یک مرد مثل ِ کافه ای بسته
تصویری از وا/بستگی در کل
معشوقه ی یک دائم الخمرم
یک بطری ِ تا خِرخره الکل!
یک بی تعادل بین منطق هام
- «پس من چرا عاشق شدم، پس تو...؟!»
مثل مریض ِ لاعلاجی که
توی اتاق ِ انتظار است و...
با مزّه ی تلخ دهان هر صبح
پا می شود از تخت و خواب ِ من
نامطمئن به «دوستش دارم!»
تُف می کند به انتخاب ِ من
هر روز در افکار مغشوشش
دنبال ِ غیر ِ واقعیّت هاست
توی خیالاتش کسی دارد
در واقعیّت، واقعاً تنهاست
یک درّه ی تا سر پُر از آب و
من سنگ ِ افتاده در اعماقم
معشوقه ی یک مست که دنیاش
اشباع ِ صددرصد شده با غم!
یک مرد مثل ِ کافه ای کوچک
زل می زنم به در، دری بسته
زل می زنم به زندگی ِ گیج
با عشق... امّا واقعا خسته !!