امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)

#20
پست هجدهم



فردا حوالی ساعت پنجشش غروب بود که آرمین منو رسوند به خونه اموناول فکر میکردم خونه امون کسی نیستولی با کمال تعجب دیدم بابا تو خونه است تا منو دید با یه حال عصبی و داغون گفت: -معلوم کجایید؟!!مادرتو خواهرت کجان؟!!!میدونید توی این دو شب به من چی گذشت؟«یه ورقه دستش بود اونو مقابل من گرفتو گفت:» -این چرندیات چیه مادرت نوشته؟جنی شده ؟ سر به زیر انداختمو آروم سلامی کردم و در رو بستمو بابا گفت: -نفس یه حرفی بزن این ادا بازیا چیه؟مامانت لباساشم برده،مگه چی شده؟چه اتفاقی افتاده که این نامه رو نوشته وبعد هم اسباب و ثاثیه اشو جمع کرده رفته؟مگه دختر چهارده ساله است که بهش بر خورده و گذاشته رفته؟اصلا کجا رفته که فامیل هم ازش خبر ندارند؟ ، ببینم شما هم پیش اون بودید یا شما هم خبر ندارید؟نگین کو؟«با سکوت بابا رو نگاه میکردم سرمو به زیر انداختم، باید راستشو بگم؟بابا عصبانی گفت:» -نفس حرف بزن چرا سرتو انداختی پایین هیچی نمیگی من دارم از نگرانی دیووونه می شم بابا برگه رو به من نشون دادو گفت: -این چیه ؟این یعنی چی؟ سر بلند کردمو بهش نگاه کردمو گفتم: -یعنی مامان ترکت کرده بابا با حرص گفت: -خیلی بی جا کرده مگه بچه است که قهر کرده اصلا سر چه به تیریش قبای خانم بر خورده و با اجازه ی کی گذاشته رفته؟ به قیافه ی عصبی بابا نگاه کردم یعنی مامانم هم براش مهم بود یا از سر حرص اینا رو می گی؟ -مامانم که بی دلیل این کار رو نکرده بابا- حتما دلیلش دیوونگیشه از کوره در رفتم دیگه کنترلی رو خودم نداشتم بابا یه ذره هم خودشو نمی باخت ،تا چه حد میخواد خودشو بی گناه جلوه بده؟از این مظلوم نماییش حالم بد شد از این که خودشو به کوچه ی علی چپ زده بود که یعنی من بی خبرم یعنی یه اپسیلوم هم شک نداره که نکنه دستش رو شده باشه؟نه معلومه که نداره بیست وچند سال دستش رو نشد پس میگه از این به بعد هم رو نمی شه ...با حرص و بغض وکینه با صدایی که کم و کم با می رفت و تنی که عین کوره ی آتیش بود گفتم:» -بابا بسه،چقدر دیگه می خوای ما رو گول بزنی؟چقدر دیگه می خوای خیانت کنی ما چندوقت دیگه باید سکوت کنیم تا تو از خیانت به زنو بچه ات خسته بشی و به ما اهمیت بدی به شخصیتی که هر روز با خیانتت اونو به آتیش می کشی چقدر تو تب خیانت تو ما بسوزیم... بابا داد زد: -چی میگی تو؟صداتو بیار پایین،شما دخترا ومادرتون خل شدید؟ -خل شدیم آره از کارای شما خل شدیم تو یه پدری چطور تونستی با ما این کار رو بکنی تو همیشه یه جوری با ما رفتار کردی که من میگفتم «تو زندگیت عشقی بالا تر از من،بالا تر از خواهر و برادر و مادرم نداری»چطور میتونستی گولمون بزنی؟ بابا با یکه خوردگی و خشم گفت: -نفس تو چی میگی معلومه که تو هنوزم نور چشمیه منی معلومه که تموم زندگی من خلاصه میشه در خونواده ام و عشقی که بهشون... جیغ زدم : -بابا دروغ نگو من تو رو با شهلا دیدم بابا یه لحظه رنگش شد عین گچ دیوار ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کردو با اخم گفت: -این دیگه کیه ؟شهلا کیه؟این حرفا چیه؟این وصله ها رو به من نچسبون کی شما ها رو پر کرده؟ با عصبانیتو گریه گفتم: -انکار نکن بابا،به خاطر چی؟به خاطر کی ؟شریک چند ساله اتو مادر بچه هاتو فروختی؟تو فقط به مامان خیانت نکردی به من و نگین به آینده امو به آرزو هامونم خیانت کردی چرا بابا جونم تو همیشه قهرمان زندگی من نگین بودی ولی حالا شدی کابوسمون ،چرا با تموم پشت و پناهمون این کار رو کردی مگه یه دختر جز اینکه باباش پشتش باشه کی رو داره ،تو تموم قدرت من تو زندگی بودی هر وقت یه جا خوردم زمین گفتم :نفس نباز بابا هست الان از رو زمین بلندت میکنه،ولی این بار خود بابام بود که منو هول داد تا بخورم رو زمین...من از همه چیز خبر دارم ،تو رو با شهلا دیدم ،زمستون که رفتید ویلای مهندس ،دیدم که با یه زن غریبه یه هفته به اسم سفر کاری رفتی سفر تفریحی ،اونو تو بغلت دیدم میدونی به من چی گذشت؟میدونی به مامانم چی گذشت وقتی فهمید تو خیانت می کنی ؟مادرمو فرستادی بیمارستان چطوری میتونستی به چشمای ما نگاه کنی و این همه دروغ بگی مگه بابا تو سینه ات دل نداری چطوری دلت میومد که ما رو گول بزنی دلت نمی سوخت که وقتی می رفتی سفر مامان چقدر نگرانت بود من چقدر گریه میکردم که قرار بابامو یه هفته نبینم ده روز نبینم بعد تو با زنای دیگه می رفتی صفا؟تمام آرزو های منو نگینو با این آتیش هوست سوزوندی... بابا دادزد: -بسه نفس انقدر آهو ناله نکن؛منم انسانم من  هم خطا می کنم ... پوزخند زدم«خطا؟بابام داره چی میگه رابطه با یه زن شوهر دار با دوتا بچه ی بزرگ میشه خطا؟» بابا با غم گفت: -باباجون ،شهلا یه زن بیوه ی بی سر پناه... جیغ زدم:این داستا های قدیمی رو تحویل من نده بابا رو مبل نشستو اندوهگین من نگاه کردو گفت: -آره بهونه میارم تا خطا مو توجیه کنم ولی مادرت باید به حرمت زندگیمون یه فرصت جبران  به من میداد ،نه این که بی خبر بذاره بره اونم شب عروسیه پسرش که با آبرومون بازی بشه«آبرو؟بابا داره دم از آبرو میزنه کسی که بانی آبرو ریزی منو نگین شده...» بابا-نگین کجاست پیش مادرت؟ -نگین بیمارستانِ بابا با هول و ولا از جا بلند شد رنگش پرید و گفت: -بیمارستان؟چرا؟چی شده؟چیکار کرده؟ به بابا با بغض نگاه کردم و بابا اومد جلو شونه هامو تو دستاش گرفت و گفت : -نفس جان ،گریه نکن بابائی ،بگو کدوم بیمارستانِ -مرخص شد -خیله خب آدرس خونه ی مادرتو بده برم ببینم بچه ام چش شده؟ -نگین،پیش مامان نیست بابا با تعجب و یکه خوردگی گفت: -نیست؟!!!!!پس کجاست؟ -خونه ی شوهرش بابا یه لحظه هنگ کرده نگام کردو بعد گفت: -شوهرش؟ برگشته خونه ی اون مرتیکه ی  عوضی به اجازه ی کی؟.... -نه ،خونه ی ...شوهر خودش... بابا انگار خون به مغزش نمی رسید پلکی زدو گفت: -منظورت کیه؟ -من...منظورم«لبمو با زبونم تر کردم همیشه جاهای مشکل قضیه رو من باید بگم...»منظورم شوهر فعلیشه....نگین با کامیار، برادر مهندس شوکت صیغه شده بابا یهو چنان سرخ شد که قلبم هری ریخت تو صورتم دادزد: -شوهر کرده؟غلط کرده به اجازه ی کی؟کی گفته میتونه شوهر کنه؟کی بهش این اجازه رو داده ،گه خورده که رفته صیغه شده،معلومه چیکار میکنید ؟کی گفته میتونه این طوری ازدواج کنه ؟ مگه بی کس و کاره که میره صیغه ی اینو اون میشه ؟بی آبرو بی همه چیز،...توی این دو روز چه بلایی سر زندگی من آوردید؟مادرتو رفته ،خواهرت صیغه ی اون پسره ی بی همه چیز شده... با گریه وضجه گفتم: -شما چه کار کردید با زندگی ما؟ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم همه اش تقصیر تو اِبابا... بابا دادزد: -گند کاری خواهرتو پشت کار من غایم نکن کار من یه عمل کاملا شرعی بوده -برای نگینم کاملا شرعیه بابا با خشم گفت: -من یه نگینی بسازم ،من می کشمش شوهر کرده هان؟شوهری براش بسازم اون سرش نا پیدا حالا دیگه کارش به جایی رسیده که میره واسه خودش صیغه ی یکی میشه؟دیگه بیوه شده هر غلطی دلش بخواد میکنه ،مگه دختره تو خیابونه که هر کی سر راهش میاد می ره زنش میشه اون از شوهر اولش اینم از این ...من آدمش میکنم ،کپونش میزنم آدرس خونه ی داداشش مهندس کجاست؟ -من بلد نیستم بابا اومد و برای اولین بار دست بلند کردو با اون چشمای خشم آلودش گفت: -نفس میزنم، آدرس خونه ی اون مرتیکه رو بده -زنگ بزن از مهندس بگیر بابا با تموم قواش داد زد: -نفس ،آدرسشو بده -من بلد نیستم بابا شونه هامو گرفتو تکونم دادو گفت:اگر نگی نفس به خدا میزنمت تا ازت آدرسو بگیرم ،نفس آدرس.. -طبقه پایین ساختمون مهندس -بابا ولم کردو سویچشو برداشتو گفت: -طوله سگ بی آبرو ،شوهر میکنه ، صیغه می شه پدر سگ ،کی خبر داره؟ -هیچ کی فقط من بابا انگشت اشاره اشو بالا به طرفم گرفتو گفت: -من میام تکلیف تو رو هم روشن میکنم ،پدر تو رو هم در میارم شدی هم دست خواهر بی آبروت که آبروی منو ببرید ؟اول بذار تکلیف این نمک نشناسو روشن کنم ... بابا با عصبانیت از در خونه زد بیرون سریع شماره ی کامیار رو گرفتم ولی گوشیش در دسترس نبود ،زنگ زدم به گوشیه آرمین دست منشیش بود گفت«تو جلسه است»شماره ی خونه ی کامیار رو گرفتم ولی هنوز خونه نرسیده بودن که تلفنو بردارند پیغام گذاشتم که« بابا داره میاد ،نمیخواستم بگم ،ببخشید، نگین در رو باز نکن بابا خیلی عصبانیه بذارید آرمین بیاد حرف بزنه کامیار، تو با بابام رو برو نشو.....» ساعت میگذشت هر پنج دقیقه به موبایل آرمینو کامیار و خونه ی کامیار زنگ میزدم ولی دیگه هیچ کدوم جواب نمیدادن موبایل آرمین هم از تماس سومم دیگه خاموش بود...دلم شده بود دریای پر تلاطم ،از استرس حال تهوع داشتم حتی دوبار هم حالم بهم خود داشتم از اون همه نگرانی دیوونه میشدم یعنی بابا با نگین چیکار کرده ،ای کاش کتک می خوردم ولی نمی گفتم،از دهنم پرید نباید میگفتم تقصیر من تقصیر من...خدا منو نبخشه اگر بلایی سر خواهرم بیاد چی؟...بالاخره ساعت نه تلفن به صدا در اومد با استرس و دستای لرزون تلفنو برداشتم: -الو؟ -نفس -وای آرمین ...آرمین کجایی من مردم ،مگه منشیت نگفت که... -من کلانتریم...«بند دلم پاره شد،با لکنت و دل واپسی گفتم:» -کلانتری چرا؟   -بابات رفته خونه ی کامیار نگینو زده بچه اش سقط شده ،دنده ی نگین هم مو برداشته ،کامیار بیرون بوده اومده بابات اونم هول داده سرش خورده به سنگ اپن شکسته بابات الان باز داشته -ییه خدا منو بکشه آرمین ،نگین چطوره؟کامیار خوبه؟ -بیمارستان بستریند زدم زیر گریه وگفتم: -آرمین تقصیر منه بابا با زور ازم ادرس خونه ی کامیار رو گرفت ... -بابات زنجیر پاره کرده کی بچه اشو این طوری میزنه؟هر چقدر هم خلاف جهت رفته باشه؟خوبه خودش اهل همه جور گناه هست،غیر شرع غیر عرف غیراخلاقی؛ حالا رفته واسه ی من غیرت بازی در آورده ،نفس من پدر باباتو در میارم راه افتاده رفته ی خونه ی مردم زنشو زده ،بچه اشو کشته ...آخ که من یه پناهیی بسازم اون سرش نا پیدا .. -کدوم بیمارستانن؟ -بمون خودم میام دنبالت با بی قراری گفتم: -دلم داره میاد تو دهنم می خوام برم بیمارستان ،نگرانم آرمین-ماشین فرستادم دنبال مادرت بردتش بیمارستان مامانت اونجاست ،تو بمون تا من بیام -الان صیغه نامه ندارید که، چطوری ثابت کنید محرم بودن؟ -وکیل دارم ماهی خدادتومن حقوق میدمم واسه چی؟راست راست راه بره یا وردلم بشینه؟ -الان بابام چطوره آرمین یه دونه از اون نعره خوشگلاش زد که من اینور خط سکته کردم: -با من در مورد اون بابای وحشیت حرف نزن گوشی رو قطع کرد ،وای دل شوره ام دو برابر شد الان نگین تو چه وضعیتیه؟ کامیار هم که سرش شکسته بابا چیکار کرده الهی بمیرم برای نگین تازه از بیمارستان اومد دوباره با تن زخمی افتاد رو تخت بیمارستان،مامانم هم تلفنشو جواب نمیداد که حد اقل حال نگینو از اون بپرسم ...تا آرمین بیاد من ده بار حالم بهم خورد استرس رو معده ام بد جور تاثیر گذاشته بود ... ساعت دوازده و نیم بود که اومد دنبالم  تا در رو باز کردم و دید دارم گریه میکنم عصبانی که بود عصبانی تر شدو گفت: -گریه نکنیا ،گریه نکن که به اندازه ی کافی بهونه دارم که کار دست خودمو خودت بدم با گریه گفتم: -منو ببر بیمارستانم،مردم از استرس مامانم هم بدتر از شماها گوشیشو جواب نمیده با همون حال عصبی گفت: -ببرمت بیمارستان؟اونم دوازده ونیم شب بگم کی ِمریضه ؟بچه اشی ؟آوردم شیرش بده ببرمش بی تابی ِمادرشو میکرد؟ -بهت گفتم  آدرسو بده خودم برم -ادرسو بدم بری اونجا چیکار کنی ؟تو گریه کنی بدی به مامانت، مامانت گریه کنه بده به تو ؟مامانت به ائازه ی کافی داره با گریه هاش فضا رو معنوی میکنه جرئت نداشتم از بابام بپرسم نگران بابام هم بودم الان تو باز داشتگاهه یعنی حالو روزش چطوریه؟.... به آرمین نگاه کردم پشت رول نشسته بود،همیشه وقتی عصبانی میشد چند دقیقه بعد آرامششو به دست میاورد ولی الان هر چی میگذره عصبی تر میشه ولی آرومتر نمیشه رگ کنار شقیقه هاش  متورم شده بود،دست چپش که روی فرمون بودو انقدر محکم گرفته بود که استخون بالای انگشتاش میخواستن پوست روی استخون ِخودشونو بدرند ،دست دیگه اش روی رون پاش بود دستمو رو دستش گذاشتم و با همون صدای نگران که کمی میلرزید گفتم: -آرمین!«نگام کرد پر از خشم بود ؛پر از غم سنگینی که دل من هزار تیکه میکرد آتیش از چشماش می ریخت »نگاهشو به بزرگراه دوخت ولی انگشتامو میون انگشتاش گرفت ؛انگار به حمایتم نیاز داشت آروم گفتم: -آروم باش دلم براش می سوخت ،نمی خواستم توی این حال باشه  حالو روزش درون منو کنفیکُن میکرد، وقتی میدیدم که به خاطر بابای من انقدر بهم ریخته حاضر بودم به هر قیمتی آرومش کنم آرمین عصبی ولی با صدای آروم  گفت: -میخواد تنها کسی رو هم که دارم ازم بگیره ؛چرا بابات کمر به کشتن خونواده ی من داره نفس؟ یاد شب مهمونی افتادم که میگفت: «تعلق خاطری به کامیار نداره ولی حالا به وضوح میشه اون محبت برادرانه ای که به کامیار داره رو حس کرد» آرمین-حتی به نوه اشم رحم نکرد ،حتی به دخترش ،این غیرته؟«دادزد»که نگینو بزنه چون خونه ی شوهرش بوده؟ پس کار تو چی بود؟وقتی با یه زن شوهر دار بودی نگین خونه ی شوهر خودش بوده نه شوهر یکی دیگه... یه جوری از خشم میلرزید و غمش بر خشمش تسلط پیدا میکرد که دلم براش آب میشد دستشو که قفل کرده بودتو دستم و بوسیدم نگام کرد موج غم هاشو به چشمم دوخت و سری تکون دادو گفت: نفس دلم میخواست می زدمش یه بار به خاطر تموم زخمایی که بهم این همه سال زده حداقل یه مشت حواله اش میکردم دلم میخواست داد بزنم «تو غلط میکنی که بابای منو بزنی» ولی بابام کاری کرده بود که من لال بشم و سرمو به زیر بندازمو حرفای آرمینو در موردش تحمل کنم حتی جرئت نداشتم که بگم«بسه انقدر این موضوعو کش نده »چون حق داشت که بخواد انقد بد گویی کنه ؛بابا تموم پُِلای پشت سرشوبا گناه کبیره اش خراب کرده بود نفرتم از اعمالی که تو زندگیمون انجام داده بود جلوی تعلق و محبتمو گرفته بود ولی با تموم اینا هنوز دوسش داشتم ،هنوز دلواپسش بودم ،بابام تا حالا زندان نبود الان بین چند تا متهمه ... رسیدیم به خونه ی آرمین ،با همون کت و شلوارسرمه ای خیلی تیره اش که جذبو فیت تنش بود با اون پیرهن سرمه ای جذب که سینه ی ستبرش داشت لباسو از هم میدرید ، روی مبل نشسته بود و لیوان ،لیوان از بطری ویسکی برای خودش میریختو می خورد اومدم کنارش نشستم اصلا متوجه ی حضورم نشد از بس که تو فکر بود ،دستمو رو زانوش گذاشتم نگاهم کردو گفتم: -با خوردن اینا دردی درمون نمیشه آرمین -اعصاب من که آروم می شه -مگه معده ات خالی نیست ؟ویسکی مشروب  قوییه الان معده درد میگیری ،خونریزی معده میکنی لیوانو ازش گرفتم و گفتم: -بذار برم برات یه چیزی بیارم اول بخوری آرمین دستمو گرفتو نذاشت بلند بشم تو چشمام خیره نگاه کردو گفت: -چرا نگران منی؟بابات زندگی منو به آتیش می کشونه و دخترش نگران جون منه؟ با بغض با سر انگشتام موهای کنار شقیقه اشو نوازشی دادمو گفتم: -من ازت معذرت میخوام ،بلد نیستم چیزی بگم تا تو رو آروم کنم فقط می تونم بگم از کار بابام پیشت خجالت می کشم آرمین کف دستمو که کنار صورتش بود و بوسید و با همون لحن عصبی ولی آروم گفت: -به من محبت نکن به من کسی محبت نکرده من دیوونه می شم،بهم انقدر محبت نکن دلم انقدر براش سوخت که تو آغوشم کشیدمش و انگار منتظر همین لحظه بود تا غماشو سبک کنه باورم نمی شد که آرمین این طوری بتونه آزادانه گریه کنه دور از شخصیتی که ازش می شناختم بود ولی مهم این بود که منو انقدر محرم خودش دیده بو که تو آغوش من گریه میکرد ،آغوشی برای تخلیه گریه و غم شانزده ساله اش فشار عصبیش انقدر زیاد بود که از سر، تموم گلایه هاشو از بابام گرفت واینبار با لحن گلایه آلود ازش حرف میزد ...انقدر گفتو گفت تا سبک شد ...رفتم براش یه چیزی درست کردم و خورد وبالاخره آروم گرفتو خوابید... صبح با صدای خود آرمین بیدار شدم -الو مشرقی....تموم جلسات امروزو کنسل کن...نه ...امروز نه من میام نه پناهی...فعلا تا زمانی که خودم زنگ بزنم ....تا اطلاع ثانویه هیچ کدوم نمیاییم ولی مشرقی گوشتو باز کن نیومد ِمن یا پناهی به معنی این نیست که من شرکتو زیر نظر ندارم تو هر روز نتایجو بهم ایمیل میکنی کوچکترین ایراد تو کار رو از چشم تو می بینم ....مراقب اوضاع باش ...خداحافظ... دوباره شماره گرفتو همین حرفا رو به یه نفر دیگه گفت به نظرم شرکت نعیم اینا بود...بعد هم تلفن بیسیمو پرت کرد رو مبل و دوباره خوابید ،بهش نگاه کردم انگار از خشمش کم نشده بود ،از جا بلند شدمو صبحونه حاضرمی کردم که آرمین صدام کرد صداش می لرزید مشکوکانه به اتاق رفتم دیدم رو تخت نشسته صورتش خیس عرقه قلب هری ریخت شتافتم طرفشو گفتم: -چی شد؟ آرمین با همون لحن لرزون گفت: -ماهیچه ی پشت پام گرفته داره نفسمو می بره به پاش نگاه کردم دیدم ماهیچه اش منقبض شده از درد عرق کرده بود ،ماهیچه ی پاشو ماساژ دادم ،از شدت درد نمیدونست چیکار کنه از یکی شنیده بودم از اعصابه که این اتفاق میوفته یه جور اسپاسم عضلانیه... نفسشوفوت کرد «هووو»و گفت: -ول کرد این چی بود؟!! -بهتره زیر آب گرم بگیری وگرنه از درد نمیتونی راه بری ،میخوای بهت یه دیکنو فناک بدم؟شل کننده ی عضلاته -نه بابا به خاطر یه بار گرفتگی که نباید قرص خورد ...بعد صبحونه رفتیم بیمارستان ،مامان تا منو دید زد زیر گریه ،آرمین هر دومونو از اتاق بیرون کردو گفت: -بالاسرش گریه نکنید،من برم به کامیار سر بزنم آرمین که رفت مامان گفت: -دیدی بابای بی شرفت چه بلایی سر بچه ام آورد؟باورم نمیشه نفس این حسین همون حسینی باشه که من عاشقش بودم این همه سال باهاش زندگی کردم ،اگر کامیار نمیرسید بچه امومی کشت...یکی نیست بگه... مامان هی گفتو گریه کرد و منم که پا به پای مامان گریه میکردم مامان بابا رو به زمینو آسمون حواله میداد و حرص میخورد،با اضطراب گفتم: -مامان تو رو خدا بس کن الان فشارت باز میره بالا تو رو خدا من دیگه تحمل بیماری تو رو ندارما آرمین اومدو گفت: -شما که هنوز بیرونید مامان-مهندس جان دکتر نگینو دیدی ؟از صبح نیومده آرمین-آره الان پایین بودم گفت:حالا حالاها بستریه مامان باز با گریه گفت: -الهی دستش بشکنه  بچه امو انداخته گوشه ی بیمارستان انگار خودش ققدیس ِ -من نگینو هنوز ندیدم ،برم تو اتاق ...مامان میخوای تو برو من میمونم آرمین-کی گفت بیای؟«برگشتم به پشت سرم دیدم کامیار بیچاره با سر باند پیچی و چونه ای کبود و لب پاره داره میاد زیادم تعادل نداره آرمین رفت طرفشو آرنجشو گرفت وگفت:» -مگه نمی گی سر گیجه داری چرا بلند میشی؟ کامیار- نگران نگینم مامان تا کامیار رو دید گریه رو از سر گرفت رفتم جلو وگفتم: -وای وای ،نمیدونم به خدا چی بگم کامیار دستشو تکون داد یعنی بی خیال  وارد اتاق نگین شدیم مامان رو صندلی راهرو نشست و تو نیومد؛نگین بی جون رو تخت خوابیده بودو ناله میکرد ،کلی سرم ودمو دستگاهم یا بهش وصل بود یا دور و برش بود،صورتش کبود بود و رنگش عین زرد چوبه زرد شده بود کامیار به کمک آرمین رو صندلی نشست و دست نگینو گرفت و گفت: -نگین جان نگین نالید: -هااان کامیار-کجات درد میکنه قربونش برم؟ نگین- همه جام.... آرمین برگشت نگام کرد با دیدن حالو روز نگین گریه ام گرفته بود پشت سر آرمین غایم شدم تا نگین اشکامو نبینه ،آرمین آرنجمو آروم گرفتو گفت: -میخوای گریه کنی برو بیرون نگین-نفسسس با بغض گفتم:جونم؟ رفتم جلو و بوسیدمشو گفت: -ببین بابا چه بلایی سرم آورده...منو به قصد کشت زد...اگر کامیار نیومده بود منو میکشت....چرا؟!!! کامیار-نگین،الان موقعه گریه نیست ،آروم باش نگین با همون چشمای سرخ متورمش گفت: -نفس من میخواستم ...می خواستم بچه امو بندازم ....ولی نه اینطوری...دیروز از کارِسه روز قبلم پشیمون شده بودم که میخواستم بچه امو بکشم ...نمیخواستم بمیره من پشیمون بودم ...ولی بابا کشتش...مامان اومد و نگینو که دید گفت: -نگین ،مامان گریه نکن توی این اوضاعت آرمین –من میرم کلانتری... -منم میام آرمین بُراق شدو گفت: -تو کجا؟ -می خوام...«عصبانی نگام کردو گفتم:»بابامو ببینم آرمین-لازم نکرده -باید بهش بگم چرا با خواهرم ای کار رو کرد ،حداقل باید فقط دعواش میکرد نه ای... مامان- نه ،من با شما میام مهندس جان،تا دو تا درشت بارش کنم ،دوتا سیلی محکم بزنم تو گوشش جگرم خنک بشه ،نگین هر چند هم کار اشتباه کرده باشه نباید این بلا رو سرش می آورد به چه حقی دست رو نگین بلند کرده و به قصد کشت زدتش ،من یه خرده حساب باهاش دارم .... آرمین-الان موقعش نیست خانم پناهی... آرمین به من نگاه کردو گفت: -تو هم بیا برسونمت خونه مامان- با آژانس میره آرمین –سر راهمه مشکلی نیست -نه من میخوام بمونم بااخم و جذبه گفت: -مگه هتله صد نفر بمونند،کامیار پاشو تو هم ببرم تو اتاقت ،هی هم بلند نشو راه نیوفت بیا اینجا کامیار از رو صندلی بلند شد و گفت: -اول بذار پرونده اشو بخونم ببینم چی نوشته چی تجویز کردن چی تشخیص دادن نگین با همون حال گفت: -کامیار ،برو ،انقدر نایست سرت گیج می ره کامیار-میرم فدات شم بذار اول پرونده اتو بخونم ... خلاصه منو آرمین برگشتیم خونه وآرمین رفت کلانتری دنبال کار شکایتو دادگاهو...خیلی دلم میخواست بابا رو ببینم ولی مگه میشد اینو به آرمین بگم ؟جرئت هم نداشتم خودم راه بیفتم برم اگر اونجا منو میدید چی؟المشنگه به پا میکرد به ناچار موندم خونه و ناهار درست کردم و یه کم هم غذا گذاشتم که فردا برای مامان اینا ببرم هر چی باشه غذای خونه نسبت به بیمارستان بهتره آرمین بازم شب دیر برگشت خونه بازم عصبی و داغون بود -آرمین دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو خاموش میکنی؟ آرمین- بابات پس فردا دادگاه داره با غم آرمینو نگاه کردم نفسی مأیوسانه کشیدمو گفت: -برم این بچه رو بیارم -بچه کیه؟!!!! -جکوبو خونه ی کامیاره تنهاست شاکی و باحرص گفتم: -آرمین یا جای من تو این خونه است یا اون ،سگتو میخوای بیاری اینجا منو ببر خونه امون ،اصلا منو ببر خونه امون مامانم الان زنگ بزنه اونجا من نباشم جواب بدم نگران می شه -خب تند تند زنگ بزن قبل که اون بخواد زنگ بزنه ،به هر حال من که نمی برمت تو اون  خونه فردا کامیار هم مرخص می شه مطمئناًاون خونه نمیاد بیمارستان می مونه ،مامانتم برمیگرده خونه ی خودش اونوقت از تو میخواد که تو بری اونجا یه کم همون طوری که رو مبل میشست فکر کردو گفت: -باباتو که می فرستم زندان قشنگ آب خنکه رو بخوره میمونه مامانت ...به مامانت جریانو بگو... جیغ زدم و دست به کمر مقابلش ایستادمو گفتم : -ارمین باز شروع شد؟بذار خواهرم از بیمارستان بیاد بعد دوباره مامانمو بفرست بیمارستان -آخر که میفهمه -سکته میکنه -مامانت دیگه ضد ضربه شده، طی این سه روز آب بندی شد،به هر حال تو که اینجا می مونی میخوای بگو می خوای نگو با حرص گفتم: -اگر بگم که باید شب مهمونی هم بگم بعد اونوقت مامانم هم میزنه سر تو رو می شکونه آرمین کمرمو گرفتو طرف خودش کشوندو منو رو پاش نشوند و گفت: -من میدونم چیکار کنم که سرم نشکنه ...بطری من زیر ِبار این میز بود کو؟ -نمیدونم آرمین منو خونسرد نگاه کردو موهامو نوازشی کردو گفت: -نفس بطری های من کو؟ -گفتم من نمیدونم من به بطری های تو چیکار دارم؟ کمرمو با سر انگشتتای داغش لمس  کردو با لبخند زدو گفت: -نفس من سگ بشم گاز میگیرما بطری های من کو؟این زیر حداقل ده تا بطری پر بود چیکارشون کردی؟ اومدم بلند بشم کمرمو گرفت و بازم خونسرد موهامو به پشت شونه ام دادو گفت: -من اصلا رو فرم نیستما با من شوخی نکن دختر خوبی باش -الان شام میارم ،بعدشم بهت چای میدم مطمئن باش بهتر از مشروب ِ آرمین نفسی کشیدو آروم نگام کردو گفت: -دوست داری همیشه روی مهربونمو ببینی تا کاری که میگمو انجام بدی؟ -ریختم دور -تو جرئت این کار رو نداری بگو کجا گذاشتیشون -آرمین من ازت می ترسم وقتی مشروب میخوری،نمیارم زیر بازومو محکم گرفت دردم اومد ولی کمرمو آروم نوازش کردو گفت: -عزیزم من هزارتا بهونه دارم که تو راه عشقمون شهیدت کنم پس بهونه ی اضافه نده دستم لبمو زیر دندونم کشیدم نگاهشو به لبم دوختو گفتم: -قول بده یه لیوان بخوری -باشه جوجه ی خوشگل من از رو پاش بلند شدم دنبالم راه افتاد از تو کابینت آشپز خونه با اکراه درآوردمشو دادم دستش ،گونه امو بوسیدو گفت: -دیگه این کار رو نکن خب؟چون من حوصله ی چون زنی با تو یکی رو ندارم برگشتم تا یه گیلاس بهش بدم که دیدم شیشه رو رو هوا گرفته قلوپ قلوپ تلخ زهرماری مشروبو عین آب داره میخوره همین طوری هاج و واج موندم نگاهش کردم هنگ کرده بودم که چطوری داره اون بی صاحبو راحت میخوره...بد بختی امشب نفس.. شیشه رو آورد پایینو گفت: -هنوز یه لیوان نشده ،اندازش دستمه آره اروح ننه ات تو تا اون شیشه رو امشب تموم نکنی محاله بذاریش کنار ؛نا امید به اتاق رفتم تا قرص ضد بارداریمو بخورم ،کیفمو از تو کمد برداشتمو روی تخت نشستم و بسته اشو آوردم بیرون و یکی برداشتم همین که خواستم دوباره بسته اشو بذارم تو کیفم سر رسید؛الحمدالله انقدر تیز بود رو هوا همه چیزو می گرفت،شیشه شو رو پاتختی گذاشتو گفت: -اون چی بود؟ -آرامبخش -خودتی ،اون چی بود؟ با قیافه ی عاصی شده گفتم: -آرمین آرمین جدی گفت:من میکشمت نفس ،کی بهت گفت میتونی قرص بخوری؟هان؟ -من نمیخوام بشم نگین دوم آرمین کیفمو با زور ازم گرفتو بسته ی قرصو از تو کیفم برداشتو کیفمو پرت کرد رو مبل اتاق وگفت: اونی هم که تو دستته بده به من -آرمین اذیت نکن -گفتم بده به من نفس،نفس صدای منو بلند نکن الان دارم داغ میکنما میدونی بعدش چی میشه ها مثل بچه ی آدم قرصو بده به من ...«مشتمو محکم کردم سرمو به زیر انداختم نمیخواستم تسلیم بشم ،مچمو گرفت ،دستمو عقب کشیدمو گفتم:» -نمیدم ،نمیخوام حامله بشم «با جذبه ،محکم گفت:» آرمین- زبون آدم نمی فهمی نه؟بدش به من -میخوای منم جای نگین،تو بیمارستان بخوابم؟ آرمین-آخ که اگر من جای کامیار بودم که امشب شب سوم بابات بود مچمو محکم گرفتو عقب رفتم و زانوشو گذاشت رو تخت اومد نزدکتر که مچمو راحت تر هدایت کنه که افتا روم جیغ زدم: - آرمین مشتمو به زور باز کردو قرصو ازم گرفتو با حرص گفت: -من میگم چیکار باید بکنی جرئت داری یه بار دیگه از این غلطا بکن -من ،ن ِ،می،خوام با اخم و جذبه تو چشمم نگاه کردو گفت: - بی جا میکنی که نمیخوای،من تعیین میکنم باید بخوای یا نه،مّنّ، شیر فهم شد؟«با بغض گفتم:» -پاشو از روم «تا اومد بلند بشه ادامه ی حرفمو زدم »: -من میرم«برگشت روم و دستاشو اینور اونور سرم جک زدو تو چشمام عصبی نگاه کردو آروم گفت: -نفهمیدم چی گفتی؟دوباره بگو جیغ زدم در حالی که هولش میدادم: -گفتم میرم خونه امون با همون لحن پر از جذبه و خشمش گفت: -شما تشریف دارید هر جا که من باشم ،من برم ،من بخوام -من برده ی تو نیستم ،بابام هم انداختی زندان حالا ولم کن خون توی صورتش با چنان دوری جهید که حتی چشماشم قرمز شد رگای گردنش متورم شد و تو صورتم با اون فاصله ی چند سانتی عین شیر نعره زد: -خفه شو تو مال منی تا زمانی که من بخوام ،نمیذارم حتی یه اینچ ازم دور بشی «با انگشت به پیشونیم زدو گفت»: -اینو تو سرت فرو کن ،کار من هنوز تموم نشده پس هنوز تو مال منی کسی حکم آزادی بهت نداده «زدم زیر گریه بلند بلند گریه کردمو جیغ زدم »: -روانی،چی از جونم میخوای؟میخوای بیش از اینا رسوام کنی؟ -آره «با حرص نفس نفس میزد و با خوی وحشیش نگام میکرد ولی چرا ته اون نگاهش نفرتو نمیدیدم ؟!!!فقط پر خشم بود ، پر عصبانیت با صدای دورگه گفت:» -تو خون بهای پدر و مادرمی خون بهای تموم نوجوونمیم که تو تنهاییو غم گذشت من همه اونچه که در توستو میخوام ... تو چشماش نگاه کردم چرا نترسیدم؟فقط نگاش کردم ...فقط نگاه..تو چشمام نگاه کرد ...آروم نفساش فرو کش کرد و انقباض عضلات فکشو باز کرد و نگاه به خون نشسته اش آروم تر شد ولی از بین نرفت آهسته و با جذبه گفت: -اگر بفهمم یه دونه ،فقط یه دونه دیگه ازینا خوردی وای به حالت وای به حالت با چونه لرزون نگاش کردم نوع عصبانیتش تغییر کرد از یه جنس دیگه عصبی شدو دادزد: -بغض نکن اینطوری لعنتی ،چرا بغض میکنی؟ -بلند شو ...«نفسمو کشیدم تو سینه امو بی صدا و خفه گفتم :»بلند شو ... با غم نگام کردو سرشو تا آورد پایین هولش دادمو جیغ زدم : -بلند شو میگم بلند شو عوضی نمیخوام عذابم نده نمیخوام ،منو نبوس نمیخوامت «حرص گرفتو دستشو بلند کردو با صدای دورگه و خش دارگفت:» -میزنم نفس،با من اینطوری رفتار نکن ،منو پس نزن می زنمت به خدا قسم ناکارت میکنم...«چند تا نفس کشید و دید دارم گریه میکنم آروم تر شدو پاشو از دوطرف پام برداشتو زیر بازومو گرفت همراه خودش بلندم کرد،من و کشید تو بغلشو عاصی شده گفت: -وای نفس وای که سر به زنگا دیوونه بازی تو گل میکنه با هق هق گفتم: -بچه نمی خوام نمیخوام نمی خوام نمیفهمی چرا؟ همه منو مجرد میدونن ،میخوای حامله بشم که دلت خنک بشه چون مادرت حامله بوده؟ من چه گناهی کردم خدا ؟...چرا نمیمیرم از دست تو راحت بشم؟میخوام برم خونه امون ... منو محکم تر تو بغلش گرفتو گفت: -باشه آروم باش ...یه کاری نکن جکوبو برم بیارم مثل اون شب مهمونی تو همین اتاق نگهت دارم ...آخه تو چرا انقدر زندگی رو برای من زهرتر میکنی؟گریه نکن نفس ِآرمین ...گریه نکن ،عصبی میشم ...«روی شقیقه امو بوسید...انقدر همونطور تو بغلش نگهم داشت و نوازشم کرد تا آروم شدم» آخر هم نگهم داشت چطوری فرار میکردم؟راست میگفت که درست عین یه جوجه ام که فقط بلدم نوک بزنم اونم به یه ببر ... بعد شام داشتم ظرفا رو می شستم و فکرم بد مشغول راه حل بود که یادم افتاد قرصا رو انداخت تو سطل زباله ی حموم اتاقش، خب تو جلدشون بود برم بردارم بخورم کثیف که نشده خود قرصه ..دستکشامو در آوردم اومدم از تو نشیمن رد بشم برم تو اتاق گفت: -کجا؟ -دستشویی اجازه هست؟ لبخندی زدو گفت: -آره یادت نره که اینجا طبقه ی چهاردهم یه وقت از پنجره نپری؛منم الان میام تو اتاق«با حرص نگاش کردم یه بوس برام فرستادو پیروز مندانه نگام کرد» با کینه نگاش کردم و رفتم تو اتاق سریع در حمومو باز کردمکو سطل آشغالو کشیدم جلو و درشو باز کردم دیدم جلدش خالیه قرصاش کو؟!!!!خوردشون؟!!!! -آخ اگر من تو رو نشناسم که باید برم بمیرم سر بلند کردم دیدم بالا سرمه با پوزخند گفت: -خیال کردی میندازم اینجا که بیای بخوری؟انداختمشون تو فاضلاب از در حموم اومدم بیرون آرنجمو گرفتو گفتم: -ولم بابا اَه مرده شور زندگیمو ببرن که عین بختمک سیاهه آرنجمو از دستش کشیدم بیرونو به یه اتاق دیگه رفتم و روی زمین دراز کشیدم پنجره ی قدی بزرگ روبروم بود و آسمون دود آلود تهرانو میشد خیلی خوب دید به ماه نگاه کردم حتی اونم کدر شده....این آسمونم مثل اقبال من یه ستاره هم توش نیست .... نور تو چشمم میخورد چشممو به زور باز کردم خورشید طلوع کرده بود برگشتم دیدم رو بازوی آرمین خوابیدم دلم براش سوخت دیشب خودشو کشت آخرم ناکام خوابید حقشه بیشعور...چقدر مظلوم میشه وقتی میخوابه جونش به تختش وصله چی شده که اومده رو فرش اتاق کنار من خوابیده ؟زیر سر خودش چیزی نیست ولی بازوشو زیر سرمن گذاشته !بازم دیشب بیدارم نکرد !نمیدونم چه احساسی بینمونه چرا در برابر هم کوتاه میاییم ؟به خاطر ترحمه؟عشقه؟عادته؟چون به هم نیاز داریم؟این همه آزار و اذیت این همه نفرتی که از پدر م داره ...چرا من کنارش آروم گرفتم؟!!!!تو آغوشش خوابیدم و منو اینطوری تو بغلش گرفته؟!!!مگه دیشب دعوا نکردیم؟چرا هرشب بعد دعوا اینه کارمون آخر هم تو بغلشم آخر هم منو می بوسه آخر هم .. آرمین چشمای آبیشو باز کردو ونگام کردو گفت: -ظالم ودوباره چشماشو بست اومدم بلند بشم ،دستشو دورم بیشتر پیچوندو نگهم داشتو گفت: -حداقل بیشتر پیشم باش سرمو رو سینه اش گذاشتمو پشتمو نوازشی کردو گفت: -همه همه ی اونایی که ماجرای ما رو میدونن و میفهمند فکر میکنند من آزارت میدم ،من اذیتت میکنم،ظالم منم و تموم لحظه ها تو مظلوم واقع شدی ولی من فقط خودم میدونم که تو با تموم مظلومیتت  چطوری به من سخت میگیری و ستم میکنی سرمو از رو سینه اش بلند کردمو نگاش کردم «وای خدایا من دوستش دارم نمیتونم انکارش کنم اینو احساس می کنم ،اروم موهاشو نوازش کردمو گفت:» -داری هر شب پیرم میکنی نمی فهمی -آرمین ! -بهت میگم آزارم نده من با تو آروم می شم نمی فهمی چرا انقدر خودتو به نفهمی میزنی نفس؟چرا انقدر خنگی؟ خنده ام گرفته بود تو هر وضعیتی مسخره بازیشو داره لبمو زیر دندونم کشیدمو که خندمو جمع کنم ،آهسته به طرف صورتش متمایلم کرد ،خودم رفتم به سمتش... لبشو بوسیدم و سرمو خواستم عقب بکشم گفت: -نه ،بد جنسی نکن ،صبر کن ....«موهامو کنار زدو گفت:» -تو هوای انتقام اینطوری دیوونه ام نکن نفس ...نمیتونم بگذرم ...نه .... -به مامانم میخوای بگی؟ -باید بدونه -میخوای دعوا راه بیفته؟دیگه توانشو ندارم -خودم بهش میگم -می کشتت --میخوام وقتی بابات از زندان آزاد شد برگرده ببینه تموم زندگیش مال منه ،مامانت تو خونه ای که من بهش دادم ،تو زن منی خواهرت هم که زن برادر من میخوام پوچ باشه ،میخواستم بره دنبال مادرت تا اونو تو خونه ی مادرم ببینه ولی این دعوا سر نگین همه چیزو بهم زد ،اینطوری بهتر هم شد چون تا بیاد تو حامله ای ...«با بغض نگاش کردم لبمو بوسیدو گفت:» -از بغضای تو متنفرم نفس ،دیوونه ام میکنه ... -تمومش کن خسته ام دیگه تمومش کن... -بعد ترخیص نگین همه چیزو به مادرت میگم ....

ادامه دارد....


پست نوزدهم


آرمین- گفتم تو بروتو اتاق هر وقت گفتم ،بیا بیرون
-الان نه آرمین
آرمین-مامانت الان کهپایین بودم میگفت «حاضر بشم برم دنبال نفس خونه ی باباش تنها ست»کدوم نفس؟تو که اینجایی باید همین امروز تکلیف یه سره بشه
میمونی تو اتاق حتیاگر صدای دعوا اومد هم بیرون نمی یای تا من مامانتو قانع کنم
با غصه گفتم:
-آرمین ،تازه نگیندوروزه مرخص شده و رنگو روی مامانم باز شده من می ترسم ...
آرمین با حرص گفت:
-آره دو روزه هم هستکه جنابعالی پیش مامانت تشریف دارید
صدای زنگ در اومدوآرمین به اتاق اشاره کردو گفت:
-اتاق بدو
-تو آخر مامان منو میکشی با خبرای بدی که بهش میدی
بلند شدم رفتم تواتاق رو تخت نشستم و آرمین در رو باز کرد ،کامیار هم با مامان اومده بود بالا اصلا صداشونو نمی شنیدم که چی میگن انقدر آروم حرف میزد که حتی گوشمو به در هم چسبونده بودم نمی شنیدم فقط زیر لب صلوات می فرستادم مامانم طوریش نشه
دل تو دلم نبود اینآرامش قبل طوفانه ،فشار مامانم اگر بالا میرفتو منجر به سکته اش می شد چی؟
انگشتامو از روی درجمع کردم و پیشونیمو به در چسبوندم قلبم تپششو روی دور تند گذاشته بود...
صدای جیغ مامان بلندشد قلبم هری ریخت ،گفت بهش تموم شد خدایا مراقب مامانم باش مامانمو به تو می سپارم ...
مامانم داد می زد بههر دو شون فحش و ناسزا میگفت ؛گریه میکردو آرمینو کامیار هم همش می گفتن:
-ناهید خانم ...آرومباش ،ناهید خانم یه لحظه گوش بده...
دلم عین سیر و سرکهمی جوشید هی سرو ته اتاقو بالا وپایین کردم ...نه نمی شه دارم دیووونه می شم مامانم یه وقت بلایی سرش نیاد ؛شالمو سر کردمو در رو باز کردم رفتم بیرون ،مامانم پشت به ورودی راهروی اتاقها،نشسته بود و گریه میکردو ضجه می زد آرمین تامنو دید اخم کردو با سر اشاره کرد برگردم ،پوست زیر گردنمو به
(معنی التماس )نیشگونگرفتم ؛دومرتبه اشاره به اتاق کرد ،اومدم برگردم تو اتاق که مامان از حال رفت ،یه جوری هول شدم که کامیار قبل اینکه به داد مامانم برسه اول گفت:
-نفس نترس هیچی نیستالان به حال میاد
اومدم بدوأم طرفمامانم آرمین منو تو بغلش گرفت ،جیغ می زدمو دستو پا میزدم تو بغلش؛ کامیار مامانمو ماینه کردوبعد سعی کرد مامانو به هوش بیاره هی زد به گونه اشو آب آورد ریخت رو صورتشو بلند شد رفت از بار آرمین اتانول آورد زیر بینیش گرفت تا بالاخره مامانو کمی بهوش آوردو  سریع یه زیر زبونی تودهنش گذاشت چه تکمیل اومده بود بالا ...
حالا منم این میون توبغل آرمین بودمو تقلا میکردم و آرمینم نمی ذاشت طرف مامانم برم تا کامیار کارشو بکنه مامانم که حالش یه کم جا اومد ولم کرد و دوییدم طرف مامان با گریه صورتشو به احاطه ی دستم در آوردمو گفتم:
-مامانم ،مامان جونمالهی من قربونت برم چت شد؟الهی من بمیرم برات...
آرمین زیر آرنجموگرفتو گفت:
-چرا اونطوری صورتشوتو بغلت گرفتی خب الان که به زور نفسش بالا پایین میشه تو هم خفه اش کن ..پاشو برو یه لیوان آب قند درست کن جای آبغوره گرفتن «بلندم کردو صدای مکرردر زدن وپشت سر هم زنگه در رو صدای نگین اومد:»
-باز کن در رو کامیار...نفس...
آرمین-بیا گروه تکمیلشد
کامیار در رو باز کردوگفت:
-مگه نگفتم نمیا بالا
نگین –وای خاک به سرممامان ،مامان چت شده؟«نگین بغل دست مامان نشستو خم شد طرف مامان»
کامیار –اونطوری نشینبه دنده ات فشار میاد
آرنج نگینو گرفتونگین با گریه گفت:
-الهی قربونت برممامان جونم ،کامیار چیکارش کردید چرا مامانم اینطوریه؟
کامیار- الان حالش جامیاد زیر زبونی دادم بهش
با لیوان آب قنداومدم بالا سر مامان آرمین آرنجمو کشیدو گفت:
-ترو خدا این عقل کلونگاه کن ،بذار زیر زبونیه آب بشه بعد اینو بده بخوره
-هی میگم الان نهالان نه مگه گوش میدی؟
مامان نالید-ای خداچرا منو انقدر زنده گذاشتی که این لحظه رو ببینم؟
منو نگین باهم باگریه گفتیم:
-مامان
آرمین-بیا باز شروعشد
نگین با حرص گفت:
-همش تقصیر تو إآرمین
آرمین- از نظر تو کههمه ی مشکلای دنیا تقصیر منه
-بالاسر مامانم دعوانکنید ؛نگین به سختی اون طرف مامان رو کاناپه نشستو کامیار هم بالاسرش ایستاد ،این طرف هم آرمین بالاسر من ایستاده بود
مامان با حال نامساعد نالید با وحشت گفتم:
-کامیار یه کاری کن
کامیار –تو و نگینامان بدید حالش جا  میاد پشتشو ماساژ بدید...نگین تا اومد تکون بخوره کامیار گفت:
-تو نمی خواد با اونپهلوی شکسته ات این کار رو بکنی «اومدم من پشت مامانمو ماساژبدم که آرمین منو پس زدو اومد از پشت کاناپه پشت مامانو ماساژ داد و به من که فقط گریه میکردم و نگاه کرد:»
-بسه انقدر فضا روتشویش وار نکن
مامان-وای نفس....واینفس از دست تو ....نفس ذلیل مرده ...اینه دست مزدم پدر سگ...
با گریه گفتم:
-مامان جونم ببخشید«مامان با دستای بی جونش میزد به بازوم ،سرمو به زیر انداخته بودم  تموم آب قند تو لیوان دستم ریخت رو پام لیوانورو میز گذاشتمو ،مامان دست آرمینو از پشتش پس زدو به من گفت:»
-کوفت ببخشید ؛دردببخشید ،من با تو چیکار کنم ؟تو رو دیگه کجای دلم بذارم دختره ی بی شعور بی عقل کی گفت:حق داری با یه مرد دوست بشی که کارت به اینجا بکشه؟بی شرف؟...وای من از دست شما دوتا چیکار کنم کاش پسر بودید این همه غصه اتونو نمی خوردم خدا منو بکش از دست شما راحت بشم
منو نگین-مامان نگوخدا نکنه
تا آرمین اومد حرفبزنه مامان آرمین و شروع کرد به زدن و نا سزا گفت ولی خدا وکیلی آرمین حتی یه بار هم نه جواب مامانو داد نه حتی دست مامانو پس زد ،دست مامانو گرفتمو گفتم:
-مامان بسه نزنش ...
مامان جیغ زد :
-پاشو از جلوی چشممگمشید کاش وقتی بچه بودید جفتتونو خفه میکردم که امروز داغتون رو دلم نمی موند
رو کرد به پسرا کهحالا کنار هم ایستاده بودن و گفت:
-آخه بی شرفا بادخترای حسین چیکار داشتین؟می رفتید خود نامردشو می زدید ،می کشتید داغ اونو به دل من میذاشتید بچه های من چه گناهی داشتن؟
-مامانم سکتهمیکنیا...
مامان جیغ زد:
-ایشالله که سکته کنماز این بی آبرویی نجات پیدا کنم اگر نعیم بفهمه که می کشتت ....
آرمین بی مقدمه جدیگفت:
-نعیم غلط میکنه ،اونومی فرستم دبی جاشو با کارمند شرکت دبی عوض کردم نمیذارم ایران باشه که بویی ببره و واسه من شاخ بشه ،دو سه روزدیگه که از سفرش بیاد انتقالیش میدم
نگین به من نگاه کردوهر دو به مامان نگاه کردیم...انگار نفسش یه کم بالا اومد ،مگه آرمین تو دبی هم شرکت داشت؟چرا تا حالا رو نکرده بود ؟چرا ما هیچ کدوم نمی دونستیم؟بابا هم تا حالا در موردش حرفی نزده بود ؟!!!!آخ که این یه موذ ماریه که دومی نداره معلوم نیست لامصب چقدر دارایی داره!!!
مامان همونطوری گریهمیکردو می نالید و منو نگین هم پا به پاش ،کامیار و آرمین هم مقابلمون نشسته بودن و هر کدوم به ما چپ چپ نگاه میکردن ...که مامان گفت:
-اونچه خواستید روبدست آوردید ،دیگه با نفسو و نگین کاری نداشته باشید ،من دخترامومی برم
آرمین به من نگاهکردم و اخماشو کشید تو همو گردنش به سرعت نور قرمز شدواز تیکه مبل خارج شدو به جلو متمایل شد و با جذبه گفت:
-بله؟ ببرید؟ کجا؟«مامانبا صدای بغض آلود و لرزون گفت»:
مامان- میریم خونه یخواهرم ،ما از شما شکایت نمی کنیم شما هم فیلمو بدید به ما،بذارید بی سر و صدا همه چیز تموم بشه..
کامیار با قیافه ایمشابه ی آرمین گفت:
-نگین پاشو بریم ،پاشو،خیالکردید...
آرمین-کامیار .
کامیار که نیم خیزشده بود بلند بشه دو مرتبه نشستو آرمین گفت:
-نگینو نفس جایی کهباید باشن می مونن ،حساب منم با حسین پناهی هنوز تموم نشده ...
مامان با عصبانیتگفت:
-اگر حسابی باهاشداری ،با خودش تسویه کن تو که آینده ی نفسو ازش گرفتی دیگه چی میخوای؟جونشو؟
کامیار از جاش بلندشدو گفت:
-نگین پاشو
نگین به مامان نگاهکردو مامان گفت:
-برید لباس بپوشیدمیریم
آرمین جدی و عصبی بااون قیافه برزخی و قرمزش گفت:
-کامیار میدونو نگینکه بره یا بمونه ولی تکلیف نفس اینه ،می مونه.
 عقدش نکردم که شما از راه نرسیده دستشو بگیری وببریش ،زن جایی می مونه که شوهرش هست
مامان هم با عصبانیتو حرص گفت:
-کدوم زن؟زنی که بهزور می بری زیر لحافت؟با گریه صیغه اش میکنی ؟ با این مدل محرمیتو رابطه ،زن و شوهر محسوب نمی شن
آرمین هم با حرص ودندون قروچه گفت:
-ناهید خانم منو زدیگفتم «اشکال نداره حقمه طرف حسابم نفس نبوده و پاشو کشیدم تو ماجرا باید کتک مادرشم بخورم »فحشم دادید گفتم:«منم بودم قاطی میکردم بذار سبک بشه»ولی اگر بخوایید برای منو زندگیم تعیین تکلیف کنید چنین اجازه ای رو بهتون نمیدم ،همه جوره با هاتون راه میام ؛نعیمو می فرستم دبی،جا بهتون میدم ،وکیل گرفتم تا طلاقتونو وبگیری،اینجا هم که نمیذارم آب تو دل این«به من اشاره کرد »تکون بخوره دیگه چی میخوایید؟برگردید خونه اتون ،نفس زن منه تموم قانون این مملکت هم پشت خواسته ی منه چون نفس زن قانونی و شرعیمه
مامان-کار تو چیانگاری میخوای کارت به دادگاه برسه؟
-کدوم مدرکو دارید؟روکنید مشتاقم فیلمی که ازش حرف میزنیدو ببینم ،اون فیلم یه نسخه داره اونم دست من هیچ کسم نمیدونه کجاستو نمی تونه پیداش کنه ،بعدشم زنم بوده ، دوست داشتم ازش فیلم بگیرم،صیغه نامه دارم، چی ؟حالا چی؟
مامان با حرص منونگاه کردو گفت:
-لال شدی،بی شرف؟ یهحرفی بزن اون موقعه که باید حرف میزدی نزدی الان هم که باید یه چیزی بگی بازم لالی؟
با غم مامانو نگاهکردمو گفتم:
-مامان،بس کن ،منقبلا زورامو زدم ازهر راهی وارد شدم، تو نمیتونی از پس آرمین بر بیای ،من یه مهره ی سوخته ام از این بیشتر هم داغ بشم ،سوخته تر نمیشم
مامان –من نمیذارمدخترام زیر دست شما دوتا بمونن ؛شما میدونیدو حسین ،بازی با دخترای من بسه ،چشممو تا این جا می بندم ولی ...
آرمین خونسرد و جدیاومد جلو مقابل مامان ایستاد ،مامان هم اینجا سر پا ایستاده بودو منو نگینم اینور اونورش ایستاده بودیم آرمین با آرامش گفت:
-نفس تا وقتی که منبخوام زنِ منه ،مالِ منه،حقِ منه و اجازه نمیدم، اجازه ندارید حتی یه اینچ از من جداش کنید ،وقتی شوهرتون زندگی منو میگرفت من یه پسر بچه ی سیزده ساله بودم که هیچ قدرت دفاعی در برابر خونواده امو حقم نداشتم ؛جلوی چشمام همه چیز دود شد ولی حالا یه مرد سی ساله ام حالا منم که به زندگی دستور میدم ،میخوایید چیکار کنید ؟یه زن بی سر پرستِ بی پول ِمسن از پس من ِجوون سی ساله با چَنتِه ی پر ،که اشاره کنم همه چیز با پولم به وقف مرادم میشه ،انقدر هستم که آرزوی دیدن نفسو به دلتون بذارم و هیییچ کاری نتونید بکنید چطور میخوایید از پسم بر بیایید ؟تموم دارای شوهرتون هنوزم تو دستای من ،خیلی راحت میتونم بکشمش بالا کَکَم هم نگزه ،انقدر ازش کینه دارم که وجدانم بیدار نشه دخترتم تو دستای من ِ میخوای چیکار کنی ناهید خانم؟ برام جالبه که راه کارتو بدونم ...
با گریه به شونه یآرمین زدمو گفتم:
-بسه،مامانمو انقدرتحقیر نکن ؛فکر کردی خدایی؟تو هیچی نیستی ؟آرمین ،،خدا فقط داره بهت فرصت میده که دست برداری وگرنه آینده ات جز سیاهی و آهو ناله نیست ،مامانم شاید به قدرت مندی تو نباشه اما کسی رو پشتش داره که تو انگشت کوچیکشم نمی شی مامانم خدا رو پشت سرش داره «نگاه آرمین با یه اخم خاصی شد یه وحشتی ته نگاهش نشست که منو آروم میکرد و خودشو نا ارام»
نگین مامانو در برگرفتو گفت:
-شده نمرود کم موندهادعای خدایی کنه اگر مردی واسه ی یه زن بی سرپناه شاخو شونه نکش،به اندازه ی کافی منو خواهرم تقاص کینه ی تو و برادرتو دادیم از مادرم صرف نظر کن
دست مامانمو کهبیچاره وار رو زمین نشسته بودو گریه میکردو بوسیدم و گفتم:
-مامان جونم ،من تورو به هیچ کس نمی فروشم ،حتی به آبروی خودم ،گریه نکن عزیزم من هر جا که تو بگی میام
نگین با حرص و سرتقبازیه همیشه اش  گفت:
-آره برید هر غلطی کهمیخوایید بکنید ،پاشو مامان جونم هر جا که تو بخوای میاییم
آرمین و کامیار هر دوبا حرص و عصبانیت نگاهمون کردنو کامیار دادزد:
-نگین یعنی چی؟ناهیدخانم من که میگم با نگین ازدواج میکنم ،نگین تو چرا تعادل اخلاق نداری؟
آرمین آرنجمو گرفتوکشیدو گفت:
-پاشو ببینم،افتادیتنگ مادر و خواهرت بلبل شدی؟
با حرص دستمو از دستشکشیدمو گفتم:
-ولم کن ،مگه تهدیدنکردین که فیلمو میذاری تا آبرومون بره برو هر غلطی میخوای بکن برام دیگه مهم نیست ولی آرمین اینو بدون که تو بنده ای و اون بالایی ِ رئیسه حالا اگر جرئت داری آبرو مو ببری
آرمین قاطی کردونعرهزد:
-می زنمت به خدا
-غلط میکنی ولم کن
آرمین داد زد :
-نفس می زنمت به خداقسم انقدر میزنمت که زمین گیر همین خونه بشی تو حق نداری از من بدون خواست من جدا بشی
هولش دادمو گفتم:
-کسی که مادرمو تحقیرمی کنه واسه من وجود نداره
آرمین-چرا تو انقدراحمقی ؟کی به مادرت خیانت کرد و تحقیرش کرد من؟یا بابای نامردت؟من که به مادرت کمک کردم ...
-کمکتو نمی خواییم کهمنت سرمون بذاری ،پاشید ...
آرمین منو بیشتر کشیدتو بغلش تو چشمام عصبی نگاه کردو با حرص گفت:
-جرئت داری راه بیفت
کامیار با لحن آرمیندر حالی که مثل آرمین ،آرنج نگینو گرفته بود گفت:
-می ریم خونه خودمون،تو بدون من جایی نمی ری
نگین- ولم کن اَه
کامیار با لحن خشمالود گفت:
-چرا این طوری میکنی؟ مگه من حرفی زدم چرا آرمین هر چی میگه به پای منم میذاری...
نگین- چون مغز تووآرمین به هم اتصال داره تو ،تو دهن اونو نگاه میکنی و تصمیم میگیری ،اگر منو نفس تا حالا حرفی نزدیم به خاطر مامانم بود ولی حالا که مامانم فهمید دیگه ادامه ای در کار نیست
مچ دستم و میخواستماز تو دست آرمین بکشم بیرون که زورم نمیرسید اونم با من کلنجار میرفت که مامان گفت:
-بس کنید
آرمین منو به زور نگهداشتو گفت:
-ناهید خانم من همیشهبا شما متفاوت رفتار کردم چون هر وقت شما رو میدیدم یاد بابام می افتادم ،میدونید که با بقیه چطوری رفتار میکردم ولی همیشه عزت و احترام شما رو داشتم ولی اگر بخوایید نفسو از من بگیری چشمامو به همه چیز می بندم به هر چیزی که باعث این احترام می شد
منو به زور رو کاناپهنشوندو با همون لحن متحرصش گفت:
-به مادرت گفتم کهشیر بشی برم برم راه بندازی ؟گفتم که بتمرگی سر زندگیت، زندگیتو بکنی اون دمی که در آوردی و اون زبونی که دراز شده رو یا قایم کن یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
رو کرد به نگینو گفت:
ناز زنو زیاد بکشیمیشه تو که هیچی سرت نیست این بدبخت«به کامیار اشاره کرد »که میگه عقدت میکنه چی میخوای دیگه اون موقعه ها ای خواسته آرزوت بود چی شده که کرم افتاده تو جونت تو جلد این «اشاره به من »ساده لوح دهن بینم میری که آتیش بندازه تو زندگی من
رو کرد به کامیار روگفت:
-فقط وایستا بِرو بِرزنتو نگاه کن یه کم جر بزه داشته باش ،ببرش خونه ات که نشینه اینجا واسه ی من خط و نشون بکشه
کامیار اومد دستنگینو گرفتو گفت:
-همینو میخوای؟با جونوجان من کارت راه نمی افته باید دوتا بارت کنه؟
نگین با همون سرتقیشدستشو از دست کامیار کشید بیرونو رو به آرمین گفت :
-خیال کردی منم نفسم...
مامان-برو خونه ات...
نگین-مامان!!!!!
مامان به کامیار نگاهکردو گفت:
-ببرش خونه ات آرمینراست میگه «به آرمین نگاه کردو گفت»:
-میگی من بدبختم راستمیگی اینا همه به خاطر بی عرضگی خودمه جای شوهر کردن اگر حرف مادر خدا بیامرزمو گوش داده بودم ؛ درس میخوندم،الان تو واسه ام خط و نشون نمی کشیدی که منم از قانون سر در نیارمو سکوت کنم تا به بد بخت کردن دخترای من ادامه بدید ،اگر درس میخوندمو واسه خودم کسی میشدم الان زیر بار منت تو نبودم و دخترامو ازتون میگرفتم نه اینکه خودمم زیر دین تو باشم اگر دخترامم مثل خودم بار نیاورده بودم الان اینا هم بدبخت شما دوتا برادر نبودن ،آدم همیشه چوب بی عقلی و بیچاره بودنشو میخوره آره من مدرک ندارم که ثابت کنم تو به دخترم ت*ج*ا*و*ز کردی جیب پر پول ندارم تا همه عالم و آدم تا کمر برام خم بشنو رئیس با شم صد تا وکیل و کاردان زیر دستم باشه که حقو ناحقو باهم بگیرم ،نفس راست میگه مهره ی سوخته است ،اصلا سه تامون مهره ی سوخته ایم شما مردا تصمیم میگیرید و هر کاری می کنید نمیدونم چرا همیشه هم قانون پشت شماست !هر کاری هم که عقلتون می رسه میکنید و فکر زن بدبختم نیستید حسین این همه سال به من خیانت کردو من وبا سه تا بچه سرگرم کرد تا سرمو بلند کردم دیدم سرم تا کجا رفته تو کلاه،من قربانی خیانت شوهرمم و نفس و نگین هم قربانی خیانت باباشون ،شما هم تصمیم گرفتید انتقام بگیرید ولی نمیدونم چرا انتقامو از دخترا شروع کردید که از منفعتتون کم نشه ؟اصلا ما زنها چه نقشی تو زندگی شما مردا داریم جز اینکه سر هر اقدامی که پای یه زن در میونه ،سرو کله ی ه*و*س یه مرد هم پیدا میشه؟
کامیار –ناهید خانمچرا همه رو داری با یه چوب می زنی؟این ه*و*سِ«اشاره به نگین»کدوم ه*و*س آتیش غیرتو تعصبو خاموش میکنه که آتیش خشم من نسبت به دختر قاتل مادرم خاموش کرده ؟؟
شما زن ها فقط بلدیدما مردا رو اذیت و آزار بدید بعد برید یه گوشه بایستیدو ادعای قربانی بودن بکنید
آره اولش انتقام بودبه همین هدف نزدیک نگین شدم ولی وسط راه همه چیز تغییر کرد این نگین هم خوب میدونه چه احساسی نسبت بهش دارم که این ادا ها رو در میاره
نمیدونه که شانزدهسال از این درد پوست انداختم ولی موقع انتقام که رسید عشق افتاد به جونم ،درک نمی کنه که به اندازه ی کافی دارم با خودم کلنجار میرم تا یادم بره دختره کیه ،باباش چه به روزم آورده ...با این احساس لعنتی در گیرم ...بازم نمک رو زخمم میشه تا بیشتر عذابم بده ،همیشه ی خدا مرض اذیت کردن داره کامیار با عصبانیتی که درست اونو شبیه آرمین میکرد و در همون حد ترس به جون آدم مینداخت  گفت:
-پاشوم بریم که بیشتراز این آتیش درونم گُر نگرفته که فقط بلدی منو حرص بدی
نگین به مامان نگاهکردو مامان اشاره کرد که بلند بشه بره ؛نگین اومد و صورت مامانو بوسیدو گفت:
-الان کجا می ری ؟
مامان-بر میگردم خونهی...
آرمین- خودتون اونخونه ای که من بهتون دادم
مامان-برمیگردم خونهی خودم
آرمین-خونه ی شماهمون خونه ای هست  که من بهتون دادم،برایچی برمیگردید به عذابگاهتون؟به زودی طلاقتونو می گیرم میخوایید برگردید خونه ی حسین پناهی؟
مامان- انتظار داریبرگردم خونه ی معشوقه ی شوهرم که هر طرفشو نگاه میکنم زنی رو ببینم که شوهرم این همه سال جای من عاشق اون بوده ؟اگر منم مثل شما فکر میکردم باید الان میکشتمتون چون شما پسر زنی هستید که هم شوهر مو از من گرفته هم دخترامو از من گرفتید
 «لحظاتی سکوت فضا رو گرفت هر کسی فکر فردایخودشو میکرد ،کامیار ازجا بلند شدو دومرتبه دست نگینو گرفتو با خودش برد و.... ما سه نفر موندیم»
آرمین-ولی همه ی اونازنده اند ،همه ی اونایی که منو خونواده ام ازتون گرفتیم ،هیچ کس پدر و مادر آدم نمیشه نه شوهر نه بچه
مامان –وقتی پدر شدیمنو درک میکنی درست مثل موشی شدم که عقاب بچه امو به چنگال گرفتو پرواز کرد و من نه بال دارم که پی اون پرواز کنم نه اینکه می تونم تا قله ی قاف که لونه ی عقابه بدوأم تا هم برسم بچه امو یه لقمه کرده 
حتی استخووناشم خوردهو آرمین تو همون عقابی
مامان بلند شد آرمینجلوی مامانو گرفتو گفت:
-الان نرید حالتونخوش نیست رو پا بند نیستید بمونید فردا برید
مامان –من نمیتونم توخونه ی پسر معشوقه ی شوهرم بمونم،تو خونه ی قاتل آینده و آبروی دخترم ،تو خونه ی تو که شدی خوره و افتادی تو زندگی منو پاره های تنم
آرمین-ولی اینجا خونهی نفس هم هست
مامان-نفس توی اینخونه زندگی نمیکنه ؛زندانیه
آرمین چشماشو رو همگذاشت تا تسلطشو به دست بیاره و خودشو کنترل کنه ،به آرومی گفت:
ناهید خانم چرا با من...با من...
«به آرمین نگاه کردمصورتش قرمز شدو انگار داره درد می کشه رگ های گردنش متورم شد ،انگار از درد نمی تونست نفس بکشه به سختی گفت:»
-نفس ،پام..
بند دلم پاره شدشتافتم به طرفش تا بگیرمش تا برسم بهش تعادلشو از دست داد انگار از درد یه لحظه فلج شد،افتاد رو زمین با نگرانی زیادو دلواپس به مامان نگاه کردم که فقط به آرمین نگاه میکرد با وحشت گفتم:
-آرمین چت شد باز وایخدا...چرا پات اینطوری میشه؟...
میخواستم بلند بشمبرم کامیار رو صدا بزنم ولی قیافه ی آرمینو که میدیدم پشیمون میشدم کنارش بشینم وپاشو ماساژ بدم نفسش بالا نمی اومد
بعد چند دقیقه که هیپاشو ماساژدادم کمی عضلاتش نرم شد به مامان نگاه کردم که هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد فقط آرمینو نگاه میکرد،که از درد می لرزیدو دو طرف بازو های من که جلوی روش نشسته بودمو پاشو ماساژ میدادم گرفته و فقط میگه:
-نفس...اخ...نفس...
درست  برعکس من که خیلی هول کرده بودم؛ خواستم بلندبشم که برم کامیار روصدا کنم که آرمین گفت:
- نمیخواد صداش کنیول کرد برو یه لیوان آب بیار
عرق رو پیشونیشو پاککردم بلند شدم برم یه لیوان آب براش بیارم دیدم مامان داره مو شکافانه نگام میکنه حتما رنگو روم پریده،رفتم لیوان آبو آوردمو دادم بهش وگفت:
-ناهید خانم میدونماز من بدتون میاد به همون اندازه که من از شوهر سابقتون متنفرم شما هم از من متنفرید ولی من نمی تونم مثل شما با هات رفتار کنم تمام این سال ها پدرمو تو وجود شما دیدم حتی قبل این چهار پنج سال که ببینمتون ،هم همین حسو بهتون داشتم شاید به همین خاطر ه که نسبت بهتون حس مسئولیت دارم ،من می فرستمتون یه خونه ی دیگه یه ساختمون حوالی همین جا دارم خالیه می برمتون اونجا که اذیت نشید نزدیک نگینو نفس هم باشید ...
همیشه دوست داشتممادری مثل شما داشتم که این همه هوای بچه هاشو داشته باشه همیشه با رسیدگی شما به نعیمو نگین ونفس پر از حسرت میشد که مادرم هیچ وقت نسبت به منو کامیار اینطوری نبوده ،من و کامیار با حسرت بزرگ شدیم حسرت داشتن یه خونواده که دور هم جمع بشن باهم غذا بخورند با هم مهمونی برن، سفر برن باهم تصمیم بگیرند ما هرگز چنین روزایی رو تجربه نکردیم چه زمانی که مادر و پدرم زنده بودن چه زمانی که حسین پناهی اونا رو ازمون گرفت ،همیشه تو زندگی ما کار و پول مادرم حرف اولو میزد بعد شوهر و پسراش ،بعدهم همیشه عشقش حرف اولو میزد بعد پول شرکتش بعد بازم عشقو حالش وبعد بازم شرکتو پول وشاید نهایتا مهر مادری باعث میشد یادش بیفته دوتا پسر داره ...
با این حال من وکامیار پدر و مادر داشتیم با این حال اسم خونواده رو یدک می کشیدیم ولی حسین پناهی این هم از ما گرفت ...«باحرصی جان سوز گفت:»
-تموم خونواده ی اونقاتلو میخوام همه ی اعضای خونواده اشو خونواده ی خودم میکنم ،زنشو دختراشو ...حسرت های زندگیمو بهش میدم ...برای این هدف نه شما رو رها میکنم نه دختراتو ...بهش معنی خیانت و تنهایی رو می چشونم..
.مامان با بغض و گریهبه آرمین نگاه کرد رفتم مامانو بوسیدمو مامان نگام کردو گفت:
-میخوای به خاطر سربه هوا بودنم ،به خاطر اینکه حواسم به شوهرم نبود 
به اینکه چشمامو باز نکردم تا درست انتخاب کنم و با آدم سالم و صالحیازدواج کنم تا تو و خواهرت پدر وفا داری داشته باشی نفرینم کنی؟
-مامان این چهحرفیه؟!!
اون شب و چند شب دیگهمامان به اصرار منو نگینو آرمین خونه امون موند آرمین سریع همون خونه ای که گفته بودو برای مامان آماده کرد ولی مامان نمیخواست بره اونجا ترجیح میداد بره خونه ی خاله ام اینا ولی آرمین طبق معمول بالاجبار و اصرار منو نگین مامانو راضی کردیم تا به خونه ای که آرمین آماده کرده بره که به قول معروف منت فامیل رو سرش نباش و آواره ی خونه ی اینو اون نشه ،به قول نگین که میگفت:
«اصلا حق مامانه کهآرمین براش خونه بگیره همین آرمین بود که با نقشه هاش همه ی ما رو آواره کردو از زندگی طبیعیمون انداخت»
نعیم اینا که از ماهعسل اومدن یه شب منو مامانو نگین برگشتیم خونه ی بابا تا اونا از ماجرا های پیش اومده بویی نبرن تا فرداش برسه و آرمین نعیمو ملیکا رو بفرسته دبی قرار بود به نعیم هم بگیم بابا سفر کاریه ،موبایلشم جا گذاشته ...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، نیلوفر 2000 ، هــاانـا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه) - f a t e m e h - 14-10-2014، 20:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان