امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

[ اشعـآر علے رضآ آذر ♥ ]

#1
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین،سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست

اَبیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر،هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو،وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گذارم،بروید
مالِ خودتان دار و ندارم،بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را،می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد،شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند
داود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرایش تصویر به هم می ریزد

اِی روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند

این پنجره تصویرِ خیالی دارد
در خانه ی من مرگ تَوالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری می میرم

سوسو بزنی،این شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کُشتی
بانوی شکار،اشتباهی کُشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته،تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم

اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما
اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تَنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم
………….
پاسخ
 سپاس شده توسط maniya._ ، Volkan ، پریفام 2013 ، ▪неизвестный▪ ، ( lιεβ )
آگهی
#2
زندگی یک چمدان است که می آوریش



بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش

هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

... بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور

قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش

... خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش
پاسخ
 سپاس شده توسط maniya._ ، Volkan ، پریفام 2013 ، ▪неизвестный▪
#3
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв ، ▪неизвестный▪
#4
 

این منم مرد تا همین دیروز

مرد پابند آرزوهایت

مرد یک عمر کودکی کردن

لابه‌لای بلند موهایت

 

خاطرت هست روزگارم را

جایگاه مقدسی بودم

وزن یک عشق روی دوشم بود

من برای خودم کسی بودم

 

من برای خودم کسی هستم

دور و بر خـُرده عشق هم کم نیست

آنکه دل از تو بُرد هر کس هست

بند انگشت کوچکم هم نیست

 

می‌شد از خود بگیرمت اما..

 زور بازو به دست‌هایم نیست !

می‌شد از رفتنت گذشت اما

جان در اندازه‌های پایم نیست !

 

زندگی سرد بود امــا عشق

می توانست کارگر باشد

می توان قطب را جهنم کرد

پای دل در میان اگر باشد

 

خواب دیدم که شعر و شاعر را

هر دو را در عذاب می‌خواهی

از تعابیر خواب ها پیداست

خانه‌ام را خراب می‌خواهی

خانه‌ام را خراب می‌خواهی؟؟!
 

دیگر ای داغ دل چه می‌خواهی

از چنین مرد زیر آواری

رد شو از این درخت افتاده

می‌توانی که دست برداری

 

گفته بودی عروس فردایی

با جهانم کنار می‌آیی

گفته بودی ولی نشد انگار

دست از این کودکانه‌ها بردار





 گفته بودم نفاق می‌افتد

اتفاق اتفاق می‌افتد

 گفته بودم در اوج ویرانی

از من و خانه رو بِگردانی...





ماجرا زخم و داستان ها درد

نازنین ..! پیچِ قصه را برگرد...!

نازنین ! قصه ها خطر دارند

نقش ها نقشه زیر سر دارند





نازنین راه و چاه را گفتم

آخر ِ اشتباه را گفتم

مرد تاوان اشتباهت باش

آخرین اشتباه من بودم...





لاشه ی باد کرده ای بودم

آمد از روبرو ولی نشناخت

صورتی را که دوستش میداشت

چهره چرخاند و تُف زمین انداخت...!!

 
پاسخ
 سپاس شده توسط maniya._ ، ▪неизвестный▪
#5
فال من را بگیر و جانم را
من از این حال بی کسی سیرم
دستِ فردای قصه را رو کن
روشنم کن چگونه می میرم


حافظ از جام عشق خون می خورد
من هم از جام شوکران خوردم
او جهاندارِ مست ها می شد
من جهان را به دوش می بردم


مست و لایعقل از جهان بیزار
جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند می پرستان شد
من امیر القشون مستانم


حالِ خوبی نبود آدم ها
زیر رودِ کبود خوابیدم
هرچه چشمش سرِ جهان آورد
همه را توی خواب می دیدم


من فقط خواب عشق را دیدم
حس سرخورده ای که نفرین شد
هر کسی تا رسید چیزی گفت
هر پدر مُرده ابن سیرین شد


