارم نداشت....کمن تا پاي مرگ ميرم تا به حرفم برسم و کارم رو انجام بدم...اگه اين دختر به خونت نميومد،الآن اينجا نبود...سر کار خودش بود... حالا که اينجاست،خودم هواش رو دارم و حسابي بهش مي رسم... ما با اين کاري نداشتيم ولي...
نگاه هرزش رو به من دوخت و با لبخندي کذايي گفت:از وقتي که ديدمش؛اون چشمهاي وحشيش،عجيب دلم رو برده...براي تو زياديه...
حالا منم با سينا مي لرزيدم...از ترس و عصبانيت...نکنه بلايي سرم بيارن...اي خاک برسرت باران...رزمي کاري گفتن...تو مي توني از خودت دفاع کني...ولي اگه دست و پام رو بستن چي؟؟...
سينا:دست بهش برسه،قلمش مي کنم...
اومد جلوي سينا و با يه نگاه تحقير کننده گفت:با چي قلمش مي کني؟؟...
منتظر جواب نشد...لگد محکمي به دست گچ گرفته ي سينا زد و گفت:با اين؟؟...اين خودش قلم شدست...
دلم ريش شد...خودمم دردم گرفت...چهره ي سينا توهم و قرمز شد...لباش رو محکم روي هم فشرد...دستاش رو ميديدم که مشت کرد تا خودش رو کنترل کنه و بتونه درد رو تحمل کنه...چشمهاش رو بست و نفس عميقي کشيد...از دردي که کشيد،اشک تو چشمهام حلقه زد...از غرورش،جيکم نزد...
پاهاي بستم داشت ميومد بالا تا کوبيده شه به اون مردک که خودم رو نگه داشتم...نبايد همه چيز رو خراب مي کردم...اون نبايد مي فهميد که من يه چيزايي از بزن بزن حاليمه...شايد اگر مي فهميد،برام دردسر ميشد...
پوزخندي زد و گفت:تو هيچ کاري نمي توني انجام بدي...الکي خودت رو به در و ديوار نزن که بي فايدست...تو مارو خوب مي شناسي...بالاخره يه زماني خودتم از ما بودي و مي دوني که هر کاري ازمون برمياد...آره سرگرد جون...
نگاهي به من انداخت و گفت:خودمم در خدمت اين خوشگله هستم...
با خشم گفتم:دهن کثيفت رو ببند مردک...
دستاش رو بهم کوبيد و با تشويق گفت:آفرين...خوشم اومد...مقاومي و من از دختري که مقاوم باشه،بيشتر خوشم مياد...
من:تو خيلي غلط مي کني که از دختر مقاوم خوشت مياد...
يهو جلوم زانو زد...دستش رو تو موهام کرد و باعث شد شالم بيفته...موهام رو به سمت عقب مي کشيد...سرمم به عقب رفت...خودم رو محکمتر به سينا فشردم...سرم به گردنش فشار مي اورد....
صورتش رو نزديک اورد و گفت:اُاُ...کاري مي کنم که از اين زبون درازيت پشيمون بشي...
سينا با خشم گفت:دستت رو بهش نزن...
مرد:اِ...يعني فقط تو بايد ازش...
سينا:خفه شو عوضي....باران زن منه....
يه حس خاصي بهم دست داد...حسي که تا حالا احساسش نکرده بودم...اولين باري بود که صريح به نفر سومي اعلام مي کرد که من زنشم...
مرد مات نگامون کرد...انگار بهش شک وارد شده بود...لحظه اي بعد بلند خنديد و گفت:اوني که فکر مي کني منم،خودتي...من تو رو مي شناسم بهروز...تو آدمي نيستي که بخواي زندگي کني...اهل ازدواج و اين حرفا نيستي...
هنگ کرده بودم...بهروز ديگه کيه؟؟...اصلا اون چرا گفت تو قبلا يکي از ما بودي؟؟...اين يعني چي؟؟....تازه متوجه حرفاي اون مرد شده بودم...هرچي فکر مي کردم،به جايي نمي رسيدم...
سينا:آلن،من با کسي شوخي ندارم...اين اسم لعنتي رو هم ديگه به زبون نيار...
مرد پوزخندي زد و به دار و دستش اشاره اي کرد...اونا هم به سينا نزديک شدن و دستش رو باز کردن...از کنارم بلندش کردن و به سمت در هلش دادن...يه لحظه سينا برگشت سمتم...نگاهش پر از پشيموني و شرمندگي بود...اونايي که دستش رو گرفته بودن،برش گردوندن و از اتاق خارجش کردن...
نگاهم به آلن افتاد...اون مونده بود و چندنفر از آدماش...
با حرص پرسيدم:کجا بردينش؟؟....
پوزخندي زد و در حالي که از در بيرون ميرفت،گفت:يه جاي خوب...ما بايد با بهروز تسويه کنيم...نگران نباش...بعدش خودم در خدمتتم...
اجازه ي حرف ديگه اي رو بهم نداد و از در خارج شد...
حالا من تنها شده بودم...تو اتاقي که سرد بود...قلبم تند تند ميزد...هيچي رو درک نمي کردم...انقدر تو اين چندماه اخير اتفاقاي عجيب برام افتاده بود که مغزم ديگه براي اين يکي نمي کشيد...
آلن مرد بوري بود با چشمهايي به رنگ سبز...ظاهرش و اسمش به اروپاييا مي خورد ولي فارسي رو به خوبي و خيلي روون حرف ميزد...نمي دونم اين کي بود،با سينا چيکار داشت؟؟...
دقايقي گذشت...هوا سردتر شده بود...قلبم مثه گنجشک ميزد...احساس بي پناهي مي کردم...کي ميشه شهروز رو بگيرن و من از دست اين بازي مسخره خلاص بشم؟؟...
نمي دونم چقدر گذشته بود که صداي دادي رو شنيدم...دلم لرزيد...مي دونستم سيناست...چشمهام رو بستم و سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم ولي مي دونستم که نميشه...نمي دونم چقدر گذشت...هنوز صداي داد ميومد...بين داد هايي که ميزد،فحش هم ميداد...کم کم صداي داد قطع شد و بعد سکوت...نمي دونم چي شده بود...
آروم چشمهام رو باز کردم...کل صورتم از اشک خيس شده بود...
در باز شد و سينا رو اوردن تو...رو زمين مي کشيدنش...از حال رفته بود..صورتش پر از خون و لباسش تنش نبود...کل بدنش پر از خون و زخم بود...با چشمهايي گرد شده نگاش کردم و دوباره اشکام سرازير شدن و صورتم رو شستن...
سعي کردم دستامو باز کنم...
تقلا مي کردم تا بازش کنم،در همون حال و با گريه گفتم:چيکارش کردين نامردا؟؟...
آلن بلند خنديد و گفت:هيچي...نمي خواد با ما همکاري کنه،ما هم کمي سرحال اورديمش...
سينا رو انداختن روي زمين...
آلن به سمتم اومد و دستام رو باز کرد و گفت:دستت رو باز کردم تا نذاري بميره...فعلا بايد زنده بمونه...
خواستم تو صورتش تف کنم ولي خودم رو نگه داشتم...نبايد کار رو خراب تر مي کردم...
يکي از افرادش با يه بسته پنبه،بتادين،گاز استريل و چسب اومد تو اتاق و اونا رو داد بهش...کمي آب هم اوردن...
آلن:با اينا زخماش رو تميز کن...بايد زنده بمونه...
با حرص وسايل رو از دستش کشيدم...
من:لباساش کجان؟؟...
آلن:پاره کرديمشون...نميشد کاري کنيم...دستش شکسته و تو گچ بود...پالتوش رو ميگم بيارن....
پالتوي سينا رو اوردن...بلافاصله بعد از اينکه از اتاق خارج شدن،چهار دست و پا خودم رو به سينا رسوندم...صورتش قابل تشخيص نبود...
موهاش رو صورتش ريخته بود...دستم رو کشيدم لاشون و به عقب بردمشون...چقدر نرم و لطيف بودن...
زيرلب گفتم:چي به سرت اوردن سينا؟؟...
سريع دست بکار شدم....پالتوش رو روي پاهاش انداختم...شلوارش پاش بود...
کمي پنبه رو با آب نمدار کردم و روي زخمهاش کشيدم...اشکام دست خودم نبود...نمي تونستم کنترلشون کنم...همش پنبه رو عوض مي کردم...
حالا که صورتش رو تميز کرده بودم،مي تونستم چهرش رو ببينم...
بتادين رو روي پنبه ريختم و اول زخمهاي روي صورتش رو ضدعفوني کردم...به ترتيب زخمهاي روي گردن،سينه و شکمش رو ضدعفوني کردم...سريع روي زخماش رو پانسمان کردم...
بايد زودتر کارش رو انجام ميدادم...هوا سرد و سينا بدون لباس بود...مي دونستم سردشه...سرعتم رو بيشتر کردم...سعي کردم بچرخونمش تا زخمهاي پشتش روهم ضدعفوني کنم...
دعا دعا مي کردم زخماش عميق نباشه...مي دونستم اگر زخماش عميق باشن،ممکنه عفوني بشن،چرا که چند دقيقه اي روي زمين بود...
بايد به سمت راست مي چرخوندمش چرا که دست چپش شکسته بود...خيلي سنگين بود...با هزار زور و زحمت تونستم بچرخونمش...
تو اون سرما عرق روي پيشونيم نشسته بود...
زخمهاي پشتش سطحي تر بود...سريع اونا رو هم ضدعفوني و پانسمان کردم...
سعي کردم بالا تنش رو از روي زمين بلند کنم....چند باري سعي کردم تا تونستم موفق بشم...پالتوش رو انداختم رو کتفش و سرش رو روي پام گذاشت...دست سالمش رو تو آستين پالتو کردم...اون يکي آستين پالتو هم روي شونش بود...
خودم رو روي زمين کشيدم تا به ستون برسم و به اون تکيه بدم...کار سختي بود ولي شد...تکيم رو به ستون دادم و سينا رو بالاتر کشيدم...
دکمه هاي پاتوش بسته نمي شد...دستي که تو گچ بود مانع ميشد...بايد با زور بهم مي رسونديشون...با فکر به زخماش و دستش،منصرف شدم و دکمه هاش رو باز گذاشتم...پالتوي خودم رو دراوردم و روش انداختم...
فقط يه تي شرت تنم بود...از سرما مي لرزيدم ولي برام مهم نبود...شالم رو کشيدم پايين و آروم گذاشتم رو صورتش...نصفش رو صورت سينا بود و قسمتيش هم رو سر خودم...
سرم رو آروم بردم جلوي صورتش و با صدايي که مي لرزيد گفتم:سينا؟؟...
هيچ جوابي نشنيدم...چندبار همين کار رو تکرار کردم اما فايده اي نداشت...سرم رو کنار گوشش بردم و با بغض و با صداي تقريبا بلندي گفتم:
منو نگاه کن....نذار اينا از پا درت بيارن...سينا چشمات رو باز کن...تو رو خدا..من تنهام...مي ترسم سينا...مي ترسم بلايي سرمون بيارن...صدامو مي شنوي؟؟...کي چند ساعت پيش منو صدا مي زد و مي گفت چشمهام رو باز کنم؟؟...تو...حالا من ازت مي خوام که بازشون کني...
بي فايده بود...چند ثانيه گذشت که احساس کردم پيشونيش چين خورد...گوشم رو بردم نزديک دهانش...صداي آخش رو شنيدم...
من:بيشتر سعي کن...
بالاخره چشمهاش رو باز کرد و با نگاهي گيج به صورتم خيره شد...
خواست کمي جابه جا بشه که دردش گرفت...دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و دوباره خوابوندمش...
من:بلند نشو...
نگاه نگرانش رو بهم دوخت و گفت:تو چرا رنگت پريده؟؟...مثه گچ شدي... من چيکار کنم برات باران؟؟...همه ي هيکلم زخمي و درد مي کنه... يعني انقدر سردته؟؟...
با اين حرفش نگاهي بهم انداخت...با صورتي که از درد تو هم رفته بود گفت:تو ديوونه شدي؟؟...چرا پالتوت رو دراوردي؟؟...نمي گي سرما مي خوري؟؟...آخه من بهت چي بگم دختر...
واسه اولين بار دستام رو گذاشتم رو لبش...با حالت پريشون و متعجبي نگام کرد...
من:هيسسس...ساکت سينا...به خودت فشار نيار...تو بيشتر از من به پاتوها احتياج داري...
سينا:يعني چي؟؟...تو...
حرفش رو ادامه نداد و به خودش نگاه کرد...تازه پالتوم رو ديد...
ناباورانه سرش رو بلند کرد و گفت:تو پالتوت رو انداختي رو من اونوقت خودت از سرما کبود شدي؟؟...نباشم ببينم...تو واسه من که يه احمقم و باعث شدم تو هم تو دردسر بيفتي،همچين کاري کردي؟؟...
منتظر جوابي از من نشد...خواست سريع پالتو رو از روش برداره که نذاشتم و دستم رو گذاشتم رو دستش...
من:نه سينا...خواهش مي کنم نه...
با لحن جدي گفت:چي چيو نه سينا...
من:بذار روت باشه...نمي خوام سردت بشه...نمي خوام زخمات عفوني بشن...
خودش رو کمي کشيد بالاتر....خودمم کمکش کردم...خيلي درد داشت....اين رو به خوبي مي دونستم ولي به روش نمي اورد...در حالي که به نفس نفس افتاده بود،سرشو رو بازوم گذاشت و پالتو رو هم کشيد بالا...حالا پالتو هم روي من بود و هم روي خودش...
سينا:کمکم کن تا بشينم...
من:چرا؟؟...
سينا:مي خوام پالتوي خودم رو دربيارم و بدم به تو...
من:لازم نکرده...
سينا:پشت من به تو و بدن تو گرمه...پس من پشتم حسابي بهت گرمه،اما تو به ستون تکيه دادي...سفت و سرده...مي دونم راحت نيستي...بذار...
من:نه سينا،جاي من خوبه...
دروغ محض گفتم...نمي خواستم بلايي سرش بياد...پشتم از سرماي ستون تير مي کشيد و حسابي يخ کرده بود...مطمئن بودم اگه لباسم رو بزنم بالا،بدنم قرمز شده...فقط کمرم و پشتم سرد بود چرا که سينا بهم تکيه کرده و بدنش گرم بود وهمين باعث گرم شدن من هم ميشد...علاوه بر اون،پالتو روي هر دومون بود...
