امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 2.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید

#10
پست دهم


آخرين صدايي که مي شنوم،صداي گريه ي پدرام و پرهام و هجوم اوردن بقيه به سمتمه.
چشمهامو که باز مي کنم،مامانو بالاي سرم مي بينم که داره گريه مي کنه.تو اتاقم هستم.
دستمو به سمت سرم ميبرم و ميگم:چي شد مامان؟؟ساحل خوبه؟
تازه متوجهم ميشه.
مامان:خوبي باران؟
سرمو تکون ميدم و ميگم:ساحل چي شد؟
-بردنش بيمارستان.شک عصبي بهش وارد شده بود و به اون روز انداخته بودش.تو هم به خاطر فشاري که روت بوده بيهوش شدي.3-4 ساعتي ميشه که بيهوشي.

نگاهم به سمت ساعت ميره.نزديک 1 نصف شبه.
اشک تو چشمهام حلقه ميزنه و ميگم:بقيه کجان؟
فربد و شاهين بيمارستانن.سيما پيش بچه هاشه.نمي دوني چقدر گريه مي کرد.بابات و باربد رفتن اداره.زنگ زدن و يه خبر مهم رو بهشون دادن.نمي دونم چي شد که دوتايي زدن بيرون.مارالم تا الآن اينجا بود ولي فرستادمش پيش شوهرش.فريبا و بهنام هم خوابن.خيلي خسته بودن.
سرمو تکون ميدم و به مامان ميگم:شما هم برو بخواب...
خيلي مخالفت ميکنه ولي بالاخره راضيش مي کنم بره بخوابه.
بعد از رفتن مامان،از جام بلند ميشم و به سمت کتابام ميرم.نگاهي کلي بهشون ميندازم.شايد براي دراومدن از فکر و خيال خوب باشه.
دلم پيش ساحله.گوشيمو برمي دارم و دنبال شماره اي مي گردم که به اسم فربد سيو شده باشه.پبداش مي کنم و بهش زنگ ميزنم.
فربد:جانم باران؟
-سلام فربد.ساحل خوبه؟
آهي ميکشه و ميگه:به زور آرامبخش خوابيده.
-کي مياين؟
-فکر کنم تا ما برگرديم هوا روشن شده باشه.سرمش بايد تموم بشه و از خواب بيدارشه.تو خوبي؟
-ممنون.
-برو بخواب باران.
-باشه.
-شبت بخير.يه بوس رو لپت.
-شب تو هم بخير.يه بوسم رو لپ تو.
با اين جملهي"يه بوس رو لپت"غريبه نبودم.چندبار تو دفتچم ديده بودمش و مي دونستم من و فربد موقع خداحافظي از اين جمله استفاده مي کنيم.
موبايلمو ميذارم رو ميز و به سمت کتابا ميرم.
نگاهم روي کتابي به اسم "ديوان فروغ فرخزاد" مي مونه.گردنم رو با دست راست ماساژ ميدم.دست چپم رو مي برم جلو.مي خوام کتاب رو بردارم ولي نگاهم روي حلقه ي درخشاني که تو انگشتمه خشک ميشه.
دستمو ميارم جلوي صورتم و به حلقه نگاه مي کنم.دوباره اشک تو چشمهام جمع ميشه.از بي وفاييم و و از اينکه هيچي يادم نيست.کمي با حلقه بازي مي کنم.دوباره دستمو مي برم جلو و کتاب رو برمي دارم.
اشعارش پر از درد و اندوهه.همين طور که اشک ميريزم،درحال خوندن اشعار فروغ هم هستم.به شعري مي رسم که منو ديوونه مي کنه.
با هق هق شروع مي کنم به خواندن شعر.براي چندمين بار.

رويا
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
زيرلب زمزمه مي کنم:من به آغوش گورش کشاندم.من به آغوش گورش کشاندم.
انقدر گريه مي کنم و اين جمله رو زيرلب تکرار مي کنم که خوابم مي گيره.
ديوان فروغ رو سينمه و من شعر رو از حفظ مي خونم و مي خوابم.با چشمهايي که مي سوزن
با سرو صدايي که از بيرون شنيده ميشه از خواب ميپرم.نزديک 6 صبحه و همه در حال گريه کردن.بلند ميشم.
دامن بلند مشکي رنگي رو به همراه بلوز آستين بلند مشکي مي پوشم و شال مشکيمو هم روي سرم مي اندازم.
ميرم بيرون.همه لباس مشکي پوشيدن.فقط لباس پدرام و پرهام رنگيه که روي روي مبل خوابيدن.
نمي دونم چجوري با اين سرو صدا بيدار نشدن!!
فربد ساحلو بغل کرده و سيما شاهينو.ديگه کسي به رابطه ي فربد وساحل اهميت نميده.مارال و رامين هم پيش همن.مارال رامينو دلداري ميده و رامين مارالو.
آرشام هم اومده.با سر بهم سلام مي کنه.منم همونجوري جوابشو ميدم.صبح اول صببح اين اينجا چيکار مي کنه؟؟!!
بابا و باربد هم بعد از خارج شدن من از اتاق برگشتن.خيلي کنجکاو بودم بدونم بابا و باربد براي چي رفته بودن.حسي بهم مي گفت دليلش به مرگ سينا مربوطه.
زده به سرم.دوست دارم سرشون داد بزنم تا ساکت بشن.نمي خوام بيشتر از اين عذاب بکشم.نمي خوام ديگه صداي گريه هاشونو بشنوم.
با صداي بلند داد ميزنم:بس کنين.انقدر گريه نکنين.با اين کاراتون به هيچجا نميرسين.اول بايد خودمونو جمع کنيم و بعد بگرديم دنبالش.جمع کنين اين بساطو.سينا غلط مي کنه بره و منوعذاب بده.
نمي فهمم دارم چي ميگم.حرفام ضد و نقيضن.زانو مي زنم رو زمين و بغضم مي ترکه.با صداي بلند گريه مي کنم.بلند تر از همه ي اونا.
نگاهم به آرشام ميفته که مياد سمتم.مي خواد بلندم کنه که با داد ميگم:دست به من نزن.
ميره کنار و ميذاره همونجا،روي زمين بشينم.دوباره صداي گريه بلند ميشه.
باربد مياد کنارم ميشينه.
سرمو برمي گردونم سمتشو ميگم:چرا اينجوري شد؟چجوري ميشه آلنو پيدا کرد؟اصلا سينا چجوري فوت کرده؟
دستشو ميندازه زيربازومو بلندم ميکنه.
باربد:پاشو بريم تو اتاقت.فشار به خودت نيار.دوباره از حال ميري.
با کمک باربد به اتاقم برمي گردم.
من:منتظر جواب سوالامم.
هردومون رو تخت ميشينيم و باربد ميگه:آلنو پيدا کرديم.
-جدي؟
سرشو تکون ميده و ميگه:آره،البته جنازشو...
مي خواد بلندشه و بره بيرون که مچ دستشو مي گيرم و بهش ميگم:کجا؟به من بگو سينا چجوري مرده.
-الآن وقتش نيست.حالت زياد خوب نيست.بذار واسه بعد باران.
-لازم نکرده.همين الآن به من بگو.
ميشينه کنارم و شروع مي کنه:آلن يکي دو روز بعد از فرار تو،تصميم مي گيره هرچه زودتر داروها رو بفرسته به کشورهاي ديگه. اگه اونا به کشورهاي ديگه مي رسيد،همه بدبخت ميشديم.سينا همراه اونا بوده.اون خوب مي دونسته بايد چيکار کنه.اين داروها به دوچيز حساسن،نور و گرما.
آهي ميکشه:قبل از اينکه سينا فوت کنه،ماها رد آلنو زده بوديم.تعدادي از مأمورا رو به مکان اعزام کرديم تا آلنو دستگير کنن.اونا با يه کشتي مي خواستن برن.به اسم حمل نفت،اون مواد رو حمل مي کردن.قابليت ديگه اي که اين مواد دارن اينه که تو نفت،دقيقا رنگ همون ميشن و بوي همونو به خودشون مي گيرن.با قايق مواد رو به کشتي ميرسونن که وسط دريا بوده و از اونجا همه رو با هم حمل مي کنن.به خاطر همين،کارشون دو روز طول کشيده.مواد رو خرد خرد بهع کشتي رسوندن تا کسي بهشون شک نکنه.
با انگشتش به پيشونيش فشار مياره و ميگه:شايد اگه ما زودتر عمل مي کرديم اينجوري نميشد...
منتظر بهش چشم ميدوزم تا ادامه بده:
-ما نيروهامون رو نزديک 3صبح فرستاديم تا عمليات رو انجام بدن.منم مي خواستم برم ولي به دلايلي نشد و نتونستم.همزمان با رسيدن نيروهاي ما،کشتي منفجر ميشه و...
-منفجر ميشه؟؟يعني سينا....
با کلافگي سرشو تکون ميده و ميگه:آره...منفجر ميشه.کار سينا بوده تا مواد رو از بين ببره...همه افرادي که تو کشتي بودن مي ميرن.آلن و پسرش هم تو کشتي بودن و در نتيجه اونا هم مي ميرن.بعد از اينکه که کشتي منفجر ميشه،سرگرد سينا رو مي بينه که بدنش سوخته و پرت ميشه تو آب.مي گردن ولي پيداش نمي کنن.هيچ اثري ازش نبوده و مفقودالجسده.يکي از سربازا به ما خبر داد که سرگرد همه چيزو با چشمهاي خودش ديده ولي ما باز هم اميدوار بوديم تا اينکه خود سرگرد،اون روز به بابا گفت و ما مطمئن شديم که ديگه سينايي وجود نداره،اگه احتمالي هم براي زنده بودنش مي بود،با پرت شدنش تو آب،کاملا از بين ميره.
ادامه ميده:جنازه ي آلن و ويکتور رو هم ديشب پيدا کردن و ما براي همين رفتيم اداره.
همزمان با پايان حرف باربد،صداي گريه ي دوقلو رو مي شنوم.
به گوشه ي ديوار خيره ميشم.بدون اينکه پلک بزنم.تو همون حالت ميگم:
-بهم گفته بود نميذاره مواد خارج بشن.نذاشت و واسه اين کار جونشو گذاشت.همه رو نوشتم.
-واقعا لايق اين کار بود.حيف.حيف که ديگه...ديگه بينمون نيست.مقامات کشور هم درگير پيدا کردن سينا شدن.کار خيلي مهم و بزرگي انجام داده و اين حقش نيست که جنازش پيدا نشه ولي مثله اينکه نميشه کاري کرد.
با صدايي لرزون ميگم:ميشه تنهام بذاري؟
حرفي نميزنه و با مکث از جاش بلند ميشه.دستگيره ي در رو تو دستش ميگيره و تو همون حال برمي گرده سمتم و نگران نگام مي کنه.
به زور لبخندي ميزنم و ميگم:مي خوام با خودم کنار بيام.
-خودتو مقصر ندون.اگه بخوايم دنبال مقصر بگرديمفاون ما هستيم که دير واردعمل شديم.
از اتاق ميره بيرون.
به مغزم فشار ميارم و سعي مي کنم چهرش يادم بياد ولي ذهنم خاليه،خالي از هرچيزي که بشه بهش فکر کرد.
زيرلب براي شادي روحش فاتحه مي خونم و فوت مي کنم.اشکاي روي صورتم رو با کف دستام پاک مي کنم.صداي گريه ي ساحل هنوز هم شنيده ميشه.نگران عکس العمل پدر و مادرشم.
صداي آيفونو مي شنوم که به صدا درمياد.يکي دستشو گذاشته رو زنگ و ول کنم نيست.يعني اين موقع صبح کي مي تونه باشه؟
شالمو رو سرم درست مي کنم و از اتاق خارج ميشم.
رو به بابا ميگم:کيه؟
-دختر جوونيه که ميگه خبر مرگ سينا رو شنيده...يکي از دوستاشه...
بابا در رو باز مي کنه و دختر جووني خودشو پرت مي کنه تو خونه.با تعجب بهش نگاه مي کنم.تاپ دکلته ي صورتي پوشيده و يه شلوار سفيدم پاشه...کفشاي پاشنه بلندشو از پاهاش درنمياره و همينجوري مياد تو خونه.
دختر رو به بابا ميگه:راسته؟سينا مرده؟
بابا با تعجب نگاش ميکنه و ميگه:شما کي هستي خانوم؟
دختره به در تکيه ميده و سر مي خوره و رو زمين ميشينه.اشک از چشمهاش سرازير ميشه و ميگه:من؟...من دوست دخترشم...اسمم جسيه...قرار نبود اينجوري بشه...
با شنيدن اسمش مغزم به کار ميفته...جسي...جسي همون دختريه که تو مهموني پويا ديدمش.هموني که به خاطرش نزديک دو هفته با سينا قهر بودم و سکوت بينمون بود.
پشت بابا وايسادم و بهش نگاه مي کنم.يهو نگاهش بهم ميفته.يه چيز عجيب تو نگاشه.انگار خيلي عصبانيه.خيز برمي داره سمتم و بلند ميگه:تو عفريته هم اينجايي؟تو کشتيش...مي فهمي احمق...نابودش کردي...از منم گرفتيش...
بغضش مي شکنه و شروع مي کنه به هق هق کردن...