من به تعبیر خواب مشکوکم
هر کسی خواب عشق را دیده است
صبح فردای غرق در کابوس
رو به دستان قبله خوابیده است


مردم از رو به رو ،دَهن دیدند
مردم از پشت سر، سخن چیدند
آسمان ریسمانمان کم بود
هی نشستند و رشته ریسیدند


نانجیبیِ عشق در این است
مردِ مفلوک و مُرده می خواهد
نانجیبیِ عشق در این است
دامنِ دست خورده می خواهد


من به رفتار عشق مشکوکم
در دلِ مشتِ بسته اش چیزی ست
رویِ رویش شکوهِ شیراز است
پشتِ رویش قشونِ چنگیزی ست


من به رفتار عشق مشکوکم
مضربی از نیاز در ناز است
در نگاهش دو شاهِ تاتاری
پشتِ پلکش هزار سرباز است


مردِ از خود گذشته ای هستم
پایِ ناچارِ مانده در راهم
هم نمی دانم آنچه می خواهی
هم نمی دانم آنچه می خواهم


ناگزیر از بلندِ کوهستان
ناگریز از عمیقِ دریایم
اهل دنیای گیج در اما
گیجِ دنیای اهلِ آیایم


سهروردی منم که در چشمت
شیخِ اشراق و نورِِ غم دیدم
هم قلندر شدم که در کشفت
سر به راه تو سر تراشیدم


خانِ والای خانه آبادم
زندگی کن مرا،خیابان را
این چنین مردِ داستان باشی
می کُشی خوش نویسِ تهران را


مرگِ شعبانِ جعفری هستم
امتدادِ هزاردستانم
لشکرم یک جهان شش انگشتی ست
من امیر القشون مستانم


قلبم اندازه ی جهانم شد
شهرِ افسرده ای درونم بود
خونِ انگورهای تَفتیده
قطره قطره جای خونم بود


شهرِ افسرده ای درونم بود
خالی از لحظه های ویرانی
جاده ها از سکوت آبستن
شهرِ تنهای واقعا خالی


توی تنهاییِ خودم بودم
یک نفر آمد و سلامی کرد
توی این شهرِ خالی از مردم
یک نفر داشت کودتا می کرد


یک نفر داشت زیر خاکستر
آتشی تازه دست و پا می کرد
من به تنهاییِ خودم مومن
یک نفر داشت کودتا می کرد


یک نفر مثل من پُر از خود شد
یک نفر مثل زن پُر از زن شد
از همان جاده ای که آمد رفت
رفت و اندوهِ برنگشتن شد


کار و بارِ غزل که راکد بود
کار و بارِ ترانه هم خونی ست
آسمان در غزل که بارانی ست
آسمون تو ترانه بارونی ست


دست و پاتو بکِش،برو گمشو
این پسر زندگی نمی فهمه
واسه مردای گرگ دونه بریز
این خر از کُره گی نمی فهمه


تو سرش غیرِ شعر چیزی نیست
مُرده شورِ کتاب و شعراشو
می گه دنیا همش غم انگیزه
گُه بگیرن تمومِ دنیاشو


گُه بگیرن منو،برو بانو
واسه مردای زندگی زن شو
واسه من لای جرز،اتاق خوابه
گاوِ مردای گاوآهن شو


من کنار تو ریز می مانم
تو کنارم درشت خواهی شد
من نجیبانه بوسه خواهم زد
نانجیبانه مشت خواهی شد


اقتضای طبیعتت این است
به وجود آمدی که زن باشی
به وجود آمدی بسوزانی
دوزخی پشتِ پیرهن باشی


به وجود آمدم که داغت را
پشتِ دستان خود نگه دارم
مثل دنیای بعد از اسکندر
تختِ جمشیدِ بعد از آوارم


تختِ جمشیدِ بعد از آوارم
سر ستون های من ترَک خوردند
بعدِ بارانِ تیر باریدن
هرچه بود و نبود را بردند


شعرِ آتش به جان نفهمیدی
ماجرا مثل روز روشن بود
قاتل روزهای سرسبزم
بدتر از این همه تبر،زن بود


قبله ی تاک های مسمومم
ناخداوندِ مِی پرستانم
لشکرم رو به خمره می رقصند
من امیر القشون مستانم


چشم و هم چشمِ من خیابانی ست
که تو را باشکوه می سازد
که مرا مثل کاه می بیند
که تو را مثل کوه می سازد


مثل کوهی درشت و محکم باش
مثل فاتح نگاه خواهم کرد
آنقَدَر اَنگِ ننگ خواهم زد
دامنت را سیاه خواهم کرد


روی دستان خویش می مانی
پای این قصدِ شوم خواهی مُرد
که رکَب از تو خورده باشم
این آرزو را به گور خواهی برد


سر بچرخان و باز جادو کن
مالِ دنیای خر شدن هستم
بوسه ها را به جان من انداز
مردِ این جنگِ تن به تن هستم


چشم و لب های نیمه بازت را
ماهِ غرقابِ نور می بوسم
من زمینی،تو آسمانی را
از همین راه دور می بوسم


این که اَلابرَه دو چشمت شد
زیر پای هزار اَلفینم
هم خودم قاضیَم،خودم حکمم
هم هلاکیده ی اَبابیلم


پشتمان طرحِ نقشه هایی است
پشتِ هر طرح،دست در کار است
تا دهان مفت و گوش ها مفتند
پشتمان حرفِ مفت بسیاراست
پاسخ
 سپاس شده توسط maniya._ ، ▪неизвестный▪
#6

[rtl]من ریزه کاری های بارانم
در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمی بندی
بهمن ترین ماه زمستانم!


رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم


ای چشمهای قهوه قاجاری!
بیرون بزن از قعر فنجانم
از آستینم نفت می ریزد
کبریت روشن کن، بسوزانم


از کوچه های چرک می آیم
در باز کن، سر در گریبانم
در باز کن ،شاید که بشناسی
نتهای دولاچنگ هذیانم


یک بی کجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژنهای خودکامه
صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعاً در جهل علامه


یک واقعاً تر شکل بی شکلی
دندانه های سین احسانم
دندانه ام در قفل جا مانده
هر جور می خواهی[b]،[/b] بچرخانم


سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که می خواهی، بغلتانم
پشت سرت تابوت قایقهاست
سر بر نگردان روح عریانم!


خودکار جوهر مرده ‌ام یا نه؟
چون صندلی از چار پایانم
می خواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم، من که حیوانم


یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد
تا کش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد


بعد از تو هر آیینه ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد
از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست می‌شوری


من سهمی از دنیا نمی خواهم
می خواستم، حالا نمی خواهم
این لاله‌ بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار


تنهایی ام را شیر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد
اندامی از اندوه می سازم
با قوز پشتم کوه می سازم


باید که جلاد خودم باشم
تفریق اعداد خودم باشم
آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی


از کوچه ام هرگاه می رفتی
با سایه‌ من راه می رفتی
ای کاش در پایت نمی افتاد
این بغض‌های لخت مادرزاد!


ای کاش باران سیر می ‌بارید
از دامنت انجیر می بارید!
در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی


در واژه های زرد می میرم
در بعدازظهری سرد می میرم
باید کماکان مُرد، اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست


باید کماکان زیست، اما مُرد
با نیشخندی بغض خود را خورد
انسان فقط فوّاره ای تنهاست
فوّاره ها تُف های سر بالاست


من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتماً رو به آوارم
[/rtl]
آواره یعنی دوستت دارم...
آوار کن بر من نبودت را

با "روتنه  با فوت ویرانم


از لای آجر‌ها نگاهم کن
پروانه ای در مشت طوفانم


طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم


بو می کشم تنهایی خود را
در باجه‌ زرد خیابانم


هر عابری را کوزه می بینم
زیر لبم خیّام می خوانم


این شهر بعد از تو چه خواهد کرد
با پرسه های دور میدانم؟


یک لحظه بنشین برف لاکردار!
دارم برایت شعر می‌خوانم:
 
خوب است و عمری خوب می ماند
مردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد
یک مرد عاشق خوب می میرد


از بس بدی دیدم، به خود گفتم:
باید کمی بد را بلد باشم
من شیر پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم


دنیا مجابم کرد بد باشم
من بهترین گاو زمین بودم
الان اگر مخلوق ملعونم
محبوب رب العالمین بودم


سگ مست دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد، شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد


هر کار می کردم سرانجامش
من وصله‌ ای ناجورتر بودم
یک لکه‌ ننگ دائمی، اما
فرزند عشق بی پدر بودم


دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمی بینی
بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدنها را نمی بینی


ای استوایی زن! تنت آتش
سرمای دنیا را نمی فهمی
برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمی فهمی


درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم، ولی دورم
تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم


درماندگی یعنی که: فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تار مو از گیسوانت را
در رختخواب دیگری داری...


آخر چرا با عشق سر کردی
محدوده را محدودتر کردی؟


از جان لاجانت چه می خواهی؟
از خط پایانت چه می خواهی؟


این درد انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟


از عشق و دریایش چه خواهی داشت؟
این آب تنها کوسه ماهی داشت


گیرم تو را بر تن سری باشد
یا عرضه‌ نان آوری باشد
گیرم تو را بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست


تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قد خم دکان بچرخانی
پیری، اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری


نانت نبود، آبت نبود ای مرد؟!
با زخم ناسورت چه خواهی کرد؟
پیرم، دلم همسن رویم نیست
یک عمر در فرسودگی کم نیست


تندی نکن ای عشق کافر کیش!
خیزاب غم! گردابه تشویش!


من آیه های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم


حالا مرا ناچیز می بینی؟
دیوانگان را ریز می بینی؟




عشق آن اگر باشد که می گویند
دلهای صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می خواهد


سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی، پیری
هروقت زانو را بغل کردی
یعنی: تو هم با عشق درگیری


حوّای من! آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم
هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم


سرما اگر سخت است، قلبی را
آتش بزن، درگیر داغش باش
ول کن جهان راقهوه‌ات یخ کرد
سرگرم نان و قلب و آتش باش


این مُرده ای را که پی اش بودی
شاید همین دور و برت باشد
این تکه قلب شعله بر گردن
شاید "علی آذر"ت باشد


او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده ای خالی ست
آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی ست


او رفت و با خود برد یادم را
من مانده ام با بی کسی هایم
خب، دست کم گلدان و عطری هست
قربان دست اطلسی هایم


او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری ست
دکتر بفهمد یا نفهمد، باز
عشق التهاب خویش آزاری ست


جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم
لنگر بیاندازید کشتی ها!
آرامشی ماقبل طوفانم


من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم


آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را


آتش به کول از کوره می آیم
باور کنید آتشفشانم را
می خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستم دهانم را


من مرد شبهایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتن بنوشم اشک خود را، باز
مردم شکستند استکانم را


تا دفترم از اشک می میرد
کبرای من تصمیم می گیرد
تصمیم می گیرد که برخیزد
پایین و بالا را به هم ریزد


دارا بیفتد پای ساراها
سارا به هم ریزد الفبا را
سین را، الف را، را و سارا را
درهم بپیچانند دارا را


دارا نداری را نمی فهمد
ساعت شماری را نمی فهمد


دارا نمی فهمد که نان از عشق
سارا نمی فهمد، امان از عشق!