من:درد داري؟؟...
نگاهي بهم انداخت و گفت:چي مي خواي بشنوي؟؟...راستي کي زخمام رو پانسمان کرد؟؟...
نگاهي به دستام اناخت و گفت:تو چرا دست و پات بازه؟؟...
من:خودشون گفتن بايد مراقبت باشم تا بلايي سرت نياد،براي همين دست و پام رو باز کردن...
سينا:کي زخمام رو پانسمان کرد؟؟...
من:مي خواستي کي پانسمان کرده باشه؟؟...
با شيطنت گفت:يه پري خوشگل،با چشمهاي طوسي...
تو اون حال و هوا هم بيخيال نميشد...
لبخندي بهش زدم و گفتم:اتفاقا همون پري خوشگله پانسمانشون کرد...
هر دو دستم رو که زير پالتو و روي سينش بود تو دستاش گرفت و محکم فشارشون داد...نمي دونم چرا به کاراش عادت نمي کردم...دستاي سردم رو برد جلوي دهنش و ها کرد...آروم ماساژشون داد و با لبخند گفت:دست پري خوشگله درد نکنه...
از گرمي دستاش و بخار دهانش حس مطبوعي بهم دست داد...بعضي اوقات کانال عوض مي کرد،اونشب هم از همون مواقع بود....
منم با لبخند گفتم:سر شما درد نکنه...
همونطور که دستام تو دستاش بود،اونا رو گذاشت رو سينش...با حلقم بازي مي کرد و اون رو تو انگشتم مي چرخوند...
کمي خسته بودم ولي خوابم نمي برد...
من:سينا؟؟...
سرش رو اورد بالا و منتظر نگام کرد...
من:اينا کي تو رو زدن؟؟...چجوري قبل از اين که من بيام،دستت تو گچ بود؟؟...
سينا:همون موقع که رفتم پايين،بيهوش شدم...با صضربه هايي که بهم مي زدن،به هوش اومدم...دستمم تو يکي از اتاق هاي همين ساختمون،گچ گرفتن...
من:اينجا؟؟...
سينا:آره...همينجا...يکي از اتاقها مجهزه....
همينطور که دستم رو نوازش مي کرد،به مچم رسيد...دستش رو روي جاي زخمم گذاشت...زخمي که روي مچم بود...همون زخمي که وقتي گير شهروز افتادم،رو دستم ايجاد شد...
دستم رو بلند کرد و گفت:براي همون شبه؟؟...
من:آره....
لبخندي زد و چيزي نگفت...معني لبخندش رو نمي فهميدم...
خودم رو کمي رو زمين سر دادم و سينا رو کشيدم بالاتر...سرش رو سينم قرار گرفت...پاهام خواب رفته بود و سوزن سوزن ميشد...سينا خيلي سنگين بود...من لاغر و ظريف بودم و تحملش کمي برام مشکل بود...با کمک خودش،کمي کشيدمش بالا...
من:اينا چرا انقدر مي زننت؟؟...
هيچي نگفت....
لحنم رو عوض کردم و صداش زدم:سيناااا؟؟...بگو ديگه...الآن منم اينجام و بايد بدونم چرا...ازت مي خوام دليلش رو بهم بگي...شايد تو نمي خواستي بهم بگي،ولي حالا پاي منم گيره و اين حقه منه بدونم چرا اينجام...دروغ مي گم؟؟...
بهم نگاه کرد و گفت:بخاطر خريت من...
من:تو چي داري مي گي؟؟...
سرش رو با ناراحتي تکون داد و گفت:بيخيال باران...بيخيال عز...
حرفش رو قطع کرد...با جديت بهش نگاه کردم...بهش فهموندم که بيخيال بشو نيستم...
نگاهم کرد و گفت:باشه...بهت مي گم...هيچ کس از اين موضوع خبر نداره الا پدرت...
با چشمهاي گرد نگاش کردم و گفتم:پدرم؟؟...
سرش رو تکون داد و گفت:آره،پدرت يا همون سرهنگ،تنها کسيه که به من کمک کرد و از اين قضيه خبر داره...
منتظر نگاش کردم....
لبخند محوي زد و گفت:يادش بخير...چه دوراني داشتيم...هميشه عاشق مدير شدن بودم...از همون بچگي به فکر رشته ي مديريت و داشتن يه شرکت بزرگ بودم...همه ي بچه ها مي خوان دکتر،پليس،مهندس و يا خلبان بشن ولي من با همشون فرق داشتم و مديرت رو مي خواستم...بيزينس رو هم خيلي دوست داشتم...تو دبيرستان،رشته ي انساني رو انتخاب کردم...به عشق مديريت...پايه به پايه که بالاتر مي رفتم،تلاشم بيشتر ميشد...به تنها چيزي که فکر مي کردم،درسم بود...فقط درسم...خيلي از دوستام شيطنت مي کردن و از من هم مي خواستن همراهشون باشم...کارهايي که خيلي از پسرا تو اين سن انجام ميدن...
نفسي کشيد و بالبخندي که از ياداوري اون دوران روي لبش نشسته بود،ادامه داد:خيلي هاشون دور از چشم خانواده،سيگار مي کشيدن و يا مشروب مي خوردن...به مهموني هايي ميرفتن که توش مواد مصرف ميشد...يه جورايي پارتي بود...با اينکارها،احساس بزرگي مي کردن...فکر مي کردن اينجوري که مي تونن ابراز وجود کنن و بگن ما هم هستيم...بزرگ شديم...احساس مي کردن با سيگار ابهت مي گيرن و دخترا بيشتر جذبشون ميشن....
مکثي کرد و گفت:من از همون اول از دود و دم بدم ميومد...هيچ علاقه اي هم نداشتم که همراهيشون کنم...
نگاهم کرد و گفت:شنيدي ميگن از هرچي بدت بياد،سرت مياد؟؟...
من:آره...خيلي ضدحاله...
سرش رو تکون داد:تو اذيت کردن دخترا،از همون اول همراهشون بودم...خيلي مزه ميداد که دختراي لوس و ننر رو اذيت کني و بترسوني...از همه ي اونايي که ميومدن و خودشون رو براي پسرا لوس مي کردن،بدم ميومد...بدنسازي و ورزش کردن رو از همون اول شروع کردم...از بچگي رزمي رو شروع کردم واين در آيندم خيلي موثر بود و حسابي به دردم خورد...هيکلم بيست بود....خودم به خوبي مي دونستم...قد بلند بود و چارشونه بودم...از همون اول نگاه هاي دخترا روم بود...دختراي دبيرستاني که همسن و سال خودم بودن ويا کوچکتر از من...از دختري که دنبال پسر راه بيفته،بدم ميومد و مياد...منم اذيتشون مي کردم ولي هيچوقت هدفم رو فراموش نمي کردم...رشته ي مديريت...من از همون اول پسر شيطوني بودم...اونا هم براي اينکه حرص من رو دربيارن،چپ و راست با لقبم صدام مي کردن... برام لقب پاستوريزه،هموژنيزه گذاشته بودن...سعي مي کردم به روم نيارم...کاري رو که نمي خواستم انجام بدم،انجام نميدادم...هنوز هم همينم...بگم نه،يعني نه...من قبول نمي کردم که تو کشيدن سيگار و مهموني رفتن،همراهيشون کنم...هيچوقت هم دلم نمي خواست از اعتماد خانوادم سوءاستفاده کنم...هميشه از سوءاستفاده کردن از اعتماد طرف مقابلم بدم ميومد...هميشه...هيچوقت اينکار رو نکردم...جز يک بار که مجبور بودم...مجبور بودم چون بايد جون خيلي ها رو نجات مي دادم،اگه پاش بيفته،باز هم همون کار رو انجام ميدم...
حرفش رو قطع کرد و رو به من گفت:فکر کنم تو اين رو فهميده باشي که من از اعتماد طرف مقابلم،سوء استفاده نمي کنم،نه؟؟...
من:آره...به خوبي متوجه شدم...
لبخندي زد و گفت:خوبه...خوشحالم که فهميدي....خوشحالم که بهم اعتماد داري...
ادامه داد: همه ي عشق و علاقم رو گذاشته بودم براي رسيدن به مديريت...مي خواستم از ايران خارج بشم...سالهاي آخر بودم و تموم فکر و ذکرم رو گذاشته بودم سر درسم...وقتي به خانوادم گفتم قصد دارم برم کانادا،مخالفتي نکردن...اونا موفقيت منو مي خواستن...
نفسي کشيد و ادامه داد:بالاخره ويزام اومد...تو کنکور با رتبه ي دو رقمي قبول شدم...موقع رفتنم رسيد...مي خواستم بيام اينجا،درسم رو بخونم و يه شرکت بزرگ تأسيس کنم و بعد از چند سال،دومين شعبم رو تو ايران،کشور خودم بزنم و بعد از اون،به فکر شعبات ديگه باشم...آرزوهاي زيادي داشتم و مي دونستم مي تونم بهشون برسم....تلاش مي خواست ومن بايد تلاش مي کردم...ساحل خيلي بهم وابسته بود و موقع رفتنم،خيلي بيتابي مي کرد...بالاخره از کشورم اومدم اينجا....شايد اشتباه کردم و نبايد تو اون سن ميومدم اينجا...من بي تجربه بودم و هنوز دنياي اطرافم رو به خوبي نمي شناختم...نمي دونم چرا....خوبيش اينه که الآن ديگه خام نيستم و حسابي مي تونم اطرافيانم رو بشناسم...الآن از موقعيتم راضيم...از زندگي و شغلم راضيم....
پوزخندي زد و گفت:نمي دونم چرا اونجوري شد....تو راهي قرار گرفتم که حتي فکرش رو هم نمي کردم...کي فکر مي کرد که من بشم يکي از افسران پليس؟؟...من حتي به اين چيزا فکر هم نمي کردم...سرنوشت بازي هايي داره که آدم توش مي مونه...شايد اگه نميومدم اينجا و اون اتفاق نمي افتاد،يه اتفاق بدتر تو کشورم برام مي افتاد...
يهو دستش رو اورد سمت صورتم و شالم رو زد کنار...دستش رو به سمت گوشم برد و لمسش کرد...از کارش تعجب کرده بودم...
سينا:گوشواره ها رو ننداختي؟؟...
من:نه...
با ناراحتي سرش رو تکون داد و گفت:اي کاش مي انداختيشون...
من:چرا؟؟...
سينا:تو اونا ردياب کارگذاشته شده بود...اگه اونا رو مي انداختي،بچه ها مي تونستن پيدامون کنن...اميدوارم بتونم از اين مخمصه نجاتت بدم...تن و بدنم پر از زخمه و فرار براي من سخته ولي تو بايد بري...مي دونم سخته،ولي بايد بري...اگه رفتي بيرون،بايد خيلي مواظب باشي...ممکنه گير آدماي شهروز بيفتي...از اين مي ترسم که اگر ينجا بموني،ازت استفاده کنن تا من رو به انجام کاري که مي خوان مجبور کنن...
من:يعني چي؟؟....چه کاري؟؟....
سينا:منظورم اينه که با تهديد کردن تو،من رو مجبور کنن...برات تعريف مي کنم تا بفهمي چه کاري...
کمي نگام کرد و بعد صدام زد:باران...
من:بله؟؟...
سينا:تو نظرت درباره ي من چيه؟؟...
من:از چه نظر؟؟...
سينا:تو اين چندوقتي که باهم بوديم،منو چجور پسري ديدي؟؟...
کمي فکر کردم و گفتم:قابل اعتماد،مهربون درعين حال سخت،مغرور،شيطون و خيلي چيزاي ديگه...
مي خواستم بگم دوست داشتني و با چشمهايي جادويي که بيخيال شدم...
سينا:و اون خيلي چيزهاي ديگه،چه چيزهايين؟؟...
من:خب توام...حالا براي چي پرسيدي؟؟...
با مهربوني نگام کرد و گفت:ازت مي خوام بعد از شنيدن حرفاي من،طرز فکرت عوض نشه...الآن هم همچين عتيقه اي نيستم ولي نسبت به قبلم،خيلي بهترم،خيلي...
من:طرز فکرم عوض نميشه....تو اون موقع تقريبا بچه و نوجوان بودي...هر نوجواني تو رنج سنيش،ممکنه يه سري کار رو انجام بده...
سينا:ممنون...
من:حالا ادامش رو بگو...
سينا:من اومدم اينجا....پدرم سرمايه دار و کارخونه دار بود....به اصرارش،مقداري پول ازش گرفتم و پس انداز کردم...هيچوقت دوست نداشتم دستم تو جيب بابام باشه....بهش گفتم هر موقع کارم راه افتاد،پولش رو بهش برمي گردونم...همش 18 سالم بود....پدرم يه آپارتمان اينجا داشت...هر موقع براي سفر کاري به کانادا مي رفت،تو اون خونه مستقر ميشد...من هم رفتم خونه ي بابام و اونجا موندم...بعد از پيگيري کارهاي دانشگاه،تونستم وارد دانشگاه بشم...زبانم قوي بود و مشکلي نداشتم...
از همون روز اول،با پسري به نام ويکتور آشنا شدم...3 سالي ازم بزرگتر بود و مثل من تنها زندگي مي کرد...درس خوندن رو دير شروع کرده بود...من و ويکتور همه جا با هم بوديم...به گفته ي خودش،پدر و مادرش در شهر ديگه اي بودن...احساس مي کردم آدم مشکوکيه...همش اطرافش رو مي پاييد...هر موقع ازش مي پرسيدم چي شده،مي گفت هيچي...
تو حياط دانشگاه داشتيم قدم ميزديم که گفت:پدر و مادرم مي خوان ببيننت....يه مهموني داريم که تو هم دعوتي...
قبول کردم برم...مي خواستم بيشتر با خانوادش آشنا بشم...
سينا حرفش رو قطع کرد...نگاهي به ساعتم انداختم...نزديک 6 صبح بود...کمرم داغون بود ولي به روي مبارکم نميووردم...در باز شد و آلن اومد تو...
آلن:به به...مي بينم که به هوش اومدي بهروز جان...بهت گفتم فعلا نميذارم بميري آدم فروش...اين کار بايد تموم بشه،بعد خودم حسابت رو مي رسم...اگه قبول نکني و با ما همکاري نکني،همون بلايي رو سرت مياريم،که 9-10 سال پيش به سرت اورديم،با اين تفاوت که دوزش رو مي بريم بالا...جوري بهش وابستت مي کنيم که ديگه نتوني ترک کني...و بعد،خود به خود مي ميري...خونت الوده ميشه...
سينا:هر غلطي که مي خواي بکن،من با شما همکاري نمي کنم...اون سري هم از خامي من بود...من الآن اون آدم قبلي نيستم...حاضر نيستم بچه هاي مردمو آلوده کنم تا شما به هدفتون برسين...نمي خوام ديگران هم مثل من قرباني هدف پست شما بشن...من کوچکترين قربانيتون بودم که خدارو شکر تونستم خودم رو بکشم بيرون...
کمي خودش رو به سمت جلو متمايل کردم...فهميدم مي خواد بشينه...دستم رو گذاشتم رو کتفش و کمکش کردم تا بشينه...
آلن با عصبانيت گفت:تو بيجا مي کني...مجبورت مي کنم...مجبورت مي کنم باهامون همکاري کني...
به سمتمون اومد...آدماش هم پشت سرش راه افتادن...آدماش سينا رو بلند کردن و خودش،من رو...نمي تونستم صاف وايسام...کمرم درد مي کرد...خشک شده بود...
سينا با عصبانيت گفت:دست کثيفت رو بهش نزن...
آلن خنده ي کثيفي کرد و گفت:حالا باهاش کار دارم...
خودش به سمت در رفت و دست من رو هم کشيد...افرادش هم پشت سرمون و همراه با سينا اومدن...از اتاق خارج و وارد يه راهرو شديم...يه راهروي طويل که پر از اتاق بود...نمي تونستم اتاقا رو بشمرم...کمي که رفتيم،آلن در يکي از اتاق ها رو باز کرد و من رو پرت کرد توش...افرادش هم سينا رو انداختن بغل دستم...چهرش تو هم رفته بود و مي دونستم درد زيادي رو تحمل مي کنه...
نگاهي به اطرافم انداختم...دستگاه هاي بزرگي تو اتاق بودن...نمي دونستم به چه دردي مي خورن و براي چي تو اتاق هستن...دور تا دورم پر از دستگاه بود...
آلن با پوزخند نگاهي بهم انداخت و گفت:نمي دوني اينا چين؟؟...
جوابش رو ندادم و نگاش کردم...
سرش رو اورد جلوي صورتم و با لحن تهديد آميزي گفت:اينا سازنده ي محلوليه که تو رو بدبخت مي کنه...از زندگي ساقط ميشي...
سرش رو به سمت سينا چرخوند و گفت:و البته تو رو...حالا که تو نمي خواي با ما همکاري کني،بهترين روش همينه...هم انتقام من گرفته ميشه و هم از شر تو خلاص ميشم...البته اول ازت کار مي خوام و بعد از شرت خلاص ميشم...تو بايد به عدادي که فراري دادي،برام آدم جور کني...من بايد آزمايشاتم رو به يه جايي برسونم...بايد سود اين مغز متفکرم رو بگيرم...
همزمان با گفتن آخرين جملش به سرش اشاره کرد...
حرفاشون رو مي شنيدم ولي نمي فهميدم راجع به چي حرف مي زنن...آزمايش چي؟؟...
آلن نگاهي به من انداخت و گفت:مي فهمي...انقدر با کنجکاوي نگاه نکن...همچين اتفاق خوبي هم نيست که علاقه مندي دربارش بدوني...
سرم رو چرخوندم و به سينا نگاه کردم...رنگش پريده بود و با نگراني بهم نگاه مي کرد...آلن تو اتاق رژه مي رفت و تهديد مي کرد....
رو به سينا گفت:اگه تو الآن هم قبول کني،من بي خيال اين خوشگله ميشم و کاري به کارش ندارم...آلودش نمي کنم...تو رو هم همين طور...ميذارم واسه بعد...اگرم که همکاري نکني،طوري آلودش مي کنم که تا فردا بيشتر دووم نياره...اگه برام آدم جور نکني،خودت و اين خوشگله ميشين موش آزمايشگاهي من...فهميدي يا واضح تر بگم؟؟...
سينا چشماش رو بست و چند نفس عميق و پي در پي کشيد...
با صداي در توجهم جلب شد...چشمهاي سينا هم باز شد...مردي وارد اتاق شد...يه سيني تو دستش بود که روي سيني با يه پارچه ي مشکي رنگ پوشيده شده بود...سيني رو داد به آلن...
آلن:برو و به همه ي بچه ها بگو بيان اينجا...مي خوام عاقبت کسي رو که به من خيانت کنه،به همه نشون بدم...
اومد نشست روبه روي من...با ترس بهش خيره شدم...نمي دونستم چه خبره و زير اون پارچه چيه...
آلن:ديدي که اصلا دوست نداره...شغلش رو بيشتر از تو دوست داره...به اين دل خوش کرده بودي؟؟...حاضر تو بميري،ولي با ما همکاري نکنه...تو عاشق بهروز ما شدي؟؟...بايد بگم اشتباه کردي...آره...اشتباه...
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و گفت:شايد نمي خواست تو آلوده بشي ولي بايد بگم با اين وضع و اوضاع ميشي...تو رو به جاي همه ي اونايي که فراريشون داد،ازش مي گيرم و بعد به خدمت خودش مي رسم....
با صدايي که مي لرزيد گفتم:اينا چين؟؟...
آلن:خودمم هنوز نمي دونم...خودم به وجودش اوردم ولي خودمم هنوز نمي دونم...هيچ اسمي براش نذاشتم...شايد بهروز هم ندونه،چون نسبت به چندسال پيش،خيلي پيشرفتش کردم،خيلي...
تقه اي به در خورد و مردي اومد داخل...
آلن:چي شده؟؟...
مرد:اون دختري رو که امروز اورده بودنش،همين الآن مرد...
آلن:چقدر زود...چقدر بهش تزريق کردين؟؟...
مرد:همون قدر که براي بار اول به همه تزريق مي کنيم....
آلن:فعلا نسوزونينش...بايد کالبد شکافيش کنم....نبايد انقدر زود مي مرد...اين غير ممکنه....با اون مقدار کم نبايد اينجوري ميشد...کي مرد؟؟...
مرد:همين الآن...
آلن:دختره رو کي معتاد کرده بود؟؟...
مرد:ويکتور قربان...
آلن:خوشم مياد کارش درسته و مي دونه چيکار کنه...
آلن نگاهي به سينا انداخت و گفت:مي بيني چقدر کارش درسته؟؟...به باباش رفته...مثه خودم مغز متفکره...
سينا با حرص داد زد:خيلي کثيفي...خيلي...يکي اونجا مرده اونوقت تو داري درباره ي پسرت حرف مي زني آشغال؟؟...همتون کثيفين....همتون...چرا با جون مردم بازي مي کن؟؟...چي گيرت مياد؟؟...خيلي خوشحالم که باهاتون همکاري نکردم...خيلي...همه اونايي رو که مال من بودن فراريشون دادم....خوشحالم...خيلي خوشحالم که باعث مرگ يک نفر هم نشدم...
يعني پسرش بالاي 30 سالشه؟؟...مگه ميشه پدر و پسر ده سال اختلاف سن داشته باشن؟؟...اصلا بهش نمي خورد...فکر کنم سنش بالاتر از اون چيزي بود که به نظر مي رسيد...فکر که نه،مطمئن بودم...
آلن با لبخند و خونسردي گفت:انقدر حرص نخور...من از اين عروسک مي گذرم و بعد از اين که مرد،به ويکتور مي سپرمش...بهتره بسپرمش به پسرم...
سينا خواست از جاش بلند بشه که افراد ويکتور اومدن جلو و نشوندنش...نامردا شونش رو فشار دادن...
آلن رو به مرد گفت:فعلا ببرينش تو سردخونه تا منم بيام...اجتمالا از قبل بيمار بوده...
مرد:بله قربان...
مرد از اتاق خارج شد...من تو شک اتفاقات بودم...سردخونه؟؟...مگه اينجا سردخونه هم داره؟؟...چقدر ساده از کنار مرگ يه انسان مي گذشتن...اشک تو چشمهام حلقه زد ولي نذاشتم رو گونم سرازير بشه...
4 نفر از افراد آلن تو اتاق بودن....دونفرشون بالا سرمن وايساده بودن و دو نفر ديگشون،سينا رو گرفته بودن...
آلن سيني به دست نزديکم شد...دوست داشتم بدونم تو اون سيني چيه...اومد کنارم نشست و با آرامش پارچه رو از روي سيني برداشت...چشمم به دوتا سرنگ خورد...چشمام گرد شده بود...تو عمرم سرنگ به اون بزرگي و قطوري نديده بودم...صدرحمت به آمپول گاوي...معلوم نبود چيه...
هر دو سرنگ نزديک به 25 سانت و با مايع سبز رنگي پر شده بودن...تنها تفاوتشون در اين بود که يکيشون پر بود و اون يکي کمتر از نصف پر شده بود...رنگش يه جوري بود...به فسفري و سبز مي زد...يه درخشندگي خاصي داشت...
رنگم پريده بود...اون آمپول رو مي خواست به من بدبخت بزنه؟؟...چرا به من؟؟...من نه تو جريان کاراشونم و نه مي دونم اينا چين؟؟...
آلن با خنده ي کريهي گفت:زودتر خداحافظي کن...نبايد به اين مواد نور بخوره...اگه 10 مين جلوي نور باشه،خاصيت کشندگيشو از دست ميده...
رو به من گفت:چه حسي داري؟؟....خيلي کنجکاو بودي تو سيني رو ببيني...حالا هم ديدي...
سکوت منو ديد و ادامه داد:پشيمون نيستي؟؟...
سعي کردم محکم باشم...
من:از چي؟؟...
پوزخندي زد و گفت:از اين که با بهروز بودي...از اينکه اونشب رفتي پيشش و تو اين مخمصه گير افتادي...اگه اونشب اونجا نبودي،ويکتور از تو خوشش نميومد و نميووردت اينجا...از اين پشيمون نيستي که عاشق اين شدي؟؟...همه رو بهش بگو...آخرين لحظات زنده بودنته...
سينا:ويکتور خيلي غلط کرد که از باران خوشش اومده...
بدون توجه به سينا،با نگاهي سرد بهش خيره شدم و جوابش رو ندادم...بذار هرچي که دلش مي خواد بلغور کنه...هيچي نمي دونستم...فقط مي دونستم اونا چيزي رو از سينا مي خوان که باعث مرگ خيليا ميشه....نمي دونستم چيه...
منم بايد مثه سينا مقاومت مي کردم....نبايد مي باختم...چرا رنگم پريده؟؟...من که به اندازه ي کافي تو اين چندماه تهديد به مرگ شدم...مرگ برام عادي شده...آره...عادي شده...شايد خيلي ها يه بارم تجربش نکرده باشن....تهديد به مرگو مي گم،ولي من خيلي تجربش کردم...تو اين چندوقتم يه جورايي منتظرش بودم...باهاش دوست شدم...
آلن:چرا لالموني گرفتي؟؟...از ترسه؟؟...التماسم نمي کني؟؟...مي دوني که بهروز هيچکاري برات نمي کنه،بيا التماس کن که نکشمت...
با همون سردي نگاش کردم و گفتم:اينو تو گوشات فرو کن،من التماس هيچ احدي رو نمي کنم...به سينا هم حق ميدم...حق ميدم که هيچکاري نکنه...اون نبايد اون کار رو انجام بده...نبايد...
آلن:بلبل زبوني نکن بچه...هميشه فکر مي کردم دختراي لوس و ماماني با بهروز ما هستن،نگو جسور هم بينشون بوده و من نمي دونستم...
بدون اين که نگام رو ازش بگيرم و پلک بزنم،گفتم:آره...همه اشتباه مي کنن...توهم روي اون همه...اشتباه کردي...جسور تراز اون چه فکر ميکني...
دوباره پارچه رو گذاشت رو سرنگها و گفت:شايد تو درست بگي...همه اشتباه مي کنن ولي من نه...همه کارام درسته...
من:مي دونستي خيلي به خودت اطمينان داري؟؟...
آلن:آره...با اطمينان به خودمه که به اينا رسيدم...
من:به بدجايي رسيدي...
آلن:منتظر بودم تو جغله بچه برام تعيين تکليف کني و بگي به کجا رسيدم...ديگه داري پاتو از گليمت درازتر مي کني...
به سمت در رفت و بازش کرد...اون چهارتايي هم که کنار ما بودنفراه افتادن و دنبال آلن رفتن...سرش رو برد بيرون و گفت:
-چي شد؟؟...
صداي مرد ديگه اي رو شنيدم که گفت:الآن ميايم قربان...
نگاهم به سينا افتاد....با نگراني بهم نگاه مي کرد...تيله عسلاش مي لرزيد...خودم رو تونستم تو چشمهاي شفافش ببينم...واسه اولين بار...به نظرم ترکيب قشنگي بود...به اجزا صورتش دقت کردم...هيچي کم نداشت...کم کم بغضم گرفت...ديگه نمي ديدمش...نه...نمي ديدمش...
با نگراني سرش رو به چپ و راست تکون داد و زيرلب گفت:نه...باران نه...من نميذارم...به خدا نمي ذارم چيزيت بشه...حاضرم خودم بميرم اما تو هيچيت نشه...من محافظ توام و تو دست من امانتي...
امانت...تازه فهميدم چقدر از اين کلمه بدم مياد...
با لبخند نگاش کردم و زير لب جوابش رو دادم گفتم:اينجوري بهتره...آره...حداقل مي دونم که يه کار مفيد انجام دادم...
مي خواستم بهش بگم عاشق چشمهاشم ولي نگفتم...غرورم نذاشت...سعي کردم خودم رو راضي کنم...نشد و بهش هيچ حرفي نزدم...خيلي مغرور بودم...خيلي...نمي تونستم غرورم رو زيرپام بذارم...
نگام رو ازش گرفتم و به آلن دوختم...
در رو بست و گفت:خب...الآن بچه ها هم ميان...بعد شروع مي کنيم به مجازات...
من:هدفت از اين کارا چيه؟؟...
آلن:هدفم؟؟...مي دونستي خيلي فضولي و تو کارام سرک مي کشي...من اصلا خوشم نمياد کسي تو کارام سرک بکشه...
همونجور که راه مي رفت،گفت:اهدا عضو رو دوست داري؟؟...من مي تونم با اين سرنگا کارت رو تموم نکنم،بلکه خودم دل و قلوت رو بريزم بيرون و اونا رو بفرستم به کشورهاي ديگه...
چشمهام گرد شده بود؟؟...قاچاق اعضا؟؟...نه...اينا ديگه کين؟؟...نکنه سينا هم...نه...امکان نداره....اينا چيکاره ان...
نگاهي بهم انداخت و گفت:چرا چشاتو گرد مي کني؟؟...تا حالا اسم قاچاق به گوشت نخورده؟؟...قاچاق اعضا...نمي دوني چقدر خوبه...دل و روده ي يه انسان رو در مياري و مي فرستي يه جاي ديگه...ثواب داره...هيچ گناهي مرتکب نميشه...جون يکي رو ميگيري و جون يکي ديگرو نجات ميدي...تازه اين وسط کلي هم پول به جيب ميزني...سود و ثوابش خيلي خوبه...تو هم اگه دوست داشته باشي،مي تونم اين کار رو برات انجام بدم تا هم ثوابش به تو برسه و هم به من...
هيچ رابطه اي بين قاچاق اعضا،اين دستگاه ها،مايع داخل سرنگ و سينا پيدا نمي کردم...هيچي...گيج بودم،گيج تر شدم...
آلن:اگه اين سرنگ رو بهت تزريق کنم،ديگه نمي توني ثواب کني...خونت آلوده ميشه...
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:اسم اينا رو ميذاريم اِچ آي وي به توان 2...خوبه؟؟...اسمش رو دوست داري؟؟...
اجازه ي حرف زدن بهم نداد و گفت:نمي خوام بدون داشتن اطلاعات از پيشمون بري...بموني هم مطلع ميشي...بذار خودم بهت بگم که قبل از رفتن انقدر گيج نباشي...
کنار يکي از دستگاه ها وايساد و گفت:اينا سازنده ي اون ماده هستن...ماده اي که من ساليان درازه روش کار کردم...از دوران نوجواني...خيلي دوسش دارم...به دو دسته تقسيمشون کردم...با اضافه کردن يه سري مواد،خواصشون رو تغيير دادم...بعد از کلي آزمايش،به اين نتيجه رسيدم که يکيش خاصيت اعتياد داره و ديگري،باعث آلوده کردن خون ميشه و يه جورايي مثل همون ويروس ايدزه...البته بدتر از اون...
دست به سينه نگام کرد و گفت:اول با ازمايش کردن روي آدماي مختلف شروع کردم...اون زمانا زيردستام آدماش رو برام جور مي کردن...همين سينا ي تو و بهروز ما،يکي از افرادي شد که مورد آزمايش قرار گرفت...نمي دونم چرا از جسارتش خوشم اومد...اون معتاد شده و حاضر بود براي اون مايع،هر کاري انجام بده،هر کاري...اوردمش تو گروه خودم و حسابي تأمينش کردم...خيلي خواست ترک کنه ولي من نذاشتم و اين اجازه رو بهش ندادم...نمي خواستم ترک کنه...
سرش رو تکون داد:نمي خواستم...مي دونستم اگه ترک مي کرد،دوباره ميشد همون آدم سابق و از گروه ما بيرون مي رفت...تنها کسي که از بين اون آدما وارد گروه ما شد،سينا يا همون بهروز بود...اول نمي دونست هدف ما چيه...خبر نداشت که چي مي خوايم...اون دستورات منو اطاعت مي کرد تا به موادش برسه...
دستاش رو کرد تو جيبش و گفت:نمي خواستم از موضوع بويي ببره ولي نمي دونم چطور شد که فهميد...گروه ما از در دوستي با افراد وارد ميشه و بعد اونا رو معتاد مي کنه...سينا هم همينجوري وارد اين جمع شد...از طريق دوستي با ويکتور...
نفسي کشيد و ادامه داد:من از اول هم تو فکر قاچاق اعضا بودم...هيچکس از اين موضوع خبر نداشت...همين سينا هم تا الآن نمي دونست...
برگشتم سمت سينا...با چشمهايي گرد شده به الن نگاه مي کرد...رگه هاي خون رو ميشد تو چشمهاش ديد...خيلي عصبي بود...خودم هم تو شک بود...
آلن:اون فهميد که اين مواد دودسته اند...فهميد باعث مرگ خيليا ميشه...از تمامي آزمايشاتمون سر دراورد،چطور،نمي دونم...سينا با خيلي ها دوست شده بود و مي خواست اونا رو براي ما بياره اما قبل از اين که اونا معتاد بشن و تو تله ي ما بيفتن،سينا جريان رو به همشون گفت،به همشون...اونا دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن...از اون موقع است که پليس اينترپل،در به در دنبال ماست....خيلي ها رفتن به اداره ي پليس اطلاع دادن...ما مجبور به تعويض جامون شديم...نمي دونم چي شد که بهروز سر از اداره ي پليس دراورد...
نگاهم کرد و گفت:آزمايشام چند ساله که تموم شده...بعد از رفتن سينا،منم به اون چيزي که مي خواستم رسيدم...من با معتاد کردن افراد،اونا رو به اينجا مي کشونم و بعد...
خنده اي کرد و انگشت سبابش رو گذاشت رو گردنش و گفت:پخ پخ...ازشرشون خلاص ميشم و يه پول قلمبه گيرم مياد...
با همون خنده گفت:خيلي ها سر آزمايشات دووم نيووردن و مردن،ما هم اونا رو آتيش زديم چرا که به هيچ دردي نمي خوردن...به درد قاچاق اعضا هم نمي خوردن،فقط باعث شدن که آزمايشات من بره جلو...خيلي ها رو هم ما تيکه تيکه کرديم و به جاهاي ديگه فرستاديم...دسته ي اول به درد ما مي خوره...دسته ي دوم اين مواد،کارايي چنداني ندارن...
ادامه دارد....
سينا:بعضي از اينا،کادوي خانوادته که از ايران رسيده به خونه ي فربد...پست کردن...اونا که نمي دونن تو اينجايي...فربد بعضي از اينا رو چند شب پيش اورد اينجا و بهم تحويل داد...بقيش رو هم خودم واست خريدم...گفتم که بهت،مي خوام جور اونايي که ايرانن رو بکشم...
من:کيک و اين گوشواره رو چي؟؟...
سينا:کيک رو امروز يکي از بچه هاي اداره برام اورد...از قبل سفارش داده بودم...يادته تو راه دانشکده وايساديم و من گفتم يه کار کوچک دارم و سريع برمي گردم؟؟....
سرم رو تکون دادم که گفت:اونروز به سعيد و مهدي گفته بودم دورادور هوات رو داشته باشن تا من برم اين گوشواره رو بگيرم و کيک رو سفارش بدم...
من:که اينطور...
سينا:بله...اينطور...
گوشم بهتر شده بود...کيک رو برداشتم و به آشپزخونه بردم...دو تکه از کيک رو جدا کردم و واسه خودم و سينا تو پيشدستي گذاشتم...بقيش رو توي ظرف درداري گذاشتم تا بذارم تو يخچال...هميشه سر تولدام،کيک تموم ميشد ولي اين سري،کلي اضافه اومده بود...
بعد از اينکه کيکامون رو خورديم،نشستم سرکادوها و با شوق و ذوق بازشون کردم....همه چي بينش بود...از عروسک و تاپ بگير،تا لوازم آرايش و لباس مجلسي...
وسايلي که مامانم اينا از ايران فرستاده بودن رو،تو بغلم گرفتم و بوشون کردم...احساس مي کردم بوي کشور و خانوادم رو ميده...
ناخوداگاه اشکم سرازير شد....خيلي دلتنگشون بودم...خودم رو مي زدم به رگ بيخيالي ولي فايده نداشت...مي خواستم کمتر دلتنگي کنم و اذيت بشم،ولي نميشد...کافي بود تلفني باهاشون حرف بزنم،ديگه تا چندروز دپرس بودم...
دستي روي شونم نشست...ميدونستم سيناست...
سينا:گريه نکن باران...تا کمتر از يه سال ديگه ميري پيش خانوادت...
نمي دونم چرا يهو دلم گرفت...
صداي اف اف بلند شد...
سينا:من ميرم پايين...سفارش غذا داده بودم...در رو که زدم،باز کن...
من:باشه...
نگاهي بهم انداخت...پالتوش رو روي تيشرتش پوشيد و رفت پايين...
اشکامو پاک کردم...به اتاق رفتم و لباسم رو با يه تيشرت و شلوار عوض کردم...
گوشواره ها رو تو کشوي کنسول گذاشتم...مي خواستم خودش به گوشم بندازه...امشب که نشد،هر موقع که گوشم خوب شد و خواستم گوشواره بندازم،ميگم برام بندازه...خودش مي خواست...
موهام رو بالاي سرم جمع کردم و ظرفا رو توي ماشين ظرفشويي چيدم...بيشتر از يه ربع بود که از رفتن سينا مي گذشت...نگران شده بودم...
پرده رو با احتياط کنار زدم و نگاهي به خيابون انداختم...
سکوت کامل بود و پشه هم پر نمي زد...ترس تمام وجودم رو گرفت...دقيق تر نگاه کردم...هيچي گيرم نيومد...فقط و فقط سياهي و سکوت...همين...
دقايقي بعد،تقه اي به در خورد...نفس راحتي کشيدم و در رو باز کردم و گفتم:تو چرا....
حرفم نيمه تموم موند...کسي که جلوي من ايستاده بود،سينانبود،بلکه يه مرد قوي هيکل با يه نقاب مشکي بود...شکه شدم...مگه اين خونه دوربين نداشت؟؟...خواستم داد بزنم که دستش رو گذاشت جلوي دهنم و هلم داد تو خونه و در رو بست...
اسلحش رو دراورد و گفت:به خدا اگه صدات دربياد يه گلوله حرومت مي کنم...صدا خفه کنم داره و کسي مطلع نميشه...شرت رو خيلي راحت کم مي کنم...ما تو رو نمي خوايم،پس خيلي راحت وبه هر بهونه اي مي تونم بکشمت و خلاصت کنم...
نفسش رو بيرون داد و ادامه داد:پس دختر خوبي باش و به حرفام گوش کن...زيادي عصبيم کني،يهو ديدي اون سرگرد بي لياقت رو هم کشتم...دلم خيلي ازش پره...يه کاري نکن که زودتر از وقتش،بميره...
خدا رو شکر مي کردم که لباسم رو عوض کرده بودم...داشتم از ترس مي مردم...اين ديگه کي بود؟؟...سينا کجاست؟؟...مگه اينا دنبال من نبودن؟؟....چرا اين گفت دنبال من نيستن؟؟...اينجا چه خبره؟؟...چه بلايي به سرسينا اوردن؟؟...
مي خواستم با يه حرکت غافلگيرش کنم ولي پشيمون شدم...آروم سرم رو تکون داد...
مرد:خفه خون مي گيري؟؟...
آروم سرم رو تکون دادم...بايد مي فهميدم سينا کجاست؟؟...
دستش رو از روي دهنم برداشت...هيچي جز چشماش ديده نميشد...نگاش يخ بود...نگاهم به شالم افتاد...سريع برداشتمش و سرم کردم...
با صداي لرزوني گفتم:شما کي هستين؟؟...
داد زد و گفت:مگه نگفتم خفه شو...لال موني بگير...
اسلحش رو به کمرم فشرد و دستش رو دوباره جلوي دهنم گرفت و گفت:برو پالتوت رو بردار...تو اين سرما،حوصله ي نعش کشي ندارم...
با قدمهايي لرزون به سمت پالتوم رفتم...دستام از ترس مي لرزيد...نه...کل هيکلم مي لرزيد...مي ترسيدم بلايي سرم بيارن....سينا پيشم نبود و ترسم تشديد ميشد...
پالتوم رو با هزار بدبختي تنم کردم و به هزار زور و زحمت دکمه هاش رو بستم....نمي تونستم....برام سخت بود،چون مي لرزيدم...
شالم رو روي سرم درست کردم...
اسلحش رو گذاشت روي کمرم و فشرد...نفسم تو سينه حبس شد...به سمت در خروجي هدايتم کرد...
گوشيم زنگ خورد...از صداي زنگش،متوجه شدم مامان اينان...مي دونستم بهم زنگ مي زنن...خيلي دوست داشتم جواب بدم ولي نميشد...نگاهم رو با حسرت از گوشي گرفتم...
چندبار زنگ و بالاخره قطع شد....
صداي مرد رو شنيدم که گفت:آروم راه ميري و جيک نميزني...شنيدي؟؟...حرفام تو گوشت رفته؟؟....
فقط سرم رو تکون دادم...در رو باز کرد...از خونه خارج شديم...نمي دونستم چي در انتظارم و من رو کجا مي خواد ببره...دلم براي سينا بيتابي مي کرد...نگرانش بودم...نمي دونستم چي درانتظارمه...
نگاهي به دوربيناي راه پله انداختم...همشون سرجاشون بودن...پس چرا اينا تونستن وارد ساختمان بشن؟؟...
در آسانسور رو باز کرد و هولم داد تو آسانسور...دکمه ي پارکينگ رو زد...بعد از توقفمون،ضربه اي به پشت گردنم خورد و همه چيز جلوي چشمم تار شد...داشتم مي خوردم زمين که يکي زير بغلم رو گرفت...ديگه نفهميدم چي شد...
****
با ضربه هايي که به صورتم مي خورد،به هوش اومدم...يکي داشت صدام مي کرد...
-باران؟؟... منو نگاه کن...به هوش بيا دختر...چشمات رو باز کن...آفرين...بيشتر سعي کن...
احساس مي کردم گردنم گرفته و درد مي کنه...مدت کمي که گذشت،تونستم صداش رو تشخيص بدم...سينا بود...
زير لب اسمش رو زمزمه کردم...
سينا:بله؟؟...چشمات رو باز کن باران...من رو به روتم...
با هزار زحمت،بالاخره تونستم چشمهام رو باز کنم...به چشمهام اطمينان نداشتم...چندباري پلک زدم و بعد هنگ کردم...اين سينا بود؟؟...
رو به روم نشسته بود و به چهرم خيره شده بود...ناخوداگاه چشمم بازتر شد...صورتش کبود و موهاش بهم ريخته بود...قسمتهايي از لباسش پاره شده بود...زير چشمهاش بادمجوني رنگ و گوشه ي لبش شکافته شده بود...مشخص بود که کتک کاري کرده،اما با کي؟؟...
يهو ياد تولدم افتادم...سينا رفت بيرون و غذا بگيره...دير کرد...اون مرد نقاب دار...
اختيا دستم،دستم نبود...مي خواستم بيارمش بالا و بذارم رو صورت سينا که متوجه شدم با طناب بسته شده...پاهام هم بسته بود....پاهاي سينا هم بسته بود...يکي از دستاش تو گچ،و ديگري که سالم بود به ستون بسته شده بود...
هاج و واج نگاش کردم و با بغض گفتم:اينجا چه خبره؟؟...تو چرا اين شکلي شدي؟؟...چيکارت کردن سينا؟...چرا به اين روز افتادي آخه تو؟؟...اينا چرا تورو به باد کتک گرفتن؟؟...منو ول کردن و به تو چسبيدن؟؟...
نمي دونم چرا اون حرفا رو مي زدم...يه جورايي عذاب وجدان داشتم....سينا از اونا کتک خورده بود،اونم به خاطر کي؟؟...به خاطر من....همين باعث شد که اختيارم رو از دست بدم واشکام راه بيفتن...
نگاهم به دستش افتاد و بغضم ترکيد:اينا شکستنش؟؟...الهي دستشون بشکنه...چرا باهات اين کار رو کردن؟؟...
خودش رو بهم نزديک تر کرد...نگاش غمگين بود...من به خوبي احساسش مي کردم...
گفت:هيسسس...آروم باش باران...اين مسائل هيچ ربطي به تو نداره...تو لازم نيست عذاب وجدان داشته باشي...به تو که آسيبي نرسوندن؟؟....
سرم رو به علامت نه تکون دادم...نفس راحتي کشيد...
يعني چي که مربوط به من نميشه؟؟...تا الآن که همه چيز به من مربوط ميشد....
سوالم رو از چشمام خوند...سرش رو با شرمندگي انداخت پايين و گفت:همش تقصيره منه که تو الآن اينجايي...ببخش منو باران...امکان داره من جون سالم به در نبرم ولي تو...
با حرص حرفش رو قطع کردم و گفتم:هيسسس...حالا تو آروم باش و اين اراجيف رو بهم نباف که من رو عصبي مي کني...قضيه چيه؟؟...
سينا:ميگم بهت ولي الآن نه...
اومدم اعتراض کنم که گفت:نه....اصرار نکن باران...فقط بدون اين مسئله هيچ ربطي به شهروز نداره،همين...
چشمام اندازه ي نعلبکي شد...يا خدا...يکي ديگه پيدا شده که با ما سر جنگ داره؟؟...چرا همه در حال جنگ با ما هستن؟؟...اشکال از ماست و يا از اونا؟؟...
انواع و اقسام چرا تو ذهنم بود....چراهايي که واسه هيچکدوم فرضيه هم نداشتم،چه برسه به جواب...
من:تو چي داري ميگي سينا؟؟...
فقط سکوت کرد و سکوت...
مي دونستم جوابم رو نميده...مي خواستم ازش بپرسم که اون رو چجوري اوردن،ولي نپرسيدم...مي دونستم تا خودش نخواد،جواب سوالم رو نميده....منم الکي خودم رو خسته نکردم...
من:از کي تا حالا اينجاييم و من بي هوشم؟؟...
سينا:چندساعتي ميشه که اينجاييم...تو هم 3-4 ساعتي ميشه که بي هوشي...
به اطرافم نگاه کردم....تو يه اتاقک کوچکي بوديم که هيچي نداشت...خالي از وسايل بود...
هواي اتاق سرد بود و هيچ وسيله اي براي گرم کردن نبود...با اينکه پالتو تنم بود،ولي بازهم سرما رو به خوبي احساس مي کردم...
خودم رو کمي جمع کردم...کتفم رو به سمت جلو متمايل کردم...نمي تونستم دستم رو دورم حلقه کنم...کمي سعيم رو کردم تا طناب رو باز کنم ولي بي فايده بود...
سينا:زور نزن...اون باز بشو نيست...خيلي سفته...
بيخيال شدم...خودمم مي دونستم نمي تونم بازش کنم...
من:اينا چجوري تونستن بيان تو ساختمون؟؟...
سرش رو تکون داد و گفت:احتمالا دوربينا رو از کار انداختن...
من:مسخرست...چجوري همچين کاري رو کردن؟؟...
با کلافگي گفت:چقدر سوال مي پرسي...من نمي دونم...يعني مطمئن نيستم...حالا تو هي بپرس...
سينا دقيقا بغل دستم نشسته بود...
نگاهي بهم انداخت و گفت:سردته؟؟...
من:نه گرممه...معلومه که سردمه...هيچي اينجا نيست...سرما مي خوريم...
خودش رو بهم نزديک تر کرد...به سمت بازوش اشاره کرد و گفت:خودت رو بهم نزديک تر کن...يه تکوني به خودت بده...کنار هم باشيم،بهتره و زودتر گرم ميشيم...
خودم رو با هزار زحمت و به اندازه ي چندسانت جابه جا کردم...نميشد زياد تکون بخورم....دستم از پشت بسته بود...سينا کج نشسته بود،چون فقط يکي از دستاش بسته بود...
خودم رو بهش رسوندم و سعي کردم با سمت چپ بدنم بهش تکيه بدم....دست راستش سالم بود...
سرم رو به گودي گردنش تکيه دادم...کمتر ازش خجالت مي کشيدم...ما مجبور بوديم وگرنه من هيچوقت همچين کاري رو نمي کردم...
سينا:خوبه...اينجوري کمي گرم ميشيم...
من:اميدوارم موثر باشه...
همون موقع بود که صداي باز شدن در به گوشم خورد...با ترس خودم رو به سينا نزديکتر کردم...انگار با چسب دوقلو بهم چسبونده بودنمون...با ترس به در نگاه کردم...
در باز شد...اول مردي قد بلند و بعدش چندتا پسر وارد شدن...يکي از يکي گنده تر...آدم با ديدنشون وحشت مي کرد...مرد حدود چهل و خرده اي ميزد...
نگاه مرد به من افتاد...از نگاه ناپاکش به خودم لرزيدم...سينا هم متوجه شده و عصبانيت فکش در حال انقباض بود...
مرد نيشخندي زد و گفت:به به..مي بينم که بهم چسبيدين...بايد بگم که مي خوايم از هم جداتون کنيم....ما با سينا کار داريم...
با پوزخند به من نگاه کرد و رو به سينا گفت:کدومشونه؟؟...
سينا از خشم مي لرزيد:دهنت رو ببند کثافت...
مرد قهقه اي زد و گفت:ازش خداحافظي کن...مي دونم برات ارزش نداره....تو فقط مي خواي لذتت...
لرزش تنش رو به خوبي احساس مي کردم...مي تونستم بفهمم تا چه حد عصبانيه...با دادي که زد،حس کردم پرده ي گوشم پاره شد...
سينا:تو خيلي بيجا مي کني که دربارش اينجوري فکر مي کني...من اون آدمي نيستم که تو فکر مي کني....من رو بکش....يه زماني خام و جوون بودم...نفهميدم دارم چيکار مي کنم...من ترسي از مرگ ندارم...حاضرم بميرم اما دوباره...
نگاهي به من انداخت و حرفش رو قطع کرد...
مرد گفت:دوباره چي؟؟...نمي دونه کي بودي و چي شدي؟؟...نمي دونه بي معرفتي؟؟...مي ترسي بفهمه؟؟...بذار بفهمه...مگه چي ميشه...تو رو که خودم با اين دستام مي کشمت...حواسم به اين خانوم خوشگله هست...نمي ذارم سختي بکشه...
انگشتش رو به سمت سينا گرفت و با جديت گفت:تقصيره تو که ديشب اين رو به خونت اوردي...مقصر من نيستم...تويي...من بهت فته بودم يه روزي گيرت ميارم...ديدي که اون دوربيناي مسخره هم تأثيري تو کارم نداشت....کمن تا پاي مرگ ميرم تا به حرفم برسم و کارم رو انجام بدم...اگه اين دختر به خونت نميومد،الآن اينجا نبود...سر کار خودش بود... حالا که اينجاست،خودم هواش رو دارم و حسابي بهش مي رسم... ما با اين کاري نداشتيم ولي...
نگاه هرزش رو به من دوخت و با لبخندي کذايي گفت:از وقتي که ديدمش؛اون چشمهاي وحشيش،عجيب دلم رو برده...براي تو زياديه...
حالا منم با سينا مي لرزيدم...از ترس و عصبانيت...نکنه بلايي سرم بيارن...اي خاک برسرت باران...رزمي کاري گفتن...تو مي توني از خودت دفاع کني...ولي اگه دست و پام رو بستن چي؟؟...
سينا:دست بهش برسه،قلمش مي کنم...
اومد جلوي سينا و با يه نگاه تحقير کننده گفت:با چي قلمش مي کني؟؟...
منتظر جواب نشد...لگد محکمي به دست گچ گرفته ي سينا زد و گفت:با اين؟؟...اين خودش قلم شدست...
دلم ريش شد...خودمم دردم گرفت...چهره ي سينا توهم و قرمز شد...لباش رو محکم روي هم فشرد...دستاش رو ميديدم که مشت کرد تا خودش رو کنترل کنه و بتونه درد رو تحمل کنه...چشمهاش رو بست و نفس عميقي کشيد...از دردي که کشيد،اشک تو چشمهام حلقه زد...از غرورش،جيکم نزد...
پاهاي بستم داشت ميومد بالا تا کوبيده شه به اون مردک که خودم رو نگه داشتم...نبايد همه چيز رو خراب مي کردم...اون نبايد مي فهميد که من يه چيزايي از بزن بزن حاليمه...شايد اگر مي فهميد،برام دردسر ميشد...
پوزخندي زد و گفت:تو هيچ کاري نمي توني انجام بدي...الکي خودت رو به در و ديوار نزن که بي فايدست...تو مارو خوب مي شناسي...بالاخره يه زماني خودتم از ما بودي و مي دوني که هر کاري ازمون برمياد...آره سرگرد جون...
نگاهي به من انداخت و گفت:خودمم در خدمت اين خوشگله هستم...
با خشم گفتم:دهن کثيفت رو ببند مردک...
دستاش رو بهم کوبيد و با تشويق گفت:آفرين...خوشم اومد...مقاومي و من از دختري که مقاوم باشه،بيشتر خوشم مياد...
من:تو خيلي غلط مي کني که از دختر مقاوم خوشت مياد...
يهو جلوم زانو زد...دستش رو تو موهام کرد و باعث شد شالم بيفته...موهام رو به سمت عقب مي کشيد...سرمم به عقب رفت...خودم رو محکمتر به سينا فشردم...سرم به گردنش فشار مي اورد....
صورتش رو نزديک اورد و گفت:اُاُ...کاري مي کنم که از اين زبون درازيت پشيمون بشي...
سينا با خشم گفت:دستت رو بهش نزن...
مرد:اِ...يعني فقط تو بايد ازش...
سينا:خفه شو عوضي....باران زن منه....
يه حس خاصي بهم دست داد...حسي که تا حالا احساسش نکرده بودم...اولين باري بود که صريح به نفر سومي اعلام مي کرد که من زنشم...
مرد مات نگامون کرد...انگار بهش شک وارد شده بود...لحظه اي بعد بلند خنديد و گفت:اوني که فکر مي کني منم،خودتي...من تو رو مي شناسم بهروز...تو آدمي نيستي که بخواي زندگي کني...اهل ازدواج و اين حرفا نيستي...
هنگ کرده بودم...بهروز ديگه کيه؟؟...اصلا اون چرا گفت تو قبلا يکي از ما بودي؟؟...اين يعني چي؟؟....تازه متوجه حرفاي اون مرد شده بودم...هرچي فکر مي کردم،به جايي نمي رسيدم...
سينا:آلن،من با کسي شوخي ندارم...اين اسم لعنتي رو هم ديگه به زبون نيار...
مرد پوزخندي زد و به دار و دستش اشاره اي کرد...اونا هم به سينا نزديک شدن و دستش رو باز کردن...از کنارم بلندش کردن و به سمت در هلش دادن...يه لحظه سينا برگشت سمتم...نگاهش پر از پشيموني و شرمندگي بود...اونايي که دستش رو گرفته بودن،برش گردوندن و از اتاق خارجش کردن...
نگاهم به آلن افتاد...اون مونده بود و چندنفر از آدماش...
با حرص پرسيدم:کجا بردينش؟؟....
پوزخندي زد و در حالي که از در بيرون ميرفت،گفت:يه جاي خوب...ما بايد با بهروز تسويه کنيم...نگران نباش...بعدش خودم در خدمتتم...
اجازه ي حرف ديگه اي رو بهم نداد و از در خارج شد...
حالا من تنها شده بودم...تو اتاقي که سرد بود...قلبم تند تند ميزد...هيچي رو درک نمي کردم...انقدر تو اين چندماه اخير اتفاقاي عجيب برام افتاده بود که مغزم ديگه براي اين يکي نمي کشيد...
آلن مرد بوري بود با چشمهايي به رنگ سبز...ظاهرش و اسمش به اروپاييا مي خورد ولي فارسي رو به خوبي و خيلي روون حرف ميزد...نمي دونم اين کي بود،با سينا چيکار داشت؟؟...
دقايقي گذشت...هوا سردتر شده بود...قلبم مثه گنجشک ميزد...احساس بي پناهي مي کردم...کي ميشه شهروز رو بگيرن و من از دست اين بازي مسخره خلاص بشم؟؟...
نمي دونم چقدر گذشته بود که صداي دادي رو شنيدم...دلم لرزيد...مي دونستم سيناست...چشمهام رو بستم و سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم ولي مي دونستم که نميشه...نمي دونم چقدر گذشت...هنوز صداي داد ميومد...بين داد هايي که ميزد،فحش هم ميداد...کم کم صداي داد قطع شد و بعد سکوت...نمي دونم چي شده بود...
آروم چشمهام رو باز کردم...کل صورتم از اشک خيس شده بود...
در باز شد و سينا رو اوردن تو...رو زمين مي کشيدنش...از حال رفته بود..صورتش پر از خون و لباسش تنش نبود...کل بدنش پر از خون و زخم بود...با چشمهايي گرد شده نگاش کردم و دوباره اشکام سرازير شدن و صورتم رو شستن...
سعي کردم دستامو باز کنم...
تقلا مي کردم تا بازش کنم،در همون حال و با گريه گفتم:چيکارش کردين نامردا؟؟...
آلن بلند خنديد و گفت:هيچي...نمي خواد با ما همکاري کنه،ما هم کمي سرحال اورديمش...
سينا رو انداختن روي زمين...
آلن به سمتم اومد و دستام رو باز کرد و گفت:دستت رو باز کردم تا نذاري بميره...فعلا بايد زنده بمونه...
خواستم تو صورتش تف کنم ولي خودم رو نگه داشتم...نبايد کار رو خراب تر مي کردم...
يکي از افرادش با يه بسته پنبه،بتادين،گاز استريل و چسب اومد تو اتاق و اونا رو داد بهش...کمي آب هم اوردن...
آلن:با اينا زخماش رو تميز کن...بايد زنده بمونه...
با حرص وسايل رو از دستش کشيدم...
من:لباساش کجان؟؟...
آلن:پاره کرديمشون...نميشد کاري کنيم...دستش شکسته و تو گچ بود...پالتوش رو ميگم بيارن....
پالتوي سينا رو اوردن...بلافاصله بعد از اينکه از اتاق خارج شدن،چهار دست و پا خودم رو به سينا رسوندم...صورتش قابل تشخيص نبود...
موهاش رو صورتش ريخته بود...دستم رو کشيدم لاشون و به عقب بردمشون...چقدر نرم و لطيف بودن...
زيرلب گفتم:چي به سرت اوردن سينا؟؟...
سريع دست بکار شدم....پالتوش رو روي پاهاش انداختم...شلوارش پاش بود...
کمي پنبه رو با آب نمدار کردم و روي زخمهاش کشيدم...اشکام دست خودم نبود...نمي تونستم کنترلشون کنم...همش پنبه رو عوض مي کردم...
حالا که صورتش رو تميز کرده بودم،مي تونستم چهرش رو ببينم...
بتادين رو روي پنبه ريختم و اول زخمهاي روي صورتش رو ضدعفوني کردم...به ترتيب زخمهاي روي گردن،سينه و شکمش رو ضدعفوني کردم...سريع روي زخماش رو پانسمان کردم...
بايد زودتر کارش رو انجام ميدادم...هوا سرد و سينا بدون لباس بود...مي دونستم سردشه...سرعتم رو بيشتر کردم...سعي کردم بچرخونمش تا زخمهاي پشتش روهم ضدعفوني کنم...
دعا دعا مي کردم زخماش عميق نباشه...مي دونستم اگر زخماش عميق باشن،ممکنه عفوني بشن،چرا که چند دقيقه اي روي زمين بود...
بايد به سمت راست مي چرخوندمش چرا که دست چپش شکسته بود...خيلي سنگين بود...با هزار زور و زحمت تونستم بچرخونمش...
تو اون سرما عرق روي پيشونيم نشسته بود...
زخمهاي پشتش سطحي تر بود...سريع اونا رو هم ضدعفوني و پانسمان کردم...
سعي کردم بالا تنش رو از روي زمين بلند کنم....چند باري سعي کردم تا تونستم موفق بشم...پالتوش رو انداختم رو کتفش و سرش رو روي پام گذاشت...دست سالمش رو تو آستين پالتو کردم...اون يکي آستين پالتو هم روي شونش بود...
خودم رو روي زمين کشيدم تا به ستون برسم و به اون تکيه بدم...کار سختي بود ولي شد...تکيم رو به ستون دادم و سينا رو بالاتر کشيدم...
دکمه هاي پاتوش بسته نمي شد...دستي که تو گچ بود مانع ميشد...بايد با زور بهم مي رسونديشون...با فکر به زخماش و دستش،منصرف شدم و دکمه هاش رو باز گذاشتم...پالتوي خودم رو دراوردم و روش انداختم...
فقط يه تي شرت تنم بود...از سرما مي لرزيدم ولي برام مهم نبود...شالم رو کشيدم پايين و آروم گذاشتم رو صورتش...نصفش رو صورت سينا بود و قسمتيش هم رو سر خودم...
سرم رو آروم بردم جلوي صورتش و با صدايي که مي لرزيد گفتم:سينا؟؟...
هيچ جوابي نشنيدم...چندبار همين کار رو تکرار کردم اما فايده اي نداشت...سرم رو کنار گوشش بردم و با بغض و با صداي تقريبا بلندي گفتم:
منو نگاه کن....نذار اينا از پا درت بيارن...سينا چشمات رو باز کن...تو رو خدا..من تنهام...مي ترسم سينا...مي ترسم بلايي سرمون بيارن...صدامو مي شنوي؟؟...کي چند ساعت پيش منو صدا مي زد و مي گفت چشمهام رو باز کنم؟؟...تو...حالا من ازت مي خوام که بازشون کني...
بي فايده بود...چند ثانيه گذشت که احساس کردم پيشونيش چين خورد...گوشم رو بردم نزديک دهانش...صداي آخش رو شنيدم...
من:بيشتر سعي کن...
بالاخره چشمهاش رو باز کرد و با نگاهي گيج به صورتم خيره شد...
خواست کمي جابه جا بشه که دردش گرفت...دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و دوباره خوابوندمش...
من:بلند نشو...
نگاه نگرانش رو بهم دوخت و گفت:تو چرا رنگت پريده؟؟...مثه گچ شدي... من چيکار کنم برات باران؟؟...همه ي هيکلم زخمي و درد مي کنه... يعني انقدر سردته؟؟...
با اين حرفش نگاهي بهم انداخت...با صورتي که از درد تو هم رفته بود گفت:تو ديوونه شدي؟؟...چرا پالتوت رو دراوردي؟؟...نمي گي سرما مي خوري؟؟...آخه من بهت چي بگم دختر...
واسه اولين بار دستام رو گذاشتم رو لبش...با حالت پريشون و متعجبي نگام کرد...
من:هيسسس...ساکت سينا...به خودت فشار نيار...تو بيشتر از من به پاتوها احتياج داري...
سينا:يعني چي؟؟...تو...
حرفش رو ادامه نداد و به خودش نگاه کرد...تازه پالتوم رو ديد...
ناباورانه سرش رو بلند کرد و گفت:تو پالتوت رو انداختي رو من اونوقت خودت از سرما کبود شدي؟؟...نباشم ببينم...تو واسه من که يه احمقم و باعث شدم تو هم تو دردسر بيفتي،همچين کاري کردي؟؟...
منتظر جوابي از من نشد...خواست سريع پالتو رو از روش برداره که نذاشتم و دستم رو گذاشتم رو دستش...
من:نه سينا...خواهش مي کنم نه...
با لحن جدي گفت:چي چيو نه سينا...
من:بذار روت باشه...نمي خوام سردت بشه...نمي خوام زخمات عفوني بشن...
خودش رو کمي کشيد بالاتر....خودمم کمکش کردم...خيلي درد داشت....اين رو به خوبي مي دونستم ولي به روش نمي اورد...در حالي که به نفس نفس افتاده بود،سرشو رو بازوم گذاشت و پالتو رو هم کشيد بالا...حالا پالتو هم روي من بود و هم روي خودش...
سينا:کمکم کن تا بشينم...
من:چرا؟؟...
سينا:مي خوام پالتوي خودم رو دربيارم و بدم به تو...
من:لازم نکرده...
سينا:پشت من به تو و بدن تو گرمه...پس من پشتم حسابي بهت گرمه،اما تو به ستون تکيه دادي...سفت و سرده...مي دونم راحت نيستي...بذار...
من:نه سينا،جاي من خوبه...
دروغ محض گفتم...نمي خواستم بلايي سرش بياد...پشتم از سرماي ستون تير مي کشيد و حسابي يخ کرده بود...مطمئن بودم اگه لباسم رو بزنم بالا،بدنم قرمز شده...فقط کمرم و پشتم سرد بود چرا که سينا بهم تکيه کرده و بدنش گرم بود وهمين باعث گرم شدن من هم ميشد...علاوه بر اون،پالتو روي هر دومون بود...
من:درد داري؟؟...
نگاهي بهم انداخت و گفت:چي مي خواي بشنوي؟؟...راستي کي زخمام رو پانسمان کرد؟؟...
نگاهي به دستام اناخت و گفت:تو چرا دست و پات بازه؟؟...
من:خودشون گفتن بايد مراقبت باشم تا بلايي سرت نياد،براي همين دست و پام رو باز کردن...
سينا:کي زخمام رو پانسمان کرد؟؟...
من:مي خواستي کي پانسمان کرده باشه؟؟...
با شيطنت گفت:يه پري خوشگل،با چشمهاي طوسي...
تو اون حال و هوا هم بيخيال نميشد...
لبخندي بهش زدم و گفتم:اتفاقا همون پري خوشگله پانسمانشون کرد...
هر دو دستم رو که زير پالتو و روي سينش بود تو دستاش گرفت و محکم فشارشون داد...نمي دونم چرا به کاراش عادت نمي کردم...دستاي سردم رو برد جلوي دهنش و ها کرد...آروم ماساژشون داد و با لبخند گفت:دست پري خوشگله درد نکنه...
از گرمي دستاش و بخار دهانش حس مطبوعي بهم دست داد...بعضي اوقات کانال عوض مي کرد،اونشب هم از همون مواقع بود....
منم با لبخند گفتم:سر شما درد نکنه...
همونطور که دستام تو دستاش بود،اونا رو گذاشت رو سينش...با حلقم بازي مي کرد و اون رو تو انگشتم مي چرخوند...
کمي خسته بودم ولي خوابم نمي برد...
من:سينا؟؟...
سرش رو اورد بالا و منتظر نگام کرد...
من:اينا کي تو رو زدن؟؟...چجوري قبل از اين که من بيام،دستت تو گچ بود؟؟...
سينا:همون موقع که رفتم پايين،بيهوش شدم...با صضربه هايي که بهم مي زدن،به هوش اومدم...دستمم تو يکي از اتاق هاي همين ساختمون،گچ گرفتن...
من:اينجا؟؟...
سينا:آره...همينجا...يکي از اتاقها مجهزه....
همينطور که دستم رو نوازش مي کرد،به مچم رسيد...دستش رو روي جاي زخمم گذاشت...زخمي که روي مچم بود...همون زخمي که وقتي گير شهروز افتادم،رو دستم ايجاد شد...
دستم رو بلند کرد و گفت:براي همون شبه؟؟...
من:آره....
لبخندي زد و چيزي نگفت...معني لبخندش رو نمي فهميدم...
خودم رو کمي رو زمين سر دادم و سينا رو کشيدم بالاتر...سرش رو سينم قرار گرفت...پاهام خواب رفته بود و سوزن سوزن ميشد...سينا خيلي سنگين بود...من لاغر و ظريف بودم و تحملش کمي برام مشکل بود...با کمک خودش،کمي کشيدمش بالا...
من:اينا چرا انقدر مي زننت؟؟...
هيچي نگفت....
لحنم رو عوض کردم و صداش زدم:سيناااا؟؟...بگو ديگه...الآن منم اينجام و بايد بدونم چرا...ازت مي خوام دليلش رو بهم بگي...شايد تو نمي خواستي بهم بگي،ولي حالا پاي منم گيره و اين حقه منه بدونم چرا اينجام...دروغ مي گم؟؟...
بهم نگاه کرد و گفت:بخاطر خريت من...
من:تو چي داري مي گي؟؟...
سرش رو با ناراحتي تکون داد و گفت:بيخيال باران...بيخيال عز...
حرفش رو قطع کرد...با جديت بهش نگاه کردم...بهش فهموندم که بيخيال بشو نيستم...
نگاهم کرد و گفت:باشه...بهت مي گم...هيچ کس از اين موضوع خبر نداره الا پدرت...
با چشمهاي گرد نگاش کردم و گفتم:پدرم؟؟...
سرش رو تکون داد و گفت:آره،پدرت يا همون سرهنگ،تنها کسيه که به من کمک کرد و از اين قضيه خبر داره...
منتظر نگاش کردم....
لبخند محوي زد و گفت:يادش بخير...چه دوراني داشتيم...هميشه عاشق مدير شدن بودم...از همون بچگي به فکر رشته ي مديريت و داشتن يه شرکت بزرگ بودم...همه ي بچه ها مي خوان دکتر،پليس،مهندس و يا خلبان بشن ولي من با همشون فرق داشتم و مديرت رو مي خواستم...بيزينس رو هم خيلي دوست داشتم...تو دبيرستان،رشته ي انساني رو انتخاب کردم...به عشق مديريت...پايه به پايه که بالاتر مي رفتم،تلاشم بيشتر ميشد...به تنها چيزي که فکر مي کردم،درسم بود...فقط درسم...خيلي از دوستام شيطنت مي کردن و از من هم مي خواستن همراهشون باشم...کارهايي که خيلي از پسرا تو اين سن انجام ميدن...
نفسي کشيد و بالبخندي که از ياداوري اون دوران روي لبش نشسته بود،ادامه داد:خيلي هاشون دور از چشم خانواده،سيگار مي کشيدن و يا مشروب مي خوردن...به مهموني هايي ميرفتن که توش مواد مصرف ميشد...يه جورايي پارتي بود...با اينکارها،احساس بزرگي مي کردن...فکر مي کردن اينجوري که مي تونن ابراز وجود کنن و بگن ما هم هستيم...بزرگ شديم...احساس مي کردن با سيگار ابهت مي گيرن و دخترا بيشتر جذبشون ميشن....
مکثي کرد و گفت:من از همون اول از دود و دم بدم ميومد...هيچ علاقه اي هم نداشتم که همراهيشون کنم...
نگاهم کرد و گفت:شنيدي ميگن از هرچي بدت بياد،سرت مياد؟؟...
من:آره...خيلي ضدحاله...
سرش رو تکون داد:تو اذيت کردن دخترا،از همون اول همراهشون بودم...خيلي مزه ميداد که دختراي لوس و ننر رو اذيت کني و بترسوني...از همه ي اونايي که ميومدن و خودشون رو براي پسرا لوس مي کردن،بدم ميومد...بدنسازي و ورزش کردن رو از همون اول شروع کردم...از بچگي رزمي رو شروع کردم واين در آيندم خيلي موثر بود و حسابي به دردم خورد...هيکلم بيست بود....خودم به خوبي مي دونستم...قد بلند بود و چارشونه بودم...از همون اول نگاه هاي دخترا روم بود...دختراي دبيرستاني که همسن و سال خودم بودن ويا کوچکتر از من...از دختري که دنبال پسر راه بيفته،بدم ميومد و مياد...منم اذيتشون مي کردم ولي هيچوقت هدفم رو فراموش نمي کردم...رشته ي مديريت...من از همون اول پسر شيطوني بودم...اونا هم براي اينکه حرص من رو دربيارن،چپ و راست با لقبم صدام مي کردن... برام لقب پاستوريزه،هموژنيزه گذاشته بودن...سعي مي کردم به روم نيارم...کاري رو که نمي خواستم انجام بدم،انجام نميدادم...هنوز هم همينم...بگم نه،يعني نه...من قبول نمي کردم که تو کشيدن سيگار و مهموني رفتن،همراهيشون کنم...هيچوقت هم دلم نمي خواست از اعتماد خانوادم سوءاستفاده کنم...هميشه از سوءاستفاده کردن از اعتماد طرف مقابلم بدم ميومد...هميشه...هيچوقت اينکار رو نکردم...جز يک بار که مجبور بودم...مجبور بودم چون بايد جون خيلي ها رو نجات مي دادم،اگه پاش بيفته،باز هم همون کار رو انجام ميدم...
حرفش رو قطع کرد و رو به من گفت:فکر کنم تو اين رو فهميده باشي که من از اعتماد طرف مقابلم،سوء استفاده نمي کنم،نه؟؟...
من:آره...به خوبي متوجه شدم...
لبخندي زد و گفت:خوبه...خوشحالم که فهميدي....خوشحالم که بهم اعتماد داري...
ادامه داد: همه ي عشق و علاقم رو گذاشته بودم براي رسيدن به مديريت...مي خواستم از ايران خارج بشم...سالهاي آخر بودم و تموم فکر و ذکرم رو گذاشته بودم سر درسم...وقتي به خانوادم گفتم قصد دارم برم کانادا،مخالفتي نکردن...اونا موفقيت منو مي خواستن...
نفسي کشيد و ادامه داد:بالاخره ويزام اومد...تو کنکور با رتبه ي دو رقمي قبول شدم...موقع رفتنم رسيد...مي خواستم بيام اينجا،درسم رو بخونم و يه شرکت بزرگ تأسيس کنم و بعد از چند سال،دومين شعبم رو تو ايران،کشور خودم بزنم و بعد از اون،به فکر شعبات ديگه باشم...آرزوهاي زيادي داشتم و مي دونستم مي تونم بهشون برسم....تلاش مي خواست ومن بايد تلاش مي کردم...ساحل خيلي بهم وابسته بود و موقع رفتنم،خيلي بيتابي مي کرد...بالاخره از کشورم اومدم اينجا....شايد اشتباه کردم و نبايد تو اون سن ميومدم اينجا...من بي تجربه بودم و هنوز دنياي اطرافم رو به خوبي نمي شناختم...نمي دونم چرا....خوبيش اينه که الآن ديگه خام نيستم و حسابي مي تونم اطرافيانم رو بشناسم...الآن از موقعيتم راضيم...از زندگي و شغلم راضيم....
پوزخندي زد و گفت:نمي دونم چرا اونجوري شد....تو راهي قرار گرفتم که حتي فکرش رو هم نمي کردم...کي فکر مي کرد که من بشم يکي از افسران پليس؟؟...من حتي به اين چيزا فکر هم نمي کردم...سرنوشت بازي هايي داره که آدم توش مي مونه...شايد اگه نميومدم اينجا و اون اتفاق نمي افتاد،يه اتفاق بدتر تو کشورم برام مي افتاد...
يهو دستش رو اورد سمت صورتم و شالم رو زد کنار...دستش رو به سمت گوشم برد و لمسش کرد...از کارش تعجب کرده بودم...
سينا:گوشواره ها رو ننداختي؟؟...
من:نه...
با ناراحتي سرش رو تکون داد و گفت:اي کاش مي انداختيشون...
من:چرا؟؟...
سينا:تو اونا ردياب کارگذاشته شده بود...اگه اونا رو مي انداختي،بچه ها مي تونستن پيدامون کنن...اميدوارم بتونم از اين مخمصه نجاتت بدم...تن و بدنم پر از زخمه و فرار براي من سخته ولي تو بايد بري...مي دونم سخته،ولي بايد بري...اگه رفتي بيرون،بايد خيلي مواظب باشي...ممکنه گير آدماي شهروز بيفتي...از اين مي ترسم که اگر ينجا بموني،ازت استفاده کنن تا من رو به انجام کاري که مي خوان مجبور کنن...
من:يعني چي؟؟....چه کاري؟؟....
سينا:منظورم اينه که با تهديد کردن تو،من رو مجبور کنن...برات تعريف مي کنم تا بفهمي چه کاري...
کمي نگام کرد و بعد صدام زد:باران...
من:بله؟؟...
سينا:تو نظرت درباره ي من چيه؟؟...
من:از چه نظر؟؟...
سينا:تو اين چندوقتي که باهم بوديم،منو چجور پسري ديدي؟؟...
کمي فکر کردم و گفتم:قابل اعتماد،مهربون درعين حال سخت،مغرور،شيطون و خيلي چيزاي ديگه...
مي خواستم بگم دوست داشتني و با چشمهايي جادويي که بيخيال شدم...
سينا:و اون خيلي چيزهاي ديگه،چه چيزهايين؟؟...
من:خب توام...حالا براي چي پرسيدي؟؟...
با مهربوني نگام کرد و گفت:ازت مي خوام بعد از شنيدن حرفاي من،طرز فکرت عوض نشه...الآن هم همچين عتيقه اي نيستم ولي نسبت به قبلم،خيلي بهترم،خيلي...
من:طرز فکرم عوض نميشه....تو اون موقع تقريبا بچه و نوجوان بودي...هر نوجواني تو رنج سنيش،ممکنه يه سري کار رو انجام بده...
سينا:ممنون...
من:حالا ادامش رو بگو...
سينا:من اومدم اينجا....پدرم سرمايه دار و کارخونه دار بود....به اصرارش،مقداري پول ازش گرفتم و پس انداز کردم...هيچوقت دوست نداشتم دستم تو جيب بابام باشه....بهش گفتم هر موقع کارم راه افتاد،پولش رو بهش برمي گردونم...همش 18 سالم بود....پدرم يه آپارتمان اينجا داشت...هر موقع براي سفر کاري به کانادا مي رفت،تو اون خونه مستقر ميشد...من هم رفتم خونه ي بابام و اونجا موندم...بعد از پيگيري کارهاي دانشگاه،تونستم وارد دانشگاه بشم...زبانم قوي بود و مشکلي نداشتم...
از همون روز اول،با پسري به نام ويکتور آشنا شدم...3 سالي ازم بزرگتر بود و مثل من تنها زندگي مي کرد...درس خوندن رو دير شروع کرده بود...من و ويکتور همه جا با هم بوديم...به گفته ي خودش،پدر و مادرش در شهر ديگه اي بودن...احساس مي کردم آدم مشکوکيه...همش اطرافش رو مي پاييد...هر موقع ازش مي پرسيدم چي شده،مي گفت هيچي...
تو حياط دانشگاه داشتيم قدم ميزديم که گفت:پدر و مادرم مي خوان ببيننت....يه مهموني داريم که تو هم دعوتي...
قبول کردم برم...مي خواستم بيشتر با خانوادش آشنا بشم...
سينا حرفش رو قطع کرد...نگاهي به ساعتم انداختم...نزديک 6 صبح بود...کمرم داغون بود ولي به روي مبارکم نميووردم...در باز شد و آلن اومد تو...
آلن:به به...مي بينم که به هوش اومدي بهروز جان...بهت گفتم فعلا نميذارم بميري آدم فروش...اين کار بايد تموم بشه،بعد خودم حسابت رو مي رسم...اگه قبول نکني و با ما همکاري نکني،همون بلايي رو سرت مياريم،که 9-10 سال پيش به سرت اورديم،با اين تفاوت که دوزش رو مي بريم بالا...جوري بهش وابستت مي کنيم که ديگه نتوني ترک کني...و بعد،خود به خود مي ميري...خونت الوده ميشه...
سينا:هر غلطي که مي خواي بکن،من با شما همکاري نمي کنم...اون سري هم از خامي من بود...من الآن اون آدم قبلي نيستم...حاضر نيستم بچه هاي مردمو آلوده کنم تا شما به هدفتون برسين...نمي خوام ديگران هم مثل من قرباني هدف پست شما بشن...من کوچکترين قربانيتون بودم که خدارو شکر تونستم خودم رو بکشم بيرون...
کمي خودش رو به سمت جلو متمايل کردم...فهميدم مي خواد بشينه...دستم رو گذاشتم رو کتفش و کمکش کردم تا بشينه...
آلن با عصبانيت گفت:تو بيجا مي کني...مجبورت مي کنم...مجبورت مي کنم باهامون همکاري کني...
به سمتمون اومد...آدماش هم پشت سرش راه افتادن...آدماش سينا رو بلند کردن و خودش،من رو...نمي تونستم صاف وايسام...کمرم درد مي کرد...خشک شده بود...
سينا با عصبانيت گفت:دست کثيفت رو بهش نزن...
آلن خنده ي کثيفي کرد و گفت:حالا باهاش کار دارم...
خودش به سمت در رفت و دست من رو هم کشيد...افرادش هم پشت سرمون و همراه با سينا اومدن...از اتاق خارج و وارد يه راهرو شديم...يه راهروي طويل که پر از اتاق بود...نمي تونستم اتاقا رو بشمرم...کمي که رفتيم،آلن در يکي از اتاق ها رو باز کرد و من رو پرت کرد توش...افرادش هم سينا رو انداختن بغل دستم...چهرش تو هم رفته بود و مي دونستم درد زيادي رو تحمل مي کنه...
نگاهي به اطرافم انداختم...دستگاه هاي بزرگي تو اتاق بودن...نمي دونستم به چه دردي مي خورن و براي چي تو اتاق هستن...دور تا دورم پر از دستگاه بود...
آلن با پوزخند نگاهي بهم انداخت و گفت:نمي دوني اينا چين؟؟...
جوابش رو ندادم و نگاش کردم...
سرش رو اورد جلوي صورتم و با لحن تهديد آميزي گفت:اينا سازنده ي محلوليه که تو رو بدبخت مي کنه...از زندگي ساقط ميشي...
سرش رو به سمت سينا چرخوند و گفت:و البته تو رو...حالا که تو نمي خواي با ما همکاري کني،بهترين روش همينه...هم انتقام من گرفته ميشه و هم از شر تو خلاص ميشم...البته اول ازت کار مي خوام و بعد از شرت خلاص ميشم...تو بايد به عدادي که فراري دادي،برام آدم جور کني...من بايد آزمايشاتم رو به يه جايي برسونم...بايد سود اين مغز متفکرم رو بگيرم...
همزمان با گفتن آخرين جملش به سرش اشاره کرد...
حرفاشون رو مي شنيدم ولي نمي فهميدم راجع به چي حرف مي زنن...آزمايش چي؟؟...
آلن نگاهي به من انداخت و گفت:مي فهمي...انقدر با کنجکاوي نگاه نکن...همچين اتفاق خوبي هم نيست که علاقه مندي دربارش بدوني...
سرم رو چرخوندم و به سينا نگاه کردم...رنگش پريده بود و با نگراني بهم نگاه مي کرد...آلن تو اتاق رژه مي رفت و تهديد مي کرد....
رو به سينا گفت:اگه تو الآن هم قبول کني،من بي خيال اين خوشگله ميشم و کاري به کارش ندارم...آلودش نمي کنم...تو رو هم همين طور...ميذارم واسه بعد...اگرم که همکاري نکني،طوري آلودش مي کنم که تا فردا بيشتر دووم نياره...اگه برام آدم جور نکني،خودت و اين خوشگله ميشين موش آزمايشگاهي من...فهميدي يا واضح تر بگم؟؟...
سينا چشماش رو بست و چند نفس عميق و پي در پي کشيد...
با صداي در توجهم جلب شد...چشمهاي سينا هم باز شد...مردي وارد اتاق شد...يه سيني تو دستش بود که روي سيني با يه پارچه ي مشکي رنگ پوشيده شده بود...سيني رو داد به آلن...
آلن:برو و به همه ي بچه ها بگو بيان اينجا...مي خوام عاقبت کسي رو که به من خيانت کنه،به همه نشون بدم...
اومد نشست روبه روي من...با ترس بهش خيره شدم...نمي دونستم چه خبره و زير اون پارچه چيه...
آلن:ديدي که اصلا دوست نداره...شغلش رو بيشتر از تو دوست داره...به اين دل خوش کرده بودي؟؟...حاضر تو بميري،ولي با ما همکاري نکنه...تو عاشق بهروز ما شدي؟؟...بايد بگم اشتباه کردي...آره...اشتباه...
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و گفت:شايد نمي خواست تو آلوده بشي ولي بايد بگم با اين وضع و اوضاع ميشي...تو رو به جاي همه ي اونايي که فراريشون داد،ازش مي گيرم و بعد به خدمت خودش مي رسم....
با صدايي که مي لرزيد گفتم:اينا چين؟؟...
آلن:خودمم هنوز نمي دونم...خودم به وجودش اوردم ولي خودمم هنوز نمي دونم...هيچ اسمي براش نذاشتم...شايد بهروز هم ندونه،چون نسبت به چندسال پيش،خيلي پيشرفتش کردم،خيلي...
تقه اي به در خورد و مردي اومد داخل...
آلن:چي شده؟؟...
مرد:اون دختري رو که امروز اورده بودنش،همين الآن مرد...
آلن:چقدر زود...چقدر بهش تزريق کردين؟؟...
مرد:همون قدر که براي بار اول به همه تزريق مي کنيم....
آلن:فعلا نسوزونينش...بايد کالبد شکافيش کنم....نبايد انقدر زود مي مرد...اين غير ممکنه....با اون مقدار کم نبايد اينجوري ميشد...کي مرد؟؟...
مرد:همين الآن...
آلن:دختره رو کي معتاد کرده بود؟؟...
مرد:ويکتور قربان...
آلن:خوشم مياد کارش درسته و مي دونه چيکار کنه...
آلن نگاهي به سينا انداخت و گفت:مي بيني چقدر کارش درسته؟؟...به باباش رفته...مثه خودم مغز متفکره...
سينا با حرص داد زد:خيلي کثيفي...خيلي...يکي اونجا مرده اونوقت تو داري درباره ي پسرت حرف مي زني آشغال؟؟...همتون کثيفين....همتون...چرا با جون مردم بازي مي کن؟؟...چي گيرت مياد؟؟...خيلي خوشحالم که باهاتون همکاري نکردم...خيلي...همه اونايي رو که مال من بودن فراريشون دادم....خوشحالم...خيلي خوشحالم که باعث مرگ يک نفر هم نشدم...
يعني پسرش بالاي 30 سالشه؟؟...مگه ميشه پدر و پسر ده سال اختلاف سن داشته باشن؟؟...اصلا بهش نمي خورد...فکر کنم سنش بالاتر از اون چيزي بود که به نظر مي رسيد...فکر که نه،مطمئن بودم...
آلن با لبخند و خونسردي گفت:انقدر حرص نخور...من از اين عروسک مي گذرم و بعد از اين که مرد،به ويکتور مي سپرمش...بهتره بسپرمش به پسرم...
سينا خواست از جاش بلند بشه که افراد ويکتور اومدن جلو و نشوندنش...نامردا شونش رو فشار دادن...
آلن رو به مرد گفت:فعلا ببرينش تو سردخونه تا منم بيام...اجتمالا از قبل بيمار بوده...
مرد:بله قربان...
مرد از اتاق خارج شد...من تو شک اتفاقات بودم...سردخونه؟؟...مگه اينجا سردخونه هم داره؟؟...چقدر ساده از کنار مرگ يه انسان مي گذشتن...اشک تو چشمهام حلقه زد ولي نذاشتم رو گونم سرازير بشه...
4 نفر از افراد آلن تو اتاق بودن....دونفرشون بالا سرمن وايساده بودن و دو نفر ديگشون،سينا رو گرفته بودن...
آلن سيني به دست نزديکم شد...دوست داشتم بدونم تو اون سيني چيه...اومد کنارم نشست و با آرامش پارچه رو از روي سيني برداشت...چشمم به دوتا سرنگ خورد...چشمام گرد شده بود...تو عمرم سرنگ به اون بزرگي و قطوري نديده بودم...صدرحمت به آمپول گاوي...معلوم نبود چيه...
هر دو سرنگ نزديک به 25 سانت و با مايع سبز رنگي پر شده بودن...تنها تفاوتشون در اين بود که يکيشون پر بود و اون يکي کمتر از نصف پر شده بود...رنگش يه جوري بود...به فسفري و سبز مي زد...يه درخشندگي خاصي داشت...
رنگم پريده بود...اون آمپول رو مي خواست به من بدبخت بزنه؟؟...چرا به من؟؟...من نه تو جريان کاراشونم و نه مي دونم اينا چين؟؟...
آلن با خنده ي کريهي گفت:زودتر خداحافظي کن...نبايد به اين مواد نور بخوره...اگه 10 مين جلوي نور باشه،خاصيت کشندگيشو از دست ميده...
رو به من گفت:چه حسي داري؟؟....خيلي کنجکاو بودي تو سيني رو ببيني...حالا هم ديدي...
سکوت منو ديد و ادامه داد:پشيمون نيستي؟؟...
سعي کردم محکم باشم...
من:از چي؟؟...
پوزخندي زد و گفت:از اين که با بهروز بودي...از اينکه اونشب رفتي پيشش و تو اين مخمصه گير افتادي...اگه اونشب اونجا نبودي،ويکتور از تو خوشش نميومد و نميووردت اينجا...از اين پشيمون نيستي که عاشق اين شدي؟؟...همه رو بهش بگو...آخرين لحظات زنده بودنته...
سينا:ويکتور خيلي غلط کرد که از باران خوشش اومده...
بدون توجه به سينا،با نگاهي سرد بهش خيره شدم و جوابش رو ندادم...بذار هرچي که دلش مي خواد بلغور کنه...هيچي نمي دونستم...فقط مي دونستم اونا چيزي رو از سينا مي خوان که باعث مرگ خيليا ميشه....نمي دونستم چيه...
منم بايد مثه سينا مقاومت مي کردم....نبايد مي باختم...چرا رنگم پريده؟؟...من که به اندازه ي کافي تو اين چندماه تهديد به مرگ شدم...مرگ برام عادي شده...آره...عادي شده...شايد خيلي ها يه بارم تجربش نکرده باشن....تهديد به مرگو مي گم،ولي من خيلي تجربش کردم...تو اين چندوقتم يه جورايي منتظرش بودم...باهاش دوست شدم...
آلن:چرا لالموني گرفتي؟؟...از ترسه؟؟...التماسم نمي کني؟؟...مي دوني که بهروز هيچکاري برات نمي کنه،بيا التماس کن که نکشمت...
با همون سردي نگاش کردم و گفتم:اينو تو گوشات فرو کن،من التماس هيچ احدي رو نمي کنم...به سينا هم حق ميدم...حق ميدم که هيچکاري نکنه...اون نبايد اون کار رو انجام بده...نبايد...
آلن:بلبل زبوني نکن بچه...هميشه فکر مي کردم دختراي لوس و ماماني با بهروز ما هستن،نگو جسور هم بينشون بوده و من نمي دونستم...
بدون اين که نگام رو ازش بگيرم و پلک بزنم،گفتم:آره...همه اشتباه مي کنن...توهم روي اون همه...اشتباه کردي...جسور تراز اون چه فکر ميکني...
دوباره پارچه رو گذاشت رو سرنگها و گفت:شايد تو درست بگي...همه اشتباه مي کنن ولي من نه...همه کارام درسته...
من:مي دونستي خيلي به خودت اطمينان داري؟؟...
آلن:آره...با اطمينان به خودمه که به اينا رسيدم...
من:به بدجايي رسيدي...
آلن:منتظر بودم تو جغله بچه برام تعيين تکليف کني و بگي به کجا رسيدم...ديگه داري پاتو از گليمت درازتر مي کني...
به سمت در رفت و بازش کرد...اون چهارتايي هم که کنار ما بودنفراه افتادن و دنبال آلن رفتن...سرش رو برد بيرون و گفت:
-چي شد؟؟...
صداي مرد ديگه اي رو شنيدم که گفت:الآن ميايم قربان...
نگاهم به سينا افتاد....با نگراني بهم نگاه مي کرد...تيله عسلاش مي لرزيد...خودم رو تونستم تو چشمهاي شفافش ببينم...واسه اولين بار...به نظرم ترکيب قشنگي بود...به اجزا صورتش دقت کردم...هيچي کم نداشت...کم کم بغضم گرفت...ديگه نمي ديدمش...نه...نمي ديدمش...
با نگراني سرش رو به چپ و راست تکون داد و زيرلب گفت:نه...باران نه...من نميذارم...به خدا نمي ذارم چيزيت بشه...حاضرم خودم بميرم اما تو هيچيت نشه...من محافظ توام و تو دست من امانتي...
امانت...تازه فهميدم چقدر از اين کلمه بدم مياد...
با لبخند نگاش کردم و زير لب جوابش رو دادم گفتم:اينجوري بهتره...آره...حداقل مي دونم که يه کار مفيد انجام دادم...
مي خواستم بهش بگم عاشق چشمهاشم ولي نگفتم...غرورم نذاشت...سعي کردم خودم رو راضي کنم...نشد و بهش هيچ حرفي نزدم...خيلي مغرور بودم...خيلي...نمي تونستم غرورم رو زيرپام بذارم...
نگام رو ازش گرفتم و به آلن دوختم...
در رو بست و گفت:خب...الآن بچه ها هم ميان...بعد شروع مي کنيم به مجازات...
من:هدفت از اين کارا چيه؟؟...
آلن:هدفم؟؟...مي دونستي خيلي فضولي و تو کارام سرک مي کشي...من اصلا خوشم نمياد کسي تو کارام سرک بکشه...
همونجور که راه مي رفت،گفت:اهدا عضو رو دوست داري؟؟...من مي تونم با اين سرنگا کارت رو تموم نکنم،بلکه خودم دل و قلوت رو بريزم بيرون و اونا رو بفرستم به کشورهاي ديگه...
چشمهام گرد شده بود؟؟...قاچاق اعضا؟؟...نه...اينا ديگه کين؟؟...نکنه سينا هم...نه...امکان نداره....اينا چيکاره ان...
نگاهي بهم انداخت و گفت:چرا چشاتو گرد مي کني؟؟...تا حالا اسم قاچاق به گوشت نخورده؟؟...قاچاق اعضا...نمي دوني چقدر خوبه...دل و روده ي يه انسان رو در مياري و مي فرستي يه جاي ديگه...ثواب داره...هيچ گناهي مرتکب نميشه...جون يکي رو ميگيري و جون يکي ديگرو نجات ميدي...تازه اين وسط کلي هم پول به جيب ميزني...سود و ثوابش خيلي خوبه...تو هم اگه دوست داشته باشي،مي تونم اين کار رو برات انجام بدم تا هم ثوابش به تو برسه و هم به من...
هيچ رابطه اي بين قاچاق اعضا،اين دستگاه ها،مايع داخل سرنگ و سينا پيدا نمي کردم...هيچي...گيج بودم،گيج تر شدم...
آلن:اگه اين سرنگ رو بهت تزريق کنم،ديگه نمي توني ثواب کني...خونت آلوده ميشه...
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:اسم اينا رو ميذاريم اِچ آي وي به توان 2...خوبه؟؟...اسمش رو دوست داري؟؟...
اجازه ي حرف زدن بهم نداد و گفت:نمي خوام بدون داشتن اطلاعات از پيشمون بري...بموني هم مطلع ميشي...بذار خودم بهت بگم که قبل از رفتن انقدر گيج نباشي...
کنار يکي از دستگاه ها وايساد و گفت:اينا سازنده ي اون ماده هستن...ماده اي که من ساليان درازه روش کار کردم...از دوران نوجواني...خيلي دوسش دارم...به دو دسته تقسيمشون کردم...با اضافه کردن يه سري مواد،خواصشون رو تغيير دادم...بعد از کلي آزمايش،به اين نتيجه رسيدم که يکيش خاصيت اعتياد داره و ديگري،باعث آلوده کردن خون ميشه و يه جورايي مثل همون ويروس ايدزه...البته بدتر از اون...
دست به سينه نگام کرد و گفت:اول با ازمايش کردن روي آدماي مختلف شروع کردم...اون زمانا زيردستام آدماش رو برام جور مي کردن...همين سينا ي تو و بهروز ما،يکي از افرادي شد که مورد آزمايش قرار گرفت...نمي دونم چرا از جسارتش خوشم اومد...اون معتاد شده و حاضر بود براي اون مايع،هر کاري انجام بده،هر کاري...اوردمش تو گروه خودم و حسابي تأمينش کردم...خيلي خواست ترک کنه ولي من نذاشتم و اين اجازه رو بهش ندادم...نمي خواستم ترک کنه...
سرش رو تکون داد:نمي خواستم...مي دونستم اگه ترک مي کرد،دوباره ميشد همون آدم سابق و از گروه ما بيرون مي رفت...تنها کسي که از بين اون آدما وارد گروه ما شد،سينا يا همون بهروز بود...اول نمي دونست هدف ما چيه...خبر نداشت که چي مي خوايم...اون دستورات منو اطاعت مي کرد تا به موادش برسه...
دستاش رو کرد تو جيبش و گفت:نمي خواستم از موضوع بويي ببره ولي نمي دونم چطور شد که فهميد...گروه ما از در دوستي با افراد وارد ميشه و بعد اونا رو معتاد مي کنه...سينا هم همينجوري وارد اين جمع شد...از طريق دوستي با ويکتور...
نفسي کشيد و ادامه داد:من از اول هم تو فکر قاچاق اعضا بودم...هيچکس از اين موضوع خبر نداشت...همين سينا هم تا الآن نمي دونست...
برگشتم سمت سينا...با چشمهايي گرد شده به الن نگاه مي کرد...رگه هاي خون رو ميشد تو چشمهاش ديد...خيلي عصبي بود...خودم هم تو شک بود...
آلن:اون فهميد که اين مواد دودسته اند...فهميد باعث مرگ خيليا ميشه...از تمامي آزمايشاتمون سر دراورد،چطور،نمي دونم...سينا با خيلي ها دوست شده بود و مي خواست اونا رو براي ما بياره اما قبل از اين که اونا معتاد بشن و تو تله ي ما بيفتن،سينا جريان رو به همشون گفت،به همشون...اونا دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن...از اون موقع است که پليس اينترپل،در به در دنبال ماست....خيلي ها رفتن به اداره ي پليس اطلاع دادن...ما مجبور به تعويض جامون شديم...نمي دونم چي شد که بهروز سر از اداره ي پليس دراورد...
نگاهم کرد و گفت:آزمايشام چند ساله که تموم شده...بعد از رفتن سينا،منم به اون چيزي که مي خواستم رسيدم...من با معتاد کردن افراد،اونا رو به اينجا مي کشونم و بعد...
خنده اي کرد و انگشت سبابش رو گذاشت رو گردنش و گفت:پخ پخ...ازشرشون خلاص ميشم و يه پول قلمبه گيرم مياد...
با همون خنده گفت:خيلي ها سر آزمايشات دووم نيووردن و مردن،ما هم اونا رو آتيش زديم چرا که به هيچ دردي نمي خوردن...به درد قاچاق اعضا هم نمي خوردن،فقط باعث شدن که آزمايشات من بره جلو...خيلي ها رو هم ما تيکه تيکه کرديم و به جاهاي ديگه فرستاديم...دسته ي اول به درد ما مي خوره...دسته ي دوم اين مواد،کارايي چنداني ندارن...
ادامه دارد....