11-10-2014، 14:43
قسمت هشتم
با صدای زنگ گوشیم چشمامو آروم باز کردم.
بلند شدمو سر جام نشستمو با غرغر گفتم
-اه حالا نمیشد نریم. من هنوز خوابم میاد خب.....
زنگ گوشیمو خاموش کردم ودوباره سرمو گذاشتم روی بالش و چشمامو بستم ولی این بار هر کاری کردم خوابم نبرد. همیشه همینطور بودم هر وقت از خواب بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد.از جام بلند شدمو رفتم تا صورتمو بشورم. از دستشویی که اومدم بیرون رفتم تا آیلینم بیدارش کنم. آروم درو اتاقشو باز کردم ولی دیدم تختش خالیه. حدس زدم باید زودتر از من بیدار شده باشه. به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم آیلین سرشو گذاشته روی میز و چشماش بستس.
-آیلی!!!....
با صدای من آروم چشماشو باز کرد.
آیلین- بیدار شدی؟
-نه پس هنوز خوابم....... تو کی بیدار شدی؟
آیلین- من از ساعت 4 بیدارم.
-چهاااااااااار........ چه خبره؟ برای چی اینقدر زود؟
آیلین- خوابم نمیبرد.....
-چرا؟
آیلین- نمیدونم......
-آب گذاشتی جوش بیاد برای چای؟
آیلین- آره..... ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختمو گفتم
-یه ربع به 5 .
آیلین- پس من برم حاضرشم. ارسان گفت 5 میاد. توهم کم کم بیا حاضر شو.
-باشه توبرو. من برای صبحانمون یه چیزی درست کنم میام.
آیلین- باشه.
آیلین از جاش بلند شدو از آشپزخونه بیرون رفت. منم سریع پنیر و کره و عسل و از یخچال آوردم بیرون و شروع کردم به ساندویچ درست کردن. سه تا ساندویچ با سه تا طعم مختلف درست کردم. یکی پنیر با گردو و سبزی. یکی کره عسل. یکیم پنیرو کره با گردو. ساندویچارو توی سه تا پلاستیک جدا از هم گذاشتم. زیرو گازو خاموش کردم و تصمیم گرفتم به جای چای شیر کاکائو درست کنم. در عرض 2 دقیقه یه شیر کاکائو عالی درست کردمو ریختم توی فلاکس. همه ی وسایل و گذاشتم روی اپن تا بزارم توی کوله پشتیم.ساعت 55/4 که رفتم تا حاضر بشم.
یه شلوار خاکی رنگ شیش جیب با یه مانتوی اسپرت مشکی پوشیدم. کفشای کوه نوردیمم از توی کمدم برداشتمو گذاشتم کنار. کوله پشتی بزرگمم برداشتم. داشتم موهامو با یه گیره جمع میکردم که آیلین اومد توی اتاقمو گفت
آیلین- یسنا بدو ارسان منتظرمونه...
-باشه تو برو منم الان میام.
آیلین- زود فقط....
آیلین اینو گفت و رفتم منم سریع موهامو جمع کردمو مقنعه مو سرم کردمو کوله پشتیم و کفشامو برداشتمو رفتم بیرون. وسایل و سریع توی کولم چیدم و کفاشامو پام کرده و رفتم بیرون. ارسان و آیلین توی پارکینگ منتظرم بودن.
-من اومدم. بریم.
هر دوشون به طرفم برگشتن. ارسان سری تکون دادو گفت
ارسان- سلام عرض شد....
-ا سلام. ببخشید ندیدمتون....
یعنی اگه همین الان بهم میگفتن بزرگترین دروغی که توی زندیگت گفتی رو بگو همینی بود که الان گفتم بود. چون وقتی از خونه اومدم بیرون اولین نفری که توی پارکینگ دیدمش ارسان بود ولی از سر لجبازی این طوری گفتم.بعد از گفتن این حرف سریع رفتم صندلی عقب نشستم بدون این که به روی خودم بیارم.
چند ثانیه بعد از من آیلین و ارسانم سوار ماشین شدنو راه افتادیم. تقریبا یه یک ساعت تو راه بودیم و حدودای ساعت 10/6 بود که رسیدیم. ارسان ماشینو پارک کرد ولی قبل از این که ماشین و خاموش بکنه دو تا بوق زد. اول از این کارش خیلی تعجب کردم ولی وقتی از ماشین پیاده شدم فهمیدم برای ماشین جلوییش این کارو کرده.همزمان با ما از ماشین جلویی هم دو تا دختر با سه تا پسر پیاده شدنو اومدن طرف ما. به ما که رسیدن ایستادن و با ارسان سلام احوال پرسی کردن. یکی از پسرا که خیلی خوشگل و جذاب بود رو به ارسان گفت
پسر- ارسان معرفی نمیکنی؟
ارسان به طرف ما برگشت و اول به آیلین که کنارش وایستاده بود اشاره کردو گفت
ارسان- آیلین دختر داییم.
بعد از اون یه نیم نگاهی به طرف من انداخت و به طرف جمع برگشت گفت
ارسان- ایشونم از خودشون بپرسین.
با این حرف ارسان دخترا ریز خندیدن ولی پسرا فقط با تعجب به ارسان نگاه میکردن. یعنی اون لحظه اگر کارد میزدی خونم در نمی اومد. پسره بیشعور برای چی من این جوری ضایع کرد.!!! منم برای این که کم نیارم رو به جمع کردمو گفتم
-یسنا فرهمند هستم.
بعدش اشاره به ارسان کردمو گفتم.
-ایشونم اگه اسم منو به خاطر نمیارن به خاطر کند ذهنی شونه متاسفانه......
پیروز مندانه به چهره ارسان که از حرص قرمز شده بود کردم و یکی از اون لبخندای مکش مرگ ما تحویلش دادم. آها..... بسوز آقا ارسان که ایشاا.. تا اونجات بسوزه.ارسان با خشم نگاهشو از من گرفت و به بقیه نگاه کرد. همون پسری که از ارسان خواست مارو معرفی کنه گلویی صاف کرد گفت
پسر- خب از این ارسان که آبی گرم نمیشه بزارین من خودمونو معرفی کنم...
اول اشاره به پسری که کنارش ایستاده بود کردو گفت
پسر- ایشون آقا امیر گل هستن....
بعد از اون اشاره به دختری که کنار امیر ایستاده بود کرد و گفت
پسر- ایشونم خواهر آقا امیر الهام خانوم هستن.
بعدش اشاره کرد به پسر دختری که طرف دیگش وایستاده بودنو دختره دستشو دور بازوی پسره حلقه کرده بود.
پسر- ایشونم آقا نیما گل گلاب و نامزدشون غزل خانوم هستن.
غزل دستشو از دست نیما آزاد کردو به طرف ما اومدو باهامون دست داد. دختر مهربونی به نظر میرسید..... البته فقط چهرش مهربون بودا....(!!!!)
پسر- خوبه.... خوبه.... غزل برو اونور من هنوز خودمو معرفی نکردم..... البته اول تا دیر نشده حرکت کنین تا من خودمو تو راه معرفی کنم...
با این حرفش همه با هم راه افتادیم سمت کوه و اون دوباره شروع کرد به صحبت کردن
پسر- بنده هم نقل مجلس، پسر ماه و جیگر و خوشتیپ و گوهر نایاب و پسر عزیز مامان و بابا و مهربون و راستگو و شوخ و خندونو.....
همین طور داشت برای خودش پشت سرهم صفتای خوب میگفت که امیر محکم زد پشتشو گفت
امیر- بلاخره میگی اسمتو یا نه؟
یه نگاه کجکی بهش انداختو با لحن چاله میدونی گفت
پسر- رو چشمم داداش. مهرداد هستم چاکر شوما.....
خندیدمو رو به مهرداد که داشت کنار من راه میومد گفتم
-خوشبختم......
مهرداد- منم همین طور..... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
-حتما....
مهرداد- چرا برج زهر مار باهات لجه؟
-برج زهرمار!!؟
مهرداد- ارسانو میگم دیگه....
-آها..... نمیدونم ولی منم با اون لجم.....
مهرداد- چرا؟ اذیتت کرده؟
-نه اتفاقا من بیشتر اونو اذیت کردم تا اون منو.....
مهرداد- چه جالب.....
-چیش جالبه؟ اصلا چرا این سوال و پرسیدین؟
مهرداد که یه ذره توی فکر رفته بود از فکر بیرون اومدو گفت
مهرداد- هیچی .... همین طوری.
میخواستم ازش بپرسم داره درس میخونه یا نه که همون لحظه ارسان اومد کنار منو توی گوشم گفت
ارسان- آیلین کارت داره....
منم بدون این که حتی بهش نیم نگاهی بندازم برگشتمو رفتم سمت آیلین که داشت با غزل و نیما صحبت میکرد. کنار آیلین که رسیدم آروم بهش گفتم
-جونم آیلی جونم.....
آیلین برگشتو با تعجب بهم نگاه کردو گفت
آیلین- چی میگی تو؟
-مگه کارم نداشتی؟
آیلین- من؟؟؟؟؟....
-آره دیگه تو....
آیلین- نه من کارت نداشتم....
-ا الان ارسان اومد به من گفت کارم داری....
آلین- ارسان بهت گفته!!!! ولی ارسان که دیگه از جای ماشین پیش من نیومده....
-جدی؟؟ که اینطور.....
بعدشم برگشتمو نگاهمو دوختم به ارسان. همینطور داشتم خیره خیره نگاش میکردم که یهویی برگشت عقبو نگاهمو غافل گیر کرد. یه چند لحظه همینطور با یه پوزخند روی لب نگاهم کرد و بعدش برگشت و به راهش ادامه داد.دیگه تقریبا رسیده بودیم به اولای کوه. به اینجا که رسیدیم دودسته شدیم. نیما از غزل جدا شدو رفت پیش پسرا. الهامم که تا اون زمان کنار امیر راه میومد اومد پیش ما. ما دخترا جلوتر از پسرا حرکت میکردیم تا یه وقت اگه افتادیم اونا مارو بتونن از پشت بگیرن.منو آیلین وسط راه میرفتیم و غزل الهامم کنارمون میومدن.کم کم داشت حوصلم سر میرفت که روبه غزل کردمو پرسیدم
-شما درس میخونین؟
با صدای من غزل به سمتم برگشتو گفت
غزل- آره...... ترم دوم مهندسی کامپیوترم.... تو چطور؟
-منم ترم اول پزشکیم...
غزل- ا چه خوب....
-شما اهل همینجایین دیگه؟
غزل- من نه .... ولی نیما آره...
-تو دانشگاه با هم آشنا شدین؟
غزل- نه. من و نیما با هم پسر دایی دختر عمه ایم....
-واقعا؟
غزل- آره...
سرمو بردم نزدیک ترو گفتم
-خیلی دوسش داری؟
غزل لبخند ملیحی زدو گفت
غزل- خیلی....
منم لبخندی زدمو دیگه هیچی نگفتم.
هی خدا چی میشد به منم یه پسر دایی درست و حسابی میدادی تا منم عاشق پسر داییم بشم ببینم چه حالی داره..... نه این که برداشتی یه پسر دایی به من دادی که هیچی از اخلاقشو قیافش نگم بهتره.... اییییییییی هوتن چندش... فکر کن من عاشق هوتن بشم با اون لحن حرف زدنش... از تصور این که من عاشق هوتن باشم از مسخرگیش لبخند بزرگی زدم.
آیلین با تعجب بهم نگاه کرد گفت
آیلین- یسنا خل شدی؟ چرا با خودت میخندی؟
-هیچی یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت..
آیلین- دیونه.... راستی صبحانه برداشتی؟
-آره....
آیلین- چی برداشتی؟
-سه تا ساندویچ با سه تا طعم...
آیلین- خب پس یکیشو بده من بخورم...
-الان که نمیشه... بزار یک جا بشینیم همه با هم بخوریم صبحانه هامونو....
آیلین- خب من گرسنمه....
-نمیدونم... برو به ارسان بگو به بچه ها بگه یه جا بشینیم صبحانه بخوریم.
آیلین- باشه.
آیلین برگشت و رفت سمت ارسان که پشت سر ما بودن. بعد از چند لحظه صدای ارسانو شنیدیم که بهمون میگفت
ارسان- اگه همه موافق باشید همینجا بشینیم صبحانه بخوریم.
همه موافقت خودمونو اعلام کردیم و روی تخته سنگی که همون نزدیکی قرار داشت نشستیم و هر کس مشغول آماده کردن صبحانه خودش شد.منم اول لیوانا رو در آوردم تا شیر کاکائو بخوریم. یه لیوان شیر کاکائو برای آیلین ریختمو دادم بهش. یه لیوان دیگه برداشتمو توش شیر کاکائو ریختمو خواستم بدم ارسان که یاد کاراش افتادمو پشیمون شدم. ولی دلم نیومد بهش ندم آخه این طور که معلوم بود اون برای خودش هیچی نیاورده بود برای همین به سمت آیلین برگشتم و خواستم به اون بدم تا بده به ارسان ولی اونم مشغول صحبت کردن با الهام بود. اول یه ذره منتظر شدم تا صحبتش تموم بشه ولی هر چی صبر کردم نشد برای همین خودم از جام بلند شدمو رفتم پیش ارسان که یه ذره اون طرف تر از ما تنها نشسته بودو داشت به اطراف نگاه میکرد. بدجور توی فکر بود که حتی با صدای پای منم به سمتم برنگشت.
لیوان شیر کاکائو رو به طرفش گرفتمو گفتم
-بفرمایید
با صدای من به سمتم برگشتو خیره نگاهم کرد. منم همون طور زل زدم توی چشمای مشکیش. ارسان نگاهشو روی تک تک اعضای صورتم چرخوندو روی چشمام ثابت شد. منم توی چشمای مشکیش غرق شده بودمو هیچ طوری نمیتونستم نگاهمو از چشماش بگیرم. یه جور گیرایی خاصی داشت چشماش که هر بیننده ای رو میخکوب خودش میکرد. شاید همه ی این اتفاقا توی 10 ثانیه اتفاق افتاد. بلاخره با هر سختی بود نگاهمو ازش گرفتمو دوباره بهش گفتم
-بفرمایید.
این دفعه اونم به خودش اومدو لیوان و ازدستم گرفتو زیر لب خیلی آروم تشکر کرد. منم سری تکون دادمو رفتم سر جام نشستم. یه لیوان شیر کاکائو برای خودم ریختمو شروع کردم به خوردن.هنوز یه عالمه شیر کاکائو توی فلاکس مونده بود برای همین رو به جمع گفتم
-بچه ها هر کی شیر کاکائو میخواد بگه....
با صدای من همه به طرف برگشتن و بعدشم همشون با هم به طرف هجوم آوردن. اولین نفری که بهم رسید مهرداد بود که گفت
مهرداد- ای قربون دستت... یه لیوان برای من بریز که دارم یخ میزنم از سرما...
خندیدمو یه لیوان براش ریختمم. مهرداد منو یاد بهزاد مینداخت..... الهی.... چقدر دلم برای همشون تنگ شده.... یادش بخیر چه کارایی میکردیم منو بهزاد. بعد از مهرداد بچه ها یکی یکی اومدنو یه لیوان شیر کاکائو گرفتنو خوردن. بعد از اون ساندویچا رو در آوردم یکی دادم به آیلین یکشیم خودم برداشتم. داشتیم ساندویچامونو میخوردیم که ارسان از جاش بلند شدو رفت سمت بوفه ای که همون نزدیکی بود. تازه یاد ساندویچی که برای ارسان درست کردم افتادم. سریع ساندویچو از تو کولم در آوردموبرگشتم سمت آیلین تا به اون بدم تا ببره بهش بده.... که باز دیدم خانم مشغول حرف زدنه.... اوف ماشاا... فکش که گرم میشه کسی مگه میتونه جلوشو بگیره. به زور از جام بلند شدمو دوییدم سمت ارسان چون جلوی بوفه ایستاده بودو داشت چیزی میخرید. با سرعت بیشتری دوییدم و از پشت سر صداش زدم.
-آقا ارسان....
با صدای من به طرفم برگشت که نمیدونم پام یهویی به کجا گیر کرد و سر افتادم روی زمین. فقط یه میلی متر دیگه مونده بود تا سرم بخوره به زمین که سریع خودمو با دستام نگه داشتم.درد بدی توی پام احساس میکردم. ارسان با دیدن این صحنه سریع به سمتم اومدو گفت
ارسان- چی شدی؟ حالت خوبه؟
با این که از درد زیادی که داشتم گفتم
-آره خوبم.....
ارسان- مطمئنی؟ میتونی بلند شی؟
-آره....
ارسان- پس بزار کمکت کنم...
بعد از اون دستشو به سمتم دراز کردو خواست دستمو بگیره که دستمو پس کشیدمو گفتم
-نه خودم میتونم....
ارسان- باشه. پس آروم بلند شو.
-باشه...
آروم دستمو به تخته سنگی که کنارم بود گرفتم و از جام بلند شدم اما همین که پامو روی زمین گذاشتم از درد جیغ کشیدمو افتادم زمین که ارسان اگه این دفعه از پشت نمیگرفتم حتما پرت میشدم پایین.
ارسان- مواظب باش... چی شد؟ خیلی درد داری؟
در حالی که از درد لبامو میجوییدم گفتم
-آره خیلی....
ارسان- کدوم پاته؟
-مچ پای راستم....
ارسان یه ذره شلوارمو داد بالا و به مچم یه نگاهی انداختو برگشتو با صدای بلند مهرداد و صدا زد.
ارسان- مهرداد......
مهرداد با شنیدن اسمش داشت با چشم اطراف و نگاه میکردو دنبال صدا میگشت که با دیدن ما چشماش گردو شدو سریع به طرفمون اومد. بقیه بچه ها هم با اومدن مهرداد به این طرف نگاهشون به من افتادو سریع از جاشون بلند شدنو اومدن طرفمون.
مهرداد بهمون رسیدو رو به ارسان گفت
مهرداد- چی شده؟
ارسان- هیچی افتاده زمین... فکر کنم پاش از بند در رفته...
مهرداد- چی؟؟؟!!! حالا چی کار میخوای کنی؟
ارسان- باید جاش بندازم...
-نهههههه...
با جیغ من همشون به طرفم برگشتن و نگام کردن.
ارسان- چی میگی.... اگه جاش ندازیم که نمیتونی راه بیای...
-نه من میتونم.
آیلین که تا اون لحظه بالا سرم وایستاده بود کنارم نشستو گفت
آیلین- چی میگی یسنا؟ مگه میشه؟
-آره میشه...
ارسان- اینقدر لجبازی نکن بزار جاش بندازم.
-گفتم نه یعنی نه... من نمیزارم.
آیلین- یسنا جونم .... اذیت نکن دیگه... خواهش میکنم...
-نه آیلی ....من نمی....
هنوز جملم کامل از دهنم خارج نشده بود که با یه درد وحشتناک توی پام یه جیغ بلند کشیدم و خودمو انداختم تو بغل آیلین و اشکم در اومد.
آیلین در حالی که داشت پشتمو مالش میداد گفت
آیلین- هیس آروم باش... دیدی تموم شد.
سرمو از رو شونه آیلین برداشتمو با چشمای گریون به ارسان که پایین پام نشسته بود و داشت نگام میکرد نگاه کردم.اول یه ذره بهم نگاه کرد بعد به سمت مهرداد که کنارش نشسته بود برگشتو گفت
ارسان- باید یه چیزی پیدا کنیم پاشو ببندیم.
مهرداد- چی مثلا؟
ارسان- نمیدونم ببین میتونی چندتا تیکه چوب پهن پیدا کنی چون من باند کشی توی کولم دارم.
مهرداد- باشه...
بعد از اون بلند شدو رفت تا چوب پیدا کنه. ارسانم رو بقیه گفت
ارسان- شماهام برین وسایلتون جمع کنیم بریم.....
دستشو برد توی جیب پالتوشو ریموت ماشینشو در آوردو داد به امیرو گفت
ارسان- توام برو ماشین و بیار این جلو... چون زیاد نمیتونه راه بیاد.
امیر- باشه داداش....
امیرم اشاره ایی به الهام که کنارش ایستاده بود کردو با هم رفتن پایین. غزل با ناراحتی پیشم نشستو گفت
غزل- بهتری؟
-دردش کمتر شده.
غزل- میخوای وایستم کمکت کنم؟
-نه عزیزم آیلین هست شما برو....
غزل- باشه ولی کمک خواستی حتما بگو.
-ممنون.
غزل لبخندی زدو از جاش بلند شدو همراه با نیما رفتن سمت کیفاشون تا وسایلشونو جمع کنن. ارسان رو به آیلین کردو گفت
ارسان- آیلی تو هم پاشو برو هم وسایلای یسنا رو جمع کن هم کوله ی منو بیار.
آیلین- باشه.
آیلینم از جاش بلند شدو رفت. ارسان با چشم رفتن آیلین و نگاه کرد بعد یهویی به طرف من برگشتو گفت
ارسان- خیلی درد داشت؟
-خیلی زیاد....
ارسان- ببخشید ولی تقصیر خودت بود.
-تقصیر من؟
ارسان- آره. خودت از بس ترسویی مجبورم کردی وقتی حواست نبود این کارو بکنم.
-من اصلا ترسو نیستم...
ارسان- پس حتما دختر شجاعی..
-نه پس پسر شجاعم....
ارسان چشماشو ریز کردو گفت
ارسان- میدونی از چیت خوشم میاد؟
چیزی نگفتم وبیخیال نگاش کردم. اونم وقتی دید من هیچی نمیگم خودش ادامه داد
ارسان- از این که توی بدترین شرایط بازم ده متر زبون داری...
پوزخندی زدمو خواستم جوابشو بدم که مهرداد اومد. چند تیکه چوبی رو که دستش بود و رو به ارسان گرفتو گفت
مهرداد- همینا رو فقط تونستم پیدا کنم. ببین خوبه..
ارسان نگاهی به چوبا انداختو گفت
-به اندازه ای که برسونمیش درمانگاه خوبه.
همون موقع آیلین کوله منو ارسان و آوردو اومد کنار من نشست. ارسان زیپ کوچیک کولشو باز کردو دو تا باند کشی از توش بیرون آورد. دوتا تیکه چوبی که نسبت به بقیه پهن تر بودنو برداشتو گذاشت دو طرف پاهام و از مهرداد خواست چوبا رو نگهشون داره بعدشم خودش باند کشیا رو باز کردو شروع کرد به بستن پام.بعد از این که کارش تموم شد رو به من گفت
ارسان- حالا آروم پاشو ولی جوری که زیاد به این پات فشار نیاد.
دست آیلین و گرفتمو آروم از جام بلند شدم و لنگون لنگون با کمک آیلین رفتم پایین.طفلکی مهرداد هم باید جور کوله ی منو میکشید هم کوله ی خودشو. تقریبا نزدیک به آخرای کوه بودیم که آیلین در حالی که نفس نفس میزد گفت
آیلین- وای یسنا من دیگه نمیتونم.... خسته شدم....
-خب چی کار کنم من؟
آیلین- من نمیدونم.... ولی یهویی دیدی همین طوری ولت کردم خودم تنهایی رفتم پایین.
-ای نامرد...
ارسان که داشت کنارمون میومد صدای مارو شنیدو رو به آیلین گفت
ارسان- آیلی میخوای جاهامونو عوض کنیم؟
آیلین- ای خداا خیرت بده... آره من از خدامه..
ارسان- پس وایستین.
آیلین سر جاش وایستاد و منم مجبور کرد وایستم. دستمو که دور شونه ی آیلین حلقه کرده بودمو آیلین آروم از دور شونش باز کردو خودشو از زیر دستم کشید کنار و بعدشم دستم وداد دست ارسان.ارسانم خودش دستمو دور شونش انداخت. خواستم دستمو پس بکشم که ارسام دستمو گرفت ونذاشت این کارو بکنم.
هر کاری کردم نشد دستمو از توی دستش بیرون بکشم. منم از بس تقلا کرده بودم خسته شدم و دست از تلاش کردن برداشتم. وقتی به پایین کوه رسیدیم دیدم امیر ماشینو دقیقا آورده جلوی کوه تا راحت تر باشیم.با کمک آیلین و ارسان سوار ماشین شدمو آیلین اومد عقب نشست. ارسانم اومد سوار شدو خواستیم راه بیفتیم که مهرداد اومد زد به شیشه و اشاره کرد شیشه رو بدیم پایین. آیلین شیشه رو کشید پایین و مهرداد یه ذره سرشو آورد داخل و رو به من گفت
مهرداد- حالت خوبه؟
لبخند کمرنگی زدمو گفتم
-بهترم. ممنون.
مهرداد- میخوای منم باهاتون بیام؟
-نه مرسی.
مهرداد- تعارف نکردما....
تا خواستم جوابشو بدم ارسان سریع گفت
ارسان- مهرداد جان من خودم هستم .... تو برو بزار مام بریم درمانگاه.
مهرداد- باشه. مواظب خودتون باشین.
ارسان شیشه بالا کشید و سریع حرکت کرد. یه درمانگاه نزدیک همونجا بود. این دفعه فقط به کمک آیلین از ماشین پیاده شدم.
کار آتل بندی پام یه نیم ساعتی طول کشید. بعد از اون باهم برگشتیم خونه.با کمک آیلین رفتیم داخل خونه. دستمو به دیوار گرفته بودم و آیلین داشت بند کفشامو باز میکرد که ارسان اومد داخل و رفت سمت اتاق من.منم همین طور به این کوه غرور پرو نگاه میکردم. آیلین رفت تو آشپزخونه تا آبمیوه برام بیاره منم با کلی زحمت رفتم تو اتاقم. وقتی وارد اتاقم شدم دیدم ارسان قاب عکس روی عسلی رو برداشته و داره نگاش میکنه.
ادامه دارد....
با صدای زنگ گوشیم چشمامو آروم باز کردم.
بلند شدمو سر جام نشستمو با غرغر گفتم
-اه حالا نمیشد نریم. من هنوز خوابم میاد خب.....
زنگ گوشیمو خاموش کردم ودوباره سرمو گذاشتم روی بالش و چشمامو بستم ولی این بار هر کاری کردم خوابم نبرد. همیشه همینطور بودم هر وقت از خواب بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد.از جام بلند شدمو رفتم تا صورتمو بشورم. از دستشویی که اومدم بیرون رفتم تا آیلینم بیدارش کنم. آروم درو اتاقشو باز کردم ولی دیدم تختش خالیه. حدس زدم باید زودتر از من بیدار شده باشه. به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم آیلین سرشو گذاشته روی میز و چشماش بستس.
-آیلی!!!....
با صدای من آروم چشماشو باز کرد.
آیلین- بیدار شدی؟
-نه پس هنوز خوابم....... تو کی بیدار شدی؟
آیلین- من از ساعت 4 بیدارم.
-چهاااااااااار........ چه خبره؟ برای چی اینقدر زود؟
آیلین- خوابم نمیبرد.....
-چرا؟
آیلین- نمیدونم......
-آب گذاشتی جوش بیاد برای چای؟
آیلین- آره..... ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختمو گفتم
-یه ربع به 5 .
آیلین- پس من برم حاضرشم. ارسان گفت 5 میاد. توهم کم کم بیا حاضر شو.
-باشه توبرو. من برای صبحانمون یه چیزی درست کنم میام.
آیلین- باشه.
آیلین از جاش بلند شدو از آشپزخونه بیرون رفت. منم سریع پنیر و کره و عسل و از یخچال آوردم بیرون و شروع کردم به ساندویچ درست کردن. سه تا ساندویچ با سه تا طعم مختلف درست کردم. یکی پنیر با گردو و سبزی. یکی کره عسل. یکیم پنیرو کره با گردو. ساندویچارو توی سه تا پلاستیک جدا از هم گذاشتم. زیرو گازو خاموش کردم و تصمیم گرفتم به جای چای شیر کاکائو درست کنم. در عرض 2 دقیقه یه شیر کاکائو عالی درست کردمو ریختم توی فلاکس. همه ی وسایل و گذاشتم روی اپن تا بزارم توی کوله پشتیم.ساعت 55/4 که رفتم تا حاضر بشم.
یه شلوار خاکی رنگ شیش جیب با یه مانتوی اسپرت مشکی پوشیدم. کفشای کوه نوردیمم از توی کمدم برداشتمو گذاشتم کنار. کوله پشتی بزرگمم برداشتم. داشتم موهامو با یه گیره جمع میکردم که آیلین اومد توی اتاقمو گفت
آیلین- یسنا بدو ارسان منتظرمونه...
-باشه تو برو منم الان میام.
آیلین- زود فقط....
آیلین اینو گفت و رفتم منم سریع موهامو جمع کردمو مقنعه مو سرم کردمو کوله پشتیم و کفشامو برداشتمو رفتم بیرون. وسایل و سریع توی کولم چیدم و کفاشامو پام کرده و رفتم بیرون. ارسان و آیلین توی پارکینگ منتظرم بودن.
-من اومدم. بریم.
هر دوشون به طرفم برگشتن. ارسان سری تکون دادو گفت
ارسان- سلام عرض شد....
-ا سلام. ببخشید ندیدمتون....
یعنی اگه همین الان بهم میگفتن بزرگترین دروغی که توی زندیگت گفتی رو بگو همینی بود که الان گفتم بود. چون وقتی از خونه اومدم بیرون اولین نفری که توی پارکینگ دیدمش ارسان بود ولی از سر لجبازی این طوری گفتم.بعد از گفتن این حرف سریع رفتم صندلی عقب نشستم بدون این که به روی خودم بیارم.
چند ثانیه بعد از من آیلین و ارسانم سوار ماشین شدنو راه افتادیم. تقریبا یه یک ساعت تو راه بودیم و حدودای ساعت 10/6 بود که رسیدیم. ارسان ماشینو پارک کرد ولی قبل از این که ماشین و خاموش بکنه دو تا بوق زد. اول از این کارش خیلی تعجب کردم ولی وقتی از ماشین پیاده شدم فهمیدم برای ماشین جلوییش این کارو کرده.همزمان با ما از ماشین جلویی هم دو تا دختر با سه تا پسر پیاده شدنو اومدن طرف ما. به ما که رسیدن ایستادن و با ارسان سلام احوال پرسی کردن. یکی از پسرا که خیلی خوشگل و جذاب بود رو به ارسان گفت
پسر- ارسان معرفی نمیکنی؟
ارسان به طرف ما برگشت و اول به آیلین که کنارش وایستاده بود اشاره کردو گفت
ارسان- آیلین دختر داییم.
بعد از اون یه نیم نگاهی به طرف من انداخت و به طرف جمع برگشت گفت
ارسان- ایشونم از خودشون بپرسین.
با این حرف ارسان دخترا ریز خندیدن ولی پسرا فقط با تعجب به ارسان نگاه میکردن. یعنی اون لحظه اگر کارد میزدی خونم در نمی اومد. پسره بیشعور برای چی من این جوری ضایع کرد.!!! منم برای این که کم نیارم رو به جمع کردمو گفتم
-یسنا فرهمند هستم.
بعدش اشاره به ارسان کردمو گفتم.
-ایشونم اگه اسم منو به خاطر نمیارن به خاطر کند ذهنی شونه متاسفانه......
پیروز مندانه به چهره ارسان که از حرص قرمز شده بود کردم و یکی از اون لبخندای مکش مرگ ما تحویلش دادم. آها..... بسوز آقا ارسان که ایشاا.. تا اونجات بسوزه.ارسان با خشم نگاهشو از من گرفت و به بقیه نگاه کرد. همون پسری که از ارسان خواست مارو معرفی کنه گلویی صاف کرد گفت
پسر- خب از این ارسان که آبی گرم نمیشه بزارین من خودمونو معرفی کنم...
اول اشاره به پسری که کنارش ایستاده بود کردو گفت
پسر- ایشون آقا امیر گل هستن....
بعد از اون اشاره به دختری که کنار امیر ایستاده بود کرد و گفت
پسر- ایشونم خواهر آقا امیر الهام خانوم هستن.
بعدش اشاره کرد به پسر دختری که طرف دیگش وایستاده بودنو دختره دستشو دور بازوی پسره حلقه کرده بود.
پسر- ایشونم آقا نیما گل گلاب و نامزدشون غزل خانوم هستن.
غزل دستشو از دست نیما آزاد کردو به طرف ما اومدو باهامون دست داد. دختر مهربونی به نظر میرسید..... البته فقط چهرش مهربون بودا....(!!!!)
پسر- خوبه.... خوبه.... غزل برو اونور من هنوز خودمو معرفی نکردم..... البته اول تا دیر نشده حرکت کنین تا من خودمو تو راه معرفی کنم...
با این حرفش همه با هم راه افتادیم سمت کوه و اون دوباره شروع کرد به صحبت کردن
پسر- بنده هم نقل مجلس، پسر ماه و جیگر و خوشتیپ و گوهر نایاب و پسر عزیز مامان و بابا و مهربون و راستگو و شوخ و خندونو.....
همین طور داشت برای خودش پشت سرهم صفتای خوب میگفت که امیر محکم زد پشتشو گفت
امیر- بلاخره میگی اسمتو یا نه؟
یه نگاه کجکی بهش انداختو با لحن چاله میدونی گفت
پسر- رو چشمم داداش. مهرداد هستم چاکر شوما.....
خندیدمو رو به مهرداد که داشت کنار من راه میومد گفتم
-خوشبختم......
مهرداد- منم همین طور..... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
-حتما....
مهرداد- چرا برج زهر مار باهات لجه؟
-برج زهرمار!!؟
مهرداد- ارسانو میگم دیگه....
-آها..... نمیدونم ولی منم با اون لجم.....
مهرداد- چرا؟ اذیتت کرده؟
-نه اتفاقا من بیشتر اونو اذیت کردم تا اون منو.....
مهرداد- چه جالب.....
-چیش جالبه؟ اصلا چرا این سوال و پرسیدین؟
مهرداد که یه ذره توی فکر رفته بود از فکر بیرون اومدو گفت
مهرداد- هیچی .... همین طوری.
میخواستم ازش بپرسم داره درس میخونه یا نه که همون لحظه ارسان اومد کنار منو توی گوشم گفت
ارسان- آیلین کارت داره....
منم بدون این که حتی بهش نیم نگاهی بندازم برگشتمو رفتم سمت آیلین که داشت با غزل و نیما صحبت میکرد. کنار آیلین که رسیدم آروم بهش گفتم
-جونم آیلی جونم.....
آیلین برگشتو با تعجب بهم نگاه کردو گفت
آیلین- چی میگی تو؟
-مگه کارم نداشتی؟
آیلین- من؟؟؟؟؟....
-آره دیگه تو....
آیلین- نه من کارت نداشتم....
-ا الان ارسان اومد به من گفت کارم داری....
آلین- ارسان بهت گفته!!!! ولی ارسان که دیگه از جای ماشین پیش من نیومده....
-جدی؟؟ که اینطور.....
بعدشم برگشتمو نگاهمو دوختم به ارسان. همینطور داشتم خیره خیره نگاش میکردم که یهویی برگشت عقبو نگاهمو غافل گیر کرد. یه چند لحظه همینطور با یه پوزخند روی لب نگاهم کرد و بعدش برگشت و به راهش ادامه داد.دیگه تقریبا رسیده بودیم به اولای کوه. به اینجا که رسیدیم دودسته شدیم. نیما از غزل جدا شدو رفت پیش پسرا. الهامم که تا اون زمان کنار امیر راه میومد اومد پیش ما. ما دخترا جلوتر از پسرا حرکت میکردیم تا یه وقت اگه افتادیم اونا مارو بتونن از پشت بگیرن.منو آیلین وسط راه میرفتیم و غزل الهامم کنارمون میومدن.کم کم داشت حوصلم سر میرفت که روبه غزل کردمو پرسیدم
-شما درس میخونین؟
با صدای من غزل به سمتم برگشتو گفت
غزل- آره...... ترم دوم مهندسی کامپیوترم.... تو چطور؟
-منم ترم اول پزشکیم...
غزل- ا چه خوب....
-شما اهل همینجایین دیگه؟
غزل- من نه .... ولی نیما آره...
-تو دانشگاه با هم آشنا شدین؟
غزل- نه. من و نیما با هم پسر دایی دختر عمه ایم....
-واقعا؟
غزل- آره...
سرمو بردم نزدیک ترو گفتم
-خیلی دوسش داری؟
غزل لبخند ملیحی زدو گفت
غزل- خیلی....
منم لبخندی زدمو دیگه هیچی نگفتم.
هی خدا چی میشد به منم یه پسر دایی درست و حسابی میدادی تا منم عاشق پسر داییم بشم ببینم چه حالی داره..... نه این که برداشتی یه پسر دایی به من دادی که هیچی از اخلاقشو قیافش نگم بهتره.... اییییییییی هوتن چندش... فکر کن من عاشق هوتن بشم با اون لحن حرف زدنش... از تصور این که من عاشق هوتن باشم از مسخرگیش لبخند بزرگی زدم.
آیلین با تعجب بهم نگاه کرد گفت
آیلین- یسنا خل شدی؟ چرا با خودت میخندی؟
-هیچی یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت..
آیلین- دیونه.... راستی صبحانه برداشتی؟
-آره....
آیلین- چی برداشتی؟
-سه تا ساندویچ با سه تا طعم...
آیلین- خب پس یکیشو بده من بخورم...
-الان که نمیشه... بزار یک جا بشینیم همه با هم بخوریم صبحانه هامونو....
آیلین- خب من گرسنمه....
-نمیدونم... برو به ارسان بگو به بچه ها بگه یه جا بشینیم صبحانه بخوریم.
آیلین- باشه.
آیلین برگشت و رفت سمت ارسان که پشت سر ما بودن. بعد از چند لحظه صدای ارسانو شنیدیم که بهمون میگفت
ارسان- اگه همه موافق باشید همینجا بشینیم صبحانه بخوریم.
همه موافقت خودمونو اعلام کردیم و روی تخته سنگی که همون نزدیکی قرار داشت نشستیم و هر کس مشغول آماده کردن صبحانه خودش شد.منم اول لیوانا رو در آوردم تا شیر کاکائو بخوریم. یه لیوان شیر کاکائو برای آیلین ریختمو دادم بهش. یه لیوان دیگه برداشتمو توش شیر کاکائو ریختمو خواستم بدم ارسان که یاد کاراش افتادمو پشیمون شدم. ولی دلم نیومد بهش ندم آخه این طور که معلوم بود اون برای خودش هیچی نیاورده بود برای همین به سمت آیلین برگشتم و خواستم به اون بدم تا بده به ارسان ولی اونم مشغول صحبت کردن با الهام بود. اول یه ذره منتظر شدم تا صحبتش تموم بشه ولی هر چی صبر کردم نشد برای همین خودم از جام بلند شدمو رفتم پیش ارسان که یه ذره اون طرف تر از ما تنها نشسته بودو داشت به اطراف نگاه میکرد. بدجور توی فکر بود که حتی با صدای پای منم به سمتم برنگشت.
لیوان شیر کاکائو رو به طرفش گرفتمو گفتم
-بفرمایید
با صدای من به سمتم برگشتو خیره نگاهم کرد. منم همون طور زل زدم توی چشمای مشکیش. ارسان نگاهشو روی تک تک اعضای صورتم چرخوندو روی چشمام ثابت شد. منم توی چشمای مشکیش غرق شده بودمو هیچ طوری نمیتونستم نگاهمو از چشماش بگیرم. یه جور گیرایی خاصی داشت چشماش که هر بیننده ای رو میخکوب خودش میکرد. شاید همه ی این اتفاقا توی 10 ثانیه اتفاق افتاد. بلاخره با هر سختی بود نگاهمو ازش گرفتمو دوباره بهش گفتم
-بفرمایید.
این دفعه اونم به خودش اومدو لیوان و ازدستم گرفتو زیر لب خیلی آروم تشکر کرد. منم سری تکون دادمو رفتم سر جام نشستم. یه لیوان شیر کاکائو برای خودم ریختمو شروع کردم به خوردن.هنوز یه عالمه شیر کاکائو توی فلاکس مونده بود برای همین رو به جمع گفتم
-بچه ها هر کی شیر کاکائو میخواد بگه....
با صدای من همه به طرف برگشتن و بعدشم همشون با هم به طرف هجوم آوردن. اولین نفری که بهم رسید مهرداد بود که گفت
مهرداد- ای قربون دستت... یه لیوان برای من بریز که دارم یخ میزنم از سرما...
خندیدمو یه لیوان براش ریختمم. مهرداد منو یاد بهزاد مینداخت..... الهی.... چقدر دلم برای همشون تنگ شده.... یادش بخیر چه کارایی میکردیم منو بهزاد. بعد از مهرداد بچه ها یکی یکی اومدنو یه لیوان شیر کاکائو گرفتنو خوردن. بعد از اون ساندویچا رو در آوردم یکی دادم به آیلین یکشیم خودم برداشتم. داشتیم ساندویچامونو میخوردیم که ارسان از جاش بلند شدو رفت سمت بوفه ای که همون نزدیکی بود. تازه یاد ساندویچی که برای ارسان درست کردم افتادم. سریع ساندویچو از تو کولم در آوردموبرگشتم سمت آیلین تا به اون بدم تا ببره بهش بده.... که باز دیدم خانم مشغول حرف زدنه.... اوف ماشاا... فکش که گرم میشه کسی مگه میتونه جلوشو بگیره. به زور از جام بلند شدمو دوییدم سمت ارسان چون جلوی بوفه ایستاده بودو داشت چیزی میخرید. با سرعت بیشتری دوییدم و از پشت سر صداش زدم.
-آقا ارسان....
با صدای من به طرفم برگشت که نمیدونم پام یهویی به کجا گیر کرد و سر افتادم روی زمین. فقط یه میلی متر دیگه مونده بود تا سرم بخوره به زمین که سریع خودمو با دستام نگه داشتم.درد بدی توی پام احساس میکردم. ارسان با دیدن این صحنه سریع به سمتم اومدو گفت
ارسان- چی شدی؟ حالت خوبه؟
با این که از درد زیادی که داشتم گفتم
-آره خوبم.....
ارسان- مطمئنی؟ میتونی بلند شی؟
-آره....
ارسان- پس بزار کمکت کنم...
بعد از اون دستشو به سمتم دراز کردو خواست دستمو بگیره که دستمو پس کشیدمو گفتم
-نه خودم میتونم....
ارسان- باشه. پس آروم بلند شو.
-باشه...
آروم دستمو به تخته سنگی که کنارم بود گرفتم و از جام بلند شدم اما همین که پامو روی زمین گذاشتم از درد جیغ کشیدمو افتادم زمین که ارسان اگه این دفعه از پشت نمیگرفتم حتما پرت میشدم پایین.
ارسان- مواظب باش... چی شد؟ خیلی درد داری؟
در حالی که از درد لبامو میجوییدم گفتم
-آره خیلی....
ارسان- کدوم پاته؟
-مچ پای راستم....
ارسان یه ذره شلوارمو داد بالا و به مچم یه نگاهی انداختو برگشتو با صدای بلند مهرداد و صدا زد.
ارسان- مهرداد......
مهرداد با شنیدن اسمش داشت با چشم اطراف و نگاه میکردو دنبال صدا میگشت که با دیدن ما چشماش گردو شدو سریع به طرفمون اومد. بقیه بچه ها هم با اومدن مهرداد به این طرف نگاهشون به من افتادو سریع از جاشون بلند شدنو اومدن طرفمون.
مهرداد بهمون رسیدو رو به ارسان گفت
مهرداد- چی شده؟
ارسان- هیچی افتاده زمین... فکر کنم پاش از بند در رفته...
مهرداد- چی؟؟؟!!! حالا چی کار میخوای کنی؟
ارسان- باید جاش بندازم...
-نهههههه...
با جیغ من همشون به طرفم برگشتن و نگام کردن.
ارسان- چی میگی.... اگه جاش ندازیم که نمیتونی راه بیای...
-نه من میتونم.
آیلین که تا اون لحظه بالا سرم وایستاده بود کنارم نشستو گفت
آیلین- چی میگی یسنا؟ مگه میشه؟
-آره میشه...
ارسان- اینقدر لجبازی نکن بزار جاش بندازم.
-گفتم نه یعنی نه... من نمیزارم.
آیلین- یسنا جونم .... اذیت نکن دیگه... خواهش میکنم...
-نه آیلی ....من نمی....
هنوز جملم کامل از دهنم خارج نشده بود که با یه درد وحشتناک توی پام یه جیغ بلند کشیدم و خودمو انداختم تو بغل آیلین و اشکم در اومد.
آیلین در حالی که داشت پشتمو مالش میداد گفت
آیلین- هیس آروم باش... دیدی تموم شد.
سرمو از رو شونه آیلین برداشتمو با چشمای گریون به ارسان که پایین پام نشسته بود و داشت نگام میکرد نگاه کردم.اول یه ذره بهم نگاه کرد بعد به سمت مهرداد که کنارش نشسته بود برگشتو گفت
ارسان- باید یه چیزی پیدا کنیم پاشو ببندیم.
مهرداد- چی مثلا؟
ارسان- نمیدونم ببین میتونی چندتا تیکه چوب پهن پیدا کنی چون من باند کشی توی کولم دارم.
مهرداد- باشه...
بعد از اون بلند شدو رفت تا چوب پیدا کنه. ارسانم رو بقیه گفت
ارسان- شماهام برین وسایلتون جمع کنیم بریم.....
دستشو برد توی جیب پالتوشو ریموت ماشینشو در آوردو داد به امیرو گفت
ارسان- توام برو ماشین و بیار این جلو... چون زیاد نمیتونه راه بیاد.
امیر- باشه داداش....
امیرم اشاره ایی به الهام که کنارش ایستاده بود کردو با هم رفتن پایین. غزل با ناراحتی پیشم نشستو گفت
غزل- بهتری؟
-دردش کمتر شده.
غزل- میخوای وایستم کمکت کنم؟
-نه عزیزم آیلین هست شما برو....
غزل- باشه ولی کمک خواستی حتما بگو.
-ممنون.
غزل لبخندی زدو از جاش بلند شدو همراه با نیما رفتن سمت کیفاشون تا وسایلشونو جمع کنن. ارسان رو به آیلین کردو گفت
ارسان- آیلی تو هم پاشو برو هم وسایلای یسنا رو جمع کن هم کوله ی منو بیار.
آیلین- باشه.
آیلینم از جاش بلند شدو رفت. ارسان با چشم رفتن آیلین و نگاه کرد بعد یهویی به طرف من برگشتو گفت
ارسان- خیلی درد داشت؟
-خیلی زیاد....
ارسان- ببخشید ولی تقصیر خودت بود.
-تقصیر من؟
ارسان- آره. خودت از بس ترسویی مجبورم کردی وقتی حواست نبود این کارو بکنم.
-من اصلا ترسو نیستم...
ارسان- پس حتما دختر شجاعی..
-نه پس پسر شجاعم....
ارسان چشماشو ریز کردو گفت
ارسان- میدونی از چیت خوشم میاد؟
چیزی نگفتم وبیخیال نگاش کردم. اونم وقتی دید من هیچی نمیگم خودش ادامه داد
ارسان- از این که توی بدترین شرایط بازم ده متر زبون داری...
پوزخندی زدمو خواستم جوابشو بدم که مهرداد اومد. چند تیکه چوبی رو که دستش بود و رو به ارسان گرفتو گفت
مهرداد- همینا رو فقط تونستم پیدا کنم. ببین خوبه..
ارسان نگاهی به چوبا انداختو گفت
-به اندازه ای که برسونمیش درمانگاه خوبه.
همون موقع آیلین کوله منو ارسان و آوردو اومد کنار من نشست. ارسان زیپ کوچیک کولشو باز کردو دو تا باند کشی از توش بیرون آورد. دوتا تیکه چوبی که نسبت به بقیه پهن تر بودنو برداشتو گذاشت دو طرف پاهام و از مهرداد خواست چوبا رو نگهشون داره بعدشم خودش باند کشیا رو باز کردو شروع کرد به بستن پام.بعد از این که کارش تموم شد رو به من گفت
ارسان- حالا آروم پاشو ولی جوری که زیاد به این پات فشار نیاد.
دست آیلین و گرفتمو آروم از جام بلند شدم و لنگون لنگون با کمک آیلین رفتم پایین.طفلکی مهرداد هم باید جور کوله ی منو میکشید هم کوله ی خودشو. تقریبا نزدیک به آخرای کوه بودیم که آیلین در حالی که نفس نفس میزد گفت
آیلین- وای یسنا من دیگه نمیتونم.... خسته شدم....
-خب چی کار کنم من؟
آیلین- من نمیدونم.... ولی یهویی دیدی همین طوری ولت کردم خودم تنهایی رفتم پایین.
-ای نامرد...
ارسان که داشت کنارمون میومد صدای مارو شنیدو رو به آیلین گفت
ارسان- آیلی میخوای جاهامونو عوض کنیم؟
آیلین- ای خداا خیرت بده... آره من از خدامه..
ارسان- پس وایستین.
آیلین سر جاش وایستاد و منم مجبور کرد وایستم. دستمو که دور شونه ی آیلین حلقه کرده بودمو آیلین آروم از دور شونش باز کردو خودشو از زیر دستم کشید کنار و بعدشم دستم وداد دست ارسان.ارسانم خودش دستمو دور شونش انداخت. خواستم دستمو پس بکشم که ارسام دستمو گرفت ونذاشت این کارو بکنم.
هر کاری کردم نشد دستمو از توی دستش بیرون بکشم. منم از بس تقلا کرده بودم خسته شدم و دست از تلاش کردن برداشتم. وقتی به پایین کوه رسیدیم دیدم امیر ماشینو دقیقا آورده جلوی کوه تا راحت تر باشیم.با کمک آیلین و ارسان سوار ماشین شدمو آیلین اومد عقب نشست. ارسانم اومد سوار شدو خواستیم راه بیفتیم که مهرداد اومد زد به شیشه و اشاره کرد شیشه رو بدیم پایین. آیلین شیشه رو کشید پایین و مهرداد یه ذره سرشو آورد داخل و رو به من گفت
مهرداد- حالت خوبه؟
لبخند کمرنگی زدمو گفتم
-بهترم. ممنون.
مهرداد- میخوای منم باهاتون بیام؟
-نه مرسی.
مهرداد- تعارف نکردما....
تا خواستم جوابشو بدم ارسان سریع گفت
ارسان- مهرداد جان من خودم هستم .... تو برو بزار مام بریم درمانگاه.
مهرداد- باشه. مواظب خودتون باشین.
ارسان شیشه بالا کشید و سریع حرکت کرد. یه درمانگاه نزدیک همونجا بود. این دفعه فقط به کمک آیلین از ماشین پیاده شدم.
کار آتل بندی پام یه نیم ساعتی طول کشید. بعد از اون باهم برگشتیم خونه.با کمک آیلین رفتیم داخل خونه. دستمو به دیوار گرفته بودم و آیلین داشت بند کفشامو باز میکرد که ارسان اومد داخل و رفت سمت اتاق من.منم همین طور به این کوه غرور پرو نگاه میکردم. آیلین رفت تو آشپزخونه تا آبمیوه برام بیاره منم با کلی زحمت رفتم تو اتاقم. وقتی وارد اتاقم شدم دیدم ارسان قاب عکس روی عسلی رو برداشته و داره نگاش میکنه.
ادامه دارد....