سارای سال اولی مرد است
دستان زبر و تاولی مرد است


این پا که سارا! مال یک زن نیست
سارا که مال مرد بودن نیست


شال سپید روی دوش ت کو؟
گیلاسهای پشت گوش ت کو؟


با چشم و ابرویت چه ها کردی؟
با خرمن مویت چه ها کردی؟


دارا! چه شد سارایمان گم شد
سارا و سیبش حرف مردم شد؟


تنها سپاس از عشق خودکار است
دنیا به شاعرها بدهکار است


دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه


با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی


استاد مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می دیده ست


ما هم دهان را هیچ می گیریم
زخم زبان را هیچ می گیریم


دارم جهان را دور می ریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم


نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟!
ول کن جهان راقهوه‌ات یخ کرد...



پاسخ
 سپاس شده توسط maniya._ ، ▪неизвестный▪
#7
می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند


میروم طرح غصه ای باشم
مثل اندوه خالکوبی هاش
میروم تا که دست بردارم
از جهان مخوف خوبی هاش !


مثل تنهایی ِ خودم ساکت
مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی ِخودم بد بخت !


هر دوتا کشته مرده ی مُردن
هر دوتا مثل مرد آزرده
هر دوتا مثل زن پر از گفتن
هر دوتا پای پشت پا خورده


ما جهانی شبیه هم بودیم
آسمان و زمینمان با هم
فرقمان هم فقط در اینجا بود
او خودش بود و من خودم بودم


در نگاهش نگاه میکردم
در نگاهش دو گرگ پنهان بود
نیش تیز کنار ابروهاش
او هم از توله های آبان بود


با تو ام قاب عکس نارنجی
با تو ام زر قبای پاییزی
در نگاهت حضور مولانا است
پا رکاب دو شمس تبریزی!


توی چشمت دوباره ماهی ها
توی چشمت عمیق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود
بین هر هشت دست اختاپوس


توی چشمت چقدر آدم ها
داس ها را به باغ من زده اند
سیب بکری برای خوردن نیست
تا ته باغ را دهن زده اند


در سرت دزد های دریایی
نقشه ام را دوباره دزدیدند
اجتماعی که سارقت بودند
از تو غیر از بدن نمیدیدند


از تو غیر از بدن نمیخواهند
کرم هایی که موریانه شدند
عده ای هم که مثل من بودند
ساکنان مریض خانه شدند


ساکنان مریض خانه شدیم
حال ما را اگر نمیدانی
عقربی را دچار آتش کن
اینچنین است مرد آبانی !


ماده جغد سفید من برگرد !
بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟
من هدایت شدم..خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی ….


بار کج هم به منزلش برسد
آه من هم نمیرسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند
شایعه است احتمال آمدنت


عشق من در جنون خلاصه شده
دست من نیست ، دست من ، عشقم !
دست من ناگهان به حلقومت !
مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !


من مریضم که صورتم سرخ است
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشته از عقب دارم


در سرم درد های مرموزی است
مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت
شاعر این شعر هم تومور شده است


من سه تا نطفه در سرم دارم
جان من را سه شعر میگیرد ؟
خط و خوط نوار مغزی گفت :
فیل هم با سه غده میمیرد !


بیت هایی که آفریدمشان
در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد
کل این قبر ها به نام منند


مرگ مغزی است طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و میخوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم !


کار اهدای عضو هایم را
به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست
مغز من را به کودکم بدهید


در سرم رنج های فرهاد است
یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید
بعد من کاخ بیستون باید ...


وای از این مرد زرد پاییزی
وای از این فصل خشک پا خوردن
وای از این قرصهای اعصابی
وقت هر وعده بیست تا خوردن


مرد آبانی ام بفهم احمق!
لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن
کوچک بی کران که من باشم


مرد آبانی ام که قنداقی
وسط سردی کفن بودم
بعد سی سال تازه فهمیدم
جسدی لای پیرهن بودم !


جسد شاعری که افتاده
از نفس ،از دوپا، از هر چیز
سال تحویلتان بهار اما
سال من از اواسط پاییز


زردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که


از تبار جنون پاییزی
کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم
وای از این اجتماع آبانی
من تو ام من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا

خودکشی مال هر دومان باشد
پاسخ
 سپاس شده توسط maniya._ ، ▪неизвестный▪
#8
لهجه ات را غلاف کن ای عشق
زخمی ام از زبان نوک تیزت
شمس مولای بیکسیها باش
بی خیال شکوه تبریزت

مثنوی زخمهای تدریجی است
مرگ آرام در تحمل بستر
مثل ققنوس شمس برگشتن
در مسیحای سرد خاکستر

دستهایم به کار کشتنماند
این جنایت به پاس بودنهاست
شهر بی شعر نوش جان شما
شاعر اینجا جنازه ای تنهاست

دوست دارم به آسمان بزنم
تا نگاهم به ماه برگردد
میفروشم خدای نورم را
روزگار سیاه برگردد

بیت من را گرفته از خویشم
اولم شعر بوده عشق آخر
شعر یعنی تمام آدمها
عشق یعنی علیرضا آذر

عشق اما نهایتی مجهول
بیحضورش اگرچه شب عالیست
در تن فکرهای هر شبهام
باز هم جای خالیاش خالیست

پشت ذهنم دهان سوراخی
به خیال کلید وامانده
یا کلیدی به فکر سوراخی
توی جیب جلیقه جامانده

آنور قفلهای تکراری
میپذیرم عمیق چاهم را
دوزخت از بهشت آبی بهتر
میکِشم وزنهی گناهم را

چشمهایت کنار ماشینها
زیر پاهای شهر جان بدهند
عابرین شلوغ بی سر و ته
رد شوند و سری تکان بدهند

جفت گیریِ گاو آدمها
پای تابوت کرکسی مرده
ماهیانی که دیر فهمیدند
کوسه از رنج بی کسی مرده

باز روزی شریک جرمت را
توی تار عنکبوت میبینی
دست و پای ظریف جفتت را
روی میز نهار میچینی

توی بشقابهای مهمانها
تکههای غرور خونبارت
زیر چشمی تعارفی بزنی
به لب و لوچهی پرستارت

مفصل و ساق استخوانت را
به سگ هرزهای نشان بدهی
استخوان را به نیش خود بِکشی
رو به خود هم دمی تکان بدهی

بعد از عمری خر خودت باشی
یک نفر گردن کلفتت را
مفت دریا به تخم ماهیها
یک نفر در طویله جفتت را !!

از دهان تو خستهتر باشم
زیر فحش تو جان به جان بدهم
زیر فحش تو خوار مادر را
به درک !! روی خوش نشان بدهم

عشق یعنی علاج واقعهای
قبل از افتاد و بعد از افتادن
عشق یعنی که نامهای خوش خط
به زن هیتلر فرستادن

و بگویی که عاشقش هستی
بچه ها هم تفنگ میگیرند
عشق یعنی به تخم ماهیها
که هزاران نهنگ میمیرند…

غرق در انتهای یک باور
در تمنای صید مروارید
زیر آبی و غافل از این که
بچه میگو به هیکلت میرید

بی نفس از فشار یک پوچی
در سراشیب تن پس از سیگار
زیر لب آرزو کنی هرشب
دست از این مرد بی پدر بردار

مثل کبریت بی خطر باشی
هیزمی از تو گر نگیرد بعد
مثل آتشفشان سردی که
برف را ساده میپذیرد بعد

عشق یعنی بغل کنم زن را
فکر زن جای دیگری باشد..
عشق یعنی زنی بغل کندم
فکر من جای دیگری باشد..

جان این ایستگاه متروکه
زنده کن لاشهی قطارم را
هیچ عشقی به مقصدم نرسید
پس بده مهرههای مارم را

ضامنم را بکش که منتظرند
بمبهایی که در مدار منند
رو به صفری که میرسد بشمار
لحظه در لحظه انتظارم را

تشنهی قطرههای خون آبم
در تکاپوی مرگ من بودی؟
نوش جان کن مرا حلالِ توام
سر بکش موج انفجارم را

تیک تاک تمام ساعتها
تاک تیک دقیق مرگ من است
رو به صفر زمان تماشا کن
حر کت ثانیه شمارم را

نه .. به تقویم اعتقادی نیست
فصل فصلم به زرد معتقد است
مثل پتیارهای که در بستر
میفروشم تن بهارم را

حیف از توکه آسمان تو هم
سوت و کور از خسوف ماهی که
حیف از من غلط کنم که دگر ..
باز تکرار اشتباهی که ..

عشق یعنی به تخم ماهیها
آب از آبی تکان نخواهد نخورد
یا به بــــــوق بلند آدمها !!
یک نفر توی آب دارد .. مُرد !

مثل جغرافیای نامحدود
هر زبانی شکنجه ای بلد است
مجمع الدرد های در نوسان
مثل نبضی که خط ممتد بست

کوچه راهم قدم قدم باشم
هیکلت توی چشمهای من است
در من ابری به جوش میآید
از بهاری که پشت پیرهن است

من مسلمانم و نمازم را
در کلیسای داغ اندامت
مسخ ناقوسهای آویزان
گوژ پشتم که در نوتردامت

پوز خندی تمسخری لطفا
یک بغل حبه قند کم دارم
باغ من از گیاه تکمیل است
لالهای از هلند کم دارم

کوه و دریای نور یک عمر است
پشت یک سینهبند بیدارند
صف به صف نطفههای بودایی
زیر پوتین چرم افشارند

حرف های نگفتهای دارد
این مهاراجه اسب ابلیس است
پیرمردی که با شب ادراری
تخت طاووس هر شبش خیس است

حرفهای نگفتهای دارم
مثل هرآدمی که در شهر است
مردمانی عبوس دربن بست
اجتماعی که با خودش قهر است

حرفهای نگفتهای دارم
گوشهایی که سوت از سیلی
منگولانی که شعر میفهمید !!
چرخهی ازدواج فامیلی !!

حرفهای نگفته ای دارم
گوش خود را به چشم من بدهید
اوج تنها ویار مردان نیست
اندکی هم به جنس زن بدهید

من کجای جهان من بودم
که سر و کلهی تو پیدا شد ؟
عرشه را آنقدر دعا کردم
تا خدا ناخدای دریا شد

من زبان مزخرفی دارم
واژه ها در سرم الک شده اند
شکلهایی عجیب و بی معنا
بر تنم با کلنگ حک شده اند

عشق یعنی تو را کسی از دور
به خیابانِ بیکسی بکشد
مثل دستی که حجم مردن را
شکل یک بـوته اطلسی بکشد !!

عشق من را دوباره بازی داد
سینهام در محاق زندان است
توی چشمم شیار ناخنها
بر تنم جای زخم دندان است

در سرم ردپای اقیانوس
مرغهای سفید ماهیگیر
سینه ام داغ کهنهای اما
قلبم اندازه ی بیابان است

نا امید از تمام داروها
نا امید از دعای هر ساعت
چشمم اما خلاف پاهایم
رو به دروازهی خراسان است

حس یک ماه مرده را دارم
توی تابوت خیس دریاچه
چهرهام تکههای موّاجم
زیر انگشتهای باران است

آه سرها که در گریبانید
آسمان سرخ و برف می بارد
اسکلت باغ ها بلور آجین
های بگشای در زمستان است

گورخرها دوباره زندانی
کرهخرها دوباره زندان بان
لهجه ات را غلاف کن ای عشق
هرزه است این جهان بی تنبان
پاسخ
#9
خوب من اضطراب کافی نیست

جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم


در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است


از تبار خروش و طغیان بود
رشته آتشفشان بر موهاش
چشمهایش عصاره خورشید
زیر رنگین کمان ِ ابروهاش


با صدایش ترانه هایم را
یک به یک روبراه می کردم
مرده دست پاچه ای بودم
تا به چشمش نگاه می کردم


بدنش را چگونه باید گفت
ساده نیست آنچه درسرم دارم
من که در وصف یک سرانگشتش
یک لغت نامه واژه کم دارم


زندگی اتفاق خوبی بود،
آخرش با نگاه بهتر شد
چشمهایت همیشه یادم هست
هر نگاهی به مرگ منجر شد


چشمهایت عقیق ِ اصل یمن
گونه ها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهدشد،
قیمت پسته های کرمانی


نرم ِ رویاست جنس حلقومت
حافظ ازوصف خسته خواهدشد
وا کن از دکمه دکمه ها بدنت
چشم شیراز بسته خواهد شد


سرو خوش قامت تراشیده
شاخه هایت کجاست پربزنم؟
حیف ازآن ساقه پا که با بوسه
زخم ِ محکم تر از تبر بزنم


ازکدامین جهان سفرکردی؟
نسبت ازکجای منظومه است؟
که به هردانه دانه سلولت
جای یک جای دوووووور معلوم است


مردم از دین خروج می کردند
تا تو سمت گنــاه می رفتی
شهر بی آبرو به هم می ریخت
در خیابان  که راه می رفتی


زندگی کردمت بهانه ی من
غیرتو هرچه زنده را کشتم
چندسال است روزگار منی
مثل سیگار لای انگشتم


دور تا دورم ابرمشکوکی است
جبهه های هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبان هاست
تف به جغرافیای تنهایی


مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مرد ِ مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطان ها
از بهشتی بزرگ رانده شدم


تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من، قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت  بودی
من به فکرسرودنت بودم


چشم خودرا به دست خود بستم
تا عذاب سبک تری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تو در آغوش دیگری باشی


دختر کوچه های تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوندِ بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟


چشم هایت کجای تقویمند ؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
ازچه صبحی طلوع خواهی کرد ؟


تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است


خانه ام را مچاله ات کردم
جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیب های ممنوعه
روی هرشاخه درختم ماند


هر دو از کاروان ِ آواریم
هردو تا از تبار شک، یا نه؟
ما به فریاد هم قسم خوردیم
هردو تا درد مشترک ،یا نه؟


گیرم از چنگ جان به در ببری...
گیرم از تن فرار خواهی کرد...
عقل من هم فدای چشمهایت
با جنــــــونم چکار خواهی کرد؟


سی و یک روز درد در به دری
سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خسته ام کردی ….
سی و یک سال طاقت آوردن


در تکاپــــوی بودنت بودم
زخم های همیشه ام بودی
بت سنگین ـ سنگ در هر دست
دشمن سخت شیشه ام بودی


می روی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد
لهجه کفش هات ملتهبند
بی شک از من عبورخواهی کرد


در همین روزهای بارانی
یک نفرخیره خیره میمیرد
تو بدی کردی و کسی با عشق
ازخودش انتقام میگیرد


خبرم را تو ناشنیده بگیر
بدنت را به زنده ها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بروی او بگذار


بعدمرگم ،سری به خانه بزن
زندگی تر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد
ردپاهای دور گورم را


آخرم را شنیده ای اما …
در دلت هیچ التهابی نیست
باتو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابـی نیست
پاسخ
#10
رو به برفی سپید می‌رفتم
رد پاهات رو به خون می‌رفت
مثل گرگی که بوی آهو را ..
عطر موهات ، تا جنون می‌رفت ..


با نگاهی دقیق می‌گشتم
هی به دنبال جای پا بودم
ذهن هر آنچه بود را خواندم
لای جرز نشانه‌ها بودم


تا نگاهی به پشت سر کردم
پشت هر جای پا درختی بود
این درختان هویتم بودند
من ، تبر ، انتخاب سختی بود ..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان