17-01-2015، 20:43
ناگهان در را زدند...
میدانست وقت زیادی ندارد...تقریبا کسی رو کره ی زمین نمانده بود که نجاتش دهد...فقط خودش بود و دری که...
بعد از باز شدن...نمیدانست چه سرنوشتی برایش دارد...صدا هر لحظه بلند تر میشد و ضربان قلبش بالا تر میرفت
ناباورانه احساس کرد از در پشتی هم صدا می اید...چند لحظه بعد صدای تکان خوردن شیشه ی پنجره...
صداها هر لحظه بلندتر میشد...هر لحظه شدید تر..تصمیمشو گرفت...
دستگیره در را به سمت پایین کشید...
و در را باز کرد...
اگه گفتین چی شد؟...
بهتون نمیگم بمونین تو خماری...
(حال کردی چجوری ادامش دادم اصلا منو باید به عنوان نابغه قرن معرفی کنن...بعله همچین ادمیم من...)
میدانست وقت زیادی ندارد...تقریبا کسی رو کره ی زمین نمانده بود که نجاتش دهد...فقط خودش بود و دری که...
بعد از باز شدن...نمیدانست چه سرنوشتی برایش دارد...صدا هر لحظه بلند تر میشد و ضربان قلبش بالا تر میرفت
ناباورانه احساس کرد از در پشتی هم صدا می اید...چند لحظه بعد صدای تکان خوردن شیشه ی پنجره...
صداها هر لحظه بلندتر میشد...هر لحظه شدید تر..تصمیمشو گرفت...
دستگیره در را به سمت پایین کشید...
و در را باز کرد...
اگه گفتین چی شد؟...

(حال کردی چجوری ادامش دادم اصلا منو باید به عنوان نابغه قرن معرفی کنن...بعله همچین ادمیم من...)