مي دونم اگه بابا جلوم نبود،يه درگيري اساسي بينمون رخ ميداد و گيس و گيس کشي ميشد!!!
باربد مياد جلو و با عصبانيت ميگه:دهن کثيفتو ببند...جمع کن و برو...زر زيادي هم نزن...من تو رو خوب مي شناسم و از رابطت با سينا خبر دارم... خودت اينو خوب مي دوني... اينجوري هم اشک تمساح نريز که خبري نيست...تا دهنمو بيشتر از اين باز نکردم برو..خودم تا دم در همراهيت مي کنم تا مطمئن بشم جسم نجست از اين خونه رفته بيرون...
از عکس العمل باربد واقعا تعجب ميکنم.از کنارم رد ميشه.بازوي جسي رو مي گيره و با خشونت بلندش ميکنه.هلش ميده به سمت بيرون.پاي جسي پيچ مي خوره و کمي اخم مي کنه ولي فرياد نميزنه.
باربد:انقدر ازت بدم مياد که حاضر نيتم تو يه محيط بسته مثه آسانسور تحملت کنم،حتي براي چند ثانيه...
جسي رو به طرف پله حرکت ميده و مي برتش پايين...
مات سرجام وايسادم و به پله ها نگاه مي کنم.بابا کنارمه و بقيه پشت سرم.نگاهي به دستم مي کنم.هموني که روزي رو صورت جسي نشسته.
بابا:چرا خشکت زده باران؟بيا کنار،مي خوام درو ببندم.
صداي جيغ و داد جسي به خوبي شنده ميشه.چندلحظه مي گذره و جيغ جيغاش قطع ميشه.آسانسور مياد بالا و باربد با اخمهايي درهم پياده ميشه.سرش پايينه و داره مياد تو خونه.سرشو بلند ميکنه و نگاش به چشمهاي من ميفته.مي دونم کنجکاوي رو به خوبي ميشه از چشمهام خوند پس همينجوري بهش زل مي زنم.
بابا کنارم نيست و رفته پيش مامان.
با صداي آرومي ميگه:برات توضيح ميدم.مي دونم براي چي کنجکاو شدي...الآن نه.بعدا همه چيزو بهت ميگم.
سرمو براش تکون ميدم و از نقش سدمعبري کنار ميام و بهش اجازه ميدم ردشه.
****
2-3 روزي از اون روز مي گذره و جو خونه آروم تره.روز قبل مهلا و ديويد اومدن ديدنم.عقد کرده بودن و از شنيدن خبر مرگ سينا،خيلي شکه و ناراحت شدن.
ساحل با پدر و مادرش تماس گرفت و به زور باهاشون حرف زد.کلي داستان سرهم کرد و گفت حال سينا خوبه و براش تولد گرفتيم ولي تو شرايطي نيست که صحبت کنه.!!!!
موقع صحبت چنان بغض کرده بود که دلم کباب شد.
حالش بهتر شده ولي کمتر با ديگران حرف ميزنه.
منم تو خودمم و زياد با اطرافيانم ارتباط برقرار نمي کنم.بيشتر با ساحل،فربد و باربد حرف مي زنم.هنوزم منتظرم باربد حرف بزنه ولي اون...
خودم بايد برم پيشش و باهاش حرف بزنم.بايد بفهمم باربد جسي رو از کجا مي شناسه.
تقه اي به در اتاقش مي زنم.با اجازه ي ورودش،ميرم تو اتاق.
لباس راحتي تنشه و رو صندلي نشسته.
لبخندي بهم مي زنه و ميگه:تويي؟
فقط بهش نگاه مي کنم.
-مي دونستم آخرش طاقت نمياري و خودت مياي.
رو تختش مي شينم و ميگم:منتظرم...
-جسي يکي از دوستان من بود...
چشمهام گرد شدن...خداي من...
نگاهي به من ميندازه ميگه:چشمهاتو اونجوري نکن...18-17 سالم که بود،مي رفتم کلاس طراحي...خيلي به اين رشته علاقه داشتم.اونجا بود که با جسي آشنا شدم.دخترخوبي به نظر ميومد و من بهش علاقه مند شده بودم.نمي دونم چطور شد ولي به عنوان يه دوست خوب مي ديدمش.عاشقش نشدم.نه.هيچ وقت...فقط برام مثه يه دوست پسر در غالب يه دختر بود.نمي دونم چرا ازش خوشم اومد.چندسالي از آشناييمون گذشت.يه روز يکي از دوستام گفت جسي رو با پسري ديده که در حال کشيدن مواد بودن.تو يکي از مهمونيايي که رفته بود،همچين چيزي ديده بود.من باورم نميشد.جسي رو خيلي خوب مي شناختم.اين ماجرا براي 3 سال پيش.من 3 سال پيش فهميدم جسي کيه و چيکارست.
پوفي ميکنه و ادامه ميده:با يکي از بچه هاي کلاس دوست شده بود و اون رو هم تو خط خودش کشيده بود.جسي دختر يه مرد پولدار بود که قاچاقچي مواد مخدره.بازيگره خوبيه ومي تونه طرفش رو به خوبي متقاعد کنه.طرف من نيومد،چون مي دونست احتمال اين که بگيرنش زياده.اون مي دونست پدر من چيکارست،براي همين بود که دور منو خط کشيد.اون واقعا يه شيطونه.وقتي ماجرا رو فهميدم،يه راست رفتم پيش سينا.بابا هم جسي رو نمي شناخت.سينا رو به خوبي مي شناختم و از شخصيتش خبر داشتم.مي دونستم مي تونه به خوبي يه دختر رو بشناسه و زير و بمشو بيرون بکشه.
دستي لاي موهاش کشيد:بهش گفتم با همچين آدمي دوست بودم و تازه فهميدم خودش و پدرش چکاره اند.
سينا کمي فکر کرد و گفت:
-تو مطمئني؟
-من با چشمهاي خودم نديدم ولي از دوستام شنيدم و خودم هم بهش شک کردم.
-بايد خودم پا پيش بذارم.
-يعني....
-من خودم رو يه قاچاقچي جا مي زنم و ميرم سراغ پدرش.بدون مدرک نمي تونيم اونا رو بگيريم و بندازيم زيردست قاضي،بايد چندوقت سر اين پرونده وقت بذاريم.
ما نقشمون اين بود ولي با درگير شدن سينا سر پرونده ي شهروز و بازي کردن نقش دوست پسرطناز،به کلي فراموش شد.خودم پيگيرش بودم ولي سر سينا شلوغ تر از اين حرفا بود.تا اينکه پارسال،سينا گفت بايد شروع کنيم.دورادور حواسمون به جسي و پدرش بود.منم باهاش به هم زده بودم.خلاصه سينا تونست خودشو بين اونا جا و نقشه رو اجرا کنه.از طرفي سينا رو فرستاديم جلو و از يه طرف ديگه،يکي ديگه از مأمورامونو...
-خب؟
-بذار يه نفس بگيرم بعد دوباره تعريف کنم...
کمي منتظر مي مونم...
شروع مي کنه:
-جسي با ديدن سينا بهش پيشنهاد دوستي ميده و سينا هم با رويي گشاده درخواستشو قبول مي کنه.بعد از اين که خيالش از سينا راحت ميشه،ميره سمت ايوان...اون يکي همکارمون...به هر دو پيشنهاد ميده...هم سينا و هم ايوان قبول مي کنن.هميشه شاکر خدا بودم که عاشق جسي نشدم.
سرشو تکون ميده و ميگه:بگذريم...سينا به قدري قشنگ نقش بازي مي کنه که پدر جسي سراسمش قسم مي خورده.بهش پيشنهاد ميده بياد و دخترشو بگيره.جسي هم که از خدا مي خواسته.چه کسي بهتر از سينا.خوش قيافه،خوش هيکل،پول دار،همکار باباش و کسي که جسي مي تونست با وجودش به ديگران پز بده.همون موقع بوده که تو وارد زندگيش ميشي و اونو از شر جسي خلاص مي کني.من از قضيه اي که تو خونه ي پويا پيش اومد خبر دارم.خود سينا بهم گفت.ما مدرک کافي ازشون داشتيم و مي تونستيم دستگيرش کنيم.چندهفته قبل از اينکه سينا رو بگيرن،ما پدرجسي رو دستگير کرديم.وقتي که مي خواست جنسهاشو خارج کنه،گرفتيمش.
-جسي چي شد؟اون چرا هنوز داره واسه خودش تو شهر مي چرخه؟
-چون ما فهميديم که اون...
-اون چي؟؟
-اون يکي از افراد آلنه!!!...
با چشمهايي گشاد شده ميگم:تو چي داري ميگي؟؟!!!
-بعد از اينکه شماها رو گرفتن،ما فهميديم که اونم براي آلن کار مي کنه.پدرشو گرفته بوديم و اون فکر مي کرد کار منه لوشون دادم.ما مي خواستيم ببينيم مي خواد چيکار کنه که فهميديم پاي آلن هم وسطه.بخاطر يه سري عطيقه بود که ما اجازه داديم جسي آزاد باشه.مي خواستيم ما رو به اونا برسونه.تو همين گير و دار بود که شما رو گرفتن.دليل بي حالي سينا تو مهموني پويا،قرصايي بوده که جسي تو نوشيدنيش ريخته بود.يه جورايي حدس خودش درست بود.حالا علاوه بر عطيقه ها،دنبال افراد آلن هستيم.البته اونايي که زنده هستن.جسي باهاشون در ارتباطه و ما مي تونيم با اين کار به اونا هم برسيم.يه جورايي با يه تير دونشون مي زنيم.
-از طناز خبري نيست؟
-متأسفانه نه...آب شده و رفته تو زمين...
در ادامه ميگه:من خيلي متأسفم که سينا رو از دست داديم...اون يکي از لايق ترين افراد بود و جونشو واسه کارش گذاشت...من بهش غبطه مي خورم...خدا رحمتش کنه...
تحمل حرفاي باربد رو ندارم...
من:ميرم بيرون...
-باشه...
از اتاقش خارج ميشم و به اتاق خودم ميرم.دوقلوها رو مي بينمکه رو تختم خوابيدن.لبخندي ميزنم و به سمتشون ميرم.تو اين چندروز حسابي باهاشون اخت شدم.
بينشون ميشينم و دستمو رو صورتشون مي کشم.
****
ميرم سر چمدونم...مي خواستم عکس سينا رو ببينم...تو دفترم نوشته بودم عکسشو همراهم اوردم...
درشو باز مي کنم.چشمم به همون لباس قرمز ميفته.برش ميدارم و ميذارمش رو تخت.کم کم وسايلمو خالي مي کنم.قاب عکسي رو مي بينم که گذاشتمش بين لباسهام.برش ميدارم و بهش نگاه مي کنم.
چهرش همون جور بود که توصيفش کردم.چال گونه هاش زيادي خود نمايي مي کنه.
کمي به عکس خيره ميشم..ميذارمش کنار لباس...تو ساک رو نگاه مي کنم.چشمم به دوربين ديجيتالي مي خوره.برش ميدارم و روشنش مي کنم.
ميرم تو گالري عکسها.به عکسهايي از تولد مي رسم.عکسها از سينا و دختري هست که لباس طلايي رنگي پوشيده و موهاشو دورش ريخته.
يهو مغزم فعال ميشه.اين که من نيستم.ولي...انگار منم...
بدو بدو ميرم جلو آينه و به خودم خيره ميشم.چهرم رو با عکس دختر مقايسه مي کنم.زمين تا آسمون با هم فرق داريم.فقط چشمهامونه که يه رنگه.واي....اين منم و من،اونم!!!
صورتم نسبت به عکس تپل تر شده و به کل تغيير کرده.نمي دونم چجوري انقدر عوض شدم.يه آدم ديگه شدم.موهامو باز کنم و دورم مي ريزم.با ديدن رگه هاي طلايي بينشون،يقين پيدا مي کنم دختر تو عکس منم.
جلو آينه خشکم زده و نمي دونم چه مدتيه به خودم خيره شدم.تقه اي به در مي خوره.هيچي نميگم.انگار لالموني گرفتم.دوباره تقه اي مي زنه و بعدش صداي فربدو مي شنوم که ميگه:باران؟
به خودم زل زدم.در با شتاب باز ميشه و فربد مياد تو.نگاه نگرانش به چهره ي متحيرم ميفته و ميگه:
-چرا درو باز نمي کني؟نگران شدم.گفتم شايد...
انگار تازه مي فهمه تو حال خودم نيستم.مياد جلو و منو مي چرخونه سمت خودش.تا اون موقع تصوير مجازيشو از تو آينه مي ديدم ولي حالا رو به روش بودم.
-چي شده؟چرا ماتت برده؟
دستمو ميارم بالا و دوربينو به سمتش مي گيرم.با ديدن عکس،کمي نگام مي کنه و ميگه:به خاطر اينه؟پس بالاخره فهميدي.
تو همون حالت ميگم:اين منم؟
-آره...
-پس چرا...
-بعد از تصادفت،صورتت از بين رفت.علاوه بر خرده شيشه هاي ماشين که باعث خراشيدگي پوستت شده بود،اون بي شرفا رو صورتت اسيد هم ريختن.خيلي شانس اوردي که کور نشدي.خيلي.خوش بينانه ترين حالت اينه که تو صورتت رو از دست بدي و همين هم شد.اگه چشماتو از دست ميدادي،شايد ديگه هيچ وقت بدستشون نميووردي.صورتت با جراحي پلاستيک درست شد.به همين دليله که چهرت عوض شده.
با بهت ميگم:چرا کسي به من چيزي نگفت؟يعني من نبايد مي فهميدم؟
-مي خواستيم کمي صبرکنيم تا خودتو به اين شرايط وفق بدي،بعد بهت بگيم.
-دليل مسخره ايه.
خيلي جدي ميگه:چرا مسخرست؟خود من نمي تونم به خوبي قبل باهات ارتباط برقرار کنم.همه چيزت عوض شده.ذهنت،چهرت،رفتارات و...وقتي يادت نمياد چي پيش اومده و چي بهت گذشته،چجوري توقع داري ما مشکلاتت رو بيشتر مي کرديم؟
-مشکل؟
-درگير شدن بيشتر فکرت سر چهره ي قبليت.
واقعا گيج شدم.مي شينم رو تخت و سرم رو بين دستام مي گيرم.
به زور مي گم:چرا اينجوري شد؟مگه من چيکار کرده بودم که چهرم رو هم از دست دادم؟؟
دست فربد رو شونم مي شينه و با مهربوني ميگه:حتما يه حکمتي داره.خودتو بيشتر از اين اذيت نکن باران.
سرمو بلند مي کنم و با عصبانيت ميگم:اذيت نکنم.مي دوني فراموشي يعني چي؟مي دوني زندگي بر اساس چهارخط نوشته يعني چي؟درک مي کني؟نه...قابل درک نيست.تو نمي دوني دست و پا زدن تو سياهي يعني چي.تو خبر نداري حس نکردن امنيت تو شرايط من يعني چي؟؟خسته شدم فربد.خسته شدم بسکه فکر کردم و به هيچ جا نرسيدم.
-مي فهمم باران.مي فهمم عزيزم.درسته که تو شرايط تو نيستم اما درکت مي کنم.
يهو ميگم:ساحل کجاست؟
آهي مي کشه و ميگه:پيش آرشامه.حالش خوب نيست باران.ساحل هميشگي من نيست.گوشه گير و ساکت شده.
-بايد طبيعي باشه.اون برادرشو از دست داده.کم کم بايد خودشو پيدا کنه.مطمئنم اگه منم گذشتم يادم بود،حالم از ساحل هم بدتر ميشد.
سعي مي کنم غم خودمو فراموش کنم و به فربد دلداري بدم.
فربد:من ميرم بيرون تا با خودت کنار بياي.
سرمو براش تکون ميدم و تو همون حال ميگم:ميشه به باربد بگي بياد پيشم؟
سرشو به نشونه ي آره تکون ميده و با لبخندي غمگين ميره بيرون.
چشمهامو مي بندم تا کمي آرامش بگيرم.بعد از دقايقي صداي باز و بسته شدن درو مي شنوم.تو همون حالت مي مونم.يکي کنارم مي شينه،چون تخت کمي فرو ميره.
باربد:کارم داشتي باران جان؟
بعد از کمي مکث ميگم:فربد بهت گفت؟؟
-آره...
چشمهامو باز مي کنم و سرمو به سمتش برمي گردونم.
ازش مي پرسم:جسي منو از کجا شناخت؟مگه چهرم عوض نشده؟اون از کجا فهميد من بارانم؟؟
با مکث،سوال ديگه اي ازش مي پرسم:ببينم،مگه تو پيش پرستارت بزرگ نشدي؟
با تعجب بهم ميگه:تو از کجا مي دوني.
-مثل اينکه قبلا از سينا پرسيدم!!حالا جواب منو بده.
-من به جسي گفته بودم که خونه ي پرستارم هستم.نمي دونست چرا اونجام.من اونو دوست خودم مي دونستم.نمي دونستم چه عفريته ايه.از تو و خانوادم بهش گفته بودم.اون مي دونست بابا پليسه و براي همين محتاطانه عمل مي کرد.مي دونست يه خواهر به اسم باران دارم که تو ايران زندگي مي کنه.اين اواخر هم خانوادمون رو زير نظر داشت.اون تو رو از همون مهموني پويا شناخت و بعدش فهميد خواهرمي.خودش يه نقشه هايي تو سرش داشت که تو تصادف کردي.ما جسي رو زيرنظر داشتيم و اون ما رو.مي دونست صورتت از بين رفته و نياز به جراحي داره.از حالت با خبر بود.
-چرا اومد اينجا؟
-اون نمي دونه ما از همه چيز خبر داريم.بعد از يه ماه پاشده اومده اينجا و گريه و زاري راه انداخته.مي ترسه بهش شک کنيم.
-چرا تصميم نمي گيره بره؟
-بخاطر عتيقه ها.اون حاضر نميشه از اونا بزنه و بره.
-کي مي خواين خبر مرگ سينا رو به ايران بدين؟
-شاهين و ساحل مي گن فعلا نه.وضع قلب پدر و مادر ساحل اصلا خوب نيست.باباش چندوقت پيش سکته کرد ولي خدارو شکر گذرونده.فعلا نبايد حرف بزنيم.
****
نزديکاي بهاره.عيد مي خواد بياد ولي ماها همه ماتم زده ايم.چندماهي از مرگ سينا مي گذره و ما هنوز تو شکيم.
با مشاوره هاي آرشام،حال ساحل خيلي بهتر شده ولي اون ساحل قبلي نيست.مارال،رامين،بابام و خالم اينا برگشتن ايران.شاهين هم مجبوري رفته تا به کاراي شرکتش برسه.سيما و بچه هش و ساحل موندن اينجا.مامان فريبا هم هست.نمي خوام حالا حالا ها مشکي رو از تنم در بيارم.درسته که چيزي ازش يادم نيست ولي به احترامش م يخوام اين کا رو انجام بدم.
ساحل به رفتار من شک کرده ولي به روي خودش نمياره و سوالي ازم نمي پرسه.با چهرم کنار اومدم. و تونستم باهاش انس بگيرم.
هر روز با پدرام و پرهام بازي مي کنم.خيلي بزرگتر و شيرين تر شدن.
وقتي شاهين مي خواست برگرده ايران،ساحل جلوشو گرفت و گفت:بذار تو چشمات نگاه کنم شاهين.اجازه بده يه بار ديگه چشمهاي سينا رو تو صورت تو ببينم.خواهش مي کنم.
تو اون ايام،شاهين سرشو پايين مي گرفت تا چشمش تو چشم ساحل نيفته ولي اون روز به درخواست ساحل،سرشو بلند کرد و اجازه داد ساحل نگاش کنه.
شاهين با مکث سرشو بلند کرد و به ساحل چشم دوخت.ساحل چند لحظه نگاش کرد و بعد،دستشو انداخت دور گردن شاهين و کشيدش پايين.آروم و با ملايمت چشماشو بوسيد و با لبخند گفت:ازشون مراقبت کن.تنها چيزي که منو آروم مي کنه.
همون موقع بود که سوالي به ذهنم رسيد.
حالا رو مبل نشستم و دارم به اون سوال فکر مي کنم.چرا چشمهاي سينا و شاهين شبيه همه؟مگه چشمهاي سينا به مادرش نرفته؟خودش بهم گفته بود (بابام عاشق چشمهاي مامانم شده و ميگه رنگ چشمهامو خاصه).اين عموشه و اون مادرش.هيچ ربطي بهم ندارن.مي خوام از فربد بپرسم قضيه چيه.
روابط ساحل و فربد ديگه پنهون نيست.بعد از اون قضايا،همه از رفتار و توجهات فربد متوجه موضوع شدن ولي به احترام سينا حرفي نمي زنن.همه مي دونن اين دوتا همديگه رو دوست دارن ولي به روي خودشون نميارن.
بابا ميگه بهتره بعد از عيد برگردم ايران. برم پيش مامان فريبا و بابا بهنام.تا تابستون پيش ماماني باشم،چرا که خيلي احساس تنهايي مي کنه و دلش مي خواد کنارش باشم.بابا مي گه اکثر تابستونا ميرفتم پيش ماماني.
فربد هم مي خواد برگرده.به خاطر ساحل.
اونجور که از فربد شنيدم،مي خواد برگرده و کارش رو تو ايران درست کنه.شرکتشون شعبه ي جديدي تو ايران زده و فربد مي خواد اونجا مشغول به کار بشه.
درسشو فعلا ول کرده و عين کنه چسبيده به کار!مي دونم اين کارش هم به خاطر ساحل و تأمين نياز هاي اونه.مي خواد ساحل بعد از ازدواج،احساس بي نيازي کنه.مي خواد از هر نظر بهش برسه و تأمينش کنه.
نگاهي به ساعت ميندازم.منتظرم فربد از سرکار بياد و من مثه اين آدماي منگل سوال پيچش کنم.تو اين چندماه،فقط سوال مي پرسم و از ديگران جواب مي خوام.راجع به همه چيز.
ميرم تو آشپزخونه و مامانو مي بينم که رسيدن به سبزه هاشه.تو اين مدت،عاشقش شدم.به معناي واقعي.مهربونه و دلسوز.هميشه يه لبخند رو لبشه و بابا بهادر رو عاشقانه مي پرسته.بابا هم دسته کمي از مامان فرنوش نداره.
دستمو حلقه مي کنم دور گردنشو ميگم:احوال مامان جونم؟
دستاشو ميذاره رو دستام و گردنشو مي چرخونه سمتم:به لطف شما خانوم خانوما.
نگاهي به سبزه ميندازم.خيلي خوشگل و پره.
ميگم:خيلي خوشگل شده ها.
با لبخند ميگه:من عاشق گل و گياهم.اکثر اوقات سبزه هام خوب از آب درميان.
احساس مي کنم پکره،براي همين مي پرسم:چي شدي فرنوش خانومي؟
-از الآن غصم گرفته که مي خواي بري.پس فردا سال تحويله و شماها هفته ي اولش ميرين ايران.
-اين که غصه خوردن نداره مامان خوشگلم.شما هم چند ماه بعدش مياي پيش خودمون.
لبخندي ميزنه و دستامو فشار ميده.
مامان:بايد بهم قول بدي براي سال تحويل لباساتو عوض کني و سفيد بپوشي.
-آخه...
-آخه نداره باران.چه معني ميده تو با لباس مشکي بشيني سر سفره ي هفت سين؟برات لباس نو گرفتم.ميري و اونا رو مي پوشي.همين که گفتم.لباس مشکي ساحل رو هم بايد از تنش دربياريم.
-باشه خانوم زورگو...
-آفرين دختر خوب.مثه آدم به حرفم گوش بده تا کار به زور نرسه.
گونشو مي بوسم و مي خندم.
صداي در باعث ميشه از آشپزخونه به بيرون سرک بکشم.خوبيه آشپزخونه ي اپن اينه که از همونجا مي توني بفهمي چه خبره و کي اومده.
فربد اومد تو و ياالله بلندي گفت.
تو دلم ميگم:خاک تو سرت.عين بز سرتو ميندازي مياي پايين بعد تازه ميگي ياالله؟؟نوبره واالله.(يکي از فاميلامون همينجوري.مياد تو اتاق و يه ديد کلي مي زنه و تازه يادش ميفته بگه ياالله.اساسي رو اعصابمه)
البته مي دونم که فربد چشم پاکي داره و بچه پررو ساحلو نامزد خودش مي دونه ولي....
براي ساحل و سيما زياد مهم نبود.کلا اهل شال و حجاب نبودن.شاهين هم فربدو مي شناخت و به سيما گير نميداد که چرا جلوي فربد حجاب نداري و شال سرت نمي کني.ساحل هم که جاي خود داشت و تا چندوقته ديگه زن فربد ميشد.
داره با سيما و ساحل سلام عليک مي کنه و بدو بدو ميرم سمتشو دستشو مي کشم دنبال خودم.
فربد:چته تو بابا؟؟دوباره مرض هاري بهت سرايت کرده؟
تو اين چندوقت تونسته بودم باهاش به خوبي ارتباط برقرار کنم.يه جورايي مثه هموني که تو دفترم نوشتم.
-از تو بهم سرايت کرده ديگه ولي خدا رو شکر که قبلا واکسنشو زدم و بي تأثيره.
فربد مي تونه به راحتي نگهم داره ولي داره دنبالم مياد.شايد اون هم کنجکاو شده موضوع چيه.فضولي که باشد،جسم در عذاب است!!!فربدم فضوليش گل کرده و به دستش که داره توسط من از جاش کنده ميشه توجهي نداره
در اتاقمو باز کردم و فربدو هل دادم داخل.کيفشو انداخت رو تخت.دستاشو از پشت گذاشت رو تختو تکيه گاه بدنش کرد.منم دست به سينه جلوش وايسادم و نگاش کردم.
فربد:چيه؟چرا مثه طلبکارا نگام مي کني؟
-چيم مثه طلبکاراست؟
-ژستت.
-برو بابا.
ازجاش بلند شد و به سمت در رفت.
من:کجا؟
-دارم ميرم ديگه.
-بشين سرجات بابا.مسخره.
مي شينه سرجاش.
من:آماده بوديا...!
-براي چي؟
-براي اين که من بگم برو بابا و تو هم سواستفاده کني و بري پايين تا مخ ساحل طفلک رو بزني.
با مظلوم نمايي ميگه:آخه ظالم دو عالم،تو که از دل من خبر داري،چرا عذابم مي دي؟
-براي خنده.
يهو ميگه:خب بسه ديگه.بنال.
-تعادل نداري تواما.
-حوصلم سررفت.بپرس ديگه.من که مي دونم مثه هر روز مسئله اي به ذهنت رسيده و مي خواي من بدبختو سوال پيچ کني.
-مگه شاهين عموي سينا نيست؟
-آره.خب که چي؟
-پيچ پيچي.سينا قبلا به من گفته بود چشمهاش به مامانش رفته ولي چرا انقدر به شاهين شباهت داشت؟منظورم چشمهاشه.
-دِکي.چون بابابزرگ سينا،پسرخاله ي شاهينه.يعني مامان سينا با پسرخاله ي باباش ازدواج کرده.
-جدي؟
-مگه من با تو شوخي دارم؟
-نمي دونستم فاميلن.
-يعني تو يه بارم از سينا نپرسيدي؟
-نمي دونم.شايد پرسيدم و ننوشتم.من که چيزي يادم نمياد.
-چقدر تو انيشتيني.
-در اين که شکي نيست.
از رو تخت بلند ميشه و مي ره سمت در.
برمي گرده سمتم و مي گه:سوالي نيست؟
-فعلا که نه.
-من نمي دونم چرا داشتي دست من بدبختو از جاش مي کندي.با خودم گفتم حالا چي مي خواد بگه.نگو مي خواد بدونه چرا چشم سينا شبيه شاهين بوده.
همينجور که غر مي زد از اتاق خارج شد.
****
چندساعت ديگه سال تحويل ميشه.جلوي آينه وايسادم و به صورتم خيره شدم.ابروهام پرتر از هميشه شده.مامان فريبا مي خواد بياد و برام کمي تميزشون کنه.دوره ي آرايشگري گذرونده.
سال مي خواد تحويل بشه و من تو دنيايي از ترديد غرقم.انگار اولين ساليه که مي خوام سرسفره ي هفت سين بشينم.
نگاهي به دستم مي اندازم.لباس سفيد رنگي تو دستمه.تو مشتم فشارش ميدم و با بغض نگاش مي کنم.شک دارم.احساس مي کنم هنوز زوده ولي چه کنم که مامان نمي ذاره لباس مشکي تنم باشه.دقايقي پيش دولباس سفيد به منو و ساحل داد و ازمون خواست لباسامونو عوض کنيم.
مي گفت ياد سينا هميشه تو دلامون مي مونه.با مشکي پوشيدن ما چيزي عوض نميشه.
ساحل خيلي خانومي مي کنه که ازم چيزي نمي پرسه چرا که من خودمم هيچي يادم نيست تا براش توضيح بدم.از حلقه ي تو دستم و لباس مشکيم،ميشه به يه چيزايي پي برد.
ترديدو ميذارم کنار.لباسو ميندازم رو تخت.همون موقع تقه اي به در مي خوره و مامان فريبا مياد داخل.صورتمو مي بوسه و دستي به ابروهام مي کشه.مي خواد کمي تميزشون کنه.منم مخالفتي ندارم و ميذارم کارشو بکنه.
چشمهامو باز مي کنم و به خودم خيره ميشم.با اينکه پهن برداشتشون ولي خيلي تو چهرم تأثير داشته.
-ممنون مامان فريبا.
-خواهش مي کنم گلکم.
مي ره بيرون و بهم اجازه ميده لباسامو عوض کنم.
دوباره به آينه نگاه مي کنم. لبخندي به خودم مي زنم.
با اون لباس و ابروهاي تميز شده،خيلي تغيير کردم.از ديدن خودم سير نميشم!!چهرم قشنگ شده.بعد از مدتي که همش مشکي مي پوشيدم،
مصنوعي و عروسکي نيست.الآن که فکر مي کنم،مي بينم چقدر بايد خدا رو به خاطر سلامتيم شکر کنم.خيلي خوشحالم که چهرم طبيعيه.طبيعي جراحي شده و مثله عروسک نشدم.انقدر از چهره هاي مصنوعي بدم مياد که حد نداره.
لبخند به لب از اتاق خارج ميشم.نزديکاي سال تحويله و همه کنار سفره ي هفت سين نشستن.يه ماهي قرمز رنگ کوچولو تو تنگ خودنمايي مي کنه.داره بازي مي کنه.لبخند رو لب همست ولي چشمهاشون،چشمهاشون غمگينه.اولين عيد سيناست.
نگاهم به ساحل ميفته.رنگ سفيد خيلي بهش مياد.دوست دارم همينجوري نگاش کنم.به زور لبخند ميزنه.ميرم کنارش و مي شينم.همه سکوت کرديم.با ماهواره،يکي از کانال هاي ماهواره رو گرفتيم و داريم نگاه مي کنيم.منتظريم سال تحويل رو اعلام کنن.
سال تحويل ميشه.سالي که من توش گمم.سالي که پر از اتفاقات خوشايند و ناخوشايند بود.سالي که سينا رو ازم گرفت.سالي که فربد عاشق شد.سالي که فکرش رو هم نمي کردم اينجوري بگذره.سالي که فهميدم خانواده ي ديگه اي هم دارم و با يه پسر همخونه شدم.سالي که برام پر بود از خوبي ها و بدي ها.سالي که....
با صداي فربد به خودم ميام و دست از سالي که،سالي که برميدارم.نگاهم به ساحل ميفته که با چشمهايي پر از اشک داره با مامان اينا روبوسي مي کنه.
با همه روبوسي مي کنم و عيدو بهشون تبريک ميگم.ساحل رو مي گيرم تو بغلم و به خودم فشارش ميدم.چشمامو مي بندم و بوش مي کنم.بغضش تو بغلم مي شکنه و خودشو خالي مي کنه.محکمتر به خودم فشارش ميدم.مي دونم اگه فراموشي نمي گرفتم،وضعم از ساحل بدتر بود.
بابا از لاي قرآن پول دراورد و به همه عيدي ميده.کمي کنار هم مي شينيم.ميوه و آجيل مي خوريم و با هم حرف مي زنيم.
شب ميشه و من ميرم تو اتاقم.رو تختم مي شينم و عکس سينا رو برمي دارم.براي اولين بار باهاش حرف مي زنم.با صداي لرزون.
-اولين عيدت هم گذشت.گذشت دوست خوشگل و چشم عسلي من.
لباسامو با اشک هاي مامان جمع مي کنيم.7 فروردينه و مي خوايم برگرديم ايران.بابا معتقده خطري تهديدم نمي کنه ولي با اين حال باربدو باهام مي فرسته تا بياد ايران.مامان فريبا مي خواد بمونه پيش مامان فرنوش.مي خواد چندوقتي پيش خواهرش باشه.
ساحل خيلي تلاش کرده تا به خوبي نقش بازي کنه.مامانش اينا خيلي از دست سينا ناراحتن.ميگن يه زنگ هم به ما نزده ولي نمي دونن که ديگه سينا نيست.
همه آماده شديم تا بريم فرودگاه.دوست دارم برم خونه ي سينا رو ببينم ولي ديگه وقتي نيست.پدرام تو بغلمه و داره شيطنت مي کنه.خيلي بچه ي شيرينيه.پرهام غرغرو تر از پدرامه و تو بغل مامانشه.چمدونامون تو صندوق و همگي با هم دارينم ميريم فرودگاه.هرچي به مامان گفتم لازم نيست بياي،راضي نشد.مي گفت الا و بلا بايد بيام.
تو بغل مامان،بابا و مامان فريبا فرو مي رم و باهاشون خداحافظي مي کنم. پدرام رو دادم دست باربد تا با مامان اينا خداحافظي کنم.پدرامو مي گيرم تو بغلم.
نگاهم به دونفري ميفته که دوان دوان دارن ميان سمتمون.مثل هميشه وفادارن.آرشام و پيامن.
با لبخند بهشون نگاه مي کنم.بهمون مي رسن.هردو نفس نفس مي زنن.
آرشام بريده بريده ميگه:خوبه...ک...که هنوز ن...نرفتين.
فربد با لبخند ميره جلو.دستاشو ميذاره رو شونه ي آرشامو ميگه:راضي به زحمت نبوديم...
-تعارف نکن فربد.تو که مي دوني شماها يکي از بهترين دوستاي مايين.
تو اين چندوقت خيلي باهم بر خوردن.منظورم فربد،باريد،آرشام و پيامه.حسابي باهم کنار اومدن و دوست شدن.فربد هم خودشو مديون آرشام مي دونه.با حرفاي آرشام بود که ساحل آروم شد و فربد بسيار ممنون آرشام بود.
آرشام:تقصير اين پيام بود که دير اومديم.
پيام اعتراض آميز مي گه:به من چه؟
آرشام چشم غره اي بهش مي ره و با حرص مي گه:من رفته بودم خريد،نه؟؟
پيام مثل بچه هاي شيطون و خطاکار سرشو ميندازه پايين و زيرلب ميگه:خدا لعنتت کنه که دم آخري آبرو واسه آدم نميذاري و مي بريش.
چهرش و کلامش در تضاد کامل با همه و همين باعث خندمون ميشه.
آرشام از اون حالت خشکي و يخيش دراومده بود و حالتي دوستانه پيدا کرده.ازم قول گرفته اگه مشکلي داشتم،حتما بهش زنگ بزنم.مي دونم که بهتر از من مي دونه بعد از چندوقت که حافظم رو به دست بيارم،دچار مشکل مي شم.
من:حتما آرشام.من مديون توام.اگه تو اون شب منو پيدا نمي کردي...
-شروع کردي دوباره؟اون يه وظيفه ي انساني بود.هرکسي که جاي من بود،همون کار رو انجام مي داد.
-نه آرشام.گرگ زياد شده.مطمئنم....
نمي ذاره حرفمو ادامه بدم و مي گه:خب بابا.شروع کرد به سخنراني.رفتي بالاي منبر.بيا پايين بابا.بيا پايين.
کمي مي شينيم تا شماره پروازمونو اعلام کنن.با گريه از هم جدا ميشيم.
از کشوري که بهترين دوستمو ازم گرفت،جدا مي شم و مي رم پي سرنوشتي نامعلوم.سرنوشتي که برام پراز ابهامه.مي خوام با آدم هايي مواجه بشم که از عزيزانم هستن ولي من...
جلوي هواپيماييم و آماده ي سوار شدن.آخرين دم و بازدم رو تو هواي اون کشور انجام مي دم.
****
بعد از چندين ساعت،به ايران مي رسيم.هيجانم زياده.دوست دارم کشورمو ببينم.کشوري که توش زندگي کردم،بزرگ شدم ولي بي وفايي کردم،چرا که هيچي به خاطر ندارم.
دست ساحل تو دستمه.پدرام و پرهام شيرشونو تازه خوردن خوابيدن.پدرام هم چنان تو بغلمه.
هواپيما داره فرود مياد و مهماندار تذکرات لازم رو ميده.باربد هم خيلي خوشحاله.يه جورايي هيجان داره و تو پوست خودش نمي گنجه.اون تاحالا ايرانو نديده ولي هميشه به کشورش وفادار بوده.براي ديدن ماماني هم خيلي هيجان زدست.
از هواپيما پياده ميشيم و من با ولع هواي آلوده ي تهران رو به ريه هام مي فرستم.همونجا همه از هم خداحافظي مي کنيم.دلم براي ساحل کباب بود.شاهين اومده بود دنبالشون.بابا بهنام هم اومده دنبال ما.
نمي دونم چي مي شه که با رسيدن ما به شاهين،بچه ها چشم هاشونو باز مي کنن و شروع مي کنن به دست و پا زدن.تو چشم هاي هر چهارتاشون،دلتنگي به خوبي ديده مي شه.منظورم شاهين،دوقلوها و سيماست.سيما با عشق به شاهين خيره مي شه.شاهين بچه ها رو با هم تو بغلش مي گيره و پسراش آروم مي شن.
ساحلو تو بغلم فشار مي دم.خيلي سختشه نقش بازي کنه و بگه هيچيم نيست.از دست دادن سينا خيلي سنگين بود و ضربه ي بدي به همه زد.
پدرام و پرهام رو حسابي مي چلونم.لپاي سفيد و خوشگلشون گل مي ندازه و سرخ مي شه.
شاهين:نکن غربتي.لپاي خوشگلشونو گل انداختي.
-تو حرف نزن.
-ببخشيد که داري بچه هاي منو مي چلوني.
-اشکال نداره.
کمي با شاهين کل کل مي کنيم و بعد از هم جدا مي شيم.
وقتي مي رسيم خونه،جنازه اي بيش نيستم.مي افتم رو تختم و از هوش مي رم.
تو ماشينيم و داريم ميريم خونه ي ماماني.مي خوام اونجا بمونم.تا کي،نمي دونم.باربد هم مي خواد بمونه پيشم.
فربد رفته دنبال کاراش و خونه نيست.
باربد رو پاش بند نيست.همشم مي چسبه به من و ميگه من در قبالت مسئولم و وظيفه دارم.نه به اين که مي گفتن خطري تهديدت نمي کنه و نه به اينکه باربد دست از سرم برنمي داره.
بابا چندتا بوق مي زنه و در بازميشه.پيرمردي مياد جلو و کنار در وايميسه.بابا به احترام سنش از ماشين پياده ميشه و با خنده ميگه:چطوري مشتي؟؟
-ممنون آقا.رسيدن بخير.
با ما هم سلام عليک مي کنه و بعد با تعجب به من خيره ميشه.
بابا:بارانه مشتي.
چشمهاي پيرمرد بيچاره به قدري گشاد ميشه که داره از حدقه بيرون ميزنه.
مشتي:باران؟؟باران خودمون آقا؟
-بله.
سوال ديگه اي نمي پرسه و با تعجب بهم خيره ميشه.
بابا سوار ماشين ميشه و ميره تو.يه حياط بزرگ و سرسبزه که جون ميده واسه نگاه کردن و قدم زدن.بلافاصله بعد از پياده شدن ما از ماشين،سگ مشکي رنگ بزرگي با دو به سمتمون مياد.
انقدر بزرگ که ناخوداگاه ازش مي ترسم و خودمو پشت بابا قايم مي کنم.سگه جلوي ما وايساده و داره دم تکون ميده.
چشمهاي مشتي گشادتر ميشه و ميگه:چي شده خانوم؟
-اين خيلي بزرگه.آدم ازش مي ترسه.گاز مي گيره،مگه نه؟؟
مشتي با حالتي گيج به بابا نگاه مي کنه.يهو سگه از جاش بلند ميشه و به سمتم مياد.نمي دونم چيکار کنم و يا کجا برم.
بابا:وايسا سرجات باران.تو پاپي رو يادت نمياد.هرموقع که ميومدي اينجا،بدو بدو مي رفتي سمتش و ناز و نوازشش مي کردي.الآن هم بوت رو حس کرده و داره به سمتت مياد.مطمئن باش بهت آسيب نمي رسونه.دستاشو ميذاره رو سينت و مياد بالا.عادت هميشگيشه.
با نفسي حبس شده به پاپي خيره ميشم.چشمهاي مشکيش برق خاصي دارن.خيلي خوشگل و در عين حال ترسناکه!!!نمي دونم منظورمو چجوري برسونم.دو برابر من بدبخت هيکل داره.جلوم وايميسه و دمشو تکون ميده.زبون صورتي رنگش هم بيرونه.کمي بو مي کشه و يهو رو پاهاش مي ايسته و مياد بالا.صورتش دقيقا رو به روي صورتمه.دستاشو دور گردنم انداخته و رو پاهاش وايساده.از حالتش خندم مي گيره.اينجوري خيلي ملوس تره.ترسم کم کم مي ريزه.
بابا:دستتو دور گردنش حلقه کن.تا اين کار رو نکني و بغلش نکني ،پايين بيا نيست.به اين کار عادت کرده.بايد بغلش کني.تنها کسي هستي که پاپي بغلش مي کنه.
يا خدا!!!سگا هم احساساتي شدن!! من اينو بغل کنم؟؟؟!!!!
اگه من بدبخنت شانس داشتم،اسمم شانس باري بود.
دستاي بي حسمو ميارم بالا و رو گردنش ميذارم.آروم بغلش مي کنم.موهاي مشکيش نرمه نرمه.يه تيکه آشغال هم رو بدنش نيست.
از احساسش خندم مي گيره.
تو همون حالت مي گم:نره يا ماده؟؟
-مادست.
-پس ميشه خانوم با احساس.
بابا رو به مشتي ميگه:باران يه تصادف داشته که طي اون،صورت و حافظشو از دست داده.صورتش با جراحي درست شد ولي حافظش،با گذر زمان درست ميشه و مياد سرجاش.
دستامو از دور گردن پاپي شل مي کنم.خودش مي فهمه و ميره پايين.دوباره دمشو تکون ميده و مياد کنارم.از احساسش تعجب مي کنم.باوفاتر از خيلي از انسانهاست.چطوري بوي منو شناخته؟؟
باربد داره همينجوري نگاش مي کنه.
صداي مهربوني رو از پشت سرم مي شنوم.برمي گردم و با يه خانوم مسن شيک پوش برمي خورم.حدس مي زنم که بايد ماماني باشه.يه خانوم ديگه هم کنارشه.حدس مي زنم بايد نعيمه باشه.
چهرش خيلي برام آشناست.چشمهاي طوسيشو تو صورت خودم مي بينم.
پاپي با ديدن خانوم مسن،ميشينه رو زمين و زبونشو مياره بيرون.کلي خودشو لوس مي کنه.
دستاشو باز مي کنه و با چشمهايي پر از اشک رو به من و باربد ميگه:بياين اينجا خواهر و برادر افسانه اي.
هردو باهم تو آغوشش جا مي گيريم.گرمه و آرام بخش.باربد واسه اولين باره که ماماني رو مي بينه.منم انگار اولين بارمه.
بعد از چنددقيقه از آغوشش ميايم بيرونه.دستاشو ميذاره رو صورتمونو ميگه:چقدر دلم مي خواست ببينمتون وروجکا.
من:شما ماماني هستين ديگه،نه؟؟
برام جاله که عادي برخورد مي کنه.مطمئنم بابا بهش گفته به روي خودش نياره.
-آره عزيزدلم.
اواخر بهاره و تابستون داره شروع ميشه.هنوز خونه ي مامانيم.باربد هم پيشمه.فعلا بيخيال درس شدم تا بعد.رابطه ي ساحل و فربد همون طوره و هيچ اتفاقي نيفتاده.پدر و مادر سينا متوجه موضوع شدن.خودشون شک کرده بودن چرا که هيچ خبري از سينا نبوده.خلاصه همه فاملشون تو جريان اين اتفاق قرار گرفتن.مادر ساحل،بهار خانوم،بعد از فهميدن موضوع،سکته مي کنه ولي به خير مي گذره.
حلقمو تو انگشت سمت راستم انداختم.سينا ديگه همسر من نيست.مدت صيغه خيلي وقته که تموم شده.دليلي نمي بينم حلقه بندازم.
بعد از گذشت چندماه،هنوزم هيچي يادم نيست.حتي يه چهره ي آشنا هم نديدم.البته به غير از ماماني،چون شبيه چهره ي قبلي منه.يعني من شبيه اون بودم.با ديدن ماماني،ياد عکسم افتادم.هموني که شب تولد گرفته بوديمش.
ياد دفترچه خاطراتم و حرفاي ماماني افتادم.مي گفت بايد تو تابستون همه دور هم جمع بشيم.هر موقع مي خوام دليلشو بپرسم،يادم ميره يا اينکه ماماني کار داره و خونه نيست.انگار قسمت نيست بفهمم چه خبره.
باربد مي خواد بره خونه ي فربد.قصد داره چندوقتي اونجا باشه و دوتايي کيف کنن.حساسيتش نسبت به من کمتر شده و تقريبا مطمئنه که خطري تهديدم نمي کنه.
از آرشام و پيام هم بي خبر نيستم.پيام با يکي از فاميلاشون نامزد کرده.آرشام هم ول مي چرخه.البته خودش اينجوري ميگه.
بچه ي رها و آرين به دنيا اومده.يه دختره ناز و خوشگل به نام آيلينه.
عروسي مارال و رامين هم افتاده براي پاييز.مارال راضي نميشه تو تابستون و ظلّ گرما،لباس عروس و يه خروار آرايشو تحمل کنه.حوصله ي شرشر عرق ريختن رو هم نداره،براي همين عروسيشون افتاده براي پاييز.چه ماهي،معلوم نيست.
با صداي ماماني از اتاقم بيرون ميام:بارانم؟؟
تو اين چندماه عاشقش شدم.انقدر مهربون و خوش برخورده که حد نداره.از اتاقم ميام بيرون و بالاي پله ها مي ايستم.
-جونم ماماني گل خودم...
سرشو مي گيره بالا و نگام مي کنه.
-بيا اينجا.مي خوام باهات حرف بزنم.
آروم آروم از پله ها ميرم پايين.به سمت ماماني ميرم و مي شينم کنارش.لپشو مي بوسم و آروم و ميگم:چي شده ماماني؟
-فردا مهمون داريم.
-کيه؟
-کم کم مي فهمي.
خودمو لوس مي کنم و ميگم:ماماني جونم،اذيت نکن ديگه.مهمونمون کيه؟؟
-يه مرده خيکيه!!
-راه افتاديا ماماني!!!حالا چندکيلوئه؟؟!!
ماماني چشم غره اي بهم ميره و ميگه:خودتو لوس نکن،کار به جايي نمي رسه.فردا بهت مي گم.البته بعد از رسيدن مهمونمون.فقط اينو بدون که پاي آينده و زندگيت وسطه.
-داري گيجم مي کني ماماني.
-گيج نشو عزيزم.فردا همه چيز معلوم ميشه.
تصميم مي گيرم سوالمو بپرسم:ماماني،شما بهم گفته بودي تو تابستون همه دور هم جمع مي شيم.دليلش چي بوده؟؟
-دليلش هم فردا مشخص ميشه.
-بابا اينا هم ميان؟؟
-نه.کسي نمي دونه من فردا مهمون دارم.فقط من،تو ،نعيمه و مشتي از اين قضيه خبر داريم.مي خوام به هيچ کس در اين باره حرف نزني.تو گوش باربد خوندم بره پيش فربد تا قضيه ي فردا به گوش کسي نرسه.
ادامه ميده:براي فردا يه لباس خوب بپوش.سعي ن به رفتارت مسلط باشي.
-جنسيتش چيه؟اينو که مي توني بگي؟؟
کمي فکر مي کنه و ميگه:اينو ميشه گفت.مونث نيست.
-پس مذکره.
-وقتي مونث نيست،مذکره ديگه!!!
کمي ديگه با ماماني حرف ميزنم.ازجام بلند ميشم و ميرم تو حياط.مي شينم رو نيمکت.پاپي بدو بدو مياد پيشم.بهش لبخند ميزنم.دستمو مي کشم رو سرشو مي گم:
-چطوري دوست با وفاي من؟؟؟
دمش. تکون ميده...
بهش خيره ميشم و ميگم:نمي دونم چي مي خواد بشه...اين جنس مذکري که مونث نيست(!!!!!)و فردا مي خواد بياد اينجا کيه؟از آشناهاست؟؟به من چه ربطي داره؟؟چرا ماماني گفت به زندگيم و آيندم ربط داره؟مخم داره از کار ميفته پاپي.
کلي با پاپي حرف مي زنم تا کمي آروم بگيرم.ميرم تو اتاقم و به فردا فکر مي کنم.به مهموني که مي خواد بياد و کمي مشکوک مي زنه.حسابي رو اعصابمه.نمي دونم چرا حس مي کنم مهموني سه نفره ي فردا معمولي نيست.
مي خوام برم پيش نعيمه خانوم،بلکه بتونم از زير زبونش حرف بکشم.تو آشپزخونست و مشغول جابه جايي وسايل.
-نعيمه خانوم؟؟
-چرا شما اومدي اينجا باران خانوم؟کاري داشتي،صدام مي کردي،ميومدم.
-نه.نميشه که فقط بخورم و بخوابم.
-کاري داشتين خانوم؟؟
صدامو ميارم پايين.سرمو بهش نزديک مي کنم و با احتياط ميگم:
-شما خبر داري ماماني چرا انقدر هل و مضطربه؟؟
کمي اينور و اونورو نگاه ميکنه و ميگه:من؟نه.من چي مي دونم؟؟اشتباه مي کني دخترم.حال مامانيت خيلي هم خوبه.
مي دونم داره طفره ميره و نم يخواد جواب سوالمو بده.تصميم مي گيرم مستقيم ازش بپرسم:
-نعيمه خانوم؟؟
-جانم باران خانوم.
-يه سوال بپرسم،جوابمو ميدي؟
-حتما دخترم.
من من مي کنم و ميگم:اون...اون کيه که فردا مي خواد بياد اينجا و جو رو از الآن متشنج کرده؟؟
لبشو گاز مي گيره و ميگه:من نمي تونم جواب شما رو بدم.خانوم از من قول گرفتن.ببخشيد.فردا متوجه ميشين.
با ناراحتي سرمو به چپ و راست تکون ميدم.مي خوام از آشپزخونه خارج بشم که ميگه:
-باران خانوم؟
به سمتش برمي گردم و ناراحت نگاش مي کنم.
ميگه:نگران نباش دخترم.هرچي که باشه،بدون خانوم صلاحتو مي خواد.
سرمو براش تکون ميدم و زيرلب ميگم:ممنون به خاطر دل گرميت.
از آشپزخونه خارج ميشم.ميرم بالا و در اتاقمو باز مي کنم.لباسامو با يه تاپ و شلوارک راحت عوض مي کنم.
گاهي اوقات تو خونه هم همينجوري لباس مي پوشم چون مردي نداريم.البته به غير از مشتي که اصلا تو خونه نمياد يا اگرم بخواد بياد؛در مي زنه.مشتي باغبون اين خونست و به درختا و گلا ميرسه.
با هزارجور فکر ناجور،سرمو ميذارم رو متکا.نزديک صبحه و من کم کم چشمام داره رو هم ميفته.
****
با صداي نعيمه از خواب مي پرم.
-باران خانوم؟باران جا؟بيدارشو دخترم.کلي کار داريم.
کش و قوسي به بدنم ميدم و مي شينم تو رختخوابم.
-ساعت چنده نعيمه خانوم؟
-10.امروز کلي کار داريم.بياين صبحانتونو بخورين.

-ممنون که بيدارم کردي.
از اتاق ميره بيرون.لباسامو با يه تاپ و شلوار شيک عوض ميکنم.موهامو دورم مي ريزم.از اتاقم خارج ميشم.دست و صورتمو تو سرويس طبقه ي بالا مي شورم و بعد ميرم پايين.
ماماني رو مبل نشسته و داره بافتني مي بافه.واي که من عاشق کاراشم.عالين.از يه ماشين قلاب بافي هم قشنگتر مي بافه.خيلي هنرمنده.
نگاهي بهم مي کنه و ميگه:ساعت خواب.خوبه بهت گفته بودم امروز روزمهميه و کلي کار داريم.
-ديشب دير خوابيدم ماماني.
-برو صبحانتو بخور،بعدش بيا اينجا.کارت دارم.
با دو به سمت آشپزخونه ميرم و داد ميزنم:تا يک مين ديگه جلو روت نشستم.به عشق حرفاي نازت،سخناي شيرينت،بدو بدو مي خورم و ميام.
ماماني:ورپريده برو پي کارت.بگو از فضولي مي خواي همچين کاري رو انجام بدي.
چشمکي بهش مي زنم و مي شينم رو صندلي.در حال لقمه گرفتن مي گم:
-ميشه گفت...ميشه گفت....
کمي به ذهنم فشار ميارم تا اون کلمه يادم بياد.هموني که ترکيب از کنجکاوي،همدردي و فضولي بود.
ماماني:ميشه گفت چي؟چرا قطعش کردي؟
دستامو ميذارم رو شقيقم و يهو ميگم:کنجدرولي.ميشه بهش گفت کنجدرولي.
-چي؟
-ميگم ماماني.
هول هولکي صبحانمو مي خورم و ميرم مي شينم رو زمين.درست جلوي پاي ماماني و ميگم:من آماده ام تا از سخنانتون فيض ببرم.
بافتنيشو ميذاره کنار.دستامومي گيره تو دستشو پيشونيمو مي بوسه.کمي خيره نگام مي کنه و ميگه:براي امشب بايد آراسته باشي و مرتب.اين فردي که مي خواد بياد،از فاميلا و آشنايان نيست.خود من فقط چندبار از نزديک ديدمش.باهاش درمورد مشکلمون صحبت کردم.اونم قبول کرده کمکمون کنه.
-مشکل؟چه مشکلي؟
-اينو ميذارم واسه شب،که هم تو بشنوي و هم کيان براي بار دوم،مشکلات ما رو بشنوه و تو جريان قرار بگيره.
-کيان؟؟
-همون فرديه که امشب مهمون ماست.
-ماماني،منو گيج و گيج تر ميکني.
دستمو فشار ميده و بلندم ميکنه:لازم نيست گيج بشي.تا چندساعت ديگه تو جريان قرار مي گيره.فقط اينو بدون که من صلاحتو مي خوام.کيان خيلي بهتر از اون پسرست.مثه اون معتاد و عياش نيست.هرچي که شد،هرچي که شنيدي و باعث شد شکه بشي،خودتو نباز و به من اعتماد کن.باشه باران؟؟
با سردرگمي بيشتر ميگم:کدوم پسره؟کي معتاد و عياشه؟؟
-اينو ول کن.تو به من قول بده که خودتو نبازي و بهم اعتماد کني.
-قول ميدم ماماني.من مي دونم شما چقدر ماهي و هميشه صلاح همه رو مي خواي.بهت اعتماد مي کنم ماماني.
-ممنونم.ممنونم عزيزم.
پيشونيمو مي بوسه و ميگه:حالا برو به کارات برس.مهمونمو تا عصر مياد.
تو دلم ميگم:مي خوام صدسال سياه نياد.
سر به زير و مطيع ميرم تو اتاقم.اول بايد يه دوش بگيرم تا از اين کسالت دربيام.بعدش هم ميرم سراغ کاراي بعدي.
ميرم سرکمدم و به کت دامن بادمجوني رنگي که چند وقته پيش خريدم،خيره ميشم.فکر کنم اين واسه امشب خوب باشه.چندتا لباس ديگه رو هم ميارم بيرون تا پرو کنم و ببينم کدومشون مناسبتره.
حولمو برمي دارم.نگاهي به لباساي روي تخت ميندازم و مي پرم تو حموم.خدا رو شکر حموم تو اتاقمه.حولمو روي جا حوله اي آويزون مي کنم و شير آبو باز مي کنم.
****
اومدم بيرون.لباسامو پوشيدمو از ماماني و نعيمه خانوم هم نظر خواستم.هردو ميگن همون کت شلوار بادمجوني خوبه.دارم کفش مشکي رنگمو مي پوشم که در اتاقم باز ميشه و ماماني مياد تو.لباساشو عوض کرده.يه پيرهن آستين بلند مشکي شيک با يه دامن شيک تر پوشيده.يه صندل راحتي هم پاشه.
ماماني خيلي خوشگل و نازه.با اينکه سنش بالاست،از صدتا دختراي جوون هم خوشگلتره.کاملا مشخصه دوران جوونيش،پسرا براش سرو دست مي شکستن.مي دونم بابايي ديوانه وار ماماني رو دوست داشته.ماماني هم چندين ساله که داره با عشق بابايي زندگي مي کنه.بابام مي گفت وقتي من چندماهه بودم،بابايي فوت مي کنه و ماماني حسابي مي شکنه.
مياد جلو و به مني که خشکم زده خيره ميشه.
-چرا اينجوري ميکني باران؟؟
-چقدر خوشگلي تو ماماني!!!
-کم خودتو لوس کن.
-بابايي رو شيفته ي خودت کرده بودي ديگه،نه؟؟
لبخند تلخي مي زنه و چشمهاش پر از اشک ميشه.سريع از جام بلند ميشم و ميرم پيشش.
-قربونت برم ماماني خوشگل خودم.به خدا نمي خواستم...
حرفمو قطع مي کنه و ميگه:مي دونم...تقصير تو نيست.من هميشه با اوردن اسمش،اينجوري ميشم.يادش هميشه باهامه.
نگاهش به من ميفته.چشمهاش برق مي زنن و ميگه:خيلي خوشگل کرديا.پسر مردمو از راه به در مي کني.
-به پاي شما که نمي رسيم.
صورتمو مي بوسه.در حالي که داره ميره بيرون،ميگه:زودتر آمادشو و بيا پايين.زودتر ميان.تا يکي-دوساعت ديگه پيداشون ميشه.
-باشه.
ماماني ميره بيرون و من کفشمو پام مي کنم.موهاي بلندمو با کليپس مي بندم.فقط يه کوچولو رژ مي زنم.همين.شالمو سرم مي کنم و از اتاق ميرم بيرون.
همه در حال حرکت وفعاليتن.يکي ميره راست،يکي ميره چپ.يکي ميوه رو ميز ميذاره،يکي داره سراميکارو دستمال مي کشه.خلاصه همه مشغولن.ماماني چندتا خدمتکار ديگه هم اورده تا کارا زودتر پيش بره.
نعيمه اسفند به دست اومد جلوم و در حالي که زيرلب يه چيزايي رو زمزمه مي کرد،اسفند رو دور سرم مي چرخوند و فوت مي کرد.
نعيمه:ماشاا... هزار ماشاا... دخترم.از بس که خوشگلي،مي ترسم چشم بخوري.
لبخند تلخي ميزنم و ميگم:چه فايده؟همش مصنوعيه.
اخمي مي کنه و ميگه:چه حرفا مي زنينا خانوم.چشماتون که همون چشماست،پوستتون هم که واسه خودتونه،فقط ترميم شدست.گونه هاتونم که خب يکمي برجسته شده.بينيتون هم که از قبل تصادف کوچک بود.فقط چونتونه که گردتر شده و خوش فرم تر شده.همين!!
همچين ميگه همين که انگار با همون قيافه ي قبلي خودمم...
-پس چرا من انقدر تغيير کردم؟؟
-رو چونه و گونتون کار کردن و همين باعث تغيير حالت صوررتتون شده.
خلاصه نعيمه خانوم بيخيال توضيحات ديگه ميشه و برمي گرده.
رو مبل نشستيم و منتظر مهمون ناشناخته ايم.البته براي من بدبخت ناشناختست.
با صداي در و پارس پاپي،متوجه ميشيم مهمون محترم از راه رسيده.با استرس از جام بلند ميشم.ماماني هم کنارم مي ايسته و لبخند مطمئني بهم ميزنه.دستمو مي گيره و به طف در مي بره.
بالاي پله هاي ورودي خونه ايستاديم.
به ماشين مدل بالايي نگاه مي کنم که وارد محوطه ميشه و مي ايسته.پاپي با ديدن ما،مياد کنارمون.تو چشمهام نگاه مي کنه.سرشو با دستهايي لرزون نوازش مي کنم.نمي دونم اين همه اسرس و اضطراب واسه چيه.قلب گرومپ گرومپ ميزنه.صداشو به خوبي مي شنوم.تو گوشم مي پيچه.
دو نفر از ماشين پياده ميشن.هوا تاريکه و ديد خوبي بهشون ندارم.مي تونم بفهمم يکيشون مسنه و اون يکي جوون.
ماماني:اون آقايي رو که مي بيني،دايي رسوله،برادر من.تو بهش مي گفتي دايي رسول.اون خيلي دوست داره.اون موقع ها که ميومد اينجا،تو همش پيشش بودي.اون يکي هم کيان.بيا بريم پايين.
دستاي سردمو تو دستاش فشار ميده.آروم آروم از پله ها پايين ميريم.کم کم چهره ها داره واضح ميشه.اونا ميان سمت ما و ما هم ميريم سمت اونا.
ماماني و دايي با ديدن همديگه دستاشونو باز مي کنن و تو بغل هم فرو مي رن.منتظرم اين پسره سرشو بلند کنه تا ببينمش.نمي دونم چرا انقدر کنجکاوم ببينمش.
مستقيم نگاش نمي کنم.زيرکانه حواسم بهش هست.
قد دايي خيلي بلنده.يه جورايي به نردبون گفته زکي.ماماني تا زير سينشه.
هنوز حواسم به اينه که دايي رسول ماماني رو از بغلش مي کشه بيرونه و منو مي گيره تو بغلش.
-احوال دختر خودم؟
-ممنون دايي.
از بغلش ميام بيرون.
دايي رو به من ميگه:اين آقايي رو که مي بيني،کيانه...پسر خوبيه...
دايي منو به اون چلغوز معرفي مي کنه:
-ايشونم باران خانوم هستن کيان جان...
سرشو بلند مي کنه...يهو به خودم مي لرزم و از برق چشمهاي سردش يخ مي کنم.به معناي واقعي.درست نمي تونم ببينم،تنها چيزي که مي تونم ببينم و بفهمم،سردي و برق چشمهاشه.
گردنشو صاف مي کنه و دستشو به سمتم دراز مي کنه و ميگه:
-خوشبختم باران خانوم...
نگاهي به دست درازشدش ميندازم و ميگم:
-ممنون.همچنين.ببخشيد،ولي من...من با...
نمي دونم چي بهش بگم.يهو خودش مي فهمه و دستشو مي کشه کنار و ميگه:آه...بله...
بي فرهنگ!!نه خواهش مي کنمي گفت و نه عذرخواهي کرد.
کيان لبخندي ميزنه رو به ماماني ميگه:چطورين شما ماماني؟؟چه مي کنين با زحمتاي ما؟؟
ماماني اخم کوچولويي مي کنه و ميگه:
-ديگه نشنوما...تو مثله نومي...اين حرفا چيه؟؟...زحمتي نبود پسرگلم...
اوه اوه...ماماني چه هندونه هايي ميذاره زيربغل اين عتيقه...آدم قحطه؟؟...خب عزيز دلم برو به باربد عزيزم اين حرفا رو بزن...اخ که چقدر دلم براش تنگ شده...
ماماني:بفرماييد تو.شماها تازه از راه رسيدين.خسته اين.يه ذره دو ذره راه نيومدين.بفرمايين.
نيم نگاهي بهش ننداختم تا خودشو جمع و جور کنه و بفهمه با کي طرفه.پسره ي عقده اي.انگار از دماغه فيل افتاده.چندش.
داره خندم مي گيره.نمي دونم چرا از همين الآن ازش متنفر شدم.بيخيالم نميشم و دارم همينجوري بارش مي کنم.
جلو جلو راه ميريم که يهو پاپي مياد جلومون.جلو پام وايمسه.مي خواد خودشو به لباسام بماله که ميگم:نه پاپي.الآن نه.نمي تونم برم لباسامو عوض کنم خانوم خوشگله.
قشنگ مي فهمه چي ميگم و ميشينه.کمي نوازشش مي کنم و بعد ميريم بالا.
کيان با طعنه و به طوري که ماماني و دايي نشنون، ميگه:ماشاا...رابطتون با سگا خيلي خوبه...اونا زبون شما رو مي فهمن،شما زبون اونا رو مي فهمين...
با خشم برمي گردم سمتش و خيره خيره نگاش مي کنم.فقط کم مونده مستقيم بهم بگه سگ!!
با حرص و خشم ميگم:ا حالا کسي بهت گفته انگار از دماغ فيلي افتادي و خيلي...خيلي بي فرهنگ و بي ادبي؟؟
با بي تفاوتي شونه اي بالا ميندازه و ميگه:شايد گفته...شايدم نگفته...نمي دونم...
نفسمو ميدم بيرون و بدو بدو از پله هاي ورودي سالن بالا ميرم.جلوي در مي ايستم تا ماماني و دايي رسول برن تو.خودمم بعدش داخل ميشم و بي توجه به اون الدنگ،در رو محکم مي بندم.به من چه.خودش درو باز کنه.
اي خدا.من چحوري مي خوام اين نچسب رو تحمل کنم؟؟مي دونم يه شبه ولي خب برام سخته و نميشه.چه گناهي در حقت کردم که هم حافظمو گرفتي و هم اين عتيقه رو اوردي ور دلم؟؟
دارم با خودم حرف ميزنم که صداي باز و بسته شدن درو مي شنوم و مي فهمم که جناب عتيقه اومده تو خونه.
نشستيم رو مبل و نعيمه در حال پذيرايي.چون هوا گرمه،از چاي خبري نيست و داره آب پخش مي کنه.هرکدوم يه ليوان برمي داريم.
نعيمه رفته بيرون.کنار ماماني نشستم و پامو رو پام انداختم.دايي رسول و اون کلنگ بي مصرف هم روبه رومونن.
همه سکوت کرديم.ليوانمو برميدارم و يه قلپ از محتوياتشو مي خورم.نگاهم به دايي رسولو ماماني ميفته.اونا هم درحال نوشيدن آبميوشونن.
نيم نگاهم به اون کلنگ بي مصرف نکردم.از وقتي که اومده داخل،سرم پايين و يا چشمم به ليوانم و دايي رسوله.
دايي ليوانش. ميذاره ميز و صداشو صاف مي کنه و ميگه:رضوان جان؟؟
ماماني:جانم داداش.
-شما درباره ي بحث امشب،حرفي به باران جان زدي؟
-نه داداش.صبرکردم شما بياين تا در حضور يان جان،جريانو کامل تر بگم.کيان هم کامل از موضوع خبر نداره.
اينا چرا هي جريا جريان مي کنن؟؟مگه چيز مهميه؟؟
کمي از آب ميوم مونده ولي ديگه ميل ندارم.ميلداشتم ولي با شروع حرفاي دايي و ماماني،پريد.ليوانو ميذارم رو ميز.دستامو تو هم قلاب مي کنم و به هم فشارشون ميدم.انقدر محکم فشارشون ميدم که رنگشون سفيد ميشه.
ماماني:شما بگو داداش.
دايي رو به من مي کنه و با مهربوني ميگه:اول به همه ي حرفام گوش بده و بعد قضاوت کن.
سرمو هول هولکي تکون ميدم.همون حرفو به کيان هم مي زنه.
نگاهم به داييه.شروع مي کنه:
-رضوان مي خواست براي تابستون بياين ايران تا وصيت پدربزرگت انجام بشه.هيچ کس از اين موضوع خبر نداشت که تو اون برگه چي نوشته،البته به جز من و رضوان.رضوان همسر دومه اردلانه.
با دهن باز به دايي رسول و ماماني نگاه مي کنم.
-رضوان و لادن،همسر اول اردلان،دوست صميمي همديگه بودن.اون زمانا همه با هم در رفت و آمد بودن.مثه الآن نبود که همسايه همسايشو نمي شناسه و سال تا سال ازش خبر نمي گيره.همه از هم خبر داشتن.دوستي و مروت زياد بود.تو اين ديد و بازديدا بود که اردلان،پسرعموي لادن،رضوانو مي بينه و يه دل نه صد دل عاشقش ميشه.رضوان هم بعد از اردلان دلشو بهش مي بازه ولي اين وسط يه مشکل بوده.خانواده ي اردلان و لادن،مي خواستن که اين دوتا با هم ازدواج کنن.لادن خبر نداشت که رضوان عاشق اردلان شده،از طرفي هم خودش اردلانو دوست داشت ولي دل اردلان پيش رضوان بود.
دايي آهي مي کشه و من با لذت بيشتر به داستان زندگي ماماني گوش ميدم:
-من دوست صميمي اردلان بودم.مي ديدم چقدر عذاب مي کشه.از طرفي حال و روز رضوانو هم ميديدم که داره مثه شمع مي سوزه و دم نمي زنه.خيلي سعي کرد خانوادشو راضي کنه ولي نشد که نشد.پدر لادن و اردلان،طرفداراي سرسخت اين ازدواج بودن.رضوان خيلي خودشو کنترل کرد که جلوي لادن خودشو نگه داره.اردلان با بدبختي رفت خواستگاري لادن و همونجا بهش گفت که ازش متنفره.اردلان کوچکترين علاقه اي به اون نداشت،ولي لادن بهش گفته بود تنفرتو با عشقم به عشق تبديل مي کنم و نميذارم اينجوري بموني.
بعد از خواستگاريش،اومد پيش من و گفت:
-به رضوان بگو،بالاخره يه روزي ميام و مي برمش.اون مال خودمه.نذار دست هيچ کس بهش برسه.تو که مي دوني من چقدر مي خوامش رسول.
-شب عروسي لادن،بدترين شب واسه رضوان بود.از طرفي عروسي بهترين دوستش بود و از طرف ديگه،عروسي اردلان بود،کسي که دوسش داشت و به خاطرش اون شب تب کرد.تب 39 درجه.به خاطرش نزديک بود بميره ولي دکتر به موقع به دادش رسيد.
-فقط من بودم که از دردش خبر داشتم.وقتي حرفاي اردلانو بهش گفتم،مثه ابر بهار گريه کرد.سرشو گرفتم تو بغلم و کلي دلداريش دادم.
-تو درسش شديدا افت کرده بود.لادن بيخيال درس خوندن شده بود و چسبيده بود به زندگيش.زندگي که چه عرض کنم.اردلان محل سگش هم نميداد.دلم خيلي به حال لادن مي سوخت.اونم عاشق اردلان بود.نثه رضوان من ولي نمي تونست روي خوش اونو ببينه.
-اردلان چهره ي قشنگي داشت.هيچکس نمي تونست از نگاه کردن به چشمهاي عسليش بگذره.همه دختراي محل ميخش ميشدن.ما دوتا هميشه با هم بوديم.مي ديدم چقدر دخترا خودشونو براش لوس مي کنن و آرزوي يه نگاشو دارن ولي اردلان اصلا توجهي بهشون نميکرد و خيلي خونسرد و ريلکس از کنارشون رد ميشد.
تقه اي به در مي خوره و نعيمه با ظرف ميوه وارد ميشه.چندنفر ديگه هم پشت سرش ميان تو.پيشدستيها و چاقو ها رو براي هر نفر ميذارن و نعيمه ميوه رو پخش مي کنه.
نگاهم به ماماني ميفته که داره گلوله گلوله اشک مي ريزه.دستمال کاغذي رو جلوش مي گيرم تا اشکاشو پاک کنه.لبخندي بهم مي زنه و يکي برمي داره.چقدر اين زن عاشقه.
دايي در حالي که خيارشو پوست مي کنه،شروع مي کنه:نزديک يه سال گذشت.روحيه ي رضوان بهتر شده بود.انقدر باهاش حرف زده بودم که حالش بهتر شده بود ولي هنوز از غم ته چشمهاش کاسته نشده بود.وقته کنکورش رسيد.استرس داشت.کلي بهش اميد دادم.
-کنکورشو خوب داد.با همه ي مشکلاتش تونست از پسش بر بياد.
-اردلان بهم زنگ زد و گفت مي خواد منو ببينه.خيلي عصبي بود.صداش مي لرزيد.خيلي خوب مي شناختمش.مي دونستم يه اتفاق مهمي افتاده که اينجوري شده.ذاتا آدم خونسردي بود و با هرچيز کوچکي به هم نمي ريخت.
-رفتم سر قرارمون.هميشه تو يه پارک خوش آب و هوا قرار مي ذاشتيم.يه جورايي پاتوقمون اونجا بود.نشسته بود رو نيمکت و سرشو تو دستاش گرفته بود.رفتم کنارش و دستمو گذاشتم رو شونش.
سرشو بلند کرد.
وقتي ديد منم،با عجز و حرص گفت:بدبخت شدم.تو زندگي خصوصي آدم هم سرک مي کشن.
کنارش نشستم و آروم گفتم:چي شده پهلوون؟؟
-مي گن بايد بچه دار شين.آخه من چي به اينا بگم.بابام ميگه از ارث محرومت مي کنم.عموم هم داره لادنو تهديد مي کنه.چي کار کنم رسول؟؟
با خنده گفتم:چم چاره کن.خب راست ميگن ديگه.
با خشم و چشمهايي به خون نشسته برگشت طرفم و گفت:مي فهمي داري چي ميگي؟؟تو مگه يادت رفته که من کيو مي خوام؟؟من مي خوام اون مادر بچه هام باشه....
يه لحظه غيرتي شدم.مي خواستم بزنم داغونش کنم که انگار خودش فهميد و سريع گفت:
-ببخشيد ولي من نمي خوام لادن مادر بچه هاي من باشه.
-ببين اردلان،تو ديگه الآن ازدواج کردي و بايد به زندگيت فکر کني.تو نبايد....
با عصبانيت از کنارم بلند شد.تقريبا با داد گفت:
-ازش بدم مياد.حتي يه بارم دستم بهش نخورده.من چجوري...چجوري...
مخم سوت کشيد.سريع رفتم سمتش.شونشو گرفتم و برش گردوندم سمت خودم.
-تو چي گفتي؟؟
-گفتم حتي يه بارم دستم بهش نخورده.
مي فهمي داري چي ميگي؟؟اون همسرته.
-خب باشه.وقتي من علاقه اي به اون ندارم،دليلي نمي ديدم حتي ناخنم هم بهش بخوره.من براي اثبات عشقم به رضوان اين کارو کردم.مي خوام بفهمه که من چقدر دوسش دارم.
نمي دونستم چي بايد بگم.مطمئن بودم هر چي بگم،يه چيزي داره که جوابمو بده.حرفي نزدم که گفت:
-چيکار کنم رسول؟؟اينا اساسي گير دادن.
-اون دخترم گناه داره.به نظر من بهتره...بهتره رضوانو فراموش کني و به زندگيت برسي.لادن چه گناهي کرده که گير تو افتاده؟؟اونم يه دختره و دوست داره از محبت شوهرش بهره ببره.بهتره کمي منطقي فکر کني اردلان.تو يه ساله داري باهاش زندگي مي کني و اونو ا ز خودت روندي.
با چشمهايي سرخ به طرفم برگشت و با داد گفت:فراموشش کنم؟؟وصله ي تنمه.چجوري فراموشش کنم؟؟اگه يه روز نبينمش،روزم شب نميشه.هر روز حواسم بهش هست.از دور تا دم در مدرسه بدرقش مي کنم و از مدرسه تا خونه.نمي فهمي رسول.دردمو هيچکس نمي فهمه.دارم آتيش مي گيرم.
در حالي که روش به سمت من بود دستشو لاي موهاش برد. عقب عقب رفت و گفت:
-اگه خبري شنيدين و اتفاقي بين من و اون افتاد،بدون که از اجباره.به رضوان بگو من به اجبار و تهديد ديگران اين کار رو کردم.بگو اگه ارثمو ازم بگيرن،نمي تونم زندگي خوبي براش بسازم.مي دونم اهل ماديات نيست ولي چه کنم که من مي خوام همه چيزو براش بگيرم.
يهو برگشت و شروع کرد به دويدن.دستم به سمتش دراز شده بود ولي با رفتنش تو هوا خشک شد.
دايي رسول نگاهي بهم ميندازه و ميگه:خسته شدي؟؟
لبخندي ميزنم و با رويي باز مي گم:نه دايي.انقدر شما خوب تعريف مي کنين که من هي کنجکاو تر ميشم.
دايي با لبخند روشو به سمت کيان برمي گردونه و ميگه:تو چي کيان جان؟؟از شنيدن داستان زندگي ماها خسته شدي؟؟
نيم نگاهي هم بهش ننداختم.فقط صداشو شنيدم.
-نه آقا رسول.اين حرفا چيه.انقدر شما بيانتون شيواست که آدمو جذب خودش مي کنه.
پسره ي خود شيرينه خوش صدا!!!شيطونه مي گه بزنم بره توديوار!!
دايي:خب...خوبه...حالا ادامه زندگي ما...
دايي شروع ادامه ميده:حرفاي رسولو به رضوان گفتم.با اين که خجالت مي کشيد ولي چشمهاش برق زد.از طرفي نگران لادن بود و از طرفي نگران خودش و اردلا.رابطشو با لادن کمتر کرده بود،به طوري که حتي از زندگي اونم خبر نداشت.چندبار لادن بهش گفت بره خونشون ولي رضوان به بهانه هاي مختلف پيشنهادشو رد کرد.
-تقريبا دوماهي گذشته بود که فهميديم لادن بارداره.با اين که بچه واسه ازدلان بود،رضوان خيلي خوشحال بود چرا که هميشه آرزو داشت بچه هاي لادنو ببينه واونا هم بهش بگن خاله.اردلان روز به روز شکسته تر ميشد.همش حرص مي خورد.
ماماني مي پره وسط حرف دايي رسول و ميگه:بقيشو خودم ميگم داداش.
دايي لبخندي ميزنه:خدا پدرتو بيامرزه.زودتر مي گفتي.از بس که حرف زدم،دهنم کف کرد.
ماماني لبخند مليحي مي زنه و حرفاي دايي رسولو کامل مي کنه:
-جواب کنکور اومد و من تو رشته ي مامايي قبول شده بودم.
تو دوران بارداريش مي رفتم پيشش.بعضي اوقات اردلانو هم مي ديدم ولي سعي مي کردم بي تفاوت از کنارش ردشم.يه روز خدمتکارشون بهم زنگ زد و گفت خانوم دردش گرفته و ما هم به دکتر زنگ زديم.
هول هولکي آماده شدم و خودمو به خونشون رسوندم.صداي جيغاي لادن کل خونه رو برداشته بود.خدمه ها اومده بودن تو حياط و با استرس راه مي رفتن.اردلان تو حياط نشسته بود داشت با خيال راحت پيپ مي کشيد.انگار نه انگار که لادن تو خونست و داره درد مي کشه.نگاش به من افتاد و يه آه بلند کشيد.
رفتم تو اتاق لادن.صورتش سرخ سرخ بود و خيس اشک و عرق.به فرش چنگ مي زد.کنارش نشستم.دستمو در اختيارش گذاشتم تا فشارش بده.دلم براش مي سوخت.بايد اردلان به جاي من کنارش بود.
نمي دونم چقدر گذشت که دکتر با خوشحالي و داد گفت:يه کم ديگه...يه کم ديگه زور بزن...
لادن با آخرين توانش زور زد و صداي بچه کل اتاقو برداشت.همزمان با گريه ي بچه،لادن هم از حال رفت.
نگاهم به بچه افتاد.دختر بود.يه دختر خوشگل و غرغرو.
به اردلان خبر دادن بچه دختره.بي تفات بود،بي تفاوت تر شد.خبر تو کل محل پيچيد.هردو خانواده ناراحت بودن چرا که وارث مي خواستن.اونا پسر مي خواستن،نه دختر.لادن بعد از مدتي به هوش اومد و با ديدن بچه لبخندي رو لبش نشست.آروم بچه رو به خودش نزديک کرد.يهو ني ني شروع کرد به گريه کردن.رنگ چشمهاش ترکيبي از چشمهاي باباش و داييش بود.چشمهاي اردلان عسلي کمرنگ بود و چشمهاي داييش عسلي پررنگ.چشمهاش يه چيزي بين زرد و قهوه اي بود.رگه هاي تو چشمهاش زرد بود و خلاصه نميشه توصيفش کرد.بچه ي خوشگلي بود و آدم دوست داشت همينجوري نگاش کنه
چندوقت از به دنيا اومدنش مي گذشت که دوباره خانواده هاشون گير دادن نوه ي پسر مي خوايم.از حال اردلان نگم بهتره.خون خونشو مي خورد.
بعد از چندوقت معلوم شد...معلوم شد لادن ديگه باردار نميشه و تک زا بوده.همين مسئله باعث شد يه درگيري اساسي بين دو خانواده اتفاق بيفته.پدر و مادر اردلان ميگفتن بايد يه همسر ديگه بگيره و پدر و مادر لادن مي گفتن ما مخالفيم.شما حق نداري سر دخترمون هوو بيارين.
اين وسط لادن روز به روز شکسته تر ميشد.اونم مثه من اردلانو دوست داشت.
اين وسط اردلان خوشحال بود.تصميم گرفته بود بياد خواستگاري من.من دلم به حال لادن مي سوخت.دوست نداشتم هووش بشم.رسول و اردلان کلي باهام حرف زدن.اگه من زن دوم اردلان نميشدم،يکي ديگه ميشد و اردلان از ايني که هست بدبخت تر ميشد.يکي ديگه ميومد تو زندگيش.کسي که دوسش نداشت.
به خاطر خودم،به خاطر اردلان و شايد هم به خاطر لادن،قبول کردم بيان خواستگاريم.
اونا اومدن.اردلان تو پوست خودش نمي گنجيد.منم حس اونو داشتم.برام مهم نبود که همسر دومشم.مهم اين بود که بهش رسديم.من به اردلان رسيده بودم و اين ارزش خيلي بالايي داشت.
لادن ناراحت بود ولي به روي خودش نميوورد.مي دونستم ديگه چشم ديدن منو نداره ولي من اردلانو دوست داشتم.اگه من زنش نمي شدم،يکي ديگه زنش ميشد.
بعد از عقدمون،خونه اي جدا برام گرفت.ديگه عروسي نگرفتيم و من تو همون مراسم عقدم لباس عروس پوشيدم.
قرار شد يه شب پيش من باشه و يه شب پيش لادن ولي اردلان قرار و مدارو از ياد برده بود و هرشب پيش من بود.
چون هم خودمون بچه مي خواستيم و هم خانواده ي اردلان اصرار داشتن،چندماه بعد ازعقدمون باردار شدم.
برق چشمهاش ديدني بود.مي دونستم خيلي خوشحاله.نميذاشت به هيچي دست بزنم.همش مراقبم بود.بعضي اوقات حرصمو درميوورد.مي گفت تو بشين،من کارها رو مي کنم.از دانشگاه هم مرخصي گرفته بودم.
اردلان خونه نبود.اون شب کارش طول کشيده بود و کسي پيشم نبود.زيردلم از ظهر تير مي کشيد ولي به اردلان چيزي نگفتم.چندبار بهم زنگ زد ولي من اشاره اي به دردم نکردم.
دردم تا حدي بود که نمي تونستم يجا بندشم و شماره بگيرم.داشتم مي مردم.کمرم داشت از وسط نصف ميشد.مي دونستم وقتشه ولي کسي کنارم نبود.اون موقع موبايل نبود.مثه الآن نميشد به موبايل طرف زنگ زد و باهاش حرف زد.
ديدم بهتره تو جام دراز بکشم.دردم به حدي بود که ديگه جيغ مي زدم.نمي تونستم خودمو نگه دارم.نمي دونم چقدر به فرش چنگ زدم و جيغ کشيدم که صداي در اومد و بعد دويدن اردلان به سمت اتاق.
رنگش مثه گچ سفيد شده بود.نگاهي بهم انداخت و سريع از اتاق خارج شد.داشت با يکي حرف ميزد.فهميدم دکتره.اومد کنارم و دستمو گرفت تو دستاش.موهاي خيسمو زد عقب و آروم گفت:
-دستمو فشار بده گلکم.مي خواي يه ني ني خوشگل مثه باباش بياري.اين که عرق و گريه نداره.
زبون درازم بين همه معروف بود.تو زندگيمون هم همش با هم کل کل مي کرديم.با همون حال خرابم گفتم:
-کم خودتو تحويل بگير...
دستشو گذاشت رو شکمم و آروم نوازشم کرد.صداي زنگ در اومد.سريع بلند شد.رفت و در و باز کرد.دکتر اومده بود.به مادرم هم زنگ زده بود.اونا هم رسيدن.مامانم و رسول.پدرم سرکار بود.
خلاصه با کلي آه و ناله و جيغ،بچه به دنيا اومد.با شنيدن صداي جيغش،آخرين فشارو به دست اردلان وارد کردم و از حال رفتم.
به هوش که اومدم،يه فرشته کنارم بود.انقدر خوشگل و معصوم بود که آدم دوست داشت همنجوري نگاش کنه.کمي نگاش کردم که يهو صداي گريش بلند شد.خيلي هول شدم.سعي کردم تو جام بشينم که اردلان اومد تو اتاق.با ديدنم لبخندي بهم زد و اومد کنارم نشست.پيشونيمو بوسيد و کمکم کرد بشينم.بچه رو گذاشت تو بغلم.
آروم سينمو گذاشتم تو دهنش.شير خوردنش خيلي با مزه بود.با خودش مسابقه گذاشته بود.آروم آروم شير خورد و خوابيد.
اردلان ازم گرفتشو گفت:مي بيني چه پسر خوشگلي دارم من...
-پسره؟؟
-آره گلکم.
از جيبش جعبه اي رو گرفت رو به روم.
من:اين چيه اردلان؟؟
-قربون اردلان گفتنت.واسه مامان کوچولومونه.
يه لحظه عذاب وجدان گرفتم.ياد لادن افتادم.لحظه ي زايمانش اردلان کنار نبود.بعد از زايمانش هم رفته بود مسافرت و اصلا پيشش نموند.
با لبخند در جعبه رو باز کردم.يه سينه ريز خوشگل با سنگهاي آبي بود.
دست ماماني به سمت گردنبندش ميره و مي بوسدش.آروم ميگه:
-همين سينه ريز بود.خودش تو گردنم انداخت.
نگاهم ميفته به سينه ريز.انقدر خوشگل و شيکه که آدم دوست داره همينجوري نگاش کنه.
ماماني ادامه ميده:اسمشو گذاشتيم بهادر.بعد از بهادر هم بهنام به دنيا اومد.
چندسال گذشت.ديگه از لادن خبري نداشتم.ارتباطمون به کل قطع شد.دخترش ازدواج کرد.پسراي منم ازدواج کردن.هردوشون عاشق دوتا خواهر شدن.رفتن پي زندگيشون.
دوباره من موندم و اردلان.به دخترش علاقه مند شده بود.وقتي فهميد بارداره،کلي ذوق کرد.مي دونست داره پدربزرگ ميشه.
نوش به دنيا اومد.مي گفتن يه پسره خوشگل و نازه که خيلي شبيه مامانش،بهادر و داييشه.من که هنوزم که هنوزه نديدمش.
چندسال ديگه هم گذشت و ما فهميديم فرنوش بارداره.اونم چي،دوقلو...من که داشتم ذوق مرگ مي شدم.نيومده عاشقشون شده بودم.بهادرم دسته کمي از من نداشت.کلا بچه دوست بود.هر روز مي رفت و به نوش سر ميزد.البته بايد بگم نوهاش،چون دخترش يه بچه ديگه هم اورده بود.
فرنوش زايمان کرده بود.نمي تونستيم بريم پيششون.بهمون ويزا نمي دادن.فقط عکساشونو برامون مي فرستادن.
حال اردلان روز به روز بدتر ميشد.تو بيمارستان بستري بود که به وکيلش زنگ زد و گفت بياد پيشش.منو فرستادن بيرون.چند ساعتي با هم حرف زدن و بعدش اجازه دادن منم برم تو اتاق.وکيل که رفت،رو به اردلان گفتم:
-چي شده؟؟
-هيچي...داشتم درباره ي وصيتم باهاش حرف مي زنم...
-اردلااااان...
-اي شيطون.تو فکر نمي کني سني از من گذشته.خب وقتي اينجوري صدام مي کني قلبم از هيجان وايميسه.
دستمو لاي موهاي خوش فرمش فرو کردم و گفتم:ببخشيدا...ولي قلب شما خيلي غلط مي کنه.
لبخند ملايمي رو لباي ماماني و داره هق هق مي کنه.درحالي که دستمال جلوي دهنش گرفته،ميگه:چندروز بعدش رفت.عزيزدلم رفت.همه وجودم رفت.رفت و بي معرفت منو تنها گذاشت.مهربونم قلبش وايساد و من براي هميشه تو حسرت ديدار دوبارش موندم.
کمي به خودش مسلط ميشه:روز آخر از لادن حلاليت خواست.نمي تونستم تو چشمهاي لادن نگاه کنم به خاطرهمين رفتم تو محوطه ي بيمارستان.دستش تو دستم بود که فوت کرد.
حالم اصلا خوب نبود.عزيزم رفته بود.نزديک يه ماه تو خواب و بيداري بودم.نمي تونستم مرگ اردلانو قبول کنم.هنوزم قبولش نکردم.اردلان تو قلب منه و من نمي تونم اونو فراموش کنم.
يه مدت گذشت.حالم کمي بهتر شده بود.وکيلش اومد پيشم.کمي باهم حرفزديم.از شرط اردلان گفت.شرطي که تا الآن تو دلم نگهش داشتم و حالا مي خوام بگم.فقط به يه نفر گفتم و اونم رسول بود.من و رسول از اين قضيه خبر داريم.مهموني امشب هم به همين دليل برپا شده.
با کنجکاوي ميگم:شرط؟؟چه شرطي؟؟
-اردلان وصيت کرده بود بزرگترين نوه ها از دوطرف بايد با هم وصلت کنن.اين کار رو کرد تا روابط دو دوست صميمي که من و لادن باشيم،به حالت اولش برگرده و هردو خانواده بتونن با هم کنار بيان.اون تو به هم خوردن روابط ما،خودشو مقصر مي دونست.
-شرط گذاشته در صورتي ملک و املاکش به اولادش برسه که اين امر انجام بشه.اگه از اين کار سرباز بزنين،تمام اموال متعلق بهزيستي ميشه.
مخم داره هنگ مي کنه.بزرگترين نوه از اين طرف منم و...يعني اينکه...اينکه من بايد....بايد با بزرگترين نوه از اونور وصلت کنم...يا خدا...چرا انقدر عذابم ميدي؟مرگ سينا بسم نبود؟؟فراموشيم کافي نبود؟؟اين ديگه چيه که انداختي تو دامنم؟؟
رنگم پريده و دستام داره مي لرزه...ماماني دستامو مي گيره و محکم فشار ميده...

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط amirfg ، الهام دو ، J U S T I N ، طوطی82 ، ی دخی دوست داشتی ، *terme* ، SOGOL.NM ، _leιтo_ ، Emmɑ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید - f a t e m e h - 09-10-2014، 21:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان